مردی حجاج را گفت دوش تو را به خواب چنان دیدم که اندر بهشتی گفت اگر خوابت راست باشد در آن جهان بیداد بیش از این جهان باشد
Printable View
مردی حجاج را گفت دوش تو را به خواب چنان دیدم که اندر بهشتی گفت اگر خوابت راست باشد در آن جهان بیداد بیش از این جهان باشد
مزبد زن را گفت رخصت فرمای که در کو.ت نهم گفت خوش ندارم که با این نزدیکی و الفت که این دو را است آن را وسنی این سازم
زنی گفت فلان کس در کو. من چنان می که گوئی گنجی از گنجهای باستانی را میکاود
آخندی را گفتند خرقه خویش را بفروش گفت اگر صیاد دام خود را فروشد به چه چیز شکار کند
زشترروئی در آ ئینه به چهره خود مینگریست و میگفت سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد غلامش ایستاده بود و این سخن میشنید و چون از نزد او بدر آمد کسی بر در خانه او را از حال صاحبش پرسید گفت در خانه نشسته و بر خدا دروغ میبندد
عربی به حج رفت و پیش از دیگر مردم داخل خانه کعبه شد و در پرده کعبه آویخت و گفت بار خدایا پیش از آن که دیگران در رسند و بر تو انبوه شوند و زحمتت افزایند مرا بیامرز
مردی زنی بگرفت به روز پنجم فرزندی بزاد مرد به بازار رفت و لوح و دواتی بخرید او را گفتند این از بهر چه خریدی گفت طفلی را که پنج روزه زایند سه روزه مکتبی شود
مردی نزد بقالی آمد و گفت پیاز هم ده تا دهان بدان خو شبوی سازم بقال گفت مگر گوی خورده باشی که خواهی با پیازش خوشبوی سازی
مردی دعوی خدائی کرد شهریار وقت به حبسش فرمان داد مردی بر او بگذشت و گفت آ یا خدا در زندان باشد؟ گفت خدا همه جا باشد
عربی را پرسیدند که چونی گفت نه چنانکه خدای تعالی خواهد و نه چنا نکه شیطان خواهد و نه آنگونه که خود خواهم گفتند چگونه گفت زیرا خدای تعالی خواهد که من عابدی باشم و چنان نیم و شیطانم کافری خواهد و آ ن چنان نیم و خود خواهم که شاد و صا حب روزی و توانگر باشم و چنا ن نیز نیستم
مرد ی زرتشتی بمرد و قرضی بر عهد ه او بما ند پس مرد ی پسر او را گفت خا نه ات را بفروش و قر ضهای را که به گرد ن پد ر ت بود بپرد از گفت اگر چنا ن کنم پد ر م به بهشت شود گفت نی گفت پس بگذ ار او د ر آ تش باشد و من د ر خانه خود به آرامش
مرد ی با خشم خویش نزد حاکم آمد و خواست تا سخنی گوید که ناگهان باد ی از او بجست پس روی به قفای خود کرده و گفت آیا تو میگوئی یا من بگو یم
شخصی به مزاری رسید گوری سخت د راز بد ید پر سید این گور کیست گفتند از ان علمد ار رسول است گفت مگر با علمش د ر گور کرد ه اند
شخصی دعوای خد ائی می کرد او را پیش خلیفه برد ند او را گفت پارسال یکی اینجا د عوای پیغمبری می کرد او را بکشتند گفت نیک کرد ه اند که او را من نفر ستاد ه بو دم
پد ر حجی د و ماهی بزرگ بد م داد که بفروشد او د ر کوچه ها میگرد انید بر د ر خانه ای رسید زنی خوب صورت او را د ید گفت که یک ماهی به من بد ه تا ترا کو بد هم حجی ما هی بد اد و کو بستد خوشش آمد ما هی د یگر بد اد و د یگر بکرد پس بر د ر خانه نشست گفت قد ری آب می خواهم آن زن کوزه بد و د اد و بخورد و کوزه بر زمین زد و بشکست نا گاه شوهرش را از د ور بد ید د ر گریه افتاد مرد پر سید که چرا گریه می کنی گفت تشنه بود م از این خانه آب خواستم کوزه از د ستم بیفتاد و بشکست د و ماهی د اشتم خاتون به گرو کوزه بر د اشته است و من از ترس پد ر به خانه نم یارم رفت مرد با زن عتاب کرد که کوزه چه قد ر د ارد ماهی ها بگرفت و به حجی د اد تا به سلامت روان شد
مولا نا قطب الد ین به راهی میگذ شت شیخ سعد ی را د ید که شاشه کرد ه و ک د یوار می مالید تا استبراء کند گفت ای شیخ چرا د یوار مرد م سوراخ میکنی گفت قطب ایمن باش که بد ان سختی نیست که تو د ید ه ای
شخصی د ر د هلیز خا نه زن خود را می گا و زن سیلی نرم د ر گردن شوهر میزد درویش سوال کرد زن گفت خیرت باد گفت شما د ر این خانه چیزی می خور ید رني گفت من ک می خورم و شوهرم سلی گفت من رفتم این نعمت بد ین خاند ان ارزانی باد
فصادی رگ خاتونی بگشاد خاتون هر چه می پر سید می گفت از پیری خون است چون نیشتر بد و رسید باد ی از وی جد ا شد گفت ای استاد این نیز از پیری خون با شد گفت نه خاتون از فراخی کو باشد
شخصی با سپری بزرگ به جنگ ملاحده رفته بود از قلعه سنگی بر سرش زدند و سرش بشکست برنجید و گفت ای مردک کوری سپر بدین بزرگی نمی بینی و سنگ بر سر من میزنی
شخصی را پسر در چاه افتاد گفت جان بابا جائی مرو تا من بروم ریسمان بیاورم و تو را بیرون بکشم
موذنی بانگ می گفت و می دوید پرسیدند که چرا می دوی؟ گفت می گویند که آواز تو از دور خوش است می دوم تا آواز خوداز دور بشنوم!
سلطان محمود پیری ضعیف را دید که پشتواره ای خار می کشد بر او رحمش آمد گفت ای پیر دو سه دینار زر می خواهی یا دراز گوش یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی پیر گفت زر بده تا در میان بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو در باقی عمر آنجا بیاسایم سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند
شخصی از مولانا عضد الدین پرسید که چونست که در زمان خلفا مردم دعوای خدائی و پیغمبری بسیار می کردند و اکنون نمی کنند گفت مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان به یاد می آید و نی از پیغمبر
جمعی وردکی به جنگ ملاحده رفته بودند در بزگشتن هریک سر ملحدی بر چوب کرده می آوردند یکی پائی بر چوب می آورد پرسیدند این را کی کشت گفت من گفتند چرا سرش نیاوردی گفت تا من برسیدم سرش برده بودند
وردکی پای راست بر رکاب نهاد و سوار شد رویش از کفل اسب بود او را گفتند باژگونه بر اسب بنشسته ای گفت من باژگونه ننشسته ام اسب چپ بوده است
زنی و پسرش در صحرا به دست ترکی افتادند هر دو را بکرد و برفت مادر از پسر پرسید که اگر ترک را ببینی بشناسی گفت د ر زمان کردن رویش از طرف تو بود تو او را زود تر بشناسی
شخصی مولانا عضد الدین را گفت اهل خانه من نادیده به دعای تو مشغولند گفت چرا نادیده شاید دیده باشند
ترک پسری در راهی می رفت و این می خواند مست شبانه بودم و افتاده بی خبر غلامباره ای بشنید و گفت آه آن زمان من بد بخت گردن شکسته کجا بودم
از وردکی پرسیدند که امیر المومنین شناسی گفت شناسم گفتند چندم خلیفه بود گفت من خلیفه ندانم آنست که حسین او را در دشت کربلا شهید کرده است
شخصی پیر زن را در زمستان می گا نا گاه از آنجا بیرون کشید زنک گفت چی می کنی گفت می خواهم ببینم تا اند رون کو تو سرد است یا بیرون
وردکی خر گم کرده بود گرد شهر می گشت و شکر می گفت گفتند چرا شکر می کنی گفت از بهر آنکه بر خر ننشسته بودم و گر نه من نیز امروز چهارم روز بودی که گم شده بودمی
ترسا بچه ای صاحب جمال مسلمان شد محتسب فرمود که او را ختنه کردند چون شب در آمد او را کرد بامداد پدر از پسر پرسید که مسلمانان را چون یافتی گفت قومی عجیب اند هرکس که به دین ایشان در آید روز کير می برند و شب ****** اش می درند
شخصی با طبیبی گفت که حرارتی بر چشمم غالب شده است خشکی عظیم می کند و سخت تنگ آمده است تدبیر چی باشد گفت تدبیر ندانم اما همتی بدار که خدا این رنج را از چشم تو بر دارد و بر کو زن طبیب نهد
شخصی را در پانزدهم ماه رمضان بگرفتند که تو روزه خورده ای گفت از رمضان چند روز گذشته است گفتند پانزده روز گفت چند روز مانده است گفتند پانزده روز گفت من مسکین از این میان چه خورده باشم
شخصی در حمام رفت ختائیئی را دید سر در حوض کرده و سرو تن و اندامی به غایت خوش و فربه و سفید داشت مردک غلامباره بود در آغوشش کرد خواست که به کار خیر مشغول شود ختا ئی سر از حوض بالا آورد شکلی در غایت زشتی داشت مردک برنجید گفت اه کاشکی سرش نبود
مردکی زن خود را می گا زن در میانه یک موی از زهار مرد بکند مردک ناگاه در کو انداخت گفت چی می کنی گفت تیر را چون پر بکنی کج رود
زنی چشمانی بغایت خوش و خوب داشت روز از شوهر شکایت به قاضی برد قاضی روسپی باره بود از چشمهای او خوشش آمد طمع در او بست و طرف او بگرفت شوهر در یافت چادر از سرش در کشید قاضی رویش بدید سخت متنفر شد گفت بر خیز ای زنک چشم مظلومان داری و روی ظالمان
شخصی در حمام وضو می ساخت حمامی او را بگرفت که اجرت حمام بده چون عاجز شدی تیزی رها کرد و گفت این زمان سر به سر شدیم
خراسانی با زینه در باغ دیگری می رفت تا میوه بدزدد خداوند باغ پرسید و گفت در باغ من چی کار داری گفت زینه می فروشم گفت زینه در بایغ من می فروشی گفت زینه از آن من است هر کجا خواستم می فروشم
عبدالحی زراد رنجور بود دوستی به عیادت او رفت گفت حالت چیست گفت امروز اسهالی خورده ام گفت پیداست که بوی گندش از دهانت می آید