-
جواهرات همراه دارد با قطار از نیویورک به سنت لوئیز می رود...
جف، در حالی که لبخندی تمام نشدنی روی صورتش بود از پنجره به بیرون می نگریست و به تریسی فکر می کرد.
****************
وقتی تریسی به نیویورک برگشت، یکراست به جواهر فروشی مورگن رفت.
کنراد مورگن تریسی را به دفتر کارش راهنمایی کرد و در را بست و بعد دست هایش را به هم مالید وگفت:
_ کم کم داشتم نگران می شدم عزیزم؛ من در سنت لوئیز منتظر تو بودم...
_ شما در سنت لوئیز نبودید.
_ چی؟ منظورت چیست؟
پلک چشم راست او شروع به پریدن کرد.
_ منظور من این است که شما به سنت لوئیز نرفته بودید. شما اصلاً قصد نداشتید در آن جا مرا ببینید.
_ ولی به هر حال من فعلاً این جا هستم! آیا شما جواهرات را همراه دارید؟
_ شما دو نفر را فرستاده بودید که آنها را از من بگیرند.
در چهره مورگن یک نوع حالت گیجی و سر در گمی دیده می شد:
_ نمی فهمم؟
_ در وهله اول من فکر کردم کسی حرف های ما را شنیده و خبر به بیرون درز کرده است، ولی این طور نبود. مگر نه؟ کار خود شما بود. شما به من گفتید که شخصاً برایم بلیط تهیه کرده اید؛ در نتیجه، این تنها شما بودید که شماره کوپه مرا می دانستید. من از اسم عوضی استفاده کرده بودم و تغییر قیافه داده بودم، اما آنها اسم مرا هم می دانستند.
_ یعنی شما می خواهید بگویید کسانی آن جواهرات را از شما دزدیدند؟
تریسی لبخندی زد و گفت:
_ باید به اطلاع شما برسانم که آنها این کار را نکردند.
حالت تعجب در چهره مورگن این بار فوق العاده بود.
_ یعنی هنوز جواهرات نزد شماست؟
_ بله، دوستان شما عجله زیادی داشتند که به هواپیما برسند، این بود که جواهرات را جا گذاشتند.
مورگن برای چند لحظه بدون اینکه حرفی بزند به تریسی نگاه کرد و بعد گفت:
_ معذرت می خواهم.
و از در عقب دفتر کارش بیرون رفت. تریسی با آرامش روی مبل لمید و منتظر او ماند. کنراد مورگن تقریباً پانزده دقیقه بعد برگشت. این بار چهره اش وحشت زده می نمود:
_ متأسفم، اشتباهی روی داده است؛ یک اشتباه بزرگ. شما واقعاً دختر جوان باهوشی هستید خانم ویتنی. شما بیست و پنج هزار دلار کار کرده اید.
و بعد لبخند تحسین آمیزی به او زد و اضافه کرد:
_ لطفاً جواهرات را به من بدهید.
_ پنجاه هزارتا!
_ ببخشید؟
_ من دوبار آنها را دزدیدم آقای مورگن، بنابر این حساب ما می شود پنجاه هزار دلار.
_ نه! متأسفم، من نمی توانم بابت آنها این مبلغ پول بدهم.
صدای او آرام بود. گوشه پلک چشمش دیگر نمی پرید. تریسی از جایش بلند شد.
_ بسیار خوب، هیچ اشکالی ندارد. من سعی می کنم یک نفر دیگر را در لاس و گاس پیدا کنم. کسی که فکر کند آنها این ارزش را دارد.
سپس به طرف در راه افتاد.
کنراد مورگن پرسید:
_ پنجاه هزار؟
تریسی سرش را به علامت تأیید تکان داد.
_ جواهرات کجاست؟
_ در ایستگاه پن، در یک صندوق امانات قفل دار. به محض اینکه پول را بگیرم و سوار یک تاکسی بشوم، کلید آن را به شما خواهم داد.
کنراد مورگن آه شکست را کشید:
_ تو بنده شدی!
تریسی با خوشرویی گفت:
_ متشکرم، باعث خوشحالی من است که با شما معامله می کنم.
*************************
فصل 19
دانیل کوپر می دانست که آن روز صبح که چه ملاقاتی در دفتر آقای " جی_ جی_ رینولدز" صورت می گیرد. کارآگاه ها و بازپرس ها، نتایج تحقیقات و گزارش هایشان را دربارهء سرقت از خانه خانم بلامی روز قبل برای او فرستاده بودند. دزدی ، هفتهء گذشته انجام شده بود. دانیل کوپر از شرکت در جلسات بیزار بود. او بی طاقت تر و کم حوصله تر از آن بود که این جا و آن جا بنشیند و ساعت ها به حرف های ابلهانه این و آن گوش کند. او با چهل و پنج دقیقه وارد دفتر رینولدز شد. جی. جی رینولدز که در حال سخنرانی بود با کنایه گفت:
_ خیلی خوش آمدید.
کوپر حرفی نزد. به نظر جواب دادن، وقت تلف کردن بود. رینولدز هم ادامه داد. تا آن جایی که می دانست، کوپر طعنه و کنایه را در ک نمی کرد. او کاری جز به دام انداختن تبهکاران نداشت. آنچه برای رینولدز اهمیت داشت، نبوغ و زیرکی کوپر بود.
سه نفر از معروف ترین کارآگاهان، " دیوید سویفت "، " رابرت شیفر " و " جری دیوید " در جلسه حضور داشتند. رینولدز گفت:
_ همه گزارش های مربوطه به سرقت از منزل خانم بلامی را خوانده اید، ولی چیزی که شاید ندانید این است که معلوم شده لوئیز بلامی دختر عموی کمیسر پلیس است. او قشقرق به راه انداخته است.
دیوید پرسید:
_ پلیس حالا دارد چه کار می کند؟
_ از دست مطبوعات و رادیو و تلویزیون ها فرار می کند. حق هم دارند، چون آنها با دزدی که در خانه بوده ملاقات کرده وسپس اجازه داده اند که فرار کند.
سویفت گفت:
_ پس باید اطلاعات خوبی در مورد او داشته باشند.
رینولدز با تمسخر گفت:
_ آنها اطلاعات خوبی در مورد روبدشامبر او دارند، آنها چنان تحت تأثیر نبوغ و زیبایی اندام او قرار گرفته اند که مغزشان آب شده است. آنها حتی نمی دانند موهای او چه رنگ بوده است، او ظاهراً یک کلاه فر به سر داشته و صورتش پوشیده از کرم های آرایشی یا در واقع یک نوع ماسک مخصوص بوده. تنها مشخصاتی که آنها از او دارند، بجز یک اندام زیبا چیز دیگری نیست. هیچ سر نخ یا اطلاعاتی که بتوان با آن شروع کرد، وجود ندارد. هیچ چیز.
دانیل کوپر، برای اولین بار لب باز کرد و حرف زد:
_ ولی ما داریم.
همه به طرف او برگشتند و با حالت های متفاوت، ولی غیر دوستانه ای به او نگاه کردند. رینولدز پرسید:
_ شما درباره چی دارید صحبت می کنید؟
_ من این زن را می شناسم.
روز قبل، وقتی کوپر گزارش را خواند. به عنوان اولین قدم منطقی و یک اقدام کاملاً مقدماتی و ابتدایی تصمیم گرفت که از خانه خانم بلامی بازدید کند. از نظر کوپر منطق یک موهبت خدایی بود. یک راه حل ثابت برای همه مسائل و به نظر او این وسیله می بایست از اولین قدم مورد استفاده قرار بگیرد.
کوپر به لانگ ایلند، محلی که خانه بلامی در آن جا بود، رفت و نگاهی به دور و بر انداخت و بدون اینکه از اتومبیل پیاده شود، برگشت. او درهمین بازید کوتاه، آن چه را که می خواست بفهمد، فهمیده بود. خانه در نقطه کاملاً خلوت و دور افتاده ای واقع شده بود و هیچ گونه تردد وسایل نقلیه در آن منطقه دیده نمی شد و این به آن معنی بود که دزد می بایست فقط با تومبیل خود به آن جا آمده باشد.
کوپر تمام دلایل خود را برای مردانی که در دفتر رینولدز جمع شده بودند، توضیح داد و گفت:
_ چون او قطعاً میل نداشته از اتومبیل خودش برای این کار استفاده کند، ناگزیر بوده که از یک اتومبیل دزدی یا کرایه ای برای این کار استفاده کند. به همین دلیل تصمیم گرفتم که سری به آژانس های کرایه اتومبیل بزنم. من فرض را بر این قرار دادم که او اتومبیل را در مانهاتان کرایه کرده باشد، یعنی جایی که هیچ ردی از خود باقی نمی گذاشت.
جری دیوید از این استدلال راضی نبود. او گفت:
_ تو داری سر به سر ما می گذاری کوپر، درمانهاتان در روز هزاران اتومبیل کرایه داده می شود.
کوپر به اعتراض او توجهی نکرد وادامه داد:
_ تمام آژانس های کرایه اتومبیل به صورت کامپیوتر کار می کنند، تعداد اتومبیل هایی که در روز به خانم ها کرایه داده می شود معمولاً بسیار محدود است. من همه موارد ممکن را بررسی کردم. زن مورد نظر ما به آژانس بوگت، واقع در شماره 61 خیابان 23 غربی مراجعه کرده و یک شورلت کاپری را در ساعت هشت شبی که دزدی صورت گرفته کرایه کرده و سپس در ساعت دو صبح آن را برگردانده است.
رینولدز پرسید:
_ چطور فهمیدی این همان اتومبیلی است که او کرایه کرده است؟
کوپر با بی حوصلگی گفت:
_ من کیلومتر استفاده شده از اتومبیل را بررسی کردم. سی و دو کیلومتر برای رفتن سی و دو کیلومتر برای برگشتن به لانگ ایلند از این اتومبیل استفاده شده بود. آژانس های کرایه اتومبیل موقع تحویل وسیله نقلیه شماره کیلومتر آن را یادداشت می کنند. این اتومبیل به اسم خانم الن برانچ کرایه شده بود.
دیوید سویفت حدس زد:
_ یک اسم دروغین و قلابی.
بله، ولی اسم اصلی او، تریسی ویتنی است.
همه آنها به او خیره شدند:
_ تو لعنتی از کجا این را می دانی؟!
_ او اسم و آدرس جعلی داده بود، ولی او می بایست برگ تحویل گرفتن اتومبیل را امضا می کرد. من کپی اصلی او را برداشتم و با همکاری پلیس " پلازا"، آن را برای انگشت نگاری فرستادم. دقیقاً با امضای تریسی ویتنی منطبق است. این زن مدتی در زندان زنان در جنوب لوئیزیانا بوده. اگر یادتان مانده باشد، حدود یک سال قبل من با او در مورد دزدیده شدن تابلوی نقاشی رنوار صحبت کرده بودم.
رینولدز سرش را تکان داد:
_ بله، یادم هست؛ شما گفته بودید که در آن موقع بی گناه بود.
_ همین طور هم بود، ولی بیش از آن چه که گفتم گناهکار نیست.
_ پس آن حرامزاده کوچولو دوباره این کار را کرد؟
رینولدرز سعی کرد لحنش خالی از حسادت باشد:
_ کار قشنگی بود کوپر، خیلی قشنگ. باید توقیفش کنیم ...
_ به چه جرمی؟
کوپر به آرامی ادامه داد:
_ کرایه اتومبیل؟ ما کوچک ترین مدرکی علیه او نداریم.
شیفر پرسید:
_ پس چکار باید بکنیم؟ باید بگذارییم برای خودش آسوده و آزاد بگردد؟
کوپر جواب داد:
_ فعلاً بله، ولی حالا دیگر ما می دانیم که او کیست و چه کرده است. حدس من این است که او باز هم دست به این کار خواهد زد و وقتی بخواهد شروع کند دستگیرش می کنیم.
جلسه، عملاً پایان یافته بود. کوپر احتیاج به یک دوش داشت. او دفترچ هکوچک سیاه رنگش را باز کرد و با دقت، روی یکی از صفحات آن نوشت: تریسی ویتنی.
*****************************
فصل 20
تریسی فکر کرد:
_ حالا وقت آن رسیده است که زندگی جدیدم را شروع کنم، اما چه نوع زندگی؟ من از بیگناهی و یک قربانی ساده بودن رها شدم و به یک ...
_ حالا دنبال چه نوع زندگی باید باشم؟
تریسی به یاد جوزف رومئو، آنتونی اورساتی، پری پوپ و قاضی لاورنس افتاد و با خود گفت:
_ نه، دیگر من یک انتقامجو نیستم. من حالا چیز دیگری شده ام، یک زن ماجراجو و جسور.
او پلیس را گول زده بود، دو شارلاتان حقه باز را دست به سر کرده بود و به جواهر فروش دزد نارو زده بود.
تریسی یه ارنستین و آمی فکر کرد و در دلش احساس درد و اضطراب کرد. به فروشگاه شوارز رفت و یک سری کامل عروسک خیمه شب بازی با شش شخصیت مختلف خرید و برای آمی فرستاد. روی کارت این هدیه نوشته بود: دلم برایت تنگ شده است، با عشق، تریسی.
بعد به فروشگاه پوست در خیابان " مادیسون " سر زد و یک پوست روباه برای ارنستین خرید و روی کارت آن خیلی ساده نوشت: متشکرم، ارنی. تریسی. و با مبلغ دویست دلار پول آن را برای ارنی پست کرد.
تریسی احساس می کرد که با این کارها، تمام بدهی اش را پرداخته است. چه احساس زیبایی بود. او آزاد بود که به هر جا می خواهد برود و هر کاری که دوست دارد، بکند. او به هتل " پالاس هلمسلی " رفت و آزادی اش را جشن گرفت. از اتاقش در طبقه چهل و هفتم برج هتل می توانست به پایین نگاه کند و کلیسای " پاتریک" و پل " جرج واشینگتن" را ببیند. جایی که تا چند وقت پیش در آن زندگی می کرد، کمی دورتر از آن جا دیده می شد. تریسی فکر کرد:
_ دیگر هرگز!
او به طرف شامپانی که روی میز بود رفت و آن را باز کرد و یک جرعه نوشید. آفتاب بر فراز آسمان خراش های مانهاتان در حال غروب بود. تا دقایقی دیگر ماه بالا می آمد. تریسی تصمیم خود را گرفت. او به لندن می رفت. او اینک آمادهء پذیرش رویایی ترین چیزهایی بود که زندگی می توانست به او بدهد. تریسی فکر کرد:
_ من استحقاق خوشبخت شدن را دارم.
روی تخت دراز کشید و تلویزیون را روشن کرد تا خبرهای شامگاهی را ببیند. با دو نفر مصاحبه می شد. " بوریس ملینکوف " و " پیتر نگولسکو ". اولی مردی کوتاه قد، چهار شانه و روسی بود که کت و شلوار قهوه ای به تن داشت و دیگری قدی بلند، باریک و قیافه ای برازنده و آراسته داشت.
تریسی فکر کرد:
_این دو نفر احتمالاً چه وجه مشترکی می توانند داشته باشند؟
خبرگزار تلویزیون پرسید:
_ مسابقه شطرنج در کجا برگزار خواهد شد؟
ملینکوف پاسخ داد:
_ در سوچی، نزدیک دریای سیاه.
_ شما دو نفر قهرمانان جهانی شطرنج هستید، در بازی قبلی، هر دوی شما مساوی کردید. اکنون آقای ملینکوف دارای عنوان قهرمانی است. شما آقای نگولسکو آیا تصور می کنید که بتوانید این عنوان را از وی
-
اگر فردا بیاید
298 و299
بگیرید؟
مرد رومانیایی جواب داد:
- به طور قطع.
ومرد سوم متقابلا گفت:
- او، چنین شانسی ندارد.
تریسی چیزی در مورد شطرنج نمی دانست. ولی آن دو مرد یک نوع غرور و خودخواهی خاصی داشتند که به نظر او خوشایند نمی آمد. او دکمه تلویزیون را فشار داد و آن را خاموش کرد و خوابید.
صبح روز بعد،تریسی به یک آژانس مسافرتی رفت یک جا در کشتی سگینال دک کوئین الیزابت دوم رزرو کرد. او مثل یک بچه در مورد اولین سفرش به خارج از کشور ذوق زده شده بود و سه روز بعد را تماما صرف خرید لباس وچمدان کرد. صبح روز مسافرتش یک لیموزین با راننده کرایه کرد تا او را به بندرگاه برساند. اسکله ای که کوئین الیزابت در آن لنگر انداخته بود ،بسیار شلوغ بود. عکاسان و گزارشگران مطبوعات و تلویزیون نیز آمده بودند. تریسی برایچند لحظه دستپاچه شد.ولی خیلی زود فهمید که آنها برای مصاحبه وتهیه گزارش از ملینکوف و نگولسکو دو قهرمان بین المللی شطرنج در آن جا اجتماع کرده اند.تریسی از کنار آنها گذشت وگذرنامه اش را به یکی از کارکنان کشتی که جلوی اسکله ایستاده بود داد و از پله ها بالا رفت. در روی عرشه، یکی از راهنمایان مسافرین، نگاهی به بلیط تریسی انداخت و او را به محل اقامتش راهنمایی کرد. جایی که او اجاره کرده بود، یک سوئیت بسیار مجلل، با یک تراس اختصاصی بود. او مبلغ سرگیجه آوری برای اجاره این محل پرداخته بود، اما به خود قبولانده بود که ارزشش را خواهد داشت.
تریسی وسایلش را جابه جا کرد و بعد به طرف کریدور به راه افتاد.تقریبا در تمام کابین ها مراسم وداع و خداحافظی مسافران با بدرقه کنندگان در جریان بود. آنها می خندیدند، حرف می زدند و شامپاین می خوردند. او ناگهان غم تنهایی را احساس کرد. کسی به بدرقه او نیامده بود.هیچ کس به او اهمیت نمی داد.
تریسی بدون اینکه توجهی به نگاه های تحسین کننده مردان وچشم های لبریز از حسادت زنان داشته باشد به طرف بالا وبه روی عرشه کشتی رفت. صدای سوت کشتی که مسافران تاخیر کرده را فرا می خواند وآغاز سفر را اعلام می کرد، برخاست.قلب تریسی سرشار از هیجان واضطراب سفر بود. او داشت به سوی آینده ناشناخته می رفت.
در حالی که کشتی غول پیکر می لرزید و از کناره لنگرگاه جدا می شد، او در میان مسافران ایستاده بود و به مجسمه آزادی نگاه می کرد. او می رفت که سیاحت کند.
کشتی کوئین الیزابت دوم یک شهر بود. بیش از نهصد فوت درازا داشت و علاوه بر محل استقرار مسافران و خدمه وانبارها ،چهار رستوران، شش بار، دو سالن رقص، دو کلوپ تفریحات شبانه ، چهار استخر ،چندین فروشگاه وسالن های ورزش متعدد را در سیزده طبقه ی خود جای داده بود. تریسی احساس کرد که دلش می خواهد برای همیشه در این کشتی. او جایی در رستوران "پرنس گربل" رزرو کرد، آنجا محلی کوچک، ولی جذاب و دلچسب بود. هنوز چند دقیقه ای از نشستنش در آن جا نگذشته بود که صدای آشنایی گفت:
- خب، سلام!
سرش را بلند کرد و مامور قلابی اف. بی .آی، تام پا در حقیقت جف استیونس را در کنار خود دید. آهی کشید و در دل گفت:
- آه... نه ،هیچ کس نباید این سفر را خراب کند. این خیلی ناعادلانه است!
جف گفت:
- چه تصادف جالبی !مانعی ندارد که به شما ملحق شوم؟
-
صفحات 303-300
-خیلی زیاد!
ولی او بدون اینکه منتظر تعارف تریسی باشد،روی صندلی نشست و گفت:
-ما می توانیم باهم دوست باشیم چون به هر حال، هر دوی ما به دلیل مشترکی این جا هستیم.
تریسی با نگاه کینه توزی به او چشم دوخت.او هیچ تصوری درمورد آن چه وی میگفت نداشت. او ادامه داد:
-اسم من استیونس است.جف استیونس.
-هر چه که خواهد باشد.
سپس حرکتی کرد که از جایش بلند شود،ولی او گفت:
-صبر کنید،من می خواهم توضیحی درمورد آخرین باری که یکدیگر را دیدیم به شما بدهم.
تریسی با تأکید گفت:
-هیچ موردی برای توضیح وجود نداردهر احمقی می توانست آن موضوع را بفهمد.
جف سرش را پایین انداخت و گفت:
-من می بایست کاری برای کنراد مورگن انجام می دادم.ولی همه چیز خراب شد.او از دست من عصبانی است.
تریسی با لحن غیر دوستانه ای گفت:
-من از حضور شما در این جا به هیچ وجه خوشحال نیستم.اصلاً شما در این کشتی چه می کنید؟آیا بهتر نبود با قایق خصوصی او سفر می کردید؟
او خندید:
-این هم در ئاقع یک قایق خصوصی استچون"ماکسمیلین پیتر پونت" خیلی ثروتمند است.
-منظورتان چیست؟
-یعنی شما این را نمیدانید؟
-چه چیزی را؟
-ماکس پیتر پونت یکی از ثروتمندان دنیاست.سرگرمی او این است که کمپانی های بزرگ و قابل رقابت را به زور از صحنه خارج کند.او عاشق اسب های رام و زن های سرکش است وتعداد زیادی از هردوی این ها را هم دارد.او درعین حال بزرگترین ولخرج دنیا نیز هست و او با این کشتی سفر می کند.
-ولابد شما می خواهید او را از شر ثروت اضافی اش راحت کنید؟
-در واقع مقدار زیادی از آن را.
و اضافه کرد:
-و میدانید من و شما چکار باید بکنیم؟
-من قطعاً می دانم آقای استیونس،باید فوراً از شما خداحافظی کنم.
در حالی که تریسی برخاست و کیفش را برداشت از سالن رستوران بیرون رفت.جف همچنان نشسته بود و با نگاهش وی را بدرقه می کرد.
تریسی ناهارش را در اتاق خودش صرف کرد و تمام مدت به این فکر می کرد که دیدار دوباره جف استیونس چه حادثه بد و شومی بوده است.او سعی می کرد که اولین برخوردش را با آن ها ، که در آن قطار افتاد ، فراموش کند.تریسی با خودش می گفت:
-من اجازه نخواهم داد که او این سفر را برای من خراب کند، من هیچ اعتنایی به او نخواهم کرد.بعد از شام تریسی روی عرشه رفت، شب خارق العاده ای بود.ستاره ها به مشتی الماس شبیه بود که روی پهنه ای از مخمل سیاه پاشیده شده باشد.او در زیر نور مهتاب ایستاده بود و به امواج فسفری و نرمی که ماه بر سطح دریا می پاشید،نگاه می کرد و به صدای وزش ملایم باد گوش می کرد.در همین هنگام او در کنارش ظاهر شد.
-حتی نمی توانی فکرش را بکنی که چقدر زیبا شده ای؛تو به عشق سغر های دریایی اعتقاد داری؟
-بله،به تنها چیزی که اعتقاد ندارم تو هستی.
وبه راه افتاد که از او دور بشود.جف استیونس گفت:
-صبر کن،خبری برایت دارم.تازه متوجه شدم که آقای ماکس پیترپونت در کشتی نیست.او در آخرین دقایق ،سفرش را لغو کرده است.
-حیف تو پول بلیط را تلف کرده ای.
-الزاماً این طور نیست.
جف با نگاهی متفکرانه به تریسی نگاه کرد و ادامه داد:
-دوست داری در این مسافرت یک پول کوچک گیرت بیفتد؟
-این کار فقط وقتی ممکن است که یک زیر دریایی و یا یک هلیکوپتر در جیبت داشته باشی،چون بعد از دزدی فرار از این کشتی امکان پذیر نیست.
- کی درمورد دزدی حرف زد؟آیا درمورد بوریس ملینکو یا پیتر بگولسکو چیزی شنیده ای؟
-خوب،فرض کن که شنیده ام.
-آن دو در راه رفتن به روسیه برای انجام مسابقات قهرمانی هستند؛اگر من ترتیبی بدهم که تو با هردوی آن ها بازی کنی، ما می توانیم پول زیادی به دست بیاوریم.این یک کار از پیش برنامه ریزی شده است.
تریسی با تعجب به او خیره شد:
-یعنی چی! تو ترتیبی بدهی که من با هردوی آن ها بازی کنم؟برنامه از پیش تدارک دیده شده فقط همین است؟
-آه بله، چه طور است، می پسندی؟
-بله، فقط یک اشکال کوچک وجود دارد.
-چی؟
-من شطرنج بلد نیستم!
جف به آرامی خندید:
-این که مشکلی نیست.من به تو یاد می دهم.
تریسی گفت:
-تو دیوانه ای؛اگر به حرف من گوش کنی برای خودت از یک روان شناس وقت ملاقات بگیر،شب بخیر.
صبح روز بعد تریسی سینه به سینه ملینکوف برخورد کرد.او روی عرشه کشتی مشغول آهسته دویدن بود و وقتی از کنار تریسی می گذشت؛تنه اش به او خورد و او را روی زمین انداخت:
-هی!جلو چشمت رو نگاه کن!
و بعد غر غر کنان به راهش ادامه داد.تریسی روی عرشه نشست و به او که با قدم دو دور می شد نگاه کرد و گفت:
-بر پدر هر چه آدم خشن است....
و بلند شد و خودش را تکاند.یکی از خدمه کشتی سررسید و پرسید:
-طوری نشدید خانم؟من او را دیدم که....
تریسی حرف او را قطع کرد:
-نه عزیزم، متشکرم
او نمیخواست در هر شرایطی این سفر را خراب کند.
وقتی تریسی به کابینش برگشت،شش پیغام از جف روی میزش بود،ولی او به آن ها اعتنایی نکرد.بعد از ظهر به شنا رفت و بعد کمی مطالعه کرد و سپس به سالن ماساژ رفت.نزدیک غروب یک بار رفت تا یک نوشیدنی برای خودش سفارش بدهد.او احساس بسیار خوبی داشت؛ ولی این سکوت و آرامش دیری نپایید.پیتر نگولسکو همان شطرنج باز رومانیایی در آن جا نشسته بود و به محض دیدن تریسی جلو آمد و گفت:
-اجازه می دهید شما را به یک نوشیدنی دعوت کنم خانم زیبا؟
-تریسی لحظه ای درنگ کرد و بعد خندید:
چرا نه،بله،خیلی متشکرم
نگولسکو برای سفارش نوشیدنی نزد مسئول بار رفت و وقتی برگشت گفت:
-
_ من پیتر نگولسکو هستم.
_ می دانم.
_ بله، خیلی ها مرا می شناسند، من یکی از معروف ترین شطرنج بازهای دنیا هستم. در کشور خودم، من یک قهرمان ملی به شمار می روم.
بعد با نگاهی به تریسی خیره شد که او ترجیح داد فوراً بگوید:
_ معذرت می خواهم، من باید یکی از دوستانم را ببینم!
سپس برخاست تا به دنبال جف استیونس بگردد. جف با یک زن زیبای بلوند مشغول شام خوردن بود. به محض اینکه چشمش به او افتاد، خواست بر گردد، ولی جف به سزعت خود را به او رساند.
_ هی! تریسی ... تو می خواستی مرا ببینی؟
_ من نمی خواستم تو را از شام خوردن با ...
جف گفت:
_ او دارد سالاد می خورد، چه کاری می توانم برایت انجام بدهم؟
_ در مورد ملینکوف و نگولسکو تصمیمت جدی است؟
_ دقیقاً، چطور؟
_ من می خواهم هر دوی آنها را ادب کنم.
_ من هم همینطور. در حالی که پولی گیرمان می افتد. آنها را هم ادب می کنیم.
_ بسیار خوب، نقشه تو چیست؟
_ تو باید در بازی شطرنج ار آن دو نفر ببری.
_ من جدی هستم.
_ همین طور من.
_ من که به تو گفتم، من شطرنج باز نیستم. سرباز پیاده را از شاه تشخیص نمی دهم، ...
_ نگران نباش، من به تو یاد می دهم و تو هر دوی آنها را مات می کنی؟
_ هر دو؟
_ بله، من به تو نگفته بودم. تو با هر دوی آنها هم زمان بازی می کنی!
****************
جف در سالن تفریحات کشتی در کنار بوریس ملینکوف نشسته بود و خیلی خصوصی به او می گفت:
_ زنی است که هیچ کس در بازی شطرنج حریف او نیست. او به طور ناشناس با همین کشتی سفر می کند.
مرد روسی غرولندی کرد و گفت:
_ زن ها چیزی در مورد شطرنج نمی دانند؛ آنها نمی توانند فکر کنند.
_ این یکی می تواند، او گفته است که خیلی راحت تو را شکست می دهد.
بوریس ملینکوف با صدای بلند خندید:
_ هیچ کس نمی تواند مرا شکست بدهد. نه راحت و نه ناراحت.
_ او حاضر است روی ده هزار دلار شرط ببندد که می تواند با شما و پیتر نگولسکو همزمان بازی کند و هر دوی شما را شکست بدهد.
_ چی ؟ این احمقانه است؟ با هر دوی ما همزمان بازی کند؟ این دختر غیر حرفه ایست!
_ بله، ده هزار دلار برای هر کدام.
_ من باید درس خوبی به این آدم پر مدعا بدهم.
_ پس اگر برنده شدید، پول در هر کشور که شما تعیین کنید پرداخت خواهد شد.
علائم حرص و آز در چشم های مرد روسی ظاهر شد:
_ من تا به حال اسم او را نشنیده ام. گفتید با هر دوی ما همزمان می خواهد بازی کند؟ خدای من! او باید دیوانه باشد.
_ پولش هم نقد است.
_ اهل کجاست؟
_ آمریکایی است.
_ خوب معلوم است، همه ثروتمندان آمریکایی دیوانه اند، بخصوص زن های آنها.
جف برخاست که برود:
_ پس به نظر من او فقط پیتر نگولسکو بازی می کند.
_ نگولسکو حاضر شده با او بازی کند؟
_ بله، البته او ترجیح می داد که با هر دوی شما بازی کند، ولی حالا که شما می ترسید...
_ می ترسم؟! بوریس ملینکوف بترسد؟
صدای او رنگ عصبانیت گرفته بود:
_ من او را نابود می کنم، چه وقت این مسابقه احمقانه برگزار می شود؟
_ او فکر می کند شاید جمعه شب یعنی آخرین شب سفر.
_ دو از سه بازی.
_ نه، فقط یک بازی.
_ برای ده هزار دلار؟
_ بله.
مرد روسی آهی کشید:
_ متأسفانه من این مقدار پول همراه ندارم.
جف گفت:
_ اصلاً مهم نیست. آن چه خانم ویتنی در پی آن است در حقیقت ارزش و اعتبار خود بازی است. اگر تو باختی، فقط امضاء و دست خط خودت را بده، ولی اگر بردی ده هزار دلار بگیر.
ملینکوف با لحن پر از سوءظنی گفت:
_ چه کسی پول ها را نگه می دارد؟
_ صندوقدار کشتی.
ملینکوف تصمیم گرفت:
_ بسیار خوب، ما رأس ساعت ده جمعه شب شروع می کنیم.
و جف به او اطمینان داد:
_ او مطمئناً خوشحال خواهد شد.
صبح روز بعد، جف با پیتر نگولسکو در سالن ورزش، جایی که هر دوی آنها برای ژیمناستیک آمده بودند صحبت می کرد. پیتر نگولسکو پرسید:
_ او یک آمریکایی است؟ من باید می دانستم که همه آمریکایی ها دیوانه اند.
_ او یک شطرنج باز بزرگ است.
پیتر نگولسکو با لحن تحقیر آمیزی گفت:
_ بزرگ ، کلمه مناسبی برای توصیف یک شطرنج باز نیست. کسی به حساب می آید که بهترین باشد و من بهترین هستم.
_ به همین دلیل هم هست که او این همه اشتیاق بازی با شما را دارد. اگر شما باختید، فقط امضا و دست خط خودتان را به او بدهید و اگر برنده شدید، ده هزار دلار بگیرید، نقد ...
_ نگولسکو با غیر حرفه ای ها بازی نمی کند.
_ پرداخت در هر کشوری که شما مایل باشید.
_ سؤال دیگری ندارید؟
_ بسیار خوب، پس به نظر من او فقط باید با بوریس ملینکوف بازی کند.
_ چی؟ یعنی می خواهی بگویی که ملینکوف موافقت کرده است با آن زن بازی کند؟
_ البته، ولی خانم ویتنی دوست دارد با هر دو شما بازی کند.
_ من در عمرم چنین ...
نگولسکو با خشم و کینه حرف می زد و از شدت عصبانیت کلمات را گم می کرد:
_ ... چنین موجود خودخواه و متکبری ندیده ام. او فکر می کند کیست؟ واقعاً خیال می کند می تواند دو نفر از بزرگترین شطرنج بازان دنیا را شکست بدهد؟ او باید یک دیوانه فراری از تیمارستان باشد.
جف سرش را به علامت تأیید تکان داد:
_ البته رفتار او کمی غیر عادی است، ولی پولش نقد است.
_ تو گفتی ده هزار دلار؟
_ بله.
_ و بوریس ملینکوف هم همین مبلغ را خواهد گرفت؟
_ اگر او را شکست بدهد.
پیتر نگولسکو دندان هایش را به هم سایید و گفت:
_ آه، او حتماً این زن را شکست می دهد، من هم همین طور...
_ که البته چندان عجیب هم نخواهد بود.
_ پول را به دست چه کسی می سپارند؟
_ صندوقدار کشتی.
پیتر نگولسکو فکر کرد که چرا ملینکوف به تنهایی صاحب چنین پول بادآورده ای بشود. لحظه ای درنگ کرد و بعد تصمیم گرفت:
_ معامله انجام شد دوست من، کجا و کی؟
_ جمعه شب، رأس ساعت ده، در سالن کوئینز.
پیتر نگولسکو لبخند موذیانه ای زد و گفت:
_ من در آن جا خواهم بود.
**************
تریسی فریاد زد:
_ منظورت این است که آنها موافقت کردند؟
_ بله همین طور است.
_ حالم داره به هم می خورد!
_ الان برات یک حوله خیس می آورم.
جف به حمام سوئیت تریسی دوید و حوله ای را با آب سرد خیس کرد و به دست او داد. تریسی روی تخت دراز کشید و حوله خیس را روی پیشانی اش گذاشت.
_ حالت چطور است؟
_ فکر می کنم میگرن دارم. سرم درد می کند و حالم به هم می خورد.
_ قبلاً هم میگرن داشته ای؟
_ نه.
_ پس حالا هم نداری، این طبیعی است که عصبی باشی آن هم قبل از چنین چیزی.
تریسی از جایش پرید و حوله را به وسط اتاق پرتاب کرد و فریاد زد:
_ یک چنین چیزی؟ چنین جریانی برای هیچ کس در دنیا اتفاق نیفتاده است. من می خواهم با دو قهرمان جهانی شطرنج بازی کنم، آن هم فقط با آن چه که تو به من یاد داده ای.
جف گفت:
_ به اضافه استعداد طبیعی تو برای شطرنج.
_ خدای من! چرا اجازه دادم که تو این بلا را به سرم بیاوری؟
_ چون ما می خواهیم پول زیادی به دست بیاوریم.
تریسی ناله کرد:
_ من نمی خواهم پول زیادی به دست بیاورم. من فقط می خواهم این کشتی غرق و نابود بشود! چرا باید این کشتی جهنمی این قدر بزرگ و غول آسا باشد؟!
جف با ملایمت گفت:
_ حالا دیگر آرام بگیر، همه چیز داره ...
_ همه چیز داره به یک فاجعه تبدیل میشه و همه مسافران این کشتی شاهد این فاجعه خواهند بود.
چهره جف گشوده شد:
_ و این درست نقطه اوج ماجراست، مگر نه؟
**************
جف استیونس قبلاً ترتیب همه کارها را با صندوق دار کشتی داده بود.
او پول سپرده شرط بندی به مبلغ 20 هزار دلار را به صورت چک مسافرتی به او داد تا نزد خود نگه دارد و از او خواست که دو میز شطرنج را برای جمعه شب آماده کند. خبر این بازی به تدریج میان مسافران پخش شد و آنها مرتباً به جف مراجعه می کردند و از او می پرسیدند که آیا بازی انجام خواهد شد یا خیر؟
و جف با اطمینان به آنها جواب می داد:
_ به طور قطع.
و به این ترتیب بازار شرط بندی رواج پیدا کرد. تقریباً همه مسافران به اضافه خدمه و افسران کشتی در حال شرط بندی بودند. مبلغ شرط بندی از پنج هزار دلار شروع شد و به پنجاه هزار دلار رسید. همه آن شرط ها روی آن مرد روسی و رومانیایی بود. صندوقدار با سوء ظن به کاپیتان گزارش داد:
_ من هرگز چنین چیزی در زندگی ام ندیده ام قربان. تقریباً همه مسافران شرط بندی کرده اند. مبلغی در حدود دویست هزار دلار نزد من جمع شده است.
کاپیتان به چهره او متفکرانه نگاه کرد و گفت:
_ تو گفتی دوشیزه ویتنی همزمان با نگولسکو و ملینکوف بازی می کند؟
_ بله کاپیتان.
_ آیا شما مطمئنید که آن دو مرد همان نگولسکو و ملینکوف واقعی هستند؟
_ آه، بله، البته قربان.
_ پس هیچ شکی نیست که آنها تعمداً به آن زن خواهند باخت. این طور نیست؟
_ ولی اگر آنها این کار را بکنند پایان زندگی شان خواهد بود.
کاپیتان متفکرانه چنگی به موهایش زد و اخم سردرگمی در چهره اش ظاهر شد و پرسید:
_ تو چیزی در مورد این دوشیزه ویتنی و آقای استیونس می دانی؟
_ نه، فقط همین را می دانم که آن دو نفر یه طور جداگانه سفر می کنند.
کاپیتان گفت:
_ به هر حال این جریان بوی یک حقه بازی و نیرنگ می دهد و قاعدتاً من باید جلوی آن را بگیرم. ولی خود من یک متخصص این نوع قضایا هستم. آن چه مسلم است این است که در بازی شطرنج امکان تقلب وجود ندارد. بگذار این مسابقه انجام بشود.
بعد به طرف میزش رفت و کیف چرمی سیاهرنگ کوچکی را از کشوی آن برداشت و پنجاه پوند از آن بیرون آورد و به دست صندوقدار داد و گفت:
_ این را هم به حساب من در شرط بندی بگذار!
**************
در ساعت 9 جمعه شب، سالن کوئینز از مسافران درجه یک کشتی پر شده و جای خالی وجود نداشت. تعدادی از مسافران درجه دو و سه کشتی به آن جا راه پیدا کرده بودند؛ چون هیچ یک از نگهبانان و خدمه کشتی سر پست خودشان نبودند. به درخواست جف هر دو اتاق برای مسابقه در نظر گرفته شده بود. یکی از میزها در سالن کوئینز قرار داشت و میز دوم در سالن مجاور که توسط یک پرده از هم جدا شده بودند.
جف توضیح داد:
_ تفکیک میزها به این دلیل بوده که بازیکنان نتوانند باعث حواس پرتی یکدیگر شوند و تماشاگران نیز بتوانند در سالن مورد علاقه خود بمانند.
یک طناب مخملی در اطراف میزها کشیده شده بود تا جمعیت را در فاصله مشخص از میزها نگهدارد. همه چیز مرتب بود. تماشاگران تا لحظاتی بعد شاهد مسابقه بی سابقه ای می شدند که نظیر آن را در زندگی خود ندیده بودند. آنها هیچ چیز در مورد آن دختر زیبای آمریکایی نمی دانستند، جز اینکه غیر ممکن است او بتواند با آن دو قهرمان شطرنج یا حتی یکی از آنها بازی کند و برنده شود.
قبل از اینکه بازی شروع شود، جف، تریسی را به آن دو قهرمان جهانی معرفی کرد. تریسی در آن لباس سبز رنگی که یک طرف شانه اش عریان بود، به تابلوی نقاشی های یونانی شبیه شده بود. نگاه او شگفت زده و صورتش کمی رنگ پریده می نمود.
پیتر نگولسکو نگاه محتاطانه ای به او انداخت و گفت:
_ شما در تمام بازی ها و تورنومنت های ملی خودتان تاکنون برنده شده اید؟
تریسی جواب داد:
_ بله.
او شانه هایش را بالا انداخت:
_ به هر حال، من تاکنون اسم شما را نشنیده ام.
بوریس ملینکوف با همان لحن خشن همیشگی گفت:
_ شما آمریکایی ها نمی دانید با پولتان چکار کنید. من می خواه پیشاپیش از این بابت از شما تشکر کنم. نتیجه این بازی باعث خوشحالی خانواده من خواهد شد.
تریسی با چشمهایی که به رنگ سبز تیره بود به او نگاه کرد و گفت:
_ ولی شما هنوز برنده نشده اید، آقای ملینکوف.
خنده ملینکوف همه سالن را پر کرد
_ بانوی عزیز، من نمی دانم شما کی هستید. ولی می دانم که خود من کی هستم.
ساعت 10 بود. جف به اطراف نگاه کرد. هر دو سالن لبریز از جمعیت بود. وقت شروع بازی فرا رسیده بود.
تریسی رو به روی ملینکوف نشست و برای صدمین بار فکر کرد چرا او خودش را در این قضیه درگیر کرده است. جف به او قوت قلب داد:
_ هیچ اتفاقی نمی افتد، به من اطمینان داشته باش.
و تریسی که مثل یک احمق به او اعتماد کرده بود با خودش فکر کرد:
_ من باید از مخ آزاد باشم که دارم این کار را می کنم!
او با دو نفر از بزرگترین شطرنج بازان دنیا بازی می کرد؛ در حالی که چیزی جز آن چه جف در مدت چهار ساعت به او آموخته بود نمی دانست.
سر انجام لحظه بزرگ فرا رسید. تریسی احساس کرد که تمام بدنش می لرزد. ملینکوف به طرف جمعیت برگشت و دندان قروچه ای کرد و با اشاره به خدمتکار از او خواست که یک لیوان آب برای وی بیاورد.
جف پیشنهاد کرد:
_ برای اینکه برای همه منصفانه باشد، شما با مهره سفید بازی می کنید و بازی را شروع کنید و در بازی بعدی با آقای نگولسکو دوشیزه ویتنی با سفید بازی می کند.
هر دو قهرمان موافقت کردند.
در حالی که تماشاگران سکوت کرده و خاموش ایستاده بودند. بوریس ملینکوف مهره جلوی وزیر را باز کرد و در حرکت بعد وزیر را به صورت اریب تا اواسط صفحه جلو راند و در مقابل از دست دادن یک پیاده، دو خانه جلو رفت و با خود فکر کرد:
_ من این بازی را به سادگی از او نخواهم برد. من او را خواهم بلعید!
او نگاهی به تریسی انداخت. تریسی سری تکان داد و بدون اینکه مهره ای را تکان بدهد برخاست. یک خدمتکار برای او از میان جمعیت راه باز کرد تا بتواند به سالن دوم جایی که نگولسکو پشت میزی نشسته
-
و منتظر او بود، برود. در آن جا حدود صد نفر از تماشا گران ایستاده و در انتظار آغاز بازی بودند. وقتی تریسی رو به روی نگولسکو نشست او گفت:
- آه، کوچولوی من، هنوز توریس را شکست نداده ای؟
و با صدای بلند به این شوخی خودش خندید.
تریسی با خونسردی جواب داد:
- من دارم روی او کار میکنم، آقای نگولکو.
بعد روی صفحه شطرنج خم شد و پیاده وزیرش را دو خانه به جلو راند. نگولسکو نگاهی به او انداخت و دندان قروچه ای کرد. آنها بازی را برای مدت یک ساعت ترتیب داده بودند، ولی او تصمیم داشت که قبل از آن تمام شود. نگولسکو مهره وزیرش را چهار خانه به جلو راند. تریسی نگاهی به صحنه بازی انداخت و برخاست سپس به طرف سالن دوم به راه افتاد. تریسی رو به روی ملینکوف نشست و وزیرش را به حرکت در آورد و چهارخانه جلو برد و در همان حال از پشت جمعیت جف را دید که اشاره نا محسوسی به او میکرد. بوریس ملینکوف هم بدون هیچ تردیدی فیل سفیدش را در ستون مورب صفحه به جلو راند.
دو دقیقه بعد، در پشت میز نگولسکو، تریسی فیل سفیدش را در ستون مورب جلو کشید. نگولسکو مهره شاه را حرکت داد. تریسی برخاست و به اتاقی که بوریس ملینکوف منتظر او بود، برگشت. تریسی هم مهره شاهش را حرکت داد. تریسی برخاست و به اتاقی که بوریس ملینکوف منتظر او بود، برگشت. تریسی هم مهره شاهش را حرکت داد. ملینکوف با تعجب فکر کرد:
- خوب، مثل اینکه او خیلی هم غیر حرفه ای نیست. بگذار ببینم او با این بازی چه میخواهد بکند؟
تریسی حرکت او را به دقت نگاه کرد، سری تکان داد و به سر میز نگولسکو، جایی که حرکت ملینکوف را تکرار کرده بود، برگشت. وقتی نگولسکو فیل طرف وزیر را در مسیر خودش حرکت داد، تریسی هم به سوی ملینکوف رفت و همان حرکت را تکرار کرد.
دقایقی بعد، آن دو شطرنج باز چیره دست، با شگفتی دریافتند که در مقابل حریف نابغه ای قرار گرفته اند. مهم نبود که حرکت آنها تا چه حد ماهرانه و حساب شده بود، آنچه اهمیت داشت این بود که این بازیکن غیر حرفه ای توانسته بود ضد آن حرکت را انجام بدهد. هیچ یک از آن دو حتی فکرش را هم نمیکردند که در حقیقت خود آنها بودند که داشتند علیه یکدیگر بازی میکردند. هر حرکتی که ملینکوف انجام میدادف تریسی همان را برای نگولسکو تکرار میکرد و زمانی که نگولسکو ضد حرکتش را انجام میداد، تریسی همان حرکت را علیه ملینکوف به کار میبرد.
وقتی بازی به نیمه های خود رسید، آن دو قهرمان حالت خودبینی و نخوت خود را از دست داده بودند.
اکنون آنها برای حفظ اعتبار و حیثیت خود میجنگیدند. آن دو در طور محوطه بازی با حالت عصبی قدم می زدند و همان طور که به سیگارشان پک میزندند، فکر میکردند. تریسی بین آن سه نفر از همه آرام تر بود.
برای آغاز حملات نهایی و خاتمه دادن به بازی، ملینکوف تصمیم گرفت مهره رخ را قربانی کند تا فیل سفیدش بتواند جبهه شاه حریف را تهدید کند. تریسی هم همین حرکت را در برابر نگولسکو انجام داد. نگولسکو روی این حرکت فکر کرد. او صد ها شگرد از حریفش ملینکوف را به خاطر داشت و اکنون می دید که این هم یکی از آنهاست. این بود که با خودش فکر کرد:
- این بدجنس باید دست پرورده ملینکوف باشد. این بازی را او برای رسوا کردن من ترتیب داده است.
ملینکوف هم وقتی بازی ضد حرکت خود را از تریسی مشاهده کرد آن را با شگرد های نگولسکو تطبیق داد و فکر کرد که تریسی آموزش دیده نگولسکو است.
- آن حرامزاده بازی هایش را به این زن یاد داده است.
هر قدر آن دو برای شکست دادن تریسی بیشتر تلاش می کردند، متوجه میشندند که هیچ راه آسانی برای مغلوب کردن وی وجود ندارد.
بازی شکل پیچیده ای به خود گرفته بود. پس از شش ساعت بازی، در ساعت 4 صبح، وقتی بازیکنان به پایان رسیدند، در هر یک از صفحه ها فقط سه مهره دیده میشد و راهی برای برنده شدن هیچ یک از دو طرف باقی نمانده بود.
ملینکوف مدتی طولانی صحنه شطرنج را مورد مطالعه قرار داد و سپس نفس عمیقی کشید و برخاست و گفت:
- من کنار میروم.
در میان هیاهوی جمعیت، تریسی گفت:
- من هم قبول میکنم.
تماشاگران دیوانه شده بودند و فریاد می کشیدند. تریسی با کمک چند نفر از کارکنان کشتی به زحمت از لابه لای جمعیت گذشت و خود را به سالن دوم رساند و همین که رو به روی نگولسکو نشست او گفت:
- من هم کنار می روم.
ناگهان همان غوغل و هیاهو، در سالن دوم نیز تکرار شد. تماشا گران به هیچ وجه نمی توانستند آن چه را که دیده بودند، باور کنند. یک زن که معلوم نبود از کجا سر و کله اش پیده شده بود، یک جا با دو نفر از قهرمانان جهانی شطرنج، بازی کرده آنها را مغلوب کرده بود.
جف ناگهان در کنار تریسی ظاهر شد:
- بیا، ما هر دو به یک لیوان نوشیدنی خنک نیاز داریم.
وقتی آنها از میان جمعیت خود را بیرون می کشیدند، بوریس ملینکوف و پیتر نگولسکو همچنان روی صندلی هایشان نشسته و مات و مبهوت به تخته شطرنج مقابلشان نگاه می کردند.
تریسی و جف رو به روی هم نشسته بودند. جف خندید و گفت:
- نگاه و حالت صورت ملینکوف را دیدی؟ من فکر میکردم که هر لحظه ممکن است سکته کند.
تریسی جواب داد:
- خود من هم فکر میکردم دارم سکته میکنم. ما چقدر درآمد داشته ایم؟
- در حدود دویست هزار دلار، وقتی به ساوت همپتون رسیدیم پول را از صندوقدار میگیرم. برای صبحانه می بینمت.
- باشد.
- یادت باشد که تو یک قهرمانی! شب بخیر تریسی، برو بخواب.
- شب بخیر جف.
ولی آن شب خواب به چشم تریسی راه نمیافت. این یکی از شب های فوق العاده زندگی او بود. آن دو مرد روس و رومانیایی خیل از خودشان مطمئن بودند، ولی جف گفته بود به من اعتماد کن و او به جف اعتماد کرده بود. تریسی هیچ اطلاعی از اینکه او واقعا کی بود نداشت. او یک هنرپیشه حقه باز بود. بسیار زرنگ و بی نهایت باهوش. با او بودن در انسان احساس امنیت ایجاد میکرد. اما تریسی هیچ علاقه ای جدی و خاصی به وی احساس نمی کرد.
جف در راه رفتن به کابین خودش بود که با یکی از افسران کشتی برخورد کرد:
- نمایش بسیار خوبی بود آقای استیونس. خبر این مسابقه توسط تلکس و تلگراف به بیرون مخابره شده است. من تصور میکنم که خبرنگاران مطبوعات و رسانه های گروهی در " سائوت " منتظر شما دو نفر هستند. آیا شما مدیر برنامه های خانم ویتنی هستید؟
جف به سادگی جواب داد:
نه، ما فقط در کشتی با هم آشنا شده ایم.
ولی در اعماق ذهنش به نحو دیگری فکر میکرد. او و تریسی، وجوه...
-
مشترک زیادی داشتند. خیلی با هم جور بودند. این همکاری می توانست ادامه پیدا کند.
جف تصمیم گرفت، قبل از اینکه مشکلی پیش بیاید برود و پول ها را از صندوقدار بگیرد. جف یادداشتی برای تریسی فرستاد:
«پول را گرفتم، برای جشن در وقت صبحانه در هتل ساووی تو را خواهم دید. تو واقعاً فوق العاده بودی»
جف یادداشت را در پاکتی گذاشت و به دست خدمتکار داد و گفت:
- لطفاً ترتیبی بدهید که خانم ویتنی این یادداشت را تا صبح فردا دریافت کنند.
- چشم قربان.
جف به طرف دفتر کار صندوقدار به اه افتاد.
متاسفم که مزاحم شما شدم. ما تا چند ساعت دیگر به مقصد می رسیم، می دانم که شما خیلی گرفتارید، این بود که فکر کردم شاید بهتر باشد پول را به من بدهید.
- هیچ مشکلی نیست، خانم شما واقعاً یک نابغه است، اینطور نیست؟
- بله، همین طور است.
- اگر برای شما اشکال ندارد، می توانید بگوئید او شطرنج را کجا یاد گرفته است؟
جف سرش را نزدیکتر آورد و گفت:
- بین خودمان بماند، من شنیده ام او استاد بابی فیشر بوده است.
صندوقدار، دو پاکت بزرگ از صندوقش بیرون آوردو گفت:
- حجم این پول های نقد خیلی زیاد است، دوست دارید در مقابل آن به شما چک بدهیم؟
جف خیال او را راحت کرد:
- نه زحمت نکشید، نقد بهتر است، من می خواستم لطفی در مورد من بکنید. قایق پست قبل از اینکه ما به بندر برسیم، خواهد رسید همین طور است؟
- بله قربان، ما حدود ساعت شش صبح منتظر آن هستیم.
- واقعاً متشکر خواهم شد اگر ترتیبی بدهید که من با قایق پست کشتی را ترک ککنم. مادر من به طرز بدی بیمار است و من می خواهم قبل از اینکه ....
صندوقدار حرف او را ادامه داد:
- قبل از اینکه خیلی دیر بشود. آه، خیلی متأسفم آقای استیونس. می توانم این کار را برای شما انجام بدهم؛ من ترتیب ان را از طریق گمرک خواهم داد.
رأس ساعت شش و پانزده دقیقه جف استیونس با دو پاکت بزرگ و چمدانش، با احتیاط از نردبان کشتی پایین رفت و قدم به قایق گذاشت. او برگشت و برای آخرین بار به کشتی غول پیکر که همه مسافران آن در خواب بودند، نگاه کرد. قبل از اینکه (q.e.2) به ساحل برسد، او از آن خارج شده بود. در بندرگاه جف به یکی از کارکنان قایق پستی گفت:
- خیلی متشکرم، سفر خوبی بود.
صدای زنی حرف او را تائید کرد.
- بله، همین طور است.
جف برگشت و تریسی را که با طناب به قایق تکیه داده و موهایش را به دست باد سپرده بود، دید:
- تریسی، اینجا چکار می کنی؟
- تو اینجا چکار می کنی؟
حالت سرزنش آمیزی در چهره اش بود.
- صبر کن ببینم! تو که فکر نمی کنی من تصمیم داشتم پول ها را بردارم و فرار کنم؟
صفحه 320 و 321:
تریسی با لحن تلخی جواب داد:
- چرا باید اینطور فکر می کردم؟
- من برایت یک یادداشت فرستادم. می خواستم تو را در هتل ساووی ملاقات کنم.
تریسی با زیرکی جواب داد:
- البته همین طور است. تو هیچوقت از من دست بردار نیستی.
جف نگاهی به او انداخت. او دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشت. در سوئیت هتل ساووی وقتی جف پول ها را می شمرد، تریسی با دقت به او نگاه می کرد.
- سهم تو صد و یک هزار دلار شد.
تریسی با سردی جواب داد:
- متشکرم.
- ببین تریسی، تو در مورد من اشتباه می کنی، ای کاش فرصتی برای توضیح دادن به من دادی. آیا حاضری امشب شام را با هم بخوریم؟
تریسی لحظه ای درنگ کرد و بعد گفت:
- بسیار خوب.
- خوب، پس من تورا در ساعت هشت می بینم.
عصر آن روز، وقتی جف وارد سالن شد و سراغ تریسی را گرفتف یکی از کارکنان هتل به او گفت:
- متأسفم قربان، دوشیزه ویتنی چند ساعت قبل از هتل رفتند و هیچ ادرسی هم از خودشان باقی نگذاشتند.
21
تریسی پس از آنکه سهم پولش را از جف گرفت، چمدانهایش را برداشت و حساب هتل را پرداخت کرد و از هتل ساووی بیرون آمد و در شماره 47 خسابان پارک، به یک هتل آرام، با اتاق های دلباز و سرویس عالی وارد شد.
در روز دوم اقامتش در لندن دعوت نامه ای توسط یکی از خدمتکاران هتل دریافت کرد که به شیوه ای هنری، روی یک بشقاب مسی حک شده بود. یک دوست، پیشنهاد کرده بود که بعدازظهر آن روز، رأس ساعت 4 بعد از ظهر برای صرف چای در هتل «ریتز» ملاقات کند. در دعوت نامه اضافه شده بود: این می تواند فرصتی برای تحکیم دوستی ها باشد و اگر از نظر شما اشکالی ندارد، من لباسی با یقه ای به رنگ میخک صد پر قرمز به تن خواهم کرد. این دعوت نامه به نام «گونترهارتوگ» امضا شده بود.
تریسی به یاد نداشت که این نام را قبلاً شنیده باشد. تمایل اولیه اش این بود که نسبت به آن بی اعتنان بماند، اما حس کنجکاوی، وی را بر آن داشت که در ساعت چهار و پانزده دقیقه در مدخل سالن رستوران هتل ریتز حاضر باشد.
با اولین نگاه تریسی او را شناخت. مردی شصت ساله به نظر می رسید که صورتی لاغر و باهوش و قیافه بسار جالبی داشت. کت و شلواری به
-
رنگ خاکستری و بسیار گرانقیمت پوشیده بود که یقه برگردان قرمز رنگی داشت. همین که تریسی به طرف میز او به حرکت در آمد او برخاست و به محض رسیدن او تعظیم کوتاهی کرد و با لحن مودبانه ای گفت:
- متشکرم از اینکه دعوت مرا پذیرفتید.
بعد به شیوه ای دون ژوان مابانه، به تریسی تعارف کرد که بنشیند. رفتار او طوری بود که تریسی احساس کرد متعلق به دنیای دیگری است. او هرگز نمی توانست تصور کند که این مرد چه ارتباطی با او می توانست داشته باشد.
تریسی گفت:
- من فقط به یک دلیل آمدم که کنجکاو بودم؛ شما مطمئنید که مرا با یک نفر دیگر عوضی نگرفته اید؟
گونتر هارتوگ لبخندی زد و جواب داد:
- تا آنجا که من میدانم فقط یک ترسی ویتنی وجود دارد.
- شما در مورد من چه شنیده اید؟
- ممکن است در وقت صرف عصرانه در این مورد صحبت کنیم؟
عصرانه از یک ساندویچ پر از تخم مرغ، کالباس، خیارشور ریز، مقداری گوشت مرغ و سبزی به اضافه چند بیسکویت خامه ای و مارمالاد و یک قوری چای تشکیل شده بود.
تریسی در حالی که مشغول خوردن بود پرسید:
در یادداشت شما به تحکیم دوستی اشاره شده بود.
- کنراد مورگن. من هر چند وقت یک بار با او معاملاتی دارم.
- بله من یک بار با او وارد معامله ای شدم.
و با خود گفت:و او به من نارو زد.
