-
شیوا همچنان روی سرسرا به انتظار پروانه ایستاده بود. کم کم داشت نا امید می شد که سر و کلش پیدا شد. از دور برایش دست تکان داد و خودش را به شیوا رساند. در حالی که لبخند بر لب داشت با لودگی همیشه گی اش گفت:
_سلام بر ملکه ی انگلستان!
شیوا خندید و گفت:
_سلام چرا انقدر دیر کردی؟ دیگه داشتم از آمدنت ناامید می شدم.
پروانه همراه شیوا همان جا روی صندلی نشست و گفت:
_تصمیم داشتم که نیایم. اما وقتی دوبار زنگ زدی و گفتی که قرار است نامزدی تو و جناب فرهاد خان را اعلام کنند سریعا خودم را رساندم تا شاهد حیرت و شاخ درآوردن میهمانان باشم.
شیوا خندید و گفت:
_خیلی خب، انقدر خودت را لوس نکن. بلند شو برویم داخل سالن.
پروانه گفت:
_همین جا خوبه. هم آتش بازی را می بینیم و هم از هوای سرد اسفند ماه بهره مند می شویم.
شیوا گفت:
_دست از شوخی بردار دختر، چطوره با هم از روی آتش بپریم؟
پروانه گفت:
_خجالت بکش دختر، مثلا داری شوهر می کنی؟
شیوا با خنده گفت:
_اه پروانه... کمی جدی باشد! بلند شو از روی آتش بپریم.
پروانه گفت:
_باشه جدی می شوم، اما اصلا از روی آتش نمی پرم. می دانی که من مثل تو نه یه عاشق سینه چاک دارم که کمدم را مملو از لباس های شیک و گران قیمت کند، نه شوهر پولداری مثله فرهاد نصیبم میشه که پولاشو به پام بریزه. برای همینم دلم نمی خواد گوشه بهترین لباسم جزغاله بشه.
شیوا خنده ای سر داد و گفت:
_خیلی خب اگر لباست سوخت خودم خسارتش را می دم، خوبه؟
پروانه با جدیت گفت:
_نه.
شیوا پرسید:
_آخه چرا؟ یادت هست پارسال که با هم از روی آتش پریدیم چقدر خندید؟
پروانه به باغ اشاره کرد و گفت:
_بله یادم هست، ولی انگار نامزد عزیزتان تشریف آوردند.
شیوا با نگاهی مشتاق به فرهاد نگاه کرد. او برای شیوا دست تکان داد. پروانه با شوخی گفت:
_اوا... چه لوس!
و بعد بازوی شیوا را گرفت و ادامه داد:
هی خانوم، خوب گوشاتو وا کن اصلا دوست ندارم به خاطر گپ زدن با نامزدنت تمام شبو تنها بمونم. هر جا بروید دنبالتون.
_خیلی خب حالا دستمو ول کن ممکنه نامزدم فکر کنه داری تهدیدم می کنی..
هر دو خندیدند. فرهاد خود را به بالای سرسرا رساند. اول به پروانه سلام کرد و خوشامد گفت. بعد به شیوا در آن لباس زیبا نگاه کرد و گفت:
_سلام شیوا، حالت چطوره؟
_سلام متشکرم. چقدر دیر کردی.
فرهاد گفت:
_کمی کار داشتم. می روم لباس عوض کنم. داخل سالن می بینمت. بعد از تعویض لباس به سالن پذیرایی رفت. بعد از احوالپرسی با امیر و دیگر مهمانان بار دیگر به سرسرا رفت. شیوا موفق شده بود پروانه را راضی کند از روی آتش بپرند. دست یکدیگر را گرفته بودند و با هم از روی آتش می پریدند. فرهاد همان جا جلوی نرده اه روی صندلی نشسته بود. از همان جا می توانست شادی را در چهره ی زیبای شیوا ببیند. گرمای آتش و سرخی آن انعکاسی زیبا بر چهره ی او گذاشته بود. چشمان زیبایش می درخشید و گرم صحبت با پروانه بود. نگاهش به فرهاد افتاد. چند کلمه ی دیگر با پروانه صحبت کرد و بعد از او جدا شد، روی سرسرا رسید و کنار فرهاد نشست و گفت:
_چرا اینجا نشسته ای؟ هوا سرد است و ممکن است سرما بخوری.
فرهاد تبسمی کرد و گفت:
_تو چطور؟ تو سرما نمی خوری؟
_من کنار آتش بودم.
فرهاد مکثی کرد و کمی به سمت او متمایل شد و گفت:
_من هم کنار تو هستم. گرمای وجودت همیشه گرم و تب آلودم می کند.
-
شیوا لبخندی زد و گفت:
_می توانم سوالی از تو بپرسم؟
فرهاد به صندلی تکیه داد و گفت:
_البته بفرمایید.
شیوا به چشمان او دقیق شد و گفت:
_تو کی عصبانی می شی؟ انقدر که خونت به جوش بیاید و... در ست مثل شبی که با سارا دعوایت شد.
فرهاد کمی فکر کرد و گفت:
_وقتی بفمم کسی به تو نظر بدی دارد.
شیوا با شوخی گفت:
_وای چقدر خطرناک! اما من منظورم عکس العمل در برابر رفتار خودم بود.
فرهاد با خنده گفت:
_می خواهی خشمگینم کنی؟
شیوا هم خندید و فرهاد ادامه داد:
_اول اینکه رفتارت با من سرد و بی مهر باشد، دوم اینکه از فرمانم سرپیچی کنی.
شیوا گفت:
_پس تو قدرت طلبی و می خواهی بر من فرمانروایی کنی.
فرهاد گفت:
_چه تعبیر بدی. من فقط می خواهم بر قلبت فرمانروایی کنم. من در مورد تو خیلی حسودم شیوا. خوب ای بد، بالاخره هستم.
شیوا گفت:
_حسود با منطق یا بی منطق؟
فرهاد گفت:
_اگر عشق منطق دارد، پس حسادت هم منطق دارد. دلم نمی خواهد وقتی متلمسانه بهت نگاه می کنم و می خواهم که کنارم باشی با دستانت گپ بزنی.
شیوا فورا متوجه منظور او شد و گفت:
_که اینطور... پس آقا به دست بنده حسادت می کنند!
فرهاد تبسمی کرد و گفت:
_خب حالا تو بگو از من چه توقعی داری، دوست داری چطور باهات رفتار کنم؟
شیوا گفت:
_فقط نمی خواهم به من کم توجه و کم لطف باشی.
فرهاد این بار بیشتر به سمت او متمایل شد و با صدای پر احساس گفت:
_مطمئن باش بعد از ازدواجمان، هر روز و هر ساعت و هر دقیقه مورد توجه و لطف من قرار خواهی گرفت، انقدر که خودت هم اعتراض کنی.
شیوا با حالت اعتراض آمیز گفت:
_فرهاد... خیلی بی ادبی!
صدای خنده ی فرهاد در فضا پیچید و گفت:
_از صحبت های من چه برداشتی کردی که گفتی بی ادب؟
شیوا شرمگین از حرف نا به جایش، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. فرهاد ادامه داد:
_یک خواهشی از تو دارم، می خوام مثل همیشه با من راحت باشی.
شیوا گفت:
_مثل همیشه با تو راحتم.
فرهاد گفت:
_نیستی، از نگاهم فرار می کنی. از خودم می گریزی و کم حرف می زنی. ما می خوایم با هم ازدواج کنیم، پس باید بیشتر از قبل با هم صمیمی باشیم.
و بعد نگاهی به پروانه که تنها کنار آتش ایستاده بود، نمود و ادامه داد:
_حالا بلند شو و برو پیش دوستت. تنها ایستاده.
شیوا به پروانه نگاه کرد و گفت:
_می تورسم حس حسادتت را بر انگیزم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_از فرمان سرپیچی نکن خانم جوان!
شام در فضای گرم و دوستانه صرف شد. بعد زا صرف شام خان جان از مهمانان خواست تا چند دقیقه ای را به صحبت ها ی گوش دهند. شیوا کمی دچار دلهره و تشویش شده بود. دستهایش به شدت می لرزید، احساس می کرد که می خواهد امتحان سختی را پشت سر هم بگذارد. می دانست بعد از اعلام خبر نامزدی او و فرهاد، چند دقیقه ای زیر نظر نگاه حیرت زده ی مهمان بررسی می شود. نگاهی به فرهاد انداخت. خیلی راحت روی صندلی نشسته بود و در حال سیگار کشیدن با تبسمی به او نگاه می کرد. خان جان ما بین مهمانان که هنوز نشسته بودند ایستاد و گفت:
_اول از همه شما به خاطر قبول این دعوت تشکر می کنم و امیدوارم شب خوب و بیادماندنی برای شما بوده باشد و پیشاپیش سال نو را به شما تبریک می گویم و امیدوارم که سال خوبی را پیش رو داشته باشید.
پروانه با هیجان دست شیوا را گرفت و گفت:
_حالا وقتشه که همه زا تعجب شاخ رد اوردن، فقط به سرهایشان نگاه کن.
شیوا لبخندی زد و دست او را فشرد.
خان جان در ادامه ی صحبتش گفت:
_و ... اصل موضوع که خبر خوبی است. می خواهم همین جا نامزدی پسرم فرهاد با شیوا جان دختر آقای مهندس شریف را به اطلاعتان برسانم.
بعد از سکوت خان جان، زمزمه مهمانان از شنیدن آن خبر باور نکردنی و غیر منتظره در سالن پیچید. تمام نگاه ها روی شیوا ثابت ماند. هیچ کس نمی توانست باور کند که فرهاد برای ازدواج مجدد شیوا را انتخاب کند. همه ی آنها از روابط خانوادگی و فاصله سنی بین آنها باخبر بودند. خان جان به سمت شیوا رفت، دستش را گرفت و زا جا بلند کرد و زیر نگاه سنگین مهمانان به سمت فرهاد برد و رو به امی کرد و گفت:
_از مهندس شریف می خواهم که اجازه بده فرهاد هدیه ناقابلش را به نامزدش تقدیم کند.
امیر با لبخندی رضایتش را اعلام کرد. فرهاد از جا بلند شد و از بسته ی کادو پیچ شده ای را زا جیبش خارج کرد. جعبه را باز کرد، زنجیری زیبا همراه با قلبی نگین کاری شده از آن بیرون آورد. پشت سر شیوا ایستاد و آن را به گردنش انداخت. شیوا از تماس دست او با گردنش و احساس نفس ها یداغش، احساس سرما کرد. حس کرد از تماس کوچک او دجار گناهی نابخشودنی می شود. صدای کف مرتب مهمانان که در فضا پیچید به او باوراند که در آینده ای نه چندان دور با هم ازدواج می کنند.
* * *
برخلاف تصور شیوا و فرهاد، زمان با سرعت همیشگی اش پیش می رفت. شیوا سرگرم درس و دانشگاه بود و فرهاد مشغول اداره ی شرکت و درمان بیماران، روزها را پشت سر هم می گذراند. تنها دو روز به پایان امتحانات شیوا مانده بود. تمام خرید ها اماده شده و لباس باشکوه شیوا که چهار ماه دوختش طول انجامیده بود به پایان رسیده بود و همه چیز مهیا برای جشنی به یاد ماندنی بود.
در همین اثنا بود که نامه ای از نیویورک به دست فرهاد رسید و خدشه ای در خوشی ها ی او وارد کرد.
از طرف دانشگاهی که در آن تحصیل کرده بود برای کار به مدت پنج سال در یکی از بیمارستان های نیویورک فراخوان شده بود. طبق آیین نامه ای که امضا کرده بود متعهد بود که بلافاصله بعد از فراخوانی در محل حاضر شود. امیر از شنیدن این خبر بسیار مغموم شد و از فرهاد خواست که تا بعد از مراسم عروسیشان از موضوع چیزی به شیوا نگوید. هیچ کس نمی خواست با دادن این خبر به او شادی اش را زایل کند.
-
شیوا در آن لباس بی نظیر و با شکوهش که او را مبدل به فرشته ای زمینی کرده بود، با گامهایی آهسته و موزون شانه به شانه ی فرهاد از میان میهمانان و تبریکات صمیمی شان عبور کرد و مقابل سفره ی عقد روی مبل نشست. احساس می کرد در میان شادی و هیاهو گم شده، قلبش به شدت می زد و احساس تهوع می کرد. دلشوره و نگرانی لحظه ای رهایش نمی کرد. فرهاد از داخل آیینه به چهره ی مشوش شیوا نگاه کرد و گفت:
_شیوا جان، اتفاقی افتاده؟ حالت خوش نیست؟
شیوا با صدایی مرتعش گفت:
_خوبم فقط کمی سرگیجه دارم. فکر می کنم از شلوغی باشد.
فرهاد دستش را پیش برد تا دست او را بگیرد اما شیوا دستش را ناخودآگاه کشید. فرهاد تعجب کرد و با حالتی اعتراض آمیزی گفت:
_تو چت شده عزیزم؟
و با نگرانی نگاهش کرد. ورود عاقد باعث کم شدن هیاهو و سو و صدا شد، اما ضربان قلب شیوا دو برابر شد. عاقد همه را به سکوت دعوت کرد تا خطبه ی عقد را جاری کند. نگاه شیوا به حلقه های سفارش داده یشان افتاد که زیر نور برق می زد. صدای سایش کله قند را بالای سرشان می شنید. نگاه سنگین فرهاد را روی خود از توی آیینه حس می کرد اما صدای عاقد را نمی شنید. انقدر حواسش پرت بود که نمی توانست به خطبه ی عقد توجه کند. خودش هم علت این همه اضطراب را نمی دانست. صدای پروانه او را از این حالت بیرون کرد. به سمت او خم شده بود و به آرامی گفت:
_خوابت برده شیوا؟ عاقد منتظر جوابته. شیوا با دستپاچگی گفت:
_با اجازه ی پدرم بله.
صدای کف و سوت و هیاهو بار دیگر فضا را پر کرد. خان جان با خوشحالی خم شد و حلقه ها را برداشت و جلوی فرهاد و شیوا گرفت. ابتدا فرهاد نگاهی به شیوا انداخت و با احتیاط دستش را در دست گرفت. شیوا احساس کرد جریان شدید برق به او وصل شده است. بعد از اینکه حلقه را در دستش کرد بلافاصله دستش را از دست او بیرون کشید و با احتیاط حلقه او را برداشت. نگاهی به انگشتان کشیده ی انداخت، همه چیز او برایش تازگی داشت. احساس می کرد فرهاد عوض شده. عشقش در پرده ای از ترس و هراس پنهان شده بود. به آرامی حلقه را بر انگشت او نشاند. در این میان عکاس پی در پی از آن ها عکس می گرفت. فرهاد از شیوا خواست که چند عکس تکی بردارند، اما او امتناع کرد. بعد از مراسم عقد، ادامه ی جشن به ویلای با شکوه فرهاد انتقال یافت.
تمام باغ چراغانی شده بود و همه جا روشن بود. جایگاه شیوا با انبوه گلهای زیبا و معطر تزیین شده بود. میهمانان یکی یکی از راه می رسیدند و به فرهاد و شیوا تبریک می گفتند. صدای موزیک تمام فضای باغ را پر کرده بود. شیوا هنوز احساس دلهره داشت و فرهاد از رفتار سرد او به شدت آزرده خاطر و دلخور بود.
-
پروانه از دور همه حرکات او را در نظر گرفته بود و حسابی کفری شده بود. از جا برخواست و به سمت آنها رفت. اول به فرهاد تبریک گفت و بعد خواست تا چند لحظه ای با شیوا تنها باشد. فرهاد خیلی مودبانه از جا بلند شد و آنها را تنها گذاشت. پروانه کنار شیوا نشست و با عصبانیت گفت:
_معلوم هست چت شده؟ چرا ماتم گرفتی؟
شیوا گفت:
_نمی دانم، خودم هم نمی دانم چرا این طوری شدم. دلهره دارم، دایم دلم شور می زند.
پروانه لبخندی زد و با شوخی گفت:
_به قول مادر بزرگم این دلشوره ها طبیعی است و هر دختری شب عروسی گرفتارش می شود.
شیوا با جدیت گفت:
_از فکر اینکه دستش به دستم بخوره هراس دارم. پروانه من از او می ترسم.
پروانه ناباورانه گفت:
_این حرفها چیه که می زنی؟
شیوا ادامه دارد:
باور نمی کنی که حتی نگذاشتم دستم را به دست بگیرد.
_چرا باور دارم چون دیدم. اما تو دیوونه شدی. اون همه عشق و اشتیاق... همین بود؟ حالا که به هم رسیدید داری اونو اذیت می کنی؟
شیوا گفت:
_وقتی خواست دستم را بگیرد و نگذاشتم با دلخوری نگاهم کرد. اما چیکار کنم ؟ فکر می کنم تماسش با من پایان همه ی عشق و علاقه و خواهش هایش است. راستش هیچ وقت از این جنبه به زندگی با او فکر نکرده بودم. اینکه... وای پروانه کمکم کن. دارم از ترس پس می افتم.
پروانه دستش را گرفت و گفت:
_تو آدم تحصیل کرده و با سوادی هستی. پس باید این را بدانی، این تماس ها که تو از آن فرار می کنی و فکرت را مشوش کرده باعث پایداری محبت بین زن و شوهر می شود.
و سپس با شوخی گفت:
_فکر کردی این همه خرج کرده تا تو با این لباس با شکوهت و با آن نیم تاج بی نظیرت پز بدی؟
شیوا این بار لبخندی زد و گفت:
_پروانه... لوس نشو.
پروانه با همان لحن ادامه داد:
_نه خانوم. ببین چطور نگاهت می کند. نگاهش پر از خواهش و تمناست.
شیوا معترضانه گفت:
_پروانه داری پر رو می شی.
پروانه خنده ی کوتاهی کرد و با شیطنت گفت:
_اگر بخواهی اونو همین جوری اذیت کنی انتقامی سخت در خلوت از تو می گیرد.
شیوا این بار نیشگونی از دست او گرفت. پروانه باز خندید، از جا بلند شد و گفت:
_قدرش را بدان و انقدر هم عذابش نده. حالا تنهایت می گذارم تا مجبور شوی صدایش کنی.
بعد از رفتن پروانه فرهاد به جایگاهش بر گشت و کنار او نشست و گفت:
_حرف های دوستانه تمام شد؟
شیوا گفت:
_یک درددل بود.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_هنوز هیچی نشده ازم شکایت کردی؟
شیوا تبسمی کرد و گفت:
_درباره ی تو نبود.
فرهاد گفت:
_افتخار یک دور رقص به این عاشق سینه چاک می دی؟
شیوا با دستپاچگی گفت:
_نه فرهاد... نه... رقص نه.
فرهاد با دلخوری به مبل تکیه داد و گفت:
_خواستم دستت را بگیرم، اجازه ندادی... خواستم عکس دو نفره بگیریم امتناع کردی... می توانم بپرسم چرا؟
شیوا سرش را پایین انداخت و گفت:
_خب... خب... همش بچه بازی است.
فرهاد نگاه عمیقی به او کرد و گفت:
_بچه بازی نیست. از سن و سال من بعیده. تو مغبونی شیوا، احساس می کنم از ازدواج با من پشیمونی.
شیوا بلافاصله گفت:
_نه فرهاد... باور کن اینطوری که می گی نیست، فقط دلهره دارم.
در همین هنگام خان جان به آنها پیوست و گفت:
_عروی و داماد نمی خواهند یک دور با هم برقصند؟
فرهاد با جدیت گفت:
_نه مادر...
خان با تعجب نگاهش کرد و گفت:
_چی شده؟ چرا اینطور رفتار می کنید؟ انگار که با هم قهرید. کمی مهربون تر بشینید. به جای این همه اخم لبخند بزنید.
شیوا سرش را پایین انداخت. خان جان دوباره پرسید:
_نکنه با هم حرفتان شده؟
فرهاد نگاه کوتاهی به شیوا انداخت و گفت:
_نه مادر. شیوا کمی دلهره دارد.
خان جان لبخند معنا داری زد و گفت:
_نگران نباش عزیزم این دلهره ها طبیعی است.
-
ساعاتی بعد میزهای شام در باغ چیده شد. از قبل به دستور فرهاد میز شامی برای فرهاد و شیوا پشت ساختمان کنار برکه چیده شده بود. فرهاد از شیوا خواست تا برای صرف شام جایگاهشان را ترک کنند. شیوا بدون اینکه سوالی درباره ی مکانش بپرسد همراه فرهاد رفت. در چند قدمی برکه که رسیدند، از آنچه که می دید متحیر بر سر جایش ایستاد. گرداگرد برکه چراغانی شده بود و به برکه و مرغابی هایش که بی خیال در اطرافش استراحت می کردند جلوه ای رویایی بخشیده بود. میز شام با شکوهی خاص مقابل برکه قرار گرفته بود. فرهاد جلو رفت و یکی از صندلی ها را عقب کشید و با دست به آن اشاره کرد و گفت:
_نمی خواهی بنشینی؟
شیوا جلو رفت و روی صندلی نشست. صدای موزیک فضا را پر کرده بود و عطر سبدهای گل رز و مریم که اطراف برکه قرار گرفته بود. فرهاد صندلی اش را کنار صندلی شیوا قرار داد. سیگارش را روشن کرد و گفت:
_انقدر از دستت دلخورم که اگر به خاطر ادامه ی جشن نبود تو را بغل می زدم و در برکه می انداختمت.
شیوا لبخندی زد و گفت:
_دلخور، چرا؟
فرهاد گفت:
_فکر نمی کردم انقدر بی احساس باشی.
شیوا گفت:
_بی احساس نیستم، فقط دلهره دارم. فکر می کنم... فکر می کنم تو فرق کرده ای.
فرهاد لبخندی زد و دستش را زیر چانه ی شیوا قرار داد. گرمای دست او، شیوا را تا اوج کشانید. سرش را بلند کرد و به سمت خود چرخاند. شیوا به چشمان او نگاه کرد. برق خاصی در چشمانش موج میزد. پیچ گاه انقدر به نزدیک نشده بود. بوی تند ادکلن و سیگارش، شیوا را در خلسه ای فرو برد. فرهاد با صدای آهسته گفت:
_در آرزوی چنین شبی، سالها لحظه شماری کردم. دلم می خواست بدون اینکه مرتکب گناهی شوم دستهایت را به دست بگیرم و بارها و بارها چون ضریحی ببوسمت، حالا... تو از من می گریزی و آزارم می دهی. هر چقدر دلت می خواهد داد و بزن و به من ناسزا بگو.
و بیشتر به او نزدیک شد. قلب شیوا چون گنجشکی اسیر می تپید. تمام بدنش سرد و بی حس شده بود. نفس های پر التهاب فرهاد و گرمی لبانش، موجی از حرارت را به وجود یخ زده اش سرازیر کرد. فرهاد پرحرارت او را بوسید. خود را عقب کشید. لبخندی به صورت گلگون شده ی او زد و گفت:
_دیگه از من فرار نمی کنی. این بوسه تو را متوجه کرد که من حالا شوهرت هستم، نه فرهاد سابق که فقط نگاهت برایش کافی بود. حالا من محتاج ذره ذره وجودت هستم. من فرق کردم، اما نه آنطور موجب هراس و وحشتت شوم.
صدای پای خدمتکارها که برای آنها شام می آوردند باعث شد فرهاد صاف روی صندلی بنشیند.
ساعاتی بعد جشن به پایان رسید و مهمانان به منزلشان بازگشتند. فرهاد برای بالا رفتن از پله ها دست شیوا را گرفت. شیوا احساس می کرد با هر تماس او، موجی از حرارت داغ و سوزنده به وجودش سرازیز می شد. همراه فرهاد در حالی که دلهره اش بیشتر شده بود به طبقه ی بالا رفت. جلوی در اتاق ایستادند، فرهاد در را با کلید باز نمود و در را باز کرد و همراه با لبخندی با دست اشاره کرد و گفت:
_نمی خواهی سورپریزم را ببینی؟
شیوا لبخند کم رنگی زد و وارد اتاق شد. فرهاد هم پشت سر او وارد شد و با زدن کلید، اتاق را غرق در روشنایی کرد. شیوا با دیدن آن دکراسیون و رنگ بندی زیبایش جیغ خفیفی کشید و با هیجان گفت:
_خیلی قشنگه!
وسایل اتاق تماما از چوب آبنوس تهیه شده بود. سرویس خواب، مبلمان و حتی فرش ها و پرده ها از رنگ سبز زمردی بی نظیری فرهام شده بود و تخت خواب در حریر های سبز رنگ فرو رفته بود. شیوا با گام هایی آهسته در اتاق قدم زد. با وجود اینکه سبد گلی در اتاق نبود اما رایحه ی دل انگیز رز و مریم فضای اتاق را پر کرده بود. فرهاد دستهایش را زیر بغلش زده بود و با تبسمی فرشته ی کوچکش را می نگریست که شاد و مسرور اتاق را نگاه می کرد. شیوا به سمت تخت خواب رفت. ستون های زیبا و کنده کاری شده اش شکوهی خاص به آن داده بود. با پس زدن پرده ی حریر، بستری گسترد از گلهای رز و مریم را در مقابل خود دید. با حیرت به گلبرگها نگاه کرد . بوی خوش آن او را در خلسه فرو برد. چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و گفت:
_فرهاد تو فوق العاده ای! از کجا انقدر مطمئن بودی که من چه رنگی را در نظر دارم؟
و چون جوابی نشنید چشمهایش را باز کرد. اتاق در تاریکی فرو رفته بود. نور کمرنگ و خیره کننده چراغ خواب بر سطح پوشیده از گل تخت تابیده بود و حالتی رویایی به آن داده بود. دست های گرم فرهاد به دور کمر شیوا حلقه شد. نفس های گرم و ملتهبش او را نوازش داد. فرهاد سرش را به سر شیوا تکیه داد و او موهایش را بوسید و در پاسخ به سوال شیوا گفت:
_از برق نگاه زیبایت!
-
آوای پرندگان رایحه ی دل انگیز گل ها و صدای وز وز ضعیف سشوار، باعث شد شیوا به آرامی چشمهایش را باز کند. با حرکت دست مشتی از گلبرگ ها را از روی تخت بر زمین ریخت. سرش را به سمت صدا چرخاند. اولین چیزی که توجهش را جلب کرد نیم تاج پاریسی اش بود که روی عسلی کنار تخت قرار داشت. و بعد نگاهش به سمت لباس گران قیمت و با شکوهش کشیده شد که روی مبلی رها شده بود. چشمش که به فرهاد افتاد تمام بدنش داغ شد. از یادآوری اتفاقات شب قبل احساس شرم می کرد. دلشوره اش به پایان رسیده بود اما مطمئن بود نه می تواند به فرهاد نگاه کند و نه اینکه از آن اتاق خارج شود. فرهاد مقابل میز توالت ایستاده و موهای خوش حالتش را سشوار می کرد. بعد از خاموش کردن آن، پیراهنش را پوشید. شیوا از ورای حریر های تخت او را می نگریست. نمی توانس باور کند چیزی را که قبلا در رویا هایش می گنجانده به حقیقت پیوسته باشد. فرهاد با یک حرکت به سمت او چرخید و شیوا بلافاصله چشمهایش را بست. صدای خش خش لباس های فرهاد در فضا پیچید. پرده را عقب کشید. با نشستن بر لبه ی تخت خوش خواب کمی فرو رفت و مشتی دیگر از گلها روی زمین رها شد. دست شیوا را در دست گرفت و گفت:
_شیوا... عزیزم هنوز خوابی؟
شیوا همان طور با چشمان بسته گفتک
_بیدارم... ساعت چنده؟
فرهاد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
_ده صبح... من که خیلی گرسنه ام، تو چی؟
شیوا گفت:
_منم همین طور، اما دلم می خواهد همین جا صبحانه بخوریم، امکان داره؟
فرهاد دست شیوا را فشرد و گفت:
_البته عزیزم، اما چرا چشمهایت را باز نمی کنی؟
شیوا متلمسانه گفت:
_از من نخواه که امروز مستقیم به تو نگاه کنم یا اینکه به طبقه پایین بیایم.
صدای شلیک خندهی فرهاد در فضا را شکافت، مدتی خندیدید و گفت:
_عزیز من بی بی و خان جان پشت این در به انتظار تبریک گویی استاده اند، اونوقت تو خودت را می خواهی تو این اتاق حبس کنی؟
شیوا متلمسانه گفت:
خواهش می کنم فرهاد، اجازه نده کسی وارد اتاقمان شود.
فرهاد همراه با لبخندی ملافه را از روی او کنار زد و گفت:
_بلند شو خانم خجالتی... حالا دیگه نقطه ضعفت را می دانم. اگر چشمانت را باز نکنی انقدر قلقلکت می دم تا مجبور شوی تا چشمانت را باز کنی.
شیوا بلافاصله چشمهایش را باز کرد و گفت:
_خیلی بدجنسی فرهاد!
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_ظهر بخیر همسر عزیزم.
شیوا روی تخت نشست و گفت:
_لطف کن بگو صبحانه را بیارند اینجا.
فرهاد گفت:
_نه... چنین لطفی نمی کنم، چون حالا می دونم که چرا نمی خوای صبحانه را پایین بخوری، ببین شیوا اگه همین امروز نخواهی با دیگران رو به رو بشی، دیگه مشکل می تونی از این اتاق بری بیرون.
شیوا گفت:
_اما نگاهشان، تبریکشان منو شرمنده می کنه.
فرهاد گفت:
_این یه امر طبیعیه عزیزم و برای همه اتفاق می افته.
شیوا با تردید پرسید:
_سارا چه عکس العملی...
فرهاد سریعا انگشتش را به علامت سکوت روی لب های شیوا قرار داد و گفت:
_شیوا عزیزم... روزهای قبل و همین طور دیشب از سارا سوال کردی اما حالا از تو خواهش می کنم دیگه اسمی از او نبر. آوردن اسمش باعث یادآوری خاطراتش میشه. اگه تو را ناراحت نمی کنه منو عذاب میده. نمی خواهم روزهای خوب با تو بودن را با یادآوری او خراب بشه.
شیوا دست فرهاد را گرفت و گفت:
_معذرت می خوام.
فرهاد همراه با لبخندی گفت:
_نمی خواهی هدیه ای را که به عنوان هدیه ی عروسی برایت گرفتم را ببینی؟
شیوا پرسید:
_تا کی می خواهی مرا با هدیه ها یت غافلگیر کنی؟
فرهاد بسته ای را مقابل او گرفت و گفت:
_تا وقتی که کنارم باشی. تقدیم به با شکوهترین و ارزنده ترین هستی ام.
شیوا همراه با لبخندی تشکر کرد و گفت:
_می توانم حدی بزنم؟
فرهاد گفت:
_البته اما مطمئنم حدس هایت اشتباهه.
شیوا به بسته نگاه کرد و گفت:
یک زنجیر طلای سفارشی!
فرهاد همراه با تبسمی سرش را به نشانه ی منفی تکان داد.
شیوا مکثی کرد و گفت:
_یک جفت گوشواره ی پر از نگین.
فرهاد باز سرش را تکان داد. شیوا گفت:
_انگشتر، یا دستبند...
فرهاد گفت:
_هیچ کدام. چشماتو ببند و همرای من بیا.
شیوا از تخت پایین آمد و چشمانش را بست و دستش را به دست فرهاد داد و گفت:
_حتما خیلی هیجان انگیزه.
فرهاد لبخندی زد و او را همراه خود به تراس برد و گفت:
_نمی خوای حدس بزنی؟
شیوا لبخندی زد و گفت:
_نه... کنجکاوم کردی.
فرهاد گفت:
_خیلی خب حالا می تونی چشماتو باز کنی.
شیوا با هیجان چشمهایش را باز کرد. از دیدن ماشین آلبالویی رنگ بی نظیری که جلوی برکه پارک شده بود جیغی کشید و ناباورانه گفت:
_یعنی می خواهی بگی این بسته، سوئیچ آن ماشینه؟
فرهاد گفت:
_همین طوره... آن ماشین هم متعلق به توست. هدیه ی عروسیمان.
شیوا به سمت او چرخید و گفت:
فرهاد... تو... همیشه فوق العاده بودی. هنوز هم فکر می کنم ازدواجم با تو فقط یه خواب و رویاست.
فرهاد دستش را دور شانه ی شیوا حلقه کرد و او را به خود چسباند و گفت:
_ای کاش کسی هم پیدا می شد که مرا مطمئن کند که به بزرگترین آرزویم رسیده ام!
-
شیوا به کمک خدمتکار لباسش را برای حضور در مراسم پاتختی تعویض کرد. فرهاد از جا بر خواست و نگاهی به او کرد و گفت:
_خوب فکر می کنم برای دریافت هدیه ها آماده ای.
_فعلا دارم فکر می کنم با هدایا چیکار کنم.
فرهاد دستش را به سمت شیوا گرفت و گفت:
_برویم.
شیوا بدون هراس دستش را به سپرد. دیگر از تماس ها ی او نمی هراسید و احساس آرامش می کرد. هر دو از اتاق خارج شدند. وسط پله ها که رسیدند مهمانان به افتخارشان از جا بلند شدند و کف زدند و یکایک به آنها تبریک گفتند. فرهاد هنوز روی مبل ننشسته بود که یکی از خدمتکار ها به سمت او آمد و آهسته گفت:
_آقا... سارا خانم جلوی در هستند. قاسم اجازه نداد که داخل بشوند. اما ایشان سماجت نشان می دهند که حتما باید شما را ببینند.
شیوا و فرهاد هر دو به هم نگاه کردند و فرهاد با عصبانیت از سالن خارج شد و با عجله خود را به جلوی در ورودی رساند. سارا با دیدن او لبخندی زد و گفت:
_سلام آقای دکتر... تبریک می گویم.
و دسته گل زرد رنگی را به سمت او گرفت. فرهاد با خشم دسته گل را پس زد و گفت:
_چه کسی به تو اجازه داده که بیای اینجا؟
سارا با تمسخر گفت:
_هنوز که اجازه ی ورود صادر نشده و من تو خیابون ایتادم.
فرهاد گفت:
_پس از همین جا برگرد و الا سگ های باغ را به دنبالت می فرستم.
