زان روز که شد بنای این نه طارم
بس دور زد آسمان و گردید انجم
تا یک در بینظیر آمد به وجود
وان در یگانه کیست مریم خانم
Printable View
زان روز که شد بنای این نه طارم
بس دور زد آسمان و گردید انجم
تا یک در بینظیر آمد به وجود
وان در یگانه کیست مریم خانم
من از همه عشاق تو مغمومترم
وز جمله شهیدان تو مظلومترم
فریاد که من از همه دیدار تو را
مشتاقترم وز همه محرومترم
در دهر چه غم ز بینوایی دارم
در کوی تو چون ره گدایی دارم
بیگانه شوند گر ز من خلق چه باک
چون با سگ کویت آشنایی دارم
این گل که به چشم نیک و بد خارم ازو
رسوا شدهی کوچه و بازارم ازو
من میخواهم که دست ازو بردارم
دل نگذارد که دست بردارم ازو
هر گل که شمیم مشکبار آید ازو
بیروی تو خاصیت خار آید ازو
جانی که گرامیتر از آن چیزی نیست
ای جان جهان بی تو چکار آید ازو
هر گل که شمیم مشکبار آید ازو
بیروی تو خاصیت خار آید ازو
جانی که گرامیتر از آن چیزی نیست
ای جان جهان بی تو چکار آید ازو
بر روی زمین نه کار یک کس دلخواه
کار همه کس ز آسمان ناله و آه
کاری چو زمین و آسمان نگشایند
بس دیدن خاک تیره و دود سیاه
این ریخته خون من و صد همچو منی
هر لحظه جدا ساختی جانی ز تنی
عذرت چه بود چو روز محشر بینی
بر دامن خویش دست خونین کفنی
ای خواجه که نان به زیردستان ندهی
جان گیری و نان در عوض جان ندهی
شرمت بادا که زیردستان ضعیف
از بهر تو جان دهند و تو نان ندهی
افسوس که از همنفسان نیست کسی
وز عمر گرانمایه نمانده است بسی
دردا که نشد به کام دل یک لحظه
با همنفسی بر آرم از دل نفسی