-
ثُبَير
كوهى است به ظاهر مكه ، مشرف بر مشعر كه قله مرتفعى دارد . معاوية بن عمار از امام صادق (ع) روايت كند كه فرمود: »مردم جاهليت (كه اهل غارت و چپاول بودند) هرگاه مىخواستند به جائى به غارت روند ، به يكديگر مىگفتند : »اشرق ثبير« (كوه ثبير روشن شد) ، يعنى نزديك است خورشيد طلوع كند برخيزيد به غارت رويم . (بحار:267ج�99)
-
جابلقا و جابرسا
دو شهر افسانهاى . از افلاطون و برخى ديگر از حكما نقل شده كه اين دو شهر روى همين زمين ولى در اقليم هشتم كه از ديد ما پنهان است ميباشند با تفاصيلى كه در جاى خود ذكر شده .
در كتاب منتخب البصائر حديثى از امام جعفر صادق (ع) روايت شده كه در مشرق شهرى بنام جابلقا و در مغرب شهر ديگرى بنام جابرسا وجود دارد . با مطالبى كه در آن حديث آمده و بايد علم آن را به اهلش واگذار نمود . حديث در جلد 57 صفحه 334 بحار الانوار است .
در سخنان امام مجتبى (ع) نيز نام اين دو شهر آمده چنانكه از آن حضرت نقل است كه فرمود : اگر از جابلقا تا جابرسا در جستجوى مردى باشيد كه جدش محمد(ص) باشد جز من و برادرم حسين(ع) نخواهيد يافت . (حبيب السير)
-
جُحفَة
جائى است ميان مكه و مدينه كه ميقات اهل شام است (منتهى الارب) ياقوت آرد : قريهاى بزرگ بوده و منبرى داشته كه در راه مدينه به مكه در چهار ميلى واقع بوده است . اين قريه ميقات مردم مصر و شام است اگر از مدينه عبور نكنند ، و اگر از آنجا بگذرند ميقات آنان ذوالحليفة است . اسم اين قريه مهيعه بود و بعدها به واسطه سيلى كه در آن ديار آمد و مردم آنجا را آب برد آن را جحفه ناميدند (چنين سيلى را به عربى سيل جحاف گويند) هم اكنون (عصر ياقوت) آنجا ويران است . از آنجا تا ساحل البحار سه منزل و فاصله آن تا اقرن كه موضعى از بحر است شش ميل و از آنجا تا مدينه شش منزل و از آنجا تا غدير خم دو ميل راه است . سكرى گويد : جحفه در سه منزلى مكه در راه مدينه واقع است و اولين غور مكه است و همچنين است از وجه ديگرى به ذات عرق و اول ثغر از راه مدينه نيز جحفه است . جرير در ابيات زير هاء را حذف كرده و آن را غور قرار داده است : قد كنت اهوى ثرى نجد و ساكنه
-
فالغور ، غوراً به عُسفان و الجحف
لما ارتحلنا و نحو الشام نيّتنا
قالت جعادة : هذى نيّةٌ قذف كلبى گويد : عمالقه ، بنوعقيل يعنى برادران عاد بن رب را بيرون راندند و آنان وارد جحفه شدند كه در آن زمان مهيعه نام داشت ، سپس سيلى آمد و آن را آب برد و به همين جهت آنجا را جحفة ناميدند و وقتى كه پيغمبر (ص) وارد مدينه شد به آن شهر وبا آمد و ياران حضرت تب كردند پس رسول (ص) اين دعا را خواند : »اللهم حبب الينا المدينة كما حببت الينا مكة او اشد و صحّحها و بارك لنا فى صاعها و مدها و انقل حمّاها الى الجحفة« . در روايت ديگر نقل شده كه رسول (ص) در يكى از مسافرتها شب خوابيد چون بيدار شد ياران خود را بيدار كرد و گفت : تب به صورت زنى از من رد شد و به سوى جحفه رفت . (معجم البلدان)
-
جُمعه
به سكون ميم به معنى هفته و به ضم ميم نام يكى از روزهاى هفته است كه در جاهليت آن را عروبه مىناميدند و گويند نخستين كسى كه اين روز را جمعه ناميد كعب بن لوى بن غالب يكى از اجداد پيغمبر اسلام بود .
از حضرت رسول (ص) روايت شده كه روز جمعه سيد روزها و از روز اضحى و فطر افضل است و در آن پنج امتياز است : آدم در اين روز به زمين فرود آمد و در آن وفات نمود ، و در آن ساعتى است كه بنده در آن ساعت چيزى از خدا نخواهد جز اينكه به وى عطا كند مگر اينكه چيز حرامى را از خدا بخواهد ، و هر ملك مقرب و هر آسمان و زمين و هر بادى و كوهى و بر و بحرى در اين روز بيمناكند كه قيامت بپا گردد .
امام صادق (ع) فرمود : بسا شود كه مؤمن از خداوند حاجتى بخواهد و خداوند اجابت آن را تا روز جمعه به تأخير افكند تا مشمول لطف خاص خدا در آن روز گردد . و فرمود : كسى كه در روز جمعه بميرد از فشار قبر ايمن باشد .
نبى اكرم (ص) فرمود : بهترين روزى كه خورشيد بر آن تابيده روز جمعه است .
امام صادق (ع) فرمود : اف بر مسلمانى كه در هفته روز جمعه را دست از كار نكشد و آن روزش را به سؤال مسائل دينى اختصاص ندهد .
و فرمود : در شب جمعه از گناهان اجتناب كنيد كه گناه در آن مضاعف است چنانكه كار نيك نيز دو چندان حساب شود و هر كه در شب جمعه ترك گناه كند خداوند گناهان گذشتهاش را صرف نظر نمايد و به وى گفته شود : عمل را از سر گير ، و هر كه در شب جمعه به گناه با خدا در ستيز آيد خداوند بر همه اعمال مادامالعمرش او را مؤاخذه كند و بدين گناه بر عذابش بيفزايد ...
پيغمبر (ص) فرمود : چون جمعه شود مقدارى ميوه و گوشت جهت خانوادهتان تحفه كنيد كه آنها به فرارسيدن جمعه خوشنود باشند .
امام صادق (ع) فرمود : چون بخواهيد عمل نيكى از قبيل صدقه و روزه و مانند آن انجام دهيد مستحب است كه در روز جمعه باشد كه عمل در آن روز دو چندان است .
و از آن حضرت نقل است كه فرمود : خداى را بر هر مكلفى حق است كه در هر جمعه سبيل و ناخن خود را كوتاه نموده و مقدارى عطر استعمال كند . (بحار:32ج�59)
پيغمبر (ص) فرمود : خداوند در روز جمعه ششصد هزار نفر را از آتش آزاد سازد كه همه مستحق دوزخ بوده باشند . (بحار:283 - 268ج�89 و 36ج�59)
-
سوره جمعه«
شصت و دومين سوره قرآن ، مدنيّه و مشتمل بر 11 آيه است . از امام صادق (ع) روايت شده كه فرمود : بر هر مؤمن كه پيرو ما باشد لازم است كه شب جمعه در نماز خود سوره جمعه و سبحاسم ربّك الاعلى و در نماز ظهر جمعه و منافقون بخواند و چون بدين دستور عمل كند چنان باشد كه عمل پيغمبر (ص) را انجام داده باشد و پاداش او بر خدا بهشت خواهد بود . (مجمع البيان)
-
غسل جمعه«
مستحب مؤكد و برخى آن را واجب دانستهاند . از حضرت باقر (ع) رسيده كه غسل جمعه واجب است . و از حضرت رضا(ع) آمده كه اگر در روز جمعه غسل از دستت برود روز شنبه آن را قضا كن . امام صادق (ع) فرمود : در روز جمعه غسل را از دست مده مگر اينكه بيمار باشى و غسل تو را زيان زند . و فرمود : غسل جمعه را ترك نكند جز فاسقى . در وصيت پيغمبر (ص) به على (ع) آمده كه اى على بر هر كسى است كه در هفته يك روز آن را غسل كند پس در هر جمعه غسل بكن گرچه آب را به بهاى توشه آن روزت فراهم كنى و آن روز را گرسنه بمانى كه هيچ عمل مستحب بزرگتر از آن نباشد . (سفينة البحار)
از حضرت رضا (ع) روايت است كه فرمود : علت تشريع غسل عيد و جمعه و ديگر اغسال تعظيم نمودن بنده است خداوندگار خويش را كه جهت طلب آمرزش گناهان خود با خداوندى بزرگ و عظيمالشأن مواجه است . و ديگر اينكه تا مسلمانان را عيدى مشخص بود و در حال ذكر خدا اجتماع نموده و به گراميداشت آن روز و امتياز آن روز خود را پاكيزه سازند . (بحار:94ج�6)
-
»نماز جمعه«
اين نماز در اصل از نمازهاى واجب اسلامى است و در كتاب و سنت بسى بر آن تأكيد شده و در حديث ، حج مساكين و تارك آن در سه جمعه به منزله منافق شمرده شده و در عصر حضور معصوم به اجماع شيعه واجب عينى ولى در عصر غيبت با اجتماع شرائط چون امام عادل و وجود نصاب حداقل پنج نفر مرد و شرائط ديگر برخى از فقها آن را واجب عينى و برخى تخييرى بين آن و نماز ظهر و عده اندكى آن را حرام دانستهاند .
و آن دو ركعت است با حمد و يكى از سور قرآن و افضل سوره جمعه است در ركعت اول و منافقون در ركعت دوم كه بايد هنگام زوال آفتاب انجام گيرد پس از دو خطبه مشتمل بر حمد و ثناى پروردگار و درود بر حضرت رسالتپناه و وعظ و ارشاد و خواندن يكى از سور خفيفه قرآن ، و برخى تقديم دو خطبه را بر وقت ظهر جايز دانستهاند . (كتب فقهيه)
مرحوم طبرسى در مجمعالبيان گويد : به نقل تاريخ نخستين نماز جمعه كه پيغمبر(ص) ادا نمود هنگامى بود كه از مكه به مدينه هجرت نمود و پنج روز در محله قبا اقامت كرد و سپس روز جمعه به مدينه در كوى بنىسالم رفت و آنجا در مسجد نوبنياد آنها نماز جمعه برگزار نمود ... (بحار:232ج�89)
از حضرت رسول (ص) روايت شده : چهار كسند كه (گناهانشان بخشوده شده و) بايد عمل را از سر گيرند : بيمار چون بهبودى يابد و مشرك كه مسلمان شود و حاج هنگامى كه از عمل حج فراغت يابد و كسى كه از نماز جمعه بازگردد بدين شرط كه وى به انگيزه ايمان به خدا و به حساب خدا آن را انجام داده باشد . (بحار:289ج�68)
امام صادق (ع) فرمود : نماز جمعه بايستى به امام عادل انجام پذيرد .
در حديث آمده كه امام سجاد (ع) با پيشوايان جور و ظلم به تقيه نماز جمعه مىخواند ولى آن را به چيزى نمىگرفت و بعداً نماز ظهر خود را مىخواند . (بحار:255ج�89)
امام باقر (ع) فرمود : خداوند عز و جل ... اين نماز را از نه گروه ساقط نموده : كودك و پير و ديوانه و مسافر و برده و زن و بيمار و كور و كسى كه تا محل برگزارى جمعه دو فرسخ فاصله داشته باشد . و بايستى حمد و سوره در اين نماز بلند خوانده شود و غسل در آن واجب است و بر امام است كه دو قنوط بخواند ، نخست در ركعت اول پيش از ركوع و قنوط دوم در ركعت دوم پس از ركوع .
اميرالمؤمنين (ع) فرمود : در حال خطبه (جمعه) نبايد سخن گفت و همچنين نبايد به اين سو و آن سو نگاه كرد جز در حدى كه در حال نماز جايز است .
از امام باقر (ع) روايت است كه خطبه جمعه بايد ايستاده ادا نمود . (بحار:182ج�89)
محمد بن مسلم گويد : از امام (ع) راجع به خطبه جمعه سؤال كردم فرمود : ... امام پس از اذان به منبر مىرود و به خطبه مىپردازد و تا گاهى كه امام بر منبر است نبايد كسى مشغول نماز بشود و سپس (بعد از خطبه اول) امام بر منبر مىنشيند به اندازه خواندن قل هواللَّه احد . سپس برمىخيزد و خطبه ديگر را آغاز مىكند و پس از آن به نماز مىپردازد و در ركعت اول سوره جمعه و در دوم منافقون مىخواند .
و در حديث ديگر از امام باقر (ع) آمده كه در خطبه اول حمد و ثناء پروردگار و سفارش به تقوى و موعظه و خواندن يكى از سور قرآن و مسئلت از درگاه احديت و درود بر پيغمبر (ص) و دعا براى مؤمنين و مؤمنات مىباشد و سپس امام لحظاتى مىنشيند و سپس براى خطبه دوم برمىخيزد و اين خطبه مشتمل است بر حمد و ثناى خداوند و سفارش به تقوى و صلوات بر محمد و آل و نام بردن همه ائمه عليهم السلام و دعا براى تعجيل فرج و آخرين كلامش اين آيه باشد »ان اللَّه يأمر بالعدل و الاحسان ...« .
و در حديث ديگر آمده كه مستحب است امام در حال خطبه به شمشير يا كمان يا عصائى تكيه زند . (وسائل:5 ابواب صلوة الجمعة)
-
چاهزمزم
چاه معرف در مسجدالحرام به مكه . به »زمزم« رجوع شود .
چاه مبارك مشهور ، به كنار خانه كعبه شرّفها اللَّه . در وجه تسميه آن اقوالى است ، صحيحتر آن كه اين نام مرتجل وبى سابقه تناسب با كلمه ديگرى باشد .
در فضيلت اين آب رواياتى از حضرات معصومين نقل شده است ، معروفترين آنها اين جمله از رسول خدا (ص) است : »ماء زمزم لما شرب له« : آب زمزم براى هر حاجتى است كه به نيت برآورده شدن آن نوشيده شود . (معجم البلدان)
از امام صادق (ع) روايت است كه چون ابراهيم (ع) را خداوند فرمان حج وتجديد بناى كعبه داد وبه اتفاق فرزندش اسماعيل راهى مكه شد هنگامى كه به آنجا رسيد كعبه را ويرانهاى يافت كه جز آثارى از آن بجا نمانده بود ولى پايههايش محفوظ بود ، آب در آن سرزمين كمياب بود ، حاجيان آنجا را طواف مىنمودند ولى از كمى آب در مضيقه بودند .
اسماعيل كه قرار بود در آنجا بماند به پدر از كمى آب شكوه نمود ، به ابراهيم (ع) وحى آمد كه چاهى را در كنار كعبه حفر كن ، وى همين چاه زمزم را به كمك جبرئيل حفر نمود . (سفينة البحار)
از حضرت رسول (ص) روايت شده كه آب زمزم شفاى هر دردى است .
از اميرالمؤمنين (ع) آمده كه آب زمزم بهترين آب روى زمين است . از امام صادق (ع) نقل است كه پس از هجرت پيغمبر (ص) به مدينه آب زمزم را برايش به هديه مىآوردند . (بحار:244ج�99)
اين چاه ، ساليانى به روزگار اسماعيل وهاجر مورد بهرهبردارى حاجيان وساكنين حرم مكه بود ، اما پس از مدّتى بخشكيد وروزگارى همچنان خشكيده ومتروك بود ، تا زمان عبدالمطلب ، كه مجددا آن را حفر نمود ، واز آن پس مورد اهتمام سلاطين وملوك بود ، ابوجعفر منصور وپس از او مأمون آن را توسعه وتعميق نمود ، لازال تاكنون اين چاه مورد عنايت زعما وتقديس عامّه است . (دائرة المعارف قرن عشرين به قلم فريد وجدى)
-
چبيره
مراحل تبديل مربع به دايره در ايجاد گنبدها
-
حاير
اسم فاعل از حيرت، سرگشته، سرگردان. جاى پست. نام مرقد مطهر حضرت ابى عبداللَّه الحسين (ع) و بدين جهت آن را حاير گويند كه چون بدستور متوكل عباسى آب بر آن بستند كه خراب شود آب بطبيعت خود بسوى قبر ميرفت ولى بازدارندهاى آن را بازميداشت و آب حيران بود و سرانجام بسان ديوار گرد قبر بايستاد و محوطه قبر همچنان خشك بماند. (نزهة القلوب)
از حضرت صادق (ع) روايت شده كه محل قبر امام حسين (ع) بيست ذراع در بيست ذراع باغى است از باغهاى بهشت و در آن است راه عروج به آسمان كه هر پيامبر مرسل و هر ملك مقرب پيوسته از خداوند اجازه زيارت آن حضرت را ميطلبند و فوجى ببالا ميروند و فوجى سرازير ميگردند.
محمد بن مسلم گويد: از امام باقر (ع) و امام صادق (ع) شنيدم كه فرمود: خداوند عزوجل به عوض شهادت امام حسين (ع) مقرر فرمود كه امامت در نسل او باشد و در تربتش شفا ، و به كنار قبرش دعا مستجاب بود و مدت رفت و برگشت زائرانش از عمرشان بحساب نيايد. ابو شبل گويد: به امام صادق (ع) عرض كردم: چه ميفرمائيد درباره زيارت قبر امام حسين (ع)؟ فرمود: آن بزرگوار را زيات كن و نمازت را در آنجا تمام بخوان. عرض كردم: برخى همكيشان ما نظرشان اينست كه بايد شكسته خواند؟! فرمود: ضعفا چنين كنند.
امام باقر (ع) به مردى فرمود: اى فلان چه مانع است ترا كه چون حاجتى برايت پيش آيد كنار قبر حسين صلوات اللَّه عليه رفته و چهار ركعت نماز بخوانى و حاجت خويش را در آنجا از خدا بخواهى كه نماز واجب در آن بقعه معادل يك حج و نماز نافله مطابق يك عمره است. (بحار:84 -60ج�10)
ابو هاشم جعفرى گويد: در موقعى كه امام هادى (ع) بيمار بود بمن فرمود: كسى را بجوى كه بحاير امام حسين (ع) رفته مرا دعا كند. عرض كردم: آخر شما خود حائريد چه نياز كه بحاير امام حسين متوسل گرديد؟! فرمود: آنجا محل استجابت دعا است چنانكه خداوند پيغمبرش را امر ميكند كه بعرفات رود و در آنجا دعا كند بدين سبب كه عرفات محل استجابت دعا است. (بحار:224 ج� 50)
-
حِجر اسماعيل
زمينى كنار كعبه از سمت شمال و متصل به آن، كه حطيم گرداگرد آنست و دو در بسوى ركن عراقى و ركن شامى دارد و بضميمه خانه آن را طواف كنند و برخى آن را جزء خانه دانند و بنقلى حضرت ابراهيم آن را ضميمه كعبه ساخته، ابن زبير آن را جزء كعبه ساخت ولى حجاج آن را دوباره بصورت فعلى كه وضع نخستين آنست درآورد. (دهخدا)
از امام صادق (ع) روايت شده كه حجر خانه اسماعيل بوده و قبر هاجر و اسماعيل در آنست.
و از آن حضرت آمده كه در ميان حجر كنار ركن سوم دخترانى باكره از حضرت اسماعيل مدفونند.
