از درد نشان مده که در جان تو نیست
بگذر ز ولایتیکه آن زان تو نیست
از بیخردی بود که با جوهریان
لاف از گهری زنی که در کان تو نیست
Printable View
از درد نشان مده که در جان تو نیست
بگذر ز ولایتیکه آن زان تو نیست
از بیخردی بود که با جوهریان
لاف از گهری زنی که در کان تو نیست
جانا به زمین خاوران خاری نیست
کش با من و روزگار من کاری نیست
با لطف و نوازش جمال تو مرا
دردادن صد هزار جان عاری نیست
اندر همه دشت خاوران سنگی نیست
کش با من و روزگار من جنگی نیست
با لطف و نوازش وصال تو مرا
دردادن صد هزار جان ننگی نیست
سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده برو رنگی نیست
در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست
کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست
کبریست درین وهم که پنهانی نیست
برداشتن سرم به آسانی نیست
ایمانش هزار دفعه تلقین کردم
این کافر را سر مسلمانی نیست
دایم نه لوای عشرت افراشتنیست
پیوسته نه تخم خرمی کاشتنیست
این داشتنیها همه بگذاشتنیست
جز روشنی رو که نگه داشتنیست
ای دیده نظر کن اگرت بیناییست
در کار جهان که سر به سر سوداییست
در گوشهٔ خلوت و قناعت بنشین
تنها خو کن که عافیت تنهاییست
سیمابی شد هوا و زنگاری دشت
ای دوست بیا و بگذر از هرچه گذشت
گر میل وفا داری اینک دل و جان
ور رای جفا داری اینک سر و تشت
آنرا که قضا ز خیل عشاق نوشت
آزاد ز مسجدست و فارغ ز کنشت
دیوانهٔ عشق را چه هجران چه وصال
از خویش گذشته را چه دوزخ چه بهشت
هان تا تو نبندی به مراعاتش پشت
کو با گل نرم پرورد خار درشت
هان تا نشوی غره به دریای کرم
کو بر لب بحر تشنه بسیار بکشت