344 تا 443
گوشه ی چادر ماه طلعت از اشک چشم خواهر زاده اش تر شد. با تعجب پرسید:
_چر اگریه می کنی عزیزم؟
_آخر خيلی دلم برأیتان تنگ شده بود. چقدر بوی مادرم را می دهید خاله جان.
_ پس هرچقدر دلت می خواهد بو بکش. توکه آن بیچاره را از غصه کشتی. سرت را بلندکن خوب نگاهت کنم. چقدر لاغر شده ای. نکند در خانه ی شوهرگرسنگی می کشی.
_نه این طور نیست.
_پس چه شده. نگاهت به من می گویدکه خوشبخت نیستی.
برای اینکه به صدای بلند نگرید، لبان لرزانش را به دندان گزید. ماه طلعت منتظر پاسخ نشد و ادامه داد:
_معلوم می شود خيلی دلتنگی. منیرباجی از غصه مریض شده بود، هیچ می دانی چه بلاوی سر خانواده ات آورده ای.
_یعنی حالا هم مریض است؟
_نه. فقط رنجور و افسرده شده، توی آن خانه دیگر هیچ کس از ته دل نمی خندد.
_ آقا جانم چه کار می كند؟
_سکوت اختیارکرده و اصلآ آسمت را نمی برد. همیشه پرخأشگر و عصبانی است. و تا حدی منزوی وگوشه گیر شده ومیل به معاشرت ندارد. تو همه ی آرزوهایش رأ برباد دادی. آخر مگر پسر عمه ات چه عیبی داشت که یک پسربی اصل ونسب را به او ترجیح دادی. ایدین از همین خانواده بود، با همین اصالت وطرز فکر ما.
_ولی من درموقع روبرو شدن با او صدای تپش تند قلبم را نمی شنیدم.
_ وقتی انموقع هنوز دلت به هوای کس دیگری نمی تپید. می توانستی آموخته اش کنی و یاد بدهيکه به هوای چه کسی بتپد.
_من به دلم فرصت انتخاب را دادم.
_لابد فکرکردی برای چشیدن مزه ی زندگي کافی است انگشتت رادرون کاسه ی عسل فروکنی. اشتباه تودرهمین جاست. این کاسه ی عسل فقط گول زنکی است که تو را از مزه ی کاسه حظلی که کمی آن طرف تر نهاده شده غافل كند.
_من مزه حنظلش را يکبار بعد از مرگ خواهرم چشیدم.
_باز هم داری می چشی. شاید اگر واقع بین تر بودی، بعد از مرگ جيران به خود می آمدی و ظرف حنظلی را که تعار فت می کردند، پس می زدی. تو دختر شجاع و مقاومی بودی و انتظار نداشتم که یکروز از خودت ضعف نشان بدهی. راست بگو چه به روزت آمده که این طور زار ونزار شده ای.
_رنج دوری از خانواده آزارم میدهد. دلم می خواهد آنها قبولم کنند و اجازه بدهندکه هر وقت دلم می خواهد به دید نشان بروم. دو هفته یی آنقدر دلم هوای خانم جانم را کرده بود که تصمیم گرفتم توسط سید خانم دلاك براش پيغام بفرستم که به دیدنم بیاید. اما بعد پشیمان شدم.
_مادرت نه تحمل دیدنت را دارد و نه تحمل دوری ات را و فقط از خدا می خو اهدکه هرچه زود تر پشیمان بشوی و به سر خانه وزندگي ات برگردی.
مارال آهی کشید وپرسید:
_اسبم چه کار می کند؟
_او هم گوشه گیر شده و به هیچ کس سواری نمی دهد. وقتی هوأیت را می کند، پا به زمین می کوبد و شیهه می کشد.
_منهم وقتی دلم هوای خانراده ام را می کند. پا به زمین می کوبم و فریاد می زنم. به خانم جان بگویدکه چقدردلم برايش تنگ شده، شاید اجازه بدهد بروم آنها را ببینم.
_راستی توکجا داشتی می رفتی مارال؟
زبانش بند آمد، جرات نمی کرد به او بگویدکه آنجا چه کار داشته است. ماه طلعت با تردید پرسید:
_نکند بیش مادام هاسمیک رفته بودی؟ نکند خدای نکرده، وأی نه، مبادا بی عقلی کنی و بچه دار بشوی.
می دانست که خاله اش بعد از جدا شدن از او به سراغ هاسمیک خواهد رفت و حقیقت را از زیر زبانش بیرون خواهدکشید، بنابراین حاشا کردن بی فایده بود و چاره ی به غیر از این ندیدکه بگوید:
_مگر من شوهر نکرده ام خاله جان. خوب بالاخره یکروزی باید بچه دار بشوم. دیر یا زود چه فرقی می کند.
ماه طلعت سرش را به علامت تاسف تکان داد وگفت:
_حالا نمی فهمی چه فرقی می کند. اگر زن ایدین شده بودی، الان مادرت با دمش گردو می شکست و برای تهیه ی سیسمونی نوزأدت همه شهر زنجان و تهران را به هم می ریخت. می ترسم زن بیچاره دق مرگ بشود. خدا به دادت برسد. بعد ازاین چاره ای به غیر از این نداری که بسوزی و بسازی و صد ایت هم در نیاید. فکر نکن می توانی بچه را بغل بکنی و به خانه ی پدر برگردی و بگویی غلط کردم، مرا ببخشید، چون آنها بچه ی آن بی همه چیز را نخواهند پذیرفت و به او پناه نخواهند داد.
قد راست کرد و مصمم درمقابل او ایستاد وگفت:
_من به این قصد از خانه بیرون نیامده ام که یکروز دوباره به آنجا برگردم. همانجا که رفته ام می مانم و ازکسی هم پناه نمی خواهم. البته این دلیل نمی شودکه دلم برای تک تکشان تنگ نشود وهوایشان را نداشته باشم. من سربالایی زندگی را به زحمت طی کرده ام و به بلندی آن رسیده ام. دلم
نمی خواهد پايم را به روی ناهمواری هایش بگذارم تا روی سرازیری بلغزد و به زمینم بزند.
فصل 44
زندگی مارال در امواج خروشان رنج و محنت هر لحظه به سویی متمایل بود. وقتی به کنار در خانه رسید، همسرش را با نگرانی در انتظار خود دید. اضطراب یاشار با دیدن او فرو نشست وخشم و غضب جایگزین آن شد و با لحن تندی برسید:
_کجا رفته بودی؟
مارال از لحن تند سوال آزرده شد و برای اینکه بتواند شوکی راکه ساعتی پیش بر وجودش وارد شده بود، تحمل کند. نیاز به دلجوئی داشت، نه خشم و تحکم. با لحنی که حاکی از رنجیدگی بودگفت:
_ نمی دانستم برای رفت و آمد هایم باید حساب پس بدهم. اگر زندانی هستم و حق خروج ازخانه رأ ندارم پس موقع رفتن در زندان را قفل کن.
یاشار در خطوط چهره ی او آن چنان رنجی را نهفته أیدکه پشیمان از لحن اعتراض خود به کلامش رنگ محبت داد وگفت:
_مرا ببخش. دست خودم نیست. وقتی به منزل برگشتم وأز مادرم شنیدم که بی خبر از خانه بیرون رفته ای، وحشت از اینکه مبادا ترکم کرده باشی، باعث شد أین عکس العمل را نشان بدهم.
مارال آرام گرفت و برسید:
_چرا می ترسی ترکت کنم؟
_خودم هم نمی دانم چرا یکدفعه این فکر از خاطرم گذشت.
_چطور شد زود به خانه برگشتی؟
_امروز صبح احساس کردم زیاد سرحال نیستی و خیلی آشفته و پریشانی، ترسیدم مریض باشی. برای همین هم طاقت نیاوردم و زود تر برگشتم. حالا بگوکجأ رفته بودی؟
_ قرار نبود جلوی در خانه استنطاقم کنی. لااقل صبرکن برویم تو، بعد سوال پیچم کن.
از جلوی درکنار رفت تا او داخل بشود. مارال به سرعت طول حیاط را پيمود و بی توجه به همسرش که کمی عقب تر از أو قدم برمی داشت، از ایوان گذشت وداخل اتاق شد.
یاشار با بی تابی در حالي که خشم و غضب دوباره صدایش رالرزان ساخته بودگفت:
_بالاخره نگفتی کجا رفته بودی؟
به جای دادن جواب، پرسید:
_تو قول داده بودی مرا از این خانه بیرون ببری پس کی؟
_بازچه شده راست بگو آنا چیزی به توگفته؟
_اینکه موضوع تازه ای نیست. مادرت هر روز به عناوین مختلف عذابم میدهد. فکر نکن اگر صدایم در نمی آید راحتم. علت سکوتم این است که تو با خیال راحت به فکرکار و زندگی ات باشی.
_فعلا نمی توانیم ازاینجا برویم ولی به وقتس خواهیم رفت.
_وقتش چه موقع است؟ تو دیگر عادت کرده ای مرتب به من وعده ی سرخرمن بدهی.
_این حرف را می زنی که جواب سوالم را ندهی. پرسیدم کجا رفته بودي؟
نگاهش را به گلهای قالی دوخت و پاسخ داد:
_رفته بودم پیش مادام هاسمیک که معاینه ام کند.
_مادام هاسمیک دیگر کیست؟
_قابله ی خانوادگی مان. می خواستم بدانم چه مرگم شده که مرتب دلم به هم می خورد و سرگیجه دارم و بعد وقتی فهمیدم چه بلایی به سرم آمده آرزوی مرگ کردم
یاشار، تازه متوجه ی چشمان به گودی نشسته و رنگ پریده ی مارال شد و به مفهوم جمله او پی برد.
_ یعنی ممکن أست که.... نه خدای من هنوز خيلی زود است. با آنهمه گرفتاری که داریم این یکی دیگر قابل تحمل نیست.
بهت زدگی یاشار به مارال فرصت گریستن را داد و با صدای بلند به ناله و زاری پرداخت. یاشار نزدیکتر رفت، درکنارش زانو زدوکوشید تا با فشردن دست هم به او نیری بدهد و هم خود نیرو بگیرد و ادامه داد:
_درست است که حالا وقتش نبود. ولی بی خود خودت را ناراحت نکن. این بچه ازوجود ما وعشق ماست. شاید قدمش پربرکت باشد و به زندگی ما سر و سامان ببخشد.
_ترس من از این است که تولدش باعث شود که به این زودی ها نتوانیم از اینجا برویم.
_ شاید برعکس بخاطر او هم شده زود تر به فکر رفتن بیفتیم. توی این اتاق کوچک که نمی توانیم سه نفری زندگی کنیم. فعلأ به آنا چیزی نگو تا تا ببينيم چه ميشود.
_ تو از آنا مي ترسي، مگر نه؟
_ از آنا نميترسيم،از زخم زبانش ميترسم.دلم نميخواهد بعد از شنيدن اين خبر،بيشتر عذابت بدهد.
_ پس تو می دانی که من عذاب می کشم و با وجود این صد ایت در نمی آید. اگر الان در خانه ی پدرم بودم، دایه و قزبس نمی گذاشتند از جايم تکان بخورم و دست به سیاه و سفید بزنم، اما حالا با اینکه نیاز به مراقبت دارم، ناچارم دست به سینه در خدمت مادرت باشم. تو آدم عجیبی هستی یاشار و به تنها چیزی که فکر نمی کنی سلامتی من و بچه است.
_ تا آنجا یی که من شنیده ام، همه ی زنهای فامیل ها در تمام مدت حاملگی، حتی کارهای سنگین خانه را هم خودشان انجام می دهند.
شنیدن این جمله آتش خشم را در درون مارال شعله ور ساخت، دندانها را از خشم به هم فشرد وگفت:
_داری به من طعنه می زنی و می خواهی بگویی که لای زرورق بزرگ شده ام و زیاده از حد خود را لوس مي کنم. هر طوری می خواهی فکرکن و هر خیالی به سرداری داشته باش. من دیگر ازاین که تابع مادرت باشم خسته شده ام. می خواهم خودم باشم و بأ همان روشی که از بچگی یادم داده اند زندگی کنم. بعد از این دیگر خیال ندارم کمکش بکنم و همه تلاشم این است که بچه سالمی بدنیا بیاورم. اگر تو جرات نداری به آنأ این خبر را بدهی من این کار را می کنم. حالا تصمیم با خودت است.
با وجود این که تلاش می کرد به خشم و غضب خود غلبه کند ولی فریاد زنان گفت:
_داری تهدیدم می کنی. امروز خيلی توپت پر است چرا؟ مارال به گریه افتاد وگفت:
_ از این زندگی خسته شده ام. دیگر نمی توانم با مادرت کنار بیايم. تا امروز فقط به خاطر تو بدرفتاری های اورا تحمل کرده ام و حالا که می بینم تو هم داری از زبان او صحبت می کنی، دیگر صبرم به سر آمده و قدرت تحمل را ندارم.
سعی کرد برخشم خود غلبه کندوباصدائی که ازشدت عشق لرزان بود گفت:
_من طرف تو هستم. خودت می دانی عزیزم.
_ پس همین الان صدایش کن. و جریان را به او بگو.
_فکر می کنی لازم باشد به این زودی همه بفهمد؟
_حالا دیدی جرات این کار را نداری. تا وقتی نان خور آنها هستیم، أز زیاد شدن نان خور می ترسی. من احمقم که هنوز به امید روزی هستم که مرا از اینجا بیرون ببری. چون بعید مي دانم اصلأ این هیال را داشته باشی.
_آخرحالاکه داریم بچه دار می شویم، باید به فکر پس أنداز باشيم. اگراز اینجا برویم ناچاریم هرچه درمی آوریم خرج کنیم.
_می دانستم که بالاخره این حرف را خواهی زد. تو جرات و شهامت دل به دریا زدن را ندأری.
در این لحظه صدای افخم را شنیدکه فریاد زنان می گفت:
_مارال کجای، بیأ سفره رو بنداز.
نگاه بلاتکلیف مارال، دل یاشار رابه درد آورد. نگاهی که پر ازالتماس و خواهش بود. درماندگی همسرش را از انجام کار روزانه احساس کرد و به جای او پاسخ داد:
_چشم آنا جان، من گوش به فرماتنان هستم.
_کی تورو صدا زد.بازهم داری يه کاری می کنی که لوس بشه وفکرکنه اینجا خونه ی خاله اس. بذار خود شو تکون بده بیاد به کارش برسه.
مارال از جایش تکان فخورد. یاشار به اواشاره کرد وگفت.
_بیا برویم ببینیم آنا چه می گوید.
_خوب معلوم است چه می گوید، من نمی أیم. _لجبازی نکن. من درکنارت هستم.
_فقط خودت درکنارم هستی، امأ قلب و احساست نیست. هرچقدرهم که تلاش بکنم تو را به رنگ خودم در بیاورم بی فایده است. توهمرنگ أنهایی.
_ مأ باید رنگها را به هم بزنیم و از آن رنگی در بیاوریم که شباهتی به هیچ کدام از رنگهای قبلی نداشته باشد.
_گفتنش آسان است. تر نه می توانی مرا عوض کنی و نه مادرت را، حتی مطمئنم که خودت هم عوض نخواهی شد و چه بسا خیلی زود از زنی که مثل شما نیست، دلسرد بشوی.
_عشق من به ت. یک هوس زودگذر نیست که منتظر سرد شدن آتش آن هستی.
دوبار، صدای افخم بلندتر و پرطنین تر از قبل به گوش رسید.
_ پس چی شده چرأ نمی آی؟
یاشار به مارال کمک کردکه از جا برخیزد و با لحن إلتماس آمیزی گفت:
_بیأ برویم .
به ناچار از جایش برخاست و درکنار او به راه افتاد. باهم از پله های ایوان پایین آمدند و به اشپزخانه رفتند. افخم با دیدن پسرش که داشت زن خود رأ همراهی می کرد گفت:
_ تو برو تو اتاق بنشین تا مارال سفره رو بندازه. الان دیگه آقاجونت باید پيدایش بشه.
یاشار بی توجه به اعتراض مادرکغت:
_سفره را مارال می اندازه، اما ظرفها رو بده من ببرم. دست به کمر زد و با لحن تمسخر آمیزی پر سید:
_چرا می ترسی خسته بشه؟
_ نه آنا جون، نمی ترسم خسته بشه، فقط دلم نمی خواهد به بچه ام صدمه برسد.
مارال لبخند شیرینی به لب آورد. افخم دید گان تعجب زده اش رأ از هم گشود و با تعجب پرسید:
_ بچه ات! کدوم بچه؟ ترسیدی أگه صبرکنی زندگی ات سروسا مون گیره، اجاقت کور بشه؟
_خدا روزی رسان إست آنا.
_همین دیگه، خدا روزی رسونه.شیش تأ بچه ی قد و نیم قد توهمون اتاق ده متری قطارکنین، روزیش می رسه. اگه صبر می کردی به موقع زن می گرفتی و به موقع بچه دار می شدی، همه چیز زندگی ات روبراه می شد.
_ حالا هم دارد روبراه می شود. فقط کمی صبر و حوصله می خواهد. تو برو سفره را بینداز مارال، تا من بشقابها را بیاورم.
مارال برای فرار از زخم زبانهای مادر شوهر، سفره را به دست گرفت و از آشپزخانه بیرون آمد. نگاه پرخشم و نفرت افخم بدرقه ی راهش شد. صدایش را آنقدر بلند کرد تا هر چقدر هم عروسش از آنجا دور باشد، آنرا بشنود:
_ واه خیال مي کنه نوبر شو آورده. مگه زنان دیکه بچه دار نمی شن.
کدومشون مث زن تو ادا واطوار در می آره. بلند شو برو سرکار و زندگی ات. کدوم مردی جای زنش مجمعه غذا را به دست می گیره.
_چه فرقی می کند من خودم دلم مي خواهدکمکش کنم.
_ همش تقصیر این دختر آ تيش به جون گرفته اس که می خواد تورو پابند خودش بکنه.
_چه نیازی به این کار داره من پا بندشر هستم.
_خوب قاپتو دزدیده و داره بیچاره ات می کنه. تو بی عقلی که نمی فهمی. یادم نی آد هيچ وقت واسه کمک به من مجمعه به دست گرفته باشی. فکر نکن به بهونه ی بچه ای که تو شکم اونه، می تونی وادارم کنی خدمتشو بکنم. تو عروس آوردی که کمکم باشه یا اینکه مادرت کنیزش بشه.
_ این فقط برای یک مدت کوتاه است. اصلآ شما چه نیازی به کمک مأرال دارید. حالا که دیگر ریحان به مدرسه نمی رود. می تواند کمکتان بکند.
_خوبه خوبه! حالا دیگه مادر و خواهرت کنیز دست به سینه اش می شن. درسته تو همینو می خوای؟
_نه آنا جون. من کی این حرف را زدم.
_این زن واسه تو زن بشو نیس. این بچه وبال گردنت میشه و يه عمر تورو اسیر خود می کنه. خیال كي کردم بعد از چند ماه می فهمی چه حماقتی کردی و اونو پس می فرستی خونه ی بابآش. ولی حألا دیگه چه جوری می تونم به این امید باشم.
_ پس شما آرزو دارید پسرتأن سیاه بخت بشود؟
_ سیاه بخت شده. فقط من منتظر بودم تا قبل از اینکه دیگه نشه سیاهیهای بختشو آب کشید، خودشو خلاص بکنه.
_یواش تر آنا، چرا فریاد می زنی.
_ يعنی من هوار می کشم؟ پس صبرکن بذار آقاجونت بیاد و این خبرو بشنود. اونوقت می فهمی هوار زدن یعنی چه.
تنگ دوغ و بشقابها را داخل سينی نهاد و آنرا به دست گرفت وگفت:
_ظرفها را می دهم مارال ت.ی سنوه بچیند. تا شما غذا را بکشید، من بر می گردم.
ریحانه وارد آشپزخانه شد و با دیدن یاشار به اعتراض گفت:
_ تو چرا شادا بگذار من بردارم.
افخم خشم وحسادت درون را با لبخند تمسخر آلودی پر رنگ تر ساخت وگفت:
- آخه می ترسه بچه ی زنش بیفته، وأسه همینم داره جور اونو می کشه.
ریحانه چهره را به لبخنه ی آراست وگفت: _مبارک است.
_کجاش مبارکه، نامبارکه. حالا چه وقتش بود.
یاشار فرصت اعتراض بیشتر را نداد و با وجود بار سنگینی که به دست داشت، راه آشپزخانه تا اتاق را به سرعت پيمود و سینی را درکنار سفره ای که مارال گسترده بود به زمین نهاد و به اوگفت:
_بیا عزیزم، حالا نوبت توست که ظرفها را توی سفره بچینی. فکر نمی کنم
کار سختی باشد.
بی آنکه سر بلندکند و به او بنگردگفت:
_حرفهای مادرت را شنیدم. دلم برای ا ین بچه می سوزد، چون تولدش نه خانواده ی من و تو را خوشحال می کند و نه پدر و مادر خود را.
فصل 45
با زندگی نمی شود نظر بازی کرد و هر لحظه گوشه ی چشمی به او نشان داد. باید پاها را به هم زد و محکم درمقابل آن ایستاد. مارال أستواری پاها را در منزل پدر جا گذاشته بود و اکنون دیگر توان ایجاد چنان قدرتی را مداشت.
جنین ناخواسته ای که درحال رشد بود، باعث دل آشوبی وضعفش می شد و به همراه غرولند و تحکم مادر شوهر امانش را می برید. روزهای خسته کننده و یکنواختی که در انتظار بازگشت یاشار به منزل می گذراند، روز به روز او راکسل ترو بی حوصله ترمي ساخت. یک ماه بعد سید خانم دلاک خبر عروسی غزال را به وی داد و خبر بارداری اورا به مادرش.