نيز از آن حضرت نقل شده كه چون اسماعيل مادرش را در آن بخاك سپرد ديوارى بدور آن بنا كرد كه پايمال طائفان نگردد.
در حديث ديگر است كه آنجا گورستان جمعى از پيامبران است و چندى جايگاه گوسفندان اسماعيل بوده. معاويه بن عمار گويد: از امام صادق (ع) پرسيدم آيا حجر جزء خانه است يا قسمتى از خانه را اشغال نموده؟ فرمود: نه، حتى باندازه آنچه كه از ناخن بچينند، ولى بجهت اينكه اسماعيل و مادرش در آن مدفونند ديوارى گرداگرد آن كشيده شده. (بحار:117 ج�12 و 230 ج� 99)
-
حُجرَة
اتاق، غرفه. ج : حجرات. بدين جهت حجره گويند كه خفته در خود را ستر كند، از تحجير بمعنى ستر و پوشيدن. (المنجد
-
حُجون
كوهى است كنار مكه كه قبرستان مكه در آنجا است. از حضرت رسول (ص) روايت است كه فرمود: كسانى هستند كه (آنچنان در مخالفت با من اصرار ميورزند كه) اگر به آنها بگويم به حجون مرويد به آنجا خواهند رفت گرچه كارى در آنجا نداشته باشند. (كنز العمال: 44146)
از امام صادق (ع) روايت شده كه چون ابو طالب وفات كرد جبرئيل بر پيغمبر (ص) نازل شد و به وى گفت: از مكه بيرون رو كه ديگر در اينجا يار و مددكارى ندارى و جمعيّت قريش بقتل تو هماهنگ شدهاند. پس حضرت از مكه فرار و به كوه جحون در حوالى مكه پناه برد. (بحار: 14 ج� 19)
-
حُدَيبِيَّة
ام موضعى بدو فرسنگى يا نه ميلى مكه، و آن نام چاهى يا نام درختى خميده است كه بدانجا بود، و غزوه حديبيه رسول (ص) بسال ششم هجرت و نوزدهم بعثت بدانجا روى داد.
در ذيقعده اين سال رسول گرامى اسلام بقصد عمره عازم مكه گشت و از مسجد شجره احرام بست و هفتاد شتر بهر قربانى با خود داشت و از مسلمانان هزار و پانصد يا هزار و چهار صد تن ملازم ركاب آن حضرت بودند و از زنان ام سلمه در خدمت بود و چون خبر بمشركين مكه رسيد متفق شدند كه نگذارند آن حضرت وارد مكه شود، و بقولى خالد بن وليد را با سپاهى به پيشباز فرستادند كه آن حضرت را از مسير بازدارد و از اين رو پيغمبر (ص) راه خويش را به سمت راست منحرف ساخت تا در حديبيه بر سر چاهى كه اندك آبى داشت لشكرگاه كرد و به اندك زمانى آب چاه تمام شد، مسلمانان بنزد رسول (ص) شكايت بردند، حضرت تيرى از تركش خود بيرون كرد و بچاه افكند و بقولى آب وضوى خود را در چاه ريخت چندان آب از چاه بجوشيد كه آنها بكنار چاه مينشستند و از آن آب برميگرفتند. بالجمله مردم قريش بديل بن ورقاء خزاعى را بنزد آن حضرت فرستادند كه ما نتوانيم با سوابق دشمنى كه ميان ما و شما است ترا اجازه ورود بمكه دهيم و در اين صورت ما در برابر اعراب قبايل كه با ما در جنگ با شما هم پيمان بودهاند شرمسار گرديم. حضرت در پاسخ فرمود: ما جز بقصد عمره بدينجا نيامدهايم، عمره را بانجام رسانده شتران خويش را قربان كنيم و بازگرديم. ديرى نشد كه پيك دوم قريش عروة بن مسعود ثقفى سر رسيد، حضرت آنچه با بديل فرمود با وى گفت، عروه در نهان اصحاب پيغمبر (ص) را نگران بود و حشمت پيغمبر را در چشم آنها مشاهده مينمود و چون بنزد قريش بازگشت گفت: اى مردم بخدا سوگند كه من بدرگاه كسرى و قيصر و نجاشى شدهام هيچ پادشاه در نزد رعيت و سپاهش به اين عظمت نبوده است، آب دهن نيفكند جز آنكه اصحاب به روى و بدن خويش مسح كنند و چون وضو بسازد جهت ربودن آب وضويش بر سر يكديگر برآيند و اگر موئى از رويش بيفتد از بهر بركت برارند و با خود دارند و چون كارى فرمايد هر يك از ديگرى سبقت جويد و چون سخن گويد آواز خود را نزد او پست كنند. اينك وى از شما چيزى تقاضا نموده، صلاح شما را در آن مىبينم كه آن را بپذيريد؛ سوگند بخدا سپاهى در كنار او ديدم كه جان فدا كنند تا بر شما پيروز آيند.
پيغمبر (ص) عثمان را بمكه فرستاد كه قريش را از عزم خويش آگاه سازد، وى بمكه رفت و ده تن از مهاجران نيز از پس او بدانجا شدند، ناگاه خبر رسيد كه عثمان با آن ده تن در مكه كشته شدند، شيطان اين خبر را در ميان لشكر اسلام منتشر ساخت، پيغمبر (ص) فرمود: از اينجا بازنگردم تا سزاى قريش را ندهم، و در پاى درخت سمره كه در آن موضع بود بنشست و از اصحاب به آمادگى بجنگ تا آخرين نفس بيعت گرفت و اين بيعت را بيعت رضوان گفتهاند زيرا خداى تعالى در سوره فتح فرموده: »لقد رضى اللَّه عن المؤمنين اذ يبايعونك تحت الشجرة« قريش را از اين بيعت رعبى عظيم در دل افتاد.
-
بالجمله نه پيغمبر (ص) جنگ با مشركان را در آن شرائط بسود و صلاح اسلام و مسلمين ميديد و نه مشركان جرأت آغاز نبرد داشتند تا سرانجام مردم قريش سهيل بن عمرو و حفص بن احنف را با پيام پيشنهاد صلح بنزد رسول (ص) فرستادند و حضرت موافقت نمود و مقرر گشت كه شرائط صلح را مكتوب دارند، پيغمبر على را بخواند و فرمود: بنويس »بسم اللَّه الرحمن الرحيم« سهيل گفت: من رحمن را ندانم چيست تو بنويس: »بسمك اللهم« مسلمانان برآشفتند و گفتند: ما جز بنوشتن »بسم اللَّه الرحمن الرحيم« موافقت نكنيم. پيغمبر (ص) فرمود: اشكالى ندارد بنويس »بسمك اللهم« اين پيمانى است كه ميان محمد رسول خدا. سهيل گفت: اگر ما ترا رسول خدا ميدانستيم ترا از زيارت خانه خدا بازنمىداشتيم و نه هرگز بجنگ تو برمىخواستيم، تو بنويس محمد بن عبداللَّه. حضرت بعلى فرمود: رسول اللَّه را از نامه محو ساز. على عرض كرد: دست مرا ياراى آن نيست كه »رسول اللَّه« را محو نمايم. حضرت خود بدست خويش اين كلمه را حك نمود و فرمود: بنويس: اين عهد نامهاى است كه ميان محمد بن عبداللَّه از يكسو و سهيل بن عمرو از سوى ديگر گذشت و بر اين تسالم نمودند كه تا ده سال (و بروايتى سه سال) ميان مسلمانان و مشركان مكه جنگى نباشد تا مردم در امن و امان زندگى كنند و بساز زندگى بپردازند و هر مسلمان كه از مدينه بمنظور اداى حج يا عمره يا تجارت بمكه رود جان و مالش در امان باشد و هر يك از مشركان مكه كه بمدينه رود يا از آنجا بشام جهت كار و تجارت بگذرد جان و مالش ايمن باشد و هر يك از كفار كه بدين اسلام گرايد مشركان مزاحمش نشوند و هر كس بعهد قريش درآيد مسلمانان متعرضش نگردند و سال آينده محمد حج و عمره را بدون سلاح جز سلاح مسافر قضا كند اما مسلمانان بيش از سه روز در مكه نمانند و محمد هيچ فرد مكى را خواه مشرك و خواه مسلمان به پناه نپذيرد ولى اگر فردى از مدينه بى اذن ولى خويش بمكه رفته و به آنجا پناه برد مردم مكه مجاز باشند او را بپذيرند.
برخى مسلمانان از اين عهدنامه دلتنگ شدند و جمعى را خاطر مشوش كه چرا خواب پيغمبر كه بزيارت خانه رفته و عمره گذاشته و كليد خانه بدست داشت راست نيامد و مكه فتح نگشت. عمر بن خطاب اين سخن از دل بزبان آورد و گفت: »ما شككت فى نبوة محمد قط كشكّى يوم حديبيه« پيغمبر (ص) فرمود: من رسول خدايم و كار جز بحكم خدا نكنم. عمر گفت: تو ما را گفتى بزيارت كعبه رويم و عمره گذاريم چه شد؟ پيغمبر (ص) فرمود: هيچ گفتم امسال اين كار صورت پذيرد؟ گفت: نه. فرمود: پس چرا ستيزه كنى؟ غم مدار كه زيارت كعبه خواهى كرد و طواف خواهى نمود كما قال اللَّه تعالى: »لقد صدق اللَّه رسوله الرؤيا بالحق«. (مجمع البيان و منتهى الآمال)
-
حِرا
كوهى است بمكه در سه ميلى آن از سمت شمال مشرف بر منى كه پيغمبر پيش از بعثت مدتى در آن كوه بعبادت مشغول بود و نخستين وحى در آنجا بر حضرتش نازل شد.
-
حَرَّة واقِم
يكى از دو سنگستان مدينه، و آن حرّه شرقيه باشد، و وقعه حره بدينجا بود.
-
حَروراء
روستائى است بظاهر كوفه يا در دو ميلى آن كه خوارج ابتدا در آن گرد آمدند.
نقل است كه چون خوارج علم مخالفت با على (ع) برافراشته جهت تشكل خود در آنجا گرد آمدند على (ع) ابن عباس را بنزد آنها گسيل داشت كه آنها را نصيحت كند ولى مفيد نيفتاد و چون برگشت حضرت از او پرسيد: آنها را چگونه يافتى؟ ابن عباس گفت: بخدا سوگند ندانستم اينها چيستند. فرمود: منافق بودند؟ گفت: بخدا قسم چهره چهره منافق نبود كه آثار سجود به پيشانيشان نمايان بود، قرآن ميخوانند و آن را تفسير ميكنند... (بحار: 8 قديم ج� 553)
-
حَزورة
موضعى بمكه نزديك باب الحناطين. نام بازارى بمكه كه هنگام بزرگ كردن مسجد الحرام بداخل آن افزوده گشت. (معجم البلدان)
-
حَضرَموُت
سرزمينى است شرقى عدن نزديك دريا. چون قوم ثمود بر اثر نافرمانى و سركشى مورد خشم خدا قرا رگرفته و بيشتر آنها بهلاكت رسيدند پيغمبر آنها صالح به اتفاق مؤمنان قوم بسرزمين حضرموت هجرت نمودند و محض ورود به آنجا وى چشم از جهان فرو بست و از اين جهت آنجا را حضرموت گفتند كه محض حضور او در آنجا موتش فرا رسيد.
به »برهوت« نيز رجوع شود.
-
حمراء الاسد
موضعى است هشت ميلى مدينه و نام يكى از غزوات رسول(ص) كه بسال سوم هجرت در اين سرزمين اتفاق افتاد. پس از جنگ احد كه مشركين از مدينه بسوى مكه رهسپار بازگشت شدند پيغمبر (ص) از بيم آنكه مبادا آنها از نو ساز بازگشت كنند و به شهر شبيخون زنند بلال را فرمود: ندا كند همه كسانى كه در احد حضور داشتهاند گرچه مجروح باشند آماده شوند. پس همه مجهز شده علم جنگ بدست على (ع) داد و تا حمراء الاسد از پى كفار تاختند و در آنجا چند روز بماندند و پس از آن مراجعت نمودند و در بازگشت معاوية بن مغيره اموى و ابو عَزّه جُمَحِى را دستگير و بمدينه آوردند و پيغمبر (ص) دستور داد ابو عزّه را كه در بدر اسير شده بود و عهد بسته بود كه از آن ببعد عليه مسلمانان اقدامى نكند ولى بعهد خود وفا ننموده بود بقتل رساندند و هرچه اين بار التماس كرد مفيد نيفتاد و حضرت فرمود: مؤمن از يك سوراخ گزنده دو بار گزيده نشود. (منتهى الآمال)
-
حنيفيّة
عقيده نيكو و مذهب حق. زراره گويد: از امام باقر (ع) پرسيدم: »حنيف« كه در آيه »حنفاء للَّه غير مشركين به« آمده مراد از آن چيست؟ فرمود: همان فطرت است كه در نهاد بشر سرشته شده، خداوند مردم را خوى خداشناسى داده است. (بحار: 279 ج� 3)
امام صادق (ع) فرمود: »الحنيفية هى الاسلام«. (بحار: 281 ج� 21)
-
حُوريث
كوهى است در سرزمين مدين و آن جائى است كه نخستين بار خداوند در آنجا با موسى سخن گفت. (بحار:110 ج� 90)
«« در جهان هیچ چیز بهتر از راستی نیست »» پاسخ با نقل قول
-
خالدات
نام شش جزيره است برابر شهرهاى مغرب و بنام »جزاير سعادت« نيز معروفند فاصله جزاير خالدات را از ساحل اقيانوس ده درجه مىگفتند و از خط استواء ميان 27 درجه و نيم تا 29 درجه و نيم عرض شمالى در سواحل غربى افريقا واقعاند و طول غربى آنها نسبت بپاريس از حدود 15 درجه و نيم تا 20 درجه و نيم تخمين زده شده است. (التفهيم بيرونى متن و حاشيه : 173)
حمداللَّه مستوفى در نزهة القلوب مىآورد: طول اقاليم از آنجا (از جزائر خالدات) شمارند و بعضى از ساحل مغرب گيرند از جزاير خالدات تا ساحل مغرب يكدرجه از آن كمتر بود. (نزهة القلوب حمد اللَّه مستوفى:237ج�3)
-
خانقاه
خانهاى كه درويشان و صوفيان در آن گرد آيند و مراسم خاص برگزار كنند. معرّب »خانگاه« و مركب از »خانه« و »گاه« است، نظير »منزلگاه«.
بناى خانقاه و اختصاص آن به محل تجمع صوفيان، امرى مستحدث است و معلوم نيست آغاز آن كى و كجا بوده، ولى خود صوفيان، آن را بصفه (سكوى) كنار مسجد الرسول (ص) - در آغاز هجرت - كه مسلمانان تازه وارد اگر در شهر مدينه آشنائى نداشتند موقتا در آنجا بناچار سكنى مىگزيده، ربط مىدهند؛ در صورتى كه صفه يك منزلگاه موقت بيش نبوده، و خانقاه محل برگزارى مراسم ويژه صوفيان و مركز تجمع آنها تحت عنوان بناى مذهبى مىباشد!! به نقلى اولين خانقاه در يرمله شام و بقولى در قرن دوم هجرى مقارن با زمان سفيان ثورى بنا شده است.
-
خَوَرنَق
نام قصرى معروف در عراق عرب به ظَهر كوفه كه نعمان بن منذر (يا نعمان بن امرؤالقيس) از ملوك لخم ، براى يزدگرد اول (يا بهرامگور) بساخت ، اين كاخ با كاخ سدير كه نزديك آن بود ، در اشعار شعراى جاهلى آمده و از عجايب سىگانه جهان شمردهاند . خورنق معرّب »هوورز« (= داراى بام زيبا) يا »خورنر« (= جاى سور و ضيافت) يا »خورنگه« (= جاى نشستن به طعام خوردن) است .
-
خَيف
نام مسجدى معروف در منى.
از امام صادق (ع) سؤال شد: به چه مناسبت (مسجد) خيف را خيف ميگويند؟ فرمود: زيرا هر جاى مرتفع كه در جلگهاى باشد عرب آن را خيف گويد و خيف در (جلگه) منى محلى مرتفع است.
در حديث آمده كه : »در مسجد خيف هفتاد هزار پيغمبر نماز گزارده و مستحب است كه حاجيان تا گاهى كه در منى ميباشند نمازهاى خود را در آن مسجد برگزار كنند«. (بحار:347 - 271ج�99)
»خطبه پيغمبر در مسجد خيف«
امام صادق (ع) فرمود: »حضرت رسول(ص) در حجة الوداع خطبهاى بدين مضمون در مسجد خيف ايراد نمود: بسم اللَّه الرحمن الرحيم، خدا يارى كند بندهاى را كه سخن مرا بشنود و آن را محفوظ دارد و به كسى كه نشنيده برساند. اى مردم! حاضران به غايبان برسانند زيرا بسا حامل دانش كه خود دانشمند نباشد و بسا دانشمند كه مطلبى را به دانشمندتر از خود برساند. سه چيز است كه دل هيچ مسلمان در مورد آن سه خيانت نكند: خالص ساختن عمل براى خدا، و خيرخواه رهبران مسلمين بودن و در جمع مسلمين و در ميان انجمن آنها حضور داشتن چه (دين و) دعوت مسلمانان (دعوتى جهانى است كه بخود آنها اختصاص ندارد و) شامل ديگران نيز ميشود (لذا بايستى شكوه خويش را در گردهمائى حفظ كنند كه چشمگير ديگران باشند)، مؤمنان همه با يكديگر برادر و خونهاشان با هم برابر، يكى را بر ديگرى امتيازى نبود و در برابر ديگران يكدست و يك جهتند، دون رتبهترين آنها مسئول حفظ تعهدات آنها است«. (بحار:69ج�27)
-
دار النّدوة
خانهاى بود كه از قصّى بن كلاب بجا مانده بود و تا قبل از فتح مكه مركز تجمع سران قريش و محل مشورتها و تصميم گيرى هاى آنان بود.
-
ذات اطلاع
نام منطقهاى در شام. پيغمبر اسلام (ص) به سال هشتم هجرى كعب بن عمير را در رأس سپاهى بدانجا به منظور ابلاغ پيام اسلام فرستاد كه وى و همراهانش همه به قتل رسيدند. (بحار:184ج�21)
-
ذات الامر
موضعى در حوالى مدينه طيبه كه يكى از غزوات رسول خدا (ص) در آن واقع شد .
