-
و پرنس ادامه داد:(تا لوسی اومد خودمو به خواب زدم و ملافه رو تاگلوبالاکشیدم اونم خیال کرد از بـس منتظرش موندم خسته شدم و بخواب رفتم واحتمالاً لخت هستم!لباسهاشو درآورد وکنارم خزید...)
ویرجینیا بجای لوسی خجالت کشید و رو به براین نالید:(یعنی شما اونو لخت دیدید؟)
براین شرمگین غرید:(پرنس مجبورم کرده بود!)
لبخند مرموزی بر لبهای پرنس نقش بست:(ما دوستهای خیلی خوبی بودیم...)
براین با حالتی متفاوت به پرنس خیره شد.ویرجینیا بی توجه به غـریب شدن نگاهـها,با شـوق گفت:(خوب بعدش؟)
(منم وانمودکردم انتظار دیدن اونو نداشتم بیـدار شدم و داد زدم"تو اینجـا چکار می کنی؟چرا توی تخـتم هستی؟دخترک رزل,بروگم شو")
ویرجینیا از این بدجنسی متعجب شد و پرنس انگارکه کار ساده ای انجام دادهخونسردانه ادامه داد:(همون لحـظه براین که از اول همه چیز رو ضبط کرده بودبا دوربین ازکمد دراومد لوسی با دیدن براین لباسهاشو برداشت وگریونفرارکرد.)
براین اضافه کرد:(درست سه ماه طول کشید تا لوسی منو ببخشه!)
پرنس خندید:(براین نمی خواست نوار رو بده اما من زورکی ازش قاپیدم وبه تمام دبیرستان پخش کردم!)
ویرجیـنیا شوکه شـده بود.اتفـاقی از این مفتـضح تر برای یک دختر نمیتـوانست تـصورکند و البته از این بی رحمی و شرارت پرنس و بی عفتی و بیشرمی لوسی ناراحت شده بود.براین گفت:(منکه فکر می کنم لوسی عاشقت بودوگرنه...)
پرنس با تمسخر حرف او را قـطع کرد:(اوه براین ...قـلبم رو شکستی!تو بهجاذبـه ی من و هـوس باز بودن لوسی اطمیـنان نداری؟)و با خستگی که بـعدازآن مکالمه ی کوتاه و مرموز ماندگار شده بود,اضافه کرد: (تو هر دختری روبگـی حاضرم رویش شرطـبندی کنم حتی راهبـه ترازا!)و با خود زمزمهکـرد:(البته اگه دختر باشه!)
براین بـا شرم سر تکـان داد و پرنس را خـنداند.ویرجیـنیا هنوز در فکر لـوسی بود:(بعـد از اون اتفاق لوسی چکارکرد؟)
براین گفت:(از اون دبیرستان در اومد!)
مدتی سکوت برقرار شد و بعد پرنس باگیجی گفت:(چه روزهای قشنگی داشتیم؟)
براین هم افسون شده چشم در چشم او زمزمه کرد:(و می تونست خیلی قشنگ تر ادامه پیدا بکنه...)
(اگه تو خرابش نمی کردی!)
(اگه تو نمی رفتی!)
(اونم تقصیر تو بود.)
-
و از جا بلند شد و دوباره قـدمزنان به سوی پنجـره برگشت.ویرجینـیا متوجهگرفته شدن فضا شد و سر غذا خـوردنش برگشت اما تمام فکرش درآخر مکالمه یآنـدو مانده بود.از طرز حـرف زدن هر دو معلوم بود اتفاق بزرگی درگذشتهافتاده اما چه؟هنوز غذایش را تمام نکرده بودکه متـوجه براین شد.اصلاً بهسوپـش دست نزده بود.بنظر می آمدآنقدر بدحال است که نمی تواندبخورد.ویرجـینیا می خواست پیشنـهادکمک بدهدکه ظاهراً پرنس از شیشه ی پنجرهدید و برگشت:(براین تو تکیه بده من بهت می دم.)
وآمد وکنارش نشست اما براین بسیار ناراحت بود.بشقاب را بر روی میزگذاشت:(میل ندارم...)
پرنس بشقاب را برداشت:(دیونه شدی؟میل ندارم نمی شه تو مریض هستی باید بخوری!)
و قاشق پر را به سوی دهان او بلندکرد اما براین سر چرخاند:(گفتم میل ندارم!)
پرنس به شوخی گفت:(مجبورم نکن گلوتو بچسبم و به زور بریزم توی دهنت!)
اما باز براین با سر سختی لبهایش را بهم فشرد و باز پرنس اصرارکرد:(لطفاً بخور...بخاطر من...)
