-
موج
تو در چشم من همچو موجی
خروشنده و سركش و ناشكيبا
كه هر لحظه ات می كشاند بسوئی
نسيم هزار آرزوی فريبا
تو موجی
تو موجی و دريای حسرت مكانت
پريشان رنگين افق های فردا
نگاه مه آلوده ديدگانت
تو دائم بخود در ستيزی
تو هرگز نداری سكونی
تو دائم ز خود می گريزی
تو آن ابر آشفته نيلگونی
چه می شد خدايا ...
چه می شد اگر ساحلی دور بودم؟
شبی با دو بازوی بگشوده خود
ترا می ربودم ... ترا می ربودم
-
اعتراف
تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
میکشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را
دل گرفتار خواهشی جانسوز
از خدا راه چاره می جویم
پارسا وار در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گویم
آه ... هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود دروغ
کی ترا گفتم آنچه دلخواهست
تو برایم ترانه میخوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گویا خوابم و ترانه تو
از جهانی دگر نشان دارد
شاید این را شنیده ای که زنان
در دل ”آری و نه“ به لب دارند
ضعف خود را عیان نمیسازند
راز دار و خموش و مکارند
آه من هم زنم ‚ زنی که دلش
در هوای تو میزند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال
-
نامه هاي فروغ
پرویز عزیزم امیدوارم حالت خوب باشد . از وقتی که از تهران آمده ام با وجود این که 2 کارت و یک نامه برایت فرستاده ام هنوز خبری از تو ندارم . دلم سخت تنگ است و نمی دانم چرا تو از من قهر کرده ای اگر می دانستی که چه قدر تو را دوست دارم و چه قدر اینجا شب و روز به یاد تو هستم شاید برایم نامه می فرستادی . حال من بد نیست . هوا اینجا خیلی گرم شده . مثل اهواز روزها اصلا از خانه بیرون نمی ایم تنهای تنها هستم اصلا از تهران خبر ندارم هیچ کس به یاد من نیست . دلم می خواهد آن قدر کوچک بشوم که به قدر یک پرنده باشم آن وقت پر بزنم و بیایم پیش تو . پرویز هرگز گذشته ام را فراموش نمی کنم .
روزهای اهواز ... شاید هرگز دیگر نتوانم نظیر آنها را در زندگیم به وجود بیاورم . حالا دیگر خسته و ناامید هستم . دلم برای کامی تنگ شده الان که می آمدم توی اتوبوسی یک پسر بچه دیدم شکل او دلم یک مرتبه ریخت پایی و گریه ام گرفت . هیچ وقت نشده که برای من غم هایم تمام شوند . پرویز یادم نمی رود که در تهران به من گفتی که دوستم داری و شرط کردم مال هم باشیم . حالا پس چرا نامه نمی نویسی .چرا فراموشم کرده ای . تو می دانی که من اینجا تنها هستم . خواهش می کنم اقلا ماهی یک کاغذ بنویسی .
من وضعم اصلا خوب نیست باید کار کنم . صبح تا شب کار می کنم مغزم دیگر درد گرفته اگر بر می گشتم و دو مرتبه زندگی گذشته ام را از سر می گرفتم شاید بهتر بود . اما افسوس که در تهران هم راحت نیستم . هیچ جا راحت نیستم . پرویز به خدا منتظر هستم زود نامه بفرست از کامی هم برایم بنویس . برای این که دلم برای او سخت تنگ شده . پرویز اگر برای کامی خواستی چیزی بخری نخر . بده اینجا من برای او بخرم چون ارزان و قشنگ است
تو را می بوسم
فروغ
--
-
یاد یک روز
خفته بودیم و شعاع آفتاب
بر سراپامان بنرمی میخزید
روی کشی های ایوان دست نور
سایه هامان را شتابان میکشید
موج رنگین افق پایان نداشت
آسمان از عطر روز کنده بود
گرد ما گویی حریر ابرها
پرده ای نیلوفری افکنده بود
دوستت دارم خموش خسته جان
باز هم لغزید بر لبهای من
لیک گویی در سکوت نیمروز
گم شد از بیحاصلی آوای من
ناله کردم : آفتاب ...ای آفتاب
بر گل خشکیده ای دیگر متاب
تشنه لب بودیم و او ما را فریفت
در کویر زندگانی چون سراب
در خطوط چهره اش نا گه خزید
سایه های حسرت پنهان او
چنگ زد خورشید بر گیسوی من
آسمان لغزید در چشمان او
آه ... کاش آن لحظه پایانی نداشت
در غم هم محو و رسوا میشدیم
کاش با خورشید می آمیختیم
کاش همرنگ افقها می شدیم
-
پاسخ
بر روی ما نگاه خدا خنده میزند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید ... او که به لطف و صفای خویش
گویی که خک طینت ما را ز غم سرشت
طوفان طعنه خنده ما زلب نشست
کوهیم و در میانه دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم
ماییم ... ما که طعنه زاهد شنیده ایم
ماییم ... ما که جامه تقوا دریده ایم
زیرا درون جامه به جز پیکر فریب
زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم
آن آتشی که در دل ما شعله میکشد
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکاره رسوا نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ‚ ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما
-
در منی و این همه ز من جدا
با منی ور دیده ات بسوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر
غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بیخبر زمن
بر کشی تو رخت خویش از این دیار