سارا گفت:
_من باید بیام داخل. دیر فهمیدم و الا همون دیشب بهتون افتخار می دادم. دلم نمی خواهد اون فامیل های احمقت و همون طور اون دختر کوچوله ی ابله فکر کنند که این روزها، روزهای ماتم منه.
فرهاد با عصبانیت گفت:
_اولا درست صحبت کن چون دیگه همسرم نیستی که به خاطر احترام به تو، مجبور باشم اهانتی به تو نکنم. در ثانی همه می دانند که تو چه جانموذی هستی، حالا شرت را کم کن.
صدای شیوا باعث شد هر دو به سمت او برگردند. شیوا گفت:
_اینجا چه می خواهی؟
سارا خنده ای کرد و گفت:
_آه چه باشکوه! تبریک می کم. بالاخره به وصالش رسیدی. آمدم تا در مورد تجربه ی شیرینت سوال کنم.
شیوا متعجب از آن همه وقاحت گفت:
_واقعا وقیح هستی!
فرهاد با خشم گفت:
_برو گمشو و گورت را گم کن ولا بدون ترس و واهمه، خودم با مشت و لگد بیرونت می کنم.
سارا با تمسخر گفت:
_انرژی ات را صرف خالی کردن عقده هایت نکن، برای نوازش های عزیزت نگه دار!
و گلها را با عصبانیت به سینه ی فرهاد کوفت و رفت. فرهاد با انزجار گلها را پا پس زد و همراه شیوا به سالن برگشت. بعد از پایان جشن، شیوا در میان انبوه هدایای باز شده قرار گرفته بود. به کادو ها نگاه کرد و گفت:
_باید با اینها چیکار کنم؟
خان جان گفت:
_می تونی همه را در ویلایی که پدرت بهت هدیه داده جا بدی.
شیوا لبخندی زد و به امیر نگاه کرد و گفت:
_پس باید یک ماشین هم کرایه کنید تا اینها را به رامسر ببرد.
فرهاد گفت:
_خان جان خودش می داند و کادوها، چون من و تو امشب عازم هستیم.
شیوا پرسید:
_عازمیم؟ کجا؟
امیر پاسخ او داد و گفت:
_خب معلومه، ماه عسل.
فرهاد پاسپورت ها و بلیط ها را از جیبش خارج کرد و مقابل او روی میز قرار داد. شیوا نگاهی به جمع کرد. یکی از بلیط ها را برداشت و با دیدن اسم آمریکا و مقصد نیویورک با دلخوری به فرهاد نگاه کرد. انتظار داشت قبل از تهیه ی بلیط نظر او را بپرسد. فرهاد متوجه ی نگاه او شد اما به روی خود نیاورد و گفت:
_دو ساعت دیگر پرواز داریم. نمی خواهی چمدانت را ببندی؟
شیوا بلیط را روی میز گذاشت و از جا بلند شد و سالن را ترک کرد.
خان جان گفت:
_دلخور شد.
امیر گفت:
_فکر می کنم خوشش نیامد. برخلاف جوان های امروزی اصلا به کشور های خارجی خوشش نمی آید.
فرهاد با کمی اندوه گفت:
_به هر حال باید یک طوری برای زندگی در آنجا آماده اش کنم.
امیر گفت:
_همه ما را باید آماده کنی.
فرهاد از جا بلند شد و گفت:
_فقط نمی دانم چطوری موضوع را به او بگویم.
امیر گفت:
_به نظر من بهتره بعد از سفرتان این موضوع را به او بگویی.
فرهاد به سمت پله ها رفت و گفت:
_باید همین کار را بکنم.
شیوا رد حال بستن چمدانش بود که فرهاد وارد شد. نگاهی به چهره ی اخم آلود او کرد و گفت:
_شیوا... از من دلخوری؟
شیوا گفت:
_انتظار داشتم نظرم را در این مورد بخواهی.
_فکر می کردم غافلگیر می شوی.
شیوا چشمهایش را بست و گفت:
_شدم.
_پس چرا این همه اخم کردی؟
شیوا گفت:
_چرا فکر می کنی که همیشه با غافلگیر کردنم می تونی خوشحالم کنی؟ من ترجیح می دادم برای ماه عسل برویم رامسر، خیلی برایم خاطره انگیز تر بود.
فرهاد گفت:
_معذرت می خواهم، نمی دانستم، اما اگر تو بخواهی بلیط ها را پس می دهم.
_نه... لازم نیست.
فرهاد گفت:
_پس بخند تا بدان خوشحال و راضی هستی.
شیوا تبسمی کرد و گفت:
_تو دیگه کی هستی؟!
فرهاد با طنز گفت:
_فرهاد کوه کن!
و سپس به سمت تلفن رفت و گفت:
_باید با جان تماس بگیرم تا اتاقی را در هتل برایمان رزرو کنه.
شیوا با شنیدن نام جان احساس سرما کرد. با آوردن اسمش به یاد چشمان آبی سرد و بی روحش افتاد. فرهاد در حال گرفتن شماره گفت:
_تو که او را دیده ای. مادر می گفت زمان بی هوشی من مدتی اینجا بود. مرد جالبیه، اینطور نیست؟
شیوا گفت:
_به نظر من مرد سرد و بی روحیه.
فرهاد خندهی کوتاهی کرد و گفت:
_باید نظر تو را راجبش بهش بگم.
تماس برقرار شد و فرهاد به زبان انگلیسی از خدمتکار جان خواست تا گوشی را به او بدهد. بعد از لحظاتی جان گوشی را گرفت. باشنید صدای فرهاد، فریادی از سر شوق کشید و گفت:
_فرهاد واقعا خودتی؟ حالت چطوره ی مرد؟
_خوبم تو چطوری؟
_من خوبم، از جسی شنیدم که به هوش اومدی.
فرهاد اخمی کرد و گفت:
_جسیکا؟ اون دیگه از کجا خبر دار بود که من ...
جان حرف او را قطع کرد و گفت:
_خب وقتی آمدم ایران، همه فهمیدند که چه اتفاقی باری تو افتادهه. وقتی او فهمید خیلی ناراحت شد. مدام با بیمارستاد ایران در تماس بود تا اینکه تو به هوش آمدی. اوه... راستی شنیدم که تو هم به اینجا فراخوان شدی.
فرهاد گفت:
_درسته. زنگ زدم تا زحمتی را به تو بدهم. می خواهم برایم اتقی را در یک هتل خوب کرایه کنی. امشب عازم اونجا هستم. دقیقا یکساعت دیگه به آنجا پرواز می کنم.
جان گفت:
_اما حالا خیلی دیره. یعنی در این وقت کم نمی تونم جای خوبی را پیدا کنم. معمولا تو این فصل اینجا شلوغه. در هر حال سعی می کنم جایی را برایت پیدا کنم ولی باید به فکر تهیه ی یک منزل باشی.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_بله... اما فعلا برای ماه عسل به آنجا میام.
جان یکه ای خورد و گفت:
_ماه عسل... دوباره ازدواج کردی؟
فرهاد بی خبر از حال و روز او گفت:
_بله... باید زمانی که اینجا بودی او را دیده باشی.
جان با صدای اندوه باری گفت:
_خانوم شیوا...؟!
فرهاد جواب داد:
_درسته. می خوام برام سنگ تمام بگذاری.
جان با ناراحتی گفت:
باشه. اما اگه جسیکا بفهمه خیلی جا می خوره. از اینکه قرار بود بیایی اینجا خیلی خوشحال بود. من به او گفته بودم که از همسرت جدا شده ای.
فرهاد گفت:
_خیلی خب. همه چیز را فهمیدم. برای من هیچ وقت مهم نبوده. این را تو هم میدانی. به خودش هم بگو، فعلا خداحافظ.
بهد از قطع تماس شیوا بلافاصله پرسید:
_فرهاد، جسیکا کیه؟
فرهاد با کمی تشویش گفت:
_ببینم مگه تو انگلیسی را خوب بلدی؟
شیوا به فرهاد دقیق شد و گفت:
_نه... ترسیدی؟
فرهاد با دلخوری گفت:
_شیوا منظورت چیه؟ چرا باید بترسم؟ جسیکا یکی از رقبای دوران دانشجویی ام بد. البته رشته ی تحصیلی او با من فرق می کرد.
شیوا با وسواس پرسی:
_داشتی حالش را می پرسیدی؟
_فرهاد به سمت شیوا رفت و بازوانش را گرفت و گفت:
_فقط تو برایم مهمی. فقط تو عزیزم. و می خواهم بدانی که فقط تو توی قلبم جا داری.، پس انقدر به عشقم با وسواس و شک نگاه نکن.
شیوا گفت:
_شک نمی برم فقط...
فرهاد لبخندی زد و او را در آغوش کشید و گفت:
_شیوا هیچ کس به اندازه ی تو برایم هیجان انگیز و دوست داشتنی نیست. وقتی نگاهت می کنم، لمست می کنم، دلم می خواد زمان متوقف بشه. من با داشتن تو خوشبخت ترین مرد دنیایم.
ساعتی بعد هر دو ایران را به مقصد نیویورک ترک کردند.
-
جان داخل سالن نشسته بود و به ساعتش نگاه می کرد و با نوک کفش به زمین ضربه می زد. سعی می کرد هیجان درونی اش پنهان کند اما نمی توانست به خودش دروغ بگوید، نه آن را از دید دیگران مخفی کند. سرش را بلند کرد و با دیدن شیوا و فرهاد با هیجان از جا برخواست. دسته گلی را که در دست داشت کمی را در دستش فشرد و به سمت آنها رفت. فرهاد در حالی دست شیوا را در دست داشت با دست دیگرش برای جان دست تکان داد. وقتی به هم رسیدند هر دو به گرمی یکدیگر را در آغوش گرفتند و احوالپرسی کردند. جان دسته گلها را به طرف شیوا گرفت و به فارسی گفت:
_خیلی خوش آمدید خانم شیوا، در ضمن به شما تبریک می گم.
شیوا با لبخندی ساختگی در حالی که سعی می کرد از زیر نگاه آبی جان فرار کند، گلها را گرفت و گفت:
_متشکرم.
جان رو به فرهاد کرد و گفت:
_می دانم خسته اید اما من از قبل ترتیب یک شام مفصل را داده ام. به منزل من بیایید.
فرهاد نگاهی به شیوا کرد و گفت:
_شیوا جان موافقی؟
شیوا با بی میلی گفت:
_هر طور تو دوست داری.
در همین حال فکر می کرد که دیدن جان شروع خوبی برای ماه عساشن نبود. هر سه از فرودگاه خارج شدند. راننده جان در ماشین را برای آنها باز کرد. شیوا با دیدن آن ماشین نقره ای رنگ کمیاب دانست جان مرد متمولی است. بعد از اینکه باربر چمدان ها را در صندوق جا داد، ماشین از فرودگاه به طرف ویلا راه افتاد. شیوا ضمن اینکه از پنجره فضای ناآشنا و غریب اطرافش نگاه می کرد به صحبت های فرهاد و جان گوش می داد.
جان به فرهاد گفت:
_دلم می خواست تا ماه عسلتان را در منزل من بگذرانید اما خوب می دانم تنهایی راحت تر هستید.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_تو مرد عاقلی هستی جان. راستی از اینکه دفعه قبل به تهران آمدی منونم.
جان سیگاری به فرهاد تعارف کرد و گفت:
_اوه... کار مهمی نبود.
سیگارهایشان را با فندکش روشن کرد و گفت:
_به هر حال در ایران چیز های با ارزشی یافتم. دلم می خواست بیشتر بمانم اما نشد. قصد داشتم یک بار دیگر به ایران بیایم و...
و ساکت شد.
فرهاد کنجکاوانه پرسید:
_و چی جان؟
جان خنده ای سر داد و گفت:
_و ازدواج کنم...
این بار فرهاد خندید و نا باورانه گفت:
_ازدواج؟ تو... با یه دختر ایرانی؟!
شیوا احساس کرد نزدیک است بالا بیاورد. رنگش پرید و بدنش سرد شد. جان گفت:
_مگه اشکالی داره؟
فرهاد با خنده گفت:
_نه... پس چرا نیامدی؟
جان دود سیگارش را بیرون داد و گفت:
_خوب همیشه کسایی وجود دارند که همیشه یک قدم از من جلوترند، حداقل در عشق!
فرهاد اخمهایش را در هم کرد و معترضانه گفت:
_اوه... جان تو همیشه در اشتباهی.
_شاید در مورد جسیکا اشتباه کرد اما این یکی نه... حسابی درگیرم کرد.
فرهاد با طعنه گفت:
_باید او را اینجا می آوردی تا ثروت بی کرانت را ببیند و اون وقت رامت می شد.
جان پوزخندی زد و گفت:
_فرصت نشد. مطمئنا اگه ان زمان به اینجا می آمد و زیبایی های زندگی من شگفت زده اش می کرد، حتما تسلیم می شد.
شیوا کم کم داشت صبر و تحملش را از دست می داد. می دانست تمام روی صحبت جان با اوست. با خودش گفت:« چطور به خودش اجازه می ده که رد مورد من چنین قضاوتی بکنه.»
فرهاد پرسید:
_خوب حالا این خانم که تو را چنین به مسائل عشقی گرفتار کرده کیه؟
شیوا احساس کرد قلبش در حال ایستادن است. با بالا رفتن اتوماتیک شیشه یکه خورد. نگاهی ناگهانی به جان کرد. جان لبخندی زد و رو به فرهاد گفت:
_این دیگه یه رازه! باید در قلبم بمونه!
فرهاد خندید و گفت:
_واقعا دیوونه شدی.
در همین هنگام ماشین متوقف ش. اول جان و بعد فرهاد از ماشین پیاده شد. شیوا از دیگر خارج شد و در مقابل خود ساختمانی بزرگ با معماری جدید را دید. راننده جلوتر از همه وارد محوطه بی حفاظ و چمن کاری شده ی منزل شد. از پله های عریض که به دری بزرگ و چوبی منتهی می شد بالا رفت و زنگ را فشرد. شیوا به خیابان نگاه کرد. سطح آن به قدری تمیز و صاف بود که شیوا خیال کرد که روز آن را چون شمشیر صیقل می دهد. مدتی بعد خدمتکار در را برای آنها باز کرد. جان با دست به داخل منزل اشاره کرد و به آنها تعارف کرد که وارد شوند.
-
شیوا با اولین قدم به درون منزل، مات و مبهوت، مجذوب تزیینات چوبی منزل شد. کف، دیوارها، پله ها تماما از چوب ساخته شده شده بود و فضایی خیال انگیز به وجود آورده بود. سالن بی نهایت بزرگ و باور نکردنی بود و اطراف پر بود از گلها و گیاهان عجیب که شیوا تا به حال ندیده بود. یک قسمت از سالن را آکواریومی به بزرگی یک اتاق خواب اشغال کرده بود و ماهی های زیبا و بی نظیری در آن شنا می کردند. شیوا بی اختیار به سمت آکواریوم رفت و ناباورانه گفت:
_خیلی قشنگه!
و به تماشای آن ایستاد. احساس کرد در زیر آب قرار گرفته. فرهاد لبخندی زد و گفت:
_آکواریومت خیلی مجذوبش کرده.
جان همراه با تبسمی کتش را در آورد و گفت:
_همینطوره... چرا نمی شینی.
شیوا با یادآوری حرف های جان با بی میلی از آکواریوم فاصله گرفت و در کنار فرهاد نشست. جان مقابل شیوا نشست و گفت:
_دلم می خواست امشب از شما رد ویلای کنار اقیانوس پذیرایی کنم، اما متاسفانه چون چند روزی است که به آنجا نرفتم از وضع آنجا بی اطلاعم و نمی توانستم همه چیز را برای امشب مهیا کنم. به هر حال امیدوارم روزهای آخر به من این افتخار را بدین تا در اونجا از شما پذیرایی کنم.
فرهاد گفت:
_حتما مزاحمت می شیم. به هر حال شیوا را برای دیدن اقیانوس می برم.
در همین حین دو خدمتکار برای پذیرایی وارد سالن شدند. فرهاد پرسید:
_جان تو در بیمارستان مشغول به چه کاری هستی؟
جان پاسخ داد:
_راستش در حین کار در بیمارستان تحصیلاتم را در رشته ی دارو سازی شروع و به پایان رساندم. در حال حاضر در لابراتوار روی یم سری داروهای جدید تحقیق می کنم.
فرهاد در حال برداشتن لیوان نوشیدنی اش گفت:
_موفق هم بودی؟
جان مقداری از نوشیدنی اش را خورد و گفت:
_فکر می کنم ساختن یک ویروس برای به وجود آوردن یک ویرووس جدید خیلی آسانتر برای کشف یک دارد برای درمان یک بیماری ساده است.
فرهاد با انزجار گفت:
_جان فکر نمی کنم تو آنقدر احمق باشی که دست به چنین کثافت کاری هایی بزنی.
صدای خنده ی جان فضا را پر کرد و گفت:
_نه... نه... من این کار را نمی کنم اما کسانی که پولش احتیاج دارند خیلی راحت این کشفیات را در اختیار سازمانهای....
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
_بس کن جان. من نخواستم که راجب به چنین آدم های کثیفی صحبت کنی. بهتر است در مورد خودمان صحبت کنیم. خب بگو ببینم موفق شدی جای مناسبی را برای ما پیدا کنی.
_متاسفانه نه. اما یه آپارتمان کوچک در یک محل زیبا و خوب برایت اجاره کردم.
و بی مقدمه پرسید:
_تو چه وقت کارت را در بیمارستان شروع می کنی؟
شیوا ناباورانه به فرهاد نگاه کرد. هر دو لحظاتی به یکدیگر نگریستند. جان متوجه شد که شیوا هنوز از موضوع بی اطلاع است. فرهاد با دستپاچگی به جان جواب داد:
_سه ماه دیگر ... دقیقا آذر ماه ایران.
جان انتظار داشت تا شیوا همان دم فرهاد را به خاطر پنهان کاریش مواخذه کند. اما شیوا باز هم سکوت کرد. اما به شدت عصبی و خشمگین بود. نمی توانست باور کند که فرهاد موضوع به این مهمی را از پنهان کند. تمام لحظاتی را که در منزل جان سپری کردند فقط به این فکر کرد که بعد از اینکه تنها شدند باید با او چه برخوردی داشته باشد. بالاخره مهمانی به پایان رسید و جان آنها را به آپارتمان اجاره ای شان رساند و قول داد تا فردا صبح ماشینی را در اختیار آنها بگذارد.
بعد از اینکه فرهاد در را باز کرد بلافاصله وارد شد. تمام چراغ ها روشن بود. آپارتمان کوچک دکوراسیون زیبایی داشت. شیوا با دلخوری به سمت اتاق خواب که درش باز بود رفت و با حالتی عصبی مشغول عوض کردن لباس های شد. شیوا چمدان ها روی تخت گذاشت و گفت:
_می دونم از دستم عصبانی هستی.
شیوا سکوت کرد و چیزی نگفت. فرهاد به سمت او رفت و گفت:
_معذرت می خوام. من می خواستم...
شیوا با عصبانیت گفت:
_می خواستی؟ این یعنی چی؟ تو... تو با من مثله یک بچه رفتار کردی و موضوع به این مهمی را از من پنهان کردی.
فرهاد دستهای او را گرفت و به لبهایش نزدیک کرد. شیوا با خشم دست ها یش را پس کشید و گفت:
_باید به من توضیح بدی، چرا به من نگفتی که باید به آمریکا بیای. اصلا تو از کی با خبر شدی که باید بیایی اینجا؟
فرهاد مکثی کرد و گفت:
_خب... خب قبل از ازدواجمان.
شیوا حرف او را قطع کرد و ناباورانه گفت:
_قبل از ازدواجمان؟ و تو حرفی به من نزدی؟!
فرهاد گفت:
_شیوا عزیزم، بهتره که فردا راجبش حرف بزنیم.
شیوا با بغض گفت:
_من از شنیدن این موضوع به اندازه ی کافی شوکه شدم. دیگه نمی تونم تا فردا صبر کنم. تا دلایلت را برای پنهان کاری بدونم.
فرهاد گفت:
_پدرت و مادر من خواستند تا چیزی به تو نگویم. یعنی همه ما فکر کردیم از شنیدن این خبر خیلی غمگین می شی. خودم هم نمی خواستم روزهای خوبت را با دادن این خبر به کامت تلخ کنم.
اشک های شیوا جاری شد و گفت:
_و حالا چی؟ خدایا چطور از اونجا دل بکنم؟
فرهاد گفت:
_متاسفم شیوا.، قرار بود بعد از ماه عسل این خبر را به تو بدم... اگر چه برام خیلی سخته اما اگه دوست داشته باشی می تونی تو در ایران بمونی و من...
شیوا حرف او ار قطع کرد و گفت:
_پس برای چی با هم ازدواج کردیم؟ تو اینجا باشی و من ایران. یا فقط می خواستی مطمعن شوی که من مال تو هستم؟ تو خیلی خودخواهی فرهاد! من حق داشتم این موضوع را از همون اول می دونستم.
_اگر می گفتم با من ازدواج نمی کردی.
شیوا با چشمان اشک آلود به او نگاه کرد و گفت:
_می خوام تنها باشم.
فرها متلمسانه گفت:
_شیوا، عزیز دلم تو که نمی خواهی منو از خودت طرد کنی؟
شیوا با جدیت گفت:
_فقط تنهام بذار.
فرهاد بار دیگر گفت:
_می خوی سوین شب ازدواجمون را بدون هم سپری کنیم
شیوا این بار با خشم گفت:
_گفتم که می خوام تنها باشم بدون تو...
فرها نگاه عمیقی به شیوا کرد و بعد از اتاق خارج شد. شیوا در را بست. نمی دانست که چرا به یکباره دلتنگی و اندوه به دلش چنگ انداخته بود. صدای هق هقش در سالن پیچید.
فرهاد با کلافگی دستی به موهایش کشید. کتش را در آورد و روی کاناپه انداخت. احساس خفگی به او دست داده بود. نمی توانست باور کند که سومین شب عروسیشان چنین تلخ به صب مبدل شود. سیگارش را روشن کرد و در حالی تمام حواسش بر روی گریه های شیوا بود روی تراس ایستاد. لحظاتی بعد صدایش گریه اش قطع شد. بار دیگر به سالن برگشت و در اتاق را به آرامی باز کرد. شیوا پشت به در روی تخت دراز کشیده بود و چراغ ها را خاموش کرده بود. نور مهتاب مستقیما روی او تابیده بود و از او تندیسی زیبا به وجود آورده بود. علی رغم تمایلات شدیدش، به رغم علاقه قلبی اش نسبت به او، در را به آرامی بست. پیراهنش را در آورد و چراغ را خاموش کرد و روی کاناپه دراز کشید.
بعد از بسته شدن در، شیوا چشمهایش را باز کرد و مطمئن شد که فرهاد را به شدت از خشمش ترسانده که جرات پیدا نزدیک شدن به او را پیدا نکرده. پشیمانی از رفتار نادرستش خواب را از چشمان خسته اش ربوده بود. نمی دانست که چرا اندوه غریب درونی اش را به بهانه ی پنهان کاری فرهاد بر سر او خالی کرده بود. با خودش گفت:« من که انقدر او را دوست که شب و روز برای داشتش دعا می کرد چطور به این آسانی بر او خشم گرفتم و باعث رنجشش شدم؟»
خود را بی تاب و مشتاق نوازش ها و زمزمه های عاشقانه اش می دید. اما غرورش اجازه نمی داد تا به سویش برود. به یاد شب قبل افتاد. برخلاف تصوراتش و علی رغم تفاوت سنی شان، فرهاد چنان عاشقانه با رفتار کرده بود که او حتی فکرش را هم نمی کرد که مردی به سن و سال او چنین احساساتی و شاعرانه رفتار کند. بالاخره عشقش غرورش را شکست. آهسته از روی تخت پایین آمد و به طظرف در رفت. قبل از اینکه دستگیره در را بچرخاند، در باز شد و فرهاد در میانه ی در ظاهر شد. هر دو به هم نگریستند. شیوا دعا کرد فرهاد چیزی نگوید. هر دو به هم لبخند زدند. فرهاد بدون اینکه حرفی بزند وارد اتاق شد و شیوا را به سمت خود کشید. شیوا را بوسید و او را در گرمای وجودش غرق و مدهوش کرد.
-
صدای بلند زنگ باعث شد تا فرهاد به سرعت از روی تخت بلند شود. با خواب آلودگی آیفون را برداشت و گفت:
_کیه؟
مردی به زبان انگلیسی گفت:
_آقای پناه شماید؟
فرهاد که تازه متوجه موقعتش شده بود به زبان انگلیسی پاسخ داد:
_بله... بله... خودم هستم.
مرد گفت:
_آقای لوییس دستور دادند تا ماشین را برایتان بیاورم. مقابل آپارتمان پارکش کردم. لطفا سویچ را بگیرید.
فرهاد دستش را روی کلید فشرد و گفت:
_لطفا بیاوریدش بالا.
خودش به اتاق برگشت و لباس مناسبی پوشید. بعد از تحویل کلید یک راست به آشپزخانه رفت و زیر لب گفت:
_آمیدوارم فکر شکم های خالی ما را کرده باشی.
در یخچال را باز کرد و لبخندی زد و گفت:
_متشکرم جان!
کتری را روی اجاق گذاشت و برای دوش گرفتن به حمام رفت. از حمام که بیرون آمد شیوا هم از خواب بیدار شده بود و روی بالکن ایستاده بود و به مناظر زیبای اطراف می نگریست.
فرهاد گفت:
_سلام عزیزم صبح بخیر.
شیوا به سمت او برگشت و همراه با لبخندی گفت:
_سلام فرهاد، صبح تو هم بخیر. منظره ی قشنگی داره. این آپارتمان مال کیه فرهاد؟
فرهاد وارد آشپزخانه شد و با شوخی گفت:
_مال صاحبش.
شیوا روی صندلی کنار پیشخوان نشست و گفت:
_می شناسیش؟
فرهاد در حال دم کردن چای گفت:
_نه... یادت باشه که من دارم صبحانه درست می کنم.
شیوا خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_باشه... باشه آقای تنبل! شما هم فراموش نکنید در خانه ی پدرم همه کارها را خودم انجام می دادم. خواب ماندن ها و تنبلی ام تقصیر توست.
فرهاد هم خندید و گفت:
_خوب به نفع تو!
شیوا عکس روی پیشخوان را برداشت و گفت:
_چه موهای بلوند زیبایی دارد.
فرهاد در حالی که فنجان ها را روی میز قرار می داد، گفت:
_چه کسی را می گی؟
شیوا عکس را به سمت فرهاد گرفت و گفت:
_همین که عکسش را با خودش نبرده.
فرهاد نیم نگاهی به عکس کرد و بعد در جا خشکش زد. با تغیر از آشپزخانه خارج شد و یک راست به سمت تلفن رفت، شیوا که متوجه ی تغییر حالت فرهاد شده بود گفت:
_اتفاقی افتاده؟
فرهاد سعی کرد عصبانیتش را پنهان کند و گفت:
_تا تو دوش بگیری منم چمدانهایمان را جمع می کنم.
شیوا با تعجب پرسید:
_برای چی؟
فرهاد بدون اینکه پاسخش را بدهد شماره ای گرفت و به انگلیسی شروع یه صحبت کرد. مدتی طول کشید تا خدمتکار جان را صدا کند و بلافاصله بعد از شنیدن صدای جان با عصبانیت گفت:
_این کار تو چه معنی داره جان؟ واقعا که آدم مسخره و دلقکی هستی.
جان گفت:
_هی هی... صبر کن ببینم تو داری از چی حرف می زنی؟
فرهاد نیم نگاهی به شیوا کد و گفت:
_در مورد صاحب این خانه.
جان گفت:
_جسیکا... اه... راستش من تنونستم در وان وقت کم محل مناسبی برایتان پیدا کنم. به خاطر تو با همه نفرتی که ازش داشتم پیشش رفتم و..
فرهاد با عصبانیت گفت:
_خیلی خب... اما حالا مجبوری تا جای دیگه ای را برام پیدا کنی.
_تو فکر کردی که من آدم بیکاری هستم که وقتم را برای آدم پرتوقعی مثله تو تلف کنم؟... اما باشه... باشه... به خاطر دوستیمان مجبورم. تا بعد از ظهر طاقت بیار، راس ساعت چهار اماده باشید، میایم دنبالتان و به ویلایم می برمتون، سعی می کنم تا اون موقع رو به راهش کنم.
فرهاد با عصبانیت و بدون خداحافظی گوشی را بر روی دستگاه قرار داد. شیوا همون جا ایستاده بود و بعد با تردید گفت:
_فرهاد...
فرهاد به او نگاه کرد و همراه با لبخندی کم رنگی گفت:
_جانم...
شیوا چیزی نگفت و به سمت حمام رفت. فرهاد گفت:
_شیوا چرا حرفت را نزدی؟
شیوا جلوی حمام ایستاد و گفت:
_تو صاحب اون عکس را می شناسی؟
فرهاد مکثی کرد و گفت:
_بله... اون جسیکاست.
شیوا به سمت فرهاد چرخید و گفت:
_جسیکا؟ خب... خب چرا از دیدن عکسش انقدر ناراحت شدی؟
فرهاد با کلافگی گفت:
_من از او خوشم نمی آید. اینجا هم مال اوست. شیوا خوهش می کنم دیگه حرفی از اون نزن.
جان همان طور که به آنها قول داد بود راس ساعت چهار برای بردن آنها به آپارتمان جسیکا رفت.
-
شیوا با شوق به مناظر اطراف نگاه کرد. احساس کرد آنجا بهشت زمین است. نور نارنجی رنگ خورشید بر صفحه ی آبی اقیانوس اطلس تابیده و صدای امواج خروشان همه جا طنین انداخته بود. باد ملایمی از سمت ساحل می وزید و تک درختان و چمنزار وسیع ویلا را نوازش می داد و ساختمان بزرگ چوبی در میان آن محوطه ی سرسبز خودنمایی می کرد. شیوا ویلای جان را از آنچه که فکر می کرد زیباتر، رویایی تر و خیال انگیز تر می دید. بنای از چوب ساخته شده اش با سرسراهای عریض و پوشیده از گلش او را ذوق زده کرده بود. فرهاد به او گفته بود که ساخت بنا جدا از بهای هنگفت زمینش، میلیون ها دلار برای جان خرج برداشته. شیوا دلش می خواست دستهایش را باز کند و سرتاسر آن محوطه را روی چمن ها بدود. در انتهای ملک خصوصی جان، نرده ها ی نیزه مانند سفیدی قرار داشتند که زمین چمن را از ساحل شنی جدا می کردند.
فرهاد به چهره ی هیجان زده ی شیوا نگاه کرد و پرسید:
_خوشت آمده؟
شیوا در حالی که چشم از مناظر بر نمی داشت گفت:
_باور نکردنی است. خیلی قشنگه. دلم می خواد تا ساحل بدوم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_خب چرا این کار نمی کنی؟
شیوا به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_با این لباس های دست و پا گیر، زیر نگاه دیگران؟
فرهاد با شوخی گفت:
_دیگران؟ اگه منظورت جان است به او می گویم چشمهایش ببندد تا عزیز من تا ساحل بدود.
شیوا لبخندی زد و و بازوی فرهاد گرفت و گفت:
_قدم بزنیم؟
فرهاد گفت:
_باشه... اما خیلی دلم می خواست این جا را از جان بخرم. هیچ وقت تو را اینقدر شوق زده ندیده بودم. ثروت جان همه را متعجب و هیجان زده می کنه.
شیوا معترضانه گفت:
_فرهاد... دلم نمی خواد بخاطر من افسوس ثروت دیگران را بخوری. اگه دو سه روز دیگه اینجا بمونیم، از هیجانم کاسته می شه. اینجا برام عادی میشه. اما تو... تو فرهاد همیشه برام خیال انگیز خواهی ماند.
فرهاد با تبسمی تشکر کرد و گفت:
در همین حین جان روی صندلی نشسته بود و با نگاهی حسرت بار به شیوا می نگریست. می دانست ثروت بی کران او شیوا را هیجان زده کرده بود. آن دو قدم زنان تا ساحل پیش رفتند بدون اینکه متوجه نگاه حسرت بار و پر اندوه جان شوند. او هم برخاست خودش را به آنها رساند، مانند آنها به نرده ها تکیه زد و گفت:
_هوا تاریک شده، بهتره برگردیم.
شیوا گفت:
_دلم می خواد هنوز اقیانوس را نگاه کنم.
جان گفت:
در تاریکی جز سیاهی و صدای وحشتناک چیز دیگری نداره.
و هر سه به سمت ساختمان بر گشتند. محوطه با چراغ ها پایه دار روشن شده بود.
جان آنها را به داخل سالن راهنمایی کرد. طبقه ی اول شامل سالنی بی نهایت بزرگ و وسیع بود که در گوشه ی آن آشپزخانه ی کوچکی به صورت یک بار کوچک قرار داشت. نیم بیشتری از دیوارهای چوبی را در های شیشه ای تشکیل می دادند که با پرده های زیبا تزیین شده بود و به سرسرای پر از گل ختم می شد. اطراف سالن مبل های شیک و قیمتی، بوفه و وسایل تزیینی قرار داشت. راه پله ای چوبی از کنار بار کوچک به شکل مارپیچ به طرف بالا کشیده شده بود.
فرهاد روی مبل نشست و شیوا در حالی که به سقف بلند و نرده کشی شده طبقه ی بالا نگاه می کرد گفت:
طبقه بالا فقط اتاق خواب ها قرار گرفته؟
جان پاسخ داد:
_بله... و حالا بهتره که شما با یک فنجان قهوه از همسرتان پذیرایی کنید.
خودش آهنگ زیبایی را در درون ضبط گذاشت و آن را روشن کرد. شیوا به سمت آشپزخانه رفت و گفت:
_خودم کمکتان می کنم.
و همراه شیوا وارد آشپزخانه شد. سیگاری گوشه ی لبش قرار داد و در حالیکه قوطی قهوه را از طبقه ای برمی داشت، با صدای نسبتا رسایی و بی مقدمه گفت:
_فرهاد یادته در مورد عشق چه نظری داشتی؟
_فرهاد پوزخندی زد و گفت:
_آره... چطور یاد اعتقادات من افتادی؟
جان قوطی را به دست شیوا داد و گفت:
_به همسرت گفتی که چه افسانه ای فکر می کردی؟
شیوا قهوه را گرفت و کنجکاوانه گفت:
_چطور فکر می کردی فرهاد؟
جان قهوا جوش را هم به شیوا داد و گفت:
_فرهاد همیشه عقیده داشت که عشق باید بکر و دست خورده باقی بمونه. می گفت ازدواج باعث میشه تمام شدن یه عشق سوزنده است.