نگاهشان بر هم قفل شد و براین با حالتی بغض گرفته گفت:(چرا این کارها رو می کنی پرنس؟)
(می خوام کمکت کنم...)
(نه!)و لب چشمانش مرطوب شد:(می خواهی اذیتم بکنی,داری انتقام می گیری...من می دونم!)
ویرجینیا متـعجب شد.پرنس خنـدید:(چه انتقـامی پسر؟تو چتـه؟!)و قاشق را داخل بشقـاب پرت کرد:(نکنه تب داری؟بذار ببینم...)
ودست پیش برد تا پیشانی او را لمس کندکه براین به تندی سرش را عقب کشید وباز باعث سرد و سخت شدن چهره ی پرنس شد.براین نتوانست نگاه خشمگین او راتحمل کند و سر به زیر انداخـت.پرنس مدتی هم نگاهش کرد و بعد خونسردانهبشقاب را سر جایش گذاشت و از جا بلند شد:(تو دیونه شدی!)
و بـه سوی در راه افتاد.انگارکه جایی از بدن براین را زخمی کردهباشند,دندانهایش را از درد بهم فشرد و با بسته شدن در,چشم بر هم گذاشت وچهره اش به کشش آمد.تا دقـایقی سکوت حکمفرما بود.ویـرجینیا هم از جا بلندشد و بشقاب نیمه خالی اش را بر روی میزگذاشت و بالاخره براین لببازکرد:(ما رو ببخش اولین شبت رو خراب کردیم...)
خسته و بیمار نگاهش می کرد.ویرجینیا لبخند زد:(بر عکس خیلی هم خوش گذشت.)
براین هم لبخند تلخی زد و ویرجینیا ادامه داد:(و متوجه شدم که سعی می کردید منو سرگرم کنید...)
-
براین زمزمه کرد:(تو دختر زرنگی هستی.)
ویرجینیا به خود جرات داد و پرسید:(چی شده؟شماکه دوستهای خوبی بودید...)
براین جواب نداد و ویرجینیا احساس بدی پیداکرد:(ببخشید قصد فضولی کردن نداشتم فقط...)
(نه لطفاً...فضولی نبود.من منظورت رو فهمیدم.)
و بـاز سکوت کرد!ناگهـان در اتاق باز شد و شخصی داخل پرید.دختر بزرگ استراگر بود:(سلام براین ... اومدم عیادتت!)
خواهرش دروتی از پشت سرش گفت:(چقدر رمانتیک!)
براین خشمش را سر جسیکا خالی کرد:(تو در زدن بلد نیستی؟)
جسیکا همانجا خـشکید اما دروتی و هلگـا و ماروین وارد اتاق شـدند و در پیآنها,سمنتا و لوسی وکارل, اتاق به سرعـت شلوغ شد.هرکس چـیزی میگفت...(حالت چطـوره براین؟)(هنوز شـامت رو نخوردی؟) (پس پـرنس کو؟)(ماداریم می ریـم براین!)ویرجیـنیاگوشـهایش را تیـزکرد.چه کسـی این جملهراگفت؟ متوجه براین شد.پتو راکنار می زد:(الان حاضر می شم...)
می رفتند؟کجا؟!ماروین گفت:(تو می مونی براین.)
(می مونم؟چرا؟)
(هنوز سه روز تموم نشده!)
(اما حال من خوب شده!)
(در هر صورت پدربزرگ مریضی تو رو بهانه کرده نمی ذاره ببریمت!)
لوسی به شوخی گفت:(می خواستی اینقدر عشوه نکنی!)
همگی به چهره ی ناامید براین خندیدند.ویرجینیاکم مانده بود دیوانه بشود بطوری که بی اختیار نالید:(شما کجا دارید می رید؟)
اینبار همه متعجب به او خیره شدند.هلگاگفت:(خونمون!چطور؟)
(مگه همتون توی این خونه زندگی نمی کنید؟)
جسیکا لج براین را سر او خالی کرد:(تو خیال می کنی اینجا دهکده است؟)
براین جواب ویرجینیا را داد:(اینجا خونه ی بابابزرگه و ما هفته ای یکبار یکشنبه ها اینجا جمع می شیم.)
قـلب ویرجینیا به تلخی فشرده شد.پس قرار بود درآن خانه با پیرمردی که حتی حاضر به دیدن او نبود تنها بماند!
