-
رودابه ، سیندخت ، مهراب
آگاه شدن سيندخت از كار رودابه
ميان زال و رودابه زني زيرك و سخنگوي واسطه بود كه پيام آن دو را بيكديگر ميرساند. وقتي فرستاده از نزد سام باز آمد زال او را نزد رودابه فرستاد تا مژده رضاي پدر را باو برساند. رودابه كه شادمان شد و به اين مژده زن چاره گر را گرامي داشت و گوهر و جامه گرانبها نيز به وي داد تا با پيام و درود به زال برساند. زن چاره گر وقتي از ايوان رودابه بيرون مي رفت چشم سيندخت مادر رودابه براو افتاد. بد گمان شد و پرسش گرفت كه كيستي و اينجا چه مي كني ؟ زن بيمناك شد و گفت «من زني بي آزارم. جامه و گوهر به خانه مهتران براي فروش مي برم. دختر شاه كابل پيرايه اي گرانبها خواسته بود. نزد وي بردم و اكنون باز مي گردم.» سيندخت گفت « بها را فردا خواهد داد.» سيندخت بدگمانيش نيرو گرفت و زن را باز جست و جامه و انگشتر را كه رودابه باو داده بود بديد و بشناخت و بر آشفت و زن را برو در افكند و سخت بكوفت و خشمگين نزد رودابه رفت و گفت «اي فرزند اين چه شيوه ايست كه پيش گرفتي ؟ همه عمر بر تو مهر ورزيده ام و هر آرزو كه داشتي بر آوردم و تو راز از من نهان مي كني ؟ اين زن كيست . به چه مقصود نزد تو مي آيد ؟ انگشتر براي كدام مرد فرستاده اي؟ تو از نژاد شاهاني و از تو زيباتر و خوب رو تر نيست، چرا در انديشه نام خود نيستي و مادر را چنين به غم مي نشاني؟» رودابه سر به زير افگند و اشك از ديده بر رخسار ريخت و گفت « اي گرانمايه مادر، پايبند مهر زال زرم . آن زمان كه سپهبد از زابل به كابل آمد فريفته دليري و بزرگي او شدم و بي او آرام ندارم. با يكديگر نشستيم و پيمان بستيم اما سخن جز بداد و آئين نگفتيم. زال مرا به همسري خواست و فرستاده اي نزد سام گسيل كرد. سام نخست آزرده شد اما سرانجام بكام فرزند رضا داد. اين زن مژده شادماني را آورده بود و انگشتر را به شكرانه اين مژده براي زال ميفرستادم.» سيندخت چون راز دختر را شنيد خيره ماند و خاموش شد. سرانجام گفت« فرزند، اين كار كاري خردمندانه نيست . زال دليري نامدار و فرزند سام بزرگ پهلوانان ايران است و از خاندان نريمان دلاور است . بزرگ و بخشنده و خردمند است . اگر به وي دلداده اي برتو گناهي نيست. اما شاه ايران اگر اين راز را بداند خشمش دامن خاندان ما را خواهد گرفت و كابل را با خاك يكسان خواهد كرد ، چه ميان خاندان فريدون و ضحاك كينه ديرين است . بهتر است از اين انديشه در گذري و بر آنچه شدني نيست دل خوش نكني.» آنگاه سيندخت زن چاره گر را نوازش كرد و روانه ساخت و از او خواست تا اين راز را پوشيده بدارد و خود پس از تيمار رودابه آزرده و گريان به بستر رفت.
خشم گرفتن مهراب
شب كه مهراب به كاخ خويش آمد سيندخت را غمناك و آشفته ديد. گفت « چه روي داده كه ترا چنين آشفته مي بينم؟» سيندخت گفت «دلم از انديشه روزگار پر خون است . از اين كاخ آباد و سپاه آراسته و دوستان يكدل و شادي و رامش ما چه خواهد ماند؟نهالي به شوق كاشتيم و به مهر پرورديم و به پاي آن رنج فراوان برديم تا ببار آمد و سايه گستر شد. هنوز دمي در سايه اش نيارميده ايم كه خاك ميايد و در دست ما از آنهمه رنج و آرزو و اميد چيزي نمي ماند . ازين انديشه خاطرم پراندوه است. مي بينم كه هيچ چيز پايدار نيست و نمي دانم انجام كار ما چيست.» مهراب از اين سخنان درشگفتي شد و گفت « آري، شيوه روزگار اينست . پيش از ما نيز آنان كه كاخ و دستگاه داشتند به همين راه رفتند . جهان سراي پايدار نيست . يكي ميايد و ديگري ميگذرد. با تقدير پيكار نمي توان كرد . اما اين سخني تازه نيست . از دير باز چنين بوده است . چه شده كه امشب در اين انديشه افتاده اي؟» سيندخت سر به زير آگند و اشك از ديده فرو ريخت و گفت « به اشاره سخن گفتم مگر راز را بر تو نگشايم. اما چگونه مي توانم رازي را از تو بپوشم. فرزند سام در راه رو دابه همه گونه دام گسترده و دل او را در گرو مهر خود كشيده و رودابه بي روي زال آرام ندارد. هر چه پندش دادم سودي نكرد. همه سخن از مهر زال مي گويد.»
مهراب ناگهان بپاي خاست و دست بر شمشير كرد و لرزان بانگ بر آورد كه « رودابه نام و ننگ نمي شناسد و نهاني با كسان هم پيمان مي شود و آبروي خاندان ما را برباد مي دهد. هم اكنون خون او را بر خاك خواهيم ريخت.» سيندخت بر دامنش آويخت كه « اندكي بپاي و سخن بشنو آنگاه هر چه مي خواهي بكن اما خون بي گناهي را بر خاك مريز.» مهراب تيغ را به سوئي افگند و خروش بر آورد كه « كاش رودابه را چون زاده شد در خاك كرده بودم تا امروز بر پيوند بي گانگان دل نبندد و ما را چنين گزند نرساند . اگر سام و منوچهر بدانند كه زال به دختري از خاندان ضحاك دلبسته يك نفر در اين بوم و بر زنده نخواهند گذاشت و دمار از روز گار ما بر خواهند آورد.» سيندخت به شتاب گفت« بيم مدار كه سام از اين راز آگاهي يافته است و براي چاره كار روي به دربار منوچهر گذاشته.» مهراب خيره ماند و سپس گفت « اي زن، سخن درست بگو و چيزي پنهان مكن، چگونه مي توان باور داشت كه سام ، سرور پهلوانان، بر اين آرزو هم داستان شود؟ اگر گزنده سام و منوچهر نباشد در جهان از زال دامادي بهتر نمي توان يافت. اما چگونه مي توان از خشم شاهنشاه ايمن بود؟» سيندخت گفت«اي شوي نامدار، هرگز با تو جز راست نگفته ام . آري، اين راز بر سام گشاده است و بسا كه شاهنشاه نيزهمداستان شود. مگر فريدون دختران شاه يمن را براي فرزندانش به زني نخواست؟» اما مهراب خشمگين بود و آرام نمي شد. گفت« بگوي تا رودابه نزد من آيد.»
سيندخت بيمناك شد مبادا او را آزار كند . گفت« نخست پيمان كن كه او را گزند نخواهي زد و تندرست به من باز خواهي داد تا او را بخوانم.» مهراب ناگزير پذيرفت. سيندخت مژده به رودابه برد كه « پدر آگاه شد اما از خونت در گذشت.» رودابه سر برافروخت كه « از راستي بيم ندارم و بر مهر زال استوارم.» آنگاه دلير پيش پدر رفت. مهراب از خشم بر افروخته بود . بانگ برداشت و درشتي كرد و سقط گفت. رودابه چون عتاب پدر را شنيد دم فرو بست و مژه بر هم گذاشت و آب از ديده روان كرد و آزرده و نالان به ايوان خود باز آمد.
-
آگاه شدن منوچهر
خبر به منوچهر رسيد كه فرزند سام دل به دختر مهراب داده است . شاهنشاه گره بر ابروان انداخت و با خود انديشيد كه « ساليان دراز فريدون و خاندانش در كوتاه كردن دست ضحاكيان كوشيده اند. اينك اگر ميان خاندان سام و مهراب پيوندي افتد از فرجام آن چگونه مي توان ايمن بود؟ بسا كه فرزند زال به مادر گرايد و هواي شهرياري در سرش افتد و مدعي تاج و تخت شود و كشور را پر آشوب كند. بهتر آنست كه در چاره اين كار بكوشم و زال را چنين پيوندي باز دارم.» در اين هنگام سام از جنگ با ديوان مازندران و نافرمانان گرگان به عزم ديدارمنوچهر باز مي گشت . منوچهر فرزند خود نوذر را با بزرگان درگاه و سپاهي با شكوه به پيشواز او فرستاد تا او را به بارگاه آرند. وقتي سام فرود آمد منوچهر او را گرامي داشت و نزد خود بر تخت نشاند و از رنج راه و پيروزيهاي وي در ديلمان و مازندران پرسيد . سام داستان جنگها و چيرگيهاي خود و شكست و پريشاني دشمنان و كشته شدن كركوي از خاندان ضحاك را از همه باز مي گفت . منوچهر آن را بسيار به نواخت و به دلاوري و هنرمندي ستايش كرد. سام مي خواست سخن از زال و رو دابه درميان آورد و چون دل شاه به كرده او شاد بود آرزوئي بخواهد كه منوچهر پيشدستي كرد و گفت « اكنون كه دشمنان ايران در مازندران و گرگان پست كردي و دست ضحاك زادگان را كوتاه ساختي هنگام آنست كه لشگر به كابل و هندوستان بري و مهراب را نيز كه خاندان ضحاك مانده است از ميان برداري و كابلستان را به بخت شاهنشاه در تصرف آوري و خاطر ما را از اين رهگذر آسوده سازي.»
سخن در گلوي سام شكست و خاموش ماند. از فرمان شاه چاره نبود . ناچار نماز برد و زمين بوسيد و گفت « اكنون كه راي شاه جهاندار بر اين است چنين مي كنم. آنگاه با سپاهي گران روي به سيستان گذاشت.»
-
سام و منوچهر
شكوه زال
در كابل از آهنگ شاه خبر يافتند. شهر به جوش آمد و از مردمان خروش بر خاست. خاندان مهراب را نويدي گرفت و رودابه آب از ديده روان ساخت. شكوه بيش زال بردند كه اين چه بيداد است؟ زال آشفته و پر خروش شد. با چهره اي دژم و دلي پر انديشه از كابل به سوي لشكر پدر تاخت. پدر سران سپاه را به پيشواز او فرستاد . زال دلي پر از شكوه و اندوه از در درآمد و زمين را بوسه داد و بر سام يل آفرين خوانده و گفت « اي پهلوان بيدار دل همواره پايبند ه باشي. در همه ايرانشهر از جوانمردي و دليري تو سخن است. مردمان همه به تو شادند و من از تو ناشاد . همه از تو داد مي يابند و من از تو بيداد. من مردي مرغ پرورده و رنج ديده ام . با كس بد نكرده ام و بد نمي خواهم. گناهم تنها آن است كه فرزند سامم. چون از مادر زادم مرا از وي جدا كردي و بكوه انداختي. برنگ سپيد و سياه خرده گرفتي و با جهان آفرين به ستيز بر خاستي تا از مهر مادر و نوازش پدر دور ماندم. يزدان پاك در كارم نظر كرد و سيمرغ مرا پرورش داد تا به جواني رسيدم و نيرومند و هنرمند شدم. اكنون از پهلوانان و نامداران كسي به برز و يال و بجنگ آوري و سر افرازي با من برابر نيست . پيوسته فرمان ترا نگاه داشتم و در خدمت كوشيدم . از همه گيتي به دختر مهراب دل بستم كه هم خوبروي است و هم فر و شكوه بزرگي دارد. باز جز به فرمان تو نرفتم و خودسري نكردم و از تو دستور خواستم. مگر در برابر مردمان پيمان نكردي كه مرا نيازاري و هيچ آرزوئي از من باز نداري؟ اكنون كه آرزوئي خواستم از مازندران و گرگساران با سپاه به پيكار آمدي ؟ آمدي تا كاخ آرزوي مرا ويران كني؟ همينگونه داد مرا مي دهي و پيمان نگاه مي داري؟ من اينك بنده فرمان توام و اگرم خشم گيري تن و جانم تر است. بفرما تا مرا با اره بدو نيم كنند اما سخن از كابل نگويند. با من هر چه خواهي بكن اما با آزار كابليان همداستان نيستم. تا من زنده ام به مهراب گزندي نخواهد رسيد. بگو تا سر از تن من بردارند آنگاه آهنگ كابل كن.»
سام در انديشه فرو رفت و خاموش ماند . عاقبت سر برداشت و پاسخ داد كه « اي فرزند دلير، سخن درست مي گوئي. با تو آئين مهر به جا نياوردم و براه بيداد رفتم. پيمان كردم كه هر آرزو كه خواستي بر آورم. اما فرمان شاه بود و جز فرمان بردن چاره نبود . اكنون غمگين مباش و گره از ابروان بگشاي تا در كار تو چاره اي بينديشم، مگر شهريار را با تو مهربان سازم و دلش را براه آورم.»
نامه سام به منوچهر
آنگاه سام نويسنده را پيش خواند و فرمود تا نامه اي به شاهنشاه نوشتند كه « شهريارا، صدو بيست سال است كه بنده وار در خدمت ايستاده ام. در اين ساليان به بخت شاهنشاه شهرها گشودم و لشكرها شكستم. دشمنان ايران شهر را هر جا يافتم بگرز گران كوفتم و بد خواهان ملك را پست كردم. پهلواناني چون من ، عنان پيچ و گرد افكن و شير دل، روزگار به ياد نداشت. ديوان مازندران را كه از فرمان شهريار پيچيدند در هم شكستم و آه از نهاد گردنكشان گرگان بر آوردم. اگر من در فرمان نبودم اژدهائي را كه از كشف رود بر آمد كه چاره مي كرد؟ دل جهاني از او پر هراس بود. پرنده و درنده از آسيبش در امان نبودند. نهنگ دژم را از آب و عقاب تيز پر را از هوا به چنگ مي گرفت. چه بسيار از چهار پايان و مردمان را در كام برد. به بخت شهريار گرز بر گرفتم و به پيكار اژدها رفتم . هر كه دانست مرگم را آشكار ديد و مرا بدرود كرد. نزديك اژدها كه رفتم گوئي دريائي از آتش در كنار داشتم. چون مرا ديد چنان بانگ زد كه جهان لرزان شد . زبانش چون درختي سياه از كام بيرون ريخته و بر راه افتاده بود. به ياري يزدان بيم به دل راه ندادم . تير خدنگي كه از الماس پيكان داشت بكمان نهادم و رها كردم و يكسوي زبانش را بكام دوختم. تير ديگر در كمان گذاشتم و بر كام او زدم و سوي ديگر زبان را نيز به كام وي دوختم. بر خود پيچيده و نالان شد. تير سوم را بر گلويش فرو بردم و خون از جگرش جوشيد و بخود پيچيد و نزديك آمد . گرز گاو سر را بر كشيدم و اسب پيلتن را از جاي بر انگيختم و به نيروي يزدان و بخت شهريار چنان بر سرش كوفتم كه گوئي كوه بر وي فرود آمد . سرش از مغز تهي شد و زهرش چون رود روان گرديد و دم و دود بر خاست . جهاني بر من آفرين گفتند و از آن پس جهان آرام گرفت و مردمان آسوده شدند. چون باز آمدم جوشن بر تنم پاره پاره بود و چندين گاه از زهراژدها زيان ميديدم. از دلاوريهاي يكديگر كه در شهرها نمودم نمي گويم. خود مي داني با دشمنان تو در مازندران و ديلمان چه كردم و بروزگار ناسپاسان چه آوردم. هر جا اسبم پاي نهاد دل نره شيران گسسته شد و هر جا تيغ آختم سر دشمنان بر خاك ريخت. در اين ساليان دراز پيوسته بسترم زين اسب و آرامگاهم ميدان كارزا بود . هرگز از زاد و بوم خود ياد نكردم و همه جا به پيروزي شاه دلخوش بودم و جز شادي وي نجستم. اكنون اي شهريار بر سرم گرد پيري نشسته و قامت افراخته ام دوتائي گرفته. شادم كه عمر را در فرمان شاهنشاه بسر بردم و در هواي او پير شدم. اكنون نوبت فرزندم زال است . جهان پهلواني را به وي سپردم تا آنچه من كردم از اين پس او كند و دل شهريار را به هنرمندي و دلاوري و دشمن كشي شاد سازد، كه دلير و هنرور و مرد افگن است و دلش از مهر شاه آگنده است. زال را آرزوئي است. به خدمت ميايد تا زمين ببوسد و به ديدار شاهنشاه شادان شود و آرزوي خويش را بخواهد .
شهريار از پيمان من با زال آگاه است كه در ميان گروه پيمان كردم هر آنچه آرزو دارد برآورم. وقتي عزم كابل نمودم پريشان و دادخواه نزد من آمد كه اگر مرا به دونيم كني بهتر است كه روي به كابل گذاري . دلش در گرو مهر رودابه دختر مهراب است و بي او خواب و آرام ندارد . او را رهسپار درگاه كردم تا خود رنج درون را باز گويد . شاهنشاه با وي آن كند كه از بزرگواران در خور است . مرا حاجت گفتار نيست. شهريار نخواهد كه بندگان درگاهش پيمان بشكنند و پيمان داران را بيازارند ، كه مرا در جهان همين يك فرزند است و جز وي يار و غمگساري ندارم شاه ايرا ن پاينده باد.»
-
گفتگوي سام و سيندخت
از آنسوي مهراب كه از كار سام و سپاهيان آگاه شد بر سيندخت و رودابه خشم گرفت كه راي بيهوده زديد و كشور مرا در كام شير انداختيد. اكنون منوچهر سپاه به ويران ساختن كابل فرستاده است. كيست كه در برابر سام پايداري كند؟ همه تباه شديم. چاره آنست كه شما را بر سر بازار به شمشير سر از تن جدا كنم تا خشم منوچهر فرو نشيند و از ويران ساختن كابل باز ايستد و جان و مال مردم از خطر تباهي برهد.»
سيندخت زني بيدار دل ونيك تدبير بود. دست در دامان مهراب زد كه يك سخن از من بشنو و آنگاه اگر خواهي ما را بكش. اكنون كاري دشوار پيش آمده و تن و جان و بوم و بر ما در خطر افتاده. در گنج را باز كن و گوهر بيفشان و مرا اجازت ده تا پيشكشهاي گرانبها بردارم و پوشيده نزد سام روم و چاره جو شوم و دل را نرم كنم و كابل را از خشم شاه بر هانم.» مهراب گفت « جان ما در خطر است ، گنج و خواسته را بهائي نيست . كليد گنج را بردار و هر چه مي خواهي بكن .» سيندخت از مهراب پيمان گرفت كه تا باز گشتن او بر رودابه گزندي نرساند و خود با گنج و خواسته و زر و گوهر بسيار و سي اسب تازي و سي اسب پارسي و شصت جام زر و پر از مشك و كافور و ياقوت و پيروزه و صد اشتر سرخ موي و صد اشتر راهوار و تاجي پر گوهر شاهوار و تختي از زر ناب و بسياري از هديه هاي گرانبهاي ديگر رهسپار در گاه سام شد.
گفتگوي سام و سيندخت
به سام آگهي دادند كه فرستاده اي با گنج و خواسته فراوان از كابل رسيده است. سام بار داد و سيندخت به سرا پرده در آمد و زمين بوسيد و گفت« از مهراب شاه كابل پيام و هديه آورده ام. سام نظر كرد و ديد تا دو ميل غلامان و اسبان و شتران وپيلان و گنج و خواسته مهراب است . فروماند تا چه كند . اگر هديه از مهراب به پذيرد منوچهر خشمگين خواهد شد كه او را با گرفتن كابل فرستاده است و وي از دشمن ارمغان مي پذيرد . اگر نپذيرد فرزندش آزرده خواهد شد و باز پيمان ديرين را به ياد وي خواهد آورد. عاقبت سر بر آورد و گفت « اسبان و غلامان و اين هديه و خواسته همه را بگنجور زال زر بسپاريد . سيندخت شاد شد و گفت تا بر پاي سام گوهر افشاندند. آنگاه زبان گشاد« اي پهلوان، در جهان كسي را با تو ياراي پايداري نيست. سر بزرگان در فرمان تو است و فرمانت بر جهاني رواست. اما اگر مهراب گنهكار بود مردم كابل را چه گناه كه آهنگ جنگ ايشان كردي؟ كابليان همه دوستدار و هواخواه تواند و بشادي تو زنده اند و خاك پايت را برديده ميسايند. از خداوندي كه ماه و آفتاب و مرگ و زندگي را آفريده انديشه كن و خون بيگناهان را بر خاك مريز.»
سام از سخنداني فرستاده در شگفت شد و انديشيد « چگونه است كه مهراب با اينهمه مردان و دليران زني را نزد او فرستاده است؟» گفت « اي زن، آنچه ميپرسم به راستي پاسخ بده. تو كيستي و با مهراب چه نسبتي داري؟» رودابه در هوش و فرهنگ و خرد و ديدار بچه پايه است و زال چگونه بر وي دل بسته است؟» سيندخت گفت« اي نامور، مرا به جان زينهار بده تا آنچه خواستي آشكارا بگويم .» سام او را زينهار داد . آنگاه سيندخت راز خود را آشكار كرد كه « جهان پهلوانا، من سيندخت همسر مهراب و مادر رودابه و از خاندان ضحاكم. در كاخ مهراب ما همه ستايش گر و آفرين گوي توايم و دل به مهر تو آكنده داريم . اكنون نزد تو آمده ام تا بدانم هواي تو چيست . اگر ما گناهكار و بد گوهريم و در خور پيوند شاهان نيستيم من اينك مستمند نزد تو ايستاده ام . اگر كشتني ام بكش و اگر در خور زنجيرم در بند كن . اما بي گناهان كابل را ميازار و روز آنرا تيره مكن و بر جان خود گناه مخر.»
سام ديده بر كرد. شير زني ديد بلند بالا و سرو رفتار و خردمند و روشندل. گفت« اي گرانمايه زن ، خاطر آسوده دار كه تو و خاندان تو در امان منيد و با پيوند دختر تو و فرزند خويش همداستانم. نامه به شاهنشاه نوشتم و در خواسته ام تا كام ما را بر آورد . اكنون نيز در چاره اين كار خواهم كوشيد. شما نگراني به دل راه مدهيد . اما اين رودابه چگونه پريوشي است كه دل زال دلاور را چنين در بند كشيده . او را به من نيز بنما تا بدانم به ديدار و بالا چگونه است.» سيندخت از سخن سام شادان شد و گفت« پهلوان بزرگي كند و با ياران وسپاهيان به خانه ما خراميد و ما را سر افراز كند و رودابه را نيز به ديدار خود شاد سازد . اگر پهلوان به كابل آيد همه شهر را بنده و پرستنده خود خواهد يافت. سام خنديد و گفت« غم مدار كه اين كام تو نيز بر آورده خواهدشد. هنگامي كه فرمان شاه برسد با بزرگان و سران سپاه و نامداران زابل به كاخ تو مهمان خواهيم آمد.» سيندخت خرم و شكفته با نويد نزد مهراب باز گشت
-
زال در بارگاه منوچهر
زال در بارگاه منوچهر
از آن سوي چون نامه سام نوشته شد زال آنرا تيز بر گرفت و شتابان بر اسب نشست و بدرگاه منوچهر تاخت . چون از آمدنش آگاهي رسيد گروهي از بزرگان درگاه و پهلولنان و نامداران به استقبال او شتافتند و با فر و شكوه بسيار ببارگاهش آوردند. زال زمين ببوسيد و بر شاهنشاه آفرين خواند و نامه سام را به وي سپرد. منوچهر او را گرامي داشت و گرم بپرسيد و فرمود تا رويش را از خاك را ستردند و بر او مشك و عنبر افشاندند. چون از نامه سام و آرزوي زال آگاه شد خنديد و گفت « اي دلاور، رنج ما را افزون كردي و آرزوي دشوار خواستي. اما هر چند به آرزوي تو خشنود نيستم از آنچه سام پير بخواهد دريغ نيست. تو يك چند نزد ما بپاي تا در كار تو با موبدان و دانايان راي زنيم و كام ترا بر آوريم.» آنگاه خوان گستردند و بزمي شاهانه ساختند و شاهنشاه با بزرگان درگاه مي بر گرفتند و به شادي نشستند.
روز ديگر منوچهر فرمان داد تا دانايان و اختر شناسان در كار ستارگان ژرف بنگرند و از فرجام زال و رودابه وي را آگاه كنند. اختر شناسان سه روز در اين كار به سر بردند. سر انجام خرم و شادمان باز آمدند كه از اختران پيداست كه فرجام اين پيوند خشنودي شهريار است. از اين دو فرزندي خواهد آمد كه دل شير و نيروي پيل خواهد داشت و پي دشمنان ايران را از بيخ بر خواهد كند.
يكي برز بالا بود زورمند
همه شير گيرد بخم كمند
عقاب را بر ترك او نگذرد
سران و مهان را بكس نشمرد
بر آتش يكي گور بريان كند
هوا را بشمشير گريان كند
كمر بسته شهرياران بود
به ايران پناه سواران بود.
منوچهر از شادي شگفته شد و فرمان داد تا موبدان و خردمندان گرد آيند و زال را در هوش و دانائي و فرهنگ بيازمايند.
آزمودن زال
چون موبدان آماده شدند شاهنشاه براي آزمودن زال در برابر موبدان بنشست تا پرسشهاي ايشان را پاسخ گويد و خردمندي خود را آشكار كند. يكي از موبدان پرسيد « دوازده درخت شاداب ديدم كه هر يك سي شاخه داشت. راز آن چيست؟» موبد ديگر گفت « دو اسب تيز تك ديدم ، يكي چون برف سپيد و ديگري چون قير سياه . هر يك از پي ديگري ميتاخت اما هيچ يك به ديگري نمي رسيد . راز آن چيست؟» ديگري گفت « مرغزاري سرسبز و خرم ديدم كه مردي با داسي تيز در آن ميامد و ترو خشكش را با هم درو مي كرد و زاري و لابه در او كارگر نمي افتاد . راز آن چيست؟» موبد ديگر گفت « دو سرو بلند ديدم كه از دريا سر كشيده بودند و بر آنها مرغي آشيانه داشت . روز بر يكي مي نشست و شام بر ديگري . چون بر سروي مينشست آن سرو شكفته ميشد و چون بر ميخاست آن سرو پژمرده ميشد و خشك و بي برگ مي ماند.» ديگري گفت « شهرستاني آباد و آراسته ديدم كه در كنارش خارستاني بود .مردمان از آن شهرستان ياد نمي كردند و در خارستان منزل مي گزيدند. ناگاه فريادي بر مي خاست و مردمان نيازمند آن شهرستان ميشدند. اكنون ما را بگوي تا راز اين سخنان چيست؟»
زال زماني در انديشه فرو رفت و سپس سر بر آورد و چنين گفت: « آن دوازده درخت كه هر يك سي شاخ دارد دوازده ماه است كه هر يك سي روز دارد و گردش زمان بر آنهاست. آن دو اسب تيز پاي سياه و سپيد شب و روزاند كه در پي هم مي تازند و هرگز بهم نمي رسند. دو سرو شاداب كه مرغي بر آنها آشيان دارد نشاني از خورشيد و دونيمه سال است. در نيمي از سال، يعني در بهار و تابستان ، جهان خرمي و سر سبزي دارد . در اين نيمه مرغ خورشيد شش مرحله از راه خود را مي پيمايد. در نيمه ديگر جهان رو به سردي و خشكي دارد و پائيز و زمستان است و مرغ خورشيد شش مرحله ديگر راه را مي پيمايد. مردي كه به مرغزار در ميايد و با داس تر و خشك را بي تفاوت درو مي كند دست اجل است كه لابه و زاري ما را در وي اثر نيست و چون زمان كسي برسد بر وي نمي بخشايد و پيرو جوان و توانگر و درويش را از اين جهان بر مي كند . و اما آن شهرستان آراسته و آباد سراي جاويد است و آن خارستان جهان گذرنده ماست . تا در اين جهانيم از سراي ديگر ياد نمي آريم و به خارو خس دنيا دلخوشيم، اما چون هنگامه مرگ بر خيزد و داس اجل به گردش در آيد ما را ياد جهان ديگر در سر ميايد و دريغ مي خوريم كه چرا از نخست در انديشه سراي جاويد نبوده ايم.» چون زال سخن به پايان آورد موبدان بر خردمندي و سخن داني او آفرين خواندند و دل شهريار به گفتار او شادان شد.
هنرنمائي زال
روز ديگر چون آفتاب برزد ، زال كمر بسته به نزد منوچهر آمد تا دستور باز گشتن بگيرد، چه از دوري رودابه بي تاب بود . منوچهر خنديد و گفت « يك امروز نيز نزد ما باش تا فردا ترا چنانكه در خور جهان پهلوانان است نزد پدر فرستيم .» آنگاه فرمان داد تا سنج و كوس را به صدا در آورند و گردان و دليران و با پلوانان با تيرو كمان و سپر و شمشير و نيزه و ژوبين به ميدان در آمدند تا هر يك هنرمندي و دليري خويش را آشكار كنند. زال نيز تيرو كمان برداشت و سلاح بر آراست و بر اسب نشست و به ميدان در آمد . در ميانه ميدان درختي بسيار كهنسال بود. زال خدنگي در كمان گذاشت و اسب بر انگيخت و تيز از شست رها كرد. تيز بر تنه درخت كهنسال فرود آمد و از سوي ديگر بيرون رفت. فرياد آفرين از هر سو بر خاست. آنگاه زال تيرو كمان فرو گذاشت و ژوبين بر داشت و بر سپرداران حمله برد و به يك ضربت شكافها را از هم شكافت. منوچهر از نيروي بازوي زال در شگفتي شد. براي آنكه او را بهتر بيازمايد فرمان داد تا نيزه داران عنان به جانب او پيچيدند.
زال به يك حمله جمع آنان را پريشان كرد. سپس به پهلواني كه از ميان ايشان دلير تر و زورمند تر بود رو كرد و تيز اسب تاخت و چون به وي رسيد چنگ در كمر گاهش زد و او را چابك از اسب بر داشت تا بر زمين بكوبد كه غريو ستايش از گردن كشان و تماشاگران بر خاست . شاهنشاه بر او آفرين خواند و وي را خلعت داد و زرو گوهر بخشيد.
برگشتن زال نزد پدر
آنگاه منوچهر فرمان داد تا به سام يل نامه نوشتند كه « پيك تو رسيده و بر آرزوي جهان پهلوانان آگاه شديم . فرزند دلاور را نيز آزموديم. خردمند و دلير و پر هنر است. آرزويش را بر آورديم و او را شادمان نزد پدر فرستاديم. دست بدي از دليران دور باد و همواره شادو كامروا باشيد.»
زال از شادماني سر از پا نمي شناخت . شتابان پيكي تيزرو بر گزيد و نزد پدر پيام فرستاد كه « بدرود باش كه شاهنشاه كام ما را بر آورد.» سام از خرمي شكفته شد. با سران سپاه و بزرگان درگاه به پيشواز زال رفت. دو نامدار يكديگر را گرم در برگرفتند . آنگاه زال زمين خدمت بوسيد و پدر را ستايش كرد و بر راي نيكش آفرين خواند. سام فرمود تا جشن آراستند و خوان گستردند و به شادي شاهنشاه مي گرفتند و پيام به مهراب و سيندخت فرستادند كه « زال با فرمان پادشاه بازگشت و نويد پيوند آورد. اينك چنان كه پيمان كردم با سپاه و دستگاه به خاك شما مهمان ميائيم.»
-
پيوستن زال و رودابه
مهراب را گل رخسار شكفته شد. سيندخت را پيش خواند و نوازش كرد و گفت: « راي تو نيكو بود و كارها به سامان آمد . با خانداني بزرگ و نامدار پيوند ساختيم و سرافرازي يافتيم. اكنون در گنج و خواسته را بگشاي و گوهر بيفشان و جايگاه بياراي و تختي در خور شاهان فراهم ساز و خوانندگان و نوازندگان را بخواه تا آماده پذيرائي شاه زابلستان باشيم.» چيزي نگذشت كه سام دلير با فرزند نامدار و سپاه آراسته فرارسيدند . سام چون ديده اش به رودابه افتاد او را چون بهشتي آراسته ديد و در خوبي و زيباييش فروماند و فرزند را آفرين گفت. سي روز همه بزم و شادي بود و كسي را از طرب خواب برديده نگذشت. آنگاه سام آهنگ سيستان كرد و به شادي باز گشت. زال يك هفته ديگر در كاخ مهراب ماند. آنگاه با رودابه و سيندخت و بزرگان و دليران به زابل باز گشت. شهر را آئين بستند و سام جشني بزرگ بر پا كرد و به سپاس پيوند دو فرزند زر و گوهر بر افشاند. سپس زال را بر تخت شاهي زابلستان نشاند و خود به فرمان شاهنشاه درفش بر افراخت و گاه مازندران كرد.
