دوست داشتم تو را
به اندازه دوست داشتنم
در آغوش بگیرم ...
اما ...
چقدر فاصله دارم از تو
آنقدر که
فقط لبخندهای تو را میبینم
و تو مرا هیچ ...
Printable View
دوست داشتم تو را
به اندازه دوست داشتنم
در آغوش بگیرم ...
اما ...
چقدر فاصله دارم از تو
آنقدر که
فقط لبخندهای تو را میبینم
و تو مرا هیچ ...
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟
آن قاصدك كه برايت فوت كردم
جايي بين ما
سرش به هوا شد و
انگار به تو نرسيد
تمام زندگي ام را نذر مي كنم
به نيت سر به راهي قاصدك
كه بيايد
نام مرا توي گوش تو زمزمه كند
در كدامين آيينه مي توان تو را جستجو كرد
در كدامين چشمه ي زلال تو را مي توان ديد
در كدامين راه نرفته مي توان تو را پيمود
سهم من از تو چيست؟
گلدان خالي كنار پنجره
دانه ي برفي كه هرگز به زمين نمي رسد
آفتابي كه هرگز گرمايش را نمي توان احساس كرد
يا راهي كه به ناكجا ختم مي شود
سهم من دويدن به سوي تو
و هرگز نرسيدن به توست
بگو با من
دلم مي گيرد از گفتن
دريغا شهر قلبم را غروبي تيره پوشانده است
تمام پيكرم از سردي شبهاي غربت سخت مي لرزد
حصار ذهن من آشفته و تب دار
درونم از حباب لحظه ها سرشار
كه همچون ضربه ساعت هميشه با قدم هاي زمان
از دور مي آيد
و غم چون زخمه يي بر تار
تمام پيكرم را مي خراشد از جدايي ها
و ذهنم در حصار تنگ انديشه
صبورم از باور بودن
غمين از حيرت ماندن
دريغا من نمي گويم غمم را با چه كس گويم
بگو با من تو اي همراز اي همدرد
مگر آيا مجال اعتمادي هست؟
دلم مي گيرد از گفتن .
در مني و اين همه ز من جدا
با مني و ديده ات بسوي غير
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوي غير .
غرق غم دلم به سينه مي تپد
با تو بي قرار و بي تو بي قرار
واي از آن دمي كه بيخبر زمن
بر كشي تو رخت خويش از اين ديار .
سايه ی توام بهر كجا روي
سر نهاده ام به زير پاي تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا كه برگزينمش به جاي تو .
شادي و غم مني به حيرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشيم كه بي خبر ز خويش
گشته ام اسير جذبه هاي ماه .
گفتي از تو بگسلم ... دريغ و درد
رشته وفا مگر گسستني است ؟
بگسلم ز خويش وز تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شكستني است ؟
ديدمت شبي بخواب و سرخوشم
وه ... مگر به خوابها ببينمت
غنچه نيستي كه مست اشتياق
خيزم و ز شاخه ها بچينمت .
شعله ميكشد به ظلمت شبم
آتش كبود ديدگان تو
ره مبند... بلكه ره برم به شوق
در سراچه غم نهان تو
این وقت شب انگار
کسی دارد دانه دانه دل تنگی هایش را
لای برف ها می کارد ...
*
کم می آورم
برف چشمانم هی آب می شوند...
*
زمستان
همین است که هست
حالا در این باغچه
حتّی
دل تنگی هم
نمی روید!
عاشق یک بار به دنیا میاد اما سه بار میمیره ، وقتی یارشو با کسی می بینه ، وقتی بفهمه اون دوستش نداره ، وقتی بفهمه هیچ وقت به اون نمیرسه .
من پروانه ای هستم که بر سر هر گل نشستم
هزار بار عاشق شدم و دلها را شکستم
بازگشته ام به پايتخت
به وطن آرزوهايم
براي هر آرزو كبريتي روشن را فوت مي كنم
و مي دانم شاه عباس و كاشي هاي فيروزه اي شهرت
هرگز تو را به من بازپس نخواهند داد