ماه منير امید اندکی راکه به بازگشت دخترش به خانه داشت از دست داد و با وجود اینکه دل در آرزوی دیدار او درگوشه ی قلبش درهم فشرده و مچاله شده بود. نتوانست غرور خود را بشکند و از سید خانم بخواهد به طریقی ترتیب دیدارشان را بدهد، دیداری که در آن زمان تنها آرزوی مارال هم بردکه تنگی دلش به او مجال نفس کشیدن را نمی داد.
شبی که می دانست قرار است فردای آن خواهرش عروس بشود. مرغ دل را پر داد تا بر سردیوار منزل آنها بال و پر بزند و بی آنکه خرد در آنجا باشد، آنچه راکه طبق سنت در آن خانه می گذشت، در خالطر تجسم بخشد.
بعدازظهر روز بعد در ساعتی که می دانست قرار است سفره ی عقد را به منزل عروس ببرند، چادر را بر سرا فکند و رویش را محکم گرفت و در میدان روبروی خانه ی پدر به تماشا ایستاد. دیدن چهره ی آشنای مشداصفر و غیبعلی که درکنار در أیستاده بودند و طبق کشان را به داخل راهنمایی می کردند،دلش را لرز إند. چهره ی مشداصغرکه هیچ وقت دوست داشتنی و مطبوع نبود، در آن لحظه به نظر خواستنی و مطبوع می آمد. همین که صدای شیهه ی آشنای اسبش راکه معلوم نبود ازکجا وجود او رأ احساس کرده بود شنید، بغض گلویش شکست.
صدای دایره ی محبوبه ی دایره زن که با آوازی خرش آهنگ مبارک باد را می خواند. با صدای هلهله زنان فامیل درهم آمیخت در میان آنها مدای عمه أش از همه رساتر بود.
اصلآ مارال در آنجا چه کار می کرد و چرا در میان جمعشان نبود. دلش می خواست می توانست صورت را در زیر چادر بپوشاند، داخل جمعشان بشود وخواهرش را در لباس عروسی تماشا بکند. یقین داشت که در آن لحظه در یکی از اتاقهای ساختمان، رخساره ی آرایشگر، مشغول آرایش چهره و گیسوان غزال أست. به یاد روز عقد کنان خودا فتادکه تنها ومنزوی به دوراز خانواده و بدون هیچ تشریفاتی صیغه ی عقد در محضر جاری شده بود و سپس ترمه ی بیدزده و آئینه شمعدأنهای نقره سیاه شده ی سر سفره را به یادآورد و زخم زبانها و طعنه های مادر شرهر را.
شاید آن حق او بود و این حق غزال. هرکس به اندازه ی لیاقتش در این دنیا سهمی دارد. سیب سرخی که مارال به عنوان یک سیب گندیده به خواهرش ارزانی داشته بود سهم غزال بود و سهم او همان که خود انتخاب کرده بود.
بالاخره اتومبیل آفرین سیستم سجاد جلوی در ایستاد، حاج یونس در کنار داماد خود نشسته بود. وقتی در عقب اتومبیل گشوده شد او پدرش را درحال پياده شدن مشاهده کرد.
به درستی نمی دانست ظرف این چند ماهی که او راندیده بود. این همه چین عمیق ازکجا به روی پيشانی وگوشه ی چشمانش پدیدار شده. پاهای لرزان مارال چند قدمی به جلو برداشت وازمیان لبان لرزانش بی اختیار کلام "آقا جان"بیرون جست، ولی این صدا درمیان هلهله وهمهمه ای که ازداخل حیاط به گوش می رسید،گم شد و به غیر از خودش کسی آنرا نشنید.
ایکاش زمان در همانجا متوقف می شد و پدر داخل خانه نمی شد تا او می توانست لحظاتی بیشتر نگاهش کند.
اما حاج صمد در میان آن هلهله و غوغا، بی آنکه وجود دخترش را احساس کند صدای او را شنید و گمان کرد که این صدا احساس درونی و آرزوی دل تنگش است.
در آن موقع که داشت غزال را عروس می کرد، بیشتر از همیشه هوای مارال راکه غریب ودورافتاده بود، داشت. صدای آهنگ مبارکباد بر سرعت حرکت رشته ی غم در درو ن افزود و اندوه دل درکنار شادی چمباتمه زد و نگاه ماتم زده اش با چهره های شاد و بی خیال اطرافیان هم آهنگی نیافت.
مارال طاقت نیاورد ودرآخرین لحظه ای که او داشت داخل دالان می شد با صدای بلند صدایش زد، با شنیدن این صدا خاج صمد به سرعت به عقب برگشت و برای یک لحظه نگاهش به نگاه حسرت زده ی دخترش خیره ماند. نه مارال می دانست که چه عكس العملی باید نشان بدهد و نه او با همه ی آرزو یی که به این دیدار داشت. ولی غرور بیش از حد او پا را به روی احساس درونی و آرزوی دل نهاد و به وی اجازه ی آنرا نداد تا قدمی به سوی آن دختر خطاکار بردارد.
مارال که پدر را به خوبی می شناخت. انتظار این قدم را نداشت و می دانست بالاخره خشم، احسايش را نابود خواهد ساخت. موج نگاه حسرت زده اش به سرعت راه پیمود و خود را به موج نگته وی رساند و سپس روی برگردانا و به دویدن پرداخت. به خوبی می دانست با وجود اینکه دردل پدر و مادرش جادارد،جای در آن خانه ندارد. صمد نظاردگر قدمهای شتابان أخترش که داشت به تدریج از آنجا فاصله می گرفت، بود و هر چند آرزوی سیاه بخت شدن او راگناه می دانست، آرزوکردکه قلم موی تقدیر هر چه زود تر خطوط سیاه را به روی نقش سفید هوسهای او رقم بزند و آن چنان عاصی شود که راهی به غیر از بازگشت به خانه ندشته باشد.
مارال تمام راه را یک نفس دوید و به محض ورود به اتاق از شدت خستگی به روی فرش درأزکشید و دست به روی شکمش که داشت تیر می کشید نهاد.
افخم که از ساعتی پيش از فرصت تنها بودن با یاشار استفاده کرده بود و داشت پسر خود را به خاطر آزادی که به زنش می داد، ملامت می کرد، به شنیدن صدای پأی مارال گفت:
_ بالاخره زنت برگشت. بلند شو برو ببین کدام گوری رفته برد. دیگه اختیار سر خود شده. لازم نمی دونه ازکسی اجازه بگیره.
یاشارکه تحت تاثیر سخنان مادر آماده ی انفجار بود، به محض دیدن او فریاد کشید:
_باز بی خبرکجا رفته بودی؟
مارال قدرت برخاستن را در خود نیافت و با صدای رنجوری که به زحمت شنیده می شد پاسخ داد:
_به خانه ی آقا جان.
به شنیدن این کلام خشمگین تر و بلندتر فریاد زد:
_ نمی گذارم به آنجا بروی. به تو اجازه نمی دهم با مادر و خواهرت معاشرت کنی .آنها تورا هم مثل خودشان خراب خواهند کرد. قرار مااین بود که دیگر هیچ وقت اسمشان را نبری و أز آنها دل ببری.
_ما باهم چنین قراری نداشتیم. تو نمی توانی وادارم کنی از پدرو مادرم دل ببرم. حتی اگر زنجیرم کنی، هرطور شده پاره اش می کنم و به آنجا مي روم
_ پس بگذار زنجیرت کنم تا ببینم چطور می توانی پاره اش کنی. تو ناچاری ازشوهرت اطاعت بکنی.
این بار به زحمت بدن را از روی زمین بلند کرد و نشست وگفت:
_من به اطاعت عادت نکرده ام. همیشه این دیگران بودندکه باید مطیع من می شدند.
_ آن روزهاگذشت مارال خانم. حالادیگر ناچاری ازمن اطاعت بکنی.
دردی راکه زیر شکمش پيچید ندیده گرفت و با صدایی که همه ی اهألی خانه شنیدند فریاد زد:
_از چند نفر باید اطاعت کنم؟ خودت، مادرت، پدرت و خواهرت، دیگر
کی؟ از این کار خسته شد م.
_مادرت یادت دادکه به خانه برگردی و بر سرشوهرت فریاد بزنی؟
_خانم جانم! من اصلأ او را ندیدم که بتواند این را یادم بدهد.
_ پس برای دیدن چه کسی رفته بودی؟
_فقط آقا جانم را دیدم، آنهم از دور. امروز عروسی غزال است و من برای تماشای طبق هایی که وسایل سفره ی عقد را حمل می کردند، به آنجا رفتم. یعنی حتی این اجازه را هم فداشتم؟
با مشاهده ی خطوط رنج برچهره ی مارال از خشونت خود پشیمان شد و گفت:
_ پس چرا به من گفتی که به منزل آنها رفته بودی؟
_شاید در موقع بیان آن اشتباه کردم و بعد موقعی كه آنطور سخت به من تشر زدی، نخواستم بگویم که منظورم را درست نفهمیده ای. این اولین دعوای ما با هم بود. فکر نمی کردم روزی برسدکه با هم دعوا کنیم.
_اگر قبل از رفتن به من می گفتی که کجا می خواهی بروی، ناچار نمی شدم دعوایت کنم. با این رفتار بهانه ای به دست آنأ می دهی که مرا به خاطر آزادی که به توداده ام سرزنش کند. با من رو راست باش مارال.
_رو راست هستم، اما فکر نمی کردم برای هرکاری باید از تو اجازه بگیرم. امشب شب عروسی غزال أست، می فهمی، غزال، یعنی تنها خواهری که برایم مانده و آنوقت من نمی توانم درکنارش باشم. چیزی نمانده بود بی توجه به خطایی که کرده ام موانع راکنار بزنم و داخل خانه بشوم ودرکنار دیگران به شادی و هلهله بپردازم.
_ پس چرا این کار را نکردی؟
_جرأتش را نداشتم. وقتی آقاجان جلوی در از اتومبیل پیاده شد، بی اختیار با تمام وجود صدایش زدم. صدایم راکه شنید. برگشت نگأهم کرد. نگاه او هم چون من پر حسرت و تمنا بود، ولی خشم و غرور این تمنا را زیر پاهایش افکند و روی از من برگرداد.
_تو چه کار کردی؟
_ تا آنجا یی که پاهایم قدرت داشت، دویدم.
_مگر یادت رفته بودکه نمی خواستی به بچه ات صدمه بزنی؟
_حالا هم نمی خواهم. فقط در آن لحظه کأر دیگری از دستم برنمی آمد. خدا می داند چقدر آرزو داشتم خانم جانم را ببینم و یا لااقل در میان سر و صدا و غوغای زنهای فامیل که درحیاط جمع شده بودند، صدایش را بشنوم. از تو چه پنهان یاشار خیلی دلم ميخواست منهم الان در جمع آنها بردم.
_بگوچه کارکنم که دلت خوش باشد. بلند شوچأدرت را سر بکن تا تو را به آنجا ببرم. شاید اگر رویت را خوب بپوشانی بتوانی یکجوری خودت را میان مهماندن جابزنی.
_فایده ای ندارد، مادرم با یک نگاه مرا خواهد شناخت. حتی اگر رویم را بپوشانم، راه رفتنم مرا لو خواهد داد.
_پس چه کار می توانیم بکنيم ؟
سرش را پائین انداخت و به فکر فرو رفت. بعد از چند مأه تحمل دوری خانواده، اکنون که پدر را دیده بود، نمی توانست خود را از دیدار مادر و خواهرش محروم کند. به یاد دوران کودکی افتا دکه در مهمانی ها و جشنها با وجود این که حرارت شعله های آتش اجاق گونه های او را می گداخت و عرق را از سرو رویش سرازیر می ساخت ، دل را به این خوش می کردکه درکنار اجاق بایستد و شاهد پخت و پز قزبس باشد. اطمینان داشت که در آن لحظه قزبس و آسیه در حیاط اندرونی مشغول اشپزی هستند. ناگهان سربرداشت وگفت:
_تصمیمم عوض شد یأشار، بلند شو برویم. می خواهم درحیاط أندرونی، پای اجاق قزبس بایستم و از پشت پنجره غزال و خانم جانم را تماشا کنم.
_یعنی فکر می کنی دهان قزبس چفت و بست دارد و تو را لو نمی دهد.
_حتمأ همین طور است.
از جا برخاست و با شور و اشتیاق پيراهن گلداری را که روز عقد کنانخود به تن داشت و هنوز اندازه ی تنش بود، پوشید. یاشار با تعجب به نظاره پرداخت و پرسید:
_مکر می خواهی به مهمانی بروی؟
_خدا را چی دیدی. شاید هم رفتم. می توانی از خواهرت یک چادر برایم قرض کنی. چون اگر چادر خودم را سرم کنم، انگشت نما خواهم شد.
یاشار در مقابل دید گان کنجکاو و حیرت زده ی مادر و خواهر، چادر صورتی رنگی راگه گلهای آبی داشت از ریحانه قرض گرفت و بی آنکه به آنهأ مجال سوال را بدهد، به اتفاق مارا لی از خانه بیرون رفت.
افخم که انتظار داشت بعد از درسی که ساعتی پیشی به پسرش داده، میانه ی او با زنش شکر آب بشود، مأت و متحیر شاهد رفتارگرم و صمیمانه شان شد و به محض خروج آنها از خانه، ریحانه را مورد خطاب قرار داد و آنچه راکه متوانسته برد به یاشار بکوید به اوگفت:
_امان ازدست این برادر بی عرضه ودست و پا چلفتی تو. اول با توپ پر رفت سراغ اون زن، اما همین که اون يه داد سرش زد، زبونش بند اومد و از یاد بردکه چی می خواست بگه. دیدی گفتم این زن جادوگره. حالا کو، تاشما با ورکنین. وقتی جادو جنبلهاش زندگی همه رو به باد داد آن وقت تازه باور ترن عیشه که من چی می گم.
فصل 46
آفتاب جمال آسمان در افق پنهان شد و ماه با زیبائی هر چه تمامتر در سیاهی شب به جلوه گری پرداخت. به میدان که رسیدند، یاشار ایستاد و به همسرش گفت:
_من مغازه آقاجان منتظرت مي شوم. فکر مرانکن و هر چند ساعت که دلت می خواهد آنجا بمان. فقط اگر مشکلی پيش آمد، فورآ برگرد.
ماهی لغزان دل مارال درون خاک سینه، به جست و خیز پرداخت و فکر رسیدن به آب زلال حوض خانه، بر بی توانی اش افزود. در حالی که می کوشید تا طرز راه رفتن رسوایش نسازد، از دالان گذشت و وارد حیاط بیرونی شد. آبی که درون باغچه ها پاشیده بودند، بوی خاک آشنائی را می داد و آمیخته با بوی عطرگلها به مشام می رسید.
تالار بزرگ وسرتا سر ایوان جلوی آن اختصاص به مهماندن مرد داشت و تالار کوچک مخصوص اتاق عقد بود.
مارال ازکنار حیاط اسطبل گذشت و وارد حیاط اندرونی شد. ابتدا آسیه و شفیقه را دید که در ایوان مشغول پزیرايی از مدعوین هستند. به کنار قزبس که داشت آتش زیر اجاق را با انبر به هم می زد رسید و همانجا ایستاد. بوی دود اجاق مانع از آن بود که او بوی عطر آشنایی دختر ارباب را استشمام نماید. سر ذاکه بلند کرد، از دیدن زنی که با سماجت چهره ی خودرا پوشأ نده بود متعجب شد و پرسید:
- فرمایشی بود؟
مارال به او نزدیکتر شد و با صدای آهسته ای گفت:
-دست پاچه نشو و عکس العمل نشان نده قزبس. من مارال هستم.
دست را به روی دهان نهاد تا فریاد شوق واشتیاق واکه داشت گلویش را پاره می کرد، در آن خفه کند و بعد ازکمی مکث دهان گشود وگفت:
-أین شمائین خانوم جون!
-خودم هستم. فقط یواشتر حرف بزن که کسی نشنود.
- وای اگه خانوم بزرگ بفهمه ، اگه بفهمه خدا می دونه چقدر خوشحال می شه. بذارین برم بهش بگم که شما ایجائین.
_نه این کار را نکن. امشب وقتش نیست. بگذار خانم جان سرگرم پذیرا یی مهمانهایش باشد. من فقط آمده ام از دور تماشا کنم. آنها کجا هستند؟
- با عروس و دوماد هنوز تو اتاق عقد هستن.
-پس من همین جا منتظر می شم تا برگردند.
- آخه کنار اجاق گرمتون می شه.
-عیبی ندارد. تحمل می کنم.
- از وقتی خانوم شنیده شما دارین بچه دار می شین، شب و روز نداره. خدا به دادش برسه و بهش قدرت تحمل بده. -مگر من حق ندارم بچه دار بشوم.
-چرا، اما خب خودتان که بهتر می دونین.
مارال صدای حوریه را از ایوان شنیدکه با صدای بلند خبر آمدن عروس را به مهماندن می داد. محبوبه با دایره زنگی به دست از پله ها پایین آمد و در حالی که داشت آهنگ مبارکباد را می خواند به پیشواز رفت.
طیبه اسپند را به دور سر عروس گرداند و آنرا در منقل کوچکی که در دست داشت ریخت. نزدیکترکه شدند. مارال تو انست خواهرش را در لباس سفید عروسی تماشا کند.
خودش آنجا ماند و دل را به پیشواز غزال فرستاد که لبخند شادی مثل همیشه بر گونه های او نقش می بست. ابروان پیوسته اش به صورت کمانی باریک در آمده و ازگیرا یی چشمها می کاست. به یاد ابودان پيوسته ی خود افتاد که بعد از گذشت چند ماه از ازدواج هنوز دست نخورده مانند زمان دختری باقی مانده بود.
ماه منير در طرف راست و خانم امیرتومان در طرف چپ عروس قدم برمی داشتند. ماه طلعت و عشرت درست در پشت سرشان قرار داشتند. به ياد آورد که یکزمان سوگلی عمه ی خود بود و شکی نداشت که بعد از پي بردن به ماجرای او و یاشار از چشم او افتاده است.
آیدا و آلما به اتفاق ملاحت که اکنون حلقه نامزدی ستار را بر انگشت داشت و مدحت هرکدام یک طرف دامن عروس را در دست داشتند.
آ یدأ بعد از زایمان تناسب اندام ظریفش را از دست داده بود و درشتی هیکل، وی را چند سال بزرگتر از سنش نشان می داد.
حتی رخساره آرایشگر هم با همه ی مهارت نتوانسته بود خطوط عمیق غم راکه بعد از فقدان دختر بزرگتر و حسرت دیدار دختر کوچكتر در چهره ی ماه منير خود را نشان می داد، بپوشاند.
غزال در زیر نور چراغ با یک نظر چشمأن سیاه مارال را که غم و غصه،درخشش آنراکم رنگ ساخته بود، مشاهده کرد و قبل از اینکه از میان لبانش کلمه ی آه خارج شود، آنرا محکم به هم فشرد و ترجیح داد سکوت اختیارکند. به همان نسبت که مارال نمی خواست در آن لحظه شناخته بشود، او هم موقع را برای ابراز احساسات مناسب نمی دانست.
نگاه غزال هر لحطه بیشتر از خود فاصله می گرفت و به مارال نزديكتر می شد.
دلش را به دو دست محكم گرفته بود تا مبادا یاغی شده و او را به آن سو کشاند.
از خدا خواست خانم جان متوجه ی حضور مارال در آنجا نشود، تا مبادا احساسات و شور و هیجان باعث شودکه عکس العمل غیر قابل جبرانی نشان بدهد.
نگاه طیبه مسیر نگاه عروس را پيمود و به چشمان سیاه دختر ارباب خیره ماند. مارال آن چنان محو تماشای غزال بود که متوجه ی این نگاه نشد. از شدت دست پاچگی ذغال درون منقل، دست دايه را سوزاند و فریاد کوتاهی از درد ازکلویش بیرون جست.
به محض أینكه عروس را از ایوان عبور دادند و در میان هلهله و فریاد های شادی مهمانأن به داخل تالار هدایت کردند، طبیه طاقت نیأورد و بااشاره دست ماه منير راکنارکشید و در حالی که زبانش از شدت هیجان به لکنت افتاده بود،گفت:
- خانوم جون، فداتون بشم.
ماه منير متوجه ی پریشانی دایه شد و با نگرانی پرسید:
- جی شده، چراپریشانی؟
با کلمات بریده و در حالی که هیجان زده و بی تاب بود گفت:
-هیچ می دونین که مارال خانوم اینجاس.
با نگأه بی تابش درگئشه کنار تالار به جستجو پرداخت و دوباره پرسید:
_کو؟ پس چرا من او را نمی بینم؟
_آخه اینجا نیس. تو حیاط کنار آجاق قزبس ایستاده. می تونین از پشت پنجره تماشاش کنین.
حرکتی به خود داد و به سرعت به طرف در تالار رفت وگفت:
- نه، نمی توانم از دور تماشایش کنم. می خواهم او را ببینم
طیبه به دنبالش رفت وکوشید تا نگذارد از در خارج بشود وگفت.
- آخه خانوم جون، الان وقتشر نیس. ممکنه مردم متوجه بشن.
- برایم مهم نیست که متوجه بشوند یا نشوند. مارال از پشت پنجره آمدن مادرش را به طرف در تالار مشاهده کرد و باز هم ماهی لغزنده دلش، درون خاک سینه به جست و خیزپرداهت. موقعی که او به ایوان رسید، نگاهش با نگاه مادر گره خورد. چند قدمی به جلو برداشت، به درستی نمی دانست که این حرکت برای گریز از آنجاست یا خیز برداشتن به طرف آن کسی که آرزوی دیدارش را داشت.
قزبس که حرکات دختر أرباب را زیر نظر داشت، دست پيش برد وگفت:
_يه کم صبرکن بذار خانوم بزرگ به این طرف بیاد، حالا که شما رو دیده اگه بذارین برین، خيلی دلشو می سوزونین. نمی دونین چقدر واسه دیدنتون بی تابه.