شیوا ناباورانه به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_آره فرهاد، تو این طوری فکر می کردی؟
جان و فرهاد همزنان با هم خندیدند و فرهاد گفت:
_بله.. اما این عقیده ی من در سن بیست و دو سالگی بود.
جان شکر را جلوی دست شیوا قرار داد و با لبخندی پرسید؟
_و حالا...
فرهاد گفت:
_می بینی که با عشقم ازدواج کردم چون حالا معتقدم ازدواج تنها راه مستحکم شدن یک عشق واقعی است.
سپس از جا بلند شد و به سمت در های شیشه ای رفت تا آنها را باز کند. شیوا به سمت شیوا که قهوه را درون قهوه جوش می ریخت نگاه کرد و آهسته گفت:
_فکر نمی کردم واقعا با هم ازدواج کنید. یعنی تو با او... گفته بودی عشقی در کار نیست.
شیوا وحشت زده به جان نگاه کرد. به یاد روزی افتاد که از او خواستگاری کرده بود. هنوز آن برق خاص در چشمهایش وجود داشت. نگاهی به فرهاد کرد که روی سرسرا ایستاده بود و سیگار می کشید کرد و گفت:
_شما باید بفهمید که ما با هم ازدواج کردیم. اصلا دوست دارم همسرم بفهمه که قبلا از من خواستگاری کردید.
جان همراه با لبهندی گفت:
_می فهمم، اما نمی تونم بپذیرم.
شیوا با دستانی لرزان فنجان ها زا درئن سینی قرار داد. صدای امواج که بر سینه ی صخره ها می کوبید در فضا پیچید. جان آهسته گفت:
_انقدر احمق نیستم که بذارم فرهاد بفهمه کو تو عشق من هم هستی. آن قدر فرصت دیدنت را از دست می دم.
به یکباره بدن شیوا سرد و بی حس شد. سینی از دستش رها شد و با سر و صدای زیادی روی زمین افتاد. صدای شکسته شدن فنجان ها باعث شد که فرهاد هراسان به سمت آشپزخانه بیاید. شیوا به سرعت روی زمین خم شد تا فرهاد متوجه رنگ پریده گی اش نشود. فرهاد با دستپاچگی جلو رفت و گفت:
_چیکیر می کنی شیوا؟ مراقب دستت باش.
اما شیوا انقدر منقلب بود که بی محابا فنجان ها را از روی زمین برمی داشت. حتی متوجه بریدگی دستش هم نشد. فرهاد هم روی زمین خم شد و گفت:
_شیوا دستت را بریدی.
شیوا از جا بلند شد و گفت:
چیز مهمی نیست.
فرهاد دست او را گرفت و با تعجب گفت:
_بدنت سرد شده! باز فشارت افتاده.
جان با جارو برقی فنجان های شکسته را جمع کرد و گفت:
_شما به داخل سالن بروید. اینجا را مرتب می کنم و یک لیوان برای خانم شیوا درست می کنم.
فرهاد بریدگی دست شیوا را با چسب پوشاند. او را همراه خودش به داخل سالن برد و با تشویش گفت:
_چی شده عزیزم؟ چرا یک دفعه انقدر رنگ و رویت پرید؟
شیوا سرش را به مبل تکیه داد و گفت:
_حالم خوش نیست.
فرهاد گفت:
_خیلی خب من می روم چمدان های لباس ها را از داخل ماشین بیاورم. بعد می تونی بروی و استرحت کنی.
شیوا خوست مانع رفتن او شود اما فرهاد به سرعت از سالن خارج شد. جان با سینی فنجان های قهوا وارد شد، لیوان شربت را به سمت شیوا گرفت و گفت:
فکر می کنم ترساندمت، معذرت می خوام.
شیوا به لیوان آب قند نگاه کرد و گفت:
_میل ندارم.
جان لیوان را روی میز قرار داد و در حالی که به سمت جهبه ی کمک های اولیه می رفت، گفت:
_فکر نمی کردم که انقدر از فرهاد بترسید.
شیوا با خشم گفت:
_من از فرهاد نمی ترسم. از نگاه بی شرمانه ی شما می ترسم.
جان خندید و گفت:
_آه حرفهای مرا جدی نگیرید. فقط یه شوخی مسخره بود. مطمئن باشید که از جانب من خطری شما و زندگیتان را تهدید نمی کند.
شیوا با جدیت گفت:
_پس لطف کنید تا مدتی که ما در اینجا هستید این دور و بر ها پیدایتان نشود.
جان با لبخندی گفت:
_اطاعت میشه خانم. حالا خیالتان راحت شد که دیگر فنجانهای مرا نشکنید؟ من اصلا دلم نمی خواد با خاطراتی تلخ اینجا را ترک کنید. دلم می خواد با کمال میل برای یک زندگی پنج ساله به نیویورک برگردید.
سپس دستگاه فشار خون را روی میز گذاشت. کتش را برداشت و همراه با لبخندی گفت:
_شب خوش و خدانگهدار!
لحظاتی بعد فرهاد با چمدان ها وارد شد و گفت:
_جان رفت. گفت می خواد ما راحت باشیم. مرد فوق العاده ای است.
شیوا مقداری از شربتش را خورد گفت:
_این همه ثروت را از کجا آورده؟
فرهاد کنار شیوا نشست. آستینش را بالا زد و در حال گرفتن فشارش گفت:
_معلومه. از یک ارثیه ی کلان. پدر بزرگش و پدرش از تاجران بزرگ آمریکا بودند.
پسپ به درجه نگاه کرد و گفت:
روی نه... چرا یه دفعه فشارت افتاد؟
و در حالی که دستگاه را از روی بازوی او باز می کرد به شوخی گفت:
_انگار این روزها خیلی اذیتت می کنم.
شیوا اخمنازی کرد و معترضانه گفت:
_فرهاد...!
جان همان طور که قول داده بود دیگر به ویلا نرفت و فقط از را تماس تلفنی با فرهاد در ارتباط بود. شیوا روزهای خوبی را در ماه عسلشان سپری کرد و سعی کرد حرفهای جان را فراموش کند.
بعد از بازگشت از ماه عسلشان به ایران به اصرار فرهاد در کنار تعلیم رانندگی به آموزش زبان انگلیسی مشغول شد . فرهاد تلاش داشت تا او را برای زندگی در نیویورک آماده کند.
-
برگ ها آرام و بی تشویش از شاخه ها جدا می شدند و پیکر زمین را از وجودشان پر می کردند. بار دیگر پاییز دست مهرش را بر سر باغ کشیده بود.
شیوا اولین روز کلاسهایش را بعد از ازدواجش شروع کرده بود. کلاسورش را از روی میز برداشت و از اتاق خارج شد. پایین پله ها با دیدن خان جان لبخندی زد و گفت:
_سلام خان جان، صبحتون بخیر.
خان جان با مهربانی پاسخ داد:
_سلام عروس قشنگم، صبح تو هم به خیر. انگار کلاسهایت شروع شد.
شیوا پاسخ داد:
_بله... از امروز شروع شده. با اجازه ی شما من می روم.
خان جان اخم هایش را در هم کرد و گفت:
_صبحونه نخورده؟
_میل ندارم خان جان.
فرهاد در حال بستن پیراهن لباسش به شوخی گفت:
_و از همه مهمتر خداحافظی نکرده از شوهرش! تقصیر منه، اگه برات ماشین نمی گرفتم لااقل برای رساندنت مجبور بودی از من خداحافظی کنی.
شیوا به سمت او برگشت و گفت:
_اون موقع هم با قاسم آقا می رفتم، در ضمن سلام.
فرهاد از آخرین پله هم پایین آمد و گفت:
_سلام عزیزم. اجازه نداری صبحانه نخورده بری.
شیوا تبسمی کرد و گفت:
_گفتم که اشتها ندارم.
فرهاد بازوی او را گرفت و گفت:
_ باید داشته باشی. از بس برای رفتن عجله داری احساس بی میلی می کنی. اگه ببینم دانشگاه رفتن فرصت کنار هم بودن را از من می گیره کاری می کنم که دیگه از دانشگاه رفتن منصرف بشی.
شیوا لبخندی زد و همراه او و خان جان سر میز نشستند. با بی میلی به میز چیده شده نگاه کرد. دو سه روز بود که کم اشتها شده بود و احساس تهوع داشت. آن روز بیشتر از قبل کم اشتها شده بود. سومین لقمه را که به دهان برد، احساس تهوع شدید به او دست داد. با سرعت از سر میز بلند شد و خود را به دستشویی رساند. فرهاد با نگرانی از جا بلند شد و به دنبالش رفت. در دستشویی را که باز کرد شیوا در حال پاشیدن آب به صورتش بود. با نگرانی پرسید:
_خوبی عزیزم؟
شیوا از داخل آیینه به نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:
_خوبم فکر می کنم سرما خوردم.
فرهاد زا جلوی در کنار رفت تا شیوا خارج شود و گفت:
_صبر کن خودم برسونمت.
شیوا متلمسانه گفت:
_دوست دارم خودم برم.
خان جان همراه لبخندی به آن دو نگاه کرد و گفت:
_نگران نباش. این حالات طبیعیه.
شیوا که متوجه منظور خان جان نشده بود گفت:
_کدوم حالات خان جان؟
خان جان خنده کوتاهی کرد و گفت:
_حالت تهوع دوران بارداری دیگه عزیزم!
شیوا از شرم سرخ شد و سرش را پایین انداخت. فرهاد با دستپاچگی گفت:
_نه... نه... این امکان نداره.
خان جان پرسید:
_چرا امکان نداره؟
فرهاد به شیوا نگاه کرد و گفت:
_خب... خب ما هنوز در این باره هنوز تصمیم نگرفتیم.
خان جان دوباره خندید و گفت:
_خب انگار به تصمیم شما توجهی نشده.
شیوا بای فرار کلاسورش را برداشت و گفت:
_من باید برم.
فرهاد کتش را برداشت و گفت:
_پس اجازه بده تا قسمتی از راه همرات بیام.
هر دو از خان جان خداحافظی کرده و از ساختمان خارج شدند. فرهاد در ماشین را برای شیوا باز کرد و خودش پشت رل نشست. ماشین به آرامی از ساختمان خارج شد و در خیابان پیچید. فرهاد سکوت ار شکست و گفت:
_چرا ساکتی عزیزم؟
شیوا با تردید گفت:
_اگه همون طور که خان جان گفته بود من ... من باردار باشم چی؟
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_اولا که چنین چیزی نیست، چون ما از خودمان مطمئن هستیم. در ثانی فرضا که این طور باشه، تو ناراحت می شی؟
شیوا با پریشانی گفت:
_اما هنوز زوده.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
برای تو شاید، اما برای من چی؟ به فکر منم باش. همیشه آرزوی داشتن دختری را داشتم. نازه می دونی من چند سالمه؟ نزدیک به سی و شش سالمه خانم جوان من.
شیوا با ناراحتی گفت:
_پس درسم چی؟ تمام تلاشم اینه که هر چه زودتر مثل تو دکترایم را بگیرم.
فرهاد با طنز گفت:
_خب معمولا تا پنج ماهگی خودش را نشون نمی ده. بعد از اون می تونی مرخصی بگیری یعنی نیم ترم دوم. بعد از به دنیا اومدنش هم براش پرستار می گیریم. اصلا خودم...
شیوا حرف او را قطع کرد و با انزجار گفت:
_وای... خواهش می کنم فرهاد در موردش حرف نزن. تهوعم را بیشتر می کنه.
فرهاد نیم نگاهی به شیوا انداخت و بعد با دلخوری گفت:
_شیوا، تو نباید این طور حرف بزنیو نباید نا شکری کرد، بچه ثمره ی یک عشقه. عشقه من و تو. زندگیمان را پر معنا می کنه.
شیوا چیزی نگفت. او از فکر بچه دار شدن وحشت داشت. هیچ گاه از این جنبه به زندگی زناشویی نگاه نکرده بود. در طول دو و ماه و نیم زندگی مشترکشان اصلا فکر بچه دار شدن را نکرده بود. احساس می کرد با بار دار شدن از انجام خیلی کارها باز می مانند و دیگر از هم سن و سالها و دوستانش عقب می افتد. از اینکه موجودی دیگر در وجودش رشد کند تنفر داشت و از فکر آن ترس داشت. بغض سنگینی در گلویش نشست.
فرهاد پایش را بر روی ترمز گذاشت و گفت:
_خب من دیگه مرخص می شم.
با نگاه به شیوا که سرش را پایین انداخته بود با تعجب گفت:
_شیوا...!
سپس با دست سر او را بلند کرد و به سمت خود چرخاند. با دیدن قطرات اشک بر گونه اش لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد و گفت:
_عزیز دلم تو داری برای اتفاقی که هنوز نیافتاده داری گریه می کنی؟ اونم اتفاقی به این خوبی؟
شیوا با اندوه گفت:
فرهاد من هنوز آمادگی اش را ندارم. نه از نظر جسمس و نه روحا. من می ترسم فرهاد.
فرهاد گفت:
_بعد از ظهر می ریم آزمایشگاه، اگه منفی بود قول می دم تا موقعی که تو آمادگی اش را پیدا نکردی حتی راجبش فکر هم نکنم.
شیوا گفت:
_و اگه مثبت بود؟
فرهاد با اطمینان گفت:
_نیست. خودت هم می دونی و منم مطمئنم. حالا بخند، تو که نمی خوای همکلاسی هایت فکر کننند که با شوهرت دعوا کردی؟
شیوا لبخندی زد و فرهاد تبسمی کرد و گفت:
_شیوا خیلی دوستت دارم عزیزم... بعد زا ظهر می بینمت، فعلا خداحافظ.
-
و از ماشین پیاده شد و شیوا مسیر باقی مانده را خور رانندگی کرد. م
و از ماشین پیاده شد و شیوا مسیر باقی مانده را خور رانندگی کرد. ماشینش را مقابل در دانشگاه پارک کرد. در حال قفل کردن در های ماشین بود که پروانه گفت:
_اوووو... خانم رو نگاه کن چه ژستی گرفته، چه کلاسی گذاشته، چقدر پز...!
شیوا همراه با لبخندی به او نگاه کرد و گفت:
_سلام خانم کارگاه.
پروانه گفت:
_سلام خانم خوشگله. ببین چه کارا که نمی کنه.
_کی؟
_معلومه عاشق سینه چاکت، شوهر عزیزت، فرهاد کوه کن. خانمش باید با ماشین شخصی بیاد دانشگاه. بی .فا یه بوق خرج می کردی جلوی خونمون تا منم وردستت بشینم.
_پروانه امروز اصلا حال و حوصله ی شوخی ندارم.
_نگاه کن، دانشجوها چطور به دک و پوزت نگاه می کنن. فردا یا تیپ مبارکو عوضش کن یا با گاری بیا دانشگاه یا اینکه به همسرت بگو یکی رو استخدام کنه تا دم به دم برات اسفند دود کنه، مبادا زهر چشمی به شما برسه.
_پروانه گفتم حال و حوصله ی شوخی ندارم.
_انگار راستی راستی حالت خوش نیست. رنگ و روتم که زرده... نکنه داری مامان میشی و من...
_پس کن پروانه از صبح که پاشودم تا حالا به اندازه ی کافی راجبش شنیدم...
پروانه جیغ خفیفی کشید و با شادمانی گفت:
_آخ جان. مبارکه، پس یه شیرینی دیگه مهمون آقا فرهادیم. ببخشید آقای پدر... باید بگویم آقای پدر...
شیوا ایستاد و با جدیت گفت:
_پروانه دارم بهت می گم، اصلا دلم نمی خواد حتی یه کلمه دیگه هم راجبش بگی. همین طورش اعصابم خورد هست.
پروانه جدی شد و گفت:
_اعصابت خورده؟ نکنه از بچه متنفری که اینطوری حرف می زنی؟
_آره متنفرم. لطفا تمومش کن.
_واقعا که شیوا. از تو انتظار نداشتم. دختر جون بچه پایه های زندگی رو محکم می کنه. به زندگی روح می ده.
_پایه های زنگی من محمه. پر از روح و طراوته، احتیاجی به بچه نیست. در ضمن نمی خوام تو هم حرف های فرهاد را برام تکرار کنیو
_که اینطور. پس فرهاد موافق بچه است. خب حقم داره. تازه مگه قرار بود همون اول ازدواجتون، زندگیتون بی روح و خشک باشه. شما که انقدر عاشقونه با هم ازدواج کردید، کم کم که یکنواخت شد خود شما هم متوجه می شی که به بچه احتیاج دارید. در ضمن سعی کن شوهرت را درک کنی. همیشه که نباید به میل و خواسته ی تو عمل کنه.
_انقدر مثله خاله زنک ها منو نصیحت نکن. خودم به موقش می دونم چه موقع به فکر بچه دار شدن بیافتم.
پروانه با شیطنت گفت:
_عاشقترین مردها هم تا یه اندازه صبر و تحمل دارن. پس بهتره خیلی محترمانه به خواستش عمل کنی والا خودش به زور...
_پروانه ساکت باش والا خودم ساکتت می کنم.
و هر دو خنده کنان وارد کلاس شدند.
-
شیوا کتاب به دست بر روی تاب نشسته بود و سعی می کرد حواسش بر روی مطالب کتاب جمع کند. اما هر کاری می کرد نمی توانست چیزی از مطالبش را به خاطر بسپارد. به ساعتش نگاه کرد. ساعتی از رفتن فرهاد می گذشت و او در این مدت فقط ادای درس خواندن را در آورده بود. خان جان او را از روی تراس صدا کرد و گفت:
_شیوا بهتره بیای داخل، اگه سرما بخوری هم از درست عقب می افتی و هم...
و حرفش را ادامه نداد. شیوا از روی تاب بلند شد و به سمت ساختمان رفت. خوب می دانست خان جان در ادامه ی حرفش چه می خواست بگوید، اما به روی خودش نیاورد. به سمت کتابخانه رفت، هنوز در را نبسته بود که صدای ماشین فرهاد از داخل باغ شنیده شد. با عجله از کتابخانه خارج شد و به سمت تراس رفت و پرسید:
_خب... چی شد؟
فرهاد در حال بالا رفتن از پله ها لبخندی زد و گفت:
_اول سلام به خانم نگران... جواب ، جواب مثبت بود.
شیوا با یاس و ناامیدی به دیوار تکیه داد. نزدیک بود اشک هایش جاری شود. با عصبانیت گفت:
این نتیجه ی اعتمادت بود؟ انقدر به خودت اعتماد داشتی که مرا هم...
فرهاد خنده ای سر داد و گفت:
_وای... وای... ترمز کن قشنگم. داشتم با تو شوخی می کردم. منفیه منفیه منفی بود. فقط یه سرماخوردگی کوچک، همون طور که خودتون تشخیص دادید خانم دکتر!
شیوا با شعف خندید و گفت:
_وای راحت شدم.
و بعد ناگهان نگاهش به چهره ی مغموم خان جان افتاد. با دستپاچگی گفت:
_خب من دیگه باید برم درسهام را بخونم.
و به کتابخانه برگشت. خان جان با اندوه روی مبل لم داد و آرام گفت:
_پس منفی بود.
فرهاد کنار او روی مبل نشست و با ملاطفت گفت:
_بله منفی بود. اما مادر جان شما انگار خیلی ناراحتید.
_فکر نمی کردم شیوا انقدر به فکر خودش باشه.
فرهاد صدایش را پایین آورد و گفت:
_مادر من، شیوا هنوزدرس داره، در ثانی تازه وارد بیست و یک سالگی شده. فقط به زمان احتیاج داره تا هم درسش تموم شه و هم آمادگیش را پیدا کنه.
_با یک مرخصی هم می تونه هم تو را به آرزوت برسونه و هم درسش را ادامه بده. اگه بخواید منتظر تموم شدن درس او بمونید تا چهار پنج ساله دیگه هم باید منتظر بمونید.
_فکر می کنم می ترسد.
_ترس...؟ خب به خاطر تو هم شده باید قبول کنه. درسته که قیافت تو را خیلی جوان تر از سنت نشون میده اما واقعت را باید پذیرفت. مردان هم سن و سال تو بچه ی ده، دوازده ساله دارن. انوقت تو...
فرهاد مکثی کرد و گفت:
_مادر تنها آرزویم به دست آوردن شیوا بود و حالا دلم می خواد که فقط خوشحالی او را ببنم. مطمئنا این را می دونید که چقدر دوسش دارم. خواهش می کنم با این مورد حرفی به نزنید.
خان جان با دلخوری گفت:
_فرهاد، من هیچ وقت قصد دخالت در زندگی شما را ندارم. این مووع هم به خودتون مربوطه. فقط خواستم چیزهایی را به شما یادآوری کنم.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_متشکرم مادر، به خاطر همه چیز.
* * *
رویای شیرین شیوا به واقعیت پیوسته بود و او حالا چندین ماه کنار مرد آرزوهایش زندگی خوشی را پشت سر گذاشته بود. فرهاد از آنچه که فکرش را می کرد هم مهربانتر بود. چندین عاشقانه با او رفتار می کرد که شیوا نمی توانست باور کند چندین ماه از زندگی مشترکشان گذشته. هر چه می خواست فورا عمل می شد و فرهاد هرگز برخلاف میل او عمل نمی کرد. همان طور که قول داده بود دیگر اسمی از بچه نیاورد، گر چه دلش می خواست گرمای زندگی عاشقانه اشان با وجود بچه ای گرمتر و صمیمانه تر شود، اما به خاطر شیوا از خواشته اش چشم پوشی کرد. رفتار فرهاد با شیوا خان جان را به یاد همسر وفادار و صبور متوفایش می انداخت.
آن شب هم مثل همیشه همهگی دور میز نشسته بودند و شام می خورند. دو هفته دیگر فرهاد به آمریکا عازم می شد و این تنها غمی بود بر خوشی ها ی زندگی هایشان سایه انداخته بود.
شیوا غذایش را نیمه تمام گذاشت و در حالی از سر میز بلند می شد گفت:
_معذرت می خوام که میز را ترک می کنم اما فردا یک امتحان مهم دارم.
و سالن را ترک کرد. فرهاد باز فریاد اعتراضش را در گلویخ خفه کرد. نوشابه اش را نوشید و نگاهی به ساعتش نگاه کرد و گفت:
_خب مادر جان اگه با منم کاری نداری من به اتاقم می رم.
خان جان لبخندی زد و گفت:
_نه پسرم. شب به خیر.
فرهاد سیگارش را روشن کرد و به اتاق خواشان رفت. در چند ماهی از ازدواجشان می گذشت به خاطر درس و دانشگاه شیوا آن طور که دلش می خواست نمی توانست او ببیند. تا چند روز دیگر هم او را ترک می کرد و تا چند ماه هم نمی توانست او را ببیند. دوری از شیوا برایش زجر آور بود. از جان خواسته بود تا هر طور می تواند برای ترم بعد، به زور پول و قدرت هم که شده در یکی از دانشگاه ها ی معتبر نیویورک از شیوا ثبت نام به عمل آورد. تمام امیدش به شهرت و قدرت جان بود.
در همین افکار بود که در اتاق باز شد و شیوا کتاب به دست .ارد اتاق شد. بادیدن فرهاد گفت:
_هنوز نخوابیدی؟
فرهاد سیگارش را در جا سیگاری خواموش کرد و گفت:
_خوابت گرفته؟
شیوا در اتاق را بست و گفت:
_تناهیی داشت خوابم می برد اما حالا که تو بیداری منم به دسم ادامه می دم.
کفش هایش را در آورد، روی تخت نشست و به متکاهها تکیه داد و مشغول خواندن شد. فرهاد هم لبه ی تخت نشست و کمی به او نگاه کرد و بعد کتاب را از دستش بیرون کشید و گفت:
_به این چیزی که توش نشستی می گن تخت خواب، تخت خواب در اتاق خوابه نه اتاق مطالعه.
_منظورت اینه که برگردم به کتابخونه؟
فرهاد کتاب را روی عسلی گذاشت و روی تخت دراز کشید و گفت:
_منظورم اینه که بگیر بخواب.
_برای خواب وقت زیاده.
و خواست که از تخت پایین بیاید که فرهاد بازویش را گرفت و گفت:
_و برای من...؟
شیوا از نگاه پر از عشق و متلمسانه او فرار کرد و فرهاد ادامه داد:
_شیوا درست باعث شده که من نتونم تورو آن طور که دلم می خواد ببینم. تا وقتی که کلاس داری توی دانشگاهی، وقتی هم که برمی گردی توی کتابخوانه ای، سر میز ناهار و شام هم عجله می کنی که زودتر برگردی سر درست. اصلا به من توجهی نداری. من... من فقط توی اتاق خواب فرصته دیدنت را دارم و این اصالا برای من کافی نیست. فکر می کنم که قبل از ازدواج بیشتر تورو می دیدم. حداقل خیال من تو رو از همه کارها بازمی داشت و به اینجا می کشوند.
_تو داری بهونه می گیری چون تا هفته ی دیگه اینجا را ترک می کنی.
فرهاد لبخند تلخی زد و گفت:
_درسته دارم بهانه می گیرم اما نه به دلیلی که تو گفتی. به خاطر اینکه دارم از تو جدا می شم.
شیوا خندید و گفت:
_فرهاد...! فقط یکی دو ماه از هم جدا می شیم.
فرهاد ابرویش را بالا انداخت و گفت:
_فقط...؟! جوری گفت یکه انگار برای تو چیز کمیه. البته حقم داری، تو که اینجا تنها نیستی. خان جان، دوستانت، پدرت، همه پیشتن.
شیوا کتاب را از عسلی برداشت و به شوخی گفت:
_خب اگه دلت می خواد میتونی همشون را با خودت ببری.
خواست برخیزد که فرهاد بازویش را گرفت و با جدیت گفت:
_شیوا... اگه دیگه نخوام درس بخونی چی؟
_خودتو لوس نکن فرهاد. ما از اول قرار گذاشتیم. تازه اگه این کارو بکنی برای همیشه باهات قهر می کنم.
_اگه قهرت باعث مرگ فرهاد بشه؟
شیوا با خنده و شوخی موهای فرهاد را به هم ریخت و گفت:
_آن وقت شیوا هم میمیره. فرهاد من بیشتر از هر کسو هر چیزی تورو دوست دارم. می خواهی به تو ثابت کنم.
فرهاد فقط نگاهش کرد و شیوا ادامه داد:
_باشه از فردا دیگه به دانشگاه نمی رم و از هفته ی دیگه هم باهات به آمریکا می یام. خیالت راحت شد؟
فرهاد دراز کشید و چشمانش ار بست. شیوا موهایش را به آرامی نوازش کرد و گفت:
_تو دیوونه ای فرهاد... چرا انقدر خودتو عذاب می دی؟
فرهاد دست شیوا را گرفت و به آرامی بوسید و گفت:
_من دیوونه ام و از عذابی که به خاطر عشق تو می کشم خشنودم. فقط وقتی احساس می کنم برات کمرنگ شدم به هم میریزم، می فهمی؟
شیوا کنار او دراز کشید و گفت:
_بله می فهمم اما تو هیچ وقت برام کمرنگ نمی شی. به من حق بده که در کنار داشتن تو به اهداف دیگرم هم دست پیدا کنم.
_من می ترسم شیوا... می ترسم زودتر از آنچه که تو فکرش را می کنی برات مبدل به یه مرد مسن بشم که فقط حوصله ات را سر...
شیوا دستش را روی دهان فرهاد گذاشت و گفت:
_فرهاد تا وقتی که در قلبت جا داشته باشم کنارت می مانم.
فرهاد لبخندی زد و دست شیوا را کنار زد و گفت:
_باور می کنی خیال داشتن تو به من آرامش می ده، باور کن شیوا، همین که فقط کنارم باشی تمام غرایزم را ارضا میکند.
و بعد به چشمان شیوا دقیق شد و گفت:
_قسم به عشق و وفای عشق که من از وادی پر فریب هوس گذشته ام و به آرامش با تو بودن رسیده ام...
-
بالاخره روز جداییی فرا رسید. فرهاد با دلی گرفته در جمع دوستان و آشنایان و زیر نگاه های اشک آلود همسرش ایران را به مقصد نیویورک ترک کرد.
جان با لباس خواب به سالن آمد و با دیدن فرهاد، همراه با لبخندی به سویش رفت وگفت:
_سلام بر مزاحم همیشگی و دوست داشنی ام!
هر دو همدیگر را در آغوش کشیدند.
جان فرهاد را از خود جدا کرد و گفت:
_حالت چطوره؟
_خوبم و تو...؟
_من هم خوبم. پروازت چطور بود؟
_خیلی خوب و غم انگیز.
جان خنده ای سر داد و گفت:
_چیزی می خوری؟
_اول ترجیح می دم یه دوش بگیرم تا برای شروع کار خودم را آماده کنم.
جان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_بسیار خب. دو ساعت وقت داریم. تا تو استراحت کنی و دوش می گیری خدمتکارها هم میز صبحانه را می چینند.
ساعتی بعد هر دو پشت میز نشسته بودند. فرهاد در حالی که شیر قهوه اش را شیرین می کرد گفت:
_اول خیالم را راحت کن و بگو آیا برای همسرم کاری کردی؟
جان خنده ی کوتاهی کرد گفت:
_خیالت راحت از جان کاری نیست که برنیاید. من از فرهاد اسطوره ای شما قوی ترم!
فرهاد لبخندیزد و گفت:
_چقدر برات خرج برداشت؟
جان پوزخندی زد و گفت:
_میزنم به حسابت!
فرهاد گفت:
_ترجیح می دم نقد بپردازم چون حالا حالا باید تو را به زحمت بندازم.
_مثلا...؟
_پیدا کردن یه منزل مناسب.
_اجاره ای؟
_نه... بهتر که فروشی باشه. دلم نمی خواد در مدتی که اینجا هستم در منزل اجاره ای زندگی کنم. و بعد یه ماشین مناسب می خوام و دو خدمتکار.
_منزلت کجا باشه؟ نزدیک محل خودت یا دانشگاه همسرت؟
_معلومه... نزدیک دانشگاه همسرم. راستی نگفتی کدام دانشگاه را به قدرت و پولت راضی کردی؟
جان خندید و گفت:
_با شهرتم دانشگاهی را که خومان در آن تحصیل کردیم راضی کردم.
فرهاد با تعجب گفت:
اما جان من دلم نمی خواد به خاطر یه تعهد دیگه پنج سال دیگه هم در این کشور باشم.
_نترس. همسرت با پارتی بازی وارد دانشگاه شده. احتیاج یبه تعهد نیست. باقی کارها هم به من بسپار. خونه، ماشین و خدمتکار. یعنی مجبورم که قبول زحمت کنم. از فردا سرت شلوغ میشه.
_تو چطور؟
_فراموش نکن که من کهنه کارم. ده سال بیشتره که در این بیمارستان مشغول به کارم. خیلی بیشتر از تعهدم. تازگی ها تدریس هم قبول کردم.
_واقعا؟ تا آنجا که یادمه تو آدمی نبودی که معلومتت را در اختیار دیگران بگذاری.
صدا خنده ی جان در فضا پیچید و گفت:
_الانم بیشتر از مطالب درسی چیز بیشتری یاد نمی دم.
فرهاد لبخندی زدو گفت:
_راستی نفهمیدم کی جاسوسی منو کردو خبر سلامتی منو به مسؤولین داد.
جان دست از خوردن کشید و تکیه اش را به صندلی داد و سیگارش را روشن کرد و گفت:
_معلومه... جسیکا!
و زیر چشمی به عکس العمل فرهاد نگاه کرد.
فرهادبا ناراحتی پرسید:
_او هم در همان بیمارستان کار می کنه؟
_بله رد قسمت لابراتوار تحقیقاتی. یه جورایی همکاریم. خیلی از بچه های دانشگاه اونجا کار می کنند. خیلیشون هم بعد از پایان دوره ای تعهدشون به کشورشون برگشتند. در این مدت دکتر ایرانی ما دیر دست به کار شد. البته دیر کشفش کردند. چون با زرنگی تمام معلوماتش را از دید آمریکایی ها دور نگه داشت و کشور مطبوعش عرضه کرد.
فرهاد همراه با لبخندی گفت:
_اینجا بهترینها را دارند. با وجود نوابغی چون تو و جیمی دیگه احتیاجی به من نیست.
-
جان پاسخ داد:
_هر کس به یه دردی می خوره. تو با مهارک کامل قلب ها رو به کار میندازی و منم مغزها رو و در مورد جیمی هم باید بگم که تو یه حادثه ای فوت کرد.
فرهاد با اندوه گفت:
_چی، فوت کرد؟ چطور؟
جان از جا برخاست و گفت:
_بعدا راجبش حرف می زنیم.
_اما من باید بدونم چطور فوت شده. به هر حال او دوست صمیمی من بود.
جان با تغیر گفت:
_بعدا فرهاد... بهدا... صحبا درموردش منو عذاب میده. اصلا دلم نمی خواد راجبش حرف بزنم. خودت از زبون همسرش می شنوی.
_همسرش؟
_جسیکا.
_چی، جسیکا...! تون با جیمی ازدواج کرد؟
_بله و یه دختر کوچولو هم از جیمی بهش به ارث رسیده.
فرهاد از این حرف جان لبخندی زد و گفت:
_دفعه ی قبل از ازدواج جسیکا حرفی نزدی.
جان پوزحندی زد و گفت:
_آخه شنیده بودم دخترهای ایرونی خیلی حساسند. دلم نمی خواست همسرت راجب به این موضوع حساس کنم.
فرهاد هم از جا بلند شد و گفت:
_راستی از اون دختر ایرونی، آن دلبرت چه خبر؟
جان لبخند تلخی زد و گفت:
_به زودی از او با خبر می شم! حالا بهتره بریم، می خوام با محیط کارت آشنات کنم.
و هر دو منزل مجلل جان را ترک کردند.
ساختمان بیمارستان در ابعادی وسیع در محوطه ی باز و بزرگی بنا شده بود و لابراتوار های تحقیقاتی و آزمایشگاه ها در ضلع غربی آن قرار گرفته بود و بهترین پزشکان، جراحان و محققهایی چون جان در آن مشغول به کار و تحقیق بودند. محوطه ی سرسبز و پر از گل ان آنجا را بیشتر شبیه باغ کرده بود تا بیمارستان.
فرهاد پس از انجام تشریفات و معرفی خود به روسای بیمارستان همراه جان به سمت اتاقش رفت. جان مقابل در اتاقی ایستاد و اجازه داد تا فرهاد خودش در اتاق را باز کند. با باز کردن در چهره ی خندان هم کلاسی ها و هم دوره هایش نمایان شد. صدای کف زدن و خوش آمد گویی فضا را پر کرد. آنها با گل و شیرینی از فرهاد استقبال کردند و شروع کار او را در بیمارستان تبریک گفتند. بعد از اینکه اتاق خلوت شد و همه سر پستشان رفتند، جان گفت:
_خب منم باید برگردم لابراتوار، یه سری تحقیقات جدید دارم. کلی کار داری. خودت می دونی که این بیمارستان مخصصوص آدم های کله گنده ی آمریکایی، پس بیکار نمی مانی. همینجا باش تا کسی را برای آشنایی با بیمارانت بفرستند.
و بعد از اتاق خارج شد. فرهاد کتش را در آورد و به جای ان روپوش سفیدش را پوشید. پرده را کنار زد و به فضای وسیع زیبای بیمارستان نگاه کرد. در همین هنگام ضربه ای به در نواخته شد و فرهاد به سمت در برگشت و گفت:
_بفرمایید.
در به آرامی باز شد و او با دیدن جسیکا جا خورد. جسیکا با دسته ی گل وارد شد.
_سالم فرهاد. خیلی خوش آمدی. خیلی خوشحالم که تورو صحیح و سالم می بینم.
فرهاد بدون اینکه چیزی بگوید او را می نگریست.جسیکا چند قدمی به او نزدیک شد و گلها را روی میز او گذاشت. از نظر فرهاد او هیچ فرقی نکره بود، فقط کمی لاغر و مغموم به نظر می رسید. درست مثل دوران دانجویی اش موهای بلوندش را از پشت جمع کرده بود و آرایشی کم رنگ به صورتش داده بود. جسیکا که سکوت او را دیده بود گفت:
_نمی خوایی به خاطر خوش امد گویی و گلها تشکر کوچکی از من بکنی؟
فرهاد با جدیت گفت:
_من نه از تو گل خواستم و نه انتظار خوش آمدگویی ات را داشتم.
جسیکا لبخند تلخی زد و گفت:
_همنوز هم مثله ده ساله قبل خشک و بی روحی!
_حالا لطف کن و تنها بذار.
_و مثله همشه خیلی مودبانه مرا کوبیده ای و باز هم قصد داری ادامه اش بدی. متاسفانه نمی تونم تنهات بذارم چون باید با بیمارانت آشنات کنم.
فرهاد معترضانه گفت:
_چرا تو؟ مگه سرپرستاری؟
_نمی دونم چرا من. در ضمن حتما نباید سرپرستار باشی تا با بیمارانت آشنایی داشته باشی. به هر حال آشنایی با بیماران و فضای کارت را بر عهده ی من گذاشتند.
فرهاد با تمسخر گفت:
_فکر می کنم جاسوسی هم یکی دیگه از وظایفته.
_بله... به قول تو من جاسوسی افرادیرو می کنم که به نوعی از زیر تعهد شان قصد شانه خالی کردن را دارن. به هر حال یه وظیفه است. در مورد تو هم مجبور بودم که گزارش بدم. من هم نمی فهمیدم خودشون می فهمیدن و بعد منو مواخذه می کردن. تو بهترین جراح قلب معرفی شدی. در ضمن می خوام چیز هایی را یاد آور شوم؛ اگه می بینی که به توهینات جوابی ندارم فقط به خاطره این بود که چند سالی رو باهم هم کلاسی و دوستان صمیمی بودیم. قضیه ی عشق و عاشقی تموم شده فرهاد، و من برات احترام قایلم. پس فکر نکن که هنوز هم خودم را به خاطرت به آب و آتش می زنم و در برابر توهین ها و سرکوفت هایت ساکت می شینم. لطفا سعی نکن که در مقابل دیگران مرا بکوبی چون آنوقت احترامت هم از بین می ره.
فرهاد در برابر صحبت های جسیکا هیچ حرفی نداشت که بزند و جسیکا ادامه داد:
_اگه مایلی تو را با کار و بیمارانت آشنا کنم.
فرهاد همراه جسیکا ار اتاق خارج شد و از ایستگاه پرستاری شماره ی یک عبور کردند. جسیکا مقابل در اتاقی استاد و به آرامی در را باز کرد و گفت:
_این مرد را می بینی؟ یکی از سهام داران شرکت هوایی. دچار گرفتگی رگ های عروقی شده. باید هر چه زودتر عملش کنی. فقط برای معاینه سراغش میری زیاد سوال پیچش نکن چرا که بعدش چنان بر سرت فریاد می زنه که بعدش مجبوری به یک متخصص گوش مراجعه کنی. آدمه خشنیه. پرونده اش را از ایستگاه پرستاری برات می گیرم تا مطالعش کنی.
سپس در اتاق را بست و مقابل فرهاد ایستاد و گفت:
_این بیمار خوبت بود!
فرهاد به چشمان سبز جسیکا نگاه کرد و گفت:
_بده کدومه؟
جسیکا لبخندی زد و گفت:
_بده خیلی وسواسیه. ترجیح داده تا یه قسمت از ویلاش رو تبدیل به بیمارستان کنه تا اینکه بخواد در بیمارستان بستری بشه و یه تیم پزشکی هم آنجا مستقر کرده تا تو از راه برسی و عملش کنی.
فرهاد با تعجب گفت:
_منتظر من بوده؟
جسیکا به سمت ایستگاه پرستاری رفت و گفت:
_بله هنوز خودتم نمی دونی اینجا چقدر مشهوری. همه کسایی که اینجا کار می کنن قبل از خودشون آوازه شان به اینجا رسیده، تو هم همینطور!
_حالا این بیمار وسواس چیکارست؟
_یه بانکدار مشهور! خیلی وقته که دریچه ی قلبش مشکل پیدا کرده. باید طوری عملش کنی تا هیچ دردی را متحمل نشه.
فرهاد همراه با پوزخندی گفت:
_چی؟ این دیگه از محالاته.
جسیکا هم لبخندی زد و گفت:
_درسته ولی اون که دیگه این چیزها را نمی دونه. مثله همه سهامدارا فقط پول داره و تا دلت بخواد بی سواد و خشنه. به هر حال باید داد و هوارش را تحمل کنی. امروز باید به ملاقاتش بری. مطمئنا از دیر آمدنت حسابی عصبانیه و باید در مقابل خشمش سکوت کنی.
فرهاد پرونده را از ایستگاه پرستاری گرفت و به فرهاد داد و گفت:
_بعضی از بیمارانت هم در بخش سی سی یو در حال اختصارند. یه سری هم به آنها می زنیم. شاید تونستی به بخش منتقلشون کنی.
فرهاد همراه با جسیکا به بخش سی سی یو رفت و بیمارانش را معاینه کرد. بعد از آن همراه جسیکا از بخش خارج شد. جسیکا جلوی در اتاق فرهاد ایستاد و گفتک
_خب من دیگه باید به لابراتوار برگردم. اگه کاری داشتی بیا اونجا.
فرهاد با تردید گفت:
می خواستم... می خواستم درمورد جیمی بپرسم... شنیدم که...
جسیکا سرش را پایین انداخت و گفت:
_اینجا نمی شه در موردش صحبت کرد اگر دوست داشته باشی وقت ناهار در رستوران بیمارستان با هم صحبت می کنیم.
_باشه...جبش فکر می کنم. فعلا خداحافظ.
-
فرهاد وارد سالن رستوران شد. تقریبا شلوغ بود. بدنبال جان و جسیکا در سالن گشت. از جان خبری نبود اما جسیکا در کنار پنجره به تنهایی نشسته بود، گویی که انتظار او را می کشید. به محض دیدنش برایش دست تکان داد. فرهاد با کمی تردید به سمت او رفت و گفت:
_سلام، پس جان کو؟
جسیکا به او تعارف کرد که بنشیند و بعد گفت:
_رفته دنباله سفارشات. برام عجیبه که چطور با شهرت و آوازه ای که داره افتاده به دنباله کارای تو!
_فرهاد مقابل صندلی او نشست و گفت:
_منظورت چیه؟
_جسیکا یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
_در مقابل یک پرفسور...
فرهاد با تعجب گفت:
_پرفسور؟!
_نمی دونستی که درجه پر فسور گرفته؟ اون جز هیئت علمی هم هست. خیلی هم خودش را می گیره.
_نمی دونستم. یعنی به من چیزی در این مورد نگفته. در ضمن فکرم نمی کردم که به خاطر درجه و مقام خودش را بگیره.
_درسته. برای دوستاش خیلی متواضعه. اما دیگران... و تو... شما دوتا روزی دشمن هم بودید.
_فرهاد اخم هاش را در هم کشید و گفت:
_ما دوستان صمیمی هستیم. درسته ی سالهای پیش سماجت ها ی تو باعث کدورت بین ما شد، اما دشمنی نه... من فکر می کنم شما می تونید زوج خوشبختی برای هم باشید.
_من هیچ وقت از او خوشم نیامده.
_چطور شد که با جیمی عروسی کردی؟ یادمه که همیشه می گفتی او آدم خودپسندیه.
_مجبور شدم. یعنی برای فرار از انتقام جان به او پناهنده شدم.
فرهاد پوزخندی زد و گفت:
_انتقام؟ فکر نمی کنم که آدم انتقام جویی باشه.
_اشتباه می کنی. اون تا زهرش را تا نریزه از کینه خالی نمی شه. او هنوز اونو نشناختی.
_بهر حال بهتر بود که با جان ازدواج می کردی.
_جان دیگه منو نمی خواست. عجز و لابه ی من در برابر تو باعث شده بود که او من متنفر بشه. در ثانی او خودش را برابر تو یه آقای درست و حسابی و پولدار می دید، بنابر این فکر کرد که چیزی رو که تو نپسندی نباید قابل قبول باشه. اون اصلا عاشقه من نبود. من از اول اینو می دونستم.
_پس چرا فکر کردی که قصد انتقام جویی داره؟
_به خاطر غرور شکستش. فکر می کرد به وسیله من خورد شده. فکر می کرد چون ثروتمند است من اونو به همه ترجیح می دم اما این طور نشد و من به...
_فرهاد فورا حرفش را قطع کرد و گفت:
_جیمی چطور مرد؟ اصلا چطور با هم ازدواج کردید؟
جسیکا متوجه شد که فرهاد از مرور خاطرات گذشته فرار می کند. مکثی کرد و گفت:
_خیلی ساده از من تقاضای ازدواج کرد و من هم جواب مثبت دادم. برعکس آنچه که فکر می کردم اون اصلا خودپسند نبود و فقط به کارش علاقه داشت. تمام وقتش را در آزمایشگاه می گذروند، فقط یه سال با هم زندگی کردیم و بعد... من سارا را باردار بودم که آن اتفاق ناگوار افتاد. یه شب سرد ماه ژانویه نیمه شب با صدای انفجاری مهیب از خواب بلند شدم. جیمی رفت پشت پنجره و با دیدن آزمایشگاهش را که در شعله آتش می سوخت سراسیمه به حیاط دوید. پشت سرش دویدم. از دیدن آتش وحشت کرده بود. اصلا دیوانه شده بود. حاصل تلاش چندین چند سالش در حال سوختن بود. برای نجات آن نتایج مهم و کشفیاتش خودش را به آتش زد. خیلی سعی کردم جلویش را بگیر اما نشد و او رفت. شعله های آتش مهلت نجات به او ندادن و همه چیز سوخت. وقتی ماموران آتش را خاموش کردند جسد نیمه سوخته اش را که پر از شیشه خورده بود بیرون کشیدند. نمی توانستم باور کنم مرگش بام سخت و غیر قابل تحمل بود. با از دست دادنش شوکه شدم. مرا بستری کردند. در همین ایام بود که سارا به دنیا آمد. زایمان سختی داشتم. همین باعث شد تا مدت طولانی را بستری شوم.
فرهاد نفس عمیقی کشید گفت:
_واقعا متاسفم.
جسیکا از جا بلند شد و گفت:
_اجازه بده ناهار را من بگیرم.
فرهاد با سر رضایت خود را اعلام کرد و جسیکا به سمت بوفه رفت. فرهاد از همان جا به چشم دوخت. دیگر از آن خودسری و لوس بازی چیزی در رفتارش باقی نمانده بود. احساس کرد ناملایمات زندگی از او زنی مستقل و با رفتارهای معقول و به دور از عواطف غلیظ ساخته است. و ناگهان به یاد دوران تحصیلش افتاد. بدون اینکه متوجه شود توسط جسیکا تعقیب شده بود. محل زندگی، اسم، رشته ی تحصیلی، همه چیز او را می دانست و یک روز خیلی غیر مترقبه عاشقانه جلوی او سبز شده بود و خیلی احساساتی از احساسش با او صحبت کرده بود و از او تقاضای ازدواج کرده بود. او هم مات و مبهوت فقط نگاهش کرده بود. وقتی او به جسیکا جواب منفی داده بود خواهش کرده بود تا به عنوان یک دوست او بپذیرد. او هم به ناچار قبول کرد و او به دوستی او و جان وارد شد. جان بی انازه به جسیکا دل باخت اما جسیکا از او کناره می گرفت و با گرم نمی گرفت. بالاخره سماجت های جسیکا در روابط عاطفی اش باعث جنگ لفظی بین او و جان شد و تا مدت ها با کدورت با هم رفتار می کردند.
-
فرهاد در اصلی را با کلید باز کرد و وارد شد. برقها تماما روشن بود. نگاهی به اطراف انداخت. جان آنجا را با سلیقه ی خودش مبله کرده بود. همه چیز را آماده کرده بود. آنجا منزلی نسبتا بزرگ با دو در اصلی بود.
در شمالی به حیاط باز می شد و در جنوبی به کوچه ی پشتی راه داشت. سه در دیگر در اطراف سالن دیده می شد. او در های یکی یکی باز کرد. یکی از درها به آشپزخانه باز می شد. پله ها دقیقا از وسط سالن به طبقه ی بالا می پیوست. به سمت پله ها رفت. هنوز پله ی اول را بالا نرفته بود و چند ضربه به در ورودی نواخته شد. بار دیگر به سمت در رفت و آن را باز کرد. چهره ی جسیکا در چارچوب در نمایان شد. همراه با تبسمی گفت:
_سلام فرهاد مثله اینکه زنگ منزل خرابه چند باز زنگ زدم.
فرهاد از جلوی در کنار رفت و گفت:
_آدرس اینجا را از کجا اوردی؟
جسیکا وارد شد و نایلونی را که در دست داشت را بر روی میز گذاشت و گفت:
_با التماس از جان گرفتم. مزاحمت که نیستم؟
نگاهی به دورو بر منزل انداخت و گفت:
_آمده بودم کمکت کنم. اما انگار کاری نیست. دوست عزیزت ترتیب همه چیز را داده.
_بله جان لطف کرده و اینجا را آماده کرده.
جسیکا روی مبل نشست و گفت:
_جراحی امروزت چطور بود؟
_فرهدا روی مبل دیگری نشست و گفت:
_خوب بود. فکر می کنم تا یه مدت دیگه می تونم سودهای کلانی از وام های کوتاه مدتش بگیرم.
جسیکا در حال خارج کردن محتویات داخل نایلون گفت:
_چنین آدم هایی را باید کشت نه اینکه درمان کرد.
فرهاد فقط لبخند زد و چیزی نگفت. جسیکا گفت:
_حتما شام نخوردی؟
_نه
_فکرش را می کردم برای همین از یه رستوران ایرانی برات غذا گرفتم.
فرهاد لبخندی ز و بسته بندی غذا را باز کرد و گفت:
_متشکرم. راستی در مورد آشپز ایرانی برام چیکار کردی؟
جسیکا در حال دراوردن پالتویش گفت:
_ایرانی نیست، اما خوب طرز درست کردن غذاهای ایرانی را بلده. خیلی دلم می خواد همسرت را ببینم. خیلی به فکرشم.
فرهاد با لبخندی کیف پولش را از کتش خارج کرد . عکس شیوا را از آن خارج کرد و به سمت جسیکا گرفت. جسیکا رد حال نشستن عکس را گرفت و به آن چشم دوخت و گفت:
_خیلی زیباست اما بیشتر جذاب و خیره کننده است.
_ و با وقار و با وفا!
_خیلی دوسش داری؟
فرهاد دست خورن کشید و نگاهی پرسش آمیز به او کرد.
جسیکا گفت:
_جان می گفت تو زمان بی هوشیت ساعتها کنار تختت می نشسته، پس باید...
فرهاد لیوانش را از نوشابه پر کرد. در حالی که یادآوری شیوا دچار دلتنگی شده بود گفت:
_عاشقشم. بهترین همسر دنیاست من از داشتنش به خود می بالم.
_چند سالشه؟
_تازه وارد بیست و یک سالگی شده.
جسیکا ناباورانه گفت:
_اه .... شما پانزده سال اختلاف سنی دارید!
_بله دانشجوی پزشکیه.
_چطور با این سن کم حاظر شد با تو ازدواج کنه.
فرهاد خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_او هم به اندازه ی من عاشقه. سالهاست که همدیگر را می شناسیم. دختر یکی از دوستانمه، پدرش برام مثله یه برادره.
جسیکا با شیطنت گفت:
_او چه خوب. پس ماجراها داشتید.
فرهاد اخم کرد و گفت:
_نه ماجراهایی را که تو فکر می کنی. ملاقات های مخفیانه، تماسهای پنهانی، اصلا... ما خیلی معمولی با هم برخورد می کردیم در حالی که هر دو از درون می سوختیم.
_چه عشق پاکی! راستی تو که از همسرت راجب به من حرف نزدی؟
فرهاد نگاه سرزنش باری به او انداخت و گفت:
_نه برای چه باید در مورد تو حرف بزنم؟ دلم نمی خواد احساس نا امنی بکنه.
_تو که فکر نمی کنی که من هنوز با همون احسسا با تو برخورد می کنم.
فرهاد با جدیت پاسخ داد:
_اگه چنین فکری می کردم نه تنها الان اینجا نبودی بلکه جرات رویایی به منو هم پیدا نمی کردی. شیوا تموم هستی منه، می فهمی که..
_بله. تو هم مطمئن باش تنها کسی که برام مهمه دختر کوچکم سارا هست. در ضمن اگه دوست نداشته باشی که رابطه خانوادگی نداشته باشی خیلی ساده و راحت تو و همسرت را نبینم و نادیده بگیرم.
_شیوا به یه دوست احتیاج داره. در این کشور غرب و نا آشنا نمی تونه به هر کسی اعتماد کنه.
_ امیدوارم دوستای خوبی باشیم.
_حالا دخترت کجاست؟
_من با مادرم زندگی می کنم. بیشتر موقع ها با اونه.
_خیلی دلم می خواد دخترت را ببینم.
جسیکا لبخندی زد و گفت:
_اگه تو عکس همسرت را داری منم عکس دخترم را دارم.
و زا داخل کیف دوشی اش عکسی را بیرون آورد و به فرهاد داد. فرهاد با دیدن سارا کوچولو لبخندی زد و گفت. موهای بورش شبیه جسیکا بود و چشمهای عسلی اش او را به یاد جیمی و شیوا می انداخت. در همین هنگام تلفن زنگ خورد.
-
فرهاد عکس را روی میز قرار داد و برای برداشتن گوشی از جا برخاست. گوشی را برداشت و گفت:
_بله بفرمایید.
خان جان از آن سوی خط با تردید گفت:
_فرهاد جان خودتی؟
فرهاد لبخندی زد و به زبان فارسی گفت:
_سلام مادر، حالتون چطوره.
_خوبم پسرم، حتما از خواب انداختمت. انجا باید دیر وقت باشه.
_نه مادر جان، داشتم شام می خوردم. شما شماره ی اینجا را زا کجا آوردید؟
_از دوستت جان. زنگ زدم آنجا گفت رفتی منزل خودت، مارت را بهم داد.
_شیوا چطوره مادر؟ حالش خوبه؟
_کمی کسالت داره.
فرهاد با نگرانی پرسید:
_چی شده مادر؟ اتفاقی براش افتاده؟ مریض شده؟
_نه پسرم. انقدر دل نگران نباش. یه سرماخودگیه. از وقتی رفتی خیلی دلتنگ شده. به زبون نمی یاره اما خودم می فهمم. تنگ غروب تو این هوای سرد یا توی باغ قدم میزنه، یا روی تاب میشینه و عکساتو نگاه می کنه. حالا هم سرما خورده و از دیروز تو رخت خواب افتاده.
_از دیروز؟ حالا به من اطلاع میدید؟
_شیوا نمی ذاشت بهم خبر بدم. نمی خواست نگرانت کنمه اما امروز دیگه به حرفش گوش ندادم. می دانستم اگه صدات رو بشنوه کمی از کسالتش بر طرف میشه. تو هم که زنگ نمی زنی بیشتر دلخورش می کنی.
_باور کنید سرم خیلی شلوغه. تو این چهار روز سه تا عمل داشتم. حالا عزیز من کجاست؟
_خان جان لبخندی زد و گفت:
_تو اتاقتون داره استراحت می کنه. خبر نداره که به تو زنگ زدم. گوشی دستت تا صداش کنم. از من خداحافظ.
فرهاد هم خداحافظی کرد. روی مبل میز تلفن نشست. با پیچیدن صدای شیوا در تلفن ضربان قلبش دو چندان شد. شیوا با صدای گرفته گت:
_الو... سلام فرهاد.
فرهاد با هیجان گفت:
سلام عزیز دلم، چی شده؟ مادر گفت مریض شدی.
_زیاد مهم نیست یه سرماخوردگیه جزیی
و صدای سرفه اش در گوشی پیچید.
فرهاد با نگرانی گفت:
_چرا مراقب خودت نیستی عزیزم. من اینجا نگران حالتم و هیچ کاری هم نمی تونم بکنم..
شیوا با اندوه گفت:
_نگران نباش فقط... فقط... به من زنگ بزن، حتی اگه شده نیمه شب، خیلی دلم برات تنگ شده. من... من...
و بغض اجازه نداد تا حرفش را تموم کنه. فرهاد لبخند تلخی زد، دستی به موهایش کشید و گفت:
_معذرت می خوام عزیز دلم. می دونم در این مورد کوتاهی کردم. ولی باور کن شیوا سرم خیلی شلوغ بود. شیوا... الو... شیوا...
شیوا در حالی که می گریست گفت:
_می شنوم، بگو...
_گریه می کنی عزیزم، آره؟
صدای نفس های ملتهب شیوا در گوشی پیچید. فرهاد سعی کرد خود را نبازد و به آرامی گفت:
_دوست دارم شیوا. خیلی... عزیزم. حالا... حالا دیگه گریه نکن، حرف بزن و اجازه بده تا صدات را بشنوم.
شیوا اشکهایش را پاک کرد و بغضش را فرو داد و گفت:
_چی بگم؟
_هر چی دوست داری، فقط می خوام صداتو بشنوم.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
_هنوز نمی خوای بخوابی؟ ظاهرا آنجا سعت باید از یازده شب هم گذشته باشه.
فرهاد با شوخی گفت:
_ببینم تو شبا ساعت چند خوابت می بره؟ نکنه خیلی راحت می خوابی؟!
شیوا خنده ی اندوه باری کرد و گفت:
_باور می کنی تا صبح بیدارم و روی تخت غلت میزنم؟
فرهاد نفس عمیقی کشید و گفت:
_باور می کنم عزیزم. اما این روزها هم تموم میشه. فقط قول بده مواظب خودت باشی، باشه؟
_باشه. تو هم مواظب خودت باش. یادت نره زنگ بزنی. خب دیگه باید خداحافظی کنیم.
فرهاد لبخندی دز و گفت:
_باشه خداحافش. به همه سلام برسان.
بعد از قطع تماس گوشی را بر روی دستگاه گذاشت. جسیکا به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_همسرت بود؟
_بله.
جسیکا از جا بلند شد و پالتویش را برداشت و گفت:
_خب دیگه من باید برم. خیلی متشکرم که...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
_ظاهرا من باید از تو تشکر کنم. این روزها ناهار و شام مزاحمت هستم.
جسیکا در حال پوشیدن پالتویش لبخندی زد و گفت:
_قابلی نداره. فردا می بینمت. شب خوش.
فرهاد او را تا جلوی در بدرقه کرد و تمام آن شب را به شیوا فکر کرد.
-
جان از پشت پنجره به بازش شدید برف نگاه کرد و گفت:
_اگه با این برف و بوران پرواز فرود اضطرابی نداشته باشه باید خدا رو شکر کرد.
فرهاد که از آمئن شیوا خوشحال و هیجان زده بود در حال پوشیدن پالتوش گفت:
_جان انقدر پیش بینی های خوب نکن به اندازه ی کافی نگرانش هستم. هیچ وقت به تنهایی مسافرت نکرده.
سارا دختر زیبای جسیکا که در این مدت به شدت وابسته ی فرهاد شده بود، پالتوی او را گرفت و گفت:
_عمو فرهاد منم میتونم باهات بیام؟
جسیکا در عوض فرهاد به او گفت:
_نه عزیزم نمیشه.
فرهاد همراه با لبخندی مقابل سارا زانو زد و موهایش را نوازش کرد و گفت:
_من باید برم فرودگاه خانوم کوچولو. هوا سردا ممکنه سرما بخوری.
_قول می دم دختر خوبی باشم و داخل ماشین بشینم.
_تو همیشه دختر خوبی هستی اما مامانت دوست نداره تو این هوای سرد بیرون بری.
سارا لبهایش را جمع کرد و با بهانه جویی گفت:
_اما من داخل ماشین می شینم. داخل ماشین گرمه، من هم میام.
جسیکا با عصبانیت گوشه ی پالتوی فرهاد را از دست سارا خارج کرد و گفت:
_تو دختره بدی شدی. گفتم که نمی شه.
فرهاد گفت:
_راحتش بذاز. اگه از تظرت مشکلی نداشته باشه با خودم می برمش.
_فکر نمی کنی باعث ناراحتی همسرت بشه؟
_نه، اصلا.
جسیکا لباس های گرم سارا را پوشاند. فرهاد او را بغل کد و بعد از خداحافظی از جسیکا و جان از خانه خارج شد. بعد از رفتن او جان روی مبل نشست و گفت:
_این همه خوش خدمتیت به فرهاد رو، رو چه حسابی باید گذاشت؟
_مواظب حرف زدنت باش آقای لوییس! فرهاد حالا ازدواج کرده و منم نمی خواب به خاطر حرفای بی خود تو زندگیش خراب بشه.
جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_حرفهای بی خود من یا حضور بی مورد تو؟
_فرهاد خودش مایله که من و شیوا...
_اه... خب اون داره اشتباه بزرگی مرتکب میشه. چون تورو نمی شناسه.
_این دیگه به خودش مربوطه. حالا لطف کن و ساکت شو!
جان لبخند تمسخر آمیزس زد و ساکت شد. نیم ساعت ازرفتن فرهاد می گذاشت که صدای تلفن بلند شد. جان گوشی را برداشت و گفت:
_الو بفرمایید.
و با شنید صدای شیوا به فارسی ادامه داد:
_شیوا تویی؟ من جان هستم. تو از کجا زنگ می زنی؟ فرهاد... اوه خدای من، فکرش را می کردم. اومد فرودگاه دنباله تو. خیلی خب... خیلی خب دستپاچه نشو. فقط همون جا بمون تا چند دقیقه دیگه فرهاد برمی کرده و یه فکری می کنیم. دوباره تماس بگیر. یادت نره همون جا بمون. خداحافظ.
جسیکا از مکالمه او فقط کلمه فرهاد و شیوا را تشخیص داد، بعد از قطع تماس از جان پرسید:
_اتفاقی افتاده؟
جان با نگرانی گفت:
_به خاطر شزایط بد جوی هواپیما فرود اضطراری داشته اند، در یه فرودگاه محلی کوچک مخصوص بارگیری به زمین نشسته.
_خب لابد مسافرین را با قطار یا اتوبوسی به نیویورک میارن.
_متاسفنه تا صبح هیچ قطار و اتوبوسی به نیویرک ندارن.
_پس تکلیفه همسره فرهاد چی میشه. فرهاد گفت اون تاهاست و جایی هم بلد نیسن.
_می بینم که خوشحالی. فکر کردی می ذارین همون جا بمونه که گم بشه و تو...
جسیکا با عصبانیت فریاد زد:
_خفه شو! تو یه احمقه دهن گشادی.
درهمین حال در باز شد و فرهاد سارا را که در بغل داشت وارد شد و هراسان بی مقدمه گفت:
_خدا لعنت کنه جان. بس که نفوس بد زدی این طوری شد...
_همسرت همین الان طنگ زد.
_شیوا...؟ از کجا؟
_از رستوران کوچکی که در یک فرودگاه محلی قرار داره. خیلی مشوش بود. متاسفانه تا صبح هیچ قطار یا اتوبوسی به نیویورک نمیره. در ضمن اگه هم منتظر بمونیم ممکنه راه ها بسته بشه.
_من نمی تونم اونجا تنهاش بذارم. باید برم دنبالش.
_صبر کن ببینم تو یه ساعت دیگه جراحی داری.
_همشون برن به درک! من نمی تونم همسرم رو اونجا تک تنها بذارم. به چه کسی می تونه اعتماد کنه؟
_حالا وقت عصبانی شدن نیست. ات اونجا با ماشین دوساعت راهه. مطمئنا تو جاده هم به خاطره برف ترافیکه. اگه اجازه بدی من می رم دنبالش و تا بعد زا ظهر برمی گردم.
فرهاد با تردید به جسیکا نگاه کرد و جسیکا گفت:
_منم همراش می رم. حالا وقته فکر کردن نیست. تو نمی تونی جراحیت را به تعویق بندازی. اگه اتفاقی برای سفیر بیفته بای تمام عمرت را پاسخ گوی سفیر باشی. من و جان همسزت زو صحیح و سالم تحویلت می دیم.
فرهاد با کمی مکث گفت:
_بسیار خب. لطفا سریعتر برید.
جان گفت:
_ما همین الان راه می افتیم. همسرت چند دقیقه دیگه زنگ می زنه. بهش بگو سعی کنه نزدیکی های فرودگاه بمونه.
جان و جسیکا بلافاصله رفتند. بعد از رفتن آنها فرهاد مشوش و نگران کنار تلفن منتظر تماس شیوا نشست. زیر لب دائم به خاطر بی فکری اش به خود ناسزا می گفت.
در همین هنگام صدای زنگ بلند شد. فرهاد اجازه نواخته شدن زنگ دوم را نداد و گوشی را برداشت و در حالی که نگرانی در صدایش موج میزد گفت:
_الو... شیوا عزیزم...
شیوا با شنیدن صدای او با بغض گفت:
_فرهاد من نمیدونم باید چیکار کنم. تنهایی تو این کشور غریب به کی اعتماد کنم؟
_نترس عزیزم. نزدیک فرودگاه بمون. جان اومده دنبالت. تا دو سه ساعته دیگه اونجاست. به کسی اعتماد نکن حتی مسافرای ایرانی. سعی کن همون جا بمونی.
_من تو این سه ساعت چیکار کنم؟ فرودگاه تقریبا تعطیل شده. اینجا هوا سرده، من می ترسم.
_ترس نداره شیوا. اگه رستوران هم تعطیل شد داخله محوطه بمون. از فرودگاه دور نشو تا جان بمونه سریع پیدات کنه.
_باشه... فعلا خداحافظ.
_خداحافظ عزیزم.
شیوا گوشی را رو گذاشت. مقداری پول روی پیشخوان گذاشت و به انگلیسی تشکر کرد. چمدانش را به دنبال خود روی زمین کشید. روی یک صندلی کنار پنجره نشست و به بیرون چشم دوخت. تازه یادش اومد که از فرهاد سوال نکرده که چرا خودش به دنبالش نیامده. نگاهی به سالت کوچک فرودگاه انداخت. مسافران کم کم از اونجا خارج می شدند و اضطراب شیوا بیشتر می شد. ساعتی بعد رستوران خالی شد و او تنها ماند. مدد بود که چه کند. مسئول رستوران به سمتش رفت و گفت:
_می بخشید خانوم، من باید رستوران را تعطیل کنم.
شیوا از جا بلند شد و خواشت چمدانش را بردارد که مرد گفت:
_اگه تنها هستید می تونید همرای من به منزلم بیاید. همسرم خوشحال میشه.
_متشکرم همسرم تا نیم ساعته دیگه می رسه.
_اما از اینجا تا نیویورک دوساعت راهه. با این برف سنگین حتما جاده ها هم بستن. اگه مایلید شما را به یه هتل می رسونم.
_نخیر آقا ترجیح می دم همین جا منتظر بمونم.
_اما هوا خیلی سرد و گزنده است.
شیوا بدون اینکه پاسخی بده چمدانش را برداشت و سریعا رستوران را ترک کرد. داخله محوطه هوا سرد بود. هیچکس آن اطراف دیده نمی شد. فقط مرد رستوران چی با نگاهی خیره از کنارش گذشت و انجا را ترک کرد. شیوا همان جا زیر سکوی ساختمان ایستاد تا از بارش بی امان برف در امان بماند. هر لحظه هوا سرد تز می شد و برف ها به همراه باد سرد به سمتش هجوم می اوردند. شیوا نگاهی به اطاف انداخت. نمی دونست که می توناد دو ساعت زیر این برف و بوران دوام آورد با نه. همون طور که فرهاد گفته بود نمی تونست به کسی اعتماد کنه. بیشتر مسافران و حتی خدمه هم خارجی بودند و تنها سه مرد جوان از بین آنها ایرانی بودند و او نمی توانست به آنها اعتماد کند و ازشون درخواست کمک کنه. چمدانش را کنار دیوار گذاشت و روی آن نشست. زیپ پالتویش را تا زیر گلو بالا کشید و نگاه منتظزش را به خیابان دوخت. از اینکه کسی آن اطراف نبود تا مزاحمش شود خوشحال بود.
