-
نگرانی
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترك خورد ! چه جاي نگرانی ست
من ساخته از خاك کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
-
آهو
پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی
شاید از آن پس بود که احساس می کردم
در سینه ام پر می زند شب ها پرستویی
شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی
از کودکی دیوانه بودم، مادرم می گفت :
از شانه ام هر روز می چیده ست شب بویی
نام تو را می کند روي میزها هر وقت
در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی
بیچاره آهویی که صید پنجه شیري ست
بیچاره تر شیري که صید چشم آهویی
اکنون ز تو با ناامیدي چشم می پوشم
اکنون زمن با بی وفایی دست می شویی
آیینه خیلی هم نباید راست گو باشد
من مایه رنج تو هستم، راست می گویی
-
به سوي ساحلی دیگر
به دریا می زنم! شاید به سوي ساحلی دیگر
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر
من از روزي که دل بستم به چشمان تو می دیدم
که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر
به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز می دانم
به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر
من از آغاز در خاکم نمی از عشق می بینم
مرا می ساختند اي کاش، از آب و گلی دیگر
طوافم لحظه دیدار چشمان تو باطل شد
من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر
به دنبال کسی جامانده از پرواز می گردم
مگر بیدار سازد غافلی را، غافلی دیگر
-
می پندارم ماه!
به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد؟
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده ست
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه! یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
-
خداحافظی
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه اي بند نشد
لب تو میوه ممنوع، ولی لب هایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس! هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جاي خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
-
در برزخ بهشت
در چشم آفتاب چو شبنم زیادي ام
چون زهر هر چه باشم اگر کم زیادي ام
بیهوده نیست روي زمینم نهاده اند
بارم که روي شانه عالم زیادي ام
با شور و شوق می رسم و طرد می شوم
موجم به هر طرف که بیایم زیادي ام
همچون نفس غریب ترین آمدن مراست
تا می رسم به سینه همان دم زیادي ام
جان مرا مگیر خدایا که بعد مرگ
در برزخ و بهشت و جهنم زیادي ام
قرآن به استخاره ورق خورد! کیستم ؟ !
بین برادران خودم هم زیادي ام!
-
خطها
خطی کشید روي تمام سؤال ها
تعریف ها، معادله ها، احتمال ها
خطی کشید روي تساوي عقل و عشق
خطی دگر به قاعده ها و مثال ها
خطی دگر کشید به قانون خویشتن
قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها
از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید
خطی به روي دفتر خطها و خال ها
خطها به هم رسید و به یک جمله ختم شد
با عشق ممکن است تمام محال ها
-
بوته زار
تا ذره اي ز درد خودم را نشان دهم
بگذار در جدا شدن از یار جان دهم
همچون نسیم می گذرد تا به رفتنش
چون بوته زار دست برایش تکان دهم
دل برده از من آنکه ز من دل بریده است
دیگر در این قمار نباید زیان دهم
یعقوب صبر داشت و دوري کشیده بود
چون نیستم صبور چرا امتحان دهم
یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست
نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم
-
از حافظه آب
دیدن روي تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت
خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد
کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت
طلب می کردم « عقل » در قنوتم زخدا
اما خبر از گوشه محراب گرفت « عشق «
نتوانست فراموش کند مستی را
هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت
کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را می شود از حافظه آب گرفت ؟!
-
انار
تصور کن بهاري را که از دست تو خواهد رفت
خم گیسوي یاري را که از دست تو خواهد رفت
شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن
نسیم بی قراري را که از دست تو خواهد رفت
مزن تیر خطا! آرام بنشین و مگیر از خود
تماشاي شکاري را که از دست تو خواهد رفت
همیشه رود با خود میوه غلتان نخواهد داشت
به دست آور اناري را که از دست تو خواهد رفت
به مرگی آسمانی فکر کن! محکم قدم بردار
به حلق آویز، داري را که از دست تو خواهد رفت
-
فواره هاي فرود
چه جاي شکوه اگر زخم آتشین خوردم
که هرچه بود ز مار در آستین خوردم
فقط به خیزش فواره ها نظر کردم
فرود آب ندیدم! فریب از این خوردم
مرا نه دشمن شیطانی ام به خاك افکند
که تیر وسوسه از یار در کمین خوردم
ز من مخواه کنون با یقین کنم توبه
من از بهشت مگر میوه با یقین خوردم !
