غريبه
نميدانم
گنجشکهاكه آنقدر شبيه همند
چطور همديگر را ميشناسند
و نميدانم
چقدر شبيه من هست
كه تو ديگر مرا نميشناسي!
Printable View
غريبه
نميدانم
گنجشکهاكه آنقدر شبيه همند
چطور همديگر را ميشناسند
و نميدانم
چقدر شبيه من هست
كه تو ديگر مرا نميشناسي!
دستهايم را تا ابرها بالا برده اي
و ابرها را تا چشمهايم پايين
عشق را در كجاي دلم .....
پنهان كرده اي كه :
هيچ دستي به آن نميرسد !
پیراهن نگاه مرا مکش از پشت
که بر می گردم
و بی خیال عزیزهای مصری و یعقوب های چشم به راه
چنان به خود می فشارمت
که هفتاد و هفت سال تمام
باران ببارد و گندم درو کنیم..!
توبه مي كنم ديگر كسي را دوست نداشته باشم حتي به قيمت سنگ شدن
توبه مي كنم ديگر براي كسي اشك نريزم حتي اگر فصل چشمانم براي هميشه زمستان شود چشمانم را مي بندم
توبه مي كنم ديگر دلم برايت تنگ نشود حتي چند لحظه!قول مي دهم نامت را بر زبان نمي آورم لبهايم را مي دوزم
توبه مي كنم ديگر عاشق نشوم قلبم را دور مي اندارم براي هميشه و به كوير تنهايي سلام مي كنم
بهار می آید
پس از این ،
خون از رگهای ما ....
... سبز بیرون می جهد !
دفترم را که باز می کنی ،
چشمانت را ببند
خاک چشمانت را احاطه خواهد کرد !
دنیا را با بستن یک چشم با دست ،
نادیده می گیرم
تو را هرگز
تو از دنیا جدایی !
دوست داشتن نم نم باران است ، که کم کم می آید و به درازا می بارد.
چه زیباست اگر همواره اینگونه بباریم و ابر همیشه بهار آسمان محبت باشیم ....
پروانه بالش را داد
خورشید نورش را
... من جانم را می دهم !
مرا استجابت کن !!!
دریا مرا باور کن !
مرا بفهم !
حتی اگر شده ...
... مرا ببلع !
من در کناری مانده ام !
در این تاریخ ،
هیچ روزی تو را نیست
تاریخ جدید خواهم نوشت ...
... هم روزش تو !
با نگاهت آتش می زنی
با دستت خاموشی
چه کار است ...
... نگاه مکن !
فردا راحت آرمیده است
گر تو بخواهی یا نه ...
... خواهد آمد
تو هم بیارام !!!
هوای تو کرده بود دلم
با ما راه نیامدی ،
بارانی شد !
گر کبریت فروش شوم ،
کتاب هم خواهم فروخت
به پای قصه ها سوختن ،
چه گرما که نمی دهد !!!
سکانس ِ آخر وجودم
بد جور بوی زندگی می دهد
.
.
.
می خواهم بخوابم
صعود نزدیک است
حصاری نیست
دیواری نیست
...
می خواهم
بخوابم
.
.
.
اگرچه
...
ماه با چراغ های خاموش کاری ندارد
بگذار در فاصله ی پوست تو و غربت من
یکبار کلاغ به خانه اش برسد
پیش از آن که قصه به سر شود
شاید!
شعر همین است
که من عاشق تو باشم
و تو!
با هر که میخواهی
میگویم: سلام
کسی جوابم نمیدهد
پس خدانگهدار میگویم!
شاید از سر اتفاق
کسی دستهایش تکان بخورد
پاگیر شدهام
پاگیر مذهبی تازه
که حرمت آفتاب را لکهدار! نه
و عصمت عشق را
بی هیچ کدورتی
در رنجش عصر پنجشنبهها
میبخشد به اولین سلام
فکر میکنی
برای فریبدادن شب
چقدر باید مهربانی کرد؟
وقتی دستهایت لرزید
و دلت لیز خورد
در رودخانهای
که ماهیهای قزل
تسلیم نمیشوند
تازه میفهمی
عاشق شدهای
فرض شما غلط است
زمین گرد نیست ، من نتوانسته ام ثابت کنم
زمین گرد نیست
هزار سال است که به دنبال خودم میگردم
مسافرم
اما هنوز نرسیده ام
قرار بعدی
تالار مردگان
اولین پنجشنبه ای که نیستم
نه گل
نه گلاب
و نه خیرات
تو را می خواهم که پای هیچ یک از قرارها نیامدی
آسمان بارانيست
همگي مي گذرند
چتر دارند به دست تا نبارد باران بر سر و صورتشان
اما .....
