-
دلبر من عین کمالست و بس
چهرهٔ او اصل جمالست و بس
بر سر کوی غم او مرد را
هر چه نشانست و بالست و بس
در ره او جستن مقصود از او
هم به سر او که محالست و بس
از همه خوبی که بجویی ز دوست
بوسه ای از دوست حلالست و بس
چند همی پرسی دین تو چیست
دین من امروز سوالست و بس
نزد تو اقبال دوامست و عز
نزد من اقبال زوالست و بس
حالی یابم چو کنم یاد ازو
دین من آن ساعت حالست و بس
پرده منم پیش چو برخاستم
از پس آن پرده وصالست و بس
-
چون تو نمودی جمال عشق بتان شد هوس
رو که ازین دلبران کار تو داری و بس
با رخ تو کیست عقل جز که یکی بلفضول
با لب تو کیست جان جز که یکی بلهوس
کفر معطل نمود زلفت و دین حکیم
نان موذن ببرد رویت و آب عسس
با رخ و با زلف تو در سر بازار عشق
فتنه به میدان درست عافیت اندر حرس
روی تو از دل ببرد منزلت و قدر ناز
موی تو از جان ببرد توش و توان و هوس
جزع تو بر هم گسست بر همه مردان زره
لعل تو در هم شکست بر همه مرغان قفس
در بر تو با سماع بی خطران چون نجیب
بر در تو با خروش بی خبران چون جرس
دایهٔ تو حسن نست میبردت چپ و راست
سایهٔ تو عشق ماست میدودت پیش و پس
هستی دریای حسن از پی او همچنان
نعل پی تست در تاج سر تست خس
کرد مرا همچو صبح روی چو خورشید تو
تا همه بی جان زنم در ره عشقت نفس
تا به هم آورد سر آن خط چون مورچه
بر همه چیزی نشست عشق تو همچون مگس
جان همه عاشقان بر لب تو تعبیهست
ای همه با تو همه بیلب تو هیچکس
انس سنایی بسست خاک سر کوی تو
نور رخ مصطفا بس بود انس انس
-
ای من غریب کوی تو از کوی تو بر من عسس
حیلت چه سازم تا مگر با تو برآرم یک نفس
گر من به کویت بگذرم بر آب و آتش بسترم
ترسم ز خصمت چون پرم گیتی بود بر من قفس
در جستنش روز و شبان گشتم قرین اندهان
پایم ببوسد این جهان گر بر تو یابم دسترس
از عشق تو قارون منم غرقه در آب و خون منم
لیلی تویی مجنون منم در کار تو بسته هوس
آن شب که ما پنهان دو تن سازیم حالی ز انجمن
باشیم در یک پیرهن ما را کجا گیرد عسس
خواهی همی دیدن چنین با تو بوم دایم قرین
بینم ز بخت همنشین وصلت ز پیش و هجر پس
چون در کنار آرم ترا از دست نگذارم ترا
چون جان و دل دارم ترا این آرزویم نیست بس
-
ای من غلام روی تو تا در تنم باشد نفس
درمان من در دست تست آخر مرا فریاد رس
در داستان عشق تو پیدا نشان عشق تو
در کاروان عشق تو عالم پر از بانگ جرس
نیکو بشناسم ز زشت در عشقت ای حورا سرشت
ار بی تو باشم در بهشت آید به چشمم چون قفس
از نزدت ار فرمان بود جان دادنم آسان بود
دارم ز تو تا جان بود در دل هوا در جان هوس
چشم بسان لالهها اشکم بسان ژالهها
هر ساعت از بس نالهها بر من فرو بندد نفس
ای بت شمن پیشت منم جانم تویی و تن منم
گر کافرم گر مومنم محراب من روی تو بس
هر چند بی گاه و به گه کمتر کنی بر من نگه
زین کرده باشم سال و مه میدان عشقت را فرس
گر حور جنت فیالمثل آید بر من با حلل
من بر تو نگزینم بدل جز تو نخواهم هیچکس
پرهیزم از بدگوی تو زان کمتر آیم سوی تو
پس چون کنم کان کوی تو یک دم نباشد بی عسس
-
ای ز ما سیر آمده بدرود باش
ما نه خشنودیم تو خشنود باش
کشته ما را گر فراقت ای صنم
تو به خون کشتگان ماخوذ باش
غرقه در دریای هجران توام
دلبرا دریاب ما را زود باش
هجر تو بر ما زیانیها نمود
تو به وصلت دیگران را سود باش
در فراقت کار ما از دست شد
گر نگیری دست ما بدرود باش
ای سنایی در شبستان غمش