-
زادن رستم
چندي از پيوند زال و رودابه نگذشته بود كه رودابه بارور گرديد و پيكرش گران شد. هر روز چهره اش زردتر و اندامش فربه تر مي شد، تا آنكه زمان زادن فرارسيد. از درد به خود مي پيچيد و سود نداشت. گوئي آهن در درون داشت و يا به سنگ آگنده بود. كوشش پزشكان سود نكرد و سرانجام يك روز رودابه از درد بيخود شد و از هوش رفت. همه پريشان شدند و خبر به زال بردند . زال با ديده پر آب به بالين رودابه آمد و همه را نالان و گريان ديد. ناگهام پر سيمرغ بياد آورد و شاد شد و به سيندخت مادر رودابه مژده چاره داد. گفت تا آتش افروختند و اندكي از پر سيمرغ را بر آتش گذاشت. در همان آن هوا تيره شد و سيمرغ از آسمان فرود آمد . زال غم خود را با وي در ميان گذاشت . سيمرغ گفت « چه جاي غم و اندوه است و چرا شيرمردي چون تو بايد آب در ديده بيارد؟ بايد شادمان باشي، چه ترا فرزندي شير دل و نامجو خواهد آمد.
كه خاك پي او ببوسد هژبر
نيارد به سر بر گذشتنش ابر
وز آواز او چرم جنگي پلنگ
شود چاك چاك و بخايد دو چنگ
زآواز او اندر آيد ز جاي
دل مرد جنگي پولاد خاي
ببالاي سرو به نيروي پيل
بانگشت خشت افگنده بر دو ميل
اما براي آنكه فرزند برومند زاده شود بايد خنجري آبگون آماده كني و پزشكي بينا دل و چيره دست را بخواني. آنگاه بگوئي رودابه را بباده مست كنند تا بيم و انديشه از او دور شود و درد را نداند . سپس پزشك تهيگاه مادر را بشكافت و شير بچه را از آن بيرون كشيد. آنگاه تهيگاه را از نو بدوزد . تو گياهي را كه مي گويم با مشك و شير بكوب و در سايه خشك كن و بساي بر جاي زخم بگذار و پر مرا نيز بر آن بكش . آن دارو شفابخش است و پر من خجسته. رودابه به زودي از رنج خواهد رست . تو شاد باش و ترس و اندوه را از دل دور كن.»
سيمرغ پري از بال خود كند و بزال سپرد و بپرواز در آمد. زال سخنان سيمرغ همه را بكار برد و پزشك چيره دست هم آنگاه كه سيندخت خون از ديده مي ريخت كودكي تندرست و درشت اندام و بلند بالا از پهلوي رودابه بيرون كشيد:
يكي بچه بد چون گوي شير فش
به بالا بلند و بديدار كش
شگفت اندرو مانده بود مرد و زن
كه نشنيد كس بچه پيل تن
او را رستم نام گذاشتند و در سراسر زابلستان و كابلستان به شادي زادن وي جشن آراستند و زر و گوهر ريختند و داد و دهش كردند. هنگامي كه خبر به سام نريمان نياي رستم رسيد از شادي پيام آور را در درم غرق كرد.
رستم از كودكي شيوه اي ديگر داشت . ده دايه او را شير مي داد و هنوز او را بس نبود. چون از شير بازش گرفتند به اندازه پنج مرد خورش مي خورد . به اندك مدتي برز و بالاي مردان گرفت و پهلواني آغاز كرد . در هشت سالگي قامتي چون سرو افراخته داشت و چون ستاره مي درخشيد. به بالا و چهره و راي و فرهنگ ياد آور سام يل بود. سام كه وصف رستم و دلاوري او را شنيد از مازندران با لشكر و دستگاه به ديدار او آمد و او را در كنار گرفت و آفرين گفت و نوازش كرد و از نيرومندي و فرو يال او در شگفت ماند . چندين روز به شادي و باده گساري نشستند تا آنگاه كه سام دستان رستم را بدرود گفت و روانه مازندران شد.
رستم باليد و جوان شد و در دليري و زورمندي مانندي نداشت. يك شب رستم پس از آنكه روز را با دوستان به باده گساري بسر آورده بود در خيمه خود خفته بود. ناگهان خروشي بر خاست . تهمتن از خواب بر جست و شنيد كه پيل سپيد زال از بند رها شده و بجان مردم افتاده. بي درنگ گرز نياي خود را بر داشت و رو به سوي پيل گذاشت. نگاهبانان راه را بر او گرفتند كه بيم مرگ است. رستم يكي را به مشت افگند و رو به ديگران آورد و همه ترسان از وي گريختند . آنگاه با گرز ، بند و زنجير را در هم شكست و بسوي ژنده پيل تاخت:
همي رفت تازان سوي ژنده پيل
خروشنده مانند درياي نيل
نگه كرد كوهي خروشنده ديد
زمين زير او ديگ جوشنده ديد
رمان ديد از و نامداران خويش
بر آن سان كه بيند رخ گرگ و ميش
تهمتن يكي نعره برزد چو شير
نترسيد و آمد بر او دلير
چو پيل درنده مر او را بديد
بكردار كوهي بر او دويد
بر آورد خرطوم پيل ژيان
بدان تا برستم رساند زيان
تهمتن يكي گرز زد بر سرش
كه خم گشت بالاي كه پيكرش
بلرزيد بر خود كه بيستون
به زخمي بيفتاد خوار و زبون
-
دژ كوه سپند
روز ديگر زال چون از كرده رستم آگاه شد خيره ماند، چه آن ژنده پيل سخت نيرومند بود و بسا سپاهيان كه به حمله آن پيل در رزمگاه از پا در آمده بودند. زال آنگاه دانست كه آنكه كين نريمان را بستاند رستم است. او را نزد خود خواند و سر وروي او را بوسيد و گفت « اي فرزند دلير، تو هر چند خردسالي به مردي و جنگ آوري مانند نداري. پس پيش از آنكه آوازه تو بلند شود و نامبردار شوي و دشمنان به خود آيند بايد خون نريمان، نياي خود را بخواهي و كين از دشمنان وي بستاني.
در « كوه سپند» دژي بلند سر به آسمان كشيده است كه حتي عقاب را نيز بر آن گذر نيست و چهار فرسنگ بالا و چهار فرسنگ پهناي آنست. اندرون دژ پر از آب و سبزه و كشت و درخت و زر و دينار است و خواسته و نعمتي نيست كه در آن نباشد. مردمش بي نياز و گردنكش اند. در زمان فريدون، نياي منوچهر ، سر از فرمان شاه پيچيدند و فريدون، نريمان كه سرور دليران بود به گرفتن دژ فرستاد. نريمان چند سال تلاش كرد و به درون دژ راه نيافت. سر انجام سنگي از دژ فرو انداختند و نريمان را از پاي در آوردند . سام دلاور به خونخواهي پدر لشكر به دژ كشيد و سالياني چند راه را بر دژ بست، ولي مردم دژ نيازي به بيرون نداشتند و سرانجام سام به ستوه آمد و نوميد بازگشت و بكام نرسيد.
اكنون اي فرزند هنگام آنست كه تو چاره اي بينديشي و تا نامت بلند آوازه نشده خود را در آن دژ بيفكني و بيخ و بن آن بدانديشان را بكني .»
http://www.persianbook.net/Attach/SM...5df9c72b57.jpg
رستم در كوه سپند
رستم دلاور گفت «چنين مي كنم.» زال گفت « اي فرزند، هوش دار! چاره آنست كه چون خود را چون ساربانان بسازي و بار نمك برداري و به دژ ببري . در دژ نمك نيست و آنجا هيچ كالائي را گرامي تر از نمك نمي شمارند . بدين گونه ترا به دژ راه خواهند داد.» رستم كارواني از شتر برداشت و بر آنها نمك بار كرد و سلاح جنگ را در زير آن پنهان ساخت و تني چند از خويشان دلير خود را همراه كرد و روانه دژ شد. ديده بان آنان را دي و به مهتر دژ خبر برد و او كسي فرستاد و دانست نمك بار دارند. شادمان شد و رستم و يارانش را به درون دژ راه داد . رستم چرب زباني كرد و نمك پيشكش برد و مهتر را سپاسگزار خود ساخت . اهل دژ به گرد كاروان در آمدند و به خريد نمك سرگرم شدند. چون شب در آمد رستم با ياران خود بسوي مهتر دژ تاخت و با وي در آويخت:
تهمتن يكي گرز زد بر سرش
به زير زمين شد تو گفتي برش
همه مردم دژ خبر يافتند
سو رزم بدخواه بشتافتند
زبس دارو گيرو زبس موج خون
تو گفتي شفق زآسمان شد نگون
تهمتن به تيغ و به گرز و كمند
سران دليران سراسر بكند
تا روز شد شكست در مردم دژ افتاده بود و همه در فرمان رستم در آمده بودند . رستم به گردا گرد خود چشم انداخت ديد خانه اي از سنگ خارا در دژ بنا كرده و دري از آهن بر آن نهاده اند . گرز خود را فرود آورد ودر آهنين را از جاي انداخت. ديد درون خانه بناي ديگري است : پوشيده به گنبدي، سراسر آكنده به زر و دينار و گوهر. گوئي هر چه زر در كان و گوهر در درياست در آن گرد آورده اند. بي درنگ نامه اي به پدر خود زال نوشت ؛
وزو آفرين بر سپهدار زال
يل زابلي، پهلو بي همال
پناه گوان ، پشت ايرانيان
فرازنده اختر كاويان
آنگاه پيروزي خود را باز گفت كه « به كوه سپند رسيدم و در آن فرود آمدم و تيره شب با جنگيان در آويختم و آنانرا شكست دادم و بر دژ چيره شدم و خروارها سيم خام وزر ناب و هزاران گونه پوشيدني و گستردني به دست من افتاد. اكنون فرمان پدر چيست؟» زال از مژده پيروزي رستم گوئي دوباره جوان شد. نامه نوشت و بر او آفرين خواند كه « از چون توئي چنين نبردي شايسته بود. دشمنان را در هم شگستي و روان نريمان را شاد كردي. شتر بسيار فرستادم تا آنچه به دست آمده و گزيدني است بر آنها بار كني. چون اين نامه رسيد بي درنگ بر اسب بنشين و پيش من باز گرد كه بي تو اندوهگينم.»
رستم چنان كرد و شادان رو به سيستان گذاشت. كوي و برزن را به پاس پيروزيش آراستند و سنج و كوس را بنوا در آوردند ، رستم به كاخ سام فرود آمد و آنگاه بنزديك رودابه آمد پسر بخدمت نهاد از بر خاك سر
ببوسيد مادر دو يال و برش
همي آفرين خواند بر پيكرش
سپس نامه به سام نياي رستم نوشتند و او را نيز از پيروزي رستم آگاهي دادند. وي نيز شادماني كرد و فرستاده را خلعت داد و نامه اي پر آفرين و ستايش نزد رستم فرستاد:
بنامه درون گفت كز نره شير
نباشد شگفتي كه باشد دلير
عجب نيست از رستم نامور
كه دارد دليري چو «دستان» پدر
بهنگام گردي و گند آوري
همي شير خواهد ازو ياوري
-
رخش رستم
افراسياب با لشكري انبوه از جيحون گذر كرد و بيم در دل بزرگان ايران افتاد، چه گرشاسب درگذشته بود و جانشيني نداشت و ايران بي خداوند بود . خروش از مردمان برخاست و گروهي از آزادگان روي به زابلستان نزد زال نهادند و چاره خواستند و از بيم پرياني سخن درشت گفتند كه « كار جهان را آسان گرفتي . از هنگامي كه سام درگذشت و تو جهان پهلوان شدي يك روز بي درد و رنج نبوديم. باز تا زو و گرشاسب بر تخت بودند كشور پاسباني داشت. اكنون آنان نيز رفته اند و سپاه بي سالار است . هنگام آنست كه چاره اي بينديشي.»
زال در پاسخ گفت « اي مهتران، از زماني كه من كمر به جنگ بستم سواري چون من بر زين ننشست و كسي را در برابرم ياراي ستيزه نبود . روز و شب بر من در جنگ يكسان بود و جان دشمنان يك آن از آسيب تيغم امان نداشت. اما اكنون ديگر جوان نيستم و سالهاي دراز كه بر من گذشته پشت مرا خم كرده . ولي سپاس خداي را كه اگر من پير شدم شاخ جواني از نژاد من رسته است. فرزندم رستم اكنون چون سرو سهي باليده است. جگر شير دارد و آماده جنگ آزمائي است. بايد اسبي كه در خور او باشد براي او بگزينم و داستان ستمكاري افراسياب و بدهائي كه از وي به ايران رسيده است ياد كنم و او را بكين خواهي بفرستم.» همه بدين سخنان اميدوار و شادمان شدند.
گزيدن رخش
آنگاه زال پيكي تندرو به هرسو فرستاد و بگرد كردن سپاه پرداخت و آنگاه پيش رستم آمد و گفت « فرزند، هر چه با اين جواني هنوز هنگام رزمجوئي تو نيست و تو هنوز بايد در پي بزم و شادي باشي اما كاري دشوار و پر رنج پيش آمده است كه به رزم تو نياز دارد . نمي دانم پاسخ تو چيست؟» رستم گفت « اي پدر نامدار، گوئي دليريهاي مرا فراموش كرده اي. گمان داشتم كه كشتن پيل سپيد و گشودن دژ كوه سپند را از ياد نبرده باشي. اكنون هنگام رزم و جنگ آزمائي من است نه بزم و رامش. كدام دشمن است كه من از وي گريزان باشم؟» زال گفت « اي فرزند دلير، داستان پيل سپيد و دژ كوه سپند را از ياد نبرده ام ولي جنگ آزمائي با افراسياب كاري ديگر است. افراسياب شاهي زورمند و دليري پرخاشجوست. انديشه او خواب و آرام را از من ربوده است. نمي دانم ترا چگونه به نبرد با او بفرستم.»
چنين گفت رستم بدستان سام
كه من نيستم مرد آرام و جام
چنين يال و اين چنگهاي دراز
نه والا بود پروريدن بناز
اگر دشت كين است و گر جنگ سخت
بود يار يزدان و پيروز بخت
هر آنگه كه جوشن ببر در كشم
زمانه بر انديشيد از تركشم
يكي باره بايد چو كوه بلند
چنان چون من آرم بخم كمند
يكي گرز خواهم چو يك لخت كوه
گر آيد به پيشم ز توران گروه
سران شان بكوبم بدان گرز بر
نيايد برم هيچ پرخاشگر
شكسته كنم من بدو پشت پيل
زخون رود دانم درياي نيل
زال از گفتار رستم شاد شد و گفت« گرزي كه در خور توست گرز پدرم سام نريمان است كه از گرشاسب پدر نريمان به يادگار مانده است . اين همان گرز است كه سام نامدار در مازندران با آن كارزار كرد و ديوان آن سامان را بر خاك انداخت. اكنون آن را به تو مي سپارم.» رستم شاد شد و سپاس گذاشت و گفت« اكنون مرا اسبي بايد كه يال و گرز و كوپال مرا بكشد و در نبرد دليران فرو نماند.»
زال فرمان داد تا هرچه گله اسب در زابلستان و كابلستان بود از برابر رستم بگذرانند تا وي اسبي به دلخواه بگزيند. چنين كردند . اما هر اسبي كه رستم پيش مي كشيد و پشتش را با دست مي افشرد پشتش را از نيروي رستم خم ميشد و شكمش به زمين ميرسيد. تا آنكه مادياني پيدا شد زورمند و شير پيكر:
دو گوشش چو دو خنجر آبدار
برو يال فربه، ميانش نزار
در پس ماديان كره اي بود سيه چشم و تيز تك ، ميان باريك و خوش گام:
تنش پر نگار از كران تا كران
چو برگ گل سرخ بر زعفران
به نيروي پيل و به بالا هيون
بزهره چو شير بركه بيستون
رستم چون چشمش براين كره افتاد كمند كياني را خم داد تا پرتاب كند و كره را به بند آورد . پيري كه چوپان گله بود گفت « اي دلاور ، اسب ديگران را مگير.» رستم پرسيد « اين اسب كيست كه بررانش داغ كسي نيست؟ » چوپان گفت « خداوند اين اسب شناخته نيست و درباره آن همه گونه گفتگو ست . نام آن « رخش» است و در خوبي چون آب و در تيزي چون آتش است. اكنون سه سال است كه رخش در خور زين شده و چشم بزرگان در پي اوست. اما هر بار كه مادرش سواري را ببيند كه در پي كره اوست چون شير به كارزا در ميايد. راز اين برما پوشيده است . اما تو بپرهيز و هشدار
كه اين ماديان چون در آيد بجنگ
بدرد دل شيرو وچرم و پلنگ
رستم چون اين سخنان را شنيد كمند كياني را تاب داد و پرتاب كرد و سر كره را در بند آورد. ماديان بازگشت و چون پيل دمان بر رستم تاخت تا سر وي را بدندان بر كند. رستم چون شير ژيان غرش كنان با مشت بر گردن ماديان كوفت. ماديان لرزان شد و بر خاك افتاد و آنگاه برجست و روي پيچيد و به سوي گله شتافت. رستم خم كمند را تنگتر كرد و رخش را فراتر آورد و آنگاه دست يازيد و با چنگ خود پشت رخش را فشرد . اما خم بر پشت رخش نيامد، گوئي خود از چنگ و نيروي رستم آگاه نشد. رستم شادمان شد و دردل گفت « اسب من اينست و اكنون كار من به سامان آمد.» آنگاه چون باد بر پشت رخش جست و بتاخت در آمد. سپس از چوپان پرسيد « بهاي اين اسب چيست؟» چوپان گفت « بهاي اين اسب برو بوم ايران است. اگر تو رستمي از آن توست و بدان كار ايران را به سامان خواهي آورد .»
رستم خندان شد و يزدان راسپاس گفت و دل در پيكار بست و به پرورش رخش پرداخت . به اندك زماني رخش درتيزگامي و زورمندي چنان شد كه مردم براي دور كردن چشم بد از وي اسپند در آتش مي انداختند.
دل زال زر شد چو خرم بهار
ز رخش نوآئين و فرخ سوار
-
آغاز نبرد ميان ايران و توران
به شاهي نشستن نوذر
صدو بيست سال از زندگاني منوچهر گذشت . ستاره شناسان در طالع او نگاه كردند و مرگ وي را نزديك ديدند. شاهنشاه را آگاه ساختند منوچهر موبدان و بزرگان درگاه را پيش خواند و آنگاه رو بفرزند خود نوذر كرد و گفت « سالهاي عمر من بصد و بيست رسيده. در اين جهان بشادي كام دل راندم و بر دشمنان پيروز شدم و كين نيايم ايرج را از سلم و تور خواستم . جهان را از آفت ها پاك كردم و بسي شهرها و باره ها پي افگندم. اكنون هنگام رفتن است و چون رفتم گوئي هرگز نبوده ام. آري، كاميابي گيتي فريبي بيش نيست. در خور آن نيست كه دل بدان ببندند. تاج و تختي را كه فريدون بمن باز گذاشته بود اكنون به تو وا مي گذارم. چنان كن كه از تو نيكي بيادگار بماند. نيز بدان كه جهان چنين آرام نخواهد ماند. تورانيان بيكار نخواهند نشست و گزندشان به ايران خواهد رسيد و تورا كارهاي دشوار پيش خواهد آمد . در سختيها از سام نريمان و زال زر ياري بخواه. فرزند جوان زال اكنون شاخ و يال بر كشيده است نيز ترا پشتيباني خواهد كرد و كين خواه ايرانيان خواهد بود.»
چون سخنان منوچهر بپايان آمد نوذر بر وي بگريست و منوچهر نيز آب در ديده آورد و آنگاه دو چشم كياني بهم بر نهاد
بپژمرد و برزد يكي سرد باد
شد آن نامور پر هنر شهريار
بگيتي سخن ماند از و يادگار
كين جوئي پشنگ
از هنگاميكه تور به دست منوچهر و به خونخواهي ايرج كشته شد تورانيان كينه ايرانيان را در دل گرفتند و در كمين تلافي بودند. اما منوچهر پادشاهي دلير و جنگ آور و توانا بود و تا او زنده بود تورانيان ياراي دستبرد نداشتند. چون منوچهر در گذشت و پشنگ سالار تورانيان آگاه شد شكست تورانيان را بياد آورد و انديشه خوانخواهي در دلش زنده شد. پس نامداران كشور و بزرگان سپاه را از گرسيوز و بارمان و گلباد و ويسه گرد آورد و فرزندان خود افراسياب و اغريرث را نيز پيش خواند و از سلم و تور و بيدادي كه از ايرانيان بر آنها رفته بود سخن راند و گفت كه مي دانيد:
كه با ما چه كردند ايرانيان
بدي را ببستند يكسر ميان
كنون روز تيزي و كين جستن است
رخ از خون ديده گه شستن است
افراسياب با قامت بلند و بازوان زورمند و دل بي باك سرآمد پهلوانان توران بود. از گفتار پشنگ مغزش پر شتاب شد و پيش آمد و گفت:
كه شايسته جنگ شيران منم
هم آورد سالار ايران منم
اگر نياي من« زادشم» تيغ بر گرفته بود و به آئين جنگيده بود اين خواري برما نميماند و ما بنده ايرانيان نمي مانديم. اكنون هنگام شورش و كين جستن و رستاخيز است...
پشنگ از گفتار پسر شاد شد و جنگ را كمر بست و فرمود تا سپاهي گران بياراستند و افراسياب را بران سپهبد كرد و بتاختن به ايران فرمان داد. اغريرث، برادر افراسياب، خردمند و بيدار دل بود. از اين تندي و شتاب دلش پر انديشه شد . پيش پشنگ آمد و گفت « اي پدر، اگر منوچهر از ميان ايرانيان رفته سام زنده است و پهلواناني چون قارون رزمجو و كشواد نامدار آماده نبردند. تو خود مي داني بر سلم و تور از دست ايرانيان چه گذشت. نياي من زادشم با همه شكوهي كه داشت از شورش و كين خواهي دم نزد. شايد بهتر آن باشد كه ما نيز نشوريم و كشور را بدست آشوب نسپاريم.»
اما پشنگ دل به جنگ داده بود. گفت:« آنكه كين نياي خود را نجويد نژادش درست نيست. افراسياب نره شيري جنگنده است و به كين پدران خود كمر بسته. تو نيز بايد با او بروي و در بيش و كم كارها با او راي بزني . چون بهار فرارسيد و گياه بر دشت روئيد جهان سبزه زار شد، سپاه را بسوي آمل بكشيد. از آنجا بود كه منوچهر بتوران لشكر كشيد و به ما دست يافت. اكنون كه منوچهر در گذشته است ما را چه باك است؟ نوذر فرزند منوچهر را بچيزي نبايد گرفت؛ جوان است و آزموده نيست. شما بكوشيد و بر قارون و گرشاسب دست بيابيد تا روان نياكان از ما خشنود شود.»
-
لشكر كشيدن افراسياب به ايران
افراسياب با لشكري انبوه رو بسوي ايران گذاشت. آگاهي به نوذر رسيد كه سپاه افراسياب از جيحون گذر كرد. پس سپاه ايران نيز آماده كارزا شد و از جاي جنبيد و رو به سوي دهستان گذاشت. قارون رزمجو بر سپاه ايران سالار بود و نوذر در پس او در دل سپاه جاي داشت. افراسياب پيش از آنكه به نزديكي دهستان برسد دو تن از سرداران خود« شماساس» و« خزروان» بر گزيد و آنان را با سي هزار از جنگاوران توراني رهسپار زابلستان كرد. در همين هنگام خبر رسيد كه سام، پهلوان نامدار ايرانيان، در گذشته است. افراسياب سخت شادمان شد و بي درنگ نامه بپدر فرستاد كه سپاه نوذر همه شكار مايند، چه سام نيز از پي منوچهر در گذشت و من تنها از او و بيمناك بودم. چون او نباشد كار ديگران را آسان مي توان ساخت.
رزم بادمان و قباد
چون سپيده سر از كوه بر زد طلايه لشكر توران نزديك دهستان رسيد. هردو سپاه آرايش جنگ ساز كردند. ميان دو سپاه دو فرسنگ بود . بارمان، فرزند ويسه، پيش راند و بر سپاه ايران نگاه كرد و سرا پرده نوذر را كه در برابر حصار دهستان بر افراشته بودند باز شناخت و آنگاه بازگشت و با افراسياب گفت« هنگام هنر آزمائي است ، هنگام آن نيست كه ما هنر و نيروي خود را پوشيده بداريم. اگر شاه فرمان دهد من نزد سپاه ايران بتازم و هماورد بخواهم تا ايرانيان دستبرد ما را بيازمايند.» اغريرث گفت « اگر بارمان به دست ايرانيان كشته شود دل سران سپاه شكسته خواهد شد و سستي در كارشان روي خواهد داد. شايد بهتر آن باشد كه مردي گمنام را بجاي وي بميدان بفرستيم.» افراسياب چهره را پر چين كرد كه « اين بر ما ننگ است.» آنگاه با تندي به بارمان گفت « تو جوشن بپوش و كمان را بزه كن و پا در ميدان بگذار . بي گمان تو بر آن سپاه پيروز خواهي شد.» بارمان رو به سپاه ايران گذاشت و چون نزديك رسيد قارون را آواز داد كه « ازين لشكر نامدار كه را داري تا با من نبرد كند؟» قارون به دلاوران سپاه خود نگاه كرد اما از هيچكس جز برادرش قباد كهنسال پاسخ بر نيامد . قارون دژم شد و از اينكه جوانان لشكر لب فرو بستند و كار به قباد سپيد موي افتاد آزرده گشت. روي به برادر كرد و گفت « اي قباد سال تو به جائي رسيده است كه بايد دست از جنگ بكشي. بارمان سواري جوان و شير دل است . اكنون هنگام نبرد آزمائي تو نيست. تو سرور و كدخداي سپاهي و شاه به راي و تدبير تو تكيه دارد . اگر موي سپيد تو لعل گون شود دليران لشكر ما اميد از كف خواهند داد.» قباد دلير و فرزانه بود. پاسخ داد كه « اي برادر، تن آدمي سر انجام شكار مرگ است. اما كسي كه دليري و نبرد آزمائي پيشه ميكند و نام مي جويد از مرگ هراسان نيست. من از روزگار منوچهر شاه در جنگ بوده ام و دل در گداز داشته ام. يكي بشمشير كشته ميشود يكي در بستر زمانش بسر مي رسد، تا تقدير چه باشد. اما چون هيچكس زنده از آسمان گذر نمي كند مرگ را آسان بايد گرفت. اگر من از اين جهان فراخ بيرون افتادم سپاس خداي را كه برادري چون تو بجاي مي گذارم. پس از رفتنم مهرباني كنيد و سرم را به مشك و كافور و گلاب بشوئيد و تنم را به دخمه بسپاريد و آرام گيريد و به يزدان ايمن شويد.»
اين بگفت و روانه آورد گاه شد. بارمان توراني تيزپيش راند و گفت« زمانت فرارسيده كه به كارزار من آمدي . پيداست كه روزگار با جان تو ستيز دارد .» قباد گفت« هر كس را زماني است . تا زمان نرسد كسي مرگ را در نمي يابد.» اين بگفت و اسب بر انگيخت و با بارمانم در آويخت . هر دو نيرومند بودند و نبرد بدرازا كشيد . از بامداد تا نشستن آفتاب پهلوانان بر يكديگر خروشيدند و پيكار كردند.
بفرجام پيروز شد بارمان
به ميدان جنگ اندر آمد دمان
يكي خشت زد بر سرين قباد
كه بند كمر گاه او بر گشاد
زاسب اند آمد نگونسار سر
شد آن شير دل پير سالار فر
وقتي خبر بقارون رسيد كه برادرش قباد به دست بارمان كشته شد خون در برابر چشمش جوشيد . سپاه ياران ازجا بر كند و رو به سپاه توران گذاشت. از آن سو نيز گرسيوز سپاه توران را بميدان راند.
دو لشكر بسان دو درياي چين
تو گفتي كه شد جنب جنبان زمين
زآواز اسبان و گرد سپاه
نه خورشيد پيدا نه تابنده ماه
درخشيدن تيغ الماس گون
سنانهاي آهار داده به خون
افراسياب چون دلاوري قارون را ديد خود بميدان تاخت و بسوي قارون راند. از بامداد تا شام كارزار بود. چندان نمانده بود كه قارون به افراسياب رسد كه شب سايه انداخت و روز به پايان رسيد و تيرگي شب دو سپاه را به آسايش خوانند.
نبرد نوذر و افراسياب
قارون از كشته شدن قباد و دستبرد افراسياب دلخون بود. با نوذر گفت كه « كلاه جنگ را نياي تو فريدون بر سر من گذاشت تا زمين را بكين خواهي ايرج در نوردم . از آن زمان تا كنون تن خود را پيوسته در برابر مرگ داشته ام، كمربند كارزار را ننگادهم . تيغ از كف ننهاده ام. اكنون برادرم تباه شد . سرانجام من جز اين نيست. اما تو بايد شادان و جاودان باشي.» پس سپاه را آماده كرد و چون خورشيد برخاست لشكر ايران و توران باز در برابر يكديگر ايستادند و به غريدن كوس در هم آويختند و چون رود روان از يكديگر خون ريختند . چنان گردي از دو لشگر بر خاست كه روي آفتاب تيره شد. هر سو كه قارون اسب مي راند سيل خون مي ريخت و هر سو كه افراسياب روي مياورد كشتگان بر زمين مي افتادند . نوذر از دل سپاه بسوي افراسياب راند و دو سالار :
چنان نيزه بر نيزه انداختند
سنان يكديگر بر افراختند
كه بر هم نپيچد از آنگونه مار
جهان را نبود اين چنين يادگار
تا شب فرارسيد كارزا بود. سر انجام افراسياب بر نوذر پيروز شد و سپاه ايران درمانده و روي از كارزا پيچيد. نوذر پر از درد و غم بسراپرده خويش آمد و فرزندان خود توس و گستهم را پيش خواند وآب در ديده آورد و گفت« پدرم منوچهر مرا گفته بود كه از چين و توران سپاهي به ايران خواهد آمد و از آنان گزند بسيار به ايران خواهد رسيد. اكنون پيداست آن روز كه پدرم ياد كرد فرارسيده است ومن نگران زنان و كودكانم كه در پارس اند. شما بايد بي درنگ از راه اصفهان پنهان بسوي پارس رويد و خاندان مرا بر گيرد و به البرز كوه بياوريد و در كوه جاي دهيد تا از گزند افراسياب ايمن باشند و نژاد فريدون تباه نشود. يكبار ديگر نيز با سپاه دشمن خواهيم كوشيد. تا انجام كار چه باشد. اگر ديگر ديدار روي نداد و از لشكر ما پيام خوش به شما نرسيده شما دل خود را غمگين مداريد ، كه آئين روزگار تا بوده چنين بوده و كشته و مرده سر انجام يكسانند.»
آنگاه شهريار دو فرزند را در كنار گرفت و اشك از ديده ريخت و آنان را بدرود گفت و روانه پارس كرد. دو روز هر دو سپاه به آرايش جنگ و پي راستن تيغ و ژوبين پرداختند . روز سوم باز دو لشكر بهم تاختند. نوذر و قارون در دل سپاه جاي داشتند و شاپور و تليمان نگهبانان راست و چپ آن بودند از بامداد تا نيمروز كارزا گرم بود و پيروزي آشكار نبود . چون خورشيد به مغرب گرائيد تورانيان چيرگي آشكار كردند . شاپور از پا در آمد و كشته بر زمين افتاد و سپاه او پراكنده شدند و از نامداران ايران نيز بسياري به خاك افتادند . نوذر و قارون چون ديدند كه بخت با سپاه ايران يار نيست از دشمن باز گشتند و از حصار دهستان پناه جستند. با حصار گرفتن نوذر دست سپاه ايران از دشت كوتاه گرديد و راه جنگ بر سواران سپاه بستند.