گونتر هارتوگ گفت:
- او یکی از بزرگترین تحسین کنندگان شماست.
تریسی در صورت میزبانش دقیق شد و فکر کرد:
- این مرد به نظر ثروت و مکنت و موقعیت اجتماعی خوبی دارد. پس از من چه می خواهد؟
او تصمیم گرفت که اچازه بدهد که خود او آن موضوع را مطرح کند، اما دیگر حرفی از کنراد به میان نیامد.
حتی به مسئله منافع متقابل بین تریسی و کنراد هم اشاره ای نشد. تریسی احساس می کرد که این دیدار بسیار جذاب و دلنشین است. گونتر از گذشته اش صحبت کرد و گفت:
- من در مونیخ متولد شدم. پدر من یک بانکدار ثروتمند بود و من متاسفانه به صورت کودک نازپرورده ای بزرگ شدم. دور و بر من پر از اشیا عتیقه و تابلوهای نقاشی نفیس بود. مادر من یک یهودی بود و وقتی هیتلر در آلمان به قدرت رسید به پدرم تکلیف شد که او را طلاق بدهد؛ ولی او نپذیرفت و آنها هم همه چیز او را گرفتند. پدر و مادرم هر دو در بمباران کشته شدند. دوستان پدرم مرا مخفیانه به سوئیس بردند و وقتی جنگ تمام شد من تصمیم گرفتم که دیگر به آلمان برنگردم. به لندن آمدم و یک مغازه عتیقه فروشی در خیابان مونت باز کردم. دلم می خواهد یک بار بیایی و آنجا را ببینی.
تریسی با تعجب فکر کرد:
- آیا او قصد دارد چیزی به من بفروشد؟ او از چیزی که بین آن ها رد و بدل شده بود بسیار شگفت زده شده بود.
گونتر در حالی که مشغول پرداخت صورت حساب بود با لحنی غیر رسمی گفت:
- من خانه کوچکی در خارج از شهر در هامپشیر دارم. ذر تعطیلات آخر هفته قرار است در آنجا از میهمانانم پذیرایی کنم. خیلی خوشحال می شوم که شما هم با ما باشید.
تریسی در پاسخ دادن لحظه ای درنگ کرد. او مرد غریبه ای بود و تریسی هیچ ایده ای درباره آنچه در مغز وی می گذشت نداشت.با این حال خیلی زود تصمیم گرفت. او با خود فکر کرد که چیزی برای از دست دادن ندارد.
- سعی خودم را خواهم کرد.
تعطیلات آخر هفته به صورت جالب و جذابی در آمد. خانه گونتر در حومه شهر و با معماری قرن هفدهم بنا شده بود. زن آقای گونتر مرده بود و او به تنهایی در آنجا زندگی می کرد و چند خدمتکار کارهای خانه را امجام می دادند. او از تریسی دعوت کرد که قسمت های مختلف حیاط خانه را، که مساحتی حدود سی جریب داشت از نزدیک ببیند. گونتر او را به تماشای اصطبل که در آن شش راس اسب نگهداری می شد و محوطه ای که در آن مرغ و خوک نگه می داشتند برد و گفت:
- آن قدر در اینجا مواد اولیه غذا وجود دارد که انسان هیچ وقت گرسنه نمی ماند. حالا بگذار سرگرمی واقعی ام را به تو نشان بدهم.
گونتر او را به محلی برد که پر از کبوترهای دست آموز بود. وقتی درباره آنها توضیح میداد صدایش پر از هیجان و شادی بود:
- این کوچولو را ببین، اسمش مارگو است.
بعد آن کبوتر را گرفت و نوازش کرد و با لحن کودکانه ای گفت:
- تو واقعا بچه بدی هستی! میدانی چرا؟ چون قلدری می کنی!
و خطاب به تریسی اضافه کرد:
- ولی این باهوش ترین آنهاست.
سپس پرهای نرم او را نوازش کرد و به آرامی او را بر زمین گذاشت.
رنگ های آن پرندگان باورنکردنی بود. طیف گسترده ای بود از رنگ های آبی، سیاه، خاکستری و نقره ای. تریسی متوجه شد که حتی یک پرنده سفید هم در میان آنان نیست. وقتی در این باره پرسید گونتر توضیح داد:
- هیچ کبوتر خانگی یک دست سفید نیست. چون پرهای سفید زود می ریزند. این ها هر ساعت حدود چهل مایل پرواز می کنند.
تریسی به گونتر که با اشتیاق به کبوتر ها دانه میداد و حرف می زد نگاه می کرد:
- کبوتر ها موجودات خارق العاده ای هستند. آیا میدانید که آنها قادرند از فاصله بیش از پانصد مایل راهشان را پیدا کنند و به خانه برگردند؟
- خیلی جالب است.
بقیه میهمانان تعطیلات آخر هفته خانه گونتر هارتوگ به همان نسبت جالب بودند. یکی از وزرای کابینه به اتفاق همسرش، یک کنت، یک ژنرال با دوست دخترش و ماهارانی که رفتاری بسیار جذاب و دوستانه داشت. او به تریسی گفت:
- لطفا مرا وی جی صدا کنید!
وقتی حرف میزد لهجه داشت و یک ساری به رنگ قرمز تند پوشیده بود که یراق های زردوزی داشت و جواهرات زیادی به خودش آویخته بود. او توضیح داد:
- من بیشتر اوقات جواهراتم را در گاو صندوق نگهداری می کنم این روزها دزدی زیاد شده است.
عصر روز یکشنبه قبل از اینکه به لندن برگردد گونتر او را به کتابخانه اش دعوت کرد. آنها پشت میز چای نشستند و تریسی در حالی که چای را به فنجان می ریخت پرسید:
- نمیدانم چرا مرا یه اینجا دعوت کردید آقای گونتر، ولی به هر دلیلی بوده باشد من در اینجا ساعات رویایی و جالبی داشتم.
- خوشحالم که این را می شنوم.
و بعد از لحظاتی ادامه داد:
- من هم داشتم شما را تماشا می کردم.
- که اینطور...
- آیا نقشه و برنامه یی برای آینده دارید؟
تریسی درنگ کوتاهی کرد و بعد گفت:
- نه من هنوز تصمیم نگرفته ام که چکار می خواهم بکنم.
- پس فکر می کنی ما می توانیم با هم کار کنیم؟
- منظور شما این است که در عتیقه فروشی شما...
او با صدای بلند خندید:
- نه عزیز من! حیف است که استعداد تو در چنین کارهایی به هدر برود. میدانی؟ من خبر فرار شما از چنگ کنراد مورگن را شنیده ام. تو به نحو معجزه آسایی این کار را انجام دادی.
- ولی آقای گونتر من همه آنها را پشت سر گذاشته ام.
- به نظر خودتان چه چیزی پیش روی شماست؟ شما گفتید که هیچ نقشه ای ندارید. ولی به هر حال باید برای آینده خودتان فکری بکنید. هر قدر پول داشته باشید بالاخره یک روز تمام می شود. من پیشنهاد همکاری می کنم. من با مجالس و مجامع بین المللی در ارتباطم. در ضیافت های خیریه و شکار و قایقرانی و سایر تفریحات آنها شرکت می کنم. من اطلاعات زیادی راجع به زندگی و رفت و آمد ثروتمندان اینجا دارم.
- می توانم بپرسم اینها چه ارتباطی با من دارد؟
- من نمی توانم تو را وارد این این حلقه طلایی بکنم. منظورم طلایی به معنی واقعی کلمه است. تریسی.من می توانم اطلاعات کافی درباره جواهرات بی نظیر و تابلوهای نقاشی استثنایی و اینکه چگونه می توان آنها را بدست آورد به تو بدهم. من می توانم خیلی خصوصی و محرمانه این اطلاعات را به تو بدهم و تو می توانی بین مردمی که از پول دیگران ثروتمند شده اند و خودمان موازنه برقرار کنی. همه چیز بین ما دو نفر تقسیم می شود. خب..حالا چه می گویی؟
- من می گویم نه!
او متفکرانه به تریسی نگاه کرد:
- که اینطور، پس...اگر تصمیمت را تغییر دادی به من زنگ بزن.
- من تصمیمم را تغییر نمیدهم گونتر.
آن شب تریسی دیروقت به لندن برگشت. او عاشق لندن بود. او در "لی گاورروشه" و "بیل بتلی" و "کوئین 2"چند نوشیدنی خورد و برای خورد یک همبرگر واقعی آمریکایی به درنز رفت. او به اپرا و سیرک رفت و به حراج "کربیستیز" و "سانتربی" رفت. از هادورز و ناسون خرید کرد. یک اتومبیل و راننده کرایه کرد و پایان هفته خاطره انگیزی را در هتل چوتون در هامپشیر، در حاشیه جنگلی نیوفورست گذراند.
اما همه اینها بسیار گران بود. او به یاد حرف های آقای گونتر هارتوگ افتاد:
- هر قدر پول داشته باشی بالاخره یک روز تمام می شود.
پول او هیچ دوامی نداشت. تریسی کاملا این موضوع را فهمیده بود. او باید نقشه ای برای آینده اش می کشید.
تریسی اغلب تعطیلات آخر هفته را به خانه آقای هارتوگ دعوت میشد و از مصاحبت او و میزبانانش واقعا لذت می برد.
در یک شب یکشنبه، به هنگام صرف شام یک عضو پارلمان به تریسی گفت:
من هیچ وقت یک تکسان واقعی را ملاقات نکرده ام خانم ویتنی.
تریسی شروع به تقلید رفتار بیوه زن های ثروتمند و بدخلق و تازه به دوران رسیده کرد. میهمان ها از خنده ریسه می رفتند. وقتی گونتر و تریسی تنها شدند او گفت:
- آیا حاضری با همان تیپ مدتی در نقش یک بیوه ثروتمند ظاهر بشوی و یک پول جزئی به دست بیاوری؟
- من هنرپیشه نیستم آقای گونتر.
- تو خودت را دست کم گرفته ای تریسی. یک جواهرفروشی بزرگ در لندن هست به اسم پارکر و پارکر...
گونتر ایده خودش را برای تریسی توضیح داد. تریسی بلافاصله گفت:
- نه.
اما هرچه می گذشت بیشتر درباره آن وسوسه می شد. او هیجان های حاصل از فریفتن پلیس در لانگ آیلند ، بوریس ملینکوف ، پیتر بیگولسکو و جف استیونس را به خاطر آورد و قلبش از لذت و غرور پر شد. ولی همه این ها جزو گذشته از یاد رفته او به شمار می رفت.
- نه گونتر.
تریسی دوباره گفت:
- نه.
اما اینبار در لحنش اطمینان کمتری بود.
هوای لندن برای ماه اکتبر چندان گرم نبود. انگلیسی ها و توریست ها به یک نسبت از آفتاب درخشان بهره می بردند.
در ترافیک ظهر یک اتومبیل دایلمر سفید، از خیابان اکسفورد گذشت و به خیابان نیوباند پیچید و راه خود را از میان انبوه اتومبیل هایی که در رولاند کارتیر می رانندند باز کرد و از میان رودبانک اسکاتلند عبور کرد و چند قدم پایین تر به طرف یک مغازه جواهر فروشی که روی شیشه در آن با خط طلایی نوشته شده بود پارکر و پارکر توقف کرد.
یک راننده خوش لباس و مودب از اتومبیل پیاده شد و با عجله به طرف دیگر دوید تا در را برای مسافرش باز کند. زن جوان و بلوندی که لباس کشباف چسبان مدل ایتالیایی به تن داشت و آرایش غلیظی کرده و یک پالتوی پوست سمور که روی شانه هایش انداخته بود که با وضع هوا مغایرت چشم گیری داشت از اتومبیل پیاده شد و پرسید:
- از کدام طرف باید وارد جواهر فروشی شد؟
صدایش بلند و با لهجه خشن تگزاسی همراه بود. راننده در ورودی مغازه را به او نشان داد:
- آنجاست مادام.
- بسیار خب عزیزم. همین دور و برها باش زیاد طول نمی کشد.
- من باید ساختمان را دور بزنم مادام. اینجا جای مناسبی برای پارک کردن نیست.
آن زن دستی به پشت راننده زد و گفت:
- تو هر کاری را که باید انجام بدهی انجام بده الکی خوش!
راننده خود را عقب کشید. راننده اتومبیل کرایه برای او کار عذاب آوری بود. او از همه آمریکایی ها به خصوص تگزاسی ها متنفر بود.
او تصویر خود را در آینه در مغازه دید و خودش را مرتب کرد. لبخندی به لب آورد و به طرف دری که توسط دربان یونیفرم پوش باز شده حرکت کرد:
- عصر بخیر مادام.
- عصر بخیر الکی خوش! شما غیر از جواهرات محلی چیز دیگری هم در آنجا می فروشید؟
و خودش از حرفی که زده بود خنده اش گرفت و با دهان بسته خندید. رنگ صورت دربان تغییر کرد. زن بلوند در حالی که موجی از بوی عطر خود را بر جا می گذاشت به داخل مغازه رفت.
آرتور چیلتون یکی از فروشنده ها به طرف او آمد:
- چه خدمتی می توانم برایتان انجام بدهم مادام؟
- پی جی پیر به من گفته که برای تولد خودم چیزی بخرم؛ به همین دلیل است که من اینا هستم. چی دارید؟
- چیز به خصوصی مورد نظر شماست؟
- هی یارو! شما انگلیسی ها خیلی تند کار می کنید. اینطور نیست؟
او خندید و با دست به شانه او زد. مرد انگلیسی به خودش فشار آورد که همچنان خونسرد باقی بماند و عکس العملی نشان ندهد. زن
ادامه داد:
- شاید چیزی که مقداری زمرد در آن به کار رفته باشد. پی جی پیر عاشق این است که برای من زمرد بخرد.
- لطفا از این طرف.
چیلتون او را به طرف ویترینی که چند سینی پر از زینت آلات زمردین در آن به نمایش گذاشته شده بود برد.
زن مو طلایی با حرکت ناخوشایندی حاکی از تحقیر به آنها نگاهی انداخت و گفت:
- این ها بچه ها هستند. پدر و مادرشان کجاست؟
چیلتون با لحن محکمی گفت:
- قیمت هر کدام از اینها بیش از سی هزار دلار است.
- به جهنم! این پولی است که من به عنوان انعام به آرایشگرم میدهم.
و بعد با صدای بلند خندید.
- اگر من با این جواهرات برگردم پی جی پیر آن را نوعی توهین به خودش تلقی خواهد کرد.
چیلتون پی جی پیر را در نظرش مجسم کرد. یک مرد چاق و شکم گنده و به اندازه همین زن پرسر و صدا و بی ملاحظه. آن ها خوب باهم جور شده بودند. او فکر کرد:
- چرا پول همیشه به سمت کسی می رود که استحقاقش را ندارد؟
- مایلید قیمتش چه مقدار باشد مادام؟
- چرا با چیزی در حدود یکصد هزار تا شروع نکنیم؟
او آب دهانش را قورت داد و گفت:
- پس شاید بهتر باشد که با خود میر فروشگاه صحبت کنید. آقای گریگوری هالستون میل دارند شخصا کار فروش جواهرات بزرگ و گران قیمت را انجام بدهند.
چیلتون چون هیچ نوع کمسیونی بابت فروش دریافت نمی کرد، در هر حال ترجیح میداد که این مشتری پر دردسر را به خود آقای هالستون واگذار کند. او زنگی را در زیر پیشخوان فشار داد و چند لحظه بعد یک مرد رنگ پریده در مقابل آنها ظاهر شد و نگاهی عصبی به آن زن انداخت و در دل دعا کرد قبل از اینکه او مغازه را ترک کند هیچ یک از مشتریان اصلی اش سر نرسند.
چیلتون گفت:
- آقای هالستون ایشان خانوم...
او حرفش را قطع کرد:
- "بنکه" عزیزم. "ماری لو بنکه" ، همسر پی جی پیر. شما حتما چیزی در مورد پی جی پیر شنیده اید؟
گریگوری هالستون لبخندی زد که به زحمت روی لب هایش قابل تشخیص بود.
- البته.
چیلتون ادامه داد:
- خانوم بنکه مایلند زمرد خریداری کنند آقای هالستون.
گریگوری هالستون به سینی های زمرد درون ویترین اشاره کرد و گفت:
- ما زمردهای زیبایی در اینجا داریم که...
چیلتون توضیح داد:
- ایشان چیزی می خواهند که در حدود یکصد هزار دلار قیمت داشته باشد.
اینبار لبخند روشن گریگوری هالستون کاملا واضح و مشخص بود. این می توانست آغاز خوبی برای فروش بعد از ظهر باشد.
او گفت:
- می دانید؟ امروز روز تولد من است و پی جی پیر از من خواسته که چیز قشنگی برای خودم بخرم.
هالستون گفت:
- که اینطور...ممکن است دنبال من بیایید؟
زن موطلایی به دنبال هالستون با راه افتاد. او دری را در انتهای سالن فروشگاه باز کرد و آنها وارد یک اتاق کوچک شدند و هالستون با احتیاط در را پشت سرشان قفل کرد و گفت:
- ما در اینجا جواهرات با ارزش خودمان را برای مشتریان با ارزشمان نگه داری می کنیم.
در وسط اتاق یک جعبه آینه پر از جواهر بود که به طرز خیره کننده ای آرایش داده شده بود. او نگاهی به زمردهخا و الماس ها و یاقوت ها کرد و گفت:
- این شد! پی جی پیر اگر اینها را ببیند دیوانه می شود.
- آیا چیز موردعلاقه تان را در اینجا می بینید مادام؟
- خب بگذار ببینم اینجا چی داریم.
او به سمت جعبه ای که زمردها در آن چیده شده بود رفت.
- ممکن است این مجموعه را از نزدیک ببینیم؟
هالستون کلید کوچکی از جیبش بیرون آورد و در جعبه را باز کرد و سینی را از آن بیرون آورد و روی میز گذاشت. روی یک سطح مخملی بیش از ده قطعه زمرد خیره کننده می درخشید.
در حالی که هالستون با دقت نگاه می کرد آن زن سنجاق سینه ای را که از طلایی سفید ساخته شده و یک قطعه زمرد درشت روی آن کار گذاشته بودند برداشت و گفت:
- اگر این را بخرم پی جی پیر دستور خواهد داد که اسمم را روی آن حک کنند.
- شما سلیقه ای بسیار عالی دارید مادام. این یک زمرد ده قیراطی کلمبیایی به رنگ سبز چمنی است که هیچ ترک و خراشی ندارد و...
زمرد هیچ وقت ترک برنمی دارد.
هالستون خودش را عقب کشید:
- حق با شماست خانم. منظور من این بود که..
و برای اولین بار هالستون تشخیص داد که آن زن چشم هایی سبز به رنگ همان سنگ قیمتی دارد. او زمرد را برگرداند و پشت آن را هم بررسی کرد. هالستون گفت:
- ما یک مجموعه بزرگتر داریم که...
- نه عزیزم من همین را برمی دارم.
معامله بیش از چند دقیقه طول نکشید.
هالستون گفت:
- عالی است.
و بعد به آرامی پرسید:
- به دلار، یکصد هزار دلار می شود. مادام به چه صورتی پول را خواهند پرداخت؟
- نگران نباش الکی خوش! من یک حساب ارزی در بانک همین جا در لندن دارم. من یک چک کوچولو می نویسم بعد پی جی پیر می تواند پول را به حساب من بریزد.
- عالی است. من سنگ را میدهم صیقل بزنند و تمیز کنند و بعد آن را به نشانی شما می فرستم.
آن سنگ به هیچ وجه نیازی به تمیزکردن نداشت. ولی هالستون تصمیم نداشت که تا وقتی اعتبار چک مشخص نشده، اجازه خروجش را از آنجا صادر کند. او می دانست که جواهر فروش های زیادی توسط عده ای کلاهبردار و شارلاتان فریب خورده اند. هالستون از جمله کسانی بود که از این بابت به خود می بالید. زیرا تاکنون یک پوند هم کلاه به سرش نرفته بود. او پرسید:
- من کجا باید زمرد را تحویل بدهم؟
- ما در سوییت اولیورزل در دوچه هستیم.
هالستون یادداشت کرد:"دوچستر"
- من اولیور را جای نامرتبی می دانند. خیلی ها مثل من اقامت در هتل را دوست ندارند.ولی پی جی پیر آنجا کسانی را پیدا می کنند که معاملات زیادی را با آنها انجام می دهند.
در حالی که هالستون زیرچشمی نگاه می کرد زن بلوند دسته چکش را بیرون آورد، یک برگ از آن را کند و شروع به نوشتن کرد. هالستون متوجه شد که دسته چک مربوط به بانک برکلی است. او خوشحال شد. در آن بانک دوستی داشت که می توانست در مورد حصول اطمینان از اعتبار چک به او کمک کند.
هالستون چک را برداشت:
- من خودم فردا زمرد را برای شما می آورم.
آن زن بلوند و درخشان گفت:
پی جی پیر عاشق این جواهر خواهد شد.
هالستون مودبانه جواب داد:
- مطمئنا ایشان سلیقه شما را خواهند پسندید.
و بعد او را تا دم در خروجی راهنمایی کرد.
- رالستون...
هالستون خواست اشتباه تلفظ او را صحیح کند. ولی بعد منصرف شد و با خود گفت:
- چه اهمیتی دارد؟
-...یک روز بعداز ظهر بیا بالا با هم چای بخوریم. تو عاشق پی جی پیر خواهی شد.
- قطعا یک روز خواهم آمد. متاسفانه من بعداز ظهرها سخت درگیر کار هستم.
هالستون مشتری اش را تا وقتی که به طرف یک دایملر سفید رفت و راننده در را برای او باز کرد با نگاه بدرقه کرد. زن بلوند در آخرین لحظه برگشت و انگشست شستش را به علامت اینکه آماده رفتن است برای هالستون بلند کرد.
به محض اینکه هالستون به دفترش برگشت بلافاصله تلفن را برداشت و به دوستش در بانک برکلی تلفن کرد.
- پیتر عزیزم، من چک صد هزار دلاری دارم که توسط خانم ماری لو بنکه کشیده شده. می خواستم ببینم چه وضعی داره؟
- یک دقیقه صبر کن ببینم پیرمرد.
هالستون گوشی در دست منتظر ماند. او آرزو کرد که چک محل داشته باشد چون اخیرا معاملات راکد شده و وضع بازار فروش کساد بود. لحظاتی بعد پیتر به پشت تلفن برگشت:
- هیچ مشکلی ندارد گریگوری. در این حساب خیلی بیشتر از مبلغ آن چک پول است.
هالستون احساس لرزش خفیف و آرامش بخشی کرد و گفت:
- متشکرم پیتر.
- کاری نبود گریگوری.
- ناهار هفته آینده با من.
چک صبح روز بعد نقد شد و زمرد کلمبیایی توسط یک پیک مخصوص به خانم پی جی بنکه در هتل دوچستر تحویل شد.
بعد از ظهر همان روز پیش از بسته شدن فروشگاه منشی آقای گریگوری هالستون گفت:
- خانم بنکه در اینجا هستند و می خواهند شما را ببینند آقای هالستون.
قلب او فرو ریخت. حتما آن زن برگشته بود که آن جواهر را پس بدهد. ولی او تصمیم گرفت که در مقابل پس گرفتن آن مقاومت کند.
- آمریکایی های لعنتی!
هالستون لبخندی مصنوعی بر لب آورد که به او خوش آمد بگوید:
- عصر بخیر خانم بنکه...فکر میکنم شوهر شما جواهر را نپسندید.
- شما اشتباه می کنید. پی جی پیر دیوانه آن جواهر شده است.
قلب هالستون شروع یه تپیدن کرد. زن ادامه داد:
- در واقع او مرا به زور به اینجا فرستاده که یکی دیگر از آن را تهیه کنم. او می خواهد یک جفت گوشواره از آن داشته باشم.
اخم کوچکی بر پیشانی گرگوری هالستون ظاهر شد:
- متاسفانه ما ممکن است مشکلی داشته باشیم خانم بنکه.
- چه مشکلی عزیزم؟
- آن جواهری که شما دارید بی همتاست. یکی دیگر مثل آن به هیچ وجه نمی توان پیدا کرد. ولی من چند سری زمردهای دوست داشتنی با فرم های مختلف دارم که...
- من چیز دیگری نمی خواهم. من فقط یکی دیگر درست مثل همان که خریده ام می خواهم.
- خیلی صادقانه بگویم خانم بنکه. ما تعداد زیادی سنگ ده قیراطی بدون خراش و ترک نداریم. البته سنگ های رگه دار وجود دارد ولی...
- بیا بالاخره ممکن است یکی از آن ها را در جایی پیدا کنیم...
- باور کنید خانم من تعداد زیادی جواهر از این نوع دیده ام. اینکه شما بتوانید یکی شبیه به آن پیدا کنید تقریبا غیرممکن است.
- ما یک ضرب المثل داریم که می گوید غیرممکن غیرممکن است. روز شنبه جشن تولد من است. پی جی می خواهد که من آن گوشواره ها را داشته باشم. او معمولا هرچه را که بخواهد به دست می آورد.
- من فکر نمی کنمکه بتوانم...
- چقدر من بابت آن سنجاق سینه پول دادم؟یکصد هزار؟ من قول میدهم که پی جی پیر برای جفت آن دویست هزار یا سیصد هزار هم می پردازد.
فکر سریعی از مغز هالستون گذشت. یک نمونه دیگر از این جواهر ممکن بود در جایی پیدا بشود. اگر آقای پی جی تصمیم به پرداخت مبلغ اضافی مثلا دویست هزار دلار را داشته باشد به این ترتیب معامله خوبی در پیش است.
هالستون به منافع احتمالی این معامله فکر کرد و گفت:
- من در این مورد پرس و جو خواهم کرد خانم بنکه. من تقریبا اطمینان دارم که هیچ جواهر فروشی در بنکه چنین چیزی ندارد. اما گاهی اوقات در کلکسیون های خصوصی که به معرض فروش گذاشته می شود نمونه های استثنایی پیدا می شود. من به چند جا زنگ میزنم و منتظر نتیجه می مانم تا ببینم چه اتفاقی می افتد. امیدوارم تا آخرهفته بتوانم آن را برای شما تهیه کنم.
آن زن بلوند گفت:
- فقط بین خودمان باشد. پی جیپیر ممکن است تا سیصد و پنجاه هزار هم در این معامله بالا برود.
و خانم بنکه رفت و موجی از عطرش را پشت سر گذاشت.
گریگوری هالستون در دفترش نشست و در رویای دور و درازی فرو رفت. سرنوشت در انتظار او بود. یک پیرمرد خرفت با آن زن بلوند ترشیده اش تصمیم داشتند مبلغ 350 هزار دلار بابت یک زمرد یکصد هزار دلاری بپردازند. سود این معامله رقم مشخصی در حدود 250 هزار دلار بود. گریگوری هالستون فکر کرد که هیچ ضرورتی ندارد که آقای براور پارکه صاحب مغازه را در جریان قرار بدهد. این یک مسئله ساده بود که می توانست بین او و مشتری اش محدود بماند. مبلغ 250 هزار دلار اضافی برای بقیه عمر او کفایت می کرد.
تنها کاری که آقای هالستون باید انجام میداد این بود که جفت آن زمردی را که به خانم بنکه فروخته بود پیدا کند. خیلی زود مشخص شد که این کار مشکل تر از آن بود که هالستون پیش بینی می کرد. هیچ کدام از جواهر فروش هایی که وی به آن ها تلفن زده بود چیزی را که او
می خواست نداشتند. او در چند روزنامه معتبر لندن آگهی داد و با تعدادی از واسطه ها و دلال های کلکسیون های خصوصی تماس گرفت. و طی روز های بعد از آن با سیلی از واسطه ها و دلال های پست و نامرغوب و چندتایی هم با کیفیت و خوب مواجه شد اما هیچ کدام از آنها شباهتی به جواهر مورد نظر او نداشت.
روز چهارشنبه خانم بنکه تلفن کرد:
- پی جی کم کم دارد بی طاقت می شود آیا چیزی را که قول داده بودید پیدا کردید؟
- هنوز نه خانم بنکه ولی نگران نباشید. ما پیدا می کنیم.
روز جمعه او دوباره تماس گرفت و یادآور شد:
- فردا روز تولد من است.
- میدانم خانم بنکه. اگر من چند روز بیشتر وقت داشتم می توانستم...
- خب مهم نیست اگر تا فردا آن زمرد پیدا نشد این یکی را هم که خریده بودم برمی گردانم. پی جی پیر قول داده که به جای زمرد ملکی در خارج از شهر برای من بخرد. شما جایی به نام "ساسکس" را می شناسید؟
- خانم بنکه من اطمینان دارم که شما از زندگی در ساسکس بیزار خواهید شد. زندگی خارج از شهر مصیبت است. خانه های آنجا در وضع مخروبه است و حرارت مرکزی ندارد...
زن موطلایی حرف او را قطع کرد:
- بین خودمان باشد خود من هم گوشواره های زمرد را ترجیح میدهم. پی جی پیر حاضر شده تا چهارصد هزار دلار هم بپردازد. نمیدانید او چه آدم کله شق و یک دنده ای است.
چهارصد هزار! هالستون حجم پول را در میان دست هایش احساس می کرد. او با لحن تقریبا تضرغ آمیزی گفت:
- باور کنید خانم من هر کاری از دستم بر بیاید انجام می دهم. من فقط به مقداری وقت بیشتر نیاز دارم.
- این دیگر به من مربوط نیست عزیزم. به پی جی پیر مربوط است.
و تلفن قطع شد.
هالستون روی صندلی اش نشست و به سرنوشت خود بد و بیراه گفت. از کجا می توانست یک زمرد ده قیراطی مشابه آن سنگ لعنتی پیدا کند؟ او آن قدر در افکار دور و درازش غوطه ور بود که صدای انترفون را که برای بار سوم بوق می زد نشنیده بود. هالستون دکمه را فشار داد و پرسید:
- چه خبر است؟
- خانم کنتس ماریسا پشت خط تلفن هستند آقای هالستون. ایشان می خواهند در مورد آگهی امروز صبح ما در روزنامه با شما صحبت کنند.
یک مورد بی فایده دیگر! از صبح تا حالا بیش از ده تلفن در این خصوص داشت که همه آن ها وقت تلف کردن بود. او تلفن را برداشت و با لحن نامطبوعی گفت:
- بله؟
یک صدای نرم زنانه با لهجه ایتالیایی گفت:
- روز بخیر سینیور. من در روزنامه خواندم که شما مایلید احتمالا یک زمرد بخرید.
- اگر دارای مشخصات موردنظر ما باشد بله.
هالستون نمی توانست احساس بی صبری را از لحن صدایش دور کند.
- من یک زمرد دارم که سال های طولانی در خانواده ما بوده است. آن جواهر یک پکاتو است. افسوس که در شرایطی هستم که باید آن را بفروشم.
او این داستان را قبلا هم شنیده بود. هالستون در حالی که به صدای تلفن کننده گوش می کرد فکرکرد که باید دوباره به چند جواهر فروشی بزرگ لندن زنگ بزند و از آن ها بخواهد که به ا کمک کنند.
- سینیور اگر اشتباه نکنم شما به دنبال یک جواهر ده قیراطی می گردید بله؟
- بله.
- آنچه که من دارم یک زمرد کلمبیایی ده قیراطی است.
هالستون احساس کرد نفسش بند آمده است.
- شما چی گفتید؟
- من یک زمرد سبز چمنی کلمبیایی ده قیراطی دارم. آیا شما طالب آن هستید؟
او با احتیاط گفت:
- من...من فکر میکنم که شاید شما بتوانید برای چند دقیقه به اینجا تشریف بیاورید تا ما بتوانیم نگاهی به آن بیاندازیم.
- نه متاسفانه من الان خیلی گرفتارم؛ ما داریم تدارک یک میهمانی را می بینیم. شاید برای هفته آینده بتوانم...
- نه هفته آینده برای ما خیلی دیر است...ممکن است من به دیدن شما بیایم؟
هالستون در حالی که سعی می کرد حالت اشتیاقی را که در صدایش بود پنهان کند اضافه کرد:
- اگر بخواهید من می توانم همین حالا بیایم.
- آه نه من دارم برای خرید بیرون می روم.
- ببخشید شما الان کجا هستید؟
- در"ساووی"
- من می توانم در مدت پانزده دقیقه آنجا باشم.
صدای او تب دار بود. کنتس پرسید:
- اسم شما لطفا؟
-هالستون، گریگوری هالستون.
- سوئیت 26...
فاصله بین جواهر فروشی پارکر و پارکر تا هتل ساووی پایان ناپذیر به نظر می رسید. هالستون احساس می کرد که در هر توقف پشت چراغ قرمز می میرد و زنده می شود. اگر آن زمرد مشابه زمرد خانم بنکه باشد او به یکی از ثروتمندان لندن تبدیل می شد. آن پیرمرد ابله حاضر بود 400 هزار دلار در این معامله بپردازد که 300 هزار دلار آن سود خالص بود. او می توانست با این پول جایی در ریویرا بخرد، شاید هم یک کشتی یا یک ویلای ساحلی و قایق.
هالستون یک لائوی و ضدمذهب بود ولی وقتی داشت از پله های هتل ساووی به طرف سوئیت 26 می رفت متوجه شد که دارد دعا می کند.
- خدای من کاری کن که این سنگه با آن یکی جور باشد و پی جی پیر را راضی کند.
او به مقابل در اتاق کنتس رسید و ایستاد و نفس عمیقی کشید. سپس ضربه ای به در زد. هیچ جوابی شنیده نشد.
- آه خدای من او رفته است...حتما من دیر کرده ام.
در باز شد و هالستون خود را در برابر یک بانوی جذاب و میان سال با چشم های سیاه و صورت کشیده و موهای پیچیده شده در توری دید. او به نظر پنجاه ساله می آمد و وقتی شروع به صحبت نمود هالستون لهجه ایتالیایی آشنای او را شناخت:
- بله؟
- من گریگوری هالستون هستم. شما به من تلفن کرده بودید؟
او در حالت عصبی اش کمی لکنت داشت:
- اوه بله...من کنتس ماریسا هستم. بیاید تو سینیور.
- متشکرم.
وارد اتاق شد. زانوانش می لرزید و نمی توانست از لرزش آنها جلوگیری کند. چیزی نمانده بود که بی اختیار بپرسد:
- زمرد کجاست؟
ولی او می دانست که باید خودش را کنترل کند. نمی بایست هیچ احساس هیجان و اشتیاقی را از خود نشان می داد. اگر آن سنگ چیز موردنظرش باشد فرصت چانه زدن هم باید باقی می گذاشت. در هر حال او یک متخصص بود و آن زن یک غیر حرفه ای.
کنتس گفت:
- بفرمایید بنشینید.
هالستون نشست.
- زبان انگلیسی من خیلی ضعیف است سینیور.
- اه نه نه بسیار ملیح و خوشایند است.
- متشکرم. چای میل دارید یا قهوه؟
- هیچ کدام کنتس خیلی متشکرم.
او احساس می کرد که معده اش از دردی عصبی به هم می خورد. آیا هنوز برای شروع صحبت زود بود؟ لحظه ای بعد طاقتش را از دست داد. او دیگر نمی توانست صبر کند.
- زمرد...
- آن بله این زمرد از مادربزرگم به من رسیده است. من آرزو داشتم آن را وقتی دخترم بیست و پنج ساله شد به او بدهم. اما شوهرم در میلان وارد یک معامله سنگین شده و به پول احتیاج دارد و من...
این حرف ها برای هالستون هیچ جذابیتی نداشت. برای او هیچ فرقی نمی کرد که این جواهر از کجا آمده است. او در اشتیاق دیدن او می سوخت و تاب تحمل این تعلیق و انتظار را نداشت. کنتس ادامه داد:
- ...مجبورم آن را بفروشم تا بتوانم در این موقعیت از شوهرم حمایت کنم. آیا به نظر شما اشتباه می کنم؟
- آه نه نه. اصلا چنین چیزی نیست. وظیفه زن است که در هر شرایطی در کنار شوهرش باشد. حالا زمرد کجاست؟
کنتس جواب داد:
- من آن را آورده ام همین جاست.
سپس دست در جیبش کرد و یک تکه دستمال کاغذی مچاله شده را بیرون آورد و به دست او داد.
روح هلستون به در آمد. او یک زمرد ده قیراطی شگفت انگیز و بی نظیر در دست داشت. به رنگ سبز چمنی و کلمبیایی. در نظر اول شباهت عجیبی با آن جواهر که به خانم بنکه فروخته بود داشت. اندازه و رنگ هر دو یکی بود. تقریبا غیر ممکن بود که بتوان تفاوتی بین آن ها پیدا کرد. هالستون با خودش فکر کرد:
- این دقیقا شبیه به آن یکی نیست. اگر هم باشد به این آسانی نمی توان فهمید. تنها یک متخصص می تواند این فرق را تشخیص بدهد.
دست هایش به نحو محسوسی می لرزید و او نهایت تلاشش را می کرد تا به نحوی این ارزش را مهار کند. سنگ را برگرداند تا نور سطح آن را بپوشاند. کنتس با سادگی گفت:
- این یک سنگ نسبتا کوچک زیباست. خیلی جالب است. من در تمام این سال ها عاشقش بودم و جداشدن از آن برایم سخت است.
- شما دارید کار درستی انجام می دهید. وقتی معاملات و کار شوهرتان رونق بگیرد، می توانید هر تعداد از اینها که بخواهید بخرید.
- من هم همین احساس را دارم. حرف شما به من قوت قلب می دهد.
- من همیشه سعی می کنم خدمتی برای دوستانم انجام بدهم. ما تعداد زیادی از این سنگ ها در مغازه داریم. وقتی یکی از دوستانم سفارش زمردی را داده که با آنچه قبلا خریده منطبق و قرینه باشد، او حاضر است برای یک چنین چیزی تا شصت هزار دلار هم بپردازد.
کنتس آهی کشید:
- اگر من این را به شصت هزار دلار بفروشم مادربزرگم مرا در قبر نفرین خواهد کرد.
هالستون لب هایش را جمع کرد و لبخندی زد و گفت:
- شاید بتوانم دوستم را قانع کنم که تا حدود صد هزار دلار بالا برود. این قیمت خوبی است. بسیار بیش از ارزش واقعی آن است. ولی دوستم مشتاق است هر طور شده آن را بدست بیاورد.
کنتس سرش را تکان داد:
- حالا کمی بهتر شد.
قلب هالستون در حال ترکیدن بود.
- من دسته چکم را همراه دارم می توانم همین حالا چک آن را بنویسم.
قیافه کنتس در هم رفت:
- آه نه متاسفم...این مشکل مرا حل نمی کند.
هالستون به او خیره شد:
- مشکل شما؟
- بله همان طور که توضیح دادم شوهر من وارد یک معامله حساس شده است. او به سیصد و پنجاه هزار دلار نقد احتیاج دارد. من یکصد هزار دلار دارم که به او بدهم. ولی دویست و پنجاه هزار دلار کم دارم. من امیدوار بودم که با این زمرد بتوانم این مبلغ را تهیه کنم.
- ولی کنتس عزیز هیچ زمردی در دنیا وجود ندارد که این مقدار ارزش داشته باشد. یکصد هزار دلاری هم که من پیشنهاد کردم بیش از قیمت واقعی است.
- من حرف شما را باور می کنم آقای هالستون اما این مبلغ هیچ کمکی به شوهر من نمی کند.
بعد از روی صندلی برخاست و اضافه کرد:
- من این سنگ را نگه می دارم و آن را به دخترم می دهم.
او دستش را جلو آورد و به آرامی گفت:
- به خاطر آمدنتان به اینجا از شما متشکرم سینیور.
هالستون با حالت بلاتکلیفی ایستاده بود. یک لحظه مکث کرد. حرص او با منطقش در حال جدال بود. ولی می دانست که به هیچ قیمت نباید این موقعیت را از دست بدهد.
- لطفا بنشینید کنتس عزیز. من فکر می کنم که ما بتوانیم به یک راه حل میانه برسیم. شاید من بتوانم دوستم را قانع کنم که از این بابت یکصد و پنجاه هزار دلار بپردازد.
کنتس گفت:
- دویست و پنجاه هزار دلار.
- بگذار بگویم دویست هزار.
- دویست و پنجاه هزار.
هالستون تصمیم خود را گرفت. 150 هزار دلار بهتر از هیچ است. با این پول حداقل یک ویلای کوچک و یک قایق می توان خرید.
- بسیار خب قبول.
- آه خیلی خوشحالم.
هالستون با عصبانیت در دل گفت:
- تو بایدم خوشحال باشی!
ولی او تقصیری نداشت. این یک معامله بود. هالستون برای آخرین بار نگاهی به زمرد انداخت و آن را در جیبش گذاشت.
- من یک چک را از حساب مغازه می نویسم.
- بسیار خب سینیور.
هالستون چک را نوشت و به او داد. در ازای این چک چکی به مبلغ چهارصد هزار دلار از خانم بنکه می گرفت و دوستش پیتر آن را برای او نقد می کرد و او چک کنتس را با چک مغازه عوض می کرد و تفاوت بین آن را به جیب می ریخت. پیتر می توانست ترتیبی بدهد که چک 250 هزار دلاری در گزارش حسابداری مغازه وارد نشود.
یکصد و پنجاه هزار دلار! او از هم اکنون آفتاب گرم سواحل فرانسه را روی صورتش احساس می کرد. طول مدت رانندگی برای برگشتن به مفازه به نظرش یک ثانیه رسید. او می توانست خوشحالی خانم بنکه از دیدن این جاهر را به خوبی حدس بزند. علاوه بر این همه، او خانم بنکه را از داشتن خانه ای درخارج شهر آسوده کرده بود.
وقتی هالستون قدم به داخل مغازه گذاشت چیلتون به او گفت:
- قربان یک مشتری مشتاق است که...
هالستون با خوشرویی دستی برای او تکان داد و از کنارش گذشت:
- بعدا.
او برای هیچ مشتری دیگری نه حالا و نه هیچ وقت دیگری وقت نداشت. از این لحظه به بعد این فروشندگان دیگر بودند که باید در انتظار او می ماندند. او از این پس فقط از گوچی و لاستون خرید می کرد. هالستون به داخل دفتر کارش پرید و در را پشت سرش بست. زمرد را روی میز گذاشت و شماره تلفن را گرفت و لحظه ای بعد صدای تلفنچی را شنید:
- هتل دورچستر.
- سوئیت الیورلوسل لطفا.
- میل دارید با چه کسی حرف بزنید؟
- خانم پی جی بنکه.
- یک لحظه صبر کنید لطفا.
هالستون در حالی که منتظر بود شروع به سوت زدن کرد. چند لحظه بعد تلفنچی دوباره ری خط برگشت:
-متاسفم خانم بنکه از اینجا رفته اند. من به همه سوئیت ها تلفن زده ام. ایشان با هتل تسویه حساب کرده اند.
- این غیرممکن است...
- برای گرفتن اطلاعات بیشتر می توانید با پذیرش صحبت کنید.
صدای مردی روی خط آمد:
- پذیرش، چه کمکی می توانم به شما بکنم؟
- می خواستم ببینم خانم بنکه را در کدام اتاق می توانم پیدا کنم؟
- خانم بنکه امروز صبح بعد از تسویه حساب با هتل اینجا را ترک کردند.
هالستون فکر کرد: حتما وضع غیر منتظره ای پیش آمده است.
- ممکن است بپرسم که ایشان هیچ نشانی یا پیغامی از خودشان باقی نگذاشته اند؟
- متاسفم ایشان هیچ چیز باقی نگذاشته اند.
- ولی او باید یک یادداشت آنجا گذاشته باشد.
- من خودم ایشان را تا جلوی در بدرقه کردم. هیچ پیغامی ازخودشان باقی نگذاشته اند.
هالستون احساس کرد چیزی مثل سنگ در معده اش سنگینی می کند. او گوشی را به آرامی روی تلفن گذاشت و به صندلی اش تکیه داد. نمی دانست چکار باید بکند. هر طور شده بود او می بایست خانم بنکه را پیدا کند و به او اطلاع بدهد که جواهر را پیدا کرده است. او می بایست هر طور شده چک دویست و پنجاه هزار دلاری را از کنتس پس می گرفت. با عجله شماره هتل ساووی را گرفت:
- سوئیت 26 لطفا.
- با چه کسی می خواهید صحبت کنید؟
- کنتس ماریسا.
- یک لحظه صبر کنید لطفا.
اما قبل از اینکه تلفنچی پشت خط برگردد یک احساس درونی وقوع حادثه مصیبت باری را به او خبر داد و لحظاتی بعد این حادثه اتفاق افتاد:
- متاسفم، کنتس ماریسا تسویه حساب کرده و هتل را ترک کرده اند.
انگشتان او چنان می لرزید که به دشواری می توانست شماره تلفن بانک را بگیرد. او در حالی که آرزو می کرد حداقل بتواند جلوی نقد شدن چک را بگیرد گفت:
- سرپرست حسابداری را به من وصل کنید خیلی سریع!
ولی باز هم دیر شده بود. او زمردی را به مبلغ یکصد هزار دلار به تریسی فروخته و بعد همان را به مبلغ دویست و پنجاه هزار دلار از او خریده بود!
گریگوری هالستون در حالی که فکر می کرد که چگونه باید این جریان را به برادران پارکر خبر دهد از روی صندلی اش به زمین غلتید.
فصل 22
تریسی زندگی تازه ای را آغاز کرده بود. او یک خانه قدیمی ویلایی در شماره 45 میدان الن خرید که برای تعطیلات و میهمانی ها جای بسیار زیبا و دلگشایی بود.
گونتر به تریسی کمک کرد که اطراف خانه را نرده گذاری کند. او تریسی را همه جا به عنوان یک بیوه ثروتمند که شوهرش در کار واردات و صادرات بوده معرفی می کرد. در فرصت های مناسب تریسی سفر های کوتاهی به فرانسه، سوئیس، بلژیک و ایتالیا کرد که همه آنها منافع قابل توجهی برای گونتر در پی داشت.
با آموزش های گونتر تریسی اطلاعات زیادی درباره خانواده های اشرافی اروپا از آلما و از ایتالیا تا اسپانیا بدست آورده بود. او به یک زن هزار چهره متخصص در آرایش و گریم و تغییر قیافه و تقلید لهجه ها و زبان های مختلف مبدل شده بود. تریسی بیش از شش پاسپورت داشت و در کشورهای مختلف به عنوان دوشس انگلیسی، میهماندار خطوط هوایی فرانسه و یک بیوه پولدار از مردم آمریکای جنوبی ظاهر می شد. او طی مدت یک سال پول بسیار زیادی بیش از آنچه به آن نیاز داشت ذخیره کرد. او سرمایه ثابتی ایجاد کرد که از محل بهره آن، اعانات و کمک های بزرگی به ارگان ها و تشکیلات بزرگ خیریه می کرد که از جمله آنها انجمن حمایت از زنان زندانی سابق بود. این کمک ها به
صورت كاملا پنهانى و گمنام انجام مى گرفت.تريسى همچنين ترتيبى داده بود كه روزانه مبلغى از درآمدش به عنوان پس انداز بازنشستگى به بيمه پرداخت شود.او از اينكه كارش را متوقف كند،بيزار بود.او شيفته گول زدن آدم هاى زرنگ و موفق بود.هيجان و اضطراب هر يك از آن جسارت ها و بى باكى ها،براى او مانند مواد مخدر عمل مى كرد.
تريسى به تدريج متوجه شده بود كه هربار به عمليات بزرگترى نياز دارد.او اين كار را با يك نوع اعتقاد و باور قلبى انجام مى داد.تريسى سعى مى كرد كه از ايجاد مزاحمت براى افراد ضعيف خوددارى كند.او در پى كسانى بود كه آنها را تيپ دشمنان خود مى دانست.كسانى كه از راه حرص و آز و يا هرزگى و فساد و يا هر دوى اينها،مال اندوزى مى كردند.كارهاى او يك كين خواهى و انتقام جويى پايان ناپذير بود.او به خودش مى گفت:
-هيچ كس به خاطر كارهايى كه من با آنها مى كنم،خودكشى نمى كند.ولى مادرم اين كار را كرد.
روزنامه ها شروع به انتشار اخبار و گزارش هايى درباره فرار و اختفاى دزدان جسور و متهورى كردند كه سراسر اروپا را عرصه تاخت و تاز خود قرار داده بودند؛زيرا تريسى از قيافه هاى مختلفى استفاده مى كرد.پليس متقاعد شده بود كه بسيارى از اين سرقت ها،نتيجه قدرت ابتكار و خلاقيت يك گروه از زنان تبهكار است.پليس بين الملل،اينترپول وارد عمل شده بود.
در دفتر مركزى اتحاديه بيمه بين المللى جي.جى.رينولدز در مانهاتان به دنبال دانيل كوپر فرستاده شد.
رينولدز گفت:
-ما مشكلي داريم.تعداد زيادى ازمشتريان بزرگ ما در اروپا ضربه خورده اند.ظاهرا سرقت ها كار يك گروه از زنان تبهكار است.همه عصبانى هستند و مى خواهند كه اين گروه زودتر دستگير شود.اينترپول پذيرفته است كه با ما همكارى كند.اين كار به تو واگذار مى شود،دن.تو فردا بايد به فرانسه بروى.
تريسى و گونتر در رستورانى در خيابان"مونت" شام مى خوردند.
-آيا تا به حال اسم "ما كسيميلان پيتر پوينت"به گوشت خورده است،تريسى؟
اين اسم به گوشش آشنا بود؛ولى به خاطر نمى آورد كه قبلا آن را در كجا شنيده است.او به ياد آورد كه جف در كشتى به او گفته بود،ما به يك دليل مشترك در اين جا هستيم...ماكسيميلان پيتر پوينت خيلى ثروتمند است.جف گفته بود:
-سرگرمى او اين است كه كمپانى هاى بزرگ و قابل رقابت را به زور از صحنه خارج كند.
تريسى به ياد روزهاى دورترى افتاد:
...وقتى رومنو قدرت را در كارخانه به دست گرفت،همه كارگران قديمى را بيرون كرد و افراد خودش را به جاى آنها به كار گماشت.بعد شروع كرد به تخريب كمپانى...آنها همه چيز را بردند،كارخانه،اين خانه،اتومبيل مادر شرا...
گونتر با نگاه عجيبى به تريسى خيره شد و پرسيد:
-تريسى تو حالت خوب است؟
-آه بله بله،من خوبم.
او فكر كرد:
-گاهى زندگى مى تواند فوق العاده غير عادلانه باشد؛اين بر عهده خود ماست كه چگونه با آن برخورد كنيم.
بعد گفت:
-خوب،در مورد ماكسيميلان پيتر پوينت برايم بگو.
-
-او اخیرا"سومین زنش را هم طلاق داده است و تنها زندگی می کند.من فکر می کنم اگر بتوانی با او باب آشنایی را باز کنی،بد نباشد.او برای روز جمعه همین هفته می خواهد سفری به آسیا برود.او یک جا درقطارلندن به استانبول برای خودش رزرو کرده است.
تریسی لبخندی زد:
-من تا به حال به شرق سفرنکرده ام.فکر می کنم ازآن لذت ببرم.
گونتربا لبخند متقابلی پاسخ داد:
-خوب است.پونیت به جز موزه "آرمیتاژ"در روسیه تنها کسی است که یک مجموعه ی نفیس ازفیروزه دارد که چیزی حدود بیست میلیون دلار می ارزد.
تریسی با کنجکاوی پرسید:
-اگرمن بتوانم تعدادی ازآن تخم مرغ های کوچک را برای شما بیاورم،با آنها چه می کنید؟آیا می شود آنها را فروخت؟
-کلکسیونرهای خصوصی عزیزم.تو آن تخم مرغ های کوچولو برایم بیاور،من لانه ای برای آنها پیدا می کنم.خوب ببینم چه می کنی.ماکسیمیلان آدمی نیست که به سادگی بتوان به او دسترسی پیدا کرد.اما دو شکاردیگر هم برای سفر به ونیز درروزجمعه درقطارجا رزرو کرده اند.آن دو می خواهند به یک فستیوال سینمایی بروند.من فکر می کنم آنها کاملا"برای لخت کردن آماده اند .تواسم "سیلوانا لاری"هنرپیشه ایتالیایی را شنیده ای؟
-البته
-او با "آلبرتو فورناتی"ازدواج کرده است.همان کسی که فیلم های حماسی بد تهیه میکرد.معروف است که او هنرپیشه ها و کارگردان ها را با دستمزد ناچیزی به کار می گیرد و به آنها قول پورسانت های بزرگ ازمحل فروش فیلم می دهد،ولی هیچ وقت ازاین بابت پولی به کسی نمی پردازد.او ازاین راه آنقدر پول به دست آورده که توانسته برای همسرش جواهرات گران قیمتی بخرد.هرقدر آن زن بیشتربه او بی اعتنایی و بی وفایی می کند،او برایش جواهرات بیشتری می خرد. او درحال حاضر آنقدر جواهردارد که می تواند یک جواهر فروشی باز کند.من مطمئنم که تو ازمصاحبت وهمسفرشدن با آنها لذت خواهی برد.
ترسی گفت:
-من مشتاق دیدارآنها هستم.
قطار"ونیزسیمپلون اورینت اکسپرس"درساعت یازده و چهل و چهاردقیقه پیش ازظهرروزجمعه،ایستگاه "ویکتوریا"ی لندن را به مقصد استانبول ازطریق توقف در"بلون"،پاریس،"لوزان"،میلا ن و ونیز ترک کرد.
سی دقیقه قبل ازحرکت قطار،یک دروازه ی متحرک کنترل مسافران به جلو درورودی سکوی ترمینال مستقرشده بود و دو مرد یونیفرم پوش وتنومند،درحالی که به میزپیشخوان آن تکیه داده بودند.منتظرورود مسافران بودند.
مالک جدید اورینت اکسپرس سعی می کرد،سبک و طرح سالن های قطار را که به فرم سال های اواخر قرن نوزدهم بود،حفظ نماید.بازسازی قطاراز روی نمونه اصلی آن صورت گرفته بود و خدمه قطار با یونیفرم آبی و رنگ و یراق های طلایی، به سبک سال های دهه 1920،چمدان و دیگروسایل تریسی را به داخل کوپه اش حمل کردند.
کوپه قطار برخلاف انتظاراو کوچک بود.درآن جا یک صندلی تکی با روکش موهرگلدار،یک قالیچه ویک نردبان برای دسترسی به طبقه ی بالای کوپه،دیده می شد.همه جا با مخمل سبزرنگی پوشیده شده بود وانسان احساس میکرد که داخل یک جعبه ی شکلات قراردارد.
تریسی امضاءکارتی را که درپای یک بطری کوچک شامپاین،دریک سینی نقره ای روی میزبود،خواند:
-"الیورآیرت،مدیرقطار"
ترسی تصمیم گرفت این هدیه را نگه دارد و با آن جشن کوچکی بگیرد.او سپس لباس هایش را ازچمدان بیرون آورد و به جالباسی آویخت.ترسی ترجیح می داد که با خطوط هوایی سفرکند تا با قطار،ولی او بنا داشت یکی ازهیجان انگیزترین سفرهایش را بگذراند.
قطاردقیقا"براساس ساعت ازقبل تعیین شده به حرکت درآمد و ازایستگاه خارج شد.تریسی به صندلی اش تکیه داد و به تماشای مناظرحومه ای لندن ازپنجره کوپه اش پرداخت.
درساعت یک و پانزده دقیقه همان روز،قطاروارد بندر"فولکستون"شد.آنجا،جایی بود که مسافران قطاربه کشتی انتقال داده می شدند تا ازطریق کانال "مانش"به بلون بروند و ازآنجا مجددا"با قطاراورینت اکسپرس سفرشان را به جنوب ادامه بدهند.
تریسی خودش را به یکی ازکارکنان قطاررساند و گفت:
-من شنیده ام که آقای ماکسیمیلان پیترپوینت با این قطارسفرمی کنند،آیا شما می توانید ایشان را به من نشان بدهید؟
-من آرزو داشتم که می توانستم این کار را برای شما انجام بدهم خانم.ایشان کابینی برای خودشان رزرو کرده وحتی پول آن را هم پرداخت کرده اند،اما برای سفرنیامده اند.البته جای تعجب نبود.چون قبلا"به ما گفته شده بود که ایشان مرد کاملا"غیرقابل پیش بینی هستند.
حالا فقط مانده بودند سیلوانا لاری و شوهرش،تهیه کننده فیلم های حماسی فراموش شده.
دربلون،مسافران به قطاردیگری راهنمایی شدند.بدبختانه کوپه تریسی درقطاردومی هم،دقیقا"منطبق با همان کوپه قبلی بود و راه آهن ناهموار،سفررا دشوارترمیکرد.او تمام روز را درکوپه اش ماند تا برنامه کارش را تدارک ببیند و درساعت هشت شب شروع به لباس پوشیدن کرد.
ازمحاسن قطارسریع السیرشرق یکی هم این بود که می توانست لباس شب بپوشد.تریسی یک پیراهن گیج کننده با تورنامرئی یه رنگ خاکستری فاخته ای با جوراب خاکستری و کفش براق پوشید و تنها یک گردنبند مروارید به گردنش آویخت.او نگاهی هب آینه انداخت و خود را براندازکرد.چشمهای سبزش حالت معصومیت داشت و قیافه اش بسیاربی ریا و آسیب پذیرمی نمود.تریسی با خود گفت:
-آینه دروغ می گوید.من دیگرآن زن قبلی نیستم،من با یک نقاب زندگی می کنم.
وقتی که داشت کوپه اش را ترک میکرد،کیف دستی اش روی زمین افتاد.درحالی که برای برداشتن آن خم شده بود متوجه شد که درهای کوپه دارای دو نوع قفل است،یکی ساخت کارخانه"یل"ودیگری ساخت"یونیورسال".تریسی فکرکرد:
-مشکلی نیست!
وبه طرف سالن غذاخوری به راه افتاد.درترن،سه سالن غذاخوری وجود داشت.دیوارها روکش چوب با تزئینات برنجی داشت و نو ملایمی اززیرحباب های شیشه ای که به طرز ماهرانه ای دردیوارها تعبیه شده بود،سالن را روشن میکرد.
تریسی متوجه شد که بسیاری ازمیزها خالی است.مدیررستوران به او خوشامد گفت و پرسید:
-یک میز برای یک نفر،مادموازل؟
تریسی نگاهی به اطراف سالن انداخت و گفت:
-متشکرم،من فعلا"قصد شام خوردن ندارم.
تریسی به سالن دوم رفت.این یکی کمی بیشترازاولی مشتری داشت.ولی هنوز تعدادزیادی ازمیزها خالی بود.مدیرسالن گفت:
-شب بخیرمادموازل،آیا شما تنها غذا میل می کنید؟
-نه متشکرم،من دارم دنبال بعضی ازدوستانم میگردم.
