-
عصبانی و مضطرب روی صندلی نشستم و به خودم گفتم : "ای خدا این حسابداری صنعتی عجب درس سختیه . فکر می کنم هر چی از دیشب تا حالا خوانده ام از ذهنم بیرون رفته . کاشکی می دونستم کی اون به وجود آورده تا خودم حلق آویزش می کردم ."
یکی از بچه ها با صدای بلند گفت : "از تصور اینکه امروز اخرین امتحانه دلم می خواد از خوشی خودکشی کنم ."
همه خندیدند . ورقه های سوال پخش شد ، نگاهم را به در انداختم . پس چرا مسعود نمی آد ؟
پیدایش شد . کیفم را از صندلی بغلی برداشتم . آمد ، همان جا نشست . آهسته اشاره کردم : "قول دادی کمکم کنی ، یادت نره ها ؟"
پلک زد : "اگه شد باشه ."
امتحان شروع شد ، به سوالها نگاه کردم ، چهار تا مسئله بود . هر کدام پنج نمره ای . دو تای اول را بلد بودم . سریع نوشتم و سرم را بلند کردم ، بببینم مسعود در چه حالیه .
در یک لحظه چشمم به همون استاد خوش تیپه افتاد . نگاهم را دزدیدم . وای نه ! این از کجا پیدایش شده ؟ کاش منو نبینه ، خیلی باهام لجه !
رفت ته سالن ، سرفه آهسته ای کردم . مسعود متوجه شد . اشاره کردم ؛ سوال سه ! چشمش را پایین آورد . منتظر شدم ، ورقی از زیر دستش در آورد و شروع کرد به نوشتن .
خودکار را توی دهنم چرخاندم و حساب و کتاب کردم . اگه حتی نصف این سوال را هم جواب بدم میشم دوازده ، سیزده کافیه . دوباره به مسعود نگاه کردم ، اَه ... چقدر طولش میده . مگه چقدر راه حل داره ؟ صدای پای استاد که در حال نزدیک شدن بود ، سوهان روحم شد . مسعود اشاره زد : "جواب حاضره ." چشم و ابرو انداختم : "الان وقتش نیست ."
استاد خوش تیپه در فاصله چند قدمی با من عین گرگ همه بچه ها را با دقت زیر نظر داشت ، در یک لحظه چشمش من را دید ، مکث کرد و ایستاد . مشخص بود منو شناخته . سرم را پایین انداختم . اَه ... اینم از شانس بد منه دیگه !
به نظرم یه قرن طول کشید تا از کنارم رد شد . از فرصت استفاده کردم به سرعت برگه را از دست مسعود قاپیدم . نمی دونم چه حسی بهش دست داد که هنوز به جلوی سالن نرسیده ، نیم چرخی زد و برگشت و مستقیم بطرفم آمد .
موهای تنم به جای سیخ ، فر شد . از بسکه هول کردم . صدای پایش قطع شد .درست بالای سرم ایستاد ، نفسم را حبس کردم . گاوم زائید ! حتما فهمیده ، ولی از کجا ؟ کی بود که می گفت معلم ها پشت سرشان هم چشم دارن ؟
گرم ، گرم قلبم تنم را به لرزه در آورد . برگه تقلب زیر دستم به نظرم عین چراغ راهنما در حال چشمک زدن بود . و او ، نه حرف زد ، نه از بغلم جم خورد . سنگینی نگاهش را روی خودم حس کردم . خدایا ، فکر می کنم سرم به اندازه دو تا چشم سوراخ شده .
دستهایم را به هم پیچاندم . پس چرا هیچ عکس العملی نشان نمی ده ؟ می خواد منو به سکته بندازه ؟ ملتمسانه به مسعود نگاه کردم . اونم مضطرب و با تشویش به زمین خیره شد . فرشته آسمانی رسید ، یکی از بچه ها دستش را بالا برد : "ببخشید استاد ؟"
بطرفش رفت : "بله ؟"
نفسم را رها کردم ، آخیش شرش کم شد . دست های بی حسم را به زور به کار انداختم و با پررویی تمام جواب ها را روی ورقه ام منتقل کردم . به خودم دلداری دادم نه بابا ممکنه نفهمیده باشه . شاید فقط شک کرده . اصلا نباید به روی خودم بیاورم . تقریبا کلاس خالی شد. بیشتر بچه ها رفتند . مسعود از جایش بلند شد و اشاره کرد بیرون منتظر هستم . من موندم و تک و توکی از بچه ها که منتظر الهامات غیبی بودند بلکه از آسمان برسه .
زنگ خورد . نوشتن من هم تموم شد ، رفتم جلو و ورقه ام را به دستش دادم . آرام گفت : "بمانید با شما کار دارم ."
لحنش قاطع و جدی بود .
دوباره هول و ولا مثل خوره افتاد به جونم . نه ، مطمئنم گندش در آمده ! والا با من چیکار داره؟ چند دقیقه بیشتر نگذشت ، تمام بچه ها رفتند ، فقط من ماندم و اون که سعی داشت خودش کنترل کنه . چند بار تا ته سالن رفت و برگشت و هر دفعه با نگاهی عصبانی براندازم کرد .
قلبم در حال ترکیدن بود . یکدفعه آمد رو به رویم ایستاد و با خشم زیادی گفت : "خانم شما همیشه عادت به تقلب دارید ؟"
هم از ترس هم از ناراحتی ، تکان سختی خوردم و تا پشت مهره های گردنم تیر کشید . به من من افتادم : "استاد متوجه منظورتان نمی شم ؟"
پوزخند مسخره ای زد و رفت پشت میز : "پس متوجه نمی شی ، نه ؟"
محکم روی برگه های جلوی دستش کوبید و با صدای بلند تری گفت : "خانم شما فکر می کنید من کورم یا احمق ؟ کدومش ؟"
از چشمم های سیاهش برق خطرناکی بیرون زد .
آب دهنم را به زحمت قورت دادم . ولی هیچ حرفی از دهنم بیرون نیامد ، همانطور بی حرکت ایستادم . ادامه داد : "من همه چیز را متوجه شدم . ولی نخواستم جلوی بچه ها آبروی شما و آن آقا را ببرم . ولی مطمئن باشید این موضوع را حتما با استاد خودتان در میان می گذارم ."
نگاه توبیخ کننده اش صورتم را نشانه گرفت و لبخند تمسخر آمیزی زد : "حتما براتون خوشایند نیست که این واحد را دوباره پاس کنید ."
با نفرت به سر بالا گرفته و قیافه خود خواه و مغرورش خیره شدم . چقدر عوضیه ! یه جوری صحبت می کنه انگار قاتل گرفته ! مثل اینکه یادش رفته که خودش هم قبلا ً پشت همین میز و نیمکت ها درس خوانده و پشت همین صندلی ها تقلب کرده . حتما انتظار داره به دست و پایش بیفتم و التماس کنم . ولی نه ، کور خونده ! من اگه شاهرگم بره همچین کاری نمی کنم !
کتش را از لبه صندلی برداشت و تنش کرد . ناخودآگاه حواسم رفت به قد بلند و هیکل متناسب و مردونه اش . یاد حرف فریبا افتادم . واقعا خوش قیافه ست . ولی چه فایده ؟ خیلی بداخلاق و متکبره . دلم می خواد یک کتک مفصل بهش بزنم . عقده ای !
برگه ها را گذاشت روی دستش و بی اعتنا به من ، آماده بیرون رفتن شد . حس کردم اگه چیزی نگم ، ممکنه حناق بگیرم .
رفتم جلویش ایستادم و عین خودش مستقیم تو چشمهایش نگاه کردم و با لجبازی پوزخند زدم :" مهم نیست استاد هر کاری که دوست دارید ، همان را انجام بدهید ." یکه خورد و برق تعجب و ناباوری تو چشم های مغرور و سیاهش جرقه زد .
آخیش دلم خنک شد . حقشه ، می تونم شرط ببندم که کسی مثل من تا حالا باهاش حرف نزده . منتظر بقیه عکس العملش نشدم . کلاسورم را محکم به سینه ام چسباندم و زودتر از اون از کلاس خارج شدم . با دیدن مسعود تبسم زدم و سعی کردم خودم را شاد نشان بدم . ولی اون تا توی صورتم نگاه کرد ، همه چیز را فهمید : "چیه گندش در آمد ؟"
سرم را تکان دادم : "چه جور هم ! لو رفتیم ."
با ناراحتی به پیشانی اش دست کشید : "آخ چقدر بد شد . حالا این استاده چی می گفت ؟"
ـ هیچی ! یه مشت اراجیف و توبیخ و سرزنش . اصلا می دونی چیه خیلی آدم سرسخت و لجوجیه . به هیچ وجه نمی شه باهاش کنار اومد . گفت که به استاد خودمون می گه !"
ـ تو چیکار کردی ؟
ـ می خواستی چیکار کنم ؟ منم لجم گرفت و گفتم هر کاری دوست دارید ، بکنید .
با تعجب نگاهم کرد : "تو واقعا همینطوری گفتی ؟"
شانه هایم را بالا انداختم : "خوب ، آره ."
ـ عجب بابا تو که خرابترش کردی !
با عصبانیت به دیوار تکیه دادم : " جنابعالی می فرمایید باید التماس می کردم ؟ "
لحنم تند شد .
چند لحظه سکوت کرد و به فکر فرو رفت : " نه ، دیگه هیچکاریش نمی شه کرد . اتفاقی که افتاده . ولی ای کاش نمی افتاد . الان هم به جای غصه خوردن بیا بریم که من خیلی کار دارم . "
ـ مگه منتظر امیر نمی مانی ؟
ـ نه ، امیر کجا بود ؟ او که امروز امتحان نداشت . اصلا تهران نیست . رفته شهرستان چند تا سفارش جدید بگیره !
دنبالش راه افتادم . از پشت صدایم زدند : " ساغر ، ساغر ، وایسا . "
برگشتم و نگاه کردم : " ها ... فریبا تویی ! "
-
ـ آره، دارم می رم شمال، آرش توی ترمینال منتظرمه. خواستم باهات خداحافظی کنم.در ضمن این هم مال توئه.
در کیفش را باز کرد و کارتی به دستم داد.
ـ این دیگه چیه؟
لبخند زد.
ـ بازش کن می فهمی.
تندی نوشته های توی کارت را خواندم و از تعجب چشم هایم چهار تا شد.
ـ فریبا خیلی پستی چرا الان داری می گی؟
غش غش خندید و زد توی دلم.
ـ گمشو بابا، می خواستم سوپریزت کنم. کارت مهتاب را هم دیروز دادم. اونم مثل تو. همین ادا و اطوارها را در آورد. مثل آدم که نیستید. این جای تبریک گفتنتونه دیگه؟
ـ چه تبریکی، چه کشکی، تو عروسی ات را انداختی شمال، من چه جوری بیام؟
ـ وا... چقدر سخت می گیری. همش چهار و پنج ساعت راهه. با خانوده ات بیا.
ـ نه نمی شه! همشون گرفتارن!
خندید و چشمک زد.
ـ خوب با اون بیا ...
به مسعود اشاره کرد. کمی جلوتر منتظرم بود. زدم تو سرش.
ـ چرا اینقدر خنگ شدی؟ بعد بگم این کیه؟
خونسرد گفت: "چیزی را سه و چهار ماه بعد می خوای اعلام کنی، الان بگو نامزدمه."
حس غریبی تو وجودم زنده شد یه حس ترس و تردید. چقدر با اطمینان در این مورد حرف می زنه، و اگه من و مسعود با هم ازدواج نکنیم چی ؟
حالت کرختی عجیبی بهم دست داد و دهنم خشک شد. بی اراده به سمت مسعود نگاه کردم. برام چشمک زد واشاره کرد که زود باش. روی لبش پر از محبت بود .
به خودم تشر زدم، "بس کن دیوونه! واسه چی الکی الکی آیه یأس می خونی؟ به چیزهای خوب فکر کن."
فریبا به ساعتش نگاه کرد .
ـ برم دیگه خیلی دیر شد. الان زیر پای آرش علف سبز شده .
صورتم را بوسید می دونم که تو اینقدر همت نداری بیای شمال، نه تو همت داری نه مهتاب همت داره، نه همکارای آرش تو کارخانه، برای همین تصمیم گرفتیم وقتی برگشتیم یه جشن کوچک ترتیب بدیم. امیدوارم آن موقع دیگه بهانه نیاری .
ـ وا ... مگه جرات می کنم.
صورتم را دوباره بوسید.
ـ پس توی این یک هفته برو دنبال خرید لباس باید سنگ تمام بذاری. هر چی باشه دوست نزدیک عروسی.
گوشه مانتویش گرفتم.
ـ راستی ببینم فریبا تو کی رفتی دنبال خانه و کی وسایلت را چیدی که ما خبردار نشدیم؟!!
لپم را کشید.
ـ دیووونه همان موقع که می گفتم آرش اومد دنبالم می خوایم بریم بیرون یادت نمی آد؟ خوب اون موقع دنبال خانه بودیم دیگه؟ همین چند هفته پیش رفتم شمال تمام جهیزیه ام را آوردم و تو خانه چیدم .
شاخ در آوردم.
ـ تو واقعا همه این کارها را بدون سر وصدا کردی و لام تا کام چیزی نگفتی عجب بابا؟
بادی به غبغب انداخت.
ـ تو هنوز منو نشناختی، خیلی زرنگتر از اونم که تو فکر می کنی .
محکم زدم تو پایش.
ـ نخیر جونم! شما موذی تشریف دارین .
خندید.
ـ حالا هر چی، فعلا که باید اینطوری باشی تا کارت پیش بره.
ساکش را از روی زمین برداشت.
ـ خوب اگه دیگه سوالی ندارید من برم خانم مارپل؟!!
خندیدم.
ـ خواهش می کنم، تشریف ببرین.
برایم دست تکان داد.
ـ تو عروسی جایت را خالی می کنم .
زبان در آوردم.
ـ برو دروغ نگو. اون موقع تنها چیزی که یادت نمی مونه منم!!!
با صدای بلند قهقهه زد.
ـ آره این یکی را واقعا راست گفتی .
مسعود در ماشین را برایم باز کرد نشستم و گفتم : "ببخشید طول کشید."سرش را تکان داد .
ـ من نمی دونم شما دخترها چقدر حرف دارید که هیچوقت تمام نمی شه!!!
کارت عروسی را بهش نشان دادم.
ـ بابا عروسی فریباست کم چیزی که نیست!!!
آینه را تنظیم کرد .
-
ـ اِ...چه زود!!! اینها که همین چند وقت پیش نامزد کرده بودند.
با لحن طعنه آمیزی گفتم: "از بس که شوهرش زرنگه و فکر زندگیه."
برگشت و یه جوری نگاهم کرد. یه جور خاص، ولی کوچکترین حرفی نزد. توی ترافیک چهارراه ولیعصر گیر کردیم.
بهش گفتم : "راستی هفته دیگه برگرده می خواد مهمونی بگیره . تو هم دعوت داری یادت باشه."
دستش را از روی فرمان برداشت و به بدنش کش و قوسی داد: "حالا تا اون موقع."
دیگه چیزی نگفتم. نزدیک های خانه رسیدیم.
گفت: "راستی ممکنه تو این هفته نتونم زیاد باهات تماس بگیرم چون خیلی کارهای عقب مونده تو شرکت دارم که باید انجام بدم . دست تنها هم که هستم! حسابی سرم شلوغه. گفتم بهت نگران نشی."
دلخور شدم ولی به روی خودم نیاوردم و خیلی بی تفاوت گفتم : "باشه هر جور راحتی، اتفاقا منم خیلی کار دارم می خوام از تعطیلی میان ترم حسابی استفاده کنم شاید هم مسافرت برم."
دنده را عوض کرد و با کنجکاوی پرسید : "جدی ؟کجا ؟"
ـ نمی دونم ، هنوز معلوم نیست .
ـ خوب اگه خواستی بری، حتما منو در جریان بذار، حداقل بدونم کجایی.
ـ نه دیگه تو خیلی کار داری! نمی خوام مزاحمت بشم...
سرش را کج کرد و به مردمک چشمم خیره شد. چند ثانیه و بعد خنده بلندی کرد و با مهربانی دستم را گرفت.
ـ چیه می خوای باهام لجبازی کنی؟ خیلی خوب باشه، هر شب سر ساعت دوازده بهت زنگ می زنم حالا راضی شدی؟
تمام تلاشم را به کار بردم که چشمهایم احساساتم را لو ندهند و همان لحن بی تفاوت قبل را به خودم گرفتم. گفتم: "هر جور راحتی!"
دستهای گرم و بزرگش محک تر دستم را فشرد .
****
توی اتاق خواب فریبا پالتویم را در آوردم. مهتاب سر تاپایم را برانداز کرد و سوت کشید.
ـ وای چقدر لباست خوشگله خیلی بهت می آد!
چین دامنم را صاف کردم .
ـ جداٌ خوشگله؟ خیلی گشتم تا اینو پیدا کردم. تمام پاساژهای ولیعصر و ونک وشهرک غرب را با ساحل زیر پا گذاشتم، بالاخره این چشمم را گرفت .
دستی به زیر موهای بلند سشوار کشیده اش زد و آن را تکان داد .
ـ خیلی خوش مدله، آدم را یاد دخترهای قدیمی توی فیلم های خارجی می اندازه. من خودم عاشق این لباسهام که از کمر به پایین کلوش و پرچینه، تو هم لاغری تو تنت محشره! درست عین پرنسس ها شدی .
با وسواس خودم را توی آینه نگاه کردم . چهره ام به نظرم غریبه آمد . تو دلم گفتم: "اینطوری لباس نپوشیده ام! اینقدر پوشیده، یقه ایستاده، بالا تنه چسبان و آستین های بلند و تنگ!!! یعنی رنگ آبی بهم می آد؟"
برگشتم و از پشت خودم را نگاه کردم. چقدر خوب شد که موهایم را کوتاه سه سانتی زدم . گردنم را بلندتر نشان می ده.
عقب تر رفتم و به بلندی لباس که تا قوزک پایم بود خیره شدم. یعنی مسعود از این خوشش می آد؟
دو سه بار چرخ زدم دامنم بالارفت و ساق پایم معلوم شد.
مهتاب گفت: "چیه پست فطرت امشب می خوای دل چند نفر را تسخیر کنی؟"
سر زبونم اومد بگم اگه بتونم قلب مسعود را تسخیر کنم برای هفت پشتم بسه! ولی حس کردم با گفتن این حرف خیلی کوچیک می شم. به موقع جلوی خودم را گرفتم.نگاهم به پاهای خوش فرم و کشیده اش که از دو طرف چاک دامن بلند تنگ طوسی اش کاملا بیرون بود تلاقی کرد .
حرف را عوض کردم.
ـ خودت چی؟ تو هم بااین بلوز سفید یقه بازت که تمام سینه ات انداختی بیرون و با این دامن بدجوری دلربا شدی، می ترسم کیومرث تو را با سوفیا لورن عوضی بگیره!!
به دستم چنگ زد.
ـ مگه اونم قرار بیاد؟
دستم را عقب کشیدم.
ـ وا... چرا مثل دیوونه های زنجیری چنگ می زنی؟!! خوب معلومه دیگه وقتی مسعود و امیر دعوت باشند کیومرث هم دعوته دیگه خنگ خدا!! قیا فه اش عین کچ سفید شد .
خنده ام گرفت.
ـ چیه مگه قراره جن ببینی که اینقدر خودت را باختی؟
با عصبانیت مشت هایش را گرد کرد.
ـ می دونم همه نقشه ها زیر سر توئه، فریبا را با خودت همدست کردی!!
به زور از اتاق هلش دادم بیرون،
ـ اّه... چقدر حرف می زنی برو دیگه!!!!
توی هال چشمم به فریبا افتاد. پیراهن شیری رنگی به تن داشت کمی تپل تر به نظر می رسید. با خنده جلو آمد .
موهای رنگ کرده و ابروهای برداشته به صورتش ملاحت خاصی بخشیده بود. با خودم فکر کردم "اگر منم ابروهایم را نازک تر بر دارم و هشتش را بیشتر کنم بنظرم جذاب تر می شم . هر چند ممکنه قیافه ام یه مقدا غلط انداز بشه."
فریبا صورتش را جلو آورد که بوسم کنه. خودم عقب کشیدم.
ـ نه قر بونت الان وقت این کارها نیست!! هم آرایش تو پاک می شه، هم منو رنگی می کنی .
نتوست جلوی خودش را بگیره و یک نیشگان از بازویم گرفت.
ـ به درک لیاقت نداری .غش غش خندیدم.
گفت : "هیس صدایت را بیار پایین. هنوز هیچی نشده خودت را جلوی اونها ضایع نکن!!"
دهنم را بستم،
ـ مگه اومدند؟
با چشم ته سالن را نشان داد،
ـ آره بابا نیم سا عته!!!!
نگاه سطحی و سریعی به آن طرف انداختم. هم مسعود، هم کیومرث و هم امیر سه تایی نزدیک گروه ارکستر نشسته بودند و سرگرم صحبت بودند. انگار ما را ندیدند .
آرش به طرفمان آمد و خیلی مودب گفت: "خوش آمدید."
باهاش دست دادم.
ـ ازدواجتون را تبریک می گم امیدوارم خوشبخت بشین .
مهتاب هم دست داد.
ـ منم تبریک می گم. انشاءالله به پای هم پیر بشین...
-
لبخند زد " خیلی ممنون . متشکر " و با دست اشاره کرد . " چرا وایستادین . بفرمایید بنشینید . "
دزدکی صورتش را نگاه کردم و رفتم تو فکر . جالبه . آرش با این چشم های ریز بینی کشیده و صورت لاغر ، اصلاً خوشگل نیست . ولی چون خیلی خونگرم و مهربونه به نظرم زیبا می آد . حتماً برای همینه که فریبا عاشقش شده و دوستش داره . همه چیز که قیافه نیست و اونم بعد از یه مدتی عادی می شه . فقط خوبه که مرد اخلاق داشته باشه . و اهل زندگی باشه . همین که انگار آرش هست .
مهتاب دستم را گرفت و آب دهنش را قورت داد . " نمی دونم چرا حالم خوب نیست . "
بهش توپیدم . بس کن ترا خدا عین بچه های دو ساله می مونی . برای دومین بار نگاهم را به طرف مسعود چرخاندم . کت وشلوار سرمه ای خوش دوختی به تن داشت . پایش را روی پا انداخته بود و خیلی موقر و مودب به نظر می رسید . متوچه حضور من شد و سریع بطرفم آمد . بوی عطرش جدید بود . یه بوی خاص شکلات داغ . بوی کاکائو .
با لبخند دستم را گرفت . " چقدر دیر آمدی ؟ "
ساعت را نگاه کردم . " نه به نظرم به موقع آمدم . "
سر تاپایم را ورانداز کرد . برق تحسین تو چشم های قهوه ای براقش درخشید . چیزی نگفت ولی حدس زدم که لباسم را پسندیده . با مهتاب هم دست داد و ما را به سمتی که کیومرث و امیر نشسته بودند راهنمایی کرد .
مهتاب قدم هایش را با من هماهنگ کرد ولی مشخص بود که ناآرام و مضطربه . کیومرث بلند شد خیل مودب سلام کرد . سعی کردم خیلی عادی باشم ولی خنده ام گرفت عجب تیپی زده بود کتش و شلوار مشکی و کروات و موهای به دقت شانه زده و یک شاخه گل تو جیب کتش . درست عین دامادها .
امیر برایم بلند شد و لبخند مهربانی زد . " مشتاق دیدار ساغر خانم . "
" منم همچنین . چند وقته از شما خبری نیست . کم پیدا شدین . دستش را بطرف موهایش برد . آخه این ترم من فقط چند تا واحد داشتم .اگه خدا بخدا کم کم دارم فارغ التحصیل می شم . "
" خوش بحالتون . دیگه راحت می شین . من چی که هنوز دو سال دیگه مونده . " "سخت نگیرید تا چشم به هم بزنید دو سال هم تمام می شه . "
گروه ارکستر شروع کرد به نواختن حرف ما نیمه تمام موندش . من و مهتاب کنار هم نشستیم . مسعود و کیومرث هر کدام در یک طرفمون . مهتاب چنان چسبید که حس کردم الانه که بیفتم تو بغل مسعود .
بهش سقلمه زدم " هی ... یه خرده برو اون ور . داری من را می اندازی . نگاه عصبی بهم انداخت و کمی خودش را جمع و جور کرد. "
صدای موزیک بلند تر شد . فریبا و آرش رقص را افتتاح کردند . بعد هم دختر و پسرهای جوان . چند تاشون بچه های داشنگاه بودند . هم اتاقی های فریبا . بقیه همکارهای آرش با خانمهایشان .
آهنگ خیلی شاد و ریتمی بود . ناخواسته پاهام به رقص آمد ، کاشکی یکنفر منو بلند کنه قر تو کمرم خشک شده .
فریبا یک لحظه از تو جمعیت منو دید و بطرفم اومد . با صورت قرمز شده ون فس نفس زنان گفت : " اِ ... پس چرا نشستی حتما باید بلندت کنم نکنه کلاس داری می ذاری ؟ "
دست مهتاب گرفت ولی اون با چشم ابرو التماس کرد . " ترا خدا از من بگذر . " اونو ول کرد ولی از من دیگه نگذشت همچین دستم را کشید که نزدیک بود بیفتم و به زور هلم داد جلو . مسعود همه حواسش به من بود و من بر خلاف همیشه که هیچوقت خجالتی نبودم ایندفعه هول شدم و دست و پایم را گم کردم . فقط منتظر یک فرصت مناسب بودم که فریبا رویش بگردوند تا من بتونم فرار کنم که یه آن یکی صداش کرد و منم به سراغ میزی که آب رویش بود رفتم . تشنه م بود . ازگوشه چشم به مسعود نگاه کردم هنوز نگاهش به دنبالم بود . لیوان رابه لبم نزدیک کردم و سعی کردم افکارش را بخونم .
با صدای یک نفر به خودم آمدم . " خانم ببخشید می تونم اسم شما را بپرسم چیه ؟ "
برگشتم و نگاه کردم . پسر جوون وخوش برو رو ولی کم وسن سال بود . بهم لبخند زد . اخم کردم " شما اسم من واسه چی می خواین ؟ " "می خواستم اگه شما ... "
حرفش نیمه کاره موند . نمی دونم مسعود یکدفعه چطوری جلومون سبز شد . نگاه غضبناکی به پسره انداخت و بهم اشاره کرد بریم . پسره همونطور هاج واج و گیج خشکش زد .
رفتیم اون ور سالن " وا ... مسعود چرا اینطوری می کنی بی چاره نزدیک بود از ترس پس بیفته . "
اخمهایش را درهم کرد " حقش بود تا اون باشه که دیگه وقتی یه دختر تنها دید زود از فرصت استفاده نکنه و سراغش نره . " " ولی آخه اون که چیزی نگفت فقط گفت که ... "
" ولش کن خودم می تونم حدس بزنم داشت چی می گفت پسره پرو . بعدشم خانم لطف کن بنشین کنار منو دیگه هم تکون نخور . " سرش را آورد پایین و دوباره بوی شکلات داغ مشامم را پر کرد . " ببینم این تهدیده یا تعصب خرکی ؟ "
" هر جوری دوست داری فکر کن " و ابروهایش را با شیطنت بالا برد . صدای موزیک قطع شد . یاد مهتاب افتادم . از میان جمعیت که در حال متفرق شدن بودن نگاهش کردم . سرش بطرف کیومرث بود داشت به حرف هایش گوش می داد . مسعود هم متوجه شد و گفت : " خوبه انگار کم کم داره کارها درست می شه . " سر م با تردید تکان دادم . " نمی دونم امیدوارم عاقبت خوبی داشته باشه . "
بدون اینکه جواب بده رفت تو فکر .
حدود ساعت نه و نیم میز شام چیده شد . آرش با صدای بلند گفت : " بفرمایید شام حاضره . "
برای خودم یک کفگیر ماکارانی کشیدم ، مهتاب هم الویه . به مسعود که کنارم بود گفتم : " یک تکه سینه مرغ از دیسی که جلوی دستت برام بذار . "
بشقاب را از دستم گرفت " فقط همین ؟ چیز دیگه ای نمی خوای ؟ " " نه کافیه ، ممنون . "
به سمت دیگه میز رفتم و نوشابه برداشتم . خانم ظریف جوانی همراه شوهرش در حال صحبت بودند . صدایش را شنیدم با ناز و ادا به شوهرش اعتراض کرد . " مجید جان بسه چرا اینقدر بشقابم را پر می کنی مگه من غولم ؟ "
-
مرد دست از کشیدن برنداشت و با اخم کوتاه ولی لحن مهربانی گفت : " نه عزیزم تو غول نیستی ولی برای بچه تو شکمت غوله . مگه یادت رفت هفته پیش دکتر چی گفت ؟ باید خیلی خودت را تقویت کنی . "
آهسته زد پشت کمر شوهرش و به شوخی گفت : " آره جون خودت تو از قصد می خوای هیکل منو قناس کنی که بعد بری یه زن دیگه بگیری . "
مرد جوان که حدودا سی سال نگاه دوست داشتنی بهش انداخت و بعد در گوشش چیزی گفت ، دختره خیلی خوشش اومد و برای یک لحظه کوتاه خودش را به شوهرش چسباند با لذت تمام به رویش لبخند زد .
کیف کردم . ازدواج هم عجب عالمی قشنگی داره ها .
با تبسم و کمی حسرت از اونها رو برگردونم . مسعود را کنار خودم دیدم . بشقاب به دست و در حالی که حواسش متوجه آن دو بود فهمید دارم نگاهش می کنم . نفس بلندی کشید و چشمش را از آنها گرفت و توصورت من جای داد . همان چشمهای قهوه ای پر عمق و پر جذبه . ولی در سکوت و چهره ای که چیز از آن مشخص نبود . غیر قابل خواندن و غرق تفکر سرم را پایین انداختم یعنی داره به چی فکر می کنه ؟ به همونی که من فکر می کنم ؟
همراه مهتاب به گوشه ای رفتیم شروع کردیم به خوردن ولی مسعود با کیومرث و امیر کنار میز موندند . مهتاب چیز زیادی نخورد . فقط با غذایش بازی ، بازی کرد تو دنیای دیگه ای بود .
زدم بهش " چیه کشتی هات غرق شده یا وخودت غرق کیومرث شدی ؟ " چشم غره رفت " برو بابا مخت معیوبه . " " خوبه ، خوبه ، واسه من فیلم بازی نکن . خودم دیدم که چطوری محوش بودی و به حرفهایش گوش می کردی . " زد زیر خنده هیچی جواب نداد .
صندلی را کشیدم جلو دولا شدم تو صورتش . " ببین مهتاب مردم که بازیچه دست تو نیستند . اگر واقعا فکر می کنی این پسره با سلیقه مزخرف و آشغالی تو جور نمی آد . خوب جوابش کن بره . اینقدر سر کارش نذار . "
با عصبانیت موهای بلندش را انداخت روی شانه اش . " وا ... چه حرفی می زنی . مگه ازدواج لباسه که اولین مغازه بخرم و بیام بیرون . "
قلپی از نوشابه ام را خوردم . " نه دیوونه . ولی بالاخره درست هم نیست که الافش کنی . "
به عقب صندلی تکیه داد . " آره منم راضی نیستم که اذیتش کنم . می دونی چیه یه جورایی توجهم را جلب کرده خیلی با صداقت حرف می زنه . هر چند این خوب بودنش را ثابت نمی کنه . شاید از اون موذی هاست که اولش خودشون را خوب نشان می دن بعداً که خرشون از پل گذشت تازه مشخص می شه چه پدر سوخته ای هستند . ولی به هر حال من تصمیم گرفتم در موردش جدی تر فکر کنم . برای همین وقتی ازم اجازه خواست که گاهی اوقات باهام تلفنی صحبت کنه یا با هم بیرون بریم قبول کردم . "
از تعجب دهنم باز موند . " جدا مهتاب قبول کردی ؟ " " خوب آره . آخه خیلی اصرار کرد .بعدش هم این تنها راهیه که می تونم بهتر بشناسمش . " صدایش را پایین آورد . " هر چند اگر واقعا بتونم بشناسمش. "
سکوت کردم .جالبه . پس تمام اون ادا و اطورها و نمی خوام و نمی کنم همش الکی بود ؟ چه زود رام شد .
زد بهم . راستی تو می دونستی که کیومرث یکی از فامیلهای خیلی دور مامان مسعوده ؟ سرم را تکان دادم . " آره می دونستم . "
کیومرث همراه مسعود به ما نزدیک شد . از ذهنم گذشت این مردها عجب موجوداتی هستند معلوم نیست این پسره چه چیزهایی تو گوش مهتاب خوند که تونست نرمش کنه . نمی دونم شاید هم واقعا اینقدر خوب باشه که بتونه ذهنیت بد و منفی مهتاب را تغییر بده و اون را به خود علاقمند کنه ظاهر مودب و خوش برخوردش که چیزی جز این را نشان نمی ده. ولی باطنش چی همینطوری خالصه ؟ سرم را تکان دادم . به قول مهتاب هنوز هیچی معلوم نیست .
مسعود آمد و کنارم نشست . رشته افکارم بریده شد . بهش گفتم : " آخی دلم برای امیر می سوزه . خیلی تنهاست . کاش یکنفر را با خودش آورده بود . " به امیر که گوشه ای استاده بود و سرسری همه را نگاه می کرد نظری انداخت . " نترس به اون اینطوری بیشتر خوش می گذره . "
موهای کوتاهم را زدم پشت گوشم . عجیبه من تا حالا پسری به این سر به زیری و نجیبی ندیدم خوش به حال زن آینده اش . به تنش کش و قوس داد . " نه بهتره بگیم خوش به حال امیر که تو طرفدارش هستی . "
خندیدم . " چیه داری حسودی می کنی ؟ " اخم کوچکی به پیشانی انداخت . " آره دیگه خوش ندارم از کسی جز من تعریف کنی. "
لحنش یه جورایی شوخی و جدی بود بحث را ادامه ندادم . ساعت یازده شب برای حسن ختام آهنگ تانگو زده شد . فریبا و آرش رفتند وسط . بعد هم چند تا زوج دیگه .
سالن نیمه تاریک بود و فضا رمانتیک . مسعود کنارم بود . درست در چند وجبی ام . ولی ساکت و نگاهش خیره به زمین ولی یکدفعه سرش را بلند کرد و گفت : " دوست داری یه قدمی با هم بزنیم . "
بهت زده نفسم را حبس کردم قلبم ندای آره را داد ولی زبونم گفت نه . سرم را تکون دادم " الان چه وقته قدم زدنه ؟ "
" خیلی خوب باشه اصرار نمی کنم فقط فکر کردم شاید تو هم دوست داشته باشی که ... "
به صورت خوش فرم و موهای براقش نگاه کردم و حرفش را قطع کردم " نه همینطوری بنشینم بهتره . " دیگه چیزی نگفت و هر دو سکوت به رو به رو و زوجهایی که همه با هم بودن نگاه کردیم .
بالاخره آهنگ تموم شد و چراغها را روشن کردن . مهتاب بهم اشاره کرد " خیلی دیر شده نمی خوای بریم ؟ " "چرا کم کم راه می افتیم . "
تقریباً جزء آخرین مهمانها از جا بلند شدیم . فریبا باز اصرار کرد " حالا چه خبره ، زوده ، بمونین . ناراحت می شم آ . این چه وقت رفتنه ؟ "
پالتویم را پوشیدم " نه دیگه خیلی دیر وقته . " فریبا و آرش تا دم در بدرقه کردن از طرز نگاهشون بهم معلوم بود خیلی همدیگر دوست دارن . نفس بلندی کشیدم خدا کنه تا آخر هم همینطوری بمونن .
توی کوچه زیر ریزش برف بطرف پاترول مشکی رنگ بابا حرکت کردم . مسعود گفت : " واسه چی ماشین آوردی من خودم می رسوندمت . "
سوئیچ را به مهتاب دادم . " در را باز کن . من الان می آم . " رو کردم به مسعود " مرسی یه امشب را وسیله دارم . مزاحمت نمی شم " با سر با کیومرث که یه مقدار عقب تر بود خداحافظی کردم . و به سمت ماشین راه افتادم . مسعود تا چند قدم باهام اومد . کمی این پا اون پا کرد . " ولی اگه خودم می رسوندم خیالم راحت تر بود . اصلا ً این ساعت شب درست نیست دو تا دختر ، تنها ... " حرفش را قطع کردم . " به جای این حرفها بذار زود تر بریم که دارم از سرما یخ می زنم . "
" باشه برو ولی خیلی با احتیاط رانندگی کن . زمین خیلی لغزنده ست . در ضمن وقتی رسیدی خانه تونستی یه تماس با من بگیر . خیالم راحت شه . "
به چشمهای نگرانش خیره شدم . نه انگار جدی جدی دلواپسه . مهتاب توی ماشین حتی یک کلمه هم حرف نزد . سرش را به عقب تکیه داد و نگاهش به جلو خیره بود ، به سیاهی مطلق شب . و احتمالا غرق در کیومرث .
دنده را عوض کردم و به مسعود فکر کردم . به رفتارهایش . به محبتهایش ، به نگرانی هایش ، و آه آرومی کشیدم . چقدر خوب می شد که امشب اون حرفی را که منتظر شنیدنش بودم را می زد . با حرص پایم را روی گاز گذاشتم . پس کی می خواد به عشقش اعتراف کنه ؟ کم کم دارم عصبی می شم .
-
پله ها را دو تا یکی بالا رفتم. مهتاب و فریبا دم دفتر بوند. "سلام بچه ها شما اینجائید؟ کی اومدید؟"
مهتاب گفت: "نیم ساعتی می شه. چی شد نمرات را زدند؟"
فریبا اشاره کرد. "آره همش اونجاست روی برد به جز نمره حسابداری صنعتی. اونم قراره تا چند دقیقه دیگه بزنند" روی نیمکت کنار سالن نشستم و پایم را تکان دادم "اه... من نمی دونم این استادها چکار می کنند یه ورقه صحیح کردن که اینقدر دنگ و فنگ نداره. به خدا چیزی نمونده که از اضطراب قلبم بیاد کف دستم. اصلا می دونی چیه من می ترسم قبل از اینکه دانشگاه را تمام کنم از هول و ولای پاس کردن و نکردن درسها و بدجنسی های استاد ها سکته کنم و بمیرم و حسرت گرفتن یه تکه کاغذ خشک و خالی که خیر سرم مدرکم باشه را به گور ببرم."
مهتاب خندید "حالا اونو ولش کن یه خبر جدید واست دارم." "چی؟"
با فریبا نگاهی رد و بدل کرد و گفت: "ببینم امروز کسی را دم دانشگاه ندیدی؟" "نه کی رو؟" "یه نفر که تو خوب می شناسیش." چند لحظه فکر کردم. "نه چیزی یادم نمی آد."
رو کرد به فریبا، "آره حدس می زدم که ندیده باشدش والا اینقدر بی خیال نبود."
مشکوک شدم. "اه... حوصله ندارم بگو دیگه." تو صورتم زل زد. "شاهین کیوانی؟"
سرش را تکان داد. "آره خودش بود دم در ماشینش، همان گلف قرمزه که همیشه باهاش ویراژ می رفت، ایستاده بود و اطراف را می پائید. بنظرم منتظر کسی بود."
از ترس دهنم کج شد، "شاید خودش نبوده. تو اشتباه دیدی."
چشم هایش را گرد کرد "وا... یعنی من اونو نمی شناسم. چه حرف هایی می زنی؟"
عصبی شدم "حالا می خوای چی بگی؟"
"هیچی فقط خواستم بدونی، بیشتر حواست جمع باشه."
رفتم تو فکر. یعنی شاهین کیوانی اینجا چی کار داره؟ نکنه می خواد من را گیر بیاره تلافی اخراج شدنش را سرمن در بیاره. بی اختیار تنم لرزید، سرم را بالا آوردم "ببینم مهتاب..." با فریبا در حال پچ پچ کردن بود. صورتم را نشان داد و با صدای بلند قهقهه زد. "دیوونه چرا رنگت مثل مرده پریده. همه حرف هایم دروغ بود. داشتم باهات شوخی می کردم."
فریبا از خنده ضعف رفت. حسابی کفری شدم، "واقعا که هر دو تاتون عوضی هستید. مگه آزار دارید تن و بدن منو می لرزانید؟"
صدای خنده شان بلند تر شد ، مهتاب گفت "این به اون در." داد زدم "کدوم در؟"
چشمک زد، "همین جریان کیومرث، همین بازی موش و گربه که راه انداختی و بدون اجازه من هی قرار و مدار گذاشتی" پوزخند زدم. "خاک برسرت. فکر کردم تو آدمی. خواستم خوبی کرده باشم، ولی افسوس که خر چه داند قیمت نقل نبات."
توی سالن دنبالم کرد "چی به من گفتی خر؟ خر خودتی و..."
سالن را دور زدم و پشت فریبا قایم شدم. دندان قروچه کرد. "تا ازم کتک نخوردی ولت نمی کنم حالا می بینی."
"ا... چه غلط ها. هنوز زائیده نشده کسی که بتونه..."
فریبا قات زد "اه... ول کنید دیگه، بچه شدید. نگاه کنید نمره های حسابداری را دارند روی برد می زنند" هر دو در یک لحظه ساکت شدیم و خنده روی لبمان ماسید.
سعی کردم خودم را به برد برسانم ولی پاهایم مثل دو تا وزنه سربی سنگین شد. به زور کشاندمش. وای خدایا من که می دونم حتما افتاده ام. رو به رو اسامی ایستادم و با دلشوره و اضطراب دنبال اسم خودم گشتم.
سماواتی... سحر خیز... سامانی... آها... سعادتی، ساغر سعادتی. تندی جلوی اسمم را خواندم. دوازده.
دوباره با تعجب زیاد نگاه کردم نه اشتباه نمی کنم دوازده، یعنی چی؟ یعنی که پاس شد؟ اصلا باورم نمی شه، دلم می خواد از خوشی بشکن بزنم و برقصم.
فریبا با شادی بالا وپایین کرد "آخ جون شرش کنده شد من که قبول شدم." کوبید پشت کمر مهتاب "ای ناکس تو که نمره ات از من هم بهتر شده پس چرا گفتی می افتی؟"
"چی بگم، خودم هم تعجب می کنم امتحان که خیلی سخت بود. شانس آوردیم استاد خوب نمره داده."
دنبال اسم مسعود گشتم، آها مسعود کامیار، پانزده. همینجوری به تخته خیره موندم. یعنی چی؟ باورم نمی شه.
مگه قرار نبود اون استاد خوش تیپه ما را لو بده پس... حتما نگفته ولی... ولی چرا؟
فریبا تکانم داد "چیه از خوشحالی خشکت زده"
"ها آره مطمئن بودم که می افتم. برای همین شوکه شدم." "خب پس برای اینکه از شوک بیرون بیای، باید ما را ساندویچ مهمان کنی"
"هه... ساندویچ حال منو شما دو تا خیلی گرفتید. کوفت هم مهمونتون نمی کنم."
مهتاب گفت: "خوب بابا تو که کینه شتری داری باشه بریم من پولش را حساب می کنم."
"نه شما برید بوفه من می آم. می خوام حالا که امروز حذف و اضافه ست، به جای حسابداری یه درس دیگه بگیرم تا ده دقیقه دیگه می آم پایین."
فریبا گفت: "پس ما منتظریم. زیاد لفتش نده. عکس های مهمونی اون شب را که شما بودید را آورده ام. تو خیلی خوب افتادی."
"اِ... جدی باشه خیلی زود می آم." به جای حسابداری صنعتی، کامپیوتر را انتخاب کردم و ورقه حذف و اضافه را امضا ء کردم.
مسعود وارد دفتر شد و با دیدنم بطرفم اومد. تبسم کردم "خبر داری چی شده؟"
سرش را تکان داد. "حسابداری را می گی، آره. همین الان نمره ها را دیدم."
"خب تعجب نمی کنی؟" شانه هایش را بالا انداخت "والا چه عرض کنم، انگار خدایی بود که این ترم بریم بالا." گفتم "تو می خوای چی کار کنی؟"
"هیچی اومدم حسابداری حذف کنم و به جایش یه چیز دیگه بگیرم."
"اتفاقا منم همین کار را کردم. خب تو هم مثل من کامپیوتر بردار."
سرش را خاراند و چند لحظه فکر کرد "هر چند که با تو بودن سر یه کلاس یعنی که باید قید اون درس را زد ولی..." خندید و شوخ نگاهم کرد "ولی ارزشش را داره"
نگاهی به ساعت و روز کلاس کامپیوتر انداختم. "اینقدر ادای بچه مثبت ها و درس خوان ها را در نیار. در ضمن من عجله دارم باید برم. بچه ها منتظرم هستند. اولین جلسه کامپیوتر دوشنبه دیگه ست، می بینمت."
مهربان نگاهم کرد. "واقعا داری می ری؟ یعنی نمی خوای یه دور با من تو خیابان بزنی؟ از شب مهمونی تا حال همدیگر را ندیدیم ها."
لبخند و لحن حرف زدنش جذاب و بی ریا بود پاهام برای رفتن سست شد و دلم قیلی ویلی رفت، بدم نمی آید باهاش برم. ولی سرم را تکان دادم، "نه متاسفانه نمی شه، آخه به بچه ها قول دادم. اونا ناراحت می شن" تو هم رفت ولی خیلی خوب خودش را حفظ کرد. "باشه پس اصرار نمی کنم بعدا می بینمت." صورتش اصلا تکان نخورد.
نگاهش کردم. "از دستم دلخور شدی؟" "نه چرا باید دلخور باشم. بهت خوش بگذره." سرم را خم کردم. "مطمئن." چشمک زد. "مطمئن مطمئن."
برایش دست تکان دادم. "پس خداحافظ" و به سرعت تو راهرو دویدم چه خوبه یعنی کلا مسعود اخلاق خوبی داره. غرور داره. یه غرور مردانه، گفتم نه دیگه اصرار نکرد از اون پسرهایی نیست که مثل کنه به آدم آویزان بشه یا مثل شاهین کیوانی آنقدر طفیلی و بی شخصیت.
بی اختیار وسط پا گرد پله ایستادم راستی این پسره کجاست؟ چرا هیچکس ازش خبر نداره. یعنی ممکنه رفته باشه خارج؟
اون موقع ها که زیاد با دوستانش حرف از رفتن و ماندن می زد. گوشه ناخنم را با حرص کندم. گور باباش هر جا می خواد باشه، باشه، فقط جلوی من سبز نشه که حتما از ترس می میرم. پسره سادیسمی.
به صفحه خاموش مونیتور و بعد به فریبا نگاه کردم. "تو می دونی استاد کامپیوترمون کیه؟"
صندلی اش را کمی جا به جا کرد، "نه نمی دونم ولی اینطوری که بچه ها می گن جدیده."
با شاسی های کامپیوتر بی هدف ور رفتم "خدا کنه آدم عقده ای نباشه."
"آره واقعا در ضمن زن هم نباشه که استادهای زن از همه عقده ای ترند."
مهتاب از صندلی اش بلند شد. آمد پیش ما، "خوب دو تایی با هم پچ پچ می کنید. آن وقت من بدبخت اون ور غریب افتادم."
فریبا گفت: "تو که تنها نیستی سحر هم پیش توئه."
"اوف... خدا زیادش کنه سحر رو. نه اینکه خیلی هم خوشم می آد ازش، باید باهاش بنشینم."
دستم را زیر چانه ام گذاشتم "عیب کلاس های عملی همینه دیگه، هر دو نفر سر یه میز کامپیوتر، هیچ کاریش هم نمی شه کرد."
چشمم را توی کلاس چرخاندم. همه دو به دو بودند و بهترین فرصت برای دختر و پسرهایی که دوست داشتند کنار هم بنشینند. مسعود و کیومرث هم کنار هم بودند چند ردیف دورتر از ما. نمی دونم چرا مسعود پیشنهاد نکرد که با من بنشینه، شاید برای اینکه زیادی محتاطه و نمی خواد بچه ها حرف در بیارن. هر چند خبرش را دارم که چند نفری چیزهایی در موردمون گفته اند.
به شوخی به مهتاب گفتم: "می خوای بگم مسعود جایش را عوض کنه و تو کنار کیومرث بنشینی؟"
با حرص چشم غره رفت "یخ کنی لوس بی مزه."
استاد وارد شد و همهمه ها خوابید. نگاه من فضول و کنجکاو مثل بقیه بطرف او چرخید، بطرف او و کت و شلوار طوسی رنگ خیلی شیک و اطو خورده اش. درجا وا رفتم، عجب مصیبتی.
زیر چشمی مسعود را نگاه کردم ناراحت سرش را تکان داد. با عصبانیت پوست های لبم را کندم.
فریبا با ذوق زیاد در گوشم گفت: "به عجب شانسی. می بینی این هفته با همون استاد تیکه ست. همون باحاله اگر قراره آدم چهار واحد تو هفته با همون استاد درس بگیره چه خوبه این باشه نه از این استاد های کر و کثیف و پشمالو."
وقت نکردم نیشگونش بگیرم چون اون با صدای بلند خودش را معرفی کرد "من صبوری هستم." گوش هایم را تیز کردم ببینم چی می گه ولی سرم را بالا نیاوردم. توی کلاس قدم زد و ده دقیقه تمام حرف زد، شمرده و کامل، در مورد خودش، درسش و مقررات کلاس. گفت که هر کسی بعد از خودم وارد بشه غیبت می خوره و اینکه در پایان هر مبحث امتحان می گیره. حرف هایش که تمام شد لیست را برداشت و حاضر غایب کرد.
دلم از اضطراب درد شدیدی گرفت الانه که به اسم من برسه و رسید "خانم سعادتی؟"
شنیدم ولی انگار نشنیدم. جواب ندادم. یعنی نتونستم.
سرش را بالا آورد و تو بچه ها نگاه کرد. دانه دانه همه رو و منو دید و تا دید یکباره صورتش سخت شد و چشم هایش به روی من ثابت ماند جدی و خشک. چند لحظه ولی بنظرم چند قرن طول کشید. بعد لبش با تبسمی پر از طعنه بطرف پایین خم شد و بدون اینکه حرف بزنه جلوی اسمم تیک زد.
پس فامیلی ام را بلده. لبه صندلی را محکم فشردم، آه... چقدر از این حالتش بدم می آد. مغرور و سرسخته. معلومه خیلی باهام لجه. و از بدبختی چقدر خوب منو می شناسه، فکر نکنم تا آخر ترم بتونم باهاش سر کنم حتما سعی می کنه یه جوری حالم را بگیره. کاشکی این درس را حذف کنم ولی نه نمی شه. دیگه روز حذف و اضافه تمام شده می دونم که استاد راهنما هم قبول نمی کنه. ولی پس چیکار کنم؟
فریبا به شانه ام زد. "آهای کجایی؟ مگه نمی شنوی می گه کامپیوترا را روشن کنید. اون شاسی را بزن دیگه."
گوش نکردم و نزدم برو بابا دلت خوشه.
آقای صبوری پشت به بچه ها و رو به تخته چند تا فرمول نوشت و توضیح داد چه طوری شاخه سازی کنیم و گفت "حالا شروع کنید من می آم اشکال هایتان را رفع می کنم."
حوصله نداشتم به فریبا گفتم: "فکر نکنم هیچ درسی بی روح تر از کامپیوتر باشه."
خندید "اختیار دارید اتفاقا خیلی هم با روحه." به ردیف جلو اشاره کرد. "جون من بچه ها را ببین، دارن عشق می کنن. می بینی، نگاه، نگاه اَه... اون مینای مارموذی را بگو چطوری خودش را به سروش کپله چسبانده و برایش قر و قمیش می آد. عجب آدمیه ها تا حالا فکر می کردم خیلی دختر ساده ایه ولی نه همچین خبرهایی نیست. آب نیست و الا شناگر ماهریه."
"اِ... حالا تو چرا حرص می خوری. تو شوهر کردی رفتی."
"نه آخه می دونی، پس چرا بعضی ها ادعا می کنند که ما..."
حرفش قطع شد. سایه ای را بالای سرمان حس کردم و بعد دو تا چشم سیاه خشمگین که با عصبانیت گفت:
"خانم ها، شما اون شاخه ای را که من گفتم ساختید؟"
ابتدا به فریبا بعد به صفحه ی مونیتور نگاه کردم. وای گل بود به سبزه آراسته شد. خیلی باهام خوب بود همین اول کاری هم بهش آتو دادم.
زیر چشمی به مسعود نگاه کردم حواسش به ما بود برام چشم غره رفت. یعنی چرا تو کلاس نیستی؟ حواست کجاست رویم را برگردانم. اَه... تو دیگه چی می گی؟
هنوز آقای صبوری بالای سرمان بود با همان ابروهای سیاه درهم عبوس. دست هایش را درون جیبش کرد و با نوک کفش براق واکس زده اش روی زمین ریتم گرفت. مثل ضربه آهن به فرق سرم .
و با همان قیافه که توش پر از توبیخ و سرزنش بود گفت: "خانم ها اگر صحبت هاتون خیلی مهمه تشریف ببرید بیرون.
-
صدایش خیلی بلند بود و همه سرها بطرف ما برگشت. من اصلا جواب ندادم ولی فریبا با صورت سرخ شده عین لبو آهسته گفت: "استاد دیگه تکرار نمی شه." دست راستش را تند و عصبی از جیبش درآورد و در هوا تکان داد. "امیدوارم .... مشغول شید." لحنش قاطع بود و تند. تو دلم فحشش دادم. انگار داره با بچه دو ساله حرف می زنه. گمشو بابا حال داری. تا آخر کلاس من و فریبا لال شدیم و دیگه حرف نزدیم. بعد از زنگ آمدم بیرون و پشت سرم هم مسعود آمد انتظار داشتم دلداریم بده ولی اون به قیافه اخموم نگاه کرد و گفت: "عصبانیت تو بی مورده. خوب اون حق داره. شماها به جای اینکه به درس گوش بدین داشتین چکار می کردین؟ ... وراجی. معلومه که سرتان داد می زنه. اگه من بودم که اخراجتون می کردم." با حرص جواب دادم "اونوقت منم خونت را می ریختم. " زد زیر خنده. "اوه .... چقدر هم توپش پره. راستی تو تا بعدازظهر کلاس داری نه؟ " با اوقات تلخی گفتم: "آره."
"پس من می رم شرکت. امیر دست تنهاست. می خوای بعدش بیام دنبالت بریم یه گشتی بزنیم؟ "
"نه نمی شه. باید زود برم خانه خیلی کار دارم. "
"چه کاری؟ "
"قراره امشب خواستگار بیاد." تکان کوچکی خورد و بهم خیره شد. "خواستگار؟ " تو چشماش اضطراب به وجود امد و غوغا و یه عالم چیز دیگه که به خوبی حس کردم. زود از اشتباه درش آوردم. "برای ساحل دیگه مگه بهت نگفته بودم؟ " نفس حبس شده اش را آزاد کرد. اینو از تکان خوردن سینه هایش فهمیدم. چهره اش که ارامش یافت گفت: "نه نگفته بودی." صدایش بفهمی نفهمی لرزش داشت. سریع حرف را عوض کرد. "نظرت چیه تو هفته دیگه یک روز با کیومرث و مهتاب بریم سینما." خندیدم. "چیه خودش رویش نمی شه به مهتاب بگه دوباره ما را انداخت وسط؟" سوئیچ را چرخاند. "لابد دیگه."
"باشه من با مهتاب صحبت می کنم. فکر نکنم بدش بیاد." دستش را آورد بالا. "پس بعدا خبرش را ازت می گیرم. خداحافظ." به دور شدنش نگاه کردم و به موهای لخت تازه کوتاه کرده اش چقدر بهش می اد. بچه سال نشانش می ده. نفس عمیقی کشیدم و به دیوار کلاس تکیه دادم. چه بد مسعود ترم آخرشه و فقط ده واحد دیگه داره. و اگه قراره هر اتفاقی بین ما بیفته باید تو همین دو و سه ماهه بیفتد والا فارغ التحصیل می شه و می ره و من می مونم و دو سال تحصیل. غم تازه ای تو وجودم لانه کرد. من که می دونم دوستم داره وگرنه الان تا اسم خواستگار اومد اینطوری رنگش نمی پرید ولی پس چرا هیچ حرفی هیچ اشاره ای نمی کنه ها؟....سایه سی دا دیدم و قدمهایی که از کنارم گذشت. سرم را به سمت چپ برگرداندم. آقای صبوری بود با کیف سامسونت بزرگش. از کنارم رد شد و ما یک لحظه چشم تو چشم شدیم. نگاهش برق خاصی داشت و غرق تفکر. رویم را برگرداندم و دوباره رفتم توی کلاس. معلوم نیست در مورد من چی فکر می کنه؟ آخرین ساعت درس هم تمام شد. خسته و بی رمق خودم را به خانه رساندم و ساحل را با زیرپوش کنار لباس های ولو شده روی تخت پیدا کردم. تا منو دید گفت: "ا... تو کی آمدی که من نفهمیدم." دستهای یخ کرده ام را به هم مالیدم. "برای اینکه سرکار خانم اینقدر غرق خودت بودی که اگر بمب هم در می کردم نمی فهمیدی." سرش را تکان داد. "ببینم به نظر تو من چه لباسی بپوشم؟"
"هر چی جلف تر بهتر." نگاهش را بالا آورد و چشم غره رفت. "ساغر آدم باش." کرکر زدم زیر خنده. "به جون خودم جدی می گم. مگه نشنیدی که می گن باید موقع خواستگاری لباس طوری باشه که تمام برجستگیها و فرورفتگی های بدن را نشان بده. بالاخره داماد بدبخت باید ببینه چی داره انتخاب می کنه." سرخ شد. "خیلی منحرفی عوضی." باز غش غش خندیدم و به درآوردن پالتویم مشغول شدم. کت و دامن سبزش را جلوی صورتش گرفت. "بنظرت این خوبه؟"
"آره خوبه ولی یه خرده سن ات را بالا می بره. خیلی خانمانه ست."
"اوف ... پس چکار کنم." لباس را انداخت روی تخت. "ببینم چرا پیرهن بنفشه ت را نمی پوشی؟"
"کدوم؟"
"همان بنفش کمرنگ ماکسیه که یقه بازی داره." گشت و از زیر لباس ها کشیدش بیرون. "ولی آخه این یقه اش ..." سینه ام می افته بیرون."
"نه بابا چقدر سخت می گیری. من که گفتم یه نظر حلاله هر چند اون که تا حالا صد نظر تو را دیده." عصبانی نگاهم کرد. "بس کن اینقدر سوسه نیا." باز هم خندیدم. مامان صدا زد. "بچه ها یکی تون بیان کمک من کجائید؟" به طرف در رفتم و به ساحل چشمک زدم. "ایندفعه بهت لطف می کنم و به جایت کار می کنم ولی یادت باشه یک هفته تمام کارهای خانه با توئه ها." جوابم را نداد. مامان در حال سوخاری کردن ماهیچه گوسفند بود و بوی خورشت فسنجان و زعفران اشتهایم را تحریک کرد. "به به باقالی پلو هم که داریم." یه تکه از گوشت سرخ شده را که هنوز خیلی داغ بود توی دهنم گذاشتم. زبانم سوخت. مامان گوشت ها را از این ور به آن ور کرد. "نگفتم بیای سیخونک بزنی. زودتر کاهو را بشور و سالاد درست کن." سبد کاهو را زیر آب گرفتم و غرغر کردم. "ساحل خانم می خواد شوهر کنه من باید خرحمالی کنم." گوجه ها را گذاشت کنار دستم. "بجنب تنبل. کم کم پیداشون می شه هنوز کلی کار داریم."
خانواده نصیری آمدند با یک سبد بزرگ گل های رز که تو دست بهزاد بود و صورتش هم عین همون گلها قرمز بود و خجالت زده با کت و شلوار سرمه ای و کراوات قرمز. خیلی جنتلمن و اقا نشست و سرش را انداخت پائین. سکوت خاصی تو پذیرایی حکم فرما شد حتی آقای نصیری و پروین خانم هم زیاد حرف نزدند انگار نه انگار که اونا همان دوستان خانوادگی و بذله گوی همیشگی هستند. عین غریبه ها بودند. چرا؟ فضا خیلی سرد و سنگین بود. به ساحل نگاه کردم. دستهایش تو هم بود و روی زانوهایش و اضطرابی ته چهره اش. جالبه. ساحل خانم همیشه مسلط و عقل کل الان خودش را باخته و دستپاچه ست. عجب روزگاری شده. یک ساعتی گذشت تا یخ همه باز شد و صحبتها روی غلطک افتاد و کم کم حرف به ازدواج و مهریه و عروسی و این جور چیزها کشید. بنظرم رسید اینها همش فرمالیته ست و حرفهای الکی. چون لبخند بهزاد و ساحل یعنی کار تمومه. با صدای کف زدن و مبارکه مبارکه همه چیز تمام شد. به همین سادگی. بابا گفت هر تصمیمی شما گرفتید همان تصمیم منه و مهندس نصیری پشت کمر ساحل را نوازش کرد. "ساحل دخترمه. خانم و عزیزه هر کاری از دستم بربیاد برایش انجام می دهم." نفس بلندی کشیدم. قرار شد عقد محضری بگیرند و عروسی بیفته برای تابستان. برق شادی تو چهره ساحل و بهزاد درخشید. این دل ها چه ها که نمی کنه ولی غم بزرگی روی قلب خودم سنگینی کرد. نمی دونم خوشحالم یا ناراحت. تمام مدت شام و حتی تا زمانیکه بهزاد اینا رفتند یک لحظه هم از این فکر بیرون نیامدم و بعد دنبال ساحل به اتاق خواب رفتم. گفت: "زیپم را بکش پائین." کشیدم. پیراهن بنفشش را از تن درآورد و گرفت دستش "اوه چقدر خسته ام." تو صدایش پر از شادی بود روی صندلی میز توالت نشستم و بروبر نگاهش کردم. "می دونی چیه تو یه مارچچولی هستی که فقط خدا بشناسدت." کش موهایش را باز کرد و موهایش را ریخت روی شانه اش. "یعنی چی؟"
"یعنی اینکه خیلی موذی و آب زیرکاهی."
"خوب بعد اونوقت این به چه زبانیه؟"
"نمی دونم احتمالا شمالیه. تکه کلام فریباست. معنی دقیقش یعنی مارمولک. "دو زانو نشست روی تخت. "تو چی می خوای بگی؟"
"می خوام بگم تو از اون هفت خطهایی. هر وقت در مورد بهزاد ازت سوال کردم هیچی بروز ندادی. ولی من خر ساده بی سیاست هر چی می شه زود همه جا را پر می کنم."
اخم کرد. "لطفا مغلطه نکن. خودت خوب می دونی که هیچوقت هیچ ارتباطی بین ما نبود. همه چیز یکدفعه پیش اومد." روی شوفاژ نشستم داغ داغ بود. "آره جون خودت تو گفتی و منم باور کردم. حالا بشین تا از این به بعد یک کلمه برات بگم." پتو را روی سرش کشید مثلا خوابید. بدون اینکه ارایشش را پاک کنه و همینطور با زیرپوش چپید زیر پتو و گفت: "به جای این حرفهای چرت و پرت که نصفه شبی به سرت زده چراغ را خاموش کن." چراغ را خاموش کردم و روی تخت نشستم و سرم را به عقب تکیه دادم. چقدر دلم گرفته. ساحل سرش را از زیر پتو درآورد و آهسته گفت: "بگیر بخواب جوجه. زیاد فکر نکن. من به این زودی ها نمی روم." بغضی که گلوم را فشار داد را فرو خوردم و چشمهایم را بستم و با صدای خفه ای گفتم. "برو بابا دلت خوشه. تازه تو بری جایم باز می شه." چند لحظه با محبت نگاهم کرد لبخند زد. "تو مطمئنی که راست می گی. جوجه دروغ نگو من دیگه بزرگت کردم." و پشتش را کرد. اشکهایم بی صدا روی گونه هام سرازیر شد. بیا خاک بر سرم. حتی اینقدر کنترل ندارم که احساساتم را بروز ندم ولی خوب چکار کنم. دست خودم نیست برام سخته که جای خالیش را ببینم. خیلی دوستش دارم. حتی وقتی که عصبانی می شه و سرم داد می کشه و فحشم می ده. اه ... اصلا چه معنی داره به این زودی ازدواج کنه. ساحل تو جایش تکان خورد و به پهلو شد. هنوز بیدار بود. خودم را روی تخت انداختم و سرم را در بالشت فرو کردم نباید بفهمه دارم برایش گریه می کنم.
با اعصاب خرد به عقب صندلی تکیه دادم و به صفحه مونیتور خیره شدم. اه ... چرا همش می زنه ارور ارور مگر برنامه من چی اشکال داره؟ صندلی خالی فریبا را با پا عقب زدم. اینم که امروز پیدایش نیست معلوم نیست چه مرگش شده. دست تنها که نمی شه کار کرد. چند جای برنامه را دوباره تغییر دادم ولی بی فایده بود باز زد ارور. لجم گرفت. یعنی چی من چرا خنگ شده ام. الان چهار و پنج هفته ست که از شروع کلاس می گذره ولی هنوز هیچی بارم نیست. احتمالا لایه های مغزم رسوب کرده. آقای صبوری بالای سر یکی از بچه ها در حال رفع اشکال بود صدایش زدم. "ببخشید استاد." بطرفم چرخید. "الان می آم." مثل همیشه سرد و جدی بود. بعد از چند لحظه اومد. "بله؟ ..."
"استاد برنامه من نمی خونه. نمی دونم کجا اشکال داره؟" نگاهی به صفحه کامپیوتر انداخت و چند تا فرمول جدید داد. "این را اجرا کن. ببینم چی می شه." اجرا کردم ولی باز نشد. کامپیوتر زد اشتباه. کلافه شدم و دوباره صدایش زدم. ایندفعه اومد و روی صندلی خالی کنار دستم نشست و شروع کرد یه چیزهایی را تایپ کردن. به صورتش دقیق شدم. کاملا خوش فرم و کشیده بود با موهای مجعد و کمی جو گندمی تمام حواسش به کارش بود و اخم عمیقی وسط ابرویش افتاده بود. دستهایش را تند تند روی صفحه کلید بالا و پائین کرد. دستهایش پهن و قوی بود. همینطور شانه هایش. با خودم فکر کردم. خدا را شکر به جز همون جلسه اول دیگه کاری به کارم نداشته و پاپیچم نشده. نه کنایه ای نه طعنه ای هیچی. انگار همه چیز را فراموش کرده. شاید هم بخاطر اینکه من زیاد خودم را آفتابی نمی کنم و کاری نمی کنم که توجهش بهم جلب بشه. اگر همینطور تا آخر ترم پیش بریم مطمئنا هیچ مساله ای پیش نمی آد. هنوز در حال دید زدنش بودم که ناگهان سرش را بالا آورد و گفت: "اینجا را می گم شما ..." دید که میخش هستم. جا خورد و حرفش را فراموش کرد.
-
با دستپاچگی سرم را پایین انداختم عجب بابا ضایع کردم نباید اینجوری تو صورتش زل می زدم . حالا در موردم چی فکر می کنه ؟
بعد از چند لحظه مکث سرفۀ کوتاهی کرد. یه چیزهایی را روی ورق نوشت و گفت : تا نصفه برنامه را درست رفتید ولی باید ازاینجا به بعد را حذف کنید و اینها را اجرا کنید درست می شه .
دستش را بطرف صفحه مونیتور برد واز خط پنجم به بعد را نشان داد . منظورم از اینجا به بعده . اشتباهتون اینجاست .
اصلا نفهمیدم چی گفت فقط تندی گفتم بله متوجه شدم ممنون .
ازکنارم بلند شد دیگه موردی ندارید ؟ نه استاد ممنون.
با قدمهای محکم به سمت دیگرکلاس رفت . با اوقات تلخی به مسعود که حواسش به من بود نگاه کردم و لبخند کوتاهی زدم . جواب لبخندم را داد .ولی تو فکر بود . نمی دونم حواسش کجاست ؟
به کارخودم مشغول شدم و نیم ساعت تمام زدم تو سر خودم و کامپیوتر تا بالاخره برنامه درست شد. اه ...عجب درس واویلاییه .
دستم را روی گردنم کشیدم و نظری به کلاس انداختم . همه دو به دو مشغول ور رفتن به کامپیوتر و پچ پچ کردن بودند آقای صبوری هم سرش پایین بود وچیزی می نوشت . یکدفعه سرش را بالا آورد . نگاهمان باهم گره خورد وکمی هم طولانی شد . نمی دونم چرا یه جورایی معذبم یعنی ازش می ترسم ؟
زنگ خورد . آقای صبوری قبل از اینکه از کلاس بره بیرون گفت : بچه ها هفته دیگه تا همین جاامتحان تئوری می گیرم . اعتراض همه رفت بالا استاد خیلی زوده ما هنوز آ مادگینداریم .
با دست حرف بچه ها قطع کرد و در ضمن هر کس غیبت کنه از نمره پایان ترمش کم می کنم و بعد با خونسردی از کلاس بیرون رفت . لجم گرفت . آه ... این دیگه کیه . چقدر عشق امتحان داره . اصلا دوست داره حال آدم را بگیره .
مهتاب آمدپیشم چیه دلخوری ؟ عقده ام را سرش خالی کردم از دست تو . برای چی من ؟
برایاینکه خودت دیدی من امروز تنهایم ولی اینقدر بی معرفت بودی که نیامدی پیشم وهمان جاکنار سحر خانمت نشستی .
چشمک زد .برای تو هم که بد نشد . استاد اومد بغل دستت نشست .
خواستم بزنم تو سرش . غش غش خندید . خوب ، خوب ، ببخشید غلط کردم .
کتابهایم را گذاشتم لای کلاسور واون را به سینه ام چسباندم .راستی دیشب کیومرث بهت زنگ زد .
آره چطور مگه ؟ پس حتما گفته که امروز می خواهیم بریم سینما . آره یه چیزهایی گفت .
تو که حرفی نداری میای که ؟ شانه اش را بالا انداخت . ای ... بدم نمی آد . ولی می خوام بدونم سینما پیشنهاد کی بود ؟
معلومه دیگه کیومرث خان پس من ؟ برای چی ؟
چه می دونم لابد می خواد چشم تو چشم باهات حرف بزنه وتحت تاثیر قرارت بده شاید زودتر خر بشی و بله را بگی .
تو صورت جذاب و گندمی اش ولوله ای شد . منو خر کنه . منو ؟ نیشگانی محکم از باسنم گرفت .
از درد پیچ وتاب خوردم ، روانی چرا اینطوری می کنی ؟حقته .
تو راهرو مسعود و کیومرث هم به ما پیوستند . کیومرث به مهتاب لبخند زد و مسعود گفت خوب بچه ها چه فیلمی پیشنهاد میکنید ؟
گفتم بریم فیلم بی صداتر از من ، شنیدم غوغا کرده همه برایش سر ودست می شکنند .
همه موافقت کردند باشه بریم .
ردیف آخر صندلی ها نشستیم . من ومهتاب وسط و آن دو ، دو طرف ما .به مهتاب اشاره کردم . لژنشینی چه خوبه ها کیف داره.
چراغها را خاموش کردند و فیلم شروع شد . سوژه اش خیلی جالب بود از همان اول جذبم کرد . در ارتباط با پسر هیجده ساله پایین شهری که دوست دخترش را که پدرش می خواست به زور به یک نفر دیگه شوهر بده را می کشه و بعد هم به جرم قتل قراره قصاص بشه . زندگی یک سری آدمهای بدبخت و ندار. اونهایی که شاید سال به سال هم کسی در موردشون فکر نمی کنه و به دردشان اهمیت نده همونهایی که کنار خط آن زندگی می کنندو توی فلاکت می لولند .
موسیقی متن بدجوری غمناک ودرد آور بود . یک لحظه نگاهم را ازپرده برداشتم و متوجه چشمهای براق و متفکر مسعود شدم . انگار فیلم اون رو هم خیلی گرفته .
گردنم را به طرف مهتاب چرخاندم . سرش یک وری خم بود بطرف کیومرث که داشت یکریز تو گوشش حرف می زد .
بیچاره فکر نکنم یک کلمه از فیلم را فهمیده باشد هر چند انگار زیاد هم برایش مهم نیست .
دوباره سکوت به ادامه فیلم نگاه کردم . چقدر بین من و مسعود سکوته . یه سکوت آرام و عمیق ودوست داشتنی چرا ما هم مثل مهتاب اینا با هم حرف نمی زنیم ؟ یعنی چیزی برای گفتن نداریم ؟ نه شاید هم که ماها این دوران را گذرانده ایم و شاید که باید دوستی مان شکل دیگری بگیره ولی پس کی؟ چرا ؟
آرنجم را به صندلی تکیه دادم و سرم را عقب بردم . ناخودآگاه به ردیف جلوخیره شدم . چشمام گرد شد . اه...
این دختره وپسره رو . چقدر راحتن ،همچین دوستانه نشستن که انگار صد ساله زن و شوهرن ولی قیافه هاشون تابلوئه . معلومه که دوستن .
پسره حرکتی به خودش داد و سرش را پایین تر برد .
برگشتم و توی صورت مسعود نگاه کردم . چشمک پرشیطنتی زد. خوب اینم یه جورش دیگه نه ؟
به جای جواب گوشه لبم را گاز گرفتم . عجب بابا چه حواسش به اینا بوده .
نزدیکای آخر فیلم چند نفر رفتن و اومدن و هی در باز وبسته شد و سرمای بیرون اومد تو، لرزم گرفت .
مسعود متوجه شد . چیه سردته ؟
آره کاشکی سوئی شرتم را توی ماشینت نگذاشته بودم .
می خوای برم برات بیارمش؟نه دیگه ول کن آخر فیلمه .
شال گردنش را ازدور گردنش باز کرد . پس حداقل این بنداز دورت . نه ولش کن نمی خوام .
دست زد به دستم وای تو چقدر سردی دختر سرما می خوری ها . اخم کوتاهی کرد وشال گردنش را انداخت روی شانه ام .
بالحن محکم و مهر بانی گفت مگه نمی خوای گرم بشی پس ادا در نیار .
شال گردنش را محکم دور خودم پیچیدم حسابی گرم بود خوشحالی ام را قایم کردم حتی تو اخمش هم پر از عشقه . مگر من خر باشم که نفهم . چشمم را بستم تا درخشش اون لوم نده . خدا روشکر که همه جا تاریکه و نمی تونه برافروختگی صورتم را ببینه . چراغها که روشن شد . آهسته شال گردن را از روی خودم برداشتم و به نوشته های پایان فیلم نگاه کردم .
راستی آخرش چی شد ؟ چرا باید اینقدر تو افکار خودم غرق باشم که هیچی نفهمم؟یعنی مسعود فهمید ؟
از سینما بیرون آمدیم . توی فضای روشن مهتاب را نگاه کردم . خنده ام گرفت . لپهاش چه گل انداخته . معلوم نیست کیومرث چی بهش گفته که اینقدر خوش خوشانشه .
با مسعود نگاهی رد وبدل کردیم . سرش را تکان داد و زیر لب گفت : ای ... ای ..
کیومرث متوجه شد و با خجالت دستی به ریش پروفسوری اش کشید و تبسم کوتاهی کرد . با پیتزا موافقید ؟
مسعود جوابش را داد نیکی وپرسش ؟
دو برگ بیشتر پیتزا نخوردم و خودم عقب کشیدم . مسعود از زیر میز به پایم زد و اشاره کرد بازهم بخور .
منم با اشاره گفتم : نه بسه .
راضی نشد . یک برگ پیتزا جدا کرد ورویش نمک و سس قرمز ریخت و با چشم غره نشانم داد که باید بخورم به زور نصفش راخوردم حس می کنم زیاد جلوی کیومرث اینا باهام راحت نیست . وقتی با امیر بودیم خیلی آزداتر حرف می زد . یادش بخیر . دلم برایش تنگ شده . کاش به این زودی فارغ الحصیل نشده بود .
سوار ماشین مسعود شدیم . کیومرث و مهتاب وسط های راه ، هر کدام جداجدا پیاده شدند . نزدیکهای خانه ما رسیدیم . حدودا ساعت شش بود . هوا کاملا تاریک ،با خودم غُر زدم ، اه ... بدی زمستان همینه دیگه . به مسعود گفتم سر همین کوچه پایینی نگهدار . چرا اینجا ؟
آخه می دونم که بابام قراره زود بیاد می ترسم یکدفعه ما را ببینه . ترمز کرد باشه هر جور راحتی .
آه بلندم را تو سینه خفه کردم . کاش می گفت خوب ببینه . بالاخره چی . باید بفهمه که من دخترش را می خوام .
در ماشین راباز کردم بابت همه چیز ممنون .
دستش را از روی فرمان برداشت وتمام رخ بطرفم برگشت . تو از چیزی ناراحتی ؟
نه چطور مگه ؟
احساس می کنم پکری .
لبخند ناشیانه ای زدم . نه فقط یه خرده خسته م . دیشب خیلی دیر خوابیدم .
خوب پس امشب زود بخواب منم زنگ نمیزنم مزاحمت بشم .
آره اتفاقا همین تصمیم رادارم .
تو چیکار می کنی می ری خونه ؟
نه اول می رم شرکت باید یه سر به امیر بزنم .
پیاده شدم سلام منو به امیر برسون . برام بوق زد حتما .
سربالایی کوچه رادرتنهایی و سکوت و تاریکی آهسته ، آهسته طی کردم . و دوباره حرفهای مهتاب را درذهنم مرور کردم گفت که می خواد اجازه بده . کیومرث برای عید بیاد خواستگاریش .
پایم را روی برفهای یخ زده کوبیدم چطور به ان زودی راضی شد . اصلا باورم نمی شه به این راحتی قبول کنه . انگار افسون شده .
سوزن حسادت هر لحظه یک طرف مغزم راسوراخ کرد . بع ... خانم هنوز چند وقت نگذشته داره مسئله اش را جدی می شه ولی پس منچی ؟ هنوز پس از دو سال دوستی ...
پرده ضخیم اشک جلوی چشمهایم را تار کرد . چرامسعود اینقدر خود داره . اونکه درسش تمام می شه .
موقعیت شغلی اش هم که بد نیست، پس چرا ؟ ... چرا ؟...
قطرات اشک روی صورتم یخ زد . با پشت دست آنها را پاک کردم و خودم را سرزنش کردم .ساغر از تو بعیده اینقدر حسود باشی . برای مهتاب خوشحال باش و یادت نره که همه چیز بستگی به قسمت داره و نمی شه باهاش جنگید .
گوشه لبم را به شدت گاز گرفتم . باشه ، باشه قول می دم حسادت نکنم به خدا دوست دارم مهتاب خوشبخت بشه . آرزومه . مگر نه اینکه خودم برایش پا جلو گذاشتم .
نفس بلندی کشیدم و به دانه های برف درشت در حال بارش نگاه کردم . آسمون چقدر سرخ و غم گرفته ست دوباره بغضم ترکید و با تلخی بیشتر گریه کردم .
برای آخرین بار نگاهی به جزوه کامپیوتر انداختم و صفحاتش را ورق زدم خوبه که همش سی وسه صفحه ست تا حالا چهار بارهم دوره اش کردم . مطمئنم که همه رابلدم .
جزوه را بستم و انداختم تو کیفم و توی سالن با قدمهای آهسته راه رفتم و به ساعت نگاه کردم . چرا از بچه ها خبری نیست . نه مهتاب ، نه فریبا ، مسعود هم هنوز نیامده .
بی هدف با نوک کفشم به سنگهای صاف وبراق کف راهرو ضربه زدم . چقدر صیقلی و لیزه عین آینه می مونه هوسی به سرم زد . چقدر دلم می خواد توی راهرو سُر بخورم.
حسی نهیبم داد .نه زشته یکی بببینه چی ؟ولی چیزی تو وجودم آهسته گفت : فقط یکبار ، فقط یکبار . نگاهی به دور و ورم انداختم به جز تک توکی از بچه ها همه سر کلاس بودند با شوق خیز کوتاهی گرفتم و پاهایم راروی کف راهرو کشیدم . بهم خیلی مزه داد. آخ جون چه کیفی داره . آدم یاد بچگی هایش میفته . آن موقع که سه چهار ساله بودم چقدر عشق این کارو را داشتم . هر دفعه هم می افتادم سر زانو هایم کبود می شد یادش به خیر .
وسوسه شدم . یک دور تا ته سالن میرم و برمی گردم . دوباره خیز گرفتم و با دست های باز و پاهای باز سر خوردم عین باله و صدای قیژ کفشم توی گوشم پیچید . چه باحاله .
به وسط راهرو رسیدیم . صدای قدمهایی را پشت سرم شنیدم برگشتم ببینم کیه که با آقای صبوری سینه به سینه شدم نزدیک بود یک لحظه تعادلم را از دست بدهم و بیفتم تو بغلش ولی خدا رو شکر به موقع خودم را عقب کشیدم با تعجب و دهن باز بهم خیره شد .اینقدر دست و پایم را گم کردم که یادم رفت سلام کنم و همان طور بهت زده جلویش ایستادم . چند ثانیه بیشتر طول نکشید که حالت چهره اش تغییر کرد . ابتدا چینی به پیشانی انداخت و اخم کوتاهی کرد ولی بعدبی ارداه چهره اش متبسم شد و خندید .
دستش را روی دهن و چانه اش کشید چند بارسرش را تکان داد منم جرات پیدا کردم که نفس آسوده ای بکشم و از آن حالت معذب بیام بیرون . بهش نگاه کردم وقتی جدی و خشک نیست چقدر جذابتر می شه ولی حیف که بیشتروقتها اخموئه و با جذبه ست . نمی شه جلویش مسخره بازی در آورد .
قلبم تاپ ، تاپ کرد . حتما الان یه چیزی بارم می کنه . تکانی خورد و دستش را از چانه اش پایین آوردو دوباره نگاهم کرد به زحمت سعی داشت جدی باشه ولی باز تو حالت چهره اش یک جورایی تبسم بود و چشمهایش خندان .
منم بی ارداه نیشم باز شد وخنده ام گرفت .بدون اینکه چیزی بگه رفت ، دلم گرفت وبی صدا ریسه رفتم .
مسعود سر رسید دید که دارم میخندم و دید آقای صبوری داره از پله ها می ره بالا . انگار برایش سوال شد ولی هیچی نپرسید شاید انتظار داشت من خودم برایش بگم ولی هیچی نگفتم . آخه اصلا مهم نبود .
بهش لبخند زدم چرا دیر کردی ؟
هیچی بد شانسی ماشینم تو راه پنچر شد .دستهای سیاهش را بهم نشان داد باید برم بشورم . باهاش راه افتادم کامپیوتر خوندی ؟
برای چی ؟ برای امتحان مگه خودش نگفت این هفته امتحان می گیره ؟
زد به پیشانی اش ، آخ ، آخ، پاک یادم رفته بود . پیشانی اش سیاه شد .
سر به سرش گذاشتم . معلوم نیست این روزها حواست کجاست که چیز به این مهمی یادت رفته ؟
ازگوشه چشم نگاهی بهم انداخت . آره آخه دیشب شیر خشک بچه ام تمام شده بود توی خیابانها دنبال شیر می گشتم از شوخی اش بی ارداه پشتم لرزید و برام سنگین تمام شد ؟بچه مسعود ؟ بچه مسعود از کی ؟ کی قراره زنش بشه نمی دونم رنگم پرید یا نه . ولی پاهام کرخت شد .
سرش را یک وری خم کرد . دیدی که چقدر پسرم پر سر وصدا و شیطونه؟ یک لحظه هم برام وقت آزاد نمی ذاره مو نمیزنه با بچگی های خودم .
برایش شکلک در آوردم و به زور تبسم زدم .
هه بعضی ها چه سر پر سودایی دارند بهت نمی آد عشق بچه داشته باشی غش غش خندید .
حالا کجایش را دیدی صبر کن .
-
دردی تو قفسه سینه ام پیچید و تا پشت کمرم ادامه پیدا کرد . چقدر سخته که آدم بخواد فیلم بازی کنه و احساساتش را سرکوب کنه . فریبا از پشت سر صدایم کرد . " ساغر وایسا . کارت دارم . " مسعود اشاره زد . " پس من میرم دستهایم را بشورم و می آیم تو کلاس . "
روی صندلی جابه جا شدم و برای صدمین بار سوالها را از اول تا آخر خواندم .ای بابا اینها از کجایش درآورده ؟ چقدر سخته . هیچکدامش از جزوه نیست . با کلافه گی ته خودکارم را جویدم و بقیه بچه ها را نگاه کردم . همه عین خودم بودند . مثل خنگ ها سردرگم و کلافه . فریبا که قربونش برم که اصلا به کل خودکارش روی میز بود و نگاهش طوری خیره به دیوار روبه رو که انگار جواب سوالها روی آن نوشته شده . مهتاب هم همین طور یا چشمهایش به سقف بود یا به زمین . یه کم خیالم راحت شد . خوبه اونها هم چیزی بیشتر از من بارشون نیست سکوت ناجور و خفه ای تو کلاس حکم فرما بود و فقط صدای قدمهای آهسته و شمرده آقای صبوری روی مغز من در حال اسکی رفتن بود . بیشتر لجم گرفت . نفس بلندی کشیدم و حواسم را به برگه ام که بیشترش سفید بود جمع کردم . چاره ای نیست باید هر طور شده پرش کنم . از خالی بودن که بهتره . هر چی به ذهنم رسید و از هر جا روی ورقه ام آوردم و برای بعضی از سوالها دو جواب نوشتم . خدا را چی دیدی شاید یکی اش درست باشه و نمره بده . نیم ساعتی گذشت آقای صبوری برگه ها را جمع کرد و گفت :" تا من اینها را صحیح می کنم از صفحه صد و چهل تا صد و پنجاه را مطالعه کنید . می خوام این مبحث را درس بدم ." عصبانی سرم را روی میز گذاشتم . فریبا گفت :" ای بابا عجب گیری ئه ها . کاش از خیر این ورقه ها بگذره من که بدجور گند زدم . فکر نکنم از ده نمره دو هم بگیرم . " هنوز سرم روی میز بود . " منم همینطور یه چیزی توی همین مایه ها می شم . حیف وقت که اینقدر خوندم . " الکی صفحات کتاب را ورق زدم . بدون اینکه کلمه ای از آن را بفهمم . و نگاهی هم با مسعود رد و بدل کردم . اونم اوقاتش تلخ بود . تو فکر بودم که یکدفعه صدای اقای صبوری بالا رفت . خشمگین و برافروخته . " این چه وضعیتیه . این چه نمره هایی ئه . افتضاحه افتضاح . " به دستهایش نگاه کردم . با حرص برگه ها را بالا و پائین کرد و تکان داد :" من نمی دونم وقتی درس مس دهم شماها حواستون کجاست ؟ به چی فکر می کنید ؟ کجاها سیر می کنید ؟ به شما هم میگن دانشجو ؟" خودکارش را روی میز انداخت و عصبی روی صندلی نشست پایش را انداخت روی پاش شلوار مشکی اطوخورده اش چروک شد . چند لحظه هیچکس حرف نزد ولی بعد یکی از پسرها به خودش شهامت داد و از ته کلاس گفت :" معذرت می خوام استاد ولی سوالها خیلی سخت بود . اصلا برامون ناآشنا بود . هیچکدام از جزوه نبود برای همین ... " حرفش را قطع کرد به عقب تکیه داد و دستش را گذاشت پشت صندلی . " بهانه نیارین . اینها همه نکاتی بوده که در حین درس دادن گفته بودم ولی متاسفانه کو گوش شنوا . هیچکس به خودش زحمت نداده یک خرده دقت کنه . " چانه مغرورش را بالا آورد و خیلی جدی گفت :" من با هیچکس شوخی ندارم . و مطمئن باشید نمره این امتحان را برای میان ترمتون می ذارم . حالا خود دانید اگر دوست دارید به همین منوال ادامه بدین . " همه حالشون گرفته شد و اعتراض کردند . " استاد خواهش می کنیم یکبار دیگر امتحان بگیرید قول می دهیم جبران کنیم . استاد یه فرصت دیگه به ما بدید . " زیر بار نرفت . " به هیچ وجه . امکان نداره . " حس کردم زیر دستگاه فشار دارم پرس می شم . اوه عجب بابا . چقدر لجبازه . واسه چی دل همه را خون می کنه خوب یکبار دیگر امتحان بگیره . مگه می میره ؟ زنگ خورد ولی از جایش تکان نخورد و به روی میز اشاره کرد . " اینها را هم با خودتان ببرید . " بچه ها یکی یکی با اوقات تلخی ورقه هاشون را برداشتند و رفتند . من هم مال خودم را پیدا کردم و از لای بقیه بیرون کشیدم . چشمهام چهار تا شد . چی سه ؟ من سه شده ام ؟ مسعود کنارم بود . " تو چند شدی ؟"
" پنج . " آمپرم بیشتر رفت بالا . بیا این که اصلا نخوانده بود ازمن بیشتر شده . یعنی چی ؟ زدم به مسعود . " می گم نکنه ورقه منو اشتباه صحیح کرده باشه ؟"
" شاید . امکانش هست . می خوای بهش بگو ." سرم را بالا بردم و به اقای صبوری زل زدم . در حال جواب دادن به سوال یکی از بچه ها بود . بلند گفتم :" ببخشید استاد من ... " نگاه کوتاهی بهم انداخت . " چند لحظه صبر کنید." مسعود گفت :" پس تا تو اینجا کارت تمام می شه من می روم دفتر . با یکی از استادها کار دارم . " خونم به جوش آمد تا حرف های آقای صبوری تمام شد و آمد طرف من . دیگه تو کلاس هیچکس جز من نبود . برگه ام را بطرفش دراز کردم و سعی کردم ارام باشم . " استاد من فکر میکنم نمره ام بالاتر از این بشه . شما یه نگاه دیگه ای بندازید . " چینی به پیشانی انداخت و با یک دست برگه ام را گرفت و دست دیگرش را درون جیب کرد . عصبی منتظر بودم معجزه ای بشه و نمره ام بالاتر بره . ولی اون چند بار برگه ام را زیر و رو کرد و آخر سر با خونسردی گفت :" نه هیچ اشتباهی رخ نداده . کاملا درسته . " برافروخته شدم . " ولی استاد من که همه را جواب داده ام ." با قیافه جدی اش براندازم کرد . " بله ولی متاسفانه بیشترش غلطه . باید بدانید که من نه متری نمره می دم و نه وجبی و نه به سوالهایی که دو تا جواب داشته باشه . این یعنی اینکه کاملا مطلب را درک نکرده اید و هر چی بلد بودید نوشته اید . شاید هم با خودتان فکر کردید بالاخره یه تیری در تاریکیه . شاید که صبوری نمره بده نه؟" از صراحت بیانش جا خوردم . چقدر تشخیصش عالیه . یه پا روان شناسه . ولی خودم را به نفهمی زدم و قیافه حق به جانب گرفتم . " نه استاد . اینطوری نیست باور کنید . "
لبخند زد . " چرا دقیقا همینطوریه . فراموش نکنید من قبلا دانشجو بوده ام و این دوره ها را گذرانده ام . پس همه ترفندهای شماها را بلدم و سرم کلاه نمی ره مطمئن باشید .
" سرم را پائین انداختم و با ناراحتی گوشه لبم را محکم به دندان گرفتم . اگر واقعا نمره این امتحان را نصف نمره پایان ترم بذاره پس حتما می افتم . امکان نداره آخر ترم از ده نمره ده بگیرم . جزء محالاته . هیچی دیگه بیچاره شدم . ای خدا حاضرم پنج بار حسابداری صنعتی به اون سختی را دوباره بخونم ولی حتی نصف بار هم کامپیوتر نخونم اینقدر بدم می اد . حالا چکار کنم ؟ با صدای سرفه کوتاه آقای صبوری به خودم امدم . دیدم به میز تکیه داده و در حالیکه بهم خیره شده تو فکره . بند کیفم را روی شانه ام مرتب کردم . فایده نداره . بهتره برم . اینکه برام کاری نمی کنه.
آهسته گفتم :" ببخشید استاد که وقتتان را گرفتم .
" طوری نگاهم کرد که انگار تا عمق روحم را داره می خونه . عجب نگاه پرجذبه ای . یک قدم بطرف در برداشتم . صدام کرد .
" خانم سعادتی ... "
-
برگشتم بطرفش . " بله ؟"
از لبه ی میز بلند شد و به سمت سامسونتش رفت .
" تصمیم دارم که ... " مکث کرد .
سروپا گوش شدم . " تصمیم گرفته ام که مجددا امتحان بگیرم . وقت دارید بیشتر مطالعه کنید .
" لحنش کاملا جدی و مصمم بود و بدون هیچ کونه شوخی . ولی ارام ایستاد تا عکس العملم را ببینه . نفسم را دادم تو و از خوشی شیهه کوتاهی کشیدم .
" وای استاد واقعا . یعنی ممکنه؟ باورم نمی شه .
" پاهام به رقص درآمد ." چقدر لطف می کنید . ممنون .
" لبخند محوی زد . " سعی کنید جبران کنید . دیگه امتحان تکرار نمی شه ."
"چشم استاد . حتما . "
سرش را تکان داد . " می تونین برین ."
از کلاس بیرون آمدم . هنوز تو شوک بودم . نه بیچاره به اون بدی هم که من فکر می کردم نیست . بعضی وقتها با ادم کنار می اد .
مسعود توی راهرو منتظرم بود و با دیدن قیافه بشاشم چشمک زد . " چیه شنگول شدی ؟
"سوت آهسته ای زدم . " بله دیگه چون قراره یکبار دیگه امتحان بگیره .
" جا خورد ." چطور ؟ اینکه حرفش یک کلام بود .
" شانه هایم را بالا انداختم . " نمی دونم خودش یکدفعه ای گفت . " چند لحظه تو فکر رفت . " بعید می دونم به این راحتی تصمیمش را عوض کرده باشه نکنه تو ازش خواهش کردی ؟"
"من ؟... نه به خدا . تازه فکر کردی اون به حرف کسی گوش می کنه ؟"
با ناباوری سکوت کرد و در سکوتش مرا با سنگینی خاصی برانداز کرد . معذب شدم . این احساس بهم دست داد که من این وسط برای چیزی مقصرم که نمی دونم چیه . سعی کردم جو را عوض کنم . از توی کلاسورم چند تا عکس درآوردم و بطرفش دراز کردم .
" بیا اینها مال امیره . همانهایی که روز جشن فارغ التحصیلی اش تو دانشگاه ازش گرفتم . ببین چقدر خوب شده دیروز دادم چاپش کردند .
" آنها را گرفت و سرسری نگاه کرد . " آره خیلی خوب افتاده الان که دارم می رم شرکت بهش می دم . " گذاشت تو جیب بغل کتش ."خوب کاری نداری من دارم می رم ."
" نه به سلامت خوش بگذره ." بهم لبخند زد . " مواظب خودت باش . "
" تو هم همینطور . " دست تکان داد . "اگر باهام کار داشتی تا دیروقت تو شرکتم می تونی اونجا پیدام کنی . "
"باشه . می دونم ." تو پاگرد پله پیچید و دور شد . دست یخی از پشت چشمم را گرفت . به دستش دست زدم و حلقه اش را لمس کردم .
" فریبا توئی ؟" دستش را برداشت .
" کجایی بابا می دونی چقدر دارم دنبالت می گردم؟"
" چیه مگر چه خبر شده ؟"
آهسته به جلو هلم داد ." تشریف بیارید می گم . هر دو با هم کنار پنجره رفتیم و به حیاط اشاره کرد . " لطفا اونجا روی اون نیمکت را ملاحظه بفرمائید ." با دقت نگاه کردم ." خوب که چی ؟"
"یعنی اینکه توجه داشته باش چطور مهتاب خانم با کیومرث گرم گرفته . ایشون همون بودند که می گفتند از کیومرث خان بدشون می آد و قصد ازدواج ندارند حال چطور شده واسش قر و قمیش می آد ؟" کمی حسودیم شد ولی بروز ندادم . از دو طرف پهلویش را گرفتم و فشار دادم . " می خوان ببینن فضولشون کیه ؟" خودش را عقب کشید . " خواهش می کنم به هیکل مانکنی من دست دراز نکن که خراب میشه ." غش غش خندیدم ." اره گوشتهایت دلم را برده . بی چاره ارش حتما تا حالا دیسک کمر گرفته ." قائم زد تو دلم . " ای بی تربیت منحرف بی حیا . " سرخ شد . خنده ام شدت گرفت .
توی چایم شکر ریختم و بهم زدم . ساحل لباس پوشیده و اماده آمد تو آشپزخانه . " بجنب بهزاد دم در. تا دانشگاه می رسونیمت .
" دو تا قلپ از چایم را خوردم و از سر میز بلند شدم . بدو بدو از خانه بیرون اومدم . بهزاد تو رنوی نخودی رنگش منتظر بود . سلام کردم و رفتم عقب نشستم . ساحل هم جلو نشست . هر دو با هم نگاه پر محبتی رد و بدل کردند و بهزاد حرکت کرد . سرم را به عقب تکیه دادم .
آهسته به ساحل گفت :" موافقی بعد از ظهر بریم گالری نقاشی مال یکی از دوستامه ."
نفس بلندی کشیدم . خوبه والله از موقعیکه عقد کرده اند بیشتر وقتها که صبحها ساحل را می رسونه سرکارش بعد از ظهرها هم می ره دنبالش و از اون ور می روند بیرون و حسابی عشق و حال می کنند . برای عید هم که می خوان با تور برن کردستان و دریاچه زریوار و اون طرفها . خوش به حالشون . یکی اینطوری یکی هم مثل من که از حالا باید غصه عید و تعطیلی ها را بخورم . نگاهم را از پنجره به اسمون نیمه ابری و نور کمرنگ خورشید انداختم امروز روز آخر دانشگاه ست و آخرین روزی که مسعود را می بینم . الان که یک هفته به عید مونده از اون ور هم تا بیست فروردین دانشگاه تق و لقه . هیچی دیگه یه چیزی تو مایه های یک ماه میشه که نمی بینمش مگر اینکه بشه بعضی روزها قرار بذاریم و همدیگر را ببینیم . می دونم که خیلی حوصله ام سر می ره و دلتنگ می شم . بهزاد ترمز زد .
" بفرمائید این هم دانشگاه شما . "
از توی آینه نگاه کرد و لبخند زد . صورتش تر و تمیز و تازه تراشیده بود . تو دلم تحسینش کردم . خدایی خیلی باکلاسه .
پیاده شدم و گفتم . " ممنون ."
دور زد و برام بوق زد . ساحل سرش را از شیشه ماشین بیرون آورد و گفت :" خداحافظ . شب ممکنه دیر بیام خانه . به مامان بگو .
" دست تکان دادم دور که شدند چیزی به ذهنم رسید . باید به ساحل بگم که بهزاد را وادار کنه ماشینش را عوض کنه . رنو به تیپش نمی خوره . انگار برایش کوچیکه . آهسته و سلانه وارد کلاس شدم و به همه سلام کردم و بادیدن مسعود که به جای فریبا نشسته تعجب کردم .
روی صندلی ام نشستم و گفتم ." ا... تو اینجا چکار می کنی ؟
" اخم هایش را کرد توهم ."
به .. چه استقبال گرمی اگر ناراحتی برم ؟
" زدم به بازویش . "
نه بابا ولی جریان چیه ؟"
اشاره کرد به کیومرث . " هیچی آقا تصمیم گرفتند از این به بعد کنار مهتاب خانم بنشینند . برای همین من آمدم پیش تو . "
" آها پس مجبور شدی ؟"
صاف زل زد تو چشمهایم . " تو واقعا اینطوری فکر می کنی ؟"
صندلی ام را کشیدم جلوتر ." بهم می اد اینجوری فکر کنم ؟"
فریبا صدایم زد . برگشتم دیدم چند ردیف عقب تر کنار ساحل نشسته .گفت :" خانم شما اصلا به خودت زحمت ندی ببینی من کجام ها ؟ حیفه خسته میشی ."
کله تکان دادم و زیر لب و آهسته طوریکه مسعود نفهمه گفتم . " زر نزن بابا . "
اونم آهسته جواب داد . " باشه آدم فروش به هم می رسیم . " خنده ام گرفت و رویم را برگرداندم .
مسعود کتابهایش را روی میز ولو کرد و بی مقدمه گفت :" عید چکار می کنی ؟ می ری مسافرت ؟"
"معلوم نیست . هنوز هیچی نمی دونم . تو چی تهران می مونی ؟"
"نه می خوام برم اصفهان . قراره چند نفر را ببینم . شاید بشه چند تا سفارش جدید بگیرم .
" پکر شدم . "تو چرا اینقدر کار می کنی ؟ حداقل توی این تعطیلات به خودت استراحت بده . "
" اره تو راست می گی ولی فردا زن بیاد تو زندگیم . اگه بهش بگم ندارم که قهر می کنه می ره خونه باباش مگه نه ؟"
" نه فکر نکنم ."
نگاهش را بهم دوخت و تبسم روشنی زد . " جدی ؟"
دلم فرو ریخت . چقدر دوستش دارم . آقای صبوری که آمد به کل جو عوض شد . کت جیر مشکی اش را به دسته صندلی آویزان کرد و گفت :" سریع یک جدول رسم کنید تا بگم چکار کنید ." کامپیوتر را روشن کردم و با مسعود مشغول شدیم . وسطهای کار کتابم لیز خورد و افتاد پائین . خم شدم آن را بردارم که نمی دونم بدنم به کامپیوتر تماس پیدا کرد . صدای بوق ممتدش توی کلاس پیچید و یکدفعه از کار افتاد . اصلا قفل شد . مسعود گفت :" چیکار کردی ؟"
"هیچی نمی دونم چرا یکدفعه گریپاژ کرد ." تمام شاسی ها و رو زدم ولی اثر نکرد . آقای صبوری اومد جلو . " چه به روزش آوردید ؟"
"هیچی استاد خودش از کار افتاد ."
به مسعود اشاره کرد . " شما لطفا بلند شید . "
خودش بغل دستم نشست و شروع کرد به کامپیوتر ور رفتن . مسعود بدون حرف بالای سرمان ایستاد . اقای صبوری دو سه دقیقه دیگه هم ور رفت . ولی بی فایده بود زیر لب گفت :" نکنه از سیمهایش باشه . " از جایش نیم خیز شد و دستش را برد پشت کامپیوتر تنه اش یک وری خم شد روی من و شانه هایمان چسبید به هم . چیزی از پشت خورد به بازویم . سرم را بلند کردم . مسعود عصبی و غضبناک اشاره کرد ." برو عقب ."
جا خوردم و تندی خودم را عقب کشیدم . یعنی چی بهش نمی آد اینقدر تعصب خرکی داشته باشه . حالا مگه چی شد؟
-
آقای صبوری کمی سیمهای پشت را دست کاری کرد و بلند شد . فعلا کار می کنه ولی اتصالی داره . زیاد تکانش ندهید دوباره از کار می افته .
مسعود سر جایش نشست و برافروخته نگاهم کرد بهش پریدم .تو یکدفعه چت شد واسه چی قیافه ات اون طوری کردی ؟
لبش را جوید . آهسته صحبت کن تو هنوز نمی دونی وقتی کنار یه مرد غریبه می شینی باید طوری خودت را جمع و جور کنی که به بدنت باهاش تماس پیدا نکنه ؟
صورتم بیشتر در هم رفت وا .. چه حرفها می زنی . اتفاقی بود از قصد که نبود .
بله می دونم ولی چه خوب که دیگه پیش نیاد . چهره اش پر از اخم بود ولحنش با سرزنش .
خیلی به هم برخورد با حالت قهر رویم برگردوندم اونم اصراری برای حرف زدن نکرد تا آخر کلاس همینطور در سکوت بودیم.
زنگ خورد . آقای صبوری کتش را برداشت و وسط کلاس ایستاد . همه باید جلسه اول بعد از تعطیلات حضور داشته باشند می خوام مبحث خیلی مهمهی را درس بدم . غیبت هیچ کس را هم نمی پذیرم . ادامه داد در ضمن امیدوارم سال خوبی داشته باشید لحظه ای گذرا نگاهش به من برخورد کرد و بعد رفت .
هنوز یک وری بودم . مسعود کتابهایش را جمع کرد و با لحن خوش و بی کینه ای گفت : خانم خانم ها به جای اینکه قهر کنی بیا این روز آخری مثل یک دختر خوب باهام خداحافظی کن تا منم برم پی کارو زندگیم .
عصبانی بطرفش برگشتم . من با کسی قهر نیستم ولی حرفی هم برای گفتن ندارم . عید بهت خوش بگذره .
دستش را برد لای موهایش و گفت :" اگر قهر نبودی که اینجوری رفتار نمی کردی . فکر نمی کردم یک کلمه حرف حساب اینقدر بهت بربخوره . پوزخند زدم . هه ... حرف حساب" .
دید پیله کرده ام و کوتاه نمی آم . گفت :" پس ببین یادت باشه که خودت لج کردی و دنباله حرف را گرفتی فردا منو مقصر ندونی ها !"
مکث کرد ببینه چیزی می گم یا نه . حرفی نزدم .
چهره اش رفت تو هم . خیلی خوب هر جورراحتی . خداحافظ .
با قدمهای بلند رفت بیرون . برگشتم و نگاه کردم . اِاِ ... جدی جدی رفت . نگاه کن ترا خدا چطوری الکی الکی بینمان شکر آب شد اصلا فکرش را هم نمی کردم بذاره بره .
با حرص از جایم بلند شدم و خودم فحش دادم .بله دیگه تقصیر خود خرته . چقدر گفت : "تمامش کن ، ول کن دیگه ولی هی تو گیر دادی . حالا حقته . حال کردی . اونم مرده غرور داره نمی تونه که هی التماس کنه گوشه لبم را گاز گرفتم و خصمانه به کیومرث و مهتاب که در حال خوش و بش کردن بودند نگاه کردم."
تندی از کلاس بیرون اومدم . آه به خشکی شانس .
فریبا دنبالم دوید . آی بی معرفت آدم فروش کجا ؟
خواستم سرش داد بزنم ولی چشمهایش دوستانه و بی غرض بود . دلم نیومد. خودم را آروم کردم وگفتم : "هیچی دارم می رم بوفه یه چیزی بخورم ."
اِ منم می آم پفک دلم می خواد . از اون ور هم می رم خونه . چرا ؟ زنگ ادبیات نمی مونی ؟
نه می خوام زودتر وسائل را جمع کنم . آرش تا بیاد حرکت می کنیم بطرف شمال .
آها پس داری می ری .
دستهایش را بهم کوفت . اگه بدونی چقدر خوشحال دلم برای همه تنگ شده . بابام ، خواهرهام ، مامانم و غذاهاش ، برم اونجا یه دلی از عزا در بیارم . جان سیرابیج ، ترشی تره ، سیر قلیه ، چه حالی داره آخ دهنم آب افتاد .
ای پس بگو دلت برای مادرت تنگ نشده واسه شکم چرانی تنگ شده بپا وقتی برمی گردی از در بیای تو . به خودت رحم کن .
نه اونجا همچین قولی نمی دم . ولی وقتی برگشتم تصمیمی دارم یه رژیم درست و حسابی بگیرم .
وا ... جدی نکنه دیسک کمر آرش بیچاره عود کرده .
پرو پرو گفت :" نخیر کم کم داره قطع نخاع می شه . "
زدم تو سرش ای بی غیرت . خوبه خودت می گی .
از خنده ریسه رفت خیلی هم دلش بخواد تپل ومپل خوبه که مثل بالش نرم باشه ، استخوان به چه دردش می خوره .
برو بر نگاهش کردم .خوشم می آد فریبا که به هیچ وجه از رو نمی ری . واقعا که ...بیشتر ریسه رفت .
تو بوفه باهاش خداحافظی کردم و دوباره به کلاس برگشتم . دلم گرفت . فریبا که نیست انگار دنیا نیست تا ساعت شش که کلاسهام تمام شد خیلی سخت گذشت . کلی حوصله ام سر رفت .روزهای زمستان چرا اینقدر کسل کننده ست ؟ بعد از زنگ با بچه ها خداحافظی کردم و عید تبریک گفتم و با مهتاب اومدیم بیرون بی مقدمه گفت :" پدرم قراره عید کیومرث را ببینه . "
جدی ؟
آره البته عقیده اش اصلا برام مهم نیست . اگر اون چیزی می دونست که زندگی خودش را حفظ می کرد .ولی چون کیومرث خیلی اصرار داره منم قبول کردم . هر چند یک چیز خوب می دونم . پدرم آدمی نیست که مخالفت کنه یعنی حق نداره . اون اصلا نفهمید کی من بزرگ شدم . که حالا برایش مهم باشه که با کی می خوام ازدواج کنم . خوشبخت می شم . نمی شم به تنها چیزی که فکر نمی کنه همینه .
نفس پر غیظی کشید . تو صدایش آشکارا پر از نفرت بود وعصبی با گوشه مقنعه اش ور رفت .
حرف عوض کردم . خانم اگر یکدفعه تو عید تصمیم گرفتی نامزد کنی ما را خبر کنی ها والا کله ات را می کنم .
نه بابا به این زودی ها خبری نیست . فقط قراره یه خواستگاری ساده باشه فقط همین .
چنان برق رضایت توی صورتش مشخص بود ناخودآگاه حسودیم شد . باهاش روبوسی کردم . گفت : "با تو عید تماس می گیرم البته اگر تهران باشم . باشه منم بهت زنگ می زنم . "
سلانه ، سلانه محوطه دانشگاه را طی کردم و به دم در رسیدم تو دلم پر از بغض بود وسنگین . به سنگینی ابرهای سیاه و هوای خفه و سرد .
آه بلندی کشیدم . انگار تمام دنیا یخ زده . از همه بی زارم . حتی از تو مسعود .
گوشه خیابان ایستادم و به تاکسی علامت دادم سر بزرگراه رفت . دوباره گفتم سر بزرگراه .
نور خیره کننده چراغ ماشینی چشمم را زد . عقب رفتم .
مسعود در ماشین باز کرد و پیاده شد .تو کجایی نیم ساعته منتظرت هستم سوار شو .
از خوشحالی نبض گردنم شروع کرد به زدن وای خدای من اومده دنبالم . چه خوب پس نباید دیگه ناز کنم سوار شدم . بدون هیچ کینه ای بهم لبخند زد ." سلام خانم قهر قهرو ، خوبی ؟"
یه لحظه چشمم را تو چشمش انداختم . خنده ام گرفت . خوبم ولی سردمه . بخاری ماشین را بیشتر کرد وخم شد وشیشه سمت منو بالا کشید . الان گرمت می شه .
باسرعت کم حرکت کرد . دو تاچهار راه را رد کردیم پیچید سمت چپ . تعجب کردم . چرا اینوری ؟ ما که راهمان از اینطرف نیست ؟
زیر چشمی نگاهم کرد . خوب شاید دارم می دزدمت . هوم ... این کار دل و جرات می خواد ، تو هم داری ؟
برگشت نگاهم کرد . تو هنوز منو نشناختی . نمی دونی چه آدم خطرناکی ام و پایش را گذاشت روی گاز از یک کوچه فرعی پیچید تو کوچه دیگه و همینطور چند تا کوچه و پس کوچه دیگه . هوا کاملا تاریک بود و همه جا خلوت . واقعا ترس برم داشت داد زدم . مسعود داری کجا می ری ؟
یکدفعه زد رو ترمز و یه گوشه ایستاد . " چیه ترسیدی ؟ پس چرا ادعات می شه ؟"
دستم را کردم تو جیبم و ترسم را مخفی کردم .نخیر منظورم اینکه چرا اینقدر تند می ری .
دست گذاشت زیر چانه ام و سرم را آورد بالا و شیطون نگاهم کرد . ای دروغگو ، خودتی .
نتونستم نخندم .
از توی داشبورت یک جعبه در آورد و بطرفم دراز کرد . عیدت مبارک . همینطوری موندم ، مال منه ؟
بله . پس قراره مال کی باشه . با هیجان بازش کردم . یه جعبه خوشگل بصورت قلب پر از غنچه هی گل رز قرمز طبیعی بود . وای مسعود چقدر خوشگله . بوش کردم خیلی با سلیقه ای .
زل زد به موهایم و بعد به چشمهایم و بعد به تک تک اجزای صورتم معلومه با سلیقه ام .
سرخ شدم و گلها را روی زانویم گذاشتم . ولی خیلی بد شد . من برای تو هیچی نخریدم .
با علاقه خاصی نگاهم کرد . همیشه بزرگتر به کوچکتر عیدی میده مگه نه ؟
به آرومی دستهایم را توی دستهایش گرفت .برق چشمهای آشنا و درخشانش شوقی را دروجودم زنده کرد .
خدایا این چهره بی قرار . این نگاه طوفانی ، تو تاریکی شب و قلب خودم داره عین طبل می زنه اونم اینقدر بلند وحشتناک چیزی جز عشق می تونه باشه ؟ آه ... چقدر دوست دارم بهش بگم که خیلی دلم براش تنگ می شه .
چشمانم را با تمام احساسم بهش دوختم لبخند جذابی زد و دو تا دستش را گذاشت روی شانه ام و زمزمه کرد . تو چیزی نمی خوای بگی ؟
سرم تکان دادم .
شانه ام را محکم تر گرفت . شروع کردم به لرزیدن . نفس بلندی کشید و مرا کمی به طرف خودش کشید . صدای ضربان قلبش را از زیر پلیورش شنیدم تند و شدید بود حتی شدید تر از قلب خودم .
صورتش را جلو آورد تمام بدنش لرزید . چشماش سوزان و پر حرارت و نفسش گرم بریده و بریده بود . تمام جانم را به آتش کشید باز هم صورتش را جلو تر آورد . سیستم مغزم به کل مختل شد . باید چی کار کنم ؟ حالا چی می شه ؟
نور ماشینی از جلو اومد تو شیشه ماشین خورد . ترسیدم و چنان مثل برق گرفته ها خودم را عقب کشیدم که تنه ام محکم به در ماشین خورد و آرنجم درد گرفت .
نفس نفس زدم و دستم را جلوی دهنم گرفتم . خدایا ما می خواستیم چی کار کنیم ؟ داشت چه اتفاقی می افتاد ؟
کم مانده بود که ...
مسعود خیره نگاهم کرد منقلب وبهت زده وبا سینه ای که از هیجان هنوز بالا و پایین می رفت . سکوت وحشت آوری بین ما به وجود آمد . سرش را تکان داد و چند بار و با شرم زدگی پیشانی اش را روی فرمان گذاشت . نمی دانست چی بگه .
منم با خجالت چشمهایم را بستم و با خودم کلنجار رفتم . باید برم اصلا دیگه رویم نمی شه بهش نگاه کنم . حداقل الان نمی تونم .
در ماشین را باز کردم و پیاده شدم و شروع کردم به دویدن با تمام قوا .مسعود دنبالم نیامد .وضع اون بدتر از من بود . باد سردی تو صورتم خورد اهمیت ندادم تما م تنم کوره حرارت بود .داغ و گداخته . باز هم دویدم . سر خیابان اصلی یه تاکسی برام بوق زد .خالی بود گفتم دربست . ایستاد .
وارد خانه شدم تمام چراغها خاموش بود . وا ... پس مامان کجاست ؟ به مغزم فشار آوردم . آها یادم افتاد گفت که بعداز ظهر میخواد بره خونه خاله نسرین . پس هنوز نیامده .
دستهای قرمز ویخ زده ام را جلوی شومینه گرم کردم و به اتاق رفتم . لباسهایم را کندم وبا تاپ جلوی آینه ایستادم . ابتدا به لبان قلهو ای و بعد به بازوان لختم خیره شدم . برای لحظه ای دستهای قوی و مردانه مسعود را به دور خودم حس کردم . صورتم یکپارچه سرخ شد وبا هیجان و خجالت از جلوی آینه کنار آمدم و خودم را روی تخت انداختم . آه مسعود تو تمام ثانیه ای ذهنم را پر کردی . کاش هیچوقت باهات دوست نمی شدم . کم کم دارم از عاشقی می ترسم .
چشمهایم را بستم ولی باز مسعود جلوی چشمم بود و با همان لبخند دوست داشتنی و جذاب . نفسم حبس کردم . دوستت دارم . دوستت دارم .
ساحل از سر سفره هفت سین صدا زد . ساغر سمنو را هم بیار .
با کاسه بلوری سمنو وارد شدم وآن را روی سفره گذاشتم . شمردم سیر ، سرکه ، سمنو ، سماق .
ساحل گفت : " زحمت نکش مشخص دیگه سبزه کمه . "
کنارش نشستم . اونم مامان خودش می آره .
دست کرد تو موهای هایت لایت شده اش و گفت : " چقدر بلوز سرخابی بهت می آد رنگت را باز کرده .
مرسی ولی من فکر می کنم جدیدا چشمهای توئه که همه چیز را باز می بینه . اونم اثر نامزد بازیه .
خندید تو باز هم چرت گفتی ؟"
انگشت زدم تو کاسه سمنو و کردم تو دهنم . راستی بهزاد کو الان که اینجا بود ؟
اره رفته دستهایش را خشک کنه .
سرم را نزدیک گوشش بردم حداقل بیچاره را می گذاشتی موقع تحویل سال کنار خانواده اش باشه .
چتری جلو صورتش را کنار زد اتفاقا منم بهش گفتم ولی خودش اصرار داشت که اینجا باشه در ضمن فضول خانم اگر نمی دونی بدون بعد از سال تحویل ما می ریم خونه مامانش اینا .
اِ ... پس نمی آی خانه آقا جون . همه اونجا جمع اند . گناه داره دلگیر می شه .
آره می دونم ولی اصلا حوصله دیدن عمه پری را ندارم مگه ندیدی وقتی فهمید من وبهزاد عقد کردیم چی کار کرد . نزدیک بود لباس خودش را پاره کنه . من نمی دونم چرا فکر می کنه اگه من به پسرش جواب رد دادم باید به همه عالم هم جواب رد بدم . واقعا که بی منطقه . الان هم که شده دشمن خونیم نه به اعصاب خرد کنی اش نمی ارزه .
شما برید . بعدا من وبهزاد دو تایی می ریم دیدنش . ولی ...
بهزاد اومد . ساحل اشاره کرد هیس .
کنار ساحل نشست و لبخند زد بچه ها یه جوک بگم یه روز یه ...
با آومدن بابا حرفش را قطع کرد به احترامش بلند شد . به شلوار نو وماشی رنگ بابا نگاه کردم . بعد به ساحل چه عجب بالاخره کادوی روز پدر را که امسال برایش خریدیم پوشید. فکر کردم از رنگش خوشش نیامده بخشیدتش به کسی .
بالای سفره نشست و گفت پس مامانتون کو ؟
با کنترل صدای تلویزیون را زیاد کردم و داد زدم مامان بیا دیگه الان سال تحویل می شه .
-
با پیراهن سرخابی خوشرنگش وارد شد . درست رنگ مال من . " اومدم چه خبرته . " سبزه با روبان تزئین شده را گذاشت گوشه سفره خودش هم نشست . گوشم به صدای تیک و تاک ساعت تلویزیون بود . ریتمش درست مثل صدای قلب بود . بم ... سال تحویل شد . بابا قران را بوسید و گذاشت پائین . "عید همگی مبارک " بلندتر از همه گفتم . " عید شما هم مبارک ." ساحل گفت :" ای خودشیرین ." خندیدم . تلفن زنگ زد . ساحل گفت ." هر کیه درست سر سال تحویل زنگ زده عید را تبریک بگه . معلومه که خیلی به ما علاقه داره ." بابا دستش را بطرف گوشی برد . " شاید عمو فرامرزت باشه . گفت که برای عید نمی تونه بیاد تهران ." چند بادام درشت دو آتشه از توی ظرف آجیل جدا کردم و گوشهایم را تیز کردم به دهن بابا . گفت :" شما هم همچنین . بله متشکرم . خواهش می کنم . چه زحمتی . بله هستند . چند لحظه صبر بفرمائید ." به من نگاه کرد . " با تو کار دارند . " با اشاره پرسیدم ." کیه ؟"
" مونا دوستت ." تعجب کردم . مونا خواهر مسعود . بامن چکار داره . اونم این موقع . نکنه برای مسعود اتفاقی افتاده رنگم پرید . قبل از اینکه دستم بطرف گوشی بره نگاهم به ساحل افتاد . تو گوش بهزاد یه چیزی گفت و خندید . خاک بر سرش . نکنه داره پته منو می ریزه روی اب . عجب احمقیه ها . گوشی را برداشتم و بطرف آشپزخانه رفتم ." سلام مونا جان ."
" سلام سال نو مبارک . خوب هستی . دلم واست تنگ شده بود . خواستم حالت را بپرسم ."
" منم همینطور خیلی وقته ندیدمت ولی همیشه سراغت را می گیرم . کجایی ؟ کم پیدایی ؟"
" اره به خدا از بسکه سرم شلوغه . دانشگاه بدجوری وقتم را گرفته . الان هم ببخشید که بدموقع مزاحم شدم . تقصیر مسعوده می خواست با تو صحبت کنه گفت شاید شرایط مناسب نباشه از من خواست زنگ بزنم حالا هم گوشی رو می دم به خودش . از من خداحافظ . خوشحال شدم صدایت را شنیدم ." نگاهی تو پذیرایی انداختم همه در حال حرف زدن بودن . کسی حواسش به من نبود . باز خدا را شکر . مسعود از پشت تلفن گفت :" سلام عیدت مبارک ." آهسته گفتم ." عید تو هم مبارک . خوبی ؟"
" خوبم ." سکوت کرد . منم سکوت کردم . کاملا مشخص بود که برایش سخته جملات را سرهم کنه . لبم را گزیدم و به پهلویم چنگ انداختم . خوب حق هم داره از جریان اون شب تا حالا اصلا با هم حرف نزدیم . چشمهایم را بستم و به دیوار آشپزخانه تکیه دادم . دوباره تمام صحنه عین فیلم از جلوی چشمم رد شد . همانجا که ... نزدیک بود که .. تمام بدنم گر گرفت . بالاخره سکوت را شکست ." کار خاصی نداشتم . من پس از فردا می رم اصفهان می خواستم باهات خداحافظی کنم ." دوباره مکث کرد ایندفعه طولانی تر . با بی صبری روی دیوار با ناخن بلندم خطهای کوچک کشیدم . با من من ادامه داد :" می دونی چرا درست موقع سال تحویل بهت زنگ زدم ؟"
" نه ." نفسش را فوت کرد تو تلفن . " دوست داشتم بدونی که همیشه به یادت هستم همین ."
" آه چه خوب ..." صدای گرمب گرمب قلبم واویلایی شد و زد به گوشهایم کاش همیشه از این چیزها بگه انتظار داشت چیزی بگم ولی جواب ندادم . ادامه داد :" راستی اون شب که ... منظورم روز آخر دانشگاه ست . یادت رفت گل ات را ببری . من همانجا پشت ماشین گذاشتم بمونه . چکارش کنم ؟" سرم را چسباندم به دیوار و سعی کردم صدایم عادی باشه . " اشکال نداره همینطوری هم خشک بشه قشنگ میشه دیدمت ازت می گیرم ."
" باشه پس من نگهش می دارم ." مامان صدا زد ." ساغر اگه تلفنت تمام شده زودتر آماده شو داریم می ریم خانه آقا جون ." از در آشپزخانه آمدم کنار و خودم را نشانم دادم و با اشاره گفتم حالا حاضر میشم .
دوباره سکوت ازار دهنده ای به وجود امد . عصبی انگشتم را کردم تو لپم . نمی دانم چرا درست موقعیکه باید حرفهای درست و حسابی بزنیم هر دو لال می شیم . اه ... به خشکی شانس . من خودم هم عرضه ندارم . مسعود گفت :" خوب ظاهرا می خوای بری جایی . مزاحمت نمی شم ."
" اره می ریم خانه پدربزرگم . ولی خیلی عجله ندارم کم کم آماده میشم ." گوشی را تو دستش جابه جا کرد ." تا برگشتم باهات تماس می گیرم . تو از اونجا چیزی نمی خاوی " خیلی آهسته زیر لب گفتم ." خودت را " نشنید پرسید :" چی گفتی ؟"
" گفتم گز . برام گز بیار ."
خندید ." باشه شکمو یادم نمی ره . مواظب خودت باش و شیطونی هم نکن خب ؟ "
" خب " نفس بلندی کشید . " سعی می کنم زود برگردم . خداحافظ ." ارتباط قطع شد . گوشی به دست مات و مبهوت کنار دیوار ایستادم و آه کشیدم . از همین حالا دارم احساس دلتنگی می کنم . انگار که می خواد به اندازه یه عمر ازم دور بشه . تحملش را ندارم . کاش خیلی زود برگرده . طاقت ندارم . ساحل از تو هال اومد طرفم و زیر گوشم گفت :" قیافه ات بدجوری تابلوئه . واسه چی زل زدی به کف آشپزخانه چیزی شده ؟ خبریه ؟" سرم را تکان دادم . " نه چیزی نیست ."
" خوب پس برو بپوش دیگه . من و بهزاد هم داریم میریم خانه مامانش اینا . به مهشید و شهاب از طرف من سلام برسون ." با حواس پرتی گفتم ." باشه حتما ." بطرف اتاق راه افتادم . خدایا خوب می دونی که دیگه نمی تونم با مسعود مثل قدیم خیلی راحت باشم و شوخی کنم و یا حتی تو چشماش نگاه کنم . همه چیز سخت شده . می دونم که اونم همین طوره . این وضع تا کی ادامه پیدا می کنه ؟
به شکم بالا آمده نازنین نگاه کردم . اوه ... چقدر تغییر کرده . درست مثل توپ قلقلی شده . دست و پایش را ببین چقدر ورم داره . بی چاره توی این یک ماهی که تا بچه اش به دنیا بیاد چه زجری باید بکشه . خاله نسرین صدا زد." نادر اون نمک را از جلوی دست خواهرت بردار . به خودش که هر چی می گم گوش نمی ده . بابا دختر فردا زایمانت خیلی سخت می شه ها ." نازنین با بدخلقی خیارش را گذاشت تو پیش دستی . " آخه بدون نمک که مزه نداره . نمی تونم بخورم ." نادر غر زد . " ای خدا تا حال خودش کم بود بچه اش هم هنوز بدنیا نیامده باعث دردسره . اصلا خودت می دونی با اون شوهر بی فکرت . بعدش هم الان کجا غیبش زد ؟"
" با اقا رضا و بابا رفتند تو حیاط . فقط توی خاله زنک مثل همیشه وسط زنها موندی ." خنده ام گرفت . نخیر نازنین عوض شدنی نیست . بدبخت نادر معلوم نیست تا کی باید لقب خاله زنک را به دوش بکشه . حمید خان آمد دم در و گفت :" خانم این دید و بازدید شما تمام نشد . ساعت یازده شبه کی می خوای بریم ؟" خاله آخرین تکه موز را با چاقو تو دهنش گذاشت ." تا تو ماشین را گرم کنی ما آمدیم ."
پیش دستی های کثیف پر از پوست تخمه و میوه را گذاشتم تو آشپزخانه و خمیازه کشیدم . دستکش را از کنار ظرفشویی برداشتم . " وای چقدر خسته ام ." مامان سبد میوه ها را ریخت تو کشوی یخچال . " از چشمات معلومه داره می ره . نمی خواد بشوری . خودم ترتیبشون را می دم ." دستکش را دوباره گذاشتم سرجایش ." می خوای فردا صبح بشورم ؟" صدایی از پشت سر گفت :" سلام من برگشتم ." ساحل بود . مامان ابرویش را بالا انداخت ." علیک سلام . چقدر دیر کردی؟ خاله ات اینا تا همین نیم ساعت پیش اینجا بودند . منتظر شدند تا تو را ببینند ." دکمه بالایی کت لیمویی رنگش را باز کرد . " آره می دونم ولی چکار کنم عمه بهزاد به زور ما را برای شام نگه داشت . تو رودروایسی گیر کردم مجبور شدم بمونم . ولی فردا خودم زنگ می زنم و از خاله عذرخواهی می کنم ." غر زدم ." خانم از سفر کردستان برنگشته مهمانی رفتنش شروع شد ."
" چیه حسودی می کنی ؟" جوابش را ندادم . رفتم به اتاق . پشت سرم اومد و کتش را از روی شانه هایش برداشت. با صدای بلند گفت :" عمه بهزاد زن خیلی خوبیه . خیلی بی غل و غشه . اهل کلاس گذاشتن نیست . تنها زندگی می کنه . شوهرش چند سال پیش فوت کرده . دختر و پسرش هم ایران نیستند . خودش سالی یکبار می ره پیش اونا ." رویم را بطرفش کردم ." هر چی هم که خوب باشه به خوبی عمه پری که نیست هست ؟" زد زیر خنده . " نه مثل اون تا حالا به دنیل به خودش ندیده ." نشستم لبه تخت ." تو چه کار خوبی کردی که روز عید نیامدی خانه آقا جون . اگه بدونی عمه چکار کرد؟ خودش را کشت از بسکه گفت اره مهشید داره کارش درست می شه . چند وقت دیگه می ره کانادا . هزار بار هم گفت :" شهاب یه شرکت مهندسی برای خودش زده . دیگه حالت تهوع گرفتم از بسکه خودنمایی کرد . " کفش پاشنه بلندش را از پایش درآورد . " اون همیشه همینطوریه ." دستش را بطرف جورابش برد . " ا... ساحل جوراب شلواریت دررفته ." نگاه سرسری به خودش انداخت . " اره نمی دونم به کجا گیر کرد ." خودم را به انتهای تخت کشاندم . " ولی من می دونم موقعیکه بهزاد می خواسته نیشگونت بگیره . چیزی ... کاری .... بالاخره دیگه ..... پاره شده ." زیپ امنش را نیمه باز ول کرد و با چشمهای گرد شده نگاهم کرد . " ها چیه ؟ چرا اینطوری بهم زل زدی ؟ خدا وکیلی راست گفتم یا نه ؟" رنگ به رنگ شد . ارغوانی . سرم را کردم زیر پتو . الانه که سرم داد بکشه .
-
عسل را روی نان و کره مالیدم و با اشتها گاز زدم . آخی چقدر خوبه که از امروز کلاسها دوباره تشکیل می شه مردم از بیکاری کم مونده بود دیوانه بشم .
لیوان شیر را سر کشیدم و لبخند زدم واقعا خوشحالیم بیشتر برای چیه دیدن بچه ها یا دیدن مسعود ؟
از جایم بلند شدم بهتره دیگه کم کم برم .
مامان برای خودش چای ریخت و صندلی را پیش کشید و ور به رویم نشست " بدم میوه با خودت ببری ؟ "
" نه تو کلاسورم جا نمی شه . همانجا یه چیزی می خورم . "
یه ایستگاه مونده به دانشگاه پیاده شدم .بد نیست یه خرده راه برم . هوا عالیه . آهسته آهسته قدم زدم نسیم خنکی به صورتم خورد . آخی چقدر بهار خوبه . مطبوعه . اصلا آدم سردش نمی شه و دندانهایش به هم نمی خوره . جون می ده برای پیاده روی .
سرم را بالا بردم با وزش باد درخت تازه جوانه زده تکانی خورد و گنجیشکها با سرو صدای زیادی از روی شاخه های آن پریدند . نفس بلندی کشیدم خوش به حال پرنده ها ، چقدر راحتند وآزاد . بعضی وقتها دلم می خواد جای آنها باشم . دیشب هم مسعود یه شعری در مورد پرنده می خواند چی بود ؟
پرواز را بخاطر بسپار ، پرنده مردنی ست و ... به خودم لبخند زدم . دیشب چقدر حالش خوش بود و خیلی شوق وذوق داشت . چقدر گرم و با هیجان حرف می زد . انگار دو ساعت بیشتر شد که حرف زدیم . مشخص بود که دلش واسم تنگ شده والا اینقدر اصرار نمی کرد که امروز بعد از کلاس حتما با هم بریم بیرون .
کلاسورم را از تو دستم جا به جا کردم منم اینقدر شوق دیدنش را دارم که از حالا قلبم داره دیوانه وار می زنه .
قدمهایم را تندتر کردم . صدای بوق ماشینی را از پشت سر شنیدم بدون اینکه بهش نگاه کنم رفتم عقب تر حتما مزاحمه . بذار گورش را گم کنه بره .
دوباره بوق زد اَه ... خدا لعنتت کنه . زیر چشمی نگاه کردم یه پاترول مشکی رنگ بود . دقیق تر نگاه کردم اِ ... نکنه بابا باشه . چشمم را به توی ماشین و راننده دوختم . جا خوردم وای ... اینکه آقای صبوریه . واسه چی ماشینش مثل مال ماست ؟
شیشه را کشید پایین و تبسم کرد . سلام کردم . اشاره کرد سوار شم .
" نه استاد چیزی به دانشگاه نمونده پیاده می رم . "
به ساعتش نگاه کرد " دیر شد پیاده نمی رسید . "
خجالت کشیدم " نه استاد مزاحم نمی شم . "
قفل ماشین را زد . "زحمتی نیست سوار شید . "
تو رودربایستی گیر کردم خدایا چکار کنم برم یا نرم ولی بی ادبیه . واسه من ایستاده زشته .
دل به دریا زدم و سوار شدم ولی خیلی معذب و خودم را به در چسباندم .
نگاه کوتاهی بهم انداخت " راحت باشید . "
دستپاچه گی ام را پنهان کردم و از در فاصله گرفتم . خاک بر سرت . واسه چی ضایع بازی در می آوری حتما باید بفهمه که تو تا حالا سوار ماشین یه استاد نشدی ؟ بابا یه خرده کلاس بذار . خودم تو دلم خنده ام گرفت آره اونم همچین استادی کافیه فریبا بفهمه چی می کنه .
با سرعت آرام حرکت کرد و نگاهش به جلو بود کنجکاوانه نگاهی به کت وشلوار خوش دوختش انداختم .
لامصب چقدر هم شیک پوشه هر دفعه هم یه چیز جدید می پوشه . حتما زن خیلی با سلیقه ای داره که همه را برایش ست می کنه .
راستی ازدواج کرده ؟ تندی دست چپش را نگاه کردم . مات موندم واسه چی حلقه تو دستش نیست ؟ مگه می شه تو این سن وسال با این دک و پز و قیافه زن نداشته باشه ؟ محاله . شاید از اون تیپ مردهایه که دوست نداره حلقه دستش کنه .
افکارم را برید. " خانم سعادتی تعطیلات خوش گذشت ؟ "
مودبانه جواب دادم " بله استاد خوب بود . "
" توی این مدت مطالعه درسی هم داشتید ؟ "
نگاهش را قوی و نافذ بهم دوخت . اب دهنم را قورت دادم و بهش نگاه کردم نه اصلا نمی شه بهش دورغ گفت خیلی زرنگه . پلک زدم " چی بگم استاد " و تبسم کردم .
" سرش را تکان داد کاملا مشخصه . "
به نرده های سبز رنگ دانشگاه نزدیک شدیم پرسید " این ساعت با شما کلاس دارم ؟" " بله استاد . "
ماشینش را تو پارکینگ پارک کرد و با هم پیاده شدیم . مردد ماندم حالاچکار کنم تشکر کنم یا صبر کنم که اون اول بره .
به ساعتش نگاهی انداخت و به من . وقت نیست یک راست می آم سر کلاس .
سامسونتش را برداشت و من هم بدون حرف باهاش راه افتادم چند قدمی ازم جلوتر بود جلوی در کلاس رسید صبر کرد تا بهش برسم اشاره کرد بفرمائید . وخودش را کنار کشید تا من زودتر وارد بشم . خوشم اومد . اوه چقدر مودب و جنتلمنه . از اوناست که به زنش خیلی بها می ده. بچه ها از دیدن من همراه آقای صبوری جا خوردند، سریع به ردیف دوم و به مسعود نگاه کردم . عین برق گرفته ها یه نگاه به من انداخت یه نگاه به آقای صبوری برق نگاهش ترسوندم وا رفتم ولی به روی خودم نیاوردم . کنارش نشستم و لبخند زدم . اونم سرد و بی روح تبسم کرد .
پرسیدم " تو خیلی وقته اومدی ؟ "
سر بالا جواب داد : " آره خیلی وقته اومدم تو چرا دیر کردی ؟ " وبه آقای صبوری نگاه کرد .
احساس کردم داره می پرسه چرا با اون اومدی ؟
معمولی جوابش را دادم " توی راه نزدیک دانشگاه آقای صبوری منو دید و سوار کرد . بعدش هم با هم آمدیم کلاس " چهره قهوه ای سوخته اش کدر شد و چشمانش ذوق ذوق کرد . "تو سوار ماشینش شدی ؟ "
" خوب آره مگه چیه ؟ "
با غضب دستش را روی پیشانی اش کشید " یعنی هر کس به تو بگه بیا سوار ماشینم بشو می شی ؟ "
ستون فقراتم تیر کشید ." وای مسعود این چه حرفیه که می زنی . هر کی که نیست استاد مونه . "
ریشخند عصبی زد ، " اره استادمونه ، ولی دلیل نمی شه که سوار ماشینش بشی . نمی گه بچه ها چی در موردت فکر می کنند ؟ "
دستهایم را مشت کردم . " هیچ کس هیچ فکری نمی کنه. اون هیچی نباشه بیست و پنج ، سی سال از من بزرگتر . جای پدرمه ، الان بچه هایش هم سن و سال منند . امکان نداره کسی حرف بزنه . " پوزخند زدم . " مگر بعضی ها " و با تندی چشم در چشمش انداختم .
با ناراحتی لب هایش را فشرد و خشمگین گفت : " ولی این دلیل نمی شه که .... "
صدای آقای صبوری حرفمان برید " بچه ها همه حواستون اینجاست ؟ " و با گچ چندبار زد به تخته هر دو ساکت شدیم نگاه سرزنش بارش به ما بود .
درس جدید را داد بایک سری فرمول و چند تا تمرین ، همه مشغول شدند ، خودش هم شروع کرد به قدم زدم تو کلاس فکرم کاملا پریشان بود .باعصبانیت هی خودکارم را تکان ، تکان دادم . من نمی دونم این مسعود چرا چند وقته تعصب خرکی پیدا کرده و الکی حال منو می گیره . اَه ... خودکار را با سرعت بیشتری تکان دادم . یکدفعه از دستم ول شد و افتاد جلوی پای آقای صبوری که در چند قدمی ام بود . خم شدم برش دارم . همزمان با من خم شد و خودکار را دستم داد .
خون بصورتم دوید و شرمنده شدم . " ای وای استاد شما چرا خودم بر می داشتم . "
گفت " خواهش می کنم "و تو چشمام نگاه کرد . آرام و عمیق ، انگار که فهمید از چیزی دلخورم . لبخند کوتاهی زد و دور شد سرم را بطرف مسعود چرخاندم و زیر چشمی براندازاش کردم . صورتش از خشم قرمز شد ورگ گردن بلندش به اندازه یک بند انگشت زد بیرون .مستقیم به صفحه مونتیور زل زد .
واویلا داره از عصبانیت می ترکه ولی آخه تقصیر من چیه ؟ می دونم که حسادتش بی مورده .
زنگ خورد آقای صبوری زودتر از همه بیرون رفت . مسعود وسائلش را جمع کرد و از کیف بزرگ چرمی اش یک بسته کادو پیچی شده در آورد و گذاشت روی صندلی ام . با اخم سنگینی گفت : " سوغات اصفهانه . "
همین یک کلمه را گفت و بدون اینکه خدا حافظی کنه رفت .
بغض سنگینی راه گلویم را بست حتی نماند ازش تشکر کنم ای خدا دلم می خواد سرم را بکوبم به دیوار . دلم می خواد داد بزنم . آخه چرا اینطوری می کنه ؟ بغضم سوزش شدیدی را در چشمهایم انداخت و پراز اشک شد .
فریبا از ته کلاس صدام زد از پس پرده اشک تار دیدمش . لنگ لنگان آمد بطرفم . سریع بسته کادوئی را انداختم تو کیفم و صورتم را پاک کردم . چیزی نفهمه ، بهتره .
بغلم کرد وبوسم کرد . " سلام عشق من .دلم برات یه ذره شده بود . "
به خودم فشارش دادم و سعی کردم خودم را خوشحال نشان بدم . " دل منم واست خیلی تنگ شده بود . ولی اشتباه گرفتی عشق تو آرشه نه من . "
دوباره محکم و آبدار ماچم کرد . " اشتباه نکن اون عشق خونمه ، تو عشق اینجایی . باور کن تو شمال همش به یادت بودم . اینقدر ساغر ، ساغر کردم که همه خانوده ام تو را می شناسند . "
"جدی ؟ چه خوب پس تعداد عاشق های سینه چاکم زیاد تر شده . "
"اوه ... چه جور هم " خندید . " راستی می بینم با استاد عزیزمون می پری ؟ "
شانه هایم را بالا انداختم " نه بابا تو راهرو تصادفی دیدمش . "
یکی از بچه ها رد شد بی هوا تنه اش بهش خورد و تعادلش را بهم زد . پایش را گرفت ." آخ ، بر پدرت لعنت " اینو یواش گفت و طرف نشنید .
پرسیدم " چه بلایی سر پایت اومده . چرا مثل پیرزن ها نفرین می کنی ؟ "
نشست روی صندلی . " هیچی بابا دسته گل آرش خانه دیگه روز سیزده بدر تو شمال مجبورم کرد از جایی که مثل نهر بود بپرم . اول خودش پرید . نیست که پر وزنه فکر می کنه منم مثل خودشم بعدش من پریدم . ولی نتوستم خودم را کنترل کنم و عین هندوانه وسط آب ولو شدم . قوزک پایم خورد به سنگهای توی آب الان هم ضرب دیده . شاهکارهای آرش از این بهتر نمی شه . اصلا اون عادتش که ... "
-
" سلام بچه ها ..." حرفمان قطع کرد . مهتاب اومدوسطمون ایستاد . " بچه ها عید خوش گذشت ؟ "
فریبا رک زد تو حالش . " می ذاشتی سال دیگه می آومدی حال واحوال می کردی . بابا یک دقیقه ول کن کیومرث را . از اون اول زنگ چسبیدی بهش وبه کل ما را فراموش کردی . "
چشمک زدم ، " خوب حق داره بچه ، تو نمیخوای بهش تبریک بگی ؟ "
چشمانش گرد شد " چیه چه خبر نکنه ازدواج کرده ؟ "
مهتاب خندید " نه بابا ، به این زودی ؟ "
" پس چی ؟ چی مبارک باشه ؟ "
مهتاب اشاره کرد به من . " ساغر خانم تو که زبانت را نگه نمی داری خودت بفرما توضیح بده . "سعی کردم حسادت تو لحنم نباشه . " گفتم تو عیدی کیومرث و خانواده اش رفته اند خانه اینا ، حرفهاشون را هم زدند و همه راضی بودند. حالا قرار شده یک مدت دیگه همینطور بمونند که کیومرث کار و ماری پیدا کنه و بعد نامزد کنند . "
فریا ابروهایش را بالا انداخت . " ببینم تو این خبرهای دست اول را از کجا اوردی ؟ "
" وا خوب معلومه . تو عید مهتاب خودش بهم زنگ زد . "
فریبا نگاهی به چهره گندمی و جذاب و خندان مهتاب انداخت و تبسم کرد ." پس بگو چرا اینقدر رنگ ورویش باز شده ؟ "
نگاهم را به روی چشمهای خوشرنگ و رو به بالاش انداختم و با شیطنت گفتم . " خوب اینطوریه دیگه . "
مهتاب اشاره کرد ." آره بیا . اینقدر اسمش را آوردیم که خودش آمد . "
کیومرث اومد و سلام کرد . " پس کو مسعود ؟ "
اسم مسعود قلبم را به درد آورد و خودخوری کردم . " جایی قرار داشت مجبور شد زود بره . "
با شوخی گفت " این چه کاری بود اینقدر با عجله رفت . مشکوک شده . باید بیشتر مواظبش باشید . "
قلبم تیر خفیفی کشید . " مردها همین اند . دیگه ، وفا ندارند . نمی شه بهشون اعتماد کرد . " لحن منم به ظاهر شوخی بود .
" آره واقعا شما خوب مردها را می شناسید . دقیقا همینطوره . "
مهتاب مشت زد به بازویش " آی تو دیگه از این حرفها نزن که با دستهای خودم خفه ات می کنم . می دونی که چقدر حساسم . "
کیومرث خودش را عقب کشید " آخ چرا می زنی داشتیم شوخی می کردیم " و با محبت به مهتاب نگاهی ردو بدل کرد . قلبم بیشتر تیر کشید .
مهتاب به ساعت نگاه کرد ." کیومرث تو مگه نمی خواستی جایی بری دیرت نشه ؟ "
" نه الان می رم " و رو کرد به ما . " خوب من با اجازه مرخص می شم . به مسعود هم سلام برسونید . "
مهتاب اشاره کرد . " بچه ها منم تا پایین باهاش می رم و زود بر می گردم . "
از ما دور شدند. فریبا زد بهم " یاد بگیر . ببین خانم چقدر از تو زرنگتره دیدی چقدر باهاش خودمونی شده مثل موم تو دستش گرفته . اصلاآدم فکر نمی کنه این مهتاب همان مهتاب ساکت و گوشه گیریه که محل هیچ پسری نمی ذاشت . "
نگاهم کرد تو چی هنوز هیچ خبری نیست ؟
انگار کوبیدم به دیوار . حرفش برام سنگین بود . از درون آه کشیدم . فریبا چقدر ساده ست .فکر می کنه مهتاب زرنگه ، نه بابا این کیومرثه که زرنگه و داره تمام کارها را زود ردیف می کنه . نه مثل مسعود که دست روی دست گذاشته و نمی دونم می خواد چه غلطی بکنه .
فریبا انگشتش را کرد تو لپم " آی ... پس چرا جواب نمی دی ؟ "
لجم را پنهان کردم و لبخند زورکی زدم . " من نمی دونم تو چرا برای هر کاری عجله داری . اونم به موقعش . "
فکر کنم فهمید دوست ندارم در این مورد صحبت کنم ، دیگه چیزی نگفت.
دستش را گرفتم . " بیا بریم یه خرده تو حیاط قدم بزنیم . یه مقدار هوای اینجا خفه ست . پشت ساختمان آموزش را دیدی اگه بدونی چه گلهای قشنگی کاشته اند . آدم حظ می کنه . "
از کلاس بیرون آمدیم چند تا از بچه ها هامون را دیدیم و کلی سلام و روبوسی کردیم فریبا گفت " وجدانا نگاه کن تمام بچه شهرستانی ها توی پانزده روز عید همه یه آبی زیر پوستشان رفته . اصلا تر وتازه شده اند . بیچاره تو خوابگاه زندگی کردن خیلی براشون سخته عین زندان می مونه حالا شکر خدا که من راحت شدم . خوب شد آرش منو گرفت والا تا دو سال توی این خوابگاه ها احتمالا روانی می شدم . "
زدم پشت کمرش " الان هم نگران نباش . کم روانی نیستی . "
مهتاب از دور دست تکان داد . " کجا دارین می رین ، مگه این ساعت حسابرسی نداریم . نمی خواین سر کلاس بیان ؟ "
" چرا می آیم ."
" پس چرا اینقدر بی خیالید . تمرینها را حل کردید ؟ "
فریبا گفت " ول کن بابا حال داری . روز اولی که استاد از ما تمرین نمی خواد . " و دستهایش را بالا برد . "ای خدا اگه معجزه کنی من تنبل بتونم لیسانسم را بگیرم . قول می دم به جای گوسفند یه شتر قربانی کنم . "
مهتاب تشر زد . " آی به خدا باج نده . بدجوری حالت را می گیره ها !"
-
ساعتهای کلاس به سختی تمام شد و من با قدمهای شل و وارفته و روحیه خسته خودم را به خانه رساندم و بدون اینکه زنگ بزنم در حیاط را باز کردم و روفتم تو و به در تکیه دادم و یک لحظه چشمم را بستم . چقدر عذاب آوره که آدم ناراحت باشه ولی بخواد خودش را شاد و بی غم نشان بده و الکی بخنده . دستم را جلوی دهنم گرفتم . احساس می کنم از خنده بی جا فکم درد گرفته . امروز چقدر جلوی مهتاب و فریبا نقش بازی کردم و چهره واقعی ام را پنهان کردم . خیلی بهم سخت گذشت . جلوی در ورودی چشمم به کفش های بهزاد افتاد . اوه ... اینم که دو و دقیقه اینجاست . فقط مونده رختخوابش را برداره و بیاد اینجا . اصلا اینو و ساحل که همش با هم اند واسه چی تابستان می خوان عروسی بگیرن . یکباره برن سر خانه و زندگیشون دیگه . صدای ساحل را از توی آشپزخانه شنیدم . گفت :" بهزاد جون من قبول می کنی ؟ " قلبم یه جورایی ضعف کرد . نه اگه بره دلم تنگ میشه همان بهتر که حالا حالاها عروسی نکنند . در را آهسته پشت سرم بستم . بهزاد گفت : " باشه خانمم سعی می کنم انجامش بدم . " از حرفشون چیزی دستگیرم نشد . سرفه کوتاهی کردم . بهزاد از تو چهارچوب اشپزخانه منو دید سلام بلند بالایی کرد و گفت : " می بینی خواهرت چه به روزم آورده وادارم کرده سالاد درست کنم . " به قطعات کوچک و مساوی گوجه فرنگی های تکه شده توی ظرف نگاه کردم و لبخند زدم . " داره تعلیمت می ده در آینده آشپز خوبی بشی . " چشمهایش را بالا آورد و ساحل را نگاه کرد . " مگه قرار نیست خانم آشپزی کنه ؟ " ساحل تبسم ملیحی کرد . " نه عزیزم من قراره فقط خانمی کنم . " نگاه بامحبت و پرمعنایی با هم رد و بدل کردند و لبخند زدند . به یخچال تکیه دادم . " پس مامان کو ؟ "
" رفته به یکی از همکارهای سابقش سر بزنه . انگار مریض شده . " از خیارهای پوست کنده تو ظرف یکی را برداشتم و گاز زدم . بهزاد اعتراض کرد ." ا... نیم ساعت طول کشید تا اینها را پوست کندم . تو از راه نیامده حاضر و اماده می خوریش ؟ " نگاهی به موهای پرپشت تابدارش انداختم و با دهن پر خندیدم . بهزاد چقدر تغییر کرده . دیگه اون حالت خشک و رسمی قبل را نداره . جدیدا هم زیاد باهام شوخی می کنه . کم کم داره خودش را تو دلم بدجوری جا می کنه . بهم نگاه کرد ." بشین تا برایت چای بریزم . "
" نه اول برم لباسهایم را عوض کنم بعد ." ساحل گفت :" پس زود بیا برات سوهان عسلی که دوست داری خریدم ." پشت سرم در اتاق را بستم و با مانتو روی صندلی میز توالت نشستم . سرم را به آرنجم تکیه دادم و آه بلندی کشیدم . با خستگی پایم را دراز کردم و پایم به کیفم خورد . یاد هدیه مسعود افتادم . خم شدم و در کیف را باز کردم و با عجله بسته کادوشده را پاره کردم و نگاه کردم . این که گزه ولی این جعبه کوچیکه چیه ؟" با سرعت درش را باز کردم وتعجب کردم . وای چه انگشتر نقره خوشگلی . دستم کردم گشاد بود . تو انگشتم چرخاندمش چقدر هم ظریف و با دقت رویش خاتم کاری شده . ولی به چه مناسبت اینو برام اورده . دستم را بالا بردم و از توی آینه به انگشتم خیره شدم . قشنگه خیلی قشنگ . یکهو دلم گرفت و چشمهایم پر از اشک شد . اه ... مسعود خدا بگم چیکارت کنه . نه کادویت را می خوام نه این همه بداخلاقی ات را . با تلخی انگشتر را درآوردم و انداختم تو جعبه اش و گذاشتمش توی کمد لباسهام . اشکهایم تندتر جاری شد . ساحل صدام زد ." ساغر بیا دیگه چایی ات سرد شد ." آخر شب با چشم باز توی تاریکی به سقف خیره شدم و چند بار غلط زدم . وای ساعت دوازده و نیمه . چرا هر کاری می کنم خوابم نمی بره . دارم کلافه می شم . به تخت خالی ساحل نگاه کردم . اینم که قربانش برم با بهزاد رفت خانه شون . اگر بد می شد دو کلمه باهاش درد و دل کرد . یه بار دیگه غلت زدم هرچند از موقعیکه عقد کرده اصلا نمی شه تنها گیرش آورد . چراغ خواب بغل تخت را روشن کردم و از روی ناچاری کتاب شعر فروغ را از زیر بالشتم برداشتم و شروع کردم به ورق زدن . شاید اگه یه خرده بخونم خسته بشم . خوابم ببره . نگاهم را بر روی صحفه ای که جلوی رویم بود متمرکز کردم و شروع کردم به خواندن .
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
خمیازه بلندی کشیدم و صفحه را ورق زدم . اوه ... چقدر هم ماچ و بوسه داره . فروغ انگار خیلی دلش خوش بوده چشمهایم را مالیدم و دوباره ادامه دادم.
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه می خواهم که بشکافم زهم
تلفن زنگ زد . با عجله دستم بطرف گوشی رفت و نگاهم به ساعت . یک ربع به یکه . قلبم هری ریخت حتما مسعوده . ما نداریم کسی که این موقع زنگ بزنه . لرزان گوشی را برداشتم ." بله بفرمائید ؟ " از پشت خط تلفن نفس تندی کشید و گفت : " خواب که نبودی ؟ " خیلی سرد جواب دادم ." چرا داشتم می خوابیدم ." صدایش را صاف کرد ." از قصد دیروقت زنگ زدم که خودت گوشی را برداری . باهات کار داشتم ."
" ولی من با تو کاری ندارم . "
صدایش را ملایم کرد ." ولی من باهات کار دارم . آخه عزیز من چطوری بگم . چرا متوجه نیستی . نمی دونم شاید هم خودت را به اون راه می زنی . " عصبی شدم ." به کدوم راه ؟" لحن ملایمش یک خرده تلخ شد ." من نسبت به این مردک هیز صبوری احساس خوبی ندارم . نگاهش ... رفتارش .... نسبت به تو .... " نفس ناراحتی کشید . اصلا دلم نمی خواد زیاد تحویلش بگیری . " لجاجت به خرج دادم . " ببینم از کی تا حالا آقا واسه من تعیین تکلیف می کنن که با کی حرف بزنم با کی حرف نزنم ؟ "
" از همان موقع که خانم توی پارتی سعید دهن منو سرویس کردی که چرا با فلان دختر حرف زدی و با بیساری خوش و بش کردی . حتما یادته که تا چند وقت قهر و قهر بازی داشتیم و دمار از روزگارم درآوردی ؟ " خنده ام گرفت ." پس اعتراف می کنی که حسودی ؟"
آه بلندی کشید . " هر جور دوست داری فکر کن . فقط دلم می خواد همانطور که من به عقیده تو احترام گذاشتم تو هم به عقیده من احترام بذاری و عذابم ندی که حسابی دلخور می شم باشه ؟ " جوابش را ندادم . چند لحظه مکث کرد و ارام شد . " در ضمن بابت اینکه صبح تندی کردم منو ببخش . اینقدر عصبانی بودم که نتونستم بمونم و باهات حرف بزنم . می دونم که کارم درست نبود ." دمرو روی تخت خوابیدم و گوشی را به صورتم چسباندم . سکوت نسبتا طولانی به وجود آمد . یه سکوت دلچسب و لذت بخش . آه ... وقتی اینطوری حرف می زنه علاقه ام بهش دو برابر می شه . مسعود نفس بلندی کشید و حرف را عوض کرد . " راستی بگو ببینم انگشتره اندازه دستت بود ؟ " خودم را به اون راه زدم ." کدوم انگشتر ؟"
" ای کلک یعنی می خوای بگی که اون بسته را بازش نکردی ؟ "
" نه یادم رفت ."
" د دروغ می گی . داری سربه سرم می ذاری حالا راستش را بگو اندازه بود یا نه ؟" خنده ام گرفت ." نه یک کم گشاد بود ."
" حدس می زدم ولی اشکال نداره . فردا دم در دانشگاه می آم دنبالت بریم بدیم کوچیکش کنند . از اون ور هم اگر خواستی ناهار می ریم دربند چطوره ؟"
" خوبه ولی تو که فردا کلاس نداری ؟ "
" نداشته باشم از شرکت می آم دنبالت . ساعت دوازده و نیم خوبه ؟ " از خوشحالی پاهام زیر پتو به رقص درآمد . " باشه پس منم می آم دم در دانشگاه ."
" آره زود بیا . می دونی که جای پارک نداره جریمه ام می کنند . الان هم بگیر بخواب که ساعت از یک هم گذشته."
" چشم بابا جون الان می خوابم ."
" ا... پس حالا من شدم بابات ؟ "
" خوب مگه چیه باباها دوست داشتنی اند ."
" فقط باباها دوست داشتنی اند ؟"
" نه خیلی های دیگه هم هستند ." نفسش را داد بیرون ." می شه یکیشون را اسم ببری ؟ " مکث کردم و خندیدم "شب بخیر می خوام بخوابم ." صدای خنده اش را شنیدم .
" ببینم تو امشب تنهایی که اینطوری بلبل زبونی می کنی ؟ "
" آره ساحل رفته خانه نامزدش اتاق دربست در اختیار منه ."
" عجب اگر می ترسی می خوای بیام پیشت ؟ " لحنش با شوخی بود ." نخیر لازم نکرده من از تنهایی نمی ترسم . ولی اگه تو بیای ممکنه بترسم ."
" چرا مگه من ترسناکم ؟ " لپم داغ شد . " همینجوریش نه . ولی ممکنه یه جوری بشه که ازت بترسم ." چند لحظه سکوت کرد . دندانهایم را محکم روی لبم فشار دادم . نفسش را فوت کرد توی تلفن . احساس کردم یه حالتی شد . با صدای بم و مردانه تر از همیشه گفت :" تو امشب خیلی شیطون شدی . اینقدر منو اذیت نکن باشه تا فردا رودررو جوابت را بدم . شب بخیر . " تلفن را قطع کردم و گوشی را محکم بوسیدم . آخی خوب شد که زنگ زد والا تا صبح دق می کردم . طاق باز دراز کشیدم و دستم را زیر سرم گذاشتم و چشمهایم را بستم . تمام حرفهایی را که زدیم تو ذهنم مرور کردم . دوباره چشمهایم باز شد . ای وای امشب انگار قرار نیست خوابم ببره .
-
با چشمهای اشکی دوباره فریبا را نگاه کردم و خمیازه کشیدم . " اوه ... بابا چته . نیم متر دهنت را باز می کنی مگه دیشب نخوابیدی ؟"
" نه اصلا نمی دونم چم شده بودتا ساعت چهار صبح همینطوری عین کلاغ زل زده بودم به سقف . الان هم بدجوری سرم دردمی کنه ." دستش را دراز کرد تو کیفش ." می خوای بهت قرص بدم ؟"
" آره بِده ." صدای استاد کمال فر بلند شد ." نمودار منحنی تقاضا نشان می دهد که ....." بی حوصله سرم را روی میز گذاشتم و تا زمانیکه زنگ خورد چرت زدم . فریبا زد بهم ." پاشو ساعت خواب تمام شد . " از کلاس بیرون آمدیم . مهتاب گفت ." تو چرا چشمهات اینقدر قرمزه؟" فریبا جواب داد ." مگه نشنیدی که گفت دیشب نخوابیده . الان هم خانم سردرد گرفته ." دستم را گذاشتم روی پیشانی ام ." بچه ها بریم بوفه چای بخوریم . قرص که تاثیرنکرد شاید چای خوبم کنه ." مهتاب پشت مانتویش را تکاند خاکی بود ." اتفاقا قبل ازکلاس من و کیومرث رفتیم بوفه ولی تعطیل بود، آقا ولی رفته جنس بیاره امروز دیگه بازنمی کنه ."
" اه ... اینم شانس منه . فکر کنم اگه برم لب دریا دریا خشک می شه ."
فریبا گفت :" خوب برو بالا آبدارخانه از خانم فرخی چای بگیر ."
" نه بابااون خیلی عوضیه . همش غُر می زنه ."
" آره ولی الان موضوع فرق می کنه شاید ببینه حالت خوب نیست کوتاه بیاد . بی چاره شِمر که نیست ." سرم تیر کشید . " آره . انگارچاره ای نیست باید برم شماها نمی آین؟"
" نه ما همین جا تو حیاط می مونیم تا توبرگردی ."
" باشه پس اگه مسعود اومد بهش بگین من زود برمی گردم ."
فریبا گفت :" شاید ما نبینیمش . چون زنگ بخوره می ریم سر کلاس ."
" آخ راست می گی . پس کیفم را بده ببرم . یادم رفته بود این ساعت تو و مهتاب کلاس دارید . پس اگرندیدمتون خداحافظ ." از پله ها بالا رفتم . در آبدارخانه نیمه باز بود تقه ای به درزدم و وارد شدم هیچکس نبود . به سماور در حال جوش و لیوانهای تمیز نگاه کردم . آخ جان تا خانم فرخی نیست یه چای برای خودم می ریزم و فِلِنگ را می بندم یکی از لیوانهارا برداشتم و به سمت قوری چای رفتم . صدایی پشت سرم شنیدم و با ترس برگشتم و نگاه کردم از دیدن آقای صبوری جا خوردم . اونم جا خورد . انگار انتظار نداشت منو اینجاببینه . نگاهی به من و نگاهی به لیوان تو دستم انداخت . آب شدم حس کردم منو در حال دزدی دستگیر کرده . تبسم کرد ." چای می خواستی ؟"
" بله سرم خیلی درد می کنه ."به چشمهای قرمزم نگاه کرد و آمد جلو و لیوان را از دستم گرفت . بوی عطرش به مشامم خورد . گفت :" خانم فرخی رفته جایی تا چند دقیقه دیگه برمی گرده . منم آمدم برای خودم چای بریزم ." لیوان بزرگ را پر کرد و داد دستم . " نه استاد شما زحمت نکشید من خودم می ریزم ."
" نه زحمتی نیست " و دوباره یک لیوان بزرگ دیگه را پر از چای کرد و تو دستش نگاه داشت . از داغی لیوان دستم سوخت و آن را روی میز گذاشتم روی صندلی نشست و به صندلی روبه رو اشاره کرد ." بفرمائید بشینید ."
" مرسی استادعجله دارم باید برم ." سیگاری از جیب بغل کت سورمه ای رنگش درآورد و آتش زد . به موهای جوگندمی و خوش حالتش نگاه کردم . عجب مگه سیگاریه ؟ تا حالا نمی دونستم . پُک محکمی به سیگارش زد و حلقه های دود را تو هوا پخش کرد . سرم بیشتر تیر کشید . یک لحظه چشمم را بستم . دوباره که باز کردم نگاهش را انداخت تو چشمام عمیق و طولانی . مثل نگاه های مسعود . پشتم لرزید . گفت :" اگه بوی سیگار اذیتتان می کنه خاموشش کنم ." جرأت نکردم بگم نه . سرم را تکان دادم ." اصلا استاد شما راحت باشید ." دستم رادور لیوان انداختم باز خیلی داغ بود . کاش حداقل دسته داشت . بهم تبسم کرد ." بهاین زودی سرد نمی شه بهتره بنشینید ." معذب نشستم و خودم را فحش دادم . حالا عوضی نمی شد چای نخوری . الهی حناق بگیری . به ساعت نگاه کردم . وای ساعت دوازده و نیمه . نکنه مسعود بیاد دنبالم و منو با این ببینه . مطمئنم که دیگه حسابی قات می زنه . دلشوره عجیبی از پا تا سرم را گرفت . سردردم دو برابر شد . صدای پایی تو راهروشنیدم که هر لحظه نزدیکتر شد . به در زل زدم و قلبم وحشیانه طپیدن گرفت . صدای سرفه زنانه خانم فرخی را شنیدم و بعد هیکل چاقش که از در آمد تو . نفس راحتی کشیدم . باچاپلوسی سلام بلند بالایی به آقای صبوری کرد و در جواب سلام من با اوقات تلخی گفت :" شما اینجا چکار می کنید ؟ اینجا فقط مخصوص اساتیده نه دانشجوها ." چشمم را به مانتو و شلوار سرمه ای کهنه و رنگ و رو رفته پر چروکش انداختم . بنظرم قدمت مانتویش به اندازه سنش باشه . عصبی زیر لب گفتم الکی که نیست می گن خدا خر را شناخت که بهش شاخ نداد . تو اگه کاره ای بودی سر همه را از دَم می بردی زیر تیغ ." خانم فرخی اخموبرگشت طرفم ." چی گفتی ؟"
" هیچی چیزی نگفتم ." معلوم بود درست نشنیده . خدا راشکر که گوشهایش سنگینه پشت سرش ادا درآوردم . چشمم به اقای صبوری افتاد دستم راجلودهنم گرفتم . آخ اصلا یادم رفت که اونم اینجاست . یک لحظه خجالت کشیدم و سرخ شدم . سرش را تکان داد و خنده اش را در پس سیگار دومی که به طرف لبش برد قایم کرد ولی چشمهایش نه . پر از خنده بود . بی اراده تبسم کردم . انگار که با هم شریک جرمیم . با باز شدن ناگهانی در چشمم به مسعود افتاد . سرش را آورد تو . " تو اینجایی ؟فریبا گفت . پس چرا نمی آی ؟ مگه .... " قلبم ایست کرد و لبم تکان خورد . خنده روی لبم ماسید . مسعود آقای صبوری را دید . یکه سختی خورد و یک قدم عقب رفت . احساس تهوع کردم نبض شقیقه هایم شروع کرد به زدن . مسعود برای یک لحظه نفسش را تو سینه حبس کرد و رنگش پرید و بعد پوزخند زد . عصبی و پر از حرص . " ببخشید انگار بدموقع مزاحم شدم اصلا خبر نداشتم که .... " نگاه خشمناک و پر از عقده اش را ابتدا به آقای صبوری انداخت و بعد به من . دل و روده ام انگار که کشیده شد . نگاهش از صد تا کتک وفحش بدتر بود . عقب گرد کرد و رفت بیرون صدای قدمهای تند و پرشتابش وحشتناک بود . انگار که داره اَرّه می کشه روی مغز لهیده من . آب دهنم را قورت دادم و نیم خیز شدم . چشمهای نافذ و سیاه آقای صبوری وادارم کرد که دوباره بشینم با دستهای یخ کرده لیوان چای را برداشتم و تلخ تلخ خوردم . نه نباید الان برم . نمی خوام جلویش کوچک بشم . دوست ندارم فکر کنه که من از آن دخترهام که برای یه پسر خودم را خرد می کنم . ناخنهایم را تو گوشت دستم فرو کردم . ولی نه کاشکی برم . من به اون چکار دارم . مسعود الان می ره . دیگه کجا گیرش بیارم . ای خدا چه غلطی کردم . آخه چای برای چی م بود ؟ سرم را بالا بردم و به روبه رویم نگاه کردم . آقای صبوری بدجوری حواسش به من بود . از نگاههای سنگین و خیره اش احساس معذب بودن بهم دست داد بنظرم یه چیزهایی ازجریان من و مسعود را فهمیده خوب که چی ؟ چرا برام مهمه که چی در مورد من فکر می کنه؟ اصلا چرا مثل بُز بهم خیره شده و هیچی نمی گه ؟ سیگارش را تو جاسیگاری خاموش کرد واز جا بلند شد و خیلی مودب از خانم فرخی تشکر کرد . بطرف در رفت قبل از اینکه خارج بشه نگاه گذرایی بهم انداخت . دهنش را باز کرد که چیزی بگه ولی انگار پشیمان شد، سرش را انداخت پائین و در را پشت سرش بست . صدای قدمهایش تو راهرو محو شد . خانم فرخی چای نصفه را از جلوم برداشت . اهمیت ندادم . پریدم بیرون و پله ها را با سرعت طی کردم . و به محوطه رسیدم و دور و ورم را نگاه کردم . از مسعود خبری نبود . تندتردویدم جلوی در ورودی دانشگاه ایستادم . به هن هن افتادم و سینه ام شروع کرد به سوختن . چشمهایم را تیز کردم و ماشینها را از نظر گذراندم . نخیر حتما رفته . اونطوری که اون با عصبانیت از در رفت بیرون معلومه که منتظرم نمی مونه . احتمالاامشب هم زنگ نمی زنه . لبخند تلخی زدم . اشکهام گرم و پرباران از گونه هام سرازیرشد . دستم را روی میله های سبز رنگ دانشگاه کشیدم و از کنار آنها آهسته رد شدم . حالا چکار کنم ؟ مسعود را از کجا پیدا کنم ؟ باید برایش توضیح بدم . می دونم که باخودش هزار تا فکر و خیال الکی می کنه . لبم را به دندان گرفتم . عجب شانسی من دارم فکر کردم امروز با هم می ریم بیرون و همه چیز تمام میشه ولی نه انگار تازه داره شروع میشه . ترسی به جونم افتاد و تنم مور مور شد . من نمی خوام مسعود را از دست بدم . نگاهم به باجه تلفن آن سمت خیابان افتاد حتما تا الان برگشته شرکت باید بهش زنگ بزنم . شماره را گرفتم و منتظر شدم . بوق آزاد زد . قلبم ریش شد . اگه نخوادباهام حرف بزنه چی ؟ اگه سرم داد زد چی ؟ اگه .... ارتباط برقرار شد الو ... بله ... نفسم را تو سینه ام حبس کردم . بله بفرمائید .... صدای امیر بود . چکار کنم بهش بگم با مسعود کار دارم یا نه ؟ دوباره گفت بفرمائید . باز هم سکوت کردم . نه ممکنه تو شرکت باشه و به امیر گفته نمی خواد با من حرف بزنه پس بهتره خودم را ضایع نکنم . گوشی را گذاشتم و به اتاقک باجه تلفن تکیه دادم . از کجا معلوم شاید هم اصلا نرفته باشه شرکت . حواسم رفت به دوزاری سیاه رنگ کف باجه تلفن . کسی به شیشه زد . " عجب وضعیتیه . بیا بیرون خانم مگه خوابت برده ؟" آمدم بیرون و به پیرزن درشت اندام عصابدست و اخمو نگاه کردم . رویم را برگرداندم . اه عین آدمهای بدجنس می مونه . صدرحمت به مادر فولاد زره . باید از دیدنش کفاره بدم . با کینه و چپ چپ بهم خیره شد ورفت تو باجه . " جوانهای امروز از تلفن مراد می خوان . هر جا می ری می بینی به تلفن آویزونند و وِل کنش نیستند ." سرش را تکان داد ." به جای این چیزها بچسبید به کار وزندگیتون ."
-
پشت کردم و ازش دور شدم . سردردم دوباره بدتر شد .چقدر حالم بده انگار یکی شقیقه هایم را گرفته و داره از دو طرف فشار می ده .
یه تاکسی برام نگه داشت سوار شدم و شیشه را آوردم پایین . کاش تا خانه بالا نیارم .
مامان با دیدن چشمهای قرمز و بی حالم با نگرانی گفت چی شده چرا به این روزو حالی ؟
مقنعه ام را از سرم کشیدم بیرون ." داره از سردرد چشام از حدقه در می آد ."
"آخه چرا ؟"
"نمی دونم شاید سینوزیتم عود کرده . اگه می شه دو تا از قرصهای میگرن بابا را بده بخورم . آنها قویه شاید زود اثر کنه" صورتش در هم رفت "از کی تا حالا تو خودت قرص تجویز می کنی ؟"
صدام تبدیل به گریه شد "مامان ترا خدا اذیت نکن . هر چی می خوای بدی بده . فقط دردم ساکت شه ."
دو تا قرص استامینوفن کدئین خوردم و دراز کشیدم . فکرهای ناراحت کننده و عذاب آور به مغزم هجوم آورد وسرم رو سنگین تر کرد . مثل مرغ پر کنده هزار بار تو جایم غلط زدم . "خدا لعنتت کنه مسعود که اینقدر منو عذاب می دی و به این روز می اندازی . خدایا کاش خوابم ببره ."
با صدای بهم خوردن در چشمم را باز کردم . ساحل با مانتو و مقنعه کار آمد بالای سرم ایستاد و تو صورتم خم شد "چی شده مامان می گه حالت زیاد خوب نیست؟"
تو جایم نیم خیز شدم دستی به پیشانی ام کشیدم ." آره . ولی الان بهترم ."
با شوخی گفت " منم اگه جای تو این همه ساعت تخته گاز می خوابیدم هر مریضی داشتم خوب می شد چه برسه به سر درد ساده ."
"ولی خدا نصیب هیچکس نکنه . این چند ساعت پدرم در آمد ."
خمیازه ای کشید و دستش را برد بالای سرش و تنش را کشید ." اگه بدونی چقدر خسته ام . به اندازه یک هفته کار کردم . حسابی سرم شلوغ بود .چند تا متن فوری بود که باید ترجمه می کردم می فرستادم می رفت . ببین چی بود که الان رسیدم خونه."
به سمت پنجره و تاریکی بیرون نگاه کردم" مگه ساعت چنده ؟" "نُه ."
تو جایم نشستم "وای یعنی می خوای بگی من این همه مدت خوابیده ام ؟"
"بله دیگه پس فکر می کنی من برای چی دارم حسودی می کنم ."
با دستش هلم داد تو تخت ." بخواب . بخواب که فعلا حسابی خوش به حالته . نه کاری ، نه مسئولیتی آسوده از همه دنیا . کاش جایت بودم ."
رویم را بطرف دیوار کردم و لبخند تلخی زدم خبر نداره تو دلم چه غوغائیه . تا آخر شب را با کلافگی سر کردم ، تقریبا داشتم دیوونه می شدم .
به عقربه های ساعت نگاه کردم با خودم کلنجار رفتم" ساعت از دوازده و نیم هم گذشته . چکار کنم به مسعود زنگ بزنم یا نه ؟"
ساحل طاق باز بدون اینکه پتو رو خودش بکشه خواب بود." دلم سوخت آخی گناه داره . عین جنازه غش کرده . خودش بیچاره گفت که امروز خیلی خسته شده . ببین چی بود که بر خلاف همیشه که با بهزاد دو ساعت تلفنی وراجی می کنه دو دقیقه هم طولش نداد .پس معلوم می شه خستگی به عشق می چربه ."
گوشی تلفن را برداشتم . "مامان ایناهم که رفتند بخوابند اگه بخوام زنگ بزنم بهترین فرصته . مردد موندم آخه چی بگم می دونم که خیلی دلخوره ."
با اضطراب شماره را گرفتم و منتظر ماندم . ناخود آگاه شروع کردم به کندن گوشه های ناخنم . "کاشکی خودش گوشی را برداره والا قطع می کنم ."
نفسم را تو سینه حبس کردم . یکی گوشی را برداشت .
"بله ؟" قلبم لرزید وای خودشه مسعوده . هیچی نگفتم دوباره گفت "بله" ، لحنش تلخ بود یه جورایی بی حوصله و سنگین . چند لحظه مکث کرد و دوباره گفت "بله ، الو ..."
خودم آماده کردم که حرف بزنم ولی اون صبر نکرد ، نفس بلندی کشید و گوشی را گذاشت آه از نهادم بلند شد . چشمانم بغض کرد ...مطمئنم که فهمید منم ولی یک کلمه هم چیزی نگفت . مشخصه بد جوری عصبانیه و من را مقصر می دونه ولی آخه گناه من چیه ؟
درمانده تو اتاق قدم زدم و جلوی پنجره ایستادم و سرم به شیشه چسباندم . وبه سیاهی مطلق بیرون چشم دوختم . چشمهای بغض کرده ام باریدن گرفت ." خدایا خوب می دونی که من چقدر کم طاقتم . التماست می کنم یه جوری این مسئله را درستش کن . نذار عذاب بکشم ."
صدای پایی تو راهرو شنیدم . سریع از کنار پنجره دور شدم و روی تخت دراز کشیدم و پتو را تا چانه ام بالا اوردم" حتما مامانه می خواد مطمئن بشه من حالم کاملا خوبه . بیچاره که امروز منو با اون روز و حال دید وحشت کرد" . پتو را روی سرم کشیدم و چشمهاین بستم .
روی صندلی نشستم و نگران به در کلاس چشم دوختم" همه بچه ها آمدند پس چرا از مسعود خبری نیست ؟"
فریبا شنگول زد پشت کمرم "هی ... می ذاری من اینجا بنشینم ؟"
صندلی خالی کنارم را با پا جلوتر کشیدم" نخیر چه غلطها ، اینجا جای مسعوده."
به ساعتش نگاه کرد ." احتمالا دیگه نمی آد . از هشت هم گذشته ."
چشم غره رفتم ." نخیر هرجاهست الان پیداش می شه ، تو هم بی خودی کار وکاسبی ما را کساد نکن ، بذار زندگیمون را بکنیم ".
چشممک زد ."چیه تو هم تنه ات خورد به مهتاب ؟" " که چی ؟"
"مگه نمی بینی دودلداده جوان چطوری بهم چسبیده اند ." برگشتم نگاهشون کنم "خوب به من چه ؟"
سایه ای جلوی در افتاد و آقای صبوری آمد . مثل همیشه تر و تمیز و شق ورق و با ریش و سبیل از ته تراشیده .
فریبا گفت "لامصب اینقدر صورتش نرمه که آدم دلش می خواد یه ماچ ازش بگیره ."
محکم لگد زدم به ساق پایش ." خاک بر سر هیزت بکنند ."
خندید" خوب حالا مگه چی شد . با حلوا ، حلوا که دهن شیرین نمی شه چه جدی گرفتی ."
هلش دادم بطرف عقب . "برو بشین سر جایت خیلی پستی ."
آقای صبوری یک مبحث کامل و سخت را درس داد و یک سری حروف و اعداد روی تخته نوشت تمام حواسم متوجه در بود . "وای مسعود نیامد . نکنه اتفاقی برایش افتاده ؟ "دلشوره عجیبی سر تا پام را گرفت . با اضطراب انگشتانم راصدا دادم ." درسته که خیلی ازش کفری ام که از هفته پیش باهام قهر کرده یک زنگ بهم نزده ولی حاضر نیستم کوچکترین مسئله ای برایش پیش بیاد ."
صدای آقای صبوری را شنیدم ." بله برنامه را اجرا کنید حتما جواب می ده." صدای شاسی های کامپیوتر و زمزمه های بچه ها بلند شد بدون اینکه هیچ کاری بکنم نگاهم را خسته و کلافه به صفحه آبی مونتیور دوختم .
آقای صبوری گشتی تو کلاس زد و به سوالات بچه ها جواب داد . کم کم به من نزدیک شد حواسم بود . "اوه ... حتما حالا می خواد بهم گیر بده ." از ترس اینکه چیزی بهم نگه الکی یک سری اعداد و ارقام وارد کامپیوتر کردم .
"بذار فکر کنه دارم کار می کنم ." اومد جلو نگاهی به صفحه مونتیورم انداخت قلبم تاپ تاپ کرد . کاش نفهمه .
سرش را جلوتر آورد و با دقت بیشتری نگاه کرد . بعد به من نگاه کرد ." می شه بگوئید دارید چکار می کنید؟"
لحنش کمی بداخلاق و خشک بود .
بی حوصله رویم را بطرفش برگرداندم ولی چیزی نگفتم ." تو دلم دعا کردم کاش منو از کلاس بندازه بیرون ولی بهم پرخاش نکنه . اصلا حالش را ندارم خودم به اندازه کافی سرم به اندازه یه قابلمه سنگین شده ."
روی صندلی خالی کنارم نشست و از سکوتم تعجب کرد . پلک زدم و یکدفعه بغض کردم . به صورتم خیره شد ." اتفاقی افتاده خانم سعادتی ؟"
صدایش را ملایم تر کرد و گوشه لبم را گزیدم .رفت تو فکر . "اگه حالتون خوب نیست می تونید تشریف ببرید."
با ناراحتی آهم را فرو دادم . "چرا مسعود فکر می کنه رفتار این با من یه جور خاصیه .نه مثل بقیه بچه ها ست تازه همین چند لحظه پیش هم که داشت بد اخلاقی می کرد ."
دوباره صدام زد " خانم سعادتی گفتم که می تونید تشریف ببرید ."
سرم تکان دادم " نه استاد حالم خوبه می مونم . " "مطمئن هستید ؟" " بله ."
یک لحظه نگاهم کرد و دستی به صورتش کشیدو به مانتیور اشاره کرد . "خوب پس این اطلاعات غلط را حذف کن ودوباره از نو بهش اطلاعات بده."
سعی کردم تمرکز بگیرم . وکاری را که می گه انجام بده . ولی بودنش کنارم معذبم کرد ."کاش از اینجا بلند شه . من که اینطوری بیشتر قاطی می کنم ."
تقه ای به درخورد همزمان با آقای صبوری سرم را بالا آوردم و نگاه کردم . مسعود در چارچوب در بود . بدنم لرزید" وای مسعود امد .ولی چه بد موقع ."
مسعود با چشمش دنبال آقای صبوری تمام کلاس را گشت و بعد از اون رادید کنار من . صورتش مثل یک تکه سنگ سخت شد .سخت و غیر قابل خواندن . خودم را نیشگان گرفتم فقط خدا می دونه الان چه احساسی داره .
آقای صبوری به ساعتش نگاه کرد و گفت" آقای کامیار فکر نمی کنید الان برای آمدن یه مقدار دیر باشه ؟
شما که می دونید من بعد از خودم هیچکس را سر کلاس نمی پذیرم ." لحنش کاملا جدی بود .
مسعود سرسختانه گفت "بله استاد می دونم" و بدون اینکه هیچ توضیحی بده پشت کرد تا از کلاس خارج بشه .
ناخودآگاه و آهسته از دهنم پرید بیرون "وای نه ."
وای آقای صبوری شنید . برگشت یک لحظه به صورتم زل زد . ملتمسانه بهش چشم دوختم وتو دلم گفتم" ترا خدا بذار بیاد تو ."
انگار که حرفم را خواند بلند گفت" صبر کنید آقای کامیار."
مسعود سرش را چرخاند ." چون اولین بارتونه ندید می گیرم می وتونید بنشینید ."
مسعود خصمانه و به زور تشکر خشکی کرد و وسط کلاس ایستاد . دنبال یه جای خالی گشت . همه صندلی ها پر بود .
آقای صبوری بلند شد و بطرف تخته رفت . "بنظرم جای شما را اشغال کردم ."
زمانیکه از کنارم رد شد به عنوان تشکر پلک زدم نمی دونم فهمید یا نه ولی لبخند کوتاهی زد .
مسعود نشست ، آهسته و ساکت وعین یک غریبه . انگار که من را نمی شناسه . حتی نگاه هم نکرد .
احساس خرد وتحقیر شدن بهم دست داد . احساس بی ارزشی و گلویم از بغضی پنهان درد گرفت .
"من که می دونم از قصد این کار را می کنه که لجم را در بیاره . خیلی نامرده . "قلبم آتیش گرفت به روی خودم نیاوردم و به جلو و به آقای صبوری نگاه کردم . حواسش به ما بود . فهمید که ما حتی یک کلمه هم با هم صحبت نکردیم .
خون ،خونم را خورد تا کلاس تمام شد . بنظرم یک قرن طول کشید . وسائلم را جمع کردم و درمانده به دور خودم چرخیدم . "حالا چکار کنم بذارم برم یا نه با مسعود حرف بزنم ؟ بالاخره چی اینطوری که نمی شه . تا کی قهر وقهرکشی ؟"
خواستم طرفش برم ولی کیومرث آمد پیشش و شروع کرد به خوش و بش کردن . سرم را با وسائل تو کیفم مشغول کردم انگار که دارم دنبال چیز مهمی می گردم . کلاس کم کم خالی شد . آقای صبوری هم از گوشه چشم نگاهی کنجکاوانه بهم انداخت و با چند تا از بچه ها رفت بیرون .
فریبا با مهتاب آمدند پیشم . "تو نمی آی بوفه ؟ جنسهای جدید آورده . انواع و اقسام پفکها و بیسکوئیتها ، شکلات هم اورده ."
"چرا شما برید من وخودم را بهتون می رسونم ."
کیومرث شنید که به بچه ها چی گفتم حدس زد که با مسعود کار دارم . برای همین زود حرفهایش را تمام کرد خداحافظی کرد تنها شدیم.
-
مسعود خم شد و کتاب قطور آمار و روش های تحقیق خودش را از روی صندلی برداشت. برای یک لحظه چشمش تو چشمام افتاد ، تو نگاهش یک دنیا غم و سوء ظن بود . قلبم سوزش پیدا کرد . کاش سرم فریاد بکشه ولی اینطوری نگاهم نکنه . صدایش زدم : "مسعود من می خوام با تو حرف بزنم ."
بطرف در رفت :"ولی من عجله دارم باید برم ." لحنش سرد و عبوس بود . آمدم ، جلویش ایستادم : "ببین تو داری اشتباه می کنی ! یک اشتباه خیلی بزرگ . تو این هفته خیلی منتظرت شدم که بهم زنگ بزنی . حداقل ازم توضیح بخوای ولی تو نزدی ."
با غرور و تمسخر نیشخند زد ."تو چرا نزدی ؟" دستهای عرق کرده ام را به روی مانتوم کشیدم . "برای اینکه .... برای اینکه فکر کردم که ... "
ـ" هه ! حتما سرت خیلی شلوغ بود وقت نکردی ." لحنش پر از کنایه بود . حالم بد شد . با خشم غرید . "ببین ساغر من اگه کسی بهم نارو بزنه حتی اگه دو تا چشمم باشه ، می کنم می اندازمش دور . می فهمی ؟" صدایش پر از نفرت و کینه بود و تا عمق روحم تمام تار و پودم را بهم ریخت . به کل لال شدم . با بی اعتنایی پشتش را کرد و چند قدم ازم دور شد . عصبانی بطرفش رفتم . یقه کتش را گرفتم و به سمت خودم برگرداندمش . با حیرت به من و کاری که کردم خیره شد . داد زدم :" من تا حالا به هیچکس نارو نزدم، مخصوصا به تو !"
در سکوت چشمهای مغرور و آزرده اش را همان چشمهایی که هنوز مهربان بود و گیرا، به صورتم دوخت . بغض تو گلوم به چشمام سرایت کرد و پر از اشک شد . بی اراده دستم لغزید و آمد پایین و روی سینه اش قرار گرفت . "مسعود به خدا من آنروز ..." حرفم را قطع کرد . اشکهایم منقلبش کرد . صورت خسته و داغونش را از من برگرداند : "نه ساغر هیچی نگو ." متعجب شدم . دستهای شل و وارفته منو میان دستهای بزرگش گرفت . دستهایش مثل یک قالب یخ ، سردِ سرد بود . سرمایش به تنم سرایت کرد و لرزم گرفت . خیلی آروم گفت :" نمی خوام چیزی بگی ." انگار که چیزی سوهان روحش بود . چهره اش منقبض شد . پایم را به زمین کوبیدم ." چرا نه ؟ من باید همین الان همه چیز را برایت روشن کنم ." نفس بلند و آزرده ای کشید . "نه ! امروز من زیاد روبه راه نیستم ، توهم حال درستی نداری . بذار برای یک فرصت مناسب ." صدایش از ناراحتی سنگین و خش دار بود . خیلی دلم گرفت انگار که تمام غم دنیا را ریخت روی سرم . چند بار دستهایم را محکم فشرد . انگار که بخواد بهم اطمینان بده . انگار که بخواد بگه دوستم داره . انگار که بخواد بگه به اندازه تمام دنیا ازم گله داره و انگار که بگه ترا خدا بذار برم . نمی دونم احساسات ضد و نقیض . لباش حرکت کوچکی کرد . "بعدا می بینمت ." دستهایش را آهسته از میان دستهایم درآورد و با گامهای شتاب زده رفت بیرون . همانطور مسخ شده وسط کلاس ایستادم . نفسم گرفت . آه خدایا قلبم داره چاک چاک می شه و هیچ کاری نمی تونم بکنم . روی نزدیکترین صندلی نشستم و دستم را روی پیشانی ام گذاشتم . من چکار کردم ؟ گریه کردم ، التماس کردم . خودم را کوچک کردم چرا ؟ مگه من ادعا نمی کردم که پسرها را به لنگه کفشم هم قبول ندارم . پس چی شد؟ همه اون حرفها الکی بود ؟ چیزی تو وجودم فریاد کشید و تمام اندامهای حسی ام را به تلاطم انداخت . چون دوستش دارم . من مسعود را دوست دارم . صدای پایی تو راهرو شنیدم که هر لحظه نزدیکتر شد . اشکهایم را با پشت دست پاک کردم . فریبا اومد تو . " ا... تو که هنوز نشستی . مگه نمی خوای بیای ؟" سرم را بلند کردم . چشمهای قرمز و حال و روزم را دید . "چیزی شده ؟"
ـ"نه "
ـ" دروغ می گی یه چیزی شده ."
صدایم را به حالت فریاد بالا بردم :" ترا خدا ولم کن بذار تنها باشم ." از لحن تندم جا خورد ، ولی هیچی نگفت ، فقط سکوت کرد و آهسته از کلاس بیرون رفت . پشیمان شدم . آخه برای چی خشمم را سر اون خالی کردم . اون چه گناهی داره ؟ بی چاره فریبا هیچی هم نگفت .
زنگ ادبیات و آمار برایم مثل اونهایی که ذره ذره جون می دهند به همان سختی گذشت . زنگ تربیت بدنی بدتر . پنجاه تا دراز و نشست زدم و با تنی آش و لاش پس افتادم . کنار دستم هم فریبا . صدای هن هن نفسش تو گوشم عین سمفونی بود . همینطور دراز کش به پهلو شدم و بازویش را تکان دادم :" فریبا تو از دستم ناراحتی ؟" به قلبش اشاره کرد و بریده بریده گفت :"بذار نفسم جا بیاد ." صورتش مثل مخمل یکدست قرمز قرمز بود و قطرات ریز عرق روی پیشانی و دور دهنش کاملا مشخص . هن هن نفسش آرامتر شد . پرسید :"خوب چی می گفتی از دستت ناراحتم ؟"
ـ" آره ناراحتی ؟"
چشمک زد ." خر نشو . مگه تو چکار کردی ؟"
ـ"همین امروز صبح یه خرده عصبی بودم و داد کشیدم ."
روی آرنج نیم خیز شد و مقنعه اش را باد داد . "اصلا فراموش کرده بودم ولی حالا چت بود ؟"
ـ" هیچی یه خرده با مسعود بحثم شد ."
ـ" مسئله جدیه ؟"
ـ" نه از این دلخوری های جزئی."
ـ" اگه اینطوریه بذارش به حال خودش . به مرد جماعت نباید زیاد رو داد . اگه تو بری طرفش فکر می کنه خبریه بهش کم محلی کن . ببین مثل چی دنبالت می دوه ."
تو دلم آه کشیدم . چقدر ساده ست . مسعود مغرورتر از اونه که دنبال کسی بدوه . مهتاب دراز و نشست زد و آمد کنار ما روی زمین دراز کشید :"آه ، مردم ! کمرم دو تیکه شد لامصب خانم کواکب عجب گیری می ده . تا دهن آدم را سرویس نکنه ول کن نیست . این چند تای آخری واقعا بریده بودم . " دستهایش را از دو طرف باز کرد و چشمهایش را بست . " آخی دلم می خواد دو ساعتی همینطوری طاق باز بخوابم " آفتاب مستقیم خورد تو چشم فریبا چهار زانو نشست و به من گفت :" پشت کمرم را بتکان . " تکاندمش :" فایده نداره . تمام جونت خاکیه باید کلا تمام پشتت را آب بزنی ."
بلند شد و دست من را هم گرفت :" اوه تو که بدتر از منی ."
ـ"آره می ریم دستشویی آب می زنیم ."
مهتاب همانطور چشم بسته گفت :" چند دقیقه صبر کنید نفس منم بالا بیاد همه با هم می ریم ." فریبا به پایش لگد زد ." پاشو خودت را لوس نکن . الان زنگ می خوره . دستشویی شلوغ میشه . من عجله دارم می خوام برم تره بار میوه بخرم ."
چشمهایش را باز کرد ." مگه چه خبره ؟"
ـ" امشب مهمان داریم ."
ـ" کی ؟"
ـ" دو تا از دوستهای آرش با خانمشون . مثل اینکه می خوان کادوی عروسی مان را بدن."
مهتاب خندید :" چه زود ! خوب یه بارکی می ذاشتند وقتی بچه تون متولد می شد دو تا را با هم می آوردند ."
فریبا دوباره زد به پایش ." پاشو دیر شد ."
یک خرده نیم خیز شد :" راستی خبر مبری نیست ؟"
خم شد و کیفش را از روی زمین برداشت و تکاند :" نه دیگه گذاشتم بعد از عروسی تو . خوب نیست که اون موقع حامله باشم و نتونم برقصم ." لحنش با شوخی بود . مهتاب کف دو تا دستش را گذاشت روی زمین و به سختی بلند شد :" حالا کو تا عروسی من !"
ـ" آها ، راستی برنامه تون چی شد ؟"
ـ" هیچی ، فعلا که قرار شده بعد از ظهرها کیومرث توی یک مدرسه غیرانتفاعی تدریس کنه تا درسش تمام بشه ، از آن ور هم باباش اینا دارند طبقه بالا خانه شان را بازسازی می کنند . باباش می گه چند سال اول زندگیتون را اینجا باشید تا کیومرث یه خرده رو به راه بشه بعد هر کاری دوست دارید بکنید ."
فریبا گفت :" گفتی باباش چکاره س ؟"
ـ" دبیر بازنشسته ست ."
ـ" آها ، بعد چند تا خواهر و برادرند ؟"
کمر گوشتالود فریبا را گرفتم :" ول کن بابا ، اصول دین می پرسی ؟"
مهتاب گفت :"برادر نداره ، فقط دو تا خواهر بزرگتر از خودش داره که اونها هم ازدواج کرده اند ."
فریبا زد به شانه اش :" پس خوش به حالت ! تو می شی عروس یکی یک دانه و حسابی براشون ناز می کنی ."
سرش را کشید عقب :" چی بگم ؟ حالا تا اون موقع ."
فریبا ادامه داد ." توی این دوره زمونه اگر پدر و مادر دست بچه شون را نگیرن که کسی نمی تونه زندگی تشکیل بده . مثلا همین ما . تمام پول پیش خانه و خرج عروسی را پدر و مادر من و آرش دوتایی باهم دادند ، والا می تونستیم خانه به این خوبی تو تهران بگیریم؟ تازه باز هم از نظر مالی ما را ساپورت می کنند ، خدا خیرشون بده ."
-
چانه مقنعه اش را صاف کردم :"پس قدرشون را بدون و اینقدر پشت خانواده شوهرت بد نگو." چشماش چهار تا شد :" من کی بد گفتم ؟"
خندیدم :"هیچی بابا ! می خواستم حالت را بگیرم ."
پشت چشم نازک کرد :"پس بگو جنون داری ."
سه تایی بطرف دستشویی راه افتادیم ، فریبا باز سوال کرد :"خوب حالا کی نامزد می کنید ؟"
ـ"احتمالا تابستان . البته نه اینکه نامزدی رسمی بگیریم ، نه ، فقط در حد اینکه حلقه دست کنیم و یه صیغه محرمیت خوانده بشه . "
سعی کردم حساسیت به خرج ندهم و به هیچی فکر نکنم . جلوتر از آنها دویدم :"بچه ها زنگ خورد . الان غلغله می شه ها ."
از دستشویی که بیرون آمدیم ، فریبا گفت :"بچه ها من که خیلی عجله دارم . خداحافظ " و تو راهرو و شروع کرد به دویدن .
به مهتاب گفتم :"تو چی ؟ با من می آی ؟" توی آینه یکبار دیگه نگاه کرد و رژگونه اش را با دست کمرنگ تر کرد :"نه همین جا منتظر کیومرث می مونم ، قراره با هم بریم."
آینه را گذاشت کنار :"چطور شد ؟ خوب شدم ؟ "
ـ"آره ، تو همینطوریش هم خیلی به کیومرث سری ، ولی خوب بد نیست زیر چشمت را یک کم ریخته پاک کنی . "
آینه را دوباره از تو کیفش در آورد و نگاه کرد . گفتم :"ببین پس من رفتم خوش بگذره ."
دستمال را محکم کشید گوشه چشمش :"قربان تو خداحافظ ."
آهسته با گامهای خسته جلوی در دانشگاه منتظر ماشین شدم ، نسیم خنکی وزید و بعد هم چند قطره باران . به آسمان نگاه کردم ، ابر سیاهی به سرعت در حال پیشروی بود و جلوی خورشید را می گرفت . هوا خاکی و غبار آلود شد ، ای وای الان حتما باران می آد ! کاش چتر آورده بودم . رعد و برق شدیدی زد و باران تند و رگباری به زمین و به تن من شلاق زد . به هر ماشینی که رد شد اشاره کردم : "سربزرگراه ، سر بزرگراه ." عصبانی شدم نخیر حالا هیچکس نمی ایسته . آن موقع که نمی خوام عین مور و ملخ بوق می زنند و التماس می کنند و نه به حالا که یکی پیدا نمی شه . تمام مانتو و پاچه شلوارم خیس خیس شد به ... عین موش آبکشیده شده ام . کاش بارانی پوشیده بودم .
به ابرهای وسیع و سیاه نگاه کردم ، بهاره دیگه ، درست مثل دیوانه زنجیری می مونه که نمی شه کارهایش را پیش بینی کرد . هر لحظه یه جوره . حالا هم به من پریده .
به پیکان نخودی رنگی اشاره کردم :"سربزرگراه پانصد تومان ." رد شد . اه ... لعنت به این شانس ماشین پشت سری اش برام بوق زد ، خوشحال برگشتم . آقای صبوری بود با پاترول مشکی اش . دچار اضطراب شدم .
شیشه را پایین کشید و صدام کرد :" خانم سعادتی سوارشید تا یه جایی شما را میرسونم " و در باز کرد . برق از سه فازم پرید ! نه ، ترا خدا همین مونده یکبار دیگه سوار ماشینش بشم تا مسعود ... دوباره صدام زد :"چرا معطلید ؟ بفرمائید ."
با دست خیسم موهایم را کردم تو مقنعه ام :" خیلی ممنون استاد منتظرم بیان دنبالم ." مکث کوتاهی کرد و ناباورانه و سنگین نگاهم کرد . معذب سرم را پایین انداختم . خر که نیست ، فهمید که دروغ می گم ، کور که نبود ، دید دارم ماشین می گیرم .
با دلهره سرم را کمی بالا آوردم ، با چشمهای نافذ و سیاهش کنجکاوانه بهم خیره شد و دستپاچه تر شدم . دستهایش را دور فرمان قلاب کرد و لبخند معنی داری زد . انگار که همه چیز را می دونه . گفت :"پس اصرار نمی کنم هر جور که راحتید ." بوق کوتاهی زد ، با احتیاط از کنارم رد شد که آب بهم نپاشه . به دور شدنش نگاه کردم . فکری تو سرم جرقه زد ، نمی تونم بگم نسبت بهم نظری داره ولی هر چیه بی توجه هم نیست .
ماشینی برام بوق زد و چلپ چلپ از روی آبهای زیر پام گذشتم و سوار شدم و در محکم کوبیدم . راننده چشم غره رفت . محل ندادم . یعنی امکان داره که حدس مسعود درست باشه ؟
با وسواس هر چه تمامتر توی آینه نگاه کردم . آره ، همینقدر که ریمل زدم بسه ، دوست ندارم مژه هایم به همه بچسبه و خیلی بره بالا .
رژ گونه ام را هم با دستمال کمرنگ کردم ، خوشم نمی آد مسعود فکر کنه چون امروز با هم کلاس داریم برای اون خودم را درست کرده ام . باید صورتم مثل همیشه باشه .
توی حیاط کنار استخر ایستادم و هوای صاف و درخشان را با تمام وجودم بلعیدم . عجب آسمان آبی ئی مثل آسمون کردستان می مونه . یادش بخیر سه ، چهار سال پیش عید که با خاله نسرین اینا رفتیم اونجا چقدر خوش گذشت . آخی اون موقع با نادر و نازنین و ساحل چه دورانی داشتیم . چقدر سر به سر هم می ذاشتیم . حیف چه زود همه چیز عوض شد .
ساحل که چند وقت دیگه عروس می شه و نازنین هم که همین روزها بچه اش به دنیا می آد ! با حسرت نفس کشیدم، من که فکر نمی کنم اون روزها دیگه برگرده .
به بوته گل سرخ بغل پایم به دقت نگاه کردم واقعا چقدر خوش رنگه . درست رنگ یاقوت می مونه . خم شدم و آن را چیدم . بوش کردم ، شبنم روی آن بینی ام را خیس کرد . انگار که طروات و تازگی اش به تمام وجودم رخنه کرد . دستهایم را از دو طرف باز کردم و لبخند زدم . مطمئنم که امروز شانس با منه و همه چیز درست می شه ، مثل قبل .
یک لحظه قلبم گرفت . آخه چطوری ؟ هنوز که مسعود با من حرف نمی زنه، نمی دونم قهره یا نه ، ولی از هفته پیش که سر کلاس دیدمش تا حالا دیگه خبری ازش ندارم . اصلا زنگ نزده . آن روز که خیلی دلخور بود . حتما هنوز هم دلخوره .
دلهره را از خودم دور کردم . خوب خنگ خدا برای اینکه تو باید بهش زنگ می زدی ، مگه قرار نبود همه چیز را برایش بگی ؟
شانه هایم را بالا انداختم . آخه تو تلفن سخته ، نمی شه همه حرفها را زد ، رو در رو بهتره . قدمهایم را تند کردم و از خانه بیرون آمدم . ولی امروز هر طور شده مسعود را وادار می کنم به حرفهایم گوش بده ، خسته شدم از این همه قهر و قهر بازی سر هیچ و پوچ .
تو محوطه دانشگاه چند تا از بچه ها را دیدم و سلام و احوال پرسی کردم . و پله ها را آهسته ، آهسته بالا رفتم . عجب شانسی ئه . این ترم فقط هفته ای یکبار مسعود را می بینم ، اونم روزی که کامپیوتر داریم و سرش هزار تا حرفه . این بدبختی نیست ؟
صدای قدمهای آهسته ای را شنیدم بعد سایه بلند و کشیده ای را کنار خودم دیدم . سرم را چرخاندم ، نفسم بند اومد . وای خودشه مسعوده.
یک لحظه دست و پایم را گم کردم . خودم را نهیب زدم . چته؟ مگه اولین باریه که می بینیش ؟ واسه چی هول کردی ؟ قلبم تاپ تاپ کرد . انگار یک سال ندیدمش . چقدر دلم واسش تنگ شده . مسعود گفت : "سلام " و قدمهایش را با من هماهنگ کرد ، بوی عطرش ، صورت خوش فرم قهوه ای ش ، هیکل چهارشانه و قد بلندش ، موهای صاف و براقش ... همه و همه ... ضعف گرفتم :" سلام خوبی ؟ " "بد نیستم ." نه خندید نه اخم کرد . کاملا آروم بود ، ولی مسعود همیشگی نبود . سرش را انداخت پایین ، به خودم فشار آوردم و گفتم :"تو کی وقت داری من باهات صحبت کنم ؟"
ـ" راجع به چی ؟" خواست بی تفاوت باشه .
تندشدم :"یعنی تو نمیدانی راجع به چی ؟ در مورد خودم وخودت . اتفاقاتی که این چند وقته افتاده ." نگاهش را بهم دوخت ، عمیق و طولانی ، خسته و آزرده و پر از گله . دلم ریش ریش شد . نفس بلندی کشید :" لازمه ؟"
ـ" آره خیلی لازمه . من اونی که تو فکر می کنی نیستم ." لبخند تلخی زد :"من هیچ فکری نمی کنم ."
ـ" چرا می کنی وگرنه آنروز تو آبدارخانه ..."
کیومرث با سرو صدا جلوی رویمان سبز شد ، حرفم را نیمه کاره گذاشتم .
با مسعود دست داد و به من سلام کرد . قیافه اش سر حال بود معلومه دیگه همه کارهایش داره ردیف می شه . اگر این خوشحال نباشه ، پس کی باشه ؟
مسعود گفت :"چیه تو امروز اینقدر زود آمدی ؟"
ـ" آره زود آمدم که یه خرده روی جزوه های کامپیوتر کار کنم . اصلا هیچی حالیم نیست . پر از اشکالم .تو چیزی حالیت هست ؟"
ـ" ای تا حدودی ، یه چیزهای می دونم ."
پریدم وسط حرفشون :"مگه مهتاب بلد نیست ؟ چرا با اون درس نمی خونی ؟"
چشمهایش را آورد پایین : "نه ، اونم همینقدر می دونه ".
مسعود دست انداخت پشت کمرش و یه چیزی تو گوشش گفت ، کیومرث گوشه لبش را جوید و گوشهایش سرخ شد ، عجیبه . چطور با این همه خجالتی بودنش تونست مهتاب سرکش را رام کنه و شیفته خودش بکنه ؟ به این می گن زرنگ ! مسعود با این قد درازش نصف اینم سیاست نداره . با صدای آسمان غرمبه ناگهانی ترسیدم . صدایش وحشتناک بود . سه تایی به سمت حیاط نگاه کردیم . کیومرث گفت :"عجب باران تندی ." روی پایم بلند شدم تا از پنجره بیرون را نگاه کنم . باز هم خوب قدم نرسید . با خودم غر زدم ... اه ... کدوم خری این پنجره ها را اینقدر بالا نصب کرده . عین یخچال خانه مون می مونه که پنجاه سانت از سرمن بلندتره . مسخره ست وقتی بخوام از طبقه بالایش چیزی بردارم باید ساحل یا مامان را صدا بزنم . این دیگه نهایت لطفی ئه که خدا به من کرده و اینقدر رشیدم .
کیومرث گفت :"دیروز بعداز ظهر هم باران وحشتناکی اومد ."
سرم را تکان دادم :"آره همان موقع دانشگاه تعطیل شد . پایم را که تو خیابان گذاشتم شروع شد . حسابی خیس شدم . "
دستش را کشید روی ریش پروفسوری اش :" اتفاقا من ومهتاب هم شما را دیدیم . چون دو تا چتر داشتیم می خواستم بیام یکی اش را بدهم به شما . ولی دیدم آقای صبوری براتون نگه داشت . خیالم راحت شد . ما هم همان موقع ماشین گیرمون اومد رفتیم . "
برای یک ثانیه نگاهم به نگاه مسعود گره خورد . تو چشماش همه چیز بود ، نه هیچ چیز نبود . گنگ و مبهم و پر از سوال .
یکی از دانشجوهای پسر کیومرث را صدا زد . از ما دور شد :"بچه ها تا چنددقیقه دیگه برمیگردم ." هیچ کدام جوابی ندادیم ، قفسه سینه ام درد شدیدی گرفت که زد به دستم ، بدنم کرخت شد . سعی کردم تو چشمهای مسعود نگاه نکنم . ولی غیر ممکن بود .تو قفل چشماش گرفتار شدم .چهره اش را عصبانی و برافروخته بهم دوخت . کشیدگی عضلات گردنش را از زیر بلوز یقه گرد سرمه اش رنگش دیدم . سرد و بی روح فقط یک کلمه گفت :"خوب ؟"
ولی انگار که انداختم تو دیگ آب جوش ، تمام وجودم گر گرفت ، داغ شدم . تجمع خون را در سرم حس کردم . چیزی مبهم مثل دردی مزمن پرید تو گلویم . گریه ام گرفت . به خودم فشار آوردم ولی نه ، من نباید گریه کنم که نمی تونم حرف بزنم .
مسعود با صورت از خشم در حال منفجر شدن بی صبرانه ، نه بی رحمانه منتظر بود چیزی بگم . سعی کردم دهنم را باز کنم ولی نشد ، عین لالها شدم . به خودم نهیب زدم یا ا.. لعنتی چت شده . یه چیزی بگو ، بگو که سوار ماشین صبوری نشدی .
باز با خودم فشار آوردم لبم لرزید ، باید مواظب باشم اشکم سرازیر نشه . نمی خوام زبون وخوار بشم، آب دهنم را قورت دادم . ولی پائین نرفت . زور زدم :"ببین من اصلا ..."
چشمهای سرزنش کننده و متهم کننده مسعود هولم کرد . آه می دونم که هیچکدوم از حرفهایم را باور نمی کنه ، مطمئنم !
بی اراده چشمهایم با مهی از اشک پر شد و صدایی مثل ناله از گلویم بیرون آمد و دستم را جلوی صورتم گرفتم خطوط چهره مسعود درهم و طوفانی شد . سعی کرد داد نزنه . خیلی ها دور و ورمان بودند ولی با نگاهاش گدازهای آتش و غضب بطرفم پرتاب کرد .
سرش را محکم چند بار تکان داد . موهای صافش ریخت روی پیشانی اش . ریشخند پر از نفرتی زد : "خوب پس با آقای صبوری تشریف برده بودید که اینطور ، خوش گذشت ؟ خواستی سلام منم بهش برسونی !" لبخندش عین دیوونه های زنجیری ترسناک بود . پاشنه اش را چند بار به زمین کوبید . تمام بدنش تکان خورد . دستهایش را از دو طرف باز کرد :" امروز تصمیم داشتی همین ها را بهم بگی آره ؟ "
لحنش تندتر شد . گوشه لبش با ریشخند پائین اومد :"خوب بگو ، خیلی مشتاقم بشنوم ."
دستهایش را عصبی مشت کرد، صدایم لرزید :"باور کن کیومرث اشتباه کرده . اصلا اینطوری نبود ." چشمهایش را ناباورانه و توبیخ کننده به لبهایم انداخت . دوباره پوز خند زد :"هه ... آره حتما تو راست می گی ، اون اشتباه دیده . من دورغ می گم ، فقط حرفهای تو درسته ".
آب دهنم را با وحشت قورت دادم پائین . نه بدجوری قات زده . الان هر چی بگم باور نمی کنه . بهش نگاه کردم . دوباره با نوک پنجه اش به زمین ضربه زد و به صورتش دست کشید :"متاسفم واقعا برای خودم متاسفم که دیر شناختمت . همیشه فکر می کردم تو با بقیه دخترها فرق داری . فکر می کردم صادقی ، نمی دونستم که تو هم ..."
با دست حرفش را قطع کردم . انگار که تنم از شلاق تاول زده باشه ، از خودم بی اختیار شدم :"ببین مسعود تو احمقی ، احمق و بدبین و تعصبی . چون فکر می کنی دارم بهت دورغ می گم . چون فقط حرف خودت را می زنی حالا که اینطور باشه ، تو درست می گی . من سوار ماشین صبوری شدم . خیلی هم خوش گذشت ، اصلا باهاش رفتم سینما ، پارک ".
بی اراده خندیدم :"آها ، یادم رفت ، خونه ش هم رفتم . خوب حالا چی می گی ؟ دوست داشتم . دلم خواست . همین را می خواستی بشنوی ؟"
نگاهم کرد ، در سکوت و سرش را تکان داد با یک حالت بد . انگار که من یک جانور متعفن بدبو هستم . از نگاهش حالم بهم خورد . به اوج عصبانیت رسیدم . به اوج دیوانگی . چند قدم بطرفش برداشتم و جلوی پایش تف کردم :"لعنت به تو و اون صبوری و لعنت به خودم که تو را ... "
ادامه ندادم . احساس خفگی بهم دست داد و اشکهایم تند تند ریخت روی صورتم .
مسعود دید ولی چهره اش را در هم کشید و با خشم خندید . دیگه طاقتم تمام شد . انگار که رگ و پی بدنم در حال از هم جدا شدن بود . با سرعت بطرف پله ها رفتم و چند تا یکی آنها را پایین آمدم و توی محوطه دویدم . جلوی در دانشگاه دستم رابه نرده ها گرفتم تا نفسم را آروم کنم . ولی اشکهایم باز مجال نداد . تندتر و گرمتر باریدن گرفت . لعنت به تو مسعود . لعنت .
مامان از آشپزخانه سرک کشید : " ا ... تویی چقدر زود آمدی ؟" رفتم جلو و به در آشپزخانه تکیه دادم :"آره ، امروز سمینار بود ، دوتا از استادها نیامدند ، منم از خداخواسته اومدم خانه ".
در ماهیتابه را برداشت و کباب بشقابی ها را پشت رو کرد . بویش پیچید تو دماغم . حالت تهوع گرفتم عین زن های حامله .
بصورتم نگاه کرد :"حالت خوبه ؟"
سعی کردم عادی باشم :"آره . چطور مگه ؟ ".
تا عمق وجودم را با چشمهای سبز میشی مهربان و نگرانش از نظر گذراند :"ولی چهره ات یه چیز دیگه می گه ، خسته ای ؟"
به زور تبسم کردم . گوشه های لبم کش آمد و درد گرفت : "معلومه . از دودو ترافیک و شلوغی می شه کسی خسته نشه ؟ "
خواست نگاهم کنه ، چشمهایم را سریع انداختم پایین . اگه یکبار دیگه بپرسه چته حتما بغضم می ترکه . مطمئنم . بطرف اتاق راه افتادم . "کجا ؟"
ـ" برم لباسهایم را در بیاورم . می آم ".
-
مانتو مقنعه ام را روی تخت ساحل پرت کردم و روی صندلی میز توالت نشستم . سرم را بین دو تا دستهایم گرفتم و محکم فشار دادم و به خودم تو آینه نگاه کردم .دلم برای خودم سوخت.
می دونم که دیگه هر چی بین من و مسعود بود برای همیشه تمام شد ، امروز با این حرفهایی که بهم زدیم ...
سوء ظن ها ، توهین ها و ...وای ... بغضم برای دهمین بار ترکید و اشکهایم با ناراحتی چکید روی مچ دستم ، قطره قطره ، صاف و بلوری . آخ مسعود ! هیچوقت نمی بخشمت تو از پست هم پست تری . نامردی ، خری ، احمقی . با مشت کوبیدم روی میز توالت ، من فراموشت می کنم برای همیشه ، حالا می بینی . از حرص قلبم تیر کشید نفسم تنگ شد ، چیزی تو وجودم ناله کرد ؛ دورغ می گی ! تو نمی تونی ! گریه ام تندتر شد.
صدای اف اف آمد و بازشدن در ، صورتم را با دستمال خشک کردم و گوشهایم را تیز کردم . نکنه برامون مهمان آمده ؟ ای بابا حوصله ندارم ، چرا مامان چیزی بهم نگفت ؟!
لباسهایم را عوض کردم و سرسری تو آینه خودم برانداز کردم . وای چشمام چقدر قرمز شده و پف کرده . هر کی نگاهم کنه ، می فهمه گریه کردم . باید یه کم آرایش کنم تا مشخص نشه . بالا و پایین چشمهای را مداد کشیدم و ریمل زدم . یک مقدار هم کرم پودر زدم و باز خودم را دید زدم . آها الان خوبه . حالا آرایش غلیظم بیشتر جلب توجه می کنه تا چشمهام . بعید می دونم که کسی متوجه بشه از اتاق اومدم بیرون وگوش کردم . صدای مامان از توی هال آمد :"رضا بازش نکن خودش بیاد."
تعجب کردم ، باباست ؟ چرا الان اومده ؟
رفتم تو هال . بابا سرش پایین بود ، داشت به کارتون جلوی پایش ور می رفت .
گفتم :" سلام ." سرش را بالا آورد :"سلام خانم ، تو خانه ای ؟" عینک به چشم نداشت از ذهنم گذشت چرا بیشتر مهندس ها ریش پروفسوری می ذارند ؟ نشستم روی کاناپه : "استادمون نیامده بود . این کارتون چیه ؟ "
ـ" جاروبرقی ."
ـ "مال ساحل ، نه ؟ همو سرمه ای زرده که دیروز تعریفش را می کرد ؟ "
مامان جواب داد :"آره ، همونه . بابات را فرستادم بره بگیره"
بابا با دستهای خاکی بلند شد و بطرف دستشویی رفت ، غرولند کرد :"امروز حسابی از کار و شرکت افتادم . خانم تو که خودت خوب می دونی همیشه بعد از عید چقدر سرم شلوغه ، الان هم چند تا کار با هم گرفتم ، دیگه بدتر ، واقعا وقتش را ندارم که هر روز برای خرید یک جنس برم هر چی کم وکسر داره بنویس یک جا بخرم ."
در دستشویی را باز کرد :"اصلا می خوای پولش را بدم خودشون برن خرید ؟"
مامان اخم کوتاهی کرد :"رضا اینقدر غر نزن ! اونها هم بیکار نیستند ، طفلکی ها دنبال خانه اند . دیگه چیزی به عروسی شون نمانده ، حالا اگر خیلی عجله داری زودتر دستهایت را بشور ، من ناهار را می کشم . بخور و برو ."
مامان دیس برنج را کشید ، منم کباب بشقابی را چیدم توی دیس پیرکس ، دورش هم گوجه سرخ کرده و سیب زمینی وگذاشتم روی میز .
بابا قبل از اینکه بنشینه دستهای تپلش را کرد لای موهایم و اون را بهم ریخت :"نبینم ته تغاری ام پکر باشه ." به پیشانی عقب رفته اش نگاه کردم ، حتی اگر تمام موهایش هم بریزه باز خوش تیپه . سکوت کردم . آرام چند بار زد روی شانه ام و لبخند زد . انگار که بهم اطمینان بده . مثل اینکه نوازشم کنه ، انگار که حالم را بدونه.
دوباره بغض گلویم را سوزاند . سرم را پایین انداختم و سنگینی چشمهای مهربانش را بروی صورتم حس کردم . احساس امنیت کردم ، تو دلم گفتم بعید می دونم پسرهای این دوره و زمانه بتوانند همچین پدرهای خوبی بشن ،کمی پلو کشیدم . بابا آب لیمو ریخت روی کبابش و سر صحبت را باز کرد :"به بنگاهای همین دورو ور سپردم اگر یه خانه نقلی به پستتون خورد خبرم کنند ."
روی برنجش سماق ریخت :"جدیدا چقدر هم قیمت اجاره ها رفته بالا سرسام آور شده ."
مامان سبد سبزی را گذاشت نزدیک من :"آره ، اگر خانه همین اطراف گیر بیاد عالیه .حداقل ناهار شام را می تونن بیان اینجا . طفلک ساحل وقتی از سر کار بیاد دیگه جون غذا درست کردن نداره ." بابا بهم چشمک زد :"نغمه جان اینقدری که به فکر دخترهات هستی ، به منم فکر می کنی ؟"
مامان ابروهایش را بالا انداخت :"وا ... چی می گی رضا ؟"
چند لحظه در سکوت بهم خیره شدند ، یعنی نه ، در هم حل شدند . بعد چشمهای میشی مامان و چشمهای درشت و مشکی بابا با هم خندیدند .
به یک خرده چین و چروک صورتشون توجه نکردم و آه کشیدم . عشق باید همینطور باشه ! اگر بخواد به مرور از بین بره ، همون بهتر که سر نگیره . یاد حرف مامان افتادم ، یعنی واقعا بابا هر روز سر کوچه می ایستاده تا اونو ببینه بعد بره سر کارش ؟
چه عشق تندی . زیر چشمی نگاهش کردم ، بهش نمی آد جوانی هایش دختر بازی کرده باشه . بابا از سر میز بلند شد :"خانم دستت درد نکنه ، اگر یه چای هم به ما بدی دیگه رفع زحمت می کنیم . باشه حالا دم می کنم ."
شستن بشقابها را تمام کردم . صدا کردم :"مامان ماهیتابه خیلی چربه می ذارم خیس بخوره ." سرش تو یخچال بود به سمتم برگشت :"آره دیگه مثل همیشه گنده ها مال منه ؟ باشه تنبل حداقل چای بریز . "
سینی چای را گذاشتم روی میز هال . بابا عینکش رو چشمش بود و چند تا نقشه هم جلوش . بدون اینکه سرش بلند کنه ، گفت :"دستت درد نکنه . "
صدای چرخاندن قفل اومد و ساحل و بهزاد وارد شدند . تعجب کردم ، مامان از توی آشپزخانه بیرون آمد :"بچه ها خیره زود آمدید ؟ "
ساحل کیفش را گذاشت روی مبل راحتی و خودش هم نشست :"آره دو سه ساعت آخر را مرخصی گرفتم . می خوام یه خرده استراحت کنم ، امشب می خواهیم بریم مهمانی ."
بهزاد روی مبل رو به رویی نشست :"بله با اجازه تون یکی از دوستهای صمیمیم جشن تولد دو سالگی بچه اش را گرفته . من را هم دعوت کرده . البته من را با تمام خانواده ، شما هم تشریف بیاورید." مامان گفت :"نه شما برید خوش باشید ." ساحل دستش را گذاشت روی دسته مبل :"راست می گه مامان شما هم بیائید . جمع خانوادگیه ، خوش می گذره ."
ـ"نه بعد از ظهر چند تا خرید دارم . بعدش هم آنجا جای جوان ترهاست . خودتان برید ."بهزاد رو کرد به بابا :"آقاجان شما چی ؟ تشریف نمی آورید ؟"
ـ"من ... اوه ... همین الان هم اینجام تمام حواسم به شرکته . خیلی کار دارم .چایم را بخورم رفتم!" ساحل پکر شد . نگاهش را انداخت به من :"ساغر تو دیگه بهانه نیار ، عصبانی می شم ."
ـ" من ؟ ..." انگار به تنم چیزی نیش زد :"اصلا حرفش را هم نزن . چند وقته دیگه امتحانات پایان ترمه ، هیچی درس نخواندم . از امروز می خوام شروع کنم ."
ـ"دروغ نگو ، تو که همیشه درس خوندنت فقط شب امتحانه . من که خوب می شناسمت ."
بهزاد هم حرفش را ادامه داد :"حالا از فردا شروع کن ، یک شب که هزار شب نمی شه ؟ بعدش هم تو هیچوقت با ما بیرون نمی آی . اگر امروز نیای دیگه نه من ، نه تو ، اصلا ما هم نمی ریم ." ساحل هم حرفش را تاییدکرد :"آره ، ما هم نمی ریم ."
نزدیک بود جیغ بکشم . ای خدا عجب پیله هایی هستند . حالا با این حال و روز درب و داغون فقط مهمانی رفتنم مونده .
مامان بهم اشاره کرد :"خوب حالا اینقدر اصرار می کنند برو دیگه ." حرصم گرفت :"آخه ..."
بابا از جایش بلند شد و کمر شلوارش را مرتب کرد :"منم فکر می کنم اگر بری بهتر." چشمهایش را تو چشمهایم گره انداخت . انگار که بگه غصه هیچی را نخور . توی منگنه گیر کردم . نفس بلندی کشیدم و به اجبار گفتم :"باشه ."
ـ "فوت کن مامان . فوت کن مامان ." پریسای کو چو لو دو تا شمع روی کیک عروسکی را فوت کرد و همه دست زدند . چراغها روشن شد و صدای نوار را بلند بلند کردند "حالا همه با هم بگین .تولدت مبارک . مبارک . مبارک . "
گوشهایم تیر کشید . اخم هایم را کردم تو هم . پس این بزن بکوب کی تمام می شه ؟ دارم دیوانه می شم . کاش قاطع می گفتم نمی آم . یک ایل دختر و پسر با سرو صدا و جیغ و داد شروع کردند به رقصیدن . درست عین وحشی ها . واقعا که انگار از زندان رها شده باشند و اینها ریختند بیرون . دیگه جیغ کشیدنشون چیه ؟
بهزاد دستم را گرفت :"پاشو برقص برای چی نشستی ؟"
دستم را کشیدم :"با این کفشها نمی تونم پاشنه اش خیلی بلنده . می ترسم بیفتم ."
ـ" نه بهانه می آری . ساحل امروز خواهرت یه چیزیش هست خیلی ساکته ."
ساحل سرش را یک وری کرد و توی صورتم دقیق شد. از موهای بلند سشوار کشیده اش بوی تافت اومد . چشمهایم را به بلوز سرخابی کمر کرستیش دوختم ولی اون سرم را بالا آورد :"ساغر چیه چرا پکری ؟ بی حوصله ای ؟ "
دوباره همان بغض آشنا گلوم را سوزاند . مثل دردی که با مسکن آرام باشه و دوباره عود کنه . نذاشتم چشمهایم خیس بشه . خاک بر سرمن که اینقدر ضعیفم و ناراحتی ام را بروز می دم .
به زور لبخند زدم :"من از شما دو تا حالم بهتره . چرا باور نمی کنی ؟" هیچی نگفت فقط نگاهم کرد با شک .
از جایم بلند شدم :" اگر برقصم خوبه ؟ دست از سرم بر می داری ؟"
سه تایی رفتیم وسط جمع . چهار ، پنج دقیقه با بهزاد و ساحل رقصیدم . بعد چرخ زدم و پشتم به آنها شد . پسری رو به رویم در حال رقصیدن بود ، قد بلند و لاغر با صورت نمکی و چشمهای روشن . بهم لبخند زد . اخم کردم و تو دلم گفتم برو گمشو بابا ! حوصله ندارم ، و رویم رابرگرداندم رفتم نشستم و برای چندمین بار ساعت را نگاه کردم . الان یازده ست . این دو تا ، تا کی می خوان بمونن ؟! شام هم که خوردیم . معلومه خیلی بهشون خوش گذشته . بریم گورمون را گم کنیم دیگه مهمونی هم حدی داره .
بهزاد ما را دم خانه پیاده کرد و خودش رفت ، ساحل خمیازه کشید :" ساعت چنده ؟"
ـ "با اجازه تون دوازده و نیم . اگه ولتون می کردم تا صبح هم می موندید ." کلید انداخت و در باز کرد :"کاش فردا جمعه بود . حالا من کی بخوابم و کی بیدار بشم برم سرکار ؟"
بابا تو هال داشت با تلفن صحبت می کرد . مامان تا ما را دید ، جدولی که دستش بود گذاشت کنار، پرسید :"بچه ها چطور بود ؟ خوش گذشت ؟" ساحل گفت :" عالی بود ."
من سر تکان دادم :"بد نبود . ولی خیلی شلوغ بود خسته شدم ."
با تعجب بهم خیره شد :"تو بری مهمونی و خسته بشی مگه می شه ؟" بابا هم تلفن بدست زل زد تو صورتم .
به اتاق آمدم . شلوار پوست ماری مشکی و طوسی ام را در آوردم و بی دقت تاش کردم و بعد بلوز چسبان یقه هفت آستین سه ربع ام را . ساحل هم بلوز و دانش را در آورد و با شیر پاک آرایشش را پاک کرد .
حوصله ام نیامد صورتم را بشورم . رژ لب بنفش کمرنگم را با پشت دست پاک کردم و با لباس خواب روی تخت دراز کشیدم .
ساحل که رو به آینه و پشتش به من بود ،گفت :"شاید عروسی مون را بندازیم جلو ." روی شکم خوابیدم و دهنم را روی بالشت گذاشتم "چرا ؟"
ـ " بهزاد اصرار داره ."
سرم را جا به جا کردم :" فقط یک جوری برنامه ریزی کن که تو امتحانات من نیفته ."
پاهاش را ضربدری روی هم گذاشت و خودش را تکان داد :"بذار برم دستشویی و بر گردم حالا" و در را باز کرد و عین فشنگ رفت بیرون .
آه بلندی کشیدم و چشمهای خسته ام را بستم . اعصاب کش آمده ام احتیاج به آرامش داشت ولی فکر های درهم و برهم و مزاحم عین خوره به جونم افتاد .
نمی دونم کی خوابم برد ولی کابوس دیدم . یک کابوس وحشتناک ، من و مسعود کنار همدیگه سر سفره عقد نشسته بودیم . چند نفر بالای سرمان قند می سابیدند . یکی از چهره ها برایم آشنا بود . افسانه دختر عموی مسعود بود . سرم را پایین آوردم و شروع کردم به قرآن خواندن .
صدای عاقد بلند شد :"دوشیزه محترمه . سر کارخانم سعادتی آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقای ..." مسعود در کنارم با کت وشلوار مشکی و خیلی مرتب نشسته بود و بهم لبخند مهربانی زد . دلم از خوشی ضعف رفت . دوباره عاقد تکرار کرد :"خانم ساغر سعادتی وکلیم ؟" خواستم بگم بله ولی یکدفعه طوفان شدیدی آمد و در را به هم کوبید وسائل سفره عقد محکم به در و دیوار و صورتم خوردند . خودم را به مسعود چسباندم . خواستم پشت شانه های مردانه اش مخفی بشم . ولی وقتی به صورتش نگاه کردم ، اون شاهین کیوانی را دیدم با چشمان سرخ از حدقه در آمده و وحشتناک قهقهه زد . قیافه اش عین شیطان بود ، از ترس جیغ کشیدم . یعنی فکر کردم جیغ کشیدم ، ولی از اضطراب لال شده بودم ، با تن عرق کرده و نفس نفس تند از خواب پریدم و تو جایم نشستم ، همه جا تاریک تاریک بود و سکوت محض .
ترس مبهمی از تاریکی و خواب وحشتناک تنم را به لرزه در آورد و ضربان قلبم را به هزار رساند ، از نوک پایم تا مغز استخوان تیر کشید . با دست جلوی دهنم را گرفتم که دندنهایم بهم نخورد ،آه ... ساحل ، ساحل کجاست ؟ اگه نباشه همین الان سکته می کنم .
چشمهایم به تاریکی عادت کرد و به سمت تختش نگاه کردم . کاملا خواب بود . کاش برم پیشش بخوابم . کاش بیدارش کنم . به خودم تشر زدم خجالت بکش ! این فقط یک خواب بود ، همین ، بچه بازی در نیار ! موهای خیس از عرق را از پیشانی ام کنار زدم . صدای تیک و تاک ساعت بنظرم مثل تیرهای آهنی آمد که به زمین بخوره و صدای مهیب بده .
دوباره روی تخت دراز کشیدم . با اعصاب لهیده و متشنج . از دو طرف صورتم اشک سرازیر شد . وای مسعود ، تو با من چه کردی ؟ چرا برایم اهمیت داری ؟ اشکهایم تبدیل به هق هق شد . پتو را گاز گرفتم . چرا اینطوری شد . چرا ؟ چرا ؟
-
کلاسورم را روی میز گذاشتم . فریبا با چشمهای روشنش بهم خیره شد . " ساغر این کارها یعنی چی ؟ تو الان سه هفته ست که روزهای دوشنبه سر کلاس کامپیوتر غیبت می کنی برای چی ؟ می دونی چقدر تا پایان ترم مونده فقط دو هفته ." با دستش هم نشان داد . " فقط دو هفته . البته اگر امروز را هم حساب کنیم فقط یک جلسه دیگه باقی مونده ." تبسم نیمه ای زدم . " نشد . کار داشتم عروسی ساحل نزدیکه مجبورم بهش کمک کنم . " ابروهایش را تو هم کرد . " ا... چطور فقط روزهای دوشنبه که میشه یادت می افته به خواهرت کمک کنی ؟" سرش را تکان داد . " من که می دونم چته . مطمئنم اگر باز هم جای غیبت داشتی امروز هم نمی آمدی ؟" شانه هایم را بالا انداختم . " حالا تو هر جور دوست داری فکر کن ." نگاهم را مضطرب به در دوختم . " تو امروز پیش من می شینی ؟" با چشمهای متعجب نگاهم کرد . " چی شد ؟ چی شد؟ تو که همیشه دکم می کردی وقتی می گم یه چیزی هست میگی نه ."
" آره اصلا یه چیزی هست . حالا می شینی اینجا یا اینکه ... " قامت مسعود در چارچوب کلاس پیدا شد . قلبم هری فرو ریخت . وای خودشه . بی اختیار دستپاچه شدم ." خدایا نزدیک یک ماهه ندیدمش . حتی یک کلمه هم باهاش حرف نزدم . چطور تونست این همه مدت سراغی ازم نگیره . چه دل سنگی داره ." دستهای یخ کرده ام را به لبه میز گرفتم . منو دید . یک لحظه کوتاه و تکان سختی خورد . به سرعت چشمهایم را پایین انداختم ." نه نباید بهش نگاه کنم . نباید . "اومد جلو . زیرچشمی کتانی های سفید رنگش را دیدم . نو بود . یک لحظه ایستاد . نفسم بند اومد ." کجا می خواد بشینه ؟" یک قدم بطرفم برداشت . نفسم تنگ تر شد . یک مکث چند ثانیه ای کرد و بعد رفت سمت چپ و روی صندلی خالی کنار سحر نشست . توی دلم طوفان شد . یه رعد و برق شدید . انگار که تمام معده و روده ام پیچید به هم . سحر با تعجب برگشت که منو نگاه کنه ولی من رویم را برگرداندم و با اخم تندی به فریبا گفتم :" بشین دیگه چرا معطلی ؟" نصفه نیمه نشست . " وضع خیلی خرابه نه ؟ واسی چی رفت اونجا ؟" با حرص گفتم :" به درک بره گمشه . لیاقتش همون سحره که هر ساعت با یکنفره ." آقای صبوری اومد تو . همه بلند شدند به اولین جایی که نگاه کرد صندلی من بود و تا من را دید چند ثانیه مکث کرد و به آرامی پلک زد . بعد سمت دیگر کلاس را از نظر گذراند . گوشه ناخنم را با حرص کندم خون آمد ." خدا کنه مسعود دیده باشه و یک خرده آتیش بگیره . اون که بلده الکی از کاه کوه بسازه و همه چیز را گنده کنه ." به توضیحات آقای صبوری پای تخته گوش ندادم . یعنی اصلا چیزی نفهمیدم . همش مربوط به هفته های قبل بود . من عین خنگ ها فقط نگاه کردم . فریبا یک سری اطلاعات وارد کامپیوتر کرد و گفت :" دفعه پیش خیلی سعی کردم اینو حلش کنم ولی به جواب نرسیدم بعید می دونم ایندفعه هم بتونم ." جزوه اش را برداشتم و سرسری ورق زدم ولی تمام حواسم به سمت مسعود بود . زیرچشمی سحر را پائیدم لبخند آنچنانی به لب داشت . نمی دونم چی از مسعود سوال کرد اونم جوابش را با لبخند داد . از حسادت حس کردم جیگرم داره پاره پاره می شه . زیر لب غریدم" ای سحر پست فطرت . "فریبا شنید :" چی ؟ " و برگشت و نگاهشون کرد . اونم لجش گرفت . " این دختره اگه صد تا هم دوست پسر داشته باشه باز هم دست رد به سینه صد و یکمی نمی زنه . خیلی پست . ببین داره چه عشوه ای می ریزه ؟" دوباره زیرچشمی نگاه کردم . سحر دستش را بلند کرد و گذاشت پشت صندلی مسعود و با ناز و ادا گردنش را تکان داد و یه چیزی گفت نفهمیدم چی گفت مسعود جوابش را در دو کلمه کوتاه داد ولی بصورتش خیره شد . فشارم رفت بالا و چشمم دودو کرد ." حالا خوبه که قیافه هم نداره ." فریبا از روی تخته چند تا فرمول را تایپ کرد تو کامپیوتر . " آره صورتش خیلی قشنگ نیست ولی چون خوش تیپه و مثل ریگ برای پسرها پول خرج می کنه همه را بطرف خودش جذب می کنه . اونها هم که بدشون نمی آد . " با نفرت رویم را برگرداندم و شروع کردم با خودکار به جون میز و کندن آن . آقای صبوری چنان آهسته اومد بالای سرمان که اصلا متوجه نشدم . آروم گفت :" خانم سعادتی شما کاری مهمتر از کندن میز ندارید ؟" خودکار را گذاشتم کنار . قبل از اینکه جوابش را بدم به صفحه مانیتور نگاه کرد و از فریبا پرسید :" شما مشکلی ندارید ؟"
" نه استاد فعلا نه ." و خودش را مشغول نشان داد . آقای صبوری دوباره به من نگاه کرد . عصبانی نبود . حتی اخم هم نکرد که چرا کار نمی کنم . متعجب موندم . سرش را آورد پائین یک کم بطرفم خم شد . " شما چند هفته ایست غیبت داشتید چرا ؟" حواسم رفت به صورت صاف و صوفش . فکر کنم صورتش را با تیغ می زنه نه ماشین چون خیلی صیقلیه . گفتم :" کسالت داشتم ." به چهره ام دقیق شد . " حالا خوب هستید ؟" انگار باور نکرد." بله استاد ممنونم ."سرش را بالا کرد و یک دور کلاس را از نظر گذراند و دوباره رو کرد به من . " شما خیلی از بقیه عقب هستید می خواهید چکار کنید ؟"
" استاد تصمیم دارم جزوه ها را از بچه ها بگیرم و بخوانم ." کمرش را راست کرد . " خوبه حتما این کار را بکن . اگر اشکالی داشتی می تونی از من بپرسی ." متوجه شدم حواس مسعود به منه . لبخند قشنگی زدم . " چشم استاد ." آقای صبوری یک لحظه به صورتم خیره شد و بعد از کنارم رد شد . برای اولین بار توی این دو ساعت چشم تو چشم مسعود شدم . واضح و مستقیم تو نگاهش غرور بود و تمسخر و بی اعتنایی . ولی چهره اش نه برافروخته شد و نفس تندی کشید . با سردی رویم رو برگردوندم ." بله مسعود خان منم بلدم چطوری حالت را بگیرم حالا این اولشه صبر کن" . سرم را با جزوه های فریبا گرم کردم و هی غر زدم . "وای این چه خطیه . انگار که جای پای گرازه . گنده گنده و کج و معوج ." زد به پام . " برو خدا را شکر کن که من همین را دارم مهتاب که اصلا جزوه نداره .
" خوب اون برای اینکه عذرش موجهه . دل مشغولی هایی داره که تو نداری ." خندید . " ا... لفظ قلم صحبت می کنی ؟"
گفتم :" راستی مهتاب کجاست نیامده . " پشت سرم را نگاه کردم . " کیومرث هم که نیامده چرا ؟" شانه هایش را انداخت بالا . " چه می دونم شاید با هم رفتند جایی ." زنگ خورد . بدون اینکه به مسعود نگاه کنم وسائلم را جمع کردم . " فریبا بجنب . بیا زودتر بریم بیرون دوست ندارم با بعضی ها برخورد کنم ." تو شلوغی بطرف در کلاس رفتیم . چشمهای تیزبین آقای صبوری من را دید و صدایم کرد . " خانم سعادتی شما چند لحظه تشریف بیاورید ." اه به خشکی شانس دوباره گیر داد . فریبا به شوخی گفت :" حتما می خواد بهت یادآوری کنه که کلاس جای کنده کاری نیست ." بهش چشم غره رفتم ." چرت و پرت نگو ." به جلو هلم داد . " برو ولی زود بیا بیرون منتظرتم ." رفتم جلو . " بفرمائید استاد ." دست به سینه به میزش تکیه داد و گفت :" متوجه شدم که داشتید جزوه دوستتان را می خواندید . چیزی دستگیرتون شد ؟" از گوشه چشم دیدم که سحر کوله پشتی اش را انداخت روی دوشش و رفت بیرون . گفتم :" بله ." نگاهش عین بازپرس ها دقیق و عمیق بود . ترسیدم . " نه استاد متاسفانه بعضی قسمت ها را نفهمیدم ." به موهای خوش حالت بغل شقیقه هایش دست کشید . " جزوه همراهتونه ؟"
" بله استاد ." دستش را دراز کرد . " بدینش به من ." از لای کلاسورم درآوردم و بهش دادم . به صندلی روبه روی میزش اشاره کرد . " بنشینید ." نشستم . بالای سرم ایستاد و آرنجش را به صندلی ام تکیه داد . " خوب حالا بگید کجاها را اشکال دارید . " به جای اینکه به جزوه نگاه کنم به مسعود نگاه کردم . با قدمهای بلند و شتاب زده از جلویم رد شد و نگاه تندی بهم انداخت .
-
تنم لرزید و دلم گرفت و با سر ردش را تا دم کلاس دنبال کردم . آقای صبوری دید . غم چشمهایم را هم دید . سرش را تکان داد و خیلی آروم گفت :" اتفاقی افتاده ؟" زل زدم بهش و خواستم فریاد بکشم ." آره همش تقصیر توئه . تو باعث شدی که رابطه ما بهم بخوره تو من بی گناه را جلوی مسعود خراب کردی . دست از سرم بردار ." سرم را بالا گرفتم . نگاهش یه جورایی مهربان بود و قابل اعتماد . از خودم خجالت کشیدم ." اگه مسعود تعصب خرکی داره این چه گناهی داره ؟" احساس کردم یه جورایی دگرگون شد و رفت تو فکر . بطرف میز بزرگش رفت و سامسونتش را برداشت . مکث طولانی کرد . " خانم سعادتی شما ظاهرا زیاد آمادگی ندارید بمونه برای بعد ." و در سکوت از کلاس رفت بیرون . سرم را بین دو تا دستهام گرفتم و فشار دادم . "خدایا من نمی فهمم نمی خوام هم بفهمم . ولی آقای صبوری مثل قدیم نیست . دیگه نه غرور نه اخم . نه تندی چرا ؟ نگاهش به من خیلی مهربون شده . مثل همین چند دقیقه پیش . این یعنی چی یعنی اینکه ..." سرم را به شدت تکان دادم . "نه نه ..... امکان نداره . من دارم اشتباه می کنم ." فریبا اومد تو کلاس . " ا.. تو چرا نشستی . چقدر بیرون منتظرتم ." از جایم بلند شدم ."ها آره . دارم می آم ." چشمک زد . " چیکارت داشت ؟" خودم را بی اعتنا نشان دادم . " هیچی گیر داده بود اشکالاتم را بپرسم . "
" عجب دلسوز شده ." نذاشتم ذهنش منحرف بشه ." می دونی چیه فکر کنم از اون استادهای تعصبیه که دوست نداره هیچکدام از شاگردانش تو امتحان بیفتند . حتما دلش نمی خواد راندمان کارش بیاد پایین ." حرف را عوض کرد . " راستی تو چیزی به مسعود گفتی ؟"
" به مسعود ؟"
" آره از کلاس که اومد بیرون دیدمش حسابی برافروخته و عصبانی بود . کاردش می زدی خونش درنمی آمد . "
" جدی ؟"
" آره به خدا ." چند قدم ازش جلو افتادم . " نه من چیزی بهش نگفتم ." اومد جلو و شانه هایم را گرفت . " ساغر فقط یک هفته دیگه تا پایان ترم مونده . زودتر این قهرو قهربازی ها را تمامش کن . کشش نده ." شانه هایم را با غرور بالا انداختم . " مسعود خودش شروع کرده خودش هم باید تمامش کنه ." دقیق شد به صورتم ." آخه اختلافتون سر چیه ؟"
" باور کن سر چیزهای بیخودی . چرا اینجا رفتی . چرا با اون حرف زدی . چه می دونم چرا اون را نگاه کردی همین چیزها دیگه ."
" خوب بذار پای دوست داشتنش . این که بد نیست ."
" وا... چه حرفها . خیلی هم بده . آدم دیوونه می شه ." سرش را تکان داد . " جدی می گم سر هیچ و پوچ همه چیز را خراب نکن . مسعود پسر خوبیه . تو را هم خیلی دوست داره ." پوزخند زدم ." هوم . دوست داره . " تو پله ها از کنار سحر گذشتیم . بهم لبخند زد . " چطوری ساغر ؟" به موهای رنگ کرده بلوند و رژلب جیگری اش نگاه کردم و سعی کردم کاملا عادی باشم . " خوبم عالی ." و لبخند زدم و ازش دور شدم . فریبا با حرص گفت :" عفریته . چقدر هم حوصله داره . هر هفته موهایش را یک رنگ می زنه ." با غضب دندانهایم را بهم فشار دادم ." برای چی اینجا وایسادیم بریم تو حیاط ."
" نه بریم بوفه ."
" باشه اول بوفه . ولی بعد بریم تو حیاط . می خوام این دو ساعت که کلاس نداریم جزوه های کامپیوترم را کامل کنم ." بازویم را گرفت :" باشه حرفی ندارم ." یکبار دیگه برگشتم و سحر را نگاه کردم . روی نیمکت تو راهرو نشسته بود و دکمه های پائین مانتویش باز بود و پاهای پرش از توی شلوار جین تنگ کمرنگش کاملا تو چشم بود . با حرص رویم را برگرداندم و تندتر از فریبا پله ها را پائین آمدم .
" آره بهزاد جان سر همین چهارراه نگه دار . هنوز خیلی وقت دارم . می خوام بقیه راه را تا دانشگاه پیاده برم ." ساحل خندید . " نه اینکه خیلی هم چاقی می خوای گوشتهات آب بشه ؟" اخم کردم . " خودت را مسخره کن خانم . به جای این حرفها کارتها را بده بذارم تو کیفم یادم نره ." در داشبورت را باز کردم . " چند تا بدم ؟"
" سه تا ."
" سه تا کافیه ؟"
" آره دیگه یکی برای فریبا و شوهرش یکی هم برای مهتاب یکی هم برای کیومرث . همین دیگه با بقیه بچه ها زیاد صمیمی نیستم ."
" حالا چند تا دیگه هم بردار . شاید نظرت عوض شد خواستی به کس دیگه ای هم بدی ." بهش چشم غره رفتم ." عجب آدمیه ها . می خواد جلوی بهزاد ضایع بازی دربیاره . من که بهش گفتم میانه ام با مسعود بهم خورده . نمی خوام برای عروسی دعوتش کنم . پس اصرارش برای چیه ؟ جدیدا چه مهربان شده ." بهزاد از توی آینه نگاهم کرد . " ساحل راست می گه حالا چند تا دیگه با خودت ببر . شاید آشنایی کسی دیدی و خواستی دعوتش کنی . " با هم نگاه سریعی رد و بدل کردند ." یعنی چی ؟ نکنه ساحل پته من را ریخته روی آب . اگه اینطوره ان شاءا... که ...." بهزاد پشت چراغ قرمز نگه داشت . " می تونی اینجا پیاده بشی ." پیاده شدم و با دست اشاره کردم خداحافظ . برام بوق زد . از گوشه خیابان آهسته شروع کردم به قدم زدن . فکرهای داغون کننده برای چندمین بار به مغزم راه یافت ." هوم ... چه رویاهای خامی داشتم . تا همین یک ماه پیش چقدر برای عروسی ساحل نقشه کشیده بودم که جلوی مسعود چه لباسی بپوشم . چطوری با فامیل آشنایش کنم . خانواده اش را دعوت کنم یا نه . "نفسم را بیرون دادم . "اوف ... حالا چی شد تمامش دود شد رفت به هوا همش الکی بود . "قدمهایم را آهسته تر کردم . "مسعودی که هر شب بهم زنگ می زد و حداقل یک ساعت باهام حرف می زد . چطوری تونست ازم دل بکنه یعنی به همین راحتی فراموشم کرده . تف به ذاتش از گربه هم بی صفت تره ." بغض گنده ای مثل یک قلوه سنگ تو گلوم گیر کرد . قورتش دادم . نرفت پائین . آفتاب مستقیم خورد تو چشمم . سرم تیر کشید . کاشکی برم اون طرف که سایه ست . کنار خیابان ایستادم . نگاهم را به ماشینها دوختم ." حالا مگه می ذارن که آدم رد بشه ؟" چند قدم جلوتر آمدم . چشمم آنی در یک لحظه بی ام و سبز رنگی را دید . نبضم ریتمش تند تند شد . مثل باران رگباری و ریز یعنی مسعوده ؟ آره . وای خودشه . جلوتر اومد . منو دید . زانوانم سست شد . چشمم تو چشمش گره خورد . تو دلم التماس کردم . "ترا خدا مسعود نگه دار و این قائله را ختمش کن ." نفسم را حبس کردم و سرجایم میخکوب شدم ولی با سرعت از کنارم رد شد . حتی یک نیش ترمز هم نزد ." وای نه چی ؟ باور نمی کنم ." صدای شکستن قلبم را شنیدم و ذره هایش انگار رفت تو چشمم . چون با اشک تار شد . با تمام قوا شروع کردم به دویدن" وای مسعود دلم می خواد بکشمت . دارت بزنم . آتیشت بزنم . خفه ات کنم . "صدای بوق ممتد ماشینی را پشت سرم شنیدم . نگاه کردم . "اوه آقای صبوریه . خدایا چه حکمتیه . چرا جدیدا اینقدر می بینمش ؟" قفل در را باز کرد و اشاره کرد سوار شو . از جایم تکان نخوردم ." نه برای چی سوار ماشینش بشم . اصلا حال و حوصله ندارم . می خواهم به درد خودم بمیرم ." دهنم را باز کردم بهش بگم نه . فکری مثل جرقه تو ذهنم درخشید . "اتفاقا سوار میشم . کاشکی مسعود هم ما را ببینه و حسابی آتیش بگیره ." با گوشه آستینم بفهمی نفهمی اشکهایم را پاک کردم و خودم را جمع و جور کردم و سوار شدم . سرش را تکان داد و سرتاپایم را توی یک نگاه برانداز کرد . " خانم سعادتی مگه دیر شده . چرا می دویدید ؟" نفسم را آروم کردم و سعی کردم لحنم گریه آلود نباشه ." نه دیر نشده . من کلا پیاده روی تند را دوست دارم " دنده عوض کرد و جعبه دستمال کاغذی را بطرفم دراز کرد . یه دستمال بیرون کشیدم . چشمهایم هنوز اشکی بود . " ممنون ."
" خواهش می کنم ." بهم خیره شد . عمیق خیلی عمیق انگار تا اون ته ته روحم رسوخ کرد . موهای تنم مور مور شد ." چه چشمهای بانفوذی داره ." تو دایره مغناطیسی نگاهش ثابت موندم . رنگش یه جوری مات شد . نفس بلندی کشید . مثل اینکه گیر کرد . تندی رویش را به جلو کرد . در سکوت سرم را بطرف پنجره برگرداندم و تو دلم دعا دعا کردم ." ترا خدا یه کم گاز بده . بجنب می خوام به مسعود برسیم ." چند دقیقه بنظرم چند ساعت شد . به محوطه پارکینگ دانشگاه رسیدیم ." اه .. خیلی دیر شد . حتما مسعود پارک کرده رفته "سرک کشیدم . بی ام و اش را سمت راست دیدم با تعجب و دقت نگاه کردم . "چرا در صندوق عقبش بازه ؟ یعنی هنوز اینجاست ؟" دستهایم را قلاب کردم ." خیلی دلم می خواد ما را با هم ببینه . "با صدای لاستیک ماشین کله مسعود را دیدم سرش را از کاپوت بالا آورد و با کنجکاوی نگاه کرد . من را کنار دست آقای صبوری دید . احساس کردم نابینا شده چون بدون اینکه پلک بزنه به روبه رویش و به من خیره شد . حتی نفس هم نکشید . از ماشین پیاده شدم . بهش پوزخند زدم و تو دلم عروسی گرفتم" بله مسعود خان این به اون در . حالا جلوی من گاز می دی می ری ؟ هوم ... خوبه آتیش بگیر . نوش جونت ." اختیارش را از دست داد . در کاپوت را محکم کوبید .
-
و سوئیچش را با عصبانیت تو دستش مشت کرد . باز با تمسخر نگاهش کردم . آقای صبوری متوجه شد . حواسش کاملا به من بود . مسعود زیر لب غرید و به آقای صبوری با نفرت زل زد و یه چیزی گفت . نفهمیدم یعنی نشنیدم . معلوم نیست چی داره با خودش می گه ؟ حتما داره فحش می ده . روی پاشنه پایش چرخید و رویش را برگرداند . نگاهم را به قد بلندش دوختم . از پارکینگ بیرون رفت . غمم گرفت . آخه چرا مثل بچه ها لج و لجبازی می کنیم تا کی ؟ به خودم نهیب زدم . خر نشو . اگه کسی مقصر باشه اونه نه تو . بی خودی دل نسوزون . آقای صبوری ماشینش را قفل کرد و آمد طرفم . به درب پارکینگ اشاره کرد . " آقای کامیار بودند ؟"
" بله استاد ." سرش را تکان داد و دستش را به صورتش کشید ولی چیزی نگفت . شاید داره فکر می کنه چرا مسعود نمونده حداقل سلام کنه ؟ شاید هم فهمیده که به خونش تشنه ست . ازش تشکر کردم . " ممنون . خیلی زحمت کشیدید . " لبخند گرم و جذابی زد و کت شیری رنگش را روی دستش انداخت . " خواهش می کنم ." و بطرف دفتر رفت . از پله ها بالا رفتم . توی راهرو فریبا رادیدم حواسش به اعلامیه روی برد بود . تا من را دید صدام زد . " بیا بیا تاریخ امتحانات را زده اند ." رفتم جلو اعلامیه روی برد را با دقت خواندم . " عجب برنامه بدیه . اصلا بین امتحانات فرجه نذاشتن . بعدش هم واسه چی کامپیوتر که درس به این سختی ئه گذاشتند آخرین امتحان دیگه اون موقع همه بریده اند . کسی نای درس خواندن نداره ." از توی کیفش ورق و خودکار درآورد و شروع کرد به یادداشت کردن . " حالا خوبی اش اینکه قبلش دو هفته فرجه گذاشتن . وقت هست حداقل یک دور کامپیوتر را دوره کنیم ."
" هه ... تو شاید . ولی من یکی امکان نداره . تو همین تعطیلی ها عروسی ساحله ." چشمهایش گرد شد . " شوخی می کنی ؟"
" نه به جون خودم راست می گم ." ته خودکارش را کرد تو دهنش . " عجب بابا مگه قرار نبود عروسی شون آخر تیر باشه ."
" آره ولی چون تمام کارو مارهاشون ردیف شده تصمیم گرفتن عروسی شون را جلو بندازند ." دستش را زد به کمر . " حالا کدامشون آتیشش تندتره . که همچین پیشنهادی داده ؟"
" چی بگ بنظرم بهزاد ."
" حدس می زدم . این مردها همشون یه جورند حاضرند دست به هر جنایتی بزنند فقط به خاطر ... " خندید . " استغفرا... بگذریم ."
اخم کردم . " فریبا تو همیشه بی ادبی . درست هم نمی شی . " دستش را تکان داد . " گمشو بابا لذت زندگی به همین چرت و پرت گفتن هاست دیگه پاستوریزه ." کارت را از تو کیفم درآوردم . " بیا مال تو و آرشه ." از دستم گرفت . " وای چه عکس بامزه ای . تا حالا این مدلیش را ندیده بودم . ببین داماد چطوری عروس رو روی دستهاش بغل کرده . چه طرح جالبی از کجا خریدند ؟"
" کار بهزاده . خودش طراحی کرده . بعد داده واسش زده اند ." دوباره عکس را نگاه کرد . " پس خیلی باذوقه ." زدم به شانه اش . " پس یادت نره . عروسی پنجشنبه هفته دیگه ست . الکی عذر و بهانه نیاری ها ."
سرش را برد عقب ." نه حتما می آم ." بطرف کلاس راه افتادیم . " دیگه کیا دعوتند ؟"
" جز تو و آرش می مونه مهتاب و کیومرث همین ." بازویم را فشار داد . " یعنی می خوای بگی مسعود را دعوت نمی کنی ؟" بی اعتنا شانه هایم را تکان دادم . نه . سرجایش ایستاد . " هنوز با هم آشتی نکردین ؟" باز بی اعتنا جواب دادم . نه . با تعجب غرغر کرد ." خنگه امروز آخرین جلسه کامپیوتره . بعدش هم که دیگه امتحانات و هیچ . با این وضعیت قهرتون می کشه به صور اسرافیل ."
" خب بکشه ." سرش را کج کرد و لبخند زد . " دوست داری من باهاش حرف بزنم ." چشم غره رفتم ." وا که چی بشه ؟" اونم برام چشم غره رفت . " خبه خبه . حالا قیافه ات را واسه من کج نکن . بالاخره چی ؟ باید یک جوری تمامش کنی دیگه ؟" چند لحظه فکر کرد :" آها راستی دوستش امیر . به اون بگو . خیلی با هم صمیمی اند . حتما کارها را درست می کنه ." انگشتم را بصورت تهدید تکان دادم . " ببین عربده می کشم ها . تو چه حرفهایی می زنی . من برم به امیر گم ترا خدا یک کاری بکن که مسعود با من آشتی کنه ؟ منظورت همینه دیگه نه ؟"
" نه به این صورتی که تو می گی مثلا ... " دستم را جلو آوردم و حرفش را قطع کردم . " خواهش می کنم دیگه چیزی نگو که حسابی قاطی می کنم ."
" خیلی خوب بابا حرفم را پس گرفتم . حالا چرا اینقدر قرمز شدی ؟" با تمسخر لبخند زدم ." از خوشی ." حرف را عوض کرد . " راستی از ترم پیش که امیر فارغ التحصیل شده دیگه خیلی کم می بینمش . هنوز با مسعود یکجا کار می کنه ؟" بی حوصله جواب دادم . " آره . قبلا که گفته بودم یک شرکت با هم زدند و هنوز هم با هم کار می کنند ."
" کارشون چی بود ؟ یادم رفته ؟"
" فروش مواد اولیه کرم و لوازم آرایش و از این جور چیزها ."
" آها . آها یادم افتاد . قبلا گفته بودی . " پایش را روی زمین کشید . " حیف شد که امیر زود درسش تمام شد . خیلی پسر آقا و محجوبیه . ازش خوشم می آد ."
" منم همینطور . خیلی دلم می خواد برای عروسی دعوتش کنم ولی خب نمی شه اونم به پای مسعود باید بسوزه ." رفتیم تو کلاس . سحر ما را دید و چشمک زد . " بچه ها چطورید ؟" سرد جواب دادم ." ای ... " فریبا نشست کنارم و تو گوشم گفت . " ببین خانم چقدر هم امروز خودش را ساخته . انگار که اومده مجلس شب نشینی ." به سایه آبی براق پشت چشمش نگاه کردم و هیچی نگفتم . مسعود همراه کیومرث و مهتاب آمد تو . پشت سرش هم آقای صبوری . مهتاب برام دست تکان داد و رفت بشینه . تو جونم ولوله افتاد . دستهایم را تو هم پیچیدم . حتما دوباره از لج منم که شده می خواد پیش سحر بشینه . شاید هم نه پیش یکی دیگه از دخترها بشینه . به خودم نهیب زدم . اصلا نباید برای تو اهمیت داشته باشه بدبخت . دلم طاقت نیاورد . به فریبا اشاره کردم . " مسعود کجا نشسته ؟" به صورتم زل زد . " خانم تو که اینقدر برات مهمه پس چرا قهربازی ات را کش می دی ؟" دست تپلش روی میز بود نیشگونش گرفتم ." دوباره شروع کردی . تو فقط بگو کجا نشسته همین . " از بالای سرم نگاهی به عقب انداخت . ناخنم را کردم تو گوشتم ." پیش سحره ؟"
" نه رفته ته کلاس تنها نشسته ."
" یعنی هیچکس بغل دستش نیست ؟"
" نه به خدا تنهاست ."
تعجب کردم چرا ولی قلبم آروم گرفت . به سحر نگاه کردم . سرش پائین بود و تو فکر . آخیش دلم خنک شد . حسابی حالش گرفته شد . حتما خیلی نقشه کشیده بود که امروز چطوری دلبری کنه ؟ سحر سرش را بالا آورد و منو خصمانه نگاه کرد . لبخند ستیزه جویی تحویلش دادم و رویم را برگرداندم . دختره لات ایکبیری . آقای صبوری جلوی میزش ایستاد و گفت :" خوب کتاب هفته پیش تمام شد . این جلسه آخر برای رفع اشکاله . هر کس اشکالی داره می تونه بپرسه . " همهمه بچه ها بلند شد و کلاس ریخت به هم . دستش را بلند کرد. " نه اینطوری نمی شه . من تک تک می آم سر میزها اشکالات را رفع می کنم ." سرم را گذاشتم روی میز ." خوب پس تا از سمت چپ دور بزنه و به ما برسه . یکساعت طول می کشه . من یه چرت بزنم . " فریبا جزوه اش را ورق زد ." تو چقدر بی خیالی . انگار خیلی بلدی ." چشمهایم را بستم . چه خوش باوره . نمی دونه تو دلم چه عذاب و اضطرابیه . توی این اوضاع من چیزی یاد می گیرم ؟ همانطور چشم بسته سرم را روی دستم جابه جا کردم . الان مسعود داره چکار می کنه ؟ حواسش به منه یا نه بی خیال طی می کنه ؟
خدایا امروز جلسه آخره . یعنی همه چیز تمام . یعنی من باختم . یعنی از دستش دادم . بغضی دردآور چسبید بیخ گلوم فریبا تکانم داد . " آی بیداری ؟" چشمهایم را باز کردم . " هوم ؟"
" ببین من دارم می روم دستشویی . بپا خوابت نبره ها ."
پلک زدم ." خوب باشه ." و دوباره چشمهایم را بستم . آه بلندی از سینه ام بیرون آمد . توی این چند وقته چه رویاهای قشنگی از زندگی کنار مسعود برای خودم ساخته بودم . اثاث خانه همه رنگی و شاد . پرده های گل بهی . شومینه دنج و گرم و مسعود که هر وقت از بیرون می آد چشمهای گرم و بامحبتش را بهم می دوزه و با لبخند می گه حال خانم کو.چولوی دوست داشتنی من چطوره ؟ سوزشی تو قلبم حس کردم . چقدر زود کاخ آمال و آرزوهایم روی سرم خراب شد . اصلا باورم نمی شه . چشمهام داغ شد و اشک بی اختیار روی گونه هام سرازیر شد . من چم شده ؟ من که همه را مسخره می کردم ؟ چرا باید به اون دل ببندم ها ؟ مگه اون کیه ؟ چیه ؟ تمام سلولهای بدنم از ناراحتی به لرزه افتاد . خسته ام . فرسوده ام . اصلا دیوانه شده ام . دلم می خواد تمام این میز را برگرداندم و کامپیوتر و هر چی روی اون هست را داغون کنم . صدای غژغژ صندلی کنار دستم افکارم را برید . فریبا برگشته چه زود ؟ لای چشمم را باز کردم . خشکم زد . وای اینکه آقای صبوریه .
-
و سوئیچش را با عصبانیت تو دستش مشت کرد . باز با تمسخر نگاهش کردم . آقای صبوری متوجه شد . حواسش کاملا به من بود . مسعود زیر لب غرید وبه آقای صبوری با نفرت زل زد و یه چیزی گفت . نفهمیدم یعنی نشنیدم . معلوم نیست چی داره با خودش می گه ؟ حتما داره فحش می ده . روی پاشنه پایش چرخید و رویش را برگرداند . نگاهم را به قد بلندش دوختم . از پارکینگ بیرون رفت . غمم گرفت . آخه چرا مثل بچه ها لج و لجبازی می کنیم تا کی ؟ به خودم نهیب زدم: « خر نشو . اگه کسی مقصر باشه اونه نه تو . بی خودی دل نسوزون .»
آقای صبوری ماشینش را قفل کرد و آمد طرفم . به درب پارکینگ اشاره کرد .
- آقای کامیار بودند ؟
- بله استاد .
سرش را تکان داد و دستش را به صورتش کشید ولی چیزی نگفت . شاید داره فکر می کنه چرا مسعود نمونده حداقل سلام کنه ؟ شاید هم فهمیده که به خونش تشنه ست . ازش تشکر کردم .
- ممنون . خیلی زحمت کشیدید.
لبخند گرم و جذابی زد و کت شیری رنگش را روی دستش انداخت .
- خواهش می کنم.
و به طرف دفتر رفت . از پله ها بالا رفتم . توی راهرو فریبا رادیدم حواسش به اعلامیه روی برد بود . تا من را دید صدام زد:
- بیا، بیا تاریخ امتحانات را زده اند .
رفتم جلو اعلامیه روی برد را با دقت خواندم .
- عجب برنامه بدیه . اصلا بین امتحانات فرجه نذاشتن . بعدش هم واسه چی کامپیوتر که درس به این سختیه گذاشتند آخرین امتحان دیگه اون موقع همه بریده اند . کسی نای درس خواندن نداره .
از توی کیفش ورق و خودکار درآورد و شروع کرد به یادداشت کردن.
- حالا خوبی اش اینکه قبلش دو هفته فرجه گذاشتن . وقت هست حداقل یک دور کامپیوتر را دوره کنیم.
- هه ... تو شاید . ولی من یکی امکان نداره . تو همین تعطیلی ها عروسی ساحله.
چشمهایش گرد شد
- شوخی می کنی ؟
- نه به جون خودم راست می گم.
ته خودکارش را کرد تو دهنش .
- عجب بابا مگه قرارنبود عروسی شون آخر تیر باشه.
- آره ولی چون تمام کار و مارهاشون ردیف شده تصمیم گرفتن عروسی شون را جلو بندازند .
دستش را زد به کمر.
- حالاکدامشون آتیشش تندتره . که همچین پیشنهادی داده ؟
- چی بگم؟ به نظرم بهزاد.
- حدس می زدم . این مردها همشون یه جورند، حاضرند دست به هر جنایتی بزنند فقط به خاطر ...
خندید .
- استغفرا... بگذریم.
اخم کردم.
- فریبا تو همیشه بی ادبی . درست هم نمی شی .
دستش را تکان داد .
- گمشو بابا لذت زندگی به همین چرت و پرت گفتن هاست دیگه پاستوریزه .
کارت را از تو کیفم درآوردم .
- بیا مال تو و آرشه .
از دستم گرفت .
- وای چه عکس بامزه ای . تا حالا این مدلیش را ندیده بودم . ببین داماد چطوری عروس رو روی دستهاش بغل کرده . چه طرح جالبی از کجا خریدند ؟
- کار بهزاده . خودش طراحی کرده . بعد داده واسش زده اند .
دوباره عکس را نگاه کرد .
- پس خیلی باذوقه .
زدمبه شانه اش .
- پ س یادت نره . عروسی پنجشنبه هفته دیگه ست . الکی عذر و بهانه نیاری ها.
سرش را برد عقب .
- نه حتما می آم .
بطرف کلاس راه افتادیم
- دیگه کیا دعوتند ؟
- جز تو و آرش می مونه مهتاب و کیومرث همین.
بازویم را فشار داد .
- یعنی می خوای بگی مسعود را دعوت نمی کنی ؟
بی اعتنا شانه هایم را تکان دادم .
- نه .
سرجایش ایستاد .
- هنوز با هم آشتی نکردین ؟
باز بی اعتنا جواب دادم .
- نه .
با تعجب غرغر کرد.
- خنگه امروز آخرین جلسه کامپیوتره . بعدش هم که دیگه امتحانات و هیچ . با این وضعیت قهرتون می کشه به صور اسرافیل.
-
- خب بکشه .
سرش را کج کرد و لبخند زد .
- دوست داری من باهاش حرف بزنم .
چشم غره رفتم .
- وا که چی بشه ؟
اونم برام چشم غره رفت.
- خبه خبه . حالا قیافه ات را واسه من کج نکن . بالاخره چی ؟ باید یک جوری تمامش کنی دیگه ؟
چند لحظه فکر کرد:
- آها، راستی دوستش امیر . به اون بگو . خیلی با هم صمیمی اند . حتما کارها را درست می کنه .
انگشتم را بصورت تهدید تکان دادم .
- ببین عربده می کشم ها . تو چه حرفهایی می زنی . من برم به امیر بگم تو را خدا یک کاری بکن که مسعود با من آشتی کنه ؟ منظورت همینه دیگه نه؟
- نه به این صورتی که تو می گی مثلا ...
دستم را جلو آوردم و حرفش را قطع کردم .
- خواهش می کنم دیگه چیزی نگو که حسابی قاطی می کنم.
- خیلی خوب بابا حرفم را پس گرفتم . حالا چرا اینقدر قرمز شدی ؟
با تمسخر لبخند زدم
- از خوشی .
حرف را عوض کرد .
- راستی از ترم پیش که امیر فارغ التحصیل شده دیگه خیلی کم می بینمش . هنوز با مسعود یکجا کار می کنه ؟
بی حوصله جواب دادم.
- آره . قبلا که گفته بودم یک شرکت با هم زدند و هنوز هم با هم کار میکنند .
- کارشون چی بود ؟ یادم رفته ؟
- فروش مواد اولیه کرم و لوازم آرایش و از این جور چیزها.
- آها . آها یادم افتاد . قبلا گفته بودی
پایش را روی زمین کشید .
- حیف شد که امیر زود درسش تمام شد . خیلی پسر آقا و محجوبیه . ازش خوشم می آد.
- منم همینطور . خیلی دلم می خواد برای عروسی دعوتش کنم ولی خب نمی شه اونم به پای مسعود باید بسوزه .
رفتیم توکلاس . سحر ما را دید و چشمک زد .
- بچه ها چطورید ؟
سرد جواب دادم
- ای...
فریبا نشست کنارم و تو گوشم گفت:
- ببین خانم چقدر هم امروز خودش راساخته . انگار که اومده مجلس شب نشینی .
به سایه آبی براق پشت چشمش نگاهکردم و هیچی نگفتم . مسعود همراه کیومرث و مهتاب آمد تو . پشت سرش هم آقای صبوری . مهتاب برام دست تکان داد و رفت بشینه . تو جونم ولوله افتاد . دستهایم را تو هم پیچیدم . حتما دوباره از لج منم که شده می خواد پیش سحر بشینه . شاید هم نه پیش یکی دیگه از دخترها بشینه . به خودم نهیب زدم:
« اصلا نباید برای تو اهمیت داشته باشه بدبخت. »
دلم طاقت نیاورد . به فریبا اشاره کردم:
- مسعود کجا نشسته ؟
به صورتم زل زد .
- خانم تو که اینقدر برات مهمه پس چرا قهر بازی ات را کش می دی ؟
دست تپلش روی میز بود نیشگونش گرفت.
- دوباره شروع کردی . تو فقط بگو کجا نشسته همین .
از بالای سرم نگاهی به عقبانداخت . ناخنم را کردم تو گوشتم .
- پیش سحره ؟
- نه رفته ته کلاس تنهانشسته .
- یعنی هیچکس بغل دستش نیست ؟
- نه به خدا تنهاست .
تعجب کردم چرا ولی قلبم آروم گرفت . به سحر نگاه کردم . سرش پائین بود و تو فکر . آخیش دلم خنک شد . حسابی حالش گرفته شد . حتما خیلی نقشه کشیده بود که امروز چطوری دلبری کنه. سحر سرش را بالا آورد و منو خصمانه نگاه کرد . لبخند ستیزه جویی تحویلش دادم و رویم را برگرداندم . دختره لات ایکبیری . آقای صبوری جلوی میزش ایستاد و گفت :
- خوب کتاب هفته پیش تمام شد . این جلسه آخر برای رفع اشکاله . هر کس اشکالی داره می تونه بپرسه .
همهمه بچه هابلند شد و کلاس ریخت به هم . دستش را بلند کرد.
- نه اینطوری نمی شه . من تک تک می آم سر میزها اشکالات را رفع می کنم .
سرم را گذاشتم روی میز .
- خوب پس تا از سمت چپ دور بزنه و به ما برسه . یکساعت طول می کشه . من یه چرت بزنم.
فریبا جزوه اش را ورق زد .
- تو چقدر بی خیالی . انگار خیلی بلدی.
چشمهایم را بستم . چه خوش باوره . نمی دونه تو دلم چه عذاب و اضطرابیه . توی این اوضاع من چیزی یاد می گیرم ؟ همانطور چشم بسته سرم را روی دستم جابه جا کردم . الان مسعود داره چکار می کنه ؟ حواسش به منه یا نه بی خیال طی می کنه؟
« خدایا امروز جلسه آخره . یعنی همه چیز تمام . یعنی من باختم . یعنی ازدستش دادم .» بغضی دردآور چسبید بیخ گلوم فریبا تکانم داد .
- آی بیداری ؟
چشمهایم را باز کردم .
- هوم ؟
- ببین من دارم می روم دستشویی . بپا خوابت نبره.
پلک زدم .
- خوب باشه .
و دوباره چشمهایم را بستم . آه بلندی از سینه ام بیرون آمد . توی این چند وقته چه رویاهای قشنگی از زندگی کنار مسعود برای خودم ساخته بودم . اثاث خانه همه رنگی و شاد، پرده های گلبهی، شومینه دنج و گرم و مسعود که هر وقت از بیرون می آد چشمهای گرم و با محبتش را بهم می دوزه و با لبخند می گه:
« حال خانم کوچولوی دوست داشتنی من چطوره ؟»
سوزشی تو قلبم حس کردم . چقدر زود کاخ آمال و آرزوهایم روی سرم خراب شد . اصلا باورم نمی شه . چشمهام داغ شد و اشک بی اختیار روی گونه هام سرازیر شد . من چم شده ؟ من که همه را مسخره می کردم ؟ چرا باید به اون دل ببندم ها؟ مگه اون کیه ؟ چیه ؟ تمام سلولهای بدنم از ناراحتی به لرزه افتاد . خسته ام . فرسوده ام . اصلا دیوانه شده ام . دلم می خواد تمام این میز را برگرداندم و کامپیوتر و هر چی روی اون هست را داغون کنم . صدای غژغژ صندلی کنار دستم افکارم را برید . فریبا برگشته چه زود ؟ لای چشمم را باز کردم . خشکم زد . وای اینکه آقای صبوریه .
قسمت چهل وهفتم
تند سرم را بلند کردم و صاف نشستم و آهسته گفتم :
- ببخشید استاد .
به چشمهای اشکی ام نگاه کرد در سکوت با یک حس نگرانی و مهربانی و عاطفه . تمام وجودم را برق گرفت . خدایا من نمی دونم معنی نگاهش را هضم کنم. این یعنی چه ؟ دستش را با ناراحتی به پیشانی اش کشید . خواست چیزی بگه ولی پشیمان شد . انگار که گفتنش مشکل بود . به آرامی چند بار پلک زد . حالتی مثل نوازش کردن و دلداری دادن . بیشتر تحریک شدم و دوباره گریه ام گرفت . چهره اش پکر شد . سرش را تکان داد و از کنارم بلند شد . دوباره سرم را روی میز گذاشتم . خودم را نهیب دادم:
« چیه می خوای با گریه کردن آبروی خودت را ببری ؟ میخوای همه عالم و آدم بفهمند که تو مسعود را از دست دادی ؟ خوب به جای این کارها برو به پایش بیفت، چطوره ؟ »
حس غیرتم جوشید . دستهایم را مشت کردم . حتی اگه شده از غصه دق کنم می کنم ولی از خودم ضعف نشون نمی دم. مخصوصا جلوی مسعود هیچوقت هیچوقت . صورتم را با جلوی مقنعه ام خشک کردم و سرم را مغرورانه بالا آوردم . آقای صبوری از پشت میزش لبخند ملایمی بهم زد. انگار که تائیدم کرد. فریبا از دستشویی برگشت . دستش هنوز خیس بود . نشست .
- می دونی چیه من تو مرکز مطالعه یه فکری کردم.
- چی ؟
- مثلا تو کارت مسعود را بدی دست کیومرث بعد هم ...
با کفش های لژدار سنگینم محکم کوبیدم به ساق پایش.
- دوباره چرت و پرت گفتی؟ اه...
و با عصبانیت رویم را کردم اون ور . بیچاره خفه شد . زنگ خورد . آقای صبوری در حالیکه تو افکار خودش غوطه ور بود . نگاه سریعی بهم انداخت و زودتر از همه از کلاس بیرون رفت . مهتایب با سر و صدا اومد پیشمون .
- سلام بچه ها.
- سلام.
فریبا پرسید :
- صبح دیر اومدی؟
- آره رفته بودم جواب آزمایش مامانم را بگیرم .
- چرا مگه دوبارهمریض شده ؟ معده شه ؟
- نه خدا را شکر . زخم معده اش خیلی خوب شده ولی یک چند وقتیه می گه پاهام درد می کنه و بعضی وقتها هم ورم می کنه . برای همین دکتر برایش چکاب نوشت .
رو کرد به من .
- ساغر چرا اینقدر ساکتی چیزی شده ؟
به فریبا اشاره کردم .
- مگه خانم اجازه حرف زدن هم می دن . بیا تا یادم نرفته اینو بگیر .
از تو کیفم کارت را درآوردم . تویش را خواند .
- وای عروسی ساحله . چه خوب ولی چرا وسط امتحانها ؟
- اولا ما امتحان داریم نه اون . بعدش هم چند روز قبل از امتحان هاست . زیاد حرص نخور .
گوشه کارت را روی لبش کشید .
- خوب ... چیزه ... یعنی ... من تنها دعوتم ؟
به کیومرث نگاه کردم ته کلاس در حال صحبت کردن با مسعود بود . گفتم :
- نخیر خانم اونی که تو میخوای هم دعوته من برم کارتش را بدم .
- باشه پس من و فریبا می ریم تو حیاط .
به طرف کیومرث رفتم و یک لحظه مردد شدم . آخه مسعود هم پیششه . چکار کنم ؟ عزمم را جزم کردم . اتفاقا چه بهتر . الان بهترین موقع ست . تندی رفتم جلو .
- سلام کیومرث خان بفرمائید این کارت عروسی خواهرمه .
عملم خیلی سریع بود . مسعود وقت نکرد از ما دور بشه . کارت را ازم گرفت .
- دست شما درد نکنه . خیلی ممنون .
لبخند زدم .
- حتما تشریف بیاورید . خوشحال می شم . مهتاب هم هست . همینطور فریبا و شوهرش . مطمئن باشید تنها نمی مونید .
به مسعود اصلا اعتنا نکردم . کیومرث معذب شد و چشم به دهنم دوخت . شاید منتظره که بگم مسعود هم هست . خوب بیچاره حق داره . چه می دونه بین ما چی می گذره . هر چند شاید تا حالا یه چیزهایی فهمیده باشه . با یه حالت گنگ به مسعود نگاه کرد . منم بهش نگاه کردم . برای اولین بار توی این چند دقیقه . با غرور و سردی لبخند پوچی تحویلش دادم . لبهایش را محکم بهم فشرد . خطوط چهره اش در هم رفت . برجستگی رگ پیشانی اش را به وضوح دیدم . و به لبخند پوچم ادامه دادم . صورتش از ناباوری و خشم جمع شد و چشمهای قهوه ای درشتش طوفانی و مجنون فکر کنم بدش نمی آد دست بندازه دور گردنم و خفه ام کنه . رویم را به طرف کیومرث برگرداندم . تو نگاهش پر از سوال و تعجب بود . تبسم کوچکی کردم .
- فعلا با اجازه .
ازشون دور شدم . حتما الان کیومرث داره از مسعود می پرسه جریان چیه ؟ خدا می دونه چه چیزهایی راست و دروغ کنه . مهم نیست هر چی می خدا بگه بگه ولی کاشکی حرفی از آقای صبوری نزنه صورت خوشی نداره . قدمهایم را توی راهرو تندتر کردم . یکدفعه عصبی شدم . اصلا حقش بود که کیومرث عوضی را هم دعوت نمی کردم اگر این آشغال ان روز چغلی نمی کرد و بدو بدو گزارش اشتباه نمی داد الان رابطه من و مسعود این نبود . لبم را گزیدم . حیف . حیف که نمی تونم در مقابل کیومرث عکس العملی نشان بدم . می ترسم مسئله کش پیدا کنه . این وسط به ضرر خودم می شه . والا می دونستم چه جوری حالش را بگیرم پسره فضول . قدمهایم را تندتر کردم . تو دلم یه جوری شد . ولی نه گناه داره . اون چه می دونست که ما سر مساله اقای صبوری با هم مشکل داریم . شاید اگر می دونست حرفی نمی زد . چرا بی خودی گناهش را می شورم . تازه اگر مسعود به من اطمینان داشت با کوچکترین حرف که نباید تغییر می کرد . مشکل خودشه نه کس دیگه . پیچیدم تو پاگرد پله . صدای پای تند و مردانه ای را پشت سرم شنیدم . کنجکاوانه برگشتم . نفسم بند اومد . مسعوده . بهم رسید بدون اینکه کوچکترین مکث یا نگاهی بکنه از کنارم رد شد . انگار که من دیوارم . پیچید توی پله های بعدی . از جلوی چشمم ناپدید شد . احساس ضعف و خواری و حقارت بهم دست داد . دندانهایم را با غضب بهم فشردم و تو وجودم فریاد کشیدم . الهی که بری به درک . فهمیدی الهی که بری به درک . پست فطرت نامرد .
-
"هیس ، هیس ، همه ساکت عاقد می خواد برای آخرین بار خطبه عقد رابخونه . "
به ساحل با تور روی صورتش و قران بزرگی که تو دستش بود نگاه کردم . بهزاد سرش را کاملا شانه شده و صورت بی ریش و سیبلش را نزیک گوشش برد و یه چیزی گفت ، اونم لبخند ملیحی زد وتو چشماش نگاه کرد .صدای عاقد بلند شد ." دوشیزه محترمه مکرمه . خانم ساحل سعادتی آیا بنده وکیلم که ..." بهزاد به مادرش نگاه کرد .
پروین خانم با لباس شب سرمه ای رنگ خوش دوختش آمد جلو و یک سکه پهلوی زیر لفظی به ساحل داد .
سکوت برقرار شد . همه منتظر بودند . ساحل با صدای آهسته و خیلی ملایم گفت " با اجازه پدر ومادرم بله ."
صدای کف و شادی و هلهله و کل رفت به هوا . ناخودآگاه بغض شدیدی به گلویم هجوم آورد و به چشمم راه پیدا کرد . از پس مهی از اشک بهزاد را دیدم که تور را از روی صورت ساحل کنار زد . بعضی ها زمزمه کردند چقدر ناز شده .منم با خودم تکرار کردم" آره واقعا چقدر خوشگل شده درست مثل عروس های توی ژورنال ها . مخصوصا با تاج روی موهایش وآرایش مسی رنگش . "
برگشتم به سمت مامان تو چشمهای میشی اش انگار پر از خرده شیشه بود. برق اشک بود و شادی و نگرانی کنار دستش بابا بود . با لبخند محوی بر لب و اضطراب پدرانه . خودم را پشت ستون قایم کردم و بی صدا زار زدم . هیچکس حواسش به من نبود .
عاقد رفت . آقا جون اولین نفر به عروس و داماد تبریک گفت و یک سرویس طلا هدیه داد .بعدش به ترتیب بقیه بزرگترها . ستون تکیه دادم ونگاه کردم . خاله نسرین گردنبند را به گردن ساحل انداخت و بوسش کرد . با چشمهای اشکی درست مثل روز عقد نازنین.
باز گریه ام گرفت . دستمال را محکم گوشه چشمم فشردم خودم را نهیب دادم" اه ... بسه دیگه تمامش کن همه آرایش صورتت بهم خورد . فقط بیست هزار تومان پول آرایشگاه دادی بدبخت . حداقل بذار تا آخر شب بمونه."
یک نفر از خانمها از اون جلو بلند گفت " عموی عروس . "ههمه دست زدند .
عموفرامرز خم شد و با بهزاد دست داد وتبریک گفت و یک سرویس کامل به ساحل هدیه کرد و بوسش کرد . "آخی خیلی ماهه . بیچاره چقدر توی این هفته ای که از شیراز آمده حتی تا همین امروز پا به پای آقای نصیری و بابا تو تکاپو و رفت وآمد بود و زحمت کشید واقعا دستش درد نکنه . "
به قد متوسط و کت وشلوار زیتونی رنگش نگاه کردم . چقدر هم امشب خوش تیپ شده . این رنگ خیلی بهش می آد .
دوباره یکنفر با صدای بلند گفت "عمه عروس . "
به عمه پری و موهای شینیون کرده و لباس کرم سنگ دوزی اش خیره شدم . هیچی خودش نکرده باشه سیصد هزار تومانی مایه گذاشته .
بلند گفتند" عمه عروس پنج تا سکه . "همه دست زدند . سرم را پایین انداختم . "چه فایده یکذره احساس تو وجودش نداره . نه غم نه شادی . مثل یک تکه یخه . مثل یک غریبه . آخه یعنی چی اگه دخترش هم ازدواج کنه همین حالت بی تفاوتی را داره ؟ چه می دونم شاید هم بخاطر اینکه ساحل به شهاب جواب رد داده هنوز دلخوره . "
مامان اومد پیشم ." پس تو چرا این پشت قایم شدی . برو کادویت را بده دیگه ."
"آره اتفاقا همین الان می خواستم برم ." بهم لبخند زد موهایم رازد پشت گوشم ." زیر چشمت هم سیاه شد پاکش کن . "
با دست پاک کردم . ملایم زد روی شانه ام . با یه حالت همدردی و سرش را انداخت پایین . می دونم دوباره گریه اش گرفته .
دستبند را از جعبه در آوردم رفتم پیش ساحل لبخند ساده و قشنگی زد .قلبم هری فرو ریخت . از تاثر از غم ، وای دیگه تمام شد اون تو سر و کله زدن ها . دعواها ، خنده ها ، شوخی ها ، همه و همه . حالا من می مونم و اتاق خالی وتنهایم . که نمی دونم چطوری باهاش کنار بیایم خم شدم و دست سپید و مچ ظریفش را بالا آوردم و دستبند را به دستش بستم" به پای هم پیر شین . "
صدایم با تمام سعی ای که کردم گرفته و خش دار بود .
ساحل بی اراده تو چشمش اشک حلقه زد وشانه هایش تکان کوچکی خورد .
لبهای رژی ام را گاز گرفتم ." نباید گریه کنم . اون بیشتر تحریک می شه . حیفه آرایش صورتش خراب بشه ." بطرف بهزاد رفتم و سرم را خم کردم" تبریک می گم امیدوارم خوشبخت بشین ." سرش را بالا آورد وتوی صورتم خیره شد و در گوشم آهسته گفت "تو از الان رسما خواهر منی . پس اون اخمت را باز کن تا منم گریه ام نگرفته مگه می خوام خواهرت را بدزدم ؟ "لبخند زد با طمینان و پر از آرامش لبام به تبسم باز شد .
عکاس گفت" خواهرعروس آماده باش آها همین جا وسط بایست" یک دستم را دور گردن ساحل انداختم و یک دستم را دور گردن بهزاد .
یک ، دو ، سه ، ... نور فلاش خورد تو صورتم . دستهایم را از دور گردنشون باز کردم .
خانم عکاس سر تکان داد فکر کنم عکس خوبی بشه . به طرف اتاق رختکن ذفتم و به ماما ن اشاره کردم . برم لباسهایم را عوض کنم .
پشت سرم نازنین اومد و دربست . تو صورت بچه تو بغلش خندیدم ." وای ، وای حال موش ، موشک ما چطوره ؟ ملیکا خانم سلام . سلام خوبی خوشگله ؟ الهی ببین چطوری زل زده" دست کوچکش را بوسیدم . "جون قربونت برم "
نازنین نشست روی کاناپه "تا صدایش در نیامده بهتره شیرش را بدم و بخوابانمش . "
زیپ پیراهنم رابه زور خودم از پشت باز کردم ." آخی گناه داره توی این سروصدا که نمی تونه بخوابه . "
سینه اش را از توی لباس بالا تنه دکه دارش در آورد و گذاشت تو دهن ملیکا" خوب چیکار کنم اگه نخوابه نحس میشه . "
آهسته لپ تپل بچه اش را گرفتم . چشمهای طوسی گرد بی مژه اش بی هدف چرخ می زد ." بله دیگه بچه این دردسرها را داره تقصیر خودته تا رفتی خانه شوهر دو روزه شکمت آمد بالا . مگر هول بودی ؟ "
تو صورت دخترش خندید وانداختش بالا و صدای بچه گانه در آورد "وای ملیکا ببین خاله چی می گه .
بگو دلت می آد اینطوری می گی . من خوشگلم من عزیز مامانم . من عشق مامانم . آره من عشق مامانم ." بچه را با لذت به خودش فشرد و ماچش کرد وگریه اش در آمد .
لباسم را از تنم در آوردم بسه" ترا خدا حالا کسی نشناستت فکر می کنه بیست سال اجاق کور بودی ."
بازم بچه را ماچ آبدار کرد . در اتاق باز شد . لباس را جلوی خودم گرفتم و جیغ زدم کیه در را ببند ما لختیم .
مهشید سرش را آورد" تو چیه داد می زنی . لختی که لختی حالا کی می خواد تو را ببینه . "
امد تو و در را پشت سرش بست . به موهای فر زده کوتاه و پیراهن آستین حلقه اش که از پایین دامنش کج و مدل اسپانیولی بود نگاه کردم . "حالا لباست را با رنگ چشمهای آبیت ست می کنی ؟ "
موهایش را تکان داد" ما اینیم دیگه ."
لباس شبم را از پایین تنم کردم . "مهشید زیپ پشتم را ببند ." زیپ را کشید بالا و رفت عقب براندازم کرد "چه آجریه خوشرنگی جیغ می زنه . از کجا خریدی ؟" "دوختم ." از توی آینه خودم را نگاه کردم . "بچه ها یقه اش زیادی باز نیست ؟ "
نازنین دستش را کرد توی موهای بور وو کم پشت دخترش .."خوب دکلته همین دیگه لخته مگه شنلی چیزی نداری . "
"خوشم نمی آد شنل بندازم . "مهشید دست به سینه به دیوار تکیه داد ." نه بابا الان همه همینطوری می پوشن دیگه یه خرده یقه باز و معلوم بودن زیر بغل که این حرفها را نداره . دلت را پاک کن . صد نظر حلاله ." غش غش خندید نازنین تشر رفت . "هیس ملیکا داره می خوابه . "
رو کردم به مهشید" ببینم تو هنوز پایت به کانادا نرسیده غربزده می شی ، برسی اونجا چکار می کنی ؟ "
پشت موهای براشینگ شده ام را مرتب کرد . "عجب بابا تو خودت لباست را نتخاب کردی حالا می اندازی گردن من ؟ "
زد روی شانه ام" در ضمن موی بلند خیلی بهت می آد چرا همیشه موهایت را پسرانه می زنی . "
پشت گوشواره ام را محکم کردم . "ولی خودم کوتاه راحترم راستی تو برنامه ات چی شد کی قراره بری ؟ "
کفشهای چرم پاشنه پنج سانتی اش را در آورد و پنجه های پایش را تکان داد ."دقیقا معلوم نیست . فعلا مدارکم رابرای دانشگاه آنجا فرستادم تایید هم کردند . الان دنبال کار ویزا و اقامت هستم اگه درست بشه شاید تا یکی دو ماه دیگه ." " برای همیشه می خوای بمونی ؟ "
"نمی دونم اگه بهم خوش بگذره شاید . "
یک بار دیگه با وسواس و احساس گناه به یقه باز و شانه هایم نگاه کردم و گفتم" خوب من حاضرم" مهشید هم سرسری خودش را برانداز کرد و دوباره کفشهایش را پوشید "منم که خیلی وقته حاضرم بریم ."
نازنین هنوز در حال شیر دادن بود" تو نمی آی ؟" " تا ده دقیقه دیگه چرا شما کدوم سمت می شینید ؟" از پنجره باغ را نشان دادم .
"ببین سمت چپ همان صندلی قرمز ها رو به روی گروه ارکستر . " "وای نه اونجا خوب نیست سر سام می گیریم ." " ته باغ چطوره . اون مبل تک نفرها خیلی دنجه . " "باشه اونجا هم بد نیست ." "پس ما می رویم همان قسمت . "
با مهشید از پله ها پایین امدیم برگشت دقیق ساختمان را نگاه کرد" چه ویلای شیکیه . باغش هم حرف نداره . از در که اومدم تو کیف کردم . کرایه کردید ؟ "
"نه مال یکی از دوستهای قدیمی باباست . زن و بچه اش خارج اند . خودش هم می ره و می آد مرد خوبیه تاجر فرشه . خودش پیشنهاد داد که عروسی را اینجا بندازیم . "
یکبار دیگه ویلا را از بیرون نگاه کرد ." خانه اش میلیاردیه . "
بالا تنه لباسم را صاف کردم" ببین یک سری از مهمان ها آمدند . بریم خوش امد بگیم . "
دنبالم راه افتاد کم کم دیگه شلوغ می شه . چشمم به نادر و شهاب خورد در حال گپ زدن بودند تا مارا دیدند اومدند جلو .
شهاب چشمک زد" اینها را ، خودشان را خفه کرده اند ." مهشید اخم کرد" آی ... شهاب درست صحبت کن یعنی چی خودشان را خفه کردن ؟ "
نادر رو کرد به" من این چه وضعیتیه . حداقل یه چیزی بنداز روی شانه ات .گ هلش دادم "برو بابا تو خودت همه کاره ای حالا از من ایراد می گیری جالبه گربه عابد شده بتو چه ؟ تو برو صفایت را بکن ."
شهاب خندید ." تازه خبر نداری از دوست دخترهایش را هم از طرف خودش دعوت کرده ." چشمهایم را گرد کردم" آره راست می گه ؟ "
سرش را کج کرد ." آره فقط شادی را دعوت کردم ." تبسم زد . "اگه بدونی چقدر باحاله . خوش تیپ ، باکلاس باید ببینیش ."
شهاب با صدای بلند نچ نچ کرد ." می بینی عجب دختر بازیه . حرفه ای عمل می کنه . "
نادر زد روی گرده اش ."تو بی خودی جانماز آب نکش نذار بگم که ..." شهاب حرفش را قطع کرد . "بی خود بی خود شلوغش نکن . همه عالم و ادم می دونند که من چقدر پاکم مگه نه بچه ها ؟ "
مهشید بهش طعنه زد "آره جون خودت . این منم که روزی پنج ساعت با تلفن صحبت می کنم . برو فیلم بازی نکن "و دستم را کشید ." بیا بریم . اینها را ول کن . اگه بهشون روبدی تا شب چرت و پرت می گن ."
ازشون دور شدیم . "گفتم خیلی جالبه ها . اینکه این دوتا زیاد همدیگر نمی بینند ولی چقدر با هم صمیمی اند ."
دستش را با ژست برد زیر موهایش و تکانش داد ".خوب معلومه . آب می ره چاله را پیدا می کنه ."
تو شور و حال آهنگ بندری و رقصیدن بودم . دیدم فریبا وآرش وارد شدند . "به ساعت نگاه کردم خانم را بببن ساعت نه ونیم یادش افتاده بیاد عروسی . "
رفتم جلو ." سلام آرش خان ، فریبا چقدر دیر کردید ؟ فکر کردم از آمدن منصرف شدین ."
فریبا اشاره کرد به آرش" تقصیر آقاست . تا ساعت هفت هنوز سر کار بود . "
آرش بالبخند و شرمندگی عذر خواهی کرد ." کار اداریه دیگه پیش می آد . ببخشید ان شا ا.. برای عروسی شما جبران می کنم ".
تبسم زدم ."مرسی ممنون . من فقط کمی نگران شدم گفتم نکنه اتفاقی افتاده باشه . "
فریبا پرسید" مهتاب اومده ؟"
"بله ... یک ساعت بیشتره . هم خودش هم کیومرث . " "الان کجان ؟ "
"اونجا" به سمت راست اشاره کردم"همان پیراهن مشکیه . "
"آها دیدم . پس ما می ریم پیش آنها می شینیم ."
چند ساعتی به رقصیدن و عکس گرفتن و شام خوردن گذشت . تقریبا چیزی به پایان عروسی نمانده بود . گروه موزیک نواختن آهنگ تانگو را شروع کرد . فهمیدم آخرین آهنگشه ، خسته روی صندلی نشستم و به ساعت نگاه کردم و خوب معلومه نزدیک دو و نیم شبه . بیچاره ها چند ساعته دارن می زنند و می خوانند . مردند دیگه پشتم را به صندلی تکیه دادم و نگاهم را به ساحل و بهزاد دوختم . دست دور کمر و گردن همدیگه غرق در عالم خودشان . دو تا ، دوتا زوجهای دیگه هم اومدند وسط . نازنین و شوهرش . فریبا و آرش ، کیومرث و مهتاب و...
سرم را با حسرت به عقب بردم و مچ دستم را عصبی مالیدم . اگه مسعود اینجا بود ... درسته با هم نمی رقصیدیم ولی همون نگاهای دزدکی و لبخند های معنی دار خودش دنیایی بود . آه بلند کشیدم و به زمین خیره شدم . باید قبول کنم دیگه مسعودی وجود نداره . دیگه همه چیز تمام شده .
گوشه لبم را به شدت گاز گرفتم بغض همیشگی و سمج دوباره تو گلوم قلمبه شد . دستم را دو طرف صورتم گذاشتم و توی تاریکی به جلو خم شدم ." نباید گریه کنم . نه الان ، نه اینجا و نه هیچوقت دیگه . همه چیز برای همیشه تمام شده . همین و بس ."
با هول و ولا واضطراب جزوه کامپیوتر را ورق زدم ." اه ... این مسئله سخته کجا رفته ؟ بهتره یکبار دیگه بخوانمش شاید مشابه همین تو امتحان بیاد . "
فریبا با سروصدا پیدایش شد" اوه... چه خبرته چنان سرت را کردی تو کتاب که اصلا هر چی دست تکان میدم نمی بینی . چشمک زد حسابی فول فولی نه ؟ "
پوزخند زدم . "هوم ...تو چقدر ساده ای من اگه دوازده بشم از خوشحالی همین جا تو حیاط ملق می زنم . "
زد به شانه ام"زیاد سخت نگیر بابا منم زیاد حالیم نیست ولی به دلم خوب افتاده . باور کن همه مون پاس می کنیم حالا ببین ".
"خوبه . خیلی روحیه ات عالیه کاش منم مثل تو بودم ."
"آره چرا خوب نباشه . فکرش رابکن . امروز آخرین امتحانه . بعدش دو ماه و نیم تعطیلی . چی از این بهتره من از همین فردا می رم شمال و می مونم تا آخر تابستون . "
جزوه را بستم" می دونی از چیه تو خوشم می آد که خیلی دل گنده ای اصلا هیچی برات مهم نیست ."
خندید" چرت و پرت نگو . می خوام برات یه جوک بگم . ببین تو می دونی فرق بین منشی خوب با منشی خیلی خوب چیه ؟ "
-
"چیه ؟" " منشی خوب می گه صبح بخیر رئیس ولی منشی خیلی خوب می گه صبح شد رئیس ." غش غش خندید . دهنم وا موند ا...
"جالب بود نه ؟ دست اول دست اول بود . "
سرم را تکان دادم" بیچاره منشی ها چقدر اسمشان بد دررفته . "
"بی خیال جوک دیگه . مگه اینها برای شمالی ها و ترک ها جوک در نمی آرن . یکبار هم برای منشی ها چی می شه مگه ؟ "
مهتاب را دیدم اخمو و بد اخلاق یکراست اومد طرف ما .
"سلام بچه ها کجائید . داشتم دنبالتون می گشتم . "
گفتم" چی شد ؟"
"هیچی دارم از دلشوره امتحان می میرم . خیلی حالم بده . هیچی بلد نیستم ."
فریبا مسخره بازی در آورد ." آن موقع که جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت نبود . خواستی به جای دل وقلوه گرفتن با کیومرث یک کم هم به درس توجه می کردی خانم . "
دهنش را کج کرد ." برو بابا تو هم "و رویش را برگرداند . منم باهاش برگشتم" ببین مهتاب ... "
چشمم به مسعود افتاد . با کیف چرمی و سوئیچ به دست و سر پایین از جلوی ما رد شد . فریبا از پشت آهسته به پایم زد . مهتاب هم تو سکوت نگاهم کرد .
"خدا را شکر اینقدر مودب هست که چیزی نپرسه . البته خر نیست می دونه ما با هم حرف نمی زنیم . دید که تو عروسی ساحل دعوتش نکردم . تازه حتما کیومرث هم یه چیزهایی بهش گفته . "
احساس کلافگی بهم دست داد . فریبا انگار فهمید . سرفه کوتاهی کرد وکیفم را کشید ." بچه ها چرا ایستادیم بریم سر جلسه دیگه . "
ورقه ها پخش شد . با دلهره تک تک سوالها را خوندم و رفتم جلو . نفس بلندی کشیدم" اوه ... خوبه وزیاد سخت نیست . بیشترش از جزوهست می شه یه کاریش کرد ."
خودم رابه نوشتن مشغول کردم .آقای صبوری توی سالن آهسته در حال قدم زدن بود . چند بار از جلویم رد شد ورفت و آمد .
سرم را بالا نیاوردم به آخرین سوال رسیدم . نصفه جواب دادم . چشمم را بالا اوردم و نگاهم رابه جلو و گوشه دیوار دوختم . مسعود سرش پایین بود ودر حال نوشتن .
نیم رخش رو به من بود . به صورت برنزه وخوش ترکیب و موهای لخت براقش زل زدم . دردی قفسه سینه ام را فشار داد."این آخرین باریه که می بینمش . دیگه می ره تا کی نمی دونم . شاید برای همیشه ."
از زور درد شانه هایم را به عقب کشیدم و نفس عمیقی از ته دلم بیرون اومد . یک لحظه بی هوا مسعود برگشت و به سمت عقب . چشمهایش افتاد تو چشمهای من . هر دو غافلگیر شدیم و نگاهمان برروی هم ماسید .
من عصبانی و دلگیر و او مغرور و جریحه دار. زودتر از او سرم را پایین ادناختم . کاش بتونم ازش متنفر بشم و فراموشش کنم .
چشمم را به ورقه دوختم و با اضطراب لبم را گاز گرفتم . نباید به هیچ چیزی جز امتحان فکر کنم . الان تنها چیزی که مهمه همینه .
دستم راروی سینه ام گذاشتم و چشمهایم را بستم . "چرا اینقدر ضربان قلبم تنده . چرا آروم نمی شه ."
از صدای قدمهای پشت سرم سریع دستم را پایین آوردم و خودم را به ورقه ام مشغول کردم . آقای صبوری آمد بالای سرم ایستاد . سرفه کوتاهی کرد . خودم را جا به جا کردم" سلام استاد . "
یک مقدار خم شد و آهسته گفت "سوالها چطوره خانم سعادتی ؟ "
"خوبه . خیلی سخت نیست ." دستش راکرد تو جیبش . چند تا تار موهای جو گندمی اش راباد کولر تکان داد . با رضایت تبسم کرد و ازم دور شد دوباره به نوشتن مشغول شدم . کم کم بچه ها ورقه هایشان را دادند و رفتند . مسعود هم بلند شد . انگار یه چیزی از وجودم کنده شد ." آخ داره می ره چکار کنم ؟ "
تو صندلی ام نیم خیز شدم کاش منم برم . نه بزرگی تو سرم فریاد کشید ." نه بنشین سر جات برای خودت ارزش قائل شو . می خوای بری رفتنش رابدرقه کنی و کنف بشی ؟ اون الان می ره تو حیاط با بچه ها خداحافظی کنه . بذار آخرین نفر برو که از دانشگاه بیرون رفته باشه ."
دوباره روی صندلی نشستم و با ناراحتی ته خودکار را دندان ، دندان کردم . مهتاب و فریبا . حتی کیومرث هم ورقه شان را دادند و رفتند .
ای بابا کلاس که خالی شد .فقط چهار ، پنج نفر ماندیم . وسائلم را جمع کردم و آماده شدم ." هر وقت زنگ خورد ورقه ام را می دم ."
زنگ خورد . آهسته ، اهسته بطرف جلوی کلاس رفتم آقای صبوری دانه ، دانه برگه ها را گرفت دسته دسته کرد .
برگه خودم را بطرفش دراز کردم . یک لحظه مکث کردونگاهش رابطرف آخرین نفری که از کلاس بیرون رفت انداخت . بعد رو کرد به من . "خانم سعادتی اگر عجله ندارید می تونم ازتون خواهش کنم چند دقیقه بمانید ؟ باهاتون کار خاصی داشتم ."
قلبم غیر عادی شروع کرد به زدن ." یعنی چی کار با من داره ؟"چشمهایم را مستقیم و بی پروا دوخت به چشمهایم . سرم را تکان دادم ." بله استاد بفرمائید . "
به یکی از صندلی های خالی اشاره کرد" لطفا بنشیند . ممکنه حرفهایم طول بکشه خسته می شوید ." " ترس برم داشت مگه چی میخواد بگه که ... "رفت پشت میزش نشست و دستش را زد زیر چانه اش و سکوت کرد . طولانی .
کلافه شدم و با بی قراری دستهایم رابهم پیچاندم و به مغزم فشار آوردم ." نکنه باز من کار خرابی کرده ام و خودم خبر ندارم . ولی نه من که تقلب ، مقلب هم نکرده ام پس چی ؟"خودش کشید . انگار که بخواد یه جوری خودش را از زیر فشار سنگینی خالی کنه .
-
چند تا دانه عرق کنار شقیقه هایش بود ." کولر که روشنه پس چرا ؟ "
ناگهانی سرش را بالا وارد و زل زد بهم . با چشمهای گیرا و مژهای پرپشت و سیاهش و خیلی آروم و آهسته گفت " می خوام در مورد چیزی صحبت کنم که حتی فکر کردن در موردش برام سخته دیگه چه برسه گفتنش."
ناخنهایم راتو گوشتم فرو کردم و تو صندلی جا به جا شدم . دستش را بصورتش کشید و نفس بلندی کشید ." یک خواهش بزرگ دارم تا زمانیکه دارم صحبت می کنم لطفا حرفم را قطع نکنید ." لحنش دستوری نبود فقط خواهش بود . پلک زدم . دوباره نفس بلندی کشید سینه اش از زیر پیراهن لیمویی رنگش بالا و پایین رفت . شمرده شمرده گفت " موقعیکه دانشجو بودم ازدواج کردم . تو سن کم . یک ازدواج سنتی . یعنی پدر و مادرم رفتند خواستگاری بعد هم عروسی .. خانمم هم مثل خودم شاغله . مدیر یک آزمایشگاه خصوصیه . یک پسر دارم به سمن و سال شما . داره دندانپزشکی می خونه . ایران نیست . "
شقیقه هایم شروع کرد به کوبیدن و تو مغزم چیزی جرقه زد . "نکنه می خواد منو برای پسرش خواستگاری کنه ؟ قند تو دلم آب شد حتما من بنظرش خیلی خوب آمدم که ..." ولی نه به تنم عرق نشست . گفت" یه چیزیه که گفتنش سخته . "سرم را بالا بردم و عین گیج و منگ ها نگاهش کردم . لبخند غمگینی زد و بی مقدمه گفت " خیلی خوبه که آدم تو زندگی با کسی ازدواج کنه که نسبت بهش عشق بورزه و بتونه احساسش را بهش منتقل کنه و متقابلا همین عشق را هم دریافت کنه ."
دهنم خشک و تلخ شد . ادامه داد" چیزی که می خوام بگم زیاد خوشایند نیست ." پلک زدم نفس هم نکشیدم . "متاسفانه من و خانمم هیچوقت رابطه ای با هم نداشتیم . یعنی از همان اول اون عشق و علاقه ای که لازمه یک زندگی زناشویی موفقه را نداشتیم و بعد ها هم به وجود نیامد . فقط زندگی بر پایه یک سری تعهد و مسئولیت در قبال یکدیگه بدون احساس دوست داشتن . اصلا چیز جالبی نیست . خیلی هم درد آوره . مخصوصا که روز به روز سردی بیشتری به وجود بیاد . نمی خوام بگم تقصیر خانمم نه حتما منم مقصرم بوده ام . سرش را با ناراحتی تکان داد . به هر حال هیچوقت هم نتونستم این رابطه را تغییر بدم ."
صدایش خش دار شد . زمزمه کرد" ما با همیم ولی فرسنگها از هم جدا ." رعشه عصبی تمام بدنم را گرفت . "خدایا من اصلا خرخرم بگو زودتر حرف آخرش را بزنه دارم از نفهمی می میرم ." صدایش آهسته تر شد : "خوب اینم یک نوع زندگیه دیگه" لبخند تلخش را تکرار کرد ." تصمیم ندارم از خانمم جدا بشم نه به هر حال مادر فرزندمه هم برای من و هم برای پسرم به اندازه کافی زحمت کشیده نمی تونم این مسئله را نادیده بگیرم .در حقش کوتاهی کنم .
ولی دلم هم نمی خواد تا آخر عمرم به همین منوال ادامه بدم دلم می خواد به احساساتم که مدتها بود تو خودم دفنشان کرده بودم پروبال بدم . زندگی کنم . عشق بورزم مثل همه به جای این همه سالی که احساساتم رادر خودم شکستم و از بین بردم . "
تو صورتم مستقیم نگاه کرد. انگار که بخواد ذوبم کنه . شمرده شمرده با طمانینه گفت " می خوام که دوست داشته باشم و دوستم داشته باشند . "یکباره سکوت کرد . وحشت ورم داشت ." واسه چی به من زل زده ." سرم گیج رفت ." چی می خواد بگه .
اصلا برای چی اینها را به من می گه ؟ یعنی منظورش اینه ..."از پشت یز بلند شد و رفت گوشه دیوار تکیه داد . با پریشانی پیشانی عرق کرده اش را پاک کرد و دستش را گذاشت دو طرف شقیقه اش . دهنش را باز کرد که چیزی بگه ولی به سرعت بست .
چانه اش لرزید . دوباره تنش عصبی بهم دست داد . پوست لبم را کندم . "برای چی خود خوری می کنه یکراست حرفش را بزنه داره حلقم می آد تو دهنم . "
دستش را از روی شقیقه اش برداشت ودور لب خشک شده اش کشید و باز براندازم کرد . صدایش بم و گرفته تو گوشم طنین انداخت ." مدتیه که دارم با خودم کلنجار می رم با احساسهایی که در وجودم رشد کرده مبارزه کنم ولی متاسفانه نمی تونم چون روز به روز بیشتر می شه . تو مسببش هستی تو با سر زندگی ، جوانی ات ، شیطنت هایت ، خنده هایت . حتی اخمها و نگاهایت که گاهی اوقات غم آلوده می شه . سراپا ، شور و عشق و آتشی تو منو تکان دادی." صدایش لرزید ." دنیام را عوض کردی . ویران کردی . "
جرات نفس کشیدن رااز دست دادم . فقط به دهنش خیره شدم .
چند قدم جلو آمد و مکث کرد دوباره جلوتر آمد درست نزدیک من و دستش را گذاشت روی صندلیم و خم شد تو صورتم . برق چشمهای جذاب سیاهش منو گرفت ، مثل نیروی مغناطیسی خطوط صورتش تکان خفیفی خورد . با صدای خیلی آهسته ای گفت " من علاقه شدیدی به شما پیدا کرده ام دلم می خواد با شما ازدواج کنم . فکر می کنید شما هم می تونید منو دوست داشته باشید ؟ "
تو سرم رعد و برق شد . از جایم پریدم . زانوهایم محکم خورد به لبه آهنی صندلی اهمیت ندادم . جلوی چشمم سیاهی رفت" چی ازدواج با من ؟ ... شما فکر می کنید که ... "
ازم فاصله گرفت و با دست حرفم را قطع کرد " خواهش می کنم بذارید حرفهایم تمام بشه ."مثل حالت گرسنگی دلم ضعف گرفت . دوباره روی صندلی نشستم دستهای لرزانم را روی زانوی درد آلودم مالیدم . "خدایا باور نمی کنم . حتما گوشهایم اشتباه شنیده مگه ممکنه ؟ "
با خشم دندانهایم را به هم فشردم . عضلات گردنم درد گرفت ." باید فرار کنم . حس می کنم جذام گرفتم . جذامی که داره تمام تنم را می خوره ." سرم تیر بدی کشید . چشمهایم را بستم ،" شنید بودم که بعضی استادها با شاگردهاشون می ریزن روی هم ولی فقط شنیده بودم ولی الان ، اینجا خودم ... وای ... وای دلم می خواد سرم را بکوبم به دیوار آخه من جای بچه اش هستم چطوری ممکنه .. "
صدایش گنگ و دور بنظرم آمد ." خانم سعادتی می دونم پیشنهادم خیلی غیر منتظره ست و شما شوکه شده اید . حتی می دونم که شما کس دیگه ای را دوست دارید . "
زانوام تیر شدیدی کشید . "هوم ... حتما منظورش مسعود ه ." " ولی روی حرفهای من خوب فکر کنید . من توانایی این را دارم که شما را خوشبخت کنم ." صورتم داغ شد و حرارت زد به گلویم و گوشم . زبانم برای گفتن یک کلمه هم نچرخید .
دستهایش را در هوا با ناراحتی تکان داد" من الان ذهنم کاملا آشفته ست . نمی دونم چطوری می تونم . براتون توضیح بدم . ولی همین قدر بدونید که درسته خیلی جوان نیستم و تقریبا چهل و هفت سال دارم . ولی همون احساس و نیروی عشقی که می تونه آن را با تمام وجودم به شما منتقل کنم . می تونم عشقی رابهت بدم در یک جوان بیست و پنج ساله باشه . در من همه هست . حتی بیشتر و می تونم آن را با تمام وجودم به شما منتقل کنم . می تونم عشقی رابهت بدم که برات باور کردنی نباشه می تونم سیرآبت کنم . چیزی که مطمئنم یه جوان امروزی نمی تونه . چون بلد نیست . چون تجربه نداره ." دستهایش را روی هم گذاشت"من سرد و گرم چشیده ام . می تونم یک زندگی آروم ، گرم وبدون دلهره و اضطراب و تشنج برات درست کنم و مواظبت باشم آنطوری که تو می خوای ."
چند لحظه ساکت شد و مضطرب منو نگاه کرد . تو فکر فرو رفتم . "چقدر حرفهایش دلنشین و گرمه . آدم تحت تاثیر قرار می ده . حتما خودش می دونه که با این صورت جذاب و جا افتاده می تونه روی خیلی ها نفوذ داشته باشه . "
آه بی صدایی کشیدم ." چی می شد ایین حرفهایی که این الان به من زد ، مسعود می زد . شاید از خوشی می مردم . عجب دنیایه . اون عاشق منه ، منم عاشق یک نفر دیگه . "صدای گرفته اش منواز خلسه بیرون اورد . "شاید چیزهایی که گفتم بنظرتون شاعرانه و مسخره بیاد. ولی نه همش تمام قلبم بود که نشونتون دادم . حالااین شما هستید که باید تصمیم بگیرید . "
بهت زده فقط آب دهنم را قورت دادم و پلک زدم . "سرم هزار کیلو شد باورم نمی شه ."
دست کرد تو جیب کتش و یک کارت سفید کوچک در آورد ." انتظار ندارم که همین الان جوابم را بدین می دونم که خیلی باید در موردش فکر کنید . این تلفن و آدرس شرکت منه . یک شرکت کامپیوتریه . معمولا از ساعت هشت شب به ان ور خودم تنها اونجا هستم ".
لبخند گرفته و غم زده ای به روی لبش آمد ." اگه تصمیم را گرفتی با من تماس بگیر. خیلی خوشحالم می کنی ." بدون اینکه کارت را ازش بگیرم یخ زده بهش زل زدم . لبخند جذابی زد و با شیفتگی براندازم کرد آهسته گفت" خواهش می کنم اینو بگیر از من بگیر. "
صدای بلند و خشنی گفت " شرم آوره خجالت بکشید ." برگشتم" مسعود ؟ وای تمام حرفهایمان را شنیده . "تنم لرزید آقای صبوری هم تکان سختی خورد . هر دو با هم نگاه کردیم . مسعود عصبانی و برافروخته اومد جلو منو نگاه کرد خیلی بد جور . انگارکه زد تو گوشم . بعد یقه آقای صبوری را گرفت و مثل شیر غرید" می خوام خفه ات کنم تا نسل آدمهای هوسبازی مثل تو از صحنه روزگار پاک بشه نامرد ."
آقای صبوری محکم دستش را انداخت پایین و خیلی خونسرد و آرام گفت" بی ادبی ات را نادیده می گیرم شما حق ندارید به حرفهای ما گوش کنید ."
مسعود دستش را محکم کشید لای موهای صافش وخنده عصبی کرد "من کیفم را جا گذاشته بودم ، برگشتم خبر نداشتم اینجا محل عشاقه . "
نگاه تندی بهم انداخت . عین کوره داغ شدم . چشمم را به صندلی اش دوختم . کبف چرمی کوچکش روی دسته صندلی بود .سکوت مرگبار چند ثانیه ای نفسم را بند آورد .آقای صبوری ورقه ها را همراه با کیف سامسونتش از روی میز برداشت و بطرف در رفت . خیلی آرام انگار هیچی نشده .
مسعود دستش را گذاشت روی سینه اش" کجا به همین سادگی می خوای بری ؟" به رگ متورم و شقیقه های قرمزش زل زدم ." تو خیلی پست و نامردی . من این را از همون روز اول فهمیدم ولی بعضی ها گوش نکردند ." برگشت بطرفم و سرم داد کشید "نگفتم ؟" چشمهایم را انداختم پایین
بطرف آقای صبوری هجوم برد وپنجه هایش را تو شانه اون فرو کرد . "تو عادته که به شاگردهات ابراز عشق کنی ؟ از سن و سالت خجالت نمی کشی پیر مرد ؟"از ترس جیغ کوتاهی کشیدم" ترا خدا بس کن مسعود.
-
داد زد "تو ساکت ." دستش را بطرف گردن آقای صبوری برد . ولی اون با تندی و خشونت دستش را پس زد و هولش داد عقب و بالحن خیلی خطرناکی و پر غیظی گفت "مجبورم نکن دلم نمی خواد باهات درگیر بشم . آقای کامیار . ولی مواظب باش داری چی می گی . داری از حد خودت تجاوز می کنی . به چیزی که به شما ربط نداره دخالت نکن این مسئله به من و خانم سعادتی بر می گرده من تمام حرفهایم رازده ام . حالا ایشون هستند باید تصمیم بگیره . هیچ زور واجباری هم در کار نیست ."
ملایم بهم نگاه کرد وآهسته و با طمانینه بطرف در رفت ." در ضمن اگه شما به خودتان اطمینان دارید نباید از چیزی بترسید . "انگار مسعود نیش زد . برگشت با درد و حسادت و با خشم چشم تو چشمم دوخت . سرم را پایین انداختم و زودتر از آقای صبوری از کلاس بیرون آمدم .
مسعود یه چیزی به آقای صبوری گفت . از توی راهرو نامفهوم بود. ولی انگار تهدیدش کرد ودنبال من دوید .باسرعت پله ها را پایین اومدم و با همان سرعت هم از دانشگاه بیرون زدم .
از پشت سر صدایم کرد ." صبرکن باهات کار دارم " محلش ندادم . عربده کشید ." با توام می گم وایسا."صدایش خیلی بلند بود . چند نفری بطرفمان برگشتند . تندتر دویدم و مقنعه ام را کشیدم جلو ." وای ابرویم رفت حالا مردم چی فکر می کنند ؟ "
پیچیدم توی اولین کوچه فرعی . خودش را جلوی من رساند و عصبانی تر مثل دیوونه ها فریاد کشید" چرا فرار می کنی می ترسی ؟ خیلی خوشحالی که ازت خواستگاری کرده نه ؟ "
به انتهای کوچه نگاه کردم ." خداروشکر که می خوره به اتوبان و سر وصدای ماشین زیاده والا مردم تا الان می ریختند تو کوچه ."
محلش ندادم وراهم را کج کردم . لگد محکمی به قوطی کنسرو خالی جلوی پایش زد و آن را پرت کرد .نفس نفس زد .تند و کشیده ." ببین اگر وایسادی ، وایسادی وگرنه گردنت را می شکنم ."
از ترسم ایستادم ." بعیدم نیست واقعا مثل وحشی ها شده . شاید کار دستم بده ." بهم نزدیک شد . چشمهای پر از خون و خطرناکش را بهم دوخت لبخند پر از تمسخری زد .
خشم غیر قابل مهاری بهم دست داد . دستهایم را مشت کردم . بهش توپیدم ." ببینم تو چی از جون من می خوای ؟ چرا دست از سرم بر نمی داری ؟ مگر نه اینکه هر چی بین ما بوده تمام شده . همین دو سه ماه پیش یادت رفته ؟ حالا چی شده دوباره یاد من افتادی ؟ "
صدایم رگه دار شد ."تو را خدا دست سرم بردار . اینقدر عذابم نده ." فاصله خودش ومن را یک قدم بزرگ طی کرد و محکم شانه هایم را گرفت . پنجه های آهنی اش تو گوشتم فرورفت . دردم گرفت . تکانم داد . سرم لق لق خورد . وجودش سراپا آتش بود تو صورتم فریاد کشید ." از اینکه همه جا جاربزنی شوهرم دکتر صبوریه لذت می بری نه ؟" لبهای لرزانم را محکم به دندان گرفتم .
با حرص و حسادت گفت " خوبه دیگه مدرک آقا دکترا هست . حتما پول و پله اش هم درست و حسابیه . تو همین را می خواستی نه ؟ "
صورت سبزه اش به درد نشست . نفس پر از کینه و نفرتی کشید . "مبارکه ، مبارکه یادت نره من را برای عروسی ات دعوت کنی بیام برقصم و آواز بخونم ." دستهای خشن و بزرگش رابه سختی از بازو و دور شانه ام جدا کردم و عقب رفتم . صدایم بریده بریده شد .لرزان و بغض آلود ." بازداری بهم طعنه می زنی ؟ باز تو منو متهم می کنی ؟ به چه حقی ؟ اصلا برای چی دنبالم راه افتادی و دوباره عذابم می دی ؟ مگه تو کی هستی ؟ چکاره منی ؟ پدرم ؟ برادرم ؟ نامزدم ؟ شوهرم ؟ کی هستی ؟" گلوم خشک شد ." هیچکس نیستی پس اجازه هم نداری تو کارم دخالت کنی من هر تصمیمی که بنظرم درست بیاد همان را انجام می دم . "
چهره اش بی رنگ شد عین مرده ها بهم زل زد حتی نفس هم نکشید . لبهای خشک شده ام را از هم باز کردم "ببین مسعود ما با هم دوست بودیم دوستی ای که متاسفانه توش اعتماد نبود ." لبخند تلخی زدم "خوب آخرش هم به اینجا کشید . "
ناخنهایم را تو گوشت دستم فرو کردم و پلک زدم ."دارم سعی می کنم فراموشت کنم . پس همین جا وهمین الان همه چیز را تمامش کن ." سکوت کردم . طولانی و خودم را نهیب زدم ." الان وقت گریه نیست مواظب باش اشکهایت سرازیر نشه ".
بهش پشت کردم و بطرف اتوبان راه افتادم . مثل صاعقه زده ها از جا پرید و بازویم را چسبید" کجا من هنوز حرفم تمام نشده ."تکان سختی به خودم دادم ولی همچنان بازویش محکم روی دستم بود عصبانی "داد زدم ولم کن ما دیگه حرفی برای گفتن نداریم ." موهای ریخته روی پیشانی اش را باتکان دادن سر به عقب راند و تو چشمم زل زد ."ولت می کنم . برای همیشه ولت می کنم چون واقعا بهم ثابت کردی چقدر قابل اعتمادی ولی این جمله را همیشه بخاطر داشته باش .تو خیلی بی مرامی ، خیلی ، تو به من نارو زدی . تو منو نابود کردی . تو همه چیز منو به لجن کشیدی ، به کثافت می فهمی به کثافت . "
فشار دستش را روی بازویم صد برابر کرد . انگارکه بخواد استخوانم را بشکنه . آخ داد زدم . باز فشار داد. با چشمهای طوفانی و صاعقه زده و پر از جرقه های آتش ، وجودم را به خاکستر کشید . "تو پستی پست ترین دختر هستی که توی عمرم دیدم . "
یکباره ولم کرد ." حالا برو "و سکوت کرد .باصدای لرزان گفتم گ تو هر چی دوست داری بگو . من پستم ، نامردم ، بی وفایم ، باشه ولی هر چی باشه خودخواه و بی قلب مثل تو نیستم تو مجسمه ای از سنگی . تو قلبت از آهنه . مسعود آهنی . کسی جز خودش هیچکس را نمی بینیه . شخصیتی بی قلب و بی احساس ، تو هیچوقت نفهمیدی که من ... "
حرفم را قطع کردم و به خودم آمدم نباید بیشتر از این خودم را کوچک کنم . کیفم را به خودم چسباندم . و عین گیج و منگ ها تلو تلو خوردم و عقب رفتم . دستم از درد ذوق ذوق کرد .اشک مجالم نداد . باناوری نگاهم کرد و مثل آدمهای مست بی عقل وسط کوچه ایستاد بدون کوچکترین عکس العملی .
به سمت کوچه دویدم . گریه ام بیاختیار با صدای بلند شدت پیدا کرد .من برای همیشه مسعود را از دست دادم .
وسط اتوبان دویدم . ماشین پیکان قرمز رنگ مسافر کشی ترمز وحشتناکی زد و ایستاد راننده کله اش را از ماشین بیرون آورد . "آی ... خانم اگه می خوای خودکشی کنی برو جای دیگه چرا منه بدبخت را تو درد سر می اندازی ؟ "
اصلا برنگشتم جواب بدم . اتوبان را رد کردم و باز دویدم ." آخ خدایا دلم داره از غصه می ترکه .دلم می خواد بمیرم . کاش تمام این اتفاقات خواب بود . کاش مسعود دنبالم می دوید و صدام می زد . کاش سرم را روی شانه اش می گذاشتم و صدای پر طپش قلبش را می شنیدم که گرم و زنده بود و بلند می گفت : دوستم داره . می گفت ، عاشقمه ، کاش با محبت دستم را می گرفت و می گفت نرو . "
قدمهایم سست و نامطمئنم راروی سنگفرش خیابان کشیدم" ولی نه دیگه همچین چیزی محاله . با حرفهایی که از آقای صبوری شنیده اگر کوچکترین شکی هم داشت حالا تبدیل به یقین شده اه ... لعنت به تو صبوری که زندگیم را به باد دادی . "
بغضم تبدیل به هق هق شد ."آخه خدایا ، خدایا خیلی بهت التماس کرده بودم . چقدر به درگاهت زاری کردم . چرا گذاشتی اینطوری بشه . آخه چرا ؟ چرا ؟"
-
بی هدف تو کوچه های نا آشنا شروع کردم به قدم زدن . دو ساعت سه ساعت و هی اشک ریختم . پاهایم از درد سنگین شد . مثل دو تا وزنه آهنی . ولی باز اهمیت ندادم . حتی چاله کوچک جلوی پایم را ندیدم و سکندری خوردم . "چم شده ؟ یعنی اینقدر کور شدم که هیچ جا را نمی بینم ؟ چی شده مگه دنیا به آخر رسیده . مگر هزار بار توی این چند ماه به خودم نگفتم که هر چی بین من و مسعود بود برای همیشه تمام شده ؟ پس برای چی الان دارم از غصه می میرم . چرا اینقدر وحشت زده ام ؟" به دستهای یخ زده و لرزانم نگاه کردم . "بدبخت داری سکته می کنی الانه که پس بیفتی . واسه چی نفست بالا نمی آد ؟ یکباره وسط کوچه دراز بکش و بمیر . ببینم تو اگه خدای نکرده بابات هم مرده بود اینقدر اشک می ریختی که حالا می ریزی ؟ دو دستی کوبیدم تو سرم اه ... چقدر با خودم حرف می زنم . نکنه دارم دیوونه میشم . کاش یک لحظه مغزم راحتم بذاره . فقط یک لحظه ارام باشم ." نفسم را به زور آزاد کردم . باز اشکهایم گرم و تند آمد روی گونه هام ." چقدر بدبختم . حس می کنم تمام دنیا روی شانه هایم سنگینی میکنه و داره پوستم را می کنه . چطوری خودم را تسکین بدم . چطوری خودم را آرام کنم . محاله بتونم با دلم کنار بیام . "سرفه ام گرفت پشت سر هم و گلوم سوزش پیدا کرد ." حتما مال دادهاییه که زدم ." دستم را به درخت گوشه خیابان گرفتم . "چرا سرم داره گیج میره . می خوام بیارم بالا ."لبها و دندانهایم از سرما لرزید . انگار وسط چله زمستان گیر کردم ." حتما فشارم خیلی آمده پایین . نکنه همین جا غش کنم . باید زودتر برم خانه ."
از ماشین پیاده شدم و دو هزار تومن به راننده دادم . مرد میانسال ریشویی بود . سرش را از شیشه پایین آورد بیرون ." نه خانم این خیلی زیاده ." با ضعف دستم را آوردم بالا و به زحمت جوابش را دادم . " نه آقا بقیه اش باشه ." و کلید انداختم تو در . "خدا خیرش بده چه مرد خوبی بود . تا اشاره کردم برام نگه داشت . اصلا هم مبلغ مشخص نکرد . زود هم رسوندم . حقشه . تازه باید بیشتر هم بهش می دادم ." رفتم تو . تمام چراغها به جز چراغ تو هال خاموش بود . صدا زدم . " مامان . مامان ." جوابی نیومد . رفتم بطرف اتاقم ." شاید رفته خانه ساحل یه سر بهش بزنه ." کلید برق را نزدم و خودم را روی تخت ولو کردم . با شلوار و مانتو . چشمهایم را بستم . یک لحظه صدای ساحل پیچید تو گوشم ." ای شلخته آخه کسی با لباس خاکی می شینه روی تخت ؟" لبخند تلخی زدم ." چقدر جایش خالیه . "چشمهایم را باز کردم و به سقف دوختم . "چه سکوت وحشتناکی انگار که داره روی سرم آوار می شه ." بی اختیار و با صدای بلند ضجه زدم . "من شکسته م . من خسته م . فرسودم . لهیدم . من باختم . آره من باختم" سرم را توی تشک فرو کردم و با تمام قوا به تخت مشت کوبیدم . یکدفعه مثل جنی ها اروم شدم و قیافه اقای صبوری جلوی نظرم اومد . با قیافه جاافتاده و آهنگ ملایم صدایش "اگر بهم زنگ بزنی خوشحال میشم . من به تو علاقه دارم . دوستت دارم ." دستم را به لبه تخت گرفتم و بلند شدم . باز سرم گیج رفت ." وای... باور نمی کنم . صبوری ؟ صبوری ؟ اون بود که این حرفها را زد ؟" کمرم را راست کردم و بطرف کشو میز توالت رفتم . یک قرص آکسار از توی جایش درآوردم و انداختم ته گلوم و با آب دهنم قورت دادم ." وای ... که چقدر سرم عین قابلمه سنگین شده و داره ازش بخار می ده بیرون منفجر نشه خوبه ." از روی صندلی یک روسری برداشتم و محکم به پیشانی ام بستم و تو آینه خودم را نگاه کردم و تاسف خوردم ." دیوانه روانی . ببین چه به روز خودت آوردی ؟ چشمات عین چشمهای وزق ورم کرده آمده بالا زیر چشمات را ببین گود افتاده . عین مرده در حال احتضار شدی برای کی ؟ برای چی ؟ صبوری یا مسعود ؟ گور پدر هر دوتاشون . چرا اینقدر خودت را عذاب می دی ؟" صورتم تو آینه تار و لرزان شد . "خاک بر سرت . باز داری گریه می کنی ؟" دستمال تیکه تیکه و خیس را تو مشتم فشردم . "مسعود هر چی دلش خواست بارم کرد . فکر می کنه من عاشق پول یا چه می دونم پست و مقام صبوری شدم . خیلی احمقه که نفهمید من فقط اونو دوست دارم . توی رفتارهایم سعی کردم بهش حالی کنم . محاله با اون همه باهوشی و زرنگی متوجه نشده باشه . پس چرا هیچ اقدامی نکرد ؟ چرا پا جلو نذاشت . از چی می ترسید ؟ نه صبوری بهانه بود . نمی دونم دردش چی بود ؟"روی زمین نشستم و زانوهایم را بغل کردم . "آه ... مسعود تو تصورم را از عشق و دوست داشتن به لجن کشیدی به نابودی به یک مجسمه گچی که افتاد و هزار تکه شد و هر تکه اش قلبم را جریحه دار کرد . هیچوقت نمی بخشمت ." صدای باز شدن در آمد و روشن شدن چراغها . دستمال مچاله شده را محکم به چشمهای خیس و ملتهبم کشیدم و از زمین بلند شدم ." نباید مامان چیزی بفهمه . باید عادی باشم ." شروع کردم به کندن مانتویم . مامان اومد تو اتاق و کلید برق را زد ." تو کی اومدی ؟ چرا بی سر و صدا و ساکت . چراغها را هم که روشن نکردی ؟" آمد جلو ." این دستمال چیه به سرت بستی ؟ " صورتم را با نگرانی برانداز کرد . " چشمات عین کاسه خون شده چی شده ؟" باز نزدیکتر آمد . " نبینم چیزی تو را ناراحت کرده باشه ." تو صدایش یه دل آشوبه خاص و احساسی لطیف و مخملین بود . بی اختیار خودم را تو بغلش انداختم . سرم را نوازش کرد ." آروم باش چی شده دختر به این گندگی که گریه نمی کنه . " ولی من باز باز با صدای بلندتر گریه کردم . گریه شکست گریه بی تابی گریه بدبختی گریه تلخ کامی گریه بدبختی گریه برای ضعیف بودن خودم . صورت خیسم را بوسید و اشکهایم را با دستهای کشیده و پر از عاطفه اش پاک کرد ." می دونی چیه . تو منو درست یاد بچگی ات می اندازی . همان موقع که شب ها خواب وحشتناک می دیدی و می آمدی تو اتاق خواب من و بابات . یادته چطوری می پریدی زیر پتو و پاهای سردت را می گذاشتی لای پاهای من ؟"
" واقعا یادت مونده ؟"
بینی ام را بالا کشیدم و سرم را تکان دادم . " بعد هم من برات قصه می گفتم تا خوابت ببره . " شانه هایم را با محبت لمس کرد . " الان هم درست عین آن موقع ها شدی ؟" به زور لبخند زدم . یک مقدار من را از خودش دور کرد و تو صورتم دقیق شد ." حالا می خوای بگی چی شده یا نه ؟" بدون اینکه فکر کنم بی اختیار از دهنم پرید ." یکی از بچه های کلاسمون سرطان خون داشت دیروز فوت کرد " ازم فاصله گرفت . لبخند تلخی زد . تو چروکهای ریز زیر چشمش سایه انداخت . " نه ساغر هیچی نگو ولی دروغ هم نگو . وقتی دروغ می گی چشمات دودو می زنه ." با خجالت و شرم گوشه لبم را کشیدم . "مطمئنم رنجاندمش ." به لبه میز توالت تکیه دادم و با انگشتهای دستم ور رفتم . همانطور وسط اتاق ایستاد و به بند تاپ سرخابی رنگم خیره شد . مکث کوتاهی کرد ." اصرار نمی کنم چیزی بگی . ولی بدون برای چیزی که از دست دادی یا از دست می دی افسوس نخور فقط ازش تجربه بگیر تا در اینده بهتر تصمیم گیری کنی . " ته مانده چند قطره اشکم ریخت روی دستم . عصبی پای راستم را تکان تکان دادم . ادامه داد ." می دونی بعضی وقتها فراموش کردن یه چیزهایی خیلی سخته ممکنه خیلی هم زمان ببره . ولی همه چیز تا یه وقتی مهم هست و حساسیت داره ولی به مرور حساسیتش را از دست می ده . صبر کن سنت بره بالا بعدا به این روزها و کارها و گریه هایی که کردی می خندی . مطمئن باش . فقط باید قوی باشی و باهوش . که دیگه اشتباه نکنی . درست مثل من ." چشمک شوخی زد .
-
تو می دونی من چقدر شیطنت بازی داشتم تا آخر با بابات ازدواج کردم؟
دهنم باز موند یعنی واقعا داره راست می گه یا شوخی می کنه که حال منو عوض کنه؟ هر چیه درکم می کنه حالم را می فهمه. برای همینه که بهش احتیاج دارم و می پرستمش.
آروم و ملایم نشست لب تخت. دستش را گذاشت زیر چانه اش. میدونی پدرخدابیامرزم حرف خوبی می زد. هنوز تو گوشمه. نفس بلندی کشید و به قاب عکس دسته جمعی قدیمی روی دیوار روبه رو خیره شد. یک لحظه موجی از دلتنگی و اندوه را تو صورتش دیدم. دوباره منو نگاه کرد. پدرم می گفت: جوان عین ساقه نازک یک نهال ترد و شکننده ست و جوانی مثل هوای بهار گاهی ابری و طوفانی و گاهی آفتابی و درخشانه. ولی همش گذارست. فقط باید مواظب باشی تو طوفان و رعد و برقش قرار نگیری و نشکنی.
منو با دلهره برانداز کرد. می فهمی که چی می گم نه. پلک زدم.
از جایش بلند شد. بلوزش را مرتب کرد. خوب حالا که می فهمی برو یه آب به سرو صورتت بزن. الان بابات پیدایش می شه دوست ندارم تو را اینطوری ببینه. بعد زود آماده شو که بابات بیاد می ریم خانه خاله ت.
خسته و منگ دستم را تکان دادم. اصلا حرفش را هم نزنید من مهمانی بیا نیستم. حوصله ندارم.
زد به پشتم و با خنده گفت ولی باید بیای بهت خوش می گذره. برگشتم طرفش ها؟ چشمک زد. نادرخان دوباره دسته گل آب داده. می خواهیم بریم وساطت.
شقیقه راستم تیر کشید. گره دستمال روی پیشانی ام را محکمتر کردم به ما چه که خودمان را قاطی کنیم؟ اصلا جریان چیه؟
ابروهای کمانی اش را برد بالا. نادرخان ایندفعه تصمیم قاطع گرفته که زن بگیره. در اوج ناراحتی خنده ام گرفت نادرو زن؟ محاله.
پیشانی اش چین افتاد. اتفاقا مسئله خیلی جدیه. آقا حسابی خاطر خواه شده. ولی خاله ات راضی نیست می گه تا کسی را نمی شناسیم و نمی دونیم پدر و مادرش کیان چطوری بریم خواستگاری؟
بی حوصله با تارهای موهام ور رفتم حالا کی هست؟ همون که تو عروسی ساحل باهاش می رقصید. تو ذهنم جستجو کردم آها همان دوست دختر آخریش. همون که قد بلندی داشت و لنز سبز تو چشماش بود. چقدر هم زبل بود و خوب می رقصید. بالاخره نادر را به تور انداخت. خاک بر سر من اگه یه خرده عرضه اون را داشتم حالا مسعود ... اه نمی خواهم بهش فکر کنم.
از فکر آمدم بیرون و شانه هایم را بالا انداختم. امشب که حوصله ندارم. سرم داره از درد متلاشی می شه. حالا باشه یه روز دیگه.
نگاهش را به رویم ثابت کرد و لحنش یه خرده تند شد ننه نشد تو می آیی. بی حال روی زمین نشستم خسته و خالی. نه مامان خواهش می کنم ...
حرفم را قطع کرد و مصمم گفت تو می آی. دیگه هم به چیزی که ناراحتت می کنه فکر نمی کنی.
یه لحن دستوری اش و به دلم که آشوب شد توجه کردم. خوب راست می گه با غصه خوردن که کاری درست نمی شه. نباید کمر خم کنم. به نور کمرنگ غروب تابیده شده به فرش و چشمهای مواظب و نگران مامان نگاه کردم و به بغضم که دوباره خواست سرباز بزنه اجازه جولان ندادم و مثل استخوان تیغ دار قورتش دادم.
سوزش گلوم زد به چشمام. لبهایم تکان خورد به تبسمی تلخ ... سرم را پایین آوردم. باشه می آم.
در حال جاروبرقی کشیدن بودم. مامان بلند داد زد. خاموش کن تلفن و گوشی را برداشت و سلام و علیک کوتاهی کرد و به من اشاره کرد بیا مهتاب جونه. گوشی را با بی میلی گرفتم بله؟
خندید. سلام خانم بی معرفت. کجایی خبری ازت نیست؟ بادلخوری جواب دادم من بی معرفتم یا تو و فریبا. چرا روز آخر دانشگاه نماندید تا با هم خداحافظی کنیم؟
اِاِاِ ... چرا دورغ می گی. به خدا ما نیم ساعت منتظرت شدیم بعد فکر کردیم تو اومدی ما را پیدا نکردی ما هم رفتیم.
باریش های پایین دامنم ور رفتم هوم ... خوب بلدی بهانه بیاری. اون هیچ الان یک ماهه دانشگاه تعطیل شده چرا تا حالا زنگ نزدی؟ ا ... تو چرا اینقدر به آدم می توپی و سین و جین می کنی. تو چرا خودت زنگ نزدی؟
ناخنم را کشیدم روی میز تلفن. چون به حدی از دست تو و فریبا ناراحت بودم که تصمیم داشتم به کل بذارمتون کنار. خندید گم شو تو همچین غلطی نمی کنی. اینقدر هم غر نزن تا بگم چکارت داشتم؟
ها چی؟ حدس بزن؟ هیچی به مغزم خطور نمی کنه خودت بگو.
چند لحظه مکث کرد. قراره امروز من و کیومرث بریم محضر عقد کنیم می خوام تو هم یکی از شهود باشی.
به یقه بلوزم چنگ انداختم و آه بی صدایی کشیدم. قلبم از حجم درد و غم و حسادت پر شد ولی صدایم را با تمام توان شاد نگه داشتم. خوب عالیه تبریک می گم چه خوب. ولی فکر می کردم سال دیگه عقد کنی.
آره ولی کیومرث و خانواده اش عجله داشتند منم خوب دیگه... آره دیگه تو هم از خدا خواسته نه؟ از خوشی قهقهه سر داد. خوب عروسی کی هست؟
هر وقت خانه مون آماده بشه شاید وسط ترم آینده. نوک خنجر انگار خورد به جیگرم. بوی سوختگی و حرص تمام مغزم را اشغال کرد. نفسم قطع شد. گفت: ساعت چهار وقت محضر داریم می آی که؟ مسعود یکی دیگه از شهوده.
قلبم طبل وار شروع کرد به زدن. به تنم عرق سرد نشست. زبانم خشک شد. متوجه سکوت طولانیم شد فهمید که ناراحت شدم. سریع حرفش را درست کرد. اونو کیومرث گفته بیاد. به هر حال شما دوتا باعث دوستی ما شدید دوست داریم سر عقدمون هم باشید.
پاهایم لرزش عصبی گرفت. نشستم روی میز تلفن و با صدای بلندی گفتم دیگه اسم اونو جلوی من نیار نه الان نه هیچوقت دیگه. رابطه ما را به کل تمام شده تلقی کن. دیگه نمی خوام چیزی بشنوم. لحنم خیلی تلخ و تند بود. بیچاره لال شد و خفه شد.
زود پشیمان شدم ببین مهتاب دست خودم نبود نمی خواستم داد بکشم. صدای دمغ شد. می دونم و سکوت کرد.
انگشتم را فشار دادم اه... خاک برسرم. رفتارم همش تابلوه. حالا فکر می کنه از حرصم اینطوری حرف زدم. ریشهای دامنم را کردم دهنم. خوب مگر غیر از اینه؟
خودش سکوت را شکست باشه پس بیشتر از این اصرار نمی کنم. هر جور خودت صلاح می دونی. با درماندگی تارهای موهایم را کشیدم. چه دورغی بگم که نرم ها؟
فکری مثل برق تو ذهنم درخشید. گوشی را تو دستم جا به جا کردم و با شرمندگی تصنعی گفتم: مهتاب می دونم از دستم ناراحت شدی حق هم داری ولی واقعا اگه مسئله مسعود هم نبود نمی تونستم بیام. من همین الان دارم با ساحل و شوهرش می رم شمال تو ماشین منتظرم هستند. دم در بودم که تو زنگ زدی. باور نکرد واقعا؟ آره به جون تو دورغم چیه؟
چند لحظه سکوت کرد. باشه پس عجله داری برو مزاحمت نمی شم برای دلجویی گفتم ببین وقتی برگشتم باهات تماس می گیرم می خوام بیام خانه تان مفصل با هم حرف بزنیم.
سلام منو به کیومرث برسون و از طرف من خیلی خیلی بهش تبریک بگو.
باشه بهش می گم. مسافرت خوش بگذره. به تو هم خوش بگذره. به تو هم خوش بگذره خداحافظ. لحنش خیلی خوشایند نبود. مشخص بود که حسابی که پکر شده. گوشی را گذاشتم و دستهای یخ کرده ام را با عصبانیت جلوی صورتم گرفتم. بغض کردم. ولی سراسیمه دستم را برداشتم. مامان... کو... حرفهایم را شنیده؟
از تو آشپزخانه آمد بیرون و اصلا هیچی به روی خودش نیاورد. بطرف دستشویی رفت. یک لحظه کوتاه چشماش افتاد تو چشمام تا عمق وجودم را انگار که خواند. نفس بلندی کشید. سرم را پایین انداختم مطمئنم که حالا همه چیز را می دونه.
بقیه هال را سرسری و بدون حوصله جاور زدم و به اتاقم رفتم. جلوی میز توالت نشستم و الکی به کشوها ور رفتم لباسهایم را درآوردم و دوباره چیدم. با حرص با بغض، با کینه، کلافه کلافه. دوباره چم شده. چرا مثل مار زخمی به خودم می پیچم؟ عروسی مهتاب به من چه ربطی داره؟
به خودم تشر زدم نکنه فکر می کنی حالا که بین تو و مسعود بهم خورده اینها هم نباید با هم ازدواج کنند نه؟
سرم را خاراندم. لبم را پوست پوست کردم و انگشتان دستم را به حد شکستن فشار دادم. به تق توق افتاد. از جایم بلند شدم نه اینطوری نمی شه. اگه یک دقیقه دیگه تو خانه بنشینم دیوونه می شم.
مانتویم را پوشیدم و شال آبی رنگم را انداختم روی سرم و از اتاق بیرون اومدم. مامان با تعجب براندازم کرد کجا؟
هیچی می خوام برم پیاده روی، حوصله ام سر رفته. چشمانش رابا سرزنش بهم دوخت. توضیح دادم می خوام پیادم برم تا خانه ساحل و یه سر بهش بزنم همین.
لای کتاب قطور خواص گیاهان دارویی را تو دستش بود یک خودکار گذاشت و آن را بست مگه قرار نیست امشب بریم بدرقه مهشید فرودگاه؟
چرا تا موقع برمی گردم. شاید هم با ماشین ساحل اینا آومدم. باهاتون تماس می گیرم.
تو چهار چوب در ایستاد. دم در صندل های نارنجی رنگ را پوشیدم. مامان هر کی از بچه های دانشگاه زنگ زد و منو خواست شما بگوئید با خواهرش رفته مسافرت. هفته دیگه بر می گرده.
خیره خیره نگاهم کرد. تحمل نگاه شماتت بارش را نداشتم انگار که بپرسه داری از چی فرار می کنی؟
از خانه بیرون آومدم و پشت در ایستادم. زیر لب زمزمه کردم. دارم از خودم فرار می کنم. سر پائینی کوچه را آهسته آهسته قدم زدم و پیچیدم تو کوچه نسترن. زیر سایه درختهای چنار به پیاده روی ادامه دادم. غرق خودم بودم و افکارم. ماشینی از رو به رو آمد و بوق کوتاهی زد. خودم را عقب کشیدم. چد قدمی خانه ساحل بودم. آرامش گرفتم. باز خوبه که به ما نزدیکه. والا چکار می کردم؟
زنگ را زدم اف اف را برداشت کیه؟ منم ساغر تو داری من و تو آیفون می بینی واسه چی می پرسی؟ شاسی را فشار داد بیا تو. دم در منتظر بود. سلام چه عجب از این طرفها راه گم کردی؟ تبسم کردم لوس نشو. وقتی تو همش خانه مایی مگه دیگه وقتی هم می مونه که من بیام اینجا؟
از جلوی در کنار رفت ای پرو. حیف اینهمه سوغاتی که از ترکیه برات اوردم. چشمت را نگرفت. حقوق دو ماهه را برای تو خرج کردم. روی اولین مبل راحتیه تو هال نشستم. سر من منت نذار. شما تشریف برده بودید ماه عسل عشق و کیف بعد هم دلت سوخت و برای تنها خواهرت دو تا بلوز و دو تا شلوار آوردی خیلی ئه؟
خندید ای رویت را برم. پس لوازم آرایش و عطر و ادکلن و کفش و... اینا حساب نیست نه؟
شالم را برداشت حالا! بطرف آشپزخانه رفت. امروز خیلی گرمه. بذار یه شربت درست کنم. نه بابا بنشین. باشه الان می آم. صدای دمپاپی های پاشنه دارش روی سرامیک تق تق صدا کرد و صای لیوان و قاشق و به هم زدن یک لیوان شربت آناناس برگشت. چرا مانتویت را در نمی آری؟ در می آرم بهزاد کجاست؟ هنوز نیامده. خودم تازه نیم ساعته رسیدم. می خواستم دوش بگیرم که تو زنگ زدی. ا... خوب پس برو دوش بگیر من اینجا نشسته ام. نه دیگه ولش کن شب می رم.
نه برو تو دوش گرفتنت پنج دقیقه بیشتر طول نمی کشه تا شربتم را بخورم تو هم اومدی. باز نشست تو امشب می خوای بری فرودگاه بدرقه مهشید؟ آره مگه تو و بهزاد نمی آین. ابروهایش را مرتب کرد داد بالا فقط بخاطر خود مهشید می آم. چون دلم واسش تنگ می شه. معلوم نیست کی درسش تمام بشه و برگرده. ولی بخاطر عمه بود امکان نداشت بیام.
اخمهایش را کرد تو هم. دیدی تو عروسی ما چطوری خودش را گرفته بود و یه گوشه نشسته بود. محل هیچکس نمی داد.
شربت را با نی شیشه ای هم زدم. وا تو چه توقعی داری. تو به پسرش جواب نه دادی و رفتی با یه غریبه ازدواج کردی می خواستی واست خوشحالی کنه و برقصه؟
نه ولی رفتار و کردارش هم درست نبود. ندیدی چطوری با بهزاد حرف زد و بهش تبریک گفت انگار دشمنش بوده. شربت را سر کشیدم. ولش کن بابا. اون با خودش هم قهره. به جای این حرفها زودتر برو حمامت را بکن بجنب.
از روی مبل بلند شد. خیلی خوب پس زود می آم. صدای باز شدن دوش حمام و شر شر آب امد. روی مبل دست به سینه نشستم. همه جا را از نظر گذراندم پرده های زرشکی با طنابهای طلایی از هر طرف، کف سرامیک، فرش صورتی ملایم وسط هال و مبل های راحتی ارغوانی، سرم را به عقب تکیه دادم باد کولر خورد تو صورتم. دلم می خواد وقتی ازدواج کردم خانه ام همینطوری دنج و آرام باشه به همین قشنگی و لطیفی. تنم یکباره یخ کرد. تو جایم جا به جا شدم. من قراره با کی ازدواج کنم؟ کنترل تلویزیون روی میز جلوی دستم بود تلویزیون راروشن کردم. آهنگ قشنگ و آرومی همراه تصویری از غروب دریا پخش می شد.
چشم از تلویزیون برنداشتم. خورشید سرخابی رنگ هر لحظه در حال پایین آمدن بود. نفس بلندتر کشیدم. بوی دریا، بوی لجن، بوی سبزه و خزه، حتی طعم نمک آلود دریا با تمام وجودم روی لبهایم حس کردم. دستم را زیر چانه ام گذاشتم انهتای دریا، هنوز از ته مانده نور خورشید سرخابی رنگ بود. خواننده با صدای بم و دلنشینی خواند.
خداوند من از تو دورم، من سرا قصورم
توی این لحظات تنهایی، تو را می جویم
مرا دریاب مرا دریاب، مرا دریاب
-
قطره اشک شیشه ای ناخودآگاه تو حلقه چشمم سنگینی کرد. چقدر قشنگ و باسوز می خونه. چقدر دلم گرفته چقدر تنهام لبهام برای گریه کردن لرزید. چشمهایم را بستم. اشکهایم سرازیر شد. خیلی دلم می خواد الان کنار دریا لب ساحل بودم. تا زانو می رفتم تو آب و می گذاشتم تا موجهای آرام و سفید رنگ به پاهایم بخوره و برگرده. می گذاشتم شنهای زیر پاهام هر لحظه خالی و خالی تر بشه و بهم احساس بی وزنی و آرامش دست بده. می گذاشتم.... چهره مسعود آفتاب سوخته و مغرور مثل حبابی از ذهنم گذشت. بعد آقای صبوری با موهای جوگندمی و لبخند جذاب. چشمهایم را به سرعت باز کردم. نه نمی خوام به هیچ چیز فکر کنم. باز نگاهم را به تلویزیون و به دریا دوختم. به وسعت و بزرگی اش و زیرلب زمزمه کردم. دریا تو عاشقی و حسود، زیبا و ساکت، ولی ستمکار و پرفریب، و همیشه معشوقت را به کام خودت می کشی. آرام و بی صدا. ساحل با حوله حمام جلویم سبز شد. "معلومه تو چی داری با خودت می گی؟ صدای تلویزیون چرا اینقدر زیاده؟" به خودم اومدم. "ها؟ چی؟" صورتم غرق اشک بود. ساحل دید. کنترل را ازم گرفت و تلویزیون را خاموش کرد. "تو داری گریه می کنی؟" اشکهایم را با پشت دست پاک کردم. "نه آهنگی که داشت پخش می شد خیلی قشنگ بود یه آن رفتم تو یه دنیای دیگه." حوله را دور خودش محکمتر کرد." من الان لباس می پوشم و برمی گردم." بی هدف با دسته مبل ور رفتم. اصلا چی شد که امروز من به فکر مسعود افتادم. همش تقصیر مهتابه. کاش زنگ نمی زد و حرف اون را وسط نمی کشید و می گذاشت خاکسترهای قلبم همینطور دست نخورده باقی بمونه ولی اون.... ساحل برگشت. با تاپ و شلوارک کوتاه سبز روشن و موهای خیس. بطرفش چرخیدم. "نمی خوای موهایت را سشوار بکشی سرما می خوری."
"مهم نیست فقط بگو ببینم چرا گریه می کردی؟" در جوابش گفتم. "پس حداقل کولر را خاموش کن درست روبه رویش نشستی." خاموش نکرد و آمد بغل دستم نشست. "ساغر راستش را بگو تو چند وقته یه چیزیت شده. ولی همش پنهان می کنی. بگو جریان چیه؟" چند قطره آب روی دماغ و پیشانی اش بود. ابروهایم را بردم بالا و تبسم کردم. "تو چرا از کاه کوه می سازی. تو خودت نشده تا حالا تحت تاثیر آهنگی قرار بگیری؟" موهای خیس لول شده اش را از روی شانه برد عقب. "چرا شده ولی در شرایطی که هزار غم و غصه داشته باشم ولی اگه حالم خوش باشه محاله گریه کنم." تو تنگنا قرار گرفتم. ته مانده شربتم را سر کشیدم و گذاشتم بغضم را که می خواست بترکه را ببره پائین. بازوی لختش را انداخت پشت مبل. "مسئله مربوط به چیه؟ دانشگاه ست. امتحانهاس. مسعوده... کیه؟..." اسم مسعود عرق سردی را به تنم نشاند و ذهنم را طوفانی کرد. برافروخته شدم. متوجه شد بازویم را گرفت و آروم گفت: "هنوز باهاش آشتی نکردی؟ یعنی اینقدر مشکلتان جدی بود که حاضر نشدی برای عروسی من دعوتش کنی؟" کلافه شدم. سوالش سوهان روحم شد. شانه هایم را بالا انداختم. "ما به درد هم نمی خوریم همین." تو چشمام خیره شد. "پس چرا اینقدر خودخوری می کنی؟" حالت تدافعی به خودم گرفتم و ریشخند زدم. "پس هنوز منو نشناختی. مگه خرم که واسه اون خودم را عذاب بدم. چیزی که فراوونه پسره." با ناباوری پایش را انداخت روی پا. سرم را پائین انداختم. مطمئنم که می دونه مثل سگ دارم دروغ می گم. سکوت کرد. چشمم را بهش دوختم و گردنم را بالا آوردم. "می دونی می خوام یه چیزی بگم ولی فکر نمی کنم باور کنی."
"چی؟" نفسم را دادم تو. "یکی از استادهای دانشگاه ازم خواستگاری کرده." ابروهای نازکش مدل آ با کلاه شد. "خوب اینکه خیلی خوبه."
"آره ولی اگه بدونی چهل و هفت سالشه و زن و بچه داره چی؟" چشم های سبزش تیره شد و انگار خفه شد. سکوت کردم تا مساله را هضم کنه. عصبانی و خشمگین به حرف اومد. "عجب مردتیکه عوضیه. خواستی آبرویش را ببری. به رئیس دانشکده نگفتی؟"
"نه نگفتم." عصبی تر شد. "مامان اینا چی می دونند؟"
"نه نمی دونند"
"ولی بهتره بهشون بگی. شاید لازم باشه فکری صحبتی کاری بکنند." صدایم را بردم بالا. "نه اصلا دلم نمی خواد مامان اینا بفهمند. یه چیزی بود تمام شد و رفت. منم بهش گفتم نه. اونم مرد محترمیه از این ارازل نیست که مزاحم بشه. بعد هم من دیگه باهاش کلاس ندارم. یعنی کلا واحد کامپیوتر ندارم پس برخوردی هم ندارم که مساله ای پیش بیاد." هنوز عصبی و کلافه بود. "عجب دنیاییه ها. مردها خیلی پست شدند یعنی واقعا زنش تا حالا متوجه نشده که با چه موجودی زندگی می کنه؟ واقعا که. بیا این هم قشر تحصیل کرده جامعه. چشم و دلشون بیشتر می دوه تا این فقیر بیچاره ها." در سکوت لبخندی زدم. خوبه خبرم اینقدر شوک آور بود که به کل از فکر مسعود اومد بیرون. نمی دونم چرا نمی خوام از اون حرف بزنه. فکر می کنم رنگ و رویم که می پره هیچ. حتی تن صدایم هم عوض می شه. دوست ندارم هیچکس حتی ساحل بفهمه که مسعود چقدر قلبم را تسخیر کرده و چقدر نبودنش عذابم می ده و چقدر وقتی دلتنگ می شم وجودم عین خوره به تلاطم می افته و دلم می خواد از اعماق قلبم فریاد بزنم و خودم را خالی کنم. صدای چرخاندن کلید آمد. دست ساحل را محکم گرفتم. "ببین حواست باشه چیزی به بهزاد هم نگی ها." دستش را کشید عقب. "خیلی خوب باشه." بهزاد اومد تو و با خوشرویی گفت: "به... خورشید از کدوم طرف طلوع کرده مهمان داریم؟" به احترامش بلند شدم. "سلام." باهام دست داد. "سلام خانم خانم ها چه عجب تو آمدی اینجا؟ قبلش می گفتی شتری گاوی قربونی می کردیم." خندیدم. "دلم تنگ شده بود. هوس کردم یه سری به شما بزنم." خندان سرش را تکان داد. "همیشه از این هوسها بکن." ساحل سامسونتش را از دستش گرفت. "خسته نباشی." با مهربانی براندازش کرد. "تو هم خسته نباشی. حمام کردی؟ با موهای خیس سرما نخوری؟"
"نه خودش خشک می شه." آستین هایش را بالا زد. "من برم به سر و صورتم آبی بزنم و برگردم." ساحل گفت: "پس منم برات شربت درست می کنم." با ساحل به آشپزخانه رفتم. شیشه شربت و یخ را از یخچال درآورد. "می بینی تو را دید چه سر ذوق اومد. خاطرت را خیلی می خواد." با دسته کابینت زرشکی بازی کردم. "چون دل به دل راه داره. منم خیلی دوستش دارم."
چند تا قطعه یخ گرد ریخت توی لیوان پافیلی. "راستی شنیدم خاله نسرین با ازدواج نادر و اون دختره کی بود؟"
"شادی را می گی؟"
"آره شادی. راضی شده."
"پس چی تازه قراره چند وقت دیگه یه نامزدی مفصل هم بگیرن. نادر می خواد سنگ تمام بذاره." در کابینت را باز کرد و یه زیر لیوانی لیموئی رنگ و یه قاشق برداشت." خاله که اولش خیلی مخالف بود یکدفعه چی شد که قبول کرد؟" بطرف پنجره رفتم. پرده حریر سفید و کوتاه را کمی عقب زدم و ساختمان آجر سه سانتی نوساز روبرو را دید زدم. "آخه دختره ظاهرا دختر خوبیه. خودش که دانشجوئه. خانواده اش هم خیلی درست و حسابی اند. پدرش دندانپزشکه. مادرش هم استاد دانشگاست. خاله دیگه چی می خواست بگه؟ پسر خودش که یک دیپلمه بیشتر نیست. دهنش بسته شد. هر چند من فکر می کنم خانواده دختره هم که دیدند نادر وضعش خوبه و مغازه و ماشین از خودش داره قبول کردند همه خوشبختی را تو پول می بینند." شربت را هم زد و یک وری نگاهم کرد. "ولی خودمونیم نادر خیلی بچه خوب و خوش قلبیه. الان هم که پاک عاشق سینه چاک شده ندیدی چه ساکت شده و رفته تو خودش حسابی عاشقه. خدا کنه خوشبخت بشه." پرده را مرتب کردم. "خدا کنه." حرف را عوض کردم. "شماها دیگه مسافرت نمی رین؟"
"نه نمی شه مرخصی ندارم. همه را توی این چندوقته گرفتم. بهزاد هم خیلی کار داره. حالا برای چی می پرسی؟"
"همینطوری حوصله ام خیلی سر رفته. دلم می خواد برم یه جایی." موهای نیمه خشکش را برد پشت گوشش. "خوب اینکه کاری نداره. یه پنجشنبه جمعه می ریم یه طرفی لواسانی شمشکی چه می دونم همین دور و اطراف تهران." ساق پاهای سفید و کشیده اش از توی شلوارک بنظرم کشیده تر و خوش فرم تر آمد. سرم را بالا اوردم. من چقدر هیزم. خوبه پسر نشدم. لبخند کوتاهی زدم. "بریم بام تهران؟"
-
مردمک چشمان سبزش در پرتو نور آفتاب مایلبه طلایی شد. صورتش را بطرف بهزاد که وارد آشپزخانه شد برگرداند. "خواهر زنت هوسکرده بره بام تهران می بریش؟"
تی شرت بلندش را انداخت روی شلوار راحتی اش. "چراکه نه اتفاقا خودم هم خیلی وقته نرفتم. بدم نمی آد ولی باید صبر کنه. چونکه ماشینمرا گذاشتم برای فروش." رو کرد به من. "مگه خودت نگفتی رنو مثل قوطی کبریت می مونه وآدم فکر می کنه کله ات داره به زور از سقف می زنه بیرون؟"
خنده بلندی کردم. "حالا من یه چیزی گفتم." شربت را از دست ساحل گرفت و به بار آشپزخانه تکیه داد. "همیندیگه حرفت بهم برخورد باید حتما ماشین را عوض کنم." ساحل گیلاس و زرد آلودهای شستهشد و خنک را گذاشت روی میز گرد وسط آشپزخانه. "چه ماشینی می خوای بخری؟"
"بی امو 320 تمیز چطوره؟" بدنم یه جوری کرخت شد. ساحل اعتراض کرد. "نه گلف بخر، از این گلفهای جدید من از آنها دوست دارم." به سیخ کباب و نان سنگک تزئینی به در یخچال خیره شدم. "هوم... بی ام و..." درد ناجوری تو معده ام پیچید. تا کی می خواد اسم مسعود و هرچیزی که منو به یاد اون می اندازه باعث عذابم بشه. پس فراموشی برای چیه؟ مگه نمیگن هر که از دیده رود، از دل برود. مصرع دوم سریع تو ذهنم نقش بست. غافل از اینکهچو او رفت از پی او دل برود. صدای بهزاد را شنیدم. "آخه ساحل جان خوبی بی ام واینکه قدرت مانورش..." تو خودم فریاد کشیدم. ولی فراموشش می کنم. اینو قول می دم.
از تله کابین پیاده شدیم. ساحل متفکرانه گفت: "واقعا که اون بالا یه دنیایدیگه ست. چه سکوتی، چه آرامشی. چه طبیعت بکر و پاکی.
دنیا زیر پامون چهکوچیک بود. آدم یه حس عرفانی بهش دست می ده. واقعا ماها در مقابل این همه عظمتخداوند ذره ای هم حساب نمی شیم. پس بعضی ها این همه غرور و ادعاشون برای چیه؟برای کیه؟"
بهزاد دستش را انداخت زیر بازویش. "آره منم اون بالا همچین حسی بهمدست داد. آدم خودش را به خدا نزدیکتر می بینه. یه جوریی فکر می کنه که..." در سکوتبا خودم کلنجار رفتم. آخه احمق، بی جنبه، دیوونه تو که نمی تونی واسه چی آمدی؟تو خودت پیشنهاد بام تهران را دادی. حالا چرا جا زدی؟ یکدفعه چه ات شد؟ تو که زندهشدن خاطرات واست عذابه خوب نمی آمدی. واقعا خیلی ضعیف النفسی خیلی بی اراده ای.متاسفم بدبخت.
قلبم از درد فریاد کشید. چکار کنم دست خودم نیست. مگه توی تلهکابین نبود که مسعود برای اولین بار نگاه پر از هیجان و ملتهبش را بهم دوخت. مگرهمین جا نبود که لبهایش لرزید و دستپاچه شد. مگر همین جا نبود که قلب من از شدت بیقراری دیوانه وار شروع به طپیدن کرد. فهمیدم که عاشق شدم. مگه می تونم به همینسادگی فراموش کنم هرگز.
ساحل صدام کرد. "چیه تو فکری؟" شال نخی ام را باز کردمو دوباره بستم. "هیچی منم دارم به حرفهای شما فکر می کنم." آهسته قدم زدیمو به دره نزدیک شدیم از بالا به گلهای خودرو شقایق قرمز و درختان سرو کوتاه و انبوهخیره شد. "عجب طبیعتی. هیچ کجا اینجا نمی شه." بهزاد شروع کرد به حرف زدن. "راستیشما این عقیده داروین را که می گه انسان از نسل میمونه و به مرور زمان تغییر شکلیافته و تکامل پیدا کرده را قبول دارین؟"
ساحل بازویش را از دست بهزاد در آورد. "نه من قبول ندارم. این فرضیه کاملا اشتباه و رد شده ست. داروین معلومه عقل درستو حسابی نداشته اگر اینطور باید تا حالا هر چی میمونه تبدیل به انسان شده باشه. چرا نشده؟"
بهزاد دستش را برد لای موهای مجعدش چشمش را به آفتاب دوخت. "یه چیزدیگه اینکه می گن آدم با یک بار مردن از بین نمی ره و هر دفعه روحش در جسم دیگریحلول پیدا می کنه و اینقدر این کار انجام می شه تا تمام گناهانش پاک بشه چی درسته؟"رو کرد به من. "قبول داری؟"
"نه قبول ندارم. البته من مسلمان خیلی معتقد و درستینیستم ولی چیزی که برام روشنه اینکه ما یکبار دنیا می آییم یکبار هم از دنیا میرویم و هر کس جوابگوی اعمال خودشه چه در این دنیا جه در اون دنیا."
یعنی میخوای بگی بهشت و جهنم وجد داره؟ "از دید من صد در صد." سرش را تکان داد. "نه بچهخیلی معتقده. به قیافه اش نمی آد." ساحل دستش را کشید. "وای... ول کن ترا خدا. اینقدر بحث های فلسفی و عرفانی نکن اومدیم گردش نه میز گرد. به جای این حرفها بریمیکی از این رستورانها." به روبه رو اشاره کرد. "یه چیزی بخوریم. از تشنگی هلاک شدیم."
به شوخی خندید. "خانم شما فکر می کنید من این بحث های انحرافی رابرای چی پیشکشیدم. که شما ذهنتون مشغول بشه و چیزی از من نخواهید."
ساحل به جلو هلش داد. "حالا خوبه خوب می شناسمت هر عیبی داشته باشی خسیس نیستی. والا امکان نداشت باهاتازدواج کنم."
به رستورانی که ساحل اشاره کرد نگاه کردم. وحشت برم داشت این همانرستورانی بود که با مسعود آمدیم. و بستنی و قهوه خوردیم. نوار خاطراتم زنده شد. نه طاقت ندارم.
تندی گفتم. "اینجا نریم. اصلا خوب نیست. ظاهرش قشنگ و لوکسهولی غذاهای خوبی نداره. من امتحان کرده ام. بریم تو خیابان یه چیزی بخوریم."
ساحل دستم را کشید. "ما اینجا فقط نوشیدنی می خوریم. دهنمون خشک شده. از گرمامردیم. شام می ریم یه جای دیگه."
بهزاد چشمهای قهوه ای روشنش را دوخت به ما. "خوب کجا دوست دارید ببرمتون." ساحل فکر نکرده گفت: "بریم رستوران سورنتو تو ولی عصر." من و ساغر از بچه گی عشق اونجا را داشتیم ولی از حالا باید بهت بگم که جیب هایتراباید بتکانی. قیمتهایش بالا".
با خودم فکر کردم. حتما اگر این دو تا بچه داربشن بچه شون زاغ و وبر در می آد. چون بهزاد سفید و روشنه و هم ساحل چشم های میشیتقریبا بلوند ه. آخ الهی بچه اینها چه عروسکی می شه. فکر کن یه عروسک تپل و سرخ وسفید با موهای فرفری بور. جون حتما خوردنی می شه. دلم می خواد زودتر بچه دار بشن.
توی رستوران نشستم. تمام سعی این بود که به هیچ چیز فکر نکنم به جز منوئی کهگارسون روی میز گذاشت. به گاروسن سفارشمون را دادیم ساحل اورنج گلاسه، بهزاد سانشاین و من هم دلستر خنک می خواستم.
دختر و پسر شیک پوشی وارد شدند رفتند سمت چپکنج دیوار کنار شومینه خاموش. درست جایی که من و مسعود آن روز نشسته بودیم نشستند.
ناخود آگاه تمام صحنه های اون روز مو به مو جلوی چشمم ظاهر شد. قهوه ریخت رویکت شیری رنگ مسعود و من خواستم پاکش کنم ولی زمانی که صورتهایمان روبه روی هم قرارگرفت و من خواستم پاکش کنم ولی قاطی شد. آه... اون لحظه، اون احساس. چه شیرینبود. چه خواستنی و چه کوتاه.
هیچوقت فکر نمی کردم که تمام این چیزهای خوب یکروز پودر و خاکستر بشه و فقط خاطره اش آن هم به صورت عذاب برایم باقی بمونه.
حالا هم همین دختر و پسره تازه خیلی کم سن و سال اند و چشم تو چشم هم دوختند وبه هم زل زدند. چی می دانند فردا چی بر سر عشقشون می آد. یعنی به هم می رسند؟
چیزهایی را که سفارش دادیم آوردند. من نی را در شیشه دلستر فرو کردم و آهسته،آهسته، جرعه جرعه تلخی کف آلود آن را بلعیدم و با خودم گفتم چقدر تلخه ولی نه بهتلخی این لحظه و این عذابی که می کشم تا حالا چندبار به خودم قول دادم فراموشش کنم.فکر کنم از هزار بار هم گذشته ولی چه هنوز اندر خم یک کوچه ام. هنوز هیچ چیزتغییر نکرده. نه احساسم نه قلبم و نه حتی اشکهایم .
ساحل یک قاشق از بستنیوانیلی از توی لیوان اورنج گلاسه برداشت و توی دهنش گذاشت و رو به من. "می گم هانادر واقعا سنگ تمام گذاشت چه نامزدی برای شادی گرفت. درست عین یک عروسی بود. توباغ اون همه انواع واقسام غذاهاو بره بریان و رقاص زن از اوکراین یه چند میلیونیمایه گذاشته بود. دیگه برای عروسی چکار می خواد بکنه؟"
نی را از دهنم در آوردم."چی بگم نادر کارهایش قابل پیش بینی نیست شاید می خواد عروسی اش را کره مریخ بگیره.شادی شانس آورده که همچین شوهر دست و دل بازی گیرش آمده."
بهزاد با چشمهای روشنمتفکرش زل زد به من. "آره مهمانی خیلی عالی و خوب بود. ولی یک مسئله برای من خیلیمهم بود و اینکه تو چرا اینقدر پکر بودی. اصلا هم نرقصیدی. آنقدر آرام و خانمنشسته بودی خیلی ها به خودت جلب کردی. بعید نیست واست حرف در آورده باشند که اینپسر خاله اش را دوست داشته و حالا بهش نرسیده و از غصه یک گوشه کز کرده."
لبخندملایمی زدم. "حرف زیاده. دهن مردم را نمی شه بست ولی آن روز درست یادم نیست انگارحالم خوب نبود. فشارم آمده بود پایین و سر گیجه داشتم نه ساحل؟"
ساحل نگاهمعنی دار و پر شماتتی بهم انداخت. "آره یه همچین چیزهایی." سرم را پایین انداختم، اهخاک برسرش تقصیر فریبا بود. شاید اگر آنروز زنگ نمی زد و برایم تعریف نمی کرد کهمهتاب گفته روز عقدشون مسعود اونجا بوده و تا تونسته شوخی و مسخره بازی در آورده وازشون فیلم برداری کرده. اونقدر ناراحت نمی شدم و عکس العمل نشون نمی دادم.
بیچاره ساحل یادمه وقتی اومد تو اتاق و گقت عجله کن آرایشگاه دیر می شه. چطوریسرش داد زدم و گفتم من آرایشگاه بیا نیستم موهایم همینطوری خوبه. دوست داری تنهابرو.
سرم را آهسته تکان دادم. ببین تو نامزدی نادر رفتارم چقدر تابلو بوده کهحتی بهزاد هم متوجه شده. واقعا مایه آبروریزی هستم.
دم خانه پیاده شدم و سرمرا کردم تو ماشین. "بابت همه چیز خیلی ممنون زحمت کشیدین. هم بابت بام تهران همرستوران و شام خلاصه همه چیز عالی بود."
ساحل چشمک زد. "خوب این شیرینی ماشینمونبود دیگه." بهزاد به شوخی اه بلندی کشید. "آی بابا... کو آن دوره مرد سالاری دیدیخواهرت آخر حرفش را به کرسی نشاند و وادارم کرد گلف بخرم؟"
ساحل پشت چشم نازککرد. "بهزاد.. یعنی تو واقعا ناراضی هستی؟" دستش را آورم کشید روی پای ساحل. "نهشوخی کردم. هر چی که تو را خوشحال کنه منم راضی ام."
طنین صدایش به حدی گرم وخالص بود و پر محبت که هم من را گرفت و هم ساحل. هر دو سکوت کردیم. بهزاد بوق زدو منم دست تکان دادم. آمدم تو در را بستم مامان اینا در حال تماشای یک فیلم قدیمیوسترن بودند.
گفتم سلام و با مانتو روی مبل نشستم. مامان گفت "خوش گذشت؟"
"بلهجای شما خالی بود."
بابا نگاهش را از صفحه تلویزیون برداشت. "پس اونا کوشن.نیامدند تو؟" "نه خسته بودند رفتند خانه. گفتند شاید فردا شب بیان اینجا." مامانپرسید. "شام خوردی؟"
"بله بهزاد ما را برد رستوران سورنتو و حسابی سنگ تمام گذاشت."بابا با رضایت لبخند زد و سر تکان داد. "خوبه." می دونم که خیلی قبولش داره و رویشحساب می کنه. بعید می دونم شوهر من را به اندازه بهزاد دوست داشته باشد.
ازجام بلند شدم. "من برم لباسهایم عوض کنم." مامان کوسن پشت کمرش صاف کرد و تکیه داد."راستی دوستت مهتاب زنگ زده بود و گفت حتما باهاش تماس بگیری." تو سکوت لبهایم رافشردم. مامان زیر چشمی نگاهم کرد. بطرف اتاقم راه افتادم. "باشه. حالا که دیروقته. بعدا باهاش تماس می گیرم. فعلا می خوام برم دوش بگیریم."
با حوله کلاهدار از حمام اومدم بیرون. بند کمرم محکم کردم. اخیش چه آب سرد می چسبه. آدم حالمی آد. جلوی پنجره اتاق ایستادم و به تاریکی شب و به هلال باریک ماه خیره شدم. هیچصدایی نبود جز صدای چند تا جیرجیرک از توی حیاط .
پنجره باز کردم و سرم رابیرون بردم. نسیم خنکی به صورتم و موهایم خورد. حسی تو دلم غلیان کرد. یه حسعرفانی. یه جور نزدیکی به خدا.
دستهایم را بالا آوردم و زیر لب زمزمه کردم.خدایا بدجوری دلم گرفته. خودت خوب می دونی که از تمام دنیا دلخورم. حس می کنم همهچیز برایم تمام شده. شادی هایم. خنده هایم. همه تصنعی شده. زورکی و اجباری. خدایا خبر داری که قلبم را جایی گرو گذاشتم که دیگه نمی تونم پس بگیرم. ولی مرا ازاین غذاب هر روزه رها کن جیگر سوخته ام را التیام بخش. کمک کن تا فراموشش کنم.
چشمهایم از درد و بغض سوزن سوزن شد و به گریه نشست. از پس پرده ضخیم اشک بهگوشه حیاط به نهایت تاریکی و تنهایی نگاه کردم. سرم رابه چار چوب پنجره تکیه دادم.
خدایا نذار خرد و شکسته و تحقیر بشم. کمک کن اعتماد به نفس داشته باشم و ایندوره سخت پشت سر بگذارم کمک کن.
چشمهایم را بستم و آرام و آرام و بی صدا گریهکردم. طولانی و از ته دل وقتی دستم را روی قلبم گذاشتم آرام بود و مطمئن. انگار یهقشر نرم محافظ رویش را پوشاند. لذت عجیبی بهم دست داد.
پنجره را بستم. یهاحساس آرامش بهم دست داد. احساس قدرت. تبسم ملایمی بر روی لبهایم نشست. خدایا توصدای منو شنیدی نه؟ می دونم که باز عذاب می کشم. ولی تو منو تنها نمی ذاری. میذاری؟ الان من تو را دارم پس منو فراموش نکن.
-
همه توی حیاط دور منقل جمع شده بودند. بابا، بهزاد، آقای نصیری و ناصر خان شوهر عمه پری و شهاب. چه بلبشویی بود.
ناصر خان شوهر عمه پری در حال درست کردن آب نمک بود. بابا و آقای نصیری هم در حال کباب کردن بلال ها.
عمه پری نگاهی به شلوغی جمع مردها انداخت و رفت روی صندلی سفید توری تابستانی دور میز گرد رو به روی پروین خانم نشست.
رفتم تو آشپزخانه در یخچال را باز کردم و کیک مستطیلی که رویش با شکلات تزیین شده بود را دوباره نگاه کردم. "مامان تو واقعا مطمئنی که بابا نفهمیده امروز روز تولدشه؟"
موزها را به دقت توی ظرف کنار گیلاس ها و خیار درختی چید "نه اون بیچاره اینقدر مشغله داره که اسم خودش را فراموش نمی کنه خیلی ئه."
ساحل از حیاط اومد تو. "بیاین بلال ها حاضر شد." صورتش برافروخته و نا آرام بود. پیش دستی و کارد و چنگال را گذاشتم روی میز "چته. انگار برق گرفته ت. موهایت چرا نامرتبه؟"
لبهایش را به هم فشرد و موهایش را از روی صورتش کنار زد. "اوه... از دست عمه. همیشه یه کاری می کنه که حرص آدم را در می آره. کاش نیامده بود."
مامان انگور ها را چید بالای بقیه میوه ها. "هیس زشته. حالا بعد از این همه آمده. گناه داره. سر به سرش نذارید."
ساحل با دلخوری گفت "من که با اون کاری ندارم خودش گیر می ده." گفتم "مگه حالا چی می گه." گفت "هیچی وقتی بلال ها که حاضر شد من گذاشتم تو سینی آوردم و تعارف کردم ولی اول پروین خانم بعد به اون. اوه... اگه بدونی چه اخم و تخمی کرد و قیافه اش تو هم رفت. انگار که فحش دادم. چه می دونم زدم تو گوشش. اصلا بلال بر نداشت."
با حرص دندان هایش را فشار داد. "خوب چکار کنم هر چی باشه پروین خانم بزرگتره. بعد هم نسبت به عمه غریبه تره."
خندیدم "از همه مهم تر مادر شوهرته باید هوایش را داشته باشی مگه نه؟"
مامان سبد میوه را به دست گرفت. "بسه دیگه اینقدر از کاه، کوه نسازید و دنباله حرف را نگیرید." رفت تو حیاط. من و ساحل به هم نگاه کردیم و پشت سرش آمدیم بیرون.
رفتم روی یکی از صندلی های کنار عمه نشستم و یکی از بلال ها را برداشتم. "راستی از مهشید جون چه خبر. اونجا جا افتاده؟ راحته؟"
گفت "چی شده یکدفعه یاد مهشید افتادی؟" طعنه اش را نشنیده گرفتم و تبسم کردم. "حتما داره اونجا زبان یاد می گیره نه؟"
بادی به غبغب انداخت. "نه اون زبانش فول فوله. هیچ مشکلی نداره در حال حاضر یک خانه با چند تا دختر ایرانی گرفته. تا چند وقته دیگه کلاسش شروع می شه. اتفاقا دیشب باهاش تماس گرفتم. خیلی راضی بود. ولی یه مقدار دلتنگی می کرد."
شهاب از آقایان جدا شد و آمد دستش را گذاشت پشت صندلی من "حرف مهشید نه؟" سرم را بالا آوردم. "آره جایش خالیه."
به مادرش نگاه کرد. "من چقدر بهش گفتم نرو قبول نکرد. همین جا هم می تونست رشته کامپیوتر را ادامه بده ولی پاش را کرد توی یک کفش. دوست هایم رفتن منم می خوام برم." سرش راتکان داد. "توی شهر غریب. یه دختر تنها خیلی سخته من می دونم اونجا چه خبره. حالا اولشه. هیچی نمی فهمه ولی حالا ببین کی پشیمان بشه." عمه نگاه غضبناکی بهش انداخت "تو باز شروع کردی؟"
شهاب اعتنا نکرد. "ولی من برایش نگرانم. دختر خود سر لجوج." پروین خانم با گفتن اینکه "شهاب جان شما در چه رشته ای تحصیل کردید" حرف را عوض کرد.
شهاب کنار من روی صندلی نشسته و جواب داد "رشته برق و الکترونیک." پروین خانم سرش را تکان داد. "رشته خیلی خوبیه. من همیشه دوست داشتم برق بخونم. ولی خب قسمت نشد. بورسیه شرکت نفت شدم و تا آخر هم همانجا ماندم."
شهاب دستش را کشید روی چشم هایش مشخص بود از سر کار آمده اینجا. لبخندی زد. "حتما یه حکمتی توش بوده. نباید حسرت بخورید" و رویش را کرد به من و آهسته پرسید "جریان مهمانی امشب چیه. خبرهاییه؟"
سرم را چسباندم به گوشش. "مگه نمی دونی امشب تولد باباست خودش هم نمی دونه. می خواهیم سورپریزش کنیم."
"ا... جدی چه جالب. حالا کی قرار این مراسم سوپریزکنان شروع بشه." زدم تو شکمش. "اجازه بده این همه شام و میوه و بلالی که خوردی بره پایین و جا برای کیک خوردن باز بشه آن موقع شروع می کنیم." پایین موهایم را کشید "نه به اون موقع که موهایت را کوتاه کوتاه پسرانه می زنی نه به حالا که بلند کردی تا روی شانه هات. ما آخر نفهمیدیم تو کدامش را دوست داری؟"
خودم را عقب کشیدم و بهش چشمک زدم. "آن مهم نیست اصل کیفیت ئه." "یعنی چی؟"
"یعنی من در هر صورت کاملا شهلا و خوشگل هستم. اصل اونه. حتی اگه کچل کنم." دستش را برد زیر چانه اش. "شما دخترها کی می خواهید از این قله رفیع خوشگلی یه درجه بیائید پایین؟"
"همان موقع که شما پسرها دست از سر به سر گذاشتن ما دخترها بردارید. ولی آخه شما هیچوقت..."
تلفن زنگ زد گفتم "ببخشید" و گوشی بیسیمی را کنار دستم بود برداشتم و دکمه را فشار دادم. "بله بفرمائید؟"
"سلام خانم خانما. دختر سعدی. معلومه تو کجایی؟" از صندلی بلند شدم و رفتم کنار باغچه. "مهتاب تویی؟"
"بله. جای شکرش باقیه اسمم را فراموش نکردی می دونی تا حالا چند بار زنگ زدم نبودی؟ همین چند وقت پیش هم دوبار تماس گرفتم مامانت گفت رفتی بیرون. چه خبرته. فلان نشستن تو خانه را نداری؟ بیرون چی خیرات می کنند؟"
چند تا از برگ های خشک و زیر درخت خرمالو را کندم. "آره حق داری. تقصیر از منه. باید ببخشی. این چند وقته خیلی سرم شلوغ بود. مسافرت، نامزدی پسر خاله ام. مهمانی دادن، مهمانی رفتن، وقت سر خاراندن هم نداشتم. به جون تو همین الان هم خانه مان پر از مهمونه، صدای شلوغی را می شنوی؟" "آره سر و صدا زیاده می شنوم." آهسته، آهسته ته حیاط رفتم. "خب تعریف کن چه خبر؟ کیومرث خوبه؟"
"اونم خوبه. بد نیست تا همین نیم ساعت پیش اینجا بود. تازه رفته. با زور انداختمش بیرون." به قلبم نهیب زدم که حسادت نکنم. "مال عاشقیه. کاریش نمی شه کرد." خندید. "آخه داره زیادی عشق بازی می کنه دهنم را سرویس کرده، باور کن اگه بهش رو بدم هر شب می خواد اینجا بخوابه."
"با هم مسافرتی چیزی نرفتین؟" "چرا با این تورهای یک روزه یکبار رفتیم نمک آبرود و یکبار هم غار علی صدر. خیلی عالی بود. فلیم و عکس گرفتم می آرم می بینی. آها راستی زنگ زدم اینو بهت بگم هفته دیگه انتخاب واحده و کلاس ها شروع می شه."
"آره می دونم فریبا زنگ زد گفت." "آره یه چند باری به من هم زنگ زد بی چاره از تنهایی، بدجوری حوصله اش سر رفته. همش دعا می کنه زودتر دانشگاه باز بشه." "طفلک حق داره اینجا هیچ فامیل نداره. مجبوره از صبح تا شب تنها باشه تا شوهرش از سر کار بیاد."
"حالا چرا شمال نمونده؟" "خب آخه چقدر شمال بمونه. شوهرش اینجا می ره سرکار نمی تونه که سه ماه ولش کنه بره. برای همین زود برگشته ولی از اون طرف کلافه ست و غر می زنه."
از اون ور حیاط صدای سوت، دست و کف زدن آمد. دیدم مامان کیک را گذاشت روی میز. ساحل داد زد "ساغر بیا دیگه می خواهیم کیک ببریم."
مهتاب گفت "چه خبره عروسیه." "نه بابا تولد بابامه. همه جمع شده اند." "خیلی خب پس مزاحمت نمی شم فقط یادت نره که هفته دیگه انتخاب واحده."
"نه یادم نمی ره مرسی زنگ زدی قربان تو." "خواهش می کنم بعد می بینمت." "خداحافظ" گوشی را قطع کردم و تندی دویدم وسط جمع. بابا هم متعجب بود و هم خوشحال. چاقو را روی کیک گرفت. "آخه خجالت داره از ما گذشته."
رو کرد به مامان "نغمه جان تو با این شمعی که روی کیک گذاشتی می خواهی چی را ثابت کنی که من دارم پیر می شم." عمه پرید وسط حرفش. "وا... چه چیزها مگه هر کی دو تا تار موهایش ریخته پیره. پنجاه و پنج سال هم مگه سنه. خیلی ها توی این سن ازدواج هم نکرده اند."
من و ساحل نگاه کردیم و به زحمت جلوی خنده مان را گرفتیم. مامان دو تا شمع روشن کرد. "رضا بیا فوت کن تا آب نشده و نریخته روی کیک." بابا سرش را آورد جلو و فوت کرد. همه دست زدند. منم دو تا انگشتم را کردم تو دهنم و یه سوت بلند لاتی زدم. بهزاد یک وری نگاه کرد. "دستخوش بابا دست هر چی پسره از پشت بستی." ساحل کیک به اندازهای منظم و یکسان برید و گذاشت تو بشقاب ها و تعارف کرد.
پروین خانم گفت: "نه دخترم نمی خورم دستت درد نکنه می ترسم قندم بالا بره." ساحل اصرار کرد "نه مامان انشاء ا... چیزی نمی شه سخت نگیرید." آقای نصیری بشقاب را گرفت. "بخور پروین یک شب که هزار شب نمی شه. شیرینی پیر شدن رضاست. خوردن داره."
مامان تکه بزرگ جلوی بابا گذاشت و اون نگاهی کرد. "نغمه تو با این کارهایت منو غافلگیر می کنی ولی من فکر می کردم از موقعی که داماد دار شدی دست از شیطنت های جوانی ات بر می داری. نمی دانستم باز هم..."
مامان تبسم آرومی کرد. و بابا چشم ازش برنداشت. انگار نیرویی از وجود جفتشان به دیگری ساطع شد در هم قفل شدند.
ناصرخان به عمه نگاه کرد. ولی او چنان غرق خوردن کیک با چای بود که اصلا متوجه نگاه حسرت بار شوهرش نشد.
از جمع جدا شدم رفتم کنار استخر. به آب صاف توی آن خیره شدم. ذهنم به طرف مهتاب کشیده شد. چه دختر خوبیه. با اینکه این تابستان حتی یک بار هم بهش زنگ نزدم و همش عقده ای بازی در آوردم ولی باز امروز هم اون بود که تماس گرفت. خیلی گذشت داره. بد بودن منو ندیده گرفت.
نفس بلندی کشیدم و دست هایم را دو طرف بازوهایم گذاشتم نمی دونم چرا از اینکه می خواد دانشگاه شروع بشه یه دلشوره خاصی دارم. یه جور پریشانی، یه جور سردرگمی. یعنی قراره چی پیش بیاد؟
صدای آواز بابا بلند شد
"دلم ای دل غافل نذار تنها بمونی
دیگه چشماتو وا کن ببین رفته جوونی
می خوام 20 ساله باشم می خوام 30 ساله باشم
می خوام وقتی بهاره گل امساله باشم"
بطرف صدا برگشتم بهزاد و شهاب داشتند جوادی می رقصدیدند. خنده ام گرفت. هر چه باداباد. هر چه پیش آید خوش آید. قرار نیست از چیزی بترسم.
-
فریبا منو بغل کرد و به بازوهایم دست کشید:"تو چرا اینقدر لاغر شدی؟ اصلا دیگه یک ذره هم گوشت نداری." یک مقدار ازش دور شدم و نگاهش کردم:" اشتباه می کنی این تویی که لاغر شدی. برای همین چشمهایت هم منو باریک تر می بینه." با خوشحالی چرخ زد:"جدی معلومه لاغر شدم؟ پدرم درآمد از بس که سبزیجات پخته و هویج و از این آت و آشغال ها خوردم. تا الان هفت کیلو وزن کم کرده ام."
"خوبه خوبه چه عجب تو بالاخره تصمیم گرفتی رژیم بگیری! جریان چیه؟" سرش را آورد نزدیک گوشم:"آرش وادارم کرد. گفت خیلی سنگین شدی." چشمک زدم:"دیدی. منکه بهت گفتم بالاخره پسر مردم دیسک کمر می گیره." خندید و لپهایش گل انداخت:" هیس فضولی موقوف! بگو ببینم روز انتخاب واحد کجا بودی من چرا تو را ندیدم؟"
"برای اینکه..."
یکی از پشت چشمم را گرفت. انگشت های لاغر و سردش را لمس کردم:" مهتاب. آره مهتاب تویی مطمئنم." از پشت سر لپم را کشید و گونه ام را بوس کرد. ذوق زده پرسید:" سلام چطوری جیگر؟ دلم واست تنگ شده بود. معلوم هست کجایی؟ روز انتخاب واحد کجا بودی؟ من و فریبا خیلی دنبالت گشتیم."
به فریبا اشاره کردم:" اتفاقا الان داشتم همین را می گفتم من سه شنبه پیش ساعت هشت و نیم دانشگاه بودم. با بابام اومدم. خیلی خلوت بود. زود واحدهایم را انتخاب کردم و کارهایم سریع انجام شد. بعد هم با بابام برگشتم. البته فکر کردم شما هم زود می آیید. ده دقیقه ای هم موندم ولی دیدم خبری نشد رفتم." مهتاب مقنعه اش را کشید عقب موهای رنگ کرده قهوه ایش خودش را بیشتر نشان داد:" حالا چند واحد برداشتی؟"
"کامل بیست و چهار تا."
چشمهایش گرد شد:"بیست و چهار تا؟ خوش به حالت چه زرنگ! من شانزده تا بیشتر برنداشتم. این ترم سرم خیلی شلوغه دیگه با کار و مارهای عروسی و ریخت و پاش و خرید و اینا مگه میشه درس خوند؟ همین را هم بتونم پاس کنم شاهکار کرده ام." بهش خیره شدم:" پس عروسی قطعی شد؟ کی؟"
"آره، انشاءالله قبل از پایان این ترم."
فریبا از گوشه چشم نگاهی به من انداخت و پرسید:" حالا تمام برنامه هاتون ردیف هست؟"
"از نظر خانه که آره. طبقه بالای خانه کیومرث اینا کاملا بازسازی شده و آماده ست. باباش هم داره سعی می کنه که برایش یه مغازه کوچیکی حالا هر چی شده دست و پا کنه. خودش هم که وقت اضافه اش را تدریس خصوصی می کنه. دیگه حالا ببینم چی میشه!" روی نیمکت خالی تو حیاط را با دستمال تمیز کردم و نشستم:"بچه ها پاهاتون خسته نشد؟ خوب بنشینید دیگه!" فریبا محکم نشست. نیمکت لرزید. پرسیدم:"تو چند واحد برداشتی؟"
"هفده تا البته اینم از سرم زیاده من مغزم کشش زیاد درس خواندن را نداره خودت می دونی که. ترم پیش هم با بدبختی همه را پاس کردم." سرم را تکان دادم:"اینطوری که خیلی بده. ممکنه بیشتر وقتها کلاسهامون به هم نخوره. هر کدام یک طرف می افتیم."
فریبا شانه اش را بال انداخت:"کاری نداره. هنوز هم دیر نشده می تونی تو حذف و اضافه چند واحدت را کم کنی و با ما صفا کنی."
"نه نه اصلا حالش را ندارم. بذار هر چی زودتر دانشگاه تمام بشه و شرش کنده بشه. واسه چی بی خودی لفتش بدم؟" فریبا لپش را باد کرد:"آره آخه می دونی چیه مدرکی که ما می گیریم اینقدر مهمه که همه برای دیدنش بال بال می زنند. حق داری که عجله کنی همینطور کاره که پشت سرهم برای ما ردیف شده. فقط کافیه فارغ التحصیل بشیم. رو هوا بازار کار ما را می بره."
تلنگر آهسته ای به سرش زدم:"بسه اینقدر وراجی نکن مگه نمی بینی زنگ خورد پاشو بریم."
از جایش بلند شد:"وای من باید یه زنگ به آرش بزنم تا شما برید من می آم." و تندی دوید. از پشت نگاهش کردم. مهتاب خندید:"جون من باسنش را نگاه کن. چطوری تکان می خوره. خیلی بامزه ست." خواستم جلوی خنده ام را بگیرم ولی نشد:"آره عین ژله آب شده می مونه!"
به طرف کلاس راه افتادیم. کیومرث از راه رسید. سلام و علیک گرمی باهام کرد:"حال ساغر خانم چطوره؟ کم پیدائید؟ ما شما را زیارت نمی کنیم." مهتاب را نشان دادم:"همین که ایشان را زیارت می کنید دیگه به دیدار بقیه احتیاجی نیست." دستی به ریش پروفسوری مرتبش کشید و با چشمهای شادش خندید:"خواهش می کنم. ما نسبت به شما ارادت داریم."
سه تایی با هم به کلاس رفتیم. فریبا از ته کلاس صذایمان زد:"بیاین اینجا براتون جا گرفتم." از تعجب خشکم زد:"وای اینکه رفته بود تلفن بزنه کی رسید تو کلاس که ما ندیدیمش؟" مهتاب شانه تکان داد:"چی بگم والله فریباست دیگه." کیومرث قبل از اینکه بره بشینه گفت:"طبق معمول همیشه ته کلاس و شیطنت نه؟ ولی حسابداری پیشرفته از اون درس های شوخی بردار نیست یه خرده بی توجهی و کم کاری مساویه با افتادن . حواستون باشه." فریبا کیف و کلاسورش را از روی صندلی برداشت و ما نشستیم. کم کم کلاس پر شد. مریم، نگین، سحر، فرحناز، از اون طرف هم پسرها تند تند با سروصدا اومدند تو. فریبا گفت:"تو را خدا پسرها را نگاه کن تابستانی خیلی بهشون ساخته همه غولی شدن. اصلا بهشون نمی آد بیست بیست و یک ساله باشند به سی سال بیشتر می خورند." به سمت پسرها و به صندلی خالی کنار کیومرث با تاسف چشم دوختم. مسعود معمولا کنار اون می نشست.
شهروز عابدی آمد و صندلی خالی را اشغال کرد. نفس بلندی کشیدم و رویم را برگرداندم. سحر کیف و کتابش را روی صندلی کنار پنجره گذاشت و آمد سراغ ما. دستش را لاتی تکیه داد به دیوار کلاس:"بچه ها چه حال چه خبر؟ تابستان خوش گذشت؟" به موهای های لایت شده و چانه گرد کوچکش خیره شدم. مهتاب با ملایمت جواب داد:" مرسی خوب بود."سرش را جلو آورد:"بچه ها یه خبر جدید بگم؟" چشم های ریزش مثل دو تا تیله باهیجان درخشید:" من دارم نامزد می کنم."
فریبا سرش را برد عقب و خیلی عادی و با کمی کنایه گفت:"اینکه چیز جدیدی نیست تو اصولا هفته ای یک بار نامزد می کنی!"یکی از ابروهایش را بالا برد و پشت چشمی نازک کرد ولی خنده اش گرفت:"نه این دفعه دیگه جدیه." به دهن رژ زده اش زل زدم وتو دلم گفتم لامصب عجب بلاییه. چنان لب های نازکش را گریم کرده و خط لب کشیده که هر کسی ندونه فکر می کنه زیباترین دهن دنیا را داره. بهتر بود رشته گریموری می خوند تا حسابداری! مهتاب مودب تر از فریبا برخورد کرد:"خوب به سلامتی کی هست؟" باعشوه گردنش را بطرف پسرها چرخاند:"از این آشغالیها نیست. درست وحسابیه. پسر عموی بابام تو آمریکاست. دو ماه پیش توی یه فیلم مهمونی که براشون فرستادیم من را دیده خیلی خوشش آمده. از آن موقع بیشتر وقت ها زنگ می زنه خانه مون و با هم حرف می زنیم. بابام اینا راضی اند حالا قرار شده ازدواج غیابی بکنیم و من برم پیشش." مهتاب نگاهی به من و فریبا انداخت:"پس درست چی میشه؟" با عشوه چشمک زد:" ول لش. مهم نیست، کیانوش میگه...اسمش کیانوشه! می گه تو بیا اینجا تو هر دانشگاه و هر رشته ای که می خوای ادامه تحصیل بده. اونجا که مثل اینجا نیست که پدر آدم را درمی آرن. کنکور و بدبختی و سختگیری .یک راست دانشگاه و رشته دلخواه." فریبا آهسته زد به پهلویم:"آره اگه دانشگاه اونجا را به گند نکشه." سحر متوجه نشد. چشمهایم از زور خنده به اشک نشست ولی خودم را کنترل کردم. استاد اومد. هول هولکی گفت:"بچه ها فردا عکسش را می آرم ببینید. هیکلش مثل پرورش اندامی هاست. چهارشانه، خوشگل! موهایش هم تا سرشانه اش ئه. حسابی تیکه ست. مدل خود آمریکایی هاست." انگشتش را تکان داد:"من فعلا رفتم."
پوزخند زدم:"یادش رفته بگه یه لنگه گوشواره هم تو گوشش ئه." مهتاب و فریبا زدند زیر خنده. فریبا به عقب تکیه داد:" اون یه روده راست تو شکمش نیست منکه حرفهایش را باور نمی کنم ولی اگه هم راست بگه معلومه پسره گول لوندی و عشوه گری اش را خورده و خبر نداره اینجا شهره عام و خاصه."
مهتاب سرش را آورد پایین. نگاه سحر به ما بود:"هرچند اونهایی که چند سالی می رن خارج غیرتشان را هم از دست می دن . این چیزها براشون مهم نیست." دستم را بطرف پیشانیم کشیدم:"همیشه دخترهایی که اینطوریند شانس شون از بقیه بهتره مطمئن باش."
-
دستم را بطرف پیشانی ام کشیدم:"همیشه دخترهایی که اینطوریند شانس شون از بقیه بهتره. مطمئن باش." با حضور و غیاب کردن استاد ساکت شدیم. درس را شروع کرد. تا آخر کلاس تمام حواسم به تخته بود و جزوه برداشتن و به خودم غر زدن. واویلا...اصلا هیچی سردرنمی آورم. چقدر مشکله. فریبا و مهتاب هم درست مثل من عین خنگ ها با دهن باز نگاهشون به تخته بود. با صدای خوردن زنگ نفسم را دادم بیرون و دستم را روی چشم های خسته ام کشیدم:"وای اگه فقط چند دقیقه دیگه کلاس طول می کشید احتمالا عربده می کشیدم. این همه تراز و صورت و حساب و سود و زیانی که گفت اصلا چی بود؟ سرم سنگین شده."فریبا از جایش بلند شد:"زیاد جوش نخور. فعلا اولشه. ناراحتی و غصه را بذار برای شب امتحان. الان بی خیال باش."
"ولی آخه اینطوری که..." مهتاب حرفم را قطع کرد:"از درس بیا بیرون. من یه پیشنهاد خوب دارم. می گم حالا که هوا خوبه و اول پاییزه. کوه رفتن خیلی می چسبه. نظرتون چیه این جمعه دسته جمعی بریم کوه؟" فریبا با تردید نگاهش کرد:"کوه؟"
"آره. خیلی خوش می گذره. تازه تو اگر می خوای لاغر کنی کوه معرکه ست . دو روزه آبت می کنه."
"چی بگم باید با آرش صحبت کنم اگه قبول کرد می آئیم." مهتاب رو کرد به من:"تو چی می آی که؟ می دونم عشق کوه موه زیاد داری." یه حس بی میلی و نخواستن بهم دست داد:"نه نمی آم. یعنی نمی تونم. جمعه تولد دخترخاله ام ئه. از قبل دعوت کرده." اخمهایش درهم رفت:"برو بابا تو هم دم به دقیقه مهمانی فک و فامیل را بهانه می کنی. دست بردار." ابروهایم را بردم بالا:"وا چه حرفی می زنی دخترخاله ام ئه می شه نرم؟" یک لحظه فکر کرد. "ببینم مگه تولد شب نیست. خوب تو بیا تا ظهر هم برمی گردیم." سرم را تکان دادم:" تو چه اصراری داری. حالا دفعه دیگه. بیام خسته می شم. دیگه جون مهمونی رفتن ندارم." خیلی پکر شد:" می دونی چیه تو جدیدا خیلی عوض شدی. همش می زنی تو کاسه و کوزه آدم. هر چی می گم می گی نه نمی تونم نمی شه. اه...این چه وضعیه."
دستم را گذاشتم روی شانه اش. قیافه اش واقعا ناراحت شد:"ببین قول نمی دم ولی سعی می کنم اگه شد می آم." لبخند زد:"ترا خدا سعی کن بیای. ضرر نمی کنی ها." از کلاس بیرون آمدیم. خودم را سرزنش کردم. ساغر واسه چی دروغ می گی. کدوم تولد کدوم مهمونی؟ راست و پوست کنده بگو حوصله ندارم. این کارها چیه؟ هم زمان با ما یک سری از دانشجوها از کلاس بیرون اومدند و تو راهرو همهمه ای راه انداختند. بی توجه از مقابلشان گذشتیم. در یک لحظه اتفاقی اقای صبوری را دیدم. با قد بلند و موهای جوگندمی اش وسط دانشجوها کاملا مشخص بود. همزمان چشممان به هم افتاد. بی اختیار رنگم پرید و هول شدم. مهتاب و فریبا سلام کردند. منم به اجبار آهسته سلام کردم. با سر جواب داد و برای یک لحظه کوتاه نگاهش پر از معنا و با حرارت به رویم ثابت ماند. ولی زود رویش را به سمت دیگری کرد و مشغول صحبت شد. هیچکس چیزی نفهمید. فریبا گفت:"همیشه گفتم الان هم میگم بی شرف خیلی عاشق کشه می دونی چند تا از دخترهای دانشکده خاطرخواهش هستند؟ به جون خودم اون دفعه که دم باجه تلفن ایستاده بودم از دهن یکی از دخترهای سال اولی شنیدم که گفت:این آقای صبوری تیکه باحالیه. اگه ده تا زن هم داشته باشه حاضرم زنش بشم. خیلی سر و تیپش جذاب و مردانه ست آدم می بیندش دلش ضعف می گیره." لبخند زدم:"چیه تو داری حرف اون را می گی یا آب دهن خودت راه افتاده؟"
هولم داد:"اوه...اشتباه نکن من یه تار موی آرش را با هیچکس عوض نمی کنم. آرش جیگر منه." به حیاط رسیدیم. مهتاب یک لحظه برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. هیچکس نبود:"بچه ها می دونید چه چیز آقای صبوری بیشتر از همه جلب توجه می کنه؟ اون غرور و نگاه های جدی و رفتار باوقارش یه ابهت و جذابیت خاصی داره. آدم وقتی جلویش قرار می گیره احساس می کنه که باید دست به سینه بایسته و خودش را جمع و جور کنه."
پوزخند زدم. هوم...اگه اینها بفهمند که ازم خواستگاری کرده حتما از تعجب کف می کنند. شاید فکر کنند خالی می بندم. دم در دانشگاه به نرده ها تکیه دادم:"خوب بچه ها شرتان را کم کنید شما که کلاس ندارید برید دیگه. بذارید ما هم به زندگیمون برسیم." مهتاب دست گذاشت روی شانه ام:"ما رفتیم ولی این زنگ کیومرث با تو کلاس داره. حواست را بهش بده. سرو گوشش نجنبه." دستهایم را به هم مالیدم و به گل کاری مثلثی شکل وسط حیاط خیره شدم:"نترس اون الان دو تا چشمش کور شده و جز تو کسی را نمی بینه. خیالت تخت برو." صورتش از خوشی درخشید:"خیلی خوب ما رفتیم."
فریبا هم پاچه شلوار خا کی اش را تکاند:"خداحافظ." پله ها را آهسته آهسته و بی حوصله طی کردم و به تابلوهای اعلانات روی برد سرسری نظر انداختم . تا همین ترم پیش با چه شوق و ذوقی هر روز می آمدم دانشگاه. ولی حالا هیچی، تمام اون حس و حال از وجودم بیرون رفته. نفس پر از حسرتی کشیدم. هیچوقت فکر نمی کردم یکروز اینقدر دچار پوچی بشم . کاش زودتر درسم تمام بشه. دیگه دلم نمی خواد در و دیوار اینجا را ببینم. صدای قدم های آهسته ای از پشت سر توجه ام را جلب کرد. از گوشه چشم تو پاگرد را نگاه کردم. وای آقای صبوری....خودم را عقب کشیدم. منو ندید. به سرعت قدمهایم اضافه کردم. و خودم را به کلاس رساندم. روی صندلی نشستم و دستم را روی قلبم گذاشتم. اوه...چقدر تند تند می زنه.سرم را گذاشتم روی دستم. این چه وضعیتیه. واسه چی دارم ازش فرار می کنم. آخرش که چی؟ می دونم اون فقط از من یک جواب می خواد. خوب بهش می دم. واسه چی این همه تشویش و استرس برای خودم درست می کنم؟ آقا یه کلام نه. تمام شد و رفت خلاص.
"دیوونه خیلی خریت کردی که کوه نیومدی. اگه بدونی چقدر خوش گذشت. از همان اول که رفتیم گفتیم و خندیدیم و خوردیم تا موقعی که برگشتیم. اصلا نفهمیدیم کی زمان گذشت!" به ساندویچ های روی بوفه نگاه کردم:"حالا کجا رفتید؟"
"کلک چال. البته تا وسط ها تا همان جا هم نفسم برید. مردم. اگه بدونی الان چه پادرد و بدن دردی دارم حتی نفس هم که می کشم دنده هایم درد می گیره." آقا ولی پشت دخل منتظر بود ببینه چی می خوام.
"خسته نباشی آقا ولی یک ساندویچ کوکتل بده با نوشابه و...فریبا تو چی می خوری؟"
"من هیچی فقط یک ساندیس. چون دارم می رم خانه یکدفعه دیگه ناهار می خورم." بقیه پولم را گرفتم و پشت میز پلاستیکی گوشه ی بوفه نشستم. فریبا ساندیسش را خوب تکان داد و نی را از ته فرو کرد تویش و منو یه جورایی نگاه کرد. انگار تو شک بود که حرفش را بزنه یا نه. ولی طاقت نیاورد:" ببینم تو نمی خوای بپرسی کی ها با ما بودند؟" به ساندویچ فلفل زدم و یه گاز زدم:"خوب مگه کی ها بودند؟" صاف تو صورتم زل زد:"مسعود."
جا خوردم. لقمه تو گلویم گیر کرد یه قلپ نوشابه خوردم و صدایم را صاف کردم:"خب دیگه؟"
"خواهرش مونا امیر هم آمده بود. ها دختر عموش چی بود اسمش فریده نه...افسانه اونم اومده بود." احساس سیری شدیدی بهم دست داد ساندویچ را کنار زدم. فریبا متوجه شد. پوزخند زدم:"خوب حالا چرا این چیزها را به من می گی؟"
"هیچی فقط می خواستم بدونی."
سکوت کردم و با ناراحتی لبهایم را به هم فشردم. دو تا دستهام روی میز بود. با انگشتهایم بازی کرد. تک تک آنها را گرفت و بالا آورد:" اینو نگفتم که ناراحت بشی ولی شاید اگر می آمدی بد نبود. امیر هم خیلی سراغت را گرفت. انگار خیلی دوست داشت تو را ببینه. خیلی پسر ماهیه. محجوب آقا." لبخند تلخی زدم:" یعنی می خوای بگی مسعود چیزی بهش نگفته؟" سرش را تکان داد:" نمی دونم." با خودم کلنجار رفتم و غرورم را زیر پا گذاشتم:" مسعود چی حرفی نزد؟" چند ثانیه ای مکث کرد:" چرا خیلی حرف زد و شوخی کرد ولی اصلا چیزی یا اشاره ای به تو نکرد." ناخودآگاه قلبم تیر کشید. ادامه داد:" موقعی که داشتیم از کوه بالا می رفتیم شنیدم که خواهرش ازش پرسید پس چرا ساغر نیومده؟ نفهمیدم اون چی جواب داد. چون صدایش خیلی آهسته بود و منم عقب افتادم. به نظرم خواهرش فکر می کنه شما هنوز با هم دوست هستید." هیچ واکنشی نشان ندادم. به ساندویچم اشاره کرد:"پس چرا نمی خوری؟"
"ها...باشه. الان می خورم."
باز با انگشتهای دستم ور رفت:"می دونی چرا مهتاب اینقدر اصرار داشت تو بیای؟ می خواست یه جوری تو و اون رو با هم رودررو کنه. ولی جرات نداشت مستقیم به خودت بگه." به چشمهای روشن عسلی و لبهای صورتی رنگ کوچیکش خیره شدم. تو تپلی صورتش گم بود. خیلی آروم گفتم:"خوب شد که همچین کاری نکرد والا حسابی عصبانی می شدم. منکه قبلا بهش گفته بودم دیگه هیچی بین ما وجود نداره. حتی یک دوستی ساده! پس دلیلی هم نداره همدیگر را ببینیم." با ناراحتی بهم زل زد:"توهیچوقت دقیقا بهم نگفتی چرا باهاش بهم زدی؟" با کلافگی به شقیقه ام دست کشیدم:"ترا خدا ول کن."
اصرار کرد:" جون من بگو.آخه چی شد شما که همدیگر را خیلی دوست داشتید!" نفس بلندی کشیدم و با بی حوصلگی گفتم:" نمی خوام هیچکس در این مورد چیزی بدونه. می تونی دهنت را ببندی؟" پلک زد:"مطمئن باش." دستم را زدم زیر چانه ام:"اون فکر می کنه من کس دیگری را دوست دارم و می خوام باهاش ازدواج کنم. تو یک کلام بهش خیانت کرده ام."
از تعجب دهنش باز موند:"ولی تو که همچین فکری نداشتی نه؟ پس چرا برایش توضیح ندادی؟" عصبی به عقب صندلی تکیه دادم:"خواستم ولی نشد. چنان خشم و حسادت جلوی چشمش را گرفته بود که به هیچ وجه حرفهای منو باور نکرد. فکر کرد دارم بهش دروغ می گم." شانه هایم را بالا بردم:" بعد هم همین دیگه. همه چیز تمام شد." سکوت کردم. بروبر نگاهم کرد:"ولی این یه سوءتفاهمه می تونی برطرفش کنی." سرم را تکان دادم:" نه دیگه ارزشش را نداره." حرصش گرفت:"چرا ارزشش را داره چون تو مسعود را دوست داری!"
صدایم مرتعش شد:"ولی به چه قیمتی؟ غرورم را بیشتر دوست دارم." چند لحظه تو سکوت همدیگر را تماشا کردیم. مچ دستم را برگرداندم و ساعت را نگاه کردم و از چا بلند شدم:" کلاس بعدی ام داره شروع میشه تو هم می خواستی بری خانه پاشو دیگه. دیرت میشه." از جا بلند شد. صورتش بهت زده و پکر بود. رفت تو فکر. حرف را عوض کردم:"می گم ها مهتاب و کیومرث خیلی خوش خوشانشونه که شنبه ها کلاس ندارن." ساندیس خالی را انداخت توی سطل آشغال:"آره احتمالا الان خانم تخته گاز خوابیده و خستگی کوهنوردی دیروز را درمی کنه."
تا طبقه اول باهاش رفتم. ایستاد:"خوب دیگه تو برو کلاس ات دیر می شه. منم می رم." لپم را بوسید:"مهتاب ازم خواسته بود چیزی در مورد آمدن مسعود اینا به کوه بهت نگم. گفت حالا که نیومدی بهتره چیزی هم ندونی ممکنه ناراحت بشی، یادت باشه به رویش نیاری."
"نه باشه یادم می مونه." چشمک زد:"پس خداحافظ."
دستهایم را کردم تو جیبم و شروع کردم تو راهرو قدو زدن. هوم...باز صد رحمت به معرفت امیر. حالی از ما پرسید ولی این مسعود پست فطرت...یعنی واقعا فراموشم کرده یا می خواد با بی تفاوت نشان دادنش منو خرد کنه کدومش؟
با خستگی خودم را روی پله ها کشاندم. تمام وجودم پر از حرص و کینه بود. تو پاگرد طبقه دوم که رسیدم سرم پایین بود و اعصابم داغون. اول کفش های واکس زده مشکی و بعد آقای صبوری را دیدم از روبه رو آمد از طبقه بالا. تا من را دید ایستاد. مکث کوتاهی کرد و لبخند جذابی زد:"خانم سعادتی حالتون چطوره؟" دستم را به نرده ها فشردم. بالاخره گیرم انداخت. سرم را بالا آوردم.
"ممنون استاد خوبم."
نگاه مشتاق و پر از تحسینی بهم انداخت:"می تونم بپرسم چرا چند روزه از من فرار می کنید؟" اضطراب نوک انگشتانم را بی حس کرد. لبخند تصنعی زدم:"نه شما اشتباه می کنید. چرا باید فرار کنم؟"
یکی از دانشجوها رد شد و سلام کرد. سر تکان داد و دوباره چشم های نافذ و تیره اش را به من دوخت:"من باید با شما صحبت کنم در مورد همان پیشنهادی که..." یکی دیگه از دانشجوهای دختر رد شد و ما را نگاه کرد. کتاب توی دستش را باز کرد و در حالی که سرش روی کتاب بود گفت:"اینجا محل مناسبی برای صحبت کردن نیست. شما چه ساعتی کلاستون تموم میشه؟ می خوام ببینمتون."
آشوب و دلهره به زانوهایم هم سرایت کرد:"ببینید استاد من..." باز دو تا از بچه ها رد شدند و سلام کردند. الکی روی کتاب خم شد و حرف را عوض کرد. "بله شما لازمه این مبحث را عمیق تر مطالعه کنید." آنها دور شدند. معذب دستی به پیشانی اش کشید:"خانم سعادتی ما درست تو پاگرد پله و جلو چشم همه هستیم. من می خوام حرف های شما را درست و سر فرصت بشنوم کی وقت دارید؟" حالم منقلب شد. سر خودم داد کشیدم. شجاع باش. یالله بجنب حرفت را بزن و تمامش کن. انگشتانم را محکم تر دور نرده حلقه کردم و نفس بلندی کشیدم و صاف زل زدم تو صورتش:" آقای صبوری من خیلی وقت داشتم در مورد پیشنهاد شما فکر کنم و همین کار را هم کردم ولی متاسفانه جواب من منفیه. ما به هیچ وجه مناسب همدیگر نیستیم." واکنشش به حرفم کاملا عادی بود و ملایم سرش را تکان داد:"باشه من به عقیده شما احترام می گذارم ولی به شرط اینکه دلیل قانع کننده ای برایم داشته باشید. می خوام بدونم از چه نظر مناسب هم نیستیم."
با درماندگی لبهایم را گزیدم. رفت و آمد بچه ها بیشتر شد و نگاه کنجکاوشان اضطراب و هراسم را دو برابر کرد. تمام چیزهایی که تو ذهنم آماده داشتم فراموش کردم. سکوت کردم. کتابش را بست و یقه کتش را مرتب کرد و آهسته گفت:"خیلی خوب در حال حاضر نمی شه اینجا صحبت کرد ولی لازمه بعدا همدیگر را ببینیم." گیج و منگ بهش زل زدم. تبسم خوشایندی کرد:"فعلا خداحافظ." و از پله ها پایین رفت.
بی حرکت به نرده تکیه دادم. عصبانی گوشه لبم را کندم. تقصیر خودمه. زیادی شل اومدم. اگه محکمتر و جدی تر می گفتم من اصلا از شما خوشم نمی آد مطمئنا حرف دیگه ای نمی زد. این وسط خودم هستم که گند می زنم. با دیدن خانم جمال خواه استاد زبان تخصصی با اون قد کوتاه و خپله اش زودتر از اون خودم را به کلاس رسوندم. تمام طول کلاس و ساعت های بعد ذهنم با مسعود و آقای صبوری و حرص خوردن گذشت. وقتی جلوی در خانه رسیدم واقعا بی رمق بودم. کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. آه بلندی کشیدم عجب روز زجرآوری. تمام بدنم از نوک انگشتان پایم داره از درد ذوق ذوق می کنه. انگار ده تا گونی پر از سنگ را روی کولم حمل کرده ام. در را پشت سرم بستم و چند لحظه همانجا ایستادم. نگاهم به خرمالوهای درشت نارنجی روی درخت گوشه حیاط افتاد. صدای مسعود تو گوشم طنین انداخت:"من تو میوه های پائیزی خرمالو را خیلی دوست دارم. چون طعم گسش باعث می شه شیرینی اش دل آدم را نزنه. درست مثل تو که با اینکه خیلی وقت ها تندی و بداخلاقی می کنی ولی باز دلم را نمی زنی و نمی تونم نسبت بهت بی تفاوت باشم."
آه خفه ای تو سینه ام پیچید. نگاهش آن لحظه چقدر دوست داشتنی و با محبت بود. با خشم دندانهایم را بهم فشردم. آره مسعود دیدم من برایت چقدر عزیز بودم رذل دروغگو! نگاهم را از درخت خرمالو برگرفتم و با سرعت از حیاط گذشتم.
-
با لحن تندی پرخاش کردم . "ببین مهتاب به اندازه کافی مخ منو خورده تو دیگه اوقاتم را تلخ تر نکن گفتم نه ، نه" منو به دیوار کلاس چسبان"د دلم می خواهد خفه ات کنم . آخه دختر تو چقدر کله شقی . چرا گوش نمی کنی تو فقط یک ربع بمون بعد خواستی بری برو . حداقل همدیگر را ببیند همین ."
شانه هایم را تکان دادم و از دستش خلاص شدم ." فریبا خانم مثل اینکه یادت رفته همین چند وقته پیش بهت گفتم غرورم برایم خیلی ارزش داره حاضر نیستم خودم را کوچیک کنم ."روی لبه میز نشست و با عصبانیت دستهایش را تکان داد" آخه عزیزبچه های ترم من چرا فکر می کنی کوچک می شی . قراره یه جشن فارغ التحصیلی برای بچه های ترم پیش برگزار بشه و همه هم می توانند در آن شرکت کنند تو هم جزو بقیه ."
با حرص نگاهش کرددم و دستم را به کمر زدم ."مسخره ست انها ترم پیش فارغ التحصیل شدند حالا می خوان جشن بگیرن . گورشون را گم کنند برند دیگه ."
بهم چشم غره رفت "مگه می خوان جای تو را تنگ کنند . خوب ترم پیش بعد از پایان امتحانات تعطیلات تابستانی شروع شد دیگه وقتی برای جشن گرفتن نبود بعد هم تو چون می ترسی با مسعود رو به روبشی این حرفها را می زنی ".
رفتم جلویش و تو صورتش خم شدم" آره می ترسم . تو اینجوری فکر کن .حالا هم دست از سرم بردار وزودتر برو که از مراسم عقب نمانی ." به ضرب کیفش را از روی صندلی برداشت و بطرف در کلاس رفت ." به درک . خیلی خوب می رم ولی برات متاسفم فکر نمی کردم اینقدر ترسو باشی . واقعا ..."
با حرص رویش رابرگرداند و در را محکم کوبید . روی یکی از صندلی ها خودم را انداختم و انگشتانم را لای موهایم فرو کردم . بغض خفه ای توی سینه ام پیچید . "مسعود ، مسعود ، مسعود کسی که تمام عشق و آرزوهایم را بر باد داد. حالا برم ببینمش ؟ چطوره جلویش کرنش کنم وبه پایش بیفتم؟"
تندی از جایم بلند شدم" بهتره برم خانه . اگه چند دقیقه دیگه اینجا بنشینم از شدت عصبانیت می ترکم "
از راهرو طبقه سوم گذشتم . در آمفی تئاتر باز بود . معاون دانشکده از پشت بلند گو در حال خواندن اسامی دانشجوها بود . صدای کف و سوت تو راهرو پیچید . حس کنجکاویم بدجوری تحریک شد . قلبم فرمان ایستادن داد ولی پاهایم بی اراده به سمت آمفی تئاتر حرکت کرد. با خودم کنار آمدم ." فقط یک لحظه نگاه کنم ببینم چه خبره بعد می روم همین . "
وارد شدم و یه گوسشه کنار دوار ایستادم . تمام هالوژن ها تو سقف روشن بود و تنعکاس نورهای رنگی از چهار طرف سالن به روی سن ، همراه سبدهای گل بزرگ حالت شاعرانه و ابهت خاصی داشت . به کنار ستون تکیه دادم . همه روی صندلی ها پشت به من نشسته بودند . اسم یکی دیگر از دانشجوها خوانده شد . "خانم صالح جو . "
همه بلند دست زدند و او بالا رفت واز دست آقای ذاکر رئیس داشکده لوح تقدیر دریافت کرد .
دونفر از دو طرف سالن در حال فلیمبرداری بودند به خودم نهیب زدم "خوب دیگه همه چیز را دیدی حالا برو . "
ولی پاهایم حرکت نکرد . انگار یکی جلویم را بگیره . چند تا اسم دیگه خوانده شد . به زور خودم را راضی کردم . "نه اگه کسی منو اینجا ببینه ضایع ست . باید برم" یه قدم برداشتم صدای پشت بلندگو تو گوشم زنگ زد" آقای مسعود کامیار . "
پاهایم مثل آهن به زمین لحیم شد ونگاهم را خیره عین مار به جلو دوختم . گوشه مانتویم را محکم گرفتم . دیدمش با قدمهای تند و فرز از پله ها بالا رفت و لوح را گرفت . قلبم هری ریخت پایین . با دقت بیشتری نگاه کردم نفسم بند آمد ." قیافه اش اصلا تغییر نکرده . هنوز همانطور خوش قیافه . ولی پوستش قهوه ای سوخته شده و درست مثل سرخ پوست ها . حتما تابستان رفته شمال . چقدر بهش می آد . "
به همه تعظیم کرد . بغض تازه ای تو گلویم نشست . "آقا چقدر هم سرحال به نظر می آد ."به سرعت خودم را پرت کردم بیرون ."وای تحمل این همه جذابیتش را ندارم ."درست پشت در سینه به سینه آقای صبوری شدم . هول کردم . اونم دستپاچه شد ." اوه خانم سعادتی اینجا ... "
آه بلندی از درون کشیدم . "عجیبه درست در اون لحظه که مسعود تمام ذهنم را پر می کنه اینم پیداش می شه آخه چرا ؟ "
گیج نگاهش کردم .پرسید" حالتون چطوره ؟ رنگتان پریده ." دست سردم را به طرف صورتم کشیدم "بله اون تو ازدحام جمعیت خیلی ئه انگار با کمبود اکسیژن رو به رو شد فکر می کنم بخاطر همین رنگم پریده باشه ."
مکث کوتاهی کردم و براندازم کرد ." دیگه تصمیم ندارید به جشن برگردید ؟" "نه می خواهم برم خانه ." " آه ، که اینطور فرصت خوبیه ... منم دارم می رم منزل . می توانم شما را برسونم و کمی با هم حرف بزنیم ."
مشکوک نگاهش کردم" ولی انگار شما قصد داشتید برید سالن آمفی تئاتر ." یک دستش را تو کتش کرد" بله می خواستم با دکتر شفیق صحبت کنم ولی زیاد هم مهم نیست فردا این کار را می کنم ." حس کردم تو قفس گیر کرده ام ." وای ... نه این کار از عهده ام بر نمی اد . اصلا حوصله اش را ندارم ." خجالت را کنار گذاشتم ." ببخشید من ترجیح می دم تنها برم ."نفس بلندی و کشداری کشید ." من فقط نیم ساعت وقت شما را می گیرم همین ." سرم را پایین انداختم . یاد لبخندهای شفاف و حال خوش مسعود افتادم . "اون داره واسه خودش عشق و کیف می کنه ولی من احمق خودم را در گیر خاطرات تلخ و عذاب آور کرده ام از لج هم که شده پس منم با آقای صبوری می رم . "
سرم را بالا آوردم و لبخند کوتاهی زدم ."باشه ایرادی نداره ولی امیدوارم خیلی طول نکشه چون عجله دارم . "صورتش برق خاصی زد . یه نوع خوشحالی عجیب و باور نکردنی . سوئیچش را تو دستش گرفت . "پس شما تشریف ببرید سر خیابان من آنجا سوارتان می کنم درست نیست زیاد ما را با هم ببیند ." از دانشگاه بیرون آمدم و ایستادم ، چند دقیقه بیشتر طول نکشید . آقای صبوری با پاترول سیاهش جلویم نگه داشت سوار شدم . سرعتش رازیاد کرد و سریع وارد خیابان اصلی شد و تو شلوغی حرکت کرد ."منزلتون کجاست ؟" "خیابان شریعتی ."
"پس به همان سمت می ریم ." سر تقاطع پیچید سمت راست و یک مقدار جلوتر نگه داشت درست روبه روی یه کافه تریا . ماشین خاموش کرد . "بهتره قبل از اینکه شما را برسانم منزل یک قهوه مهمنتون کنم ." سرم را بالا گرفتم و خیلی جدی گفتم" متشکرم من قهوه دوست ندارم . "خنده ای اهسته ای کرد . "چرا چون تلخه ؟ "اخم کوتاهی کردم"داره مسخره ام می کنه ؟" " نه چون فشارم را پایین می آره ." دستش را روی فرمان برداشت . "خوب شما می تونید هر چی که دوست دارید سفارش بدید ."
سرم را عقب بردم" نه ممنون ترجیح می دم زودتر برم خانه ." لحنم خشک بود .از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت ."باشه هر جور شما راحتید . ولی من احساس می کنم کمی ناراحت و دلخورید چرا ؟ نکنه از این همه اصرار من که خاستم یک مقدار از وقت شما را بگیرم ناراحت هستید ؟" " نه اصلا به هیچ وجه ." بنظرم آرامش پیدا کرد . چند لحظه سکوت کرد .خودش را جا به جا کرد وصورتش درست روبه روی من قرار گرفت بی مقدمه پرسید" شما آن روز گفتید من مناسب شما نیستم . دوست دارم دلیلش رابدانم ." لحنش کاملا مودب بود .رویم رابطرف بیرون چرخاندم . چند قطره باران روی شیشه باریدن گرفت .اولین باران پاییزی .
-
مکث طولانی کردم . بدون اینکه بهش نگاه کردم گفتم "شما هم زن دارید وهمه بچه و هم از نظر سنی خیلی از من بزرگتر هستید . بنظرم اینها دلیل قانع کننده ای باشه ."صدایش را صاف کرد . "خانم سعادتی لطفا دارید صحبت می کنید من را نگاه کنید ." برگشتم به سمتش جشمان سیاه و صورت قوی جذبم کرد .برای لحظه ای غیر قابل شمارش به هم خیره شدیم طاقت نیاوردم و چشمم را پایین انداختم .باصدای گرفته و سنگینی گفت "این تصمیم خودتان هست یا اینکه آقای کامیار ...؟" تندی جاب دادم . "نه این موضوع ربطی به ایشون نداره . "
نفس بلندی کشید" آخه آن روز دیدید که خیلی عصبانی بود گفتم شاید اون روز نظر شما را ..."سرم را تکان دادم ." نه ، نه این نظر شخصی خودمه . "
چهره اش گرفته شد .سیگاری از توی داشبورد در آورد" می تونم بکشم ؟ دودش اذیتتان نمی کنه ." تبسم بی معنی کردم ." نه راحت باشید ."شیشه را پایین کشید دودسیگارش را در سکوت بیرون داد و تا زمانی که سیگارش تمام نشد حرف نزد و غرق تفکر بود .زیر چشمی نگاهش کردم . رویش را بطرفم برگرداند تبسم تلخی زد ."می دونید من نمی تونم شما را وادار کنم از عقیده تان برگردید ولی می خوام یه پیشنهاد به شما بکنم ."با اضطراب به انگشت های دستم ور رفتم .
"می خوام بگم که .. خواهش می کنم اینقدر زود تصمیم گیری نکنید فکر می کنید ایرادی داشته باشه که من و شما یه چند وقتی بیشتر با هم ارتباط داشته باشیم و همدیگر بهتر بشناسیم ؟
شما که از من خوشتان اومد ونظرتون عوض شد ."عصبی دستم بطرف مقعنه ام بردم ." ببخشید آقای صبوری مثل اینکه من نتونستم درست بیان کنم . مسئله سر دوست داشتن و دوست نداشتن نیست . مسئله سر همان مشکلاتی که اول گفتم ."
نفسش رابیرون دادو گرم با حرارت گفت "صبر کنید شما اشتباه می کنید . مهمترین مسئله همین دوست داشتنه . مطمئنا وقتی من بتونم دوست داشتنم را به شما ثابت کنم . طوری که این عشق در قلب شما هم رخنه کنه صد در صد مسئله سن از بین خواهد رفت چه بسا خیلی از زن و شوهر هایی که فاصله سنی زیادی با هم دارند ولی خیلی خوشبخت هستند. حتما تا به حال با هاشون برخورد داشتید ؟
بعد می مونه مسئله زن و بچه من . خوب در مورد خانمم شاید اگه بفهمه می خوام ازداج مجدد کنم کمی ناراحت بشه .البته کمی ، چون می دونم علاقه چندانی به من نداره . ولی به هر حال طبیعیه که خوشایندش نیست ، من اختیار تام بهش می دم . اگر بخواد می تونه همینطوری به همین منوال به زندگی مون ادامه بدیم . یعنی همین که فقط اسممان تو شناسنامه همدیگه باشه .اگر نه باز هم میل خودشه می تونه ازم جدا بشه . البته مطمئنم از لحاظ اجتماعی ومالی به خودش متکی ئه نیاز به من نداره . ولی می گم باز هم تصمیم خودش بگیره . "
با نگاه گرم و پر اشتیاقی تماشایم کرد .ابروانم را در هم گره کردم و تمرکز حواس بیشتری گرفتم . ادامه داد : می مونه پسرم که اونم بچه نیست و خیلی هم خوب به اوضاع زندگی من ومادرش واقفه منطقی هست که من درک می کنه. فکر کنم از طرف اون مشکلی پیش نیاد در ضمن بعید می دونم بخواد برگرده ایران ."نفس بلندی کشید و یه مقدار سرش را خم کرد . "خوب حالا چی باز هم مسئله دیگه ای هست ؟ "چند لحظه تو جواب دادن موندم . باز همون نه بزرگ تو ی مغزم مثل یک چراغ خاموش و روشن شد . دنبال بهانه بودم و اون تو سکوت تمام حواسش به من بود .
با کمی من من و خجالت گفتم" می دونید به فرض اینکه تمام حرف های شما درست ولی پدر و مادر من اصلا امکان نداره با چنین ازدواجی موافقت کنند." ابروهای مشکی صافش را بالا برد ."مگه شما چیزی بهشان گفتید ؟ "تندی جواب دادم ." نه اصلا به هیچ وجه ."
دست کشید توی موهای جوگندمی خوش حالتش" خوب پس چرا قصاص قبل از جنایت می کنید ؟ ببنید خانم سعادتی من از اول هم گفتم اصل اینه که شما من را دوست داشته باشید به موقعش تمام این مسائل قابل حله . هر چند که ممکنه خیلی آسان نباشه ولی غیر ممکن نیست . پس این موضوع بمونه برای بعد ."
دوباره سرش را با زرنگی خاصی کج کرد و لبخندی زد" دیگه چی ؟" تو لحنش پر از اعتماد به نفس و اطمینان بود . آرامش دهنده . زل زدم به چشمهای براقش بدون فکر گفتم"آخه من هیچ احساسی به شما ندارم یعنی نمی تونم به شما به عنوان همسر وشریک آینده زندگی نگاه کنم شما استاد من هستید و من دلم می خواد این رابطه استاد و شاگردی همینطور محترم باقی بمونه ." چنان ناگهانی و جذاب خندید که نفسم گرفت . "خوب شاید عشق باعث شه رابطه شاگرد و استاد محترم تر وقوی تر هم بشه . ممکن نیست ؟"
سرخ شدم و سرم را پایین انداختم . "نه محاله ازپسش بر بیام . هر چی می گم در جوابش یک استدلال قانع کننده می آره دیگه نمی دونم چه بهانه ای بیارم ."
چندین بار دستم را در هم پیچاندم و باز کردم وبه انگشتانم با تمام زور فشار آوردم . به نظر زرد پی آب شد .
خیلی ملایم گفت "اینقدر باخودت کلنجار نرو و خودت را خسته نکن از چی می ترسی ؟من فقط ی خوام با شما بیشتر آشنا بشم فقط همین و اگر توی این مدت باز نظرت منفی بود . دیگه میل خودته .قول می دم که به هیچ وجه اصرار نکنم ."
توی صدایش یه صداقت بود قلبم را به طپش انداخت . دست های بزرگ وقوی اش را مودب روی پاهاش گذاشت و منتظر جواب من بود . بطرفش برگشتم مشتاقانه و مصرانه بهم خیره شد "خوب ؟"حس کردم دوباره گیر افتادم . یواش گفتم"قول نمی دم ولی در موردش فکر می کنم ." خوشحالی خاصی تو صورتش موج زد امیدوارم "نه نگی ."
بی جواب سر تکان دادم .با نگاه جدی مردانه و عاقلانه تماشایم کرد . "دلم می خواد به میزان علاقه ام پی ببرید ؟"موجی از گرما و حرارت از نوک پا تا فرق سرم را آتش زد . فکر کنم از لبو هم قرمز تر شدم . سرم را پایین انداختم . ماشین راروشن کرد وراه افتاد.
ساعت از یک گذشته بود روی تخت زیر پتو برای صدمین بار دنده به دنده شدم و چشمهایم را باز وبسته کردم . "آره از خودم بدم می آد . نباید امیدوارش می کردم . دوباره از خودم شل بازی در اوردم نتونستم اینقدر منطقی حرف بزنم که از سرم بازش کنم . رفتارم خیلی بچه گانه بود . انگار از خودم اراده ندارم ."
یه جیزی تو وجودم غذابم داد ."شاید هم از قصد نخواستی از سرت بازش کنی . اصلا ببینم این کارها را برای چی می کنی ؟ درست مثل دخترهای خیابانی شدی . همانها که وقتی از عشق کسی نا امید می شن خودشون را تو بغل یکی دیگه می اندازند."
مشتم را با حرص روی بالشت کوبیدم . "خیر اصلا این طور نیست ."گوشه بالشت را با بیچاره گی گاز گرفتم "خوب حالا مگه چی شده بهش قول دادم نه باهاش بیرون رفتم . ایندفعه که دیدمش جدی و خیلی محترم بهش می گم نه آقا من اشتباه کردم و حرف های آن شب تو ماشین را به کل فراموش کن به هیچ وجه حاضر نیستم با شما ارتباط برقرار کنم . من را بببخشید و به حال خودم رهایم کنید ."
نفسم را حبس کردم و چشمهایم را به تاریکی دوختم "چه ام شده . چرا نصفه شبی دارم با خودم حرف می زنم پاک دارم خل می شم ." دستم را روی قلبم گذاشتم .
چشمم را بستم از پشت پلک های بسته مسعود روشن و واضح جلوی رویم آمد . با چشمهای قهوه ای شوخ و موهای صاف یک وری . سون فقراتم تا نخاعم تیر وحشتناکی کشید . آه بلندی کشیدم و پتو را تا بالای سرم کشیدم .
-
"جدا راست می گی مهتاب ، این هفته نه ، هفته دیگه عروسیته ؟" "آره بابا دورغم چیه .اونم که از قبل گفته بودم وسط های همین ترم عروسیمه ."
فریبا پله اخر را جفت پا پرید پایین ." جشن ات را کجا می گیری ؟ باشگاه ، ماشگاه نگیر که حالگیریه . یک جا که مختلط باشه ." " آره اتفاقا همین کار را می کنیم . البته باغ که الان نمی شه هوا خیلی سرده ولی قراره توی پارکینگ خیلی بزرگ که مال یکی از دوستهای خانواده گی کیومرث ایناست عروسی را برگزار کنیم ."
"آره اینطوری خیلی خوبه . آرش تنها نمی مونه دوست نداره جایی که کسی را نمی شناسه بره . حالا بهانه نداره." بدون اینکه اظهار نظر کنم فقط گوش کردم . نزدیک بوفه رسیدیم با دیدن چتر دست یکی از بچه ها یکدفعه ایستادم" ای وای .. من باز چترم را توی کلاس جا گذاشتم . تا شما برید بوفه من می رم و بر می گردم . تا سه دقیقه دیگه اینجام ."
پله ها رادو تا یکی بالا رفتم . چترم را از کنار شوفاژ برداشتم و دوباره تند تند پایین آمدم . دقیقا آخرین پله توی راهرو چشمم به آقای صبوری افتاد .همزمان با من از یکی از کلاس ها بیرون آمد.
بدبختانه چند نفری بیشتر تو سالن نبودند با دیدنم لبخند خوشایندی زد و آمد جلو . "خانم سعادتی حالتون چطوره ؟ یک هفته بیشتره که شما را ندیدم ." تبسم ملایمی کردم و تو دلم گفتم "خبر نداری همش سعی کردم خودم را قایم کنم ولی خوب از بخت بد من این دفعه گیر افتادم ."
هما نطور ساکت ایستادم . خیلی با اشتیاق و با حرارت سر تا پایم را برانداز کرد . خون به صورتم دوید و خجالت کشیدم ."شما هنوز به من عادت نکردین ؟ از من خجالت می کشین ؟ چرا ؟ من خیلی بد اخلاقم ؟"فقط لبم را گزیدم . بنظرم سرخ تر شدم .نگاهی به دور برانداخت و آهسته گفت "برای آخر هفته دو تا بلیط کنسرت رزرو کرده ام . اگه دوست داشته باشید ... من خوشحال می شم که .."
نفسم را کشیدم تو و با اراده راسخ سرم را صاف کردم و به خودم جرات دادم و بهش نگاه کردم ."ببخشید آقای صبوری حرف های اون شب تو ماشین را فراموش کنید من خیلی با خودم فکر کردم باز به همون نتیجه قبلی رسیدم . رابطه من با شما به هیچ وجه رابطه درستی نخواهد بود و من نمی تونم با شما بیرون بیام . لطفا همین جا مسئله را تمام کنید ."
بدجوری جا خورد . انگار اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت . عضلات فکش لرزش محسوسی کرد زیاد معطل نکردم آهسته گفتم "معذرت می خوام با اجازه" و به حالت دو ازش دور شدم حتی فرصت نکرد چیزی بگه .
خودم را به بوفه رساندم . مهتاب و فریبا در حال حرف زدن بودند تا من را دیدند حرفشان را قطع کردند و نگاه معنی داری بهم انداختند .
خودم را به نفهمیدم زدم ولی خیلی بهم برخورد . روی صندلی نشستم و دستم راروی قلبم گذاشتم "اوه چقدر تند میزنه . انگار که از حلقم دارم می آد بیرون ." مهتاب گفت "چیه رنگت پریده ؟"
آب دهنم را قورت دادم و بریده و بریده گفتم "هیچی ... مال تند دویدنه ."چای و کیک را درسکوت خوردیم . هیچکدامشون حرف نزدند . فضا یه جوری ناخوشایند بود از حرص در حال دیوانه شدن بودم . تو چشمهای فریبا پر از غصه بود و تو صورت مهتاب اضطراب بود . دستهایم را زیر میز مشت کردم . "چقدر دلم می خواد سرشون داد بزنم بگم از کی تا حالا من نامحرم شده ام که تا اومدم حرفتون قطع کردین . بهشون بگم از آدمهای دو دوزه باز و آب زیر کاه خوشم نمی آد . ولی خودم را کنترل کردم و هیچی نگفتم ."
آخرین قطره چایم را خوردم و تمام حرصم را روی لیوان یکبار مصرف خالی کردم و اون را تو مشتم له و خرد کردم .مهتاب به ساعتش نگاه کرد . "خوب بچه ها من دیگه کلاس ندارم بهتره برم . این چند وقته سرم خیلی شلوغه . برم ببینم به کدامشون می رسم . شاید امروز پرده ام آماده شده باشه ."
از جا بلند شد . با من و فریبا دست داد وخداحافظی کرد . به چشماش دقیق زل زدم . نگاهش را ازم دزدید . "نمی دونم چرا یه جوری داره ازم فرار می کنه یا شاید هم داره چیزی قایم می کنه. ولی چی رو ؟"
گذاشتم از بوفه بره بیرون . بعد روکردم به فریبا"خوب ؟"سرش را تکان داد "یعنی چی خوب ؟" نتونستم خودم را کنترل کنم کاسه صبرم لبریز شد کوبیدم روی میز"یعنی اینکه چرا تا من اومدم حرفتون را قطع کردید اینقدر خصوصی بود ؟ از تو توقع نداشتم .
آه کوتاهی کشید ودستش را توی ابروهاش کشید و آنها را بالا برد . "شاید اگر بعضی وقتها یه چیزهای را ندونی به نفعت باشه ." چشمام از عصبانیت زبانه کشید . "ترجیح می دم بدونم و عذاب بکشم ولی تو نفهمی باقی نمونم ."
آسمان غرمبه شد . سرش رابطرف پنجره چرخاند . "الانه که بارون بگیره" و باز رویش را بطرف من کرد . با لحن تلخ و ارومی گفت "باشه خودت خواستی بگم ."نفس بلندی کشید . "امشب مسعود و امیر یه مهمانی گرفتند و بعضی از دوستانشون را شام به رستوران دعوت کرده اند . مهتاب وکیومرث هم هستند ."
رگهای مغزم یخ کرد نمی دونم از حسادت یا از چه کوفت دیگه ای دهنم باز موند و پاهایم ضعف گرفت "مهمانی ؟ به چه مناسبت ؟"
شانه هایش را بالا انداخت . "دقیق نمیدونم مثل اینکه امتیاز نمایندگی فروش یکی از محصولات آرایشی خارجی رابدست آوردنده اند . اینطور که فهمیدم خیلی هم براشون سودهی بالایی داشته و کاربارشون گرفته و شرکتشان اسم ورسم دار شده . مهمانی هم برای همینه ."
عقب رفتم و به پشت صندلی تکیه دادم ولبهای خشک شده ام را به دندان گرفتم . فریبا با غصه گفت "دیدی ناراحت شدی برای همین نمی خواستم بهت بگم . مهتاب هم حال و روزش بهتر از من نبود هم ناراحت بود وهم می ترسیدبهت بگه ."
لبخند زدم شاید تلخ ترین لبخندی که کسی می تونه بزنه . "خوب به سلامتی مبارکه ." فریبا با تعجب بهم زل زد . نفهمید دارم مسخره می کنم یا واقعا راست می گم .سرم را پایین انداختم و دو تا دستم را روی گیج گاهم گذاشتم . "اوه .. مسعود ، حتما دو روز دیگه خبر عروسی ات را همینطور غیر منتظره برام می آرن ومن هنوز فکر می کنم که باید به تو وفادار بمونم ." لبانم رابهم فشردم . چشمام از غلیان احساسات مرطوب شد . "خریت کردم چرا به اقای صبوری گفتم کنسرت نمی آم . باید قبول می کردم . باید فکر خوشگذرانی باشم . باید فکر ..."
فریبا بازویم را فشار داد "هی چرا رفتی تو فکر پاشو زنگ خورد ." با هم بوفه ترک کردیم . سر کلاس به چیزی گوش ندادم فریبا منو به حال خودم گذاشت تا در افکارم غوطه ور باشم .
بعد از زنگ فریبا وسائلش را جمع کرد و درون کیفش گذاشت . "تو دوساعت بعد هم کلاس داری نه ؟" " آره ." " می خوای بمونم بعد با هم بریم خانه ؟"حس کردم یه جوری دوست داره همدردی کنه و تنهام نذاره . به نیم رخ پکرش نگاه کردم . "مگه خل شدی دختر که می خوای بی خودی وقتت را هدر بدی بیا برو به زندگیت برس ." پافشاری کرد "نه جدی می گم من می مونم بعد ازاینکه کلاس تمام شد با هم می ریم چند تا پاساژ را می بینیم می خوام یه لباس انتخاب کنم ." " لباس ؟"
"آره برای عروسی مهتاب . البته لباس هایی رابرای نامزدی و عروسی خودم دوختم را دارم ولی از موقعی که لاغر شدم همه گشاد شدند و به درد نمی خوره ." "فریبا من می دونم تو بدون سلیقه آرش لباس نمی خری پس منو الاف نکن ."اخم کرد"نه به جون تو قصد دارم بخرم حالا بیا بریم شاید .."
لبخند زدم "فریبا جون فلیم بازی نکن . بی خودی نگران من نباش . می بینی که من حالم خوبه خوبه ." هلش دادم . "برو دیوونه می گم خوب خوبم ."
باز ناراضی بود وحرفم را باور نکرد ولی بطرف دررفت . "شاید تو تنهایی راحتر باشی . باشه اصرار نمی کنم خداحافظ ."برایش دست تکان دادم و بعداز رفتنش سرم را گذاشتم روی میز بغضی که تو گلویم اسیر بود را گذاشتم آزادانه خالی بشه . اشک با درد و کینه از چشمام فوران زد . به خودم تشر زدم ."آه ..چرا گریه می کنی ؟ مگه انتظار غیر ازاین داشتی ؟ نکنه می خواستی تو را هم دعوت کنه ؟ وای چقدر بدم می آد از آدم های ضعیف النفس . پاشو خودت جمع و جور کن . برات متاسفم بیچاره ، بدبخت ."
با صدای پای بچه ها اشکهایم را پاک کردم صاف نشستم . صدای شر شر باران تند تر شد . کلاس کم کم پر شد و سحر تا دید کنار من خالیه آمد پیشم نشست برای لحظه ای کوتاه رویم رابرگرداندم . "وای ... حالا حتما می خواد سرم رابخوره منم که حوصله اش را ندارم چطوری از دستش در برم ؟"پرسید" فریبا اینا کجان ؟"
به رنگ تقریبا قرمز موهایش نگاهی انداختم و گفتم "اونا امروز ..." اسمم را توی بلند گو پیج کردند "خانم سعادتی به اطاق آموزش و تحقیقات مراجعه نمایند ." دوباره پشت سر هم اعلام کردند . سریع از جایم بلند شدم ."انگار منو صدا زدند چکارم دارند ؟"
از کلاس بیرون آمدم و پله ها را دو تا یکی تا طبقه پنجم رفتم و غر زدم . "مسخره ست دانشگاه به این بزرگی یه آسانسور نداره ." هن هن . نفس زنان به اتاق آموزش رسیدم . در بسته بود .تقه ای زدم و آهسته در باز کردم .
چند تا استاد دور میز مستطیلی نشسته بودند و با هم حرف می زدند . موندم یعنی کدامشون با من کار داره ؟آقای صبوری تا من دید از جاییش بلند شد و بطرفم آمد واشاره کرد "من با شما کار داشتم" و جزوه پهن و قطوری را به دستم دادو با صدای تقریبا بلندی گفت "من پروژه تحقیقاتی شما رامطالعه کردم و زیر قسمت هایی که ایراد داره بیشتر باید روی آنها کاربشه خط کشیدم ملاحضه بفرمائید ."
گیج شدم . "این چی داره می گه ؟" لای جزوه را ورق زد و روی صفحه نگه داشت . یک دانه بلیط کنسرت لای آن بود . سرش را نزدیکتر آورد "ببینید مثلا این قسمت ." رفت گوشه دیوار ایستاد . "تشریف بیاورید براتون توضیح می دم ."دهنم از تعجب بازموند . رفتم کنارش ایستادم . سرش را خم کرد روی جزوه و صدایش را پایین آورد ."من نمی دونم چرا شما نظرتون یک دفعه عوض شد .ولی می تونم حدس بزنم چی فکر می کنید ... ولی اشتباه می کنید این یک دعوت کاملا معمولی و محترمانست و من به عنوان استاد یا یه دوست می خوام که در این کنسرت با من باشید فقط همین . هیچ چیز اضافه ای وجود نداره که شما بترسید یا نگران شید ."
لحظه ای گذرا به مردمک چشمم خیره شد .قلبم انگار که فرو ریخت . چشم های سیاه و مژه پرپشت ...ملایم تر گفت "خواهش می کنم نه نگوئید ."
سرفه کوتاهی کرو ودزدکی اساتید را پائید . حواسشون به حرف زدن بود . باز سرش را توی کتاب خم کرد . "به هر حال این بلیط روز پنجشنبه ست و من از قصد یک سانس مونده به آخر یعنی ساعت 5 تا 5/7 را گرفته ام که برای شما دیر نشه ."
چندلحظه مکث کرد . "دلم می خواد حتما شما را آن جا ببینم . به صورتم نگاه کردم . فقط نفس بلندی کشید "می دونید من تا حالا از کسی چیزی را دو بار تقاضا نکرده ام ولی حالا ... امیدوارم تو تصمیمت تجدید نظر بکنی . بی صبرانه منتظرت هستم ."
سرش را کمی بالا آورد . پبشانی بلند وصورت مردانه اش حالت خاصی به خودش گرفت . شاید خواهش شاید هم متاثر از عشق . دوتا موج مخالف همزمان به بدنم سرایت کرد . هم هیجان و شادمانی ، هم اضطراب و ترس . "مردی با این همه غرور و ابهت و سن و سال داره با نگاهش بهم اصرار می کنه چکار باید بکنم ؟"
جزوه رابست و دستم داد . استاد فرح پور نگاهمان کرد دچار سرگیجه شدم و من من کردم . "باشه استاد من روی پروژه بیشتر کار می کنم شاید بتونم اشکالاتش را بر طرف کنم ."
سرش را تکان داد وعقب رفت و"امیدوارم موفق باشید ." با دست اشاره کرد "بفرمائید می تونید تشریف ببرید ." از اتاق بیرون اومدم . هنوز تو شوک بودم . "وای ... این دیگه کیه . دست شیطان را از پشت بسته .
چطوری با زیرکی منو اینجا کشاند و حرفش را زد ؟ انگار توی این کارها خیلی خبره ست . درست ترفند جوانها را می زنه ."
روی نیمکت تو راهرو نشستم ودستم را زیر چانه ام گذاشتم ."با این پافشاری اش که می کنه معلومه که حسابی عزمش را جزم کرده که منو به خودش علاقه مند کنه .اصلا فکرش را نمی کردم که غرورش را بشکنه و دوباره ازم تقاضا کنه."
نفس بلندی کشیدم . "بعد اونوقت مسعود .. "چشمهایم را به سنگ های صیقلی شده کف راهرو دوختم . قلبم تیر کشید و تا پشت کتفم هم ادامه پیدا کرد . "اه مسعود خان هر کاری دوست داری بکن . ولی نوبت من هم می رسه . ان موقع چنان آتیشت می زنم که تا تاریخ تاریخه یادت نره . حالا نوبت من هم می شه ."
صدای پاهای اومد آقای صبوری با چند تا اساتید از جلویم رد شدند . اون نگاه معنی داری از گوشه چشم بهم ادناخت و لبخند کوتاهی زد و رفت از پشت به پاهای بلند وکشیده و شانه هایم مردانه اش در کت مشکی رنگش که پوشیده بود نگاه کردم و بی هدف دستم را تکان دادم . "نمی دونم حالا تا اون موقع شاید رفتم ."
-
"نه ببین ساحل من اصلا امروز حال و حوصله ندارم بذار برای آخر هفته." از پشت تلفن بهم تشر زد. "نخیر همین که گفتم اگه همین الان اومدی اومدی وگرنه اسمت را نمی آورم."
"اوه... حالا چرا گیر دادی به امروز. به خدا خسته ام تازه از دانشگاه اومدم. می خوام یه دل سیر بخوابم."
"وقت برای خوابیدن زیاده حالا پاشو بیا آخر شب من وبهزاد می رسونیمت." گوشی را تو دستم بی حرکت نگه داشتم. "ببینم مگه امشب چه خبره که تو اینقدر اصرار داری؟""وا ... هیچی مگه باید خبری باشه که تو بیای اینجا. اصلا نیا." بدجوری دلخور شد. دلم نیومد ناراحتش کنم. "خوب باشه می آم." ذوق کرد. "خیلی خوب پس تا نیم ساعت دیگه منتظرت هستم."
با غر غر گوشی را گذاشتم. اوه... وقتی سیریش می شه دیگه هیچ کاریش نمی شه کرد. شلوار جین پام بود یه پلیور نارنجی گشاد را با بی حوصله گی انداختم روی شلوارم. و بارانی ام را پوشیدم.
مامان خندید. "پس مجبورت کرد بری؟""آره دیگه از پسش برنیامدم." شال کرم ونارنجی ام را روی سرم انداختم "چرا شما و بابا نمی آین؟""بابا امشب دیر وقت می آد. منم یک مقدار کار دارم. چند جایی می خوام تلفن بزنم. بعد هم ما هفته پیش آنجا بودیم. هنوز چیزی نگذشته. اون ها باید دم و دقیقه اینجا باشند نه ما." به طرف در رفتم. دنبالم اومد "چتر بر نمی داری ؟"
به طرف در رفتم. "نه دو کوچه که بیشتر نیست. سریع می رسم."
"پس زودتر برو. زمین لیزه مواظب خودت باش."
ساحل قبل از این که زنگ بزنم از توی آیفون تصویری منو دید و در راباز کرد. رفتم تو. "سلام چیه تو کوچه کشیکم را می کشیدی؟" خندید زد روی شانه ام. " نه چون هوا زود تاریک می شه یک خرده دلواپس شدم. خوب چطوری خوبی؟"
اه بلندی کشیدم. "ای.. اگه تو بزاری، خیلی خسته م." اخم کوتاهی کرد. "لوس نشو تنبل خانم حالا خوبه فقط می ری دانشگاه و بر می گردی و همه چیز تو خانه برات مهیاست. اگه جای اونهایی بودی که هم دانشجو اند و هم ازدواج کرده اند و مسئولیت خانه را دارند چکار می کردی؟"
روی مبل راحتی خودم را ولو کردم. "هیچی احتمالا نوکر و کلفت می گرفتم." دستش را بطرف موهایش برد. "اوهو.. خانمو باش. به موقعش بهت می گم." همینطور روی مبل ولو بودم یک لیوان بزرگ چای برام آورد.
دسته لیوان را بطرف خودم برگرداندم. "چه خبره اینقدر زیاد فکر کردی ترکم؟""بخور تو سرما می چسبه. در ضمن چرا بارانی ات را در نمی آری؟" همانطور نشسته دکمه هایم را باز کردم و بارانی از تنم بیرون کشیدم. "راستی بهزاد کو؟ کم کم پیدایش می شه."
با وسواس نگاهی به سر وتیپم انداخت. "از این لباس بهتر نداشتی بپوشی؟" خودم رابرانداز کردم. "مگه چشه شلوار جین وپلیور. نکنه انتظار داشتی با لباس شب بیام؟ اصلا ببینم تو یه مقدار مشکوکی جریان چیه؟"
پیشانی اش را چین انداخت. "مگه مرتب بودن عیب داره؟" یک وری روی مبل لم دادم و پاهایم را دراز کردم. رفت تو اتاق خوابش برگشت. "بیا حداقل این رژ نارنجی را بمال به لبت، قیافه ات عین مرده های از گور در آمده شده. مثل این گری و گوری ها."
دستم را زدم زیر گوشم و مشکوک نگاهش کردم. "اولا تا نگی این کارها برای چیه رژ نمی زنم هیچی همین جا هم دراز کش می خوابم. دوما من که بهت گفتم خیلی خسته و حال ندارم تو اصرار کردی."
بلند شد و آمد کنارم نشست. کش سرم را در آورد و موهایم را دوباره مرتب کرد و بالای سرم بست. خودم را عقب کشیدم. "نه جدی جدی خبریه می گی یا همین حالابلند می شم می رم."
خنده اش گرفت. "نه به جون تو..." صدای باز شدن قفل در آمد ساحل به طرف در رفت. تو جایم نیم خیز شدم بهزاد با یه پسر تقریبا ریز نقش و کوتاه تر از خودش وارد شد.
ساحل با بهزاد و بعد با اون دست داد. "حال شما چطوره سیامک خان؟ خوش آمدید." روی مبل صاف نشستم و خودم را مرتب کردم. ابروهایم را بالا دادم. بهزاد جلو اومد. از جا بلندم شد. لبخند گرمی زد. "معرفی می کنم دوستم سیامک" و به او هم گفت "خواهر خانمم ساغر." پسره جلو آمد و خیلی مودب دست داد. احوال پرسی کوتاهی کردم و پشت سر ساحل به آشپزخانه رفتم. خم شدم به طرف کابینت های پایین و صدایش زدم. اونم نیم خیز شد. "چیه؟"
با غضب بهش چشم غره رفتم. "هیچی می خواستم ازت تشکر کنم که بدون اطلاع قبلی برام شوهر پیدا کردی. فکر کردی خرم نفهمیدم این پسره برای چی اینجاست؟"
زد به پام. "گمشو دلت بخواد. این یکی از بهترین دوستهای بهزاد. تضمین شده. کارشناس ابنیه تاریخیه. در اصل باستان شناسه. یادمه خیلی سعی کرد برای عروسیمون خودش را برسونه ولی نتونست برای یه سفر تحقیقاتی رفته بود. بعدش چقدر عذرخواهی کرد. بهزاد فکر می کنه اگه شماها از هم خوشتان بیاد ازدواج خیلی خوبی..."
از کوره در رفتم. "توضیح بسه. به مامان می گم چه آشی برام پختی." چشمک زد. "خودش در جریانه." از عصبانیت چشمام دو دو زد. "پس دست به یکی کردید که اینطور." سبد کوچکی از توی کابینت در آورد. "بچه نشو. حالا با یکبار دیدن که اتفاقی نمی افته. خوشت اومد اومد نیومد که هیچی. اجباری در کار نیست."
در کابینت را بست و از جایش بلند شد. "تو هم پاشو حالا می گن اینا کجا غیبشون زد." از جام بلند شدم و توی دلم غر زدم. آشپزخانه اوپن عجب چیز مزخرفیه. آدم عین چی زیر ذره بینه . به ساحل کمک کردم تا شام را حاضر کنه و میز را به تنهایی چیدم. موقع غذا خوردن تصادفی سیامک رو به روی من قرار گرفت. عینک مستطیلی ظریف بدون قابی روی چشمش بود و لبخند محجوبی داشت. به نظرم کم سن و سال اومد. عین جوجه دانشجوها. بهزاد با سوال پیچ کردنش وادارش کرد که در مورد سفرهای کاری و خاطرات اکتشافی اش بگه.
روی صندلی جا به جا شد و باقاشق ور رفت. طرز صحبت کردنش تند و سریع و چند بار چشمهای خندانش رابه طرف من چرخاند. روی هم رفته بامزه بود و حرفهایش خیلی جالب و سرگرم کننده. با دقت گوش کردم. هوم.. باستان شناسی هم یه دنیایی داره ها شاید بد نبود منم این کاره می شدم. حداقلش این بود که کلی جاها را می دیدم و همش تو گردش و مسافرت بودم.
ساعت 11 سیامک بلند شد. "خوب دیگه دیروقته با اجازه از حضورتان مرخص می شم." با من و ساحل برای خداحافظی دست داد و بهزاد تا پایین ساختمان باهاش رفت.
ساحل شروع کرد به ظرف شستن، منم کنارش آبکشی کردم تا اومد بگه نظرت درباره.. حرف تو حرف آوردم. "راستی تا یادم نرفته بگم این هفته نه هفته دیگه پنج شنبه عروسی مهتاب. شما هم دعوت دارید از الان گفتم که برای جایی برنامه ریزی نکنید."
اسکاچ را روی دیس پیرکس کشید و فکر کرد. "پنج شنبه دیگه... وا نه. نمی تونیم بیایم عقد هوشنگه."
"هوشنگ؟""آره دوست بهزاد همون پسر تپله. قیافه اش یادت نیست؟ همون که هی می رفت و می آمد دنبال کار عکاس و فیلم بردار. گروه ارکستر بود. بیچاره خیلی برامون زحمت کشید. حالا زشته ما عقدش نریم." شیر آب را بستم. "می دونی چیه تو هم اخلاقت عین مامانه. به اونم که گفتم کلی بهانه آورد. کار دارم. نمی تونم، گرفتارم. آخر سر هم گفت با ساحل برو. تو هم که اینطوری، عجب باید عین این بی کس و کارها تنها برم."
یک لحظه فکر کرد. "خوب چرا نادر و شادی رابا خودت نمی بری مطمئنم از خداشونه که بیان." برایش پشت چشم نازک کردم. "خیلی متشکرم از راهنمایتون. چقدر راحت از سر خودت باز کردی."
بهزاد برگشت بالا. کار آب کشی ظرفها تمام شد. اومد تو هال پشت سرم ساحل اومد. با دستمال دستم را خشک کردم بهزاد تلویزیون را خاموش کرد و برگشت منو نگاه کرد "خوب؟" خودم را به اون راه زدم. "خوب که چی؟""درباره سیامک نظرت چیه؟" چشمک پر شیطنت و رضایت بخشی زدم. "بد نبود. یعنی نه بامزه بود. ولی دلم می خواد تو ساحل بی خودی خودتان را به زحمت نندازید. من تصمیم دارم شوهر آینده ام را خودم انتخاب کنم. یعنی طرف را ببینم، باهاش حرف بزنم، با اخلاقش آشنا بشم بعد اگه ازش خوشم اومد اون موقع به شما معر فی اش کنم. از این ازدواج و خواستگارهای سنتی اصلا خوشم نمی آد."
بهزاد ابروهایش را به شوخی بالا برد. "اوه اوه حرف های آن چنانی می زنی خواهر زن ما هم بله؟" دستم را زدم به کمرم. "پس چی درست مثل خودتون. مگه شما جور دیگه ای همدیگر انتخاب کردید؟ خدا می دونه چقدر یواشکی با هم بیرون رفتید و کجاها رفتید که ما خبر نداریم مگه نه؟ دورغ می گم؟"
بهزاد نگاه معنی داری به ساحل انداخت و با صدای بلند خندید. ساحل هم نتوست جلوی خودش را بگیره. عین همون نگاه را بهش انداخت و غش غش خندید.