قبل از اینکه پاسخی بدهد، مأه منير به آنجا رسید. برای اینکه دیدگان کنجکاو حاضرین، شعله هأی سوزانی راکه درکنار اجاق در حال جهش برد مشاهده نکنند، مارال خود را به پشت درخت کشید و در همانجا سرش بر روی سینه ی مادر قرار گرفت. ماهی لغزنده دلش به چشمه ی آب حیات محبت او رسید و از تب و تاب افتاد. بوی عطر تنش را یک نفس بوئید، همان بوی اشنایی را که ماه گذشته در آغوش ماه طلعت بوئیده بود. نه او دلش می خواست از آغوشش جدا بشود و نه ماه منير حاضر می شد به این سادگی دختر خود را رهاکند.
موقعی که بالاخره ناچار شد سر را از روی سینه مادر بردارد، با صدای گرفته ای گفت:
- می دانم خانم جان که نباید به اینجا می آمدم، اما چه کنم که دلم طاقت نیاورد شب عروسی خواهرم، نزدیکش نباشم.
- تو باید الان آنجا در كنأراو نشسته باشی. خودت این جورخواستی که با ما تباشی.
_نه این طور نیست. آنجا به دور از پدر و مادرم نمی توانم آرام گیرم. این آقاجان بودکه حاضر نشدد شوهر مرا در جمع خانواده راه بدهد.
-ای کاش لااقل خوشبخت شده باشی. راست بگوخوشبخت هستی یا نه؟
- هنوز نتوانسته ام خوشبختی را معنی کنم. من شوهرم را دوست دارم.
ولی وقتی بودن درکنار او یعنی از چشم افراد خانواده أفتادن، نمی توانم آن را خوشبختی بدانم.
_تو هیچ وقت از چشم من نیفتاده ای عزیزم. این مردمک چشم من است که درون دیده آرام نمی گیرد ، بی قرار بدنبال تو می گردد. حالا هنوز نمی فهمی من چه می گویم، وقتی خودت بچه دار شدی می فهمی مادرت چه کشیده. از سید خانم شنیدم که حامله ای.
-لابد ازشنیدن آن خيلی ناراحت شدید.
-فکر نمی کنی دراین مورد کمی عجله کرده ای؟ آقاجانت هنوز این خبر را نشنیده، ولی اگر بشنود، خيلی عصبانی خواهد شد.
_برای آقاجان چه فرقی می کند. او من را درست مانند گلوله برفی در دست مچاله کرد و به بیرون انداخت. چه عیبی داشت اگرمن هم مثل غزال با آبرو به خانه ی شوهر می رفتم، تا در برابر خانواده ی او سربلند باشم.
- مگر سربلند نیستی؟ نکند یاد شان رفته تودخترچه کسی هستی؟
- نه یاد شان نرفته. ولی این را هم فراموش نکرده اندکه خانواده ام چه خفتی مرا به منزلشان فرستادند.
-این برای خوار کردن آنها بود نه خوار کردن تو.
-کینه ای که در دل دارنا آنهارا در مقابل این خفت بی تفاوت ساخته. فقط این من هستم کا آن را احساس می کنم.
- به چيزي نياز ندار؟
- چرا خانم جان به محبت شما و آقاجان. به اینکه باز هم دختر عزیزکرده تان باشم.
_این یکی وقتی عملی است که به خانه ی خود برگشته باشی. می دانی که در غیر اینصورت آقاجأنت حاضر به گذشت نمی شود.
_به من بگوئیدکه محبت آقاجانم کجای قلبش است. انموقع ها به راحتی جای آن را پیدا می کردم.
_حالا دیگر پرده ی سیاه کینه رویش را پوشانده و منهم به سادگی نمی توانم پدایش کنم. جیران مُرد، تو ترکمان کردی و حالا که غزال هم دارد می رود، دل من چاره ای به غیر از این نداردکه چهار دست و پا به روی خاطرات بچه هایم بخزد و یادگأرهایشان را ازگوشه وکنار خانه بیرون بکشد.کاش می تو انستم دستت را بگیرم و تو را به تالار ببرم وکمارم بنشانم.
-چیزی که امکان ندارد آرزویش را نکنید. حالا دیگر من باید برگردم.
- نمی خواهی شام عروسی خواهرت را بخوری؟
- من حتی شام عروسی خودم را هم نخورده ام. تا خبر آمدنم به گوش آقاجان نرسیده، بهتر است بروم.
_هر وقت احساس کردی وقت آن رسیده که به خانه خودت برگردی، حتی یک لحظه هم درنگ نکن و برگرد. مطعون باش انموقع روی چشم همه ی ما جا داری.
- به جای اینکه برایم آرزوی خوشبختئ کنیا، به فکر سیاه بختی ام هستید. می خواهم سماجت کنم خانم جان و با ناخن های تیزم آنقدر سیاهی های بختم را بخراشم که سفیدی هایش از زیر آن اشکار بشود.
غزال در ظاهر برای خیرمقدم به مهمانأن و در اصل برای نزدیكتر شدن به آنها به ایوان آمد. درخشش برق جواهرات او از دور چشم را می زد.
زنجیری که دست و پای مارال را بسته برد، زنجیر طلایی شد به گردن خواهرش نگاه غزال با همه ی احساسش در هم آمیخت و به سرعت راه را پيمود و خود را به کنار اجاق قزبس رساند و در چشمان سیاه پر حسرتی که داشت نگاهش می کرد نشست.
مارال به یاد آرزو های صف بسته درکنار دلش افتاد که او به عمد یا به سهو آنرا که آخر همه آمده بود در اول صف جای داده برد.
قزبس در حیاه اندرونی را بازکرد تا مارال از آنجا خارج بشود. ماه منير پشت درخت پناه گرفت تا او اشکهایش را نبیند. برای آنکه بتوانا دوباره خنده به لب بیاورد و به میان جمع مهماندن بازگردد، چاره ای به غیر از آب کردن گلوله غمی که راه گلو را بسته بود نداشت.
باد تند ناملایمات رشته های آرزو را یکی پس از دیگری از روی بندی که مارال به روی دل خود نهاده بود. برمی داشت و به اطراف می پراکند. دل آرزومندش خالی از امید بود. خالی از هر امید و آرزویی.
فصل 47
روح مارال درکنار اجاق قزبس به جای ماند و جسم او تهی از هر احساسی به نزدیک دکان پدر شوهرش رسید. حتی نگاههای پرکینه ی غفور هم احساسش را برنیانگیخت. سرد و بی تفاوت به یاشارکه بی صبرانه انتظار مراجعت او را می کشید، نگریست و منتظر شد تا از مغازه بیرون بیاید.
یأسار به محض برخورد متوجه ی این سردی شد و دانست دیدار با خانواده باعث شده تا دلی راکه أو با زحمت فراوأن به دست آورده بود به سوی خود بکشاند، فاصله ی نگاهش به اندازه ی بُعد مسافتی بود که مابین منزل حاج صمد تا به آنجا وجود داشت. به محض ورود به حیاط بر سرعت قدمها افزود. ازشدت ناراحتی فراموش کرد به افخم که داشت با آب پاشی گلهای باغچه را آب می داد، سلام کند و به سرعت از پله ها بالا رفت.
همین که وارد اتاق شد. باکنار زدن حصیر جلوی در. چادری که به روي زندگی اش کشیده بود،کناررفت و زشتیهای آن آشکارشد. این اولین بار برد که به مقایسه ی منزل خودشان با آنجا می پرداخت. قلب خود را در میان غصه ها فشرد. ایکاش می شد با تکان دادن اورا ازخراب چند ماهه بیدار کنند وازاین کابوس رها سازد.به یاد گفته ی پدرافتادکه خانه ی غفور را با حیاط طویله ی منز لشان برابر دانسته بود. تا صدای فریاد مادرشوهر را شنید.دلش پرآشوب شد. درست نمی دانست دیوار اتاق کلمه حسرت رابا ترکهایش نقش می زد، یا این حسرتهایش بودکه به روی آن ترکها منعکس می شد.
به جای قدم برداشتن به جلو به سرعت به عقب برگشت و از پله ها پائین رفت.کنار باغچه که رسید همه ی رنج ودردشر را به همراه همه ی آنچه که آن روز ظهر خورده بود بالا آورد. افخم آب پاش را به زمین نهاد و با لن طعنه آمیزی گفت:
_بازکه شکوفه کردی! شوهرت مجبوربود اینقدرلوست کنه وهله وهوله به خوردت بده که نتونی اونا رو تو شیکمت نگه داری. حالمو به هم زدی. اون کثافتها روکه تو باغچه ریختی، باید خودت بشوری.
دندانها را از شدت نفرت و انزجار به روی هم فشرد و جواش را نداد. شکاف شکستگی دلش، درست به اندازه ی همان ترکهای دیوار بود. یاشار آب پاش را برداشت و در شستن باغچه کمکش کرد. افخم زبان خاردار خود راگشود وگفت:
_اینکار اونه نه کار تو. پس چه موقع می خواد یاد بگیره. بذار بره دهنشو آب بکشه بیاد سفره رو بندازه، يه لقمه زهرمارکنیم. گرچه شکوفه هاش اشتهای همه مونوکورکرده.
یاشأر با محبت دست مارال راگرفت و او را ازکنار باغچه بلند کرد و گفت:
-اگر نمی خواهی سر سفره بیایی، غذا را به اتاق خودمان می بریم.
-نه. میل ندارم.
- الان هر چه بخورم، بالا می آورم. تو برو غذایت را بخور. من ترجیح می دهم استراحت کنم.
با وجود اینکه تا همین چند لحظه پیش دل یاشار ازگرسنکی مألش می رفت، أحساس کردکه اشتهای او هم کور شده وگفت:
-نه. منهم میلی به غذا ندارم. آنا جان شما غذایتان را بخورید. ومنتظرما نباشید.
افخم دست به کمر زد،کمی نزدیک آمد، روبرویشان ایستاد و رو به ریحانه که در ایوان شاهدگفتگویشان بودکرد وگفت:
_می بینی ریحانه، می بینی چطور قاپ داداشتو دزدیده! اگه اون اشتها داشت باشه، أینم داره، اگه نداشته باشه، آین یکی هم به زور اشتهاشرکور می کنه. یادت می آدکه بهت چی گفته بودم؟ حالا فهمیدی حق با من بود؟
یاشار بی توجه به گفته ی مادر درکنار مارال به راه افتاد. افخم صدایش کرد و فریادکشید:
-حالا چه وقت خوابه، مرغ شدین، می خواین برین تو لونه تون؟
بدون اینکه روی برگرداند پاسخ داد:
- ما نمی خوامیم بخوا بیم. فقط چون حال مارال خوب نیست. بهتر است استراحت کند.
- اون حالش خوب نیس، تو چي!؟ لابد می خوای بری بادش بزنی، یا بالاسر اون بشینی واسش لالایی بخونی؟
مارال به خشم آمد و به اعتراض گفت:
_مجبوری به او توضیح بدهی؟ توکه می دانی هر چه بگویی، فایده ای ندارد و بازهم حرف خودش را خواخد زد.
افخم این جمله را شنید و یکباردیگرفریادش ئرفضای حیاط طنین انداز شد:
_شنیدم چی گفتی. کجا رفته بودی؟ چی شده که این طور زبون دراز شدی؟ تازگیها خوبب بهونه ای پیدا کردی، همین که اسم کار می آد، می شینی لب باغچه و عُق می زنی.
مارال بیشتر از این تحمل شنیدن این کلمات نیشدار را نداشت. روی برگرداند تا پاسخش را بدهد. یاشار دست پاچه شد ر برای اینکه از برخورد بیشتر مابین آن دو جلوگیری کندگفت:
- آرام باش مارال، بيا برويم.
درسکوت به همسرش نگریست و سررا به علامت یأس تکان داد وگفت:
- تونمی گذاری من حرفم رأ بزنم. آخر تاکی باید تحمل کنم وصدایم در نیاید. دلم می خواست بداند جايی که أمشب رفته بودم با جايی که الان هستم چقدر تفاوت دارد. اگر به خاطر تو دأرم تحمل می کنم، لااقل مادرت موقعیت مرا درک کند و راحتم بگذارد.
_فکرنمی کنی که من درک می کنم.کأفی است؟ تو به من نگاه کن، به آنا چه کار داری.
- یعنی به تو نگاه کنم که هیح وقت جرات و جربزه مبارزه ی با آنها را نداری؟
- آنها پدر و مادرم هستند مارال.این مبارزهکار درستی نیست.
- پس چه کاری درست است. اگر بگذاری هر چه از دهنشان در می آید به من بگویند؟
- آنا عادت دارد با این لحن حرف بزند. فکر نکن فقط با تو این طور است.
_عادت دار دکه به همه نیش بزند و جا نشان را به لب برساند. نه. من دیگر تحملم تمام شده پس چه موقع می خواهی مرا ازاین خانه ی لعنتی بیرون ببری ؟
-اگرکمی صبرکنی، همه چیز درست مي شود.
- این همان جوابی است که همیشه به این سوال می دهی، نه دیگر صبر ندارم وحالم ازاین اتاق و این خانه به هم می خورد.
-حال به هم خوردگی به خاطر ویارت است، نه چیز دیگر. اشتباه نکن.
- فقط به آن خاطر نیست. آن موقع که در منزل مادرم کنار اجاق افروخته ی قزبس ایستاده بودم، این حالت را نداشتم. ولی همین كه وارد این خانه شدم وصدای مادرت را شنیدم، دام آشوب شد.
- یعنی نسبت به آنا حساس شده ای.
- تعجبی ندارد. خودت دلیلش را می دانی. وقتی او چشم ندارد مرا ببیند، منهم تحملش را ندارم.
- تکلیف من چیست؟
-خودت مي دانی که باید چه کارکنی. به جای اینکه از من سوال کنی، به فکرچاره باش. مرا ازاین خانه بیرون ببر. قبل از اینکه دهانم را باز كنم و هر چه از آن بیرون می آید به مادرت بگویم، این کار را بکن. مطمئن باش، اگر یکبار. فقط یکباردیگر پاپيچم بشود، همان مارالي خواهم شدکه هيچ کس جرات ایستادگی در مقابل زبانش را نداشت.
_خيلی خوب مارال، آرام باش و آنقدر به خودت فشار نياور الان جایت را می اندازم که دراز بکشی واستراحت کنی.
_به این بهانه می خواهی دهانم را ببندی که خفه خون بگیرم؟ لابد خیلی دلت می خواهد بدانی در آن خانه چه بر من گذشته. پس گوش کن. آنقدر دود اجاق خوردم تا توانستم خواهر و مادرم را ببینم. دست وگردن غزال غرق جواهر بود. مادر شوهر و خواهر شوهرش با محبت زیر بازوی او رأ گرفته بودند. آنها لعن و نفرینش نمی کردند، بلکه به وجردش افتخار می کردند وقدر أو را می دانستند.. دایه داشت برای عروس اسپند دود می کرد. لابد یادت نرفته که دأماد، اول خواستگار من بود و من به خاطر تو او را حواله ي خواهرم كردم. در عوض تو چه کردی؟ به جای دفاع از حق زنت،گذاشتی مادر لیچارگویت، با نیش زبان آزارم بدهد و حرفهائی را که لایق.خودش است نثارم كند. غزالی إز دور مرا دید و به رویش نیاورد. شاید می ترسید شب عروسی اش به خاطر من خراب شود. خانم جأن به محض با خبر شدن از امدنم، خود را به کنار اجاق قزبس رساندأ و همه ی محبتهای دلش را در وجودم تزریق کرد. أوبه خوبی می دانست که چقدر به سِرُم شفا بخش محبتش نیاز دارم. در واقع او برای تزریق این سرم از تمام احساس خود مایه گذ أشت و وجودم را سیر اب سأخت.
-روزی که زن من شدی، این چیزها را می دانستی.
-کدام چیزها را؟ این راکه مادرت بددهن و لیچارگوستۀ
- نه. این را که باید از تجملات و زرق و برق خانه ی پدر چشم پوشی کنی. پس حالا چرا داری طلا و جواهرات خواهرت را به رخم می کشی.
_منظورم به رخ کشیدن نیست. فقط می خواهم بدانی که به خاطر تو از چه چیزهأیی چشم پوشي کرده ام. دلم می خواست تو هم مثل من می شدی و ریشه ی گذشته را از بیخ می کندی و به دورمی انداختی.
_مگرتو آنرا از ریشه کنده ای؟ دأرم می بینم که چطور برای هر لحظه اش آه حسرت از سینه بیرون می کشی.
_باعث این حسرتها توئی. اگر تو می توانستی از آنها جدا شوی منهم می شدم ولی تواز خانواده ات جدایی ندأری. آن چنان به آنها چسبیده ای که انگار می ترسی اگر روی پای خودت بایستی، زیر پایت خالی بشود و به زمین بخوری. اگر به این روش ادامه بدهی، من به خانه ی پدرم بر می گردم. اطمینان دارم که آنها خطایم را خواهند بخشید.
_معلوم می شود مادرت حسابی توپت را پرکرده و از یادت برده که بچه ی مرا در شکم داری.
- نه، نمی گذارم این بچه اسیرم کند.
لباسی که مارال به تن داشت دیگر برایش تنک شده بود، به روی شکمش فشار می آورد ودر موقع بیرون آوردن چیزی نمانده بودکه آنرا به تنش پاره کند. درحال تعویض لباس به فریاد زدن ادامه داد. یاشارکوشید تا خونسردی خود را حفظ کند و بر خشم او دامن نزند. رختخواب را به روی فرش گستراند و متکا را به روی آن نهاد وگفت:
- بیا عزیزم، تو نیاز به استراحت داری. بی خود جوش نزن و خونت را کثیف نکن.
برای اینکه نگاهش نکند، روی برگرداند، پشت به اوکرد و به روی تشک دراز کشید. یاشار در کنارش زانو زد و به دنبال کلام آرام بخشی گشت تا طغیان آب گل آلود خشم همسرش را فرونشاند، اما قبل از ا ینکه کلامی بر زبان آورد، مارال فریأدکشید:
_ اينجا نشستی که چی؟ که برايم لالائی بخوانی و بادم بزنی، نه لازم نیست. بلند شو برو شامت را بخور. نمی خواهد مثل من مرغ بشوی و اول شب به لانه ات بروی.
یاشار سماجت کرد و از جا یش تکان نخورد. مارال یکباردیگر بلند تر فریاد کشید:
- پس چرت نمی روی شامت را بخوری؟ زود تر برو بگذار تنها باشم.
ا ین بار نیاز او را به تنهائی احساس کرد و از جا برخاست و از ا تاق بیرون رفت. مارال سر به روی متکا فشرد و با صدای بلند به گریستن پرداخت. خوشبختی اش چون بادکنکی بودکه ناخن تیز زندگی آنرا ترکاندهباشد
فصل 48
از همان شب مارال سرکشی را اغاز کرد. می خواست همان مارا لی بأشد که در خانه ی پدر به همه امر ونهی می کرد. رفتن به عروسی غزال. به یاد او آورده بود که کیست و ازکجا آمدع و چقدر با محیط خانودگی همسرش بیگانه است.
طونان شدیدی که وزیدن آغاز کرده بود، تمام جوانه های زندگی رأ از ریشه کندأ بود، یگر نمی خواستدر آن خانه بشد. نه در آن خانه و نه در میان آن کسانی که هرکدام به نوعی اورا آزرده بودند.
فریاد اعتراض افخم را با فریاد پاسخ می داد از آزردن وی باکی نداشت. باغی که به اشتباه آنرا بهشت می پنداشت تبدیل به جهنمی داغ وسوزان شده بود که ثمری غیر از حسرت و عذاب نداشت. او زندگی می کرد. ولی آثاری از شادی و لذایذ زندگی را احساس نمی کرد.
یاشار برای اولین بار شاهد تغییرات کلی در برخورد و رفتار وگفتار همسرش شدو سعی کرد تا دوباره دل او را به دست آورد.
افخم هر دو پا را در یک کفش کرده بودکه یا مارال باید همچون گذشته مطیع وگوش به فرمان باشد و یا پسرش زودتر دست زنشی را بگیرد واز آن خانه بیرون ببرئ.
یاشار به زحمت ميکوشید تا هر دو طرف را آرام کند و ازگسترش اختلاف بین آنها جلو گیری نماید. غفور چون گذشته به د یده حقارت به دختر حاج صمد می نگریست و تحمل دیدن او را نداشت.
لحظاتی که مارال در را به روی خود می بست و گوشه نشین می شد. چهاردیواذی ا تاق كوچك و خالي از زر و زيور از چهار طرف قلب وروح و وجودش را در خود مي فشرد.
یکماه بعد از عروسی غزال، یاشارکوشید تا او را از انزوای اتاق بیرون بکشد و در فضای باغ سرسبز و خرم حسین آباد گلهای پژمرده ی عشقشان را ابیاری کند. مارال خاطرات خوشی از دوران کودکی و نوجوانی از این باغ که متعلق به یکی از خوانین زنجان بود،داشت و وجب به وجب زمین آن، اندازه های مختلف پای وی را از زمانی که تازه به راه افتاده بود تا زمان بلوغ کامل به خاطر داشت. آنجا برای او جیران بود و غزال و از زیر سایه ی هر درختی که می گذشت، شاخه های آن خاطره ای ازگذشته های خوش زندگی را با حرکت برگهأ یاد آوری می کردند. هر قدمی که برمیداشتند یاد آور لحظه های شادی و شور و نشاط انباشته درگوشه ای از قلب مارال بو.که هم اکنون بجاي خود دوري از عزيزان و زخم زبانها داده و آن را لبريز از این ناکامیهاکرده و در هم می فشرد، ناگهان چشمها را بست و در خاطر دیوان حافظ را بأ صدای پدر بازکرد
الا یا أیها الساقی، آدرکاسآ و ناولهأ
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
دیدگان را گشود تا قطره أشکی که می خواست از میان مژگان به بیرون راه یابدأ، به روی گونه فرو ذیزد و این بار صدای پدر پرطنین تر از خاطره ها در کوشش پیچید:
به بوی نافه ای کاخی صبازان طره بگشاید
زتاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
یاشار تا به انروز صدای حاج ممد را نشنیده بود تأ بتواند آنرا از میان صداهای دیگر تشخیص بدهد. دست مارال راکه مات و بی حرکت گوش به آن صدا داشت گرفت وگفت:
_بیا به آن طرف باغ برویم، مثل اینکه این طرف خیلی شلوغ است.
از جای خود تکان نخورد و در سکوت گوش فرا داد:
مرا در منزل جا نان چه امن عیش، چون هر دم
جرس فریاد می دارد که بر بندید محملها
صدای لررانش درگلو شکست و اشک شوق در دید گان.
_این آقاجان من است که دارد حافظ می خواند. من صدای او را بین هزارأن صدا تشخیص میدهم. معلوم می شود خانواده ام اینجا هستد. چه تصادفی.
یاشار أحساس خطر کرد و پشیمان از آمدن، افزود:
- پس بیا زود تر از اینجا برویم.
- نه نمی أیم. می خواهم همین جا بمانم و صدایشان را بشنوم. یعنی این حق رأ ندارم.
-چرا، اما شاید حالا صلاح نباشد.
- چرا صلاح نباشد، توکه می دانی دل من کجا ست. درست همانجایی که آنها نشسته اند دیگر طاقت دوری شان را ندارم.
پدرش هنوز داشت می خوانأ:
شب تاریک و بیم موج وگردابی چنین مایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
با همه ی محبتی که در قلبش بود. نالید:
- آقاجان، آقاجان خوبم. قربان آن صدایتان. أیکاش می تو انستم از نزدیک دستتان را ببوسم.
یاشارکوشید تا او را آرام کند وگفت
- یواش تر، ممکن است صد ایت را بشنوند.
- خدا کند بشنوند. خوب گوش کن، آن صدای خانم جانم است که دارد غزال راصدا می کند و آن صدای غزال که با محبت پاسخش را می دهد. همه ی خانواده دور هم جمع شده اند و فقط این من هستم که خود رأ محکوم به دوری از آنها کرده ام. این بلا را تو سرم آوردی و مرا ازکسانی جدا کردی که هرکدام در یک گوشه ی از قلبم جا دارند. هیچ وقت نتوانستم خانه ی دلم را از محبتشان خالی کنم. آنها همانجا در جای خودشان نشسته اند. بگذار بروم خودم را روی پای آقاجانم بیندارم و بگریم غلط کردم مرا ببخش.
سراسیمه گوشه ی چادرش را گرفت وکشید وگفت.
_نه مارال. نه. آنها سرشان شلوغ است و مهمان دارند. حالا وقتش نیست. ممکن است حاج صمد دست تو را پس بزند و جلوی دیگران سنگ روی يخت کند.
نگأه مارال بیگانه وار به روی چهره ای که باعث و بانی همه ی بدبختیهایش بود، به گردش در آمد. خطوطی که یک زمان آنقدر دوست داشتنی به نظر می آمد. اکنون کج و معوج و ناهماهنگ جلوه می کرد. سرش را به علامت تاسف تکان داد وگفت:
- راست مي گویی، تا وقتی تو درکنار من هستی، قبولم نخواهدکرد.
- پس هیچ وقت قبول نخواهدکرد، چون من مي خواهم همیشه درکنارت بمانم.
نفرتش با خشم وکینه در آمیخت.
- البته، آنهم در همان اتاق خفه وکوچک خانه ی پدرت. چهار دیواری زندگی تو محدود به همان اتاق است و من به اندازه ی همه زندگی ام از آن خانه و آن اتاق متنفرم وذیگر نمی خو اهم به آنجا برگردم. این نتیجه ای است که از همان شب عروسی غزال به آن رسیده ام من اشتباه کردم که آن طور ساده و راحت در محضر دستم را در دستت گذاشتم.
به طرفی که شور و همهمه ی خانواده اش از آنجا به گوش می رسید اشاره کرد و ادامه دأد:
_جای من آنجاست، نه اینجا، می فهمی، آنجا در میان انهایی که دوستم دارند و منتظر بازگشتم هستند.
_آنهاأگردوستت داشتند تردت نمی کردند وشوهرت را هم درمیان خود می پذیرفتند. مگر خانواده ی من به خاطرپسرشان تو را نپذیرفتند.
_ایکاش نمی پذیرفتند. با تف و لعنت، با نیش زبان و هزار و یک بدو بیراه! شاید اگر آنها هم از روز اول طرد مان می کردند، تو سر غیرت ميآمدی و حال و روزمان این نبود.
- باز چی شده، چرا هر وقت صدای پدر و مأدرت را می شنوی، احساس
قدرت می کنی و اخلاقت عوض می شئد.
- شاید شنیدن صدای آنها به یادم می آورد که ازکجا آمده ام.
-از هر جا آمده ای، آمده باش، مهم این است که الان کجا هستی.
-جايی هستم که دیگر نمی خواهم بأشم.
- یواش تر، صد ایت را می شنوند. يأ شاید می خواهی آنها هم بدانند که ما دارپم دعوا می کنیم.
-من خیال دعوا ندإرم. فقط می خواهم حرف دلم را بزنم، همان حرفها یی راکه خيلی وقت است تگفتنش زبانم را می سوزاند. بسکه از پدر و مادرت حرف شنیده ام خسته شده ام.
یاشار با لحن نیش داری گفت:
- توکه تازگی ها عادت کرده ای جواب آنا را بدهی.
-البته که می دهم. من مارال هستم، دخترحاج صمد سلطانی که هیچ وقت
اجازه نمی داد کسی حق او را بخئرد و به ریشش بخندد.
_مثلا اینکه یادت رفته ما در آن خانه مهمان هستیم و باید رعایتشان را بکنی.
_کار ما أز مهمانی گذشته و دیگر خیالی ندارم رعایت صأحب خانه را بکنم. خیال می کنی می گذارم بچه ام هم در آن اتاق ده متری بزرگ شود.
_چه لزومی دارد این حرفها را اینجا، درست در چند قدمی خانواده ات بزنی. باغ حسین آباد بزرگ است و ما می توانیم کمی دورتر از آنها دعوا بکنيم.
-من ازاینجا دور نمی شوم. تا وقتی آنها نزدیکم هستند، مي خواهم همین جا بمانم و صدایشان را بشنوم.
باد ملایمی شاخه ی درختان را به بازی گرفت و برگها را می لرزاند. مارال آهی کشید وگفت:
_این نسیم خوشبختی غزال است که مي وزد. مطمئنم که آقاجان به خاطر دختر نوعرومش در این باغ مهمانی داده. خدا می داند چقدر آرزو داشت مرا عروس کند و برایم جشن مفصلي به پاکند.
سپس به شاخه ای که باد آنرا شکسته بود اشاره کرد وگفت.
-این شاخه ی محبت من و آقاجانم است که شکسته.
- فکر می کردم آنقدر مرأ دوست داری که نگذاری حسرتها به روی سینه ات سنگینی کند.
_دوستداشتم. ولی حالا دیكر نه. آخرچطور می توانم مردی را دوست داشته باشم که به فکرراحتی و اسایش زن وبچه اش نیست.
- یعنی برای خشکاندن ریشه ی محبت تر فقط یک باد مخالف کافی است؟
_ این فقط یک بأد نیست. طوفانی است که خانواده ات بر سرم فرو ریختند و تو باز هم محکم به آنها چسبیده ای و با زبان بی زبانی از من می خواهی که مطیعشان باشم.
_إز روزیکه زنم شدی، پدرت از پشت پرده شروع به گره افکنی در کارم کرد. بدون اینکه خود را نشان بدهد، همه جا سایه اش با من بود. دلم نمی خواست با مطرح کردن این موضوع باعث نگرانی ات شوم. ولی با کار بی ثبات و بی دوامی که دارم، چطورمی توانم تو را از آن خانه بیرون ببرم.
_باور نمی کنم آقاجان این کار را کرده باشد، از کجأ مطمئنی که چنین قصدی را داشت.
_از آنجا که درست از فردای روز عروسی مان بهانه گیری ها و ایرادها شروع شده.
_من آقا جان را می شناسم اگر قصد این کار را داشت، خيلی راحت از آنجا بیرونت می کرد. توکه هنوز سر جایت نشسته ای، پس چرا بی خود به او تهمت مي زنی. از آن گذشته مگر کار برایت قحط است که ناچاری نان خور آقاجان و شرکایش باشی. می توانستی بی سروصدا آنجا را ترک کنی و جای دیگری به دنبال شغل بگردی. نکندکارت از جای دیگری عیب دارد.
_توکه اینقدر سخت و بی گذشت نبودی. راست بگو در تقسیم محبتها جای من درکجاست. شاید طوری تقسیم کرده ای که جايی برایم باقی نمانده باشد.
-فعلا نمي توانم به این سوالت پاسخ بدهم.
به کنار قنات رسیدند و ایستادند. مارال با حسرت به جای خالی طاووسهایی که آنجا محل اطراقشان بود نگریست و بر اشغاگرانی لعنت فرستادکه در شهریور ماه سأل گذشته، موقع ورود به إین باغ، حتی از این پرندگان بیچاره هم نگذشتند و پوستشان را کندنا. آنها را کباب کردندأ و خوردند. با ناآرامی شروع به قدم زدن کرد. باغ حسین آباد در آخرین جمعه فصل تابستان، شلوغ تر ازهمیشه بود ومردم برای استفاده از فرصتی که شاید تا تابستان سال آینده دوباره به دست نمی آمد، در حالی که گلیم ولوازم دیگر را با خود حمل می کردن، دسته دسته ازکنار شان می گذشتند. یاشار پتویی را که در دست داشت به روی زمین گسترد و به مأرال گفت
_اینطوری خسته می شوی. بیا بنشین.
به قدم زدن ادامه داد و به اعتراض گفت:
-نه خسته نمی شرم. نمی توانم در یک جا آرام بگیرم،کلافه ام.
- این طوری بیشتر کلافه می شوی و هم خودت را عذاب می دهی و هم مرا
_تو خونسرد وبی اعتنای و اصلا عین خیالت نیست که بر من چه مي گذرد.
- این قدر بی انصاف نباش. من دردت را احياس می کنم و می دانم چه می کشی ولی چاره چیست. فعلاباید تحمل کرد.
-فعلآ! فقط بگو تاکی؟
_تا وقتی که بتوانیم به زندگی مان سر و سامان بدهم.
- باز هم وعده و وعید.
- شاید اگر ترس از بی کاری نبود، خیلی زود تر از اینها بر ایت خانه مي گرفتم.
_تو مسوولیت پذیر نیستی ومی خواهی به هر بهانه ای اززیربار آن شانه خالی کنی.
- باورکن این طور نیست.
نگاه مارال به روی چهره ی زنی که کوزه آب به دست به طرف قنات می آمد، ثابت ماند. رو به یاشارکرد وگفت:
_قزبس دارد به این طرف می آید. می خواهم توسط او برای مادرم پيغام بفرستم که به اینجا بیاید. تو برو دوری در باغ بزن و وقتی که تنها شدم برگرد.
-باز چه خیالی به سر داری. شاید مادرت راضی نشود تو را ببیند.
-راضی می شود، مطمئنم که وراضی می شود می دانم که او هم به اندازه ی من دلتنگ است.
قزبس نزديكتر شد و به کنارشان رسید. ابتدا متئجه مارال نشد.کوزه ی آب را به زمین نهاد و نفسی تازه کرد. موقعی که دوباره خم شد تا آن را بردارد، چشمش به او افتاد و با اشتیاق فریادی از شوق کشید وگفت:
- خدای من خانوم جون، این شمائين
- بله قزبس، خودم هستم. خانم جان اینجاست؟
- همه ی فامیل اینجا هستن. فتط جای شما خالی أست.
-مي توانی یک جوري او را به این جا بیاوری که ذیگران متوجه نشونذ؟
- البته که می تونم. همین که بفهمن شما ایجا هستین يه لحظه هم مطل نمی شن و فوری به سر اغتون می ان.
- پس کوزه را زمین بگذار و برو صدایش کن.
قزبس در اطاعت از امر دختر ارباب به سرعت به عقب برگشت و شروع به دویدن کرد. یاشار بلاتکلیف چشم به همسرش دوخت و با مشاهده ی نگاه مصمم و پراز انتظار وی إزجا برخاست و به جمع کردن پتو پرداخت. مارال دیگر توجهی به او نداشت. بوی عطر اشنای مادر همه ی غصهای دلش را از سینه بیرون کشید و در فضاپراکنده ساخت.
ماه منیرگوشه ی چادر صورتی گلدار خود را محکم گرفته بودکه باد ملایم پائیزی آنرا از روی سرش به پائین نکشد. همان چادری که در اگر مهمانیها و جشنهای خانوادگی سر ميمی کرد و برای مارال یادآور خاطرات گذشته
بود. به سرعت شروع به دویدن کرد. ماه منير هر دو دست را با هم گشود ودخترش را محکم در آغوش کشید و بی توجه به چادرش که دراثر این حرکت به روی شانه افتاده بود. به نوازشش پرداخت.
نوای بلبل با صدای گريه ی مارال توام شد و سوز دلش را آشکارتر ساخت. سر را به روی سینه ی مادر فشرد و نالید:
-خانم جان. خانم جان خوبم، فدایتان بشوم.
- خدأ نکند عزیزم. من فدای تو. آنقدر سر سفره به جای خالی أت چشم دوختم که چشمم سیاه شد. ازکجا فهمیدی ما امروز اینجا هستیم؟
_تصادفی بود. یاشار بدون اینکه از بودن شما در اینجا خبر داشته باشد، مرا به اینجا آورد. وقتی صدای آقاجان را شنیدم که دارد حافظ می خواند ، دلم به تب و تأب افتاد. خدا می داند چقدر هوایتان را دارم.
_أوداشت از سوز دل می خواند. از وقتی رفته ای، همیشه همین غزل را زمزمه می کند. توهم با آبروی او بازی کردی و هم با قلب و احساسش. از تو توقع این کار را نداشت.
_تقصیر خودشان است. خودشان خواستند که من خودرای و خودسر بأشم و برای رسیدن به خواسته هایم مبارزه کنم. خواهش می کنم به آقا جان بگوئید دست از سر شوهرم بردارد و بگذارد اوکادش را بکند. اگر مرا از آنچه که حقم بود محروم کرد و از خانه بیرون فرستاد، لااقل بگذأرد لقمه نان بخور نمیری راکه از راه حلال به دست می آورد، با راحتی خیال به خانه بياورد
- چرا حرفت را واضح نمی زنی! مگر آقا جانت چه کرده؟
- پشت پرده دارد تلاش می کند که یاشار رااز نأن خوردن بیند ازد که چی بشود؟ خیال می کند با این کارها عاصی می شوم و ترکش می کنم.
- این وصله ها به پدرت نمی چسبد. او هر عیبی داشت باشد، این عیب را نداردکه کسی را از نان خوردن بیندارد. این شوهر بی همه چیز توست که دارد به آقاجانت تهمت می زند. اگر قصد أین کأر را داشت،مطمئن باش با یک اردنگی اورا ازشرکت بیرون می انداخت. چند ماه است داری با این مرد زندگی می کنی، چه نیازی دارد پشت پرده فعالیت کند. اگرمي خواست خيلی راحت قصد خود را آشکار می ساخت و دستور اخراجش را می داد. خودت مي دانی که ازکسی باکی ندارد. چرا دارد گناه بی لیاقتی اش را به پای آقاجانت می نویسد. آخر چه موقع می خواهی سرعقل بیایی دختر. تا کی می خواهی تنمان را بلرزانی. تاکی می خواهی توی انبارخانه ی پدرشوهر به یک لقمه نان دل خوش کنی،کف دستت را به روی امیال و خواسته هایت فشار بدهی که خفه خون بگیرد وصدایش در نیاید. چرا قلب گرمت راکه پراز شور وشوق بود،سرجأده ی زندگی گذاشتی که هربی سرو پايی پا به روی آن بگذارد و آنرا زیر لگد له کند. تا بیشتر از این لگد مال نشده آنرا بردار و جايی ببرکه قدرش را بدانند.
با صدای بلند به گریستن پرداخت وگفت:
_شما به من بگوئیدچه کارکنم. بأ موجودی که آنقدر سخت زمین خورده که نمی تواند بلند بشود. باید چه کار کرد؟
_باید دست او راگرفت و بلندش کرد. وقتی دو پله یکی مسیر جاده ی زندگی را طی می کنی، طبیعی است که زمین خواهی خورد. من نمی توانم شاهد بدبختی ات باشم. آقا جانت هم اگر بفهمد آن مرد بدبختت کرده، روزگارش را سیاه خواهد کرد.
_نه خانم جان، نه، به اوچیزی نگوئید.
_چرا نباید بگویم: مگر بازهم می خواهی بمانی و تحمل کنی.
_ آخر با أین بچه که درشکم دارم،کاردیگری ازدستم بر نمی آید.
_ داغ این بچه را هم به دلش خواهیم گذاشت. فقط تو برگرد. آن وقت می بینی که با چه سرعت همه چیز رو به راه می شود.
_اصلأ نباید أین حرفها را به شما می زدم. حالا دیگر نه خودم آرامش خواهم داشت و نه شما. یاشار اینجاست. ممکن است بشنود و تلافی کند.
_غلط می کند این کار را بکند. پدرت گردنش را خواهد شکست. جای دختر حاج صمد در انبار خانه ی غفور خواربار فروش نیست. خیال نکن نمی دانم داری در لانه مرغ زندگی می کنی و نأچاری فقط به دانه هایی که جلویت می پاشند نوک بزنی و صد ایت در نیاید. حاج صمد دارد هر روز به یک ایل خدمه نان می دهد، آنوقت دخترش نان خور آن بی سروپا است.
_بس کنید، دیگر نمی خواهم این حرفها را بشنوم،کافی است. به آقا جانم بگوئید، نه نمی خواهد چیزی بگویید. اصلآ بهتر است نداند که شما مرا دیده اید. حرفهایم را به دل نگیرید. خیال نداشتم سفره ی دلم را بازکنم و آنرا بتکانم.
_اطمینان دأرم هنوز آن طور که باید آنرا نتکانده ای و حرفهای ناگفته ی زیادی باقی مانده.
_ بگذارید ناگفته بماند، این طور بهتر است. دلم می خواهد بدانم غزال خوشبخت أست یا نه؟
_البته که خوشبخت است. کسی که با عثل و منطق برای زندگی آینده ی خود تصمیم می گیرد، نمی گذارد احساسش پا به روی عقل بگذارد. خدا را شکرکه این یکی دخترم سفید بخت شد. غصه ی تو، من و پدرت را برسرکرده. دأغ جیران کم بودکه توهم داغ به ذلمان گذاشتی.
به اشکهای مأه منيرکه چیزی نمانده بود سرازیر شود، نگریست و با صدایی که گریه خفه اش ساخته بودگفت:
_نه خانم جان تو را بخداگریه نکنید.
_ پس چکا رکنم، از شادی فریاد بزنم. تو نمی گذاری آب خوش از گلویمان پائین برود. حألا دیگر من و پدرت تنها هستیم و هر وقت به دور سفره ی رنگینی که بر ایمان گسترده اند می نشینیم، نه بوی عطر غذا اشتهایمان را تحریک می کند و نه میلی به خوردنش داریم. وقتی فکر می کنم ممکن است تو گرسنه باشی، چطور می توانم خود را يیرکنم. وقتی می ترسم تو لباس مناسبی برای پوشیدن نداشته باشی، چطور می توانم از لبايهای گر انقیمت و جواهر استفاده کنم. تو با ما و خودت چه کردی مارال؟
_خیالتان راحت باشد، نه گرسنه می مانم و نه بی لباس. به این چیزها فکر نکنید و به فکر زندگی خودتان باشید. وقتی یأشار بتواند در آرامش به کار بپردازد، منهم سرو سامان خواهم گرفت. دارد باران می گیرد. فکرمی کنم باید هم شما به خانه برگرد ید و هم ما. یک جوری به آقاجان بفهمانید که چقدر دوستش دارم. همین طور به غزال وطغرل. خدحافظ خانم جان.
فصل 49
یاشار آنقدر از قنات فاصله نگرفته بود که صدای مارال را نشنود. سخنانی که مابین آن دو رد و بدل می شد، دیواره های قلبش را سنگسار می کرد و راه عبور هر احساس دیگری را به غیر از خشم می بست.
با دستان مرتعش دلرزان، یکی پس از دیگری، برگهای سبزدرختان راکه هنوز رنگ زرد پائیزی، شادابی شان را به یغما نبرده بود، می کند و به زمین می افکند. بیماری مسری کینه دیرینه ی پدرش به خانواده ی سلطانی یکبار دیگر عودکرد و وجود أو را فراگر فت.
پتک آهنین کلمات آنها درست به هدف خورد. به نظر می رسید مارال هم دیگر برای پسر غفور خوار بارفروش ارزشی قأیل نیست و به دنبال راهی برای رهایی مي گردد.
به زحمت توانست جلوی خود را بگیرد و فریاد نزند. برای اینکه بتواند تا پایان گفتگویشان صبور باشد، حتی یک برگ هم به روی شاخه مای درختی که در سایه ی آن ایستاده بود باقی نگه نگذأشت. چه عیبی داشت اگر این درخت نیزهم چون زندگی او بی برگ و بار باشد. ازاینکه دخترحاج صمد سلطانی را به دخترصدیقه خانم که هم شأن و هم طراز خودشان بود ترجیح داده بود، خود را ملامت می کرد. پدر أین دختر دل پدرش را شکسته بود و خودش دل او را. لعنت به
این غرور و تعصب خان و خان زاده هأ.
حاج صمد نیازی نداشت پنهانی ریشه ی کار دامادش را بزند، چون رگ و پی وجود به اصطلاح استخوان دار مارال، دیر یا زود او را به اصلش بازمی گرداند و آن کسی که می باخت یاشار بود نه کس دیگر.