تریسی به سالن غذاخوری سوم رفت.جایی که تقریبا"تمام میزها اشغال شده بود.
مدیررستوران،تریسی را درجلوی درمتوقف کرد:
-متاسفم مادموازل برای میزچند دقیقه ای باید منتظربمانید.البته اگرمایل باشید درسالن های دیگرمیزخالی وجود دارد.
تریسی نگاهای به اطراف انداخت و درگوشه ای ازسالن آن چه را که درپی آن می گشت،پیدا کرد.
-مسئله ای نیست،من دوستم را پیدا کردم.
او ازجلو مدیررستوران گذشت و به طرف میزمورد نظرش رفت و با حالت عذرخواهانه ای گفت:
-ببخشید،تمام میزها اشغال شده،آیا اجازه می دهید کنارشما بنشینم؟
مرد به تندی روی پاهایش بلند شد و نگاه خریداری به تریسی انداخت و گفت:
-آه...خواهش می کنم.من آلبرتو فورناتی هستم و این همسرمن سیلواناست.
-تریسی ویتنی
او ازاسم اصلی اش استفاده کرد.
-آه...یک آمریکایی!من خیلی خوب انگلیسی صحبت می کنم.
آلبرتو فورناتی،چاق،طاس و قدکوتاه بود.چرا سیلوانا با او زندگی می کرد؟این مسئله ای بود که طی دوازده سال گذشته، مردم "رم"درباره ی آن حرف می زدند.سیلوانا،اندامی کشیده و جذاب و زیبایی کلاسیک و خیره کننده ای داشت.او هنرمندی بود که با استعداد طبیعی اش برنده جایزه اسکارونخل نقره ای شده بود.تریسی با یک نگاه متوجه شد که لباس شب او دوخت"والنتینو"است و حداقل پنج هزاردلاربابت آن پول پرداخت شده است.تریسی به یاد حرف های گونترهارتوگ درباره ی آنها افتاد:
-هروقت آن زن بیشتربه او بی اعتنایی کند،آلبرتو برای او پول بیشتری خرج می کند و جواهرات بیشتری می خرد.
حالا وقت آن رسیده بود که سیلوانا جواهراتش را بازکند!
فورناتی،چندلحظه پس ازنشستن تریسی سرصحبت را بازکرد:
-این اولین باری است که شما با قطارسریع السیرشرق سفرمی کنید،سینوریتا؟
-بله
-آه...این ترن خیلی رمانتیک است.پرازافسانه و داستان است.
چشم های او حالت غمناکی داشت:
-قصه های عجیب و غریب درمورد این قطارزیاد است.عالی جناب"باسیل زاهارف"فرمانده ارتش همیشه ازاین قطار استفاده میکرد.درکوپه ی هفم،او یک شب صدای جیغی می شنود و ازخواب بیدارمی شود و می بیند یک نفربه شدت به درکوپه ی او می کوبد.در را که باز می کند،یک دوشس جوان خود را جلوی پای او می اندازد.
فورناتی چندلحظه مکث کرد تا کره روی نانش بمالد و بعدازاینکه گازی ازآن زد،ادامه داد:
-شوهرش با کارد برهنه درپی او می آمد تا دوشس را بکشد.بعدا"معلوم شد که شوهرش یک دیوانه است واین ازدواج ازسوی پدر و مادرش به او تحمیل شده است.زاهارف شوهردیوانه دوشس را مهارکرد و همین باعث به وجود آمدن یک عشق رویایی بین آن دوشد که تا چهارسال طول کشید.
تریسی درحالی که چشمهایش ازاشتیاق درشت ترشده بود با هیجان گفت:
-آه...چقدرهیجان انگیز!
-بله،بعدازآن هرسال زاهارف درکوپه شماره هفت قطارسریع السیرشرق و دوشس درکوپه ی شماره هشت این قطار سفر می کردند.وقتی شوهردیوانه دوشس مرد،او با زاهارف ازدواج کرد و ژنرال برای او به عنوان هدیه ازدواج،یک کازینو درمونت کارلو خرید.
-داستان بسیارجالبی بود آقای فورناتی.
سیلوانا لاری،مثل سنگ ساکت نشسته بود.فورناتی به تریسی تعارف کرد غذا بخورد.شامی که آنها سفارش داده بودند شامل شش نوع غذای مختلف بود.تریسی متوجه شد که فورناتی هرشش نوع غذای خودش و همچنین سهم همسرش را خورد.او درحالی که غذا را می جوید با تریسی صحبت می کرد:
-شما هنرپیشه هستید؟
تریسی خندید:
-آه،نه من فقط یک توریست هستم.
او با گشاده رویی به تریسی نگاه کرد:
-شما آن قدرزیبا هستید که می توانید یک هنرپیشه باشید.
سیلوانا با لحن تاکید آمیزی گفت:
-او گفت که هنرپیشه نیست.
آلبرتو فورناتی بدون توجه به او ادامه داد:
-من تهیه کننده فیلم های سینمایی هستم.حتما"درمورد فیلم هایی که من تهیه کرده ام،چیزی شنیده اید؟فیلم هایی مثل وحشی رام نشدنی،غول ها و زن استثنایی.
تریسی عذرخواهی کرد و گفت:
-من متاسفانه فیلم های زیادی نمی بینم.
-شاید بتوانم ترتیبی بدهم که بعضی ازکارهایم را ببینید.شما هیچ وقت دررم بوده اید؟
-اتفاقا"من تصمیم دارم بعدازونیزبه رم بروم.
-عالی است!ما م یتوانیم یک شب برای شام دور هم باشیم.
قبل ازاینکه حرفش را ادامه بدهد،نگاهی به سیلوانا انداخت:
-ما یک ویلای کوچک دوست داشتنی درآن جا داریم.حدود ده هکتاروسعت دارد...
درهمان حال دست هایش به حرکت درآمدو ظرف سس گوجه فرنگی را با لبه دیس به طرف همسرش لغزاند و دریک لحظه سس دردامن سیلوانا افتاد.تریسی درباره ی اینکه این حرکت عمدی بود یا تصادفی تردید داشت.سیلوانا لاری ازجایش بلند شد و جیغ کوتاهی کشید و با عصبانیت به زبان ایتالیایی زیرلب چیزهایی گفت و با شتاب ازسالن بیرون رفت.
تریسی زیرلب گفت:
-آه،چقدرحیف شد.واقعا"لباس زیبایی بود.
او دلش م یخواست آن مرد را به خاطر کاری که با همسرش کرد،بزند.وقتی سیلوانا دورترمی شد،تریسی او را نگاه می کرد. او استحقاق هریک ازجواهراتی را که آلبرتو فورناتی برایش می خرید،داشت.شاید هم بیشتر.فورنات یهیچ عکس العملی نسبت به رفتار همسرش نشان نداد.تریسی فکرکرد:
-او قطعا"پیراهن دیگری برای او خواهد خرید.
تریسی برای اینکه احساس های درونی اش را پنهان کند،لبخندی زد.فورناتی خیلی زود شروع کرد:
-به نظرشما واقعیت دارد که زنان معتقدند فورناتی مردجذابی است؟!
تریسی فقط توانست تمام قدرتش را به کار بگیرد تا ازانفجارخنده اش جلوگیری کند.
-من دراین مورد نظری ندارم.
او دستش را ازآن طرف میزدرازکرد و دست های تریسی را گرفت و گفت:
-فورناتی شما را دوست دارد و...شما زندگی تان را چطورمی گذرانید؟
-من یک منشی دادگاه هستم.تمام پول هاسم را برای این سفرجمع کرده بودم.امیدوارم که بتوانم موقعیت کاری خوبی دراروپا پیدا کنم.
-شما هیچ مشکلی نخواهید داشت.این قول را فورناتی به شما می دهد.او با کسانی که با وی مهربان باشند،با مهربانی رفتارمی کند.
تریسی گفت:
-آه،شما خیلی رویایی فکرمی کنید.
فورناتی با صدای آرام تری گفت:
-شاید امشب بعدازشام درکوپه ی شما بتوانیم دراین باره بیشترحرف بزنیم.
-ولی این غیرممکن است.
-چرا؟
-شما خیلی معروف اید،دراین قطارتقریبا"همه شما را می شناسند.
-خوب،طبیعی است.
-اگرآنها شما را ببیند که به کوپه من وارد شدید...خوب،می دانید،شاید برای آنها سوءتفاهمی ایجاد بشود.البته اگرکوپه شما نزدیک کوپه ما باشد...راستی شماره کوپه شما چند است؟
-هفتاد
تریسی آهی کشید:
-متاسفانه کوپه ی من درواگن دیگری است.اصلا"چرا ما ملاقاتمان را به ونیز موکول نکنیم؟
فورناتی با خوشحالی گفت:
-این خیلی خوب است.درونیز من وقت ازاد زیادی خواهم داشت.سیلوانا چون ازاثرآفتاب روی پوستش می ترسد،اغلب اوقات دراتاقش می ماند.آیا شما تا به حال درونیز بوده اید؟
-نه.
-آه،ما می توانیم با هم به توسلو برویم.آن جا یک جزیزه ی زیباست.که یک رستوران رویایی و هتل کوچولوی دنجی به نام" لوکاندا سیپریانی"دارد.
چشم های او می درخشید.تریسی لبخند آرام و رندانه ای زد و گفت:
-این خیلی هیجان انگیزاست.
فورناتی هب جلو خم شد و دست های تریسی را فشارداد و گفت:
-ازآنچه فکر می کنید می تواند هیجان انگیزترباشد.
نیم ساعت بعد،تریسی به کوپه اش رفت.
قطارسریع السیرشرق،دردل تاریکی شب به سرعت به جلو می رفت.ترن درحالی که مسافرانش درخواب بودند از پاریس،دیجرن و والارب گذشت.آنها پاسپورت هایشان را قبلا"به مامورین تحویل داده بودند و تشریفات گمرکی عبور ازمرزها،توسط خود کارکنان قطارانجام می شد.درساعت سه و نیم صبح،تریسی به آرامی کوپه اش را ترک کرد.لحظات بحرانی و حساسی بود. قطار ازمرز سوئیس می گذشت و لوزان می رفت و درساعت نه و پانزده دقیقه قرار بود وارد میلان ایتالیا بشود.تریسی درحالی که لباس خواب به تن داشت،کیف اسنفجی اش را به دست گرفت و به طرف قسمت پایین کریدوربه راه افتاد.هرلحظه ازاحساسش یک هشداربود.ره رفتنش با دلهره و تپش قلب توام بود.درکوپه های ترن دستشویی و توالت نبود،اما درپایان هریک ازقسمت های ترن،یک مجموعه دستشویی وجود داشت واگرکسی ازاو سوال می کرد می توانست بگوید درپی دستشویی خانم ها می گردد.اما او با کسی روبه رو نشد.رهنماها و خدمه قطاراز مزیت ساعات صبحگاهی استفاده کرده و به خواب رفته بودند.
تریسی بدون هیچ حادثه ای به مقابل کابین شماره e70 رسید و به آرامی دستگیره در را امتحان کرد.درقفل بود.تریسی کیف اسفنجی اش را باز کرد و یک شی ء فلزی را همراه با یک بطری کوچک و سرنگ بیرون اورد و شروع به کارکرد.ده دقیقه بعد،تریسی به کوپه اش برگشت سپس بعداز دقایقی،با لبخند بر روی لب هایش به خواب رفت.
درساعت7صبح،تقریبا"دوساعت قبل ازاینکه قطاراکسپرس شرق وارد میلان شود،صدای جیغی ازکوپه ی شماره ی 70شنیده شد که همه ی مسافران کوپه های مجاور را بیدارکرد.آن ها با چشمانی خواب آلود،سرشان را ازکوپه هایشان بیرون آورده بودند که ببینند چه اتفاقی روی داده است.ماموران قطاربا عجله راه افتادند و وارد کوپه ی شماره 70شدند.
سیلوانا لاری درحالی که دچارحالت عصبی شده بود،جیغ می کشید:
-همه ی جواهرات مرا دزدیده اند.این قطارلعنتی وخسته کننده پرازیک مشت دزد است!
یکی ازراهنماها سعی کرد او را آرام کند:
-لطفا"خونسرد باشید خانم.
صدای او لحظه به لحظه بیشتراوج می گرفت:
-خونسرد باشم؟تو چطور جزات می کنی این حرف را به من بزنی.چطور می توانم خونسرد باشم احمق؟!یک نفرجواهرات مرا که بیش ازیک میلیون ارزش دارد را دزدیده است.
آلبرتو فورناتی پرسید:
-چطور ممکن است این اتفاق افتاده باشد؟درقفل بوده است.من خیلی خوابم سبک است،اگرکسی وارد کوپه شده بود،من بیدار می شدم.
مامورقطارآهی کشید.او تنها کسی بود که می دانست چه اتفاقی افتاده است،زیرا قبلا"نیزنظیراین اتفاق افتاده بود.دریکی ازساعات شب،یک نفربه کریدورآمده،و یک سرنگ پراز اترازسوراخ قفل به داخل پاشیده و بازکردن قفل درهم برای او حکم بازی را داشته است.دزد در را پشت سرش بسته واتاق را زیرورو کرده و آن چه را که می خواسته به تاراج برده درحالی که قربانیانش هنوز بیهوش بوده اند و به کوپه خودش برگشته است.
اما این باریک چیزاین دزدی با سرقت های قبل تفاوت داشت.درگذشته وقتی که قطاربه مقصد نمی رسید،دزدی فاش نمی شد و دزد فرصت داشت،ولی این باراین اتفاق قبل ازرسیدن قطاربه مقصد صورت گرفته و هنوز هیچ کس ازقطارخارج نشده بود.این می توانست به آن مفهوم باشد که جواهرات هنوز درقطاراست.
مامورقطاربه آقای فورناتی اطمینان داد:
-ناراحت نباشید آقای فورناتی.جواهرات شما پیدا می شود،دزد هنوز دراین قطاراست.
وبعد به سرعت ازآنجا دورشد که به پلیس میلان جریان را گزارش بدهد و ازآنها بخواهد که درایستگاه حضورداشته باشند.
هنگامی که قطارسریع السیرلندن-استانبول،درسکوی ایستگاه میلان توقف کرد،بیست مامور پلیس یونیفورم پوش وچند کارآگاه با لباس شخصی درکنارسکوی ایستگاه به صف ایستاده بودند.آنها ماموریت داشتند که اجازه ندهند هیچ کس و هیچ چمدان یا باری ازقطارخارج بشود.
"لوئیجی ریچی"بازرس مسئول پیگیری این قضیه را مستقیما" به کوپه ی فورناتی راهنمایی کردند.حمله و حالت ناشی ازهیجانات دزدی جواهرات درخانم سیلوانا تجدید شد.او جیغ زد:
-همه خرده جواهراتی که داشتم دراین چمدان بود و هیچ کدام ازآنها بیمه نبود.
بازرس چمدان را بررسی کرد و پرسید:
-شما مطمئن هستید دیشب جواهراتتان را دراین چمدان گذاشته بودید؟
-البته که من آنها را آن جا گذاشتم.من هرشب آن ها را همان جا می گذاشتم.
چشم های درخشان سیلوانا غرق اشک بود.بازرس ریچی آن چنان تحت تاثیرقرار گرفته بود که حاضربود یک اژدها را با دست خود به خاطراو بکشد!
او به طرف در ورودی کوپه رفت،خم شد و بو کشید و آثار بوی تند اتر را تشخیص داد.ریچی اینک دیگراطمینان داشت که یک سرقت اتفاق افتاده است.او تصمیم گرفت این دزد راهزن را به هرنحو شده است دستگیرکند.
بازرس ریچی به طرف سیلوانا برگشت:
-هیچ ناراحت نباشید،سینیوریتا،هیچ راهی برای بیرون رفتن این جواهرات ازقطاروجود ندارد.ما دزد را دستگیر می کنیم و جواهرات قیمتی شما را برمی گردانیم.
بازرس ریچی ازحرفی که می زد کاملا" اطمینان داشت.او دلایل کافی برای این اطمینان داشت.تمام درها و روزنه های قطاربسته بود و هیچ راهی برای خروج کسی یا چیزی ازآن قطاروجود نداشت.
بازرس،مسافران را یکی یکی به سالن انتظارایستگاه هدایت می کرد و آنها درآن جا به صورت بسیاردقیق و ماهرانه مورد بازرسی بدنی قرار می گرفتند.مسافران عموما" افراد با شخصیتی بودند که این رفتاررابسیارزشت و توهین آمیزتلقی می کردند و نسبت به آن معترض بودند.
بازرس ریچی به یکا یک آنها توضیح می داد:
-ازاین بابت متاسفم،ولی یک میلیون دلار،یک پول جدی است.
به محض اینکه مسافری ازقطارخارج می شد بازرس ریچی پشت سراو کوپه اش را زیرو رو می کرد.هراینچ مربع ازفضای کوپه به دقت مورد بررسی قرار می گرفت.این یک موقعیت تجسس عالی برا یبازرس محسوب می شد و او قصد داشت که ازآن به نحو احسن استفاده کند.اگراو می توانست جواهرات را پیدا کند،روزنامه ها درموردش سروصدای زیادی به راه می انداختند.
ضربه ای به درکوپه ی تریسی خورد و لحظاتی بعد بازرس وارد شد:
-معذرت می خوام سینیوریتا،یک سرقت درقطاراتفاق افتاده است.لازم است که ما مسافران را تفتیش کنیم.لطفا"با من تشریف بیارید.
تریسی با تعجب و تردید پرسید:
-یک سرقت؟آن هم دراین قطار؟
-من هم مثل شما تعجب کرده ام،سینیوریتا.
به مجرد اینکه تریسی از کوپه اش پا بیرون گذاشت،دونفرازمامورین وارد کوپه شدند و چمدان های او را بازکردند و با دقت شروع به بازرسی نمودند.
درپایان چهارساعت جستجودرقطارسریع السیرشرق،مامورین آقای ریچی مقادیرزیادی سیگارماری جوانا،یک کارد شکاری،یک اسلحه ی بدون مجوز،و پنج اونس کوکائین کشف کرده بودند،ولی ازجواهرات گمشده خبری نبود.
بازرس ریچی نمی توانست باور کند.او ازرسروان خواست یک باردیگر همه ی قطار را تفتیش کند.سروان گفت:
-ماهراینچ ازقطار را به دقت بازرسی کردیم.ما حتی موتور قطار را هم مورد بازبینی قرار دادیم،سالن غذاخوری،رستوران ها، دستشویی ها و کریدورها...همه جا را گشتیم.ما تک تک مسافران را تفتیش بدنی کرده ایم،حتی خدمه مامورین،بازرسان قطار،چمدان ها و وسایلشان مورد بازرسی قرارگرفته است.من می توانم قسم بخورم که جواهرات دراین قطارنیست.شاید آن خانم درمورد دزدی جواهراتش دچارتوهم شده و اساسا"چنین اتفاقی نیفتاده است؟
اما بازرس به خوبی می دانست که خانم سیلوانا راست می گوید.گارسون قطارتایید کرده بود که وی شب قبل ازجواهراتش در هنگام صرف شام استفاده کرده بود.
مدیردفتر قطارسریع السیرشرق درمیلان به بازرس اعتراض کرد:
-شما نباید این قطار را بیش ازاین دراینجا متوقف کنید.ما خیلی ازبرنامه ی سفرخود عقب افتاده ایم.مسافران همه ناراحت اند.
بازرس ریچی مغلوب شده بود،او هیچ بهانه ای برای نگه داشتن قطار بیش ازاین درآن جا نداشت.بیش ازاین هم کاری ازدستش بر نمی آمد.تنها حدسی که او میزد این بود که دزد،جواهرات را نیمه شب ازپنجره ی قطاربرای یکی ازهمدستان خود به بیرون پرتاب کرده است.ولی آیا واقعا"چنین اتفاقی روی داده بود؟
این رازی بود فراتر ازحوزه اقتداربازرس که می بایست کشف شود.
ریچی دستور داد:
-بگذارید قطاربرود.
او روی سکو ایستاد و بدون اینکه بتواند کاری انجام دهد،ترن را که درحال دور شدن ازایستگاه بود،نگاه کرد.قطار سریع السیر شرق می رفت و ترفیع شغلی و تحسین خانم سیلوانا را هم همراه با خود می برد!
تنها موضوع مورد بحث دررستوران قطار سریع السیر شرق سرقت جواهرات خانم سیلوانا بود.یک خانم معلم،که گردنبند الماس کوچکی هب گردن داشت می گفت:
-این،یکی ازهیجان انگیزترین اتفاقاتی است که درتمام طول مدت خدمتم به عنوان معلم مدرسه دخترانه برای من رخ داده است.
تریسی حرف او را تایید کرد:
-بله واقعا"هیجان انگیزبود.
وقتی آلبرتو فورناتی وارد سالن رستوران شد،چشمش به تریسی افتاد و با عجله به طرف او رفت:
-خبردارید چه اتفاقی افتاد؟آیا می دانید که جواهرات همسر فورناتی را دزدیدند؟
-نه!
-بله،زندگی من درخطربزرگی بود.یک گروه سارق مسلح وارد کوپه ی ما شدند و وقتی من درخواب بودم با کلروفرم مرا بیهوش کردند،فورناتی می توانست درخواب کشته شده باشد.
-آه،چه بد!
-حالا من دوباره باید برای سیلوانا جواهرات بخرم.این برای من خیلی گران تمام می شود.
-پلیس نتوانست جواهرات را پیدا کند؟
-نه اما فورناتی می داند که دزدها چطور توانستند ازچنگ پلیس فرار کنند.
-واقعا"،چطور؟
او نگاهی به اطراف کرد،صدایش پایین آورد و گفت:
-همدستان دزدان دریکی ازایستگاهای بین راه منتظربودند و به محض اینکه قطارازآنجا گذشت دزدان جواهرات را ازپنجره برای آنها به بیرون پرتاب کردند!
تریسی با حن تحسین آمیزی گفت:
-شما فوق العاده باهوشید که توانستید این را بفهمید.چطور پلیس نتوانست بفهمد؟
فورناتی ابروانش را به طرز خاصی بالا انداخت و گفت:
-بله،خوب،شما که قرار ملاقات درونیز را فراموش نکرده اید؟
تریسی لبخندی زد و جواب داد:
-چطور می توانم فراموش کنم؟
او بازوی تریسی را گرفت و گفت:
-فورناتی چشم انتظارآن ملاقات است.حالا من باید بروم و سیلوانا را تسلی بدهم او دروضع روحی خیلی بدی است.
هنگامی که قطار اکسپرس شرق وارد ایستگاه"سانتالوسیا"در ونیزشد،تریسی جزء اولین مسافرینی بود که قطار را ترک کرد. چمدان و وسایل او که جواهرات هم درمیان آنها بود،مستقیما"به فرودگاه انتقال داده شد تا با اولین پرواز به لندن برگردد.
گونترهارتوگ ازدیدار او بسیارخوشحال می شد
فصل 23
ساختمان اداره ی جنایی پلیس بین المللی،"اینترپول"درشش مایلی غرب پاریس،درشماره 36خیابان "آرامنگو"دربالای تپه"سنت کلو"واقع شده بود.ساختمان به طرز محتاطانه ای درپشت فضای سبز و دیوارهای سفید بلند پنهان بود.درورودی که به خیابان باز می شد درتمام مدت بیست و چهارساعت قفل بود و مراجعین قبل ازورود ازطریق تلویزیون مداربسته ای مورد بررسی قرار می گرفتند.
درداخل ساختمان،درمقابل هرراه پله ای که به طبقه ی بعدی می رفت،میله های سفید رنگی تعبیه شده بود که درساعات شب قفل می شد و همه طبقات به سیستم تلویزیون مداربسته داخلی وسیستم های هشداردهنده مجهزبود و اقدامات امنیتی فوق العاده ای برای حفظ بیش ازپانصد هزارپرونده مربوط به جنایتکاران بین المللی دیده شده بود.
"اینترپول"محل تبادلات وتغذیه اطلاعات برای 126واحد پلیسی مستقردر78کشورجهان می باشد و هماهنگی های وسیعی در زمینه فعالیت های پلیسی و تعقیب جنایتکاران درزمینه کلاهبرداری،جعل اسناد،قاچاق مواد مخدر،سرقت،قتل و جنایت،درسطح جهانی انجام می دهد.
این سازمان با استفاده ازاولین ماهواره مخابراتی که به فضا پرتاب شده،اطلاعات خود را درمورد پرونده های جاری به اطلاعات روز تبدیل می کند و آنها را دربولتن بسیارمحرمانه ای درسراسرجهان توزیع می شود،دراختیارسازمان های مرتبط قرار می گیرد.
دفترمرکزی اینترپول درپاریس توسط یکی ازبازرسان سابق دستگاه قضایی فرانسه اداره می شد.
پیش ازظهریکی ازروزهای ماه می،جلسه ای دردفترکاربازرس"آندره تریگنانت"مسئوا دفترمرکزی اینترپول برگزارشده بود.این دفتر کاربه طرزساده و زیبایی مبلمان شده و منظره چشم گیری داشت.درفاصله ای دور،درسمت شرق،برج ایفل دیده می شد. بازرس درسن حدود چهل سالگی بود.او قدی بلند،هیکلی تنومند،صورتی خوشایند و باهوش،موهای مشکی و چشمهای زیرک قهوه ای رنگی داشت که درپشت شیشه های عینکی با قاب مشکی دائما"درحرکت بود.دراین جلسه بازرسانی ازکشورهای انگلیس،بلژیک،فرانسه و ایتالیا نیز حضور داشتند.
بازرس تریگنانت گفت:
-آقایان؛من اخیرا"ازیکایک کشورهای شما درخواست های فوری برای مقابله با یک سری دزدی و کلاهبرداری که دربیش از شش کشور اروپایی جریان دارد،دریافت کرده ام.دربسیاری ازاین موارد،کاملا"مشابه عمل شده است.وجوه مشترک این تبهکاری ها این است که درهیچ یک ازآنها خشونت به کار نرفته و تماما"توسط زن ها انجام شده است.درتمام این موارد به اعتبار وشهرت قربانیان لطمات شدیدی وارد شده و با توجه به قراین ما حدس میزنیم که با یک باند بین المللی اززنان تبهکارمواجه هستیم.مادراین جا تصویر ذهنی ازعاملین این تبهکاری ها داریم که با استفاده ازنظریات و پیشنهادات شهور پراکنده درگوشه و کناراروپا تهیه شده است.همان طور که ملاحظه خواهید کرد هیچ یک ازاین تصاویر شباهتی به دیگری ندارد.بعضی ازآنها بلوند و بعضی سبزه هستند و برطبق گزارش هایی که دردست داریم،تبهکاران ازملیت های مختلف انگلیسی،اسپانیایی،ایتالیا یی و آمریکایی معرفی شده اند.
بازرس تریگنانت،تکمه ای را فشارداد و تصویری روی پرده ای که پشت سر او بود ظاهرگردید.وی گفت:
-دراین جا شما می توانید این نقاشی ها را ملاحظه کنید.این یکی سبزه با موهای کوتاه...
او مجددا"تکمه ای را فشار داد:
-...و این یک زن جوان با موهای بلوند...و این یکی زنی بلوند با موهای بلند...این جا زنی مسن با خصوصیات فرانسوی...و این جا زنی با قیافه ی زن های دورگه...و این یکی زنی مسن تربا وضعیت متفاوت دیگری است.
بازرس پروژکتور را خاموش کرد و ادامه داد:
-ماهیچ اطلاعی درمورد اینکه رهبر این گروه کیست و محل اصلی فعالیت آنها درکدام کشورمستقراست،نداریم.آنها هیچ گونه برگه جرم و نشانه ای ازخود باقی نمی گذارند و پس ازارتکاب سرقت یا کلاهبرداری،مثل یه حلقه دود سیگار ناپدید می شوند.
آن چه مسلم است،دیریا زود یکی ازآنها به دام خواهد افتاد و آن وقت ما خواهیم توانست با کمک او بقیه را هم دستگیرکنیم. درخلال این مدت هراطلاعی ازسوی هریک ازشما آقایان می تواند برا یما سودمند باشد.ما متاسفانه درحال حاضر دستمان بسته است...
*
هنگامی که هواپیمای دانیل کوپردرپاریس به زمین نشست،وی توسط یکی ازافراد تریگنانت درفرودگاه"شارل دوگل"مورد استقبال قرارگرفت و به وسیله دستیار وی به یکی ازمشهورترین هتل ها راهنمایی شد.راهنمای کوپربه وی گفت:
-
_ فردا صبح یک ملاقات با آقای تریگانت برای شما پیش بینی شده است. من ساعت هشت و پانزده دقیقه به سراغ شما خواهم آمد.
کوپر هیچ انتظار و توقعی برای اینکه به او در اروپا خوش بگذرد، نداشت. او عجله داشت که هر چه زودتر وظیفه ای را که به وی واگذار شده بود، انجام بدهد و به خانه برگردد. او چیزهای زیادی درباره شب های پاریس شنیده بود، ولی اصلاً دلش نمی خواست خودش را درگیر کند.
کوپر به محض ورود به اتاقش در هتل به حمام رفت. برخلاف انتظارش حمام کاملاً رضایت بخش بود. او قبول کرد که از حمام آپارتمان خودش در آمریکا، بزرگتر بود. او وان را پر از آب کرد و به اتاق خواب برگشت تا لوازمش را بر دارد. در قسمت زیرین چمدان یک جعبه کوچک قفل دار بود. آن را برداشت و به دست گرفت و به آن خیره شد. به نظر می رسید که با دست زدن به آن، ضربان قلبش هم بالا می رفت. جعبه را با خود به حمام برد و در کنار آینه دستشویی گذاشت و یک کلید کوچک از دسته کلیدش جدا کرد و آن را باز کرد.
کوپر بریده روزنامه زردرنگی را از میان جعبه بیرون آورد و به آن نگاه کرد. گویی کلمات آن بر سر او فریاد می زدند:
شهادت یک پسر بچه در دادگاه جنایی
امروز دانیل کوپر دوازده ساله در جریان محاکمه "فرد زیمر" به عنوان شاهد حضور یافت. فرد زیمر متهم است که مادر دانیل کوپر را کشته است. او گفت، وقتی که از مدرسه برمی گشت، فرد را دید که با دست های خون آلود از خانه آنها بیرون می آید. زیمر اقرار کرد که دوست پسر خانم کوپر است، ولی کشتن او را تکذیب نمود. پسربچه بنا به تصمیم دادگاه، تحت سرپرستی عمه اش قرار گرفته است.
دست های لرزان دانیل کوپر تکه روزنامه کهنه را در درون جعبه انداخت. او با دقت به اطرافش نگاه کرد. به نظرش رسید که دیوارها و سقف حمام غرق در خون است. او جنازه مادرش را که در وان پر از خون غوطه می خورد؛ دید. کوپر احساس سرگیجه کرد و به دستشویی حمام چنگ زد و فریاد درونش به صورت ناله ای ضعیف از گلویش خارج شد. او با حالتی عصبی زیر پوشش را از هم درید و در وان پر از خون گرم فرو رفت!
***
بازرس تریگنانت گفت:
_ من باید به اطلاع شما برسانم که حضور شما در این جا کاملاً غیرعادی است. شما عضو هیچ یک از سازمان های مرتبط و وابسته به پلیس بین الملل نیستید و بودن شما در این مکان در واقع یک ملاقات و دیدار غیر رسمی است. به هر حال، از سوی چند کشور اروپایی از ما در خواست شده که در مورد پرونده مورد علاقه شما با آنها همکاری کنیم.
دانیل کوپر جوابی نداد و بازرس اضافه کرد:
_ به طوری که من فهمیده ام، شما بازرس اتحادیه حمایت از بیمه بین الملل، یعنی در واقع نماینده ائتلاف کمپانی های بیمه هستید؟
کوپر گفت:
_ همین طور است؛ بعضی از مشتریان اروپایی ما اخیراً لطمات زیادی خورده اند و من شنیده ام که هیچ گونه سرنخی هم در دست نیست.
بازرس تریگنانت آهی کشید و گفت:
_ متأسفانه همین طور است. تنها چیزی که ما می دانیم این است که با یک باند زرنگ زنان مواجه هستیم.
_ جز این هیچ اطلاعی از کسانی که مرتکب این اعمال شده اند، نیست؟
_ به هیچ وجه.
_ این موضوع از نظر شما عجیب نیست؟
_ منظورت چیست؟
کوپر متوجه شد که بازرس به خودش زحمت نداد که بی صبری اش را از او پنهان کند.
_ وقتی یک گروه درگیر ماجرایی هستند، همیشه یک نفر هست که زیاد حرف می زند، مشروب زیاد می خورد، و زیاد خرج می کند. برای یک گروه بزرگ نگهداری اسرار کار معمولاً بسیار دشوار است. ممکن است از شما خواهش کنم که پرونده و سوابق سرقت های مورد نظرتان را به من نشان بدهید؟
بازرس سعی کرد به نحوی از این کار طفره برود. از نظر ظاهر و قیافه، دانیل کوپر یکی از زشت ترین مردانی بود که به عمر خود دیده بود، از نظر اخلاقی نیز، بسیار نخوت آمیز و متکبر می نمود.
بازرس فکر کرد:
_ او برای ما یک موی دماغ خواهد بود. در حالی که گفته بودند نهایت همکاری را با ما خواهد کرد.
بازرس گفت:
_ اتفاقاً ما یک کپی برای شما تهیه کرده ایم.
سپس با اینترفون، به منشی اش دستوراتی داد و خطاب به کوپر اضافه کرد:
_ همین حالا یک گزارش جالب به دست من رسیده، مقداری جواهرات گران قیمت از قطار اکسپرس شرق، دزدیده شده است.
_ من در این مورد چیزهایی خوانده ام، دزده پلیس ایتالیا را مضحکه کرده است.
_ هیچکس تاکنون نتوانسته حدسی در مورد نحوه این سرقت بزند.
دانیل کوپر با لحن تندی گفت:
_ ولی قضیه خیلی واضح است و منطق ساده ای دارد!
بازرس تریگنانت از بالای عینکش نگاهی به او انداخت و با خود فکر کرد:
_ او دارد مثل یک خوک رفتار می کند.
و با لحن سردی گفت:
_ در این موارد منطق هیچ کمکی نمی کند، هر اینچ از آن ترن مورد بازرسی و تفتیش کامل قرار گرفته است. علاوه بر آن تمام مسافران حتی کارکنان، خدمه و راهنمایان قطار بازرسی بدنی شده اند.
دانیل کوپر با لجبازی گفت:
_ نه!
بازرس تریگنانت فکر کرد که این مرد دیوانه است.
_ نه، چی؟
_ آنها همه چمدان ها را بازرسی نکردند.
بازرس با تأکید گفت:
_ من به شما اطمینان می دهم که این کار را کردند. من گزارش پلیس ایتالیا را دیده ام.
_ زنی که جواهرات از او دیده شده کی بوده؟ سیلوانا لاری؟
_ جواهرات او در کیف وسایل شبانه بود که دزدیده شد؟
_ بله، همین طور است.
آیا پلیس چمدان و وسایل خانم لاری را هم تفتیش کرد؟
_ فقط همان کیفی که جواهرات در آن بود. او یک قربانی بوده. چرا می بایست وسایل و چمدان های او را هم بگردند؟
_ زیرا منطق حکم می کند، تنها جایی که دزد می توانست جواهرات سرقت شده را پنهان کند، در ته یکی از چمدان های خود او بوده است. سارق به طور قطع یک چمدان مشابه چمدان قربانی داشته، وقتی تمام چمدان ها روی سکوی ایستگاه منتقل شد، تنها کاری که او می بایست بکند این بود که چمدانش را با آن یکی عوض کند و ناپدید بشود.
دانیل کوپر بلند شد و اضافه کرد:
_ اگر آن گزارش ها آماده هستند، من می توانم کارم را شروع کنم.
نیم ساعت بعد، بازرس تریگنانت با آلبرتو فورناتی در ونیز صحبت می کرد. او پرسید:
_ می خواستم بدانم وقتی وارد ونیز شدید، مشکلی برای چمدان شما به وجود آمده یا نه؟
او سر شکایتش باز شد:
_ بله، بله، پیشخدمت ابله، چمدان ما را عوض کرده بود. وقتی همسرم در هتل چمدانش را باز کرد هیچ چیز جز مقداری روزنامه و مجلات قدیمی در آن نبود. من این موضوع را به مدیر قطار اکسپرس شرق اعلام کرده ام.
و بعد با اشتیاق پرسید:
_ آیا آنها چمدان همسر مرا پیدا کرده اند؟
_ نه، آقا.
بازرس به آرامی اضافه کرد:
_ و اگر من به جای شما بودم، انتظار آن را نمی کشیدم.
وقتی تریگنانت تلفن را قطع کرد، به پشتی صندلی اش تکیه داد و فکر کرد:
_ این دانیل کوپر وحشتناک است؛ خیلی وحشتناک.
فصل24
خانه تریسی در میدان "ایتن" یکی از زیباترین مناطق حومه لندن، به زیبایی بهشت بود. آن جا یک خانه قدیمی ویلایی بود که در مقابل محلی پوشیده از درخت، در یک پارک خصوصی واقع شده بود. "نانی" در یونیفورم آهارزده و سفتش، عروسکی را در کالسکه بچه خوابانده بود، در حاشیه پارک می گرداند و بچه ها در اطراف او بازی می کردند.
تریسی فکر کرد:
_ دلم برای آمی تنگ شده است.
او قدم زنان در خیابان قدیمی جلو رفت و از گل فروشی خیابان "الیزابت" که گل های گوناگون و شگفت انگیزی پشت ویترین مغازه اش می فروخت، گل خرید.
گونتر هارتوگ مراقب بود که تریسی با افراد مناسبی معاشرت داشته باشد. او با دوستان ثروتمندش قرار می گذاشت و از چند نفر آنها پیشنهادش ازدواج دریافت کرده بود. او زیبا و ثروتمند بود و به نظر بسیار آسیب پذیر می آمد.
گونترهارتوگ گفت:
_ همه فکر می کنند تو یک هدف عالی هستی. تو واقعاً باشکوه شده ای، تریسی. چیزی وجود ندارد که بخواهی و به آن دسترسی پیدا نکنی.
این یک واقعیت بود. تریسی پول زیادی به صورت سپرده در اکثر بانک های اروپایی داشت. خانه ای در لندن و یک ویلا در " سنت موریس" خریده بود. او همه چیز داشت، جز یک شریک زندگی که بتواند آنها را با او تقسیم کند. تریسی به زندگی زناشویی و به یک شوهر و یک بچه فکر کرد. آیا ممکن بود روزی این اتفاق برای او بیفتد؟ او نمی توانست راز زندگی اش را برای کسی بازگو کند و نمی توانست تمام عمرش را نیز با دروغ بگذراند و گذشته اش را برای همیشه پنهان کند. او تاکنون نقش های مختلفی در زندگی بازی کرده و دیگر فراموش کرده بود کیست. اما یک چیز را به خوبی می دانست و آن اینکه هرگز نمی تواند به آن زندگی که یک روز داشت، بازگردد. تریسی با خود فکر می کرد:
_ چه اشکالی دارد؟ خیلی ها تنها زندگی می کنند. گونتر معتقد است من همه چیز دارم.
گونتر در شب بعد از بازگشت تریسی از ونیز، یک کوکتل پارتی به افتخار او به راه انداخته بود. در آن میهمانی تقریباً همه حضور داشتند. همه به اضافه میهمانی که تریسی دیگر انتظار دیدن او را نداشت. وقتی " بارونس هورات" یک زن ثروتمند بسیار زیبا وارد شد، تریسی به طرف او رفت که به وی خوش آمد بگوید؛ ولی کلمات روی لبانش یخ زد، همراه او جف استیونس بود. جف به محض دیدن تریسی با خوشحالی گفت:
_ تریسی عزیزم؛ اصلاً باور نمی کنم.
و بعد رو به بارونس زیبای همراه خود کرد و افزود:
_ این خانم تریسی ویتنی میزبان شماست.
تریسی با لحن محکمی گفت:
_ حال شما چطور است آقای استیونس؟
جف دست های تریسی را گرفت و بیش از آن چه لازم بود، نگه داشت. بارونس گفت:
_ خانم تریسی ویتنی؟
تریسی توضیح داد:
_ بله، من از آشنایان قدیم شوهر شما هستم؛ ما با هم در هندوستان بودیم!
بارونس فریاد زد:
_ چقدر هیجان انگیز!
تریسی گفت:
_ او هرگز اشاره ای به شما نکرده بود.
_ آه، واقعاً؟
_ بله، او مرد جالبی بود و حیف شد که خیلی زود راهش را از دوستانش جدا کرد.
_ مگر چه اتفاقی افتاد؟
تریسی نگاه خیره ای به جف انداخت و گفت:
_ در واقع چیز مهمی نبود. راستی حال خانم شما چطور است جف؟!
بارونس هورات نگاهی به جف انداخت و گفت:
_ تو به من نگفته بودی که ازدواج کرده ای، جف؟
جف با عجله جواب داد:
_ آه، من و سیسیلی مدت هاست که از هم طلاق گرفته ایم.
تریسی لبخند شیرینی زد و گفت:
_ منظور من "رزماری" بود!
_ آه آن زن ...
بارونس با عصبانیت پرسید:
_ تو دوبار ازدواج کرده ای؟
_ نه، فقط یک بار. روابط من و رز به ازدواج نرسید. ما خیلی جوان بودیم، او به زودی از من جدا شد و به راه خودش رفت.
تریسی گفت:
_ ولی گویا آنها دوقلو بودند!
بارونس فریاد زد:
_ دو قلو؟!
جف گفت:
_ آنها با مادرشان زندگی می کردند.
و بعد نگاهی به تریسی انداخت و گفت:
_ نمی دانید چقدر از مصاحبت شما لذت می برم خانم ویتنی، اما فعلاً باید به بقیه مهمان ها هم برسیم.
و دست بارونس را گرفت و او را از تریسی دور کردو
صبح روز بعد، تریسی در فروشگاه "هاروتز" سینه به سینه جف برخورد. فروشگاه پر از مشتری بود. تریسی در طبقه دوم از آسانسور بیرون آمد و در لحظه ای که داشت آسانسور را ترک می کرد، برگشت و با صدای بلند و رسایی به جف گفت:
_ راستی چطور توانستی از آن مخمصه اخلاقی بیرون بیایی؟
در بسته شد و جف در آسانسور ماند.
آن شب تریسی همان طور که در رختخوابش دراز کشیده بود به جف فکر می کرد:
_ او واقعاً جالب است. یک لات حقه باز، اما مجذوب کننده؛ راستی رابطه او با بارونس هورات چگونه است؟ من و جف وجوه مشترک فراوانی داریم. هیچ یک از ما حتی یک لحظه آرام نمی گیرد. زندگی ما بسیار هیجان انگیز و پرتحرک و پرجاذبه و در عین حال پر در آمد است.
سپس تریسی به کار تازه ای که قرار بود در جنوب فرانسه انجام بدهد فکر کرد. گونتر به او گفته بود که پلیس بین الملل دارد به دنبال یک باند می گردد.
تریسی در حالی که لبخندی بر لب داشت، به خواب رفت.
***
در اتاق هتل، در پاریس، دانیل کوپر گزارشی را که بازرس تریگنانت به او داده بود، می خواند. ساعت چهار صبح بود و کوپر از آغاز شب تا به آن هنگام اوراق فراوانی را مطالعه کرده و حدس ها و ایده های زیادی را درباره این سرقت ها و کلاهبرداری های ماهرانه در مغزش تجزیه و تحلیل کرده بود. بعضی از شیوه هایی که به کار رفته بود، برای دانیل تازگی داشت و با برخی از آنها نیز از قبل آشنا بود. همان طور که بازرس تریگنانت به او گفته بود، قربانی ها اکثراً افراد کم مایه ای بودند که خود را آدم های مهمی فرض می کردند.
دانیل تقریباً به آخرین برگ های پرونده رسیده بود. تنها چند برگ دیگر باقی بود. بالای یکی از آنها نوشته شده بود "بروکسل". کوپر گزارش را باز کرد و نظری به داخل آن انداخت. دو میلیون دلار ارزش جواهراتی بود که از صندوق امانات دزدیده شده بود. جواهرات متعلق به آقای "ون رویسن" یک دلال بزرگ شرکت های بلژیکی بود که درگیر بعضی سوءظن ها در مورد نوع معاملاتی که انجام می داد، شده بود. او برای گذراندن تعطیلات، خانه اش را ترک کرده بود ...
کوپر ناگهان متوجه نکته ای شد که قلبش را به تپش درآورد. او به اول جمله برگشت و مجدداً شروع به خواندن گزارش کرد و هر کلمه آن را به دقت چندبار خواند. این مورد با یک مورد دیگر کاملاً منطبق و یکسان بود. دزد، آژیر هشداردهنده را شخصاً خاموش کرده و وقتی پلیس سررسیده، یک زن در لباس خانه به آنها خوشامد گفته بود. در هر دو مورد، موهای زن در زیر کلاه جمع شده و صورتش زیر یک لایه ضخیم از کرم مرطوب کننده، پنهان بود. او ادعا کرده بود که میهمان خانه آقای "ون رویسن" است و پلیس داستان او را قبول کرده بود و وقتی آنها توانسته بودند موضوع را با مالک چک کنند، آن زن با جواهرات غیبش زده بود. کوپر گزارش را روی میز گذاشت:
_ منطق، منطق!
بازرس تریگنانت صبر و حوصله اش را از دست داده بود:
_ تو اشتباه می کنی. من به تو می گویم که غیرممکن است یک زن مسؤول تمام این جنایات باشد.
دانیل کوپر گفت:
_ راهی برای فهمیدن این موضوع وجود دارد.
_ چه راهی؟
_ من می خواهم اطلاعات مربوط به تاریخ و محل دزدی هایی از این نوع را روی کامپیوتر ببینم.
_ این کار ساده ای است؛ اما ...
_ بعد می خواهم گزارشی از اداره مهاجرت درباره تمام زن های توریست آمریکایی که در مدت وقوع این سرقت ها در آن چند شهر بوده اند، داشته باشم. البته احتمال دارد که سارق از اسم و پاسپورت جعلی استفاده کرد باشد؛ ولی احتمال دارد که سارق از اسم و پاسپورت جعلی استفاده کرده باشد؛ ولی احتمال هم دارد که در مواردی از پاسپورت خودش استفاده کرد باشد.
بازرس تریگنانت به فکر فرو رفت و گفت:
_ من حالا متوجه خطوط فکری و دلایل شما شدم، آقا.
ولی او در مورد این مرد یک پیشداوری بد داشت و آرزو می کرد که او اشتباه کرده باشد. او بیش از حد از خودش مطمئن بود.
تریگنانت با خودش گفت:
_ بسیار خوب، من چرخ ها را به حرکت در می آورم.
اولین دزدی مورد نظر کوپر، در شهر استکهلم اتفاق افتاده و شعبه پلیس بین الملل در سوئد گزارش آن را فرستاده بود. لیست توریست هایی که آن هفته از استکهلم بازدید کرده بودند، به کامپیوتر داده شده و اسامی زن ها استخراج شد.
مورد دوم در میلان روی داده بود، وقتی اسامی توریست های آمریکایی زن در میلان در زمان وقوع سرقت با نام زنانی که در استکهلم بودند، تطبیق داده شد، حدود پنجاه اسم مشترک وجود داشت.
مورد سوم در ایرلند بود و وقتی لیست اسامی زنان آمریکایی که به هنگام وقوع آن کلاهبرداری در آن جا بودند بررسی شد. لیست به پانزده نفر تقلیل پیدا کرد.
بازرس تریگنانت یک نسخه از اطلاعات استخراج شده از کامپیوتر را به دست کوپر داد:
_ اگر بخواهید من می توانم این اسامی را با موردی که در برلن اتفاق افتاده نیز تطبیق کنم.
دانیل کوپر سرش را بلند کرد و گفت:
_ زحمت نکشید.
اولین اسم لیستی که در دست داشت؛ تریسی ویتنی بود.
اینترپول، وارد عمل شد. گزارش های قرمز، به عنوان حق تقدم و اولویت بررسی، برای تمام شعبه های پلیس بین الملل، در سراسر جهان فرستاده شد و از آنها درخواست شد که به دنبال تریسی ویتنی بگردند.
بازرس تریگنانت به کوپر گفت:
_ ما حتی دستورالعمل های سبز را هم تایپ کرده ایم.
_ دستورالعمل های سبز؟
_ ما یک سیستم کدبندی رنگی داریم. گزارش های قرمز در اولویت هستند. آبی برای پرس و جو و کسب اطلاعات در مورد افراد مظنون است. دستورالعمل های سبز به این معنی است که شخص یا باند مورد نظر باید تحت نظر قرار گرفته شود. یادداشت های با سر تیتر سیاه در مورد افراد ناشناخته و مجهول الهویه و علامت d-x در روی نامه ها، به مفهوم خیلی فوری بودن پیام است و d، به معنی فوریت همزمان است. اکنون مهم نیست که تریسی ویتنی در کجای دنیا زندگی می کند، او به محض ورود به گمرک هر کشوری تحت نظر قرار خواهد گرفت.
روز بعد عکس تریسی که در زندان زنان در جنوب لوئیزیانا از او گرفته شده بود، در دست پلیس بین الملل بود. کوپر به منزل جی.جی.رینولدز تلفن زد، قبل از اینکه کسی گوشی را بردارد، تلفن مدت ها زنگ زد:
_ الو؟
_ من به اطلاعاتی نیاز دارم.
_ این تویی کوپر؟ تو را به خدا ساعت چهار صبح، این جا در منزل ...
_ من می خواهم هر چه که آن جا در مورد تریسی ویتنی دارید فوراً برای من بفرستید، بریده روزنامه، نوار ویدیو ... هر چه که هست.
_ آن جا چه خبر است؟
کوپر تلفن را قطع کرد.
رینولدز قسم خورد:
_ به خدا من یک روز این حرامزاده را می کشم!
تا آن زمان کوپر خیلی سطحی نسبت به وضعیت تریسی علاقه نشان می داد؛ ولی حالا این کار برای او به صورت یک وظیفه در آمده بود. او عکس تریسی را روی دیوار اتاقش در هتل نصب کرده و تمام روزنامه هایی که مطلبی درباره او نوشته بودند خوانده و نوار ویدیویی محاکمه تریسی و همچنین نوارهای ضبط شده از اخبار و گزارش های تلویزیونی درباره او را چندین و چندبار دیده بود. او در حالی که در اتاق تاریک خود نشسته و به فیلم نگاه می کرد، شک و تردید او به تدریج به اطمینان بدل می شد.
دانیل کوپر در حالی که نوار را بر می گرداند که یک بار دیگر آن را ببیند، با صدای بلند گفت:
_ تو همان باند زنان هستی؛ تریسی ویتنی!
فصل 25
اولین شنبه ماه ژوئن هر سال در پاریس، ضیافت و جشنواره ای به نفع کودکان بیمار بستری در بیمارستان ها ترتیب داده می شد که بلیط ردیف های اول آن برای هر نفر هزار دلار بود و افراد سرشناس فرانسه، از گوشه و کنار کشور برای شرکت در این برنامه می آمدند.
ترتیب دهنده این مراسم " کنت دوماتیگنی " بود. تالار قصر دوماتیگنی در " کپ دو آنتیبس "؛ یکی از مراکز نمایش و اجتماعات در فرانسه بود که تاریخ بنای آن به قرن پانزدهم برمی گشت و باغچه های پیرامون آن، به طرز بسیار زیبا و باشکوهی تزیین و آرایش شده بود.
در شب برگزاری ضیافت هر دو سالن های رقص از میهمانان متشخصی که با لباس های گرانقیمت و چشم گیر به میهمانی آمده بودند، لبریز بود و خدمتکاران با یونیفورم های مرتب و شیک، از مدعوین پذیرایی می کردند.
تریسی در لباس شب توری براقش، قیاقه ای خیره کننده داشت. او در حالی که موهایش را به طرز زیبایی رو به بالا جمع مرده بود و با نیم تاج الماسی زینت داده بود، با میزبانش می رقصید.
کنت دوماتیگنی مردی کوچک اندام با حدود شصت سال سن بود که جدا از زنش زندگی می کرد. او قیافه ای رنگ پریده و هیکلی ظریف داشت. او هر سال در چنین روزی این مراسم پرشکوه را برای کمک به کودکان بیمار برپا می کرد. گونتر هارتوگ به تریسی گفته بود تنها ده درصد از درآمد این ضیافت به مصرف امور خیریه می رسید و نود درصد آن به جیب کنت سرازیز می شد.
کنت دوماتیگنی در حالی که با تریسی می رقصید، گفت:
_ شما خیلی خوب و زیبا می رقصید، دوشس.
تریسی لبخندی زد و جواب داد:
_ به خاطر این است که با شما می رقصم.
_ چطور من و شما تاکنون یکدیگر را ملاقات نکرده ایم؟
_ برای اینکه من در آمریکای جنوبی، در جنگل زندگی می کنم!
_ چرا آن جا؟
_ شوهر من چندین معدن در برزیل دارد.
_ آه، شوهر شما هم امشب این جاست؟
_ نه، متاسفانه او در برزیل ماند تا به کار و کسبش بپردازد.
کنت گفت:
_ متاسفانه برای او و خوشبختانه برای من.
او دو دستش را به دور کمر تریسی حلقه کرد و افزود:
_ من چشم انتظار دوستی قریب الوقوعی با شما هستم.
تریسی زیر لب گفت:
_ من هم همین طور.
از بالای شانه کنت، چشم تریسی ناگهان به جف استیونس افتاد. او قیافه ای افتاب سوخته و بیمارگونه داشت و با دختر سبزه روی بسیار زیبایی که پیراهنی از ابریشم نازک به رنگ قرمز به تن کرده بود. می رقصید. جف به محض اینکه چشمش به تریسی افتاد. لبخندی زد.
تریسی فکر کرد:
_ آن حرامزاده حق دارد که لبخند بزند.
در طول دو هفته گذشته تریسی در دو فقره سرقت ناکام مانده بود. او به یک خانه دستبرد زده و در گاوصندوق آن چیزی پیدا نکرده بود، چون جف قبل از او به آن جا رسیده بود. در مورد دوم تریسی از حیاط خانه به طرف ساختمان می رفت که صدای به کار افتادن موتور اتومبیل را به طور ناگهانی شنید و با یک نظر اجمالی جف را که مشغول فرار بود، دید. و حالا او این جا بود؛ جایی که تریسی می خواست نقشه بعدی اش را پیاده کند. جف در حالی که می رقصید خودش را به آنها رساند و گفت:
_ شب بخیر کنت!
کنت دوماتیگنی خندید و جواب داد:
_ آه " جف " شب بخیر، خوشحالم که تو را می بینم.
جف به دختری که با او می رقصید اشاره کرد و گفت:
_ من ممکن نبود این را از دست بدهم، ایشان خانم " والاس " هستند.
بعد خطاب به زن گفت:
_ ایشان هم کنت دوماتیگنی هستند.
کنت رو به تریسی کرد و گفت:
_ دوشیزه والاس و آقای جف استیونس را معرفی می کنم.
تریسی سرش را بری آنها تکان داد:
_ دوشس دی لاروسا.
ابروهای جف به علامت سؤال بالا رفت:
_ متاسفم، متوجه نشدم؟
تریسی گفت:
_ دی لاروسا؟ ... دی لاروسا
جف با دقت به تریسی خیره شد و اضافه کرد:
_ این اسم به نظرم خیلی آشناست .. آه، بله، من شوهر شما را می شناسم؛ ایشان الان این جا هستند؟
_ نه، او در برزیل است.
جف خندید.
_ خیلی بد شد، یک وقت ما با هم شکار می رفتیم، قبل از اینکه آن اتفاق برایش بیفتد.
و بعد با لحن غمگین، از تریسی پرسید:
_ آیا هیچ امیدی به بهبود کامل ایشان هست؟
تریسی بدون اینکه لحن صدایش را تغییر بدهد، گفت:
_ من مطمئنم که یک روز او حالش از شما هم بهتر خواهد شد، آقای استیونس.
_ آه، خیلی خوشحالم. لطفاً هر وقت ایشان را دیدید، سلام مرا برسانید.
موزیک قطع شد و کنت دوماتیگنی از تریسی عذرخواهی کرد و گفت:
_ من چند نفر مهمان دارم که باید آنها را ببینم.
او دست تریسی را فشار داد. گفت:
_ فراموش نکن که وقت شام حتماً سر میز ما بنشینید.
همین که کنت از تریسی دور شد، جف رو به زن همراهش کرد و گفت:
_ عزیزم، فکر می کنم تو چند تا آسپرین در کیفت داشتی، می توانم خواهش کنم که یکی از آنها را برای من بیاروی؟ سردرد شدیدی دارم.
_ آه چه بد، من همین الان برمی گردم عزیزم.
تریسی با نگاهش او را که از در سالن بیرون می رفت تعقیب کرد و بعد خطاب به جف گفت:
_ نمی ترسی مرض قند بگیری؟ او احتمالاً خیلی شیرین است، مگر نه؟
_ شما این روزها حالتان چطور است، دوشس؟
تریسی به خاطر کسانی که در آن اطراف بودند، خندید و گفت:
_ این واقعاً هیچ ربطی به شما ندارد، دارد؟
_ آه، چرا، در واقع من چیزهایی می دانم که می توان توصیه دوستانه ای به شما بکنم، سعی نکن به این کنت حقه بزنی.
_ چرا؟ خودت قصد داری این کار را بکنی؟
جف بازوی تریسی را گرفت و او را به طرف میز دسر که کنار پیانو قرار داشت برد. در آن جا یک خواننده سیاه چشم با حالتی احساساتی مشغول اجرای یک شوی آمریکایی بود و چنان سروصدایی به راه انداخته بود که فقط تریسی می توانست در آن موزیک کر کننده صدای جف را بشنود:
_ راستش را بخواهی من هم قصد داشتم یک کار کوچولو در این جا انجام بدهم، ولی خیلی خطرناک است.
_ واقعاً؟
تریسی داشت از ه صحبتی با جف لذت می برد. اکنون که او خودش بود و دیگر رل بازی نمی کرد با او راحت تر می توانست صحبت کند. لحن جف جدی بود:
_ به من گوش بده تریسی، سعی نکن به این کار دست بزنی. اول اینکه هیچ وقت نخواهی توانست از این جا جان سالم به در ببری، در تمام طول شب، سگ های نگهبان درنده ای در اطراف رها هستند.
تریسی متوجه شد که جف هم قصد و نقشه سرقت از آن جا را دارد.
_ تمام درها و پنجره ها سیم کشی شده و دستگاه هشدار دهنده به ایستگاه پلیس وصل است. حتی اگر بتوانی وارد آن جا بشوی، همه آن مکان و تمام منطقه و داخل ساختمان با اشعه مادون قرمز، به طور نامرئی روشن است.
تریسی با لحن خودخواهانه ای گفت:
_ من همه این چیزها را می دانم.
_ پس تو باید حتماً این را هم بدانی که اشعه، وقتی وارد آن شوی عکس العمل نشان نمی دهد، وقتی بخواهی از آن خارج شوی آژیرها به صدا در می آید و هیچ راهی هم جز خاموش کردن آن وجود ندارد.
تریسی هیچ چیز در این مورد نمی دانست. جف چگونه این اطلاعات را به دست آورده بود؟
_ چرا تو این ها را به من می گویی؟
جف خندید، و تریسی فکر کرد که او دیگر آن جذابیت سابق را ندارد.
_ من من واقعاً نمی خواهم که تو گرفتار بشوی. دوست دارم تو را هر چند وقت یک بار ببینم. من و تو می توانیم دوستان خوبی باشیم، تریسی.
تریسی در حالی که به دختر همراه جف که به سرعت به طرف آنها می آمد، گفت:
_ تو داری اشتباه می کنی، دختر مرض قندی ات دارد می آید، خوش بگذرد.
وقتی تریسی از آن جا دور می شد، شنید که جف به همراهش می گوید:
_ من آمده بودم برایت مقداری نوشیدنی بیاورم.
شام بسیار پرخرج و مجللی بود. هر یک از غذاها با یک نوع نوشیدنی سرو می شد و گارسون های یونیفورم پوشی که دستکش های سفید به دست داشتند، سینی ها را روی دست حمل می کردند. اولین غذا، مارچوبه محلی با سس مخصوص بود. بعد از آن سوپ بسیار خوشمزه ای با گوشت و قارچ، سرو شد و بعد کباب گوسفند که با سبزیجات تازه باغ کنت و سالاد آندیو تزیین شده بود و سپس انواع دسرها سرو گردید و در پایان نیز قهوه و سیگار برگ به میهمانان تعارف شد.
بعد از شام، کنت به طرف تریسی برگشت و گفت:
_ یادم می آید شما اشاره کردید که علاقه مند هستید از تابلوهای نقاشی من دیدن کنید، چطور است نگاهی به آنها بیندازید؟
_ من عاشق نقاشی هستم.
گالری تابلوها، یک موزه شخصی منحصر به فرد بود. ده ها اثر استثنایی از هنرمندان ایتالیایی و فرانسوی و طرح هایی از پیکاسو و دیگر نقاشان بزرگ معاصر در آنجا در کنار هم دیده می شد.
تالار طولانی موزه، از رنگ های افسونگر و نقش های جاودانی شاهکارهای هنری لبریز بود. هیچ رقمی که قیمت و ارزش واقعی این آثار را بتواند مشخص کند، وجود نداشت. تریسی برای مدتی طولانی به نقاشی ها خیره شد و از تماشای آنها لذت برد.
_ امیدوارم که از اینها خوب مراقبت بشود.
کنت لبخندی زد و گفت:
_ دو سه نوبت تا به حال دزدها سعی کرده اند به این گنجینه دستبرد بزنند. اولی توسط یکی از سگ های من تکه تکه شد، دومی برای همیشه معلول و زمین گیر شد و سومی برای همیشه به زندان افتاد. "شاتو" یک دژ محکم است، دوشس.
_ حالا کاملاً خیالم آسوده شد.
در بیرون تلالو نورهای رنگارنگ به چشم می خورد. کنت گفت:
_ نمایش آتشبازی شروع شده است. من فکر می کنم برای شما سرگرم کننده باشد.
او دست تریسی را گرفت و از گالری بیرون برد و در همان حال گفت:
_ من فردا به " دئوویل " می روم. من آن جا یک ویلا در کنار دریا دارم و چند نفر از دوستانم را برای تعطیلات آخر هفته دعوت کرده ام. شما حتماً از آن خوشتان خواهد آمد.
تریسی جواب داد:
_ به طور قطع همین طور خواهد بود. اما متاسفانه شوهرم ناراحت است. او می خواهد که من هر چه زودتر برگردم.
برنامه آتشبازی تقریباً یک ساعت به طول انجامید و تریسی در این مدت از فرصت استفاده کرد تا با دقت گوشه و کنار خانه را بازدید کند.
آن چه که جف گفته بود، واقعیت داشت. وضعیت استثنایی این قصر، دزدی از آن را خطرناک می کرد.
-
از صفحه ی 392 تا 401
تریسی میدانست که درطبقه ی بالای قصرشاتودر اتاق خواب کنت،بالغ بر دومیلیون دلار جواهرات وشش قطعه عتیقه فوقالعاده باارزش به اضافه یک تابلوازآثارلئوناردو داوینچی وجود دارد.یک گنجینه بود.گونتر هارتوگ به تریسی گفته بود:
ـ هیچ خانه ای دردنیا اینطور حفاظت نمی شود.تا وقتی که طرح ونقشه حساب شده و مطمئنی نداشته باشی، هیچ حرکتی نکن.
تریسی فکرکرد:
ـ من یک نقشه دارم ولی اینکه حساب شده و مطمئن است ،فردا معلوم خواهد شد.
شب بعد، هوا سرد وبری بود ودیوارهای اطراف شاتو هولناک ومرموز به نظر می رسید .تریسی یک بالا پوش بلند سیاه به تن داشت. درسایه ی دیوار ایستاده بود.کفش های لاستیکی ودستکش های نرم وانعطاف پذیر مشکی پوشیده وکیفی را بر دوش خود حمل می کرد.برای یک لحظه تریسی به یاد دیارهای بلند زندان زنان در لوئیزیانا افتاد و بی اختیار لرزید.او با یک وانت کرایه ای که درکنار دیوار قرار داشت،به آنجا آمده بود.از آن سوی دیوار،غرش کوتاه و خشم آلود یک سگ ،که بعدا به عوعوی دیوانه واری تبدیل شد،شنیده شد.همانطور که سگ به هوا می پرید وبه سنگ های آنسوی دیوار چنگ می زد،تریسی دندان های مرگبار وهیکل تنومند سگی از نژاد "روبرمن " در نظرش مجسم می کرد.اوبا صدای ضعیفی مردی راکه دروانت بود ،صدازد:
ـ حالا
یک مرد کوچک اندام میانسال که اوهم لباس سیاهی به تن ویک کوله پشتی بردوش داشت از وانت بیرون آمد.او قلاده یک سگ ماده از نژاد روبرمن را دردست داشت.صدای عوعوی سگ از آن سوی دیوار، ناگهان به ناله ضعیفی تبدیل شد.تریسی کمک کرد تا آن مرد سگ ماده رابه بالای وانت که تقریبا هم سطح دیوار بود،برد و بایکی حرکت به آنسوی دیوار،به داخل محوطه انداخت.عوعوی سگ ها برای چند لحظه در هم آمیخت و در پی آن صدای سگ هایی که می دویدند واز آنجا دور میشدند،شنیده شد و دقایقی بعد ،سکوت همه جا سایه انداخت.تریسی رو به مرد همراهش کرد وگفت:
ـ برویم
"جان لوئیس "سرش را به علامت توافق تکان داد.
تریسی ،جان را در "آنتیبس" پیدا کرده بود.او یک دزد بود که تقریبا بیشتر عمرش را در زندان گذرانده بود.جان لودیس خیلی باهوش نبود،ولی با سیستم ها ی دزدگیر وهشدار دهنده وقفل های ایمنی آشنایی کامل داشت ودر این مورد تخصص پیدا کرده بود.
تریسی از سقف وانت روی دیوار قدم گذاشت و نردبان طنابی را باز کرد و آنرا روی لبه دیوار قرار داد وبعدهردوی آنها از آن پایین رفتند و قدم روی چممن ها گذاشتند.
محیط قصر با آنچه که تریسی شب قبل دیده بود.کاملا فرق می کرد آنشب همه جا فرق می کرد.آنشب همه جا غرق نور وروشنایی بود وپرازقهقهه وسروصدای میهمانان بود و حالا ،همه چیز به نحو غم انگیزی تاریک ومتروک به نظر می رسید.جان لوئیس درحالی که چشم هایش نگران سررسیدن سگ های روبرمن بود،در پشت سر تریسی راه می رفت.دیوارهای قصر ازپیچک های قدیمی که تانزدیکی پشت بام بالا رفته بودند پوشیده شده بود.تریسی آزمایشی درمورد مقاومت ساقه این پیچک ها در شب قبل کرده بودواینک می دید که به خوبی وزن اورا تحمل می کنند.اوبه سرعت از دیوار شروع به بالا رفتن کرد.هیچ اثری ازسگ ها نبود.تریسی دعاکرد ه آنها به این زودی برنگردند.
وقتی تریسی به پشت بام رسید.به جان لوئیس علامت داد وصبرکرد تا او هم به وی ملحق شود.تریسی چراغ قوه ی کم نوری راروشن کرد وآنها پنجره ی سقفی را که از زیر با قفل های ایمنی مطمئنی بسته شده بود،دیدند. جان لوئیس،بلافاصله یک الماس شیشه بر ازکوله پشتی اش بیرون آورد ودرمدتی کمتر از یک دقیقه شیشه را برید وکنارگذاشت.تریسی نگاهی به پایین انداخت و دید که سراسر سقف باسیم های هشدار دهنده سد شده است.اوباصدایی نجوامانندی از جان پرسید:
ـ می توانی کاری بکنی؟
ـ مشکلی نیست.
او دست به داخل کوله پشتی اش کردویک سیم به بلندی یک فوت که دو سرآن به صورت گیره سوسماری بود،بیرون آورد و به آرامی آن را جلو برد وعلامتی در سر سیم هشدار دهنده گذاشت وسرآنرا لخت کردوگیره سوسماری را به انتهای سیستم دزدگیر وصل کرد.اوسپس یک انبردست ازکوله پشتی اش بیرون آوردوبا احتیاط سیم را قطع کرد.قلب تریسی به شدت می تپیدوهرلحظه منتظرشنیدن جیغ آژیرهشدار دهنده بود،اما هیچ اتفاقی نیفتاد جان لوئیس سرش رابلند کرد ونیشخندی زد وگفت:
ـ تمام شد.
تریسی فکرکرد:
ـ اشتباه می کنی این تازه آغازکاراست.
آنها ازدومین نردبان طنابی برای پایین رفتن از پنجره سقفی استفاده کردند.تاکنون همه چیز به خوبی پیش رفته بودن وتوانسته بودند بدون روبه رو شدن با خطری به اتاق زیر شیروانی راه پیداکنند.اما تریسی وقتی فکرکرد چه اتفاقی پیش خواهد آمد،قلبش به لرزه افتاد.اودوجفت لنز چشمی قرمز بیرون آوردویکی ازآنها را به جان داد ودیگری را به چشم خودش گذاشت.تریسی توناسته بود سگ روبرمن را گیج کند،اما اشعه ی مادون قرمز وسیستم های دزدگیر مشکل بزرگتری بود.جف راست میگفت آنجا بایک نورقرمز نامرئی روشن بود.تریسی نفس عمیقی کشیدویکی ازتمرین های یوگایی رابه یاد آورد:
مرکز قدرت...آرامش.
وقدم در کریستالووضوح و روشنی گذاشت.
این سیستم به نحوی طراحی شده که وقتی کسی قدم به داخل آن بگذارد،گیرنده حساس درجه حرارت های مختلف را می گیردزنگ هشداردهنده به صدا درمی آید.سیستم طوری تنظیم شده که فقط وقتی سارق،قفل صندوق را باز می کند،آژیربه کار می افتد وبه این ترتیب دزد تا سررسیدن پلیس کمترین فرصت را برای فرار دارد.تریسی فکر کرد:
ـ این ضعف سیستم است که تا بازشدن در صندوق به کار نمی افتد.
نزدیک ساعت شش ونیم صبح تریسی یک راه حل پیدا کرد.دزدی امکان پذیر بود.اکنون همان احساس ناشناخته و هیجان انگیز همیشگی قبل از شروع کار راداشت.تریسی به درون اشعه ی مادون قرمز لغزید.ناگهان همه چیز دربرابر چشم او حالت قرمز رنگ وهم آمیزی به خود گرفت.درکف اتاق زیر شیروانی ،تریسی نوری رادید که چنانچه عینک به چشم نداشت،برای او نامرئی بود.تریسی و جان به حالت خزیده روی کف اتا جلو رفتند تا آنکه خودرا دریک حال تالریک دیدند که به اتاق کنت منتهی می شد.تریسی با استفاده از چذاغ قوه اش را ه را روشن کرد.او از پشت شیشه عینکش یک نوردیگر را دید.این یکی در سطح خیلی پایین تر ازآستانه دراتاق خواب می گذشت.او به سرعت از روی آن پریدوجان هم در پی او همان کار را کرد.تریسی نورچراغش را در اطراف چرخاند.دیوارها پراز آثار نقاشی بود،آنها بسیار پرهیبت ومرعوب کننده به نظرمیرسید.تریسی به یاد حرف گونتر افتاد:
ـ قول بده لئوناردو داوینچی رابرایم بیاوری والبته جواهرات را.
تریسی تابلو را ازروی دیوار برداشت وکف زمین گذاشت و بااحتیاط آنرا ازقاب بیرون آورد وپیچید و داخل کیفی که بر شانه اش آویزان بود قرار داد.آنچه باقی مانده بود این بود که به طرف صندوق که در قسمت بالای اتاق خواب قرار داشت بروند.تریسی پرده ای را که روی دیوار قرار داشت کنار زد.چهاراشعه مادون قرمز به صورت متقاطع از کف اتاق تا سقف را صد کرده بود که بدون قطع کردن یکی ازآنها دسترسی به صندوق جواهرات امکان پذیر نبود.جان لوئیس با نگاه وحشت زده ای به نورهای قرمز خیره شده بود او گفت:
ـ ما نمیتوانیم از آنها عبور کنیم ،نه اززیرآنها می شود عبور کرد ونه از بالای آنها می توان گذشت.
تریسی گفت:
ـ تو هما ن کاری را انجام بده که من می گویم.
بعد در پشت سر او قرار گرفت وبازوهای او را محکم گرفت وگفت:
ـحالا با من راه برو ،پای چپ اول...
آن دو همزمان با هم اولین قدم را به طرف نور برداشتند وبعد قدم دوم را ...
جان لوئیس نفس نفس میزد:
ـ ماداریم وارد آن می شویم!
ـ خوب.
آنها مستقیم وارد مرکز نور شدندووقتی نور قرمز دورتا دور آنها را پوشاند،تریسی ایستاد وگفت:
ـ گوش کن ببین چه می گویم، میخواهم یک راست به طرف صندوق بروی .
ـ اما نور...
ـ نگران نباش هیچ اتفاقی نمیافتد،همه چی روبه راه است.
تریسی با حالت التهاب و شوریدگی آرزو می کرد که حدسش درست باشد.جان لوئیس با احتیاط و تردید، پا از اشعه بیرون گذاشت.همه چیز آرام بود.او برگشت و باوحشت نگاهی به تریسی انداخت.او درست وسط نور ایستاده بود.حرارت بدن او باعث میشدکه آژیر به صدا درنیاید.جان لوئیس با عجله به طرف صندوق دوید.تریسی هم چنان بی حرکت ایستاده بود.او میدانست اگر کوچکترین تکانی بخورد آژیر به صدا درخواهد آمد.
تریسی از گوشه چشمش می دید که جان لوئیس مقداری ابزار ازکیفش بیرون آوردوشروع به چرخاند وباز کردن قفل صندوق نمود.تریسی آرام و ساکت ایستاده بود وبه آهستگی نفس می کشید.به نظراو زمان متوقف شده بود.گوئی جان لوئیس می خواست تا ابد کار کند.پای چپ تریسی شروع به دردکردن نمود ولحظاتی بعد درد آن به تشنج تبدیل شد.تریسی دندانهای خود را به هم میسایید و جرأت تکان خوردن نداشت.او نجواکنان پرسید:
ـ چقدردیگر کار دارد؟
ـ ده ،پانزده دقیقه .
تریسی به نظرش می آمد که تمام مدت عمرش را در آجا ایستاده است.عضلات پایش منقبض شده بود.دلش می خواست از شدت درد جیغ بکشد.او در داخل کریستالی از نور منجمد شده بود.
تریسی صدای ضعیفی شنید.صندوق باز شد.جان لوئیس پرسید:
ـ همه چیزهایی را که این جاست می خواهی؟
ـ اسکناس نه ،فقط جواهرات.هرقدرپول آنجاهست برای خودت.
ـ متشکرم.
تریسی چند لحظه به صدای به هم خوردن وسایل داخل صندوق با دست جان لوئیس گوش کرد وبعد اورا دید که به طرف نور می آید.
جان با صدای وحشت زده ای پرسید:
ـ حالا چه طور می توانیم بدون شکسته شدن نور ازا ینجا بیرون برویم.
تریسی گفت :
ـ ما نمیتوانیم!
او به تریسی خیره شد :
ـ چی ؟
ـ بیا درمقابل من بایستد
ـ اما...
ـ فقط کاری را بکن که من به تو می گویم.
جان لوئیس با اضطراب قدم به داخل نور گذاشت.تریسی نفسش را در سینه حفظ کرد.هیچ اتفاقی نیفتاد.
ـ بسیار خوب ،حالا خیلی آرام ما باهم از اتاق بیرون می رویم.
چشم های جان لوئیس ازپشت شیشه ی لنز درشت تر شده بود:
ـپس ما از خطر گذشتیم.
آن دو اینچ اینچ از میان نور به طرف در ،جایی که نور شروع میشد.به حرکت در آمدند.وقتی به آنجا رسیدند .تریسی نفس عمیقی کشید:
ـ خوب ، وقتی من اشاره کردم، به همان طریقی که آمدیم برمی گردیم.
جان لوئیس آب دهن فروبردوسرش را به علامت توافقق تکان داد.تریسی احساس کرد که تمام بدنش می لرزد.
ـ حالا!
تریسی مثل خمیر شییشه،تاب خورد به خود پیچید وبه سرعت به طرف در رفت ودر یک لحظه بعد،جان لوئیس نیز همان کار را کرد.درست در لحظه ای که آنها پا به بیرون گذاشتند،صدای آژیر به هوا برخاست.صدا کر کننده و اعصاب خرد کن بود.
تریسی به اتاق زیر شیروانی رسید وسراسیمه به نردبان طنابی آویزان شد.جان چشبیده به او حرکت می کرد.آنها برای عبور از پشت بام از یکدیگر سبقت گرفتند واز ساقه وتنه پیچک ها آویزان شدند ومحوطه قصر را به سرعت پشت سرگذاشتند وبه دیوار نزدیک شدند .دومین نردبان طنابی در کنار دیوار در انتظار آنها بود.لحظاتی بعد آنها پا به سقف وانت گذاشتند وسراسیمه وارد ان شدند..تریسی پشت فرمان نشست و جان لوئیس درکنار او قرار گرفت.همانطور که وانت به سرعت روبه پایین جاده در حرکت بود،تریسی اتومبیل سیاهرنگی را دید که در زیر درختی پارک شده بود.برای یک لحظه ،نور بالای او قسمت جلوی آن اتومبیل را روشن کرد.پشت فرمان جف استیونس نشته بود ودر کنارش یک سگ غول پیکر روبرمن دیده می شد.تریسی خنده بلندی کرد وبه سرعت ازکنار اتومبیل سیاهرنگ گذشت.ازراه دور صدای آژیر پلیس به گوش می رسید.
-
26
با آنکه ناحیه "بیارتیس"در سواحل جنوب غربی ،با گذشت قرن ها ،مقدار زیادی از جاذبه و فریبندگی خود را ازدست داده بود،ولی هنوز،درفصول مناسب سال از ماه ژونیه تا سپتامبر،ثروتمندان واعیان واشراف اروپا ،برای تفریح وخوشگذرانی و استفاده از آفتاب درخشان به بیاتریس می آمدند وآنهایی که دارای ویلای خصوصی نبودند .در هتل بسیار لوکس "دی پالاس" در خیابان "آمپراتیک" که زمانی محل اقامت تابستانی ناپلئون سوم بود،اقامت می کردند.
هتل در انتهای دماغه و مشرف به دریای آنتلانتیک واقع شده ودارای چشم انداز طبیعی وبسیار زیبایی بود.دریک طرف آن،برج و چراغ دریاییی در کنارصخره های غول آسای ساحل ودر میان هاله ای از مه ودرسوی دیگر پلاژوتفریحگاهی زیبا قرار داشت. دربعدازظهریکی از روزهای ماه اوت،"بارونس مارگریت دوشانتلی" درحالی که اندامش پیچ وتاب می خورد،وارد سالن پذیرش هتل دی پلاس شد.اوزنی جوان وبسیار شیک پوش ،باموهای صاف وبراق وبلوند بود که پیراهنی به رنگ سبز از پارچه کریشه چنان جلوه ای به اندام وی می داد که زنان با رشک وحسد ومردان با نگاه خیره اورا بدرقه می کردند.بارونس با آرامی به اطراف میزاطلاعات هتل رفت وبا لهجه محسور کننده فرانسوی گفت:
ـ ممکن است خواهش کنم کلید سوئیت مرا بدهید؟
ـ حتما.
مسؤول اطلاعات کلید را به اضافه چند پیغام تلفنی به دست تریسی داد.وقتی نریسی به طرف آسانسور می رفت،یک مرد عینکی کوچک اندام،درسر راه او از مقابل یک ویترین به عقب برگشت وسینه به سینه او برخورد کرد وباعث شد که کیف دستی اش بر روی زمین بیفتد.
ـ آه ،من واقعا متاسفم خانم.
او بلافاصله خم شد وکیف دستی تریسی را برداشت وبه او داد وگفت:
ـ لطفا مرا ببخشید.
او بالهجهی مردم اروپای مرکزی صحبت می کرد.
بارونس مارگریت دوشانتلی با اوقات تلخی سرش را تکان داد وبه راه خود ادامه داد.راهنمای هتل،تریسی را ازطریق آسانسور تا طبقهی سوم راهنمایی کرد.او سوئیت شماره 312 را انتخا ب کرده بود.اوبه تجربه دریافته بود که انتخاب طبقه واتاق وسوئیت دریک هتل به همان اندازه انتخاب خود هتل مهم است.
سوئیت 312درهتل دی پلاس ،چشم انداز وسیعی به طرف دریا وشهرداشت.کسی که در آنجا اقامت می کرد،می توانس از پنجره ،برخورد امواج را بر سینه ی صخره های ساحلی تماشا کند.
درست درزیر پنجره سوئیت تریسی ،یک استخر بزرگ وجود داشت که تریسی می توانست ساعت ها بدون هراس از آزار نور خورشید ،در زیر آن بنشیند و اقیانوس را تا دور دست های آن تماشا کند.دیوار های اتاق ،تماما با پارچه های حریر آبی و سفید تزیین شده بود وفرش وپرده های به رنگ سرخ بود.
-
402-441
موقعی که تریسی در را پشت سرش بست و قفل کرد، کلاه گیسش را که خیلی سخت و سفت به سرش چسبیده بود برداشت و شروع به ماساژ دادن پوست سرش کرد.
از میان عنوان های اشرافی زنان اروپا، بارونس عنوانی بود که او آن را واقعاً دوست داشت.
در ساعت 8 شب، بارونس مارگریت دی شانتلی در بار هتل نشسته بود که آن مردی که چند ساعت قبل، با او برخورد کرده بود، به طرف وی آمد. او با لحنی حاکی از اعتماد به نفس گفت:
_ ببخشید خانم، من می خواستم مجدداً به خاطر حادثه بعد از ظهر امروز از شما عذر خواهی کنم.
تریسی لبخند صمیمانه ای به او زد و گفت:
_ هیچ مهم نیست، فقط یک تصادف بود.
او با تأمل گفت:
_ شما خیلی با محبت هستید، باعث خوشحالی من خواهد شد اگر اجازه بدهید یک نوشیدنی برای شما بگیرم.
_ اگر شما دوست دارید، مانعی ندارد.
او روی صندلی مقابل تریسی نشست و گفت:
_ اجازه بدهید خودم را معرفی کنم؛ من پرفسور آدلف زاکرمن هستم.
_ اسم من مارگریت دی شانتلی است.
زاکرمن اشاره ای به گارسون کرد و از تریسی پرسید:
_ چه نوشیدنی میل دارید؟
_ شامپاین، البته اگر زیاد برای شما ...
او دستش را به علامت اطمینان بیشتر بالا برد و گفت:
_ من از عهده اش بر میایم، در حقیقت در شرایطی هستم که می توانم از عهده هر خرجی در دنیا برآیم.
تریسی لبخند کوچکی زد و گفت:
_ واقعاً؟
_ بله.
زاکرمن سفارش یک بطری شامپاین " سولینگر " داد و سپس به طرف تریسی برگشت:
_ راستش را بخواهید اخیراً یک اتفاق کاملاً استثنایی و عجیب برای من افتاد که وضع زندگی ام را تغییر داد. البته شاید من نمی باید درباره آن با کسی صحبت کنم، اما این قضیه بسیار هیجان انگیزتر از آن است که من بتوانم آن را نزد خودم نگهدارم.
او سرش را نزدیکتر آورد و گفت:
_ واقعیت را به شما بگویم، من یک معلم ساده مدرسه هستم، یا در واقع تا همین اواخر بودم، من تاریخ درس می دادم، خیلی لذت بخش است، نمی دانم شما احساس مرا درک می کنید یا نه؟
تریسی مشتاقانه پرسید:
_ ممکن است از شما سؤال کنم که چند ماه قبل چه اتفاقی برای شما افتاد، پرفسور زاکرمن؟
_ من مطالعاتی دربارهء نیروی دریایی اسپانیا انجام می دادم و در جستجوی خرده ریزه هایی بودم که موضوع را برای دانشجویانم جالب تر کند. در آرشیو موزه محلی من متوجه یک سند قدیمی شدم که در لابلای اوراق دیگر از نظر دور مانده بود. این سند، در واقع نامه ای بود که اطلاعاتی در مورد اردوشکی محرمانه "پرنس فیلیپ" در سال 1588 در آن آمده بود. یکی از آن کشتی ها پر از شمش های طلا بوده که در دریا غرق شد و هیچ گونه اثری از آن به دست نیامد.
تریسی خیلی متفکرانه به او نگاه کرد و پرسید:
_شما فکر می کنید واقعاً آن کشتی غرق شد؟
_ دقیقاً، اما نه آن طور که در این سند گفته شده، بلکه کاپیتان و خدمه کشتی تعمداً آن را در یک خلیج کوچک و دور افتاده غرق کردند و در صدد نقشه ای بودند که برگردند و آن طلاها را بیرون بیاورند؛ اما قبل از اینکه بتوانند برگردند، توسط دزدان دریایی کشته شدند. این مدرک تنها به این دلیل باقی مانده که هیچ یک از افراد کشتی دزدان سواد خواندن و نوشتن نداشتند و آنها نمی دانستند آن نامه چقدر ارزش دارد.
صدای او از شدت هیجان می لرزید، او نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود که کسی گفت و گوی آنها را نمی شنود و بعد با صدای آهسته تری گفت:
_ من مدارک و اطلاعاتی دارم که نشان می دهد چطور می توان به آن گنجینه دست پیدا کرد.
تریسی با تحسین و تعجب گفت:
_ چه کشف جالبی برای شما بوده پرفسور.
زاکرمن جواب داد:
_ ان شمش های طلا ممکن است که بیش از پنجاه میلیون دلار ارزش داشته باشد. کاری که من باید بکنم این است که آنها را بیرون بیاورم.
_ پس چرا این کار را نمی کنید؟
او با حالتی از شرمساری شانه هایش را بالا انداحت و گفت:
_ پول، مشکل من پول است. من باید تجهیزات و ساز و برگ و کشتی داشته باشم تا بتوان آن گنجینه را به سطح آب بیاورم.
_ حالا متوجه شدم؛ این کار چقدر خرج دارد؟
_ صد هزار دلار.
زاکرمن لحظه ای تأمل کرد و گفت:
_ باید اعتراف کنم کار احمقانه ای انجام داده ام. من همه پس انداز زندگی ام را که بیست هزار دلار بود برداشتم و به کازینوی این جا آمدم تا قمار بازی کنم، به امید اینکه برنده شوم و به قدر کافی پول ...
صدای او قطع شد. تریسی گفت:
_ و شما همه آن پول را از دست دادید؟
او سرش را تکان داد. تریسی درخشش اشک را از پشت شیشه عینک او دید.
گارسون شامپاین را آورد و آن را باز کرد و آن دو در سکوت اندیشمندانه ای از آن نوشیدند و بعد زاکرمن گفت:
_ لطفاً مرا ببخشید که با عنوان این موضوع شما را ناراحت کردم. من نمی بایست به خانم زیبایی مثل شما این نوع مشکلات را مطرح می کردم.
تریسی به او اطمینان داد:
_ اما به نظر من داستان شما بسیار هم جالب و جذاب بود. شما مطمئنید که طلاها آن جاست؟
_ بله، آن جاست؛ در " وراسایدترید" من سند اصلی و نقشه ای را که توسط کاپیتان کشتی کشیده شده است در اختیار دارم. من دقیقاً جای این گنجینه را می دانم.
تریسی با دقت و حالت خاصی به چهره او نگاه کرد و گفت:
_ و حالا شما به یکصد هزار دلار پول نیاز دارید؟
زاکرمن با دهان بسته خندید و گفت:
_بله، البته برای گنجینه ای که بیش از پنجاه میلیون ارزش دارد.
_ آیا تا به حال فکر کرده اید که در این کار یک شریک داشته باشید؟
او نگاهی با تعجب به تریسی انداخت و پرسید:
_ یک شریک؟ نه، من نقشه کشیده ام که این کار را به تنهایی انجام بدهم. ولی من که پولم را از دست داده ام ...
صدای او مجدداً قطع شد. تریسی گفت:
_ پرفسور زاکرمن، فرض کنیم که من یکصد هزار دلار به شما بدهم. آن وقت چه اتفاقی می افتد؟
او سرش را تکان داد:
_ نه، به هیچ وجه بارونس؛ من چنین پیشنهادی را قبول نمی کنم، چون ممکن است شما پولتان را از دست بدهید.
_ ولی اگر شما مطمئنید که گنجینه آن جاست ...
زاکرمن با عجله حرف او را قطع کرد:
_ آه، بله ... من مطمئنم، ولی همه چیز ممکن است غلط از آب در بیاید. هیچ ضمانتی برای این کار وجود ندارد.
_ در زندگی برای هیچ کاری ضمانت وجود ندارد. مسأله شما خیلی جالب است. اگر من بتوان کمکی به حل آن بکنم ممکن است برای هر دوی ما مفید باشد.
_ ولی اگر شما به هر دلیلی پولتان را از دست بدهید، من نمی توانم خودم را ببخشم. گذشته از آن من به هیچ وجه نمی توانم از عهده خسارت آن برآیم.
تریسی به او اطمینان داد:
_ من روی پول خودم می توانم به عنوان یک سرمایه گذاری حساب کنم.
زاکرمن قبول کرد:
_ از این جهت کار شما درست است؛ اگر این طور باشد شما پنجاه پنجاه شریک هستید.
تریسی خندید:
_ من قبول می کنم.
پرفسور بلافاصله اضافه کرد:
_ البته بعد از حذف هزینه ها.
_ کی می توانیم شروع کنیم؟
پرفسور با حرارت و زنده دلی گفت:
_ من قایق را پیدا کرده ام، تجهیزات مدرن و چهار نفر خدمه دارد. البته ما وقتی گنجینه را بیرون آوردیم باید درصدی از آن را به عنوان پورسانت به آنها بدهیم.
_ ما باید هر چه زودتر شروع کنیم چون ممکن است قایقی را که شما پیدا کرده اید از دستمان خارج شود. من می توانم ظرف مدت پنج روز پول را به شما بدهم.
_ عالی است! ما در این مدت وقت کافی برای تدارک کارها خواهیم داشت. آه این دیدار اتفاقی به کجا رسید!
تریسی نگاهی به اطراف سالن انداخت و خشکش زد. جف استیونس پشت میزی در گوشه ای نشسته بود و به او نگاه می کرد و لبخندی روی صورتش بود. همراه او زنی بود که از کثرت جواهراتش می درخشید.
جف سرش را برای تریسی تکان داد و او خندید. به خاطر آورد آخرین بار چطور او را در کنار سگ احمقش در بیرون خانه ماتینگی دیده بود.
زاکرمن گفت:
_ اگر به من اجازه بدهید باید بروم و به کارهای زیادی که در پیش داریم برسم. من مجدداً با شما تماس خواهم گرفت.
تریس دستش را جلو آورد و با زاکرمن دست داد و او رفت.
لحظاتی بعد، جف آمد و سرجای زاکرمن نشست:
_ تبریک می گویم تریسی کار دیماتیگنی خیلی شسته و رفته و مرتب بود.
_ اگر تو این را بگویی برای من مثل یک جایزه است، جف.
_ تو برای من خیلی خرج بر میداری تریسی.
_ ولی تو به این وضع عادت کرده ای.
جف سرش را پایین انداخت و پرسید:
_ پرفسور زاکرمن چه می خواست؟
_ آه، تو او را می شناسی؟
_ ممکن است جواب سؤال مرا بدهی؟
_ آه ... او ... فقط آمده بود از من عذرخواهی کند و یک نوشیدنی با هم بخوریم.
_ و لابد درباره گنجینه غرق شده اش هم صحبت می کرد.
تریسی یکه خورد:
_ تو از کجا این موضوع را می دانی؟
جف با تعجب نگاهی به او انداخت:
_ امیدوارم به من نگویی که گول حرف های او را خورده ای؟ او بزرگترین حقه باز دنیاست.
_ ولی نه در این جا.
_ یعنی می خواهی بگویی که حرف هایش را باور کرده ای؟
تریسی با لحن محکمی گفت:
_ من اجازه ندارم در این مورد صحبت کنم. او بعضی از اطلاعات خصوصی خودش را در اختیار من گذاشته است.
جف با ناباوری سرش را تکان داد:
_ او می خواهد تو را شریک کند، چقدر برای بیرون کشیدن کشتی غرق شده اش از تو پول خواست؟
تریسی گفت:
_ مهم نیست، این پول خودم است.
جف آخرین تلاشش را کرد:
_ بسیارخوب، فقط نگویی که جف پیر می دانست و به من هشدار نداد.
_ امیدوارم منظورت این نباشد که بخواهی این کلاه بر سر تو برود؟
_ تو چرا همیشه به من بدگمان هستی؟
تریسی جواب داد:
_ خیلی ساده است، چون به تو اعتماد ندارم. آن زنی که با تو بود، کی بود؟
و ناگهان آرزو کرد که ای کاش می توانست سؤالش را پس بگیرد؟
_ سوزان، یک دوست.
_ و البته یک دوست ثروتمند؟
_ خوب، به عنوان یک واقعیت باید بگویم که او مقداری پول دارد. فردا آشپز او روی قایق دویست و پنجاه فوتی او، نزدیک لنگرگاه قرار است یک غذای استثنایی بپزد، اگر مایل باشی می توانی به ما بپیوندی؟
_ نه متشکرم، من حتی تصورش را هم نمی توانم بکنم که برای ناهار مزاحم شما بشوم. راستی تو به او چه می فروشی؟
_ این دیگر خیلی خصوصی است.
_ مطمئناً همین طور باید باشد.
تریسی از بالای عینکش به جف نگاه کرد. او با چشم های خاکستری و مژه های بلند و ظاهر تمیز، واقعاً جذاب بود.
تریسی فکر کرد:
_ و با قلبی مثل یک مار، یک مار باهوش.
_ هیچوقت به فکر یک کسب و کار قانونی افتاده ای؟حتماً موفق هم خواهی شد.
جف قیافه شک آلودی به خود گرفت و گفت:
_ چی؟ یعنی همه این ها را ترک کنم؟ تو حتماً شوخی می کنی؟
_ می خواهی هم عمرت یک کلاهبردار باقی بمانی؟
_ کلاهبردار؟ من یک کارگشا هستم.
_ چطور شد که به یک کارگشا تبدیل شدی؟
_ من وقتی چهارده سالم بود از منزل فرار کردم و به یک کارناوال رفتم.
_ در چهارده سالگی؟
این اولین نگاه تریسی به شخصیت پشت نقاب جف بود.
_ من در آن جا خیلی چیزها یاد گرفتم، وقتی آن جنگ عجیب در ویتنام شروع شد،من جزء سربازان کلاه سبز ، به آن جا رفتم و اولین تجربیاتم را کسب کردم. من فکر می کنم اولین چیزی که آن جا آموختم این بود که جنگ ویتنام بزرگترین حقه بازی تاریخ بود. در مقایسه با آن، من و تو غیر حرفه ای هستیم.
جف ناگهان صحبت را عوض کرد:
_ تو بازی تنیس اسپانیایی را دوست داری؟
_ اگر تو آن را پیشنهاد کنی، نه.
_ بازی سرگرم کننده و متنوعی است. من دو تا بلیط برای امشب دارم. سوزان نمی تواند بیاید؛ دوست داری بیایی؟
تریسی احساس کرد مایل است بگوید؛ بله و گفت.
آنها شام را در یک رستوران شیک در میدان شهر خوردند و در زمینه سیاست، کتاب و مسافرت بحث و گفت و گو کردند و تریسی متوجه شد که او اطلاعات عمومی زیادی دارد.
جف به تریسی گفت:
_ من وقتی چهارده ساله بودم همه چیز را به سرعت یاد می گرفتم. اولین چیزی که یاد گرفتم این بود که در حقه بازی و شعبده بازی، مثل ورزش های ژاپنی تو از نیروی خود تماشاگران علیه آنها استفاده می کنی. آن چه باعث می شود حریف تو گول بخورد، حرص زیاد خود اوست. تو فقط باید حرص و آز او را تحریک کنی، بقیه کارها را خود او انجام می دهد.
تریس گفت:
_ عجب!
و با خودش گفت:
_ آیا جف می داند که آنها چقدر به هم شبیهند؟
تریسی از اینکه با او بود لذت می برد، ولی مطمئن بود که اگر فرصتی به دست بیاورد برای خیانت کردن به او تأمل نخواهد کرد. او مردی بود که باید خیلی مواظبش بود و این همان کاری بود که تریسی می کرد.
جایی که بازی تنیس اسپانیایی اجرا می شد، یک فضای باز بزگ بود، به اندازه یک زمین بازی فوتبال که در ارتفاعات "بیارتیز" واقع شده بود. دو تخته سیاه بزرگ، از جنس سیمان در دو طرف میدان قرار داشت و محوطه بازی در میان چهار ردیف سکوی سنگی محصور شده بود. بعد از تاریک شدن هوا، نور افکن ها روشن شد و وقتی تریسی و جف وارد شدند، تقریباً همه جایگاه پر از تماشاچی بود و چند دقیقه بعد بازی شروع شد و اعضای دو تیم ضربه زدن با توپ به دیواره های سیاه سیمانی را آغاز کردند.
تنیس اسپانیایی یک بازی تند و خطرناک بود و وقتی یکی از بازیکنان توپ را از دست می دادند، جمعیت جیغ می کشیدند.
تریسی گفت:
_ آنها واقعاً این بازی را جدی تلقی می کنند.
_ همین طور است، مقدار زادی پول در این بازی شرط بندی می شود.
در حالی که تماشاچیان احساسات خود را ابراز می کردند، سکوی تماشاچیان شلوغ تر می شدو احساس می کرد که به طرف جلو رانده می شود. تنه زدن ها و خشونت های بازیکنان به نظر بیشتر و خطرناک تر شده بود و جیغ و فریاد تماشاچیان، هر لحظه شدیدتر می شد.
تریسی پرسید:
_ این بازی به همین اندازه خطرناک است که به نظر می رسد؟
_ بارونس، آن توپ با سرعت صد و پنجاه کیلومتر در ساعت در هوا حرکت می کند. به سر هر کس اصابت کند، جا به جا می میرد، اما برای بازیکنان کم اتفاق می افتد که چنین اشتباهی بکنند.
تریسی چشم از بازی بر نمی داشت.
بازیکنان همه خبره و کار کشته بودند و حرکات آنها بسیار دلپذیر بود و با مهارت بی نقصی بازی را کنترل می کردند؛ اما در اواسط بازی، ناگهان یکی از بازیکنان توپ را، بدون قصد قبلی به طرف جایگاه تماشاچیان
پرتاب کرد. توپ با زاویه کجی زوزه کشان از بالای سر تریسی و جف گذشت. جف به محض دیدن توپ، با یک حرکت تند، تریسی را روی زمین خواباند و خودش را حایل او قرار داد.
بعد از عبور توپ، تریسی با حالتی عصبی گفت:
_ فکر می کنم همین قدر هیجان برای امشب کافی است. من دوست دارم که به هتل برگردم.
آنها در سالن انتظار هتل از یکدیگر خداحافظی کردند تریسی به جف گفت:
_ برنامه های امشب برای من خیلی لذت بخش بود.
او راست می گفت.
_ تریسی، تو که واقعاً نمی خواهی در جریان گنجینه غرق شده با زاکرمن شریک بشوی؟
_ چرا می خواهم.
جف برای یک لحظه طولانی به تریسی چشم دوخت و بعد گفت:
_ تو واقعاً فکر می کنی من به دنبال طلاها هستم؟
تریسی متقابلاً به چشم های او نگاه کرد:
_ واقعاً نیستی؟
نگاه جف سخت و بی حالت بود:
_ موفق باشی.
_ شب بخیر جف.
تریسی با نگاهش او را که از در هتل بیرون می رفت، بدرقه کرد و فکر کرد او دارد به سراغ سوزان می رود.
مسئوول اطلاعات هتل گفت:
_ شب بخیر بارونس، یک پیام برای شما این جا هست.
پیام از طرف پرفسور زاکرمن بود.
آدلف زاکرمن مشکل داشت. یک مشکل بزرگ.
او در دفتر " آرماند گرینجر " نشسته بود و بسیار هراسان و مضطرب به نظر می رسید. گرینجر صاحب یک کازینوی غیر قانونی بود که در یک ویلای خصوصی آن منطقه به شماره123 دایر بود. در این کازینو، برخلاف قمارخانه های دیگر که دولت بر کار آنها نظارت می کرد، شرط بندی ها حد و مرزی نداشت. مشتریان این کازینو، علاوه بر ثروتمندان منطقه، شاهزاده های عرب، نجبای انگلیسی، دلال های آسیایی و رهبران کشورهای آفریقایی بودند. یک زن جوان، با لباس شیک، در اطراف میزها می گشت و سفارش نوشیدنی ها را از مشتریان می گرفت. درآمد گرینجر بسیار بیشتر از درآمد واقعی بود. اغلب وسایل بازی رولت و ورق ها علایم و امکانات خاص نیرنگ و تقلب بود.
کازینوی گرینجر اغلب پر بود از زن های جوانی که به وسیله مردان ثروتمند اسکورت می شدند. خود او مردی بود با قیافه ای بی نقص، چشم های قهوه ای جذاب و قدی معادل پنج فوت و چهار اینچ داشت. او، یکایک مهمانانش را به طرز مبالغه آمیزی تحسین و احترام می کرد.
ارتباط گرینجر با افراد بانفوذ و پلیس محلی بسیار قوی بود، به طوری که به راحتی میتوانست کازینویش را اداره کند. او کارش را از فروش مواد مخدر شروع کرده و به تدریج تمام " بیارتس " را تحت نفوذ خود درآورده بود، به نحوی که هیچ کار خلافی جز با اطلاع و موافقت او در آن منطقه انجام نمی شد. اکنون آدلف زاکرمن توسط آرماند گرینجر تحت بازجویی و استنطاق قرار گرفته بود.
_ خوب، حالا برای من در مورد آن بارونس که با هم قصد بیرون آوردن گنجینه غرق شده را دارید، بیشتر توضیح بده.
از لحن صدای او، زاکرمن احساس کرد که اتفاق بدی افتاده است. او آب دهانش را قورت داد و گفت:
_ خوب، این یک زن بیوه است که پول زیادی از شوهرش به او ارث رسیده است. او فعلاً یکصد هزار دلار برای ما کنار گذاشته، به محض گرفتن پول، به او خواهیم گفت که قایق دچار سانحه ای شده و ما نیاز به پنجاه هزار دلار دیگر داریم و بعد یکصد هزار دلار دیگر و خوب می دانی ...
زاکرمن حرفش را قطع کرد. او حالت تحقیر و توهین را در چهره رئیس می دید، پرسید:
_ چی شده؟ مشکلی پیش آمده؟
_ مشکل که نه، من چند دقیقه قبل تلفنی از یکی از پسرهایم در پاریس داشتم. اسم این بارونس تو تریسی ویتنی است. او امریکایی است.
دهان زاکرمن ناگهان خشک شد. لب هایش را با زبانش تر کرد و گفت:
_ ولی او خیلی مشتاق بود، رئیس.
_ او خودش یکی از بزرگترین حقه بازهای دنیاست، تو می خواهی او را گول بزنی؟!
_ پس چرا گفت قبول دارد؟ چرا دستش را رو نکرد؟
_ من نمی دانم پرفسور، ولی قصد دارم که بفهمم. و وقتی که فهمیدم او را برای شنا به خلیج می فرستم. هیچ کس نمی تواند مرا دست بیندازد. حالا آن تلفن را بردار و به او بگو که دوست تو حاضر نیست نصف پول را بدهد. من هم دارم می روم که او را ببینم. فکر می کنی بتوانی این کار را بکنی؟
زاکرمن با اشتیاق گفت:
_ مطمئناً رئیس، اصلاً نگران نباشید.
آرماند گرینجر با لحن آرامی گفت:
_من واقعاً نگرانم، من برای تو خیلی نگرانم پروفسور.
آرماند گرینجر از طولانی شدن پاسخ سووالاتش خوشش نمی آمد. گنجینه غرق شده یک حقه بازی قدیمی بود که می شد قرن ها با آن کار کرد؛ اما قربانیان باید افراد ساده لوحی باشند. در این مورد اصلاً منطقی به نظر نمی رسید که یک حقه باز حرفه ای به دنبال موضوع باشد. معمایی که گرینجر در پی آن بود، همین بود وتصمیم داشت که سریعاً ان را حل کند.
آرماند گرینجر از لیموزینش پا بیرون گذاشت و وارد سالن انتظار دی پالاس شد و به دنبال" جولیس برگریس" خدمتکار مو سفید اهل باسک که از سیزده سالگی در آن جا کار می کرد، فرستاد.
_ شماره سوئیت بارونس مارگریت دی شانتلی چند است؟
فاش کردن شماره اطاق میهمانان هتل از سوی یکی از کارکنان، کاری خلاف قانون بود اما برای آرماند گرینجر
در آن منطقه قانونی وجود نداشت.
_ شماره 320، آقای گرینجر.
_ متشکرم.
_ و اتاق شماره 311.
گرینجر ایستاد:
_ چی؟
_ یکی از اطاق های مجاور سوئیت هم در اجاره بارونس است.
_ آه، چه کسی آن جا را اشغال کرده ؟
_ هیچ کس!
_ هیچ کس، تو مطمئنی؟
_ بله، آقا او همیشه این در را قفل می کند.
اخمی حاکی از گیجی بر چهره آرماند ظاهر شد.
_ شما کلید مادر را دارید؟
_ البته.
و بدون هیچ معطلی و تأملی دستش رب به زیر پیشخوان برد و شاه کلید را بیرون آورد و به دست گرینجر داد.
جولیس در حالی که آرماند به سوی آسانسور می رفت او را نگاه می کرد. او هیچ وقت با آرماند بحث و گفتگو نمی کرد.
وقتی گرینجر به در سوئیت بارونس رسید، دید که در باز است، داخل شد و در را پشت سرش بست. هیچ کس در اطاق نشیمن دیده نمی شد. با صدای بلند گفت:
_ سلام، این جا کسی نیست؟
صدایی از داخل حمام شنیده شد که گفت:
_ من تا چند دقیقه دیگر از حمام بیرون می آیم، لطفاً از خودتان پذیرایی کنید.
گرینجر به اطراف سوئیت نگاهکرد. مبلمان آن جا کاملاً برایش آشنا بود. طی سال های طولانی او در سوئیت های این هتل از دوستانش پذیرایی کرده بود. گرینجر به داخل اطاق خواب سرک کشید؛ جواهرات گرانقیمتی با بی مبالاتی در گوشه و کنار پراکنده بود.
صدای بارونس بار دیگر شنیده شد:
_ من بیش از یک دقیقه شما را معطل نمی کنم.
_ نه، عجله نکنید بارونس.
و با خودش فکر کرد:
_ بارونس! هر حقه ای که بزنی به خودت بر می گردد.
آرماند به طرف در اطاق مجاور رفت. قفل بود. گرینجر با شاه کلیدی که در دست داشت آن را باز کرد، اتاقی که او در آن وارد شده بود، بوی نا و ماندگی می داد و هوای سنگین داخل اتاق نشان می داد که هیچ کس از آن استفاده نمی کند. پس چرا او آن را اجاره کرده بود؟
چشم های گرینجر ناگهان به چیزی غیر عادی برخورد. یک کابل سیاه برق به دیوار وصل بود که سر دیگر آن تا روی کف زمین ادامه داشت و در داخل کمد روبه رو، از نظر ناپدید می شد. در کمد به اندازه کافی باز بود که آن سیم بتواند وارد آن بشود. گرینجر کنجکاوانه به طرف کمد رفت و در آن را باز کرد. یک ردیف اسکناس های صد دلاری خیس به وسیله گیره در داخل کمد برای خشک شدن آویخته شده بود. بر روی میزی در وسط اتاق یک ماشین تایپ که بر روی آن لباس های مختلف بود. گرینجر لباس ها و پوشش ماشین تحریر را برداشت. دستگاه چاپ که هنوز اسکناس های خیس صد دلاری به آن وصل بود، پدیدار شد. در کنار دستگاه، مقدار زیادی کاغذ به اندازه اسکناس صد دلاری و یک دستگاه برش کاغذ دیده می شد. چند اسکناس صد دلاری که به طور نامرتبی برش خورده بود، روی زمین ریخته بود.
یک صدای عصبانی از پشت سر گرینجر شنیده شد:
_ این جا چکار می کنید؟
گرینجر مثل برق از جا پرید. تریسی ویتنی، با موهای خیس پیچیده شده در حوله وارد اطاق شد. گرینجر به نرمی گفت:
_ جعل اسکناس، من باید برای این کار تمیز و بی عیب به شما تبریک بگویم، ولی همه این ها باید معدوم شود.
_ چرا؟ اینها به اندازه طلا ارزش دارد.
_ واقعاً؟
لحن گرینجر تحقیرآمیز بود. او یکی از اسکناس های خیس را برداشت و نگاهی به آن انداخت و آن را از نزدیک و با دقت امتحان کرد و گفت:
_ واقعاً عالی است. چه کسی آنها را برش داده است.
_ چه فرقی می کند؟ من می توان تا روز جمعه یکصد هزار تا از اینها درست کنم.
گرینجر خیره به تریسی نگاه کرد و بعد ناگهان منظور او را فهمید و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد:
_ خدای من؟ تو احمقی! در آن جا هیچ گنجی وجو ندارد.
تریسی گیج و سر درگم به نظر می رسید:
_ منظورت چیست؟
_ همین که گفتم.
_ ولی پرفسور زاکرمن به من گفت ...
گرینجر حرف او را قطع کرد:
_ و تو هم باور کردی؟ مسخره است بارونس.
او مجدداً نگاهی به اسکناس ها انداخت.
_ من اینها را بر می دارم.
تریسی شانه هایش را بالا انداخت:
_ هر قدر می خواهی بردار، فقط یک مشت کاغذ است.
گرینجر تعدادی از اسکناس ها را برداشت و گفت:
_ اگر یکی از مستخدمین وارد این جا بشود چه اتفاقی می افتد؟
_ من به آنها پول می دهم که سر و کله شان این طرف ها پیدا نشود و وقتی بیرون می روم در کمد را قفل می کنم.
آرماند فکر کرد:
_ ولی این کارها تو را زنده نگه نمی دارد.
_ از هتل بیرون نرو، من دوستی دارم که می خواهم او را ببینی.
لحن صدای گرینجر آمرانه بود. او یکی از اسکناس ها را مجدداً بررسی کرد. وی تا آن زمان، موارد زیادی از جعل اسکناس دیده بود، اما هیچ کدام از آنها به این خوبی انجام نشده بود. هر کس آن را طراحی کرده بود، یک متخصص بود. کاغذ درست و قابل اعتمادی داشت و خطوط بسیار تمیز و موجدار و رنگ ها واضح بود. حتی با آن وضع خیس، تصویر " بنجامین فرانکلین" بسیار بی نقص به نظر می رسید.
گرینجر فکر کرد:
_ این بدجنس درست می گوید. تشخیص آن از یک اسکناس واقعی بسیار دشوار است. آیا واقعاً می شود آن را به جای یک صد دلاری واقعی خرج کرد؟
این یک ایده وسوسه کننده بود.
صبح روز بعد، آرماند گرینجر به دنبال زاکرمن فرستاد و یکی از آن صد دلاری ها را به او داد:
_ به بانک برو و این اسکناس را به فرانک تبدیل کن.
_ بله قربان.
در حالی که زاکرمن از در اتاق بیرون می رفت، آرماند گرینجر او را نگاه می کرد. این تنبیهی برای حماقت او بود. اگر او توقیف می شد هرگز نمی گفت که اسکناس را چگونه و از چه کسی گرفته است. اما اگر می توانست با موفقیت او را تبدیل کند ...
زاکرمن با خودش گفت:
_ حالا متوجه شدم.
پانزده دقیقه بعد زاکرمن برگشت و پول های تبدیل شده به ارز فرانسه را شمرد و به گرینجر تحویل داد.
_ کار دیگری هم هست، رئیس؟
گرینجر به فرانک ها خیره شد و پرسید:
_ تو مشکلی نداشتی؟
_ مشکل؟ نه، چرا؟
_ من می خواهم دوباره به همان بانک برگردی و به آنها بگویی ...
آدلف زاکرمن به آرامی وارد سالن انتظار بانک شد و به طرف میزی که رئیس بانک پشت آن نشسته بود، رفت.
این بار او به موقعیت خطرناکش کاملاً آگاهی داشت، ولی ترجیح می داد که ان را تحمل کند، ولی گرفتار خشم و عصبانیت گرینجر نشود.
رئیس بانک پرسید:
_ چه خدمتی می توانم برایتان انجام بدهم؟
زاکرمن در حالی که سعی می کرد حالت عصبانیتش را پنهان کند، گفت:
_ می دانید، من دیشب با چند نفر آمریکایی پوکر بازی می کردم ...
او ساکت شد. مدیر بانک سری به علامت درک موضوع تکان داد و گفت:
_ شما پولتان را گم کردید و یا اینکه تمام آن را باختید، احتمالاً آن پول تمام سرمایه شما را تشکیل می داد؟
_ نه، راستش را بخواهید من در بازی دیشب بردم. تنها چیزی که هست این است که آنها با من چندان رو راست نبودند. او دو قطعه از اسکناس های صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و ادامه داد:
_ آنها این پول ها را به من دادند. نگرانم که مبادا جعلی باشند.
زاکرمن نفسش را در سینه حبس کرد. در همین موقع رئیس بانک سرش را جلو آورد و نگاهی به اسکناس هایی که در دست او بود انداخت. او با دقت آنها را معاینه کرد. ابتدا یک طرف و بعد طرف دیگر آنها را جلوی نور گرفت و بعد نگاهی به زاکرمن انداخت و خندید و گفت:
_ شما شانس آورده اید آقا، این اسکناس ها هیچ اشکالی ندارد.
زاکرمن نفسی به نشانه آرامش خاطر کشید و گفت:
_ شکر خدا که همه چیز به خوبی و خوشی گذشت.
زاکرمن نزد گرینجر برگشت:
_ هیچ اشکالی ندارد رئیس، او گفت همه اینها اصل است.
گرینجر برای لحظاتی طولانی همان طور که نشسته بود به فکر فرو رفت و بعد گفت:
_ برو، برو پیش تریسی و او را به این جا بیاور.
ساعتی بعد، تریسی در دفتر آرماند در مقر امپراتوری او نشسته بود و گرینجر به او می گفت:
_ من و شما، با هم شریک می شویم.
تریسی برخاست و گفت:
_ من نیازی به شریک ندارم و ...
_ بنشین.
تریسی به چشمان گرینجر نگاه کرد و نشست.
_ بیارتیس شهر من است. تو باید سعی کنی که تا آخرین دانه این اسکناس ها را به من بدهی، در غیر این صورت نخواهی توانست آنها را در جایی خرج کنی. ضربه بدی خواهی خورد و اتفاقات ناگواری در زندان برای تو خواهد افتاد تو این جا بدون من نمی توانی تکان بخوری.
تریسی با دقت به او نگاه کرد:
_ در عوض چه خواهم داشت؟ حمایت تو؟
_ نه، در عوض زندگی خودت را خواهی داشت.
تریسی حرف او را باور کرد.
_ حالا به من بگو که دستگاه چاپ را از کجا آورده ای؟
تریسی لحظه ای درنگ کرد. گرینجر از بی تابی و بی قراری او لذت می برد. تریسی با بی میلی گفت:
_ من آن را از یک آمریکایی که در سوئیس زندگی می کرد، خریدم. او یک حکاک و قلم زن بود. بیست و پنج سال با آمریکایی ها کار می کرد. وقتی باز نشسته شد مشکلاتی در کار پرداخت حقوق بازنشستگی اش پیش آمد. او احساس می کرد سرش کلاه گذاشته اند. تصمیم گرفت که تلافی کند. در نتیجه یک لوحه اسکناس صد دلاری حکاکی کرد که قرار بود بعد از استفاده آن را از بین ببرد. از ارتباطش با منابع بانکی استفاده کرد و در واقع توانست قطعاتی از همان نوع کاغذی که خزانه داری آمریکا برای چاپ اسکناس از آن استفاده می کرد به دست بیاورد.
این حالا توضیح قانع کننده ای بود. گرینجر احساس پیروزی می کرد. برای همین بود که اسکناس ها کاملاً واقعی به نظر می رسید. توقعات او افزایش یافت و بزرگ و بزرگتر شد. گرینجر پرسید:
_ با این دستگاه روزی چقدر پول می شود چاپ کرد؟
_ فقط یک اسکناس در یک ساعت. هر دو طرف اسکناس باید به دقت پرس بشود و ...
او حرف تریسی را قطع کرد و پرسید:
_ دستگاه بزرگتری از این نوع وجود ندارد؟
_ چرا او دستگاهی دارد که می تواند ساعتی پنجاه قطعه اسکناس را چاپ کند. یعنی پنج هزار دلار در روز، ولی او پانصد هزار دلار برای آن دستگاه می خواهد.
گرینجر گفت:
_ آن را بخر.