كشته شدن بارمان
افراسياب چون چنين ديد بي درنگ سپاهي از سواران خود را برآراست و « كروخان» را بر آن سالار كرد و فرمان داد تا شب هنگام بسوي پارس برانند و بر بنه و شبستان سپاه ايران دست يابند و زنان و فرزندان آنان را بگيرند و بدينگونه پشت لشكر نوذر را بشكنند. قارون دريافت كه افراسياب سپاهي بگرفتن بنه و شبستان فرستاد. جو شان و دژم نزد نوذر آمد كه « اين ناجوانمرد افراسياب در تيرگي شب لشكر فرستاده است تا شبستان ما را بگيرد و زنان و فرزندان ما را گرفتار كند . اگر چنين شود نامداران ما پاي جنگ نخواهند داشت و اين ننگ بر ما خواهند ماند . پس به دستور پادشاه من در پي اين لشكر بروم و آنان را فرو گيرم . درين حصار آب هست و خوردني هست و سپاه هست . تو نگران نباش و در اينجا درنگ كن.»
نوذر گفت « اين ثواب نيست . سپهدار لشگر توئي و سپاه به تو استوار است . من خود در انديشه شبستان بودم و توس و گستهم را رهسپار پارس كردم و بزودي ايشان به شبستان خواهد رسيد. تو دل غمين مدار.» آنگاه نوذر و سران سپاه بخوان نشستند. اما چون نوذر به اندرون رفت سواران و دليران ايران از درگاه او نزد قارون آمدند و يك سخن شدند كه « بايد سپاه را سوي پارس بكشيم، مبادا زنان و كودكان ما بچنگ تورانيان بيفتند.» سرانجام قارون و « كشواد» و « شيدوش» بر اين قرار گرفتند و چون نيمي از شب گذشت با سپاه خود رو بسوي پارس نهادند. شبانگاه بدژ سپيد رسيدند كه« كژدهم» از سرداران ايران نگهبانان آن بود. ديدند بارمان سپاه بسوي دژ كشيده و راه را بسته است. قارون را شور كين در دل جوشيده و جامه نبرد بتن كرد و آماده خوانخواهي برادر شد . بارمان چون شير بيرون جست و با قارون در آويخت . اما قارون وي را زمان نداد و يزدان را ياد كرد و نيزه را بر كشيد و چنان بر كمر گاه او فرود آورد كه بنياد و پيوندش را از هم گسست و كشته بر خاك افتاد . سپاه وي نيز شكسته و پراكنده شد و قارون و لشكرش رهسپار پارس شدند
-
گرفتار شدن نوذر
چون نوذر دانست كه قارون بسوي پارس رفته است بيم بر وي چيره شد و انديشه گريز در سرش افتاد .پس سپاه خود را بر داشت و از حصار بيرون آمد و راه پارس پيش گرفت. افراسياب آگاه شد و تند از پي او تاخت . همه شب ميان دو سپاه جنگ و گريز بود. سر انجام نوذر گرفتار شد و با هزارو دويست تن از كسان و يارانش به چنگ افراسياب افتاد . افراسياب آنان را در بند كرد و به جايگاه خود آورد. اما هرچه جست قارون را در آن ميان نديد . گفتند قارون رهسپار پارس شده است . فرمان داد تا بارمان در پي او بشتابد و او را دستگير كند . گفتند بارمان را قارون بر خاك انداخت و اكنون كشته افتاده است. دل افراسياب بدرد آمد و خورو خواب بر او تلخ شد . سپس به پدر بارمان ، ويسه ، گفت « اين كار توست كه از پي قارون بشتابي و خون فرزند را از او بخواهي .» ويسه با لشكري رزمخواه رهسپار پارس شد . در راه به نبردگاه پسرش رسيد و فرزند خود را نگونسار و دريده درفش بر خاك افتاده ديد . خونش به جوش آمد و گرم در پي قارون تاخت. قارون از پارس بيرون ميامد كه ديد گردي برخاست و سپس درفش سپاه تورانيان از ميان گرد پيدا شد. ويسه از دل سپاه آواز داد كه « تخت و تاج شما بر باد رفت و ايران همه در چنگ ماست . چون پادشاه گرفتارشد تو كجا مي تواني گريخت ؟» پاسخ آمد كه « من قارونم. مرد بيم و گفتگو نيستم . كار پسرت را ساختم و اينك نوبت توست.» اسبها را از جاي بر انگيختند و كارزار در گرفت . چيزي نگذشت كه قارون چيرگي آشكار كرد و ويسه ناتوان شد . پس پشت به كارزا كرد و روي به گريز نهاد و گريزان پيش افراسياب رفت و داستان پيروزي قارون را باز گفت.
سپاه افراسياب در زابلستان
سپاهي كه افراسياب به سرداري« شماساس» و « خزروان» رهسپار زابلستان كرده بود بسوي سيستان و هيرمند تاختند . زال زر در تيمار مرگ پدر بود و آئين سوگواري بجا مياورد و كارها به دست مهراب ، امير كابل و پدر رودابه ، سپرده بود. مهراب مردي خردمند و هوشيار بود . چون دانست كه سپاه افراسياب نزديك رسيده است پيكي با زر و دينار نزد شماساس فرستاد و پيام داد كه « افراسياب شاه توران جاويدان باد. چنانكه مي داني من از خاندان ضحاكم و از پادشاهي خاندان فريدون خشنود نيستم. براي آنكه از گزند ايمن باشم به پيوند با زال خرسند شدم و جز آن چاره نداشتم . از غمي كه به زال روي آورده است خشنودم و اميدم آنست كه روي او را ديگر نبينم . اكنون كه وي در بند سوگواري است همه زابلستان در دست من است . اكنون از تو زمان مي خواهم كه فرستاده اي به شتاب نزد شاه افراسياب بفرستم و ارمغاني كه در خور شاهان است پيشكش كنم و او را از راز دل خويش آگاه سازم . اگر افراسياب فرمان دهد كه نزد او بروم بندگي خواهم كرد و پيش تختش به پاي خواهم ايستاد و شاهي خود را يكسر به وي خواهم سپرد و گنجينه خود را نزد او خواهم فرستاد و شما پهلوانان نيز رنجي نخواهيد داشت.»
مهراب چون دل سردار تورانيان را بدينگونه گرم كرد از آن سو بي درنگ پيكي تندرو نزد زال فرستاد كه «يك دم مپاي كه دو پهلوان توراني با سپاهي چون پلنگان دشتي بسوي هيرمند كشيده اند. اگر يك زمان درنگ كني كام دشمان بر خواهد آمد.»
-
سپاه افراسياب در زابلستان
سپاهي كه افراسياب به سرداري« شماساس» و « خزروان» رهسپار زابلستان كرده بود بسوي سيستان و هيرمند تاختند . زال زر در تيمار مرگ پدر بود و آئين سوگواري بجا مياورد و كارها به دست مهراب ، امير كابل و پدر رودابه ، سپرده بود. مهراب مردي خردمند و هوشيار بود . چون دانست كه سپاه افراسياب نزديك رسيده است پيكي با زر و دينار نزد شماساس فرستاد و پيام داد كه « افراسياب شاه توران جاويدان باد. چنانكه مي داني من از خاندان ضحاكم و از پادشاهي خاندان فريدون خشنود نيستم. براي آنكه از گزند ايمن باشم به پيوند با زال خرسند شدم و جز آن چاره نداشتم . از غمي كه به زال روي آورده است خشنودم و اميدم آنست كه روي او را ديگر نبينم . اكنون كه وي در بند سوگواري است همه زابلستان در دست من است . اكنون از تو زمان مي خواهم كه فرستاده اي به شتاب نزد شاه افراسياب بفرستم و ارمغاني كه در خور شاهان است پيشكش كنم و او را از راز دل خويش آگاه سازم . اگر افراسياب فرمان دهد كه نزد او بروم بندگي خواهم كرد و پيش تختش به پاي خواهم ايستاد و شاهي خود را يكسر به وي خواهم سپرد و گنجينه خود را نزد او خواهم فرستاد و شما پهلوانان نيز رنجي نخواهيد داشت.»
مهراب چون دل سردار تورانيان را بدينگونه گرم كرد از آن سو بي درنگ پيكي تندرو نزد زال فرستاد كه «يك دم مپاي كه دو پهلوان توراني با سپاهي چون پلنگان دشتي بسوي هيرمند كشيده اند. اگر يك زمان درنگ كني كام دشمان بر خواهد آمد.»
نبرد زال با سپاه توران
زال بي درنگ با لشكري جنگجوي به سوي مهراب راند. چون او را بر جا و استوار ديد شاد شد و گفت « اكنون ديگر باكي نيست. پيش من خزروان و يك مشت خاك هر دو يكي است . شب هنگام دستبردي به تورانيان خواهم زد تا بدانند هم نبرد آنان كيست.» پس شبانگاه كمان خود را ببازو افگند و نزديك سپاه دشمن رفت و جائي را كه گردان و پهلوانان فراهم بودند نشان ساخت و سه چوبه تير هر يك بسان شاخ درخت بر سه جا از لشكر گاه توران انداخت. خروش بر آمد و گيرو دار برخاست. چون روز شد و چوبه هاي تير را نگاه كردند. بگفتند كاين تير زال است و بس
نراند چنين در كمان هيچكس
شماساس گفت« اي خزروان ، بيهوده دست به جنگ نبرديم و مهراب و سپاهش را از ميان بر نداشتيم. اگر رزم كرده بوديم دچار زال نمي شديم . اكنون كار ما دشوار شد.» خزروان گفت« مگر زال كيست؟ زال يكتن است؛ نه اهريمن است نه روئين تن. كار او را به من واگذار و غم مدار.» روز ديگر آواز كوي و ناي بر خاست و دو سپاه در برابر يكديگر به صف ايستدند . خزروان پيشي گرفت و با گرز و سپر به سوي زال تاختن كرد و عمود خود را سخت بر پيكر زال فرود آورد. جوشن زال را از هم دريد و فرو ريخت. زال خشمگين شد. خفتاني ببر كرد و گرز پدرش سام را بر داشت و با سري پرشتاب و جگري پر جوش رو به نبرد آورد. خزروان چون شيري كينه خواه پيش آمد. زال اسب را بر انگيخت و گرد بر آورد و گرز را بر افراخت و چنان به نيرو بر سر پهلوانان توراني فرود آورد كه از خونش زمين چون پشت پلنگ رنگين شد. آنگاه در جستجو شماساس بر آمد. اما شماساس از بيم رو نهان كرد. زال« گلباد» سردار ديگر توراني را دريافت . گلباد چون گرز و شمشير دستان را ديد خود را از ميدان بيرون انداخت مگر جان بدر ببرد. زال كمان را بر كشيد و خندگي بزه كرد و كمرگاه گلباد را نشانه كرد. تيرش چنان پر نيرو بود كه زنجير و پولاد جوشن را دريد و ميان گلباد را به كوهه زين دوخت. چون خزروان وگلباد از پاي در آمدند و خوار بر زمين افتادند شماساس هراسان و گريزان شد و سپاه توران پراگنده گرديد. لشكر زال و مهراب در پس آنان افتادند و گروه انبوهي از آنان را بر خاك انداختند. نيمي كه باز مانده بودند گشاده سلاح و گسسته كمر رو بسوي افراسياب نهادند. از بخت بد در راه به قارون بر خوردند كه سپاه ويسه را شكست داد ه و پراگنده كرده بود. قارون چون سپاه تركان را ديد دانست چه گذشته است. راه را بر آنان گرفت و لشكر خود را گفت تا دست به نيزه بردند و در ميان تورانيان افتادند و تيغ در آنان نهادند . از آن همه لشكر تنها شما ساس و تني چند جان بدر بردند و خبر به افراسياب آوردند.
-
كشته شدن نوذر بدست افراسياب
چون افراسياب آگاه شد كه سرداران وي چنان كشته شدند و سپاهيان ايشان از پاي در آمدند خشم بر او چيره شد و بر آشفت و گفت « من چگونه بر تابم كه نوذر پادشاه ايرانيان در چنگ من گرفتار باشد و سالاران و پهلوانان من به دست سپاه اوكشته شوند . چاره نيست جز آنكه كين بارمان و ديگر پهلوانان را از نوذر بخواهيم.» پس به دژخيم فرمان داد تا نوذر را بياورد . گروهي از سپاه روي به نوذر آوردند و بازوان او را سخت بستند و برهنه سر و برگشته كار او را بخواري از خيمه بيرون كشيدند و نزد افراسياب آوردند. نوذر دانست كه روزش بسر آمده . افراسياب از دور كه نوذر را ديد شرم از ديده شست و زبان به بد گوئي گشود و از كشته شدن سلم و تور به دست منوچهر ياد كرد و آنگاه بر آشفت و شمشير خواست و به دست خويش شهريار را گردن زد و تنش را خوار بر خاك افگند. بدينگونه يادگار منوچهر از جهان ناپديد شد و تاج و تخت ايران از پادشاه تهي ماند.
به تخت نشستن افراسياب
پس از كشته شدن نوذر بستگان و ياران وي را كه گرفتار شده بودند پيش كشيدند تا از دم تيغ بگذراند. اينان زنهار خواستند و اغريرث پا در ميان گذاشت و بخواهشگري ايستاد كه « اينان بي سلاح و دست بسته و گرفتارند و كشتن گرفتاران زيبنده نيست. شايسته تر آنست كه آنان را بمن سپاريد تا من غاري را زندان ايشان كنم و به خواري در زندان بميرند.» افراسياب پذيرفت و بنديان را به اغريرث سپرد و فرمان داد تا آنان را به زنجير كشند و به ساري برند و در زندان نگاهدارند . آنگاه از دهستان لشكر به سوي ري برد و كلاه كياني بر سر گذاشت و بر تخت ايران نشست.
-
آگاه شدن زال از مرگ نوذر
به توس و گستهم خبر رسيد كه پدر آنان نوذر كشته شده و افراسياب توراني بر تخت شاهنشاهي ايران نشست . جامه چاك چاك و ديده خونين كردند و فغان بر آوردند و با درد و سوگواري رو بسوي زابلستان گذاشتند . چون به زال رسيدند زاري و مويه آغاز نهادند:
كه رادا، دليرا، شها، نوذرا
گوا، تاجدار، مها، داورا
نگهدار ايران و پشت مهان
سر تاجداران و شاه جهان
نژاد فريدون بدو زنده بود
زمين نعل اسب ورا بنده بود
همه تيغ زهراب گون بر كشيم
بكين جستن و دشمنان را كشيم
زال از آنچه شنيد آب در ديده آورد و جامه به تن چاك داد و گفت« روان شهريار رخشنده باد، ما همه سر انجام شكار مرگيم . اما اكنون كه با ستمكارگي سر از تن پادشاه جدا كردند تيغ در نيام نخواهم كرد و پاي از ركاب نخواهم كشيد تا كين نوذر را نستانم و ياران او را از بند رها نكنم . اين بگفت و با سپاه خود از جاي بر آمد.
پايان كار اغريرث
به بزرگان ايران كه در بند بودند آگاهي رسيد كه زال و ديگر دليران بجنگجوئي و كينه خواهي برخاسته اند. دلشان از خشم افراسياب پر بيم شد و در نهان پيامي نزد اغريرث فرستادند كه « اي مهتر نيكنام، ما را پايمردي تو زندگي بخشيد و همه سپاسگزار توايم. تو مي داني كه زال و مهراب در زابلستان و كابلستان بجايند و سالاراني چون قارون و برزين و خراد و كشواد دست از ايران باز نخواهند داشت و به كين نوذر برخواهند خاست . چون عنان از اين سو بتابند خشم افراسياب تيز خواهد شد و دلش به كشتن ما پر شتاب خواهد گشت و جان ما را تباه خواهد كرد . اگر اغريرث ثواب مي بيند ما را از بند برهاند تا ما پراگنده شويم و هميشه ستايشگر و سپاسگزار او باشيم.»
اغريرث پاسخ داد كه « اين چاره در خور نيست . اگر چنين كنم دشمني خود را با افراسياب آشكار كرده ام و وي بر من خشم خواهد گرفت . اما چاره اي ديگر خواهم كرد . اگر زال زر سپاهي به سوي آمل و ساري بفرستد من با سپاه خود از آما بيرون مي روم و اين ننگ را بر خود مي پذيرم و شما همه را به او مي سپارم.» بزرگان ايران وي را دعا كردند و پيكي تيزرو نزد دستان فرستادند كه « اغريرث يار ماست و پيمان كرده است كه اگر سپاهي از سوي تو به مازندران آيد وي با سپاه خود به ري رود و جان گروهي رها شود.» زال چون پيام بنديان را شنيد يلان و پهلوانان را گرد كرد و مرد جنگ خواست. كشواد خواستار اين پيكار شد و با سپاهي پر خاشجوي از زابل رو به آمل نهاد. اغريرث چنان كه پيمان كرده بود با سپاه خود بسوي ري راند و بنديان ايران را در ساري گذاشت. چيزي نگذشت كه خبر به زال رسيد كه كشواد بستگان و ياران نوذر را رها ساخته و با آنان باز گشته است. همه شادي كردند و بنديان را گرامي شمردند و در كاخ ها و ايوان هاي آراسته جا دادند.
اما چون اغريرث از مازندران به ري آمد افراسياب از آزادي بنديان آگاه شد و بر اغريرث خشم گرفت كه « بتو گفتم كه اينان را بكش. چه جاي خردمندي و آهسته كاري بود؟ كين خواهي و خردمندي را نمي توان بهم آويخت. سر مرد جنگجو را با خرد چه كار.» اغريرث آرام گفت « آدمي را در ديده شرم بايد. تاج و تخت بسياري را بدست ميافتد اما با هيچكس نمي ماند . كسي را كه كه به بدي دسترس مي افتد بايد يزدان را بياد آرد و از بدي بپرهيزد.» افراسياب در سخن درماند كه اغريرث از شرم و خرد سخن مي گفت و وي دستخوش خشم و كين بود . خونش به جوش آمد و چون پيل مست بر آشفت و از تيغ از ميان بر كشيد و بر پيكر برادر فرود آورد و او را دو نيمه كرد
-
پادشاهي زو و گرشاب
پس از كشته شدن نوذر بدست افراسياب توس و گستهم نزد زال به زابل رفتند. دلاوران و نامداران ديگر چون قارون و برزين و كشواد نيز به در گاه وي روي آوردند تا چاره اي به كار ايران بينديشند. چون اغريرث به دست افراسياب كشته شد و زال آگاه شد آنرا نشان بر گشتن بخت از افراسياب شمرد و سپاهي گران بر داشت و با ديگر نامداران و پهلوانان از زابلستان بيرون آمد . افراسياب كه چنين شنيد لشكر بسوي وي كشيد. دو هفته ميان دو لشكر جنگ و ستيز بود.شبي زال با بزرگان و دليران ايران در كار افراسياب راي ميزدند. زال گفت كه هر چند پيروزي نبرد به جنگ آزمائي پهلوانان و دلاوران باز بسته است اما لشكر و كشور را پادشاهي خردمند و بيدار بخت بايد كه كارها را به سامان آرد . اگر توس و گوستهم فرشاهي داشتند و به شاهي از نژاد فريدون بايد كه فره ايزدي با وي يار باشد و پرتو خردمندي از گفتارش بتابد. پس از آنكه در اين سخن بسيار راي زدند سر انجام به پا دشاهي « زو» فرزند طهماسب از نژاد فريدون كه مردي جهانديده و سالخورده و نيكخواه و يزدان پرست بود همداستان شدند و او را به شاهي بر داشتند. هنگامي كه ايرانيان و تورانيان در جنگ و گريز بودند خشكسالي سختي روي آورد و مردم و سپاه در تنگنا افتادند و كار بر آنان دشوار شد. پنج ماه بدينسان گذشت. سپاهيان از دو سو بستوه آمدند و فرياد ناخشنودي بر آوردند و بر آن شدند كه از ستيز آنها ست كه آسمان از بخشش باز ايستاده است. از جنگيان هر دو سپاه فرستادند نزد زو آمد كه « از ستيزه سير شديم و از رنج و اندوه بجان آمديم و كار بر همگان تنگ شده. بيا تا كين را از دلها برانيم و مرز دو كشور را روشن كنيم و از گذشته ياد نياريم.»
زو پذيرفت. جيحون را مرز دو كشور قرار دادند و ستيزه كوتاه شد و زال به زابلستان باز گشت . ابر نيز به زمين سايه افگند و رعد غريد و باران فرو باريد و كوه و دشت پر آب و سبزه شد و فراخي پديد آمد. پنج سال به فراخي و آسايش گذشت . آنگاه گوئي جهان از آسودگي سر شد: زو را مرگ در رسيد و فرزندش گرشاسب بر تخت نشست. افراسياب كه از مرگ زو آگاه شد باز كينه ديرينه را نو كرد و كشتي بر آب انداخت و لشكر به ري آورد و تا گرشاسب زنده بود جنگ و ستيز نيز ميان دو لشكر پيوسته بود . گرشاسب نيز پس از نه سال پادشاهي در گذشت. در همه اين سالها پشنگ با فرزندش افراسياب سرگران و دژم بود و فرستادگان وي را نمي پذيرفت و روي بدو نمي نمود چه جانش از مرگ پسر ديگرش اغريرث كه به دست افراسياب كشته شد پر درد بود. درين هنگام ناگهان پيامي از پشنگ به افراسياب رسيد كه اكنون زمان كارزار است: تخت ايران از شاه تهي است و تا كسي به شاهي ننشسته از جيحون گذر كن و تاج و تخت ايران را بچنگ آور.»
-
رستم و كي قباد
چون رستم آماده پيكار با افراسياب شد زال لشكري از جنگيان شيردل فراهم آورد و با سپاهي رزمجو از زابلستان رو به افراسياب گذاشت . رستم، پهلوان جوان ، پيش رو بود و از پس او پهلوانان كهن ميامدند. بانگ طبل و كوس و آواز اسبان و سپاهان رستاخيز را بياد مياورد.
به افراسياب خبر رسيد كه زال با سپاهي دلاور بسوي وي ميايد. دژم شد و بي درنگ سپاه خود را بسوي ري كشيد. از آنسو لشكر زابلستان نزديك ميشد تا آنكه ميان دو لشكر بيش از دو فرسنگ نماند. آنگاه زال بزرگان و خردمندان سپاه را نزد خود خواند و گفت « اي بخردان و كار آزمودگان ، ما لشكري انبوه آراسته ايم و در نيكي ورستگاري كوشيده ايم. اما دريغ كه تخت شاهنشاهي ايران تهي است و ايران بي سر و سرور و سپاه بي سالار است. از اينرو كارمان به سامان نميايد. بياد داريد كه پس از كشته شدن نوذر چون « زو» به تخت شاهي نشست چگون فراخي پديد آمد و جهان آسوده شد؟ اكنون نيز ما نيازمند پادشاهي با فره و خردمنديم و آنكه بشاهي درخور است پهلواني با فر و برز و دادگر و خردمند بنام كي قباد است كه از فريدون نژاد دارد.»
رفتن رستم از پي كي قباد
آنگاه زال رو به رستم كرد و گفت « فرزند، بايد تازان به البرز كوه بروي. كي قباد در آنجاست . پيام پهلوانان و بزرگان ايران را برسان و بگو كه تخت شاهنشاهي تهي است و سپاه جز تو را در خور شاهي نديدند. پس به پاد شاهي تو همداستان شدند و تاج و تخت را بنام تو آراستند. هنگام آنست كه بي درنگ نزد ما آيي و به دستگيري ما بشتابي.»
رستم بي درنگ رهسپار البرز كوه شد. طلايه تورانيان در راه بودند و راه را بر رستم گرفتند. رستم جوان گرز گاو سر را بدوش بر آورد و در ميان دشمنان افتاد. چيزي نگذشت كه تورانيان بي تاب و توان شدند و هراس در دل آنان افتاد و رو بگريز نهادند و خبر به افراسياب بردند و از رستم ناليدند. افراسياب در خشم فرو رفت و يكي از پهلوانان بي باك و زيرك خود« قلون» را پيش خواند و گفت « اين كار تو ست كه را ه را بر ايرانيان ببندي و اين پهلوان نو خاسته را از من برداري . اما هوشيار باش كه ايرانيان زيرك و فريب كارند و بنا گاه دستبرد مي زنند. هشدار تا فريب نخوري.»
از آن سو رستم پس ازآنكه طلايه تورانيان را شكسته و پراگنده كرد رو بسوي البرزكوه گذاشت. در يك ميلي كوه به جايگاهي سبز و خرم و با شكوه رسيد كه در آن تختي آراسته بودند و جواني فرهمند چون ماه تابنده بر آن نشسته بود و گروهي از پهلوانان گرداگرد او به صف ايستاده بودند. چون رستم را ديدند بگرمي پيش دويدند و براي او شادي خواستند و گفتند « اي پهلوان، چون ازين جايگاه ميگذري مهمان مائي. نخواهيم گذاشت بي آنكه با ما مي بنوشي از اينجا بگذري.» تهمتن گفت « اي سروران، مرا كاري در پيش است كه بايد بي درنگ به البرز كوه بروم. جاي ماندن نيست:
همه مرز ايران پر از دشمن است
بهر دوده اي ماتم و شيون است
سر تخت ايران بي شهريار
مرا باده خوردن نبايد بكار.»
گفتند« اكنون كه بايد به شتاب به سوي البرز بروي بگو تا در جستجوي كه هستي تا ما را رهنمون باشيم و ياوري كنيم، زيرا ما سواران مرز فرخنده ايم.» رستم گفت« من جوياي شاهزاده اي از نژاد فريدون بنام كي قبادم. اگر مي توانيد مرا به وي رهبري كنيد.» جوان فرهمندي كه سرور پهلوانان بود چون اين را شنيد گفت « من نشاني از كي قباد دارم . اگر از اسب فرود آيي و دمي با ما بنشيني و ما را شاد كني نشان وي را به تو خواهم سپرد.» رستم چون نامي از كي قباد شنيد بي درنگ از رخش بزير آمد و به گروه پهلوانان پيوست و لب رود جائي كه درختان سايه افگنده بودند در كنار سرور جوان بر تخت زرين نشست. دلير جوان جامي از باده بدست رستم داد و دست ديگر رستم را در دست گرفت و گفت « تو از من نشان كي قباد را پرسيدي . بگو كه اين نام را از كه آموختي؟»
رستم گفت « من پيام آور گردان و دليران ايرانم. بزرگان ايران تخت شاهي را بنام كي قباد آراستند و پدرم زال زر كه سالار دلاوران ايران است مرا گفت كه شتابان به البرز كوه بيايم و كي قباد را بيابم و پيام بزرگان ايران را برسانم . اكنون تو اگر مي تواني نشان كي قباد را به من بسپار.» سرور جوان از گفتار رستم شاد شد و خنده بر لب آورد و گفت « اي پهلوان، كي قبادي از نژاد فريدون كه ميجوئي منم.»
رستم چون چنين شنيد سر فرو برد و از تخت زرين به زير آمد و شاه را آفرين خواند
كه اي خسرو خسروان جهان
پناه دليران و پشت مهان
سر تخت ايران به كام تو باد
تن ژنده پيلان بدام تو باد
آنگاه درود زال زر و پيام بزرگان ايران را به وي باز گفت : كي قباد جام خود را به شادي تهمتن بر لب كشيد و تهمتن نيز جام خود را به نام كي قباد نوش كرد و نواي شادي بر خاست. آنگاه كي قباد گفت « شب دوشين به خواب ديدم كه دو باز سپيد خرامان بمن نزديك شدند و تاجي رخشان چون خورشيد بر سر من گذاشتند . از خواب كه بر خاستم دلم پر اميد بود . اين بزم را امروز از شادي آن خواب آراستم.»
تهمتن گفت « خوابت نشان پيام خداوندي است. كنون خيز تا سوي ايران شويم بياري نزد دليران شويم.» كي قباد چون آتش از جاي بر جست و بر اسب نشست و رستم نيز چون باد بر رخش بر آمد و شتابان روبه سوي سپاه ايران نهادند.
-
جام قلون
قلون آگاه شد كه رستم از دامنه البرز ميگذرد. با سپاه خود راه را بر وي گرفت. كي قباد به جنگ ايستاد و خواست با قلون در آويزد. تهمتن گفت « اي شهريار، اين رزم در خور تو نيست . تا من و رخش و گرز و كوپالم بر جائيم كسي را با ما ياراي رزمجوئي نيست.» اين بگفت و رخش را از جاي بر كند و در ميان طلايه تورانيان افتاد. هر جا گرز او فرود ميامد سواري بر خاك مي افتاد.
يكايك ربودي سواران ز زين
بسر پنجه و برزدي بر زمين
بنيرو بينداختيشان ز دست
سرو گردن و پشتشان مي شكست
قلون ديد درستم ديوي است گريخته از بند كه بر جان سپاهيان او افتاده . نيزه خود را بر گرفت و چون باد بر رستم تاخت و بزخم نيزه بند جوشن رستم را از هم گشاد. رستم دست بر زد و نيزه را در چنگ گرفت و چون رعد غريد و نيزه قلون را از دست وي بيرون برد. آنگاه با همان نيزه بر قلون زد و او را از سر زين در ربود. سپس بن نيزه را بر زمين كوفت و قلون چون مرغي كه بر بابزن كشند بر نيزه كشيده شد. طلايه تورانيان خيره ماندند و در هراس افتادند و قلون را بجاي گذاشتند و يكباره راه گريز در پيش گرفتند. تهمتن كي قباد را بشتاب به سوي چمنزاري كشيد و چون شب در رسيد با هم به سوي زال راندند . يك هفته كي قباد و زال و رستم و ديگر بزرگان به بزم و شادي نشستند. روز هشتم تخت شاهنشاهي را بآ ئين آراستند و تاج شهرياري را بر سر كي قباد نهادند.
-
پادشاهي كيقباد 100 سال بود
پهلوانان ايران (زال،قارن،كشواد،خرّاد و برزين ) پيش پادشاه آمدند . با سلام و درود از شاه خواستند شمشير انتقام بكشد و مرز توران برود.
روز بعد كي قباد لشگركشيد و سر به سوي مرز توران نهاد.
دو لشگر روبه وي هم صف كشيدند وجنگ سختي ميان آنها در گرفت . قارن رزم زن از قلب سپاه ايرن جدا شد و به سپاه تورانيان تاخت ،بسياري از ايشان بكشت وسرها و دستها از تن ايشان جدا كرد. چون نگاهش به شماساس گرد تورانيان بيافتاد سر اسب چرخاند و به سوي تاخت و به ضربه ي شمشيري سر از تنش جدا كرد.
رستم جوان كه رزم قارن بديد سوي پدر رفت و طلب رزم افراسياب كرد.زال پسر را اندرز داد كه افراسياب بزرگ تورانيان است و جنگاوري ماهر و دلير.
رستم كه شور جواني در سر داشت، به اصرار از پدر نشاني هاي افراسياب خواست . دستان چنين پاسخ داد به پسر:
درفشش سياه است و خفتان سياه
از آهنش ساعد از آهن كلاه
همه روي آهن گرفته به زر
درفش سيه بسته بر خود بر
رستم رخش را به سوي قلب سپاه توران تازاند. افراسياب كه ديد نوجواني نورسيده سوي او مي آيد ، از يارانش پرسيد : كين جوان كيست تا كنون در هيچ رزمي نبوده است . پاسخش داند: پسر دستان سام است،
نبيني كه با گرز سام آمده است
جوان است و جوياي نام آمده است
رستم به نزديكي افراسياب رسيد . سالار سپاه را از كمربند بگرفت و از زين جدا كرد. سنگيني وزن افراسياب باعث شد كمربندش پاره شود و نقش زمين گردد. ياران دورش بگرفتند و از ميدان بدرش بردند.
بنزيك شاه مژده بردند كه رستم قلب سپاه دشمن دريده است و درفش افراسياب به به زير خاك كشيده است .و سپهدار تورانيان فرار كرد و راه بيابان گرفته است.
لشگر ايران بر تورانيان تاخت هزاران بكشتند و هزاران اسير گرفتند
-
كي قباد و افراسياب
http://www.persianbook.net/Attach/SM...925f95e7af.jpg
چون كي قباد بر تخت شاهي استوار شد كمر بجنگ افراسياب بست و سياهي سهمگين از ايرانيان به پيكار افراسياب آراست . راست لشكر را به مهراب، شاه كابل ، سپرد و چپ سپاه را بگستهم دلاور داد. در دل سپاه قارون رزمجوي و كشواد لشكر شكن جاي داشتند. رستم، پهلوان جوان، در پيش سپاه روان بود و در پس او زال و كي قباد اسب ميراندند. درفش كاويان كه يادگار پيروزي ايرانيان بر ضحاك بود پيشاپيش سپاه مي رفت.
از آنسو افراسياب لشكري گران از دليران توراني آماده نبرد كرد. راست لشكر را به ويسه و اجناس سپرد و چپ آنرا به گرسيوز و شماساس. خود افراسياب با گروهي از پهلوانان كينه خواه دردل سپاه جاي گرفت.
چون دو لشكر بهم رسيدند بانگ كوس و ناي بر خاست و اسبان به جنبش در آمدند و جنگجويان در هم آويختند . زمين چون دريا به جوش آمد و آسمان از گرد تيره شد. قارون كه هنوز از مرگ برادر پيچان و خروشان بود نعره اي چون شير بر كشيد و به ميدان تاخت و تيغ در ميان تورانيان گذاشت. بهر سو كه رو مي كرد كشتگان بر زمين مي ريختند . نا گاه شماساس سردار توراني را ديد . بي درنگ اسب را پيش تاخت و بيامد دمان تا بر او رسيد سبك تيغ تيز از ميان بر كشيد
بزد بر سرش تيغ زهر آبدار
بگفتا منم قارون نامدار
نگون اندر آمد شماساس گرد
بيفتاد بر جان و در دم بمرد
نگونسار شدن افراسياب بدست رستم
رستم چشم بر قارون دوخته بود. چون شيوه جنگ آزمائي و شمشير زدن ويرا ديد نزد پدر رفت و گفت « اي جهان پهلوان، به من بگو كه افراسياب سالار تورانيان كدام است؟ درفشش را كجا مي افرازد و خود چه مي پوشد و در كجاي لشكر جاي مي گيرد؟ من بر آنم كه كمر گاه او را بگيرم و كشان كشان نزد شاهنشاه بياورم.» زال گفت « اي فرزند، هشيار باش و انديشه كن كه افراسياب در جنگ مانند نر اژدهاست . درفش و خفتانش هر دو سياه است و خود آهنين بر سر و پوششي از آهن زرنگار بر بازو دارد. اما هشدار كه افراسياب مردي دلير و بيدار بخت است.»
رستم گفت « اي پدر انديشه مدار كه
جهان آفريننده يار منست
دل و تيغ و باز و حصار منست.»
آنگاه رخش روئين سم را بر انگيخت و دمان و خروشان به سوي سپاه توران تاخت. افراسياب ديد گويي اژدهايي از بند جسته است . در شگفت ماند . پرسيد «اين كيست كه تا كنون وي را در ميان ايرانيان نديده ام .» گفتند «اين رستم فرزند دستان سام است. نمي بيني كه گرز سام را به دست دارد.» افراسياب خروشان به پيش سپاه راند . رستم چون افراسياب را بچشم آورد گرز را به گردن بر آورد و ران بر رخش فشرد.
چو افراسيابش بدانگونه ديد
بزد چنگ و تيغ از ميان بر كشيد
زماني بكوشيد با پوز زال
تهمتن برافراخته چنگ و يال
آنگاه رستم رخش را نزديك افراسياب راند و گرز را بر زمين انداخت و دست يازيد و كمربند افراسياب را در چنگ گرفت و او را سبك از پشت زين برداشت و بسوي خود كشيد. با تلاش افراسياب دوال كمر تاب نياورد و از هم گسست و افراسياب نگونسار بر زمين افتاد. سواران توراني گرد او را گرفتند و بشتاب او را از ميدان بدر بردند. رستم كه جز كمربند افراسياب در دستش نمانده بود پشت دست به دندان گرفت و دريغ خورد كه چرا به جاي كمربند زير بازوي افراسياب را نگرفته است. بي درنگ مژده به كي قباد آوردند كه رستم دل سپاه توران را دريد و خود را به افراسياب رساند و با وي در آويخت و او را از زين برداشت و نگونسار بر خاك انداخت و درفش تورانيان از ديده ناپديد شد و شاه توران را سواران در ميان گرفتند و بر اسبي تيز تك نشاندند و گريزان از آوردگاه بدر بردند و سپاه آنان را بي سالار ماند.
كي قباد چون اين مژده راشنيد فرمان داد تا لشكرش بيك باره از جاي بجنبند. لشكر ايران چون دريا خروشان شد و بر سپاه توران زد:
بر آمد خروشيدن دارو گير
درخشيدن خنجر و زخم تير
دو لشكر بهم اندر آويختند
تو گفتي به يكديگر آميختند
زآسيب شيران پولاد چنگ
دريده دل شير و چرم پلنگ
زمين كرده بد سرخ رستم بجنگ
يكي گرزه گاو پيكر تيز چنگ
بهر سو كه مركب بر انگيختي
چو برگ خزان سر فرو ريختي
چو شمشير بر گردن افراختي
چو كوه از سواران سر انداختي
زخون دليران به دشت اندرون
چو دريا زمين موج زن شد زخون
بروز نبرد آن يل ارجمند
بشمشيرو خنجر ، بگرز و كمند
بريد و دريد و شكست و ببست
يلان را سر و سينه و پا و دست.
زال فر و زور فرزند نامدار خود را نگاه مي كرد و از شادي دل در سينه اش مي طپيد. هزارو صدو شصت تن از گردان دلير بدست رستم از پا در آمدند . شكست درسپاه توران افتاد و بازماندگان پريشان و پراكنده رو بگريز نهادند و بسوي رود جيحون راندند. گنج و خواسته آنان همه بچنگ سپاه ايران افتاد. پهلوانان ايران فيروز و شادمان به لشكر گاه خود باز آمدند و به آفرين خواني كي قباد رفتند. رستم نيز خشنود و سرافراز نزد كي قباد رسيد. كي قباد بر پاي جست و دست او را در دست گرفت و كنار خود بر تخت نشاند و زال را نيز بر دست ديگر خود جاي داد و سپاس بجاي آورد
-
آشتي خواستن پشنگ
http://www.persianbook.net/Attach/SM...91c9850e5c.jpg
از آنسوي افراسياب گريزان تا كنار رود جيحون تاخت. در آنجا هفت روز آرام گرفت. هشتم روز روانه درگاه پدر شد و پشنگ پادشاه توران را گفت « اي پدر نامدار، جنگ جستن و پيمان شكستن تو با ايرانيان سزاوار نبود و ازاين جنگ نيز سودي بدست نيامد و دودمان فريدون از ايران بر نيفتاد. هرگاه كه شاهي رفت شاه ديگري به جاي وي باز آمد . اكنون كي قباد به شاهي نشسته است و جنگي نو در انداخته. بدتر آنكه سواري از پشت سام پديد آمد كه پدرش دستان وي را رستم نام نهاد. چون نهنگي دژم بر ما تخت و لشكر ما را بهم بر دريد. چون درفش مرا ديد و مرا باز شناخت و گرز را برزمين افگند و مرا چنان از سر زين بر داشت كه گوئي پشه اي را از زين بر مي گرفت. سواران جنگي مرا از چنگال وي بدر بردند. تو مي داني كه دل و چنگ من در جنگ چگونه است. اما اين پيلتن شير دل كارزار را ببازي ميگيرد و هنگام كارزار كوه و دريا نزدش يكسان است. گوئي وي را از آهن و سنگ و روي ساخته اند. بيش از هزار كوپال بر تارك وي زدند و وي از جاي نجنبيد. اگر سام دستبردي چون دستبرد رستم داشت يك تن از تورانيان را زنده نمي گذاشت. « اكنون جز آشتي خواستن چاره نيست كه پشت سالار سپاه تو منم و مرا تاب اين پهلوان شير افگن نيست. بهتر آنست كه به آنچه از فريدون بما رسيده خرسند شويم و بياد آريم كه چه مايه مال و خواسته از ترك و سپر زرين و تيغ هندي و اسبان تازي در اين جنگ از دست داديم و چگونه پهلواناني چون بارمان و گلباد و شماساس كه بدست قارون از پاي در آمدند و خزروان كه بگرز زال كشته شد از لشكر ما بخاك افتادند. بهتر آنست كه از گذشته ياد نكنيم و آشتي بجوئيم.»
پشنگ را از اينكه خرد نزد افراسياب باز آمده و روانش بسوي داد گرائيده شگفت آمد و بي درنگ نامه اي گرم و آراسته به كي قباد نوشت و وي را درود و آفرين فرستاد و گفت. « داد آنست كه در آغاز از تور بر ايرج شاه ايران گزند آمد . اما اگر ايرج كشته شد كين او را منوچهر باز خواست و تور و سلم را از ميان برداشت . سزاوار آنست كه ما كين از دل بشوئيم و دست از جنگ بداريم و بر آنچه فريدون ميان فرزندان خود بخش كرد خرسند باشيم و جيحون را مرز دو كشور كنيم و از آن نگذريم. ببين كه درين جنگ و ستيز زال از جواني به پيري رسيد و خاك تيره از خون پهلوانان دو كشور سرخ شد. درين گيتي هيچيك جاوداني نيستيم، چه بهتر كه چند روزي را كه در اين خاكدانيم به آشتي بسر بريم، اكنون اگر شاهنشاه اين سخن را بپذيرد و ايرانيان از جيحون نگذرند تو رانيان گذشتن از آب را در خواب هم بخود راه نخواهد داد.»
آنگاه پشنگ نامه را مهر كرد و با ارمغانهاي گرانبها ، از تخت هاي زرين و تاج هاي گوهر نشان و تيغهاي هندي و اسبان تازي و خوبرويان زرين كمر، بافرستاده اي نزد كي قباد فرستاد.
آشتي پذيرفتن كي قباد
كي قباد چون نامه پشنگ را خواند در پاسخ نوشت كه « اين كينه از شما آغاز شد و شما بوديد كه خون ايرج پادشاه ايران را به ستم ريختند. درين روزگار هم نخست افراسياب بود كه از آب گذشت و جنگجويي پيش گرفت. و باز افراسياب بود كه برادر خود اغريرث دادخواه و خردمند را كه دوستدار آشتي و پيمان داري بود بدم تيغ سپرد. با اينهمه من سر كينه توزي ندارم و چون آشتي خواسته ايد مي پذيرم.» چندي نگذشت كه آگاهي رسيد كه سپاه توران راه خويش در پيش گرفت و از ين سو آب به آن سوي گذر كرد و آتش كين فرو خفت و زمان آسودگي رسيد. آنگاه كي قباد به سپاس ياري و دلاوري كه از رستم ديده بود سرزمين زابلستان تا درياي سند بنام وي كرد و فرمان تخت و افسر نيمروز را بر پرند بنام وي نوشت و با گنج و خواسته بسيار به وي سپرد. كابلستان را نيز به مهراب باز گذاشت. آنگاه زال را سپاس بسيار گفت و فرمان داد تا تختي شاهوار از فيروزه رخشان بر پنج پيل نهادند و پارچه زربفت بر آن گستردند و آنرا با گنجي از جامه زرين و تاج و كمر ياقوت و پيروزه و خواسته هاي گرانبها ديگر با درود و آفرين شاهنشاه نزد زال فرستادند.
كي قباد ديگر سرداران و پهلوانان چون قارون و كشواد و خراد و برزين و پولاد را نيز هر يك گنج و خلعت شايسته بخشيد و درم و دينار بسيار در ميان سپاه بخش كرد و هر كس را به شايستگي پايه و مايه داد و خود بفر و آئين بپادشاهي نشست. كيقباد صد سال زيست
-
به شاهي نشستن كي كاووس
http://www.persianbook.net/Attach/SM...10bf37ed8e.jpg
كي قباد چهار پسر داشت: كي كاوس و كي آرش و كي پشين و كي آرمين. چون مرگ را نزديك ديد فرزند بزرگتر خود كاوس را پيش خواند و با وي از داد و دهش و شيوه پادشاهي و سالاري سخن راند و گفت زمان من به آخر رسيده و اكنون هنگام پادشاهي توست . هشدار تا چشم به هم بزني عمر سپري شده . گوئي ديروز بود كه من جوان و شادمان از البرز كوه آمدم . تو نيز جاويد نخواهي ماند . اگر دادگر و پاك راي باشي در سراي ديگر مزد خواهي يافت و اگر سرت در بند آز بيفتد و بيشي بجوئي خويشتن را رنجه خواهي داشت و زندگي را بر خود تلخ و ناخوش خواهي كرد. اين بگفت و چشم از اين جهان فرو بست و كاوس به جاي وي بر تخت شاهي نشست.
سرود مازندران
كي كاوس چون به شاهي رسيد ايران آباد و سپاه خشنود و خزانه از گنج آگنده بود. كي كاوس خود را برتر از همه ديد و والاتر از همه شمرد. روزي در گلزار بر تخت زرين نشسته بود و با بزرگان و پهلوانان باده ميخورد و از برتري و بي همتائي خود ياد ميكرد. ديوي از ديوان مازندران كه خود را بصورت رامشگري در آورده بود بدرگاه آمد و بپرده دار گفت كه وي را رامشگري خوش نواز از مردم مازندران است و آرزوي بندگي شاه را دارد و اگر دستوري باشد سرودي در برابر شاه بخواند و بنوازد. كي كاوس دستور داد و رامشگر در كنار نوازندگان جاي گرفت و سرودي در ستايش مازندران آغاز كرد
كه مازندران شهر ما ياد باد
هميشه برو بومش آباد باد
كه در بوستانش هميشه گل است
بكوه اندرون لاله و سنبل است
گلابست گوئي به جويش روان
همي شاد گردد زبويش روان
دي و بهمن و آذر و فرودين
هميشه پر از لاله بيني زمين
كسي كاندر آن بوم آباد نيست
بكام از دل و جان خود شاد نيست
كاوس چون اين سرود را شنيد دل در مرز و بوم مازندران بست و انديشه جهانگيري و جنگجوئي در خاطرش افتاد و بر آن شد تا لشكر به مازندران بكشد و آن ديار را كه منزلگاه ديوان بود بگشايد. پس رو به بزرگان و سالاران لشكر كرد و گفت « ما يكسر به بزم دل نهاده ايم و بر آسوده ايم . اما كاهلي شيوه دليران نيست و هنگام آنست كه انديشه رزم كنيم. من از جمشيد و ضحاك و كي قباد در بخت و نژاد برترم. در هنرنمائي و جنگ آزمائي نيز بايد از آنان بگذرم و اينك آهنگ گشودن مازندران دارم.»
-
پند ناپذيري كي كاوس
بزرگان ايران چون چنين شنيدند چين به روي آوردند و در انديشه فرو رفتند ، چون كسي جنگ با ديوان را در خور نميديد و آرزو نمي كرد . اما كسي را نيز ياراي خلاف نبود. گفتند « ما كهترانيم و بفرمان شاه ايستاده ايم.» اما اندكي بعد بزرگان و سرداران ايران چون توس و كشواد و گودرز و گيو و خراد و گرگين و بهرام انجمن كردند و درسخن شاه راي زدند و بيم و ناخشنودي خود را آشكار ساختند و گفتند « اگر كي كاوس سخني را كه هنگام باده خواري گفته است دنبال كند زيان و هلاك را بر ما و بر ايران خريده است و اين مرز و بوم را به دست نيستي سپرده است ، كه جمشيد با آن فر و شكوه و با آنكه ديو و مرغ و پري در فرمانش بودند انديشه نبرد با ديوان مازندران را به دل راه نداد و فريدون كه آنهمه دانش و افسون داشت اين آرزو را در سر نپر وراند. اگر دست يافتن به ديوان مازندران به مردي و دليري و گنج و گهر بر ميامد منوچهر رزمجو بدان دست مي برد و همت خود را از آن وا نمي گرفت. اكنون بايد چاره اي انديشيد تا اين بد از ايران زمين بگردد وآسيب از ما دور شود.»
آمدن زال به درگاه كي كاوس
توس گفت« اي مهتران، كي كاوس از ما سخن نمي شنود. چاره آنست كه پيكي تيز تك نزد زال زر به زابل بفرستيم و او را از آنچه رفته است آگاه كنيم و ازو بخواهيم تا به در گاه بيايد و كي كاوس را از بيم انديشه اي كه در سرش افتاده آگاه كند و او را از بردن سپاه به مازندران و در افتادن با ديوان باز دارد .» چنين كردند و پيكي تندرو پيام بزرگان ايران را به زال رسانيد. زال در انديشه شد و با خود گفت «كي كاوس شاهي جوان و خود كامه است و گرم و سرد روزگار را نچشيده و جهاني به خدمت او كمر بسته و بزرگ و كوچك از بيم تيغش لرزان است . دور نيست كه سخن ما را نشنود و مرا آزرده سازد . اما شايسته نيست كه من سر از آنچه به گردن دارم بپيچم و سخن راست را نگويم. اين را نه خداوند از من مي پذيرد و نه شاه و بزرگان ايران زمين مي پسندند. پس من چنانكه دلاوران ايران خواسته اند به درگاه شاهنشاه ميروم. اگر از من سخن پذيرفت كه سود با اوست و اگر نپذيرفت و با من تيز شد مرا باكي نيست. فرزند برومندم رستم با سپاه در اينجا استوار است.» شب را پر انديشه بروز آورد و بامداد رو به درگاه كاوس گذاشت. بزرگان ايران به پيشواز او شتافتند و بر او آفرين خواندند و همگي در پي او نزد كاوس رفتند. كاوس زال را گرم پذيرفت و نزد خود بر تخت شاهي نشاند و از رنج راه و پهلوانان زابل و رستم سر افراز پرسيد. آنگاه زال سخن ساز كرد و گفت «شنيدم كه شاه آهنگ مازندران دارد. بر من سالهاي بسيار گذشته و عمري دراز نگران گردش سپهر بوده ام و شاهاني چون منوچهر و زو و نوذر و كي قباد را بندگي كرده ام. هيچيك از اين شاهان انديشه گرفتن مازندران را به خود راه نداند،
كه آن خانه ديو افسونگر است
طلسمست و در بند جادو درست
مرآن بند را هيچ نتوان گشاد
مده مرد و گنج و درم را بباد
مرآن را بشمشير نتوان شكست
بگنج و بدانش نيايد بدست
سپه را بدان سو نبايد كشيد
زشاهان كس اين راي ، فرخ نديد.
هر چند پهلوانان و نامداران در گاه تو همه از تو كمترند اما اينان نيز همه بنده جهان آفرين اند، شايسته نيست كه خون آنان در راه زياده جوئي بريزد . درختي كه از خون آنان برويد بري جز نفرين نخواهد داشت و آئين شاهان آنرا روا نميدارد.»
خود كامي كاوس
اما كاوس سري پر باد داشت. باز همان سخنان را آغاز كرد كه « من از جمشيد و فريدون و كي قباد برتر و نيرومند ترم و ديوان مازندران را بچيزي نمي شمارم و آنان همه را بشمشير از ميان برخواهم داشت و آگاهي آن به تو خواهيد رسيد . اگر تو در جنگ يار و همگام من نيستي مرا به درنگ مخوان. تو و رستم در ايران بمانيد و نگاهبان كشور باشيد.» زال بيش از اين سخن را سودمند نديد. گفت « تو شاهي و ما بندگانيم. اگر سخني گفتيم از داد جوئي و دلسوزي بود. اكنون آنچه مي دانستم گفتم و آنچه شدني است خواهد شد. تا كنون نه كسي به تدبير از مرگ جسته است و نه به پرهيز از نياز. جهان بر تو فرخنده باد . اميدم آنست كه پشيماني نبيني و چنان نشود كه پند من به يادت آيد.» آنگاه زال بزرگان ايران چون توس و گيو و گودرز را در كنار گرفت ت و بدرود كرد و رهسپار سيستان شد
-
تاختن كي كاوس به مازندران
كاوس فرمان داد تا توس و گودرز سپاه را آماده تاختن كنند. كار درگاه و كشور را به ميلاد سپرد و گفت « اگر گزندي پيش آيد خود دست به تيغ مبر و از زال و رستم چاره بجو.» روز ديگر آواي كوس بر خاست و لشكر كاوس رو به مازندران آورد . چون به دامنه كوه اسپروز رسيدند كاوس در آنجا خيمه زد و لشكر بنه بر زمين نهاد . شب به بزم نشستند و بامداد كاوس گيو را گفت كه « از لشكر هزار تن مرد جنگي بگزين و با آنان به مازندران بتاز . هيچكس را زنهار مده و يك تن را از كودك و پير و جوان زنده مگذار و هر آبادي را كه ديدي بسوز و ويران كن و جهان را از جادو بپردار.» گيو با هزار تن مرد جنگي به مازندران تاخت و تيغ در ميان مردم آن سامان گذاشت و بسوختن و غارت شهرها دست برد و زهر مرگ در جان مردم ريخت. آنگاه به شهري خرم رسيد چون بهشت آراسته با مردمي نيكچهره و توانگر و خزانه اي آباد و پرزر و گوهر. خبر به كاوس فرستادند كه بشهري چنين خرم رسيديم . گوئي بهشت است، پر گنج و پر گل و پر خواسته و چنان كه مي خواستي
-
ديو سفيد
از آنسو خبر به شاه مازندران رسيد . جان و دلش پر درد شد . سنجه، ديوي از ديوان مازندران ، بر درگاه او بود. شاه مازندران گفت « برخيز و خود را چون باد به ديو سفيد برسان و بگو ايرانيان بر ما تاخته و شهرهاي ما را سوخته اند. اگر درنگ كني و بفرياد نرسي پس از اين يك تن را در مرز و بوم مازندران زنده نخواهي يافت.» سنجه چون باد خود را به ديو سفيد رسانيد و پيغام گزارد.
چنين پاسخ داد ديو سفيد
كه از روزگاران مشو نااميد
بيايم كنون با سپاهي گران
ببرم پي او ز مازندران
اين بگفت و چون كوهي از جا برخاست. از آن سوي كاوس چون خبر آراستگي و فريبندگي آن شهر را شنيد با سپاه خود رو براه نهاد و تازان به آن شهر رسيد و در آن جايگاه خرم سرا پرده زد و بر تختي از بلور نشست و بزرگان ايران گردا گرد او جاي گرفتند. كاوس گفت « اي مهتران، شما هم نيكخواه و فرمانبردار منيد. شكست در مردم مازندران افتاده است؛ اكنون هنگام آنست كه شاه مازندران را به دست بياورم و ديوان را يكسره بر اندازم. اما به نامه و پيغام نياز نيست. چون فردا برآيد يكسر به مازندران مي تازيم و شاه و لشكرش را نابود مي كنيم و سر دشمنان را به پاي ستوران مي كوبيم و سراسر اين كشور را مي گشائيم و ديوان را تباه مي كنيم.» بزرگان ايران سر به زمين نهادند و بر شاه آفرين خواندند و گفتند « ما مردان جنگي پرورده گنج شاهيم. جان خود را در گام شاهنشاه مي گذاريم و بجاي يك رزم ده رزم را كمر بسته ايم و پيروزي ما راست ، مگر آنكه ديو سفيد كه سالار ديوان است به پيكار در آيد ، كه او ديوي كوه پيكر و رزمنده و ستمكاره و پرجادوست. اگر او دست از جنگ بر دارد دمار از ديوان ديگر برخواهيم آورد.
جادوي ديو سفيد
چون شب فرا رسيد ناگاه ابري تيره برخاست و جهان را چون درياي قير سياه كرد. دودي تيره بر آسمان خيمه زد و سنگ و خشت از آسمان باريدن گرفت. چشمها تار شد و لشكر ايران پريشان و پراكنده گرديد. چون روز رسيد چشم دو بهره از سپاه ايران تيره شده بود و شكست در ميان آنان افتاده و گنج بباد رفته و گروهي ببند در آمده بودند. كاوس خيره و پشيمان سخن زال را بياد آورد و با خود گفت « دستور دانا از گنج بهتر است. دريغا كه پند زال پير را نشنيديم و اكنون چنين دربند بلا افتادم.» هفت روز به رنج و سختي و تيره چشمي گذشت. هشتم روز ديو سفيد بغريد و پيش راند و بكاوس گفت « اي شاه بيهوده و بي بر، تو همه در انديشه برتري بودي و چشم در سرزمين مازندران دوختي. چون پيل مست تنها نيروي خود را شناختي و ديگران را بكس نگرفتي. چندين مردم را بر خاك انداختي يا برده كردي. هيچ مرا بياد نياوردي. اكنون به آنچه سزاي توست رسيدي.» سپس دوازده هزار تن از ديوان خنجر گذار را برگزيد و ايرانيان را به آنان سپرد تا دربند نگاهدارند و راه گريز را بر آنان ببندند تا در سختي شكنجه ببينند. آنگاه گنج و خواسته و گوهر و آنچه از سپاه كاوس بدست افتاد بود به ارژنگ سالار سپاه مازندران سپرد و گفت « اينها را نزد شاه مازندران ببر و بگو كه از اهريمن خشنود باش كه من آنچه بايست بجا آوردم و چشم ايرانيان را تيره كردم و آنان را بند آوردم. اما آنان را نكشتم تا فراز و نشيب روزگار را بشناسد و رنج شكست بر آنان آسان نشود.» چون اين كرده شد ديو سفيد بجاي خود بازگشت و كاوس شاه پريشان و خسته جگر در مازندران گرفتار ماند.
-
پيغام كاوس بزال و رستم
كاوس چاره در آگاه كردن زال و رستم ديد. پس در نهان سواري تيز تك را رهسپار زابل كرد و به زال پيغام فرستاد كه « از بخت بد ديوان بر ما پيروز شدند و آن لشكر نامدار زبون گشت و چشمها تيره شد و تاج و تخت ايران نگونسار گرديد و من در چنگ اهريمن گرفتارم . چون پند تو هوشمند را بياد مياورم باد سرد از جگر ميكشم كه چرا سخن ترا نشنيدم و چنين گرفتار شدم.» زال چون پيغام كي كاوس را شنيد غمين و پر انديشه شد. اما سخن را از ديگران نهان داشت و رستم را نزد خود خواند و گفت « اي فرزند دلاور، ديگر هنگام آن نيست كه زابل آسوده بنشينيم و در انديشه كار خود باشيم. شاه ايران در دم اژدها گرفتار است و بلائي سخت بر ايرانيان فرود آمده. بايد كه هم اكنون رخش را زين كني و به تيغ جهانگير، كين از دشمن بخواهي كه روزگار ترا از بهر چنين روزي پروريده است. سال من از دويست گذشته و به پيري رسيده ام. چنين دليريها زيبنده توست. توئي كه دريا را بخون مي كشي و كوه را به بانگ غرنده ات پست مي كني. بشتاب و ارژنگ و ديو سپيد را از جان نوميد كن و گردن شاه مازندران را بگرز گران بشكن.»
رستم گفت « اي پدر نامدار ، ميان اين دو پادشاهي راهي دراز است. من چگونه بايد اين راه را به سپارم؟» زال گفت « ميان دو پادشاهي دو راه است: يكي درازتر كه كاوس رفت و ديگري كوتاه تر و دشوارتر پر از شير و ديو و جادو . تو راه كمتر و پرخطر را برگزين و شگفتي هاي آنرا ببين. هر چند راهي دشوار است اما جهان آفرين يار تو خواهد بود و پي رخش آنرا خواهم سپرد . من پيش يزدان براي تو نيايش خواهم كرد مگر تندرست نزد من باز آئي و يال و كوپال ترا باز بينم. اما اگر مرگ تو به دست ديو است از سرنوشت گريز نيست و هيچكس در اين جهان پايدار نخواهد ماند و آنكه نامش در جهان بلند شد از خطر انديشه ندارد.»
رستم گفت« من كمر به فرمان تو بسته دارم و هر چند به پاي خويش در دوزخ خراميدن و از زندگي سير ناشده در كام شير درنده رفتن را بزرگان پيشين درست نشمرده اند من به ياري كردگار طلسم وتن جاويدان را مي شكنم و تن و جان خود را در راه اين فرمان مي گذارم و ارژنگ و سنجه و پولاد غندي و بيد و ديو سفيد هيچيك را زنده نميگذارم.»
پس رستم ببر بيان را به تن كرد و سلاح بر داشت و چون پيل بر رخش بر آمد. مادرش رودابه آب را از ديده روان كرد كه ميروي و مرا در غم خود ميگذاري. رستم گفت « اي مادر نيكخوي ، من آرزوي خود را بر اين فرمان نبايد بگزينم. بخش من از روزگار چنين شد، تو جان و تن مرا به يزدان بسپار و خرسند باش.»
-
هفت خوان )خوان اول: بيشه شير (
http://www.persianbook.net/Attach/SM...41197fbb29.jpg
رستم براي رها كردن كاووس از بند ديوان بر رخش نشست و به شتاب روبراه گذاشت. رخش شب و روز مي تاخت و رستم دو روز راه را به يك روز مي بريد، تا آنكه رستم گرسنه شد و تنش جوياي خورش گرديد. دشتي پر گور پديدار شد . رستم پي بر رخش فشرد و كمند انداخت و گوري را به بند در آورد. با پيكان تير آتشي بر افروخت و گور را بريان كرد و بخورد. آنگاه لگام از سر رخش باز كرد و او را به چرا رها ساخت و خود به نيستاني كه نزديك در آمد و آنرا بستر خواب ساخت و جاي بيم را ايمن گمان برد و به خفت بر آسود.
اما آن نيستان بيشه شير بود. چون پاسي از شب گذشت شير درنده به كنام خود باز آمد . پيلتن را بر بستر ني خفته و رخش را در كنار او چمان ديد. با خود گفت نخست بايد اسب را بشكنم و آنگاه سوار را بدرم. پس بسوي رخش حمله برد. رخش چون آتش بجوشيد و دو دست را بر آورد و بر سر شير زد و دندان بر پشت آن فرو برد . چندان شير را بر خاك زد تا وي را ناتوان كرد و از هم دريد.
رستم بيدار شد، ديد شير دمان را رخش از پاي در آورده. گفت« اي رخش ناهوشيار، كه گفت كه تو با شير كارزار كني؟ اگر بدست شير كشته ميشدي من اين خود و كمند و كمان و گرز و تيغ و ببر بيان را چگونه پياده به مازندران مي كشيدم؟ » اين بگفت و دوباره بخفت و تا بامداد بر آسود.
-
خوان دوم: بيابان بي آب
چون خورشيد سر از كوه بر زد تهمتن بر خاست و تن رخش را تيمار كرد و زين بر وي گذاشت و روي براه آورد . چون زماني راه سپرد بيابياني بي آب و سوزان پيش آمد. گرماي راه چنان بود كه اگر مرغ بر آن مي گذشت بريان ميشد. زبان رستم چاك چاك شد و تن رخش از تاب رفت. رستم پياده شد و زوبين در دست چون مستان راه مي پيمود. بيابان دراز و گرما زورمند و چاره ناپيدا بود. رستم به ستوه آمد و رو به آسمان كرد و گفت« اي داور داروگر ، رنج و آسايش همه از توست. اگر از رنج من خشنودي رنج من بسيار شد . من اين رنج را بر خود خريدم مگر كردگار شاه كاووس را زنهار دهد و ايرانيان را از چنگال ديو برهاند كه همه پرستندگان و بندگان يزدان اند. من جان و تن د ر راه رهائي آنان گذاشتم. تو كه دادگري و ستم ديدگان را در سختي ياوري كار مرا مگردان ورنج مرابباد مده. مرا دستگيري كن و دل زال پير را بر من مسوزان.» همچنان مي رفت و با جهان آفرين در نيايش بود، اما روزنه اميدي پديدار نبود و هردم توانش كاسته تر ميشد. مرگ را در نظر آورد و بدريغ با خود گفت« اگر كارم با لشكري مي افتاد شير وار به پيكار آنان مي رفتم و به يك حمله آنانرا نابود مي ساختم. اگر كوه پيش مي آمد بگرز گران كوه را فرو مي كوفتم و پست ميكردم و اگر رود جيحون بر من ميغريد به نيروي خداداد در خاكش فرو ميبردم. ولي با راه دراز و بي آب و گرماي سوزان دليري و مردي چه سود دارد و مرگي را كه چنين روي آرد چه چاره ميتوان كرد؟»
درين سخن بود كه تن پيلوارش از رنج راه تشنگي سست و نزار شد و ناتوان بر خاك گرم افتاد. ناگاه ديد ميشي از كنار او گذشت. از ديدن ميش اميدي در دل رستم پديد آمد و انديشيد كه ميش بايد آبشخوري نزديك داشته باشد. نيرو كرد و از جاي بر خاست و در پي ميش براه افتاد. ميش وي را بكنار چشمه اي رهنمون شد . رستم دانست كه اين ياوري از جهان آفرين به وي رسيده است . بر ميش آفرين خواند و از آب پاك نوشيد و سيراب شد. آنگاه زين از رخش جدا كرد و وي را در آب چشمه شست و تيمار كرد و سپس در پي خورش به شكار گور رفت. گوري را بريان ساخت و بخورد و آهنگ خواب كرد. پيش از خواب رو بر رخش كرد و گفت « مبادا تا من خفته ام با كسي به ستيزي و با شير و ديو پيكار كني . اگر دشمن پيش آمد نزد من بتاز و مرا آگاه كن.»