باد شدیدی که باران زا بود شاخه های ندامت را به همراه شاخه ی درختان بر سرش تکاند. بر بیهودگی همراهی قدمهای سستی که بازهم خیال همراهی اش را داشت، لعنت فرستاد.
نگاه چشمان سیاهی که تا ساعتی پیش وجودش را می لرزاند، چون نگاه گربه ی براقی آماده ی چنگ زدن بود. مبلغی که به زحمت اندوخته بود تا شاید با آن بتواند مارال را از آن خانه بیرون بیاورد،دیگر به کارش نمی آمد. گرچه حاج صمد شخصا در متزلزل ساختن پایه ی کار او نقشی نداشت، ولی بی آنکه اینخواسته را به زبان آورد، حزن نگاهش، شرکا را وسوسه می کردکه بی سرو صدا، به تدریج عذر او را بخواهند.
کلماتی چون لانه و مرغ، بی س وپا. بیهمهچیز او را عاصی می کرد. ایکاش می تو انست جلو برود و پتویی واکه در دست داشت به روی سر مأه منير بیندارد و دهانش را ببندد.
صدای خداحافظی آن دو را شنید و نزدیک شدن مارال را احساس کرد. در موقع روبرو شدن با زنی که تا قبل از شنیدن آن سخنان، قلبش انباشته از عشق ومحبت نسبت به او بود، قطعات بلورین غرور شکست ی ذلش دید گان را انباشت و نگاهش را تیره و تار ساخت. مارال از چهره ی برافروخته وابروان گره خورده ای که داشت فهمید اواز أنچه بین آن دوگذشته آگاه است و قبل از این که فریادی که سینه ی یاشار را می سوزاند ازگلویش بیرون بیاید، پيشدستی کرد وگفت
_بیا ازاینجا برویم باران دارد تند می شود.
_حال که به هدف خود رسیدی و عقده ی دل را خالی کردی و سبک شدی، می خواهی از اینجا بروی! می ترسی من بشنوم و تلافی کنم پس بگذار ا ین کار را بکنم. تا بفهمی تلافی یعنی چه. روزیکه دست در دستم گذاشتی و قسم خوردی که با خوب و بد زندگی ام بسازی. قسم ات را باورکردم و پنداشتم که به عهدت پای بندی.
_ آنموقع نمی دانستم كه در چه جهنمی باید زندگی کنم. تو واقعیتهای زندگی را از من پنهان کرده بودی. ازکجا می دانستم که بعد از عروسی با ید در لانه ی مرغ زندگی کنم. إگر عقده ی دل را پیش مادرم خالی تکنم، پس کجا باید خالی کنم.
بسکه در آن ا تأق تنگ و تاریک در به روی خود بستم که صدای لعن و نفرینهای مادرت را نشنوم، خسته شدم. دروغ که نگفتم دیگر دلم نمی خواهد به أنجأ برگردم.
_ مخموصآ داد می زنی که پدرت بشنود و اصغر جلاد را به سراغم بفرستد، من از هیچ کس باک ندارم تا وقتی که زنم هستی،اختیارت با من است.
_ بیخود به خودت امید نده. من آقا بالا سر لازم ندارم و نمی گذارم تو سوار باشی و من پياده. می خواهم فریاد بزنم که بشنوند.دیگر جانم به لب رسیده .
برخلاف تصور شان، هیچ کس صدایشان را نمی شنید. حاج صمد و مهمانها به محض شروع بارندگی، با عجله به طرف درشکه ها و اتومبیلها ئی که جلوی باغ پارک شده بود رفتند و خدمه با سرو و صدا به جمع آوری وسایل پرداختند.
یاشأر با صدایی که می کوشید آرام باشد گفت:
_باران تند شده، خیي می شوی، بیا برویم.
با اکراه درکنارش به راه افتاد. از دور اتومبیلها و درشکه های افراد فامیل را دیدکه داشتند حرکت می کردند. فقط او بودکه به ناچار می بایستی به امید رسیدن وسیله ی نقلیه عمومی در زیر باران منتظر بماند.
وجود ماه منير درون کالسکه ای که در آن نشسته بود، هر لحظه بیشتر از آنجا فاصله می گرفت، اما دلش به همراه رنج و اندوه او از اندیشیدن به اینکه مارال می بایستی در زیر رگبار تند باران منظر رسیدن وسیله ی نقلیه باشد،در همان نقطه که آن دو ایتساده بودنأ، به جای ماند.
درشکه چی افسار اسبهایخسته راکه از صبح آنها را دوانده بودکشید و متوقفشان ساخت. مارال چادر خیس از باران را جمع کرد و سوار شد.
یاشار درکنار او نشست و دنباله ی سخن را از سرگرفت.
_فکر نکن یادم رفته پدرت چه بلای سر آقا جانم آورده. دار و ندار آن بیچاره را ازچنگش بیرون آورد.
_ داروندار! باز هم همان قصه های قدیمی و رویایی. کدام دار و ندار؟ مگر تفاوت را نمی بينی. آنها سر ازکالسکه شخصی شان شدند و رفتند و من زیر باران مثل موش آب کشیده شده ام. تو مرا از همه ی نعمتهای دنیا محروم کردی.
_مجبور نبودی دنبالم بیایی. این تو بودی که وقت و بی وقت به دکان ما می آمدی. من که دنبالت نفرستاده بودم.
_حالا این حرف را می زنی. انموقع با زبان بی زبانی التماسم می کردی. وقتی آتش عشقت سرد شد و قلبت از تب و تاب افتاد، همه ی آن شور و اشتیاق را از یاد بردی. بر خلاف تصورکه می پند اشتم کاخ خوشبختی بلورین است،کوه یخی بودکه حرارت عشق آبش کرد و آنرا فرو ریخت. خدا می داند اگر این بچه را در شکم نداشتم چه کار می کردم.
_بی خود مرا نترسان. چه کارمی کردی، همان کار را بکن. آن بچه مال من است نه مال تو، راه دیگری نداری به غیر از این که بارت را زمین بگذاری و بروی. بعد از آن حرفهائی که به مادرت زدی،دیگر به رفتنت اهمیت نمی دهم و از چشمم افتاده ای. حالا دیگر تو برایم فقط دختر مغرور حاج صمد سلطانی، دشمن دیرین خانواده ام هستی.
_منهم دیگر اهمیت نمی دهم. دیگر تحملی آن خانه و خانواده ات را ندارم. بچه ای که در شکم دارم مال من است، نه مال تو.
_اشتباه نکن این بچه نوه غفور شکوری است نه نوه ی صمدسلطأنی و من یک موی او را به آن خانواده نخواهم داد.
_هنوز دنیا نیامده که بخواهیم سرش دعواکنیم. فعلأ جزیی از وجود من است نه وجود تر.
_ همیشه که اینطور نخواهد ماند بالاخره روزی به دنیا خواهد آمد آن موقع دیکرقانونآ بچه متعلق به من است.
_که زیر دست و پای مادرت بلولد و او روزی صدهزار بار ناله و نفرین نثارش کند و در آن اتاق خفه جای برای نفس کشیدن نداشته بأشد.
_ اگر احساست واقعی بود می توانستیم در همان اتاق ده متری هم خوشبخت باشيم. می توانستی گوشهایت را از صدای عشق و محبت پرکنی، تا سخنان پر نیشی وکنایه ی آنا را نشنوی. تو دختر حاج صمدی. دختر مردی که ویروس قلبش به محض برخرود با هر صفت خوب انسانی آنرا در خود می کشد و دخترش را به جرم دوست داشتن به راحتی از خود می راند و ترد می کند آقا جانم حق داشت، تو درست عکس برگردان پدرت هستی و همان ویروس به قلبت حمله کرده. تو از مهر و عاطفه چه می دانی. به همان سادگی که از خانواده ات بریدی، از منهم خواهی برید. مردمک سیاه چشمانت پر از تصویر چلچراخ ها و تجملات خانه ی اندرونی و بیرونی آن خان ظالم است و طبیعی است که اگر به جأی این اتاق کوچک و به قول مادرت لانه مرغ، خانه ی بزرگی بر ایت می گرفتم، باز هم آنجا را لانه ی مرغ می دانستی قلبت به اندازه ی چشمانت سیاه است و به همان اندازه فریبنده و فریب کار.
_این تویی که فریبم دادی و آوار زندگی را بر سرم فرود آوردی. من از زیر و بم و پستی و بلندی آن چه می دانستم و داشت در ناز و نعمت روزگار مي گذراندم ایکاش ناچار ميشدیم آرزوها را با خودمان یدک بکشیم و حسرت زده شاهد مرگشان باشيم. أین بچه وبال گردنمان شد. حالادیگرنه تو دلت می خواهد با من زندگی کنی و نه من با تو.
_من مثل تو بولهوس ودمدمی مزاج نیستم. هنوزهم اگردست از غرورو تعصب خانوادگی برداری و فراموش کنی ازکجا آمده ای، برایم عزیز هستی.
_ آنچه راکه فراموشی کرده بودم تازه به یاد آورده ام و دیگر نمی خو اهم فراموش کنم. من عادت نکرده ام زیر باران منتظر درشکه کرایه ای بشوم، از روزی که زن تو شدم، همه جور خفت و خورای رإ تحمل کردم، دیگر بس است.
از درشكه پياده شدند و طول كوچه را زير باران پيمودند.
به کنار در خانه رسیدند، مارال ایستاد و با نفرت به در و دیوار آن خیره شد وگفت:
_ازاین خانه و از آن اتاق لعنتی بدم می آید.
یاشار ترجیح داد کوتاه بیاید. تا افخم که از خدا می خواست آن دو با هم اختلاف داشت باشنا، صدایشان را نشنود. وارد اتاق که شدند. مارال چادر را از سر برداشت و آنرا با خشم به روی چادر شبی که رختخواب در آن بچیده شده بود اند اخت و به روی فرش نشست و با صدای بلند به گریستن پرداخت. با وجود اینکه این گریه تلخ و پرسوز بود، ولی باز هم نمی توانست رنج و اندوه درون را آشکار سازد.
یاشار با مشاهده ی خطوط درد در چهره ی او نیازش را به گریستن احساس کرد و فرصت داد هر چقدر می خواهد بگرید و هرچقدرکه می خواهد ناله و زاری کند.
سیلاب دید گان مارال آتش خشم یاشار را ابیاری کرد ومحبت را به جای آن نشاند، همان محبتی که سال گذشته آن طور ناگهانی وجودش را تسخیر کرده بود.
در آن لحظه او دختر مغرور و خود پسند حاج صمد نبود، بلکه موجود درمانده ای بودکه نمی تو انست گره کور بندی راکه به دست و پای خود بسته بگشاید.
یاشار سر به زیر افکند و پشیمانی را باعشق آمیخت وگفت:
_مرا ببخش مارال. خواهش می کنم فقط یک بار دیگر به من فرصت بده.
با نگاهی که نه بيگانه بود نه آشنا، به اوخیره شد. رژه ی حسرتها به روی
سینه ی تنگش، قلبش را لگد مال می کرد. دل خود را به زحمت از زیر لگد حسرتها بیرون کشید و یکبار دیگر محبت را بر آن دمید، تا باز هم فرصت دیگری به او بدهد.
فصل 50
باران بی موقع، بسان مهمانی را که در اصل پا گشای عروسی غزال به حساب می آمد، به هم زد. با وجود این که برای ناهار پذیرا یی مفصلی از مدعوین به عمل آمده بود بعدازظهر انروز، قزبس وشفیقه به روی اجاقی که در باغ زده بودنر، دیگ بزرگی بارکردنر، و به پختن آش ترش برای عصرانه پرداختند به همین جهت بعد از شروع بأرندگی، مهماندن برای صرف آش به منزل دعوت شدند.
هر چند ماه منير دیگر حوصله ی پذیرا یی ازکسی را نداشت و ترجیح می داد بعد ازمرا جعت از باغ، فرصتی به دست بیاورد ودر سکوت اتاق خود بر بخت بد مارال اشک حسرت بریزد، چاره ای به غیر از این ندیدکه باز هم با روی باز از آنها دعوت کندکه برای ادامه ضیافت و صرف آش به منز لشان بیايند.
بچه ها جفت خود را یافته بودند و به دنبال زندگی شان بودند ماه منير در کنار همسرش در درشکه نشست و مأبقی مهماندن نیز با وسیله ی شخصی خود عازم خانه ی آنها شدند. پریشانی او چیزی نبود که از چشم تیزبین حاج صمد پنهان بماند. با کنجکاوی پرسید.
-چی شده! چرا پریشانی؟
ابتدا با تردید نگاهش کرد. ماهها بودکه جرات به زبان آوردن نام مارال را در مقابل او نداشت. برای این که درشکه چی صدایش را نشنود، سر را به نزدیک گوش حاج صمد برد و بی مقدمه پرسید:
_راست بگو، این روزها کسی را مأمور کرده ای که درکار پسرغفور موش بدواند؟
به محض شنیدن این نام هم به خشم آمد و هم متعجب شد وگفت:
_چه سروال عجیبی می کنی. من چه کار با او دارم. روزی که آن دختران اینجا رفت، هم خودش برایم مرد و هم آن نامردی که از راه به درش کرده بود. حالا چه شده که باز فیلت یاد هندوستان کرده؟
از عکس العملش ترسید و پشیمان از سوالی که کرده بود پاسخ داد:
-چیزی نشده.
- چرا حتمأ چیزی شده. تو بی خود این سروال را نمی کنی.کدام بی انصافی به این فکر افتاده که داغ دلت را تازه کند؟
جرات به زبان آوردن نام مأرال را نداشت و می دانست که به محض شنیدن این کلمه، صمد اختیار ازکف خواهد داد و فریاد خواهدکشید. با وجود این که این نام سینه سوز و آتش افروز بود، صمد با لبان لرزان وگونه های برافروخته منتظر شنیدن آن بود.
ماه منير برای اینکه شهامتش را برای بیان این جمله به دست اورد سر به زیر افکند تا ناچار نبأشد به او بنگرد وگفت:
-مارال به من گفت که تو این قصد را داری.
به محض اینکه نام مارال را بر زبان آورد، پانسمان زخم عمیق دل صمد به کنار رفت و سوزش آن آغاز شد. از صدای فریادش اسبهای درشکه هراسان شدند و بر سرعت حرکتشان افزودند. سورچی به عقب برگشت و به آن دو نگریست.
-مارال غلط کرد. اصلآ چطور به خود جزأت داده به دیدنت بیاید؟ چرا حاضرشدی با أونم صحبت بشوی؟ مگر یادت رفته چطور آبرویمان را برده. حالا بگوکجا وچه موقع آن بی چشم و رورا دیدی؟
-همین ساعتی پیش درباغ حسین آباد شاهد ندأمتهأیش بودم.
-ندامتها. یا تهمتها بأچرا به او اجازه دادی این وصله را به من بچسباند.
- تقصیر خودش نیست، آن بی همه چیز اینطور وانمودکرده.
- تف به غیرتش. فکرکردی بر ایش ارزش قائلم.که به خاطراو خونم را جوش بیاورم. اصلآ بود و نبودش برایم اهمیت ندارد. من خیال ندارم آن دختر بی عقل را هل بدهم که به زمین بخورد، چون مطمئنم که خودش به زودی به زمین خواهد خورد.
ماه منير بی آنکه اشک به چشم آورد، داشت در درون می گریست. با صدای خفه وک فته ای گفت:
_زمین خورده حاجی، خيلی هم سخت زمین خورده. دلم خیلی برایش می سوزد، چون نه راه پيش دارد و نه راه پس.
لفاف خشم وکینه راکه صحبتش در آن پیچیده شده بود بازکرد و به سینه این فرصت را دادکه آه حسرت را ازگلوی او خارج کند. رنج و اندوه، شعله های خشم را در دیدگانش ناپدید ساخت. بأ وجود این که آرزوی ناکامی مارال را در این وصلت داشت، طاقت شنیدن خبر بدبختی اش رانداشت. با صدای ناآرامی پرسید:
-چرا راه پیش و پس ندارد؟
ماه منير به سیم آخر زد گرچه به خوبی می دانست که صمد با شنیدن این پاسخ برآشفت خواهد شد،گفت:
_ آخر، با آن باری که درشکم دارد چه کاری از دستش برمی آید.
_کدام بار؟ منظورت چیست؟! نکند دختر بی فکر با حماقتش خود را گرفتأرکرده. اگر این طور باشد، وای به حالش.
_آن پسر نابکأر کاری کرده که مارال راه رهایی نداشته باشد، حالا فهمیدی چرا افسرده و پریشانم.
_خود کرده را چاره نیست. با این بلایی که به سر خود آورده بگذار بسوزد و بسازد.
_فقط همین! باورم نمی شود بتوانی اینقدر خونسرد باشی. مارال پشیمان شده ودیگر نمی خواهد ادامه بدهد.
_دیگر چه فرقی می کند. پشیمان شده باشد یا نه. وقتی بچه آن بی همه چیز را در شکم دارد، چه کار می شودکرد؟ فکر می کنی می توانم نوه ی غفور خواربار فروش را نوه ی خودم بدانم.
_کی به توگفت او را نوه ی خودت بدانی. فقط دخترت را از آن جهنم نجات بده.
_چطوری لابد توقع داری بلند شرم به منزل آن ملعون بروم و آنقدر مشت به شکم دخترم بزنم تا بچه اش سقط شود و بعد دستش را بگیرم و از آن خانه بیرون بیاورم؟
-منظور من این نبود.
- خوب پس واضح بگو منظورت چیست.
- تا امروز فکر می کردم خوشبخت است، ولی حالا که می دانم نیست، آرام و قرار ندارم.
حاج صمد سکوت اختیار کرد و به فکر فرو رفت. کاش می توانست به عقب بازگردد و به روی آن لحظات زندگی چنگ بیند ازدکه دختر ناکامش به همراه دختر گریز پایش، پا به پای او اسب می تاختند و سرشار از شور و نشاط جوانی بودند.
اکنون که جوانی اش، لب طاقچه ی پيری در حال افتادن بود، جیران در زیر خر وارها خاک خفته بود و مارال به هر طرف که مي چرخید، چوب ندامت بر سرش فرود می آمد و درمانده و مستأصل به دنبال راه چاره می گشت.
از این که آرزوی بدبختی أش راکرده بود، خود را ملامت می کرد. شاید این نفرین او بودکه دامنگیر دخترش شده بود. رو به ماه منیرکرد و پرسید:
-راست بگو. بعد از آن ماجرا، این اولین بار بودکه مارال را می دیدی؟
- حالا که پرسیدی،ناچارم جواب بدهم. راستش را بخواهی اولین بار نبود. یکباردیگر هم شب عروسی غزال او را دیدم.
- شب عروسی غزال!کجا او را دیدی؟
چادر را به روی صورت کشید تا مبادا درشکه جی اشکش را ببین و پاسخ داد:
_دختر بخت برگشته ام کنار اجاق قزبس ایستاده برد و داشت از دور خواهر نو عروسش را تماشا می کرد. وقتی از آمدن او با خبر شام، دلم طاقت نیاورد، از مجلس بیرون آمدم و به حیاط رفتم و تا می تو انستم نگاهش کردم و در آغوشش گرفتم. انموقع هنوز به حد انفجار نرسیده بودکه عقده ی دل را بازکند و از بدبختی خود سخن بگوید و من به غلط گمان کردم هنوز خوشبخت است. چه اشتباهی.
-حالاکجأ دارد زندگی می کند؟
-همانجا در منزل غفور.
_تف به غیرت آن مردکه هنوزنتوانسته برای زنش یک آلونک دست و پا کند. یعنی مارال هنوز فکرمی کندکه آن جوان ارزش این آبروریزی را دارد؟ هم با آبروی ما بازی کرد هم با آبروی خودش. دختری که همه آرزوی یک نگاهش را داشتند. خود را تباه کرد. حالا حقش این است که این بلا به سرش بیاید.
_نه حقش نیست اوجوان بود ونادان. تو آنطورکه باید ایستأدگی نکردی و با دست خودت آن دختر را هل دادی که زود تر به دام بیفتد
_اگر این کار نمی کردم رسوایی به بارمی أورد. خيلی سعی کردم جلویش را بگیرم و وادارش کنم سر عقل بیاید و دست از سر او بردارد. اما وقتی یک در را به رویش می بستم، از در دیگر خود را به آن ملعون می رساند.گفتم به جهنم، بگذار لااقل حلالش شود و برود.
_شاید اگر زنجیرش می کردی، هوای آن جوان، ازسرش بیرون می رفت.
_ولی اگر این کار رامی کردم، به هر ترتیبی بود زنجیر را پاره می کرد و می رفت. من دختر خودم را بهتر می شناسم. هیچ کس نمی تواند جلودارش بشود.
_ولی آنها جلودارش شده اند. آنقدر مظلوم شده که اگر از نزدیک او را ببینی دلت به حالش می سوزد.
_با این حرفها یی که می زنی، وادارم می کنی بروم بالگد در دکان غفوررا از پاشنه در بیاورم و خانمانشان را بسوزانم. اگر بگویم محبت این دختر در دلم نیست، دروغ گفته ام. دخترم است، آنهم دختر عزیز کرده ام. ولی تا وقتی با پای خود برنگردد ونگوید غلط کرده ام، حاضر نیستم او را ببخشم.
_فکر نمی کنی حالا که دارد بچه دار ميشود. بهتر باشد برایش خانه ی جداگانه ای بگیریم تا از این بی سرو سامانی نجات پیدا کند؟
حتی یک لحظه هم درنگ نكرد و بلافاصله پاسخ داد:
_ نه امکان ندأرد. چیزی از من نخواه که قادر به انجام آن نیستم. بگذار همانجا بماند و عاصی شود. وقتی که جان به لبش رسید و برگشت، آنوقت حاضرم مثل گذشته همه زندکی ام را به پایش بریزم وحسرت روزهای سختی واکه گذرانده، جبران کنم.
