-
شکوفه اندوه
شادم که در شرار تو میسوزم
شادم که در خیال تو میگریم
شادم که بعد وصل تو باز اینسان
در عشق بی زوال تو می گریم
پنداشتی که چون ز تو بگسستم
دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که جز این آتش
بر جان من شراره دیگر نیست
شبها چو در کناره نخلستان
کارون ز رنج خود به خروش اید
فریادهای حسرت من گویی
از موجهای خسته به گوش اید
شب لحظه ای به ساحل او بنشین
تا رنج آشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایه خود بنگر
تا روح بی قرار مرا بینی
من با لبان سرد نسیم صبح
سر میکنم ترانه برای تو
من آن ستاره ام که درخشانم
هر شب در آسمان سرای تو
غم نیست گر کشیده حصاری سخت
بین من و تو پیکر صحراها
من آن کبوترم که به تنهایی
پر میکشم به پهنه دریاها
شادم که همچو شاخه خشکی باز
در شعله های قهر تو میسوزم
گویی هنوز آن تن تبدارم
کز آفتاب شهر تو میسوزم
در دل چگونه یاد تو میمیرد
یاد تو یاد عشق نخستین است
یاد تو آن خزان دل انگیز است
کو را هزار جلوه رنگین است
بگذار زاهدان سیه دامن
رسوای کوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند
اینان که آفریده شیطانند
اما من آن شکوفه اندوهم
کز شاخه های یاد تو میرویم
شبها ترا بگوشه تنهایی
در یاد آشنای تو می جویم
-
نامه هاي فروغ
پرویز عزیزم نامه ی تو دو سه روز پیش برای من رسید نمی دانم چرا تا امروز برای آن جواب ننوشتم . ولی امروز بی اختیار حس کردم که باید برای تو نامه بنویسم . حالا ساعت 10 شب است همه خوابیده اند و من تنهای تنها توی اتاقم نشسته ام و به تو فکر می کنم اگر بگویم حالم خوب است دروغ گفته ام چون سرگردانی روح من درمان پذیر نیست و من می دانم که هرگز به آرامش نخواهم رسید . در من نیرویی هست . نیروی گریز از ابتذال و من به خوبی ابتذال زندگی و وجود را احساس می کنم و می بینم که در این زندان پابند شده ام . من اگر تلاش می کنم برای این که از اینجا بروم تو نباید فکر کنی که برای من دیدن دنیا های دیگر و سرزمین های دیگر جالب و قابل توجه است نه . من معتقدم که زیر این آسمان کبود انسان با هیچ چیز تازه ای برخورد نمی کند و هسته ی زندگی را ابتذال و تکرار مکررات تشکیل داده و مطمئن هستم که برای روح عاصی و سرگردان من در هیچ گوشه ی دنیا پناهگاه و آرامشی وجود ندارد . من می خواهم زندگی ام بگذرد . من زندگی می کنم برای این که زودتر این بار را به مقصد برسانم نه برای این که زندگی را دوست دارم . پرویز حرفهای من نباید تو را ناراحت کند . امشب خیلی دیوانه هستم. مدت زیادی گریه کردم . نمی دانم چرا فقط یادم هست که گریه کردم و اگر گریه نمی کردم خفه می شدم . تنهایی روح مرا هیچ چیز جبران نمی کند . مثل یک ظرف خالی هستم و توی مرداب ها دنبال جواهر می گردم . پرویز نمی دانم برایت چه بنویسم کاش می توانستم مثل آدم های دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم . کاش یا لباس تازه یا یک محیط گرم خانوادگی و یا یک غذای مطبوع می توانست شادمانی را در لبخند من زنده کند . کاش رقصیدن دیگران می توانست مرا فریب بدهد و به صحنه های رقص و بی خبری و عیاشی بکشاند . کاش می توانستم برای کلمه ی موفقیت ارزشی قایل بشوم . آخ تو نمی دانی من چه قدر بدبخت هستم . من در زندگی دنبال فریب تازه ای می گردم ولی افسوس که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم . من خیلی تنها هستم امروز خودم را توی اینه تماشا می کردم . حالا کم کم از قیافه ی خودم وحشت می کنم . ایا من همان فروغ هستم همان فروغی که صبح تا شب مقابل اینه می ایستاد و خودش را هزار شکل درست می کرد و به همین دلخوش بود . این چشمهای مریض . این طئرت شکسته و لاغر و این خط های نابهنگام زیر چشم ها و پیشانی مال من است ؟ به خودم می گویم چرا تسلیم احساساتت می شوی ؟ چرا بی خود زندگی را سخت می گیری ؟ چرا از روزهایی که می گذرد و دیگر تجدید نمی شود استفاده نمی کنی ؟
