-
سرگذشت چمن
ز سرگذشت چمن دل به درد می اید
ببند پنجره را باد سرد می اید
دریغ باغ گل سرخ من که در غم او
همه زمین و زمان زار و زرد می اید
نمی رود ز دل من صفای صورت عشق
و گر بر اینه باران گرد می اید
به شاهراه طلب نیست بیم گمراهی
که راه با قدم رهنورد می اید
تو مرد باش و میندیش از گرانی درد
همیشه درد به سروقت مرد می اید
دگر به سوز دل عاشقان که خواهد خواند
دلم ز ناله ی بلبل به درد می اید
-
غزل کهنه
ندانمت که چو این ماجرا تمام کنی
ازین سرای کهن راهی کجام کنی
درین جهان غریبم از آن رها کردی
که با هزار غم و درد آشنام کنی
بسم نوای خوش آموختی و آخر عمر
صلاح کار چه دیدی که بی نوام کنی
چنین عبث نگهم داشتی به عمر دراز
که از ملازمت همرهان جدام کنی
تو خود هر اینه جز اشک و خون نخواهی دید
گرت هواست که جام جهان نمام کنی
مرا که گنج دو عالم بهای مویی نیست
به یک پشیز نیرزم اگر بهام کنی
زمانه کرد و نشد ، دست جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بی وفام کنی
هزار نقش نوم در ضمیر می آمد
تو خواستی که چو سایه غزل سرام کنی
لب تو نقطه ی پایان ماجرای من است
بیا که این غزل کهنه را تمام کنی
-
خواب
بخت اگر بیدار باشد خواب بردارد مرا
یکسر از بستر در آغوش تو بگذارد مرا
از چه دریا آمدم با ابر بی پایان غم
کاسمان عمری ست تا یکریز می بارد مرا
آخرین پیمانه ی شبگیر این خمخانه ام
تا کدامین مست درد آشام بگسارد مرا
گنج بی قدرم به دست روزگار مرده دوست
آن گهم داند که خود در خک بسپارد مرا
گرچه مرگم پیش تر از فرصت دیدار توست
همچنان شوق وصالت زنده می دارد مرا
سینه ی صافی گفتم پیش چشم روزگار
تا درین ایینه هر کسی خود چه انگارد مرا
سایه گر خود در هوایت خک گردد بک نیست
عاقبت روزی به کویت باد می آرد کرا
یاد آن فرزانه ی آزرده خاطر خوش که گفت
خامشی جستم که حاسد مرده پندارد مرا