بخشیدي « اختیار » قفس گشودي ام و
همین که از قفست پر زدم، زمین خوردم
-
سیب سرخ
با هر بهانه و هوسی عاشقت شده ست
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده ست
چیزي ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه اي، نفسی عاشقت شده ست
اي سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده ست
پر می کشی و واي به حال پرنده اي
کز پشت میله قفسی عاشقت شده ست
آیینه اي وآه که هرگز براي تو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده ست
-
شعري در خاك
مپرس حال مرا! روزگار یارم نیست
جهنمی شده ام، هیچ کس کنارم نیست
نهال بودم و در حسرت بهار! ولی
درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست
به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
به جز مبارزه با آفریدگار نیست
مرا زعشق مگویید، عشق گمشده اي ست
که هر چه هست ندارم! که هر چه دارم نیست
شبی به لطف بیا بر مزار من، شاید -
بروید آن گل سرخی که بر مزارم نیست
-
نامه
اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزي
نبینم ات که غریبانه اشک می ریزي !
هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن !
بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزي
خزان کجا، تو کجا تک درخت من! باید
که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزي
درخت، فصل خزان هم درخت می ماند
بهاري نه اینکه پاییزي « پیش فصل » تو
تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزي
خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
و گرنه از دگران کم نداشتی چیزي
-
از سر بی حوصلگی
نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت
که زخم هاي دل خون من علاج نداشت
تو سبز ماندي و من برگ برگ خشکیدم
که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت
منم! خلیفه تنهاي رانده از فردوس
خلیفه اي که از آغاز تخت و تاج نداشت
تفاوت من و اصحاب کهف در این بود
که سکه هاي من از ابتدا رواج نداشت
نخواست شیخ بیاید مرا که یافتنم
چراغ نه! که به گشتن هم احتیاج نداشت
-
ابریشم
راحت بخواب اي شهر! آن دیوانه مرده ست
در پیله ابریشمش پروانه مرده ست
در تنگ، دیگر شور دریا غوطه ور نیست
آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده ست
یک عمر زیر پا، لگد کردند او را
اکنون که می گیرند روي شانه مرده ست
گنجشک ها! از شانه هایم برنخیزید
روزي درختی زیر این ویرانه مرده ست
دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده ست
-
دیواره
بیچاره فروریختنی ست « دل » عشق تا بر
دل اگر کوه! به یکباره فروریختنی ست
خشت بر خشت براي چه به هم بگذارم
من که می دانم دیواره فروریختنی ست
آسمانی شدن از خاك بریدن می خواست
بی سبب نیست که فواره فروریختنی ست
از زلیخاي درونت بگریز اي یوسف
شرم این پیرهن پاره فروریختنی ست
هنر آن است که عکس تو بیفتد در ماه
ماه در آب که همواره فروریختنی ست
-
شاعر
تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست
نگاه من به دل پاك و جان طاهر توست
فقط نه من به هواي تو اشک می ریزم
که هرچه رود در این سرزمین مسافر توست
همان بس است که با سجده دانه برچیند
کسی که چشم تو را دیده است و کافر توست
به وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهم زد
خوشا کسی که اگر شاعر است، شاعر توست
که گفته است که من شمع محفل غزلم؟ !
به آب و آتش اگر می زنم به خاطر توست
-
دیوانه ها
پس شاخه هاي یاس و مریم فرق دارند؟ !
