اشک های گوشۀ چشمم را پاک کردم و با خجالت گفتم: " طوری نشده. فقط یه کمی احساساتی شدم. "
خاله مهری گفت: " من می دو نم سپیده چرا احساساتی شده. حتماً دلش برای خانواده اش تنگ شده. "
فرشاد به شوخی گفت: " سپیده یعنی تو اینقدر احساساتی بودی و من نمی دونستم؟"
از حرف فرشاد به خنده افتادم. نیشگونی از بازویش گرفتم و گفتم: " هر چقدر هم احساساتی باشم باز وضعم از تو بهتره که مدام مثل یه پسر بچه گریه می کنی و بهونه می گیری."
_ آه دخترۀ شیطون. منو مسخره می کنی؟
_ هیس... سال تحویل شد. فرشاد بهتره فقط دعا کنی.
سال نو خورشیدی آغاز شد و صدای ساز و نقارۀ مخصوص حلول سال نو از تلویزیون پخش می شد. خاله مهری صورتم را بوسید و در حالی که عیدی ام را به دستم می داد گفت: " سپیده جون انشاءالله امسال سال خوبی برات باشه. سالی پر از موفقیت و تن درستی. سالی که توش مادر بشی و یه بچه ی صحیح و سالم به دنیا بیاری. "
_ مرسی از دعای خیرتون خاله. انشاءالله که امسال برای شمام سال خوبی باشه. مسعود خان به شمام تبریک می گم، عیدتون مبارک.
مسعود خان گفت: " عید شمام مبارک باشه. "
فرشاد پس از روبوسی با خاله و مسعود خان دوباره کنارم نشست و با نگاهی خیره به صورتم دقیق شد. مثل همیشه شوریده بود. دستم را گرفت و گفت: " سپیده چی بگم از عید هایی که پشت سر هم می اومد و می رفت و من حسرت دیدنت رو می کشیدم. اون روزها تمام آرزوم این بود که هر چه زودتر عید بشه و تو بیای اصفهان. اما حالا تو پیش منی، مال منی. سپیده این یه معجزه اس. نه؟ "
_ آره به نظر منم این یه معجزه اس. چون پارسال عید من حتی فکرشم نمی کردم که امسال زن تو شده باشم.
_ چرا اینقدر با حسرت حرف می زنی؟ چرا اینقدر افسرده ای؟ از اینکه خدا منو به آرزوم رسونده خوشحال نیستی؟
_ این چه سوالیه که می پرسی؟ تو قراره همین روزها پدر بچۀ من بشی. این حرفها دیگه از ما گذشته.
فرشاد جوابی نداد. در سکوت یک بستۀ کادو شده را از جیب پیراهنش درآورد و گفت: " قابل تو رو نداره عیدیه. امیدوارم خوشت بیاد. "
بسته را گرفتم و گفتم: " متشکرم. معلومه که خوشم میاد."
_ نمی خوای بازش کنی؟
_ چرا همین الان بازش می کنم.
در آن لحظه سرم را به سینه اش فشرد و گفت: " نمی دونی چقدر برای این لحظه انتظار کشیدم. هر سال آرزو می کردم زودتر عید بشه تا برم برات عیدی بخرم اما تو... "
با خنده گفتم: " خیلی خب، بقیه شو خودم می دونم. خواهش می کنم ادامه نده چون باعث خجالتم می شه. "
فرشاد هم خندید و گفت: " واقعاً که تو چه پدری از من درآوردی تا بله رو بهم دادی و زنم شدی! "
عیدی که فرشاد برایم خریده بود یک گردنبند از جنس طلای سفید بود تک نگینی قشنگ و درشت در کانون آن خودنمایی می کرد. به صورتش نگاه کردم و گفتم: " دستت درد نکنه، گردنبند قشنگیه. دلت می خواد خودت ببندیش به گردنم؟ "
_ آره خیلی دلم می خواد.
_ خب پس بیا.
فرشاد گردنبند را به گردنم بست و برای چند لحظه هم عطر من و بدنم را بویید. من که خیلی از حضور خاله و مسعود خان خجالت می کشیدم گفتم: " فرشاد خواهش می کنم یه خورده متوجه موقعبتت باش اینجا خونۀ پدرته.
فرشاد با خنده گفت: " باشه خانومم حالا که اینقدر با نزاکتی پاشو بریم خونۀ خودمون تا همونجا…"
گفتم: " نه فرشاد حالا نه. چون من اول باید با تهران تماس بگیرم و سال نو رو به پدر و مادرم تبریک بگم. "
_ خیلی خب، پاشو همین الان تلفن کن و قال قضیه رو بکن.