_ پس تو به فکر چاره نیستی.
_اگر پای آن بچه در میان نبود، می شدکاری کددکه برگردد. ولی حالا دگر فایده ای ندارد. تازه مگر همین یکساعت پيش بتو نگفته بودکه من خیال دارم شوهرش .ا بی کارکنم. تو به ا ین خیالی که پشیمان شده و قصد بازگشت دارد و او هنوز دارد خون به دلت می کند. اصلآ فراموش کن که یک زمان دختری به اسم مارال داشته ای.
_ مگر می شود فراموش کرد. بی خود نگو که تو فراموش کرده ای. خيال می کنی من شاهد آ ه و ناله های نیمه شبانت نیستم و نمی دانم که شبی نیست با یاد أونخوابی و با يادش بیدار نشوی. این دفتر پاره ی تن ماست. مگر می شود فرامو شش کرد.
_من پاره تنم را از تنم جداکردم وجای بریدگی اش دارد جوش می خورد. تو هم همین کار را بکن. داریم به خانه نزدیک می شویم. اشکهایت را پاک کن و بخند و با روی باز ازمهمانهایت پذیرایی کن. آخر ما به غیر از آن یکی، دختر دیگری هم داریم.
_ایكاش آن یکی هم مثل غزال خوشبخت بود.
_ آن یکی خودش تیشه به ریشه اش زد. پس دیگر فکرش را نکن.
فصل 51
مدتها بود که محبت به مارال و نام او درکنج دیوار دل حاج صمد به بند کشیده شده بودکه سخنان ماه منير مانند نیشتری بر قلب پر خون اوفرود آمد و نام مارال را به همراه عشق و علاقه ی پدری در فوران آن شناور ساخت بنحوی که از آن لحظه به بعد هیچ یک از بردن نام مارال پروایی نداشتند.
عشرت هیچ تلاشی برای این که به دوری از آیدین عادت کند، نمی کرد. انگشتانش برای شمارش زمان سپری شده، حتی یک لحظه هم از حرکت باز نمی ا یستاد. بوی نم دلتنگی. نفس کشیدن در آن خانه را مشکل ساخته بود. مرگ جیران، عروسی غزال، بهانه ای بود برای فرار از جأیی که از لابلای خشت وگل آن، هوای پسر ش به مشام می رسید.
بعد از عروسی غزال، مهمانی های پاگشا را بهانه کردو به همراه بقیه ی افراد خانواده به تهران بازنگشت و با آلما در زنجان ماندگار شد. ناکامی آ یدین در عشق مارال، او را نسبت به سرنوشت دختری که یک زمان سوگلی اش به شمار می رفت بی اعتنا ساخت و پس از شنیدن آن پاسخ منفی از میزان مهر و محبتش کاسته شد و از آن روز به بعد بی آنکه خواست ی خود را بر زبان بیاورد،آرزوی سیاه بختی وی را داشت.
بعد از مراجعت ازباغ، همین که صمد پا از درشکه به زمین نهاد، وابستگی خاصی که میان او و خواهر دو قلویش وجود داشت، باعث شدکه عشرت در موقع پیاده شدن از اتومبیل طغرل با یک نگاه متوجه ی آشفتگی درونش شود. صدای همهمه مهماندن از تالار بزرگ به گوش می رسید. حاج صمد به بهانه ی نماز به اتاق نشیمن پناه برد. مگر نه اینکه به در و دیوار آن قسمت قلبش که محبت مارال در آن منزل داشت،گل مالیده بود تا احساس خود را در پشت آن محبوس سازد؟ پس دلیل پریشانی و التهابش چه بود؟ تازه سر از سجاده برداشته بودکه نگاه پر سروال عشرت غافلگیرش ساخت.
_چی شده حاج دادا، اتفاقی افتاده؟ به نظرمی رسدکه خيلی پریشانید.
چمشها را بست و به استغاثه و راز و نیاز پرداخت. عشرت در سکوت منتظر ماند تا اودوباره چشم بگشاید وادامه داد:
_من و آلما خیال داریم فردا به تهران برگردیم. ولی تا نفهمم چه اتفاقی افتاده نمی روم.
اسب تیز پای شادی هاگذران است و قاطر لنگ اندوه کند پا و دیرگزر.
بی آنکه به او بنگرد گفت:
_چه بهتر، نرو. چند روز دیگر هم بمان.
_آخر به اندازه ی کافی مزاحم شده ایم دیگرکافی است.
_ بودن تو در اینجا به من آرامش مي دهد. دلم خيلی گرفت راست گو، دوری از ایدین خيلی اذیتت می کند؟
داغ دل عشرت تازه شد. آهی کشید و پاسخ داد:
_خاطرات گذشته. عذابم می دهد، آنقد رکه أیکر چیزی فمانده که جانم به لبم برسد.
_منهم درست همین حالت را دارم
صمد عادت ندأشت احساس خود را برزبان آورد، در واقع غر ورش اجازه ی بیان آن را نمی داد، اما در آن لحظه آنقدرزبون و درمانده شده بود که گفت:
_تا امروز فکر می کردم با همه ی آبر وریزی اش، لااقل خوشبخت شده. ولی حالا می دانم که سیاه بخت است.
هنوز از به زبان آوردن نام مارال پروا داشت. عشرت پرسید:
_چرا نمی روی دست او را بگیری واز آن خانه بیرون بیاوری؟
_نمی توانم این کار رأ بکنم. زن عقدی اش است. بچه ای در شکم دارد. با همه ی قدرتم قادر به انجام این کار نیستم.
عشرت زانو زد و نشست. از ضعف و زبونی برادر قدرتمندش، دلش به درد آمد.
_این دختر چه روزت آورد خاج دادا.
_بیچاره ام کرده. أبرویم را پیش سر و همسر برده و سرافکنددام ساخته. همه می دانند این دختر به مردی شوهرکرده که هم طراز ما نیست.
_این تصوری است که خودت داری، وگرنه از نظر دیگران او هم شوهر کرده و به دنبال زندگی اش رفته. همه که نباید زن پسر خان بشوند.
_بجهنم که پسر خان نیست. لااقل اگر اصل و نسب دار بود،دلم نمی سوخت.گرچه حالا دیگرکارازکار.گذشته و آن غصه در دلم کهنه شده و کم کم داشتم فراموش می کردم که دختری بنام مأرال داشته ام. از تو چه پنهان أبجی گور این دختر را هم بغل گور جیران کنده بودم وگاه که خاطرات کودکی و نوجوانی شان به قلبم نیش می زد، در خلوت اتاقم با اشک به روی آن مرهم می نهادم. باورت می شود که منهم گریه می کردم؟
_چرأ باورم نشود. تو این دختر را خيلی دوست داشتی. پس طبیعی است رفتار او دلت را خيلی سوزانده. بخصرص حالا که می گویی خودش هم دلسوخته است. وقتی هوس او را به آنجاکشانده، بگذار بسوزد.
_ به اندازه کافی سوخته. شیطان می گویدمشداصغر را به سراغ غفور بفرستم که گو شمالی اش بدهد.
_گو شمالی بدهد که چه بشرد. چرا می خواهی گناه پسر را به پای پدر بنی پسی. مکر دستت به خودش نمی رسأ؟
_زندگی او در مثت من است ه در یکی از شرکتهان خودمان کار می کند. فقط نمی خواهم آنجا گوشمالی اش دهم ، چون دختر خودم را می شناسم و می دانم این طوری جری تر خواهد شد.
_مرا ببخش دادا. ولی خودت این دختررابد بار آوردی. آنقدر هر چه خواست انجام دادی که دیگر خواسته ای ندأشت.
بادی که می وزید مسیر باران را منحرف می کرد و قطرات آنرا به روی شیشه ی پنجره ها فرو می ریخت. حاج صمد تسبیح را به روی سجاده ی ترمه نهاد وگفت:
_همه فکرمی کنندکه من سخت ومقاوم هستم. مرگ جیران ودرد بدتراز داغ مرگ او خطای مارال،کمرم را شکست.
_حتی مرگ هم در مقابل ضربه ی سخت می شکند، دلیلی نداردکه تو نشکنی. آن مارال است که طناب دار را به دورگردن خود محکم کرده. پس بگذار طناب کشیده شود و حلقوم او را بفشارد.
ارتعاش سیمهای خشم و نفر ت در صدای عشرت آشکار بود،حاج صمد حیرت زده نگاهش کرد وگفت:
_ تو دلت از جأی دیگری پر است، أبجی.
هر چه دلتنگی از دوری فرزند داشت به روی قلب فشرد. نام ایدین به روی تنور داغ زبانش چسبید.
_من هنوز جرات نکرده ام به ایدین خبر بدهم که مارال چه دسته گلی به آب داده. مطمئنم که اگر باخبر شود این دختر یک پسر بی اصل و نسب را به او ترجیح داده، خيلی ناراحت خواهد شد.
ریسمان غصه به دورگردنش پيچید و حسرت تعبیر نشدن خوابهای طلایی که برای مارال می دید،در صدایش نمایان بود.
_اگر فریب آن زبان چرب و نرم را نمی خوردم و آزادش نمی گذاشتم، اگر به زور او را پای سفره ی عقد پسر تو می نشاندم، امروز این طور بی آبرو و سرافکنده نمی شدم ومجبور نبودم شاهد بدبختی اش باشم.
_دختری که به زور پای سفره ی عقد بنشیند، به چه درد می خورد.
برأی یک لحظه هر دو سکوت کردند وگوش به سر و صدایی که از تالار بزرگ و حیاط به گوش می رسید دادند.
در تالار کوچک حوریه و قمر بی حوصلگی ماه منير را درگفتکو با مهمانان احساس کردند وخود در سرگرم ساختن آنها برمشر قدم شدند. در تالار بزرگ حأج اسد متوجه غیبت برادرش شد و بی آنکه از علت آن آگاه باشد،کوشید تا وظیفه ی او را در پذیرائی از مدعوین به عهده بگیرد.
طیبه، جیران کوچولو راکه سر وصدای مهمانان باعث نحسی اش شده بود و یک بند فریاد می کشید، به حیاط اندرونی برد تا به دور از سر وصدا آرام بگیرد. طغرل، حکمعلی و غیبعلی را مأمور ساخت فرش ایوان راکه تمام تابستان در آنجا پهن بود، قبل از اینکه کاملآ خیس شود، جمع کنند. ماه منپر در جستجوی صمد سر به درون اتاق کشید و ازدیدن آن دو با هم متعجب شد و پرسید:
_چی شده؟ خواهر و برادر با هم خلوت کرده اید، مگر یادتان رفته که مهمان داریم.
حاج صمد ابروانش را در هم کشید و پاسخ داد:
_این آتشر را تو خودت روشن کردی و به دلم شور اند اختی، حالا تازه می پرسی چه خبر شده.
ماه منير قدم به داخل اتاق نهاد و درکنار سجاده ی او زانو زد و نشست.
از یاد برد که خواهرشوهرش هم در همانجا و در چند قدمی او نشسته است.
با وجود این که دوست نداشت در مقابل عشرت در مورد خطای مارال سخن بگوید، طاقت نیاورد و رو به همسرش کرد وگفت:
_فکرمی کنی فقط به دل توشور انداختم، پس دل خودم چی. خدا می داند چه افکار پریشان و مغشوشی دارم. آن روز را به یاد داری که در همین اتاق داشتی تنش را با شلاق سیاه می کردی؟
بی آنکه چشمهایش را ببندد و ضربات سختی را که با کمربند بر بدن، ظریف مارال وارد می کرد، در نظر مجسم کند، آن صحنه را به یاد آورد و گفت:
_شاید آن تنبیه برایش کافی نبود، ایکاش تن و بدن او را فوری با شلاق کبود می کردم که هیچ وقت اثر آن محو نمی شد. شاید آن موقع قدر این ضربه ما را می دانست.
حاج صمد خبر ندأشت که آن روزها مأرال هم حسرت آن رأ می خورد که چرا پدرش طوری بدنش را با شلاق سیاه نکرده بودکه آن سودای خام را از سر بیرون کند.
کینه ها ازدرون سبد دلش لبریزشد و آنرا آزاد ساخت تا در آرزوی دیدن دخترش پرکشد و زیر لب زمزمه کرد:
_کجا یی دختر پدر سوخته ی من.
ماه منيرکه شاهد جوشش احساس او بود از فرصت استفاده کرد والتماس کنان گفت:
_پس به دادش برس و نگذار بیش ازاین آزار ببیند.
صمد بال پرنده ی احساس رأگرفت و آنرا به درون قفس سینه بازگرداند و سر را به علامت نفی تکان داد وگفت:
_ یکبار گفتم که تا وقتی در آن خانه است نمی تواند از من انتظار بخشش وکمك را داشته باشد. پس دیگر تکرار نکن.
فصل 52
افخم دوست نداشت عروسی همچون مارال قدم به آن خانه بگذارد و از خدا می خواست همسریاشار زنی مطیع و فرمانبردار باشد تأ بتواند هر وقت که خواست به او امر و نهی کند. آرزو می کرد پای مارال در موقع قدم گذاشتن به روی پله ها لغریده و سرنگون شود تا هم خود و هم طفلی که در شکم داشت ازبین بروند. اما از بخت به اومارال با احتیاط به روی پله ها قدم می نهاد و قصد سرنگون شدن را نداشت. یاشار برای رفع کدورتی که در باغ حسین آباد بین او و همسرش شده بود، سعی می کرد تا به نحوی محبت او را نسبت به خود جلب کند و بر این اساس به نگاههای پراز خشم و نفرت مادر توجهی نداشت و سخنان ملامت آمیز او را نادیده می گرفت و وظایفی را که مارال عهده دارانجام آن بود، خود انجام می داد.
افخم که تحمل شنیدن سخنان نیدار او و خوش خدمتی های یاشار را نداشت، زبان به شکوه نزد غفورگشود وگفت:
_میمون هر چی زشت تره، بازی اش بپشتره، از روزی که شیکمش باد کرده، دما غشم باد آورده و بدترکیب ترشده، ا ین پسره بی عقل بیشتر دورو بر اون می پلکه و هواشو داره و نمی زاره دست به سیاه و سفید بزنه، آخه تاکی من باید کنیز دست به سینه شون باشم.
غفورکه داشت آماده ی خروح از خانه می شد، در حالی که درد سینه امانش را بریده بود، با صدایی که به زحمت شنیده مي شدگفت:
_خودم کردم که لعنت برخودم باد. از روز اول نباید قبول می کردیم دختر آن ناخلف را به این خانه بیاورد. حالا دیگرکار ازکار گذشته و این پسره بی فکراصلآخیالندارد دست زنش را بگیردو ازاینجا برود. نمی دانم باید با اوچه کارکنم.
افخم بدون توجه به رنگ چهره ی همسرخودکه کاملآسفید شده بودگفت:
_من دیگه تحمل ندارم آقا، خودت يه جوری بهشون بفهمون که یا باید اون زن نصف بار زحمت أین خونه روبه دوش بکشه یاگورشوگم کنه، بره. حالا که قبول کردی دختر تو به یوسف پسر انيس خانوم بدی، اونوقت من دست تنها می شم وهمین که از عهده ی کار این خونه بربیام واسم بسه، دیگه نمی تونم خدمت اون یکی یکدونه و بچه شو هم بکنم.
غفور جلوی پا دری خم شد و در حالی که با یکدست قلبش راکه دچار ناراحتی شده بود فشارمی داد، با دست دیگر پاشنه ی کفثش راکشید وگفت:
_حالا که هنوز نه دخترت عروس شده و نه عروست فارغ، پس صبر داشته باش تا ببینم چه کار مي توانم بکنم.
_همش صبر، آخه مگه من چقدر می تونم تحمل داشته باشم صدام در نیاد.
کلاه را به سر نهاد ودر حالی که داشت به طرف ایوان می رفت گفت:
_به ریحان بگوخودش را برای شیرینی خورأن آماده کند، لااقل این یکی را خودم سرو سامان می دهم ونمی گزارم نصیب نااهل شود.
پاکه به روی پله ها نهاد، درست مانند اینکه اولین بار است متوجه ی شکستگی لبه ی سنگهای پله می شود، زیر لب زمزمه کرد.
_این سنگها هم مثل من پیرو فرسرده شده اند.
افخم که پا به پای اوقدم برمی داشت، لبخندی به لب آورد و به اعتراض گفت:
_واه چه حرفها می زنی آقا، حالا کو تا توپير بشی.
_ این پله ها که از سنگ است زیر چکمه ی آهنی اصغر جلاد و ارباب ملعونش شکست، پس توقع داری وجود من که از سنگ نیست زیر بار ظلم آنها نشکند.
_ خدا ذلیلشون کنه، ظلم خودشرن کم بود، این دختر رو هم به ریش ما بستن که چون به لبمون برسونه.
غفور بی اختیار به عقب برگشت و یکبار دیگر خانه ی موروثی را تماشا کرد. ریحانه که داشت در زیر زمین ترشی می اند أخت، به شنیدن صدای پای پدر سر را از پنجره به بیرون آورد وگفت:
_برای ناهار به خانه می أیید یا نه؟
با لذت چشم به نیمرخ زیبای او دوخت و پاسخ داد:
_اگر زنده بودم. بر می گردم.
_نفوسبد تزنید آقاجان انشاءالله صد سال زنده باشید.
_صد سال که تعارف است. دعاکن تا عروسی توزنده باشم وحسرت به دل از دنيا نروم
منتظر جواب نشد وازدربیرون رفت. افخم در حالی که زیر لب مارال را نفرین می کردکه چرا هنوز در خواب ناز است، برای کمک به ریحانه به زیر زمین رفت. غفور واردکوچه که شد، لحظه ای ایستاد و به اطراف نظر افکند. چهار مین روز پائیز بود آسمان ابری،گرفته و غم آلود و منتظر ریزش باران بود.
پسر بچه ای که داشت سقز می فروخت،کودکی او را تداعی می کردکه بأ التماس می کوشید تا آلو و لواشکی رأ که مادرش در همان ملک غصبی حاج ممد درست کرده بود به رهگذران بفروشد.
برای رسیدن به این مرحله از زندگی یک عمر دویده بود، با وجود ا ینکه دخترش به زودی عروس می شد، ولی از این که زود تر او را شوهر نداده بود خود را ملامت می کرد.
آرامش معیشت او از روزی به هم خورد که ملک موروثی ،به خاطر بدهی به حاج صمد ازدست رفت و آرامش زندکی از روزی که یاشار دختر غاصب آن ملک را به عنوان همسر به آن خانه آورد.
بوی کاه، بوی علفهای مرطوب ده را در خاطر بوئید و دلش در هوای سبزه زارهأی آنجا پرکشید، دردش این بودکه دختر همان مردی که این مک را غصب کرد، پسر او را هم از چنگش بیرون آورد. مرغ دلش برای سر زدن به آن ده راه درازی را می پيمود و اکنون خسته، از تاب و توان افتاده بود. هوای داخل دکان به نظر سنگین و غیر قابل تنفس و تحمل می آمد. با انگشت به شمارش سالهای عمر خود پرداخت. هنوز بیش از پنجاه بهار از آن نمی گذشت و شاید باز هم فرصتی برای زیستن باقی مانده بود.
اولین مشتری که وارد مغازه شد، با دیدن چهره ی رنگ پریده ی او طاقت نیاورد و برسید:
_مگر خدای نکرده کسالت دارید؟
از سووالش حیرت کرد و به جای جواب پرسید:
_چطور مگر؟!
_ آخر رنگتان خيلی پریده است.
یعنی واقعأ رنگش پریده است! شاید بهتر بود مغازه رأ می بست و به خانه باز می گشت و به استراحت می پرداخت. این روزها زیادی خودش را خسته کرده بود.
ایکاش یاشار به جای اینکه جیره خوار دشمنش شود، عصای دست پدرش می شد. شاید سوزش سینه نیز از ندانم کاری و سرکشی پسرش ناشی می شد.
این سوزش ریشه دار بود و نمی شد آنرا نادیده گرفت.
شاید اگر سر را روی پیشخوان می گذاشت و به استراحت می پرداخت، حالش بهتر می شد و درد سینه هم آرام می گرفت. سر راکه به روی دست خم کرد، چشمش به انگشتر عقیق یادگاری مادرش افتأد که همیشه به انگشت داشت. بی آنکه بداند این آخرین نگاه به زندگی و متعلقات آن است خم شد و آنرأ بوسید. ریسمان تنگ اجل به دورگلویش بیچید. اولین گلوله مرگ که از اسلحه ی زندگی شلیک شد، درست به هدف خورد و قلب او را شکافت. پای آرزوهایش قبل از رسیدن به مقصد پیچید و از حرکت باز ایستاد.
انيس خانم مادر یوسف خرید را بهانه کرده بود تا با غفوردر مورد مراسم شیرینی خوردن یوسف با ریحانه گفتگو کند.
به محض ورود به مغازه از دیدن اوکه سر به روی پیشخوان داشت حیرت کرد. غفور آنقدر آرإم خوابیده بودکه انیس خانم دلش نیامد صدایش کند. چند لحظه ای بلاتکلیف به امید این که بیدار شود همانجأ ایستاد.با خود گفت: "شاید بهتر باشد فعلآ برگردم و بگذارم او آسوده بخوابد"برای تصمیم گرفتن مردد بودکه مرد درشت اندامی با سر و صدا در را بازکرد و داخل شد. اما باز هم بیدار نشد. آن مرد بی توجه به انيس خانم جلو آمد و شانه اش را تکان دأد وگفت:
_چی شده آقا غفور، حألا چه وقت خوابه. واست جنس آوردم، بلند شو تحویل بگیر.
با تعجب به جسم بی حرکتی که در مقابل داشت خیره شد وسپس به انيس خانم اشاره کرد وگفت.
_گمان نمی کنم خواب باشه، نکنه روح ازجسمش پروازکرده.کمک کنین اونو رو زمین بخوابونیم.