-
خوان سوم: جنگ با اژدها
رخش تا نيمه شب در چرا بود. اما دشتي كه رستم بر آن خفته بود آرامگاه اژدهائي بود كه از بيمش شير و پيل و ديو ياراي گذشتن بر آن دشت نداشتند. چون اژدها به آرامگاه خود باز آمد رستم را خفته و رخش را در چرا ديد. در شگفت ماند كه چگونه كسي به خود دل داده و بر آن دشت گذشته . دمان رو بسوي رخش گذاشت. رخش بي درنگ به بالين رستم تاخت و سم روئين بر خاك كوفت و دم افشاند و شيهه زد. رستم از خواب جست و انديشه پيكار در سرش دويد. اما اژدها ناگهان به افسون ناپديد شد. رستم گرد خود به بيابان نظر كرد و چيزي نديد. با رخش تند شد كه چرا وي را از خواب باز داشته است و دوباره سر بر بالين گذاشت و بخواب رفت. اژدها باز از تاريكي بيرون آمد . رخش باز به سوي رستم تاخت و سم بر زمين كوفت و خاك بر افشاند . رستم بيدار شد و بر بيابان نگه كرد و باز چيزي نديد . دژم شد و به رخش گفت « درين شب تيره انديشه خواب نداري و مرا نيز بيدار مي خواهي . اگر اين بار مرا از خواب باز داري سرت را به شمشير تيز از تن جدا ميكنم و خود پياده به مازندران مي روم . گفتم اگر دشمني پيش آمد با وي مستيز و كار را به من واگذار . نگفتم مرا بي خواب كن. زنهار تا ديگر مرا از خواب بر نينگيزي.» سوم بار اژدها غران پديدار شد و از دم آتش فرو ريخت. رخش از چراگاه بيرون دويد اما از بيم رستم و اژدها نمي دانست چه كند كه اژدها زورمند و رستم تيز خشم بود.
سر انجام مهر رستم او را به بالين تهمتن كشيد . چون باد پيش رستم تاخت و خروشيد و جوشيد و زمين را بسم خود چاك كرد. رستم از خواب خوش بر جست و با رخش بر آشفت. اما جهان آفرين چنان كرد كه اين بار زمين از پنهان ساختن اژدها سر باز زد. در تيرگي شب چشم رستم به اژدها افتاد. تيغ از نيام كشيد و چون ابر بهار غريد و بسوي اژدها تاخت و گفت « نامت چيست، كه جهان بر تو سر آمد. ميخواهم كه بي نام بدست من كشته نشوي.» اژدها غريد و گفت « عقاب را ياراي پريدن بر اين دشت نيست و ستاره اين زمين را بخواب نمي بيند. تو جان بدست مرگ سپردي كه پا درين دشت گذاشتي. نامت چيست؟ جان آن است كه مادر بر تو بگريد.»
تهمتن گفت« من رستم دستان از خاندان نيرمم و به تنهائي لشكري كينه ورم. باش تا دستبرد مردان را ببيني.» اين بگفت و به اژدها حمله برد. اژدها زورمند بود و چنان با تهمتن در آويخت كه گوئي پيروز خواهد شد. رخش چون چنين ديد ناگاه بر جست و دندان در تن اژدها فرو برد و پوست او را چون شير از هم به دريد. رستم از رخش خيره ماند . تيغ بر كشيد و سر از تن اژدها جدا كرد . رودي از خون بر زمين فرو ريخت و تن اژدها چون لخت كوهي بي جان بر زمين افتاد . رستم جهان آفرين را ياد كرد و سپاس گفت . در آب رفت و سرو تن بشست و بر رخش نشست و باز رو براه نهاد
-
خوان چهارم: زن جادو
رستم پويان در راه دراز ميراند تا آنكه به چشمه ساري رسيد پر گل و گياه و فرح بخش. خواني آراسته در كنار چشمه گسترده بود و بره اي بريان با ديگر خوردنيها در آن جاي داشت. جامي زرين پر از باده نيز در كنار خوان ديد. رستم شاد شد و بي خبر از آنكه خوان ديوان است فرود آمد و بر خوان نشست و جام باده را نيز نوش كرد . سازي در كنار جام بود . آنرا بر گرفت و سرودي نغز در وصف زندگي خويش خواندن گرفت:
كه آوازه بد نشان رستم است
كه از روز شاديش بهره كم است
همه جاي جنگ است ميدان اوي
بيابان و كوه است بستان اوي
همه جنگ با ديو و نر اژدها
ز ديو و بيابان نيابد رها
مي و جام و بو يا گل و مرغزار
نكردست بخشش مرا روزگار
هميشه بجنگ نهنگ اندرم
دگر با پلنگان بجنگ اندرم.
آواز رستم و ساز وي به گوش پيرزن جادو رسيد. بي درنگ خود را بر صورت زن جوان زيبائي بياراست و پر از رنگ و بوي نزد رستم خراميد . رستم از ديدار وي شاد شد و بر او آفرين خواند و يزدان را بسپاس اين ديدار نيايش گرفت. چون نام يزدان بر زبان رستم گذشت ناگاه چهره زن جادو دگرگونه شد و صورت سياه اهريمني اش پديدار گرديد . رستم تيز در او نگاه كرد و دريافت كه زني جادوست. زن جادو خواست كه بگريزد . اما رستم كمند انداخت و سر او را سبك به بند آورد . ديد گنده پيري پر آرژنگ و پر نيرنگ است. خنجر از كمر گشود و او را از ميانه به دو نيم كرد
-
خوان پنجم: جنگ با اولاد
رستم از آنجا باز راه دراز را در پيش گرفت و تا شب ميرفت و شب تيره را نيز همه ره سپرد. بامداد به سرزميني سبز و خرم و پر آب رسيد. همه شب رانده بود و از سختي راه جامعه اش به خوي آغشته بود و به آسايش نياز داشت. ببر بيان را از تن بدر كرد و خود را از سر برداشت و هر دو را در آفتاب نهاد و چون خشك شد دوباره پوشيد و لگام از سر رخش برداشت و او را در سبزه زار رها كرد و بستري از گياه ساخت و سپر را زير سرو تيغ را كنار خويش گذاشت و در خواب رفت.
دشتبان چون رخش را در سبزه زار ديد خشم گرفت و دمان پيش دويد و چوبي گرم بر پاي رخش كوفت و چون تهمتن از خواب بيدار شد به او گفت « اي اهرمن، چرا اسب خود را در كشت زار رها كردي و از رنج من بر گرفتي؟» رستم از گفتار او تيز شد و بر جست و دو گوش دشتبان را بدست گرفت و بيفشرد و بي آنكه سخن بگويد از بن بر كند. دشتبان فرياد كنان گوشهاي خود را بر گرفت و با سرو دست پر از خون نزد « اولاد» شتافت كه در آن سامان سالار و پهلوان بود. خروش بر آورد كه مردي غول پيكر با جوشن پلنگينه و خود آهنيين چون اژدها بر سبزه خفته بود و اسب خود را در كشت زارها رها كرده بود. رفتم تا اسب او را برانم بر جست و دو گوش مرا چنين بر كند. اولاد با پهلوانان خود آهنگ شكار داشت. عنان را بسوي رستم پيچيد تا وي را كيفر كند.
اولاد و لشكرش نزديك رستم رسيدند. تهمتن بر رخش بر آمد و تيغ در دست گرفت و چون ابر غرنده رو بسوي او لاد گذاشت . چون فراز يكديگر رسيدند اولاد بانگ بر آورد كه « كيستي و نام تو چيست و پادشاهت كيست؟ چرا گوش اين دشتبان را كنده اي و اسب خود را در كشتزار رها كرده اي . هم اكنون جهان را بر تو سياه مي كنم و كلاه ترا به خاك مي رسانم.»
رستم گفت « نام من ابر است ، اگر ابر چنگال شير داشته باشد و بجاي باران تيغ ونيزه ببارد. نام من اگر به گوشت برسد خونت خواهد فسرد. پيداست كه مادرت تو را براي كفن زاده است.» اين بگفت و تيغ آب دار را از نيام بيرون كشيد و چون شيري كه در ميان رمه افتد در ميان پهلوانان اولاد افتاد. بهر زهر شمشير دو سر از تن جدا ميكرد. به اندك زماني لشكر او لاد پراگنده و گريزان شد و رستم كمند بر بازو چون پيل دژم در پي ايشان مي تاخت . چون رخش به اولاد نزديك شد رستم كمند كياني را پرتاب كرد و سر پهلوان را در كمند آورد. او را از اسب به زير كشيد و دو دستش را بست و خود بر رخش سوار شد. آنگاه به اولاد گفت « جان تو در دست منست. اگر راستي پيشه كني و جاي ديو سفيد و پولاد غندي را به من بنمائي و بگوئي كاووس شاه كجا در بند است از من نيكي خواهي ديد و چون تاج و تخت را به گرز گران از شاه مازندران بگيريم ترا بر اين مرز و بوم پادشاه مي كنم. اما اگر كژي و ناراستي پيش گيري رود خون از چشمانت روان خواهم كرد. » اولاد گفت« اي دلير، مغزت را از خشم بپرداز و جان مرا بر من ببخش . من رهنمون تو خواهم بود و خوان ديوان و جايگاه كاوس را يك يك به تو خواهم نمود . از اينجا تا نزد كاوس شاه صد فرسنگ است و از آنجا تا جايگاه ديوان صد فرسنگ ديگر است، همه راهي دشوار. از ديوان دوازده هزار پاسبان ايرانيان اند. بيد و سنجه سالار ديوان اند و پولاد غندي سپهدار ايشان است. سر همه نره ديوان ديو سفيد است كه پيكري چون كوه دارد و همه از بيمش لرزان اند . تو با چنين برز و بالا و دست و عنان و با چنين گرز و سنان شايسته نيست با ديو سفيد در آويزي و جان خود را در بيم بيندازي. چون از جايگاه ديوان بگذري دشت سنگلاخ است كه آهو را نيز ياراي دويدن بر آن نيست. پس از آن رودي پر آب است كه دو فرسنگ پهنا دارد و از نره ديوان « كنارنگ» نگهبان آن است . آنسوي رود سرزمين « بز گوشان» و « نرم پايان» تا سيصد فرسنگ گسترده است و از آن پس تا شاه نشين مازندران باز فرسنگها ي دراز و دشوار در پيش است. شاه مازندران را هزاران هزارسوار است، همه با سلاح و آراسته. تنها هزار و دويست پيل جنگي دارد. تو تنهائي و اگر از پولاد هم باشي ميسائي.»
رستم خنديد و گفت « تو انديشه مدار و تنها راه را بر من بنماي.
ببيني كزين يك تن پيلتن
چه آيد بدان نامدار انجمن
به نيروي يزدان پيروز گر
ببخت و به شمشير و تير و هنر
چو بينند تاو برو يال من
بجنگ اندرون زخم و كوپال من
بدرد پي و پوستشان از نهيب
عنان را ندانند باز از ركيب
اكنون بشتاب و مرا به جايگاه كاووس رهبري كن.»
رستم و اولاد شب و روز مي تاختند و تا به دامنه كوه اسپروز، آنجا كه كاوس با ديوان نبرد كرده و از ديوان آسيب ديده بود، رسيدند
-
خوان ششم: جنگ با ارژنگ ديو
چون نيمه اي از شب گذشت از سوي مازندران خروش بر آمد و به هر گوشه شمعي روشن شد و آتش افروخته گرديد . تهمتن از اولاد پرسيد « آنجا كه از چپ و راست آتش افروخته شد كجاست؟» اولاد گفت« آنجا آغاز كشور مازندران است و ديوان نگهبان در آن جاي دارند و آنجا كه درختي سر به آسمان كشيده خيمه ارژنگ ديو است كه هر زمان بانگ و غريو برمياورد.» رستم چون از جايگاه ارژنگ ديو آگاه شد بر آسود و به خفت و چون بامداد برآمد اولاد را بر درخت بست و گرز نياي خود سام را برگرفت و مغفر خسروي را برسر گذاشت و رو به خيمه ارژنگ ديو آورد .
چون به ميان لشكر و نزديك خيمه رسيد چنان نعره اي بر كشيد كه گوئي كوه و دريا از هم ديده شد . ارژنگ ديو چون آن غريو را شنيد از خيمه بيرون جست. رستم چون چشمش بر وي افتاد در زمان رخش را بر انگيخت و چون برق بر او فرود آمد و سرو گوش و يال او را دلير به گرفت و به يك ضربت سر از تن او جدا كرد و سركنده و پر خون او را در ميان لشكر انداخت. ديوان چون سر ارژنگ را چنان ديدند و يال و كوپال رستم را به چشم آوردند دل در برشان بلرزه افتاد و هراس در جانشان نشست و رو بگريز نهادند. چنان شد كه پدر بر پسر در گريز پيشي ميگرفت. تهمتن شمشير بر كشيد و در ميان ديوان افتاد و زمين را از ايشان پاك كرد و چون خورشيد از نيمروز به گشت دمان به كوه اسپروز باز گشت.
رسيدن رستم نزد كي كاوس
آنگاه رستم كمند از اولاد بر گرفت و او را از درخت باز كرد و گفت« اكنون جايگاه كاووس شاه را بمن بنما. » اولاد دوان در پيش رخش براه افتاد و رستم در پي او به سوي زندان ايرانيان تاخت. چون رستم به جايگاه ايرانيان رسيد رخش خروشي چون رعد برآورد. بانگ رخش به گوش كاوس رسيد و دلش شكفته شد و آغاز و انجام كار را دريافت و رو به لشكر كرد و گفت « خروش رخش بگوشم رسيد و روانم تازه شد . اين همان خروش است كه رخش هنگام رزم پدرم كي قباد با تركان بركشيد .» اما لشكر ايران از نوميدي گفتند كاوس بيهوده مي گويد و از گزند اين بند هوش و خرد از سرش بدر رفته و گوئي در خواب سخن ميگويد. بخت از ما گشته است و از اين بند رهائي نخواهيم يافت. دراين سخن بودند كه تهمتن فرود آمد. غوغا در ميان ايرانيان افتاد و بزرگان و سرداران ايران چون طوس و گودرز و گيو و گستهم و شيدوش و بهرام او را در ميان گرفتند. رستم كاووس را نماز برد و از رنجهاي دراز كه بر وي گذشته بود پرسيد. كاووس وي را در آغوش گرفت و از زال زر و رنج و سختي راه جويا شد. آنگاه كي كاوس روي به رستم كرد و گفت « بايد هشيار بود و رخش را از ديوان نهان داشت. اگر ديو سفيد آگاه شود كه تهمتن ارژنگ ديو را از پاي در آورده و به ايرانيان رسيده ديوان انجمن خواهند شد و رنجهاي ترا بر باد خواهند داد . تو بايد باز تن و تيغ و تير خود را به رنج بيفكني و رو به سوي ديو سفيد گذاري ، مگر به ياري يزدان بر او دست يابي و جان ما را از رنج برهاني كه پشت و پناه ديوان اوست. از اينجا تا جايگاه ديو سفيد از هفت كوه گذر بايد كرد. در هر گذاري نره ديوان جنگ آزما و پرخاشجوي آماده نبرد ايستاده اند . تخت ديو سفيد در اندرون غاري است. اگر او را تباه كني پشت ديوان را شكسته اي . سپاه ما در اين بند رنج بسيار برده است و من از تيرگي ديدگان بجان آمده ام .
پزشكان چاره اين تيرگي را خون دل و مغز ديو سفيد شمرده اند و پزشكي فرزانه مرا گفته است كه چون سه قطره از خون ديو سفيد را در چشم بچكانم تيرگي آن يكسر پاك خواهد شد.»
رستم گفت «من آهنگ ديو سفيد مي كنم. شما هشيار باشيد كه اين ديو ديوي زورمند و افسونگر است و لشكري فراوان از ديوان دارد . اگر به پشت من خم آورد شما تا ديرگاه در بند خواهيد ماند. اما اگر يزدان يار من باشد و او را بشكنم مرز و بوم ايران را دوباره باز خواهيم يافت.»
-
خوان هفتم: جنگ با ديو سفيد
نگاه رستم بر رخش نشست و اولاد را نيز با خود برداشت و چون باد رو به كوهي كه ديو سفيد در آن بود گذاشت. هفت كوهي را كه در ميان بود بشتاب در نورديد و سر انجام به نزديك غار ديو سفيد رسيد. گروهي انبوه از نره ديوان را پاسدار آن ديد. به اولاد گفت « تا كنون از تو جز راستي نديده ام و همه جا به درستي رهنمون من بو ده اي . اكنون بايد به من بگوئي كه راز دست يافتن بر ديو سفيد چيست؟» او لاد گفت « چاره آنست كه درنگ كني تا آفتاب بر آيد. چون آفتاب بر آيد و گرم شود خواب بر ديوان چيره ميشود و تو از اين همه نعره ديوان جز چند تن ديوان پاسبان را بيدار نخواهي يافت . آنگاه كه بايد با ديو سفيد در آويزي. اگر جهان آفرين يار تو باشد بر وي پيروز خواهي شد.»
رستم پذيرفت و درنگ كرد تا آفتاب بر آمد و ديوان سست شد و در خواب رفتند . آنگاه اولاد را با كمندي استوار بست و خود شمشير را چون نهنگ بلا از نيام بيرون كشيد و چون رعد غريد و از جهان آفرين ياد كرد و در ميان ديوان افتاد . سر ديوان چپ و راست به زخم تيغش برخاك مي افتاد و كسي را ياراي برابري با او نبود. تا آنكه به كنار غار ديو سفيد رسيد. غاري چون دوزخ سياه ديد كه سراسر آنرا غولي خفته چون كوه پر كرده بود. تني چون شبه سياه وروئي چون شير سفيد داشت . رستم چون ديو سفيد را خفته يافت به كشتن وي شتاب نكرد . غرشي چون پلنگ بر كشيد بسوي ديو تاخت. ديو سفيد بيدار شد و بر جست و سنگ آسيائي را از كنار خود در ربود و در چنگ گرفت و مانند كوهي دمان آهنگ رستم كرد. رستم چون شير ژيان بر آشفت و تيغ بر كشيد و سخت بر پيكر ديو كوفت و به نيروئي شگفت يك پا و يك دست از پيكرديو را جدا كرد و بينداخت. ديو سفيد چون پيل دژم به هم برآمد و بريده اندام و خون آلود با رستم در آويخت. غار از پيكار ديو و تهمتن پر شور شد . دو زورمند بريكديگر مي زدند و گوشت از تن هم جدا ميكردند. خاك غار به خون دو پيكارگر آغشته شد . رستم در دل مي گفت كه اگر يك روز از اين نبرد جان بدر ببرم ديگر مرگ بر من دست نخواهد يافت و ديو با خود مي گفت كه اگر يك امروز با پوست و پاي بريده از چنگ اين اژدها رهائي يابم ديگر روي به هيچكس نخواهم نمود . هم چنان پيكار مي كردند و جوي خون از تن ها روان بود. سر انجام رستم دلاور بر آشفت و بخود پيچيد و چنگ زد و چون نره شيري ديو سفيد را از زمين برداشت و بگردن در آورد و سخت برزمين كوفت و آنگاه بي درنگ خنجر بر كشيد و پهلوي او را بريده و جگر او را از سينه بيرون كشيد . ديو سفيد چون كوه بيجان كشته بر خاك افتاد. رستم از غار خون بار بيرون آمد و بند از اولاد بگشاد و جگر ديو را بوي سپرد و آنگاه با هم رو بسوي جايگاه كاووس نهادند.
اولاد از دليري و پيروزي رستم خيره ماند و گفت « اي نره شير، جهان را به زير تيغ خود آوردي و ديوان را پست كردي . ياد داري كه به من نويد دادي كه چون پيروز شوي مازندران را بمن بسپاري ؟ اكنون هنگام آنست كه پيمان خود را چنانكه از پهلوانان در خور است بجاي آري.»
رستم گفت« آري، مازندران را سراسر به تو خواهم سپرد. اما هنوز كاري دشوار در پيش است . شاه مازندران هنوز بر تخت است و هزاران هزار ديوان جادو پاسبان وي اند. بايد نخست او را از تخت به زير آورم و دربند كنم و آنگاه مازندران را بتو واگذارم و ترا بي نيازي دهم.»
بينا شدن كي كاوس
از آنسوي كي كاوس و بزرگان ايران چشم براه رستم دوخته بودند تا كي به پيروزي از رزم باز آيد و آنان را برهاند . تا آنكه مژده رسيد رستم به ظفر باز گشته است . از ايرانيان فغان شادي بر آمد و همه ستايش كنان پيش دويدند و بر تهمتن آفرين خواندند . رستم به كي كاوس گفت « اي شاه، اكنون هنگام آنست كه شادي و رامش كني كه جگر گاه ديو سفيد را دريدم و جگرش را بيرون كشيدم و نزد تو آوردم.»
كي كاوس شادي كرد و بر او آفرين خواند و گفت« آفرين بر مادري كه فرزندي چون تو زاد و پدري كه دليري چون تو پديد آورد، كه زمانه دلاوري چون تو نديده است. بخت من از همه فرخ تر است كه پهلوان شير افگني چون تو فرمانبردار من است. اكنون هنگام آنست كه خون جگر ديو را در چشم من بريزي تا مگر ديده ام روشن شود و روي ترا باز ببينم.»
چنان كردند و ناگاه چشمان كاوس روشن شد. بانگ شادي بر خاست . كي كاوس بر تخت عاج بر آمد و تاج كياني را بر سر گذاشت و با بزرگان و نامداران ايران چون طوس و گودرز و گيو و فريبرز و رهام و گرگين و بهرام ونيو به شادي و رامش نشستند و تا يك هفته با رود و مي دمساز بودند. هشتم روز همه آماده پيكار شدند و به فرمان كي كاوس به گشودن مازندران دست بردند و تيغ در ميان ديوان گذاشتند و تا شامگاه گروهي بسياراز ديوان و جادوان را بر خاك هلاك انداختند.
-
نبرد كي كاووس با شاه مازندران
http://www.persianbook.net/Attach/SM...88003647c9.jpg
نامه كي كاووس به شاه مازندران
چون شب فرارسيد سپاه ايران دست از كشتار باز كشيدند. كاووس گفت« ديوان مازندران به كيفر خود رسيدند و بيش از اين شايسته نيست خون آنانرا بريزيم. اكنون بايد مردي خردمند و هوشيار را نزد شاه مازندران بفرستيم و او را بفرمانبرداري بخوانيم.» پس كاووس دبيررا فرمان داد تا نامه اي گويا به شاه مازندران نوشت و بيم و اميد در آن نشاند كه «اي گرفتار خود كامي و غرور، تو با ديوان و جادوان همداستان شده اي و به بدي و بد بيني گرائيده اي . بايد بداني كه اگر بدكنش باشي جز بدي نخواهي ديد. اما اگر دادگري و پاكديني پيشه كني بهره تو نيكي و آفرين خواهد بود . مي بيني كه يزدان با ديوان و جادوان تو چه كرد . اكنون اگر خرد رهبر تواست و مي خواهي در امان باشي بي درنگ تخت مازندران را بگذار و به كهتري به درگاه ما بيا و باج بپرداز، مگر اين فرمانبري تخت مازندران را براي تو نگاه دارد. و گرنه چون ارژنگ و ديو سفيد تو نيز دل از جان بر گير.»
آنگاه كي كاووس فرهاد را از دلاوران نامدار ايران بود بر گزيد و نامه را به او سپرد تا بشاه مازندران برساند. فرهاد چون نزديك شهر نرم پايان رسيد بشاه مازندران خبر فرستاد كه از كاووس پيام آورده است . شاه مازندران گروهي از پهلوانان پرخاشگر خود را برگزيد و سپاهي گران بيرون كشيد و آنها را دلير كرد و هشدار داد و برابر فرهاد فرستاد. اينان با چهره اي دژم فرهاد را پذيرنده شدند. چون نزديك رسيدند يكي از پهلوانان دست فرهاد را به تندي در دست گرفت و بيفشرد تا او را رنجه كند . فرهاد خم به ابرو نياورد و درد را آسان پذيرفت. وي را نزد شاه بردند. چون نامه كاووس را خواند واز دستبرد رستم و كشته شدن پولاد غندي و بيد و ارژنگ وديو سفيد آگاه شد دل در برش زار گرديد و جانش پر انديشه شد و با خود گفت « اين رستم آفتي گزنده است و جهان از وي امان نخواهد يافت.» سه روز فرهاد را نزد خود نگاه داشت . روز چهارم بر آشفت و گفت در پاسخ به كاووس بگو « اي شاه نو خاسته بي خرد ، تندي و خامي تو نمي گذارد هماورد خود را بشناسي و گرنه چگونه از چون مني با چنين بر و بوم و دستگاه مي خواستي كه به بارگاه تو بيايم؟ مرا هزاران هزار لشكر جنگاور است و هزارو دويست پيل جنگي دارم كه از آنها يكي در لشكر تو نيست . تو آماده كارزار باش كه من به پيكار باتو كمر بسته ام و بزودي با سپاه خود خواب خوش را از سر تو و لشكرت بيرون خواهم راند.»
پيام بردن رستم
چون اين پيام به كاووس و رستم رسيد و فرستاده شكوه و دستگاه شاه مازندران را باز نمود، تهمتن گفت « پيام بردن نزد شاه مازندران كار من است. بايد نامه اي چون تيغ برنده نوشت و بمن سپرد تا من به وي برسانم و با گفتار خود خون در مغز وي بجوشانم.» كاووس آفرين گفت و فرمان داد نامه نوشتند كه« اي شاه خود كامه، سخنان بيهوده گفتي و به بي خردي دم زدي. اكنون يا سرت را از ين فزوني تهي كن و بنده وار نزد من آي و يا لشكري چون دريا به مازندران خواهم كشيد و جوي خون روان خواهم ساخت و مغز سرت را طعمه كركسان خواهم كرد.»
رستم بر رخش نشست و با نامه كاووس روبراه گذاشت. ديگر بار لشگري از مازندران پيش رفت تا بيم در دل فرستاده كاووس اندازد. چون چشم تهمتن بر لشكر افتاد، درختي پر شاخ بر كنار راه بود، دست انداخت و دو شاخ درخت را در دست گرفت و بتندي پيچاند. درخت از بيخ و بن از زمين كنده شد . آنگاه رستم درخت تنومند را چون ژوبين در دست گرفت و بر سر لشكر مازندران انداخت. چندين سوار بر زير آن فرو ماندند . پيشرو لشكر كه از پهلوانان نامدار بود به رستم نزديك شد و براي آنكه زور به رستم بنمايد دست او را در دست گرفت و سخت فشرد . رنگ از روي پهلوان پريد و دستش تباه شد و خود ناتوان از اسب فرو افتاد . لشكر مازندران در كار رستم خيره ماندند . سواري خبر به شاه مازندران برد. شاه مازندران پهلوان نامي خود « كلاهور» را پيش خواند و كلاهور دليري جنگجو و نيرومند و چون پلنگ غران پيوسته و در جستجوي پيكار بود. شاه گفت:بايد نزد اين فرستاده بروي و با هنر نمائي خود آب در ديدگان او بياوري و او را شرمنده سازي. .» كلاهور چون نره شيري پيش تاخت و روي دژم كرد و دست رستم را در چنگ گرفت و سخت بيفشرد، چنانكه دست رستم همه كبود شد. اما رستم روي نپيچيد و چنگ كلاهور را چنان در دست فشرد كه ناخن هاي آن فرو ريخت. كلاهور با دست آويخته و ناخن هاي ريخته و پر درد نزد شاه باز آمد و گفت« چنين دردي را پنهان نميتوان داشت و ما را با چنين پهلواني ياراي جنگ نيست. بهتر آنست كه در آشتي بكوشي و باج بپذيري و اين رنج را بر خود آسان كني.» آنگاه رستم دمان از راه رسيد . شاه مازندران او را در بارگاه خود جائي به سزا داد و از كاووس و لشكر ايران و نشيب و فراز و رنج راه جويا شد. سپس پرسيد كه « آيا تو كه برو بازويي چنين نيرومند داري رستمي؟» رستم گفت « من چاكري از چاكران رستمم ، اگر خود در خور چاكري وي باشم. جائي كه او باشد من كيستم؟ رستم پهلواني بي مانند است :
جهان آفرين تا جهان آفريد
چو رستم سر افراز نآمد پديد
يكي كوه باشد برزم اندرون
از آن رخ و گرزش چه گويم كه چون
چو او رزم سازد چه پايد گروه؟
كند كوه دريا و دريا چو كوه
به تنها يكي نامور لشكرست
پيام آوري را نه اندر خور است
اما رستم پيام داده است كه اگر خردمندي تخم زشتي مكار و فرمانبري پيشه كن كه اگر از شاه ايران اجازه داشتم يك تن از لشكرت را زنده نمي گذاشتم.» آنگاه نامه كاووس را به وي داد. شاه مازندران چون پيغام را شنيد و نامه را ديد خيره شد و بر آشفت و به رستم گفت « اين چه گفتگوي بيهوده است كه كاووس مرا نزد خود مي خواند. به كاووس بگو كه هر چند تو سالار ايرانيان باشي من شاه مازندرانم و سپاه و دستگاه وزر و گوهر از تو بيشتر دارم . زنهار انديشه بيهوده بخود راه مده و در پي تخت شاهنشاه مباش. عنان بگردان و به كشور خود باز گرد، كه اگر با سپاه خود از جاي بجنبم و آهنگ جنگ كنم ترا يكسره از ميان بر خواهم داشت . اما به رستم نيز پيامي از من ببر و بگو اي پهلوان ، مگر از كاووس چه نيكي بتو ميرسد كه كمر بخدمت او بسته اي؟ اگر در فرمان من باشي ترا صد چندان پاداش ميدهم و ترا در ميان يلان سر فرازي مي بخشم و از زر و خواسته بي نياز مي كنم.»
رستم در خشم رفت و گفت « اي پادشاه بي خرد، اگر بخت از تو بر نگشته بود چنين نميگفتي. . مگر رستم سر فراز نيازي به گنج و سپاه تو دارد؟ رستم دستان شاه زابلستان است و در گيتي همانندي ندارد. اگر باز چنين بگوئي تهمتن زبان از دهانت بيرون خواهد كشيد.» شاه مازندران از اين سخنان تافته شد و در خشم رفت و به دژخيم گفت « اين فرستاده را بگير و بي درنگ گردن بزن.» دژخيم تا نزديك رفت رستم دست انداخت و او را پيش كشيد و يك پاي او را در دست گرفت و پاي ديگر او را زير پاي خود گذاشت و چون شير خشمگين وي را از هم دريد . آنگاه رو به شاه مازندران كرد و گفت « اگر از شاهنشاه ايران دستور مي داشتم با لشكرت كارزار ميكردم و سزاي ترا در كنارت مي گذاشتم. باش تا كيفر اين بد خوئي و گستاخي را ببيني.» اين بگفت و پر خشم از بارگاه بيرون آمد و شاه مازندران را خيره و بيمناك بر جاي گذاشت.