پرویز جانم استقامت کردن کار آسانی نیست . نا امیدی مثل موریانه روح مرا گرد می کند . ولی در ظاهر روی پاهایم ایستاده ام گاهی می خندم و گاهی گریه می کنم اما حقیقت این است که خسته هستم می خواهم فرار کنم . می خواهم بروم گم بشوم . با این اعصاب مریض نمی دانم سرانجامم چه می شود. خیلی چیزها را نمی خواهم برای تو بنویسم پرویز کار من خیلی خراب است . اگر از اینجا نروم دیوانه می شوم . وقتی می گویم باور کن امروز توی خیابان نزدیک ظهر حالتی به من دست داد که به کلی نا امیدم کرد هیچ کس نمی تواند درد مرا بفمد همه خیال می کنند من سالم و خوشبخت هستم در حالی که من خودم خوب حس می کنم که روز به روز بیشتر تحلیل می روک گاهی اوقات مثل این است که در خودم فرو می ریزم . وقتی دارم توی خیابان راه می روم مثل این است که بدنم گرد می شود و از اطرافم فرو می ریزد . من هیچ موضوعی را بزرگ نمی کنم حتی از گفتن بسیاری از ناراحتی هایم خودداری می کنم تا اطرافیان خیال نکنند که من ادا در می آورم . اما تو این را بدان که من دیگر نمی توانم تحمل کنم . دلم می خواست یک نفر بود که من با اطمینان سرم را روی سینه اش می گذاشتم و زار زار گریه می کردم . یک نفر بود که مرا با محبت می بوسید . پرویز بدبختی من این است که هیچ عاملی روحم را راضی نمی کند گاهی اوقات پیش خودم فکر می کنم که به مذهب پناه بیاورم و در خودم نیروی ایمان را پرورش بدهم . بلکه از این راه به آرامش برسم اما خوب می دانم که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم روح من در جهنم سرگردانی می سوزد و من با نا امیدی به خکستر آن خیره می شوم و به زن های خوشبختی فکر می کنم که توی خانه ی شوهریشان با رؤیاهای کودکانه ای سرگرم اند و با لذت خوشگذرانی های گذشته هاشان را نشخوار می کنند .
پرویز خیلی نوشتم همهاش هم مزخرف . اما تومرا ببخش چون خیلی ناراحت هستم . از حال کامی بخواهی بد نیست و من کمتر به دیدن او می روم چون این موضوع هم مرا عذاب می دهد و هم او را ناراحت می کند. پذیرش من از دانشگاهی که برایت گفتم رسیده . دو روز است که رسیده و من مشغول اقدام برای گرفتن گذرنامه هستم نمی دانم بعضی چیزها را چه طور برای تو بنویسم من همه چیزم را مدیون تو هستم و تو را تنها تکیه گاهم می دانم تا به حال برای تو جز مزاحمت هیچ سود دیگری نداشته ام . آه آرزویم این است که روزی بتوانم به نوبه ی خودم در زندگی تو مؤثر باشم و به تو خدمتی بکنم . تو اگر می خواهی و می توانی به من کمک کنی باید زودتر اقدام کنی . خیلی زود برای این که من وقت خیلی کم دارم و به علاوه گرفتن دلار زیاد آسان نیست پرویز تو دعا کن من بروم . بلکه بتوانم خودم را از این یأس و نومیدی شدید نجات بدهم . جواب نامه ی مرا خیلی زود بنویس و برایم روشن کن که ایا می توانم به حرف های تو تکیه کنم یا نه . البته تا به حال این طور بوده ولی شاید در این مورد اشکالی پیش بیاید . در مورد نامه ی من که نوشتی گم شده من خودم هم ناراحت هستم . البته مطلب مهمی نبود تقریبا خیلی شبیه به نامه های دیگرم بود . ولی خوب باز هم خوب نیست که به دست دیگران بیفتد تو تحقیق کن شاید پیدابشود . پرویز جان فراموش نکن که در نامه ات با من صریح صحبت کنی و اگر می توانی همان طور که گفتی به من کمک کنی بنویس که کی اقدام می کنی من خیلی ناراحت هستم که این حرفها را برای تو می نویسم اما تو می دانی که جز تو کسی را ندارم و به علاوه امیدوار هستم که روزی بتوانم جبران کنم منتظر نامه ی تو هستم آرزویم خوشبختی توست و دوستت دارم .