به شنیدن أین جمله فریادی از وحشت کشید و به سرعت از دکان خارج شده بی توجه به رگبار تند باران سراسیمه، به طرف منزل آنها دوید واز إفخم و ریحانه خواست که با أو به آنجا بیايند.
ازروزی که صحبت عروسی ریحانه و یوسف شده بود، افخم به روزهای تنهایی خود و همسرش می اندیشید، ولی هرگز تصور نمی کردکه به زودی باید فقط به تنهأیی و بی همدمی خود بیندیشد.
او فقط همسرش نبود، بلکه تنها تکیه گاهش به شمار می رفت. غفور پای افخم بود برای راه رفتن و نیروی جسمانی در مقابله با مشکلات زندگی و اکنون به این می اندیشیدکه بد از این چگونه خواهد زیست و چگونه نفس خواهدکشید.
انيس خانم به یوسف خبر داد و یوسف به یاشار. موقعی که آن جمع سراسیمه خود را به مغازه ی غفور رساندند، پزشکی که به بالیش آورده بودند، با زبان بی زبانی به آنها فهماند که کار أزکار گذشته و تلاش برای به کار انداختن مجدد قلب او بی فایده است.
یاشار حسرتهای دل سوزان پدر را می شناخت و از زیر پلک چشمان بسته اش، ملامت و سرزنش را آشکار می دید و خود را در مرگ پدر مقصر می دانست. اگر با دل بستن به دختر حاج صمد، دل او را نشکسته بود، شاید هنوز این قلب سالها برای تپیدن فرصت داشت.
صدای پرطنین افخم در میان شیون و زاری به گوش رسیدکه می گفت:
_کشتنش، به خدا کشتنش. اون مردنی نبود. صبح که داشت می رفت، هیچ چی اش نبرد، صحیح وسألم از این در بیرون رفت. حتمأ لازم نیس تبرتو قلبش فروکنن. گفتن يه کلمه از صد تا تیر بدتر قلبوشکأف می ده.
یاشار می دانست که مادر و خواهرش نیاز به تسلا دارند. یادآوری چهره ی آرام و بی حرکت پدر، دلش را آتش می زد. از این که در روزهأیآخر زندگي آن مرد، آنقدر اورا آزرده برد، احساس شرمساری می کرد. هیچ کس نمی دانست چطور این اتفاق افتاده، ازنظر افخم،شوهرش موقع ترک خانه کاملأ سالم بود. مارال با وجود این که می دانست همسرش نیاز به دلداری دارد به بهانه ی بارداری در مراسم تشییع جنازه شرکت نکرد. یاشار بهت زده بود و آنچه را که اتفاق افتاده، باور نمی کرد. نگاه مشکوکش مارال را می آزرد. بعد از مراجعت آنها ازگورستان، صدای گریه و شیون افخم و ریحانه که بدون لحظه ای مکث شنیده می شد،گوشخراش و پردرد بود. اوكوششي برای دلداری شان نکرد. آنقدر خود را به دور از آنها می دانست که تلاش برای پيمودن این مسافت راکاری عبث و بیهوده می پنداشت وکنج خلوت اتاق را به بودن در میان آن جمع ترجیح می داد. مارال نمی توانست خود را همدرد آنها نشان بدهد. چون کوچكترین احساسی در میان نبود. آرزو های برباد رفته پدر، یاشار را نسبت به وی خشمگین ساخته برد. موقعی که مادرش درمیان اشک و آه فریاد زنان گفت:
_اوناجونشوگرفتن. تو خودتم تو مرگش بی تقصیرنیستی.أگه نمی ذاشتی هوس به وجودت قالب بشه، اگه دست این دختر رو نمی گرفتی به اینجا بیاری، این اتفاق نمی افتاد. بذارگورشوگم کنه و بره من دیگه تحملشو ندارم.
خشمش را با نفرین درآمیخت ،تا قبل از اینکه مارال بأ قدم نهادن به روی قلبش جای پاهای دیگری راکه قبلآ به روی آن قدم نهاده بودند، پاک کند، محبتش مختص به پدر و مادر بود و اکنون از بی مهری اش احساس پشیمانی می کرد.
مارال اطمینان داشت که در آن لحظه آنها نیازی به دلداری او ندارند و ترجیح می دهندکه او در چهاردیواری اتاقی که چون حصاری وی را ازجمع آنها جدا می ساخت، محبوس بماند.
موقعی که خانه خلوت شد و مهماندن رفتند. مارال صدای پای یاشار را که داشت به آن اتاق نزدیک می شد شنید و خود را برای دلداری إش آماده ساخت.
این اولین بار بودکه همسر خود را انطور آشفته و پریشان می دید. پيراهن سیاهی که به تن داشت چروک و اتو نکشیده بود و موهای سیاه مجعدش شانه نکرده به طور نامرتب به روی پیشانی خودنمائی می کرد.
مارال به دنبال جمله ی مناسبی برای گفتن تسلیت می گشت که او زبان به سخن گشود و با لحن ملامت آمیزی گفت:
_ازكنج اتاقت چه خیری دیدی که رهایش نمی کنی. ناسلامتی تو عروس این خانواده ای و همه توقع داشتندکه درکنار مادر و خواهرم نشسته باشی.
-چه لزومی داشت آنجا بنشینم. نه آنها دلشان می خواهد من در کنار شان باشم و نه من علاقه ای به این هم نشینی دارم.
به پیراهن گشاد سبز رنگی که به تن داشت اشاره کرد وگفت:
_لااقل اگر دلت عزادار نبود، می خواستی لباس مشکی بپوشی و وانمود کنی که عزاداری. فکر نکن نمی دانم پدرم را چه کسی کشته.
_چه کسی کشته بگو؟ چرا حرفت را درست نمی زنی. من تا حالا فکر می کردم سكته کرده.
_سكته کرده. اما یک نفر باعث این سكته شده و تو خوب می دانی این یک نفرکیست.
-من ازکجا باید بدانم.
-چون اگر تو پيش مادرت شیون وزاری نمی کردی، آنها اصغر جلاد را به آنجا نمی فرستادند تاکا ری کند که قلبش از حرکت بایستد.
- بی خود تهمت نزن. این غیر ممکن است.
_چراغیرممکن است مگر پدرت عادت ندارد هر وقت پای خرش درگل بماند اورا مأمور بیرون آوردن آن ازگل کند. مطمئنم اصغر جلاد امروز صبح به سراغ آقاجان خدا بیامرز رفته و با ترساندن او باعث مرگش شده.
افخم موقع عبور از جلوی اتاق آنها طبق معمول فال گوش ایستاد و آخرین جمله ای راکه از زبان بسرش بیرون آمد شنید و بی طاقت در را باز کرد، داخل شد و برسید:
-چی گفتی یاشار! اصغر جلاد آقاجانت راکشته؟
مارال به همسرش فرصت پاسخ رأ نداد و فریاد کشید:
_نه این دروغ است، یک دروغ بزرگ، باور نمی کنم.
أفخم دست به کمر زد و بلندتر فریاد زد:
_واه چه حرفا. دروغگو خودتی و جدآبادت، حالا دیگه به ما تهت دروغگوئی می زنی. خیال کردی از خونش می گذرم. اونایی که کشتنش باید تقاص پس بدن. خودتم خوب می دونی که چه بلایی سرش آوردن که عین دزدها تو اتاقت قايم شدی و نیومدی مث بچه آدم تو جمع عزادارها بشینی. نه سر خأک اون فاتحه خوندی و نه تو مراسم شام غریبونش شرکت کردی
یاشأر شراره های خشم را در چشمان افخم که از شدت گریه سرخ شده بود مشاهده کرد. می دانست که او سخت دل شکسته و ماتم زده است، اما این دلیل نمی شدکه بگذارد تلافی مصیبتی را که غافلگیرشان ساخته بود، بر سر عروسش در بیاورد.
مارال دیگر تحمل شنیدن تهمتهای مادرشوهر را نداشت، یاشار دست او رأکه درهوا بلند شده بود تا به روی صورت افخم فرود آیدگرفت و تشر زنان پرسید:
_داری چه كأر می کنی؟! او مادر من است و باید احترامش را داشته باشی.
کوشید تا دستش را رهاکند وگفت:
_پس چرا آنا احترام مرا تدارد. تو فقط زبانت به روی من دراز است، چرا به او یاد نمی دهی حرف دهنش را بفهمد و بعد بزند.
صدای فریاد گوشخراش یاشار به گوش رسید:
_مگر تو احساس نداری زن، پدر من و شوهر آنا مرده. تحمل این مصیبت خارج از طاقت ماست، بخصوص که ممکن است در این قضیه پأی خانواده ی تو هم در میان باشد.
افخم مشت محکم خود را به روی دست پسرش که دست مارأل راگرفته بودکو بید وگفت:
_بذار بزنه. خیال میكنی من از پس این نیم وجبی برنمی آم.
یاشار دست مارال را رهاکرد و با لحن تندی خطاب به مادر گفت:
- بس کن آنا، بیا برویم.
- توگستاخش کردی. اگه از روز أول جلوشو می گرفتی، این طور نمی شد. به خاطر دل صاب مرده ات، زندگی مونو به باد دادی. این مارمولک با جادو و جنبل چشم عقلتوکورکرده. تا چون منم نگرفته، بفرست بره خونه ی بابآش.
- حالا وقت این حرفها نیست.
- پس کی وقت این حرفا ست. وقتی که همه مون چون به لب شدیم؟
مارال از جا برخاست و روبرویشان ایستاد و خطاب به مادرشوهرش گفت :
_من از خدا می خواهم که بروم. لازم نیست او مرا بفرستد. خودم مي روم. این اتاق ده متری خفه ارزانی خودت.
یاشار دست به روی شانه ی مارال نهاد وگفت:
- تو آرام باش، بنشین.
و سپس رو به أفخم کرد و ادامه داد:
- این زن مادر بچه ی من است. به این سادگی نمی توانم رهایش کنم که برود.
_ به اون بچه كه هنوز به دنيا نيومده دل نبد. بالاخره اونم تخم ِتَرَكه ي همون فاميله و يه روز بلاي جونمون ميشه.بذار بره همونجا كه ننه اش داره مي ره.
یاشار با لحن محبت آمیزی گفت:
_فکرنمی کنم آقاجان خدابیامرز راضی باشد، شب شام غریبانش به جای خواندن دعا و قرآن، این حرفها را رد و بدل کنیم.
افخم با صدای بلند به گریستن پرداخت وکفت:
_ بیا بریم براش قرآن بخرنیم. امشب تو باید جای اون پيش من ئ ریحان بخئابی، وگرنه تا صبح نمی تونم چثساموروهم بذارم.
- خيلی خوب آنا قبول، امشب جای آقاجان مي خوابم. فعلآ شمأ بروید. چند دقیقه دیگر من هم می أیم.
در حالی که داشت ازاتاق خارج می شد پرسید:
_چی خوای به اون دختره بگی؟ مزد دستموکه داد. چیزی نمونده بود دستشو رو من بلند بکنه. بازم می خوای ناز و نوازثش کنی. بیا بریم.
یاشار بی اراده به دنبال افخم به راه افتاد و بی آنکه حتی نیم نگاهی به مارال بیفکند ازاتاق بیرون رفت.
سیلی ندامتها، یکی پس از دیگری به روی گونه های مارال ضربه می نواخت. صدای پایشان که أورشد، صورت را به روی چادرشب فشرد و به گریستن پردخت. آنها در عزای مرگ غفور می گریستند ومارال در عزای مرگ عشقی كه ناغافل سکته کرده بود. ایکاش کمند مهر یاشار برای بیرون کشیدن او از خانه ی پدرش، به آن سادگی به دور قلبس محکم نمی شد تا نأچار به تحمل این همه خفت وخواری باشد. ولی اکنون که داشت قلاب این کمند هرز می شد، برای فراراز بندشر نیاز به تلاش نبرد.
سکوت نیمه شب، شیون و زاری اهالی آن خانه را بلعید. مارال نه به خواب می اندیشید و نه به گستردن رختخواب. تنها فکری که به سردأشت رهایي ازبندی بودکه اشتباه زندگی به پایش بسته بود. برای این که با صدای پأی خود اهالی تازه خفته خانه را بیدار نکند،کفشها را به دست گرفت و از اتاق بیرون آمد.
باران بند آمده بود و نورمهتاب پله ها را روشن می کرد. قدم که به روی اولین پله نهاد، دستی از پشت کمرش راگرفت و صدای یاشار به گوش رسید که می پرسید:
-کجا داری می روی مارال؟
-به هر جايي به غیر از اینجا، به جايی که نه تو با من باشی و نه انهایی که چشم دیدنم را ندارند.
- به این زودی از میدان به در نشو. برگرد به اتاقت.
- نه برنمی گردم.
- مجبوری برگردی. کدام مردی غیرتش قبول می کناکه زن عقد ی او، این موقع شب در خیابانها سرگردان شود.
-خيلی عجیب است که تواز غیرت حرف می زنی.
-می خواهی بگوی که بی غیرتم؟
- اگر نبودی، به این سادکی آلت ِدست مادرت نمی شدی. از روزی که قلم زندگی مشترکمان را به دست گرفتی، از متن دور شدی و به حاشیه نویسی پرداختی.
صدایش که اوج گرفت،یاشار دست پاچه شد و به او اشاره کرد وگفت:
- یواش تر، اینجا سر و صدا نکن، بیا برویم توی اتاق، وگرنه آنا بیدار می شود و قشترق راه می اندارد. توکه نميخواهی دوباره با او هم دهن بشوی.
_اگر مجبور به ماندن بشود، باز هم با او دهن به دهن خوانم شد. برای همین است که باید بروم.
سردی نگاه بيگانه أش را احساس کرد و به التماس افتاد:
_نه مارال، نرو. خواهش می کنم. تو زن من هستی و بچه ات، بچه ی من. ما از هم جدایی نداریم. فقط صبرکن این بحران بگذرد.
_إین بحرآن گذران نیست و هر بار به شکلی ظاهر می شود. من دیگر تحمل ندارم. از آن گذشته این بار تو خودت شروع کردی و این تو بودی که پدرم را بانی مرگ پدرت دانستی. فایده ای ندارد .یگر نمی توانی با من یکرنگ باشی. ایکاش آن روزکه برای اولین بار در قطار به هم برخورد کردیم، کمکت را نمی پذیرفتم و می گذاشتم همه ی طاهای آقاجانم را سرباز های روسی به تاراج ببرند. انموقع لااقل دلم به تاراج نمی رفت. امروز آنا به راحتی تو را از رختخواب من جدا کرد. چه بسا فردا وادارت کند در دکان نخود و لوبیأ بفروشی وکأر پدر را دنبال کنی.
با یادآوری نام پدر بغض گلویش را فشرد و با صدای خفه ای گفت:
_آقاجانم مرده، درست است که تو از او متنفر بودی، ولی من دوستش داشتم و از مرگش متاثرم. من در این خانه و از این پدر و مأدر متولد شده ام و خودم را از آنها جدا نمی دانم.گرچه تو دختر خان هستی و عارت می آید عروس آنها باشی. اما زن منی و با میل و رغبت همراهی ام را قبرل کرده ای، پس به این سادگی عقب نشینی نکن و صبر داشته باش.
_نه یاشار نه، این بارگولت را نمی خورم و مصمم هستم به خانه أم برگردم، به خانه ی خودم، به آنجائی که به آن تعلق دارم. حالا دیگر من آن دخترجوان بی خیال نیستم که یکسال پیش با او در قطار آشنا شدی و هرماه از زندگی ام با تو به اندازه ی سالی مرا پیر و شکسته کرد. می خواهم وصله ی ناجوری راکه به زندگی ام زده ام بشکافم و آنرا از نو مرمت کنم.
_می توانی این کار رإ فردا صبح هم أنجام بدهی، لزومی ندارد ا ین موقع شب مثل دزدها از خانه فرار كنی. مردم چه می گویند؟ خانم و آقاجانت چه خواهندگفت؟ چطوررویت می شود در آن خأنه رأ بزنی و بگویی غلط کردم.
_غلط کردم، هزار بار فریاد می زنم که غلط کردم. ا ین که حاشا ندارد.
یأشار خشمگین شد و بلندتر از او فریاد زد:
-کم کم داری آن رویم را بالا می آوری، تا با صدایم همسایه ها را خبر نکرده ام، رختخوابت را بیندار و بخواب.
صدای گوشخراش افخم که تازه از خواب پریده بود به گوش رسید:
- چه خبر شده یاشار، چرا داد می زنی؟
- چیزی نشده آنا جان.
- هیچ خبری نشده! پس کجا رفتی؟
- جايی نرفتم، الان می أیم.
بلاتکلیف چشم به او دوخت. مارال شانه ها را بالا افکند وگفت:
_لازم نیست همسایه ها را خبر کنی. همین که آنا را خبر کردی کانی است. منهم خبر مرگم می گیرم می خوابم.
_به من فرصت بده مارال. بگذار چهلم آقاجان بگذرد، از اینجا می رویم.
با نفرت روی برگرداند و به روی چمدانی که در موقع ورود به این خانه تمإم وسايل زندگی اش در آن جای داشت نشست وگفت:
_لأزم نیست بیشتر از این دروغ تحویلم بدهی. تو دیگر أز آنها جدايی نداری و ناچاری جای آقاجانت را در ا ین خانه بگیری. فقط ا ین من هستم که بازنده شدم.
یاشار درکوچه پس کوچه های احساس خود به دنبال یافتن راهی برای بیأن آن بود. هراس نگاه و درماندگی دختری که روی چمدان چمباتمه زده بود، نگاه هراسان دختری را که درکوپه ی قطار از نزدیک شدن ماموران روسی واهمه داشت به یادش آورد و دلش ازدرماندگی او به درد آمد.
قبل از این که خود صدایش کند، قلبش با ضربان تند خود صدایش کرد. همین که پا پيش نهاد تا به او نزدیكتر شود، مارال فریاد زنان گفت:
_نزدیكتر نیا، برو. حتی اگر یک کلمه دیگر به زبان بیأوری . آنقدر فریاد مي زنم که همه ی همسایه ها هم صدایم را بشنوند. می روی یا فریاد بزنم؟
اوج خشم را درشرأره های دیدگأنش مشاهده کرد و بی آنکه کلامی بر زبان آورد به عقب برگشت و از اتاق بیرون رفت.کوسه ماهی شناور در دریای زندگی مارال، دهان گشود و امیدها را بلعید و آرزوها را أره کرد.
فصل 53
مارال در اتاق خود بیدار برد و یاشار در اتاق مادرش، مارال در فکر رهائی برد و به دنبال راه فرارمی گشت و یاشارگوش به زنگ تا ماع از این فرار شود. با وجود أینکه خانواده ی او را در مرگ پدر خود مقصر می دانست و اندوه این مصیبت دلش را انباشته بود، نیروی عشقش به سادگی توده ی عظیم غصه راکنار می زد واز لابلای آن چون چرأغ چشمک زن موجودیتش رأ نشان می داد.
به محض این که از صدای تنفس ممتد افخم، احساس کردکه او به خواب رفته، با احتياط از جا برخاست و از اتاق بیرون آمد. ریحانه که آن شب با خواب بیگانه برد، متوجه ی رفتنش شد ولی عکس العملی نشان نداد. به محض وررد به اتاق، مارال را دیدکه به همان شکل ساعتی پيش به روی چمدان نشسته و سر به روی زانو دارد. دررا پشت سر بست و چند قدمی به جلو برداشت. قلبش برای بیان احساس به صدا در آمد وزبان گویای آن شد.
_ چرا هنوز بیداری و رختخواب را نینداخته ای؟ وقتی احساس می کنم ممکن است بیدار باشي، منهم خوابم نمی برد.
بی آنکه سر بلند کند. پاسخ داد:
_دیگر نمی خواهم در آن رختخواب بخوابم. نه در آن دختخواب و نه در این خانه. خلاصم کن و بگذار بروم.
روبروی او زانو زد. نشت و مصمم گفت:
_ این امکان ندارد. نمی گذارم بروی. آنچه را که به آن سختی به دست آورده ام، به این سادگی از دست نمی دهم. من نمی گذارم انگشت اشاره ی زندگی چشم احساسم راکورکندکه ناچار بشوم کور مال،کور مأل به دنبال آنچه که به اشتباه از دست داده ام. بگردم.
_ آنچه که به اشتباه از دست داده ای. دیگر به دست نمی آید، چه بأ چشم باز، چه کورمال،کورمال. تو نمی توانی جلوی رفتنم را بگیری، مگر پايم را طوری زنجیر کنی که نتوانم آن را پاره کنم.
_اگر زنجیر محبت باشد چی؟ آنوقت باز هم پاره اش می کنی؟
_ آن زنجیر پاره شده و برای بستن مجدد آن، نیاز به گداختن با آتش دل است كه باران ندامتها، این آتش را خاموش کرده.
_شاید زیر خاکسترش هنوز آتشی باقی مانده باشد. پس بگذار بر آن بدميم و دوباره از نوشعله ورش سازیم.
با لحنی که سرشار از خشم و نفرت بودگفت:
_من به روي خاكستر آن تف مي اندازم. آنقدر تف مي اندازم تا اگر از آن عشق لعنتی جرقه ای باقی مانده باشد، آب دهنم خاکتسرش کند.
_الحق که دختر حاج صمد سلطلانی هستی.
_مکر شکی هم داشتی. من دختر او هستم، نه دختر غفور شکوری و از اینکه دل او را شکست ام و آبرویش را ریخته ام پشیمانم. می روی یا انقدر، فریاد بزنم كه انأ دوباره بیدار شود.
_ نه لازم نیست فریاد بزنی، من می روم. تو دختر یک دنده و لجبازی هستی که به راحتی پشت پا به عشق و احساست می زنی و همانطور که به سادگی پدر و مادر خود راترک کردی، مراهم ترک ميکنی، ولی مطمون باش تأ وقتی بچه ام را در شكم داری، حق بیرون رفتن از این خانه را نداری.