بلعمى در ترجمه طبرى آرد، در ذكر خبر غزو ذات الامر و كشتن كعب بن الاشرف : پس به نزديك پيغمبر (ص) خبر آوردند كه گروهى از عرب از بنى سليم و بنى غطفان گرد آمدهاند به جايگاهى كه ذى امر خوانند . پس آن حضرت ترسيد كه ايشان بر مدينه شبيخون كنند و بر پنج روزه راه بودند از مدينه. پيغمبر (ص) اول ماه صفر بر ايشان تاختن كرد و ايشان چون خبر آمدن او بشنيدند ، بگريختند . و چون پيغمبر (ص) به آنجا رسيد كس را نيافت و آخر ماه صفر به مدينه باز آمد و به ماه ربيع الاول در مدينه ببود و بدين ماه اندر، دختر خود را - نام او امكلثوم - به زنى به عثمان داد ، كه رقيه نمانده بود و اين دختر ديگر بدو داد و عثمان به دو دختر داماد آن حضرت بود ، پس به ماه ربيعالاول كس فرستاد كه كعب بن الاشرف را بكشتند ، كه از وى بسيار آزارها داشت و بىحرمتيها كرده بود و گفته بود ، و اين كعب بن اشرف مردى بود از جهودان بنىالنضير و مهتر و سخن روا بود و بر آن حصار بنى النضير حكم داشتى و خرماستانى داشت و او را هر سال گندم بسيار آمدى و خرما بسيار و مردمان را به سلف دادى و خواسته بسيار ازين معاملت كرده بود ؛ و مردى بود فصيح شاعر كه پدرش از قبيله بنى طى بود و مادرش از بنى النضير ، و آن روز كه زيد بن حارثه از بدر به مدينه آمد به بشارت ، كعب بن اشرف در مدينه بود و زيد همى گفتى كه : »از قريش ، فلان و فلان را بكشتند« . و مهتران را نام مىبرد. كعب بن اشرف گفت: »اين نشايد بودن«. و اين همه خويشان وى بودند چون خبر درست شد، او به مكه شد و مردمان را تعزيت كرد و شعر و مرثيه گفت و پيغمبر(ص) و مسلمانان را هجو كرد و باز به مدينه آمد. و پيغمبر را خبر آمد كه او به شعر اندر، هجو گفته است. وهرگه به مدينه آمدى، گفتى: »بگرييد، تا مردمان پندارند كه محمد نمانده است، تا دين او را بقا نبود«، اين سخن به آن حضرت همى رسيد، يك روز اندر ميان انصار نشسته بود و حديث كعب بن اشرف همى كردند . پيغمبر (ص) از وى بناليد و گفت : »كيست كه تن خود به خداى بخشد و او را بكشد« ؟ . مردى از انصار - نام او محمد بن مسلمه - برخاست و گفت : »يا رسول اللَّه ! من بروم و او را بكشم«. پيغمبر (ص) بر او دعا كرد و سه روز بر آمد و آن حضرت چشم همى داشت كه برود ، و چون نرفت ، او را گفت : »چرا نرفتى« ؟! گفت : »يا رسول اللَّه ! سه روز است كه نان نخوردهام ازين غم« . گفت : »چرا ؟!« گفت : »زيرا كه زبان گروگان كردهام با تو و ترسم كه آن را وفا نتوانم كردن. كه اين كعب ، مردى بزرگ است و وى را تبع ، بسيار ؛ و به حصارى استوار اندر است« . فرمود : »تو جهد بكن . اگر بتوانى ، مبارك ؛ و اگر نتوانى، معذورى«. گفت : »يا رسول اللَّه ! مرا اندرين كار ، ياران بايد« .
مردى بود از انصار ، نام وى سلكان و كنيت او ابو نايله و با محمد بن مسلمه دوست بود و با كعب شير خورده بود و هرگه كه كعب به مدينه آمدى ، به خانه وى فرود آمدى و وى را دوست داشتى و بر وى ايمن بودى ، محمد بن مسلمه سوى وى شد و وى را ازين كار آگاه كرد و گفت : »اگر تو با من يار باشى ، اين كار بتوانم كردن و دل پيغمبر خداى را خوش كردن« . ابونايله اجابت كرد و گفت : »ديگر ياران بايد« .
پس هفت تن از انصار ، يار شدند و بنشستند و تدبير كار كردند كه چگونه كنند . چون تدبير راست شد ، به نيت رفتن بيامدند و وقت نماز خفتن ، رسول خداى (ص) را آگاه كردند كه ما مىرويم و ما را سخنانى چند بايد گفتن به غيبت تو . پيغمبر (ص) تا بقيع با ايشان برفت پس گفت: »بسم اللَّه . برويد و زود باز گرديد« .
ايشان برفتند تا بحصار كعب شدند . چون به نيم فرسنگى رسيدند ، پيش حصار ، خرماستانى بود و حصار بنى نضير ، برابر بود و گرداگرد حصار اندر ، جهودان بودند و ايشان برفتند و بشب اندر حصار كعب شدند و كعب به نو زنى كرده بود و با زن بر بام حصار خفته بود ، ابو نايله ياران را به راه بنشاند و خود با سلاح به در حصار آمد و كعب را بانگ كرد ، كعب بيدار شد و وى را بشناخت و پاسخ داد و سر فرو كرد ، ابونايله گفت : »سخنى با تو دارم« . گفت: »بدين وقت تو را با من چه سخن است« ؟! گفت: »آمدهام تا با تو مشورت كنم به كارى اندر . اگر توانى ، فرود آى و اگر نتوانى ، باز گردم«. كعب برخاست كه فرود آيد زن دامن وى بگرفت و گفت : »مشو« . كعب گفت : »اين برادر من است با من شير خورده ، و دَرِ او شب و روز بر من گشاده است و اگر من دَرِ خويش بروى ببندم ، زشت بود و من هرگز از در وى باز نگشتم« . زن گفت : »مرو كه شب است و ندانى كه چه شود« . گفت: »بر وى ايمنترم كه بر تن خويش« . زن دست از دامن او بازداشت . كعب گفت: »لو دعى الفتى بطعنة فقد اجاب« و اين مثل عرب است كه اگر جوانمرد را بكشتن خوانند ، اجابت كند . و اين مثل را كعب از گستاخى و دليرى گفت و ندانست كه آن خود ، حقيقت است و آنچه به زبانش رفت ، راست خواهد بود . پس چون از حصار بيرون شد ، ابونايله گفت : »آگاه باش اى برادر ، كه آمدن من از مدينه بدان بود كه اين محمد شوم است و در همه زمين ما قحط و تنگى افتاد و طعام نيست شد« . كعب دست به ريش فرود آورد و گفت : »من پسر پدر خويشم . شما را گفتم كه اين را خيرى نيست و اين كار وى را اصلى نيست« . ابونايله گفت : »مردمان را همه پديد آيد سخن تو و من خاصه گرسنه شدهام و به در تو آمدهام ، بدان كه تا مرا لختى گندم دهى يا خرما ، تا من به سر عيالان روم و هر چه خواهى گروگان دهم . ديگر ياران با منند ، بدين خرماستان نشسته و شرم داشتند بر تو آمدن ، كه من فراز و آمدم تا بگويم كه مرا اجابت كنى« . كعب گفت : »مرا بسى طعام نمانده است ، و ليكن نتوانم ترا بيازردن« . ابونايله گفت : »ما شب بدان آمديم تا اگر اجابت كنى ، كسى اين حال نداند« . كعب گفت : »اجابت كردمت ، و ليكن خواهم كه فرزندان به من گروگان كنى« . ابونايله گفت : »ما را رسوا خواهى كردن ميان مردمان؟ ، ما گروگان سلاحها آوردهايم تا پيش تو گروگان كنيم و سلاح ، تو را بهتر بود« . كعب گفت : »روا باشد« . ابونايله ياران را بخواند . محمد بن مسلمه با ياران فراز آمدند و با سلاحها پيش او بنشستد و حديث همى كردند ، در جمله كعب با ايشان گفت : »من شما را گفتم كه اين مرد شوم است و اين كار او بسى نپايد« . گفتند : »هر چه تو گفتى ، ما را پديد آمد« . كعب موى داشت تا گردن و آن موى بر مشك و عود كرده بود و ابو نايله هر ساعت سر او فرو كشيدى و همى بوئيدى و همى گفتى : »خوش عطريست« . چون از شب لختى بگذشت ، كعب گفت : »ازين سلاحها بر كشيد و بنهيد« . ابونايله گفت : »ساعتى درين خرماستان تماشا كنيم ، مگر اين غم كمتر شود . پس آن سلاحها تو را دهيم تا به خانه برى و فردا چهارپايان بياريم و طعام ببريم« . كعب برخاست و با ايشان برفت و حديث همى كردند . ابونايله هر زمان دست به موى فرو آوردى و بر دماغ خويش مىنهادى و آن عطر را مىستودى . چون به ميان خرماستان در شدند ، ابونايله هر دو موى او محكم بگرفت و گفت : »مدد دهيد«! محمد بن مسلمه او را نيز استوار بگرفت و حارث بن اوس نيز يارى كرد و هر سه او را بر جاى داشتند . ديگران دست به شمشير بردند و همى زدند . يكى از حصار آگاه شد و بانگ كرد و چراغ برافروختند و زنش از بام بخروشيد و ايشان او را بكشتند و برفتند . يك شمشير به غلط بر سر حارث بن اوس فرود آمده بود و خون از وى مىآمد . و ايشان چون دانستند كه او كشته شد ، دست باز داشتند و بدويدند و سوى مدينه راه برگرفتند از بيم آنكه مردمان ايشان را طلب كنند ، و حارث نتوانست دويدن ؛ بر اثر ايشان نرم نرم برفت . و از جهودان كس از دنبال ايشان نيارست رفتن . چون به نزديك مدينه شدند ، ايمن گشتند و ايستادند تا حارث برسيد. سپيده دم بود به مدينه اندر آمدند . پيغمبر را ديدند كه نماز همى كرد او را خبر دادند ؛ شاد شد و خداى را شكر كرد و ايشان را دعا گفت ، و باد بر سر حارث دميد و آن جراحت و زخم هم در وقت به شد . و اين در ماه ربيع الاول بود. انتهى .
-
ذوالحُلَيفَة
موضعى است بر شش ميلى مدينه منوّرة ، و آن ميقات اهل مدينه باشد ، مسجد شجرة در آنجا است .