کمی بعد پای تلفن نشستم و شمارۀ تهران را گرفتم. پدر در آنسوی خط تلفن را جواب داد. با اشتیاق گفتم: " سلام پدر جون سال نو مبارک. "
_ پدر با صدایی به وجد آمده گفت: " به به دختر گلم، سال نو تو هم مبارک. عزیزم هیچ وقت به اندازۀ حالا احساس نکرده بودم دلم برات تنگ شده خیلی خوشحالم که صداتو می شنوم. "
با شنیدن حرفهای پدر باز احساساتی شدم و بی درنگ به گریه افتادم. گفتم: " مرسی پدر جون. به خدا دل منم خیلی براتون تنگ شده. خیلی بشتر از اینکه بتونم براتون توضیح بدم. "
_ عزیزم گریه نکن سال نویی خوبیت نداره. بیا چند کلمه هم با مادرت صحبت کن. خیلی داره بی تابی می کنه.
_ الو سپیده جون؟
_ سلام مادر، سال نو مبارک.
_ سلام دختر قشنگم، سال نو تو هم مبارک. نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده. جات کنار ما خیلی خالیه. آخه این اولین سالیه که تو پیش ما نیستی.
با شنیدن حرف های مادر گریه ام شدید تر شد. هم من هم مادر دچار احساسات شده بودیم و بی اختیار گریه می کردیم. در این میان سیامک گوشی را گرفت و با لحن شوخ همیشگی اش گفت: " سپیده! چه خبرته؟ باز که احساساتی شدی؟ "
_ آه سیامک سلام . سال نو مبارک.
_ سال نو تو هم مبارک. می دونی که هیچ خوشم نمیاد گریون ببینمت حتی از شادی. پس بهتره خوشحال باشی و دیگه گریه نکنی.
_ باشه. سیامک جون دلم خیلی برات تنگ شده. قول می دی تو همین تعطیلات تابستون بیای اصفهان؟ آخه من خیلی باهات کار دارم.
_ خدا به خیر کنه. چی کار داری؟!
_ سیامک مژگان رو که فراموش نکردی؟
_ مژگان؟
_ آره مژگان. وقتشه که خودتو برای داماد شدن آماده کنی.
_ صبر کن، صبر کن. بگو چه نقشه ای برام کشیدی؟ چرا می خوای اینقدر زود برادرتو زن بدی؟
_ برای اینکه الان بهترین وقت عاشق شدنه. سیامک اگه چند سال دیگه بگذره و سنت بره بالا اونوقت مشکل پسند می شی.
_ خیلی خب، من تسلیمم. حالا بگو باید چی کار کنم؟
_ هیچی فقط باید تو همین ایام تابستون بیای اصفهان که بریم خواستگاری مژگان.
_ هوم... برنامه ریزی دقیقی انجام دادی. باشه من حرفی ندارم چون همین الان که دارم باهات صحبت می کنم به اندازۀ کافی عاشق دوست قشنگ جنابعالی شدم.
سیامک آهی کشید و ادامه داد: " سپیده شاید باور نکنی اما از روزی که تو با فرشاد ازدواج کردی و نغمه خیالش از بابت تو راحت شد، معاشرتش رو به طور کل با من قطع کرد. حتی جواب سلامم رو به زور می داد. نغمه اونقدر سماجت کرد تا بالاخره موفق شد دل کیوان رو به دست بیاره. اونا هفتۀ پیش با هم ازدواج کردن.
_ راست می گی سیامک؟!
_ آره حقیقت رو می گم. کیوان بالاخره با نغمه ازدواج کرد.
_ عجب خبر دست اولی بهم دادی! واقعاً غافلگیر شدم. نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟
_ شاید بهتر باشه هردومون از این اتفاق خوشحال باشیم چون کیوان بعد از رفتن تو خیلی منزوی شده بود.من واقعاً نگرانش بودم. دست کم حالا خیالم راحته که سرش با نغمه گرم شده و کمتر غصۀ از دست دادن تو رو می خوره. درسته که بازندۀ این بازی من بودم و نغمه رو از دست دادم اما از اونجا که خیلی کیوان رو دوست دارم، تمام این یه هفته سعی کردم خودمو نبازم و از خودم ضعف نشون ندم. حالا هم می خوام همه چیز رو از اول شروع کنم.