آري! اگر بسیار اگر کم فرق دارند
شادم تصور می کنی وقتی ندانی
لبخندهاي شادي و غم فرق دارند
بر عکس می گردم طواف خانه ات را
دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند
من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند
بر من به چشم کشته عشقت نظر کن
پروانه هاي مرده با هم فرق دارند
-
امیدواري بزرگ
کی به آتش می کشی تسبیح یا قدوس را
روح سرگردان این پروانه مأیوس را
کورسوهاي چراغ عقل مردم منکرند
روشنایی هاي آن خورشید نامحسوس را
از صداي موج سرشارند و با ساحل دچار
گوش ماهی ها چه می فهمند اقیانوس را !
نسل در نسل زمین گشتند تا پیدا کنند
سایه پرهاي رنگارنگ آن طاووس را
تلخ و شیرین جهان چیزي به جز یک خواب نیست
مرگ پایان می دهد یک روز این کابوس را
-
پاییزهاي بی چمدان
اکنون مرا بهار دل انگیز دیگري
آورده است و عده پاییز دیگري
ویرانه هاي خانه من ایستاده اند
چشم انتظار حمله ي چنگیز دیگري
تا مرگ، یک پیاله فقط راه مانده است
کی می رسد پیاله ي لبریز دیگري
آتش بزن مرا که به جز شاخه هاي خشک
باقی نمانده از تن من، چیز دیگري
تهران و تلخکامی من مانده است! کاش
تبریز دیگري و شکرریز دیگري
-
غریب در پیراهن
هر روز، جهان است و فرازي و نشیبی
این نیز نگاهی است به افتادن سیبی
شده اي باز « تنها » در غلغله ي جمعی و
آن قدر که در پیرهنت نیز غریبی
آخر چه امیدي به شب و روز جهان است؟
باید همه عمر، خودت را بفریبی
چون قصه ي آن صخره که از صحبت دریا
جز سیلی امواج نبرده ست نصیبی
آیینه ي تاریخ تو را درد شکسته ست
اما تو نه تاریخ شناسی نه طبیبی!
-
در اقیانوس
رسید لب به لب و بوسه هاي ناب زدیم
دو جام بود که با نیت شراب زدیم
دو گل که با عطش بوسه هاي پی در پی
به روي پیرهن سرخشان گلاب زدیم
نه از هوس که زجور زمانه! لب به شراب
اگر زدیم براي دل خراب زدیم
مؤذنا به امید که می زنی فریاد؟ !
تو هم بخواب که ما خویش را به خواب زدیم
مگرد بی سبب اي ناخدا که غرق شده ست
جزیره اي که به سوداي آن به آب زدیم!
-
مکاشفه در آینه
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جاده سه شنبه شب قم شروع شد
آیینه خیره شد به من و من به آینه
شد که تبسم شروع شد « خیره » آن قدر
خورشید ذره بین به تماشاي من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد
وقتی نسیم آه من از شیشه ها گذشت
بی تاب مزارع گندم شروع شد
موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد
از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربناي رکعت دوم شروع شد
در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد
-
خاطره
چنان که از قفس هم دو یا کریم به هم
از آن دو پنجره ما خیره می شدیم به هم
به هم شبیه، به هم مبتلا، به هم محتاج
چنان دو نیمه سیبی که هر دو نیم به هم
من و توایم دو پژمرده گل میان کتاب
من و توایم دو دلبسته از قدیم به هم
شبیه یکدیگریم و چقدر دلگیر است
شبیه بودن گل هاي بی شمیم به هم
من و تو رود شدیم و جدا شدیم از هم
من و تو کوه شدیم و نمی رسیم به هم
بیا شویم چو خاکستري رها در باد
من و تو را برساند مگر نسیم به هم
-
آرزو
حتی اگر از عشق سري خواسته بودم
از شوکت سیمرغ، پري خواسته بودم
خورشید درخشان به کفم بود، ولی من
از شمع، دل شعله وري خواسته بودم
با عقل خود از عشق سخن گفتم و خندید
آري! خبر از بی خبري خواسته بودم
غیر از ضررم مشورت دوست نبخشید
اي کاش ز دشمن نظري خواسته بودم
افسوس! خدا حاجت یک عمر مرا داد
اي کاش لب سرخ تري خواسته بودم
-
خطا
اگر خطا نکنم، عطر، عطر یار من است
کدام دسته گل امروز بر مزار من است