«« در جهان هیچ چیز بهتر از راستی نیست »» پاسخ با نقل قول
-
ذوالخلصة
نام بتخانه بنو دوس و بنو خثعم و بجيله و نزديكان آن قبايل بود در منطقه تباله. و خلصه نام بتى از ايشان است. آن هنگام كه پيغمبر (ص) جرير بن عبداللَّه بجلى را بدان صوب اعزام داشت ، وى اين بت را بسوخت . و برخى گفتهاند: »كعبه يمانيّه كه ابرهة بن صباح بساخت ، همين ذوالخلصه است كه بدانجا بتى بود به نام خلصه« .
«« در جهان هیچ چیز بهتر از راستی نیست »» پاسخ با نقل قول
-
ذوالمجاز
نام بازارى بوده كه در جاهليت در يك فرسنگى عرفات برپا مىكردهاند.
-
ذواَمَر
نام موضعى از نواحى نجد از ديار غطفان. در سال سوم هجرت غزوه ذو امر پيش آمد، و اين را غزوه غطفان و غزوه انمار نيز گويند.
سبب اين غزوه آن بود كه رسولخدا(ص) شنيد : گروهى از بنى ثعلبه و محارب در ذى امر گرد آمدند كه اطراف مدينه را تاختى زده غنيمتى بدست آرند، و دعثور بن حارث رئيس آنان است . پس پيغمبر (ص) با چهارصد و پنجاه نفر با شتاب به سرزمين ذى امر رفت . دعثور با نفرات خويش به سر كوهها فرار كردند و كسى از آنها ديده نشد ، جز مردى از بنى ثعلبه كه مسلمانان وى را گرفته به نزد رسول خدا بردند . حضرت بر او اسلام عرضه كرد و او مسلمان شد . در اين حال باران سختى آمد ، چندان كه از تن و لباس لشكريان آب همى رفت . مردمان از هر سوى پراكنده شدند و به اصلاح رخت خويش پرداختند . پيغمبر (ص) نيز جامه خود به در آورد و بيفشرد و بر شاخههاى درختى بيفكند و خود در سايه آن درخت بيارميد، دعثور كه در كمين بود ، فرصت را غنيمت شمرد و با شمشير بر بالين حضرت آمد و گفت: »اى محمّد چه كسى اكنون ترا از دست من نجات مىدهد« ؟ فرمود: »خدا« . در اين حال ، جبرئيل بر سينهاش بزد كه شمشير از دستش بيفتاد و بر پشت در افتاد . پيغمبر (ص) شمشير برداشت و بر سر وى ايستاد و فرمود: »اكنون چه كسى تو را از دست من نجات مىدهد« ؟ وى گفت: »هيچ كس . دانستم كه تو پيغمبرى« . و سپس شهادتين گفت . حضرت شمشيرش را به او پس داد . پس به نزد قوم خود شد و آنان را به اسلام بخواند و اين آيه نازل گرديد: »يا ايّها الّذين آمنوا اذكروا نعمة اللَّه عليكم اذ همّ قوم...« پس پيغمبر (ص) به مدينه مراجعت كرد، و مدت اين سفر بيست و يك روز بود. (منتهى الآمال
-
ذيقار
موضعى يا آبى در عراق ، نزديك كوفه و حسب نقل تواريخ كه اميرالمؤمنين(ع) در مسير خود از مدينه به بصره در آنجا توقّف نمود و كسانى را به كوفه فرستاد كه اهالى آنجا به مدد سپاه آن حضرت آيند ، مىبايست سمت جنوبى كوفه باشد.
در حديث است كه روزى پيغمبر (ص) فرمود: »امروز عرب بر عجم پيروز مىگردد«. بعداً خبر آمد كه در واقعه جنگ ذيقار ، عربها پيروز شدند (بحار:131ج�18). جنگ ذيقار ، جنگى است كه بين قبيله بنىشيبان و فرستادگان خسرو پرويز درگرفته و در اوايل بعثت پيغمبر (ص) اين واقعه رخ داد و انگيزه آن جنگ اين بود كه نعمان بن منذر لخمى عدى بن زيد عبادى را بكشت و در آن جنگ عرب بنى شيبان بر خسرو پرويز (طرفدار نعمان) پيروز آمدند و اين اولين بار بود كه عرب بر فارس پيروز شد، تفصيل اين واقعه بتاريخ طبرى رجوع شود.
-
رَبَذة
نام جائى بر چهار منزل از مدينه كه خاك ابوذر غفارى آنجا است .
-
رَضوى (با الف آخر)
كوهى است به هفت فرسنگى مدينه نزديك شهر ينبع ميان مدينه و ينبع . اين كوه را در احاديث نامى مشهور است بدين مضمون كه مستقر مهدى موعود ميباشد . از اين رو برخى فرق ضاله ، مهدى مورد اعتقاد خود را بدان منتسب كنند. فرقه كيسانيّه معتقدند كه محمد حنفيه در آن كوه زنده است وظهور خواهد كرد .
واينك دو روايت از احاديث مربوطه :
از عبدالاعلى مولى آل سام نقل شده كه گفت : با امام صادق (ع) همسفر بودم چون به منزل روحاء فرود آمديم حضرت به كوهى كه مشرف بر آنجا بود نگريست وفرمود : »اين كوه را مىبينى ؟ اين را رضوى گويند ، اين كوه مر آن خائف (حضرتمهدىعج) را پناهگاهخواهد بود...« . از آن حضرت نقل است كه : »ارواح مؤمنان در جبال رضوى خاندان محمد (ص) را ملاقات كنند ، از غذاى آنها بخورند واز آبشان بياشامند وبا آنها سخن گويند تا روزى كه قائم اهلبيت قيام كند ودر آن هنگام خداوند آنها را به يارى آن حضرت مهيا سازد وگروه گروه پيرامونش گرد آيند«. (بحار:153ج�52 و 243ج�6
-
رُكن كعبه
كعبه را چهار ركن مىباشد كه هر يك را نامى معروف است : ركن بصرى يا ركن حجرالاسود . ركن يمانى وآن زاويهاى از خانه است كه سمت يمن قرار دارد . ركن عراقى. ركن شامى .
از امام سجاد (ع) روايت شده كه : »بهترين بقعه روى زمين ما بين ركن (حجرالاسود) ومقام (ابراهيم) مىباشد« .
از امام صادق (ع) حديث شده كه فرمود: »در حال طواف بودم كه مردى به من گفت : چرا مردم ركن يمانى وركن حجرالاسود را مسح مىكنند ولى دو ركن ديگر كعبه را مسح نمىنمايند ؟ من به وى گفتم : به جهت اينكه پيغمبر (ص) اين دو ركن را مسح مىنموده وچيزى را كه پيغمبر (ص) متعرض نشد متعرض مشو«.(بحار:229 -222ج�99)
-
سَقيفه بنى ساعده
جايگاه وايوانى مسقّف در مدينه كه مربوط به قبيله بنىساعده بوده ومردمان در مشاوراتشان در آن گرد مىآمدند .
اين جايگاه به لحاظ حادثهاى كه در آن رخ داده ، در تاريخ اسلام معروف است وداستان به طور خلاصه از اين قرار بوده :
پيغمبر اسلام در مرض موت خود اسامة بن زيد را فرمان داد كه هر چه سريعتر در رأس لشكرى انبوه از مهاجرين وانصار ، به سوى موته فلسطين به جنگ روميان بشتابد، وافرادى را مانند ابوبكر وعمر به همراهى اسامه نام برد وبسيار در بسيج اين لشكر تأكيد نمود ، وحتّى اسامه گفت : »شما اكنون بيماريد وما دل ندهيم شما را بدين حال رها سازيم« . حضرت فرمود : »خير ، امر جهاد را نتوان به هيچ عذرى بر زمين نهاد« . كسانى در امر فرماندهى اسامه اعتراض نمودند وحضرت با كمال جدّيّت ، صلاحيّت وى را مورد تاييد قرار داد . بالاخره اسامه طبق دستور از مدينه خارج شد وبه يك فرسنگى مدينه ، لشكرگاه ساخت ومنادى پيغمبر ، مدام در شهر ندا مىداد كه : »مبادا كسى از لشكر اسامه تخلّف كند وبجا ماند« . ابوبكر وعمر وابوعبيده جرّاح نيز از جمله كسانى بودند كه شتابان خود را به لشكر رساندند . رفته رفته بيمارى پيغمبر شدّت يافت وكسانى كه در مدينه بودند ، به عيادت حضرت مىرفتند وچون از نزد پيغمبر برمىخاستند ، سرى به سعد بن عباده كه آن روز بيمار بود ، مىزدند . وبالجمله دو روز پس از حركت اسامه ، چاشتگاه دوشنبه بود كه پيغمبر دار فانى را وداع گفت وشهر مدينه يك پارچه شيون شد ولشكر به مدينه بازگشت . ابوبكر كه بر شترى سوار بود ، يك راست به درب مسجدالرّسول آمد وصدا زد : »اى مردم شما را چه شده كه در هم مىجوشيد ؟! اگر محمّد مرده ، خداى محمّد كه نمرده« . واين آيه تلاوت نمود : »وما محمَّد الاّ رسول قد خلت من قبله الرُّسل افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم ...« در اين حال جماعت انصار به سراغ سعد بن عباده رفته ، وى را به سقيفه بنى ساعده آوردند ، وچون عمر شنيد ابوبكر را خبر داد وهر دو به اتّفاق ابوعبيده جراح به سوى سقيفه شتافتند ، خلق انبوهى را در آنجا گرد آمده يافتند كه سعد در ميان آنها به بستر بيمارى خفته بود ، نزاع در گرفت وابوبكر ضمن سخنرانى مفصّلى گفت : »اى مردم ! من چنين صلاح مىدانم كه شما با يكى از اين دو (عمر يا ابوعبيده) بيعت كنيد كه اين دو از هر جهت به اين امر شايستهاند«. ولى عمر وابوعبيده هر دو گفتند : »ما هرگز بر تو كه سابقه بيشترى در اسلام دارى ويار غار پيغمبر نيز بودهاى پيشى نگيريم وتو به اين امر اولويّت دارى« . انصار گفتند : »ما بيم آن داريم كه يك تن اجنبى كه نه از ما باشد ونه از شما اين سمت را اشغال كند . لذا بهتر آن مىدانيم كه اميرى از ما باشد واميرى از شما مهاجرين«. ابوبكر چون چنين شنيد بپاخاست ونخست فصلى مهاجران را ستود وسپس به مدح انصار پرداخت وگفت : »شما گروه انصار ، امتياز وفضيلتتان وحقّى كه بر اسلام ومسلمين داريد قابل انكار نيست زيرا شما بوديد كه خداوند ، شما را انصار دين وياران پيغمبر خود خواند وشهرتان را محل هجرت پيغمبر خويش كرد وبعد از مهاجرين پيشين كسى به رُتبه ومنزلت شما نرسد لذا شايسته چنين باشد كه آنها (مهاجرين) امير بوند وشما وزير« . حباب بن منذر انصارى بپاخاست وخطاب به انصار ضمن بياناتى مهيّج واحساس برانگيز گفت : »مبادا اين پيشنهاد ابوبكر را بپذيريد وبه كمتر از اين كه اميرى از ما واميرى از آنها باشد رضا دهيد« . در اين حال عمر برخاست وگفت : »ابداً چنين نخواهد شد كه دو شمشير در يك غلاف جاى گيرد ، چگونه عرب بدين تن دهد كه پيغمبرش از تبارى بود وخليفه پيغمبرش از تبار ديگر ، ما عشيره وتبار پيغمبريم وبه اين دليل ما در امر جانشينى او اولويت داريم وجز آشوب طلبان كسى با ما در اين مسئله مخالفت نكند« . باز هم حباب بپاخاست وگفت : »اى انصار! دست نگه داريد وسخنان اين نادان ويارانش گوش مدهيد واگر خواسته ما را نپذيرفتند آنها را از شهر وديار خويش برانيم . اكنون وقت آن رسيده كه شمشيرها از غلاف برون كشيم واگر يكى از شما سخن مرا رد كند با اين شمشير كارش را بسازم« . عمر گفت : »نظر به اينكه ميان من وحباب در حال حيات پيغمبر اختلافى بوده واز آن زمان عهد كردهام كه با وى سخن نگويم لذا تو اى ابوعبيده پاسخش را بده« .