_ من پانصد هزار دلار ندارم.
_ من دارم. کی می توانی به آن دسترسی پیدا کنی.
تریسی با بی میلی گفت:
_ شاید همین حالا، ولی فکر نمی کنم ...
گرینجر تلفن را برداشت و به یک نفر زنگ زد:
_ من معادل پانصد هزار دلار، فرانک فرانسه می خواهم. هر چه داخل صندوق هست بردار و بقیه را از بانک بگیر و به دفتر من بیاور.
تریسی با حالت عصبی برخاست و گفت:
_ من بهتر است بروم و ...
_ تو هیچ جا نمی روی!
_ من باید حتماً ...
_ فقط همان جا بنشین و ساکت باش.
گرینجر فکر کرد که دستگاه چاپ بزرگ را می خرد و با پول هایی که به کمک تریسی چاپ می کند قرض هایش را که بابت دایر کردن کازینو از بانک گرفته است، می پردازد و سپس به برونو دستور می دهد که ترتیب این زن را بدهد. او به هیچ شریکی احتیاج نداشت.
دو ساعت بعد، پول در یک ساک بزرگ رسید. گرینجر به تریسی گفت:
_ تو از هتل پالاس بیرون می آیی. من در بالای تپه یک خانه خیلی خصوصی دارم. تو در آن جا می مانی تا ما کارمان را شروع کنیم.
و بعد دستگاه تلفن را به طرف تریسی لغزاند و گفت:
_ حالا به دوستت در سوئیس تلفن بزن و بگو که می خواهی آن دستگاه را بخری.
_ من شماره تلفن او را همراه ندارم. از هتل به او زنگ می زنم، تو آدرس خانه را به من بده، به او خواهم گفت که دستگاه را به آن جا بفرستد.
_نه! من نمی خواهم پشت سر خودم قافله به راه بیندازم. من رد فرودگاه آن را تحویل می گیرم. وقت شام در این مورد صحبت می کنیم. امشب ساعت هشت تو را می بینم.
وقت رفتن بود. تریسی برخاست. گرینجر با سرش به ساک پول ها اشاره کرد:
_ مواظب پول ها باش. من نمی خواهم برای آنها یا برای تو ... اتفاقی بیفتد.
تریسی به او اطمینان داد:
_ هیچ اتفاقی نمی افتد.
او لبخند بی رمقی زد و گفت:
_ زاکرمن تو را تا هتل اسکورت می کند.
هر دوی آنها در یک لیموزین نشستند و ساکت بودند. ساک پر از پول در بین آنها بود. هر یک از آنها با افکار خودش مشغول بود. زاکرمن واقعاً نمی دانست چه اتفاقی خواهد افتاد، اما احساس کرد نتیجه به نفع او خواهد بود. گرینجر به او گفته بود:
_ این زن کلید است. چشمت را از او برندار.
و زاکرمن تصمیم داشت این کار را بکند.
آرماند گرینجر آن شب حالت خوشی داشت. به زودی یک دستگاه بزرگ از راه می رسید. تریسی گفته بود که روزی پنج هزار دلار می توان با آن چاپ کرد. اما گرینجر فکر بهتری داشت. او می توانست بیست و چهار ساعته با آن دستگاه کار کند. او حساب کرده بود که به این ترتیب می تواند پانزده هزار در روز، یکصد هزار در هفته و یک میلیون دلار در هر هفته( منظورش ماه بوده) چاپ کند. تازه این اول کار بود. امشب او می فهمید آن مرد حکاک بازنشسته کیست. او قصد داشت با وی وارد معامله شود و تعداد بیشتری از این دستگاه ها به او سفارش بدهد. او به این ترتیب به ثروتی می رسید که حد و اندازه ای برای آن وجود نداشت.
دقیقاً رأس ساعت هشت لیموزین گرینجر در مقابل در ورودی هتل پالاس ایستاد و او از اتومبیل پیاده شد. همین که به طرف سالن انتظار قدم برداشت، متوجه شد که زاکرمن درست رو به روی در ورودی نشسته است و ورود و خروج را زیر نظر دارد.
آرماند گرینجر به طرف میز اطلاعات هتل رفت:
_ جولیس، به خانم بارونس دی شانتلی اطلاع بده که من این جا هستم. به او بگو بیاید پایین.
مسئوول اطلاعات سرش را بلند کرد و گفت:
_ ولی بارونس تسویه حساب کرد و رفت، آقای گرینجر!
_ اشتباه می کنی. برو او را صدا کن.
جولیس مضطرب شده بود. مخالفت با گرینجر به هیچ وجه کار درستی نبود. با این حال گفت:
_ ولی من خودم او را به خارج از هتل بدرقه کردم.
_ غیر ممکن است، کی؟
_ خیلی وقت است، چند دقیقه بعد از اینکه به هتل برگشت. او به من گفت که صورتحساب را برایش به اتاق خودش ببرم تا نقداً آن را پرداخت کند.
آرماند گیج شده بود:
_ نقد؟ فرانک فرانسه نبود؟
_ در واقع بله.
گرینجر با عصبانیت پرسید:
_ او چیزی از وسایلش را جا نگذاشت؟ چمدان، یا یک جعبه؟
_ نه، ولی او چیز زیادی را با خودش به همراه نبرد.
گرینجر فکر کرد:
_ او آن پول ها را به سوئیس برده که آن ماشین را برای خودش معامله کند.
_ مرا به اتاق او ببرید، خیلی سریع!
_ بله، آقای گرینجر.
جولیس برگراس کلید را از روی پیشخوان برداشت و به دنبال گرینجر به طرف آسانسور به راه افتادند.
همین که گرینجر از کنار زاکرمن گذشت، گفت:
_ چرا این جا نشسته ای احمق، او رفته است!
زاکرمن سرش را بلند کرد و چیزی نفهمید:
_ او نمی تواند رفته باشد. او حتی پا به این سالن نگذاشت. من تمام این مدت مراقب او بودم.
گرینجر با تمسخر گفت:
_ تو مراقب تریسی ویتنی بودی و او را زیر نظر داشتی، نه یک پیر زن با موهای سفید ...
زاکرمن گیج و مات بود:
_ چرا من باید این کار را می کردم؟
گرینجر با دست به او اشاره کرد:
_ برگرد به کازینو، بعداً خودم حسابت را می رسم.
سوئیت دقیقاً همان وضعیتی را داشت که قبلاً دیده بود. در بین آن جا و اتاق مجاور باز بود. گرینجر پا به درون گذاشت و با عجله به طرف کمد رفت و در آن را باز کرد. دستگاه چاپ هنوز آن جا بود. گرینجر فکر کرد:
_ خدا را شکر! او به دلیل عجله ای که برای رفتن داشت آن را جا گذاشت. ولی این اشتباه او بود. او مرا گول زد و پانصد هزار دلار مرا دزدید، حالا باید تاوان آن را پس بدهد. من به پلیس اطلاع خواهم داد که او را پیدا کند و به زندان بیندازد. آن جا افرا من به او دسترسی خواهند داشت و او را وادار خواهند کرد که اسم آن قلم زن بازنشسته را بگوید و بعد ترتیبش را خواهند داد.
آرماند گرینجر شماره اداره پلیس را گرفت و با بازرس دومونت صحبت کرد و بعد گفت:
_من این جا منتظر می مانم.
پانزده دقیقه بعد، دوست بازرس او به اتفاق مردی که قیافه خشن و بسیار زشتی داشت و گرینجر تا آن وقت او را ندیده بود ، وارد شدند. او پیشانی کوتاه و چشم های قهوه ای داشت که پشت عینکی با شیشه ضخیم پنهان بود. بازرس دومونت گفت:
_ ایشان آقای دانیل کوپر هستند. آقای کوپر هم مایلند در مورد زنی که شما تلفن کردید...
کوپر با صدای بلند گفت:
_ شما به بازرس دو مونت اشاره کرده بودید که او در حال جعل اسکناس است.
_ او در حال حاضر در راه سوئیس است. شما می توانید او را در فرودگاه دستگیر کنید. من در این جا تمام مدارک و شواهد لازم را علیه او دارم.
سپس او آنها را به طرف کمد برد. دانیل کوپر و بازرس دومونت به داخل آن نگاه کردند و گرینجر گفت:
_این دستگاهی است که او با آن اسکناس تقلبی جعل می کرد.
دانیل کوپر به طرف دستگاه رفت و آن را مورد بازرسی دقیق قرار داد و پرسید:
_ او پول را با این دستگاه چاپ می کرد؟
گرینجر گفت:
_ من که همین الان به شما گفتم.
و بعد یک اسکناس صد دلاری از جیبش بیرون آورد و اضافه کرد:
_ به این نگاه کنید. این یکی از آن اسکناس های جعلی است. این صد دلاری را او به من داد.
کوپر به طرف پنجره رفت و اسکناس را در مقابل نور نگه داشت:
_ این یک اسکناس واقعی است.
_ این فقط شبیه به یک اسکناس واقعی است. این دستگاه را او از یک قلم زن و حکاک آمریکایی که در فیلادلفیا کار می کرده، دزدیده و اسکناس ها را با آن چاپ کرده است.
کوپر با لحن ناهنجاری گفت:
_ شما واقعاً احمقید. این یک اسکناس واقعی و معمولی است. تنها چیزی که با این دستگاه می شود چاپ کرد، سرنامه و عنوان است.
_ سرنامه؟
_ اتاق دور سر گرینجر شروع به چرخیدن کرد. کوپر با خشونت ادامه داد:
_ شما این افسانه را واقعاً باور کرده بودید که با این دستگاه می شود کاغذ را تبدیل به اسکناس صد دلاری کرد؟
گرینجر فریاد زد:
_ ولی من دارم به شما می گویم که با چشم خودم دیدم ...
او مکث کرد و به یاد آورد که هیچ چیز را با چشم خودش ندیده بود. او تنها مقداری اسکناس خیس را که در کمد آویزان کرده بودند که خشک شود، به اضافه مقداری کاغذ و یک دستگاه برش را دیده بود.
گرینجر احساس کرد که دارد مثل یک آدم برفی ذوب می شود. پس جعل اسکناس در کار نبود. به این ترتیب حکاک و قلم زنی وجود نداشت و کسی در سوئیس انتظار او را نمی کشید.
تریسی ویتنی هرگز فریب گنجینه غرق شده را نخورده بود. آن زن موذی از حرص و آز او استفاده کرد و به اندازه پانصد هزار دلار گوش او را بریده بود. اگر این خبر به بیرون درز می کرد ؟ دو مرد دیگر او را نگاه می کردند. بازرس دومونت پرسید:
_ تو دوست داری یکی از این دستگاه ها را داشته باشی، آرماند؟
او چه می توانست بگوید؟ او گول خورده بود. اگر سایر شرکا او از این معامله وی باخبر می شدند و می فهمیدند که پانصد هزار دلار آنها را به باد داده است، چه می گفتند؟ سراسر وجود گرینجر ناگهان از خشم و اضطراب پر شد.
_ نه، من ... اصلاً دلم نمی خواهد چنین چیزی داشته باشم.
یک حالت دستپاچگی در لحن او مشهود بود.
_ آفریقا!
آرماند گرینجر فکر کرد:
_ باید به آفریقا بروم! آنها در آن جا نخواهند توانست مرا پیدا کنند.
و دانیل کوپر فکر کرد:
_ دفعه بعد! دفعه بعد او را خواهم گرفت.
فصل27
این تریسی بود که به گونتر هارتوگ پیشنهاد کرد که در " ماجورکا " یکدیگر را ملاقات کنند. تریسی عاشق آن جزیره بود. او گفته بود:
_ یکی از بدیع ترین و زیباترین جاهای دنیاست.
گذشته از این، گونتر به تریسی گفته بود ان جا می تواند یک پناهگاه محسوب شود.
_ ما در آن جا احساس خواهیم کرد که در خانه خودمان هستیم. ولی بهتر است که با هم نرویم من تدارک لازم را خواهم دید.
ماجرا با تلفن از لندن شروع شد:
_ من یک چیز تازه و غیر عادی برای تو دارم تریسی، مطمئنم که تو به آن به چشم یک مبارزه نگاه خواهی کرد.
صبح روز بعد تریسی به " پالما " مرکز جزیره ماجورکا در اسپانیا پرواز کرد.
چون بخشنامه پلیس بین الملل در مورد تریسی به همه جا رسیده بود، خروج او از بیارتس و ورودش به ماجورکا به اطلاع پلیس محلی رسید و وقتی تریسی در هتل " سون ویدا " وارد سوئیت رویال خود شد، یک تیم مراقبت، در تمام مدت شبانه روز برای مواظبت از وی به حال آماده باش بودند.
رئیس پلیس پالما، " ارنستو مارزه " با بازرس تریگنانت در مرکز پلیس بین الملل تماس گرفت و ورود وی را خبر داد. تریگنانت گفت:
_ ما به این نتیجه رسیده ایم که تریسی ویتنی زنی با موجی از تبهکاری هاست. او مستحق هر نوع مجازاتی است. اگر او در ماجورکا دست از پا خطا کند، خواهد دید که عدالت ما، چقدر تند و سریع و چابک عمل می کند.
بازرس تریگنانت به رئیس پلیس محلی گفت:
_ من یک چیز دیگر را هم باید اضافه کنم. شما یک میهمان آمریکایی به اسم دانیل کوپر خواهید داشت.
دیدن تریسی ویتنی برای کارآگاهان خیلی جالب بود. آنها او را پس از ورود به جزیره، همه جا تعقیب کردند. او از صومعه"سان فرانسیسکو" و قصر " بلور" دیدن کرد، در مراسم گاوبازی در پالما شرکت نمود. در " رازادولا روم" شام خورد و در تمام این مدت تنها بود.
کارآگاه " نادا " به ارنستو مارزه گزارش داد که در این جا مانند یک توریست رفتار می کند.
مارزه دوستان آمریکایی زیادی داشت و احساس می کرد که علی رغم آن چه تریگنانت گفته بود، او از دیدن دانیل کوپر خوشحال خواهد شد. ولی مارزه اشتباه می کرد. کوپر به محض خواندن گزارش کارآگاهان بشکنی زد و گفت:
_ شما احمقید، همه شما! او قطعاً به عنوان یک توریست و برای سیر و سیاحت به این جا نیامده است، بدون شک نقشه ای دارد.
فرمانده مارزه به سختی توانست جلوی عصبانیت خود را بگیرد.
_ ولی خود شما گفته بودید که او از چیزهای غیر عادی لذت می برد؛ در ماجورکا هیچ چیز غیرعادی که برای سینیوریتا قابل توجه باشد، وجود ندارد.
_ آیا او کسی را در این جا دیده یا با کسی ملاقات کرده است؟
مارزه با لحن قاطعی گفت:
_ نه، نه. به هیچ وجه.
_ خودم این را می دانستم!
در ماجورکا تعداد زیادی غار وجود دارد که معروفترین آنها غار اژدها است که تا پالما حدود یک ساعت راه فاصله دارد. این مغاک های قدیمی تا عمق زیادی در زمین فرو رفته و طاق ها و کتیبه های بسیار بزرگی دارد که از گلسنگ های انبوه پوشیده شده است. در کف غارها، نهر ها و جوهایی جاری است که به رنگ های آبی و سبز یا سفید آب نمایانگر عمق متفاوت آنهاست. مجموعه این مغاره ها ، به شهر پریان دریایی که از عاج سفید بنا شده باشد، شبیه است و ستون های آهکی داخل غار منظره ای بدیع و تماشایی به آنها می بخشند.
سراسر مسیر غار با مشعل های الکتریکی روشن شده، ولی هیچ کس بدون راهنما حق ورود به آن جا را ندارد. هر روز صبح از لحظه ایی که درهای غار برای بازدید عموم باز می شد، جمع انبوهی از توریست ها برای تماشای شگفتی های آن هجوم می آوردند.
تریسی روز شنبه را که از روزهای دیگر هفته شلوغ تر بود، برای بازدید از غار انتخاب کرد. غار پر از بازدید کنندگانی بود که از نقاط مختلف جهان به آن جا آمده بودند. او بلیطی از یکی از گیشه ها خرید و در ازدحام جمعیت گم شد. دانیل کوپر و دو نفر از افراد مارزه با فاصله کمی، پشت سر او بودند. یک راهنما بازدید کنندگانی را به دنبال خود در یکی از دالان های غار هدایت می کرد. کف غار، بر اثر ریزش آب از سقف، لیز و لغزنده شده بود. در این دالان آلاچیقی ساخته شده بود که تماشاگران می توانستند در آن توقف کنند و مناظر بدیع و شگفت انگیزی را که بر اثر چکیدن مواد آهکی بر در و دیوار غار به وجود آمده و نقش های عجیبی شبیه به پرندگان و حیوانات و درختان ایجاد کرده بود، تحسین نمایند. در حاشیه این دالان های باریک ، حوضچه های تاریکی از آب دیده می شد که نور ضعیف چراغ ها فقط قسمتی از سطح آنها را
روشن کرده بود. در یکی از همین دالان ها بود که تریسی غیبش زد.
دانیل کوپر با عجله به طرف جلو رفت، ولی هیچ اثری از او نبود. فشار جمعیت به طرف پایین پله ها هر حرکتی را غیر ممکن می کرد. تشخیص اینکه تریسی در پشت سر آنهاست یا در جلوی آنها، مشکل بود. کوپر می دانست که او در پی اجرای نقشه ای است، اما چطور و کجا؟
در انتهای غار محوطه ای بود که شباهت زیادی به یک آمفی تئاتر قدیم یونان داشت. در وسط محوطه دریاچه ای بود و در اطراف آن نیمکت های سنگی گذاشته بودند که بازدید کنندگان می توانستند بر روی آنها بنشینند و نمایشی را که روی دریاچه انجام می شد، ببینند.
تریسی از لابلای صندلی های سنگی گذشت و در ردیف دهم روی صندلی شماره بیست نشست. مردی که بر روی صندلی شماره بیست و یکم نشسته بود برگشت و به تریسی گفت:
_ مشکلی پیش آمده؟
_ نه.
گونتر به طرف او خم شد و از میان هیاهویی که در غار منعکس می شد، آهسته گفت:
_ من فکر کردم که بهتر است با هم دیده نشویم، بخصوص که ممکن است تو را تعقیب کنند.
تریسی نگاهی به اطراف انداخت چشمش به حفره سیاه و بزرگی افتاد.
_ این جا امن است.
و بعد با کنجکاوی به او نگاه کرد و گفت:
_ باید مهم باشد.
_ همین طور است.
گونتر به طرف تریسی خم شد:
_ مشتری های ثروتمندی مشتاق به دست آوردن آن تابلو هستند. اثری از نقاش معروف اسپانیایی " گویا " است به اسم " پوئرتو ". یک نفر هست آن را پانصد هزار دلار نقد می خرد.
تریسی متفکر به نظر می رسید:
_ آیا افراد دیگری هم در پی آن هستند؟
دروغ چرا، بله؛ به نظر من شانس موفقیت کم است.
_ تابلو کجاست؟
_ در موزه " پرادو " در مادرید.
پرادو، تریسی فکر کرد که غیر ممکن است.
گونتر سرش را نزدیک گوش تریسی آورده بود و بدون توجه به همهمه مردم، حرف می زد:
_ این یک کار کاملاً تخصصی و بزرگ است، به همین دلیل بود که من به یاد تو افتادم تریسی عزیزم.
_ پانصد هزار تا؟
_ خالص و بدون مالیات!
نمایش شروع شد و همه سکوت کردند.
ساعتی بعد، دانیل کوپر که در دهانه غار ایستاده بود، تریسی را دید که به تنهایی از غار بیرون آمد.
فصل 28
هتل " ریتز " در مادرید، یکی از بهترین هتل های اسپانیا محسوب می شود و بیشتر از یک قرن، محل اقامت پادشاهان و فرمانروایان بیش از دوازده کشور اروپایی بوده است. رؤسای جمهور، دیکتاتورها و میلیونرهای بسیاری در آن جا خوابیده بودند.
تریسی زیاد درباره این هتل شنیده بود، ولی واقعیت آن یأس آور بود. سالن انتظار رنگ و رو رفته و محقر و کهنه به نظر می رسید. دستیار مدیر، تریسی را تا سوئیت مورد نظرش به شماره 411 و 412 که در ضلع جنوبی هتل قرار داشت، همراهی کرد و گفت:
_ امیدوارم که مورد رضایت شما باشد، خانم ویتنی.
تریسی به طرف پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد. درست روبه روی او، در آن طرف خیابان موزه پرادو واقع شده بود.
_ حتماً همین طور است، متشکرم.
سوئیت تریسی پر از سر و صدای ترافیک خیابان بود؛ ولی این دقیقاً همان چیزی بود که او می خواست.
تریسی یک شام سبک در اتاقش خورد و سپس آماده خوابیدن شد. وقتی به رختخواب رفت و تصمیم گرفت که بخوابد، فهمید که این کار تقریباً یک نوع جدید از شکنجه های قرون وسطایی است. در نیمه های شب کارآگاهی که در سالن انتظار هتل مستقر بود، گزارش داد:
_ او هنوز از اتاقش بیرون نیامده، من فکر می کنم تمام شب را در هتل خواهد ماند.
در مادرید دفتر مرکزی پلیس در " پورتادوسول " واقع شده و مجموعه ای از ساختمان های شهر زا در برگرفته است. ساختمان مرکزی به رنگ خاکستری با دیوارهای سیمانی و یک برج ساعت بزرگ در قسمت فوقانی است و بر سر در آن پرچم قرمز و زرد اسپانیا همواره در اهتزاز است. یک مأمور پلیس، در یونیفرم قهوه ای تیره، و کلاه کاسکت گرد، مجهز به مسلسل و باتوم و دستبند، در جلوی ساختمان پاس می دهد.
دو روز قبل یک پیام فوری از طریق بیسیم برای " سانتیاگو رامیرو " فرمانده پلیس مادرید رسید که در آن گفته شده بود که، تریسی ویتنی وارد شده است. او دوباره جمله آخر را خواند و بعد به آندره تریگنانت در مرکز پلیس بین الملل پاریس تلفن کرد. رامیرو گفت:
_ من پیام شما را درک نمی کنم، آیا منظور شما این است که من در این مورد باید با یک آمریکایی که حتی پلیس نیست، همکاری کنم؟ به چه دلیل؟
_ من فکر می کنم شما حضور کوپر را بسیار مغتنم تشخیص بدهید، او کسی است که تریسی را می فهمد.
فرمانده رامیرو پرسید:
_ در این زن چه چیزی برای فهمیدن وجود دارد؟ او ممکن است که یک تبهکار نابغه باشد؛ ولی زندان های اسپانیا پر است از تبهکاران نابغه، این یکی هم نمی تواند از چنگ ما برای همیشه فرار کند.
_ پس شما با آقای کوپر همکاری می کنید؟
فرمانده با لحن ناراضی گفت:
_ اگر شما معتقدید که مفید است، من هم مخالفتی ندارم.
_ متشکرم سینیور.
فرمانده رامیرو،مانند همتای خودش در پاریس از آمریکایی ها خوشش نمی آمد. او آنها را خشن می دید. رامیرو فکر کرد:
_ شاید این یکی با بقیه تفاوت داشته باشد.
ولی او از دیدن کوپر احساس انزجار کرد. او به محض ورود به دفتر فرمانده پلیس مادرید گفت:
_ او بیش از نیمی از نیروهای پلیس اروپا را گول زده است، ممکن است چنین کاری را هم با شما بکند.
رامیرو هم همان کاری را کرد که بقیه فرمانده هان پلیس کرده بودند، او خودش را کنترل کرد و جواب داد:
_ ما نیاز ندارم که کسی به ما بگوید چکار باید بکنیم، خانم ویتنی درست از لحظه ای که وارد فرودگاه " باراجاز " شده، تحت مراقبت شدید ما قرار دارد. من به شما اطمینان می دهم که اگر کسی یک سوزن در خیابان بیندازد و دوشیزه ویتنی شما آن را بردارد، فوراً به زندان خواهد افتاد. او تاکنون سر و کارش با پلیس اسپانیا نیفتاده است.
_ او به اینجا نیامده که سوزنی را از خیابان بردارد.
_ چرا فکر می کنید او در این جا برنامه ای دارد؟
_ من مطمئن نیستم، فقط همین را می دانم که یک قضیه مهم در جریان است.
فرمانده رامیرو با غرور و تکبر بسیار گفت:
_ مهم یا غیرمهم، ما کوچکترین حرکت او را تحت نظر داریم.
صبح روز بعد وقتی تریسی از خواب بیدار شد، خرد و خسته از شکنجه خواب شب قبل روی آن تختخواب مدل قدیمی، یک صبحانه مختصر و یک قهوه سیاه گرم سفارش داد و به طرف پنجره رفت و به تماشای مناظر بیرون پرداخت.
پرادو یک قلعه با ابهت بود که از سنگ و بلوک های قرمز از خاک رس محلی ساخته شده گرداگرد آن را درخت های بلند و یک علفزار انبوه فرا گرفته بود. در جلو در ورودی اصلی دو ستون بلند در مدخل یک پلکان وسیع دیده می شد. قلعه، در سطح خیابان از دو سوی، دو در ورودی دیگر داشت. تعدادی بچه های دانش آموز و چند توریست از ملیت های مختلف، در خیابان ایستاده بودند. درست در ساعت ده صبح، دو در ورودی بزرگ توسط نگهبان ها باز شد و دیدارکنندگان از موزه از یک در چرخان در وسط و دو در دیگر در دو سوی آن قرار داشت وارد موزه شدند.
ناگهان تلفن زنگ زد و تریسی با دلهره و اضطراب به طرف آن برگشت. هیچ کس بجز گونتر هارتوگ نمی دانست که او در مادرید است.
تریسی تلفن را برداشت:
_ الو؟
صدای آشنایی بود:
_ من از طرف اتاق بازرگانی مادرید تلفن می کنم سینیوریتا، آنها از من خواسته اند که به شما خوشامد بگویم و ببینم چه کاری می توانم برای شما انجام بدهم که اوقات خوب و خوشی در شهر ما داشته باشید؟
_ چطور فهمیدی که من در مادرید هستم، جف؟!
_ سینیوریتا اتاق بازرگانی همه چیز را می داند، این اولین باری است که شما به مادرید می آیید؟
_ بله.
_ من می توانم چند جای دیدنی شهر را به شما نشان بدهم، چه مدتی تصمیم داری در این جا بمانی تریسی؟
سؤال عجیبی بود. تریسی به نرمی گفت:
_ دقیقاً نمی دانم. فقط به اندازه ای که خرید بکنم و چند جای دیدنی را ببینم. تو این جا در مادرید چکار می کنی؟
صدای او هم درست مثل تریسی بود:
_ من هم همین طور، خرید و تماشا.
تریسی نمی توانست باور کند که این دیدار تصادفی باشد. به طور قطع، جف هم به دلیل مشابهی در این جا بود. دزدیدن تابلوی نقاشی پوئرتو. او پرسید:
_ برای شام با کسی قرار نداری؟
_ نه
_ پس من در " جاکی " میز رزرو می کنم.
تریسی واقعاً هیچ فکر و خیالی درمورد جف نداشت، ولی موقعی که از آسانسور پا به سالن انتظار هتل گذاشت و او را دید که آن جا ایستاده و منتظر اوست، بی اختیار از دیدنش احساس خوشحالی کرد. جف دست او را در دست گرفت و با تحسین گفت:
_ عالی! شگرف!
تریسی با دقت و حوصله لباس پوشیده بود. او یک پیراهن آبی به تن داشت و یک قطعه پوست سمور روسی در اطراف گردن خود آویخته و یک کیف دستی با مارک" هرمس- اچ" در دست داشت.
دانیل کوپر در گوشه سالن انتظار هتل نشسته بود و او را که به میهمانش می پیوست، تماشا می کرد. او احساس قدرت زیادی می کرد:
_ قانون من هستم، من شمشیر انتقام خداوندم، من تو را تنبیه خواهم کرد!
کوپر می دانست که هیچ پلیسی در دنیا آن قدر زرنگ نیست که بتواند او را بگیرد. کوپر فکر کرد:
_ اما من هستم او مال من است!
دستگیری تریسی برای دانیل کوپر چیزی فراتر از وظیفه بود. برای کوپر، او یک عقده روحی شده بود. او عکس ها، پرونده ها و سوابق تریسی را همه جا با خودش حمل می کرد و شب قبل، پیش از اینکه به خواب برود، او در دریای تفکر پیرامون آن اوراق غرق شده بود. او برای دستگیری تریسی، دیر به بیارتس رسیده و در ماجورکا شانس خود را از دست داده بود ولی اکنون که پای پلیس بین الملل در میان بود، دیگر نمی خواست اشتباه کند.
جاکی یک رستوران کوچک و شیک بود. جف قول داد:
_ غذای این جا استثنایی است.
جف خیلی خوش قیافه شده بود و تریسی در کنار او احساس هیجان می کرد. او دلیلش را می دانست. رقابت. آنها با هم در این مرحله برابر بودند. ولی تریسی فکر کرد:
_ من برنده خواهم شد. من باید راهی پیدا کنم که آن نقاشی را قبل از او بدزدم.
جف گفت:
_ شایعاتی در این طرف ها هست.
تریسی با دقت به او نگاه کرد و پرسید:
_ چه شایعاتی؟
_ آیا تاکنون اسم دانیل کوپر را شنیده ای؟ او یک کارآگاه کمپانی های بیمه است. او خیلی زرنگ و باهوش است.
_ نه، درباره او چه می دانی؟
_ او خطرناک است، خیلی احتیاط کن، نمی خواهم برایت اتفاقی بیفتد.
_ نگران نباش.
_ اما من هستم تریسی.
تریسی خندید:
_ در مورد من؟ چرا؟
او دست تریسی را گرفت و به آرامی گفت:
_ تو خیلی استثنایی هستی. زندگی در کنار تو لذت بخش است، عزیزم!
تریسی فکر کرد:
_ او خوب می داند چطور طرف را متقاعد کند. اگر او را نمی شناختم، حرف هایش را باور می کردم.
_ بیا سفارش غذا بدهیم تریسی؛ من خیلی گرسنه ام.
روزهای بعد، جف و تریسی، مادرید را دیدند. آنها دیگر تنها نبودند. هر جا که می رفتند، یک آمریکایی و دو مامورین رامیرو آنها را تعقیب می کردند. رامیرو صرفاً به خاطر اینکه کوپر را از خود دور نگهدارد، اجازه داده بود که او همراه تیم مراقبت باشد. او به همه می گفت:
_ آن آمریکایی معتقد است که تریسی هر طور شده، یک چیز باارزش را در این سفر از زیر گوش پلیس خواهد دزدید، واقعاً احمقانه است.
تریسی و جف شام را در یک رستوران قدیمی صرف کردند ولی جف برای روزهای بعد جاهای دیدنی بهتر را می شناخت که توریست ها از آن خبر نداشتند. آنها به هر جا که قدم می گذاشتند، دانیل کوپر به اتفاق دو تن از کارآگاهان پلیس مادرید به فاصله کمی از آنها حضور داشتند.
کوپر از نقش جف در این ماجرا سر در نمی آورد. آیا او قربانی بعدی تریسی نبود؟ و در کجا او بالاخره دچار اشتباه می شد؟
کوپر با فرمانده رامیرو صحبت کرد و از او پرسید که چه اطلاعاتی درمورد جف دارد؟
_ او هیچ نوع سابقه جنایی ندارد و به عنوان توریست به این جا آمده. من فکر می کنم که او فقط یک مصاحب برای خانم تریسی است.
کوپر طور دیگری فکر می کرد، ولی به هر حال کسی که کوپر در پی او بود، جف استیونس نبود.
وقتی در پایان شب، جف و تریسی برگشتند، جف او را تا دم در اتاقش همراهی و در همان جا از او خداحافظی کرد.
چند دقیقه بعد جف از اتاقش به او تلفن کرد:
_ دوست داری فردا با هم به " سگوویا" برویم؟ این یک شهر قدیمی است که تا این جا چند ساعت راه بیشتر فاصله ندارد.
_ پیشنهاد خوبی است، متشکرم. شب بخیر جف.
وقتی تریسی برای خوابیدن روی تختش دراز کشید، تا ساعت ها خواب به چشم هایش راه نیافت. ذهن او پر از مسائلی بود که نباید به آنها فکر می کرد یا اساساً حق فکر کردن درباره آنها را نداشت. او از مدت ها پیش هیچ احساسی نسبت به هیچ مردی نداشت. چارلز به سختی او را رنجانده بود و جف استیونس فقط یک همراه و مصاحب سرگرم کننده بود که تریسی می دانست که نباید به او اجازه بیشتر از آن را بدهد. او فکر می کرد:
_ خیلی راحت است که عاشق او بشوم، ولی احمقانه است! خانمان برانداز است! مسخره است!
تریسی به دشواری خوابش برد.
سفر به سگوویا بی نظیر بود. جف یک اتومبیل کوچک کرایه کرد و آنها با آن به یکی از زیباترین شهرهای شراب در اسپانیا سفر کردند.
در تمام طول راه، یک نوع اتومبیل که هیچ نوع علامت و مشخصه ای نداشت، از پی آنها می آمد. ولی آن یک اتومبیل عادی و معمولی نبود.
" سیت" یک کارخانه اتومبیل سازی در اسپانیا است که برای پلیس آن کشور اتومبیل های مخصوصی می سازد. نوع عادی این اتومبیل فقط 100 قوه اسب بخار قدرت دارد، ولی آن مدلی که به سفارش پلیس تولید می شود، 150 قوه اسب، نیرو دارد. به این ترتیب خطر اینکه جف و تریسی بتوانند از چشم دانیل کوپر و دو کارآگاه دیگر دور شوند، وجود نداشت.
تریسی و جف درست وقت ناهار بود که به سگوویا رسیدند و به رستورانی که در میدان اصلی شهر و در مجاورت یک بنای تاریخی دو هزار ساله، از آثار باستانی روم، واقع شده بود، وارد شدند. بعد از صرف ناهار به تماشای یک شهر قرون وسطایی رفتند و از کلیسای قدیمی " سنت ماریا " دیدن کردند و بعد از ارتفاعت " آلکاتراز " بالا رفتند و از ویرانه دژهای نظامی رومی و آشیانه های پرندگان بازدید کردند که منظره
-
صفحات 447-442
بسیار بدیع و زیبایی داشت
جف گفت:
-شرط می بندم اگر کمی بیشتر اینجا بمانیم می توانیم "دون کیشوت" و "سانچو پانزا" را هم ببینیم.
تریسی نگاهی به او کگرد و گفت:
-تو دوست داری از آسیاب بادی سر بخوریم؟
جف گفت:
-بستگی به وضعیت آن دارد.
تریسی از لبه صخره ای که روی آن ایستاده بود کمی جلوتر آمد و گفت:
-خوب راجع به این شهر دیگهچه اطلاعاتی داری؟
جف یک راهنمای توریست مشتاق و علاقه مند بود.او اطلاعات زیادی درباره تاریخ و بناهای قدیمی و معماری باستانی داشت وتریسی هر بار به خودش می گفت:
-او حقه باز هنرمند و باسوادی است.
آن روز یکی از روزهای دلپذیر زندگی تریسی بود.
یکی از کارآگاهان اسپانیایی یه اسم "ژوزه پر پیرا" غر و لند کنان به کوپر گفت:
-تنها چیزی که آن ها می دزدند ، وقت ماست.تو مطمئنی که آن ها نقشه ای دارند؟
کوپر گفت:
-من مطمئنم
ولی او با ایده های خودش گیج شده بود.تنها چیزی که کوپر در پی آن بود،این بود که تریسی را دستگیر و او را به قانون بسپارد.او حق داشت.تریسی یک تبهکار بود و او وظیفه اش مبارزه با تبهکاران بود.
وقتی جف و تریسی به مادرید برگشتند؛جف گفت:
-اگر تو خسته نیستی من یک جای استثنایی برای شام خوردن سراغ دارم.
-عالی است.
تریسی دلش نمیخواست روز به پایان برسد:
-این یک روز متعلق به خود من است، روزی که در آن من می توانم زنی مثل دیگران باشم .
در "مادریلینوس" ، آن ساعت برای شام زود بود.تنها چند رستوران قبل از ساعت 9 برای شام باز هستند.جف جایی در رستوران "زالاسین" که یک رستوران بسیار شیک با غذای خوشمزه و استثنایی بود،رزور کرد.تریسی سفارش دسر نداد ولی گارسون یک شیرینی برفکی بسیار لذیذ برای او آورد که تا آن هنگام نظیر آن را نخورده بود.او بر صندلی اش تکیه داد و با خوشحالی گفت:
-شام بسیار دلپذیری بود،متشکرم.
-خوشحالم که از آن خوشت آمد.این جا جایی است که هر کسی را که بخواهی تحت تأثیر قرار دهی باید او را به آن جا بیاوری.
او نگاهی به جف انداخت و با خنده گفت:
-تو تصمیم داری مرا تحت تأثیر قرار دهی،جف؟
-مطمئنناً همین طور است.صبر کن تا بعداً نتیجه اش را ببینی.
یک برنامه پیش بینی نشده رفتن به "بودگا" بود که در سر راه آن ها قرار داشت.آن جا یک کافه پر دود بود که پر از کارگران کت چرمی اسپانیایی بود که آبجو میخوردند و به موسیقی اسپانیولی که توسط دو مرد با گیتار نواخته می شد،گوش می کردند.
جف و تریسی در کنار سکویی که "نوبلادو" نامیده می شد و سطح آن کمی از سطح کافه بلند تر بود نشسته بودند.
جف درحالی که سعی می کرد از میان هیاهوی رستوران صدایش را به گوش تریسی برساند گفت:
-تو چیزی درباره "فلامینگو" شنیده ای؟
-این باید یک رقص اسپانیولی باشد؟
-در واقع یک رقص مخصوص کولی هاست.تو می توانی به هر کدام از کلوپ های شبانه مادرید بروی و تقلیدی از این رقص ها را ببینی، اما آن چه امشب خواهی دید،یک چیز واقعی است.
تریسی با اشتیاق به حرف های جف گوش می کرد.
-یک گروه از خوانندگان و گیتار نواز ها و رقاصان را خواهی دید که اجرای اصیلی از رقص قدیمی فلامینگو را عرضه می کنند.اول آن ها به صورت اتفاق و بعد به صورت انفرادی برنامه اجرا خواهند کرد.
دانیل کوپر که پشت میزی در نزدیکی آشپزخانه نشسته بود، در این اندیشه بود که آن دو درباره چه موضوعی صحبت می کنند و به هیچ وجه نمی توانست حدس بزند.
رقص،بسیار ماهرانه و جذاب اجرا شد و همه چیز بسیار موزون و هماهنگ بود.حرکات رقصنده ها،موسیقی،لباس و آوازهایی که خوانده می شد...
تریسی پرسید تو این چیزها را از کجا می دانی؟
-من با یک رقصنده فلامینگو دوست بودم.
تریسی فکر کرد:
این بسیار طبیعی است.
یادگا؛سکوی محل اجرای برنامه با نور قرمز کمرنگی روشن شده بود.برنامه خیلی طبیعی و آرام شروع شد.اجرا کنندگان به طور غیر رسمی و ساده ای به روی سکو رفتند.زن ها دامن های پرچین بلند و رنگین و نیم تنه های چسبان،جلیقه و نیم چکمه چرمی به تن داشتند و گیتاریست ها ملودی دلنوازی را می نواختند و یکی از زن ها که روی زمینن نشسته بود آوازی را به زبانی اسپانیولی می خواند.
تریسی به آرامی پرسید:
-تو می فهمی چه می گوید؟
-بله،او می گوید که من می خواستم عشقم را رها کنم و بروم، اما قبل از این که بتوانم این کار را بکنم،او مرا تنها گذاشت و رفت وقلبم را شکست.
یکی از رقصنده ها به وسط سالن آمد.او با یک "زاپاتادو"ی ساده رقصش را شروع کرد.پا زدن های بر روی زمین،به تدریج با ریتم آهنگ تند و تند تر می شد.رقصندگان دیگری به او پیوستند و همراه با او حالتی دگرگون شده و خشن رقص را ادامه دادند.در این حالت به کولی های هزاران سال قبل شبیه بودند که در غارها می رقصیدند.
همراه با اوج گرفتن موسیقی و آواز و تند شدن حرکات رقصندگان،هیجان آن ها کم کم به تماشاگران نیز انتقال یافت،به طوری که بی اختیار هم صدا با اجرا کنندگان برنامه،آواز می خواندند و فریاد می زدند.وقتی موزیک و رقص ناگهان قطع شد، سکوت عمیقی همه جارا فرا گرفت و بعد صدای کف زدن های ممتد و سر و صدای تماشاگران،فضا را پر کرد.
تریسی با صدای بلندی گفت:
-حیرت آور است.
جف گفت:هنوز ادامه دارد.
دومین زن،پا به روی سکو گذاشت،او زیبایی شرقی کلاسیک داشت ونسبت به تماشاگران بسیار بی اعتنا به نظر می رسید و گویی که وجود آن ها را اصلاً احساس نمیکرد.گیتار شروع به نواختن یک "بلورو" با کوک پایین کرد ولحظاتی بعد صدای شرقی خواننده و رقاص به او پیوست و به دنبال آن قاشقک ها به آرامی به صدا در آمد و با ریتم رقص و آواز هماهنگ شد.
جایگاه اجرا کنندگان ، به محل نشستن تماشاگران وصل بود و دست زدن های موزون آن ها فلامینگو را همراهی می کرد.
کف زدن ها و موزیک و رقص کم کم اوج گرفت تا آن جا که همه سالن را به حرکت درآورد.جمعیت جیغ می کشیدند.چراغ ها برای چند لحظه خاموش شد و تریسی ناگهان متوجه شد که او هم همراه جمعیت جیغ می کشد.
در راه بازگشت به هتل،آنها با یکدیگر صحبت نکردند.در مقابل در ورودی هتل،تریسی به طرف جف برگشت و گفت:
-واقعاً متشکرم،فکر می کنم فردا باید تا دیر وقت در رختخواب بمانم و استراحت کنم.
جف جواب داد:
-فکر خوبی است.من هم ممکن است همین کار را بکنم.
ولی هیچ یک از آن دو حرف دیگری را باور نکرد.
29
صبح روز بعد، تریسی در مقابل در ورودی موزه در صف طولانی بازدیدکنندگان ایستاده بود.نگهبان یونیفورم پوش،دیدارکنندگان از موزه را یکی یکی می پذیرفت و به داخل راهنمایی می کرد.تریسی بلیط گرفت و همراه جمعیت وارد ساختمان مدور شد.
دانیل کوپر و کارآگاه"پیریرا" درست پشت سر او بودند.کوپر احساس دلشوره و هیجان می کرد.او مطمئن بود که تریسی به عنوان یک توریست به آن جا نیامده است.او فکر می کرد که نقشه او هر چه که باشد،تازه شروع شده است.تریسی از یک اتاق به اتاق دیگر می رفت.او به آرامی از جلو غرفه هایی که آثار نقاشان بزرگی مثل "روبنس" و "تیتانس"، "تینتو روتوس" ،"بوشه" و تابلوهای "دومنیکوس تئوتو کوپولوس"معروف به "آل گریکو" در آن جا به تماشا گذاشته شده بود،عبور کرد.آثار نقاشی "گویا" در غرفه مخصوصی در طبقه پایین در یک گالری هم کف،به نمایش گذارده شده بود.
تریسی متوجه شد که در جلوی هریک از غرفه ها،نگهبان یونیفورم پوشی ایستاده که روی آرنج لباس او،تکمه قرمز رنگ یک آژیر هشداردهنده قرار دارد.او می دانست درست درلحظه ای که آژیر خطر به صدا درآید، تمامی در های ورودی و خروجی موزه بسته خواهد شد و هیچ شانسی برای فرار وجود نخواهد داشت.
-
تریسی روی نیمکتی در یکی از اتاق ها که پر از اثار استثنایی از قرن هیجدهم بود،نشست.او نظری به کف اتاق انداخت و دو جسم ثابت مدور را در دو سوی در ورودی دید و متوجه شد که انها چراغ های نور مادون قرمز است که شب ها موزه را روشن می کند.
در موزه های دیگری که تریسی از ان ها باز دید کرده بود،نگهبانان اغلب خسته و خواب الود به نظر می رسیدند و توجهی به صحبت ها و رفت و امد های توریست ها نداشتند؛اما این جا نگهبان هابسیار هوشیار و مراقب بودند.توجه به اثار قدیمی،در موزه های مختلف دنیا از رونق افتاده است و موزه پرادو نیز از این قضیه مستثنی نیست.
در دوازده سال مختلف موزه،هنرمندان،سه پایه های نقاشی خود را بر افراشته و مشغول کپی کردن از روی نقاشی های اصلی بودند.قوانین موزه این اجازه را می داد و تریسی متوجه شد که نگهبان ها،چشم خود را حتی از روی تابلو های کپی شده بر نمی دارند.
وقتی تریسی به دیدار خود از سالن اصلی پایان داد،راه پله هارا پیش گرفت و به قسمت هم کف رفت.به جایی که تابلو های نقاشی"فرانیسکو دو گویا"به نمایش گذاشته شده بود.
کاراگاه پریا به کوپر گفت:
-ببین،او هیچ کاری انجام نمی دهد،فقط نگاه می کند.
-تو اشتباه می کنی.
و شروع کرد به دویدن به طرف پله هایی که به طبقه ی پایین می رفت.به نطر تریسی رسید که کار های گویا با دقت بیشتری محافظت می شود. و واقعا هم جای ان را داشت.تمام دیوار ها پر بود از اثار زیبا واستثنایی که بی پایان به نظر می رسید.تریسی از یک تابلو به تابلوی دیگری رفت تا به پرتره خود نقاش نابغه رسید که او را به صورت مرد میان سالی نشان می داد...و بعد تصویر نیم تنه چارلز چهارم..."مایا"ی پوشیده و سرانجام مایای برهنه.
در کنار تابلوی "ساباط جادوگر"،تابلوی پوئر تو قرار داشت.تریسی ایستادو به ان خیره شد و قلبش شروع به تپیدن کرد.
در قسمت جلوی نقاشی ،دوازده زن و مرد با لباس های بسیار زیبا،در مقابل دیواری سنگی ایستاده بودند و پشت سر ان ها،هوای مه الود لنگرگاه که یک قایق ماهی گیری در ان لنگر انداخته بود،با نور یک مشعل دریایی از فاصله دور روشن شده بود.در قسمت پایین تابلو،در گوشه سمت چپ،امضای گویا دیده می شد.
این بزرگ ترین تابلوی گویا بود که نیم میلیون دلار ارزش داشت.
تریسی نگاهی به اطراف انداخت،یک نگهبان در مقابل در ورودی ایستاده بود،و از پشت سر او در،در طول کریدور که به سالن بعدی منتهی می شد،تریسی نگهبانان دیگری را می دید.او برای مدتی نسبتا طولانی در انجا ایستاد و به پوئرتو چشم دوخت.هیمن که برگشت،یک گروه از توریست ها را دید که از پله ها پایین می امدند.تریسی خودش را کنار کشید و قبل از اینکه جف بتواند او را ببیند،از گوشه دیوار به طرف در خروجی رفت. او با خودش گفت:
-این یک مسابقه است،اقای استیونس؛من می روم که برنده شوم.
+++++++++++++++++++++++++++++
تریسی می خواهد یک تابلوی نقاشی را از پرادو بدزدد.
فرمانده رامیرو با ناباوری نگاهی به کوپر انداخت.
-هیچ کس نمی تواند تابلویی را از پرادو بدزدد.
کوپر با تاکید گفت:
-تریسی تمام امروز صبح را در انجا بود.
-تاکنون هیچگاه سرقتی در موزه پرادو اتفاق نیفتاده است و بعد از این هم اتفاق نخواهد افتاد.می دانید چرا؟به خاطر این که این کار غیر ممکن است.
-او از هیچ کدام از روش های معمولی برای این کار استفاده نخواهد
-
کرد. شما باید موزه را از همه راه ها و منافذ آن مراقبت کنید و مواظب حمله ای با گلوله های اشک آور باشید. اگر نگهبان ها خواستند در موقع نگهبانی قهوه ای بنوشند مطمئن شوید که داروی خواب آور در آن نریخته باشند. آب آشامیدنی را هم چک کنید.
صبر و تحمل فرمانده رامیر در برابر خیالبافی ها و رفتار خشن این آمریکایی زشت به پایان رسیده بود. در تمام طول هفته ی گذشته وقت و نیروی با ارزش عده ای از افراد او را برای تعقیب بی حاصل تریسی در تمام مدت شبانه روز به هدر داده بود و این در حالی بود که پلیس محلی برای انجام دادن وظایف عادی خویش با کمبود بودجه مواجه بود. حالا این غریبه آمده بود و به او می گفت که چطور باید حوزه ی معموریتش را اداره کند. واقعاً غیر قابل تحمل بود.
_به نظر من آن خانم دارد در مادرید تعطیلاتش را می گذراند. من تیم مراقب از او را مرخص می کنم.
کوپر در جای خود یخ زد:
_نه , شما نمی توانید این کار را بکنید , تریسی و یتنی....
فرمانده رابرو از روی صندلی اش بلند شد و تمام قد در برابر کویر ایستاد و گفت:
_شما هم خواهش می کنم در این خصوص که به من بگویید چکار باید بکنم تجدید نظر کنید؛ سینیور.. و حالا هم اگر چیز دیگری برای گفتن ندارید من خیلی گرفتارم.
کوپر لبریز از ناکامی لحظه ای درنگ کرد و بعد گفت:
_در این صورت , من به تنهایی ادامه می دهم.
_برای محافظت موزه پرادو از خطری که از جانب این زن آن جا را تهدید می کند؟ البته سینیور کوپر. و من هم می توانم شب را با خیال راحت بخوابم.
فصل 30
گونتر هارتوگ به تریسی گفته بود:
این کار نیاز به نبوغ و استعداد زیاد دارد , شانس موفقیت بسیار کم است.
تریسی فکر کرد این یک نوع تجاهل است.
او از پنجره به بیرون نگاه می کرد و از پشت بام نور گرفته پراد و تصاویر ذهنی آنچه را که در طول روز دیده بود , در پیش چشم مجسم می کرد.
آن جا , از ساعت 10 صبح باز و تا ساعت 6 بعد از ظهر بسته می شود. و در تمام این مدت آژیر هشدار دهنده خاموش است , اما نگهبان ها در مقابل درهای ورودی و در جلوی هر یک از اتاق ها ایستاده اند. تریسی فکر کرد که حتی کسی بتواند نقاشی را از روی دیوار بردارد , بیرون رفتنش از اتاق غیر ممکن است. تمام وسایل بازدیدکنندگان موقع خارج شدن از موزه , کنترل و بازرسی می شود.
تریسی به پشت بام پرادو نگاه می کرد و به شب غارت و تاراج موزه فکر می کرد. چند مانع و اشکال عمده وجود داشت که مهمترین آنها موضوع دیده شدن بود.. تریسی متوجه شد نور متمرکزی که شب ها ساختمان موزه را روشن می کرد , تمام پشت بام را می پوشاند و آن را از فاصله ی بسیار دور قابل رویت می کرد. حتی اگر کسی موفق می شد , بدون آنکه دیده شود , وارد موزه بشود , در آنجا فائق شدن بر نور مادون قرمز و مردان مسلحی که از موزه مواظبت می کردند , غیر ممکن بود.
پرادو , یک دژ تسخیر ناپذیر بود.
جف چه نقشه ای داشت؟ تریسی مطمئن بود که او سعی خواهد کرد به هر قیمتی که شده آن اثر گرانبهای گویا را به دست بیاورد. او حاضر بود هرچه دارد بدهد تا بداند در مغز کوچک جف اینک چه می گذرد؟ ولی تریسی از یک چیز مطمئن بود و آن اینکه اجازه نخواهد داد که جف قبل از او وارد آنجا بشود. او باید هر طور شده راهی پیدا کند.
تریسی مجداً صبح روز بعد به پرادو رفت.
هیچ چیز جز قیافه های بازدید کنندگان از موزه تغییر نکرده بود. تریسی در عین حال مواظب بود و به دنبال جف می گشت , ولی او را ندید. تریسی فکر کرد که او حتماً نقشه اش را کشیده است و می داند چه کار می خواهد بکند.
حرامزاده! تمام زبان بازی ها و خوش رفتاری های او برای این بود که حواس مرا پرت کند , چون می داند که من پیش از او آن را به دست خواهم آورد!
تریسی عصبانیت خود را فرو نشاند و سعی کرد آن را به منطقی صاف و روشن تبدیل کند. تریسی دوباره به طرف پوئرتو رفت و نگاهش به نقطه ای در نزدیکی تابلو ثابت ماند.
یک نقاش غیر حرفه ای. بر روی چهار پایه ای در مقابل سه پایه نقاشی اش نشسته بود. جمعیت گروه گروه وارد و خارج می شدند. همین که تریسی نگاهی به اطراف انداخت , ضربان قلبش تندتر شد و با خود گفت:
_می دانم چطور باید این کار را انجام بدهم!
تریسی از موزه بیرون آمد و پیاده به طرف یک تلفن عمومی رفت. دانیل کوپر که جلوی در یک فرودگاه ایستاده بود , او را نگاه می کرد و حاضر بود حقوق یک سال خودش را بدهد و بفهمد که او با چه کسی تلفنی صحبت می کند. او مطمئن بود که این یک تلفن راه دور و مکالمه با خارج از کشور است و به همین جهت هیچ گونه اثر و سابقه ای از آن باقی نمی ماند. تریسی پیراهن لیمویی راه راهی به تن کرده بود که کوپر قبلاً آن را ندیده بود که او را زیباتر از همیشه نشان می داد و کوپر در دل با عصبانیت به او ناسزا می گفت.
تریسی مکالمه اش را با این جمله به پایان رساند:
_گونتر , فقط مطمئن بشو که می تواند سریع عمل کند. او فقط دو دقیقه وقت خواهد داشت. همه چیز به سرعت بستگی دارد.
از: دانیل کوپر
به: جی.جی.رینولدز
پرونده شماره:412/830/7
محرمانه
"به نظر من موضوع پرونده در مادرید مشغول بررسی برای انجام یک تبهکاری است. ظاهراً هدف , مزه پرادو است.پلیس اسپانیا همکاری نمی کند ؛ اما من شخصاً موضوع را تحت نظر دارم و او را در یک فرصت مناسب بازداشت خواهم کرد."
دو روز بعد. در ساعت 9 صبح , تریسی بر روی نیمکتی در پارک |رتیرو" در مرکز شهر مادرید به کبوتر ها غذا می داد. رتیرو , با دریاچه و درختان زیبا و چمنزارهای مرتب و سبز و خرم , یک تابلوی مینیاتور , با جاذبه هایی برای مردم مادرید , به خصوص کودکان محسوب می شد. "سزار پورتا" مردی مسن با موهای خاکستری و کمی گوز در پشت. در راهرو پارک قدم می زد و وقتی به نیمکت تریسی رسید , در کنار او نشست و یک پاکت کاغذی از جیبش بیرون آورد و شروع به پاشیدن خرده های نان برای کبوتر ها کرد.
_روز بخیر سینیوریتا.
-
- روز بخیر ، آیا شما اشکالی در این کار می بینید ؟
- نه سینیوریتا ، چیزی که من نیاز دارم ، زمان و تاریخ است .
- ولی من ندارم ، به زودی !
تریسی با دهان بسته لبخندی زد و اضافه کرد :
- پلیس دیوانه می شود ، هیچ کس تا کنون سعی نکرده است این کار را بکند . به زودی درباره من خواهید شنید .
تریسی آخرین خرده نان ها را برای پرندگان ریخت و برخاست و به راه افتاد .
وقتی تریسی در پارک با سزار پورتا بود . دانیل کوپر اتاق او را در هتل زیر و رو کرد . او تریسی را دیده بود که هتل را به مقصد پارک ترک کرده بود . تریسی آن روز هیچگونه صبحانه ای سفارش نداده بود و کوپر حدس می زد که او برای صرف غذا بیرون رفته باشد . او سی دقیقه وقت برای خودش در نظر گرفته بود . وارد شدن به سوئیت تریسی و گمراه کردن خدمه و استفاده از ابزار مخصوص برای باز کردن در ، کار ساده ای بود .
کوپر می دانست که به دنبال چه می گردد . یک نسخه از تابلوی نقاشی . او هیچ حدسی در مورد اینکه تریسی آن نسخه ی بدلی را چگونه با تابلوی اصلی عوض می کند ، نمی توانست بزند ، ولی مطمئن بود که یکی از ایده های او همان خواهد بود .
کوپر خیلی تند و سریع سوئیت تریسی را جستجو کرد . و این کار را با آرامش تمام انجام داد و هیچ چیز را نادیده نگرفت . تنها جایی که مانده بود ، اتاق خواب بود . او کمد لباس را دقیقا تفتیش کرد و بعد کشوی لباس های زیر و میز توالت را گشت . همه کشو ها را دید . هیچ اثری از تابلوی نقاشی بدلی وجود نداشت .
چند دقیقه بعد ، کوپر اتاق تریسی را ترک کرد .
صبح روز بعد وقتی تریسی هتل ریتز را ترک کرد ، دانیال کوپر در تعقیب او بود . او به یک فروشگاه بزرگ رفت و به نظر می رسید که احتیاط می کرد دیده نشود . کوپر دید که تریسی با یکی از فروشنده ها صحبت کرد و بعد به اتاق پرو مخصوص خانم ها وارد شد . کوپر عصبی و ناکام جلوی در ایستاد . این تنها جایی بود که او نمی توانست به آن جا وارد شود .
اگر کوپر توانسته بود به آنجا برود ، می دید که تریسی با یک زن چاق و میانسال صحبت می کند . تریس در حالی که روژلبش را در مقابل آینه تجدید می کرد ، گفت :
- فردا صبح ، ساعت یازده !
آن زن سرش را به علامت مخالفت تکان داد :
- نه سینیوریتا ، او خوشش نمی آید . شما نباید بدترین روز را انتخاب کنید . فردا پرنس « لوگزامبورک » برای دیداری از این ایالت وارد می شود و روزنامه ها نوشته اند که او بازدیدی هم از پرادو خواهد داشت . قطعا اقدامات امنیتی اضافی و ویژه ای تدارک دیده خواهد شد .
- هر چه بیشتر ، بهتر . فردا .
و در حالی که آن زن زیر لب غرولند می کرد ، تریسی از در بیرون رفت .
***
بازدید رسمی پرنس لوگزامبورک از پرادو برای قبل از ساعت یازده صبح پیش بینی شده بود . خیابان ها و معابر اطراف موزه توسط مأمورین پلیس که لباس های شخصی به تن داشتند ، طناب کشی شده بود . به علت تأخیر در کاخ ریاست جمهوری ، برنامه بازدید به تعویق افتاد و بازدیدکنندگان تا نزدیکی های ظهر وارد نشدند .
سرانجام ، صدای آژیر پلیس های موتور سوار از دور به گوش رسید و اسکورت رسمی نمایان گردید . آنها شش لیموزین را همراهی می کردند که چند لحظه بعد در مقابل پلکان ورودی پرادو متوقف شد .
در مقابل در ورودی ، مدیر موزه ، « کریستین ماچادا » با حالتی عصبی در انتظار ورود پرنس بود . ماچادا صبح خیلی زود از موزه بازدید کرده بود تا مطمئن شود همه چیز مرتب است . او به نگهبانان توصیه کرد که به طور اضطراری هوشیار باشند .
ماچادا به خاطر داشتن مسئولیت موزه احساس غرور می کرد . او در نظر داشت که پرنس را کاملا تحت تأثیر قرار بدهد ، او فکر کرد :
- داشتن یک دوست بزرگ همیشه خوشایند است . کسی چه می داند ، شاید همین امشب من شام را در کاخ ریاست جمهوری میهمان باشم .
تنها ناراحتی و مشکل ماچادا این بود که نمی دانست با ازدحام توریست ها چکار کند . اما مأمورین حفاظتی موزه و پلیس ویژه اسپانیا و گارد محافظ ریاست جمهوری به او اطمینان داده بودند که از جان پرنس نهایت مراقبت و مواظبت به عمل خواهد آمد .
همه چیز حاضر و آماده بود . دیدار میهمانان سلطنتی از طبقه بالا شروع شد . در جلو در ورودی طبقه اصلی مدیر موزه به آنان خیر مقدم گفت و گارد ویژه ، احترامات نظام را به عمل آورد . اسکورت محافظین در تمام مسیر بازدید انجام گرفت . میهمانان از ساختمان مدور گذشتند و به اتاق هایی که نقاشی های قرن شانزدهم اسپانیا در آنجا نگهداری می شد ، وارد شدند . پرنس به آرامی حرکت می کرد و از نقاشی هایی که در برابر دیدگانش قرار می گرفت ، لذت می برد . او عاشق هنر و کار نقاشانی بود که می توانستند گذشته را زنده کنند و ابدی سازند . پرنس خود استعداد نقاشی نداشت . او همانطور که از غرفه ای به غرفه ی دیگر می رفت و به اطراف نگاه می کرد ، کم و بیش نسبت به کسانی که با سه پایه های نقاشی شان در گوشه و کنار موزه ایستاده بودند از آثار هنری نسخه برداری می کردند ؛ احساس حسادت می کرد .
وقتی بازدید رسمی از طبقه ی بالا به پایان رسید ، کریستین ماچادا با غرور خاصی گفت :
- حالا ، اگر اعلیحضرت اجازه بدهند ، من شما را به طبقه ی پایین ، جایی که تابلوهای گویا به نمایش گذاشته شده است ، می برم .
***
تریسی صبح اعصاب خردکنی را گذرانده بود . وقتی در ساعت یازده ، پرنس وارد پرادو شد ، او سخت هیجانزده شده بود . همه تدارکات و مقدمات کار آماده بود و فقط برای تکمیل شدن نقشه اش به وجود پرنس نیاز داشت .
تریسی همراه با انبوه جمعیت از این اتاق به آن اتاق می رفت و سعی می کرد که حتی الامکان از نظرها دور بماند . او سرانجام فکر کرد :
- او نمی آید ؛ من باید این قضیه را فراموش کنم .
درست در همین لحظه ، صدای آژیر پلیس شنیده شد .
دانیل کوپر ، از نقطه ای در اتاق مجاور ، تریسی را زیر نظر داشت . او نیز صدای آژیر را شنید . دلایلش به او می گفت که دزدیدن تابلوی نقاشی از این جا غیر ممکن است ؛ اما غریزه اش به او هشدار می داد که تریسی سعی خواهد کرد که این کار را بکند و کوپر به غریزه اش ، بیش از منطق خود اعتماد داشت .
کوپر به تریسی نزدیکتر شد . او تصمیم داشت کوچکترین حرکات تریسی را تحت نظر داشته باشد . ازدحام جمعیت مانع از این بود که دیده شود .
تریسی در اتاق مجاور جایی بود که تابلوی پوثرتو به نمایش گذاشته شده بود . او از شکاف در سزار پورتا را می دید که در مقابل سه پایه اش نشسته و از روی تابلوی معروف مایا اثر معروف گویا که در کنار تابلوی پوثرتو نصب شده بود ، کپی برداری می کند . کمی دورتر از او ، یک نگهبان ایستاده بود . او با دقت و اشتیاق خاصی زن شیر فروش «بوردوکس » را کپی می کرد و سعی داشت که رنگ های درخشان قهوه ای و سیر تابلوی گویا را عینا بازآفرینی کند .
یک گروه از توریست های ژاپنی که مثل یک گله از پرندگان جیک جیک می کردند ، وارد سالن شدند .
تریسی به خودش گفت :
- حالا آن لحظه ای است که انتظارش را داشتم .
قلبش چنان به شدت می زد که می ترسید نگهبان هم صدای آن را بشنود .
تریسی از سر راه ژاپنی ها کنار رفت و پشت به زنی که نقاشی می کرد ، قرار گرفت . یک مرد ژاپنی چسبیده به او از مقابلش گذشت ، تریسی خودش را باز هم عقب تر کشید و درست مثل اینکه کسی او را هل داده باشد ، به سه پایه نقاشی آن زن برخورد کرد و آن را به زمین انداخت .
تریسی با دستپاچگی گفت :
- آه ، خیلی متأسفم ، بگذارید کمکتان کنم .
در حالی که مشغول کمک کردن به زن نقاش بود ، پاشنه کفش او در میان جعبه رنگ ها فرو رفت و آن را روی کف سالن واژگون کرد . دانیل کوپر که تمام ماجرا را دیده بود ، جلو رفت . او کاملا هوشیار بود و اطمینان داشت که تریسی ویتنی اولین حرکتش را شروع کرده است .
این حادثه ، نظر همه توریست ها را جلب کرد . نگهبان به طرف دیگر سالن دوید تا یکی از مستخدمین را برای پاک کردن کف سالن صدا کند . بازدیدکنندگان از موزه به دور محل ریخته شدن رنگ ها بر روی کف زمین که لکه بزرگ و غریبی ایجاد کرده بود ، جمع شده بودند و درباره آن صحبت می کردند . افتضاح بزرگی بود . هر لحظه امکان داشت پرنس و میهمانان رسمی از راه برسند . نگهبانان همه دستپاچه شده و به این سو و آن سو می دویدند .
تریسی در میان ازدحام و هیاهوی مردم غرق شده بود ، دو نفر از نگهبانان سعی می کردند که توریست ها را هل بدهند و آنها را از محلی که رنگ بر روی زمین ریخته شده بود ، دور کنند .
یکی از نگهبانان ، به اسم « سرجیو » که از اتاق مجاور آمده بود خطاب به نگهبان دیگری گفت :
- برو مدیر را خبر کن !
نگهبان با عجله به طرف پله ها دوید . او زیر لب می گفت :
- چه کثافت کاری !
دو دقیقه بعد کریستین ماچادا در محل حادثه بود . او نگاه وحشت زده اش را به آن لکه بزرگ دوخت و خطاب به یکی از زن های نظافت چی فریاد زد :
- زود باش !
چند نفر برای آوردن پارچه و تینر رفتند و ماچادا به طرف سرجیو برگشت و با عصبانیت گفت :
- برو سر پستت !
- بله قربان .
تریسی به نگهبان که جمعیت را هل می داد تا راهش را باز کند و به اتاقی که « کسپر پورتا » در آن جا کار می کرد برود ، نگاه می کرد .
کوپر چشم از تریسی برنمی داشت . او منتظر حرکت بعدی وی بود ، اما او هیچ کار دیگری نکرد . تریسی به هیچ یک از تابلوهای نقاشی نزدیک نشد و با هیچ کس هم تماس نگرفت . تنها کاری که کرد این بود که یک سه پایه نقاشی را بر زمین انداخت و رنگ ها را به روی کف سالن ریخت . اما کوپر مطمئن بود که کار تریسی عمدی بوده است . اما چرا ؟
در هر حال کوپر احساس می کرد که یک نقشه از پیش طراحی شده ، اجرا شده است . او نگاهی به اطراف سالن انداخت و دیوارها را بررسی کرد . جای هیچ تابلویی خالی نبود و به نظر نمی رسید که چیزی گم شده باشد .
کوپر با عجله خودش را به اتاق مجاور سالن رساند ، هیچکس به جز نگهبان و آن مرد مسن که در مقابل سه پایه اش ایستاده و تابلوی مایا را کپی می کرد ، در آنجا دیده نمی شد . تمام نقاشی ها سر جای خودشان بود اما یک چیز غیر عادی وجود داشت که کوپر آن را احساس می کرد ، ولی نمی فهمید .
کوپر با عجله خودش را به مدیر موزه که قبلا نیز وی را ملاقات کرده بود رساند :
- من دلایلی برای این اعتقاد خود دارم که طی چند دقیقه گذشته ، یک تابلوی نقاشی از این جا دزدیده شده است .
کریستین ماچادا ، به چشم های وحشی مرد آمریکایی خیره شد و گفت :
- تو در مورد چی صحبت می کنی ؟ اگر چنین اتفاقی افتاده بود ، آژیرهای خطر به صدا در می آمد .
- من فکر می کنم یک نقاشی بدلی به جای یک نقاشی اصل گذاشته شده است .
مدیر موزه ، لبخند معنی داری زد و گفت :
- فقط یک اشکال کوچک در مورد ایده شما وجود دارد و آن اینکه یک فرستنده کوچک در پشت هر تابلو کار گذاشته شده که بسیار حساس و است و به محض اینکه تابلو از روی دیوار برداشته شود آژیر هشدار دهنده به صدا در می آید .
دانیل کوپر با این توضیح نیز متقاعد نشده بود .
- آیا این امکان وجود ندارد که بتوان فرستنده مذکور را قطع کرد ؟
- نه ، چون اگر کسی حتی قصد قطع کردن آن فرستنده را داشته باشد ، باز هم آژیر خطر به صدا در می آید ، سینیور . غیر ممکن است که کسی بتواند تابلویی از این موزه بدزدد . آیا شما استقرار نیروی امنیتی داخلی موزه را یک کار احمقانه می دانید ؟
سراپای کوپر از شدت عصبانیت می لرزید ، آن چه را که مدیر موزه می گفت به نظر قانع کننده می آمد . ولی چرا تریسی ویتنی عمدا رنگ ها را به زمین ریخته بود ؟ این سوالی بود که کوپر می خواست پاسخ آن را بداند . او ول کن این قضیه نبود :
- ممکن است از شما خواهش کنم که به کارکنان موزه دستور بدهید همه جا را دقیقا مورد بازرسی قرار بدهند ؟ من در هتل منتظر تلفن شما خواهم بود .
دانیل کوپر در آن شرایط ، کاری بیشتر از این نمی توانست انجام بدهد .
در ساعت هفت شب ، کریستین ماچادا به کوپر تلفن زد و گفت :
- من شخصا از تمام موزه بازدید کردم ، سینیور . تمام تابلوها سر جایشان قرار دارند و هیچ چیز از موزه کم نشده است .
بنابراین ، وضع همانطور بود که بود . ظاهرا آن حادثه یک تصادف معمولی بیشتر نبود ؛ ولی کوپر با شم جستجوگر خود احساس می کرد که شکار از دام گریخته است .
***
جف در حالی که تریسی را به طرف سالن غذاخوری هتل ریتز می برد ، زیر گوش او زمزمه کرد :
- قیافه تو امشب ، درخشان و پرشکوه شده است .
- متشکرم ، آن چه مسلم است ، احساس بسیار خوبی دارم .
- بیا هفته آینده با هم به بارسلون برویم ، آن جا شهر رویایی محشری است ، عاشقش خواهی شد .
- متاسفم جف ، نمی توانم . من باید از اسپانیا بروم .
- واقعا ؟
صدای او پرا ز تأسف و اندوه بود :
- کی ؟
- چند روز دیگر .
- آه ، متأسفم .
تریسی فکر کرد :
- وقتی بیشتر متأسف خواهی شد که بفهمی من پولرتو را دزدیدم .
اینکه جف چه نقشه ای برای دزدیدن تابلو کشیده بود ، دیگر برایش مهم نبود . او توانسته بود سر جف استیونس را کلاه بگذارد .
***
کریستین ماچادا در دفتر خود نشسته و مشغول نوشیدن یک فنجان قهوه سیاه بود و از اینکه علیرغم ریخته شدن مقداری رنگ بر روی زمین ، توسط یک بازدید کننده ی بی احتیاط ، بقیه ی برنامه های بازدید از موزه ، با موفقیت و طبق برنامه پیش رفته بود ، بسیار خوشحال به نظر می رسید . او به خصوص از اینکه بازدید پرنس از آن قسمت از موزه کمی با تأخیر افتاده و موفق به تمیز کردن کف زمین شده بودند ، احساس شادی می کرد .
مدیر موزه هر وقت به یاد آن مرد احمق آمریکایی می افتاد که می خواست او را متقاعد کند که یک نفر تابلویی از موزه پرادو دزدیده است ، لبخند می زد . او با غرور بسیار فکر کرد :
- این کار نه امروز امکان پذیر است ، نه دیروز مقدور بوده و نه فردا ممکن خواهد بود .
منشی او وارد دفتر کار ماچادا شد و گفت :
- قربان یک نفر می خواهد شما را ببیند . او از من خواست که این را به شما بدهم .
و بعد نامه ای را به دست مدیر موزه داد . متن نامه چنین بود :
از موزه کانستوس ، زوریخ
همکار ارجمند ؛
این نامه متضمن معرفی آقای « هنری رندل » یکی از هنرشناسان بزرگ ماست . آقای رندل ، دیداری از همه موزه های دنیا انجام می دهد و بخصوص بسیار مشتاق است که از مجموعه غیرقابل مقایسه و استثنایی شما نیز دیدن کند .
باعث کمال خوشبختی خواهد بود که چنانچه الطاف جنابعالی شامل حال ایشان گردد .
نامه توسط متصدی موزه امضا شده بود .
مدیر فکر کرد :
- دیر یا زود ، گذر همه به این موزه خواهد افتاد .
- او را بفرستید تو .
هنری رندل مردی بلند قد با قیافه ای محترم ، سر طاس و لهجه تند سوئیسی بود . وقتی آن دو با هم دست دادند ، ماچادا متوجه شد که او فاقد انگشت سباسه دست راست است .
هنری رندل گفت :
- این دیدار برای من ارزش زیادی دارد . چون اولین باری است که از مادرید بازدید می کنم ، من مشتاق تماشای آثار هنری معروف شما هستم .
کریستین ماچادا با تواضع گفت :
- فکر نمی کنم شما از این دیدار متأسف شوید . آقای رندل ، لطفا همراه من بیایید . من شخصا در خدمت شما هستم .
آن دو به آرامی حرکی می کردند ، از ساختمان مدور موزه گذشتند و از آثار استثنایی « فلامرز » و « روبنس » و شاگردانش در مرکز گالری دیدن کردند . هنری رندل یک به یک تابلوها را به دقت تماشا می کرد و از نقطه نظرهای تخصصی با ماچادا درباره آنها حرف می زد . آنها درباره سبک های هنری متفاوت و فرم و محتوا و مفاهیم رنگ ها و نقش ها با یکدیگر بحث می کردند .
سرانجام ، مدیر موزه برای نمایش مظاهر غرور و افتخار اسپانیا ، کارشناس میهمان خود را به طبقه پایین ، جایی که آثار گویا در آنجا بود ، راهنمایی کرد .
رندل با هیجان بسیار گفت :
- این جشن بزرگی برای چشم هاست ! لطفا بگذارید بایستیم و نگاه کنیم .
كريستين ماچادا ايستاد. او از هيجان آن مرد لذت مي برد. رندل گفت:
- اين همه شكوه و زيبايي را تاكنون در جايي نديده ام.
او به آرامي در طول سالن به راه افتاد و از برابر تابلوهاي استثنايي و بي نظير عبور كرد:
يكشنبه جادوگران؛ رندل گفت:
- يك اثر درخشان!
جلوتر رفتند، پرتره گويا.
- خارق العاده است.
كريستين ماچادا از غرور لبريز شده بود.
رندان در مقابل پوئرتو لحظه اي مكث كرد و بعد گفت:
- يك كپي قشنگ.
و به راه افتاد.
مدير موزه بازوي او را گرفت.
- چي؟ شما چي گفتيد سينيور؟
- من گفتم يك كپي قشنگ از تابلوي اصلي است
- ولي شما كاملاً اشتباه مي كنيد.
صداي او پر از خشم بود.
- ولي فكر نمي كنم اينطور باشد.
ماچادا با قاطعيت گفت:
- شما حتماً اشتباه مي كنيد. من به شما اطمينان مي دهم. اين يك تابلوي اصل است. من اين را به شما ثابت مي كنم.
هنري رندل يك پله بالاتر رفت و از نزديك تصوير را معاينه كرد. باز هم جلوتر و دقيق تر شد.
- ثابت شد كه كپي است. اين اثر از يكي از شاگردان و پيراوان مكتب گويا، به اسم "اوجنيو لوكاس پاديلا" است. بد نيست بدانيد كه لوكاس بيش از صد كپي از نقاشي هاي گويا كشيده است.
ماچادا با عجله گفت:
- بله، من كاملاً اين موضوع را مي دانم، اما اين يكي از آنها نيست.
رندل شانه اش را بالا انداخت.
- من در برابر قضاوت شما تسليم هستم.
و شروع به حركت كرد. مدير موزه گفت:
- خود من شخصاً اين تابلو را خريده ام. همه آزمايش هاي طف نگاري و رنگشناسي بر روي آن انجام شده است. من در مورد اصل بودن اين اثر هيچ ترديدي ندارم. البته لوكاس هم كارهاي هنري اش مال همان دوراني است كه گويا كارهايش را خلق كرده و طبعاً از موارد مشابهي استفاده كرده است.
هنري رندل خم شد كه امضاي روي تابلو را ببيند.
- خيلي ساده است، شما اگر ميل داشته باشيد مي توانيد آن را دوباره امتحان كنيد.
او با دهان بسته خنديد.
- كارهاي لوكاس امضاي او را فرياد مي زند، ولي خود او گاهي به خاطر مسائل مادي مجبور بود آثارش را به اسم استادش، فرانسيسكو گويا، امضا كند. اين كار نهايتاً قيمت را به نحو قابل ملاحظه اي بالا مي برد.
رندل به ساعتش نگاه كرد:
- آه، بايد مرا ببخشيد؛ متأسفم من با كسي قرار دارم كه كمي هم دير شده است. از لطف شما خيلي متشكرم.
مدير موزه با لحن سردي جواب داد:
- مهم نيست.
و فكر كرد:
- اين مرد واقعاً احمق است.
- من در "ويلا ماگنا" هستم. اگر خدمتي از من برآيد مي توانيد به من زنگ بزنيد. مجدداً به خاطر همه چيز متشكرم.
درحالي كه هنري رندل از در خارج مي شد، كريستين ماچادا او را نگاه مي كرد و با خود مي گفت:
- چطور اين سوئيسي احمق جرأت كرد بگويد اين اثر فوق العاده گويا كپي است!
او برگشت و يك بار ديگر به تابلو نگاه كرد. خيلي زيبا بود. يك شاهكار واقعي بود. او به طرف تابلو خم شد تا امضاي گويا را از نزديك ببيند.
همه چيز بسيار عادي و طبيعي مي نمود. آيا هنوز ممكن بود كه واقعاً اصل نباشد؟
اين فكر آزاردهنده از ذهنش دور نمي شد. همه اين را مي دانستند كه لوكاس شاگرد و پيرو مكتب نقاشي گويا، صدها اثر از آن نقاش بزرگ را كپي كرده است. اما ماچادا مبلغ 5/3 ميليون دلار براي آن پول پرداخت كرده بود. اگر چنين چيزي صحت داشته باشد، اين موضوع سابقه بسيار بد و تاريكي براي خود او خواهد بود. چيزي كه ماچادا حتي حاضر نبود درباره آن فكر كند.
هنري رندل مسأله اي را عنوان كرد كه به نظر منطقي مي آمد. يك راه ساده براي مشخص كردن اصالت تابلو وجود داشت. او مي توانست امضاي تابلو را امتحان كند.
مدير موزه، دستيارش را فراخواند و دستور داد كه پوئرتو را به اتاق بررسي ببرند.
آزمايش يك شاهكار هنري، كار بسيار ظريف و حساسي است كه چنانچه با دقت و مهارت كافي صورت نگيرد، مي تواند از ارزش آن بكاهد و يا آن را از بين ببرد.
تيم كاركنان اتاق بررسي آثار، از يك گروه نقاشان ناموفق تشكيل شده بود كه دلخوشي آنها اين بود كه هميشه سر و كارشان با آثار ارزشمند هنري است. آنها كارشان را به عنوان كارآموز، زير نظر استاداني كه در آن مكان بودند، شروع كرده و سال ها در آن جا كار كرده بودند تا بتوانند به عنوان دستيار انجام وظيفه كنند و از عهده تشخيص آثار برجسته و استثنايي، تحت نظر اساتيد خود برآيند.
"خوان دلگادو" سرپرست و مسؤول اتاق بررسي آثار بود. او درحالي كه ماچادا ايستاده و نگاه مي كرد، پوئرتو را روي سه پايه چوبي مخصوصي قرار داد. ماچادا گفت:
- مي خواهم اول امضا را بررسي كنيد.
دلگادو درحالي كه تعجب خود را از اين درخواست مدير موزه، مخفي نگه داشته بود، مقداري مواد محلول در الكل روي يك قطعه پنبه ريخت و روي پنبه گلوله شده ديگري چند قطره بنزين چكاند و آنها را در كنار تابلو گذاشت و گفت:
- من حاضرم، سينيور.
- شروع كن اما خيلي مواظب باش.
ماچادا ناگهان متوجه شد كه نفس كشيدن برايش دشوار شده است. درحالي كه به دقت نگاه مي كرد، دلگادو پنبه آغشته به مواد را برداشت و روي محل امضا كشيد و بعد بلافاصله با پنبه ديگري كه حاوي مواد خنثي كننده بود، آن را پاك كرد و بعد آن دو مرد به دقت محل آزمايش را بررسي كردند.
دلگادو چند لحظه تأمل كرد و بعد گفت:
-متأسفانه چيزي نمي شود فهميد؛ من بايد از مواد قوي تري استفاده كنم.
مدير فرياد زد:
- خوب، استفاده كن.
دلگادو در بطري ديگري را باز كرد و مقداري ماده شيميايي روي پنبه ديگري ريخت و اولين حرف امضا را با آن محلول آغشته كرد و بلافاصله با پنبه ديگر آن را پاك كرد.
فضاي اتاق از بوي تند و آزاردهنده مواد شيميايي پر شده بود. كريستين ماچادا آن جا ايستاده و به تابلو خيره شده بود. او نمي توانست آن چه را كه مي ديد باور كند. اولين حرف امضاي گويا كاملاً محو شده و در جاي آن حرف "ل" ظاهر شده بود.
دلگادو به طرف او برگشت. صورتش رنگ نداشت. با صداي مرتعش پرسيد:
- باز هم ادامه بدهم؟
ماچادا گفت:
- بله، ادامه بده.
دلگادو كار را ادامه داد و به تدريج تمام امضاي گويا از روي تابلو محو شد و امضاي لوكاس پديدار گرديد. هر حرف از آن كلمه، مثل ضربه اي بود كه بر سر ماچادا فرود مي آمد. او كه سرپرست يكي از بزرگ ترين موزه هاي دنيا بود، گول خورده بود. به زودي هيئت مديره موزه مي فهميدند. پادشاه اسپانيا مي فهميد. او نابود شده بود.
مدير با عجله به اتاق كارش برگشت و به هنري رندل تلفن زد.
****
دو مرد، در دفتر كار ماچادا نشسته بودند. مدير با لحن سنگيني گفت:
- شما حق داشتيد، آن تابلو مال لوكاس است. وقتي اين خبر به بيرون درز كند، همه مرا مسخره خواهند كرد.
رندل با اطمينان گفت:
- لوكاس تاكنون متخصصين بسياري را فريب داده است. مسأله تشخيص آثار جعلي او يكي از سرگرمي هاي من شده است.
- ولي من 5/3 ميليون دلار بابت آن پول داده ام.
رندل شانه هايش را بالا انداخت:
- مي توانيد پولتان را پس بگيريد و تابلو را برگردانيد؟
مدير با عجله سرش را تكان داد:
- من آن را از پيرزني خريدم كه مي گفت براي سه نسل پي در پي، اين تابلو در خانواده آنها بوده است. اگر من بخواهم عليه او اقدامي كنم، دعوي بايد از طريق دادگاه انجام بشود و همه موضوع را خواهند فهميد و هرچه در اين موزه هست، مورد ترديد و بدگماني قرار خواهد گرفت.
هنري رندل به سختي مشغول فكر كردن بود:
بله، واقعاً هيچ دليلي براي اعلام اين موضوع به افكار عمومي نيست، ولي چرا اين قضيه را براي مقامات بالاتر توضيح نمي دهيد و خودتان را يكباره از شر آن راحت نمي كنيد؟ آنها مي توانند اين تابلو را در حراج به قيمت خوبي بفروشند.
- نه، نمي توانم اين كار را بكنم، چون آن وقت تمام دنيا اين داستان را خواهند فهميد.
برقي در چشمان رندل درخشيد:
- يك شانس ديگر هم براي شما هست. من يك نفر را مي شناسم كه
آثار لوكاس را جمع آوري مي كند. او يك كلكسيون دارد. او مردي صاحب نظر است.
-خيلي دلم مي خواهد از شرش خلاص بشوم. من ديگر نمي خواهم آن را ببينم. يك اثر جعلي در ميان گنجينه من... اين خيلي بد است. حاضرم آن را مفت بدهم برود.
- نيازي به اين كار نيست. مشتري من ممكن است براي آن پول خوبي هم بپردازد. مثلاً چيزي حدود پنجاه هزار دلار. اگر بخواهيد مي توانم يك تلفن بزنم.
- اين نهايت لطف شماست. سينيور رندل.
-
هيئت مديره موزه، در يك جلسه فوق العاده به پيشنهاد مدير تصميم گرفتند كه براي جلوگيري از آشكار شدن موضوع جعلي بودن يكي از تابلوهاي معروف پرادو، با يك عمل آرام و محتاطانه هر چه زودتر از شر
آن خلاص شودن.
اعضاى هيئت مديره،در كت و شلوارهاى مشكى،اتاق جلسه را به آرامى ترك گفتند.هيچ كس با ماچادا كه در گوشه اى ايستاده و در غم و اندوه عميقى فرو رفته بود،حتى خداحافظى هم نكرد.
معامله بعد از ظهر همان روز انجام شد.هنرى رندل به بانك اسپانيا رفت و با يك چك تضمينى به مبلغ پنجاه هزار دلار برگشت و اثر لوكاس را كه به صورت نامشخصى در يك قطعه پارچه كرباس پيچيده شده بود،از دفتر موزه برداشت.ماچادا كه آن را به دست او مى داد،گفت:
-هيئت مديره خيلى ناراحت خواهد شد اگر موضوع افشا بشود.من به آنها قول داده ام كه مشترى شما مردى صاحب نظر و موقعيت شناس است.رندل قول داد.
-شما مى توانيد روى حرفى كه زده ايد حساب كنيد.
وقتى هنرى رندل موزه را ترك كرد،يك تاكسى گرفت و به يك منطقه مسكونى در قسمت شمال مادريد رفت.
او در مقابل يك ساختمان ايستاد و بسته اى را كه در دست داشت به طبقه سوم برد و جلو در آپارتمان ايستاد و ضربه اى به در زد.
تريسى در را باز كرد.در پشت سر او سزار پورتا ايستاده بود.تريسى با نگاه پرسشگرانه اى به رندل خيره شد و او نيشش به لبخندى باز شد و گفت:
-آنها براى اينكه زودتر از شرش خلاص بشوند .صبر و قرار نداشتند!
تريسى محكم او را بغل كرد و گفت:
-بيا تو.
پورتا پارچه كرباس را باز كرد و تابلو را از ميان آن بيرون آورد و روى ميز گذاشت.نقاش قوزى گفت:
-حالا شما شاهد معجزه اى خواهيد بود كه نام گويا را به اين تابلو برمى گرداند.
او يك بطرى را برداشت و در آن را باز كرد.بوى تند يك ماده شيميايى در اتاق پيچيد.
در حالى كه تريسى و رندل به او نگاه مى كردند،پورتا مقدارى از آن محلول را روى يك گلوله پنبه اى ريخت و به آرامى آن را به قسمت پايين تابلو،جايى كه امضاى لوكاس ديده مى شد،نزديك كرد.نام لوكاس به تدريج شروع به محو شدن كرد و به جاى آن امضاى گويا ظاهر شد.
رندل با هيجان گفت:
-با شكوه است!
نقاش گوژپشت گفت:
-اين ايده خانم تريسى بود.او از من پرسيد كه آيا امكان پوشاندن امضاى اصلى يك هنرمند با يك امضاى جعلى و سپس پوشاندن آن با نام اصلى وجود دارد يا خير.
پورتا سپس نحوه كار را به دقت توضيح داد.
تريسى لبخندى زد.پورتا اضافه كرد:
-اين كار به نحو احمقانه اى ساده بود.فقط كمتر از دو دقيقه وقت لازم داشت.راز كار در رنگهايى بود كه من از آنها استفاده كردم.اول،امضاى گويا را با لايه اى از پوليش فرانسوى پوشاندم كه محفوظ بماند.پسپ بر روى آن امضاى لوكاس را با رنگ هاى آركليكى كه خيلى سريع خشك مى شود،نوشتم و سپس با رنگ و روغن و لعاب پوليش نام گويا را نقاشى كردم.وقتى امضاى اولى از بين رفت،نام لوكاس آشكار شد.البته اگر آنها كار را ادامه مى دادند،اسم اصلى گويا هم ظاهر مى شد،ولى اين كار را نكردند.
تريسى به هريك از آنها پاكت ضخيمى داد و گفت:
-اين فقط به خاطر تشكر از شماست.
هنرى رندل لبخندى زد و گفت:
-هر وقت به يك كارشناس هنرى احتياج داشتيد مرا خبر كنيد!
پورتا پرسيد:
-حالا چطور مى خواهيد اين تابلو را از كشور خارج كنيد؟
-من يك پيك دارم كه آن را از اين جا بيرون مى برد.منتظرش باش،او را مى فرستم.
بعد با هر دوى آنها دست داد و از آن جا بيرون رفت.
در راه برگشتن به هتل ريتز،تريسى سرشار از غرور بود.او فكر كرد:
-همه چيز بر مبناى اصول روان شناسى استوار بود.
واقعيت او نيز همين بود.از همان آغاز تريسى دريافت كه دزديدن تابلو از پرادو يك كار غير ممكن است.بنابراين او مى بايست با حيله و نيرنگ بر آنها فائق شود.يعنى آنها را در شرايطى قرار بدهد كه بخواهند هرچه زودتر از شر آن تابلو خودشان را خلاص كنند.
وقتى جف مى فهميد كه تريسى چطور آن كار را انجام داده است.به صورت او نگاه مى كرد و با صداى بلند مى خنديد.
تريسى در اتاق هتل ريتز در انتظار پيك ايستاده بود.وقتى او وارد شد،تريسى به پورتا تلفن كرد و گفت:
-پيك اين جاست.من تا چند دقيقه ديگر او را مى فرستم كه نقاشى را بر دارد.مواظب باش كه...
پورتا فرياد زد:
-چى؟ در مورد چى صحبت مى كنى؟ پيك شما تابلو را نيم ساعت قبل برد!
پاريس
چهارشنبه،نهم جولاى_ظهر
گونتر هارتوگ كه در دفتر خصوصى "رومانيگنون" نشسته بود،گفت:
-من مى فهمم در مورد آن چه كه در مادريد اتفاق افتاد،چه احساسى دارى، ولى جف استيونس زودتر از تو آن جا بود.
تريسى با لحن تلخى حرف او را تصحيح كرد:
-نه،من پيش از او آن جا بودم،او بعدا آمد.
-اما جف آن را تحويل داد.پوئرتو هم اكنون در راه تحويل به مشترى من است.
بعد از آن همه طرح ها و نقشه ها،جف استيونس سر او كلاه گذاشته بود.او در كنارى نشسته و گذاشته بود كه تريسى همه كارها را انجام بدهد و ريسك ها را بكند.حالا او داشت به تريسى مىخنديد.او به هيچ وجه تاب تحمل آن موج حقارتى را كه وجودش را پوشانده بود،نداشت.وقتى به ياد آن شب و تماشاى رقص فلامينگو افتاد با خود گفت:
-خداىمن،چه موجود مسخره اى از خودم ساخته بودم.
او به گونئر گفت:
-من فكر نمى كردم بتوانم روزى كسى را بكشم؛ولى خوشحالم كه
-
میتوانم جف استیونس را قطعه قطعه کنم.
گونتر با ملایمت گفت:
-اه عزیزمن در این اتاق نه او دارد به این جا می اید.
تریسی از جایش پرید:
-او دارد چه کار میکند؟
-من که به تو گفتم برایت یک پیشنهاد تازه دارم ولی اینکار نیاز به یک همدست دارد.از نظر من او تنها کسی است که...
تریسی بشکنی زد و گفت:
-من ترجیح میدهم از گرسنگی بمیرم و با او کار نکنم.جف استیونس یک مرد پست و قابل تحقیر...
ناگهان جف در استانه در ظاهر شد:
اه تریسی عزیزم!قیافه تو درخشان تر از همیشه است...گونتر دوست من حالت چطور است؟
دو مرد با یکدیگر دست دادند.تریسی لبریز از عصبانیت ایستاده بود و انها را نگاه می کرد.
جف نگاهی به او انداخت اهی کشید و گفت:
-تو شاید از دست من ناراختی؟
-ناراحت؟من...
او کلمه ای برای بیان میزان نفرت و عصبانیت خودش پیدا نکرد.
-تریسی اجازه بده بگویم که نقشه تو واقعا اعجاز امیز بود.تو فقط یک اشتباه کوچک مرتکب شدی.از این به بعد هیچ وقت به یک نفر سوئیسی که انگشت سبابه دست راستش قطع شده باشد.اطمینان نکن.
تریسی نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش را کنترل کند.او به طرف گونتر بر گشت و گفت:
-من بعدا با شما صحبت میکنم گونتر.
-تریسی...
-نه هر چه هست من نمی خواهم در ان سهیم باشم با حضور او نه.
گونتر گفت:
-فقط چند دقیقه گوش کن.
-هیچ دلیلی ندارد که من...
-در سه روز اینده "دوبرس" چهار میلیون دلار الماس را با هواپیمای باری"ارفرانس" از پاریس به امستردام حمل می کند.من یک مشتری دارم که شدیدا مشتاق ان سنگ هاست.
تریسی در حالی که نمی توانست تلخی کلامش را پنهان کند.گفت:
-چرا ان را در راه فرودگاه نمی دزدید؟این دوست تو که این جاست متخصص دزدیدن وسایل نقلیه است.
جف فکر کرد:
-خدای من او وقتی عصبانی می شود چقدر جذاب تر است!
گونتر گفت:
-از الماس ها به شدت مراقبت می شود ولی ما انها را در حال پرواز خواهیم ربود.
تریسی با تعجب به او نگاه کرد و پرسید:
-در حال پرواز؟ان هم در یک هواپیمای باری؟
-ما احتیاج به یک نفر ادم کوچک اندام داریم که در یک صندوق پنهان بشود.وقتی هواپیما در اسمان است.تنها کاری که این شخص باید بکند این است که از صندوق بیرون بیاید در دوبرس را باز کند بسته الماس ها را بیرون بیاورد و انها را در جعبه مشابهی که قبلا تدارک دیده شده است جا به جا کند و به صندوق خودش برگردد.
-و شما فکر میکنید که من انقدر کوچک هستم که در ان صندوق جا بگیرم؟
گونتر گفت:
-بیش از ان به کسی نیاز داریم که بسیار باهوش باشد و اعصاب قوی داشته باشد.
تریسی لحظه ای فکر کرد و بعد جواب داد:
-من این نقشه را دوست دارم گونتر.تنها چیزی که دوست ندارم کار کردن با جف است.این شخص یک شارلاتان است.
جف پوزخندی زد و گفت:
-گونتر قرار است اگر ما بتوانیم این این کار را بکنیم یک میلیون دلار به ما بدهد.
تریسی به گونتر خیره شد:
-یک میلیون دلار؟
او سرش را تکان داد:
-نیم میلیون دلار به هر کدامتان.
جف توضیح داد:
-دلیل این که این کار امکان پذیر است.این است که من با یکی از افرادی که درقسمت بارگیری کار می کنند ارتباط دارم.او در فرودگاه می تواند برای فراهم شدن مقدمات کار به ما کمک کند.او ادم قابل اعتمادی است.
تریسی جواب داد:
-بر خلاف تو.
و اضافه کرد:
-خداحافظ گونتر.
و از اتاق بیرون رفت.
گونتر در حالی که او را با نگاهش بدرقه می کرد گفت:
-متاسفم جف فکر نمی کنم تریسی این کار را بکند.او در مورد مساله مادرید از دست تو واقعا ناراحت است.
جف با خنده گفت:
-شما اشتباه می کنید من تریسی را می شناسم.او نمی تواند از این کار بگذرد.
***
"رامون"گفت:
-جعبه ها قبل از بارگیری و انتقال به هواپیما مهر و موم می شوند.
او یک مود جوان فرانسوی بود که چشم های بی فروغ و صورت پر چین و چروکش هیچ ارتباطی با سن او نداشت.رامون یک گسیل دهنده هواپیماهای ارفرانس بودو در قسمت ترافیک هوایی فرودگاه کار می کرد.
رامون ووبان.تریسی.جف و گونتر در یک قایق تفریحی نشسته بودند و پاریس را دور می زدند.
تریسی پرسید:
-اگر جعبه مهر وموم می شود چطور من می توانم وارد انها بشوم؟
رامون ووبان جواب داد:
-در اخرین دقایق بارگیری معلولا از جعبه هایی استفاده میشود که ما اصطلاحا به انها جعبه های نرم می گوییم.اینها جعبه هایی بزرگ چوبی است که یک طرف انها با پارچه کرباس پوشانده شده و معمولا فقط با یک طناب بسته می شود و انها را در روی بقیه بارها قرار می دهند.به دلیل تدابیر امنیتی محموله های گرانبها مثل الماس همیشه در اخرین دقایق وارد هواپیما می شود.این نوع بار از نظر بارگیری اخرین و از نظر تخلیه اولین محموله ها هستند.
تریسی پرسید:
-پس الماس ها در جعبه های نرم هستند؟
-بله و من می توانم ترتیبی بدهم که شما در داخل جعبه ای قرار بگیرید که دقیقا در مجاورت جعبه الماس ها خواهد بود.تنها کاری که شما باید بکنید این است که وقتی هواپیما در اسمان است طناب ها را
-
_479 / سیدنی شلدون
پاره کنید و جعبه محتوی الماس ها را باز کنید و آنها را در بسته دیگری که کاملا مشابه آن است قرار بدهید و در جعبه اول را مجددا ببندید.
گونتر اضافه کرد:
_ وقتی هواپیما در آمستردام به زمین نشست،نگهبانان جعبه عوضی را برمی دارند و به الماس بر ها تحویل می دهند.موقعی که آنها موضوع را بفهمند،شما در هواپیمای دیگری آماده خروج از کشور هستید.باور کنید که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.
تریسی پرسید:
_ در آن بالا من از سرما نمی میرم؟
ووبان خندید:
_ نه مادموازل،این روز ها هواپیماهای باری به اندازه کافی گرم هستند.به ندرت اتفاق می افتد که مواد خوراکی یا گوشت حمل کنند.شما کاملا راحت خواهید بود.البته ممکن است کمی جایتانن تنگ باشد،ولی راحت خواهید بود.
تریسی نسبتا حاضر بود پیشنهاد آنها را بپذیرد.نیم میلیون دلار برای چند ساعت کار پول کمی نبود.او نقشه را از هر جهت مورد بررسی قرار داد و به این نتیجه رسید که عملی است.او فکر کرد:
_ البته اگر جف در این کار دخالتی نداشته باشد.
احساس او نسبت به جف آمیزه ای از عصبانیت و یک احساس لطیف و خوشایند بود که باعث حیرت تریسی شده بود.کاری که او در مادرید انجام داده بود،تنها به قصد گول زدن او بود،او به تریسی خیانت کرده و سر او کلاه گذاشته بود و حالا داشت در دل خودش می خندید.
هر سه مرد منتظر جواب او بودند.قایق از زیر پل"پونت نتو"می گذشت.یک زوج جوان در آن طرف رودخانه در کنار هم نشسته بودند.تریسی شور و شوق و خوشحالی را در چهره ی دخترک می دید.یا خودش گفت:
_ او احمق است!
سرانجام تریسی تصمیم خودش را گرفت و در حالی که مستقیما در چشم های جف نگاه یم کرد،گفت:
_ بسیار خب،من حاضرم.
و از همان لحظه احساس کرد تنش و بحران آغاز شده است.
ووبان گفت:
_ ما فرصت زیادی نداریم.
چشم های بی فروغ او به طرف تریسی برگشت:
_ برادر من در آژانش حمل و نقل کار می کند،او به من اجازه خواهد داد که شما را در آن جعبه نرم،در کنار سایر وسایل داخل آن قرار بدهم.
امیدوارم که شما هراسی از جای تنگ نداشته باشید؟
_ نگران من نباشید...پرواز چقدر طول می کشد؟
_ پرواز تا آمستر دام،یک ساعت طول می کشد؛علاوه بر آن شما چند دقیقه ای هم در محوطه بارگیری معطل خواهید شد.
_ اندازه ی این جعبه چقدر است؟
_ آن قدر بزرگ هست که شما بتوانید در آن جا بگیرید.البته در آنجا چیزهای دیگری هم برای مخفی کردن شما خواهد بود،فقط از باب احتیاط.
گونتر گفت:
_ هیچ اشکالی پیش نمی آید،این کار ها همه محض احتیاط است.
و جف اضافه کرد:
_ من لیست بعضی از چیزهایی را که احتمالا شما به آنها احتیاج خواهید داشت قبلا آماده کرده ام.
تریسی فکر کرد:
_ حرامزاده خودخواه!او آنقدر از جواب مثبت من اطمینان داشته که تدارکات کار را هم دیده است.
-
ـ ووبان کاری می کند که پاسپورت های شما مهر ورود و خروج قانونی داشته باشند، در نتیجه شما می توانید بدون هیچ مشکلی، هلند را ترک کنید.
ـ قایق، ه دیوار ساحلی رودخانه آرام آرام نزدیک شد. رامون وونان گفت:
ـ ما ازفردا صبح کار را شروع می کنیم، چرا امشب را جشن نگیریم و با هم شام نخوریم؟
گونتر معذرت خواهی کرد:
ـ متاسانه من یک قرار قبلی دارم.
جف به طرف تریسی برگشت:
ـ آیا شما...
او به آرامی حرش را قطع کرد:
ـ نه، متشکرم، من خسته ام.
این حرف البته یک بهانه بود که با جف نباشد، ولی علی رغم آن، او کاملاً احساس دلتنگی می کرد. شاید به خاطر هیجان . فشار روحی بود که در تمام این مدت تحمل کرده بود.
ـ وقتی این کار تمام شد، برای یک استراحت طولانی به لندن برمی گدیم.
جف گفت:
ـ من یک هدیه برایت آورده ام.
و جعبه پر زرق و برقی را به دست ترسی داد. درون داد. آن یک روسری ابریشمی بود که گوشه ای مارک «تی ـ دبیلو» دیده می شد.
تریسی گفت:
ـ متشکرم.
و عصبانیت فکر کرد:
ـ او حالا می تواند چنین هدیه های گرانی از سهم نیم میلون دلاری من بخرد.
جف پرسید:
ـ مطمننی که تصمیمت برای شام نخواهد کرد؟
ـ به هیچ وجه.
***
تریسی در پاریس در یک در یک هتل قدیمی به اسم «پلازاآتنیه»، در یک سوئیت که چشم انداز شیک در خود هتل وجود داشت که دارای برنامه موزک ملایم با اجرای پیانو نیز بود، ولی او آن شب خسته تر از آن بود. که لباسش را عوض کند و به تریا برود. او به طرف میز«ریلیز» رفت و رفت و وارد یک کافه کوچک شد و یک ظرف سوپ سقارش داد. ولی غذایش را نیم خورده رها کرد و برخاست و به هتلش برگشت.
دانیل کوپر مشکلی داشت. در راه بازگشت به سفارش به پاریس او از بازرس تریگتانت تقاضای ملاقات کرد. سر پرست پلیس بین المللی رفتارش از دفعات قبل کمتر صمیمانه می نمود. او در حدود یک ساعت به مکالمه تلفنی فرمانده رامبروز که از آن مرد آمریکایی شکایت می کرد گوش کرده بود.
فرمانده پلیس مادرید فریاد زده بود:
ـ این مرد دیوانه است! من مقدار زیادی پول وقت مامورینم را فقط برای تعجب بی فایده و بی هدف آن زن به هدر دادم. زنی که او اصرار داشت به من بقبولاند که قصد دارد موزه پرادو را غارت کند و بعد معلوم شد همان طور که خود من از اول حدس می زدم، یک توریست بی آزار است.
در گفتگوی تلفنی ی ساعته اش فرمانده تریگنانت را متقاعد کرده بود که تریسی ویتنی از همان آغاز کار هم فرد بی گناهی بود و همه در مورد او اشتباه می کردند.
واقعیت این بود که در شهرهایی که تریسی در آن جا بوده حوادثی اتفاق افتاده و او را متهم کرده بودند، تریسی ویتنی در پاریس بود، او گفت:
ـ من می خواهم برای مدت بیست و چهار ساعت او تحت مراقبت پلیس باشد.
بازرس جواب داد:
ـ مگر اینکه دلایلی بتوانید ارائه بدهید که او می خواهد یک کار خلاف و غیر قانونی انجام بدهد، درغیر این صورت من هیچ کاری نمی توانم بکنم.
کوپر با چشم های قهوه ای اش به او خیره شده و گفت:
ـ شما احمق هستید!
و لحظه ای بعد خودش را دید که بدون هیچ تشریفاتی او را به خارج از دفتر راهنمایی کردند.
دانیل کوپر تصمیم گرفت که خودش مراقبت را شروع کند. او تریسی را همه جا تعجب کرد. در فروشگاه، در رستوران، در خیابان های پاریس،شب و روز ... بدون غذا و استراحت. دانیل نمی توانست اجازه بدهد تریسی را به زندان انداخته باشد.
****
آن شب تریسی در رختخوابش دراز کشیده و نقشه روز بعد را در ذهنش مرور می کرد. سر دردش که از ساعت ها قبل شروع شده بود، بهتر شدهبود. او چند قرض آسپرین خوابیده بود، ولی هنوز ضربان شقیقه هایش را احساس می کرد.
گرمای اتاق غیر قابل تحمل بود. تمام تنش از عرق خیس شده بود. با خودش فر کرد:
ـ فردای روزی که کار تمام شد به سوئیس می روم. به مناطق خشک و کوهستانی سوئیس به «شاتئو» ...
تریسی ساعت شماطه دار روی میز کنار تختش را برای کوک کرده بود.
وقتی ساعت زنگ زد، او خواب زندان را می دید. «ایرون پنتس» پیر فریاد می زد:
وقت لباس پوشیده است.
وقتی زنگ در کریدور زندان می پیچید.
تریسی بیدار شد. قفسه سینه اش فشرده می شد و نور چراغ چشم هایش را آزاد می داد. به زحمت خودش را به حمام رساند. صورتش گل انداخته و تب زده بود. او خودش را در آینه نگاه کرد:
ـ من نباید مریض بشوم. امروز نه. من کارهای زیادی دارم که باید انجام بدهم.
او به آرامی لباس پوشید. سعی کرد نپش شقیقه هایش را راموش کند و اهمیتی ندهد. یک پیراهن گشائ مشکی پوشید و کفش های لاستیکی به پاکرد. احساس ضعیف و سرگیجه می کرد، گلویش می خراشید و نمی توانست به راحتی آب دهانش را فرو بدهد، نمی دانست این حالت ها نتیجه همان هیجان است یا بیماری؟ روی میز نگاهش به روسری ابریشمی که جف به او هدیه داده بود افتاد. آن را برداشت وبه دور گردنش بست.
****
در ورودی هتل پلازاآتنیه در خیابان «مون تایته » قرار داشت، ولی در ورودی خدمات، در « ریودوبا کادور» و در سر پیچ خیابان واقع بود. کنار این در تابلویی دیده می شد که روی آن نوشته شده بود: ورود سرویس هاي خدماتي؛ و از پشت آن راهي وجود داشت كه به سالن هتل منتهي مي شد و از آن جا معمولاً آشغال را به سالن هتل منتهي مي شد و از آن جا معمولاً ظرف هاي آشغال را به بيرون منتقل م كردند.
دانيل كوپر كه محل ديده باني اش زا جلوي در ورودي اصلي انتخاب كرده بود، تريسي را نديد كه از هتل بيرون برود ولي به طور گنگ و مبهمي خروج او را احساس كرد.
او با عجله به طرف خيابان دويد و به بالا و پايين نگاه كرد، ولي تريسي را نديد.
در آن هنگام، تريسي در يك اتومبيل رنوي خاكستري رنگ كه او را مقابل در خروجي پش هتل سوار كرده بود، به اطرف «اتوال» مي رفت.
در آن ساعت ترافيك چنداني در خيابان ها نبود و راننده آبله رو، كه تصادفاً انگليسي هم نمي دانست، خيلي زود به خيابان دوازدهم كه نزديكي اتوال بود، رسيد.
تريسي آرزو مي كرد كه اي كاش او كمي آهسته تر مي راند. حركت اتومبيل حالش را به هم مي زد. نيم ساعت بعد، اتومبيل در مقابل در ورودي يك انبار ايستاد.
روي در تابلويي كه روي آن عبارت« بروسر.ات.سي» نوشته بود، به چشم مي خورد. به ياد آورد كه اين همان جايي است كه برادر رامون ووبان كار مي كند.
راننده در اتومبيل را باز كرد و زير لب گفت:
ـ عجله كنيد!
يك مرد ميانسال، كه حركاتي تند و پنهانكارانه داشت. ظاهر شد و به محض اينكه تريسي قدم از اتومبيل بيرون گذاشت. گفت:
ـ دنبال من بيايد، زود باشيد.
تريسي او را تعقيب مرد تا به يك انبار لوازم منزل كه شش عدد جعبه در آن جا ديده مي شد، رسيدند. همه جعبه ها، به جز يكي از آنها بسته و مهر و موم شده بود.جعبه آخري تا نيمه پر از وسايل خانگي بود و يك طرف آن با پارچه كرباس پوشانده شده بود.
ـ برو داخل جعبه، زودباش! م وقت چنداني نداريم.
تريسي احساس ضعف مي كرد. او نگاهي به جعبه انداخت و فكر كرد:
ـ من نمي تونم داخل اين جعبه دوم بيارم، مي ميرم. كافي است همه چيز را متوقف كنم و برگردم.
آن مرد با نگاهي خشك و بي طاقتي به او چشم دوخته بود.
تريسي با خود گفت:
ـ من حالم خوب است.. خيلي زود تمام مي شود... تا چند ساعت ديگر در راه سوئيس خواهم بود. او يك چاقوي دو لبه، يك طناب محكم. يك چراغ قوه و يك جعبه جواهرات كه روبان قرمزی به دور آن بسته بود به تريسي داد:
ـ اين شبيه همان بسته اي است كه بايد آن را عوض كني.
تريسي نفس عميقي كشيد و قدم به داخل جعيه گذاشت و درون آن نشست. يك لحظه بعد، يك تكه مقوا و يك قطعه كرباس در جعبه را پوشاند وو تريسي صداي بسته شدن طناب را به دور جعبه شنيد. صداي آن مرد به سختي به گوش مي رسيد:
ـ از حالا به بعد، حرف نمي زني حركت نمي كني و سيگار نمي كشي. تريسي سعي كرد بگويد؛ من سيگاري نيستم، اما ديگر رمق نداشت.
ـ من يك سوراخ در پهلوي جعبه ايجادر ميكنم كه بتواني نفس بكشي. يادت باشد كه حتماً اين كار را بكني!
و بعد به لطيفه خودش ختديد.
چند لحظه بعد تريسي صداي پاي او را شنيد كه از كنار جعبه ها دور مي شد.
جعبه تنگ و تاريك بود. ميز و صندلي غذل خوري تمام فضاي داخل جعبه را پر كرده بود. تريسي احساس مي كرد كه تمام بدنش داغ شده است. گرم بود و به سختی می توانست نفس بکشد. او فکر کرد:
ـ حتماً به یک نوع بیماری میکروبی مبتلا شده ام، ولی باید تحمل کنم. من کارهای زیادی دارم که باید انجام بدهم.
اصلاً نگران نباش، وقتی بارهار را در آمستردام خالی کردند، جعبه تو به یک انبار خصوصی در نزدیکی فرودگاه برده می شود. جف در آنجا به ملاقات تو خواهد آمد. جواهرات را به بده و فرودگاه برگرد. یک بلیط برای ژنو و دفتر سوئیس ایر به اسم تو رزرو شده است. باید خیلی زود وقبل از اینکه پلیس متوجه سرقت بشود، از آمستردام بیرون بیایی. آنها سعی خوهند کرد شهر را محاصره کنند. هیچ چیز غلط از آب در نمی آید؛ ولی محض احتیط این آدرس و کلید خانه امن در آمستردام است. آن جا خالی است.
او داشت چرت می زد، ولی ناگهان بیدار شد. جمعه او در هوا معلق بود. تریسی احساس می کرد که در هوا تاب می خورد. دستش را به اطراف گرفته بود. جعبه روی سطح محکمی قرار گرفت و لحظاتی بعد، صدای بسته شدن در کامیون و روشن شدن موتور را شنید.
آنها در راه فرودگاه بودند. راننده کامیونی که تریسی را حمل می کرد، برنامه کار خودش را داشت. او با سرعت پمجاه مایل در ساعت می رفت. آن روز صبح، ترافیک جاده فرودگاه ظاهراً سنگین تر از معمول بود، ولی راننده نگران نبود. محموله به موقع به هواپیما می رسید و او پنجاه هزار فرانک فرانسه را به دست می آورد. این مبلغ برای بردن زن و بچه هایش به یک مسارت تفریحی کافی بود. او کر کرد:
ـ می ویم آمریکا و سری به دنیای «والت دیزنی» می زنیم.
هیچ مشکلی وجود نداشت. فرودگاه در فاصلهسه مایلی او بود. ده دقیقه وقت داشت که به آنجا برسد.
دقیقاً سر وقت به قسمت بار آژانس هوایی ایرفرانس رسید. از جلوی دفتر مرکزی که یک ساختمان خاکستری بود که با سیم خاردار از محوطه فرودگاه«شارل دوگل» جدا می شد، عبور کرد و داشت به طرف محل مورد نظرش که محل تخلیه بار بود و مقداری جعبه و اثاثیه مختلف در آن جا قرار داشت، می رفت که ناگهان صدای انفجاری به گوشش رسید و فرمان از دستش خارج شد و کامیون شروع به لرزیدن کرد. او فکر کرد:
ـ یک پنچری کثیف!
در محوطه فرودگاه، هواپیمای غول پیکر 747 هواپیمای فرانسه در حال بارگیری بود. نوکه هواپیما به طرف پایین بوده، یک پل فلزی از قسمت عقب هواپیما تا جلو سکوهای باز کشیده شده و نقاله حمل بارآماده انتقال جعبه ها به داخل هواپیما بود.
حدود سی و هشت جعبه در آن جا بود که بیست و هشت تای آنها در قسمت بالای هواپیکا و ده تای دیگر در شکم آن جای می گرفت.سیم ها و کابل هایی که حمل و نقل را کنترل می کرد، در اطرا هواپیما دیده می شد و هیچ گونه تزئینی در آن وجود نداشت، بارگیری در هواپیما تقریباً به پایان رسیده بود. رامون ووبان به ساعتش نگاه کرد. کامیون دیر کرده بود. محوطه دوبرس بر روی تخت پهن انتقال بارها به داخل هواپیما قرار گرفته بود. قسمت پارچه ای هواپیما قرار گرفته بود. قسمت پارچه ای جعبه به صورت چپ و راست، محکم طناب پیچی شده بود. این جعبه می بایست دقیقاً در کنار جعبه حامل تریسی قرار بگیرد. ووبان آن را با رنگ قرمز علامتگذاری کرده بود که تریسی مشکلی برای آن نداشته باشد. در حالی که جعبه روی ریل چرخدار جلو می رفت، رامون به آن نگاه می کرد. جعبه وارد هواپبما شدو در جای خود مستقر گردید. در کنار آن یک جای خالی برای جعبه دیگری به همان اندازه وجود داشت. حدود سی محوله روی سکوها آماده بارگیری بود.
رامون فکر کرد:
ـ خدایا، چه بر سر آن زن آمده است؟
مسئوول بارگیری هواپیما فریاد زد:
ـ حرکت کنیم منتظر چی هستیم رامون؟
ـ یک لحظه بر کن.
ووبان این را گفت. به طرف در ورودی دوید هیچ اثری از کامیون دیده نمی شد. سرپرست بارگیری ناگهان سروکله اش پیدا شد:
ـ ووبان چه مشکلی هست؟ زودتر بارگیری را تمام کنید و هواپیما رابفرستید بالا.
ـ بله قربان، من فقط منتظرم که...
درست در همین لحظه، کامیون وارد محوطه بارگیری شد و وقتی به مقابل سکو رسید، چرخ هایش ازشدت ترمز ناگهانی جیغ کشیدند و متوقف شد.
ووبان اعلام کرد:
ـ این محموله آخر است.
سرپرست گفت:
ـ خوب، بیندازش بالا.
ووبان تا وقتی که جعبه از روی نقاله گذشت و وارد هواپیما شد، آن را با نگاه تعقیب کرد و خطاب به سرپرست بارگیری گفت:
ـ کار ما تمام شد.
چندلحظه بعد، پل متحرک از هواپیما جدا شد و نوک آن پایین آمد و درها یکی پس از دیگری بسته شد.
ووبان ایستاد و به هواپیما که موتورهایش را روشن کرد و آرام آرام به سوی باند به حرکت در آمد، نگاه کرد و با خود گفت:
از حالا به بعد دیگر به آن زن مربو است.