_ چه کسی می تواند جلویم را بگیرد؟
_ حالا می بینی چه کسی، حتی أگر لازم باشد ترک کار وکاسبي ام ر 1 می کنم تا مواظبت باشم.
_ لازم نیست مواظب من باشی. همین که بتوانی مواظب مادر و خواهرت باشی،کافی است.
گره ی چادر شب را گشود و از درون آن تشکی بیرون آورد و آنرا کنار درگشود و همانجا دراز كشید وگفت
_ من همین جا می خوابم. تو مختاری بخوابی یا تا صبح روی چمدان چمباتمه بزنی.
صدای خنده ی تمسخر آلودش در اتاق بیچید:
_ پس جواب مادرت را چه می دهی که بدون تو خوابش نمی برد؟
_ تو بی احساسی و نمی توانی رنج و درد یک زن داغدیده را درک کنی. او مصیبت زده است و آرام و قرار ندارد.
_ انموقع هم که مصیت دیده نبوئ ، به غیر از اذیت و آزار کار د یگری از دستش بر نمی آمد.
_ آخر کمی احساس دأشته باشی زن، به جای اینکه باری از دوشم برداری و دلداریم بدهی، بار سنگین تری را به روی آن می گذاری.
به علامت تاسف سر تکان داد وگفت:
_دیشب درست لحظه ای که وارد اتاق شدی، داشتم خود را برای تسلای تو آماده مي کردم، اما تو با متهم کردن پدرم دل مرا شکستی و باعث شدی آنچه راکه می خواستم بگویم فرأموش کنم.
_ هنوز نمیدانم در آن مورد اشتباد کرده ام يا نه. حاج صمد با آقاجان کینه ی دیرینه داشت. بعد از ماجرای باغ حسین آباد، بعید نیست که درصدد تهدید و ترساندن او بر آمده باشد.
_دلیلی برای أین کار نمی بینم اگر قرار به تهدید و ترساندن باشد، طرفش باید تو باشی، نه پدر از همه جأ بی خبرت.
درصدد دلجوئی بر آمد و با صدایی که ناگهان ملایم شده بود،گفت:
_خيلی خوب، شاید هم من اشتباه کرده باشم .مرا ببخشی. حالا بلند شو بیا بگیر بخواب. دیگرچیزی به صبح نمانده. اگر فکرخودت نیستی، فکر آن بچه بی گناه باش.
_گناهش این است که بچه ی توست و وجودش باعث اسارتم شده. اگر به خاطر او نبود، حالا من اینجا نبودم.
_ پس به خاطر او دست از لجبازی بردارو سرت را روی متکا بگذار و بخواب.
خستگی و درد کمر باعث شدکه دست از لجبازی بردارد و تسلیم شود. زندگی اش چون دایره ای بود که نقطه ی پرگار زندگی آنرا به دور خود چرخانده باشد. هنوز سر را به روی متکا نگذاشته بردکه بخواب رفت. یاشار لبخندی از رضایت برلب آورد و درکنارش آرام گرفت. بانگ خروس كه بر خواست صدای افخم نیز به همراه آن به گوش رسید:
_کجائی یاشار؟ مگه قرار نبود لااقل شب مرگ آقا جونت اون کنه رو به خردت نچسبونی. برای اینکه از سر و صدای پیشتر جلوگیری کند، سراسیمه از جا برخاست و از اتاق بیرون آمد و انگشت رأ به علامت سکوت به روی بینی نهاد وگفت:
_ یک کمی یواشتر آنا. من اینجا هستم.
_ حب من میدونم که تو اونجأ هستی. یعنی بایدم اونجا باشی. مگه نه اینکه خيلی دلش واست سوخت که بی پدر شدی.
به او نزدیكتر شد و اشاره کرد که داخل اتاق شوند، سپس با صدای آهسته ای که به زحمت شنیده می شدگفت:
_چیزی نمأنده بود نصف شبی أز خانه فرارکند. برای همین هم ناچار شدم رختخوابم راکنار در اتاق بیندأزم و جلوی رفتن أو را بگیرم. از امروز به بعد باید تو و ریحان حواستان را جمع کنید و نگذارید پایش را از خانه بیرون بگذارد.
شانه ها را با بی اعتنایی بالا انداخت وگفت:
_ واه. واسه چی!مار از پونه خوشش می آد، همیشه در لونه اش سبز میشه. مگه نگفتم بذار بره. اگر به من بسپاری، در خونه رو باز می کنم که زود تر بره و خلاصمون کنه. آخه کی به توگفته که دختر حاج صمد پأ بند زندگی است و می تونه يه عمر باهات سر بکنه. دخترای این خونواده په روز عاشقن يه روز فارغ
_ اصلأ این طور نیس آنا. گناه از من است که هنوز نتوانسته ام به زندگی ام سرو سامان بدهم.
_ سر و سامانی که اون می خواد، از راه حلال به دست نمی آد. باید به خاطرش از دیوار مردم بالابری و خودتو بی آبرو کنی.
_چه حرفها می زنید. مگر اون از من چی خواست و یا من چه کأر برایش کرده إم که باید نمی کردم. خواهش می کنم آنا مواظبش باشید، لااقل تا وقتی که نوه ات را در شکم دارد.
شانه هایش را با بی اعتنایی بالا اند اخت و به اعتراض گفت:
_اون نوه ی من نیست. بی خود سعی نکن دلی منر ا واسش بلرزونی.
_اگر نوه ی تر نیست، بچه ی پسرت که هست. به خاطر من این کأر را بکن. حالا که آقاجان دیگر زنده نیست، من و ریحان فقط شما را داریم.
صدای گریه اش بأ فریاد در آمیخت:
_خدا مرگمان بدهد، عوض اینکه واسش گریه زاری کنیم، باید مراقب اون دختره بی چشم و رو باشيم که از قفس نپره.
نگاههای ملتمسانه یاشار به روی چهره ي خواهرش که شاهد گفتگویشان بود، خیره ماند. ریحانه متوجه ی منظور اوشد و سر را به علامت تایید تکان داد وگفت:
_خیالت راحت باشد شادا. من خودم مراظبش هستم.
افخم از دخالت دختر خود به خشم آمد و تشر زنان گفت:
_قول بی خود نده دختر، مگه تو به پای مردمی.
مارال در رختخواب نیم خیز شده بود و به سخناق آنان گوش می داد. زندگی اش پر ازگره بود،گره های کوری که هربار برای جلوگیری ازگسستن تارهای نازکش، آنرا دوباره به هم پيوسته بود. ا ین گره ها از حد بی شمار بود و با هربار وپيوستن، تار محبت او راکوتاهتر می کرد.
فصل 54
با وجود اینکه افخم وانمود می کرد که حاضر نیست مانع فرإر مارال از خانه شود وی کاسه ی دأغ تر از آشی شد برای پاسداری از حصاری که یاشار قصد کشیدن به دور اتاق صسرثی را داشت.
پای مارال درون چاله ای که برای اوکنده بودندگیرکرد و در تلاش برای رهای ازگودال آن چیزی نمانده بود که این بار با سر به درونش سرنگون شود. تلاش یاشار برای جلب مجدد محبتش بی نتیجه ماند و سردی و برودتی که بعد أز آن شب در رفتار او به چشم می خورد، هرروز بیشتر از روزگذشته خود را نشان می داد.
تا مراسم شب هفت خانه شلوغ و پر رفت و آمد بود و مارال علاقه ای به بیرون أمدن از اتاق نداشت. بعد از پایان مراسم و خلوت شدن خانه، زندگی به مسیر عادی خود بازگشت و افخم که شوک مرگ ناگهانی همسر بد خلق تر و ناسازگارترش ساخته بود،بهانه ی خوبی یافت تا با جلوگیری از خروج وی از خانه عقده ی دل را خالی کند.
مارال منزوی شد و غروبها با وجود اصرار و سماجت یاشار برای گردش در بلوار شهر، حاضر به همراهی نمی شد.
موضوع شیرینی خوران ریحانه، موقتأ فراموش شد. امأ خانواده ی انيس خانم به رفت و آمد شان ادامه می دادند. مارال در جمعشأن شرکت نمی کرد و حوصله ی نشست و برخاست با آنهای راکه اکنون دیگر هم شأن خود نمی دانست، نداشت. در حسرت تماس با ماه منير می سوخت و آرزو می کرد لااقل به طریقی بتواند از او جویا شد دکه تا چه حد پدرش و مشداصغر در جریان مرگ غفور نقش داشته اند.
برای رفتن به حمام چاره ای به غیر از همراهی با ریحانه نداشت. آئروز سید خانم سرش شلوغ بود وفرصت توجه به مشتریانی واکه قبلآوقت نگرفته بودند نداشت. با وجود این به محض دیدن مارال مشتری زیر دست خود را ذهاکرد و له طرف او رفت وبا لحن گرم و محبت آمیزی گفت:
_سلام، خوش اومدید، حموم بی نور مارو روشن کردید.
مارال از ریحانه فاصله گرفت وگفت:
_می دانم که بی نوبت آمده ام وسرت شلوخ است. ولی خودت می دانی که حاظرم نیستم کس دیگری به غير از تو تنم را بشوید.
سید خانم که انعامهای قابل توجه مأرال را فراموش نکرده بود، لبخندی به لب آورد وگفت:
_ خوب معلومه که نبایدکس دیگری تن دختر حاج صمد سلطانی رو بشوره. منتظر پاشین خودم بی نوبت این کارو می کنم.
مارال زیر چشمی به ریحانه که داشت برای خیس کردن تن دأخل خزینه می شد نگریست و آهسته درگوش سید خانم زمزمه کرد:
_نمی دانی چقدر دلم برای خانم جانم تنگ شده.کاش یک جوری به او پیغام بدهی که در نوبت بعدی حمام به دیدنم بیاید.
_لازم نیس تا نوبت بعدی حمومتون مبرکنین، چون خانوم جونتون پيغام دادن که تا نیم ساعت دیگه به اینجا مي آن، اگه يه کم دیگه صبرکنین همین امروز اونو مي بينين
_راست می گوئی.خدارا شکر، چه تصادف خوبی.
_ اخر امشب عروسی دختر امیرتومأنه و واسه عمین هم حموم خيلی شلوغه.
_ پس چرا آنرا قرق نکرده اند؟
_اتفاقأ امروزصبح قرار خانواده امیرتومان بود و جاتون خالی خواهرتون اومده بود.
_ پس خانم جانم چرا نیامد؟
_چرا شو نمی دونم، لابدکار داشت و نتونس بیاد. شایدم بهش الهام شده بردکه اگه بعد از ظهر بیاد، ممکنه شما رو اینجا ببینه.
_ به لیلان بگو که یک جوری شستن سر و تن ریحانه را طول بدهد تا خانم جان برسد. انعام هر دوتایتان با من.
_انعام نمی خوام. من نمک پرورده ی خونواده ی شما هستم و مطمئن باشین خأنوم بزرگتون جبران می کنه. شاید حالا هودتون بیشتر به اون پول نیاز داشته باشین.
_خيلی خوب، حالا برو به مشتری ات برس. یأدت باشد پيغام مرا به لیلان برسانی.
بأ وجود اینکه ریحانه کمتر از دیگرافراد خانواده پاپی اش می شد، باز هم او را از همان قماش می دانست و فقط برای رفتن به حمام ناچار به همراهی إو می شد و ترجیح می داد جز به اجبار کلامی برزبان نیأورد. تمام طول راه را تأ حمام در سکوت بسرده بودنئ، ولی اکنون بعد از این که بدنش را در خزینه خیس کرد و بازگشت زبان به سخن کشود وگفت:
_امروز حمام خیلی شلوغ است و فکر نمی کنم به این زودی نوبت ما بشود. به خصوص که سید خانم هم سرش خيلی شلوخ است.
ريحانه از شکستن سکوت تعجب کرد وگفت:
-مجبور نیستی منتظر بشوی. شاید سر لیلان، خلوت تر باشد.
ابرو در هم کشید و پاسخ داد:
_زنهای خانواده ی سلطانی حاظر نمی شوند هر دلاکی سرو تنشان را بشوید.
_ واه چه حرفها، مگر چرک از تن در آوردن هم هنر می خواهد. همه چیز بسته به شانس و اقبال دارد. بیچاره لیلان که دستش نمک ندارد.
_سید خانم می گفت امشب عروسی دختر امیرتومان است و برای همین هم حمام اینقدر شلوغ است. فکر نمی کنم لیلان هم دست خالی باشد.
_ پس ناچاریم صبرکنیم تا نوبتمان بشود.
اگر زنهایی که به حمام می آمدند دختر حاج صمد را می شنأختند، به نشانه ی آشنائی با جام به روی شانه اس آب می ریختند.
موقعی که ماه منير وارد حمام شد خبر آن به گوش سید خانم رسید و او طبق قرار قبلی از لیلان خواست که مشغول شستن سر و تن ریحانه شود. مارال به دیدن مادرش آن چنان به هیجان آمد که موقعیت خود را فراموش کرد. برای ا ینکه بتواند سیرنگاهش کند، همه ی نیروی بدن را در د ید گان متمرکز ساخت، زبان از سخن گفتن باز ایستادو پاها، از حرکت.
ماه منير در موقع عبور ازکنار دختر بهت زده اش، از د یدن او متعجب شد و پرسيد:
اين تويي مارال؟
با تمام وجود و با همه ي محبتي كه در دل داشت گفت:
_ فداتون بشم خانم جان
_خيلي عجيب است امروزبه دلم برات شده بود كه تو را مي بينم.صبح كه حمام قرق بود،همين كه قصدرفتن كردم صبر آمد.
نگاهي به شكم بر آمده ي او افكند و ادامه داد:
_ ني ني كوچولوت چه بزرگ شده. لگد هم ميزند؟
_او لگد نمی رند. این زندگی است که لگد بارانم کرده.
اگر نگاههای کنجکاو اطرافیان آسوده أش می گذاشت، سر را به روی سینه ی مادر می نهاد و زار زار می گریست و حوض آلوده به رنج و اندوه دل را خالی می کرد. ماه منير هم نیاز دخترش را به نوازش احساس کرد و هم نیاز خود را به نوازش کردن. دستش را حلقه وار به دورگردن مارال آریخت و با محبت وی را به سینه فشرد وگفت:
_کاش هنوز آنقدر بچه بودی که اختیارت را داشتم و از خردم جدایت نمی کردم.
بأ صدای که از عمق دل حسرت زده اش بر می خاست نالید: .کاش خانم جان کاش.
-شنیده ام پدر شوهرت مرده.
_بله درست فردای روزی که شما را در باغ حسین آباد دیدم، مرد. یاشار و مادرش آقا جان و مشد اصغر را در مرگ او مقصر می ئانند آیا این حقیقت دارد؟
_چه حرفها می زنی دختر. مردن غفور چه ربطی به آقا جانت دارد.
_ آخر آنها گمان می کنند به خاطر حرفها ئی که من به شما زدم، آقاجان مشداصغر را به سراغ آن مرد فرستاده و در اثر برخورد با او قلبش ازکار افتاده أست.
_ آنها مثل همیشه هوچی و دروغگو هستند. مشد أصغر یک روز قبل أز مهمانی پاگشا به ده رفته بود و تازه همین چند روز پيش از آنجا برگشته. این حرفها را باور نکن عزیزم. تو راکه ناراحت نکردند؟
_نه زیاد. خدا را شکرکه حقیقت ندارد. نمیدانید چقدر دلم برای آقاجان و غزال و طغرل تنگ شده.
_ پس چرا بر نمی گردی؟ هنوز وقت توبه ات نشده.
_چیزی نمانده بودکه برگردم. ولی آنها حتی یک لحظه هم تنهایم نمی گذارند. شاید وقتی این بار لعنتی را زمین بگذارم خلاصم کنند. ماه منير دست دخترش راگرفت و او را درکنار خود نشاند وگفت:
_هیچ می دانی که امشب داغ دل من تازه می شود
_چرا خانم جان؟.ا
_مگر خبر نداری که امشب عروسی ستار است. خدا می داند چطور خواهم تو انست آن مجلس را تحمل کنم. دختر امیر تومان جايی می نشیندکه قرار بود دختر ناکام من بنشيند و خاطر از یاد برده که پارسال این موقع چطور دور و بر ما می پلکید و قر بان صدقه جيران بخت برگشته می رفت.
_خدا کند لااقل غزال خوشبخت شده باشد. خيلی بد است که انسان خواهر داشته باشد و نتواند با او درد دل کند.
_خودت خواستی که این طور بشود.
_خواهش می کنم دیگر به من سرکوفت نزنید.
مارال در حالی که زیر چشمی داشت از دور ریحانه را می پأیید که مشغول گفتگو با لیلان در موقع شستن سرش بود پرسید:
_جیران کوچولو چه کار می کند؟ بزرگ شده؟
_هنوز به اندازه ی داغ دل من از مرگ آن یکی جیران بزرگ نشده.
_ آقاجانم چه طور است ؟
_بی حوصله شده و حتی حوصله ی سر زدن به املاک را هم ندارد.کاراو شده فال حافظ گرفتن و نیت کردن. طغرل را1 به جای خود به ده فرستاده.
_راستش را بگوئید خانم جان. مریض که نشده؟
_ نه خیالت راحت باشد مریض نیست. ولی اگر جسمش مریض نباشد، روحش که هست. ازوقتی که فهیده تر خوشبخت نیستی، شب و روزندارد.
_خدا مرا بکشدکه باعث آزارتان شدم.کدامتان نفرینم کردیدکه این قدر سختی می کشم.
_کدام پدر و مادری دلش می آ ید بچه اش را نفرین کند.
_ از شما چه پنهان خيلی می ترسم که طاقت زایمان را نداشته باشم و سرزا بروم.
_چرا می خواهی دل من را خون کنی و آنرا به شور بینداری. اصلآ نگران نباش. من سفارش لازم را به مادام هاسمیک کرده ام و اجرتش رأ هم خودم خواهم داد. مطمئن باش هیچ اتفاقی نخواهد افتاد او قابله ماهری است و تا امروز تمام بیمارانش صحیح و سالم زایمان کرده اند.
_نمی توانم زیاد با شما حرف بزنم. ریحانه اگر متوجه ی حضورتان بشود به یاشار خواهدگفت،نمی خواهم از آمدن به حمام محروم شوم. این تنها دلخوشی من است.
_ خدا لعنتشان کند. مگر تو زندانی آنها هستی، چند ماه مانده این بار لعنتی را زمین بگذاری؟
_سه ماه.
_ایکاش اینقدر خودت را ارزان نمی فروختی.
_بیشتر از این دلم را نسوزانید خانم جان.
_مگر آن پسر چه داشت که پسرهای با اصل و نسب دور و برت نداشتند؟
_ نگأه عشق درست مانند صاعقه، چشم عقل را کور می کند و وقتی دوباره اثر آن زایل مي شود و چشم می گشائی تا واقعیتهای زندگی را ببینی، دیگر پشیمانی سودی ندارد.
_فکر می کنی چه چیز با ارزشی را در آن خانه جأگذاشته ای که ناچاری از حمام به أنجا برگردی؟
_هیچ چیزها ارزشی در آنجا ندارم. فقط آن دخترکه آن طرف نشسته، اگر لازم باشد برای حفظ منافع برادرش آبر وریزی خواهد کرد و من دلم نمی خواهد بیشتر از این آبروی خانواده ام را بریزم.
_ایکاش همان پارسال فکر آبروی ما را می کردی. حالادیگرچه فایده ای دارد.
_اگر بخواهم آقا را ببینم، باید چه کارکنم؟
_ باید برای همیشه از آن خانه بیرون بیایی و به روی پایش بیفتی و بگویی غله کردم. همین، راه دیگری ندارد.
_بخدا غلط کردم خانم جان.
_وقتی باورش می کنم که در حیاط بیرونی را بازکنی و داخل شوی و خود را روی پای آقا جانت بینداری.
دستش را روی شکم نهاد و برسید:
_حتی با وجود این بچه ای که در شکم دارم مرا خواهد بخشید؟
_حتی با آن توله سگ تو را خواهد بخشید. به شرطی که دوباره فیلت یاد هندوستان فکند.
سید خانم شستن تن مارال را به پایان رساند و به او اشاره کرد وگفت:
_حالادیگه مي تونین زیر دوش برین.
حسرتی که در موقع خداحافظی در نگاه مارال بود، دل ماه منير را آتش می زد. کاش بند زندگی چون کشی بود که وقتی آنرا رها می کردی به نقطه اولش باز می گشت.
فصل 55
افخم هردو پایش را در یک کفش کرده بودکه پسرش بایدکار در شرکت را رها کند و به اداره ی مغازه ی پدر بپردازد. اما یاشار در مقابل سماجت مادر تسلیم نمی شد وکار سابق خود را دنبال می کرد. دکان یکماه تمام بسته ماند و آگهی فوت غفور راکه به روی سردر آن چسبانده بودند، با هربار، بارش باران پائیزی به رویش، ابتدا زرد رنگ و سپس کمرنگ شد وکم کم دیگر قابل خواندن نبود.
افخم دست از سماجت برنمی داشت و برای به کرسی نشأندن حرف خود به تلاش ادامه می داد. خوراک هر روز یاشار بگومگو با مارال بود. یکروز صبح موقعی که بعد از مشاجره ی با او قصد رفتن به سرکار را داشت،به محض بیرون آمدن از اتاق، مادرش سد راه وی شد و خواسته ی خود را تکرار کرد. یاشارکه عصبی و بی حوصله بود، با لحن تندی پاسخ داد:
- نه آنا، نه، این کار من نیست. باید یک نفر را پيداکنم که دکان را اداره کند.
با لحن تسخرالودی پرسید:
-چیه! می ترسی اگه کاسبی کنی، لیاقت دختر خان را نداشته باشی؟
بی حوصله تر از پيش فریاد زد:
-باورکن دلیلش این نیست. من این کاره نیستم.