تو را می بوسم
فروغ
-
نغمه درد
در منی و اينهمه زمن جدا
با منی و ديده ات بسوی غير
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غير
غرق غم دلم بسينه می طپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی كه بی خبر زمن
بركشی تو رخت خويش ازين ديار
سايه توام بهر كجا روی
سر نهاده ام به زير پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا كه بر گزينمش بجای تو
شادی و غم منی بحيرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشيم كه بی خبر ز خويش
گشته ام اسير جذبه های ماه
گفتی از تو بگسلم ... دريغ و درد
رشته وفا مگر گسستنی است؟
بگسلم ز خويش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شكستنی است؟
ديدمت شبی بخواب و سرخوشم
وه ... مگر بخواب ها به بينمت
غنچه نيستی كه مست اشتياق
خيزم وز شاخه ها بچينمت
شعله می كشد به ظلمت شبم
آتش كبود ديدگان تو
ره مبند ... بلكه ره برم بشوق.
در سراچه غم نهان تو
-
گمشده
بعد از آن ديوانگي ها اي دريغ
باورم نايد كه عاشق گشته ام
گوئيا «او» مرده در من كاينچنين
خسته و خاموش و باطل گشته ام
هر دم از آئينه می پرسم ملول
چيستم ديگر، بچشمت چيستم؟
ليك در آئينه می بينم كه، وای
سايه ای هم زانچه بودم نيستم
همچو آن رقاصه هندو به ناز
پای می كوبم ولی بر گور خويش
وه كه با صد حسرت اين ويرانه را
روشنی بخشيده ام از نور خويش
ره نمی جويم بسوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی او را ز بيم
در دل مرداب ها بنهفته ام
می روم ... اما نمی پرسم ز خويش
ره كجا ... ؟ منزل كجا ... ؟ مقصود چيست؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
كاين دل ديوانه را معبود كيست
«او» چو در من مرد، ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی ديگر گرفت
گوئيا شب با دو دست سرد خويش
روح بی تاب مرا در بر گرفت
آه ... آری... اين منم ... اما چه سود
«او» كه در من بود، ديگر، نيست، نيست
می خروشم زير لب ديوانه وار
«او» كه در من بود، آخر كيست، كيست؟
-
اندوه پرست
كاش چون پائيز بودم ... كاش چون پائيز بودم
كاش چون پائيز خاموش و ملال انگيز بودم
برگ های آرزوهايم يكايك زرد می شد
آفتاب ديدگانم سرد می شد
آسمان سينه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشگ هايم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه ... چه زيبا بود اگر پائيز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانی
در كنارم قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من ...
همچو آوای نسيم پر شكسته
عطر غم می ريخت بر دل های خسته
پيش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سينه ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
كاش چون پائيز بودم ... كاش چون پائيز بودم
-
قربانی
امشب بر آستان جلال تو
آشفته ام ز وسوسه الهام
جانم از اين تلاش به تنگ آمد
ای شعر ... اي الهه خون آشام
ديريست كان سرود خدائی را
در گوش من به مهر نمی خوانی
دانم كه باز تشنه خون هستی
اما ... بس است اينهمه قربانی
خوش غافلی كه از سر خودخواهی
با بنده ات به قهر چها كردی
چون مهر خويش در دلش افكندی
او را ز هر چه داشت جدا كردی
دردا كه تا بروی تو خنديدم
در رنج من نشستی و كوشيدی
اشكم چون رنگ خون شقايق شد
آنرا بجام كردی و نوشيدی
چون نام خود بپای تو افكندم
افكنديم به دامن دام ننگ
آه ... ای الهه كيست كه می كوبد
آئينه امید مرا بر سنگ؟
در عطر بوسه های گناه آلود
رؤيای آتشين ترا ديدم
همراه با نوای غمی شيرين
در معبد سكوت تو رقصيدم
اما ... دريغ و درد كه جز حسرت
هرگز نبوده باده به جام من
افسوس ... ای امید خزان ديده
كو تاج پر شكوفه نام من؟
از من جز اين دو ديده اشگ آلود
آخر بگو ... چه مانده كه بستانی؟
ای شعر ... ای الهه خون آشام
ديگر بس است ... اينهمه قربانی!