-
جان با کلافگی به ساعتش نگاه کرد، برف و بوران باعث ترافیک جاده شده بود. برف روب ها که برای پاکسازی جاده بودند خود عامل دیگری برای حرکت کند اتومبیل ها بودند. با حرکت ماشین جلویی جان هم راه افتاد. جسیکا که تا آن زمان ساکت بود پتو را بر روی سارا کشید و گفت:
_چند ساعته دیگه مونده؟
_اگه ترافیک همین جوری باشه تا یه ساعته دیگه به شهر می رسیم. یعنی راه دو ساعته را چهار ساعته اومدیم.
_فکر می کنی وقت برگشتن جاده با زباشه؟
_فعلا که برف روب ها جاده ها راب از نگه داشتند. اخبار گفت راه آهن هم تعطیل شده پس مجبورند تا جایی که امکان داره جاده ها با زنگه دارند. به هر حال باید زودتر خومون رو به شیوا برسونیم.
_لابد خیلی ترسیده.
_نه اونقدر که تو فکر می کنی.
_از کجا انقدر مطمئنی؟
_از اون جایی که همسر فرهاد و خودت خوب م یدونی که فرهاد از دخترای ترسو و لوس بدش می اد.
_داری به من طعنه می زنی؟ می خوای دوبار جار و جنجال راه بندازی؟
_اصلا دلم نمی خواد که حال خوش امروزم رو با جر و بحث با تو خراب کنم.
جسیکا با تردید به حان نگاه کرد و چیزی نگفت. یه ساعته بعد ماشین در شهر به سمت به فرودگاه حرکت می کرد و دقایقی بعد مقابل فرودگاه کوچک محلی متوقف شد. جان با عجله از ماشین پیاده شد و خود را به محوطه رساند. شیوا با دیدن جان با خوشحالی از جا برخاست. جان با دیدن او لبخندی زد و به طرفش رفت و به زبان فارسی گفت:
_سلام شیوا... امیدوارم زیاد اذیت نشده باشی؟
_نه اصلا... فقط داشتم اینجا از سرما بی هوش می دم و زیر این برف به یه آدم برفی تبدیل می شد.
_مثل همیشه پرخاشگر! این دیگه تقصیر من نیست که شوهر جنابعالی بی فکری کردند و گذاشتند شما به تنهایی سفر کنید اونم برای اولین بار. ببینم کسی مزاحمت نشد؟
_نه یعنی کسی برای مزاحمت وجود نداشت. به هر حال برای اولین بار از دیدنت خوشحال شدم.
جان پوزخندی زد و چمدان شیوا را برداشت و گفت:
_از لطفت ممنونم. همین یه بار برای من کافیه و خاطرم می مونه. حالا بهتره تا هر دو آدم برفی نشدیم بریم.
شیوا به دنبال جان راه افتاد و گفت:
_نمی دونم چرا فرهاد به تو اعتماد داره؟
جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_چون هنوز از قضیه خواستگاری من از تو بی خبره. در ضمن مجبور شد تا منو بفرسته دنبالت. قرار بود یکی از سفرای واشنگتن را عمل کنه.
شیوا متوجه جسیکا شد و گفت:
_ازدواج کردی؟
_هنوز نه! اما اگه یه وقت قصد این کار را داشته باشم سعی می کنم دور افرادی مثله جسیکا را خط بکشم!
_اون همون جسیکایی که...
_بله و با همسرت در یه بیمارستان کار می کنه.
شیوا یاد ماه عسلشان افتاد. فرهاد به او گفته یود که از جسیکا دل خوشی نداره. فکر کرد که جان عمدا او را با خود اورده. جسیکا زا ماشین خارج شد و به شیوا نگاه کرد. زیباتر از عکسش و با وقارتر از تعرف های فرهاد به نظرش آمد. وقتی شیوا به او نزدیک شد رو به شیوا کرد و به زبان انگلیسی گفت:
_سلام شیوا، خیلی خوش آمدی.
شیوا به چشمان سبز رنگ او نگاه کرد و جان با لبخندی گفت:
_جسیکا بهت خوش آمد گفت.
شیوا به فارسی تشکر کرد. جسیکا به جان نگاه کرد تا کلمه ی شیوا را برایش ترجمه کند. جان در حال باز کردن صندوق عقب گفت:
_تشکر کرد.
جسیکا به شیوا لبخندی زد. در جلو را برایش باز کرد. شیوا سوار شد و بعد از دقایقی به سمت نیویورک حرکت کردند. جان موزیک ملایمی را داخل ضبط گذاشت و گفت:
_تو کلا دختر پنهان کاری هستی!
_منظورت از این حرف چیه؟
_تو که خودت انگلیسی بلدی پس چرا خودت از جسیکا تشکر نکردی؟
_فرهاد بهت گفته؟
_نهخیر، فقط سزکی به پرونده هایی که برام فرستادید زدم.
_پس آدم فوضولی هستی!
نخیر فوضول نیستم. فقط برای ثبت نام تو بهترین دانشگاه آمریکا لازم بود تا کمی اطلاعات ازت داشته باشم.
_منظورت از بهترین دانشگاه چیه؟
_دانشگاهی که همسرت تو ان تحصیل کرده؟
شیوا با فریاد گفت:
_چی؟ اما قرار بود که من توی دانشگاه فارسی زبان درس بخونم نه اینکه...
_هی خانوم... چه خبره؟ تو باید ازم تشکر کنی نه اینکه سرم فریاد بزنی.
_هیچ دوست ندارم که به خاطر یه تعهد دیگه پنج ساله دیگه هم تو این کشور قبول زحمت کنم.
_زیاد تند نرو. افرادی مثله تو که با پارتی بازی افرادی مثله من وارد این دانشگاه می شن به درد دادن تعهد نمی خورن. تو فقط از دانشگاه مدرک می گیری و می تونی با اون در ایران پز بدی.
_تو داری به من توهین می کنی.
_نخیر فقط خواستم مطمئنت کنم که تو متعهد نمی شی.
شیوا مکثی کرد و از داخل آینه نگاهی به جسیکا کرد و گفت:
_فرهاد می دونه که اونو با خودت آوردی؟
_مثله اینکه از همه چیز بی خبری؟
_تا جایی که من می دونم فرهاد از این خانوم خوشش نمی یومد.
_گفتم که بی خبری. یه موقعی فرهاد مقابلش جبهه می گرفت اما تو این دو ماه وقت کافی رو برای حل اختلافاشون داشتند.
_منظورت چیه؟
_خب فرهاد فهمیده که زمانی راجب به جسیکا اشتباه فکر می کرده
_اشتباه؟
_چیزی به تو نگفته؟
_نه فقط گفته که اختلاف شما ها سر رتبه و درس بوده....
جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_ایرانی ها یا بهتره بگم زوج های ایرانی خیلی محافظه کارند.
_اصلا منظورت را برای لغت محافظه کار نمی فهمم.
_مثلا همين كه نمی ذاری فرهاى قضيه ی خواستگاری منو بفهمه اين خودش يه محافظه كاريه!
_چیزی هایی که قبلا برای ما اتفاق افتاده ربطی به حال و گذشته ی ما نداره.
_مطمئنی یا اینکه مثله فرهاد فقط داری شعار می دی؟
_تو حق نداری راجب به منو و فرهاد اینطوری حرف بزنی. در ضمن دوست ندارم راجبه فرهاد اینطوری فکر کنی، اون مرد عمله نه اهل شعار!
جان با خنده گفت:
_بله ... بله... مرد عمل، یا همون به قول شما ایرانی ها مرد میدان!
شیوا به آسمان نگاه کرد. احساس کرد هر چه او برای فرهاد بی تابی کند آسمان بیشتر می بارد و ترافیک سنگین تر می شود. سرش را به صندلی تکیه داد و چشمهایش را بست تا حرکت کند ماشین آزارش ندهد.
ساعاتی بعد با شنیدن صدای بوق ماشین از خواب بلند شد. چراغ های روشن خیابان ها و مغازه به او فهماند که بالاخره به نیویورک رسیده اند. بارش برف هنوز ادامه داشت. نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_خدای من، شش ساعت در راه بودیم؟
جان خندهی کوتاهی کرد و گفت:
_بله و شما پنج ساعتو به راحتی خوابیدید. به هر حال خواب بهت کمک کرد تا گذر کند زمان را متوجه نشی.
_تا منزل چه قدره دیگه مونده؟
جان به خیابان دیگر پیچید و گفت:
_یه دقیقه دیگه.
و مقابل منزل فرهاد ترمز کرد.
_رسیدیم. اگر بیرون نگاه کنی می بینی که کدوم منزلتونه.
شیوا بی صبرانه در را باز کرد و قبل از اینکه از خارج شود نگاهش به چشم های انتظار کشیده ی فرهاد افتاد. روی پله ی در ورودی ایستاده بود. شیوا مشتاق و بی تاب از اتوموبیل خارج شد. باید به سویش می رفت و او را در آغوش می گرفت، اما زیر نگاه های پر محبت و انتظار کشیده ی او نتوانست حرکتی کند. جان از ماشین پیاده شد و چمدان او را از صندوق خارج کرد و به سمت فرهاد رفت و گفت:
_بفرمایید. اینم عزیز درنانت، صیحیح و سالم!
فرهاد خواست تشکر کنه اما جان پیش دستی کرد و گفت:
_تشکر و تعارف باشه برای بعد، یعنی می نویسم به حسابت! فعلا خداحافظ.
و آنها را تنها گذاشت. هر دو به سمت هم رفتند و مقابل هم ایستادند. فرهاد با لبخندی با صدای که عشق در آن موج میزد گفت:
_خوش آمدی عزیزم.
شیوا طاقت نیاورد و خود را در آغوشش انداخت. فرهاد او را محکم به خود فشرد و همگام هم به داخل ساختمان رفتند. فرهاد کمک کرد تا شیوا پالتویش را درآورد و در همان حال با شوخی گفت:
_انگار منو نمی دیدی بهت خوش گذشته، کمی چاق شدی.
_فرهاد...!
فرهاد بازوی شیوا را گرفت و گفت:
_بذار خوب نگاه کنم. یه دنیا دلتنگت هستم. دیگه داشتم دیوونه می شدم.
اشک به چشمان شیوا دوید. فرهاد به سختی لبخندی زد. این بار محکم تر او رادر آغوش گرفت و گفت:
_روزهای جدایی تموم شد، دیگه تموم شد عزیزم.
و او را مانند ضریحی غرق بوسه هایش کرد.
-
صدای ضرباتی که به در نواخته شد باعث شد فرهاد از خواب بیدار شود. روی تخت نیم خیز شد و با خواب آلودگی گفت:
_بله...؟
صدای خدمتگار از پشت در به گوشش رسید:
_اقای دکتر امروز بیمارستان نمی روید؟
فرهاد نگاهی به ساعتش انداخت و سراسیمه از جا بلند شد و گفت:
_باید زودتر بیدارم می کردی، خیلی دیر شده.
شیوا هم از صدای فرهاد و خدمتکار از خواب بلند شد و از حرکات تند و سرامیسه او فهمید که دیر از خواب بیدار شده. همراه با تبسمی گفت:
_سلام صبح به خیر.
فرهاد در حال خشک کردن صورتش گفت:
_سلام عزیزم.
شیوا روی تخت نشست و گفت:
_چرا انقدر عجله داری؟
_برای جبرانه یه ساعت تاخیر بایدم اینطوری عجله کنم.
_یعنی صبحونه را نمی تونی با من بخوری؟
فرهاد در حال بستن کرواتش گفت:
_معذرت می خوام عزیزم. خودم هم خیلی دلم می خواست بعد از این دو ماه اولین صبحانه را با تو بخورم، اما قول می دم برای ناهار به منزل بیام.
سپس به سمت شیوا رفت و گفت:
_اگه مخالف نباشی جان و جسیکا را برای شام دعوت کنم.
_پس جا راست می گفت که تو و جسیکا اختلافاتون رو کنار گذاشتید.
فرهاد مکثی کرد و با تردید گفت:
_جان در این باره حرفی به تو زده؟
شیوا شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت:
_نه فقط گفت اختلافاشون از بین رفته، همین.
فرهاد خم شد و همراه با تبسمی شیوا را بوسید و بعد از خداحافظی منزل را ترک کرد.
فرهاد همان طور که قول داده بود ناهار را به منزل برگشت و به او اطلاع داد که برای شام جان و جسیکا را دعوت کرده و ساعتی بعد دوباره به بیمارستان رفت. شیوا بعد از ظهر را به تماشای تلوزیون و آشنایی با خدمتکارها سپری کرد.
کم کم داشت حوصله اش سر می رفت که صدای زنگ منزل بلند شد. با شوق برای استقبال فرهاد از جا بلند شد و در را باز کرد و با دیدن چشم های آبی جان مثله همیشه تکانی خورد. جان در حالی که دسته گل بسیار زیبایی داشت تبسمی زد و خیلی مودبانه گفت:
_سلام خانوم شیوا. شبتان بخیر.
شیوا سعی کرد بر خودش مسلط باشد. با لحنی سرد و صنگین گفت:
_سلام اقای لوییس. شب شما هم بخیر.
_نمی خواید تعارفم کنید بیام تو؟
شیوا با دستپاچگی کنار رفت و اجازه داد تا جان وادر شود و در را پشت سزش بست. جان نگاه عمیقی به او کرد که دستپاچگی در رفتارش مشهود بود و گفت:
_این گلها برای شماست. خوشحال که به همسرتان پیوستید.
شیوا خواست تا گلها را بگید اما با ورود خدمتکار به داخل سالن گفت:
_متشکرم. لطفا گلها را به خدمتکار بدهید تا به داخل گلدان بذاره.
جان لبخند معنا داری زد و گلها را به همراه کتش به خدمتکار داد و در حالی که به سمت پذیرایی می رفت گفت:
_شنیده بودم ایرانی ها آدم های مهمان نوازی اند. کم کم داره حقیقت این امر به من ثابت میشه.
شیوا پشت سر جان وارد پذیرایی شد و گفت:
_منم شنیده بودم که شما آمریکایی ها آدم فرصت طلبی هستید و این امر کاملا به من ثابت شد.
جان روی مبلی کنار شومینه نشست و پس از خنده ی کوتاهی گفت:
_پس خیلی مواظب شوهرتان باشید.
شیوا مقابل او نشست و در حالیکه سعی می کرد خشمش را پنهان کند گفت:
_شوخی بی مزه ای بود!
جان دوباره لبخند به شیوا تحویل داد. نگاهی به دور و بر منزل انداخت و گفت:
_مثله اینکه فرهاد هنوز نیومده؟
شیوا در جواب فقط سکوت کرد و جان ادامه داد:
_خب تا نیم ساعته هر سه از راه می رسن.
شیوا این بار با تردید پرسید:
_هر سه؟ منظورت چیه؟
_فرهاد، جسیکا و سارا...
و با لبخندی منتظر عکس العمل شیوا شد. اینبار شیوا خشمش را بروز داد و با عصبانیت گفت:
_شما عمدا اینطوری حرف می زنید. شما در مورد رابطه ی همسرم با جسیکا مشکوک حرف می زنید. درست مثله دیروز... و سعی می کنید تا منو نسبت به فرهاد بدبین کنید.
جان قیافهی حق به جانبی به خود گرفت و گفت:
_اه من اصلا قصد چنین کاری را ندارم. این فقط برداشت شما از صحبت های منه.
شیوا سریعا موضوع بحث را تغییر داد و گفت:
_چه وقت کلاسام شروع میشه؟
شیوا فنجان قهوا را که خدمتکار به او تعارف می کرد براداشت و گفت:
_فردا یکشنبه است که تعطیله. از پس فردا کلاسات شروع میشه. ساعت هشت صبح میا دنبالت.
شیوا با جدیت گفت:
_لازم نیت شما زحمت بکشید. ترجیح می دم با همسرم برم.
جان با پوزخندی گفت:
_متاسفانه همسرتون راس ساعته هشت همون روز یه عمل جراحی مهم داره. به هر حال منم در همون بیمارستان تدریس می کنم. اگه دوست داشتید شما را همراهی می کنم.
شیوا با تمسخر گفت:
_امیدوارم استادم نباشی!
جان گفت:
_این دیگه بستگی داره به انتخاب تو. اگه برا یادامه تحصیل مغز و اعصاب را انتخاب کنی حتما در خدمتتان هستم.
شیوا مکثی کرد و گفت:
_در مورد انتخاب واحد و...
_نگران نباشید من ترتیب همه چیزو دادم. تعدادی کتابم برات خریدم. کتاب های عالی و خوبی هستن.
شیوا ناخود آگاه لبخندی دز و گفت:
_متشکرم.
-
جان با لودگی گفت:
_عجیبه! بالاخره یه بار احساس کردی که باید به خاطر لطف هایم به تو و همسرت می کنم، از من تشکر کنی.
شیوا جلوی خنده اش را گرفت و گفت:
_شاید اگه اون در خاوست احمقانه را از من نمی کردی...
جان حرفش را قطع کرد و گفت:
_هر دختری چند بار با این درخواست احمقانه روبه رو می شه. من فقط از شما درخواس ازدواج کردم، حق انتخابو رو که ازت نگرفتم. شما به درخواس احمقانه فرهاد جوا مثبت دادید و من خیلی محترمانه خودم را کنار کشیدم. حالا هم اگه می بینید که از جانبتون این همه قبول حمت می کنم، فقط به خاطر دوستیم با فرهاده.
_حرف اهی شما در ویلاتون اثر بدی رو من گذاشت، چه توضیحی واسه اون دارید؟ چطور می تونم با خیال راحت حضورتون را بپذیرم؟
جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_به خاطره اون شوخی واقعا احمقانه معذرت می خوام. من یه مسیحی پاکم و حاظرم که قسم بخورم که همیشه در صداقت و پاکی به شما نگاه می کنم.
سپس مسیحی را که در گردن داشت کمی بالا گرفت و گفت:
_به مسیح قسم می خورم.
شیوا به صلیب طلا نگین کاری شده ی جان نگاه کرد و ناخودآگاه گفت:
_این زیباترین صلیبی که دیدم.
جان لبخندی زد و گفت:
_این ییکی از بارزترین چیزهایی که از اجدادم به من رسیده. در حقیقت نشون خانوادگیمونه. دلم می خواست که به شما بدمش اما از این کار معذورم.
صدای باز و بسته شدن در و صدای خنده های کودکانه سارا باعث شد تا صحبت هایشان به پایان برسد. شیوا برای استقبال از فرهاد و جسیکا اتاق پذیرایی را ترک کرد. با دیدن سارا در آغوش فرهاد احساس بدی و ناشناخته ای به او دست داد. اام به روی خودش نیاورد و با رویی گشاده از جسیکا استقبال کرد. جسیکا با ورود به اتاق پذیرایی و دیدن جان با تمسخر گفت:
_چه زود اومدی!
جان در حالی که روی کاناپه لم داده بود گفت:
_فرهاد باید قبلش می گفتی که اونم می خوای با خودت بیاری تا خودم را برای مقابله آماده می کردم!
فرهاد پالتویش را در آورد و روی مبل انداخت و گفت:
_بهتر نیست شما هم کدورت هاتون را بی خیال شید؟ دلم می خواد تو برای من و جسیکا و برای همسرم شیوا دوستان خوبی باشید.
جان با تمسخر گفت:
_فکر می کنم جسیکا خلاف نظر تو رو داشته باشه. درست عکسه چیزی که گفتی.
جسیکا با خشم گفت:
_تو یه آدم پستی، خیلی پست و گستاخ!
سپس سارا را در آغوش گرفت و رو به فرهاد کرد و گفت:
_ترجیح می دم که برگردم خوانه.
فرهاد متلمسانه گفت:
_میشه خواهش کنم پس کنسد و عین بچه ها به جون هم نیفتید؟
سپ سارا را از آ؛وش جسیکا گرفت گفت:
_تو هم بشین. جان هم قول می ده تا جلوی زبونشو بگیره و افکارشو تو ذهنش بایگانی می کنه.
جان همراه با لبخندی گفت:
_من که چینین قولی ندادم.
جسیکا با عصبانیت روی مبل نشست. فرهاد خطاب به شیوا که جلوی در ایستاده بود و ناظر جر و بحث آنها بود گفت:
_عزیزم لطفا به خدمتکارها بگو تا برامون شربت بیارند.
شیوا با تردید اتاق را ترک کرد و فرهاد بلافاصله گفت:
_شما دو تا تا کی می خواید با هم بجنگید؟ راستش من اصلا دلم نمی خواد که جنگه لفظی شما باعث ناراحتی شیوا بشه.
جان گفت:
_تو از چی می ترسی فرهاد؟ از ناراحتی همسرت یا آشفتگی روحیش؟
جسیکا در پاسخ گفت:
_یادم باشه که من از فرهاد در خواست ازدواج کردم.
جان گفت:
_پس خودتم اعتراف می کنی که آدم سمجی هستی. و این را می دونی که فرهاد نگران که همسرش راجب به این موضوع چیزی بفهمه و تو را خطری برای زندگی مشترکش بدونه. در حالی ه فرهاد سعی می کنه تا تو همسرش را از تنهایی و غربت در بیاری. اما نگران نباش تو هم نباشی....
فرهاد این بار با جدیت حرف جان را قطع کرد و گفت:
_جان... جان... خواهش می کنم تمومش کن، لطفا هر دوتون ساکت شید و گرنه مجبور می شم خیلی محترمانه بندازمتون بیرون.
جان از جا برخواست و گفت:
_من در مورد حضور بی دلیل این خانم تو خونت ساکت بمونم و ترجیح می دم خودم برم.
فرهاد گفت:
_دست از مسخره بازی بردار جان!
جان بدون توجه به گفته ی فرهاد از اتاق خارج شد. شیوا جان را داخل سالن در حال پوشیدن پالتویش دید و با تعجی پرسید:
_می خوی جایی بری؟
_دلم نمی خواد شوهرتون خیلی محترمانه منو بیرون کنه. قبل از اینکه این اتفاق بیفته می خوام خودم برم.
شیوا جلوی در ایستاد و گفت:
_چه تافاقی افتاده؟
_می فهمی، حالا لطفا از جلو در برو کنار.
فرهاد وارد سالن شد و گفت:
_جان منظورم فقط تو نبودی حالا لطفا برگرد.
_گفتم که نمی تونم ساکت باشم.
و از منزل خارج شد، شیوا به فرهاد که با کلافگی موهایش را عقب می رد نگاه کرد و گفت:
_چی شده فرهاد؟ چرا جلوشو نگرفتی؟
_دیدی که...
و هر دو وارد اتاق پذیرایی شدند و در کمال تعجب دیدند که جسیکا به سختی می گرید. سارا مغموم در کنار او نشسته بود و سرش را به مبل تکیه داده یود. فرهاد گفت:
_جسیکا تو دیگه چرا گریه می کنی؟
_جسیکا هق هق کنان گفت:
_تو خودت خوب می دونی که منظر جان از اون کنایه ها چیه. اما باور کن من...
و باقی حرفش را به خاطر حضور شیوا نا تمام گذاشت. فرهاد لبخندی زد و گفت:
_من می دونم و هیچ فکر بدی هم راجب به حضور تو در اینجا نکردم. حالا خواهش می کنم تا گریه رو تموم کنی. برو صورتت را بشو و بیش از این شبمون را خراب نکن.
شیوا دچار شک و تردید شده بود. نمی تونست بفهمه چرا یه اختلاف درسی باید انقدر پیچیده باشه، انقدر که برای جان هنوز لاینحل باشه. احساس می کرد در مورد موضوع اختلاف او دروغ گفتند حتی فرهاد...
تمام شب ذهنش درگیر حله این مسئله بود و تنها چیزی که از مهمانی آن شب فهمید، هیاهوی کودکانه سارا بود که تا آخر شب فرهاد و جسیکا را سرگرم خودش نگه داشت. آخر شب هم جسیکا از او و فرهاد دعوت کرد تا در جشنی که به مناسبت تولد سارا، روز بعد برگزار می شد شرکت کنند.
-
صدای زنگ تلفن شیوا را از خواب بیدار کرد. با رخوت از جا بلند شد و گوشی را برداشت و با خواب آلودگی گفت:
_بله بفرمایید.
جسیکا از آن سوی خط گفت:
_سلام شیوا جان، می خواستم با فرهاد صحبت کنم.
شیوا به فرهاد نگاه کرد و گفت:
_فرهاد خوابه.
_اه معذرت می خوام که از خواب بیدارت کردم. فکر نمی کردم تا این ساعت از روز بخوابید.
شیوا به ساعت نگاه کرد. عقربه روی نه و نیم قرار گرفته بود. سپس گفت:
_اگه کار مهمی داری بیدارش کنم؟
_نه... فقط یه مشکل کوچیک پیش آمده. سارا نمی ذاره سالن را برای جشن تولدش تزیین کنم. می خواد حتما فرهاد این کار را انجام بده. لطف کن وقتی بیدار شد بگو که سر به منزل ما بیاد.
_باشه اما ممکنه تا ظهر استراحت کنه.
_مهم نیست. صبر می کنیم تا بیاد. فعلا خداحافظ.
فرهاد که از گفت و گوی او با تلفن بیدار شده بود گفت:
_کی بود عزیزم؟
شیوا گوشی را روی دستگاه گذاشت و گفت:
_جسیکا خواست تا یه سر به منزلشان بری.
_اتفاقی افتاده؟
شیوا در حالی که وارد حمام می شد.
_نه فقط سارا بهانه ی تو را می گیره.
شیوا احساس بدی داشت. نمی خواست باور کند که به رابطه ی بین سارا و فرهاد حسادت می کند. دلش نمی خواست که باور کند که فرهاد می خواد جای خالی بچه اشان را با وجود سارا پر کند. شب قبل شاهد بود که فرها مثل بچه ها با سارا بازی می کرد و او می خنداند. احساس می کرد محبت فرهاد بین او و سارا تقسیم شده و در آن دو ماهی که نبوده جسیکا و سارا جای خالی او را بای فرهاد پر کردند. این افکار او را دچار تشویش می نمود، از طرفی کنایه اهی جان بر این تشویش می افزود. از حمام که بیرون آمد برای خشک کردن موهایش جلوی میز توالت ایستاد . فرهاد که متوجه گرفتگی اش شده بود برخاست و به سمت او رفت و خواست تا سشوار را برایش نگه دارد. اما شیوا با لحن سردی گفت:
_مکم نمی خوام.
فرهاد جلوی ایینه ایستاد و مانع از دید شیوا شد و گفت:
_چیزی شده؟
_لطف کن برو کنار.
فرهاد سشوار را از برق کشید بیرون و گفت:
_جواب منو بده. پرسیدم چیزی شده؟
شیوا نگاهی به او نمود، روی صندلی نشست و با بی حوصلگی گفت:
_نه خودت رو لوس نکن. اجازه بده موهامو خشک کنم.
_سعی نکن به من دروغ بگب. من تو رو از خودت بهتر می شناسم. تو دلخوری، اما از چی؟
شیوا با کلافگی گفت:
_فرهاد..و خواهش می کنم. من اصلا دلخور نیستم حالا بذار موهامو خشک کنم.
فرهاد که می دانست شیوا علت ناراحتی اش را بروز نمی دهد سشوار را دوباره به پریز زد و سپس او را تنها گذاشت.
نیم ساعته بعد مشغول صرف صبحانه بودند که دوباره تلفن زنگ زد. فرهاد برا ی براداشتن گوشی از جا بلند شد و گوشی را برداشت و گفت:
_بفرمایید
صدای گریه ی کودکانه سارا در گوشی پیچید و فرهاد لبخندی زد و با ملاطفت گفت:
_سالم قشنگم. نبینم گریه می کنی.
سارا با گریه و لحنی کودکانه گفت:
_من دوست ندارم مامی سالن را برام تزیین کنه. می خوام که با هم این کار را انجان بدیم. مگه به مامی قول ندادی زود بیایی؟
_چرا قشنگم. قول دادم. اما حالا دارم صبحانه می خورم بعد صبحانه حتما می یام. حالا تو هم قول بده دیگه گریه نکنی و مامانت را اذیت نکنی.
سارا فورا ساکت شد و با شادمانی گفت:
_قول می دم عمو جون.
و گوشی را به دست جسیکا داد و جسیکا گفت:
_سلام فرهاد معذرت می خوام که مزاحمت شدم.
_نه اصلا...
_پس منتظرت هستیم. فعلا خداحافظ.
شیوا از سر میز بلند شد. فرهاد گفت:
_لباس بپوش تا بریم.
شیوا مقابل پله ها ایستاد و گفت:
_از من دعوت نشد که بیام.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_شیوا عزیزم... سارا هنوز یه بچه است. تو که اینو می فهمی.
شیوا سعی کرد ناراحتی اش را پنهان کند و با بی تفاوتی گفت:
_بله می فهمم... اما من دوست ندارم که بیام. به رفتن تو هم اعتراضی ندارم.
فرهاد معترضانه گفت:
_بدون تو برم؟
شیوا در حال بالا رفتن از پله ها گفت:
_میله خودته. به هر حال من دوست ندارم که بیام.
_بسیار خوب من میرم و تا یه ساعته دیگه برمی گردم.
-
شیوا روی پله اه نشسته بود و به عقربه اهی ساعت چشم دوخته بود که صدای زنگ منزل بلند شد. یکی از خدمتکارها که مشغول نظافت بود در را باز کرد . شیوا از پله ها پایین رفت و با شنیدن صدای جان به سمت در رفت. جان از مقابل در اصلی که نرده ای شکل بود گذشت و خطاب به شیوا گفت:
_سلام وقت بخیر.
شیوا اجازه داد تا اول خدمتکار به داخل خانه برود و بعد گفت:
_سلام.
جان با تردید نگاهی به داخل خانه انداخت و گفت:
_فرهاد نیست؟
شیوا به سردی گفت:
_نخیر، نیست.
جان گفت:
_خب... کتابایی که برات گرفته بودم رو آوردم. گفتم شاید بخوای امروز یه نگاهی بهشون بندازی.
سپس به سمت ماشین رفت و با جعبه ی کتابها برگشت و گفت:
_اجازه هست بیام تو؟
شیوا با لحن تندی گفت:
_گفتم که فرهاد نیست.
جان یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
_اه بله... گفتی کجاست؟
شیوا با تغیر گفت:
_به تو ربطی نداره.
جان لبخندی زد و گفت:
_هی خانوم ایرانی، کمی مودب باش. حالا جعبه را اینجا بذارم یا بیرمش داخل؟
شیوا بعد از کمی مکث وارد خانه شد و جان هم پشت سرش داخل شد. جعبه را روی میز وسط سالن گذاشت و گفت:
_خب به فرهاد سلام برسون.
شیوا با کمی تردید او را که به در ورودی رسیده بود صدا زد:
_جان!
جان لبخندی زد و جلوی در ورودی ایستاد و بدون اینکه به سمت شیوا برگردد گفت:
_بله.
شیوا مکث کوتاهی کرد و گفت:
می خواستم یه چیزی ارت بپرسم. می تونی واقعیت را به من بگی؟
جان به سمت او برگشت و گفت:
_سعی می کنم که واقعیت را بگم.
شیوا با دلخوری گفت:
_سعی می کنی؟
جان نگاه عمیقی به او کرد. در آن پیراهن بلند آبی رنگ، با شکوه و بی نظیر شده بود. لبخند دیگری زد و به سمتش رفت و گفت:
_تا جایی که باعث رنجش خاطرت نشه.
شیوا گفت:
_فقط می خوام واقعیت را بدونم. وقتی فکر می کنم که از خیلی چیزها بیخبرم و دیگران هم بهم دروغ می گن عذاب می کشم.
جان به فراست دریافت که شیوا چه سوالی از او دارد و گفت:
_باشه، حقیقت را می گم. حالا این موضوع چیه که تو را انقدر بی ادب و غمگین کرده؟
شیوا با بی حوصلگی گفت:
_کمی جدی باش.
_جدی هستم.
شیوا نگاهش را به چشمان آبی جان دوخت و گفت:
_می خواهم علت واقعی اختلاف بین شما سه نفرو بدونم.
جان خودش را به نادانی زد و گفت:
_ما سه نفر!؟
شیوا گفت:
_تو، فرهاد و جسیکا!
جان کمی مکث کرد، سیگاری از داخل جاسیگاری روی میز برداشت و با فندکش روشن کرد و گفت:
_چرا از شوهرت نمی پرسی؟
شیوا گفت:
_می خوام منظورت را از کنایه هایت بفهمم. چرا دیشب وقتی فرهاد گفت می خواهد جسیکا برای من و تو برای او دوستان خوبی باشید تو گفتی جسیکا برعکس نظره فرهاد را داره. چرا مشکلت با جسیکا حل نشده و فرهاد....
جان با جدیت گفت:
_واقعا می خوای بدونی؟
شیوا هم با همان جدیت گفت:
_بله می خوام بدونم.
جان به سیگارش نگاه کرد و گفت:
_گفتن حقیقت به تو فقط باعث درگیری با همسرت میشه و من...
شیوا حرف او را قطع کرد و متلمسانه گفت:
_نمی ذارم او چیزی بفهمه.
جان مکثی کرد و گفت:
_سالهاست که به خاطر این موضوع با هم جنگیدیم. دو دوست که ناگهان دشمن هم شدند. اما حالا به اندازه ی اون سالها جوان و پر حوصله نیستم که بخوام خودمو درگیر جنگهای لفظی کنم.
شیوا گفت:
_انقدر طفره نرو. می خوام حقیقت را بدونم و مطمئن باش حقایقی را که از تو می شنوم را هرگز برای فرهاد از جانب تو برای فرهاد بازگو نمی کنم.
جان گفت:
_بسیار خب، پس تو تصمیم گرفتی که حقیقت را بدونی و می خوای که منو هم درگیر کنی. باشه اما بدون سماجت چیز خوبی نیست آن هم برای دونستن حقیقتی که همه سعی در پنهان کردنش دارند، و اما اختلاف ما...