جنگ رستم و جويا
چون رستم از مازندران بيرون رفت شاه مازندران بي درنگ بسيج جنگ كرد و لشكري انبوه بر انگيخت و سرا پرده از شهر بيرون كشيد و با ديوان و پيلان بسيار چون باد روبه سوي سپاه ايران آورد. از آن سوي رستم ببارگاه كاووس رسيد و ويرا از آنچه رفته بود آگاه كرد و گفت« باك نبايد داشت . بايد دليري كرد و برزم ديوان پيش رفت كه چون روز پيكار فرا رسد گرز من دمار از روزگار ايشان بر خواهد آورد.» چيزي نگذشت كه آگاهي آمد كه سپاه مازندران نزديك رسيده است . كي كاووس تهمتن را گفت تا ساز جنگ كند. آنگاه سرداران سپاه را پيش خواند و فرمان داد تا لشكر را بيارايند. طوس را بر راست لشكر گماشت و چپ لشكر را بگودرز و كشواد سپرد و خود در دل سپاه جاي گرفت. تهمتن با تن پيلوارش پيشاپيش سپاه مي رفت. چون دو سپاه بهم رسيدند دليري از نامداران مازندران « جويا» نام گرزي گران بر گردن گرفت و چون شير غران به سوي لشكر كاووس تاخت و چنان نعره اي بر كشيد كه كوه و دشت را بلرزه در آورد و بيم در دل ايرانيان انداخت. بانگ زد كه كيست تا با من نبرد جويد . جوشن در برش ميدرخشيد و تيغ برنده اش خون ميجست. از سپاه كاووس آوازي بر نخاست. كاووس رو به پهلوانان و جنگجويان خود كرد و گفت « چه شد كه از نعره اين ديو چنين رنگ باختيد و خاموش مانديد؟ » باز پاسخي نيامد. گوئي سپاه از بيم جويا پژمرده بود. آنگاه رستم عنان بگرداند و به نزد كاووس راند و گفت « شاهنشاه چاره اين ديو را به من واگذار.» كاووس گفت« آري ، چاره اين با توست. ديگرا ن خاموش مانده اند . مگر تو ما را ازاين ديو بر هاني . جهان آفرين يار تو باد.» رستم رخش دلاور را بر انگيخت و گرد بر آورد و بانگ بر كشيد و چون پيل مست با نيزه اي چون اژدها بميدان تاخت. جويا گفت« چنين خيره از جويا و خنجر جان گدازش ايمن مشو كه هم اكنون مادر را بر تو سوگوار خواهم كرد.» رستم چون چنين شنيد نعره اي بر كشيد و نام يزدان را بر زبان آورد و چون كوه از جاي بر آمد. دل جويا از نهيب رستم از جاي كنده شد و ترسان عنان پيچاند و بسوي ديگر تاخت . تهمتن چون باد از پس او در رسيد و نيزه را بر كمر بند او راست كرد و بر وي زد. بيك زخم بند و گره از جوشن او فرو ريخت . او را زين بر داشت و چون مرغي كه بر زبان كشند وي را نيز بر نيزه كشيد و سپس بر خاك كوفت. لشكر مازندران خيره ماندند و چون سر دليران را كشته بر خاك ديدند بيم بر ايشان چيره شد
-
پيروزي رستم بر شاه مازندران
پيروزي رستم بر شاه مازندران
شاه مازندران چون چنين ديد فرمان داد تا سپاهش سراسر تيغ بر كشيدند و دست به حمله زدند . بانگ كوس بر خاست و دو سپاه بر يكديگر تاختند. از گرد سواران هوا تيره شد و برق تيغ و شمشير و نيزه در هوا درخشيدن گرفت.
زآواز ديوان واز تيره گرد
زغريدن كوس و اسب نبرد
شكافيد كوه و زمين بر دريد
بدان گونه پيكار كين كس نديد
چكاچاك ز گرز آمد و تيغ و تير
زخون يلان دشت گشت آبگير
زمين شد بكردار درياي قير
همه موجش از خنجر و گرزو تير
دمان باد پايان چو كشتي بر آب
سوي غرق دارند گفتي شتاب
همي گرز باريد بر خود و ترگ
چو باد خزان بارد از بيد برگ
هفت روز ميان دو سپاه جنگ . پيكار بود و هر چند گروه بسياري از ديوان بدست رستم تباه شدند هيچيك از دو سپاه پيروزي نمي يافت. هشتم روز كي كاووس كلاه كياني را از سر بر داشت و به نيايش ايستاد و روي بر خاك ماليد و به در گاه يزدان ناليد و در خواست تا جهان آفرين وي را بر آن ديوان بي با ك فيروزي دهد و شاهنشاهي او را نگاه دارد. آنگاه به لشكر خويش باز آ مد و كلاه جنگ بر سر گذاشت و سرداران و دلاوران سپاه را گرد كرد و آنان را دل داد و بر انگيخت. سپس فرمان داد تا كوس جنگ بكوبند. آتش كين در دل ايرانيان زنده شد و يكباره بر سپاه مازندران حمله بردند . رستم چون پيل مست به قلب سپاه روي آورد و سيل از خون پهلوانان مازندران روان كرد. گودرز و كشواد بر راست لشكر تاختند و گيو بر چپ لشكر دست برد. از بامداد تا شامگاه پيكار بودند. رستم با سپاهي دلير بجائي كه شاه مازندران در آن بود روي آور شد. اما شاه مازندران جاي تهي نكرد و با ديوان و پيلان خود روي بر رستم گذاشت . تهمتن گرز را بر افروخت و در ميان ديوان افتاد و بسياري از آنان را بر خاك انداخت. شاه مازندران چون به نزديك رستم رسيد غريو بر آورد و گرز از كوهه زين بر كشيد و گفت اي « بد رگ نابكار، باش تا زخم مردان را ببيني.» دل رستم از كينه به جوش آمد. گرز را فرو گذاشت و نيزه بر دست گرفت و خروش بر آورد و به سوي شاه مازندران تاخت. شاه مازندران ديد پيلي خروشان نيزه بر دست به سوي او ميتازد و پيام مرگ مي آورد. جانش پر بيم شد و خشم را فرو خورد و بسستي گرائيد. رستم امان نداد و نيزه را سخت بر كمربند او فرود آورد. كمر گسست و خفتان دريد و سنان نيزه در تهيگاه شاه مازندران نشست.
ناگاه رستم ديد كه شاه ديوان لختي كوه شد و به جادو و افسون از صورت آدمي بيرون رفت. رستم و سپاه ايران بر اين شگفتي خيره ماندند. درين هنگام كي كاووس با درفش و سپاه فرارسيد و از ماجرا پرسيد. رستم آنچه گذشته بود باز نمود و گفت« نيزه بر تهيگاه شاه ديوان زدم و گمانم چنان بود كه سر نگون از كوهه زين بزير خواهد افتادو ناگاه در پيش من سنگ شد و بر جاي ماند. اما او را چنين نخواهم گذاشت. او را به لشكر گاه خواهم برد و از سنگ بيرون خواهم آورد. » كي كاووس فرمان داد تا لشكريان آن تخته سنگ را به پايگاه سپاه ايران برند. لشكريان هر چه نيرو كردند سنگ از جاي نجنبيد . سر انجام رستم پيش آمد و چنگ انداخت و بيك جنبش تخته سنگ را از جا بر كند و بر دوش گرفت و به پايگاه خود آورد و برزمين افگند. آنگاه رو به سنگ كرد و گفت « دست از جادو بر دار و بيرون آي و گرنه با تير و تيغ پولادين سنگ را سراسر خواهم بريد و ترا تباه خواهم ساخت.» چون رستم چنين گفت ناگهان تخته سنگ چون ابر پراگنده شد و شاه ديوان با چهره زشت و بالاي دراز و سرو گردن و دنداني چون گراز خود بر سر و خفتان در بر پديدار گرديد. رستم خندان شد و دست او را گرفت و پيش كي كاووس كشيد. كي كاووس بر او نگاه كرد و او را در خور شمشير ديد. پس شاه ديوان را به دژخيم سپرد و دل از انديشه فارغ كرد. از لشكر مازندران گنج و خواسته و زر و گوهر بسيار به چنگ افتاد. آنگاه كي كاووس به نيايش ايستاد و دادار جهان را سپاس گفت و يك هفته به پرستش يزدان پرداخت . سپس در گنج را به گشود و تا يك هفته بخشش و دهش پيشه ساخت و نيازمندان را بي نياز كرد و هر كه را در خور بود زر و خواسته داد. هفته سوم جام مي خواست و به شادي و رامش گرائيد. چون كار پادشاهي راست شد كي كاووس بر رستم آفرين خواند و او را سپاس گفت « اي جهان پهلوان، تخت شاهنشاهي را مردي و دلاوري تو به من بار آورد و مرا جنگاوري و نبرد آزمائي تو پيروز كرد. پيوسته دل و دينم بتو روشن باد.» رستم گفت« اي شهريار، اگر رهنموني اولاد نبود از من كاري برنمي آمد . همه جا راستي پيشه كرد و در پيروزي ما كوشيد . اكنون اميد به مازندران دارد كه من او را آغاز چنين نويد دادم . شايسته است كه خلعت و فرمان از شاهنشاه به وي رسد.» كي كاووس در زمان مهتران مازندران را پيش خواست و آنانرا به فرمان برداري از اولاد خواند و شهرياري مازندران را به وي سپرد.
بازگشت كي كاووس به ايران
چون اين كارها كرده شد كي كاووس با سپاه خود رو به ايران گذاشت. خبر به ايرانيان رسيد و بانگ شادي از مرد و زن بر خاست. سرزمين ايران را سراسر آراستند و آئين بستند و بساط بزم و رامش ساز كردند. كي كاووس چون ببارگاه خويش رسيد بر تخت شاهي نشست و دست به بخشش برد و زر و گوهر بر مردم و سپاه نثار كرد. بزرگان ايران همه شادمان به تختگاه آمدند. تهمتن نيز با كلاه شاهي در كنار تخت كاووس جاي گرفت. آنگاه رستم دستور خواست تا به زابلستان نزد زال باز گردد. كاووس فرمان داد تا خلعتي شايسته براي تهمتن آراستند: تختي از پيروزه و تاجي گوهر نشان و جامه اي زربفت و صد غلام زرين كمر و صد كنيز و مشك موي و صد اسب گرانمايه و صد استر سياه موي زرين لگام كه باز از ديباي رومي و چيني وپهلوي داشتند و صد بدره زرو جامي از ياقوت پر از مشگ ناب و جامي ديگر از پيروزه پر از گلاب با بسيار خواستني هاي ديگر و بو هاي خوش به هم نهادند و فرماني به نام وي بر حرير نوشتند و شهرياري نيمروز را از نو به نام وي كردند. كي كاووس رستم را سپاس گفت و رستم بر تخت وي بوسه داد و كاووس را بدرود كرد . خروش كوس بر آمد و رستم بر رخش نشست و شاد و پيروز رهسپار زابلستان شد. كي كاووس به فرخندگي بر تخت شاهنشاهي نشست . طوس را سپهبد ايران زمين كرد و اصفهان را به گودرز سپرد و غم و اندوه را از خود و مردمان دور كرد. زمين آباد شد و مردم ايمن و توانگر شدند و دست اهريمن را از بدي كوتاه گشت.
جهان چون بهشتي شد آراسته
پراز داد و آگنده از خواسته
-
لشكر كشيدن افراسياب به ايران تا گريختن او از رستم و بازگشت رستم
http://www.persianbook.net/Attach/SM...8eb9cecb99.jpg
كيكاوس پس از پيروزي بر ديوان مازندران در انديشه گشودن سرزمينهاي ديگر افتاد. پس با لشكري فراوان به سوي توران و چين و مكران حركت كرد. سپاهيان او به هر جا كه پاي مي گذاشتند چون كسي را ياراي جنگ با آنها نبود مهترانشان پيش ميامدند و باج و ساو شاه را پذيرا مي شدند . مگر در بربرستان كه در آنجا جنگ در گرفت و ايرانيان به سرداري گودرز در اين جنگ پيروز شدند. آنگاه كاوس به مهماني رستم در زابلستان رفت و در آنجا سرگرم بزم و شكا ر شد كه خبر رسيدن تازيان در مصر و شام و هاماوران سر به شورش و گردنكشي برداشته اند. پس كاوس كشتي و زورق فراوان مهيا كرد و سپاه را از راه دريا به بربرستان برد كه سپاهيان هر سه كشور در آنجا گرد آمده بودند. جنگ سهمگيني ميان سپاه كاوس و آن گردنكشانان در گرفت كه به پيروزي ايرانيان انجاميد و سپهدار هاماوران نخستين كسي بود كه به عذر خواهي پيش آمد و پذيراي باج و خراج گرديد، هداياي بي شماري تقديم كرد و به اين ترتيب هاماوران را نيز در زمره كشورهاي باج ده ايران در آمد. از سوي ديگر به كاوس خبر دادند شاه هاماوران دختري زيبا به نام سودابه دارد كه از هر جهت شايسته همسري كاوس است فرداي آن روز، كاوس جمعي از خردمندان را به خواستگاري سودابه به نزد پدرش فرستاد. شاه هاماوران كه زر و گنج خود را به كاوس پيشكش كرده بود، ديگر تاب آن را نداشت كه يگانه فرزندش را نيز از دست بدهد پس ماجرا را با سودابه در ميان كذاشت ولي چون اورا مايل به همسري كاوس ديد ، كين كاوس را بيشتر در دل گرفت و پس از آنكه سودابه ، پدر غمگين و ناراحتش را تنها گذاشت و با كارواني از غلامان و كنيزان و جهيزيه فراوان به حرمسراي كاوس رفت، شاه هاماوران در انديشه انتقام جوئي افتاد. فكر كرد چاره اي انديشيد و مهماني مجللي ترتيب داده كه كاوس را به آن فرا خواند . سودابه كه در كار پدر متوجه نيرنگي شده بود كاوس را از رفتن به آنجا بر حذر داشت ولي كاوس باور نكرد، همراه با بزرگان و لشكريان خود به شهر ساهه رفت . در آنجا هفته اي به بزم و خوشي گذشت و چون روز هشتم فرارسيد، شاه هاماوران به ياري سپاه بربر كه از پيش در آنجا گرد آمده بودند بر سر كاوس و همراهانش ريخته و آنها را گرفتار كرده، دست بسته درون دژي در كوهي بلند زنداني كردند. شاه هاماوران آنگاه گروهي را به دنبال سودابه فرستاد تا او را به خانه اش باز آورند ولي سودابه كه از ماجرا آگاهي يافته بود ، روي و موي خود را كنده و به آنان ناسزا گفت و حاضر به بازگشت نگرديد .
چون خبر به شاه هاماوران دادند آنقدر به خشم آمد كه دستور داد سودابه را گرفته و نزد كاوس به زندان اندازند. پس از زنداني شدن كيكاوس در بند شاه هاماوران ، سپاه ايران از راه دريا خود را به ايران زمين رسانيد و همه مردم را گرفتار شدن شاه آگاه نمودند. چون اين خبر پراكنده شد به گوش افراسياب رسيد او هم فرصت را غنيمت دانست، با لشكري انبوه به ايران تاخت و از هر سوئي خروش جنگ بر خاست. افراسياب سه ماه در جنگ بود و سر انجام همه را شكست داد. روزگار را به چشم ايرانيان تيره و تار نمود تا چاره را در آن ديدند كه به زابلستان روند و بار ديگر از رستم ياري و از او بخواهند در اين زمان شور بختي و سختي، پناه ايرانيان باشد و گفتند:
دريغست ايران كه ويران شود
كنام پلنگان و شيران شود
همه جاي جنگي سواران بدي
نشستنگه شهرياران بدي
كنون جاي سختي و جاي بلاست
نشستنگه نيز چنگ اژدهاست
پس موبدي را نزد رستم روانه كردند و او آنچه را كه بر ايرانيان گذشته بود به رستم شير دل باز گفت. رستم آشفته شد اشك از ديدگانش فرو ريخت و با دلي آكنده از درد پاسخ داد:« من آماده جنگي كينه خواهم ، اما نخست بايد از كاوس خبري بگيريم و آنگاه ايران را از وجود تركان پاك كنيم.» آنگاه رستم به هر سرزميني در پي لشكر فرستاد و از زابل و كابل و هند سپاهي عظيم در آن دشت پهناور گرد آورد.
اي فرزند. رستم نخست پيامي براي كاوس فرستاد: « دل غمين مدار و شاد باش كه من با سپاهي گران براي نجات تو مي آيم!» و آنگاه نامه اي تند و پر از كين به شاه هاماوران نوشت كه :« اي بد گوهر حيله گر، اين چه رفتار نامردانه اي بود كه تو كردي. اگر هم دلي پر از كينه داشتي شايسته نبود كه كاوس را با نيرنگ گرفتار كني. اكنون يا او را رها كن و يا آماده كارزا با من باش! آيا از بزرگان نشنيده اي كه من در مازندران چه كردم و چه به بر سر ديوان آنجا آوردم. اگر شنيده بودي چرا چنين كردي؟ » آنگاه نامه را مهر كرده و به پيكي سپرد تا با هاماوران برساند. چون شاه هاماوران پيام را شنيد و نامه را خواند آشفته شد و در كار خود حيران مانده پاسخ داد.« كاوس را هرگز آزادي نخواهد بود و اگر تو نيز به اين سرزمين بيائي همين بند و زندان در انتظارت است من نيز با سپاهي گران آماده كارزارم.» فرستاده، نزد رستم بازگشت و آنچه را شنيده بود باز گفت. پيلتن از پاسخهاي ناشايست شاه هاماوران خشمگين شد، دليران لشكر را گرد آورد و سپاهي گران را آماه حركت نمود. براي كوتاه كردن راه سوار بر كشتي رو به سوي هاماوران نهاد. شاه هاماوران چون از آمدن رستم كينه خواه آگاهي يافت، ناچار سپاهش را گرد آورد و آماده نبرد شد. دو لشكر در برابر هم صف كشيدند و آواي كوس و شيپور بر خاست و هر يك مبارز طلبيدند ، رستم نيز با لباس رزم ، سوار بر رخش و گرز گران بر گردن، با جوش و خروش رو به سوي دشمن نهاد. سپاه هاماوران وقتي يال و كوپال رستم را ديد هر يك هراسان و بيم زده بسويي پراكنده شدند و از آنجا گريختند. شاه هاماوران با بزرگان خود به رايزني پرداخت و سر انجام چاره را در آن ديد كه از شاه مصر و بر برستان در اين جنگ سخت ، ياري بخواهد. پس دو نامه نوشت و به دو جوان دلير سپرد تا يكي را به مصر و ديگري را به بر برستان برسانند. در نامه ها با اشك و آه نوشته شده بود« نه آنكه كشورهاي ما هميشه بهم پيوسته بوده و خود در جنگ و شادي و نيك و بد يكديگر شريك بوده ايم ، پس اكنون هم كه روز سختي است اگر ما را ياري دهيد باكي از رستم نخواهم داشت و گرنه بدانيد كه اين بلا از شما نيز دور نخواهد بود.»
http://www.persianbook.net/Attach/SM...0da52d5e4b.jpg
چون نامه به ايشان رسيد و از لشكر كشي رستم آگاهي يافتند، هراسان به تهيه و آراستن سپاه پرداختند و به زودي كوه تا كوه و كران تا كران پوشيده از سپاه گراني شد كه به سوي هاماوران مي شتافتند . رستم چون چنين ديد پيامي در نهان به كاوس فرستاد كه « سپاه سه كشور متحد شده و به نبرد من آمده اند. نيك مي دانم اگر از جاي بجنبم يك تن از دليران آنها رازنده نخواهم گذاشت ولي من نگرانم كه مبادا از راه كين آسيب به شما برسد كه از بدان هيچ بد كردني دور نيست و اگر چنين شود تخت بربرستان به چه كاري خواهد آمد » كيكاوس پاسخ داد :« هيچ نگران نباش كه اين جهان تنها براي من گسترده نشده ولي بدان كه يزدان يار من و مهرش پناه منست. بر آنها بتاز و هيچ يك را زنده مگذار.»
اي فرزند. تهمتن بر انگيخته از پيام كاوس، سوار بر رخش به سوي نبرد گاه شتافت و در برابر دشمن ايستاده ، مبارز طلبيد و اما هرگز كسي را ياراي پيش آمدن نبود و رستم دلاور تا ناپديد شدن خورشيد در افق ، در ميدان ايستاد و سپس به پايگاه خود باز آمد. بامداد روزي ديگر پيلتن سپاه را بياراست و لشكر سرفراز خود را به دشت كشيد و به آنان گفت: « امروز چشم به نوك نيزه بدوزيد و مژه بر هم نزنيد. از فزوني آنها نيز نهراسيد كه همه سياهي لشكرند.» از سوي ديگر شاهان سه كشور نيز لشكرهاي خود را به حركت آوردند.از بربرستان صدو شصت پيل دمان ، از هاوران صد پيل ژنده با انبوهي لشكر و از مصر سپاهي عظيم با درفشهاي سرخ و زرد و بنفش، زمين چنان از آهن پوشيده شد كه گوئي البرز كوه جوشن بتن كرده است. از بانگ سواران، كوه بر آشفت و زمين به ستوه آمد و از ترس اين لشكر انبوه ، دل شير نر پاره شد و عقاب پر افكند ، دليران دو سپاه در برابر يكديگر ايستادند. گرازه در سمت راست لشكر ايران و زواره در سمت چپ و رستم در قلب سپاه جاي داشت. به فرمان رستم شيپور جنگ نواختند و لشكر از جاي كنده شد و شمشيرها در هوا زير نور خورشيد درخشيدن گرفت. رستم به هر سو كه رخش را مي راند از آنجا آتش بر مي خواست و جوي خون جاري مي شد . دشت از سر هاي بريده و خفتانهاي پراكنده ، پوشيده شد. تهمتن مردانه از كشتن سياهي لشكر پرهيز مي كرد و در پي شاه شام بود تا آنكه به او نزديك شد و كمند انداخت و از كمرش گرفت و بر زمينش زد و بهرام او را بسته و گرفتار كرد. شاه بربرستان نيز به چهل جنگجو به چنگ گرازه گرفتار آمد. از آنسوي شاه هاماوران چون نگاه كرد، كران تا كران همه را كشته و زخمي و اسير ديد.
بدانست كه آن روز روز بلاست
برستم فرستادو زنهار خواست
گنج و گوهر فراوان نزد رستم فرستاد و به اين شرط كه كاوس را آزاد كند، امان خواست. رستم با شاه هاماوران به شهر باز گشت ، كاوس و ياران او را از زندان آزاد كرد و تاج و تخت را به شايستگي به او باز پس داد. كاوس نيز غنايم آن سه كشور و گنج آن سه شاه را با هزاران هزار لشكر به بارگاه و سپاه خود افزود .
اي فرزند. كاوس مهدي آراست از ديباي رومي و تاجي از ياقوت و گاهي از فيروزه چون آماده شد آنرا بر اسب راهوري با لگام زرين نهاد و سودابه را چون خورشيدي در آن نشانيده و به سوي ايران زمين حركت كرد .
نامه كاوس به قيصر روم و پاسخ آن:
چون جنگ هاماوران به پايان رسيد . كاوس پيكي نزد قيصر روم فرستاده و در نامه اي از او خواست تا از نامداران و دلاوران روم كه كار كشته و آزموده باشند لشكري فراهم آورده نزد كاوس بفرستد. قبل از آن خبر شكست سه سپاه مصر و بربر و هاماوران نيز به آنان رسيده بود . قيصر روم پاسخ خود را در نامه اي شاهوار و شايسته نزد كاوس فرستاد و نوشت « ما همه چاكر و فرمانبردار تو هستيم و آن زمان از گرگساران لشكري براي نبرد به سوي تو روانه شد دل ما نيز پر از درد شد و با افراسياب كه چشم طمع در تخت و تاج تو داشت جنگيديم و كشته ها داديم. اكنون كه نيز فر شاهي نو شده، آماده ايم كه همرا سپاه تو با آنان نبرد كنيم و از خونشان رود جاري كنيم»
-
داستان رستم و سهراب
http://www.persianbook.net/Attach/SM...64b75d529c.jpg
كنون رزم سهراب رستم شنو
دگرها شنيدستي اين هم شنو
يكي داستان است پر آب چشم
دل نازك از رستم آيد بخشم
اگر مرگ داد است بيداد چيست
زداد اين همه بانگ و فرياد چيست
ازاين رازجان تو آگاه نيست
بدين پرده اندر تو را راه نيست
كنون رزم سهراب گويم درست
از آن كين كه با اوپدر چون بجست
اي فرزند. داستاني است از گفته آن دهقان پاك نژاد كه داناي طوس آنرا جاودان نموده است. چنين گفته اند كه روزي رستم از بامداد هواي شكار بر سرش زد با تركشي پر از تير بر رخش نشست و براي شكار سوي مرز توران روانه شد . چون نزديك مرز رسيد دشتي ديد پر از گله هاي گور با شادي رخش را بسوي شكار پيش راند. تعدادي شكار را گرفت و يا تير كمان زد. چون گرسنه شد از شاخه درختان وخار وخاشاك آتشي بزرگ بر افروخت. چون آتشي آماده شد درختي را از جا كند گور نري را بر درخت زره بر آن آتش نهاد. چون گور بريان شد آنرا از هم بكند و بخورد. پس از آن سرچشمه آب رفت،تشنگي خود را برطرف كردو در گوشه اي بخفت و رخش را نيز آزاد كرد تا بچرد . چون رستم به خواب رفت گروهي از سربازان توران از آن دشت گذشتند جاي پاي رخش را در دشت پيدا كردند به دنبالش رفتند و او را يافتند . سپس هر يك كمندي سر دست آورده و خواستند اسب را بگيرند . چون رخش چشمش به كمندها افتاد حمله آغاز كرد و با آنها جنگيده سر يك توراني را با دندان از تن كند. دو نفر را هم به زخم سم از خود دور كرد خلاصه سه تن از گروه كوچك كشته شدند ولي عاقبت رخش گرفتار شد آنها اسب را همراه خود به شهر برده و ميان گله ماديان ها رها كردند تا آنهااز رخش كره بياورند.
ساعتي گذشت رستم از خواب بيدار شد و به دنبال رخش همه جا را گشت ، اما اسب پيدا نشد. چون شهر سمنگان نزديك بود به سوي سمنگان رفت. در راه طولاني، خسته شده نمي دانست چگونه با اسلحه و ابزار جنگ پياده تا شهر برود. رستم زين رخش و لگام او را بر دوش گرفت و روانه راه شد.
چنين است رسم سراي درشت
گهي پشت زين و گهي زين به پشت
در راه رستم به آنجا رسيد كه رخش جنگيده بود رد پاي اسب را دنبال كرد تا نزديك شهر سمنگان رسيد .به شاه و بزرگان خبر دادند كه رستم پياده به سوي شهر مي آيد و رخش او در شكار گاه گم شده است. شاه و بزرگان رستم را استقبال كردند و گفتند در اين شهر ما نيكخواه توايم هر چه داريم به فرمان تو است . رستم گفت: رخش در اين دشت بدون لگام از من دور شد رد پاي او را برداشتم تا به شهر سمنگان رسيدم سپاس دارم اگر بفرمائي آن را پيدا كنند زيرا اگر
رخشم نيايد پديد،
سران را بسي سر بر خواهم بريد .
شاه سمنگان گفت: اي پهلوان تو مهمان من باش و تندي مكن، رخش رستم هرگز پنهان نمي ماند او را مي جوئيم و نزد تو مي آوريم. رستم خوشحال شد و به خانه شاه سمنگان رفت. شاه سمنگان در كاخ خود رستم را جاي داد. برايش بزم آراست به هنگام خواب در جائي كه سزاوار او بود جاي خفتن آراستند. رستم به خوابگاه رفت و از رنج راه آسوده شد. نيمي از شب گذشته بود و مرغ شب آهنگ بر سر درختان حق مي گفت. لحظه اي گذشت رستم متوجه شد در خوابگاه نرم كردند باز. كنيزكي شمعي از عنبر بدست گرفته و به آرامي نزديك بالين رستم آمد. به دنبال كنيزك دختري ماهروي چون خورشيد تابان ، دو ابرو كمان و دو گيسو كمند ببالا به كردار سرو بلند. رستم از صداي در بيدار شد و از ديدن آن دختر خيره ماند ، نيم خيز شد، بپرسيد از او گفت نام تو چيست، اين نيمه شب در اين تاريكي چه مي خواهي ، چنين داد پاسخ كه تهمينه ام و تنها دختر شاه سمنگان هستم هيچكس را قبول نكرده ام ، كسي از پرده بيرون نديده مرا نه هرگز كسي آوا شنيده مرا. مدت هاست كه افسانه وار از هر كس داستان تو را شنيده ام مي دانم از ديو، شير، پلنگ و نهنگ نمي ترسي ، شب تيره تنها به توران شوي ، به تنهايي و يك نفري يك گور بريان را مي خوري،
بس داستانه شنيدم زتو
بسي لب به دندان گزيدم زتو
چه بسيار نشانه ها از تو مي دادند. از عظمت تو حيران مي شدم، امروز شنيدم كه خداوند تو را به اين شهر آورده است گفتم چگونه مي توانم پهلوان را به چشم ببينم اين بود كه شبانه همراه با اين كنيزك به ديدار تو آمدم. رستم و تهمينه سخن گفتند و قرار شد رستم تهمينه را از شاه سمنگان به همسري بخواهد و آرزو كرد. مگر كردگار، نشاند يكي كودكم در كنار . كودكي كه چون رستم به مردي وزور باشد و تهمينه افزود اگر سمنگان همه زير پاي آورم رخش تورا پيدا خواهم كرد . رستم دانست تهمينه دختري است با دانش و ديگر آنكه از رخش آگهي دارد. تهمتن دست گشود و او را نزد خويش خواند و تهمينه نيز خرامان بيامد بر پهلوان. موبد آوردند رستم به موبد گفت . هم اكنون نزد شاه سمنگان برو تهمينه را از او براي همسري من بخواه. موبد پيام رستم را رساند شاه سمنگان، ز پيوند رستم دلش شاد گشت و فرمان داد تا با آئين و كيش خودشان آن دو پيمان همسري ببندند. سخن ها تمام شد و دختر را به پهلوان سپردند.
ببازوي رستم يك مهره بود
كه آن مهره اندر جهان شهره بود
رستم آن مهره را از بازو گشود و به تهمينه داد. به او گفت اگر دختري به جهان آوردي اين مهره را بر گيسوي او بياويز اما اگر پسر بود به نشان پدر مهره را بر بازويش ببند. چون آن شب گذشت و خورشيد تابنده شد بر سپهر، رستم با تهمينه بدرود كرد و پريچهر گريان از او گشت باز. شاه سمنگان نزد رستم آمد و به او مژده داد كه رخش پيدا شده است رستم نزد رخش آمد زين بر او نهاد و از آنجا سوي سيستان شد چون باد، از آنجا سوي زابلستان رفت و از آن داستان با كسي سخن نگفت.
چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه
يكي كودك آمد چو تابنده ماه
چند روزي گذشت تهمينه كودك را سهراب نام نهاد. يك ماه از عمرش گذشته بود. يكساله بنظر مي آمد . سه ساله شد آرزوي ميدان كرد ، پنجساله شد دل شير مردان داشت. ده ساله شد در آن سرزمين كسي ياراي نبرد او را نداشت. در پي اسبان مي دويد دم اسب را به مشت مي گرفت و نگهش مي داشت. روزي نزد مادر آمد و گستاخ پرسيد پدر من كيست. چون از پدرم مي پرسند چه بگويم اگر آن را از من پنهان كني ، نمانم تو را زنده اندر جهان .
تهمينه چون سخنان فرزند را شنيد بترسيد، و به او گفت آرام باش تو پسر رستم پيلتن ، نوه دستان، نبيره سام از نژاد نيرم هستي
جهان آفرين تا جهان آفريد
سواري چو رستم نيامد پديد.
سپس نامه اي از رستم نزد سهراب آورد با سه ياقوت درخشان و سه بدره زر و گفت پدرت اينها را از ايران براي تو فرستاده است. اين مهره ها را نگاهدار، اما من نمي خواهم تو به رستم نزديك شوي زيرا ترا نزد خود خواهد برد و دل من طاقت دوري ندارد و ديگر اينكه افراسياب هرگز نبايد تو را بشناسد. زيرا دشمن رستم است اگر بداند تو فرزند كيستي از خشمش كه به رستم دارد تو را تباه خواهد كرد . سهراب سر بلند كرد و گفت: مادر چرا نام پدرم را از من نهان كردي ، اكنون كه دانستم سپاهي فراهم خواهم كرد و به ايران خواهم رفت پهلوانان ايران را يك به يك بر كنار مي كنم كاوس را از تخت بر مي دارم و رستم را بر جاي كاوس مي نشانم ، آنگاه از ايران به توران مي تازم. تخت افراسياب را مي گريم و تو را بانوي ايران شهر مي كنم.