واقعا از شنیدن حرفهای سیامک ذوق زده شده بودم. مخصوصاً به خاطر شنیدن خبر ازدواج کیوانً. با خوشحالی گفتم: " سیامک منم خیلی خوشحالم که کیوان بالاخره سر و سامونی به زندگی خودش داد. از طرف من ازدواجش رو بهش تبریک بگو. در ضمن من بهت قول می دم که مژگان هم می تونه تو رو خوشبخت کنه. اون خیلی مهربون و با عاطفه اس. حالا خواهش می کنم گوشی رو بده به پدر تا بیشتر راجع به این موضوع باهاش صحبت کنم و راضی اش کنم برنامه اش رو ردیف کنه که تو همین تعطیلات تابستون بیاد اصفهان و بریم خواستگاری مژگان.
نیمه اول ماه مرداد بود که پدر و مادر برای انجام مراسم خواستگاری و برگزاری جشن عقد مژگان و سیامک به همراه خانوادۀ خاله مهناز و دایی منوچهر به اصفهان آمدند و مهمان خانۀ خاله مهری شدند.
در میان دید و بازدید با مسافران تازه از راه رسیده بیشتر از دیدن دوبارۀ آرزو ذوق زده شدم چون حدود ده ماه بود که او را ندیده بودم. آرزو را در همان چهارچوب در به آغوش کشیدم و با خوشحالی گفتم: " آرزو خیلی خوش اومدی. خیلی از دیدنت خوشحالم. "
_ منم همین طور سپیده. واقعاً دلم برات یه ذره شده بود.
_ دل منم خیلی برات تنگ شده بود عزیزم.
_ پس به خاطر همینه که اینقدر تند تند احوالمو می پرسی؟ تا یادم میاد همیشه تلفن ها از من بوده.
_ وای آرزو منو ببخش. دلیل من همیشه یه چیزه درس... امتحان... مشغله.
_ آخ خوشم میاد تا چند وقت دیگه یه نی نی کوچولو به دنیا میاری که حسابی حالتو می گیره. دیگه نه وقتی برای درس خوندنت می ذاره، نه امتحان، نه خواب و خوراک.
_ آرزو تو رو خدا این حرفها رو نزن. بچۀ من باید از روز اول منو درک کنه!
_ خوبه خوبه... بچه نوزاد که درک و فهم نداره. فقط ونگ و ونگ داره
خندیدم و گفتم: " آرزو نا امیدم نکن! خیلی سعی کردم خودمو راضی کنم به دنیا اومدن بچه مانع ادامه تحصیلم نمی شه. "
_ ولی این یه واقعیته. وای به روزی که آه فرشاد تو رو بگیره و یه بچۀ زر زرو گیرت بیفته!
و از خنده ریسه رفت. گفتم: " آرزو از منصور چه خبر؟ بالاخره تو کی شیرینی عروسی به ما می دی؟ "
با حاضر جوابی گفت: " ماه دیگه. تو یه همچین روزی. "
_ اِ... چه دست به نقد مبارکه!
_ مرسی. بیا اینم کارت عروسی. فرشاد خان و بانو.
_ انشاءالله به سلامتی. اما آرزو...
_ جان آرزو؟
_ آرزو خودت می دونی که من پا به ماهم. شاید ماه آینده زایمان کنم. اونوقت...
_ آه سپیده حرفشم نزن. تو حتماً باید تو عروسی من باشی.
_ باور کن نمی دونم که می تونم بیام یا نه.
_ اما این طوری که خیلی حیف می شه. هیچ وقت فکر نمی کردم تو شب عروسیم کنارم نباشی.
خندیدم و گفتم: " نگران نباش. اگه خودم نتونستم بیام مژگان رو به جای خودم می فرستم تهران. "
آرزو در حالیکه گونه ام را می بوسید گفت: " وای سپیده نمی دونی چقدر دوست دارم بچۀ تو رو ببینم. از خدا می خوام یه پسر کاکل زری به تو و فرشاد بده، در عوض شمام یه سور حسابی به ما بدید. "
با شگفتی گفتم: " پسر؟ چه دعای جالبی کردی آرزو. تا حالا بهش فکر نکرده بودم. "
حرف آرزو دریک لحظه متحولم کرد و رخوت دنیای کسل کننده ام را در هم ریخت. اگر من روزی صاحب پسر می شدم قطعاً نام او را آرمان می گذاشتم. از اندیشۀ این اتفاق مبارک گرمای مطبوعی بدنم را فرا گرفت و هیجان شیرینی به دلم افتاد و آرزو کردم چنین رویایی به واقعیت بپیوندد بلکه بتوانم از این طریق یاد و خاطرۀ عشق آرمان را برای همیشه در حال و آیندۀ زندگی ام محفوظ نگه دارم