در همین هنگام در باز شد و فرهاد وارد سالن شد. با دیدن جان تعجب کرد و گفت:
_تو اینجایی؟
جان لبخندی زد و گفت:
_سلام، فکر می کردم روز تعطیل در منزل باشی. کتابایی را که برای همسرت تهیه کردم را آوردم.
فرهاد همراه با تبسمی گفت:
_متشکرم و به خاطر دیشب معذرت می خوام. امیدوارم ناهار را با ما صرف کنی امروز.
جان گفت:
_خیلی دلم می خواست. اما کمی کار دارم. باید برم.
نگاه کوتاه معنا داری به شیوا انداخت و بعد از خداحافظی از خانه خارج شد.
-
شیوا دائم به ساعتش نگاه می کرد. کلاسورش را به دست گرفته و پلتویش را روی دست دیگری انداخته بود. فرهاد در حال پوشیدن پالتویش گفت:
_شیوا چرا انقدر مضطربی عزیزم؟
شیوا پاسخ داد:
_من اصلا مضطرب نیستم.
_می خوای خودم برسونمت؟
_نه نمی خوام به این زودی برم.
_پس چرا انقدر زود آماده شدی؟
_خب... خب....
و چون پاسخی نداشت سکوت کرد.
فرهاد در مقابل او ایستاد و گفت:
_تو از موضوعی دلخور و ناراحتی نمی خوای به من که شوهرتم حرفی بزنی؟
شیوا خواست تا از مقابل او فرار کند اما فرهاد بازویش را گرفت، دستش را زیر چانه اش قرار و سرش را بالا گرفت. به چشمهایش دقیق شد و گفت:
_احساس بدی دارم. فکر می کنم نسبت بهم بی مهر شدی.
شیوا فقط به او نگاه کرد و چیزی نگفت. فرهاد ادامه داد:
_دیشب توی جشن تولد خودت آنجا بودی اما فکر و خیالت جای دیگری بود!
_دلتنگ شده بودم.
_و آخر شب چرا منو از خودت راندی؟
شیوا سرش را پایین انداخت و گفت:
_خسته بودم.
_فقط خسته بودی؟
شیوا مکث کوتاهی کرد و گفت:
_تو به من دروغ گفتی فرهاد و من به شدت از دستت ناراحتم.
فرهاد با تردید پرسید:
_دروغ؟! در مورد چی عزیزم؟
شیوا روی مبل نشست و با ناراحتی گفت:
_در مورد اختلافت با جسیکا.
فرهاد کمی شوکه شد و سکوت کرد. شیوا به او نگاه کرد و ادامه داد:
_پرای چی سعی کردی به من دروغ بگی؟ چی رو می خواستی ازم پنهان کنی؟
_جان در این مورد بهت چیزی گفت؟
_نه ... من دیروز در این باره ازش پرسیدم اما اون طفره رفت. حالا می خوام واقعیت را از زبون خودت بشنوم.
_چرا فکر می کنی بهت دروغ گفته باشه؟ اصلا...
شیوا با عصبانیت گفت:
_فرهاد من احمق نیستم. می خوام واقعیت را بدونم.
_من فکر نکردم که تو احمقی فقط نمی خوام ...
_می خوام حقیقت را بدونم. همین الالن.
_اما من باید برم بیمازستان. یه ربع دیگه جراحی دارم.
_خیلی خب برو. از جان می پرسم اما اگه واقعیت را از زبون اون بشنوم هیچ وقت تو رو به خاطر دروغات نمی بخشم.
فرهاد کمی مکث کرد و بعد گفت:
_عزیزم این موضوع ماله سالها قبله، وقتی تو هنوز یه دختره کوچوله ی ده ساله بودی.
_برو سر اصل مطلب!
_من بهت دروغ گفتم اما قصدم پنهان کاری نبود فقط نمی خواستم باعثه تشویو خاطرت بشم.
شیوا در حالیکه از شنیدن حقیقت ترس داشت گفت:
_تو از جسیکا خواستگاری کردی؟
فرهاد کنار او نشست و گفت:
_نه... نه... من هرگز او را نخواستم. این اون بود که به من پیشنهاد ازدواج داد، اما من قبول نکردم. در این میان جان هم جسیکا را دوست داشت. جان عصبانی بود که دختر مورد علاقش به بهترین دوستش ابراز علاقه می کند. این مسئله باعث سو تفاهم بین منو جان شد و بعد هر سه با هم درگیر شدیم. جنگ لفظی، جبهه گیری در برابر هم و بعد هم...
شیوا ناباورانه در حالیکه صدایش می لرزید گفت:
_تو... تو... به خاطره جان پیشنهاد جسیکا را...
فرهاد حرف او را قطع کرد و گفت:
_نه عزیزم... نه... اصلا این طور نیست.
شیوا گفت:
_چرا به من دروغ گفتی؟چرا اجازه دادی جسیکا وارد زندگیمون بشه؟
فرهاد بازوی شیوا را گرفت و گفت:
_شیوا، من نمی خواستم تو رو آشفته ببینم. در ثانی جسیکا ازدواج کرده.
شیوا فریاد زد:
_ولی حالا شوهرش مرده. اون کاری کرده تا تو گذشته را فراموش کنی و شاید هم یاده گذشته بیفتی و با رویی گشاده از او و دخترش استقبال کنی.
فرهاد ناباورانه گفت:
_شیوا، تو در مورد من چه فکری می کنی؟
_تودیروز منو تنها گذاشتی و به خاطره آها رفتی.
و سعی کرد خود را از دستان قوی فرهاد رها کند. فرهاد محکم او را بهخود فشرد و گفت:
_شیوا انقدر خودت را عذای نده. من فقط تو را دوست دارم، فقط با نگاه کردن به تو و با لمس کردن تو و با داشتنه تو ارضا می شم. فقط تو عزیز دلم. برای داشتنت سالها زجر کشیدم و حاضر نیستم تا را با تموم داراییهای دنیا عوض کنم. آن وقت تو به عشق و علاقه ی من شک می کنی؟
-
شیوا با اندوه گفت:
_من... من نمی تونم علتی برای پنهان کاریت پیدا کنم. نمی تونم حرفاتو باور کنم.
_عذابم نده شیوا. خیلی خب. من معذرت می خوام فقط بگو چیکار کنم که باور کنی همیشه به تو وفادارمه؟
در همین هنگام صدای زنگ در بلند شد. شیوا با خشم خودش را از دستان فرهادرها کرد. کلاسور و پالتویش را برداشت و با عجله از منزل خارج شد. جان بادیدن چهره عصبی و آشفته اش گفت:
_چیزی شده؟
شیوا بدون اینکه جوابی به او دهد سوار ماشینش شد. جان با دیدن فرهاد با تعجب گفت:
_تو چرا اینجایی؟ الان باید تو اتاق عمل باشی.
فرهاد با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت:
_همه چیزو بهش گفتم. سعی کن آرومش کنی. حالا دیگه اصلا حرفامو قبول نمی کنه. فکر می کنه که به خاطره تو با جسیکا ازواج نکردم.
جان گفت:
_من هیچ وقت تو دعواهای خونوادگی دخالت نمی کنم. در ضمن خودت که خوب میدونی خانومها این جور موقع ها چه جرین، پس از من نخواه که با دم شیر بازیکنم!
_لعنت به تو جان! تو دستمی باید کمکم کنی.
_آراه دوستم و فقط من باید به تو کمک کنم و تو اصلا گوش نمی دی من چی میگم. من از همون اول هم گفتم که تغییر رفتادت با جسیکا مشکل آفرینه. بعدشهم تو رفتی اون دروغ مسخره رو به همسرت گفتی. حاال می خوای من خرابکاریتودرست کنم؟
_حالا وقته پند و اندرز نیست. می خوام که مواظبه همسرم باشی.
_باشه تو هم حواست باشه با این اعصابت نزنی بیمارته بکشی.
و بعد از گفتن این حرف از فرها جدا شد. به محض سوار شدن به ماشین شیوا گفت:
_پس حقیقت این بود! اون همه ایما اشاره هات ... چرا همون اول راست و پوست کنده جرایانو بهم نگفتی؟
جان ماشین را روشن کرد و گفت:
_خودت گفتی اونچه که تو گذشته برای هر کدوممون اتفاقی افتاده هیچ ربطی به آینده مون نداره.
_بله هیچ ارتباطی نداره. برای منم مهم نیست که جسیکا یه موقعی عاشقه فرهادبوده. الان این برام مهمه که وارد زندگیمون شده. اینکه چرا فرهاد اونو بهزندگی مون راه داده. تو باید موضوع را به من می گفتی.
_بایدی در کار نیست خانوم. من حق نداشتم چیزی که شوهرت ازت پنهان کرده بهتبگم، حالا بهتره که تمومش کنی انقدر اعصابتو داغون نکنی. به هر حال اگهمانعه روابطه خانوادگیشون بشی نمی تونی مانع از روابطشون در محیط کار باشی.
شیوا سزیعا گفت:
_ساکت شو، من به همسرم اعتماد دارم.
جان مکثی کرد و بعد گفت:
_پس اون طوری ترکش کردی؟
_به تو ربطی نداره.
جان لبخندی زد و گفت:
_می دونستم همچین جوابی بهم می دی.
_می تونستی فوضولی نکنی و نپرسی.
جان خنده کوتاهی کرد و گفت:
_می خواستم جوابت را بشنوم و مطمعن بشم درست حدس زدم.
شیوا ناخود آگاه لبخندی زد و گفت:
_تو دیگه کی هستی؟
جان با شوخی گفت:
_پرفسور جان لوییس! یادت باشه از این به بعد مودبانه تر و محتاط تر با منرفتار کنی. چون کوچیکترین اششتباهی باعث میشه که از استادات که دوستامهستند بخوام تا یه نمره ی صفر در مقابل درسات بذارن.
_تنها کاری که تو نمی کنی پر دادن به ثروت و شهرته سزشارته.
_این تنها دلخوشیه که من دارم چون به هر کسی که رو کردم ازم روی برگردوند.
_چرا فرهاد پیشنهاد جسیکا رو رد کرد؟ به خاطره تو که نبود؟
جان اول نگاه کوتاهی به شیوا کرد و خندهی سر داد و بعد سکوت کرد.
_چرا اول خندیدی بعد هم ساکت شدی؟
_خندیدم چرا که این فکرت مثه موریانه ای داره فکر و ذهنته رو می جود و سکوت کردم چون دوست ندارن راجبه جسیکا فکر کنم.
_فقط می خوام مطمعن بشم که...
_مطمعنا فرهاد به خاطره من این کارو نکرده.
_چرا سعی نکردی دوباره مند نسبت به فرهاد بدبین کنی و بگویی که به خاطزه تو فرهاد پیشنهاد اونو قبول نکرده.
_من هیچ وقت سعی نکردم که تو را نسبت به شوهرت بدبین کنم. اصلا دلم نمی خواد که زندگی شما را بهم بزنم.
_شاید هم خواستی خودتو یه جلتنمن واقعی نشون بدی.
صدای خنده جان فضای ماشین فضا را پر کرد و در حال خنده گفت:
_بیچاره فرهاد! با چه آدم مخ خرابی داره زندگی می کنه.
-
شیوا مطمئن بود با قهر و رفتاری که در پیش گرفته موجب شکنجه ی روحی فرهاد شده. از طرفی از التماس های فرهاد لذت می برد به همین سبب تا آن ساعت قهرش را نشکسته و در اتاق را که از داخل قفل کرده بود باز نکرده بود. او ناهارش را در دانشگاه و شام را به تنهایی در اتاق خواب صرف کرده بود. فرهاد هم ساعت به ساعت خودش را به پشت در می رساند و از شیوا خواهش می کرد تا در را باز کند و به حرفایش گوش کند. سماجت های او داشت کم کم شیوا را در ادامه تصمیمش برای قهر سست می کرد.
فرهاد بعد از صرف شام بار دیگر به طبقه ی بالا رفت، پشت در ایستاد و گفت:
_شیوا درو باز کن. آخه من چجوری تورا مطمئن کنم که همیشه به تو وفادار بوده و می مونم. گفتم هر کاری دوست داشته باشی می کنم، فقط با دیده ی شک و تردید به من و عشقم نگاه نکن.
و چون جوابی نشنید ادامه داد:
_باور کن اگه دستم بهت برسه حسابتو می رسم. اگه می دونستی چقدر دوست دارم در اتاقو قفل نمی کردی و به خاطره یه موضوع بی اهمیت با من قهر نمی کردی و این همه عذابم نی دادی. خانوم جوان اینم بدون من به اندازه ی تو جوون نیستم و به همین خاطر صبر و حوصلم هم نصفه تو هستش، پس به نفعته که بلند شی و همین حالا درو باز کنی.
شیوا لبخندی زد و جواب نداد. همان طور روی تخت نشسته بود و زانوهایش را در بغل گرفته بود. فرهاد دوباره گفت:
_خیلی خب اگه همین الان درو باز کردی باهات کاری ندارم اما اگه خودم به زور درو باز کردم آنوقت به حسابت می رسم، فهمیدی؟آنوقت تو باید التماس کنی.
مدتی منتظر ماند و چون جوابی نشنید گفت:
_خیلی خب به اندازه کافی کفرم را دراوردی.
لگد محکمی به در زد. در سریعا باز شد و به شدت به دیوار خورد. شیوا با ترس و ناباوری به فرهاد که چهره غضبناکی به خود گرفته بود نگاه کرد. فرهاد در حال وارد شدن به اتاق کمربندش را باز کرد و از دور کمرش بیرون کشید و گفت:
_حالا نوبته توست که به من التماس کنی.
شیوا ب چشمانی وحشت زده به او نگاه کرد و بیاد خشمش در مقابل سارا افتاد. صدای خنده ی فرهاد در اتاق طنین انداخت و گفت:
_تو ترسیدی؟... خدای من! عزیزم، تو از من وحشت کردی؟
کمربندش را روی مبل انداخت، لبه ی تخت نشست و با مهربانی گفت:
_بشکنه دستی که روی تو بلند شه.
لبهای شیوا به تبسمی زیبا باز شد و آهسته گفت:
_فرهاد، من نمی خوام محبته تو با من و یکی دیگه تقسیم شه. من تو رو با تمومه عشقت می خوام.
فرهادبه آرامی او را نوازش کرد و گفت:
_من با تموم عشقی که تو سینمه متعلق به توام. اما منظوره تو از یکی دیگه کیه؟
_سارا... دختره جسیکا.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
_ای دخترک حسود! باید از اول علت تغییر رفتارتو می فهمیدم. اما تو جایی تو قلبم داری که هیچ کس دیگه نداره. در ثانی تو خودت می دونی من دختر کوچولوهارو دوست دارم. یادت نرفته که چطور باهات بازی می کردم .درسته که پیر شدم اما هنوز بچه هارو دوست دارم.
شیوا خنده ی ریزی کرد و گفت:
_پیر مرد درو شکستی.
فرهاد اب طنز گفت:
-فراموش نکن که من فرهاده کوه کنم. در اتاق در برابر عشقو و خواستم مثه پر کاهیه.
شیوا لبخندی زد و گفت:
_به خاطره رفتاره نا معقولم معذرت می خوام البته تو مه مقصر بودی. من در مورد تو خیلی حسودم. وقتی توجهات تورو به سارا و...
فرهاد حرف او را قطع کرد و به او نزدیک شد و آهسته گفت:
_خب خودت یه دختر کوچولو برام بیار. یکی که حاصله عشقه دیوانه وار مون، یکی که از وجود عزیزترین عزیزم سرچشمه گرفته باشه!
شیوا به فرهاد چشم دوخت و گفت:
_می ترسم جای منو بگیره. خودت گفتی دختر کوچولو ها رو خیلی دوست داری. وای به وقتی که دختر خودت هم باشه.
فرهاد موهای او را نوازش کرد و گفت:
_این گفتم که هیچ کس نمی تونه جای تورو تو قلبم بگیره. شیوا تو به من گرما می دی. تو عزیزترین موجود زندگی من هستی، حتی فکر کردن به تو منو شاد و سرحال می کنه. انقدر دوستت دارم که در ذهنت نمی گنجه.
شیوا به چهره ی جذاب و پر مهر فرهاد نگاه کرد و همراه با تبسمی به آغوش گرم و مطمئنش پناه برد.
فرهاد رفت و آمدش را با جسیکا کمتر کرده بود تا موجبات روحی شیوا را فراهم سازد و سعی می کرد در برابر شیوا کمتر به سارا توجه کند. در همین حال همچنان آرزوی داشتن فرزندی را در دلش می پروراند. در این میان جان، به عنوان یه دوست، رابطه صمیمانه تری را با شیوا و فرهاد برقرار نموده بود.
زمستان نیویورک هم به پایان رسید و بهار قدم به غربت شیوا و فرهاد نهاد. آن ساله نو و عید نوروز برای شیوا، جز دلتنگی چیزی به ارمغان نداشت، اما محبت های فرهاد، صبر و تحمل را به قلب اندوهگین و گرفته اش هدیه می اد. خان جان و امیر و باقی اعضای فامیل طی یک تماس تلفنی سال نو را به آنها تبریک گفتند و برایشان آرزوی سلامتی نمودند.
روزها آرام و بی تشویش می گذرند بدون آنکه کسی بداند در بطن زمان چه حوادثی در حال شکل گیری است. شیوا و فرهاد هم بدون نگرانی از حوادث آینده زندگی می کردند تا روزها به سال مبدل گشتند و یکسال از زمانه ورودشان به نیویورک گذشت.
-
فرهاد در حال لباس پوشیدن خطاب به شیوا گفت:
_من امشب مجبورم که بیمارستان بمونم.
شیوا با ناراحتی گفت:
_پس جشنه کریسمس چی می شه؟ ما به جان قول دادیم که حتما میریم. تازه از ما خواسته تا برای تزیین درخت به ویلاش میریم.فراموش کردی؟
_متاسفانه باید کنسل بشه.
_اما من خیلی دلم می خواد در اون جشن شرکت کنم. تو تموم امروز و امشبو تو بیمارستان موندی، حتما خدمتکارها هم برای سال نو می رند مرخصی، انوقت تو می خوای تو می خوای من تک و تنها تو این خونه بمونم؟
فرهاد بدون توجه به اتماسهای شیوا پالتویش را پوشید و گفت:
_می دونم عزیزم، اما چاره ای نیست.
شیوا متلمسانه گفت:
_اجازه بده من برم. جان خودش می یاد دنبالم.
فرهاد با کمی عصبانیت گفت:
_شیوا امشب اونجا شلوغه. جشنای اینجا با جشنای سال نوی ما فرق می کنه. من نموتنم اجازه بدم بری جایی که... که تو تنها موندنت در خانه خیلی بهتر از رفتن به اون جشنه.
_اما جان هم اونجاست. مگه به او اعتماد نداری؟
فرهاد با جدیت گفت:
_شیوا... اصلا صحبت از اعتماد نیست. من می دونم آنجا چه خبره.
شیوا با سماجت گفت:
_خیلی وقته به من قول دادی در جشن کریسمس شرکت می کنیم.
_بله قول دادم اما اون موقه نمی دونستم که باید تو شب کریسمس هم باید بیمارستان بمونم. فکر می کردم خودم هم کنارتم.
شیوا با ناراحتی گفت:
_به هر حال اگه جان اومد دنبالم من میرم.
فرهاد نگه سرزنش آمیزی به شیوا انداخت و شیوا با لجاجت گفت:
_فهمیدی چی گفتم، من می رم.
فرهاد چند دقیقه ای همون طور به او نگاه کرد و بدون اینکه حرفی بزند رفت. شیوا با کلافگی روی مبل نشست و گفت:
_این بعنی نه، تو نمی ری. اصلا منو درک نمی کنه. من بچه نیستم می تونم مراقبه خودم باشم.
شیوا نمی تونست دلیل فرهاد را برای ماندن در خانه قبول کند. دقایقی از رفتن فرهاد نمی گذشت که زنگ منزل بلند شد و او را به سمت در کشاند. در را باز کرد چهره خندان جان در چارچوب در نمایان شد. کلاه لبه دار زیبایش را برداشت و گفت:
_کریستمس مبارک شیوا!
شیوا بدون اینکه جوابش را بدهد با بی حوصلگی وارد منزل شد و با حالت قهر روی مبل نشست. جان با تعجب به دنبالش رفت و گفت:
_این دفعه چی باعثه بی ادبی شما شده؟ چرا آماده نشدی؟
شیوا نگاه کوتاهی به او انداخت و گفت:
_فرهاد امشب باید تو بیمارستان بمونه. ما نمی تونیم بیایم.
جان با نارایضتی گفت:
_و حتما اجرازه آمدن شما را صاد رنکرده؟
شیوا پاسخش را نداد و جان با جدیت گفت:
_فرهاد حق نداره تورو تو خونه زندونی کنه.
_به هر حال من نمی تونم بیام.
_پاشو لباس بپوش جواب فرهاد با من.
شیوا با تردید گفت:
_اما فرهاد عصبانی میشه.
_فرهاد فقط نمی خواد اتفاقی برای تو بیفته. وقتی مطمعن بشه که مزاحمتی برات ایجاد نکرده حرفی نمی زنه.
شیوا متفکرانه به جان نگاه کرد. بر سر دوراهی مانده بود. جان مصرانه گفت:
_درخت کریستمس منتظر دستان هنرمند شماست.
شیوا با دودلی برخاست و گفت:
_به اندازه کافی وسوسه شدم. امیدوارم همه چیز به خوبی و خوشی تموم شه.
و بعد از آماده شدن همراه جان منزل را ترک کرد.
دقایقی بعد ماشین مقابل ساختمان متوقف شد. باد سردی که از جانب اقیانوس می آمد باعث شد تا شیوا سریع به ساختمان برود. جنب و جوش هم در اونجا بطور محسوسی به چشم می یومد. خدمتکارها در حال آماده کردن سالن برای جشن بودند. یک درخت کاج بزرگ و زیبا روی پایه ای مخصوص کنار در شیشه ای قرار گرفته بود و چند جعبه حاوی وسایل تزیینی پای آن به چشم می خورد. جان گفت:
_خب آماده ای که درخت را تزیین کنیم؟
شیوا با شوق گفت:
_من تا حالا اینکارو نکردم و نمی دونم باید چه کنم.
جان در حال در آوردن پالتویش گفت:
_اول پالتویت را درار. بعد بهت می گم چیکار کنی.
شیوا پالتویش درآورد و آن را به یکی از خدمتکارها سپرد. و همراه جان به سمت جعبه اه رفت. روی زمین نشست و یکی از جعبه ها را باز کرد و با دیدن توپهای کوچک رنگی گفت:
_چقدر قشنگ هستند. اینها باید به درخت وصل شوند؟
_بله.
شیوا یکی از توپ ها را برداشت و گفت:
_پس لابد یه معنا و مفهومی هم دارند.
_بله.
در حالیکه توپ ها را به کمک شیوا به درخت آویزان می کرد گفت:
_نشانه جاودانگیه.
شیوا به توپ ها نگاه کرد و گفت:
_حالا چرا نشونه جاودانگی؟
_چون توپ ها مدور هستند و اشکال دایره ای شکل آغاز و پایانی در خطوطشان دیده نمیشه.
شیوا ناقوس کوچکی را براداشت و گفت:
_و این زنگوله ها چه معنایی میده؟
جان خنده ای سر داد و گفت:
_زنگوله چیه بی سواد؟! اینها ناقوسند و ناقوسها معنی شادی را میدن.
شیوا به اشتباه خود خندید و به جان کمک کرد تا کار تزیین درخت به پایان رسید. بعد از آن کمی عقب رفت و به درخت و نگاه کرد و گفت:
_خیلی قشنگ شدش.
جان در حالی که چهار پایه ی را کنار درخت می گذاشت گفت:
_شب که چراغهای کوچک را روشن کنیم قشنگتر هم میشه.
سپس روی چهارپایه رفت و ستاره بزرگ و زیبایی را بر روی نوک درخت گذاشت. شیوا گفت:
_خب این یعنی چه؟
جان تبسمی کرد و گفت:
_بخت و اقبال! چیزی که من هیچ وقت نداشت. در حقیقت چیزی که همیشه از من گریزان بوده.
و بعد خدمتکارها را صدا کرد و دستور داد تا هدایا را در زیر درخت قرار دهند. لحظاتی بعد زیر درخت پر از هدیه شد. شیوا با هیجان گفت:
_این همه هدیه!
_این هدایا نشانه ی برکت و نعمته.
_چقدر جالب! حالا اینا مال کیه؟
_البته لازم نیسن حتما تو هدیه چیزی باشه.
و در حالیکه بسته ی بزرگی را از بین آناه برداشت و گفت:
_اما مطمعنا این ماله شماست.
_متشکرم، اما خالی که نیست؟
جان خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_می تونی بازش کنی.
شیوا کادو را باز کرد و از دیدن پیراهن زیبای ابریشمی گفت:
_وای خدای من! جان تو از کجا فهمیدی من سبز زمردی دوست دارم؟
جان تبسمی کرد و گفت:
_خیلی ساده. از رنگ بندی لباسات . از رنگ هایی که در دکوراسیون منزلتون استفاده میکنی و از... نگین های سینه ریزت.
شیوا بی اختیار دستش را بر روی سینه ریزش گذاشت. یک بار دیگر از رویارویی با جان احساس سرما بهش دست داد. احساس می کرد جان هنوز هم به او عشق می ورزد.
با دستپاچگی گفت:
_به هر حال... متشکرم.
_نمی خوای از جعبه درش بیاری و مدلش را ببینی؟
شیوا سر جعبه را روی میز قرار داد و گفت:
_باشه برای بعد
جان نگاه کوتاهی به انداخت و فهمید که را ناراحت کرده. بسته ی دیگری را از زیر درخت برداشت و گفت:
_اینم هدیه فرهاده. لطفا بهش بده.
-
صدای خنده و شادی فضای ویلا را پر کرده بود و همه کریسمس را به هم تبریک می گفتند. جان در لباس فاخر گران گران قیمتش به مهمانان خوش آمد می گفت. نگاهی به ساعتش انداخت و چون از تاخیر شیوا نگران شده بود، از میان جمعیت گذشت و به طبقه بالا رفت. چند ضربه به در نواخت و گفت:
_شیوا هنوز آماده نشدید؟
قبل از اینکه پاسخی بشنود در اتاق باز شد و شیوا با نگرانی گفت:
_جان، تو باید به من می گفتی که باید لباس شبم را همراه خودم بیاورم.
_آه فکر می کردم شما خانوم ها در این موارد خیلی وسواس به خرج می دهید. خیلی عجیبه که خانومی لباس شبش را برای جشنی فراموش کند.
_حالا وقته مسخره کردن من نیست. من نمی تونم با این لباس ها در میان مهمانان میلیونر تو حضور پیدا کنم.
_من که نگفتم با این لباسا بیا.
_بعنی حاضری منو دوباره ببری خونه تا آماده شم؟
_اه من نمی تونم مهمونام را ترک کنم.
شیوا با کلافگی گفت:
_پس من چیکار کنم؟ از دستور شوهرم سرپیچی کردم که بیام و کنج یکی از اتاق های مجللت بشینم!
_خوب بهتر نیست از لباسی که هدیه گرفتی استفاده کنی؟
شیوا سکوت کرد و به جعبه لباسی که روی تخت قرار گرفته بود نگاه کرد. جان گفت:
_لباس قشنگیه، مطمعن باش. حالا زودتر آماده شو.
و لبخندی تحویل شیوا داد و رفت. مابین پله ها ایستاده بود که از دیدن جسیکا که با مرد غریبه ای وارد می شد، شوکه شد. مرد جوان از جسیکا جدا شد. جان با صدایی رسا و تمسخر بار گفت:
_فکر نمی کنی برای جبران گذشته کمی دیر دست به کار شدی؟
جسیکا به سمت جان چرخید و گفت:
_من برای جبران گذشته اینجا نیومدم. فرهاد منو فرستاده تا مواظب همسرش باشم. فقط در خواس فرهاد منو اینجا کشونده.
سپس نگاهی به دور و ورش تنداخت و بعد گفت:
_شیوا کو؟
_طبقه بالا داره لباس عوض می کنه. می تونی از همین الان ماموریتت را شروع کنی.
جسکا بدون اعتنا به حرف او به طبقه بالا رفت.
-
شیوا لباس مانکن و زیبای اهدای جان را به تن کرد. شال بلندی را که روی لباس داشت روی سرش انداخت و مقابل آینه ایستاد. لباس زیبا چون جواهری می درخشید. پارچه لخت و لطیف پیراهن با حرکات شیوا همچون درسا موج برمی داشت و شیوا را دلربا تر می کرد. مقابل آینه ایستاده و خود را نگاه می کرد که چند ضربه به در نواخته شد و صدای جسیکا از پشت به در به گوشش خورد:
_شیوا، شما اینجایید؟
شیوا از شنیدن صدای جسیکا تعجب کرد. از مقابل آیینه گذشت و در را باز کرد. جسیکا از دیدن شیوا در آن لباس حیرتزده شد و گفت:
_لباس زیبایی دارید، خیلی زیباست!
شیوا لبخندی زد و گفت:
_هدیه کریسمسه. جان به من هدیه داده.
جسیکا لبخند مرموزانه ای زد و با کنایه گفت:
_جان همیشه مرد خوش سلیقه ای بوده. جای فرهاد خالیه تا همسرش را تو این لباس ببینه.
شیوا که متوجه کنایه جسیکا شده بود کمی جدی شد و گفت:
_راستی شما اینجا چیکار می کنید؟ شما که رابطه ی خوبی با جان نداشتید.
_فرهاد ازم خواست تا بیام و مراقبتون باشم.
_من بچه نیستم که احتیاج به مراقبت داشته باشم. خودم مواظب خودم هستم. اصلا نمی دونم فرهاد بر چه اساسی اینو ازتون خواسته؟
_مطمعنا شوهرتان مرد فهمیده ای هست و بی دلیل حرفی نمی زنه و شما چه خوشتون بیاد و چه خوشتون نیاد من موظفم که همراهتون باشم.
شیوا با کنایه گفت:
_فرهاد دوست جان فدایی داره!
جسیکا لبخندی زد و گفت:
_این کنایه زهرآگین شمارو فراموش نمی کنم. حالا بهتره بریم پایین.
شیوا همراه جسیکا رفت. وسط پله ها که رسید از دیدن آن همه جمعیت هول شد. از وقتی که به نیویورک آمده بودند قدم به مکان های شلوغ و جشن های باشکوه نگذاشته بود. از اینکه جسیکا باهاش بود احساس رضایت می کرد. وقتی به پایین پله ها رسید نگاه سنگین جان را احساس کرد. او سمت راست درخت ایستاده بود و با نگاهی تحسین انگیز به او نگاه می کرد. شیوا نگاهش را از جان دزدید و سعی حواسش را متوجه جای دیگری کند. تازه متوجه طرز لباس پوشیدن زنان حاضر در جشن شده بود. آرایش های غلیظ و لباس هاینیمه برهنه شان، که قسمت از بدن هایشان برهنه به نمایش گذاشته بود، باعث شرمندگی او شد. او به جای آنها از وقاحت آنها شرمنده شد. سعی کرد آنها را هم نادیده بگیرد، اما هر طرف را که نگاه می کرد تعدادی ازآنها را مشغول خنده و شادی و خوش و بش با مردان بودند. بار دیگر نگاهش به طرف جان کشیده شد. او گیلاسی به دست داشت و به سمت میکروفون می رفت. پشت آن ایستاد و گفت:
_خیلی خوش آمدید.
-
صدای کف زدن در سالن طنین انداخت و بعد همه سکوت کردند. جان در حالیکه گیلاسش را در دست داشت ادامه داد:
_کریسمس مبارک.
بار دیگر صدای کف زدن در فضا پیچید.
جان ادامه داد:
_امیدوارم امشب شب خوش و به یاد ماندنی داشته باید و حالا می خوام مهمون افتخاری امشب در جشن کریسمس امسالو بهتون معرفی کنم، ملکه زیبای ایران! خانوم شیوا شریف، همسر آقای دکتر پناه! به افتخارشان...
تمامی نگاه ها به سمت او چرخید و همه برایش کف زدند. عرق سردی بر وجود شیوا نشست. مردان با نگاه تحسین آمیز و زن ها با حسادت به او نگاه می کردند، جسیکا زیر لب گفت:
_خب فرهاد اگه اینجا بود مطمعنا خفش می کرد!
جان گیلاسش را بالا برد و گفت:
_به افتخار ایشان و برای سلامتی و شادکامیشان!
او و کسانی که گیلاس در دست داشتند، مشروبهایشان را نوشیدند. شیوا در اون زمان به دنبال جایی می گشت تادر آنجا پنهان شود. بعد از سخنرانی جان بار دیگر صدای موزیک در فضا پیچید و رقص های دو نفره شروع شد. اما شیوا هنوز سنگینی نگاه مردان جوان را روی خودش حس می کرد. با عصبانیت گفت:
_برای چه این کارو کرد، منظورش از معرفی من چی بود؟
_معلومه فقط می خواست تورو به همه معرفی کنه و به همه بگه تو اینجایی. بیشتر کسایی که اینجان به طریقی فرهادو می شناسند و از تعصبات مردان ایرانی باخبرند.
جان همراه با لبخندی خود را به آنها رساند و با لبخندی گفت:
_کریسمس مبارک.
جسیکا گفت:
_تو یه احمق کثیفی. یک شیاد رذل! تو اجازه نداشتی همسر فرهاد را به همه معرفی کنی.
جان اخمی کرد و گفت:
_شیوا مهمانه افتخاری منه. فکر نمی کنم کار ناشایستی کرده باشم. فقط حس حسادت بعضی ها برانگیخته ام.
شیوا با خشم گفت:
_باید برای اینکار ازم اجازه می گرفتی. تو نمی دانی که فرهاد به خاطره اینکارت چقدر عصبانی میشه.
جان خنده ای کرد و گفت:
_اما من که کاری نکردم.
شیوا با همان لحن گفت:
_اینکه به افتخار من مشروب بنوشند چه معنی می ده؟
_من از کجا می دونستم معرفی تو به دیگران اینقدر کار زشت و ناشایستیه؟ حالا هم می تونم برم و یکی دیگه از مهمونارو معرفی کنم.