گلی که آمده بر خاك من نمی داند
هزار غنچه خشکیده در کنار من است
گل محمدي من، مپرس حال مرا
به غم دچار چنانم که غم دچار من است
تو قرص ماهی و من برکه اي که می خشکد
خود این خلاصه غم هاي روزگار من است
بگیر دست مرا تا زخاك برخیزم
اگر چه سوخته ام، نوبت بهار من است
-
مسئله پاك شده
تا کی تحمل غم و تا کی خدا خدا
دیگر ز یاد برده گمانم مرا خدا
در سنگسار، آینه اي را که می برند
شاید شکسته خواسته از ابتدا خدا
اکنون که من به فکر رسیدن به ساحلم
در فکر غرق کردن کشتی ست ناخدا
امکان رستگاري من گر نبوده است
بیهوده آزموده مرا بارها خدا
با نیت بهشت اگرم آفریده است
می راندم به سوي جهنم چرا خدا ...
اي دل، خلاف هروله ي حاجیان مرو
کافی ست هر چه عقل در افتاد با خدا
بگذار بی مجادله از نیل بگذریم
تا از عصا نساخته است اژدها خدا
-
دنیا عوض شده ست
آیین عشق بازي دنیا عوض شده است
یوسف عوض شده ست، زلیخا عوض شده ست
سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی
در عشق سال هاست که فتوا عوض شده ست
خوکن به قایقت که به ساحل نمی رسیم
خوکن که جاي ساحل و دریا عوض شده ست
آن با وفا کبوتر جلدي که پر کشید
اکنون به خانه آمده، اما عوض شده ست
حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شده ست
-
نیرنگ
من است « گلخانه رنگ » ، گفته بودم پیش از این
حال می گویم جهان، پیراهن تنگ من است
استخوان هاي مرا در پنجه، آخر خرد کرد
آنکه می پنداشتم چون موم در چنگ من است
دوستان همدلم ساز مخالف می زنند
مشکل از ناسازي ساز بد آهنگ من است
از نبردي نابرابر باز می گردم! دریغ
دیر فهمیدم که دنیا عرصه جنگ من است
مرگ پیروزي است وقتی دوستانت دشمن اند
مرگ پیروزي است اما مایه ننگ من است
از فراموشی چه سنگین تر به روي سینه؟! کاش
پاك می کردي غباري را که بر سنگ من است
-
خیال
اگر سرم ، که از انکار کردگار پرم
اگر دلم، که از اندوه روزگار پرم
دقیق تر بنگر - این غبار از آینه نیست -
خود این منم که در آیینه از غبار پرم
درختی ام که پر از قلب هاي کنده شده ست
ز خالکوبی غم هاي یادگار پرم
نه اهل کشتی نوح و نه سر نهاده به کوه
براي آمدن مرگ از انتظار پرم
مگیر زورق فرسوده مرا از رود
که از خیال رسیدن به آبشار پرم!
-
دل نباخته
اي صورت پهلو به تبدل زده! اي رنگ
من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ
گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نکوبم سر سودا زده بر سنگ
با من سر پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ
من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ
یک روز دو دلباخته بودیم من و تو !
اکنون تو ز من دلزده اي ! من ز تو دلتنگ
-
شاخه گلی براي مزار
از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن هاي زمستانی ات کنند
» ابرهاي تار » تو را « صبح » پوشانده اند
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
اي گل گمان مکن به شب جشن می روي
شاید به خاك مرده اي ارزانی ات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه اي بترس که شیطانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه اي ست که قربانی ات کنند
-
آینه
گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟ !
بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایق ات را بشکن! روح تو دریایی نیست
آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت اي دوست مسیحایی نیست
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسم شعري
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست