این تیغ که در کف آتشی سوزان است
هم دشمن عمر و هم عدوی جان است
با این همه جان بخشد اگر نیست شگفت
چون در کف فیاض هدایت خان است
Printable View
این تیغ که در کف آتشی سوزان است
هم دشمن عمر و هم عدوی جان است
با این همه جان بخشد اگر نیست شگفت
چون در کف فیاض هدایت خان است
این تکیه که رشک گلستان ارم است
مانند حرم مکرم و محترم است
بگریز در آن از ستم چرخ که صید
از هر خطر ایمن است تا در حرم است
یک لحظه کسی که با تو دمساز آید
یا با تو دمی همدم و همراز آید
از کوی تو گر سوی بهشتش خوانند
هرگز نرود وگر رود باز آید
هر شب به تو با عشق و طرب میگذرد
بر من زغمت به تاب و تب میگذرد
تو خفته به استراحت و بی تو مرا
تا صبح ندانی که چه شب میگذرد
یارب رود از تنم اگر جان چه شود
وز رفتن جان رهم ز هجران چه شود
مشکل شده زیستن مرا بی یاران
از مرگ شود مشکلم آسان چه شود
دست ساقی ز دست حاتم خوشتر
جامی که دهد ز ساغر جم خوشتر
آن دم که دمد ز گوشهی لب نایی
در نی، ز دم عیسی مریم خوشتر
ای مستمعان را ز حدیث تو سرور
وی دیدهی صاحب نظران را ز تو نور
جز حرف و رخت گر شنوم ور بینم
گوشم کر باد الهی و چشمم کور
باز آی و به کوی فرقتم فرد نگر
وز درد فراق چهرهام زرد نگر
از مرگ دوای درد خود میطلبم
بیمار نگر دوانگر درد نگر
باز آی و دلم ز هجر پردرد نگر
در سینهی گرمم نفس سرد نگر
در گوشهی بیمو نسیم تنها بین
در زاویهی بیکسیم فرد نگر
دارم ز غم فراق یاری که مپرس
روز سیهی و شام تاری که مپرس
از دوری مهر دل فروزی است مرا
روزی که مگوی و روزگاری که مپرس