جسیکا با جدیت گفت:
_دست از لودگی بردار. خودت خوب می دونی که الان همه متوجه شیوا شدن و داعما می خوان مزاحمش بشن.
_باید به عرضه شما برسونم که به هر حال همه متوجه ماه مجلس می شدن. باید کور باشن که او را نبینند. اگر هم کسی مزاحمش شد خودم به خدمتش می رسم. در ضمن کار من باعث شد تا کسی جرات نزدیک شدن به شیوا را پیدا نکند. حالا همه می دونن فرهاد شوهره شیواست.
جسیکا با تمسخر گفت:
_می بینم!
جشن به اوج خود رسیده بود. خدمتکارها مدام در حال پذیرایی از مهمانان بودند. جسیکا دعوت ییکی از دوستانش را برای رقص پذیرفته بود و جان هم مشغول صحبت و خنده با دوستانش بود. شیوا هم به هر طرف نگاه می کرد نگاه ها را متوجه خود میدید. احساس تهوع می کرد. تازه متوجه شد که چه اشتباه بزرگی مرتکب شده است. تصمیم گرفت به محوطه برود تا از نگاه وحشیانه مردان نجات یابد. با سرعت از جا برخاست و به سرسرا رفت و به نرده ها تکیه داد و به بارش آرام برف و نور افشانی زیبای فشفشه ها چشم دوخت. محو تماشای آنها بود که ناگهان دستی را بر بازویش نشست و با دیدن جوان غریبه سعی کرد بازویش را از دست او خارج کند. جوان گستاخ تر بازویش را چسبید و گفت:
_افتخار یک دور رقص را به من می دهید؟
شیوا با غضب گفت:
_نه، لطفا رهایم کنید.
جوان لبخندی زد و گفت:
_شما خیلی زیبا و وسوسه انگیزید. جان چطور در برابر شما مقاومت می کند؟
_خفه شو و راحتم بزار.
_واقعا شما همسر دکتر پناه هستید؟
_بله، حالا دستم را ول کنید.
_بیچاره جلن فکر کنم بدجوری به شما دل سپرده. نکنه شما همونید که جان تو ایران عاشقش شده بود؟شما همون هستید مگه نه؟
_خفه شو کثافت! ولم کن و گرنه فریاد می کشم.
_لااقل اجازه دهید دستتان را ببوسم.
قبل از آنکه شیوا خود را از دست او نجات دهد او با گستاخی تمام خم شد و دست او را بوسید. موجی از ترس و وحشت و سرما در وجود شیوا سراریز شد، با صدای لرزان و بغض نشسته گفت:
_ولم کن آشغال، ولم کن.
جوان به شدت بازویش را گرفت و گفت:
_باید با من بیایید.
درد شدیدی در بازوی شیوا نشست. در تقلا بود که خود را از دست او نجات دهد. این بار فریاد کشید:
_ولم کن کثافت...!
خواست فریاد دیگری بکشد که جوان با ضربه ی مشتی به عقب پرت شد و به شدت به نرده ها خورد. جان با خشم در مقابل چشم مهمانان فریاد زد:
_بلند شو کثافت... بلند شو... مثل سگی کثیف می کشمت.
-
قبل از اینکه جوان بتواند حرکت دیگری بکند، جان به سمتش رفت، یقه اش را گرفت، بلندش کرد و او را زیر مشت و لگد گرفت. صدای جیغ خانوم ها در فضا پیچید. مردها جلو رفتند و به سختی او را از مرد جدا کردن. شیوا با رنگ و روی پریده به جان که نفس نفس می زد نگاه می کرد. جان با موهای به هم ریخته و نگاهی پر از تشویش به او نگاه کرد. بغض شیوا ترکید و قبل از اینکه جان حرفی بزند، دوان دوان از وسط سالن و جمع مهمانان گذشت و به طبقه بالا رفت. خودش را به یکی از اتاق ها رساند و گریه را سر داد. با خودش گفت:«باید به حرف فرهاد گوش می دادم و به اینجا نمی آمدم.»
از یادآوری نگاه سبز وحشی جوان بر خودش لرزید. جان فشار دستش بر روی بازویش درد گرفته بود. در همین هنگام در اتاق باز شد و جان و جسیکا وارد شدند. جسیکا به سمت شیوا رفت و او را در آغوش گرفت و گفت:
_خدای من! آن کثافت تو را اذیت کرد؟
جان با دستپاچگی گفت:
_معذرت می خوام نباید این اتفاق می افتاد.
جسیکا با تمسخر گفت:
_حالا که این اتفاق افتاده، مطمعن باش که فرهاد می کشتت. باید سگهای هارت را کمی تربیت کنی.
جان با غضب به جسیکا نگاه کرد و گفت:
_او جزو مهمانان من نبود. همراه تو بود. خودم دیدم که با تو آمد.
جسیکا خنده ی تمسخر
آ»یزی زد و گفت:
_تو... تو اونو با من دیدی؟ بهتره یه دلیل بهتری برای تبرعه ی خودم پیش فرهاد بیاری.
جان رو به شیوا که گریه می کرد کرد و به فارسی گفت:
_شیوا به من نگاه کن. خواهش می کنم سرت را بلند کنو به من نگاه کن.
شیوا سرش را بلند کد و با چشمانی اشک آلود به او نگاه کرد. تشویش و نگرانی در چهره ی جان موج میزد. چیزی که شیوا هیچ گاه در چهره ی شوخ و نگاه های پر تمسخرش ندیده بود. جان به زبان فارسی گفت:
_به مسیح قسم، من اون جوان را هنگام ورود با جسیکا دیدم. تو که حرفمو باور می کنی؟
شیوا در حال گریه گفت:
_فقط می خوام برگردم خونه، خوهش می کنم.
جان از ادامه حضورش در جمع پرهیز کرد و اداره ی امور جشن را به یکی از دوستانش سپرد. خودش، جسیکا و شیوا را به منزل رساند. شیوا به شدت وحشت کرده بود. جسیکا او را به اتتاقش برد و سعی کرد ارامش کند. اما شیوا که شوکه شده بود ساعتها گریست تا اینکه به خواب رفت. ساعتی بعد که جسیکا به بالای سر او رفت، شیوا در تبی سخت می سوخت.
-
جان با حالتی متفکر روی مبل کنار شومینه نشسته بود و با نوک پایش به زمین ضربه می زد. در همین هنگام در باز شد. نگاه جان به سمت در کشیده شد. با ورود فرهاد، آهسته از جایش برخاست. با یک نگاه به چهره ی آشفته ی فرهاد دریافت خبرها خیلی سریع به گوشش رسیده. فرهاد کیفش را روی مبل رها کرد و بدون اینکه نگاه غضبناکش را از جان بگیرد به سمت او رفت و در اوج خشم و عصبانیت گفت:
-می دانم که تو شیوا را برای شرکت در جشن مسخره ات تحریک کرده ای و ...
ومشتی سنگین جواله ی صورت جان نمود. جان هیچ حرکتی نکرد. به جسیکا نگاهی کرد و دندانهایش را با خشم بر هم فشرد. پالتویش را برداشت و آنجا را ترک کرد. فرهاد از کنار جسیکا گذشت و به اتاق خوابشان رفت.
شیوا از گرمی دستی که دستش را لمس می نمود چشم گشود. فرهاد روی صندلی با چهره ای در غم فرورفته کنار تخت نشسته بود و دست او را در دست داشت. اشکهای شیوا جاری شد و بریده بریده گفت:
-فرهاد...من...من معذرت میخواهم. باید حرف تو را گوش می کردم.
فرهاد دست او را رها کرد و گفت:
-امروز از یکی از همکارانم شنیدم که در جشن دیشب چه اتفاقی برایت افتاده. او هم در جشن شرکت کرده بود و خیلی تمسخربار برایم تعریف کرد که...خب رفتی؟ جشن را دیدی؟ متوجه شدی چرا نمی خواستم بروی؟ متوجه شدی لجاجت تو در برابر فرمان همسرت چه عواقبی را در بر دارد؟
سپس از جا برخاست و در حالیکه برای برداشتن سیگارش به سمت میز می رفت ادامه داد:
-از من انتظار نداشته باش که سرزنشت نکنم چون مقصر اصلی تو هستی و از دستت بسیار عصبانی هستم. نیمی از این عصبانیت را با مشتی که حواله صورت جان نمودم تخلیه کردم، باید همین بلا را سر جسیکا هم می آوردم. من او را فرستاده بودم تا مراقب تو باشد.آن وقت دنبال عیش و نوش خود بود و اما تو ...
سپس به سمت شیوا چرخید و گفت:
-فکر کرده ای اگر آن اتفاق در خلوت می افتاد و یا آن رذل کثافت با دست جلوی دهان تو را می گرفت و تو را به خلوت می کشانید، بعد چه اتفاقی می افتاد؟ آن وقت اگر با کمربندم تمام بدنت را هم سیاه و کبود می کردم دیگر فایده ای نداشت.
شیوا با ندامت گفت:
-فرهاد من واقعا ...
فرهاد حرف او را قطع کرد و با عصبانیت گفت:
-من دیروز به تو گفتم که نباید بروی، درسته؟
اشکهای شیوا جاری شد و گفت: -بله درسته.
فرهاد با همان عصبانیت گفت:
-وقتی از بیمارستان به منزل زنگ زدم فهمیدم خیلی احمقانه حرف های مرا نشنیده گرفته ای و همراه جان به ویلایش رفتی با جسیکا تماس گرفتم و از او خواهش کردم علی رغم خصومتش با جان به آنجا بیاید و مراقبت باشد. حالا با تو چه کنم؟ با تو... با سرپیچی ات...با لجاجتت...؟1
و مدتی به هم نگاه کردند. شیوا می دانست او را به شدت عصبانی کرده. به او حق می داد و می دانست فرهاد چقدر سعی در کنترل خشمش دارد. بی شک اگر علاقه ی بی حد و حصرش به او نبود کتکی مفصل از دستش می خورد. برای فرار از نگاههای سرزنش بار فرهاد چشمان اشک آلودش را بست. صدای باز و بسته شدن در باعث شد شیوا با صدای بلند گریه گند. در همین حال صدای جر و بحث فرهاد با جسیکا را از پشت در می شنید. فرهاد با خشم برسر جسیکا فریاد کشید و گفت:
-تو قرار بود از او مواظبت کنی، آن موقع کدام گوری بودی؟ لابد داشتی می رقصیدی.
جسیکا به آرامی گفت:
من معذرت خواستم، در ضمن همسرت دوست نداشت من مواظبش باشم.
فرهاد با عصبانیت گفت:
-برو...فقط برو تا مجبورم نکردی با تو گستاخانه برخورد کنم. شما دو تا احمق یا واقعا با ما دوستی کنید یا از زندگی ما خارج شوید و دائم با حضورتان برایم دردسر ایجاد نکنید.
جسیکا بدون اینکه پاسخی بدهد از پله ها پائین رفت . صدای برخورد پاشنه های کفشش چون ضربات چکشی بر میخ در فضا پیچید و گم شد. فرهاد روی بالاترین پله نشست و در حال کشیدن سیگار به صدای هق هق گریه ی شیوا گوش سپرد. در همان حال سعی داشت ذهنش را از انچه شنیده پاک کند اما نمی توانست. تصویر جوانی لاابالی را در حال بوسیدن دست شیوا از نظرش دور سازد. از آنچه اتفاق افتاده بود قلبش به شدت فشرده شده بود و حتم داشت اگر روزی ان جوان را بشناسد بی درنگ او را خفه خواهد کرد.
شیوا می دانست آن حادثه زخمی عمیق بر قلب و غیرت فرهاد بجای گذاشته و صحبت درباره ی آن در محیط کارش آن جراحت را عمیق تر می نماید. در دل آرزو می کرد که زمان به عقب برگردد تا او پایش را از منزل بیرون نگذارد. سعی داشت به خود بقبولاند آن حادثه کابوسی بیش نبوده اما واقعیت چون روز روشن بود و همان طور که فرهاد گفته بود خیلی احمقانه از فرمان شوهرش سرپیچی کرده و در آن جشن با لباسی نامناسب حضور پیدا کرده بود. هنوز جای فشار دست آن مرد جوان را بر بازویش حس می کرد.آستینش را بالا زد و کبودی کمرنگی را روی بازویش مشاهده کرد. می دانست با پوشیدن لباس خواب، کبودی دستش نمایان خواهد شدو فرهاد با دیدن آن دو چندان عصبانی می شود. نمی دانست چطور آن لکه را پنهان کند تا بیشتر از آن باعث شرمندگی اش در برابر فرهاد نشود. از یادآوری آن صحنه وجودش می لرزید.
فرهاد با فرستادن ناهار و شام به اتاق خواب به شیوا فهماند که او را نبخشیده و خیال رویارویی با او را ندارد. شیوا هم تمام آن روز را در اتاق سپری و به اشتباهش فکر کرد و هر بار خودش را سرزنش نمود. بعد از صرف شام پشت پنجره ایستاد و به منازلی که زیر ابرش برف خفته بودنند چشم دوخت. در همین هنگام صدای قدم های فرهاد را شنید. از رویارویی با او شرم داشت و دیگر طاقت شنیدن سرزنشهایش را نداشت. فرهاد درب اتاق را باز کرد و وارد شد. شیوا فورا سرش را پائین انداخت. فرهاد در حال درآوردن کتش گفت:
-آن لباس مسخره را از تنت دراور. مثل اینکه خیلی آن را پسندیدی!
شیوا ملتمسانه گفت: -دیگه بسه فرهاد.
فرهاد کراواتش را هم باز کرد و گفت: -گفتم آن لباس را از تنت درآور.
شیوا ناچار اب کمی دستپاچگی و زیر نگاههای سنگین فرهاد مشغول تعویض لباس شد. با نمایان شدن کبودی دستش فرهاد با خشم به او نگاه کرد و با لحنی سرد و عصبی گفت:
-باید با تو جدی تر برخورد کنم. تو از محبتهای بی حدو حصر من سوء استفاده می کنی. درسته که دیوانه وار دوستت دارم اما درست نیست که مثل یک آدم فرصت طلب از عشق و دوستی من بهره ببری.
شیوا با چشمانی اشک آلود به فرهاد نگاه کرد و معترضانه گفت: -فرهاد...!!!
فرهاد بازوی شیوا را گرفت و گفت:
-این کبودی مرا آتش می زند. یادت هست یکبار از من پرسیدی چه مواقعی من با اوج خشم و عصبانیت می رسم؟ لابد یادت هست چه جوابی به تو دادم. گفتم وقتی بفهمم کسی با چشمی ناپاک به تو نگاه کرده و حالا ... هتوز اوج خشم مرا ندیده ای و الا این طور در برابرم نمی ایستادی.
شیوا سرش را پائین انداخت و گفت:-من که معذرت خواستم و فهمیدم که اشتباه کرده ام.
فرهاد با همان عصبانیت گفت:
-در برابر چنین اشتباهی یک عذرخواهی ساده چیز کمی است.
شیوا سرش را بلا گرفت و با دلخوری گفت:
-می خواهی چکار کنم؟ خودم را حلق آویز کنم؟ حالا می فهمم که مثل اوایل به من علاقمند نیستی، اگر بودی از این خطایم می گذشتی. درست مثل زمانی که فقط دوست پدرم بودی و من دختر بهترین دوستت.همیشه با تو لج می نمودم و مرتکب اشتباه می شدم، اگرچه اشتباهاتم از روی لجاجت با تو بود اما تو از آن چشم پوشی می کردی. حتی در برابر خشم من و بد و بیراه هایم سکوت می کردی. اما حالا در برابر این اشتباهم که نا از روی لجاجت بود بلکه سهل انگاری من بود جبهه گرفته ای و بجای دلداریم مرا سرزنش می کنی.
فرهاد با تغییر گفت:
-ذره ای از علاقه ام به تو کم نشده. تو حالا همسرم هستی و موظفی از من بعنوان شوهر اطاعت کنی. تو با نادیده گرفتن میل و خواسته ی من باعث این پیشامد شدی. اگر آن زمان هم اجازه داشتم تو ....
-
را بخاطر سرکشیهایت تنبیه میکردم.تو دیگر بچه نیستی شیوا یک زن بالغ هستی و باید عاقلانه عمل کنی تو نمیفهمی که با پوشیدن این لباس جلف و حضور در آن جشن بین آن مرد جوان و عقل از سر پریده باعث چه اتفاقاتی میشوی.تو بیشتر از اینکه از من حرف شنوی داشته باشی از جان تبعیت میکنی .انتظار داشتم همانطور که از قلب گفته بودی رشته قلب را ادامه دهی ولی تورا راضی به ادامه تحصیل در رشته مغز نمود.انتظار داشتم از من حرف شنوی کنی و در آن جشن لعنتی شرکت نکنی اما باز هم تو را تحریک و وادار به شرکت در جشن نمود.و حالا سعی داری با زیر سوال بردن عشق و علاقه ام خودت را تبرئه کنی و خیالت را از اشتباهی که مرتکب شده ای راحت کنی.
شیوا با ناراحتی گفت:داری زیادی بزرگش میکنی.
فرهاد با خشم بازوی او را گرفت و گفت:از همین حالا حرف تو و اتاقی که برایت افتاده توی آن بیمارستان پیچیده.
شیوا گفت:اما من مقصر نبودم.
فرهاد برای اولین بار فریاد زد:اشتباه میکنی مقصر تو بودی تو با حضورت در آن جشن باعث بوجود آمدن آن اتفاق شدی.
شیوا هم با عصبانیت گفت:تو ناراحتی..آره ناراحتی چون نمیدانی از فردا چطور باید همکارانت سرت را بالا بگیری.بهمین خاطر تا این حد مرا سرزنش میکنی.
فرهاد از حرفهای شیوا بدشت خشمگین شد . در برابر چشمان به حیرت نشسته او لباس اهدایی جان را با قدرت و با یک حرکت از وسط پاره کرد و آن را مقابل شیوا اداخت و گفت:آره...من ناراحتم درست حدس زدی آفرین بر تو!حالا از جلو چشمان من دور شو واالا...واالا حسابی کتکت میزنم.
شیوا فوری کمربندی به سمت فرهاد گرفت و گفت:بگیر بزن و عقده هایت را خالی کن و انقدر رنجم نده.
فرهاد نگاه عمیقی به او کرد و دیگر نتوانست طاقت بیاورد.بازوان شیوا را بدست گرفت و در حالیکه اندوه بجای خشم در صدایش موج میزد گفت:شیوا...تو مرا درک نمیکنی داری عذابم میدهی.
شیوا گفت:اشتباه نکن این تو سهتی که مرا درک نمیکنی و در حال شکنجه دادن من هستی.من از این زندگی یکنواخت خسته شدم بمن حق بده که بخواهم برای فرار از این محیط سوت و کور که هیچ دوست و اشنایی در آن نیست به شرکت در جشنها پناه ببرم.
فرهاد گقت:زندگی ما یکنواخت شده چون نفر سومی در آن نیست که من و تو را مشغول سازد یک بچه هم خانه را پر هیاهو میکند و هم ما را سرگرم خودش مینماید.
شیوا با جدیت گفت:بچه نه!
فرهاد گفت:یک سال و نیم است با هم ازدواج کردیم و من هر وقت از بچه حرف زدم تو یک بهانه آورده ای.
شیوا خودش را از دستان فرهاد رها کرد و گفت:پس تو همه این بازیها را در آوردی تا حرف دلت را بزنی و به مقصورت برسی.
فرهاد روی مبل نشست و گفت:این حرف را نزن شیوا...تو تا کی میخواهی خواسته های مرا نادیده بگیری؟
شیوا با تمسخر گفت:خنده داره جنگ ما به موضوع بچه دار شدنمان ختم شد.
فرهاد گفت:اگر دلت میخواهد میتوانم جنگ را ادامه بدهم.
شیوا گفت:میخواهم که هر دو موضوع را فراموش کنی.
موضوع اول را فراموش مکینم به شرط اینکه قول بدهی از فرمانم سرپیچی نکنی و دیگر مرتکب چنین اشتباهی نشوی اما دومی میخواهم خیلی جدی د رموردش صحبت کنیم.
شویا گفت:من دو سال نیم دیگر باید درس بخوانم در ضمن آمادگی اش را ندارم.
فرهاد گفت:درس را بهانه نکن بارداری باعث نمیشود تو از درس و دانشگاه برای همیشه باز بمانی فقط یک مدت کوتاه...درثانی میخواهم بدانم داشتن آمادگی یعنی چه؟من به اندازه کافی سن و سالم بالا هست دیگر نمیتوانم منتظر بمانم تا با آمادگی تو باز هم مسن تر شوم.
شوا گفت:من...من از داشتنش وحشت دارم من از وضع حمل میترسم.
فرهاد گفت:تو با این مسئله مشکل روانی داری نه جسمانی.شیوا بچه چیزی نیست که از داشتنش وحشت کنی با اولین حس مادرانه وحشت جایش را به علاقه و محبت میدهد از طرفی تو زن سالم و قوی هستی و وضع حمل هیچ خطری برایت ندارد.
شیوا با ناراحتی به سمت در رفت و گفت:گفتم که نه...نه...نه.
فرهاد با یک حرکت از جایش برخاست خودش را به در رساند سد راه شیوا شد و گفت:من هنوز در اینباره به نتیجه مطلوبی نرسیده ام یعنی دیگه نمیخواهم به حرف تو گوش کنم منهم حقی دارم.
شیوا گفت:لابد خان جان تو را وسوسه کرده.
فرهاد گفت:پای خان جان را به میان نکش میدانی که از وقتی به اینجا آمده ایم من او را ندیدم.
شیوا با لحنی خودخواهانه گفت:از پشت تلفن هم میتوان موجب تحریک شود.
فرهاد ناباورانه گفت:شیوا...این چه حرفی است؟این میل و خواسته خود من است و به خان جان هیچ ارتباطی ندارد.اگر باز هم در برابر خواسته ام مقاومت کنی مجبورم میکنی بزور متوسل شوم.
بغض سنگینی گلوی شیوا را فشرد و در حالیکه چانه اش میلرزید گفت:تو فکر کردی من...من حیوانم که...
فرهاد با احتیاط او در آغوش کشید و گفت:من هرگز چنین فکری نمیکنم عزیزم اما لجاجت تو...
شیوا با خشم فرهاد را به عقب هل داد و خواست از اتاق فرار کند که فرهاد او را گرفت و با لبخندی به او نگاه کرد و گفت:دیگر فرار از انجام وظیفه بس است میخواهم به حرفم گوش کنی و مرا به خواسته ام برسانی.
شیوا با حالتی تسلیم وارسرش را پایین انداخت.
13
فرهاد لحظات پر از تشویشی را پشت سر میگذاشت .روی صندلی نشتسه بود و با نوک پا به زمین ضربه میزد.وسواس و دل نگرانی شیوا به او سرایت کرده بود و خیال او را برای دریافت نهایی جواب آزمایش نگران ساخته بود.بالاخره در اتاق باز و بیمار از آن خارج شد.منشی خطاب به فرهاد گفت:نوبت شماست آقای دکتر.
فرهاد از جا برخاست و قدم به درون اتاق گذاشت با ورود او خانم دکتر از جا برخاست و همراه با لبخندی گفت:خوش آمدید آقای دکتر لطفا بفرمایید.
فرهاد بزور لبخندی زد و از او تشکر کرد روی صندلی نشست دکتر هم سرجایش نشست و گفت:خب ازمایشان را انجام دادید؟
فرهاد در حال در آوردن پاکتها از جیبش گفت:بله بفرمایید.
-
دکتر پاکتها را گرفت و گفت:
- خیلی مضطرب به نظر می رسید.
فرهاد پاسخ داد:
-بله.
دکتر در حال خارج کردن برگه از پاکت گفت:
- امیدوارم که مورد خاصی نباشد.
و به مطالعه جواب آزمایش پرداخت.مدتی مکث کرد،سپس رو به فرهاد کرد و گفت:«شما باید مطالب این برگه ها را خوانده باشید.»
فرهاد گفت:«بله...اما می دانید که تخصصی در این رشته ندارم به همین خاطر چیزی از آن سردرنیاوردم.»
دکتر برگه ضمیمه آزمایشات را هم مطالعه کرد.برگه ها را سرجایشان قرار داد،دستانش را در هم قلاب کرد و روی میز قرار داد و به فرهاد نگاه کرد و گفت:«هر دو سالم هستید.»
فرهاد که هنوز می ترسید نفس راحتی کشید،با تردید گفت:«پس مشکل...»
دکتر ادامه داد:«دلم نمی خواهد با کلمات بازی کنم.خوشبختانه خودتان دکتر هستید و می دانید چطور باید با واقعیت برخورد نمود.»
فرهاد مضطرب شد و گفت:«شما گفتید که هر دو سالم هستیم.»
دکتر گفت:«بله سالم هستید،ولی مشکلی وجود دارد که لاینحل نیست.»
فرهاد گفت:«بله مشکل بچه هیچ وقت لاینحل نبوده وقتی که می توان کودکی را به فرزندی قبول کرد،اما من می خواهم بدانم...»
دکتر حرف او را قطع کرد و گفت:«راستش در تمام سالهای کارم،شما دومین موردی بوده اید که با چنین مشکلی مواجه شده اید.مورد شما اگر چه خیلی نادر است اما...»
فرهاد با کمی عصبانیت گفت:«راه درمانی دارد؟»
دکتر گفت:«به درمان احتیاجی نیست.»
فرهاد با سردرگمی گفت:«من نمی فهمم چه می گویید،خواهش می کنم واضح تر صحبت کنید.»
دکتر گفت:«گفتم که موضوع شما خیلی نادر است.علم پزشکی هنوز بر روی این مسئله در حال بحث و تحقیق است.حتی به نتایجی هم که رسیده،اطمینان نارند.نتیجه ی آزمایشات شما نشان دهنده ی نامتناسب بودن کروموزومهاست.کروموزومهای شما نه تنها قادر به جذب و لقاح نیستند بلکه همیدیگر را دفع می کنند. واقعا این نتیجه در علم پزشکی تعجب برانگیز و تا حدی غیرقابل قبول است.البته شما می توانید از هم جدا شوید و هر کدام جدای از هم ازدواجی مجدد داشته باشید،در این صورت می توانید...»
کلمات دکتر چون پتکی بر سر فرهاد فرود می آمد. او خیلی ساده و راحتاز جدایی و ازدواج مجدد حرف می زد بدون اینکه بداند همه چیز او در شیوا خلاصه شده است.احساس گیجی،سرما و تهوع می نمود. دستش را روی میز قرا داد و از جا برخاست.باید آنجا را ترک میکرد.باقی جملات دکتر برایش مهم نبود،برای لحظه ای احساس ضعف و سستی کرد. پرده ای تاریک بر چشمانش کشیده شد و دیگر چیزی نفهمید.دقایقی بعد که به هوش آمد خود را روی تخت در اتاق دیگر دید.با یادآوری دکتر متخصص بار دیگر غمی عظیم بر دلش چنگ انداخت.از روی تخت برخاست و از اتاق خارج شد.منشی دکتر با دیدن او گفت:«اُه...آقای دکتر،حالتان بهتر شد؟»
فرهاد گفت:«بله می خواستم اگر ممکن است دوباره دکتر را ببینم.»
منشی پاسخ داد:«البته فقط اجازه دهید،بیمارشان از اتاق خارج شوند.»
بعد از خروج بیمار،فرهاد بار دیگر وارد اتاق شد.دکتر از جا برخاست و گفت:«متاسفم آقای دکتر،نمی دانستم این خبر تا این حد به شما ضربه وارد می کند.»
فرهاد با اندوه گفت:«آیا احتمال اشتباه در آزمایشات وجود دارد؟»
دکتر گفت:«مطمئنا خیر.خودتان خوب می دانید این آزمایشات در بهترین لابراتور این کشور صورت گرفته.خودتان هم در آن بیمارستان مشغول به کار هستید.مطمئنا می دانید هیچ اشتباهی در آن صورت نمی گیرد.اگر دوست دارید و باعث رنجش خودتان و همسرتان نیست می توانم آزمایشات را یک بار دیگر تجویز کنم.
فرهاد کمی مکث کرد. او هم مطمئن بود هیچ اشتباهی صورت نگرفته است اما گفت:«خب اگر تجویز کنید بهتر است.برای انجام دادن یا ندادنش بعدا تصمیم می گیرم.»
دکتر مشغول تجویز دوباره آزمایشات شد.سپس نسخه را به سمت فرهاد گرفت و گفت:«واقعا متاسفم!»
فرهاد با حالتی آشفته از مطب خارج شد.نمی دانست چگون باید موضوع را با شیوا در میان بگذارد.مطمئن بود شیوا طاقت شنیدن حقیقت را ندارد و از پا در خواهد آمد.تصمیم گرفت به او چیزی نگوید.از طرفی می دانست اگر با این حال آشفته به منزل برود همه چیز را خواهد فهمید. بی هدف در خیابانهای غریب نیویورک قدم زد تا بالاخره توانست احساساتش را کنترل کند و برای رویارویی با شیوا آماده شود.
همان طور که حدس زده بود شیوا به انتظار او در سالن نشسته بود و با ورودش فورا گفت:«سلام گرفتی؟»
فرهاد سعی کرد مثل همیشه عادی برخورد کند. پشت به شیوا در حال در آوردن کتش گفت:«چیزی می خواستی عزیزم که من فراموش کردم؟»
شیوا گفت:«جواب آزمایشاتمان.مطمئنا فراموش نکردی چون وقتی با بیمارستان تماس گرفتم گفتند رفته ای آزمایشگاه.
فرهاد کتش را روی چوب لباسی انداخت،به شیوا که نگاه کرد دلش فرو ریخت.لبخندی تصنعی زد و گفت:« چقدر عجله داری؟تو که با بچه مخالف بودی»
شیوا پاسخ داد:«هنوز هم مخالفم.اما جواب آزمایشات مربوط به سلامتی ما می شود.»
فرهاد روی مبل کنار او نشست و گفت:«رفتم،اما متاسفانه آماده نبود.»
شیوا با کلافگی گفت:«نمی شد این یکبار پارتی بازی می کردند؟»
فرهاد دستش را دور شانه های شیوا انداخت، او را به خودش چسباند و گفت:«نه...نمی شد.»
وبعد به او خیره ماندو با خود گفت:«تا کی می توانم حقیقت را از او پنهان کنم؟اگر بفهمد چه عکس العملی نشان می دهد؟مطمئنا به هم خوهد ریخت.»
شیوا با تعجب پرسید:«اتفاقی افتاده؟!»
فرهاد به زور تبسمی نمود و گفت:«نه...چطور مگه؟»
شیوا گفت:«پس چرا این طور به من زل زده ای؟»
فرهاد محکمتر او را به خود فشرد و گفت:«اشکالی داره اگر بخواهم عاشقانه همسرم را نگاه کنم؟»
«نه،این نگاه نگاه شک و تردید بود.»
فرهاد با سردرگمی گفت:«منظورت چیه؟»
شیوا گفت:«داشتی فکر می کردی اجازه بدهی بروم یا نه.هنوز شک داری؟»
فرهاد پرسید:«کجا؟»
شیوا لبخندی زد و گفت:«فراموشکار و حواس پرت شده ای،معلومه...ایران...»
فرهاد گفت:«آهان...خب بله دیگه،دارم پیر می شم،باید تحملم کنی بانوی جوان.»
شیوا با دلخوری گفت:«فرهاد اینطوریحرف نزن،مرا می ترسانی.»
فرهاد با شوخی گفت:«اووو...منظورم این نبود که انقدر پیر شده ام که پایم لب گور است.هنوز برای زندگی با تو و داشتن تو،حریصانه نفس می کشم و تلاش می کنم زنده بمانم.
شیوا با جدیت گفت:«بس کن فرهاد،اگر روزی به هر دلیلی مرا تنها بگذاری من می میرم.اگر یکبار دیگر از این حرفها بزنی با تو قهر می کنم.»
فرهاد خنده غمباری نمود، شیوا را بوسید و با اندوه گفت:«تو اگر مرا تنها نگذاری هیچ وقت تنهایت نمی گذارم.»
-
شیوا گفت:خیلی خوب بهتره این حرفهای دلتنگ کننده را کنار بگذاریم حالا بگو اجازه میدهی بروم یا نه؟
فرهاد به شیوا نگاه کرد و گفت:همین حالا داشتیم حرف از تنهایی میزدیم.
شیوا معترضانه گفت:فرهاد رفتن من به ایران ربطی به آن مسئله ندارد.
فرهاد سرش را به مبل تکیه داد و گفت:خیلی هم ربط دارد وقتی تو بروی ایران من تنها میشوم حالا بگو بدانم ربطی دارد یا نه؟اصلا تو که نیستی من چکار کنم؟
شیوا گفت:خب تحمل کن انقدر خودخواه نباش فرهاد تعطیلات تابستان می آید و میرود و آنوقت باز فرصت دیدن پدرم و خان جان و دوستانم را از دست میدهم.
و بعد با شیطنت ادامه داد:تازه اگر تو به آرزویت برسی و بچه دار شویم سفر به ایران برایم سخت و مشکل میشود.
باشه در موردش فکر میکنم.
شیوا با سماجت گفت:پس کی جواب رادریافت میکنم؟
فرهاد از جا برخاست و گفت:انقدر عجله نکن بعد از اینکه جواب آزمایشت را گرفتم در این باره تصمیم میگیرم.
و بسمت پله ها رفت شیوا با شوخی گفت:ای بدجنس!نکند میخواهی ببینی عیب از کداممان است و بعد...
فرهاد ایستاد و با استرس پرسید:و بعد...بعد چی؟
شیوا با خنده گفت:و بعد اگر عیب از من بود برای همیشه مرا بفرستی ایران تازه میتوانی دوباره ازدواج کنی تا تنها نباشی.
فرهاد تحت تاثیر جواب آزمایشات از این شوخی شیوا ناخواسته عصبانی شد و با خشم فریاد زد:شیوا...تو حق نداری در مورد من اینطوری فکر کنی اصلا فهمیدی که چه حرفی زدی؟
شیوا با تعجب به او نگاه کرد و گفت:فرهاد من فقط قصدم شوخی بود.