گر چه همچون نار بودی دود باش
-
ای ز خوبی مست هان هشیار باش
ور ز مستی خفتهای بیدار باش
از شراب شوق رویت عالمی
گشته مستانند هان هشیار باش
گر مه میخواره خوانندت رواست
می به شادی نوش و بی تیمار باش
خویشتنداری کن اندر کارها
خصم بر کارست هان بر کار باش
گاه بزم افروز عاشق سوز باش
گاه صاحب درد و دردی خوار باش
زینهاری دارم اندر گردنت
زینهار ای بت بران زنهار باش
چون ز خصمان خویشتن داری کنی
دستبردی بر جهان سالار باش
هم چنین از خویشتن داری مدام
تا توانی سر کش و عیار باش
بر در دیوار خود ایمن مباش
بر حذر هان از در و دیوار باش
کار تو باید که باشد بر نظام
کارهای عاشقان گو زار باش
گر سنایی از تو برخوردار نیست
تو ز بخت خویش برخوردار باش
-
ای سنایی دل بدادی در پی دلدار باش
دامن او گیر و از هر دو جهان بیزار باش
دل به دست دلبر عیار دادن مر ترا
گر نبود از عمری اندر عشق او عیار باش
بر امید آنکه روزی بوس یابی از لبش
گر بباید بود عمری در دهان مار باش
چشم را بیدار دار اندر غم او زان کجا
دل نداری تا ترا گویم به دل بیدار باش
گر میی خواهی که نوشی صبر کن در صد خمار
ور گلی خواهی که بویی در پی صد خار باش
گر نیابی خضروار آب حیات اندر ظلم
عیب ناید زان تو در جستن سکندروار باش
شمع با انوار جانانست و تو پروانهای
دشمن جان و غلام شمع با انوار باش
کار پروانهست گرد شمع خود را سوختن
تو نه آخر کمتر از پروانهای در کار باش
مستی و عشق حقیقی را به هشیاری شمر
نزد نادان مست و نزد زیرکان هشیار باش
-
ای دل اندر نیستی چون دم زنی خمار باش
شو بری از نام و ننگ و از خودی بیزار باش
دین و دنیا جمله اندر باز و خود مفلس نشین
در صف ناراستان خود جمله مفلس وار باش
تا کی از ناموس و رزق و زهد و تسبیح و نماز
بندهٔ جام شراب و خادم خمار باش
می پرستی پیشهگیر اندر خرابات و قمار
کمزن و قلاش و مست و رند و دردی خوار باش
چون همی دانی که باشد شخص هستی خصم خویش
پس به تیغ نیستی با خلق در پیکار باش
طالب عشق و می و عیش و طرب باش و بجوی
چون به کف آمد ترا این روز و شب در کار باش
با سرود و رود و جام باده و جانان بساز
وز میان جان غلام و چاکر هر چار باش
از سر کوی حقیقت بر مگرد و راه عشق
با غرامت همنشین و با ملامت یار باش
-
ای پسر میخواره و قلاش باش
در میان حلقهٔ اوباش باش
راه بر پوشیدگی هرگز مرو
بر سر کویی که باشی فاش باش
مهر خوبان بر دل و جان نقش کن
سال و مه این نقش را نقاش باش
کم زنان را غاشیه بر دوش گیر
مجلس میخواره را فراش باش
گر نداری رو ز درگاه قدر
چاکر اینانج یا بکتاش باش
میر میران گر نباشی باک نیست
چون سنایی بندهٔ یکتاش باش
-
ای سنایی جان ده و در بند کام دل مباش
راه رو چون زندگان چون مرده بر منزل مباش
چون نپاشی آب رحمت نار زحمت کم فروز
ور نباشی خاک معنی آب بی حاصل مباش
رافت یاران نباشی آفت ایشان مشو
سیرت حق چون نباشی صورت باطل مباش
در میان عارفان جز نکتهٔ روشن مگوی
در کتاب عاشقان جز آیت مشکل مباش
در منای قرب یاران جان اگر قربان کنی
جز به تیغ مهر او در پیش او بسمل مباش
گر همی خواهی که با معشوق در هودج بوی
با عدو و خصم او همواره در محمل مباش
گر شوی جان جز هوای دوست رامسکن مشو
ور شوی دل جز نگار عشق را قابل مباش
روی چون زی کعبه کردی رای بتخانه مکن
دشمنان دوست را جز حنظل قاتل مباش
در نهاد تست با تو دشمن معشوق تو
مانع او گر نهای باری بدو مایل مباش