چو رستم پدر باشد و من پسر
بگيتي نماند يكي تاج ور
اينك بايد نخست اسبي شايسته پيدا كنم ، سپس آماده نبرد شوم. تهمينه به چوپان گفت : هر چه اسب هست بياور باشد كه سهراب اسبي به دلخواه خود پيدا كند و چوپان چنان كرد. اما هر اسب را كه سهراب دست بر پشت آن مي نهاد شكم حيوان به زمين مي رسيد. سهراب تمام اسب ها را آزمايش كرد ولي هيچيك نيكو نبود. سر انجام كسي نزد سهراب آمد و گفت: از نژاد رخش كره اي دارم. و اين شد كه سهراب بر آن اسب كه از نژاد رخش بود دست يافت. زين بر آن نهاد و بر اسب نشست . چون به خانه رسيد زمينه جنگ با ايران را آغاز كرد . پيش پادشاه سمنگان رفت و از او خواست تا وسايل سفرش را فراهم كند. شاه سمنگان هر گونه ابزار جنگ چنانكه شاهان داشتند به سهراب داد.
http://www.persianbook.net/Attach/SM...deeaebfda6.jpg
به افراسياب خبر رسيد كه نو جواني در سمنگان كنون رزم كاوس جويد همي به او گفتند از تهمينه و رستم سهراب به جهان آمده است افراسياب نيز از دلاوران لشكر سپاهي گرد نمود هومان و بارمان را همراه با دوازده هزار مرد شمشير زن روانه سمنگان كرد و به سپهدار لشكر گفت :
كوشش كن تا آن پسر هرگز نام پدر خود را نداند. با آسودگي برويد زيرا در پي شما من لشكري گران نزد او خواهم فرستاد تا به جنگ ايرانيان اقدام نمايد. چون سپاه سهراب به ايران برسد بدون ترديد رستم به جنگ آنها خواهم آمد اميدوارم اكنون كه رستم پير شده است به دست سهراب كشته شود آنوقت براي ما گرفتن ايران بدون رستم كاري ساده است. اگر هم سهراب در جنگ به دست رستم كشته شود دل رستم تا جهان است از آن غم خواهد سوخت. هومان و بارمان با سپاهيان نزد سهراب رفتند هديه هاي افراسياب را دادند و نامه دلپسند افراسياب را براي او خواندند افراسياب نوشته بود اگر تخت ايران به دست آوري، جهان آرام خواهد شد . از اينجا تا ايران راهي نيست سمنگان و توران و ايران يكي است . اينك سپاهي شايسته نزد تو مي فرستم سيصد هزار سپاهي نزد تو خواهد آمد با پهلواناني چو هومان و بارمان، اكنون ايشان را فرستادم تا يك چند مهمان تو باشند اگر اراده بر جنگ كردي در كنار تو خواهند بود. سپهدار هومان به سهراب گفت: نامه شاه توران زمين را خواندي اينك چه اراده داري. سهراب گفت اگر شما هم نمي آمديد من خود به جنگ با ايرانيان ميرفتم. پس سهراب براسب نشست و روي مرز ايران سپه را براند، هر آبادي كه در راه بود سوزانيده و خراب كرد تا به دژ سپيد رسيد . ايرانيان به دژ سپيد اميد فراوان داشتند نگهبان دژ هجير دلاور و آن زمان گستهم كوچك ولي پهلوان بود، خواهرش نيز با تمام جواني سوار و شمشير زن كار آمدي شمرده مي شد. به هجير خبر دادند سپاهي فراوان به گرد دژ رسيده است ، هجير جوشن پوشيد بر بارو بالا شد و سهراب را نظاره كرد . سپس بر اسب نشست و نزديك لشكر سهراب رفت . هجير غريد كه پهلوان اين سپاه كيست، پيش بيايد كسي نزد او نرفت. سهراب چون سخنان هجير را شنيد مانند شيري از لشكر بيرون تاخت و برابر هجير قرار گرفت و گفت: چرا تنها به جنگ آمدي ، تو كيستي؟ نام و نژاد تو چيست؟
كه زاينده را بر تو بايد گريست.
هجير گفت: سخن كوتاه كن براي جنگ با تركان نيازي به سپاه ندارم
هجير دلير سپهبد منم
هم اكنون سرت را زتن بر كنم.
سهراب خنده كنان نيزه بر نيزه او انداختند. هجير نيزه يا بر كمر سهراب زد، سهراب نيزه را از خود رد كرد دست پيش برد
ز زين بر گرفتش به كردار باد ...
بزد بر زمينش چو يك لخته كوه ...
ز اسب اندر آمد نشست از برش
همي خواست از تن بريدن سرش.
هجير از سهراب زنهار خواست. سهراب رها كرد او را و زنهار داد. سپس دست او را بسته و نزد هومان فرستاد . هومان شگفت زد شد كه چگونه دليري آنچنان را به آساني گرفته است. به دژ آگهي رسيد كه هجير گرفتار شد خروش از مردم بر آمد. در آن دژ زني بود مانند گردي سوار اهل جنگ و پهلواني نامدار كه گرد آفريد خوانده مي شد. گرد آفريد از گرفتاري هجير ننگش آمد پس زره سواران جنگ را پوشيد و بيدرنگ آماده نبرد شد، نهان كرد گيسو بزير زره و فرود آمد از دژ بكردار شير. كمر بسته بر اسب نشسته، گرز و كمان و شمشير بر زين، در برابر سپاه سهراب چو رعد خروشان يكي ويله كرد و گفت سالار اين لشكر كيست . لشكر توران پاسخي نداد سهراب پهلواني ديگر را در ميدان ديد و با خود گفت شكاري ديگر پيدا شد. بر خواست خفتان پوشيد خود جيني بر سر نهاد و اسب به ميدان گرد آفريد تاخت. گرد آفريد كمان را بزه كرد و بگشاد برو سهراب را تير باران گرفت. سهراب بر جاي ماند اما باران تير امان نمي داد پس سر و بدان را زير سپر پنهان كرد و رو به گرد آفريدگار نهاد چون سهراب نزديك رسيد، گرد آفريد كمان را بر بازو افكند و سر نيزه را سوي سهراب كرد سهراب چرخشي كرد و نيزه را بر كمر بند گرد آفريد زد. چنانكه زره بر تن او يك به يك دريده شد، و با نيزه او را بر زين پيچاند. گرد آفريد تيغ از نيام كشيد و بزد نيزه او بدو نيم كرد، و خود سر اسب را بسوي دژ بر گردانيده و هي بر تكاور زد . سهراب كه خشمگين شد ه بود به دنبال او اسب تاخت تا به كنار گرد آفريد رسيد دست پيش برد و برداشت خود از سرش، بند موي گرد آفريد از هم گسيخته و درخشان چو خورشيد شد روي او. آنزمان بود سهراب دانست مرد ميدان او يك دختر است با شگفتي گفت: اينان چگونه اند، از ايران سپاه ، چنين دختر آيد به آوردگاه.
زنانشان چنين اند ايران سران
چگونه اند گردان و جنگاوران
سهراب كمند از زين گشاد و آنرا سو گرد آفريد انداخت كمر را ببند آورد و فرياد كرد از من رهائي مجوي ، اي ماهرو تو چرا به جنگ آمده اي بيهوده تلاش مكن كه رها نخواهي شد. گرد آفريد صورت خود به تمامي آشكار كرد چه جز آن چاره نداشت و گفت اي پهلوان دو لشكر ما را نظاره مي كنند آنها شمشير زدن و گرز كوفتن ما را ديده اند اكنون كه مرا با صورتي گشاده ببينند چه سخن ها خواهند گفت كه پهلوان از پس دختري در دشت نبرد بر نيامد هر چه بيشتر صبر كني ننگ بيشتر خواهي برد بهتر است كه آرامتر پيش رويم دژ و لشكر را بفرمان تو مي دهم هر زمان كه خواستي دژ را بگير. سهراب چون آن سخنان و صورت را ديد
ز ديدار او مبتلا شد دلش.
پاسخ داد: از اين گفته ديگر باز مگرد. گرد آفريد سر اسب را برگردانيد و همراه با سهراب بسوي دژ رفت. كژدهم به در گاه دژ آمد و دختر را با آن خستگي نظاره كرد در دژ را گشادند و گرد آفريد به درون رفت. مردم دژ همه از گرفتاري هجير و آزار گرد آفريد غمگين بودند. كژدهم همراه بابزرگان دژ نزد دختر آمد و گفت خدارا شكر كه ننگي بر خاندان ما وارد نشد. گرد آفريد خنده فراوان كرد و بر بازوي دژ بالا رفت سهراب را ديد كه هنوز بر پشت زين نشسته همانجا كه بود ايستاده است. پس فرياد كرد اي پهلوان اكنون هم از كنار دژ و هم از سرزمين ايران باز گرد. سهراب پاسخ داد به ماه و مهر سوگند
كه اين باره با خاك پست آورم
تو را اي ستمگر به دست آورم
چون دژ را گشودم از گفتار بيهوده ات پشيمان خواهي شد. آن پيمان كه با كردي چه شد. گرد آفريد خنديد و گفت كه تركان ز ايران نيابند جفت ، بيهوده غمگين مشو من روزي تو نبودم . دانم كه تو از تركان نيستي زيرا فر بزرگي بر تو پيدا است و پهلواني بزرگ هستي اما
چو رستم بجنبد ز جاي
شما با تهمتن نداريد پاي،
آن روز يكي از لشكر تو زنده نخواهند ماند و بايد ديد بر سر خود تو چه خواهد آمد . بهتر است اين سخن را بشنوي و از تركان روي بتابي. سهراب چون سخنان آن دختر را شنيد ننگ آمدش. در كنار دژ جايي بود پايه بارو بر آن قرار داشت سهراب باخود به گفت: امروز وقت گذشت. به هنگام شب دژ را علاج خواهم كرد . چون سهراب رفت گژدهم به كاوس نامه نوشت و آنچه گذشته بود و داستان سهراب را يك به يك ياد كرده و افزود اين دژ مدت زيادي مقاومت نخواهد كرد. نامه را مهر كرد و از راه مخفي دژ سواري را نزد كاوس فرستاد و خود نيز همراه با خانواده خويش از همان راه بيرون شد.
فردا كه آفتاب دميد سپاهيان توران آماده نبرد شدند، سهراب نيزه به دست گرفت. بر اسب نشست، با اميد اسير كردن تمامي مردم دژ به پاي قلعه رفت هر چه نگاه كرد هيچكس بر بارو نبود فرمان داد در دژ را گشودند به درون رفتند اما شب هنگام كژدهم با سواران ودژ داران و خاندانشان ازآن راه كه در زير دژ بود بيرون رفته بودند. سهراب همه كس را كه در دژ بود پيش خواند و از هر كس نشان گرد آفريد را جست اما دريغ كه او رفته بود . سهراب با هيچكس درباره گرد آفريد سخن نگفت. اما هومان از فراست دريافت كه سهراب پريشاني دارد . انديشه كرد كه شايد دام كسي پايبند آمده است و، زلف بتي در كمند آمده است. روزها گذشت تا اينكه فرصتي يافت و پرسيد چه شده است بزرگان پيشين چنين از باده محبت مست نشده اند كه تو شدي، صد آهوي مشكين بكمند گرفتند اما بر يكي هم دل نبستند. حال بگو چه شده است ما از توران براي جنگ بيرون آمديم سر مرز ايران را فتح كرديم اين دژ را به آساني گرفتيم اكنون وقت مكث نيست. تا انديشه كني كاوس، رستم، طوس، گودرز، گيو، فرامرز، بهرام، گرگين و صدها پهلوان ديگر به اين سو خواهند آمد و كار دشوار خواهد شد.
توئي مرد ميدان اين سروران- چه كارت به عشق پري پيكران. تو كاري را كه با افراسياب پيمان كرده اي به پايان برسان زمانيكه جهان را گرفتي زيبايان همه ترا سجده خواهند كرد اگر زر و زور داشته باشي همه گرد تو جمع خواهند شد هومان آنقدر گفت تا سهراب بيدار شد و گفت اي سپهبد با تو پيمان نو كردم . سپس نامه به افراسياب نوشت و پيروزي بردژ را با گرفتن هجير يك به يك ياد كرد.
اما بشنو از كاوس ، روزي در ايوانش نشسته بود كه فرستاده كژدهم اجازه خواست و نامه را تسليم وي كرد. كاوس پهلوانان و بزرگان را دعوت كرد، نامه را برايشان خواندند. مشورت كردند و گفتند هماورد سهراب فقط رستم است. قرار شد كه گيو به زابل رفته و رستم را روانه جنگ نمايد، كاوس نامه اي پر ستايش به رستم نوشت و افزود پهلوانان نامه كژدهم را خواندند و تصميم گرفتند گيو نزد تو بيايد و چون نامه رسيد
اگر خفته اي زود برجه به پاي ،
و گر خود بپائي زماني مپاي،
چه تو فقط هماورد سهراب هستي. نامه را مهر كردند و گيو روانه زابل شد. كاوس گفت اگر شب رسيد فردايش باز گرد گيو نزديك زابل رسيده بود كه به رستم خبر دادند سواران چون باد بسوي تو مي آيد. تهمتن پيشباز كرد گيو به رستم رسيده پياده شد رستم از ايران و كاوس پرسيد ، به ايوان رفتند گيو نامه را داد. رستم نامه را بخواند و با خنده گفت: سواري مانند سام گرد پديد آيد از آزادگان شگفت نيست اما از تورانيان بسيار دور است نمي دانم اين پهلوانان نام آور كيست من از دختر شاه سمنگان يك پسر دارم ولي او هنوز كودك است. زرو گوهر فراوان به دست كسي براي مادر او فرستادم و حالش را پرسيدم. مادرش پيام داد كه هنوز كودك است، هنوز آن نياز دل و جان من ، نه مرد مصافست و لشكر شكن، چون او بزرگ شود چنين پهلواني خواهد بود. رستم و گيو به كاخ دستان رفتند و درباره سهراب سخن گفتند . به رستم گفتند فرزند تو آن چنان نشده است كه به رزم ايرانيان آمده هجير را از پشت زين ربوده و دستش را به كمند ببندد. هر چه دلير شده باشد هنوز كودك است. رستم دستور داد تا لشكر آماده حركت شوند، گيو گفت: اي جهان پهلوان ميداني كاوس تند است و تيز مغز اگر در زابل بمانيم كاوس خشمگين مي شود بخصوص كه چند بار كاوس تاكيد كرد كه زود باز گرديم . چند روزي گذشت تا رستم گفت رخش را زين كردند ، سواران زابل بر اسب نشستند و بسوي كاوس حركت كردند. به كاوس خبر دادند كه رستم مي رسد. كاوس به طوس و گودرز دستور داد تا يك روز راه رستم را استقبال كنند . روز بعد رستم همراه با طوس و گودرز و گيو به ايوان كاوس رسيد. زمين بوسيدند. ستايش كردند اما كاوس آشفته نشسته و و ابدا پاسخ نداد بر سر گيو بانگ زد و رو به رستم كرد و گفت : تو كه هستي كه فرمان مرا سست مي كني . اگر شمشير در دستم بود مانند ترنجي كه پوست كنند سرت را مي زدم پس به طوس گفت: اكنون برو رستم و گيو را زنده بردار كن و درباره ايشان ديگر با من سخن مگو .
گيو دلخسته شد و از اينكه رستم را سخن سخت گفته بودند تند شده بود. كاوس چين بر جبين انداخت پس از سخنان ديگر از جا بلند شد تا برود ، طوس از جا بلند شد دست رستم را گرفت تا از پيش كاوس بيرون روند. رستم گمان كرد كه طوس مي خواهد دستور كاوس را اجرا نمايد . تهمتن دست زير دست طوس زد كه بر زمين خورد و رستم از روي او بتندي گذشت و در برابر كاوس قرار گرفته گفت:
همه كارت از يكديگر بدتر است ...،
و شهرياري سزاوار تو نيست . چنين تاج سنگين كه بر سر دون مغز قرار گرفته در دم اژدها شايسته تر است تا سر تو. اما من، آن رستم زال نام آورم، كه هر گز نزد شاهي چون تو سر خم نمي كنم ، مصر، چين، هاماوران، روم، سگسار، مازندران همه بنده در پيش رخش منند و تو خود جانت را از من داري حال كه دشمن آمده اگر مي تواني تو سهراب را زنده بردار كن.-
چون بخشم آيم شاه كاوس كيست به طوس مي گوئي دست مرا بگيرد، طوس كيست، گمان مي كني از خشم تو باك دارم، نه چه كاوس پيشم چه يك مشت خاك. من پيروزي خود را از خدا مي گيرم نه از لشكر نه از پادشاه، من بنده تو نيستم، من يكي بنده آفريننده ام. پهلوانان سالها قبل از تو مرا به شاهي بر گزيدند و من، سوي تخت شاهي نكردم نگاه. اگر من آنرا مي پذيرفتم امروز تو به اينجا نرسيده بودي اما سخنان تو سزاي من بود پاسخ آن نيكوئي ها بايد چنين مي بود، اگر من كيقباد را از البرز كوه نمي آوردم تو هرگز كارت به اينجا نمي كشيد ، اگر به مازندران نمي رفتم ، اگر دل و مغز ديو سپيد را نمي سوختم تو در اينجا ننشسته بودي . بعد رو به پهلوانان و بزر گان كرد و گفت: شما هيچ يك مرد ميدان سهراب نيستيد جان خودتان را چاره كنيد. از اين پس مرا در ايران نخواهيد ديد با خشم از ايوان بيرون شد بر رخش نشست و از پيش ايشان برفت.
پهلوانان همه غمگين شدند و نزد گودرز رفته گفتند شكستن دل رستم سزاوار نيست. كاوس از تو حرف شنوي دارد اينك بيا ، به نزد آن شاه ديوانه شو و سخن تازه بگو تا شايد به راهش آوري. پهلوانان گفتند شاه ندارد دل نامداران نگاه ، زمانيكه با رستم چنان كند با ديگران چه خواهد كرد ، در جنگ هاماوران چه پهلواني ها كرد و كاوس را بتخت باز گردانيد اگر دشمن در پيش نبود همه مي رفتيم. اكنون كسي را بفرستيم تا بلكه رستم باز گردد درست، گودرز نزد كاوس رفت و به كاوس گفت: رستم چه كرده بود كه امروز لشكر ايران را بي پناه كردي ، هاماوران فراموشش شد ، ديوان مازندران را از ياد بردي كه گفتي ورا زنده بردار كن؟ اينك او رفته و پهلواني چون گرگ به ايران تاخته است چه كسي با او خواهد جنگيد كژدهم او را د يده به من مي گويد آنروز هرگز مباد، كه با او سواري كند رزم باد، كسيكه پهلواني چون رستم دارد بايد كم خرد باشد تا دل او را بيازارد. كاوس چون سخن گودرز را شنيد از گفته ها پشيمان شد و گفت : اي پهلوان لب پير با پند نيكو تر است. اكنون پيش رستم برو و تندي مرا از دل او بيرون كن و او را نزد من بياور. گودرز از ايوان كاوس بيرون رفت و همراه با او سران سپاه ، پس رستم اندر گرفتند راه، رفتند و رفتند تا به رستم رسيدند. قصه ها گفتند. گودرز گفت، تو داني كه كاوس را مغز نيست. به تندي سخن مي گويد ، فرياد بزند و بگويد هم، آنكه پشيمان شود و حال اگر جوان پهلوان از كاوس آزرده است ايرانيان گناهي ندارند. تو شهر ايران را در برابر دشمن گذارده و رو پنهان مي كني، كاوس از آن سخنان پشيمان شده است. بازگرد و سپاه را سر پرستي كن، جهان پهلوان گفت: من از كاوس بي نيازم، من او را از بند بيرون كشيدم . او مردي ابله است ، در سرش دانش نيست،
سرم سير شد و دلم كرد بس
جز از پاك ايزد نترسم زكس
چون رستم تمام سخن هاي خود را گفت. گودرز لب به سخن گشود و راهي ديگر زد و گفت گروهي گمان مي كنند كه جهان پهلوان از آن ترك ترسيده است و مي گويند چون رستم از آن ترك ترسيده براي ديگران جاي درنگ نيست. گودرز گفت: اي پهلوان، چنين پشت بر شهر ايران مكن، و آنقدر در اين زمينه حرف ومثال آورد كه رستم در پاسخ بماند و گفت تو داني كه نگريزم از كارزار، وليكن رفتار كاوس ما را سبك كرده است. گودرز رستم را وا داشت كه به ايوان كاوس بازگردد چون رستم و گودرز به ايوان كاوس رسيدند، كاوس بلند شد از او پوزش خواست و گفت: اين تندي در گوهر و سرشت من است و چنانكه خدا در وجود من نهاده است مي رويد و خود من نيز از آن در رنج هستم. خوب مي دانم كه پشت لشكر ايران تو هستي هميشه به ياد تو هستم شاهي من داده تو است. خداوند مرا تاج و تخت داد و تورا تيغ و زور. مي داني تو را براي چاره جستن خواستم و چون دير رسيدي تند شدم و اگر ترا آزرده كردم پشيمانم خاكم در دهان باد.
رستم گفت: تو كي هستي و ما همه كهتريم اكنون آمده ام تا هر چه را تو فرمان دهي انجام دهم. پس كاوس فرمان داد جشني آراستند كه تا نيمه هاي شب ادامه داشت فردا صبح چون خورشيد سر زد، كاوس به گيو و طوس فرمان داد تا ببندند بر كوهه پيل كوس ها و در پي آن سپاهيان منزل به منزل به سوي مرز توران حركت كردند. چون به نزديك سپاه توران رسيدند خروشي از ديدبانان سهراب بلند شد كه اينك سپاه ايران آمد سهراب بر بلندي رفت و آن سپاه را كه كرانه نداشت به هومان نشان داد . هومان چون سپاه را ديد به ياد آن زمان كه ضرب دست ايرانيان را چشيده بود دلش پر بيم شد. سهراب گفت: در اين لشكر يك مرد جنگي به چشم نمي خورد از سرداران خبري نيست. سخن فراوان گفتند و هر دو به چادر خويش برگشتند و به خوردن نشستند.
از آن سو سرا پرده كاوس را آراستند و اطراف آن آنقدر خيمه زدند كه در كوه و دشت جائي باقي نماند. چون شب تيره شد تهمتن نزد كاوس رفت
-
رفتن رستم به ديدن لشكر سهراب و كشتن ژنده رزم
http://www.persianbook.net/Attach/SM...8d932db1ba.jpg
رستم به كاوس گفت اگر اجازه دهي با لباس مبدل بدون كلاه و كمر به لشكر توران بروم و ببينم كه اين نو جهاندار كيست. كاوس گفت اين كار فقط از تو بر مي آيد. يزدان نگهدارت . جهان پهلوان جامه اي مانند تورانيان پوشيده و پنهاني تا كنار اردوي تر كان رفت . صداي تركان را كه مي گذشتند و يا در دژ سپيد بودند خوب مي شنيد. پس خدا را ياد كرد و با دليري به درون دژ رفت. تمام پهلوانان و سران لشكر توران را نگاه كرد. كم كم پيش رفت تا به چادر سهراب رسيد ، ديد پهلواني بر تخت نشسته بر يك دست او ژنده رزم و در دست ديگر هومان قرار گرفته اند. بارمان نيز به كرسي در كنار هومان قرار گرفته بود.
رستم سهراب را به دليري پسنديد. دو بازو به بزرگي ران اسب و با هيبتي چون شير، چهره چون خون و صد دلير گردش ايستاده بودند. جوان و سرافراز چون نره شير، رستم دورتر از چادر ايستاده بود كه ژنده رزم از چادر بيرون رفت و در تاريكي چشمش به رستم افتاد به هيكل او نگاه كرد دانست در لشكر توران چنين سپاهي وجود ندارد اين بود كه بتندي پرسيد: كه هستي سوي روشنايي بيا تا روي تو را ببينم. تهمتن پيش رفت مشتي بر گردن ژنده رزم زد كه جان از بدنش پرواز كرد.
اي فرزند. آن زمانكه سهراب آهنگ جنگ ايرانيان كرد. ژنده رزم را همراه آورد. زيرا او نيز فرزند شاه سمنگان بود. تهمينه نيز با آمدن ژنده رزم موافقت كرد زيرا او رستم را در بزم ديده بود و مي شناخت. تهمينه به ژنده رزم گفت: تو را همراه سهراب مي فرستم تا چون به ايران رسد و كار جنگ بالا بگيرد پدرش را به او نشان دهي اما چون سرنوشت نوعي ديگر رقم زده بود ژنده رزم به دست رستم كشته شد. سهراب ساعتي انتظار كشيد اما ژنده رزم باز نگشت. سهراب كس فرستاد دنبال ژنده رزم بگردند. يكي از كسان ژنده رزم را كه جان از تنش بيرون رفته بود بر خاك پيدا كرد. نزد سهراب برگشت و داستان را گفت. سهراب از جا بلند شد همراه با تمام كسان با شمع افروخته به ديدن ژنده رزم آمد كه او را مرد ه يافت. سهراب شگفت زده شد، پهلوانان را خواست گفت امشب نبايد خفت زيرا گرگي در ميان ما آمده امشب را بيدار باشيد، باشد كه فردا كين ژنده رزم را از ايشان بخواهم. رستم دژ را خوب تماشا كرد سرداران را شناخت و از همان راه كه آمده بود بازگشت. چون به سپاه رسيد. گيو پاسدار بود چون سايه رستم را ديد با تيغ كشيده بر سر او فرياد زد . كيستي. رستم از صدايش شناخت كه گيو است و خود را آشكار كرد . گيو چون صداي رستم را شنيد پياده شد به رستم گفت: اي پهلوان در اين تيره شب كجا بودي، رستم آنچه كرده بود گفت. گيو بر او آفرين كرد و با رستم نزد كاوس رفت و كاوس پرسيد چه كردي. رستم همه را گفت. گفت گمان نكنم سهراب از تورانيان باشد از ايران و توران به هيچكس مانند نيست. تا آنجا كه به ياد دارم ،
تو گوئي كه سام سوار است و بس.
آن شب گذشت فردا صبح سهراب خفتان جنگ پوشيد ، ابزار جنگ بر گرفت با اسب بر بلندي بالا رفت، به جائيكه ايران سپه را بديد، و فرمان داد تا هجير را بياورند. هجير را آوردند سهراب گفت اي پهلوان هر چه مي پرسم به من راست بگو ، گرد دروغ مگرد. اگر راست بگوئي رهايت مي كنم، اگر راست گفتي به تو گنج مي دهد نيكي مي كنم. اما اگر دروغ و كژي پيش آوردي. همان بند و زندان بود جاي تو، هجير گفت: هر چه بپرسي پاسخ خواهم داد مگر آنكه ندانم. سهراب گفت: نشانه هايي از طوس ، كاوس، گودرز، گستهم، گيو، بهرام و رستم مي خواهم.
نشان آنها را به من بده اينك نگاه كن آن سرا پرده ديباي رنگارنگ با خيمه ها كه صد ژنده پيل در برابرش بسته اند با تختي از پيروزه با آن درفش زرد خورشيد پيكر كه نشان ماه را بر سر خود دارد و در قلب سپاه زده شد از آن كيست،
هجير گفت: آن از كاوس كي است . سهراب پرسيد در دست راست كه سواران بسيار قرار دارند آن سرا پرده سپاه با خيمه ها ي بي اندازه با درفش پيل پيكر به كه تعلق دارد. هجير پاسخ داد : آن درفش پيل پيكر از آن طوس فرزند نوذر است كه سپهدار سپاه مي باشد. سهراب گفت: آن سرا پرده سرخ و آن درفش بنفش كه نقش شير دارد و سپاه بزرگي پشت آن قرار گرفته از آن كيست. هجير گفت: هجير راست بگو و با دروغ خود تباهي پيش ميار . هجير گفت آن پهلوان پير ايران سپهدار گودرز كشوادگان است. هشتاد پسر دارد هر يك چون پيل و شير ، يل و زورمند ،
كجا پيل با او بكوشد به جنگ-
نه از دشت ببر و نه از كه پلنگ.
سهراب گفت آن پرده سراي سبز كه بزرگان ايران برابرش ايستاده اند و در برابرش اختر كاويان را بر پاي داشته اند و آن پهلوان كه بر تخت نشسته با آن بدن و قدرت و نيرو و آن اسب كه مانند آن را نديده ام و هر زمان مي خروشد كيست. ببين درفش اژدها پيكر دارد كه بر نوك آن شيري زرين نصب شده نام آن سوار دلير چيست. هجير با خود فكر كرد اگر من نشان جهان پهلوان را به او بگويم باشد كه به ناگاه بر او بتازد پس بهتر است نام رستم را از او پنهان كنم. هجير سر بلند كرد و گفت: شنيده ام از چين، نيكخواه و پهلواني به تازگي نزد كاوس آمده است. سهراب گفت: نام او چيست گفت: بياد ندارم. سهراب دوباره گفت: پرسيدم نام آن چيني را بگو . هجير گفت : اي پهلوان من مدت ها در دژ بودم در همان زمان پهلوان چيني نزد كاوس رفته است. سهراب در دل غمگين شد زيرا نام رستم را نشنيد اما نشاني هاي صاحب درفش اژدها پيكر را از مادرش شنيده بود آنرا مي ديد ولي باور نمي كرد و مي خواست آن سخن شيرين را از دهان هجير بشنود اما آنچه را كه نخست بر پيشانيش نوشته بودند جز آن بود.
فضا چون ز گردون فرو ريخت بر
همه زيركان كور كردند و كر
سهراب پرچم سرداران ديگر را به هجير نشان داد و نام صاحب آن را پرسيد: درفش گرگ پيكر را نشان داد و گفت آن پرچم از كدام سردار است هجير گفت آن سرا پرده گيو است. بزرگترين فرزند گودرز و داماد رستم . سهراب گفت: پر چمي سپيد مي بينم با نيزه داران فراوان . دستگاهي عظيم دارد او كيست . هجير پاسخ داد آن سرا پرده به فريبرز فرزند كاوس متعلق است. سهراب تمام پرچمها را نشان داد و از هجير صاحب آن را پرسيد و سهراب هر لحظه مي كوشيد تا هجير را متوجه محلي نمايد كه تصور كرده بود رستم در آنجا است. هجير گفت هر چه دانستم به تو راست گفتم و نام آن چيني را نمي دانم اگر نه مي گفتم. سهراب گفت: اي هجير از رستم سخني نگفتي. مگر رستم بزرگ لشكر و نگهبان كشور نيست. چگونه جهان پهلوان در ميان سپاه پنهان باقي مانده، چگونه در جنگي كه كاوس خود آمده رستم نيست . هجير گفت: اكنون هنگام بهار است و گشت در گلستان. شايد به زابلستان رفته باشد تا بهار را در آنجا بگذراند .
سهراب گفت: اين افسانه است رستم عاشق جنگ است، باور كنم كه در چنين جنگي هوس گلستان كرده است. پير و جوان بر اين سخن تو مي خندند . اي هجير من صادقانه با تو سخن مي گويم. اگر رستم را به من نشان دهي، تو را بي نيازي دهم در جهان ، اما اگر آنرا از من پنهان كني سرت را از تن جدا خواهم كرد هجير گفت: در اين جنگ كسي هماورد رستم نيست كه بخواهد در زابلستان به جنگ او بيايد .
سهراب گفت: اي هجير سيه بخت گودرز كشوادگان ، كه چون تو كسي را بايد پسر بخواند، تو آنچنان از رستم ترسيده اي كه گزاف مي گوئي. هجير با خود انديشه كرد اگر من نشان رستم را به اين ترك بگويم فقط در لشكر او را جستجو خواهد كرد و امكان دارد، شود كشته رستم بجنگال او، و چون رستم كشته شود چه كسي از كاوس و ايران شهر دفاع خواهد كرد. فرض كنيم كه اين ترك مرا بكشد اتفاقي در جهان نمي افتد پدرم گودرز هشتاد پسر گزيده تر از من دارد. گيو، بهرام، رهام، شيدوش،
پس از مرگ من مهرباني كنند-
زدشمن بكين جان ستاني كنند.
چنين دارم از موبد پاك باد
نباشد چو ايران تن من مباد
هجير به سهراب
گفت اين چه آشفتن است-
همه با من از رستمت گفتن است،
چه كينه اي با رستم داري و چه چيز بيهوده از من مي خواهي، كه آگاهي آن نباشد برم، حال مي خواهي سر مرا ببري تو كه براي خون ريختن بهانه نمي خواهي هر چه خواهي بكن اما بدان تو رستم را نخواهي شكست چون آسان به دست تو نخواهد آمد. به فكر جنگ با رستم مباش زيرا اگر روبرو شوي زنده نخواهي برگشت. سهراب سخنان درشت هجير را شنيد پاسخي نداد اما پشت دستي بر او زد و بر خاك انداختش.
سهراب چون از بلندي پائين آمد مدتي انديشه كرد عاقبت كمر بجنگ بست، بر اسب نشست و به ميدان رفت و تا قلب سپاه كاوس تاخت چون به چادر نزديك شد، رميدند از وي سران دلير، هيچكس از نامداران كاوس به جنگ او نيامدند.
سهراب نعره زد و به كاوس گفت: چه بيهوده نام كاوس كي بر خود نهادي.
گر اين نيزه در مشت پنهان كنم
سپاه تو را جمله بيجان كنم،
در آن شب كه ژنده رزم كشته شد سوگند خوردم ،
كز ايران نمانم يكي نامدار
كنم زنده كاوس شه را بدار،
پهلوانان تو كجا هستند، گيو ، گودرز، طوس، فريبرز فرزندان تو چرا به ميدان نمي آيند. رستم كجاست چرا از ميدان من گريخته است. اكنون بيايند و در ميدان مردي كنند. در برابر نعره هاي او هيچكس پاسخي به سهراب نداد . سهراب هي بر اسب زد و خود را به چادر كاوس رسانيد از اسب خم شد و هفتاد ميخ از چادر كاوس را از زمين بر كند. چنانكه نيمي از سرا پرده بر هم فرو ريخت. كاوس فرياد زد اي نامداران، يكي نزد رستم برد آگهي، و بگوئيد اين ترك همه جا را بهم ريخته است كسي را نداريم كه در نبرد با او برابر ي كند. طوس خود را نزد رستم رسانيدآ نچه را كاوس گفته بود و خود ديده بود بيان كرد. رستم گفت: اي طوس هر يك از كيان كه مرا مي خواستند گاهي براي شادماني و بزم بود. و گاهي براي رزم. اما كاوس فقط مرا براي رزم مي خواند و بفرمود تا رخش را زين كنند، رستم از خيمه به دشت نگاه كرد گيو را ديد كه مي گذشت و به گرگين گفت شتاب كن و همه مي گفتند بايد زود جلوي اين ترك را بگيريد. رستم كه از درون چادر آن سخن را مي شنيد در دل گفت: اين همه تلاش براي جنگ با يك تن افسانه است و خود،بزد دست و پوشيد ببر بيان ، رستم بر رخش نشست و روانه خيمه كاوس شد. زواره پهلوان در راه به او رسيد و گفت از اينجا جلوتر مرو زيرا كاوس چون سهراب را ديد فرمان داد كه درفش او را برداشته و از ميدان بيرون برند و خود نيز چنان كرد . رستم پا بر رخش زد و در برابر سهراب قرار گرفت . سهراب كف بر كف زد و به رستم گفت: ما دو پهلوانيم بيا تا جدا از ميدان جنگ با هم نبرد كنيم اكنون اي پهلوان تو پير شده اي عمر زياد بر تو ستم كرده ميدان جنگ ديگر جاي تو نيست . تاب يك مشت من را هم نداري. رستم چون سخنان سهراب را شنيد . بدو گفت نرم! جوانمرد! نرم آرام باش، به پيري بسي ديدم آوردگاه- بسي ديو بر دست من شد تباه، لحظه اي درنگ كن تا مرا در جنگ ببيني. اين دريا و كوه جنگ مرا فراوان ديده است، چه كردم؟ ستاره گواه من است، اي مرد دلم به تو مي سوزد بر تو رحمت دارم نمي خواهم كه جان تو را من گرفته باشم. نمي دانم تو به تركان نمي ماني در ايران نيز چون تو نديده ام اين سخنان رستم دل سهراب را لرزانيد، گفت: اي پهلوانان! سخني مي پرسم راست بگو نژاد تو از كيست بگو و مرا شادمان كن، من اينگونه گمانم كه تو رستمي، تو فرزند دستاني اين را به من بگو و راست بگو تا دل من شاد شود، چنين داد پاسخ كه رستم نيم، تو اشتباه مي كني، چه او پهلوان است و من كهترم اميد سهراب به پاسخ رستم از دست رفت روز روشن در نظر تيره شد و نيزه بر دست ميان ميدان رفت. سهراب، نشاني و گفته ها ي مادر را كه با اين پهلوان تطبيق مي كرد ، رستم بود و از سخنان او در ميدان در شگفت. هر يك از دو پهلوان نيزه كوتاهي به جنگ آورده و بر يكديگر تاختند. نيزه ها شكست و فرو ريخت . دست به شمشير هندي بردند آنقدر بر سپر ها كوفتند كه تيغ ريز ريز شد. عمود بر سر دست آوردند. همي كوفتند آن بر اين اين بر آن، تا دسته عمود خم شد زره هايشان از هم گسيخت، اسبها از كار ماندند. تن پر عرق و دهان پر از خاك- زبان گشته از تشنگي چاك چاك، خسته و فرسوده آنگاه هر يك از ديگري دور شدند.
جهانا شگفتي زكردارتست
شكسته هم از تو هم از تو درست
از اين دو يكي را نجنبيد مهر
خرد دور شد هيچ ننمود چهر
ستوران فرزند خود را در ميان هزاران مي شناسند، ماهي دريا و گور در دشت بچه خود را ميشناسد فقط رنج و آز است كه نمي گذارد انسان دشمني را زفرزند باز شناسد. رستم با خود گفت: اين جنگ به آنجا رسيد كه مرا خوار شد. جنگ ديو سپيد، و از مردانگي خودم در دل نا اميد شدم جواني كم سال مرا از روزگار سير كرد و اينك دو لشكر بر من نظاره مي كنند. بگذريم، دو پهلوان كمي استراحت كردند تا اسبشان آسوده شد.
سپس بزه بر نهادند هر دو گمان
يكي سالخورده دگر نو جوان
زره و خفتان هر دو دلاور چنان بود كه اسلحه بر آن اثر نمي كرد. سهراب و رستم، بهم تير باران نمودند سخت، اما هيچ يك را زيان نرسيد. هر دو دست پيش برده دوال كمر يكديگر را در سوار ي گرفتند. جهان پهلوان كه كوه را از زمين مي كند نتوانست سهراب را از خانه زين تكان دهد پس دست از كمر او بر داشت. هر دو خسته شدند. سهراب دست بر گرز برد و گرز را بر شانه رستم كوبيد درد در دل تهمتن پيچيد اما از دليري به روي خود نياورد سهراب به خنده گفت، اي سوار به زخم دليران نئي پايدار، آن اسب كه در زير پاي داري چون خري ايستاده است. دل من بر تو رحمت مي آورد و اينك از خون تو خاك گل شود تاسف دارم. تو پير شده اي كا ر جوانان به جوانان گذار. رستم كلامي جواب نداد اما از دليري سهراب در شگفت بود، رستم هي بر رخش زد و بر سپاه توران تاخت. سهراب نيز خود را به سپاه ايران زد. سهراب گروهي از سپاه ايران را بكشت. اما رستم چون به نزديك سپاه توران رسيد انديشه كرد كه كاوس در جنگ سهراب بي دفاع مانده است پس رخش را بر گردانيد و به سپاه ايران بازگشت در ميدان سپاه سهراب را ديد چون شيري هر كه را يافته دريده است. رستم چون سهراب را ديد، خروشي چون شير ژيان بركشيد، و گفت،
اي ترك خوانخواره مرد ،
از ايران سپه جنگ با تو كه كرد،
مگر من با تو نمي جنگيدم چرا چون گرگ برايشان حمله بردي سهراب گفت: سپاه توران هم بي گناهند ، هم دور از جنگ ، تو اول بسوي ايشان رفتي ، رستم گفت اينك باز گرديم فردا هنگام دميدن آفتاب سر بر كشتي خواهيم نهاد و ببينيم تا بر كه گزيد سپاه.
http://www.persianbook.net/Attach/SM...3d26c1fcf2.jpg
اي فرزند هوا كم كم به تيرگي گرائيد دو پهلوان به لشگرگاه خود بازگشتند. سهراب نزد هومان رفت آنچه شده بود گفت و افزود كه فقط آن پهلوان هم زور من بود گمان ندارم در جهان ديگر چون او آمده باشد ، يكي پير مرد است برسان شير ، دو بازويش چون ران پيل اگر بخواهم از كارهاي او بگويم بيش از شمارش است هومان گفت: قرار بود هيچيك از سپاه از جاي خود حركت نكند نيمه روز گذشته بود كه مردي به تنهائي به اين لشكر روي نهاد. گفتيم تازه از خفتن بيدار شده كه يك تنه به جنگ آمده به ميان ما رسيد او بدون جنگ بازگشت سهراب پرسيد از سپاه ما كسي را نكشت گفتند نه. سهراب گفت اما من از ايرانيان بسي كشتم. فردا به نام خداي جهان آفرين كسي را از آن پهلوانان بر زمين نخواهم گذارد. اكنون گرسنه ام. به فرمان هومان سفره گستردند.
اما بشنو از رستم، گيو نخستين كسي بود كه جهان پهلوان را ديد، رستم پرسيد: جنگ سهراب را چگونه ديد ، گيو گفت چون آتشي ميان لشكر افتاد در آن ميان طوس را ديد بر او حمله برد ، گرگين خود را ميان آورد دليران فراواني به سوي او رفتند اما همه زخمدار شدند. به گمانم جز جهان پهلوان ديگري تاب ميدان را ندارد. اما همچنان كه فرمان داده بودي سپاه جنگ آغاز نكرد هيچ سواري حمله نبرد. سهراب توانست از قلب تا ميمنه را بر هم بريزد. رستم از سخنان گيو غمگين شد . رستم به درگاه كاوس رفت . كاوس از رستم استقبال كرد پيش خود نشانيد و سخن شان به سهراب رسيد.
رستم گفت:
كسي در جهان كودك نارسيد
بدين شير مردي و گردي نديد
به تيغ و به تير و به گرز و به كمند
هر گونه او را آزمودم استاد بود من پيش از اين ها پهلوانان بسياري را از زين بر گرفته و بر زمين زده ام و اين بار هم كمربند سهراب را گرفتم، همي خواستم كش زين بر كنم چو ديگر كسانش به خاك افكنم، اگر كوهستان در برابر باد خم شد او نيز از زين جدا گرديد و قرار شد فردا با هم كشتي بگيريم.
بكوشم ندانم كه پيروز كيست
ببينيم تا راي يزدان به چيست
چه بسيار ديو و شير و پلنگ و نهنگ كه در جنگ من نابود شدند، چه بسيار دژ و باره را كه به ضرب گرز با خاك يكي كردم آن كس كه پاي بر اسب مي آورد خود در مرگ را مي كوبد. چون دير وقت شد رستم از جا بلند شده و رو به لشكر گاه خود حركت كرد زواره نزد رستم آمد، از او خوردني خواست با هم نشستند رستم برادر را اين چنين وصيت كرد.
-
وصيت رستم به زواره
رستم چون به سفره نشست به زواره گفت اي برادر فردا هوشيار باش سحر گاه من به ميدان مي روم آن توراني نيز خواهد آمد دو فرسنگ ميان دو سپاه فاصله خواهد بود تو در آغاز صبح سپاه و درفش مرا همراه با تخت و زرين كفش سپهبدي در پيش پرده سراي آماده نگه دار. فردا روز انتظار است چون خورشيد غروب كرد اگر در جنگ پيروز شده باشم در ميدان درنگ نمي كنم اما كار دگر گونه شد و من كشته شدم نه زاري بكن نه خشمناك شو. يك تن از شما به ميدان نرود هيچكس با تورانيان نجنگد.سپس نزد دستان شويد، با او از من سخن بگوئيد، بگوئيد زور تهمتن در آمد، ببن،
چنين بود فرمان يزدان پاك،
و گردد به دست جواني هلاك،
دل مادرم را از من خرسند كن و بگو آنچه به من رسيد از سر نوشت خدائي بود، به مادرم بگو دل در غم من مبند و جاودان انديشه مرگ مرا در دل خود نگاه مدار، چه هيچكس در جهان جاودان نمانده است و من نيز داد خود از گردن ستانيده ام چه بسيار ديو وشير و پلنگ و نهنگ كه در چنگ من به هنگام جنگ تبه شد، چه بسيار دژ و باره را كه به ضرب گرز با خاك يكي كردم آنكس كه پاي بر اسب مي آورد خود در مرگ را مي كوبد .
اگر سال گردد فزون از هزار
همين است راه و همين است كار
به جمشيد بنگر يا طهمورث ديوبند، به گيتي چو ايشان نبد شهريار سر انجام رفتند. زي ، كردگار، گرشاسب، نريمان و سام هيچيك جواز ماندن ابدي نيافتند و رفتند. دنيا برايشان نيز قرار نگرفت و ، مرا نيز بايد از اين ره گذشت، هيچكس جاودان نخواهد ماند، چون اين سخنان بگفت افزود، اي زواره به دستان بگوي كه كاوس را فراموش نكرده و اگر جنگي پيش آيد او را ياري كند. چون سخنان بدينجا رسيد شب از نيمه گذشت و تهمتن به خوابگاه رفت.
اي فرزند، چون خورشيد درخشان پر بگسترد و زاغ سياه پران سر فرو برد،
تهمتن بپوشيد ببر بيان
نشست از بر اژدهاي دمان ،
و آماده رفتن به ميدان شد.
-
كشتي گرفتن رستم و سهراب
اما بشنو از سهراب، آن شب را هومان بزمي ساخت، سهراب با هومان سخن گفت و افزود آن شير مردي كه امروز با من نبرد كرد. بالايي چون من دارد. سر و گردن و بازوانش مانند من است. مانند آنكه ما را از روي هم ساخته اند. عجيب است كه هر وقت او را مي بينم دلم فرو مي ريزد و مهر او در دل من افزون مي شود. ازاو خجالت مي كشم تمام نشاني هائي كه مادرم داده با او يكي است، گمان مي برم من كه او رستم است، اگر رستم باشد چگونه با او بجنگم. چگونه چون دشمن، خيره در رويش بنگرم اگر پدر من باشد از خداوند شرم دارم مي دانم كه سيه رو سر بزير خاك فرو خواهم برد اميد به جهان ديگر ندارم ، پس از من رزم مرا با پدر ، همه جا خواهند گفت، كه در مرز ايران و توران من با پدرم جنگيده ام. از اينكه با اين مرد در آويزم وحشت دارم. هومان گفت: اي پهلوان چند بار در ميدان جنگ با رستم روبرو شده ام اي پهلوان او نيست اسب او به رخش شبيه است وليكن رخش كجا اين اسب كجا. چون نيمي از شب گذشت سهراب آماده خواب شد، و چون آفتاب دميد خفتان رزم بر تن كرد. سپس سوار بر اسب شد، گرز بر سر جنگ گرفت و به ميدان رفت چون برابر رستم رسيد چنانكه گويي شب را با هم بوده اند با لبي خندان از رستم پرسيد ديشب چگونه خوابيدي ، چگونه بيدار شدي، اي شير مرد اين تير و شمشير مرگ وكينه را از كف بينداز . بزن جنگ بيداد را بر زمين، بيا تا از اسب بزير آئيم. در كنار هم بنشينيم خشم را از جانمان دور كنيم در برابر خداوند پيمان كنيم كه ديگر جنگ يكديگر نجوئيم. اي شير مرد ، دل من همي بر تو مهر آورد، چون تو را مي بينم عرق شرم بر چهره ام مي دود، بيا و نژاد و نام خودت را به من بگو،
زنام تو كردم بسي جستجوي،
نگفتند با من تو با من بگوي .
اكنون كه من با تو همنبرد شده ام نامت را از من چرا پنهان مي كني به من بگو آيا تو پسر دستان نيستي ، تو را رستم زابلي نام نيست . رستم گفت: اي پهلون ديروز از اين حرفها نزديم، شب پيش از كشتي گرفتن سخن گفتيم. حال اگر تو جوان هستي بدان من هم كودك نيستم و فريب تو را نخواهم خورد . امروز به كشتي مي كوشيم و فرجام كار آن خواهد بود كه ، فرمان و راي جهانبان بود، و ديگر آنكه به هنگام نبرد سوال و جواب نمي كنند. سهراب گفت: اي مرد پير آرزو داشتم كه در بستر و به آرامي مرگ تو را در ربايد و كسي از تو باز ماند كه استخوانت را در دخمه نهد حال اگر پند من را نمي پذيري آنچه خدا خواهد همان خواهد شد. هر دو پهلوان از اسب فرود آمدند ، دهانه اسب را بر سنگ بستند و هر دو با دلي غمگين چو شيران به كشتي بر آويختند آنقدر كوشيدند كه از تنشان عرق و خون بيرون مي زد
كه يك باره سهراب چون پيل مست
چو شير دمنده زجا در بجست ،
كمر بند رستم گرفت و كشيد
و بر رستم در آويخت چون پيل مست ، سهراب ، يكي نعره بر زد پر از خشم و كين
بزد رستم شير را بر زمين ،
چون رستم زمين خورد سهراب بر سينه اش نشست خنجر از كمر كشيد تا سر رستم را از بدن دور كند رستم آنچنان كه سهراب بر سينه اش نشسته بود فرياد كرد. اي پهلوان آئين ما در كشتي جز اين است، سهراب گفت: چگونه؟ رستم گفت: آن كس كه در كشتي اول بار پيروز مي شود سر زمين خورده را نمي برد دوباره كشتي مي گيرد اگر بار دوم هم پيروز شد ، روا باشد كه سر كند ز او جدا، رستم مي خواست با اين سخنان از چنگ سهراب رها شود ، سهراب نيز از جوانمردي و دليري كه داشت از سينه رستم بلند شد و به دشت رفت. چون ساعتي گذشت هومان خود را به سهراب رسانيد گفت آن پهلوان چه شد . سهراب همه چيز را بازگو كرد. هومان افسوس خورد و گفت دريغ اي جوان، به سيري رسيدي همانا زجان، شيري را كه در دام آورده بودي رها كردي او ديگر بار به دام تو نخواهد افتاد. سهراب گفت: او فردا به جنگ من خواهد آمد و من او را زنجير به گردن نزد تو خواهم آورد.
اي فرزند . بشنو از رستم چون از دست سهراب آزاد شد به شهر آبروان رسيد كمي آب خورد سر و تن شست خدا را نيايش كرد و پيروزي خود را بر سهراب آرزو كرد. نمي دانست كه
چون رفت خواهد سپهر از برش ،
بخواهد ربودن كلاه از سرش.
در افسانه هست كه رستم نيرو از پروردگار يافت چنانكه اگر پا بر سنگ مي نهاد پايش در سنگ فرو مي رفت و از آن زور پيوسته رنجور بود تا آنكه بر درگاه خداوند ناله ها كرد و به زاري گفت : پروردگارا كمي از زور من را كم كن تا به آساني راه بروم. پروردگار آرزويش را بر آورده كرد و از نيروي او كم نمود و چون پيروزي سهراب را بر خود بديد . به درگاه خداوند ناله كرد و گريست و گفت پروردگارا،
همان زور خواهم كز آغاز كار
مرا دادي اي پاك پروردگار ،
خداوند آرزويش را بر آورده كرد و همان زور را به او باز داد ، رستم بر رخش نشست و روانه ميدان شد. سهراب از كنار ميدان او را ديد و گفت اي پهلوان تو تازه از چنگ شير رها شده اي چرا دوباره باز گشتي به تو امان دادم به پيريت بخشيدم. رستم گفت: تو بر جواني خود غره شده اي حال خواهي ديد
كه اين پيرمرد دلير،
چه آرد به روي تو اي نره شير،
دوباره از اسب به زير آمدند . اسباب را بر سنگ بستند . دوال كمر يكديگر را گرفتند و سر بر كشتي نهادند. رستم چنگ پيش برد سر و يال سهراب را به دست آورد و به تندي فرو كشيد ، خم آورد پشت دلاور جوان ، چه توان كرد سهراب زمانش سر آمد و قدرتش از دست شد رستم سهراب را بر زمين زد تيغ از كمر كشيد و پهلوي سهراب را با آن دريد. سهراب آهي كشيد و بر خاك افتاد. به رستم گفت: جهان كليد مرگ مرا به دست تو داد تو بي گناهي و اين جهان پير است كه، مرا بر كشيد و بزودي بكشت. همسالان من هنوز در كوي ها بازي مي كنند و من اين چنين در خاك خفته ام . مادرم نشاني از پدر به من داد و من جان خود را در راه پيدا كردن پدرم فدا كردم. همه جاي جهان جستمش تا رويش را ببينم و اكنون در همان آرزو جان مي دهم ، دريغا كه رنجم به پايان رسيد، و روي پدر را نديده ام. اكنون تو اي مرد اگر در آب ماهي شوي، و يا چو شب اندر سياهي شوي، اگر چون ستاره بر سپهر بلند بر آئيي و از روي زمين مهر خود ببري، پدرم كين مرا از تو خواهد خواست و از اين همه مردم كه در سپاه ايران هستند يكي به رستم خواهد گفت كه سهراب كشته است و افكنده خوار چه مي خواست كردن تو را خواستار.
رستم چون آن كلام شنيد جهان پيش چشمش تيره گشت، بي توش گشت، بيافتاد از پاي و بيهوش گشت. زماني گذشت تا به هوش آمد با ناله و خروش پرسيد ، بگو تا چه داري ز رستم نشان-
كه گم باد نامش زگردن كشان.
كه رستم منم گم بماناد نام
نشيناد بر ماتمم زال سام
رستم چون اين سخنان گفت: نعره ها زد، مويكند، خروش كرد و سهراب چون رستم به آن حال ديد بيهوش شد. چون به حال آمد بدو گفت: گر ازان كه رستم توئي
بكشتي مرا خيره بر بدخوئي
همه گونه تو را راهنمايي كردم چگونه يك ذره مهر در دل تو نجنبيد اكنون بند از جوشنم بگشاي. بر تن برهنه ام نظر كن به بازويم مهره خود را بنگر و ببين، تا چه ديد اي پسر از پدر، زماني كه مي خواستم به سوي تو بيايم مادرم با چشماني كه اشك خونين مي باريد نزدم آمد و اين مهره را بر بازوي من بست و مرا گفت اين يادگار پدر توست. آنرا نگه دار ببين تا كي به كار آيد. اكنون هنگام كار آمدن آن مهره است رستم خفتان سهراب را بگشاد و آن مهره را بر بازويش ديد با دست جامه بر تن خود دريد. سهراب گفت: اي پدر اين گريه به چكار خواهد آمد. آنان را در سخن گفتن بداريم. تا خورشيد از آسمان گذشت و تهمتن نيامد به لشكر ز دشت، بيست پهلوان از سپاه ايران به جستجو آمدند. دو اسب را ديدند كه بر سنگي بسته شده است. اما كسي بر آنها نيست گمان كردند كه رستم كشته شده، به كاوس آگهي دادند كه تخت مهم شد ز رستم تهي، از سراسر سپاه ايران خروش بر آمد كاوس گفت: بيابان را بگرديد و سپاهيان به ميدان ريختند
سهراب با رستم گفت عمر به پايان رسيد و كار تورانيان هم دگرگونه شد تو محبت كن و نگذار كه ايرانيان به جنگ توران بروند زيرا ايشان از براي من به اين جنگ اقدام كردند . انديشه كرده بودم اگر پدرم را زنده ببينم تمام شاهان را از ميانه بردارم و تو را به جاي ايشان بنشانم نمي دانستم كه به دست تو كشته خواهم شد. هجير در بند من است بارها نشان تو را از او پرسيدم و هر بار گفت كه رستم به ميدان نيامده نشاني هائي را كه مادرم گفته بود در تو ديدم ولي،
چنينم نوشته است اختر به سر
كه من كشته گردم بدست پدر،
چو برق آمدم رفتم اكنون چو باد به مينو مگر ببينمت باز شاد - رستم لب از سخن فرو بست رخش را پيش آورد و به سوي سپاه ايران حركت كردند ايرانيان از زنده بودن رستم شادي كردند. اما چون پهلوان را خاك آلوده ديدند پرسش كردند و رستم بگفت آن شگفتي كه خود كرده بود، و فقط از آنها خواست كه كسي به جنگ تركان نرود. به زواره خبر دادند كه رستم از ميدان باز گشت. نزد برادر آمد . رستم چون برادر را ديد فرياد كرد، پسر را بكشتم به پيرانه سر بريده پي و بيخ آن نامور. رستم به هومان پيام داد كه جنگي در بين نيست. زواره نزد هومان رفت و پيام رستم را بگفت. هومان گفت. سهراب كشته شده اما اين هجير بود كه رستم را به سهراب نشان نداد. بارها سهراب نشان پدر را از او جست اي پهلوانان مرگ سهراب را شومي هجير بود اكنون بايد سر او را از تن بريد. زواره نزد رستم بر گشت و سخنان هومان را بگفت. رستم در خشم شد نزد هجير آمد گريبانش را گرفت بر زمين زد و خواست تا سرش را از تن جدا كند. بزرگان ايران به پوزش آمده هجير را نجات دادند. سپس تمام بزرگان همراه با رستم نزد سهراب رفتند و گفتند درمان اين زخم فقط با خداست. رستم خنجر را از كمر بيرون كشيد تا خود را بكشد بزرگان همه دست او را گرفتند تا چنان نكند. گودرز گفت: اي پهلوان اكنون چه سودي دارد اگر هزار گزند بر خود و ديگران برساني چه فايده اي بر آن جوان خواهد داشت. اگر عمرش به جهان باشد خواهد ماند. اگر هم رفتني باشد ،
نگه كن به گيتي كه جاويد كيست،
رستم به گودرز گفت: اكنون نزد كاوس رو به او بگو كه چه بر سر من آمده
، به دشنه جگر گاه پور دلير
دريدم كه رستم مماناد دير،
اگر هيچ از خدمات من ياد مي آوري از آن نوشداروي در گنج كه آن خستگان را كند تندرست، اگر باشد با جامي از مي براي فرزند من بفرست تا مگر به لطف تو بهتر شده و مانند من در كنار تو خدمت كند. گودرز بر اسب نشست نزد كاوس رفت و پيام رستم را بگفت . كاوس پاسخ داد هيچكس بيش از رستم نه بمن خدمت كرد و نه آبرو بيش از او دارد اما اگر نوشدارو به سهراب رسانم و آن پهلوان زنده بماند. مرا از ميان خواهند برد. اي گودرز شنيدي كه او گفت،
كاوس كيست گر او شهريار است پس طوس چيست،
يادت هست،
بدين نيزه ات گفت بي جان كنم،
سرت بر سردار پيچان كنم.
چه انديشه بيهوده اي است سهراب با آن شاخ و يال كي پيش تخت من بر پاي خواهد ايستاد. فراموش كرده اي كه دشنامم داد و به پيش سپه آبرويم ببرد. حرف سهراب را به ياد داري كه پيش رويم ايستاد و گفت
از ايرانيان سر ببرم هزار
كنم زنده كاوس كي را بدار
اگر سهراب زنده بماند و رستم هم باشد من ديگر جائي نخواهم داشت. هيچكس دشمن خويش را نپرورده است كه من بپرورم كاوس گفت نوشدارو نمي دهم گودرز برگشت زود، بر رستم آمد بكردار درد و گفت : خوي بد شهريار درختي است كه هميشه ميوه تلخ به بار مي آورد تو بايد خود نزد او بروي باشد كه نوشدارو بدهد. رستم فرمان داد تا خوابگاهي پر نقش و نگار آراستند سهراب را بر آن خوابانيد و خود نزد كاوس رفت. نيمي از راه رفته بود كه فرستاده اي از سوي گودرز به او رسيد و گفت: كه سهراب شد ز اين جهان فراخ
همي از تو تابوت خواهد نه كاخ،
چون خبر به رستم رسيد روي خراشيد. بر سينه زد و موي كند از فرستاده باز پرسيد چگونه مرد؟ فرستاده گفت: ترا صدا كرد. آهي سرد كشيد ، بناليد و مژگان بهم بر نهاد. رستم از اسب پياده شد ، كلاه برداشت خاك بر سر ريخت. بزرگان همه همچنان كردند رستم به زاري نوحه مي خواند و مي گفت
كرا آمد اين پيش كامد مرا
كه فرزند كشتم به پيران سرا
بريدن دو دستم سزاوار هست،
جز از خاك تيره مبادم نشست،
كه فرزند، سهراب دادم بباد
كه چون او گوي نامداران نزاد.
بمردي از سام و نريمان و گرشاسب بيش بود . چگونه به مادرش آگهي دهم چه كسي را بفرستم
چه گويم چرا كشتمش بي گناه،
چرا روز كردم بر او بر سياه
كدامين پدر اينچنين كار كرد
بگيتي كه كشته است فرزند را. چه كسي به مادرش خواهد گفت كه رستم به كينه بر او دست يافت ، و با دشنه جگر گاه او را شكافت. رستم فرمان داد تا ديباي خسرواني بر جسد سهراب انداختند تابوت آوردند و سهراب را در تابوت كردند. پرده سرايش را به آتش كشيد همه لشكرش خاك بر سر كردند . رستم همچنان نوحه مي خواند و بر سر و سينه مي زد و تمام پهلوانان كاوس همراه با رستم بر خاك نشستند او را پند مي دادند تا خود را نكشد.
چنين است كردار چرخ بلند
بدستي كلاه و به ديگر كمند
چو شادان نشيند كسي با كلاه
بخم كمندش ربايد زگاه
جهان سر گذشت است از هر كسي
چنين گونه گون باز آرد بسي
اگر چرخ را هست از اين آگهي
همانا كه گشته است مغزش تهي
چنان دان كز اين گردش آگاه نيست
بچون و چرا سوي او راه نيست
بدين رفتن اكنون نبايد گريست
ندانيم فرجام اين كار چيست
به كاوس خبر دادند كه سهراب در گذشت. با سپاه نزد رستم رفت. به رستم گفت از اين سو تا آنسوي جهان همه مردني هستند، يكي زودتر ، يكي دير تر سر انجام همه بر مرگ خواهند گذشت. اگر آسمان را بر زمين بكوبي ، اگر در جهان آتش زني هرگز رفته بر جاي نخواهد آمد. اي تهمتن من از دور او را ديدم با آن يال و كوپال گفتيم نبايد از تر كان باشد اكنون او رفته است و درماني ندارد تا كي مي خواهي گريه كني. رستم گفت: هومان با لشكر همراه با سران توران و چين در اين دشت نشسته اند از ايشان كينه نداشته باش و با آن جنگ نكن زواره سپاه مرا به راه خواهد برد . كاوس گفت اگر چه ايشان به ما بد كرده اند اما چون تو جنگ نمي خواهي ، مرا نيز با آن جنگ آهنگ نيست ، دل من از درد مرگ سهراب پر از اندوه است. در اين سخن بودند كه هجير دلاور به لشكر آمد و گفت: تورانيان به سرزمين خود باز گشتند. كاوس نيز سپاه خود را به ايران آورد و رستم در همان دشت بماند. زواره سپيده دم با سپاه رسيد ، هزاران اسب را يال و دم بزرگان بريدند بزرگان خاك بر سر كردند ، طبل ها و كوس ها را دريدند . رستم همراه ايشان به سوي زابل حركت كرد، تابوت سهراب در پيش داشتند و سپاه از جلو و عقب آن حركت مي كردند. به دستان خبر دادند ، همه سيستان به پيشباز آمدند اما چون چشم دستان سام بر تابوت سهراب افتاد از اسب فرود آمد ، تهمتن پياده در پي تابوت دريده جامه و دل كرده ريش گام بر مي داشت. پهلوانان به رسم زمان كمر ها را گشودند، دليران بزرگ زير تابوت او را گرفتند چون دستان آن را بديد نوحه خواند.
بدو گفت بنگركه سام سوار
بدين تنگ تابوت خفته است زار
و دستان از دو ديده خون باريد.
تهمتن همي گفت اي نامدار
تو رفتي و من مانده ام خوار و زار
تهمتن به ايوان خود رفت. تابوت سهراب را در پيش نهاد . رودابه از شبستان بيرون آمد و به زاري همي مويه آغاز كرد و در پي آن نوحه خواند.
به مادر نگوئي همه راز خويش
كه هنگام شادي چه آيد به پيش
بروز جواني به زندان شوي
بر اين خانه مستمندان شوي
نگوئي چه آمد به پيش از پدر
چرا بر در يدت بدين سان جگر
فغان رودابه از ايوان به كيوان رسيد . چون رستم چنان ديد بگريست بعد تابوت سهراب را نزد دستان و بزرگان برد. رستم تخته آن را بگشود ، به دست خود كفن از تن او جدا كرد و تنش را به ايشان نشان داد . از زن و مرد همه جامه كردند چاك، پس رستم باز به ديباي زرد آن را بپوشيد . و گفت اگر دخمه اي از زر بنا كنم چون من بميرم بر جاي نخواهد ماند، يكي دخمه كردش زسم ستور، تراشيد تابوتش از عود خام و بند هاي زرين بر آن فرو كوفتند روزها گذشت و شادماني از دل رستم گريخت و در آخر صبر پيشه كرد. هومان خبر مرگ سهراب را به افراسياب داد. خبر به شاه سمنگان دادند. جامه بر تن دريد
به مادر خبر شد كه سهراب گرد
زتيغ پدر خسته گشت و بمرد،
روي خراشيد، موي كند هر چه داشت به درويشان بخشيد، جامه هاي سهراب را بوسيد و بوئيد، نيزه و كمانش را در آغوش گرفت. تيغ سهراب را بر كشيد و يال و دم اسبش را از نيمه بريد. هر چه از سهراب نيز مانده بود به درويشان داد. در كاخ را بست، تخت را از جاي كند و به زير افكند و در خانه را سياه كرد ، خود جامه نيلگون پوشيد روز و شب مي گريست و پس از مرگ سهراب سالي بزيست سر انجام هم در غم او بمرد و روانش در جهان مينوئي به سهراب پيوست.