فرهاد با عصبانیت گفت:تو کی میخواهی یاد بگیری که چطور باید شوخی کنی ؟کی قصد داری دست از بچه بازیات برداری و بزرگ منشانه رفتار کنی و بفهمی در مورد کسی که دیوانه وار دوستت داره نباید اینطور قضاوت کنی؟
شیوا رنجیده خاطر از حرفهای فرهاد در حالیکه صدایش میلرزید گفت:پس...پس د رتمام این مدت تو مرا بخاطر رفتار بقول تو بچه گانم تحمل کردی...
و گریه مجالش نداد فرهاد که تازه متوجه رفتار نادرستش شده بود با دستپاچگی و ندامت بسمت شیوا رفت .خواست او را در آغوش بگیرد و عذرخواهی نماید اما شیوا بشدت رنجیده خاطر و دلشکسته شده بود و به او اجازه اینکار را نداد.گریه کنان به اتاق خوابشان رفت و در را قفل کرد.در مقابل خواهشها و عذرخواهیهای فرهاد فقط گریست.شیوا احساس میکرد مدتهاست که علاقه فرهاد نسبت به خودش را از دست داده احساس میکرد که هر دو از درک هم و نیازهای هم عاجز مانده اند.حرفهای فرهاد چون خنجری در قلبش فرو رفته بود و نمیتوانست باور کند تا آن روزفرهاد از حرکات و رفتار او در عذاب بوده.حس کرد هر دو در حال تحمل یکدیگر هستند و این برای شیوا دردناک بود.آنها روزی عاشق هم بودند باور نمیکرد آن عشق پاک و آتشین به روزهای پایانی اش نزدیک میشود.
فرهاد با درماندگی پشت در نشست و سرش را میان دستهایش گرفت میدانست که خیلی بد با همسرش رفتار کرد اما او واقعا بهم ریخته بود و گفتارش تحت کنترلش نبود.صدای گریه های سوزناک شیوا قلبش را میفشردو در آن غربت کسی نبود که در آن لحظات بحرانی او و همسرش را آرام سازد.نمیتوانست در برابر هجوم افکار و واقعیات تلخ طاقت بیاورد.او شکسته بود و شیوا را نیز شکسته بود کسی را که میپرستید بخودش نهیب زد نباید گریه کنی مرد.
صدای زنگ تلفن شیوا را از خواب پراند با رخوت از جا برخاست و گوشی را برداشت و گفت:بفرمایید.
صدای خان جان در گوشی پیچید:سلا عروس گلم چطوری؟
صدای خان جان دلتنگی شیوا را دو چندان کرد با صدایی به بغض نشسته گفت:سلام خان جان خوبم شما چطورید؟پدرم چطور است؟
خان جان پاسخ داد:همه خوب هستیم دیشب زنگ زدم فرهاد گفت گسالت داری و توی رختخوابی.
شیوا مکث کوتاهی کرد و بعد گفت:بله کمی کسالت داشتم.
خان جان از لحن اندوهبار شیوا کمی نگران شد و گفت:شیوا دهترم اتفاقی افتاده؟چرا صدایت گرفته؟
شیوا که منتظر همین سوال بود بغضش ترکید و با گریه گفت:خان جان احساس میکنم فرهاد از من سرد شده دیشب با هم دعوا کردیم او حرفهای دلسردکننده ای بمن زد این دعوا برای اولین بار نبود.
خان جان با صدایی دلگرم کنده گفت:نه عزیزم اینطور نیست از این دعواها بین همه زن و شوهرها اتفاق می افتد .مطمئنا فرهاد از حرفهایی که بتو زده پشیمان است و مطمئن باش تو عروس قشنگم هیچوقت از قلب فرهاد بیرون نمیروی خب شما توی غربت کسی را ندارید و هر دو هم دلتنگ هستید اصلا چرا نمیآیید ایران؟بعد از اینهمه مدت فرهاد باید یک مرخصی بگیرد و همه را از دلتنگی در آورد.
شیوا که کمی آرام گرفته بود اشکهایش را پاک کرد و گفت:این بیمارستان لعنتی با مرخصی فرهاد موافقت نمیکند.
خان جان گفت:تو چطور عزیزم تو که میتوانی بیایی؟
فعلا که نه درس و دانشگاه این اجازه را بمن نمیدهد.حالا هم دوره های عملی ام شروع شده بعضی از شبها مجبورم بروم بیمارستان شاید تا یکی دو ماه آینده توانستم بیایم تمام حواسم پیش شماست.
خان جان گفت:سعی کن حتما بیایی.
شیوا گفت:باید فرهاد را راضی کنم او اجازه نمیدهد به تنهایی سفر کنم.
خان جان گفت:من با فرهاد تماس میگیرم با او صحبت میکنم شاید توانستم او را راضی کنم.
شیوا تشکر کرد و بعد از ده دقیقه مکالمه از هم خداحافظی کردند.شیوا گوشی را روی دستگاه قرار داد و به ساعت نگاه کرد ساعت 10 صبح بود و تا بعد از ظهر که کلاس تشریح داشت بیکار میماند از اتاقش خارج شد سکوت خانه با صدای گفتگو و خنده های ریزخدمتکاراشکسته بود زندگی کم کم برایش یکنواخت و بیمعنا میشد.
دانشجوها توی اتاق مشغول پوشیدن روپوشهایشان بودند.کلاسهای تشریح هر هفته در بیمارستان مشهور نیویورک برگزار میشد.شیوا کمی دیرتراز بقیه به بیمارستان آمده بود تا با فرهاد برخورد نکند.
وارد اتاق که شد تقریبا همه آماده بودند بسمت کمدش رفت تا روپوشش را بردارد در باز شد و جان وارد شد.دانشجویان به سلام کردند جان مثل همیشه به گرمی با دانشجویان برخورد نمود نگاهی گذرا به شیوا انداخت و گفت:یک خبر فوق العاده برایتان دارم !امروز کار تشریح روی یک جسد صورت میگیرد.
عده ای از دانشجویان با خنده گفتند:چه عالی.
جان با شوخی گفت:یک فرصت طلایی است یک آدم خیر با بخشیدن مبلغ هنگفتی به بیمارستان برای بازمانده هایش جنازه اش را تقدیم شما دانشجویان کرده.
دانشجویان خندیدند و یکی از آنها با مسخرگی گفت:خب اول نوبت کدام گروه است تا از جنازه دیدن کنند؟
جان گفت:نوبت اول مال ماست جسد دست نخورده را گروه مغز و اعصاب تشریح میکنند حالا سریعا به اتاق تشریح بروید.
دانشجویان یکی یکی از اتاق خارج شدند جان بسمت شیوا رفت و گفت:دانشجوی آشنای من چرا انقدر کسل و درمانده است؟
شیوا روپوشش را روی لباسهایش پوشید و گفت:از فکر دیدن آن جسد احساس تهوع میکنم.
جان خنده کوتاهی کرد و گفت:بگو میترسم اعتراف کن از اینکه کاسه سر یک آدم را بردارند و مغزش را بیرون بیاورند...
-
شیوا با انزجار گفت:
- اه... بس کن جان به اندازه کافی حالم بد هست.
جان گفت:
- سعی کن حالت به هم نخورد، چون آن وقت بچه های کلاس یک سوژه داغ برای خنده پیدا می کنند. پس خوب شد که رشته قلب را انتخاب نکردی وگرنه هر بار با تشریح قلبی به سختی می گریستی. راستی فرهاد چطوره؟
شیوا گفت:
- شما که بیشتر یکدیگر را می بینید!
جان گفت:
- از بعد از اتفاقات شب کریسمس خیلی سرسنگین برخورد می کند. آدم خودخواهی است. بجای اینکه من جای آن ضربه مشت را با دادن یک صفر بزرگ به همسرش تلافی کنم او با سردی با من برخورد می کند.
شیوا لبخند تلخی زد و گفت:
- فرهاد خیلی عوض شده.
و هر دو از اتاق خارج شدند. جان گفت:
- پس رفتارش با عشقش هم عوض شده؟!
شیوا سکوت کرد و مانند گذشته در صدد جواب دادن برنیامد. هر دو وارد سالن تشریح شدند. دانشجویان ماسک زده دور جسد حلقه زده بودند. شیوا ماسکش را زد. جان دستکشهایش را به دست کرد و در کنار دستیارش بالای سر جسد ایستاد. شیوا نگاهی به جسد انداخت. بدنش با پارچه ای سفید پوشیده بود و فقط قسمت سر و صورت بیرون بود. چهره سفید و بی روح جسد باعث وحشت شیوا شد.
موهایش را از ته تراشیده بودند و کاسه سرش برای برداشته شدن آماده شده بود. کم کم تهوع شیوا بیشتر می شد. دستیار جان آماده برداشتن کاسه سر جسد شد. در همین هنگام در باز شد. همه به سمت در برگشتند. جان با دیدن فرهاد و عده ای از دانشجویان گفت:
- اُه... شما مسئولیت تشریح را به عهده گرفته اید، اما متاسفم نوبت اول به من و دانشجویانم اختصاص یافته، اول مغز، بعد قلب!
فرهاد نگاهی کوتاه به شیوا نمود و گفت:
- اما قرار بود اول قلب تشریح شود. فکر می کنم تو پارتی بازی کرده ای.
جان بار دیگر خندید:
- حتما اشتباهی شده. به هر حال همسرت به نفع ما در گروه ماست. لطفا یک ساعت دیگر بیایید.
همه دانشجویان به شیوا نگاه کردند و فرهاد با دلخوری از کنایه جان اتاق را ترک کرد. کاسه سر جسد که برداشته شد عده ای از دانشجویان با کمی انزجار خود را عقب کشیدند. جان گفت:
- بیایید جلو و به دنیای شگفت انگیز مغز نگاه کنید. ساختمان مغز خیلی پیچیده است.
سپس به شیوا نگاه کرد و ادامه داد:
- به نظر شماها بهتر نیست قبل از هر کاری به این ساختمان پیچیده و منحصر بفرد مراجعه کنیم بعد تصمیم بگیریم و عمل کنیم؟ فکر می کنم نیم بیشتری از شماها به قلبهای پر احساستان مراجعه می کنید. متاسفانه قلبهای کوچک افسار به مغزها می بندند و قدرت تشخیص را از آنها می گیرند.
شیوا که از تعلل جان در کار تشریح عصبانی شده بود گفت:
- پروفسور، اینجا کلاس تشریح است یا فلسفه...؟
صدای خنده دانشجویان در فضا پیچید. جان لبخندی زد که در زیر ماسکش پنهان ماند و خطاب به شیوا گفت:
- یادم باشد که یک نمره صفر به درس تشریحت بدهم تا مجبور شوی بخاطر نمره دنبالم بیافتی و با فلسفه بازیهایت مغزم را تشریح کنی!
این بار صدای خنده ها بلندتر به هوا رفت و جان ادامه داد:
- حالا ارتباط میان فلسفه و کلاس تشریح را فهمیدی؟
شیوا سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد. جان به خوبی جواب او را داده بود. کلاس دو ساعت به طول انجامید. بعد از اتمام کلاس، دانشجویان از اتاق خارج شدند. شیوا داخل کریدور با فرهاد مواجه شد. فرهاد فورا زیر بازوی شیوا را گرفت و گفت:
- با تو کار دارم.
شیوا از نگاه فرهاد امتناع کرد و گفت:
- فکر می کنم تو باید کار تشریح را بعهده بگیری.
فرهاد گفت:
- بله اما اول با تو صحبت می کنم.
شیوا گفت:
- اما من حالم خوش نیست. دو ساعت تمام بالای سر اون جسد ایستاده بودم.
فرهاد مکثی کرد و گفت:
- بخاطر دیشب معذرت می خواهم. شیوا من...
شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:
- مجبورم شب در بیمارستان بمانم. باید بروم کمی استراحت کنم.
فرهاد گفت:
- باشه، می توانی توی اتاق من استراحت کنی. بعد می بینمت.
و از هم جدا شدند. شیوا یک راست به آزمایشگاه رفت. فکر کرد بهتر است خودش جواب آزمایشات را بگیرد. به آزمایشگاه که رسید به منشی گفت:
- سلام. من همسر دکتر پناه هستم. می خواستم بدانم کجا باید جواب آزمایشاتم را بگیرم؟
منشی نگاهی به شیوا کرد و گفت:
- همین جا... می بخشید آزمایشاتتان چه بود؟ آهان... یادم آمد، اما دکتر خودشان دیروز جوابها را گرفتند.
شیوا با تعجب پرسید:
- مطمئن هستید؟
منشی پاسخ داد:
- بله... اتفاقا خارج از وقت آمدند، اما چون از مشکلات کاری شان با خبر بودم جوابها را به ایشان دادم.
شیوا با سردرگمی تشکر کرد و از اتاق خارج شد. تمام فکرش مشغول شد. با خودش گفت: "پس چرا فرهاد به من دروغ گفت؟ نکنه مشکل جدی ای پیش آمده و خواسته از من پنهان کند؟ سارا... سارا از او باردار شده بود. پس... مشکل از من است."
آنقدر غرق در افکارش بود که در پیچ کریدور به شدت با جان برخورد کرد. جان خودش را عقب کشید و گفت:
- شیوا حواست کجاست؟
شیوا با دستپاچگی گفت:
- معذرت می خواهم، حواسم جای دیگری بود.
جان گفت:
- اینکه معلومه... اینجا چه می کنی؟
شیوا سکوت کرد و جان ادامه داد:
- خیل خب اگر کاری نداری همراه من بیا به لابراتوار تحقیقاتی.
شیوا همراه جان وارد لابراتوار تحقیقاتی شد. سالن بسیار بزرگ از دستگاههای عجیب و غریب پر شده بود. عده ای از محققان پشت دستگاهها نشسته بودند و در حال تحقیق بودند. عده ای هم در حال بحث و گفتگو بودند. جان پشت دستگاهی نشست و گفت:
- خب کلاس چطور بود؟
شیوا روی یک صندلی دیگر نشست و گفت:
- در تمام طول کلاس حواسم به حرف تهدیدآمیزت بود.
جان در حال تنظیم دستگاه بر روی یک لام گفت:
- در مورد نمره ات؟
شیوا پاسخ داد:
- تو که اون حرف را جدی نگفتی؟
جان در حالیکه چیزی در دفتر ثبت می کرد گفت:
- چرا... خیلی هم جدی گفتم.
شیوا گفت:
- جان... واقعا جدی گفتی؟
جان گفت:
- چیه؟ باورت نمی شود که از من نمره صفر بگیری؟
شیوا گفت:
- نخیر باورش مشکل نیست. اما اگر این کار را کنی، مجبورم در تعطیلات تابستانی باز هم همین درس را بگیرم. در حالیکه برای تعطیلاتم کلی برنامه ریزی کرده ام.
جان چشمش را از روی دستگاه گرفت و گفت:
- باز هم ترم تابستانی؟
شیوا گفت:
- نه از درس خسته شده ام. دیگر کشش ندارم. می خواهم بروم تعطیلات.
جان یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- تعطیلات؟ می توانم بپرسم کجا؟
شیوا گفت:
- معلومه... ایران. دلم خیلی گرفته باید بروم و روحیه بگیرم.
جان پرسید:
- فرهاد چی؟
شیوا گفت:
- امکان دارد تا آخر تعطیلات به او مرخصی بدهند.
جان گفت:
- پس تو تنها می روی؟
شیوا گفت:
- مشکل همین جاست. فرهاد اجازه نمی دهد تنهایی بروم.
جان همراه با لبخندی گفت:
- پس باید نمره صفر به تو بدهم، لااقل سرگرمی.
شیوا گفت:
- جان، کمی جدی باش، تا آن وقت می توانم راضی اش کنم.
جان خنده کوتاهی کرد و گفت:
- تو هنوز شوهرت را نشناخته ای. محال است اجازه بدهد...
-
بروی، آن هم به تنهایی.
شیوا با اندوه گفت:
- تو دیگه مایوسم نکن. شاید تا آن زمان معجزه ای رخ بدهد.
جان با خنده گفت:
- یا مریم مقدس! معجزه؟! آن هم در مورد آدمی به خودخواهی فرهاد!
شیوا با ناراحتی گفت:
- فرهاد خودخواه نیست، فقط نگران است نکند مثل دفعه قبل سرگردان بشوم.
جان بار دیگر چشمش را روی دستگاه قرار داد و گفت:
- آن اتفاق در تابستان و هوای آرام نمی افتد.
شیوا گفت:
- خب به هر علت دیگری ممکن است پرواز فرود اضطراری پیدا کند، مثلا... مثلا نقص فنی و یا...
جان به شوخی گفت:
- یا چرخهایش پنچر شود، بنزین تمام کند یا موتورش از کار بیافتد و یا حتی خلبانش سکته مغزی کند!
شیوا گفت:
- بی مزه!
جان با تبسمی مشغول یادداشت در دفترش شد و گفت:
- خیلی خب، برای اینکه خودخواهی او را به تو ثابت کنم حاضرم یک نمره بیست به تو تقدیم کنم و بعد تو را در این سفر همراهی کنم.
شیوا با خنده و تمسخر گفت:
- تو؟! مشتی را که حواله صورتت کرد فراموش کرده ای؟ اون مهر غیر استاندارد بودن تو بود. یعنی نمی توانی کاری که بهت واگذار می شود را درست انجام بدهی.
جان لبخندی زد و به شیوا نگاه کرد و گفت:
- گویا خودت بهانه جوتر از فرهاد هستی. به هر حال اگر دوست داشته باشی می توانم تو را به ایران ببرم. من در مورد مرخصی اصلا مشکلی ندارم.
شیوا مکثی کرد و گفت:
- تو نمی توانی برای فرهاد مرخصی بگیری؟
جان گفت:
- متاسفم اگر می توانستم حتما این کار را می کردم.
شیوا گفت:
- واقعا حاضری مرا به ایران ببری؟
جان با جدیدت گفت:
- خب آره... البته اگر سوءتفاهمی پیش نیاید.
شیوا گفت:
- باید فرهاد را راضی کنم.
جان گفت:
- البته باید یک طوری در موردش صحبت کنی که نفهمد از قبل با هم برنامه ریزی کرده ایم.
شیوا پرسید:
- چرا؟
جان خنده مرموزی کرد و گفت:
- این دیگه مربوط میشه به اخلاق ما مردها. درکش برای شما خانومها کمی سخت است. حالا بیا پشت این میکروسکوپ بنشین، می خواهم چیزهای جالبی به تو نشان بدهم.
فرهاد آهسته وارد لابراتوار تحقیقاتی شد تا ایجاد سر و صدا نکرده باشد. به انتهای سالن نگاه کرد، شیوا را دید که پشت میکروسکوپ نشسته و از آن به چیزی نگاه می کند. جان هم در کنار او ایستاده بود. یک دستش را به تکیه گاه صندلی شیوا زده و دست دیگرش را روی میز قرار داده بود و در حال گفتگو با شیوا بود. از گفتگوی آنها چیزی نمی شنید اما هر دو لبخند بر لب داشتند. فرهاد به سمت آنها رفت و شیوا را آهسته صدا کرد و آنها را متوجه حضورش نمود. شیوا به پشت سرش برگشت، جان هم به سمت فرهاد برگشت و با تبسمی گفت:
- اُه... خسته نباشی، کار تشریح تمام شد؟
فرهاد با سردی گفت:
- بله...
سپس خطاب به شیوا گفت:
- همه جا دنبالت گشتم گفتند اینجایی. فعلا کاری ندارم. می رویم اتاق من، با تو کار دارم.
شیوا به جان نگاه کرد و گفت:
- متشکرم جان، خیلی جالب و آموزنده بود.
و از جا برخاست و به سمت در خروجی رفت. فرهاد نیم نگاهی به جان نمود و او هم سالن را ترک کرد. جان دوباره پشت دستگاهش نشست. فرهاد پشت سر شیوا وارد اتاقش شد و در را بست و بی مقدمه گفت:
- تو می دانی من با جان کمی اختلاف پیدا کرده ام، آن وقت همراه او به لابراتوار می روی که چی؟
شیوا با ناراحتی گفت:
- منظورت چیه؟ یعنی من حق ندارم با استادم صحبت کنم. آن هم به خاطر اختلافی که تو با او داری. پس او هم باید به خاطر مشتی که حواله اش کردی از تدریس من و نمره دادن به من امتناع کند؟
فرهاد روی صندلی پشت میزش نشست و گفت:
- این اختلاف به خاطر تو بوده.
شیوا گفت:
- همان قدر که جان را در این قضیه مقصر می دانی جسیکا را هم مقصر بدان. چرا از اشتباه او چشم پوشی کردی؟
فرهاد گفت:
- جان مقصر است. او نباید تو را برای شرکت در جشن تحریک می کرد. علت مشتی هم که نوش جان کرد همین بود.
شیوا گفت:
- اما جان گفت آن مرد را همراه جسیکا دیده.
فرهاد گفت:
- جان اشتباه کرده. من در این باره از جسیکا...
شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:
- فرهاد من اصلا حوصله جر و بحث را ندارم.
فرهاد از جا برخاست، به سمت او رفت و گفت:
- شیوا من بخاطر رفتارم از تو معذرت می خواهم، واقعا پشیمانم.
شیوا روی مبل نشست و سعی کرد بحث را به سوالی که فکر و ذهنش را پر کرده بود بکشاند، به همین خاطر گفت:
- فراموشش کن، امروز رفتی آزمایشگاه؟
فرهاد با کمی دستپاچگی گفت:
- نه... یعنی وقت نکردم.
شیوا به فرهاد چشم دوخت و گفت:
- عجیبه...! تو که خیلی دلت بچه می خواهد باید عجولانه تر عمل کنی!
فرهاد کنار او نشست و گفت:
- به این نتیجه رسیده ام که حق با توست. بهتره بچه دار شدن را موکول کنیم به بعد از اتمام درس تو.
شیوا گفت:
- یک دفعه صد و هشتاد درجه تغییر عقیده چه علتی می تواند داشته باشد؟
فرهاد نگاهش را از او دزدید و گفت:
- راستش سر خودم هم کمی شلوغ شده. یک سری آزمایشات تحقیقاتی به من محول شده و ...
شیوا با ناراحتی حرف او را قطع کرد و گفت:
- این من هستم که باردار می شوم و باید به دنیا بیاورمش، پس به کار تو لطمه ای نمی زند.
فرهاد با درماندگی گفت:
- درسته، اما تو احتیاج به مراقبتهای من هم داری. باید بیشتر از قبل در کنارت باشم.
شیوا با عصبانیت گفت:
- بس کن فرهاد، اینقدر به من دروغ نگو، تو خودخواه تر از آن هستی که بخاطر در کنار من بودنت بخواهی از خواسته ات دست بکشی.
فرهاد غافلگیر شد. مات و مبهوت به شیوا نگاه کرد و درمانده از پاسخی بجا سکوت کرد. شیوا پرسید:
- خب دکتر چی گفت؟
فرهاد کمی مکث کرد و بعد گفت:
- دکتر... دکتر گفت هر دو تای ما سالم هستیم و ...
شیوا حرف او را قطع کرد و گفت:
- اینقدر به من دروغ نگو فرهاد. سارا از تو باردار شده بود پس معلومه که من مشکل دارم.
فرهاد شانه های شیوا را به دست گرفت وگفت:
- گوش کن عزیزم... تو فقط کمی ضعیف هستی و باید تقویت بشوی و به کمی زمان احتیاج داری.
شیوا از جا برخاست. سعی کرد بغضش را فرو دهد. با صدایی لرزان گفت:
- ضعیف؟
و برای خروج به سمت در رفت. فرهاد با عجله از جا برخاست و بازوی شیوا را گرفت و گفت:
- کجا می روی؟
شیوا در حالیکه غم خود را به سختی پنهان می نمود گفت:
- باید بروم... بروم اورژانس، باید آنجا باشم.
فرهاد گفت:
- شیوا عزیزم تو حالت خوب نیست. من با جان صحبت می کنم تا نوبت تو را به هفته آینده موکول کند.
شیوا با جدیت گفت:
- چرا فکر می کنی حالم خوب نیست؟ بخاطر بچه؟ این وسط تو...
-
مشتاق بچه دار شدن بودی نه من. تو حالت خراب است نه من. تو بخاطر این موضوع به هم ریختی و با من...
دستش را از دست فرهاد بیرون کشید و با عجله از اتاق خارج شد. با اعصابی متشنج و افکاری به هم ریخته از داخل کریدور گذشت. حتی صدای برخورد پاشنه های کفشش بر زمین آزارش می داد. سعی داشت جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد و زیر لب این جملات را می گفت: "من می دانستم او آرزوی داشتن فرزندی را دارد و بخاطر خودخواهی ام او را دو سال از داشتنش محروم کردم و حالا... یعنی دارم تقاص خودخواهیم را پس می دهم؟ نمی دانم باز هم حقیقت را از من پنهان کرده یا نه، نمی خواهم او را از دست بدهم. نمی خواهم به خاطر من پا روی خواسته هایش بگذارد. نمی خواهم آنقدر از خودگذشتگی کند. چه اتفاقی برای زندگیمان می افتد؟"
یک ساعت بعد از رفتن شیوا، فرهاد با خستگی روپوشش را درآورد و بجای آن کتش را پوشید، کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. از ساختمان بیمارستان خارج شد و به لابراتوار تحقیقاتی رفت و چون جان را آنجا نیافت به قسمت اورژانس رفت. همان طور که حدس زده بود او به همراه شیوا و سه دانشجوی دیگرش که کشیک شب را به عهده داشتند، آنجا بالای سر یک بیمار اورژانسی ایستاده بودند. جان فورا متوجه او شد و فرهاد با اشاره به او فهماند که کار مهمی با او دارد و با نگاهی به چهره در غم فرو رفته شیوا از جلوی در عبور کرد و داخل کریدور به انتظار جان نشست. دقایقی طول کشید تا جان از اتاق خارج شد. فرهاد از روی صندلی بلند شد و جان با لبخندی گفت:
- سلام، با من کاری داشتی؟
فرهاد مکثی کرد و علی رغم میل باطنی اش بالاجبار گفت:
- بله... همسرم حالش خوش نیست و به هم ریخته. وقتی عصبانی می شود و دچار فشار روحی می گردد، فشارش شدیدا پایین می افتد. می خواهم مراقبش باشی، البته نه مثل دفعه قبل!
جان گفت:
- می توانی او را ببری منزل.
فرهاد گفت:
- می خواهد بماند. تو فقط مواظبش باش. می توانم به تو...
جان گفت:
- مطمئن باش چون دیگه جسیکا...
و حرفش را نیمه تمام گذاشت و ادامه داد:
- می توانم سوالی بپرسم؟
فرهاد گفت:
- بپرس.
جان پرسید:
- آشفتگی اش بخاطر... بخاطر جواب آزمایشات...
و با نگاه سرزنش آمیز فرهاد حرفش را نیمه تمام گذاشت و بجای آن گفت:
- خیلی خب، فضولی نمی کنم. می توانی بروی. خیالت راحت شد؟ صبح خودم او را به منزلت می رسانم.
فرهاد به وسط پله ها رسیده بود که شیوا در را باز کرد و با چهره ای خسته و مغموم وارد سالن شد. نگاهی کوتاه به فرهاد نمود و بدون اینکه کلاسور و کیفش را روی میز قرار دهد به سمت آشپزخانه رفت. وارد آنجا شد و خیلی تحکم آمیز و خدمتکارها که مشغول آماده کردن صبحانه بودند گفت:
- بروید بیرون!
هر دو با تعجب به هم نگاه کردند و سرجایشان ایستادند. شیوا با عصبانیت فریاد زد:
- مگر کر شده اید یا زبان خودتان را فراموش کرده اید؟ گفتم از اینجا بروید.
دو خدمتکار پیش بندهایشان را باز کردند و از آشپزخانه خارج شدند. داخل سالن، فرهاد که صدای شیوا را شنیده بود به آنها گفت:
- امروز می توانید بروید.
دو خدمتکار بدون هر گونه صحبتی لباس پوشیدند و منزل را ترک کردند. فرهاد جلوی در آشپزخانه ایستاد و به آن تکیه زد. شیوا با حالتی عصی به آماده کردن صبحانه مشغول بود. فرهاد آهسته گفت:
- شیوا، عزیزم تو خسته ای، بهتر است که بروی استراحت کنی. من صبحانه را آماده می کنم.
شیوا بدون اینکه پاسخی بدهد چای را دم کرد. فنجانها را داخل سینی قرار داد و برای یافتن ظرف مربا، تمام طبقات یخچال را به هم ریخت. فرهاد جلو رفت و شیشه مربا را از قسمت جا شیشه ها به سمت شیوا گرفت و گفت:
- اینجاست.
شیوا شیشه را گرفت و ناگهان از دستش رها شد و روی زمین افتاد و با صدایی دلخراش شکست و محتویاتش به همه جا پراکنده شد. خودش هم نمی دانست چه می کند، فقط دلش می خواست زمین و زمان را به هم بریزد و فقط گریه کند. اما قلب کوچک او جای غم دیگری را نداشت. بغضش ترکید و هق هق کنان آشپزخانه را ترک کرد.
فرهاد نفس عمیقی کشید. اجاق گاز را خاموش کرد و به دنبال شیوا به اتاق خواب رفت. او روی تخت خوابیده بود، صورتش را ما بین دو بالشت پنهان کرده بود و می گریست. فرهاد لبه تخت نشست و دستش را روی شانه او قرار داد و گفت:
- عزیز دلم چرا انقدر خودت را عذاب می دهی؟ باور کن هیچ اتفاقی نیافتاده، هیچی شیوا... هیچی.
شیوا در حالیکه گریه می کرد پاسخ داد:
- من دارم تقاص پس می دهم. تقاص ناشکری هایم را. من تو را دو سال از بچه محروم کردم و در برابر خواسته ات پافشاری کردم و حالا... خدا می خواهد تو را از من بگیرد.
فرهاد لبخند تلخی زد، سرش را روی سر او قرار داد، فشار کمی به شانه شیوا وارد کرد و با مهربانی گفت:
- تو گناهی مرتکب نشده ای که بخواهی تقاص پس بدهی. من به هیچ عنوان حاضر به ترک تو نیستم. باور کن آزمایشاتمان سالم بود. هر دو سالم هستیم فقط به کمی زمان احتیاج است، آن هم به این دلیل که دو سال نخواستیم بچه دار شویم، فقط همین.
شیوا عاجزانه گفت:
- می دانم که دورغ می گویی... می دانم.
فرهاد سرش را از کنار سر شیوا برداشت و روی تخت نشست. با دستان نیرومندش شیوا را بلند کرد و در آغوش کشید و با ملاطفت گفت:
- به چی قسم بخورم که باور کنی هر دو سالم هستیم؟
شیوا گفت:
- پس چرا از من پنهان کردی که جواب آزمایشاتمان را گرفته ای؟
فرهاد اشک های شیوا را پاک کرد و گفت:
- فکر کردم اگر به تو حقیقت را بگویم باور نمی کنی. گفتم حالا که هر دو سالمیم احتیاجی نیست تو بفهمی. اگر می دانستم با این کار بیشتر باعث عذاب روحی ات می شوم از همان اول حقیقت را به تو می گفتم.
شیوا کمی آرام گرفت. سرش را روی سینه فرهاد قرار داد و چشمانش را بست و گفت:
- تو باید مرا ببخشی.
فرهاد لبخندی زد و گفت:
- این تو هستی که باید مرا به خاطر حرفهای احمقانه ام ببخشی. من برحسب خستگی آن حرفها را به تو زدم و حالا واقعا پشیمانم.
شیوا لبخندی زد. بعد از یک شب بی خوابی کشیدن به شدت احساس خواب آلودگی می کرد. ضربان قلب فرهاد، نفس های گرمش و بالا پایین رفتن قفسه سینه اش به او آرامش می داد. با صدایی خسته و آهسته گفت:
- خیلی خسته ام.
فرهاد به گرمی او را بوسید و گفت:
- بخواب عزیزم و نگران چیزی نباش.
هر دو مغموم بودند اما از هم پنهان می کردند. فرهاد بهتر می توانست غمهایش را پشت غرور مردانگی اش پنهان سازد اما ظرافت زنانه شیوا آنقدر قدرت نداشت که تمامی آن غم را در خود پنهان سازد و فرهاد می توانست بوضوح افسردگی را در جسم و روح شیوا ببیند. با تمام تلاشی که می کرد تا او را امیدوار سازد باز هم موفق به این کار نمی شد. گاهی اوقات احساس می کرد در دلداری دادن به شیوا کوتاهی کرده، چرا که او با حقیقتی دردناک مواجه بود که شیوا از آن بی اطلاع بود. او می دانست هرگز بچه دار نخواهند شد اما شیوا با حرفهای فرهاد گمان می کرد دیر یا زود می تواند باردار شود و تنها از به طول انجامیدن این امر ترس و واهمه داشت.
او می ترسید بارداری اش به سالها بعد موکول شود. برای فرهاد بچه مهم نبود. تنها شیوا و ادامه زندگی با او برایش اهمیت پیدا کرده بود. می دانست با آن همه علاقه ای که برای بچه دار شدن از خودش نشان داده بود شیوا بمحض دانستن حقیقت ناخواسته از او طلاق می گرفت. او بخوبی همسرش را با تمام حساسیت هایش می شناخت. ترس او از روزی بود که شیوا حقیقت را می فهمید و به هر حال آن روز می رسید.
فرهاد به خاطر شیوا روابطش را با جان از سر گرفت. یک شب فرهاد، جان و جسیکا را به صرف شام دعوت کرد. شیوا خودش پذیرایی از آنها و تهیه شام را به عهده گرفت. در حالیکه شیوا مشغول تهیه شام بود، جان، جسیکا و فرهاد روی بالکن نشسته بودند و در مورد شیوا و وضعیت روحی اش بحث می کردند. جان در حالیکه روی صندلی لم داده بود و سیگار می کشید گفت:
- این افسردگی در درسش هم تاثیر بجا گذاشته. امروز رفتم دانشگاه و نگاهی به نمرات پایان ترم انداخت. خیلی افت کرده!
جسیکا گفت:
- چرا یک مدت او را نمی فرستی ایران تا آب و هوایی عوض کند؟ شاید با دیدن خانواده اش روحیه اش را بدست آورد.
فرهاد پاسخ داد:
- خودش هم خیلی دوست دارد که تابستان امسال را به ایران برود.