-
آرزو
كاش بر ساحل رودی خاموش
عطر مرموز گياهی بودم
چو بر آنجا گذرت می افتاد
بسراپای تو لب می سودم
كاش چون نای شبان می خواندم
بنوای دل ديوانه تو
خفته بر هودج مواج نسيم
می گذشتم ز در خانه تو
...
كاش چون ياد دل انگيز زنی
می خزيدم به دلت پر تشويش
ناگهان چشم ترا می ديدم
خيره بر جلوه زيبائی خويش
كاش در بستر تنهائی تو
پيكرم شمع گنه می افروخت
ريشه زهد تو و حسرت من
زين گنه كاری شيرين می سوخت
كاش از شاخه سرسبز حيات
گل اندوه مرا می چيدی
كاش در شعر من ای مايه عمر
شعله راز مرا می ديدی
-
آبتنی
لخت شدم تا در آن هوای دل انگيز
پيكر خود را به آب چشمه بشويم
وسوسه می ريخت بر دلم شب خاموش
تا غم دل را بگوش چشمه بگويم
آب خنك بود و موج های درخشان
ناله كنان گرد من به شوق خزيدند
گوئی با دست های نرم و بلورين
جان و تنم را بسوی خويش كشيدند
بادی از آن دورها وزيد و شتابان
دامنی از گل بروی گيسوی من ريخت
عطر دلاويز و تند پونه وحشی
از نفس باد در مشام من آويخت
چشم فرو بستم و خموش و سبكروح
تن به علف های نرم و تازه فشردم
همچو زنی كاو غنوده در بر معشوق
يكسره خود را به دست چشمه سپردم
روی دو ساقم لبان مرتعش آب
بوسه زن و بی قرار و تشنه و تبدار
ناگه در هم خزيد ... راضی و سرمست
جسم من و روح چشمه سار گنه كار
-
سپيده عشق
آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گريزانم
كه خيال تو خوشتر از خوابست
خيره بر سايه های وحشی بيد
می خزم در سكوت بستر خويش
باز دنبال نغمه ای دلخواه
می نهم سر بروی دفتر خويش
تن صدها ترانه می رقصد
در بلور ظريف آوايم
لذتی ناشناس و رؤيا رنگ
می دود همچو خون به رگ هايم
آه ... گوئی ز دخمه دل من
روح شبگرد مه گذر كرده
يا نسيمی در اين ره متروك
دامن از عطر ياس تر كرده
بر لبم شعله های بوسه تو
می شكوفد چو لاله گرم نياز
در خيالم ستاره ای پر نور
می درخشد میان هاله راز
ناشناسی درون سينه من
پنجه بر چنگ و رود می سايد
همره نغمه های موزونش
گوئيا بوی عود می آيد
آه ... باور نمی كنم كه مرا
با تو پيوستنی چنين باشد
نگه آندو چشم شورافكن
سوی من گرم و دلنشين باشد
بی گمان زان جهان رؤيائی
زهره بر من فكنده ديده عشق
می نويسم بروی دفتر خويش
«جاودان باشی، ای سپيده عشق»
-
بر گور ليلی
آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز
آخر مرا شناختی ای چشم آشنا
چون سايه ديگر از چه گريزان شوم ز تو
من هستم آن عروس خيالات ديرپا
چشم منست اينكه در او خيره مانده ای
ليلی كه بود؟ قصه چشم سياه چيست؟
در فكر اين مباش كه چشمان من چرا
چون چشم های وحشی ليلی سياه نيست
در چشم های ليلی اگر شب شكفته بود
در چشم من شكفته گل آتشين عشق
لغزيده بر شكوفه لب های خامشم
بس قصه ها ز پيچ و خم دلنشين عشق
در بند نقش های سرابی و غافلی
برگرد ... اين لبان من، اين جام بوسه ها
از دام بوسه راه گريزی اگر كه بود
ما خود نمی شديم چنين رام بوسه ها!