سایه تو ام بهر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که برگزینمش به جای تو
شادی و غم منی به حیرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه
گفتی از تو بگسلم ... دریغ و درد
رشته وفا مگر گسستنی است ؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است ؟
دیدمت شبی بخواب و سرخوشم
وه ... مگر به خوابها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت
شعله میکشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند... بلکه ره برم شوق
در سراچه غم نهان تو
-
اعتراف
تا نهان سازم از تو بار دگر
راز اين خاطر پريشان را
می كشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگين حجاب مژگان را
دل گرفتار خواهش جانسوز
از خدا راه چاره می جويم
پارساوار در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گويم
آه ... هرگز گمان مبر كه دلم
با زبانم رفيق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود، دروغ
كی ترا گفتم آنچه دلخواهست
تو برايم ترانه می خوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئيا خوابم و ترانه تو
از جهانی دگر نشان دارد
شايد اينرا شنيده ای كه زنان
در دل «آری» و «نه» به لب دارند
ضعف خود را عيان نمی سازند
رازدار و خموش و مكارند
آه، من هم زنم، زنی كه دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خيال لطيف
دوستت دارم ای امید محال
-
قهر
نگه دگر بسوی من چه می كنی؟
چو در بر رقيب من نشسته ای
به حيرتم كه بعد از آن فريب ها
تو هم پی فريب من نشسته ای
به چشم خويش ديدم آن شب ای خدا
كه جام خود به جام ديگری زدی
چو فال حافظ آن ميانه باز شد
تو فال خود به نام ديگری زدی
برو ... برو ... بسوی او، مرا چه غم
تو آفتابی ... او زمين ... من آسمان
بر او بتاب زآنكه من نشسته ام
به ناز روی شانه ستارگان
بر او بتاب زآنكه گريه می كند
در اين ميانه قلب من به حال او
كمال عشق باشد اين گذشت ها
دل تو مال من، تن تو مال او
تو كه مرا به پرده ها كشيده ای
چگونه ره نبرده ای به راز من؟
گذشتم از تن تو زانكه در جهان
تنی نبود مقصد نياز من
اگر بسويت اين چنين دويده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بی فروغ من
خيال عشق خوشتر از خيال تو
كنون كه در كنار او نشسته ای
تو و شراب و دولت وصال او!
گذشته رفت و آن فسانه كهنه شد
تن تو ماند و عشق بی زوال او
-
بعد از تو
ای هفت سالگی
ای لحظه های شگفت عزیمت
بعد از تو هرچه رفت ، در انبوهی از جنون و جهالت رفت
بعد از تو پنجره که رابطه ای بود سخت زنده و روشن
میان ما و پرنده
میان ما و نسیم
شکست
شکست
شکست
بعد از تو آن عروسک خاکی
که هیچ چیز نمی گفت ، هیچ چیز بجز آب ، آب ، آب
در آب غرق شد.
بعد از تو ما صدای زنجره ها را کشتیم
و بصدای زنگ ، که از روی حرف های الفبا بر می خاست
و به صدای سوت کارخانه های اسلحه سازی ، دل بستیم .
بعد از تو که جای بازیمان زیر میز بود
از زیر میزها
به پشت ها میزها
و از پشت میزها
به روی میزها رسیدیم
و روی میزها بازی کردیم
و باختیم، رنگ ترا باختیم ، ای هفت سالگی .
بعد از تو ما به هم خیانت کردیم
بعد از تو ما تمام یادگاری ها را
با تکه های سرب ، و با قطره های منفجر شده ی خون
از گیجگاه های گچ گرفته ی دیوارهای کوچه زدودیم .
بعد از تو ما به میدان ها رفتیم
و داد کشیدیم :
" زنده باد
مرده باد "
و در هیاهوی میدان ، برای سکه های کوچک آوازه خوان
که زیرکانه به دیدار شهر آمده بودند ، دست زدیم.
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم
و همچنان که قلب هامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم .
بعد از تو ما به قبرستان ها رو آوردیم
و مرگ ، زیر چادر مادربزرگ نفس میکشید
و مرگ ، آن درخت تناور بود
که زنده های اینسوی آغاز
به شاخه های ملولش دخیل می بستند
ومرده های آن سوی پایان
به ریشه های فسفریش چنگ می زدند
و مرگ روی ان ضریح مقدس نشسته بود
که در چهار زاویه اش ، ناگهان چهار لاله ی آبی
روشن شدند.
صدای باد می آید
صدای باد می آید، ای هفت سالگی
برخاستم و آب نوشیدم
و ناگهان به خاطر آوردم
که کشتزارهای جوان تو از هجوم ملخ ها چگونه ترسیدند.
چقدر باید پرداخت
چقدر باید
برای رشد این مکعب سیمانی پرداخت ؟
ما هرچه را که باید
از دست داده باشیم ، از دست داده ایم
ما بی چراغ به راه افتادیم
و ماه ، ماه ، ماده ی مهربان ، همیشه در آنجا بود
در خاطرات کودکانه ی یک پشت بام کاهگلی
و بر فراز کشتزارهای جوانی که از هجوم ملخ ها می ترسیدند
چقدر باید پرداخت؟
-
ديوار
را در سال ١٣٣٦ منتشر ميکند. ا قبل از نيما با شاملو و اخوان آشنا ميشود. ا مهدی حميدی را از چهارده سالگی ميشناسد . ا نادر پور، مشيری و سايه در بيست سالگی شعرای ايده ال او هستند. ا نيماچشم مرا باز کرد و گفت ببين . اما ديدن را خودم ياد گرفتم . " ا "