پس ابوعبيده به سخن آمد وفصلى انصار را ستود ، در اين بين بشير بن سعد كه يكى از رؤساى انصار بود ، ديد انصار مصمّمند به سعد بن عباده راى دهند حسد بر او غالب گشت وبر اين شد كه دست از يارى انصار برداشته جانب مهاجرين گيرد لذا به بياناتى رسا مردم را به ترجيح مهاجران ترغيب نمود . وآن بخش از انصار كه وى را از خود ميديدند سخنان او را پذيرا شدند . ابوبكر چون زمينه را مساعد ديد گفت : »اى مردم ! اين عمر واين ابوعبيده هر دو از بزرگان قريشند به هر يك از آن دو كه بيعت كنيد شايسته باشد« . عمر وابوعبيده گفتند : »ما هرگز بر تو پيشى نگيريم ، دستت را بده كه با تو بيعت كنيم« . بشير بن سعد كه خود رئيس قبيله اوس بود گفت : »من نيز سومين شما باشم« . قبيله اوس كه ناظر صحنه بودند همه به تبع رئيس خويش به سوى ابوبكر آمده وبه بيعت با وى پرداختند ، وآنچنان ازدحام شد كه نزديك بود سعد زير پاها له شود و او فرياد ميزد : »مرا كشتيد« ! وعمر ميگفت : »بكشيدش . خدا او را بكشد« . قيس - پسر سعد - چون اين سخن از عمر شنيد برجست وريش عمر بگرفت وگفت : »اى پسر صهاك (نام جدّه حبشيّه عمر) كه در جنگ فرار ميكنى ودر جاى امن شيرى ! اگر موئى از سعد كم شود سرت را ميشكنم« . ابوبكر گفت : »اى عمر آرام باش كه مدارا بهتر است« . وبالاخره سعد بيمار را بى آنكه بيعت كند خزرجيان به خانه بردند .
وچون ماجراى سقيفه به پايان رسيد وهر كس به خانه خويش بازگشت ابوبكر كس به نزد سعد فرستاد كه : »مردم همه بيعت نمودند تو نيز بيا وبيعت كن« . وى امتناع نمود وابوبكر پيوسته اصرار ميورزيد. بشير بن سعد گفت : او را رها كنيد كه وى بر سر لجاجت افتاده بيعت نخواهد كرد ، تا كشته شود وكشته نشود تا هر دو قبيله اوس وخزرج را به كشتن دهد وآسوده باشيد كه بيعت نكردن او هيچ ضرر وزيانى نخواهد داشت . سخن او را پذيرفتند وسعد بيعت ننمود تا دوران خلافت ابوبكر سپرى گشت وچون نوبت به عمر رسيد سعد از خشونت عمر بترسيد واز مدينه به شام رفت ودر حوران شام سكنى گزيد وپس از چندى بمرد وسبب مرگش آن بود كه شب هنگام تيرى به سوى او رها گشت وبه حياتش خاتمه داد وشايع شد كه جنّيان او را كشتهاند .
واما على در آن اوان به تجهيز پيغمبر(ص) مشغول بود چه تا سه روز مردم ميآمدند وبر جسد حضرت نماز مىگزاردند. پس از دفن پيغمبر على در مسجد نشسته بود وجمعى هم در حضور او بودند كه عمر وارد شد وگفت : »چرا اينجا نشستهايد ونميرويد با ابوبكر بيعت كنيد كه همه انصار وغير انصار بيعت نمودند« ؟! افرادى كه در مسجد بودند همه رفتند ، على وجمعى از بنى هاشم كه با او بودند برخاسته به سوى خانه شدند ، عمر به اتفاق چند تن به خانه على رفت وفرياد زد : »كه چه نشستهايد چرا نميرويد بيعت كنيد« ؟! زبير دست به شمشير برد . عمر به همراهان گفت : »اين سگ را از من دفع كنيد« . سلمة بن سلامه شمشير از دست زبير بگرفت وعمر شمشير را به زمين زد تا شكست ، جماعت بنى هاشم كه در آنجا بودند همه بيرون شده رفتند وتك تك با ابوبكر بيعت نمودند ، تنها على ماند ، عمر گفت : »تو نيز بيعت كن . على گفت : به همان دليل كه شما جهت اولويت خويش بر انصار دليل آورديد كه ما خويشان پيغمبريم من بر شما اولايم وشما خود ميدانيد كه من چه در حيات پيغمبر وچه پس از درگذشت او از هر كسى به او نزديكتر بودم ، وميدانيد كه او مرا وصىّ خويش ساخت وهمواره در كارها با من مشورت ميكرد و رازدار خاص او من بودم ومن نخستين كس بودم كه به او ايمان آوردم وسوابق مرا در جنگها وفداكارىها ونيز آگاهيم را به كتاب وسنت خبر داريد ودانش دينى وبصيرت وپيش بينيم در امور وزبان گويا ودل پر جرأتم را ميدانيد ، شما به كدام امتياز خويشتن را بر من مقدم ميدانيد ؟ اگر از خدا بيم داريد انصاف دهيد وگرنه بدانيد كه به من ستم كرده حق مسلّم مرا پايمال نموديد«. عمر گفت : »آيا بهتر نيست از خويشانت تبعيت كنى ومانند آنها بيعت نمائى« ؟ على گفت: »اين را از خودشان بپرسيد« . آن دسته از بنى هاشم كه بيعت كرده بودند گفتند : »هرگز كار ما ملاك عمل على با آن سوابق وعلم ودين وحقى كه بر اسلام دارد نخواهد بود« . عمر گفت : »به هر حال تو خواه ناخواه بايد بيعت كنى« . على گفت : »اى عمر ! تو اكنون شيرى ميدوشى كه خود در آن سهمى دارى ومنتظرى روزگارى نوبت به خودت رسد ، بدان كه من از تو نترسم وبه تو وقعى ننهم وبيعت نكنم« . ابوبكر چون حالت خشم در على مشاهده نمود به جبران سخنان عمر از در پوزش در آمد وگفت : »اى اباالحسن ! ناراحت مباش . ما تو را اكراه نكنيم آزادى هر آنچه مصلحت دانى همان كن« .
ابوعبيده برخاست وگفت : »اى پسر عم ! ما منكر فضل تو وعلم وتقواى تو ونيز قرابتت به رسول اللَّه نيستم ولى تو جوانى وابوبكر پيرى از پيران قوم تو ميباشد و او بهتر ميتواند اين بار گران را به دوش كشد . بعلاوه كار هر چه بود تمام شد واگر عمر تو وفا كند روزى نوبت به تو نيز ميرسد واين امر بدون هيچگونه اختلافى به تو واگذار ميگردد چه تو بى شك سزاوار خلافتى ، از اينها گذشته اين مردم كينههايى از تو به دل دارند ، بيش از اين آتش فتنه ميفروز« . على گفت : »اى گروه مهاجر وانصار ! خدا را از ياد مبريد وزعامت وسرپرستى مسلمين را كه خاص محمّد وخاندان او ميباشد وشما خود به اين امر از هر كسى آگاهتريد از خانه پيغمبر برون مبريد در صورتى كه شما ميدانيد احاطه من به كتاب خدا ودانش من به علوم دين وبصيرتم در امر رعيت دارى وسرپرستى امور مسلمين از همه بيشتر وبهتر است ، شما سوابق نيكوى خود را به اين كار جديدتان تباه مسازيد« . در اين حال بشير بن سعد وگروهى از انصار گفتند : »اى ابوالحسن ! اگر اين سخن را پيش از آنكه با ابوبكر بيعت كنيم از تو شنيده بوديم بى شك از تو مىپذيرفتيم وحتى دو نفر هم در باره تو اختلاف نمىنمودند« .