من تنها و رها
زير اين سقف سياه
گام بر مي دارم بي چتر
و به تو مي انديشم !!!!!
برویم
من به پشت سر نگاه نمیکنم.
در جاده دخترکی نشسته است
و زخم زمین خوردن هایش را نگاه می کند...
بلند می شوم و ادامه می دهم
زخم های ملتهبم را بهانه نمی کنم.
می روم اما این بار تنها...
وقتی که رفت اخم كردم
برمي گشت و يك سبد انار با او بود ؛
خنديدم
و بچه گانه دستم را دراز كردم
و او از انارهايش يك دانه هم به من نداد
دلم مي خواست بخندم ولي گريستم
و ناگهان همه گفتند تو ديگر مرد شدي!
باشد از فردا مرد مي شوم
امروز يك انار به من بدهيد
زندگي را به بهانه خواب
خواب را به بهانه درد
درد را به بهانه تو
فراموش کردم
حال خود قضاوت کن که
از من چه ماند
جز تويي که وقت و بي وقت من را
انکار مي کني
هر شب
به آسمان،
از راه كوچكي
بالا ميروم
كم نور ترين ستاره ام
و سال هاست منتظر
شايد تو
مالكم باشي
دریغا شیرآهن کوه مردا که توبودی!
و کوه وار، پیش از آنکه به خاک افتی،
نستوه و استوار، مرده بودی.
اما نه خدا و نه شیطان،
سرنوشت ترا بتی رقم زد،
که دیگران می پرستیدند؛
بتی، که دیگرانش می پرستیدند...
آدمـ هـا کـه عـوض مي شونـد ...
از سـلام و شـب بـخيـر گـفتـنشان
مـي شود ايـن را فـهميـد!
از حـرف هـا و نـگاه هـا
از گـودال هـاي ِ عـميـقي کـه
بيـن ِ تــو و خـودشان مي کـَـنـند
و تـويـش را پُــر از دليـل مـي کُنـند ...
شادی تو بیرحم است و بزرگوار
نفست در دستهای من ، ترانه ی سبزی ست
من برمیخیزم
چراغی در دست
چراغی در دلم
زنگار روحم را صیقل میزنم
آینه ای برابر آینه ات میگذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم ......
شاملو
دلشان می خواست
چشم مردم را گریان بینند
گاز اشک آور را ول کردند
خنده آور بود
در یک هوای سرد ِ پس از باران
مردی رمیده بخت
با سرفه های سخت
دیدم که پهن می کرد
عریانی خودش را
روی طناب رخت
عمران صلاحی
خرم دل آنکه از ستم آه نکرد
کس را ز درون خویش آگاه نکرد
چون شمع زسوز دل سراپا بگداخت
وز دامن شعله دست کوتاه نکرد
ابوسعید ابوالخیر
و در اين سوي اتاق
مردي با پيشاني بلند
به زانوي تقدير تعظيم مي كند
و با حريم سكوت
هم آغوشي تا ابديت را بوسه مي زند/.
تو رفتی رد پایت در دلم ماند
شکوه خنده هایت در دلم ماند
دلم را با سحر خوش کرده بودم
غروب ماجرایت در دلم ماند
شریک دردهایت بودم اما
در آغوش تو خفتن در دلم ماند
میل باز کردن پنجره حتی لحظه ای در سر انگشتانم نمی لغزد.
نگاهم حتی به اندازه یک پلک زدن خیره نمی ماند.
لبهایم حتی به اندازه یک بوسه بر هم نمینشینند.
دلم،
دلم به اندازه یک دلتنگی خالی ست......
"تو"، هستی....
و همین همهء مرا بس
دل زتن بردی و در جانی هنوز
دردها را دادی و درمانی هنوز
آشکارا سینه را بشکافتی
هم چنان در سینه پنهانی هنوز
ملک دل کردی خراب از تیغ ناز
اندر آن ویرانه سلطانی هنوز
هر دو عالم قیمت خود گفته ایی
نرخ بالا کن که ارزانی هنوز
پیری و شاهد پرستی نا خوش است
خسروا تا کی پریشانی هنوز
مي گويند شيشه ها احساس ندارند
اما وقتي روي شيشه بخار گرفته اي نوشتم:
دوستت دارم
آرام گريست....