***
یک توفان تند، یک موج غول پیکر کشتی را در هم شکست. تریسی فکر کرد:
ـ من دارم غرق می شوم. باید از اینجا بیرون بروم.
او دستش را دراز کرد و به چیزی در نزدیکی اش چنگ انداخت. یک قایق نجات بود. تکان می خورد و به این طرف و آن طرف و آن طرف می رفت. او سعی می کرد که برخیزد و بایستد. سرش به پایه میز خورد و ناگهان به خاطر آورد که در چه موقعیتی قرار دارد.
صورت و موهایش عرق کرده بود. سرش گیج می خورد و تمام تنش می سوخت. برای چه مدتی بیهوش بود؟ او فکر کرد:
ـ پرواز فقط یک ساعت طول می کشد. آیا هواپیما در حال نشستن است؟ نه... چیزی نیست. من حالم خوب است. این فقط یک خواب وحشتناک است. من در رختخواب خودم هستم و دارم خواب می بینم... من باید به دکتر تلفن کنم...
او نمی توانست نفس بکشد. گلویش فشرده می شد. به سختی خودش را بالا کشید که دستش را بع تلفن برساند، بلافاصله به زمین غلتید. هواپیما تکان شدیدی خوردو تریسی به طر جعبه دیگر پرت شد و به پهلو افتاد. گیج شده بود. با عجله سعی کرد تمرکز پیدا کند:
ـ چقدر وقت دارم؟
او بین یک واقعین دردناک و یک کابوس ناشی از تب در نوسان بود:
ـالماس ها... باید هر طور شده الماس ها را به دست بیاورد.
اما اول...لول می بایست خودش از آنجا بیرون بیاید. او چاقو را که در جیب بالاپوشش بود لمس کرد و احساس کرد که برای آوردن آن به نبروی زیادی احتیاج دارد.
هوا به اندازه کافی نبود و تریسی به دشواری نفس می کشید:
ـ من به هوا احتیاج دارم.
دستش را دراز کردو پارچه کرباس را احساس نمود. به دنبال طناب روی آن گشت. آن را هم پیدا کرد و برید. این کار به نظرش تا ابد تمام نشدنی می آمد. ارچه کرباس به طور وسیعی باز شد. تریسی طناب را هم برید. حالا شکاف به اندازه ای بود که بتواند از جعبه بیرون بیاید و به داخل شکن هواپیما لیز بخورد. هوای بیرون سرد و یخ زده بود. تریسی شروع به لرزیدن کردو یک تکان شدید حالت تهوع او را افزایش داد. او فکر کرد:
ـ باید هر طور شده تحمل کنم.
نیروی خودش را جمع کرد که تمرکز کند:
ـ من اینجا چه می کنم؟... من یک کار مهم دارم... الماس ها ... بله ... الماسها.
قدرت دید تریسی مختل شده بود همه چیز درهم و برهم بود و وضوح نداشت:
ـ نمیتوانم... متاسفانه نمیتوانم.
ناگهان هواپیما شروع به پایین رفتن کرد. تریسی روی کف هواپیما افتاد و دستش با یک تکه آهن تیز برخورد کرد. سعی کرد خودش را کنترل کند و بردرد خود فائق آید. وقتی کمی آرام گرفت دوباره برخاست. خروش موتورهای جت، با صداهايی كه در سرش مي پيچيد. به هم آميخته بود:
ـ الماس ها... من بايد الماس ها را پيدا كنم.
او در ميان بارها تلوتلو مي خوردو با چشم هاي نيمه باز به آنها نگاه مي كردو به دنبال علامت قرمز مي كرد و به دنبال علامت قرمز مي گشت:
خدايا، متشكرم! پيدا شد.
علامت قرمز، روي جعبه سوم بود. او در كنار آن ايستاد و سعي كرد به خاطر بيارد كه چكار بايد بكند:
ـ اگر مي توانستم دراز بكشم دراز بكشم و براي چند بخوابم، حالم بهتر مي شد. آن چه كه فعلاً به آن احتياج دارم، خواب است.
اما وقتي براي اين كار نبود ممكن بود هر لحظه هواپيما در آمستردام به زمين بنشيند. چاقو را بيرون آورد كه طناب جعبه را پاره كند. آنها به او گفته بودند:
ـ يك بريدن خوب، كار را آسان مي كند.
ولي او، نيروي كمي براي نگاه داشتن چاقو در دست هايش داشت. تريسي فكر كرد:
ـ من نبايد شكست بخورم.
شروع به لرزيدن كرد. آن قدر به شدت مي لرزيد كه چاقو از دستش افتاد:
ـ اين طور نمي شود. آنها مرا دوباره دستگير مي كنند و به زندان مي اندازند.
او به طناب چنگ زد و ايستاد. مي خواست با عجله به جعبه خودش برگردد و در آن بخوابد تا كار به پايان برسد. اين ساده اي بود. اما نه. او اين جا ماموريت ديگري داشت.
دوباره چاقو را برداشت و شروع به بريدن طناب كرد. نهايتاً موفق شد. پارچه روي جعبه را كنار زد و چراغ قوه اش را به داخل آن انداخت.
در همين هنگام تريسي متوجه كه فشار هواي داخل گوشش تغيير كرد. هواپيما به ظرف پايين ميرفت كه بنشيند. تريسي فكر كرد:
ـ بايد عجله كنم.
اما بدنش توان نداشت، گيج و منگ ايستاده بود. ذهنش به او مي گفت:
ـ حركت كن.
تريسي نور چراغ قوه را به داخل جعبه انداخت. مقدار زيادي بسته و پاكت و كيف هاي كوچك و بزرگ درون جعبه ديده مي شد و بسته هاي آبي رنگ با روبان قرمز، روي همه آنها بود. هردوي آنها!
تريسي پلك هايش را به هم زد. دو جعبه به يكي تبديل شد. همه چيز در اطراف او تشعشع خاصي داست. او جعبه را برداشت و جعبه مشابه آن را از جیبش بیرون آوردو هر دوی آنها را در دست گرفت. یک حالت دل به هم خوردگی شدید به او دست داد. چشک هایش را به هم فشرد و سعی کرد حالت تهوع اش را کنترل کند. شروع به قرار دادن در داخل جعبه کرد ولی ناگهان دچار تردید شد. نمی دانست کدام یک از دو جعبه محتوای الماس ها است و کدام یک خالی است؟ او به دو جعبه هم شکل خیره شد:
ـ این که در دست راست، یا آن که در دست چپ است؟!
هواپیما زاویه پروازش را تغییر داده و در حال فرو آمدن بود و هر لحظه امکان داشت که با سطح زمین تماس بگیرد. او می بایست تصمیم بگیرد. یکی از بسته ها را داخل جیبش گذاشت و دعا کرد که اشتباه نکرده باشد و از کنار صندوق دور شد. او حالا در جستجوی طناب سالم در جیب بالاپوشش بود. می دانست که باید با آن کاری انجام بدهد، ولی ضربان سرش مانع از آن می شد که بتواند فکر کند، سرانجام به خاطر آورد:
ـ وقتی طناب را پاره کردی آن را در جیبت بگذار.
ولی دیگر غیر ممکن بود که بتواند این کار را بکند. هیچ نیرویی برایش باقی نمانده بود. مامورین همه جا را مورد بازرسی قرار می دادند و طناب های پاره شده را پیدا می کردند و او گرفتار می شد.
صدایی که عمق وجودش فریاد می زد:نه، نه، نه!
تریسی با تلاش و تقلای زیادی طناب را به دور صندوق پیچید. وقتی هواپیما با زمین تماس گرفت، تکان شدیدی را در زیر پایش احساس کرد و بعد یک تکان دیگر. وقتی ترمزهای هواپیما به کار افتاد و یکباره نیروی موتورهای جت را خنثی کرد، با حرکت شدیدی به عقب پرتاب شد و بر ک زمین غلتید و از هوش رفت.
هواپیمای غول پیکر از سرعت خود می کاست و روی باند به طرف ترمینال پیش می رفت. تریسی بی حس و بی رمق روی کف هواپیما افتاده و موهایش، صورت بی رنگش را پوشانده بود.
خاموش شده ناگهانی موتورها، او را به حال عادی برگرداند. هواپیما توقف کرد. تریسی به آرنجش تکیه داد و با زحمت زيادي و به آهستگي از جايش بلند شد و سر پا ايستاد. گيج بود. دستش را به يكي از جعبه ها گرفت كه به زمين نيفتد. طناب نو به دور جعبه پيچيده شده بود و بسته الماس ها در دستش بود. آنها را به سينه فشرد و به داخل صندوق خودش برگشت. نفس نفس مي زد و خيس عرق شده بود. او فكر كرد:
ـ من موفق شدم!
ولي هنوز كار ديگري باقي بود كه مي بايست انجام بدهد. ولي چه كاري؟ به يادش آمد. او بايد طناب را به دور جعبه خودش مي پيچيد.
تريسي در جيب بالاپوش بلندش به دنبال نوار چسب گشت، ولي آن را پيدا نكرد. نفس هايش كوتاه و مقطع شده بود. احساس كرد كه صداهايي را مي شنود. نفسش را در سينه حبس كرد كه بتواند صداها را بشنود. يك نفر مي خنديد. هر لحظه امكان داشت مرداني درهاي هواپيما را باز كنند و تخليه بارها آغاز شود.
آنها بارها آغاز شود. آنها حتماً طناب هاي بريده شده را مي ديدند و به سر وقت او مي آمدند. بايد به سرعت راهي پيدا مي كرد كه طناب را به هم ببندد. روي زانوهايش خم شد و ناگهان روي كف صندق دستش به نوار چسب كه از جيبش بيرون افتاده بود. برخورد كرد.
تريسي نوارچسب را برداشت و باز كرد و قطعه كرباس را روي جعبه كشيد و دست هايش را از شكاف آن بيرون برد و سعي كرد دو سر بريده طناب را پيدا كند و به هم وصل كند جايي را نمي ديد. عرق از پيشاني اش سرازير شده و قطرات آن چشم هايش را پاك كرد. حالا كمي بهتر شده بود. پيچيدن نوار را تمام كرد و پارچه كرباس را سر جايش برگرداند. ديگر كاري نداشت جز اينكه منتظر بماند. يك بار ديگر با دست پيشاني اش را لمس كرد. به نظر گرم تر از قبل بود. چشم هايش را بست و فكر كرد.
ـ من بايد از زير آفتاب كنار بروم. آفتاب منطقه گرمسيري خطرناك است. او در تعطيلات بود. در سواحل دريايي « كارائيب». جف به آنجا آمده بود كه مقداري الماس برايش بياورد،ولی او به وسط دریا پرید و در آب فرو رفت. جف در پی او وارد آب شد تا تریسی را نجات بدهد. او در آب غوطه می خورد و نزدیک به غرق شدن بود.
تریسی صدای کارگران را که به هواپیما نزدیک می شدند، می شنید. شروع به جیغ کشیدن کرد:
ـ کمک! لطفاً به من کمک کنید!
اما جیغ های او بی صدا بود و به گوش کسی نمی رسید.
صندوق های بزرگ شروع به حرکت به طرف در خروجی هواپیما کرد. وقتی جرثقیل جعبه را برداشت که بر روی ریل قرار بدهد، تریسی بیهوش بود. او دستمال گردنی را که جف به او داده بود، روی کف زمین جا گذاشته بود.
تریسی از نور چراغی که بعد از برداشتن پارچه کرباس، توسط کسی به داخل جعبه انذلخته شده بود، به هوش آمد و چشم هایش را باز کرد صندوق در محل انبار کالا قرار داشت. جف در آنجا ایستاده بود و به او بخند می زد.
ـ تو موق شدی! تو وق العاده و عجیبی تریسی، بسته را به من بده در حالی که جف بسته را از کنار او برمیداشت، نگاهش می کرد.
ـ در لیسبون می بینمت.
او برگشت که برود. سپس ایستاد و نگاهی به پایین انداخت:
ـ قیاه ات خیلی درهم است، تو حالت خوب است، تریسی؟ تریسی به سختی می توانست حرف بزند:
ـ جف، من...
اما او رفته بود.
تریسی نگانی مبهمی از آن چه ممکن بود بعداً اتفاق بیفتد احساس می کرد.
در پشت محل بارگیری، جايي براي تعويض لباس تريسي تدارك ديده شده بود.
زني كه در آنجا بود، گفت:
ـ بنظر مي رسد شما حالتان خوب نيست، مادموازل؛ مي خواهيد يك دكتر خبر كنم؟
تريسي زير لب گفن:
ـ نه ... دكتر، نه...
و صداي گونتر رابه ياد آورد كه به او گفته بود:
آ يك بليط در دفتر سوئيس اير براي ژنو به اسم تو رزرو شده است. بايد خيلي زود قبل از اينكه پليس موجه سرقت شود؛ از آمستردام بيرون بيايي.آنها سعي خواهند كرد شهر را محاصره كنند. هيچ چيز غلط از آب در نمي آيد؛ ولي نحض احتياط اين آدرس و كليد خانه امن در آمستردام است. آن جا خالي است.
تريسي فكر كرد:
ـ فرودگاه ... من بايد به فرودگاه برسم.
و زير لب زمزمه وار گفت:
ـ تاكسي!
آن زن براي لحظه اي مكث كرد و بعد شانه اش را بالا انداخت و گفت:
بسيار خوب. يك دقيقه همين جا صبر كن تا من يك تاكسي خبر كنم.
حالا او در فضاي داغي، نزديك خورشيد شناور بود.
صداي مردي را شنيد.
ـ تاكسي منتظر شماست.
شنيدن هر صدايي برايش آزار دهنده بود. او فقط دلش ميخاست بخوابد.
راننده پرسيد:
ـ كجا مي خواهيد برويد،مادموزل؟
صداي كونتر در گوشش بود:
ـ يك بليط در دفتر سوئيس اير به اسم تو رزرو شده است.
او بيمارتر از آن بود كه بتواند خودش را به هواپيما برساند. آنها فقط او را متوقف مي كردند و يك دكتر خبر مي كردند و بعد مورد پرس و جو قرار مي گرفت.
تريسي احساس مي كرد تنها چيزي كه به آن نياز داد، چند ساعت خواب بود. بعد از آن او حالش خوب مي شد.
صداي راننده لحن عصبي و بيصبرانه اي داشت:
ـ شما كجا مي خواهيد برويد خانوم؟
تريسي جايي را نمي شناخت. تكه كاغذ را از جيبش بيرون آورد و به دست رانندهداد.
پليس او را در مورد الماس ها استنطاق مي كرد... تريسي ازپاسخ دادن سرباز مي زد... آنها عصباني شده بودند. او را در اتاق كوچكي انداختند و بخاري را روشن كردند تا جايي كه هواي اتاق به حد جوشيدن رسيده و به بخار تبديل شد... و بعد آنها ناگهان درجه حرارت را پايين آوردند. به طوري كه شيشه پنجره ها از سرما يخ بست...!
تريسي در ميان سرمايي كه تنش را مي لرزاند. از جايش بلند شد. او در رختخواب بود و به طور غيرقابل كنترلي يم لرزيد. يك در پايين پايش بود.، ولي او قدرت اينكه آن را بردارد و روي خودش بكشد نداشت. لباسش خيس خيس بود. عرق ار صورت و گردنش مي تراويد.او فكر كرد:
ـ من ايجا خواهم مرد... اين جا كجاست؟ خانه امن؟... من در خانه امن هستم.
و بعد عباراتي به ذهنش خطور كرد كه بسيار خنده دار بود:
ـ هيچ چيز غلط از آب در نمي آيد!
تريسي شروع كرد به خنديدن و خنده اش به سرفه شديدی تبدیل شد.
همه چیز غلط از آب در آمده بود. او نمی توانست از این مخمصه جان سالم بدر ببرد. ÷لیس آمستردام، تمام شهر را زیر و رو میکند تا او را پیدا کند.
مادموازل تریسی یک بلیط برای ژنو داشت و از آن استفاده مرکد، پس او می بایست در آمستردام باشد.
تریسی نمیدانست برای چه مدت در این رتختخواب بوده است. مچش را بلند کرد تا ببیند ساعت چند است. اما شماره ها واضح نبود. او همه چیز را مضاعف می دید. در آن اتاق دو تا تختخواب، دو تاکشو و چهارتا صندلی بود.
لرز متوقف شده بود و حالا بدنش می سوخت. احتیاج داشت که پنجره را باز کند؛ اما او ضعیف تر و بیرمقتر از آن بود که بتواند از جایش تکان بخورد. اتاق دوباره یخ زده بود.
او به داخل هواپیما برگشته و داخل صندوق طناب پیچی شده بود و داشت برای کمک خواستن جیغ می کشید؛ ولی جیغ هایش صدا نداشت....
جف در کنار او بود:
ـ جف در کنار او بود:
ـ تو موفق شدی! تو فوق العاده ای!... بسته را بده به من...
جف الماس ها را برداشت و رفت.
تریسی فکر کرد: او می تواند حالا با پول های سهم اوريال در راه برزیل باشد. جف یک بار قبلاً سر او کلاه گذاشته بود. تریسی از او متنفر بود... نه، نبود!... او متنفر بود!
تریسی در تبوهزیان غوطه می خورد.
یک توپ سفت تنیس اسپانیولی به سرعت به طرف او می آمد. جف او را چنگ زد و در میان بازوانش گرفت و روی زمین خواباند... بعد آنها با هم شام خوردند... بدن او دوباره شروع به لرزیدن کرد. لرزش قابل کنترل نبود.
تریسی احساس کرد در یک قطار سریع السیر نشسته و از تونل تاریک عبور میکند. او می دانست که وقتی قطار به پایان تونل برسد، او خواهد مرد... همه مسافرین پیاده شدند، به جز آلبرتو فورناتی... او از دست تریسی عصبانی بود ... شانه های او را تکان می داد و سرش جیغ می کشید. او فریاد میزد:
ـ تو را به خدا چشم هایت را باز کن! ... به من نگاه کن!
تریسی با تقلای فوق قدرت انسان، چشم هایش را باز کرد و جف را که بالای سرش ایستاده بود، دید. صورت او سفید بود و صدایش از عصبانیت میلرزید. تریسی احساس می کرد که همه اینها را در خواب می بیند.
ـ چه مدت در این وضع بودی؟
تریسی نجوا کنان گفت:
ـ تو در برزیل هستس!
و بعد دیگر چیزی ندید و هیچ صدایی را نشنید...
***
وقتی بازرس تریگنانت دستمال گردن ابریشمی با مارک تی ـ دبلیو را روی کف هواپیما پیدا کرد، برای لحظاتی طولانی به آن نگاه کرد و بعد گفت:
ـ دانیل کوپر را برای من بگیرید.
32
دهکده «آلکمار»، با مناظر بدیعش در سواحل شمال غربی هلند رو به دریای شمال قرار داشت. آن جا یک منطقه باصفای مورد علاقه توریست ها بود؛ اما بخش شرقی این دهکده به ندرت مورد بازدید توریست ها قرار می گرفت.
جف استیونس قبلاً چندبار برای گذراندن تعطیلات با یک مهماندارهواپیما، که به او زبان می آموخت، به آنجا رفته بود و آن منطقه را به خوبی می شناخت. جف می دانست که مردم آن جا، به هیچ وجه آدم های کنجکاوی نیستند و کاری به کار کسی ندارند و از این لحاظ جای مناسبی برای مخفی شدن است.
مهم ترین کاری که جف می بایست انجام بدهد این بود که ترسی را به یک بیمارستان برساند، ولی این کار بسیار خطرناک بود. برای تریسی هم توقف بیش از یک هفته در آمستردام ریسک بزرگی بود.
جف تریسی را در میان پتویی پیچید. او را تا داخل اتومبیل حمل کرد. در تمام طول راه تا رسیدن به «آلکمار»، تریسی بیهوش بود و نبضش به تندی می زد و به سختی نفس می کشید.
در آلکمار، جف به یک مهمانسرای کوچک رفت. مدیر مهمانسرا با کنجکاوی به جف که تریسی را روی دوشش حمل می کرد، چشم دوخته بود. او توضیح داد:
ـ ما در ماه عسل هستیم، همسرم مریض شدع . او کمی مشکل تنفسی داردو باید مئتی استراحت کند.
ـ می خواهید یک دکتر خیر کنم؟
جف نمیدانست چه جوابی بدهد، این بود که گفت:
ـ بعداً به شما اطلاع خواهم داد.
اولین کاری که می بایست بکند، این بود که تب او را پایین بیاورد. جف او را روی تختخواب نشاند و لباس هایش را از شدت عرق به تنش چسبیده، بود، بیرون آورد. بدنش به حد غیر قابل تصوری داغ بود. جف حوله ای را در مام خیس کردو روی دست و پا و سینه ی او گذاشت و بعد او را به ملافه پیچید و در تخت خواباند و کنارش نشست و فکر کرد:
ـ اگر تا صبح حالش بهتر نشد، حتماً یک دکتر خبر خواهم کرد.
صبح شد. ملافه ای که بدور تن تریسی پیچیده شده بود، خیس عرق بود. او هنوز در حال بیهوشی بود، ولی به نظر جف وضع تنفسش بهتر شده بود.
جف از اینکه خدمه و نظافتچی های مهمانسرا، تریسیرا در آن حال ببیند، نگران بود. به همین جهتر از آنها خواست که ملافه ها و رو تختی و حوله های تازه را به او بدهند تا خودشآنها ا عوض کند.
جف مجدداً بدن تریسی را با حوله خیس و نمدار شست و ملافه ها را عوض کرد و او را پوشاند وبعد تابلوی«مزاحم نشوید» را درپشت اتاق آویزان کرد و بیرون رفت تا به دنبال داروخانه بگردد. او مقداری آسپرین و یک دماسنج طبی و مقداریاسفنج و الکل مخصوص ماساژ خرید و به هتل برگشت.
تب تریسی 104 درجه فارنهایت رود. او با اسفنج و الکل پاهای او را شست و همین کار باعث شد که تب او پایین بیاید، ولی یک ساعت بعد مجدداً تب او بالا رفت. جف تصمیم گرفت دکتر خبرکند.
اشکال کار این بود که دکتر اصرار می کرد مه تریسی را به بیمارستان منتقل کنند و در آن جا سوالات شروع می شد. جف هیچ اطلاعی درباره اینکه آیا پلیس به دنبال آنهاست یا نه، نداشت. اما اگر چنین می بو، هردوی آنها به زندان می افتادند. او باید کاری می کرد که نیازی به دکتر نباشد.
جف چهار قرص آسپرین را خرد کرد و پورد آن را با قاشقی بین لب های تریسی قرار داد وبه آرامی، قطره قطره آب به آن اضافه کرد تا اینکه او توانست آنها را ببلعد. سپس یک بار دیگر بدن او را با حوله خیس ماساپ داد. بعد از اینکه تن او را خشک کرد که پوستش دیگر مثل قبل داغ نیست. نبضش ر امتحان کرد به نظر متعادل می آمد و وضع تنفس او هم کمی بهتر شده بود، ولی او نمیتوانست مطمئن باشد.
جف فقط یک چیزیمی دانست. او می بایست خوب می شد.
ـ خوب حالت خوب می شود.
او آنقدر این جمله را با خودش تکرار کرده بود که به دعا تبدیل شده بود.
جف چهل و هشت ساعت نخوابیده و کاملاً خسته بود. او به خودش قول داد:
ـ من بعداً می خوابم... حالا فقط چند لحظه چشم هایم را می بندم.
او به خواب رفت.
وقتی تریسی چشم هایش را باز کرد و سقف را نگاه کرد. نمیدانست کجاست. دقایقی طولانی گذشت تا توانست آگاهی خود را بازیابد.بدنش خسته و کوفته بود و درد می کرد. احساس می کرد از یک سفر طولانی برگشته است. با حالت خوااب آلودی به در و دیوار آن اتاق ناآشنا نگاه کرد. ضربان قلبش شدت یافت. او جف را دید که روی صندلی سته دار، نزدیک پنجره افتاده و به خواب رفته بود.
ـ این غیر ممکن است.
آخرین باری که تریسیاو را دید، وقتی بود که الماس ها را از او گرفت و رفت. حالا او اینجا چکار می کرد؟
تریسی ناگهان به فکرش رسید که بسته عوضی را به او داده است و جف فکر کرده او سرش کلاه گذاشته است. حالا او در خانه امن ، در آمستردام او را پیدا کرده و آمده که الماس ها را از او بگیرد.
به محض اینکه تریسی برخاست و روی تخت نشست، جف از خواب پرید و چشم هایش را باز کرد و وقتی دید تریسی به او نگاه می کند، برق شادیچهره اش را روشن کرد.
ـ خوش آمدی!
در لحن صدایش اثری از آرامش وجود داشت که تریسی را متعجب کرد.
ـ متاسفم جف!
صدایش گرفته و خش دار بود. سپس ادامه داد:
ـ من بسته عوضی را به تو دادم.
ـ چی؟
ـ من گیج شده بودم... نمی توانستم بسته ها را از هم تشخیص بدهم...
جف به طرف تریسی رفت و به آرامی گفت:
ـ نه تریسی، تو الماس های واقعی را به من دادی... آنها در راهند تا به دست گونتر برسند.
تریسی با گیجی و سردرگمی نگاهش را به او انداخت و پرسید:
ـ پس چرا... چرا تو این جایی؟
جف روی لبه ی تخت در کنار او نشست و گفت:
ـوقتی تو الماس ها را به من دادی، قیافه ی مرده ها را داشتی. فکر کردم شاید بهتر باشد منتظر بمانم و مطمئن بشوم که تو به پروازت می رسی. اما تو نیامدی و من فهمیدم مشکلی داری این بود که به خانه امن رفتم و تو را پیدا کردم. تو حالت خیلی بد بود. نمی توانستم تو را آن جا بگذارم که بمیری.
او به طور ضمنی می خواست بگوید: این می توانست برگه ای به دست پلیس بدهد.
تریسی به او نگاه می کرد، گیج بود. جف گفت:
ـ ـ حالا وقت گرفتن درجه حرارت بدن توست.
چند دقیقه بعد او گفت:
ـ اصلاً بد نیست. کمی بالاتر از صددرجه فارنهایت است . تو بیمار فوق العلده هستی.
ـ جف...
ـ به من اعتماد کن تریسی. گرسنه ای؟
تریسی ناگهان احساس گرسنگی شدیدی کرد.
ـ پس من می روم کمی غذا تهیه کنم.
کمی بعد، او با یک کیسه پر از آب پرتغال، شیر ، میوه تازه، مقداری پنیرهلندی، گوشت و ماهی کنسرو شده برگشت.
جف گفت:
ـ وقتی بیرون بودم به گونتر تلفن کردم. او الماس ها را دریافت کرده و پول سهم تو را به حساب بانکی تو در سوئیس گذاشته است.
تریسی نتوانست از او نپرسد که: چرت تو همه آنها را برنداشتی؟
وقتی جف جواب داد، لحن صدایش جدی بود:
ـ حالا دیگر وقت آن رسیده است که ما دون نفر با هم بازی نکنیم؟ باشد؟
تریسی فکر کرد که این هم یکی دیگر از شگردهای اوست. ولی او خسته تر از آن بود که بخواهد به آن فکر کند، این بود که گفت:
ـ باشد.
جف گفت:
ـ اگر تو اندازه هایت را به من بدهی می توانم بروم و تعدادی لباس برایت بخرم. البته هلندی ها مردمان لیبرالی هستند، ولی اگر تو به این صورت بیرون بروی ممکن است شوکه بشوند!
چند ساعت بعد، جف با دو چمدان پر از لباس، كفش، لوازم آرايش، شانه، برس،خميردندان و مسواك براي تريسي و مقداري هم لباس و لوازم شخصي براي خودش برگشت.
او يك شماره روزنامه «نرالد تريبون» هم با خودش آورده بود. در صفحه ال عكس و مطلبي در مورد سرقت الماس چاپ شده بود. پليس در تعقيب موضوع بود ولي بنا به اظهار خبرنگار روزنامه، هيچ ردپايي از سارقين برجاي نمانده بود.
جف با خوشحالي گفت:
ـ خيالمان راحت شد. حالا تنها كاري كه تو بايد بكنب اين است كه حالت بهتر بشود.
***
اين پيشنهاد دانيل كوپربود پيدا شدن روسري ابريشمي با مارك تي ـ دبيلو از خبرنگاران و مطبوعات مخفي نگهداشته شود. او به من بازرس تريگنانت گفته بود كه اطمينان دارد اين روسري به تريسي تعلق دارد، ولي آن بع تنهايي مدركي عليه ا محسوب نمي شد. وكيل تريسي مي توانست ادعا كند كه هر زني در اروپا ممكن است يكي هر زني در اروپا ممكن است يكي از اين روسري ها داشته باشد.
وقتي تريسي بيدار شد، هوا تاريك. او برخاست و در تختخوابش نشست و چراغ را روشن كرد. جف رفته بود و تريسي تنها بود. او از اينكه اجلزه داده بود تحت حمايت جف قرار بگيرد، احساس نگراني و اضطراب ميكرد. به نظر او اين يك اشتباه احمقانه بود، ولي تريسي ي دانست كه در آن شرايط، مناسب ترين كاري كه مي توانست بكند همان است.
جف به او گفته بود:
ـ به من اعتماد كن.
تريسي اين كار را كرده بود. او در واقع از تريسي حمايت مي كرد كه خودش را محفوظ نگه دارد. جز اين هيچ دليل ديگري نسبت به او مي داشت.
دوباره روي تخت دراز كشيد و چشم هايش را بست و فكر كرد:
ـ دلم براي او تنگ مي شود... و اين يك شوخي احمقانه است! ... چرا؟ چرا؟ به خاطر او.
پاسخ اين سوال ها هر چه كه بود؛ اهميتي نداشت. او مي بايست نقشه اي بريزد و ر جه زودتر آن جا را ترك كند. بايد جايي پيدا ميكرد كه بتواند تا وقتي كه حالش خوب بشود، در آن جا استراحا كند. جايي كه احساس امنيت بيشتري داشته باشد.
صداي باز شدن در و بعد صداي جف را شنيد:
ـ تو بيداري تريسي؟ من برايت كمي مجله و روزنامه و كتاب آوردم، فكر كردم كه شايد...
ولي وقتي چشمش به قيافه تريسي افتاد، ناگهان ساكت شد:
ـ مشكلي پيش آمده؟
ـ نه، نه.
صبح روز بعد تب تريسي كاملاً قطع شد. او گفت:
ـ دلم ميخواهد بيرون بروم. تو فكر ميكني بتوانم بروم بيرون و كمي قدم بزنم، جف؟
زن و شوهر جواني كه صاحبمهمانسرا بودند، از اينكه تريسي سلامت خود را بازيافته بود، خوشحال به نظر مي رسيدند:
ـ شوهر شما واقعاً فوق العاده است. او اصرار داشت كه كارهاي شما را به تنهايي خودش انجام بدهد. او شديداً نگران شما بود يك زن بايد خيلي خوشبخت باشدكه مردي او را اين همه دوست داشته باشد.
تريسي به جف نگاه كرد. او احساس مي كرد صورتش قرمز شده است.
بيرون از مهمانسرا تريسي گفت:
ـ آنها خيلي بامزه اند.
-
جف جواب داد:
ـ وخيلي سانتي مانتال.
آن شب جف ترتيبي داد كه روي كاناپه در كنار تخت تريسي بخوابد. او همانطور كه روي تخت دراز كشيده بود، به ياد آورد كه به راستي جف چقدر از او مواظبت كرده بود. از اينكه تحت حمايت جف قرار گرفته بود، احساس عصبي شدن به او دست مي داد.
آرام آرام كه حال تريسي بهتر مي شد، اوقات بيشتري را به گردش و تفريح در آن شهر كوچك مي گذراندند.آنها در خيابان هاي پيچ در پيچ كه سطح آن را سنگفرش هاي قديمي پوشانده بود، قدم مي زدند و از مزارع گل لاله در حومه شهر ديدن مي كردند. آن دو همچنين به بازار و خانه هاي قديمي و موزه شهرداري هم سر زدند آن چه بيشتر از هر چيزي باعث تعجب تريسي ي شد، حرف زدن جف به زبان هلندي، با مردم آن جا بود. او پرسيد:
ـ تو چطور اين زبان را ياد گرفته اي؟
ـ من قبلاً يك دختر هلندي را مي شناختم.
تريسي از اينكه چنين سوالي كرده بود پشيمان شد.
با گذشت روزها، بدن جوان او، سلامت و نيروي از دست رفته اش را باز مي يافت. وقتي كه جف احساس كرد كه او كاملاً بهبود پيدا كرده، دوچرخه اي كرايه كرد و آنها با هم به ديدن آسياب بادي كه خارج شهر بود رفتند.
هر روز از تعطيلات زيباتر از روز قبل مي گذشت و تريسي دلش نمي خواست آن روزها به پايان برسند.
رفتار جف نسبت به تريسي با احتياط و ملاحظه زيادي همراه بود، ولي تريسي به تدريج متوجه شد مع با او در باره مسائلي حرف ميزند كه پيش از اين با شخص ديگري مطرح نكرده بود.
تريسي، در مورد رومنو، توني اورساتي، ارنستين ليتل چپ، بيگ برتا و دختر كوچولوي برانيگان با جف حرف زد و او نيز در خصوص نامادري اش، عمو ويلي و دوران كار در كارناوال و ازدواجش با لوئيز صحبت كرد. تريسي تاآن وقت نسبت به كسي اين همه احساس نزديكي و همدلي نكرده بود.
سرانجام وقت رفتن فرا رسيد.
يك روز صبح، جف گفت:
ـ پليس دنبال ما نيست، فكر ميكنم بهتر است از اينجا برويم.
تريسي احساس بدي داشت.
ـ بسيار خوب، كي؟
ـ فردا.
او سرش را به علامت موافقت تكان داد«
ـ من صبح وسايل را جكع و جور مي كنم.
در تمام طول شب تريسي روي تختش دراز كشيده بود و قادر به خوابيدن نبود. وجود جف اتاق را پر كرده بود. پيش ار آن هرگز چنين احساسي نداشت اين دوران فراموش مشدني رو به پديان بود.
او به جف كه بر روي يك تخت سفري دراز كشيده بود، نگاه كرد و نجوا كنان پرسيد:
ـ تو خوابي؟
ـ نه...
ـ به چي داري فكر مي كني؟
ـ فردا كه اينجا را ترك ميكنيم دلم برايت تنگ مي شود.
ـ من هم دلم براي تو تنگ مي شود.
كلمات بي اختيار از دهن آنها بيرون آمده بود. جف به آرامي برخاست و بو بهتريسي نشست و گفت:
ـ با من ازدواج مي كني، تريسي؟
تريسي مطمئن بود كه حرف او را نفهميده است:
ـ چي؟
او حرفش را تكرار كرد. تريسي مي دانست كه اين يك ديوانگي است و هيچ سرانجامي ندارد؛ ولي حتي اگر هذيان بود، زيبا ولذت بخش بود و البته امكان پذير.
او نجوا كنان گفت:
ـ بله، آه بله!
و شروع به گريه كرد و در حين گريه گفت:
ـ كي اين تصميم را گرفتي جف؟
وقتي تو را در آن خانه ديدم فكر كردم كه حتماً مي ميري، داشتم ديوانه مي شدم.
تريسي اقرار كرد:
ـ من فكر كردم كه تو با الماس ها فرار كردي.
ـكاري كه من در مادريد كردم بخاطر پول نبود. فقط يك بازيبود... به خاطر مبارزه و رقابت بود. به خاطر اينبود كه هر دوي ما در يك حرفه فعاليت كي كنيم، اين طور نيست؟
ـ چرت، همين طور است.
يك سكوت طولاني برقرار شد و بعد جف گفت:
ـ تريسي، نظرت درباره اينكه اين شغ را ترك بكنيم، چيست؟
ـ چرا؟
ـ ما قبلاً هرك دام در راه خودمان بوديم، حالا همه چيز تغيير كرده، اگر اتفاقي بيفتد هر دو گرفتار خواهيم شد. چرا بايد اين ريسك را بكنيم؟ ما آنقدر كه لازم است پول داشته باشيم، داريم. چرا به فكر بازنشستگي نباشيم؟
ـ چكار مي توانيم بكنيم، جف؟
او لبخندي زد و گفت:
ـ ما در مورد كار تازه اي فكر مي كنيم.
ـ جداً خوب بعد چكار مي كنيم؟
ـ هر كاري كه دوست داريم انجام ميدهيم. سفر مي كنيم، سرخودمان را گرم مي كنيم. من هميشه عاشق باستان شناسي بوده ام. مي توانيم براي حفاري به تونس برويم. من به يك دوست قديمي قول داده ام كه براي كند و كاو در آن جا سرمايه گذاري كنم. ما همه جا دنيا سفرخواهيم كرد.
ـ برنامه هيجان انگيزي است.
ـ پس تو چه عقيده اي داري؟
تريسي نگاهي طولاني به جف انداخت و بعد گفت:
اگر واقعاً اين چيزي است كه تو مي خواهي من حرفي ندارم.
ـ پس مي تونيم يك اعلاميه مشترك در اين مورد براي پليس بفرستيم كه خيالشان براي هميشه از جانب ما راحت باشد.
و هر دو شروع به خنديدن كردند.
***
يك بار وقتي گونتر هارتوگ تلفن زد، جف بيرون رفته بود. گونتر پرسيد:
-
- حالت چطور است؟
تریسی به او اطمینان داد:
- حالم کاملاً خوب است.
گونتر از روزی که فهمیده بود چه انفاقی برای او افتاده هر روز تلفن می زد. تریسی تصمیم گرفته بود که هیچ چیز در مورد خودش و جف به او نگوید.
- آیا تو وجف با یکدیگر هماهنگ شده اید؟
او خندید:
- ما یک زوج نمونه هستیم.
- دوست دارید که باز هم با یکدیگر کار کنید؟
حالا وقت آن بود که موضوع را فاش کند:
- گونتر... ما ... این کار را کنار گذاشته ایم.
یک لحظه سکوت شد و بعد گونتر گفت:
- من سر در نمی آورم.
- جف و من ... درست مثل فیلم های" جیمز کانگی" همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
- چی؟ اما... چطور؟
- این ایده جف بود و من با او موافقت کردم. دیگر نمی خواهیم ریسک کنیم.
- حالا فرض کنیم من پیشنهاد کاری را بدهم که دو میلیون دلار برای تو دارد. آیا باز هم حاضر نیستی ریسک بکنی؟
- خیلی خنده دار است، گونتر.
- ولی من جدی هستم، عزیزم. تو باید به آمستردام بروی، جایی که فقط یک ساعت با آن فاصله داری...
تذیسی حرف او را قطع کرد:
- تو باید یک نفر دیگر را پیدا کنی.
او آهی کشید:
- خیلی متأسفم، چون دیگر هیچ کس دیگری نیست که بتواند از عهده این کار برآید. حداقل در مورد احتمالش با جف صحبت کن.
- بسیار خوب، این کار را می کنم، اما هیچ فایده ای نخواهد داشت.
- من امشب دوباره تلفن می زنم.
وقتی جف برگشت، تریسی در مورد مکالمه اش با گونتر به او گزارش داد.
- تو به او نگفتی که دیگر یک شهروند قانونی هستی؟
- چرا عزیزم، من حتی به او گفتم که باید یک نفر دیگر را پیدا کند.
جف حدس زد:
- او نمی خواهد این کار را بکند.
- گونتر تأکید کرد که به ما احتیاج دارد. او گفت که هیچ خطری ندارد و ما می توانیم با یک کار کوچک، دو میلیون دلار به دست بیاوریم.معنای این حرف این است که آن جا کاملاً امن و حفظت شده است.
- مثل قصر کنوکس.
تریی موذیانه گفت:
- یا مثل موزه پرادو!
جف نیشخندی زد:
- آن نقشه بسیار خوب و بینقص بود، عزیزم. می دانی من فکر می کنم به خاطر این بود که عاشق تو شده بودم.
- من هم وقتی تو گویای مرا دزدیدی، از تو متنفر شدم.
- منصفانه فکر کن تریسی، تو قبل از آن هم از کارهای من لجت می گرفت.
- حق با توست. حالا جواب گونتو را چه بدهیم؟
- تو قبلاً جواب او را داده ای، مادیگر در آن خط کار نمی کنیم.
- بهتر نیست حداقل بفهمیم او چه فکری دارد؟
- تریسی ما به توافق رسیده ایم، مگر نه؟
- ماکه به هر حال به آمسردام می رویم، نمی رویم؟
- بله ، اما...
- همزمان با اینکه در آن جا هستیم، چرا ندانیم او چه خیالی دارد؟
جف با نگاه مظنونی به تریسی خیره شد و گفت:
- تو قصد داری این کار را بکنی، این طور نیست؟
- به هیچ وجه، ولی عیبی دارد بفهمیم او چه فکری دارد...
***
روز بعد آنها با اتومبیل به آمستردام رفتند و در هتل " آمستل " اقامت کردند. گونتر هم از لندن آمد که آنها را ملاقات کند...
آنها توانستند مثل یک عده توریست معمولی دور هم جمع بشوند. گونتر گفت:
- من خیلی خوشحالم که شما دو نفر با یکدیگر ازدواج می کنید. نبریکات مرا بپذیرید.
- متشکرم گونتر.
تریسی مطمئن بود که او راست می گوید.
- من به تصمیم شما در مورد باز نشسته شدن احترام می گذارم و آن را درک می کنم، ولی از طرف دیگر آمده ام یک موقعیت استثنایی را به اطلاع شما برسانم.
تریسی گفت:
- ما گوش می کنیم.
گونتر به جلو خم شد و شروع به حرف زدن کرد. صدای او بسیار پایین بود. وقتی صحبتش تمام شد، گفت:
- دو میلیون دلار، اگر بتوانید آن را برای من بیاورید.
جف با بی تفاوتی گفت:
- این غیر ممکن است، تریسی...
اما تریسی گوش نمی داد. او در فکر بود و حساب می کرد چطور می تواند این کارا انجام بدهد
***
ساختمان دفتر مرکزی آمستردام که در نبش خیابان" مارنکس " قرار داشت، عمارت بزرگ پنج طبقه قهوه ای رنگی بود که در طبقه اول آن پله های مرمرین وسیعی داشت که به کریدور سفیذ رنگی منتهی می شد.
در طبقه بالا، جلسه ای برپا بود که چهار کارآگاه هلندی در آن حضور داشتند. تنها فرد خارجی، دانیل کوپر بود.
بازرس " زوف ون دورن "، مردی غول پیکر با صورتی گوشت آلود و بیبیل های آویخته و اصلاح شده بود که با صدای بمی سخن می گفت و مخاطبش " تون ویلمز " مردی با اندامی موزون بود که ریاست پلیس شهر را بر عهده داشت.
- تریسی ویتنی صبح امروز وارد آمستردام شده است. فرماندهی عالی پلیس بین الملل اطمینان دارد که سرقت الماس های دوبرس کار او بوده است. آقای کوپر عقیده دارد که او برای ارتکاب سرقت دیگری به آمستردام آمده است.
رئیس پلیس " ویلمز " به طرف کوپر برگشت و گفت:
- آیا شما دلیلی برای اثبات این موضوع دارید، آقای کوپر؟
دانیل کوپر نیازی به اثبات نداشت. او تریسی ویتنی را می شناخت. البته که او برای انجام یک تبهکاری در آمستردام بود. کاری ورای پندارها و تصورات آنها. او خودش را کنترل کرد که آرام بماند.
- دلیلی نیست، اثباتی هم وجود ندارد. به همین دلیل هم او باید در حین ارتکاب جرم دستگیر بشود.
- پیشنهاد شما چیست؟ ما چه باید بکنیم؟
- همان که گفتم، او نباید از نظر دور بماند.
او با بازرس تریگنانت فرمانده پلیس بین الملل تلفنی صحبت کرده بود. تریگنانت گفته بود:
- او دیوانه است، اما می داند به دنبال چه می گردد. اگر ما به حرف او گوش کرده بودیم، آن زن را در حین ارتکاب جرم دستگیر می کردیم.
رئیس پلیس تون ویلمز تصمیم خود را گرفته بود. فرار تریسی به خاطر قصور پلیس فرانسه در تعقیب ربایندگان الماس بود. حالا پلیس هلند می بایست ناتوانی پلیس فرانسه را جبران کند. ویلمز گفت:
- بسیار خوب، اگر آن خانم به هلند آمده تا قابلیت و توانایی پلیس هلند را امتحان کند، ما از او پذیرایی خواهیم کرد.
او برگشت و به بازرس ون دورن گفت:
- هر نوع برنامه ریزی و تدارکاتی که به فکرتان می رسد انجام بهید.
شهر آمستردام به شش بخش و حوزه امنیتی تقسیم شده که پلیس هر بخش مسوول منطقه امنیتی خودش می باشد. درمورد سفارش فرمانده پلیس به بازرس ون دورن این تفکیک مسؤولیت رعیت نمی شد و کارآگاهان مناطق مختلف، ملزم به همکاری با یکدیگر بودند. او تأکید کرد:
- من می خواهم در تمام مدت بیست و چهار ساعت او تحت نظر باشد.حتی یک لحظه هم نگذارید از نظر دور بماند.
سپس نگاهی به دانیل کوپر کرد و گفت:
- خوب آقای کوپر، آیا راضی هستید؟
- تا زمانی که او را دستگیر نکرده ایم، نه.
- ما حتماً این کار را خواهیم کرد آقای کوپر، و شما خواهید دید که بهترین پلیس دنیا را داریم.
***
آمستردام بهشت جهانگردهاست. شهر آسیاب های بادی و خانه های یقی تکیه داده به یکدیگر در کنار رودخانه ها با دبوان های پر از گل های شمعدانی و باغچه های پر گل و گیاه است. هلندی ها مردمانی خوش برخورد و میهمان نوازند. به طوری که نظیر آن را تریسی به خاطر نمی آورد. او گفت:
- آنها چقدر خوشحال به نظر می آیند.
- یادت باشد که آنها ساکن سرزمین گل هستند. گل لاله.
ترسیس خندید و بازوی جف را گرفت . اواز بودن با جف احساس شادی می کرد. جف به او نگاه می کرد و با خود می گفت:
- من خوشبخت ترین مرد دنیا هستم.
جف و تریسی گشت و گذارهای معمولی را که توریست ها در آمستردام می کنند، انجام دادند. آنها در بازاری که پر از اجناس عتیقه و میوه، سبزی، گل و پوشاک بود، پرسه زدند و بعد به میدان " دام "، جایی که جوان ها برای گوش کردن به موسیقی خوانندگان دوره گرد و موزیک جاز و پانک جمع می شوند، رفتند و از مناظر بدیع و بی نظیر دهکده های " ولن دام " در" زودرزی " دیدن کردند و با هنر مینیاتور هلند آشنا شدند. وقتی آنها از فرودگاه شلوغ و پرهیاهوی " شیپول " می گذشتند، جف گفت:
- در سالهایی نه چندان درو، تمام این منطقه قسمتی از دریای شمال بود. شیپول به معنی گورستان کشتی هاست.
تریسی خودش را به جف نزدیک کرد:
- من واقعاً تحت تأثیر اطلاعات تو قرار می گیرم.
- تو هووز چیزی نشنیده ای. بد نیست بدانی که بیست و پنج درصد خاک هلند در واقع سرزمین های بازیافته هستند و تمام این کشور، شانزده فوت از سطح دریا پایین تر است.
- به نظر ترسناک می آید.
- ولی جای نگرانی ندارد.
- البته تا وقتی که آن کودک فداکار انگشتش را در سوراخ آن سد...
-
نگه دارد.
هر کجا تریسی و جف قدم می گذاشتند ، توسط یک تیم از پلیس هلند تحت مراقبت بودند.
کوپر هر شب گزارشی را که از طرف بازرس دورن برای او فرستاده می شد با دقت مطالعه میکرد هیچ چیز غیر عادی در آن گزارش ها وجود نداشت مظنون بود و از شدت سو ظنش هم به هیچ وجه کاسته نمی شد او با خودش میگفت:
-تریسی در حال اجرای یک نقشه است ولی نمی دانم خبر دارد که تحت تعقیب است یا نه؟و آیا می داند که من قصد نابود کردنش را دارم؟
چون کارآگاهان همه گزارش داده بودند که تریسی و جف استیونس یک زندگی توریستی عادی را در آمستردام می گذرانند بازرس ون دورن به کوپر گفت:
-آیا فکر نمیکنید که شما اشتباه کرده باشید؟به نظر می رسد که انها در هلند فقط مشغول گشت و تفریح هستند.
کوپر با سماجت جواب داد:
-نه من اشتباه نمیکنم او را رها نکنید.
او به تدریج از اینکه زمان میگشذت احساس بدی داشت اگر تریسی هیچ حرکت مشکوکی انجام نمی داد گروه تعقیب کارشان را رها میکردند ولی او قصد داشت نگذارد این اتفاق بیفتد این بود که خود او هم به یکی از تیم های تعقیب کننده ملحق شد.
تریسی و جف در دو اتاق مجزا و مجاور یکدیگر در هتل اقامت کرده بودند و تمام روز را با هم می گذراندند و هر شب گزارش تیم های مراقبت با یک جمله به پایان می رسید:
-هیچ چیز مظنونی ملاحظه نشد.
-صبر!ً
دانیل کوپر به خودش میگفت:
-باید صبر کرد!
به پیشنهاد دانیل کوپر بازرش ون دورن نزد فرمانده ویلمز رفت تا اجازه بگیرد که یک میکروفون رادیویی در اتاق های ان دو در هتل کار گذاشته شود اجازه صادر نشد.
رئیس پلیس گفت:
-وقتی دلیل موجهی برای مظنون بودن آن دو پیدا کردی نزد من بیا تا آن موقع من نمی توانم اجازه بدهم که در اتاق کسانی که تنها گناهشان گشت و گذار است میکروفون کار بگذاری این گفتگو روز جمعه انجام شد و صبح روز شنبه تریس و جف به خیالان پرلوس پوتر در کوتر مرکز الماس آمستردام رفتن تا از کارخانه الماس بری هلند دیدن کنند.
دانیل کوپر خودش جزو گروه مراقبت بود کارخانه پر از توریست های بازدید کننده بود یک راهنمای انگلیسی زبان کار توضیح در مورد قسمت های مختلف و نحوه کار کارخانه را انجام می داد در پایان دیدار گروه توریست ها را به یک اتاق بزرگ بردند در آنجا جعبه ها و سینی هایی پر از الماس برای فروش گذاشته بودند این در واقع دلیل اصلی توریست های برای بازدید از کارخانه بود در وسط اتاق نمایشگاه یک قفسه بزرگ شیشه ای به شکل جالبی روی یک پایه بلند مشکی قرار داده بودند که در داخل آن الماس هایی بود که ترسی تا آن زمان به چشم ندیده بود.
راهنما با غرور اعلام کرد:
-خانم ها و آقایان در اینجا معروف ترین الماس لالولان که در مورد ان شنیده اید قرار دارد این قطعه الماس یک بار توسط یک هنرپیشه برای همسرش خریداری شده بود و قیمت آن ده میلیون دلار است این یک سنگ خالص وبی نظیر است یکی از بهترین الماس های دنیا
جف با صدای بلند گفت:
-
از صفحه 518 تا 521
_این یک هدف وسوسه کننده برای دزدهاست
دانیل کوپر با کنجکاوی جلو رفت تا بهتر بشنود. راهنما لبخندی زد و سرش را به علامت تکان داد و به طرف یکی از نگهبانان مسلح که در نزدیکی محل نمایش الماس ها ایستاده بود رفت و گفت: این جواهر از جواهرات برج لندن بهتر مواظبت می شود. هیچ خطری آن را تهدید نمی کند. اگر کسی شیشه این قفسه را لمس کند زنگ هشدار به صدا در می آید و تمام درها و پنجره هایی که در اینجاست به طور خودکار قفل می شود شب ها اشعه مادون قرمز در این محوطه تابانده می شود و اگر کسی وارد سالن بشود آژیر هشدار در مرکز پلیس به صدا در خواهد آمد.
جف نگاهی به تریسی انداخت و گفت:با این وصف من گمان نمیکنم کسی به فکر دزدین این الماس ها بیافتد.
کوپر با یکی از کارآگاهان نگاهی مبادله کرد و بعدازظهر همان روز بازرس ون دورن گزارش این گفتگو را دریافت کرد.
روز بعد تریسی و جف از موزه ری جکس دیدن کردند و جلوی در ورودی جف یک بروشور راهنما خرید. او و تریسی از هال اصلی گذشتند و به گالری هونور که پر از آثار نقاشی گرانبهای نقاشان بزرگی مانند فرا آنجلیکوس، موریلوس، روبنس، وان دیکس و تاپیلوس بودند رفتند.
آنها به آرامی حرکت می کردند و در مقابل هر یک از تابلو ها لحظاتی می ایستادند و بعد قدم به اتاق نایت واچ جایی که معروف ترین آثار نقاشی رامبراند در آنجا آویخته شده بود گذاشتند و در آنجا ایستادند.
کارآگاه فین هور کسی که آن دو را تعقیب می کرد با خود گفت:آه خدای من!
عنوان رسمی این تابلو کاپیتان فرانس یانینگ کوک و ستوان ویلیام فون ریتنبرگ بود و تصویر وضوح کامل و ترکیب بندی فوق العاده ای داشت. نقاشی یک دسته از سربازان را نشان می داد که به همراه کاپیتان خودشان برای دیده بانی می رفتند.
اطراف تابلو با طناب های مخملی طناب کشی شده و یک نگهبان در نزدیکی آن ایستاده بود جف به تریسی گفت: باور کردنش دشوار است ولی این نقاشی رامیراند سر و صدای زیادی راه انداخت.
_چرا؟
_برای اینکه فوق العاده است.
بعد رو به نگهبان کرد و گفت: امیدوارم که خوب از آن مواظبت شود.
_بله همین طور است. هرکس که قصد داشته باشد از این موزه چیزی بدزدد باید از نور های ماورائ قرمز، دوربین های امنیتی مدار بسته و در شب دو نگهبان با سگ بگذرد.
جف خندید: پس من فکر میکنم این نقاشی تا ابد در همین جا بماند.
**********************
در مجتمع آمستردام تمبرشناسان دیداری داشتند و جف و تریسی جز اولین گروهی بودند که وارد سالن شدند.
سالن تحت مراقبت شدید قرار داشت چون تمبرهای زیادی آنجا بود که قیمت نداشت. دانیل کوپر و کارآگاه هلندی مراقب در نفر دیدار کننده ای بودند که از ویترین های تمبر دیدن می کردند.
تریسی و جف در مقابل تمبر انگلیسی گیانا (خوب دیده نمیشه شاید هم گیاتا باشه) که یک تمبر شش گوش قرمز رنگ بود ایستادند. تریسی گفت: چه تمبر زشتی.
_این تنها تمبر از نوع خودشه.
_چقدر می ارزه؟
_یک میلیون دلار.
یکی دیگر از حاضرین که به حرف آن دو گوش می داد سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت: این درست است قربان. اکثر مردم هیچ اطلاعی در این موارد ندارند فقط نگاه می کنند اما من متوجه شدم که شما هم مثل من به این تمبرها علاقه دارید تاریخ جهان در این تمبرها نهفته است
تریسی و جف به طرف ویترین بعدی حرکت کردند و به تمبر جنی که تصویر هواپیمایی بود که وارونه پرواز می کرد روی آن نقاشی شده بود، رسیدند.
تریسی گفت: این یکی جالب است.
_نگهبانی که از تمبر های آن قسمت مراقبت می کرد گفت: هفتاد و پنج هزار دلار ارزش دارد.
جف هم اظهار نظر کرد: بله دقیقا قربان.
آنها به جلو حرکت کردند و در مقابل یک تمبر دو سنتی مربوط به مبلغین مذهبی هاوایی ایستادند.
جف به تریسی گفت: این یکی دویست و پنجاه هزار دلار ارزش دارد.
آنها با جمعیت مخلوط شده بودند و کوپر از فاصله نزدیکی تعقیبشان می کرد.
جف به تمبر دیگری اشاه کرد : این هم یک تمبر نایاب دیگر است. این تمبر یک پنی است که به جای هزینه پست پرداخت شده است. بعضی ها تصور می کنند که کلیشه آن توسط خود کارکنان پست حکاکی شده است. این تمبر این روز ها ارزش زیادی دارد.
_آنها به نظر کوچک و آسیب پذیر می آیند.
نگهبانی که پشت ویترین ایستاده بود لبخندی زد و گفت:دزد نمی تواند زیاد از اینجا دور بشود مادموازل. تمام ویترین ها سیم کشی برق دارند و نگهبانان مسلح شبانه روز در اطراف مجتمع مرکزی نگهبانی می دهند. هیچ کس نمی تواند این بی احتیاطی را بکند. می تواند؟
بعدازظهر آن روز دانیل کوپر به اتفاق بازرس ون دورن و رئیس پلیس یک جلسه مشورتی داشتند. دورن گزارش های تهیه شده توسط گروه های تعقیب و مراقبت را روی میز گذاشت و منتظر ماند.
رئیس پلیس سرانجام گفت:هیچ نکته قطعی و محققی در این گزارش ها وجود ندارد ولی من باید قبول کنم که افراد مورد نظر شما در اطراف هدف های بزرگی بو می کشند. بسیار خوب بازرس، برو انجام بده تو اجازه داری که از دستگاه استراق سمع در اتاق های آنها استفاده کنی.
-
فصل 33
صبح روز بعد، دانیل کوپر، بازرس ون درون و دستیار جوانش کاراگاه کاستیل ویتکمپ، در اتاق شنود جمع شده و به گفتگویی به این شرح که از ضبط صوت پخش می شد گوش می دادند:
صدای جف-باز هم قهوه می خوری؟
صدای تریسی – نه عزیزم.
-پس این پنیر را امتحان کن که از رستوران آورده اند.
«ِیک سکوت کوتاه»
-چقدر خوشمزه است.
-امروز دوست داری چیکار کنیم تریسی؟ اگر بخواهی می توانیم به آمستردام برویم.
-چرا همین جا نمانیم و استراحت نکنیم؟ روزنامه ها چی نوشته اند؟
-ملکه هلند در تدارک ساختن خانه برای بچه های یتیم است.
-چه خوب من فکر میکنم مردم هلند، میهمان نواز ترین و دست و دلباز ترین مردم دنیا هستند.
-ولی یک آدم های قانون شکنی هستند، اصلا مقررات را دوست ندارند.
«یک خنده بلند»
-به خاطر همین است که ما عاشق آن ها هستیم.
همه این ها چیزی جز گفتگوی معمولی یک زوج جوان سر میز صبحانه نبود.
«صدای جف» - حدس بزن چه کسی در این هتل اقامت دارد؟ ماکسیمیلان پیتر پونت. من او را در کشتی کوئین الیزابت گم کردم.