تا اينجاى مطلب را هم ابن قتيبه در الامامة والسياسة وهم ابن ابى الحديد در شرح نهجالبلاغه نقل كردهاند .
على گفت : »اى مردم ! آيا شايسته بود كه من جنازه پيغمبر (ص) را غسل نداده ودفن نكرده رها سازم وبر سر جانشينى ومقام رياست او نزاع كنم ؟! من فكر نمىكردم شما به اين كار مبادرت ورزيده ، به خود اجازه دهيد با ما اهلبيت پيغمبر در اين حق مسلّممان نزاع كنيد«.
تا اينجا را ابن قتيبه نقل كرده وادامه ميدهد كه على از آنجا بيرون شد وشب هنگام فاطمه را بر مركبى سوار كرد و او را به مجالس انصار برد وفاطمه از آنها مدد ميخواست وآنها در جواب مىگفتند : »اگر همسر وپسر عمت پيش از اينكه ابوبكر پيشنهاد كند به ما ميگفت او را رد نمىكرديم« . وعلى ميگفت : »آيا سزاوار بود من جسد پيغمبر را در خانه رها كنم ودفن ناكرده بر سر رياست نزاع كنم« ؟! وفاطمه ميگفت : »ابوالحسن همان كه شايسته بوده عمل نموده ولى مردم كارى كردند كه خدا از حساب آن نگذرد وبايد جواب خدا را بدهند« .
نقل ابن قتيبه تا اينجا به پايان رسيد .
پس على به جمع حاضر در مسجد خطاب نمود وگفت : »مگر شما روز غدير را فراموش كرديد ؟ مگر نه پيغمبر در آن روز حجت بر همه تمام كرد ودگر جاى سخنى براى كسى نگذاشت ؟ شما را به خدا سوگند ميدهم يكى از شما كه اين سخن پيغمبر(ص) »من كنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه وعاد من عاداه ...« را شنيده برخيزد وگواهى دهد« . زيد بن ارقم گويد : »دوازده نفر از بدريين برخاستند وشهادت دادند ، من نيز به ياد داشتم ولى كتمان نمودم كه بر اثر آن چشمم را از دست دادم« .
چون سخن به اينجا رسيد سر وصدا بلند شد وغوغا در گرفت وعمر ترسيد كه طرفداران على زياد شوند دستور ختم مجلس داد ومردم را پراكنده ساخت وگفت : »آن خداست كه دلها را برمىگرداند و تو اى على ! از گفتار اين مردم طرفى نخواهى بست« .
ابن قتيبه مطلب را چنين دنبال مىكند كه ابوبكر ، شنيد جمعى از كسانى كه بيعت نكردهاند در خانه على گرد آمدهاند ، عمر را به سوى آنها فرستاد ، وى از بيرون خانه فرياد زد كه بيرون آئيد . آنها بيرون نميشدند، عمر دستور داد هيزم بياوريد وگفت : سوگند به آنكه جان عمر بدست او است اگر بيرون نيائيد خانه بر سرتان به آتش كشم . به وى گفتند : اى ابوحفص فاطمه در اين خانه است ! گفت : گرچه او نيز باشد . پس از اين تهديد عمر هر كه در خانه بود بيرون شدند وبيعت كردند وعلى گفته بود سوگند ياد كردهام كه از خانه برون نيايم وردا به دوش نيفكنم تا اينكه قرآن را جمع كنم . در اين حال فاطمه به درب خانه آمد وگفت : من هيچ گروه بد برخوردتر از شما سراغ ندارم كه جنازه پيغمبر (ص) را بى غسل وكفن رها ساخته وبدون اينكه با ما خانوادهاش مشورت كنيد يا ما را ذى حق بدانيد به هواى دل خويش به دنبال پست ومقام باشيد ! پس عمر به نزد ابوبكر شد وگفت : آيا اين متخلّف را همچنان بيعت ناكرده رها ميكنى؟! ابوبكر غلام خود قُنفُذ را گفت برو وبه على بگو بيايد . قنفذ به نزد على رفت . على گفت : چه ميخواهى ؟ وى گفت : خليفه پيغمبر (ص) ترا ميخواند . على گفت : چه زود به پيغمبر دروغ بستيد ! قنفذ پاسخ را به ابوبكر رساند . وى لختى بگريست وعمر باز همان را تكرار كرد وابوبكر باز هم قنفذ را فرستاد وهمان جواب شنيد وبه نزد ابوبكر بازگشت وابوبكر باز هم فصلى بگريست . پس عمر برخاست وجمعى را با خود خواند وبه درب خانه فاطمه رفتند ، در زدند ، فاطمه چون صداى آنها بشنيد گريه كنان با صداى بلند فرياد زد كه اى رسول خدا ما خانوادهات چه ستمها از دست پسر خطاب وپسر ابوقحافه ميكشيم؟! آنها چون صداى گريه فاطمه بشنيدند آنچنان بگريستند كه نزديك بود جگرهاشان پاره پاره شود ، عدهاى برگشتند ولى عمر وچند تن از همراهان ماندند وعلى را از خانه برون كرده به نزد ابوبكر بردند و او را به بيعت خواندند . على گفت : اگر نكنم ؟ گفتند : به خدا سوگند گردنت بزنيم . على گفت : اگر چنين كنيد بنده خدا وبرادر رسول خدا را كشتهايد ؟ عمر گفت : بنده خدا آرى اما برادر رسول خدا خير . ابوبكر ساكت بود وچيزى نميگفت . عمر به وى گفت : چرا فرمان نميدهى ؟! وى گفت : تا گاهى كه فاطمه در كنار او ايستاده اكراهش نكنم . در اين حال على رو به سوى قبر پيغمبر كرد وبا گريه وفرياد همى اين جمله تكرار مينمود : »يا ابن ام ان القوم استضعفونى وكادوا يقتلوننى«.
پس از چندى فاطمه ارث خود فدك را از ابوبكر مطالبه نمود ، وى ابا كرد (به »فدك« رجوع شود) وبالجمله هر چه بود ، بگذاريم وبگذريم ، فاطمه بيمار شد ، همان بيمارى كه به حياتش خاتمه داد . عمر به ابوبكر گفت : بيا به نزد فاطمه رفته از او پوزش بخواهيم كه وى را به خشم آوردهايم. پس به اتفاق به درب خانه فاطمه رفته اذن ورود خواستند ، فاطمه اجازه نداد ، على به هر اصرارى كه بود فاطمه را به ورود آنها به خانه راضى ساخت وآن دو را به خانه برد وبه درب حجره فاطمه نشستند ، فاطمه روى از آنها برگردانيد ، سلام كردند ، فاطمه آنها را پاسخ نداد ، ابوبكر گفت : اى حبيبه رسول ! به خدا سوگند كه خويش پيغمبر را از خويش خود بهتر وترا از عايشه دوستتر دارم وآرزو ميكردم كه روز مرگ پدرت مرده بودم وپس از او زنده نميماندم ، تو گمان ميكنى اين من كه مقام ومنزلت وفضيلت ترا ميدانم بى سببى ارث ترا از تو دريغ دارم ؟! آخر من خود از پيغمبر شنيدم فرمود : ما گروه پيامبران چيزى را به ارث نگذاريم وآنچه از ما بجا ماند صدقه است . فاطمه گفت : اگر حديثى را از رسول خدا براى شما نقل كنم ميپذيريد ؟ گفتند : آرى بگو . فاطمه گفت : شما را به خدا سوگند آيا نشنيديد كه پيغمبر (ص) فرمود : خوشنودى فاطمه خوشنودى من وخشم فاطمه خشم من است وهر كه دخترم فاطمه را دوست دارد مرا دوست داشته وهر كه فاطمه را شاد سازد مرا شاد ساخته وهر كس فاطمه را به خشم آرد مرا به خشم آورده ؟ گفتند : آرى اين را از پيغمبر شنيديم . فاطمه گفت خدا وملائكه خدا را گواه ميگيرم كه شما دو نفر مرا به خشم آوردهايد ومرا خوشنود نساختهايد وچون پيغمبر را ملاقات كنم نزد او از شما شكايت خواهم كرد . ابوبكر گفت : بخدا پناه ميبرم از خشم او و خشم تو اى فاطمه . پس ابوبكر بگريست آنقدر كه نزديك بود قالب تهى كند وفاطمه همى گفت: پس از هر نماز نفرينت خواهم كرد . ابوبكر گريه كنان از خانه فاطمه بدر آمد ، مردم به گردش جمع شدند ، وى به مردم گفت : آيا سزاوار است كه هر يك از شما شب در آغوش همسر خويش آسوده بخسبد ومن در اين وضع اسف بار شب را به صبح رسانم؟! مرا به بيعت شما نيازى نباشد هم اكنون بيعت خويش از من برداريد .
مردمان گفتند : اى خليفه رسول تو خود بهتر دانى ولى اگر قرار باشد كه اين گونه امور سد راه امثال شما گردد امر زعامت مسلمين سامان نگيرد ودين قرار نيابد . ابوبكر گفت : بخدا سوگند اگر اين مسئله نبود همانا يك شب در بستر نمىخفتم كه بيعتى از كسى به گردنم باشد با آنچه كه از فاطمه ديدم وشنيدم . (بحار:175ج�28)