-و من هم در قطار سریع السیر شرق.
-او حتما این جا آمده که یک شرکت دیگر را ورشکست کند. حالا که ما او را پیدا کرده این، باید کاری در مورد او انجام بدهیم. منظورم این است تا وقتی که در همسایگی ماست...
«صدای خنده تریسی» - من بیشتر از این موافق نیستم عزیزم. چون می دانم دوست ما عادت دارد، یک چیز مصنوعی کم ارزش را با خودش حمل کند.
«صدای یک زن دیگر» - آیا مایلید اتاقتان را مرتب کنم؟
ون دورن به کاراگاه ویتکمپ گفت:
-میخواهم یک گروه مراقبت هم برای ماکسیمیلان ترتیب بدهید.
بازرس ون دورن به رئیس پلیس، تون ویلمز گزارش داد:
-آنها می توانند در پی چندین هدفی باشند، قربان. آن دو با اشتیاق زیادی در مورد آن مرد امریکایی میلیاردر به اسم ماکسیمیلان صحبت می کنند. آنها از مجموعه نفیس تمبر ها دیدن کردند. به بازدید کارخانه الماس بری معروف هلند رفتند و در موزه نقاشی های گرانبها، دو ساعت وقت صرف کردند.
-غیر ممکن است.
رئیس پلیس به پشتی صندلی اش تکیه داد و فکر کرد که آیا او وقت با ارزش خود و همکارانش را بیهوده تلف نمی کند؟
جزئیات بسیاری وجود داشت، اما مجموعه آنها چیز بی فایده ای بود.
او پرسید:
-پس نتیجه اینکه تو در حال حاضر هنوز نمیدانی هدف آنها چیست؟
-نه قربان. من مطمئن نیستم که حتی خود آنها در این مورد تصمیمی گرفته باشند. ولی وقتی تصمیم بگیرند ما خبر دار خواهیم شد.
ویلمز ابروهایش را در هم کشید:
-یعنی به شما اطلاع می دهند؟
ون دورن توضیح داد:
-تعقیب و مراقبت. آنها نمی دانند که در اتاقشان میکروفن مخفی کار گذاشته شده است. نفوذ پلیس، در ساعت 9 صبح روز بعد شروع شد.
تریسی و جف صبحانه اشان را در سوئیت تریسی تمام کردند. در اتاق شنود، در طبقه بالا، اداره مرکزی پلیس، دانیل کوپر، بازرس ون دورن و کارآگاه ویتکمپ، صدای ریختن قهوه در فنجان را از ضبط صوت شنیدند.
«صدای جف» - یک خبر جالب و شنیدنی. دوست ما حق داشت. ببین چی نوشته شده است: بانک "امرو"، شمش های طلا به ارزش پنج میلیون دلار را به آلمان حمل می کند.
در اتاق شنود، کاراگاه ویتکمپ گفت:
-هیچ راهی ندارد و....
-ساکت باش!
صدای تریسی- من دارم فکر می کنم که پنج میلیون دلار طلا چقدر وزن دارد؟
صدای جف – من هم دقیقا نمی دانم عزیزم، 1672 پوند حدودا 307 شمش طلا خواهد بود. نکته مهم در مورد طلا این است که تو میتوانی آن را ذوب کنی و بدون اینکه از ارزش آن کاسته شود، هویتش را تغییر بدهی. بعد از آن می تواند به هرکس تعلق داشته باشد. البته بردن شمش طلا از هلند کار آسانی نیست. حتی اگر بتوان این کار را کرد، چطور می شود به آنها دسترسی پیدا کرد؟ وارد بانک شویم و آنها را برداریم؟
-بله، این کار مثل آب خوردن است.
-تو داری شوخی می کنی.
-من هیچوقت در مورد این طور پول ها شوخی نمی کنم. چرا اصلا سری به بانک نزنیم و نگاهی به آنجا نیندازیم؟
-تو چه فکری توی کله ت داری؟
«صدای بسته شدن در»
بازرس ون دورن با هیجان سیبیل هایش را می چرخاند
-نه هیچ راهی وجود ندارد که آنها بتوانند دستشان را به آن طلاها برسانند. من خودم همه ی پیش بینی های لازم را کرده ام.
دانیل کوپر با بی تفاوتی گفت:
-اگر کوچکترین درزی در بانک وجود داشته باشد، تریسی ویتنی آن را پیدا میکند.
تنها کاری که بازرس ون دورن توانست انجام بدهد این بود که عصبانیتش را کنترل کند و از جا در نرود.
آن مرد آمریکایی بدقیافه از اولین روز ورودش، زشتی و نفرت و کراهت را با خود به همراه آورده بود، ولی ون دورن یک نظامی بود و به او دستور داده شده بود که با این مرد کوچک اندام و مزموز همکاری کند.
بازرس به طرف کاراگاه جوان برگشت و گفت:
-میخواهم فورا تعداد افراد گروه مراقبت را بیشتر کنی. من می خواهم از هر تماسی عکس گرفته شود و همه چیز از نزدیک تحت کنترل باشد.
-بله قربان.
-و از همه مهمتر اینکه کارها با احتیاط کامل انجام بشود. آنها به هیچ وجه نباید بفهمند که تحت تعقیب هستند.
-بله قربان.
ون دورن نگاهی به کوپر کرد و پرسید:
-این تو را راضی می کند؟
کوپر حتی سعی نکرد پاسخی بدهد.
********************
در طول مدت پنج روز بعد، تریسی و جف مامورین پلیس را سرگرم کردند. دانیل کوپر تمام گزارش ها را به دقت مطالعه و درباره آنها فکر می کرد. او به اتاق شنود می رفت و نوارهای ضبط شده را بارها و بارها می شنید.
روز بعد، تریسی و جف به راه های جداگانه ای رفتند و هرکجا پا گذاشتند، تعقیب می شدند. جف از یک چاپخانه دیدن کرد و دو نفر از کاراگاهان از داخل خیابان او را دیدند که مکالمه پر شور و شوقی با مسوول چاپخانه انجام داد. وقتی جف آن جا را ترک کرد، یکی از مامورین در پی او رفت و مامور دیگر به چاپخانه رفت و کارت شناسایی اش را که در پلاستیکی پرس شده و به رنگ قرمز و سفید و آبی بود، به او نشان داد و پرسید:
-مردی که چند دقیقه پیش اینجا بود، چه می خواست؟
-او کارت ویزیت معاملاتی اش تمام شده بود و از من می خواست که آن را برایش چاپ کنم.
-بگذار ببینم
مسوول چاپخانه، دست خط و یادداشت جف را به او ارائه داد. نوشته شده بود:
"دفتر خدمات امنیتی آمستردام. کرنیلیوس ویلون: سرپرست کاراگاهان خصوصی.
**********
صبح همان روز، وقتی تریسی به فروشگاه حیوانات رفت "کنستیبل فاین هوور" در بیرون فروشگاه منتظر ایستاده بود. بعد از پانزده دقیقه که تریسی از فروشگاه خارج شد، فاین هوور وارد فروشگاه شد و کارتش را به خانم فروشنده نشان داد و پرسید:
-این خانمی که همین حالا بیرون رفت، از شما چی می خواست؟
-او یک ماهی، دو تا مرغ عشق، یک قناری و یک کبوتر خرید.
-چه مجموعه عجیب و غریبی! گفتید یک کبوتر؟ منظور شما یک کبوتر معمولی است؟
-بله، ولی هیچ فروشگاهی معمولا کبوتر ندارد. من به او گفتم برایش تهیه خواهم کرد.
-شما قرار است آن را کجا بفرستید؟
-به هتل او، هتل آمستل
**********************
در آن سوی شهر، جف با معاون بانک "آمرو" گفتگو می کرد. آنها برای مدت نیم ساعت با هم حرف زدند و وقتی جف بانک را ترک کرد، کارآگاه به دفتر معاون وارد شد و سوال کرد:
-لطفا به من بگویید مردی که هم اکنون بیرون رفت برای چه به این جا آمده بود؟
-آقای ویلسون؟ ایشان سرپرست گروه کارآگاهان خصوصی است که امشب بانک را عهده دار هستند. آنها وضعیت امنیتی را چک می کنند.
-آیا او از شما خواست که در مورد وضعیت و تدابیر امنیتی بانک، توضیحاتی به او بدهید؟
-بله چرا که نه؟
-و شما هم این کار را کردید؟
-البته، اما طبعا من تلفن مشخصات او را چک کردم و از هویت او مطمئن شدم.
-به چه کسی تلفن زدید؟
-به دفتر خدمات امنیتی آمستردام. شماره تلفنی که روی کارت ویزیت او نوشته شده بود.
********************
در ساعت 3بعد ازظهر همان روز، یک اتومبیل مسلح جلوی در بانک آمرو ایستاد. از آن سوی خیابان جف مخفیانه از اتومبیل عکس گرفت.
در اداره مرکزی پلیس، بازرس ون دورن تمام شواهد و مدارک کتبی را روی میز رئیس پلیس تون ویلمز گذاشت.
رئیس پلیس با صدای نازک و خش دارش پرسید:
-این ها چه چیزی را ثابت می کند؟
دانیل کوپر شروع به صحبت کرد:
-من به شما خواهم گفت که او چه نقشه ای دارد.
صدای او پر از اطمینان به نفس بود:
-او قصد دارد مجموعه طلا ها را بدزدد
همه به کوپر خیره شده بودند. رئیس پلیس گفت:
-و لابد می دانید که او چطور می خواهد این کار اعجاز آمیز را انجام بدهد؟
-بله.
کوپر چیزی می دانست که دیگران نمیدانستند. او قلب و روح و ذهن تریسی ویتنی را می شناخت. او در وجود تریسی ذوب شده بود و در نتیجه می توانست مثل او فکر کند، مثل او طرح بریزد، و... هر حرکت او را از قبل پیش بینی کند. کوپر توضیح داد:
-آنها با استفاده از یک اتومبیل امنیتی قلابی، وارد بانک می شوند و قبل از رسیدن اتومبیل حقیقی با شمش ها فرار می کنند.
-این چیزی است که شما می گویید، ولی بسیار بعید و غیر ممکن به نظر می رسد، آقای کوپر.
بازرس ون دورن مداخله کرد و گفت:
-من نمیدانم آنها چه نقشه ای دارند ولی دارند برای کاری نقشه می کشند آقای رئیس. ما صدای آنها را روی نوار داریم.
بازرس گفت:
-آنها از تدارکات امنیتی بانک اطلاع دارند. آنها میدانند که اتومبیل مسلح چه وقت وارد می شود و محموله را بر میدارد.
رئیس پلیس به گزارش هایی که روی میزش بود نگاه کرد که در آنها درباره خرید مرغ عشق، یک کبوتر، ماهی طلایی و یک قناری توسط تریسی مطالبی نوشته شده بود. او پرسید:
-آیا تصور می کنید که این چیزهای بی معنی می تواند ارتباطی با دزدی بانک داشته باشد؟
ون دورن گفت:
-نه به هیچ وجه.
دانیل کوپر گفت:
-بله!
***********************
خانم کارآگاه کنستیبل فاین هوور، تریسی را که لباس پلی استر دو تکه ای به تن داشت تا آن سوی پل " مایر" تعقیب کرد. تریسی وارد یک کیوسک تلفن عمومی شد و برای پنج دقیقه صحبت کرد. فاین هوور با تاسف از پشت کیوسک تلفن او را نگاه می کرد و آرزو داشت که بداند در آن مکالمه چه حرف هایی رد وبدل می شود.
در آن سر سیم، گونتر هارتوگ در لندن می گفت:
-ما میتوانیم روی "مارگو" حساب کنیم، ولی او به زمان بیشتری نیاز دارد. حداقل دو هفته بیشتر.
او لحظه ای مکث کرد و به حرفهای تریسی گوش داد و بعد گفت:
-میفهمم، وقتی همه چیز آماده شد، با شما تماس می گیرم. احتیاط کن و سلام مرا به جف برسان.
تریسی گوشی را گذاشت و از کیوسک تلفن عمومی بیرون آمد و به خانمی که منتظر بود تا بعد از او ، از تلفن استفاده کند لبخندی زد و دوستانه برای او دست تکان داد.
در ساعت یازده صبح روز بعد، یک کاراگاه به بازرس ون دورن گزارش داد:
-من هم اکنون در مقابل یک شرکت کرایه اتومبیل هستم. جف استیونس همین حالا یک کامیون از اینجا کرایه کرد.
-چه نوع کامیونی؟
-یک کامینو خدمات، بازرس.
-من گوشی را نگه می دارم، تو برو مشخصات آن را بگیر.
چند دقیقه بعد کاراگاه به پشت خط تلفن برگشت:
-من مشخصات آن را گرفتم از این قرار است...
بازرس ون دورن حرف او را قطع کرد و گفت:
-بیست فوت طول،هفت فوت عرض، شش فوت بلندی؟
-بله... درست است، شما چطور فهمیدید؟
-مهم نیست کامیون چه رنگی است؟
-آبی
-در حال حاظر چه کسی استیونس را تعقیب می کند؟
-جاکوب
-بسیار خوب، گزارش را بفرست اینجا.
بازرس ون دورن گوشی تلفن را گذاشت و نگاهی به دانیل کوپر انداخت و گفت:
-شما درست می گفتید، فقط آن کامیون آبی است.
-او میتواند آن را به جایی ببرد و رنگ کند.
*******************
دو مرد در گاراژی مشغول پاشیدن رنگ خاکستری روی اتومبیل بودند و جف در کنار آنها ایستاده بود. از روی پشت بام، یک کاراگاه از آنها عکس گرفت و یک ساعت بعد، آن عکس روی میز بازرس ون دورن قرار داشت. او عکس ها را به دست کوپر داد و گفت:
-این کامیون را دارند به رنگ کامیون اصلی در می آورند. ما می توانیم همین حالا آنها را دستگیر کنیم.
- به چه جرمی؟ به خاطر جعل کارت شناسایی و رنگ کردن یک کامیون؟ بی فایده است. ما باید آنها را در موقع برداشتن شمش های طلا توقیف کنیم.
رفتار او طوری بود که به نظر میرسید آن بخش از اداره پلیس را او دارد اداره می کند.
-شما فکر میکنید که حرکت بعدی آنها چه باشد؟
کوپر با دقت بع عکس ها نگاه کرد و گفت:
-این کامیون نمی تواند همه ی وزن آن طلاها را تحمل کند. آنها مجبورند به زور طلاها را در آن جا بدهند.
**********************
جف در یک گاراژ دور افتاده در کنار کامیون خاکستری رنگ کابین دارش ایستاده بود و با یکی از کارگران آنجا صحبت می کرد:
-صبح بخیر آقا. چه کاری می توانم برایتان انجام بدهم؟
-من میخواهم با این کامیون مقداری آهن حمل کنم. مطمئن نیستم که کف آن آنقدر مقاوم باشد که بتواند وزن آهن ها را تحمل کند. می خواهم کمی آهنکشی بشود. شما می توانید این کار را بکنید؟
کارگر مکانیک به طرف کامیون رفت و آن را معاینه کرد و بعد گفت:
-بله هیچ مشکلی نیست.
-بسیار خوب.
-من میتوانم آن را تا روز جمعه برای شما آماده کنم
-
- من میخواستم که تا فردا آماده شود.
- فردا؟ نه، نمیشود ...
- دو برابر پول میدهم.
- روز سه شنبه.
- فردا. من میتوانم سه برابر پول بدهم.
مکانیک متفکرانه چانه اش را خاراند و پرسید:
- فردا، چه ساعتی؟
- ظهر.
به محض این که جف از گاراژ بیرون آمد، کاراگاه مکانیک را به باد سوال بست.
***
همان روز صبح، یک تیم دیگر از مراقبین که وظیفه تعقیب تریسی را بر عهده داشت، او را درحالیکه در حاشیه رودخانه "آودرشان" مشغول گفتگو با یک کرایه دهنده قایق بود، زیر نظر داشتند.
وقتی تریسی آنجا را ترک کرد، یکی از کاراگاهان به داخل قایق رفت و خودش را به صاحب قایق معرفی کرد.
- آن زن از شما چه میخواست؟
- او میخواست قایقی کرایه کند و مدت یک هفته به اتفاق شوهرش با آن کانال را دور بزند ...
- از چه روزی؟
- از روز جمعه؛ این یک تفریح زیباست. شما و همسرتان هم اگر علاقه داشته باشید ...
کاراگاه رفته بود.
***
کبوتری که تریسی از مغازه پرنده فروشی خریده بود. در یک قفس به هتل تحویل داده شد. دانیل کوپر به فروشگاه رفت و شروع به سوال کردن نمود:
- چه نوع کبوتری برای او فرستادید؟
- آه ... یک کبوتر معمولی.
- شما مطمئنید که آن یک کبوتر خانگی نبود؟
مرد فروشنده خندید:
- من اطمینان دارم که آن پرنده یک کبوتر خانگی نبود، چون خودم دیشب آن را در پارک "واندل" گرفتم.
دانیل کوپر فکر کرد:
- یک هزار پاوند طلا و یک کبوتر معمولی. این دو با هم چه ارتباطی دارند؟
***
پنج روز، قبل از حمل شمش های طلا از بانک آمرو، مجموعه ای از عکس های گرفته شده توسط تیم های مراقبت و تعقیب، روی میز بازرس ون دورن قرار داشت.
هر یک از آن عکس ها مثل حلقه زنجیری بود که پلیس آمستردام میتوانست با آن آنها را به دام بیندازد. این ایده را دانیل کوپر به آنها داده بود. هرکدام از این عکس ها یک قدم به طرف ارتکاب یک تبهکاری بزرگ به شمار میرفت. به نظر میرسید که هیچ راهی وجود ندارد که تریسی ویتنی بتواند از چنگ عدالت بگریزد.
روزی که جف کامیون رنگ شده را تحویل گرفت آن را به گاراژ کوچکی که در یکی از قدیمی ترین محلات شهر آمستردام قرار داشت، برد و شش جعبه چوبی که روی آنها علائم چاپ شده ای دیده میشد، به گاراژ تحویل داد.
بازرس ون دورن، درحالیکه در اتاق شنود به نوار ضبط شده ای گوش میکرد. به عکس آن جعبه ها که روی میز بود نگاه میکرد.
صدای جف – وقتی تو کامیون را از جلو در بانک تا محل قایق میبری، با سرعت ثابتی حرکت کن. من میخواهم بدانم که این فاصله دقیقاً چقدر طول میکشد. بیا، این هم کرونومتر.
صدای تریسی – تو با من نمیایی، عزیزم؟
- نه من گرفتارم.
- از مونتی چه خبر؟
- او پنج شنبه شب میرسد.
بازرس ون دورن پرسید:
- این مونتی کیست؟
کوپر جواب داد:
- به طور قطع او کسی است که به عنوان دومین نگهبان امنیتی عمل خواهد کرد. تریسی، به یک یونیفورم احتیاج خواهد داشت.
***
فزوشگاه لباسی که جف انتخاب کرده بود، در مرکز خرید "پیتر کرملیز هوفت استریت" مثل آن یکی که در ویترین است.
یک ساعت بعد، بازرس ون دورن، به عکسی که از یونیفورم گرفته شده بود، نگاه میکرد.
- او دو دست از یکی از این یونیفورم ها را سفارش داده است. او به فروشنده گفته که آنها را روز پنچ شنبه تحویل خواهد گرفت.
بازرس گفت:
- یونیفورم دومی اندازه اش بزرگتر از سایز جف استیونس است. این دوست ما مونتی باید درحدود چهار فوت قد و هشتاد کیلو وزن داشته باشد. ما میتوانیم از پلیس بین المللی بخواهیم که نگاهی به کامپیوترشان بیندازند.
او به کوپر اطمینان داد:
- ما قطعا مشخصات او را به دست خواهیم آورد.
***
در یک گاراژ خصوصی که جف برای کامیونش اجاره کرده بود، تریسی پشت فرمان نشسته بود. جف گفت:
- حاضری؟ حالا.
تریسی تکمه ای را روی داشبرد فشار داد و یک چادر کرباسی لوله شده در دو طرف کامیون ظاهر شد که روی آن نوشته شده بود: آبجو هلندی "هانی کن"
جف با خوشحالی گفت:
- درست کار میکند.
***
بازرس ون دورن نگاهی به عکس هایی که به دیوار اتاق زده شده بود، انداخت و گفت:
- آبجو هانی کن؟
دانیل کوپر در گوشه ای از اتاق ساکت نشسته بود و در افکار دور و دراز خودش غوطه ور بود. او میدانست که شرکت در مذاکرات چنین جلساتی هیچ نتیجه ای ندارد؛ این بود که ترجیح میداد گوش کند. بازرس ون دورن گفت:
- هر تکه از این نقشه را ما از گوشه ای جمع کرده ایم، آنها میدانند که کامیون مسلح اصلی، چه وقت در جلو در بانک توقف خواهد کرد. طرح آنها این است که نیم ساعت زودتر به آنجا بیایند و به عنوان نگهبان امنیتی وارد بانک بشوند. وقتی کامیون اصلی برسد، آنها رفته اند.
ون دورن به عکس کامیون مسلح اشاره کرد:
- آنها به این شکل از جلوی بانک حرکت خواهند کرد. اما یک بلوک آن طرف تر ...
او عکس کامیونی را که علامت کارخانه آبجوسازی هانی کن را داشت؛ نشان داد و اضافه داد:
- ... به این شکل درخواهند آمد.
یک کاراگاه از انتهای اتاق بلند شد و پرسید:
- آیا شما میدانید که آنها قصد دارند طلاها را چطور از کشور خارج کنند؟
ون دورن به تصویر تریسی که قدم به داخل قایق میگذاشت اشاره کرد و گفت:
- هلند از کانال های آبی مختلفی تشکیل شده است که آنها میتوانند ابتدا خود را با یک قایق در آنها گم کنند.
او سپس به عکس کامیون در کنار اسکله قایق ها اشاره کرد و افزود:
- آنها حساب کرده اند که برای رسیدن کامیون از بانک تا اسکله چقدر وقت لازم است. آنها فرصت زیادی دارند که قبل از اینکه کسی به آنان ظنین شود، طلاها را به داخل قایق منتقل کنند.
ون دورن به طرف آخرین عکس نصب شده در روی دیوار رفت و گفت:
- این یک کشتی باری است. دو روز قبل جف استیونس در این کشتی که محموله ماشین آلات به مقصد هنگ کنگ حمل میکنند. برای بندر "رتردام" جا رزرو کرده است.
او برگشت و به چهره مردان حاضر در اتاق نگاه کرد.
- خوب آقایان؛ ما تغییر کوچکی در نقشه آنها میخواهیم بدهیم. ما اجازه خواهیم داد که آنها شمش های طلا را از بانک خارج کنند و داخل کامیون ببرند.
او نگاهی به دانیل کوپر انداخت و اضافه داد:
- دستگیری به هنگام ارتکاب جرم. ما میخواهیم این سارقین زرنگ را در حین ارتکاب جرم توقیف کنیم.
***
یک کاراگاه، تریسی را تا دم باجه مراسلات آمریکا، در اداره پست آمستردام تعقیب کرد، جایی که او یک بسته به اندازه متوسط را دریافت کرد و فوراً به هتل محل اقامتشان برگشت.
بازرس ون دورن به دانیل کوپر گفت:
- هیچ راهی وجود ندارد که بشود فهمید در آن بسته چه بوده است. ما وقتی آنها در هتل نبودند، در دو نوبت همه جا را جستجو کردیم؛ ولی هیچ چیز تازه ای پیدا نکردیم.
پلیس بین المللی، در سوابق کامپیوتری اش، هیچ سابقه ای از آن مونتی هشتاد کیلویی نداشت.
در آخرین ساعت پنج شنبه شب، دانیل کوپر، بازرس ون دورن و کاراگاه ویتکمپ در اتاق شنود، به مکالمات ضبط شده در هتل گوش میکردند:
صدای جف – اگر ما بتوانیم نیم ساعت قبل از رسیدن آنها به بانک برسیم، به اندازه کافی وقت خواهیم داشت که طلاها را باز کینم و حرکت کنیم. وقتی کامیون اصلی برسد، ما باید درحال تخلیه طلاها در قایق باشیم.
صدای تریسی – من کامیون را از نظر سوخت و روغن چک کرده ام، آماده است.
کاراگاه ویتکمپ گفت:
- یک نفر باید آنها را تحسین کند. هیچ چیز را از نظر دور نگه نمیدارند.
صدای جف – تریسی، وقتی این کار تمام شد، دوست داری برای آن حفاری که صحبتش را کرده بودم، برویم؟
صدای تریسی – تونس؟ عالی است عزیزم.
- خوب پس من ترتیبش را میدهم. از این به بعد ما هیچ کاری نمیکنیم، جز استراحت و لذت بردن از زندگی.
بازرس ون دورن گفت:
- به نظر من آنها بیست و پنج سال تمام وقت برای استراحت خواهند داشت.
او بلند خمیازه ای کشید و گفت:
- بسیار خوب. من فکر میکنم که دیگر بهتر است همه ما برویم و بخوابیم. همه چیز برای فردا آماده است. ما میتوانیم امشب خواب راحتی داشته باشیم.
ولی دانیل کوپر نمیتوانست بخوابد. و میدید که تریسی توسط پلیس دستگیر شده است و دارند به او دستبند میزنند. کوپر وحشت و اضطراب را در چشمهای او میدید و این موضوع او را به شوق می آورد. او به حمام رفت، وان را پر از آب کرد و داخل آن دراز کشید. تقریباً همه چیز تمام شده بود. تریسی به سزای تبهکاری هایش میرسید و او فردا در همین ساعت میتوانست به خانه برگردد. کوپر فکرش را تصحیح کرد:
- خانه، نه ... آپارتمانم.
خانه فقط جایی بود که او با مادرش در آن زندگی میکرد. او عاشقانه دانیل را دوست داشت. هنوز صدای او در گوشش بود:
- تو مرد کوچک این خانه هستی. من نمیدانم بدون تو چکار میتوانم بکنم.
پدر دانیل، وقتی او چهار سال بیشتر نداشت، ناپدید شده بود. در ابتدا او خودش را مقصر میدانست، ولی مادر توضیح داده بود که به خاطر یک زن دیگر بوده است. او از آن زن نفرت داشت؛ زیرا او باعث شده بود که مادرش گریه کند. او هرگز آن زن را ندیده بود، اما میدانست که یک زن بدکاره بوده است. چون مادرش همیشه از او اینطور یاد میکرد. بعدها از اینکه آن زن پدرش را برده بود، خوشحال بود؛ چون اینک مادرش تماماً متعلق به او بود.
دانیل همیشه در کلاسش بهترین شاگرد بود و میخواست که مادرش به او افتخار کند. وقتی مادرش به قتل رسید، درست روز جشن دوازده سالگی او بود. آن روز دانیل به علت گوش درد، زودتر از مدرسه به خانه فرستاده شده بود. او بیش از آنکه واقعاً گوشش درد میکرد، تظاهر مینمود، زیرا میخواست هرچه زودتر به خانه برود ... ولی او با جسد خون آلود مادرش که در وان پر از خون غلت میخورد، مواجه شده بود.
چند دقیقه بعد، پلیس در آن جا بود. آنها دانیل را سوال پیچ کردند و او گفت که بارها فرد زیمر همسایه شان را دیده که به خانه آنها می آمده است.
سیزده ماه بعد، زیمر اعدام شد. دانیل به نزد یکی از فامیل هایشان در تگزاس فرستاده شد که با آنها زندگی کند.
عمه ماتی، کسی که تا آن وقت او را ندیده بود، زنی بسیار سخت گیر بود و خانه آنها از هر نوع شور و نوازشی خالی بود. دانیل در چنین محیطی رشد کرد. مدتی بعد مشکل بینایی پیدا کرد و شیشه عینکش هر روز ضخیم تر و ضخیم تر میشد.
در سن هفده سالگی، دانیل از تگزاس و از خانه عمه ماتی فرار کرد و به نیویورک رفت و به عنوان پادو و نامه بر در کمپانی بیمه استخدام شد و بعد از سه سال به درجه بازرس بیمه ترقی کرد و یکی از بهترین بازرسان شد. او هیچ وقت درخواست مزد بیشتر و یا ترفیع نمیکرد. او نسبت به آن چیزها فراموشکار بود و تنها به یک چیز میندیشید؛ تعقیب تبهکاران و جنایتکاران. همان کسانی که یکی از آنها مادرش را کشته بود. او خود را دست انتقام خداوند و تازیانه مکافات گناهکاران میدانست.
دانیل کوپر از وان حمام بیرون آمد تا به رختخواب برود. او فکر کرد:
- فردا، فردا روز سخت کیفر است.
او آرزو میکرد که کاش مادرش زنده بود و موفقیت فردای او را میدید.
-
آمستردام
جمعه، 22 اوت، ساعت 8 صبح
دانیل کوپر و دو نفر دیگر از کارآگاهان، در اتاق طبقه بالای هتل، در حالی که ترسی و جف مشغول خوردن صبحانه بودند. به حرفهای آنها گوش میکردند:
صدای تریسی – رولت شیرینی میخوری جف؟ ... قهوه؟
صدای جف – نه متشکرم.
دانیل کوپر فکر کرد که این آخرین صبحانه ای است که آن دو با یکدیگر میخورند.
- تو میدانی هیجان من بیشتر برای چیست؟ سفر با قایق ...
- این یک روز بزرگ است و آن وقت تو داری درمورد سفر با قایق فکر میکنی؟
- یعنی تو فکر میکنی من دیوانه ام؟
- دقیقاً ...
- ولی واقعا از اینکه اینجا را ترک میکنیم، متاسفم.
- اما سفر خاطره انگیزی بود ...
ساعت 9 صبح بود و هنوز مکالمه آن دو ادامه داشت. در حالی که کوپر فکر میکرد که آنها باید کم کم آماده رفتن بشوند. او از خودش میپرسید: چرا از مونتی خبری نشده؟ آنها کجا او را ملاقات خواهند کرد؟
صدای جف – تو ممکن است عزیزم ، مواظب دژبان جلوی در باشی. من حتما سرم خیلیشلوغ میشود
صدای تریسی – حتماً، ولی خیلی جالب است. چرا آنها جلوی در هتل دژبان گذاشته اند؟
- من فکر میکنم باید یک سنت اروپایی باشد. تو نمیدانی سابقه اش از کجاست؟
- نه.
- در فرانسه، در سال 1627، شاه هوگ در پاریس یک زندان ساخت و یک نجیب زاده را مسئول آنجا قرار داد و به او لقب کومنه دو سرز یعنی نگهبان قلعه یا دژبان داد که به روایتی به معنی شمارش شمع ها است. حقوق او دو پاوند به اضافه خاکستر بخاری قصر پادشاه بود. از آن به بعد هرکس مسئول زندان یا قصری میشد به نام کانسرج یا دژبان و نگهبان نامیده میشد. این موضوع شامل هتل ها هم شده است.
دانیل کوپر با خودش گفت:
- آنها چه یاوه ای دارند به هم میبافند؟ ساعت نه و نیم است، حالا دیگر باید شروع کنند.
صدای تریسی – باید به من بگویی که این چیزها را از کجا یاد گرفته ای؟ نکند خود تو یک روز یکی از آن نگهبان ها بوده ای؟
صدای یک زن ناشناس – صبح بخیر خانم، صبح بخیر آقا.
صدای جف – نه من هیچ وقت یک نگهبان نبوده ام.
صدای زن ناشناس در صدای آن دو گم شده بود.
صدای تریسی – پس حتماً با یکی از آنها دوست بوده ای؟
صدای جف – نه ...
صدای نامفهوم زن ناشناس که به زبان هلندی حرف میزد، با صدای او مخلوط میشد.
-
اگر فردا بیاید 542-557
کوپر پرسید:
ـ آن جا چه خبر شده؟
کارآگاهان نگاه گیجی داشتند. یکیاز آنها گفت:
ـ نمی دانم. نظافتچی دارد با تلفن با مدیر هتل صحبت می کند. او گفت که صداهایی را می شنود، ولی کسی را در اتاق نمی بیند.
ـ چی؟
کوپر مثل جرقه از جایش پرید و پله ها را پایین رفت.
چند دقیه بعد، او و دو نفر کارآگاه دیگر در سوئیت تریسی بودند. زن نظافتچی بهت زده جلوی در ایستاده بود. یک ضبط صوت روی میز کنار تخت کار می کرد:
صدای جف- با یک قهوه دیگر موافقی؟
صدای تریسی- هنوز گرم است؟
صدای جف- آه، بله.
کوپر و کارآگاهان با ناباوری به یکدیگر نگاه کردند. یکی از آنها گفت:
ـ من، من نمی فهمم....
کوپر پرسید:
ـ شماره تلفن اضطراری پلیس چند است؟
ـ بیست و دو، بیست و دو، بیست و دو.
کوپر به طرف تلفن دوید و شروع به شماره گرفتن کرد.
صدای جف که از ضبط صوت پخش می شد، می گفت:
ـ من فکر می کنم این یک قهوه خالص است.
کوپر در تلفن فریاد زد:
ـ من دانیل کوپر هستم. خیلی زود بازرس ون دورن را پیدا کنید و به او بگویید که تریسی و جف ناپدید شده اند. به او بگویید گاراژ را کنترل کند و ببیند آیا کامیون رفته است یا نه. من دارم به طرف بانک می روم.
او گوشی را با عجله روی تلفن گذاشت. صدای ترسی در ضبط صوت می گفت:
ـ آیا تا به حال قهوه دم شده در پوست تخم مرغ خورده ای؟ این واقعا...
کوپر از در بیرون رفته بود.
*******
بازرس ور دورن گفت:
ـ همه چیز رو به راه است. کامیون از گاراژ بیرون آمده، آنها دارند به اینجا می آیند.
ون دورن، کوپر و دو نفر از کارآگاهان پلیس، روی پشت بام ساختمان روی بانک آمرو مستقر شده بودند. بازرس گفت:
ـ آنها حالا که پی برده اند گفتگوهایشان کنترل می شده، ممکن است که تصمیم خودشان را تغییر داده باشند ولی خیالتان آسوده باشد دوستان من، بیایید نگاه کنید. او کوپر را به طرف یک تلسکوپ با زاویه دید زیاد که در گوشه بام کار گذاشته شده بود، برد و گفت:
ـ آن مردی که در خیابان است و لباس رفتگرها را دارد... آن مردی که دارد تابلوهای بانک را تمیز می کند... روزنامه فروشی که در آن گوشه ایستاده... آن سه نفر تعمیرکار تلفن... همه آنها به دستگاه پیچ مجهز هستند.
ون دورن دکمه "واکی-تاکی" اش را فشار داد:
ـ نقطه الف؟
دربان بانک گفت:
ـ من صدای شما را دارم، بازرس.
ـ نقطه ب؟
ـ صدای شما را شنیدم، رفتگر خیابان صحبت می کند.
ـ نقطه ج؟
روزنامه فروش سرش را بلند کرد و به علامت تایید به جایی که آنها ایستاده بودن نگاه کرد.
ـ نقطه د؟
یکی از تعمیرکاران کارش را متوقف کرد و گفت:
ـ همه چیز رو به راه است قربان.
بازرس به طرف کوپر برگشت:
ـ نگران نباش. طلاها هنوز در بانک است و جایشان امن است. تنها راهی که امکان دارد آنها بتوانند به آن طلاها دسترسی پیدا کنند این است که به اینجا بیایند. در لحظه ای که آنها وارد خیابان بشوند، دو طرف خیابان بسته می شود. هیچ راه فراری برای آنها وجود نخواهد داشت.
او به ساعتش نگاه کرد و افزود:
ـ حالا دیگر هر لحظه ممکن است سر و کله کامیون آنها پیدا شود.
در داخل بانک نیز اضطراب و هیجان به اوج خود رسیده بود. همه کارکنان از جریان اطلاع داشتند و به نگهبانان دستور داده شده بود که وقتی کامیون وارد بانک شد، طلاها را بار کنند. هرکس می بایست به نوبه ی خودش همکاری کند. کارآگاهان در خارج از بانک منتظر بودند که هر آن کامیون از راه برسد.
بر روی پشت بام ساختمان رو به روی بانک، بازپسر ون دورن برای دهمین بار سوال کرد:
ـ آیا اثری از کامیون دیده می شود؟
ـ نه قربان.
کارآگاه ویتکمپ به ساعتش نگاه کرد:
ـ سیزده دقیقه گذشته است. اگر آنها....
دستگاه پیچی که در دست بازرس بود به صدا در آمد:
ـ بازرس من کامیون را می بینم... آنها از خیابان "روزنگراخ" گذشتند و به طرف بانک می آیند. شما شاید بتوانید از آنجا که هستید کامیون را ببینید.
هوا ناگهان متلاطم شد و آسمان برقی زد.
بازرس ون دورن در واکی-تاکی اش گفت:
ـ همه واحدها توجه کنند... ماهی در دام افتاده... اجازه بدهید جلو بیاید.
یک کامیون خاکستری رنگ به طرف در ورودی بانک آمد و متوقف شد. در حالی که کوپر و ون دورن نگاه می کردند، دو نفر مرد یونیفورم پوش از آن پیاده شدند و به داخل بانک رفتند.دانیل کوپر با صدای بلند گفت:
ـ او کجاست؟ تریسی ویتنی کجاست؟
بازرس ون دورن به او اطمینان داد:
ـ این موضوع اصلا مهم نیست. او هرجا باشد زیاد از طلاها دور نیست.
دانیل کوپر فکر کرد:
ـ حتی اگر دور باشد، مسئله زیاد فرقی نمی کند. نوارها برای اثبات اتهام او کافی است.
کارکنان عصبی بانک به آن دو مرد یونیفورم پوش کمک کردند تا آنها شمش های طلا را از گاو صندوق ها بیرون بیاورند و روی چهارچرخه ها بگذارند و در کامیون رو باز کنند. کوپر و ون دورن از فاصله دورتری، از آن سوی خیابان جریان را زیر نظر داشتند. بارگیری هشت دقیقه طول کشید و وقتی که در پشت کامیون قفل شد و آن دو مرد در صندلی هایشان قرار گرفتند، بازرس ون دورن در میکروفون دستگاه واکی-تاکی گفت:
ـ همه واحدها، به هدف نزدیک شوند!
محشری به پا شد. دربان جلوی در بانک، روزنامه فروش، جاروکش خیابان، کارگران تعمیرکار تلفن و عده ای از کارآگاهان یکباره به سوی کامیون هجوم آوردند و آن را محاصره کردند. دو سوی خیابان توسط پلیس بسته شد و رفت و آمد قطع گردید.
بازرس ون دورن به طرف دانیل کوپر برگشت و لبخندی زد و گفت:
ـ چطور بود؟ آیا این یک توقیف در حین ارتکاب جرم هست یا نه؟
کوپر فکر کرد که به هر حال هرچه بود تمام شد.
آنها به سرعت از پله های ساختمان پایین آمدند و وارد خیابان شدند. دو مرد پونیفورم پوش دستهایشان را بالا برده و رو به دیوار ایستاده بودند و کارآگاهان مسلح به دور آنها حلقه زده بودند.
دانیل کوپر و بازرس ون دورن جمعیت را کنار زدند و راهشان را به طرف آن دو باز کردند.
ون دورن گفت:
ـ شما توقیف هستید... حالا می توانید برگردید.
دو مرد با چهره وحشت زده برگشتند و صورت هایشان را با دست پوشاندند تا مردم آنها را نبینند.
دانیل کوپر و بازرس ون دورن با حالت شک و تردید به آنها چشم دوختند و کوپر گفت:
ـ این ها که کاملا غریبه هستند.
ون دورن پرسید:
ـ شما کی هستید؟
یکی از آن دو با لکنت گفت:
ـ لطفا شلیک نکنید... ما گاردهای شرکت امنیتی هستیم... شلیک نکنید...
بازرس ون دورن به طرف کوپر برگشت و با صدای عصبی و ناآرامی گفت:
ـ یک جای قضیه اشتباهی رخ داده... آنها نخواسته اند نقشه را عملی کنند.
کوپر احساس کرد که ماده ی تلخی از درون معده اش بالا آمد و تمام گلویش را پر کرد و با صدای خفه ای گفت:
ـ نه، هیچ اشتباهی رخ نداده است.
ـ شما در مورد چی حرف می زنین؟
ـ آنها اصلا به دنبال این طلاها نبوده اند... این یک زمینه چینی و تدارک برای کار دیگری بود!
ـ این غیر ممکن است... منظور من این است که پس آن کامیون، قایق، یونیفورم... این همه عکس...
ـ چرا نمی فهمید؟ آنها همه چیز را می دانستند... آنها می دانستند که ما در تمام این مدت در تعقیبشان هستیم.
صورت بازرس ون دورن سفید شده بود:
ـ آه خدای من! حالا آنها کجا هستند؟
******
در خیابان "پائولوس پوتر" در "کوستر" تریسی و جف به کارخانه الماس بری نیدرلند نزدیک می شدند.
جف ریش و سبیل داشت، صورتش را گریم کرده بود و ترکیب ظاهری گونه هایش را کاملا تغییر داده بود. او لباس ورزشی چسبانی پوششیده بود و ساکی را با خود حمل می کرد.
تریسی هم یک کلاه گیس مشکی به سر داشت. او پیراهن گشاد حاملگی به تن کرده و با آرایش تند و عینک آفتابی، یک کیف سفری بزرگ و یک کاغذ قهوه ای لوله شده در دست داشت.
هر دوی آنها همراه با انبوه بازدیدکنندگاه وارد سالن انتظار کارخانه شده و به صحبت های راهنمای توریست ها گوش می کردند.
ـ .... و حالا خانم ها و آقایان، لطفا به دنبال من بیایید و الماس برهای ما را در حین کار ببینید. احتمال دارد که شما همین امروز خریدار یکی از الماس های ما باشید.
همراه با راهنما، جمعیت واارد درگاهی شد که به داخل کارخانه منتهی می شد. ترسی، در جلو حرکت می کرد در حالی که جف کمی عقب مانده بود.
وقتی همه وارد کارخانه شدند، جف برگشت و با عجله از پله ها پایین رفت و وارد زیرزمین شد و در آنجا ساکش را روی زمین گذاشت و از داخل آن مقداری ابزار و یک لباس کار روغنی بیرون آورد و با عجله آن را پوشید و به طرف جعبه فیوزها رفت و به ساعتش نگاه کرد.
در طبقه ی بالا، تریسی همراه با گروه بازدیدکنندگان از یک اتاق به اتاق دیگر می رفتند و راهنما مراحل مختلف برش و تراش الماس را برای آنها توضیح میداد.
هرچند دقیقه یک بار تریسی به ساعتش نگاه می کرد. بازدید از پنج دقیقه قبل آغاز شده بود و آرزو می کرد که راهنما تندتر حرکت کند.
سرانجام بازدید از کارخانه به اتمام رسید و آنها به سالن نمایشگاه الماس ها رسیدند و راهنما به طرف ویترینی که اطراف آن طناب کشی شده بود رفت و با لحن غرورآمیزی اعلام کرد:
ـ آن چه در این ویترین می بینید، یکی از گرانبهاترین الماسهای دنیاست. این الماس یک بار توسط یک هنرپیشه، به مبلغ ده میلیون دلار خریداری شد...
ناگهان چراغ ها خاموش شد. زنگ ها به صدا درآمدند و صفحات آهنی در پشت پنجره ها پایین آمد و تمام درها و راه های خروجی بسته شد.
چند نفر از زن ها شروع به جیغ کشیدن کردند. راهنما با صدایی بلندتر از همه صداها فریاد زد:
ـ لطفا، لازم به یادآوری نیست که این فقط یک قطع برق ساده است و تا چند لحظه دیگر ژنراتورهای اضطراری...
درست در همین موقع چراغ ها روشن شد و راهنما به توریست ها اطمینان داد:
ـ ملاحظه فرمودید؟ هیچ جایی برای نگرانی نیست.
یک توریست با اشاره به صفحات آهنی پرسید:
ـ آنها چیست؟
راهنما توضیح داد:
ـ این صفحات آهنی به دلایل امنیتی در اینجا کار گذاشته شده است.
او کلیدی از جیب خود بیرون آورد و در شکاف یکی از دیوارها فرور برد. ناگهان صفحات فلزی از جلوی درها و پنجره ها کنار رفت.
تلفن روی میز به صدا درآمد و راهنما گوشی را برداشت:
ـ هنریک؛ متشکرم کاپیتان... نه، همه چیز مرتب است، فقط یک آژیر تصادفی و گمراه کننده بود... شاید به دلیل کمی جریان برق بوده باشد،من می گویم که یک بار دیگر آن را امتحان کنند... چشم قربان.
او گوشی را گذاشت و به طرف جمعیت برگشت:
ـ معذرت ما را بپذیرید خانم ها و آقایان. با وجود چنین سنگ گرانبهایی در اینجا،این اقدامات احتیاطی ضروری است. حالا برای کسانی که ممکن است مایل باشند نمونه هایی از الماس ما را بخرند...
چراغ ها دوباره خاموش شد. آژیر به صدا درآمد و صفحات فلزی یک بار دیگر از پشت درها و پنجره ها را مسدود کردند.
یک زن در میان جمعیت به گریه افتاد:
ـ بیا از این جا برویم بیرون، عجله کن...
شوهرش با عصبانیت گفت:
ـ خفه شو "ریان"!
در پایین پله ها، جف در کنار جعبه ی فیوزها ایستاده بود و به جیغ و داد زن ها گوش می داد. او چند دقیقه صبر کرد و دوباره جریان را وصل نمود. در طبقه بالا چراغ ها روشن شدند.
راهنما فریاد می زد:
ـ خانم ها و آقایان این یک اشکال فنی است.
او کلید را از جیبش بیرون آورد و دوباره آن را در شکاف دیوار فرو کرد. از پشت درها و پنجره ها کنار رفتند. زنگ تلفن به صدا درآمد و راهنما یا عجله گوشی را برداشت.
ـ هنریک هستم. نه کاپیتان... بله... ما در اولین فرصت آن را درست می کنیم، متشکرم.
یکی از درهای سالن باز شد و جف در حالی که لبه کلاهش را به عقب برگردانده بود و جعبه ابزاری را با خود حمل می کرد، در آستانه در ظاهر شد و با اشاره ای به راهنما پرسید:
ـ چه مشکلی هست؟ یک نفر گزارش داد که در مورد برق اشکالی پیش آمده.
ـ چراغ ها مرتبا روشن و خاموش می شود. لطفا اگر می توانید زودتر آنها را درست کنید.
راهنما به طرف توریست ها برگشت و به زحمت لبخندی زد و گفت:
ـ چرا ما یک قدم آن طرف تر نرویم که شما هم بتوانید الماس مورد علاقه خودتان را انتخاب کنید؟
گروه توریست ها به طرف جعبه الماس های فروشی رفتند...
جف در میان جمعیت، بدون اینکه کسی به او توجه داشته باشد، یک استوانه ی کوچک از جیبش بیرون آورد و سوزن آن را بیرون کشید و آن را به پشت ویترینی که الماس درشت لوکالان در آن قرار داشت، انداخت. از اطراف ویترین دود و جرقه به هوا متصاعد شد. جف با صدای بلند خطاب به راهنما گفت:
ـ هی، این جاست... اشکال شما اینجاست. ایراد از سیم زیر کف پوش است.
یک زن توریست جیف کشید:
ـ آتش! آتش!
راهنما فریاد زد:
ـ خواهش می کنم خانم ها و آفایان، اصلا دستپاچه نشوید... آرام باشید.
او به طرف جف برگشت و با لحنی عصبی گفت:
ـ زودباش درستش کن!
جف با بی خیالی جواب داد:
ـ مشکلی نیست، الان تمام می شود.
و به طرف طناب های مخملی که به دور ویترین کشیده شده بود، رفت. نگهبان گفت:
ـ نه، شما نمی توانید به آن نزدیک بشوید!
جف شانه هایش را بالا انداخت:
ـ از نظر من مهم نیست... پس خودت درستش کن!
و برگشت که آن جا را ترک کند. دود و جرقه حالا بیشتر شده بود و مردم مجددا دستپاچه و مضطرب شده بودند.
راهنما او را صدا کرد:
ـ یک لحظه صبر کن ببینم.
او با عجله به سمت تلفن رفت و شماره ای گرفت:
ـ هنریک هستم کاپیتان. من باید از شما خواهش کنم که کلید آژیرها را خاموش کنید. ما این جا یک مشکل کوچک داریم... بله قربان...
او به طرف جف برگشت و پرسید:
ـ چه مدت باید قطع باشد؟
ـ پنج دقیقه.
راهنمادر تلفن تکرار کرد:
ـ پمج دقیقه... متشکرم.
او گوشی را گذاشت و خطاب به جف گفت:
ـ تا ده ثانیه دیگر آژیر ها خاموش می شوند. تو را به خدا عجله کن. ما تا به حال این کار را نکرده ایم.
جف گفت:
ـ من سعی خودم را می کنم ولی دو دست بیشتر ندارم.
او ده ثانیه صبر کرد و بعد از طناب مخملی گذشت و به طرف بالا رفت. هنریک به نگهبان الماس ها اشاره کرد و او به علامت درک موضوع سرش را تکان داد و نگاهش را به جف دوخت.
جف در پشت پایه ی قفسه ی شیشه ای کار می کرد. راهنما با بی تابی به طرف جمعیت برگشت و گفت:
ـ همان طور که گفتم ما یک مجموعه کم نظیر از الماس های خالص داریم که شما می توانید با استفاده از این فرصت، تعدادی از آنها را بخرید. ما کارت های اعتباری و چک های مسافرتی هم قبول می کنیم.
او لبخندی زد و اضافه کرد:
ـ حتی پول نقد...
تریسی درست در پشت ویترین ایستاده بود. او با صدای بلند از راهنما پرسید:
ـ آیا شما الماس هم می خرید؟
راهنما با تعجب به او نگاه کرد:
ـ چی؟
ـ شوهر من در آفریقا بود. او تازه برگشته و اینها را آورده و از من خواسته که آنها را بفروشم.
او همان طور که صحبت می کرد کیف دستی اش را باز کرد و دانه های درخشان الماس بر روی کف سالن ریخته شد.
ـ آه... الماس های من!
تریسی شروع به گریه کرد:
ـ لطفا به من کمک کنید!
یک لحظه سکوت و سپس محشری برپا شد. جمعیت محترم و با وقار چند دقیقه قبل، به یک گروه وحشی تبدیل شدند. آنها روی زانوهایشان خم شده و یکدیگر را برای پیدا کردن الماس ها از زیذ دست و پای هم، به این سو و آن سو هل می دادن.
ـ من چند تا پیدا کردم...
ـ من یک مشت دارم "جان"كككك
ـ بیا برویم اینها مال ماست...
راهنما و نگهبان به کناری رانده شده بودن. زن ها و مردهای حریص، جیب ها و کیف هایشان را از الماس های ریز و درشت پر کرده بودند. یکی از نگهبانان که فریاد می زد:
ـ بایستید!... بس کنید!...
بعد از لحظه ای روی زمین پرتاب شد. در همین موقع یک اتوبوس از توریست های ایتالیایی وارد شدند و پس از این که فهمیدند چه اتفاقی افتاده آنها هم به بقیه پیوستند. نگهبان سعی می کرد که روی پاهایش بایستد و به طرف تلفن برود و دستو بدهد آژیر را به صدا دربیاورند، اما حرکت و جنب و جوش جمعیت مانع از این کار او می شد.
چند دقیقه بعد او زیر دست و پای مردم افتاده بود و از آنها لگد می خورد. همه دیوانه شده بودند. یک کابوس وحشتناک بود که پایان نداشت.
وقتی نگهبان توانست از زیر دست و پای جمعیت خودش را بیرون بیاورد و به طرف تلفن برود، چشمش به ویترین وسط نمایشگاه افتاد.
الماس لوکالان ناپدید شده بود.
******
تریسی همه ی گریم و آرایش سر و صورتش را در یکی از دستشویی های پارک "اوستر"، جایی که فاصله ی زیادی تا کارخانه ی الماس بری داشت، پاک کرد. او در حالی که کاغذ قهوه ای لوله شده را در دست حمل می کرد، به طرف یکی از نیمکت های پارک رفت.
همه چیز به طور کامل انجام شده بود. او در حالی که در دل به آن جمعیتی که در آن جا و به خاطر یک مشت شیشه بی ارزش به جان هم افتاده بودند، می خندید. جف را دید که به او نزدیک می شود. او یک دست کت و شلوار خاکستری به تن داشت و ریش و سبیل بلندش ناپدید شده بود.
جف به طرف او رفت. تریسی از جایش بلند شد و به او لبخند زد. جف الماس لوکالان را از جیبش بیرون آورد و به تریسی داد و گفت:
ـ این را برای دوستت بفرست عزیزم. بعدا می بینمت.
تریسی او را که از وی دور می شد، با نگاهش بدرقه کرد. چشم هایش برق خاصی داشت. آنها دو پرواز جداگانه داشتند، ولی در برزیل یکدیگر را می دیدن و برای تمام عمر با هم زندگی می کردند.
تریسی به اطراف خود نگاه کرد تا مطمئن شود که هیچ کس او را نمی بیند. بعد بسته ای را که در دست داشت باز کرد و از داخل آن یک قفس کبوتر بیرون آورد.
سه روز قبل وقتی از اداره پست به هتل برگشت و بسته ای را که از قسمت مرسلات آمریکایی برای او رسیده بود باز کرد، آن کبوتر دیگری را که از فروشگاه حیوانات در آمستردام خریده بود، از پنجره هتل رها کرد و دید که چه ناشینانه پرواز می کرد.
تریسی یک کیف چرمی کوچک از داخل کیف دستی اش بیرون آورد و الماس را در آن گذاشت و کبوتر را از قفس بیرون آورد و کیف چرمی را به پاک کبوتر بست و گفت:
ـ دختر خوب، "مارگر" این را به خانه ببر.
یکی پلیس یونیفورم پوش به او نزدیک شد:
ـ صبر کن! شما چه کار دارید می کنید؟
قلب تریسی به تپش افتاد:
ـ چی شده؟ مشکلی پیش آمده است جناب سروان؟
چشم های او به قفس دوخته شده بود و عصبانی به نظر می رسید:
ـ خود شما می دانید که مشکل چیست. غذا دادن به کبوتر ها یک حرفی است ولی این که آنها را بگیرید و در قفس بیندازید، خلاف قانون است. حالا تا تو را جلب نکرده ام آن پرنده را رها کن!
تریسی آب دهانش را فرو داد و نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ حالا که شما دستور می دهید، چشم!
او دست هایش را بلند کرد و کبوتر را در هوا پرواز داد و در حالی که پرنده در هوا بالا و بالاتر می رفت،لبخندی بر چهره او نور می پاشید.
کبوتر، در آسمان یک بار چرخی زد و بعد در جهت لندن، به فاصله 230 مایل به طرف غرب حرکت کرد.
گونتر به او گفته بود:
ـ یک کبوتر خانگی، به طور متوسط چهل مایل در ساعت پرواز می کند.
با این حساب، مارگر شش ساعت بعد به او می رسید.
پلیس به تریسی تذکر داد:
ـ دیگر هیچ وقت این کار را نکن.
تریسی قول داد:
ـ نه، مطمئن باشید.
-
بعدازظهر همان روز، تریسی در فرودگاه "شیپل" به طرف در ترانزیت که به قسمت سوار شدن هواپیما منتهی می شد، حرکت می کرد. دانیل کوپر دو گوشه ای ایستاده بود و او را تماشا می کرد. نگاه تلخ و تندی داشت. تریسی ویتنی الماس لوکالان را دزدیده بود. کوپر همان لحظه ای که خبر را شنید، باور داشت که این کار اوست. یک کار سحرآمیز و فوق العاده، ولی او هیچ کاری نمی توانست بکند.
بازرس ون دورن عکس های تریسی و جف را به کارکنان موزه نشان داد:
ـ نه، هیچ یک از این ها نبودند.
ـ دزد ریش و سبیل داشت و گونه هایش هم چاق تر بود.
ـ آن زن حامله موهایش مشکی بود.
چمدان های تریسی و جف با دقت بسیار تفتیش دش. هیچ اثری از الماس نبود. بازرس ون دورن گفت:
ـ الماس باید هنوز در آمستردام باشد.
او قسم خورد:
ـ کوپر، ما هر طور شده آن را پیدا می کنیم.
کوپر با عصبانیت جواب داد:
ـ نه، شما نمی توانید. الماس با یک کبوتر دست آموز از کشور خارج شده است.
کوپر بدون اینکه حرکتی بکند، تریسی را که به طرف سالن فرودگاه می رفت، نگاه می کرد. او اولین کسی بود که کوپر را شکست داده بود.
همین که تریسی به مدخل ورود به هواپیما رسید. برگشت و یک لحظه تامل کرد و نگاهی مستقیم به چشم های کوپر انداخت.
او می دانست که در تمام اروپا توسط این مرد تعقیب شده است. درست مثل یک رب النوع انتقام. یک چیز نامانوس در چشم های او بود که هولناک به نظر می رسید ولی در عین حال تریسی نسبت به او احساس تاثر می کرد.
تریسی دستش را به عنوان خداحافظی برای او تکان داد و سپس برگشت و وارد هواپیما شد.
دانیل کوپر استعفایش را در دستش می فشرد.
*****
هواپیما، یک جت "پان امریکن" لوکس بود و تریسی در صندلی (ب.4) در کنار راهرو در قسمت درجه یک نشسته بود. او هیجان زده بود. به فاصله زمانی کمتر از چند ساعت، در برزیل به جف می پیوست و انها با هم ازدواج می کردند.
تریسی فکر کرد:
ـ دیگر جست و خیز و بازی کافی است. اما من دلم تنگ نمی شود. همین قدر که همسر جف هستم، زندگی برایم زیبا و باشکوه خواهد بود.
ـ معذرت می خواهم.
تریسی سرش را بلند کرد. یک کرد میانسال، با صورت چا بالای سر او ایستاده بود و به طرف صندلی کنار پنجره اشاره می کرد:
ـ آن صندلی من است، عزیزم.
تریسی در جای خودش کمی چرخید تا او بتواند عبور کند.
ـ روز بسیار خوبی برای پرواز است. این طور نیست؟
تریسی رویش را برگرداند. هیچ علاقه ای به وارد شدن در یک گفتگو با یک مرد مسافر غریبه نداشت. موضوعات زیادی برای فکر کردن داشت. یک زندگی جدید. آنها در جایی قرار و آرام خواهند گرفت و یک شهروند قانونی خواهند شد. خانم و آقای استیونس بسیار محترم.
مسافر پهلویی با آرنج ضربه ی آرامی به او زد و گفت:
ـ خانم کوچول، چون ما در این پرواز در کنار هم هستیم چرا با هم آشنا نشویم؟ اسم من ماکسیمیلان پیرپونت است!
پـــــایـــــان