ده دقیقه بعد همه بقصد عزیمت با او خداحافظی کردند.شوهر خاله و ارویـن وماروین وکارل با او دست داده بودند.خاله پگی اصلاً نگاهش هم نکردهبود.خاله دبورا بـغلش کرده و بوسـیده بود"کاش می تونستم بمونم"اما چرا نمیتوانست بماند معلوم نبود!زن دایی و لوسی به گرمی با او خداحافظی کردهبودند.دایـی پـیشانی اش را بوسـیده بود و سمنتـای کوچک گونه اش را اماپـرنس سردتر از همه ازکنارش رد شده بود
"مواظب براین باش!"تنها یک چیز در ذهن ویرجینیا می گذشت:"مرا هم با خود ببرید!"
بعد از غیب شدن ماشینها,او یکه و تنها مقابل در نیمه باز مانده بود!آنسالن با عظمت و زیبا دوباره خلوت و ساکت شده بود.از یکی از خدمتکارهاشنیده بود پدربزرگ قـصد دیدار براین را داشت پـس او فرصت داشت بر روی تاببنـشیند و بگرید!نمی دانست چطور شده بود.همه چیز زیباتر و بهتر ازآنچهانتظارش را داشت پایان یافـته بود اما باز ناراحـتی اش بیـشتر ازآن بودکهحـدس زده بود!شاید عـلـتش برخـورد سـرد پدربـزرگ بعـد از رفـتار صمیمیوگرم بقیـه بود.شاید هم بعد از دیدار وآشنایی باآن فامیلهای پرشور و بافرهـنگ و بودن در جمعـشان,اینطور تنـها ماندن...شاید هم علت ترک زادگاه وشروع یک زندگی کاملاً متفاوت,بدون خانواده و عشق پدر و مادر بود اما فقطیک حقیقت ناشناخته وجود داشت وآن قلبی بودکه به شکار پرنس درآمده بود!
***
-
شب دیگـر روی کسی را نـدید.به کمک خدمتکـار اتاقـش را پیداکرد و تا نـیمهشب بیـدار ماند.برایش تعـجب آور بود,تختـی بزرگ و راحـت,اتـاقی ساکت وتـاریک و تنـی خستـه و رنجـور داشت پس چرا نمی توانست بخوابد؟تا در تختغلت می زد اتفاقات آنروز را بیاد می آورد یک زندگی جدید و متفاوتی برایشآغاز شده بود.زندگی هیجان آورتر,بزرگتـر,زیباتر و بهتر از قـبلی و اونگران بود نکند وقـتی صبح چشم گشود همه چیز همچون رویایی باورنکردنی پایانیافته باشد؟
ساعت دو شـده بود و او هـنوز نتوانسته بود مغزش را خالی کند.هر لحظه حرفهاو حرکات افراد جدید در ذهـنش چرخ می زد.خـصوصاً پـرنس,اولیـن پـسری که دراو احسـاسات غریب و متفاوتی بیدارکرده بود. احساساتی که هرگز تجربه نکردهبود نه با پسرهای دهکده و نه حتی با پسر پرروی همکار پدرش!همچون کـودکی کهبا دیـدن قشنگتـرین اماگرانبهاتـرین عـروسک دنیا در پشت ویتـرین آنرا برایعیـدکریسمس
می خـواهد,پرنس را می خواست مال او باشد فـقط مال او,برای همیشه درگنجه اشدور از دید بقیه! اصلاً نمی خواست فکرکند شاید او عاشق کس دیگری است وصاحب دارد!چون به گریه می افتاد و این گریه او را می ترسـاند.نمی توانستبه این حال دیـوانگی خود معنـی بدهد.چه شـده بود؟یعنی عاشـق شده بود؟
خوب اینکه ترسی نداشت!در مورد عشق و عاشقی خیلی چیـزها خوانده و شنیده بودو خـیلی آرزو داشت روزی عاشق بشود اما این حال ناآشنا بودکه به هیچکدامازآنهـایی که می دانست شباهـت نداشت.مطمعن بود عـشق نبود.چیزی قـوی تر وزیبـاتر و سخت تر و سوزنـده تر از عـشق بود!اما چه؟مگر فـراتر از عـشقاحساس دیگری هم وجود داشت؟
ساعـت سه شده بود و اوکم کم داشت کنتـرل اعـصاب و حرکات خـود را از دست میداد.فـقـط دلش می خواست به او فکرکند و نخوابد.بیاد داشت در قـسمتی اززندگی قـبلی,در طول آن یکماه هـم دوست نـداشت بخوابدآنهم فـقـط بخاطر چیـزتلخ و رنج آوری بنام کابـوس!اما این فرق می کرد.پرنس شیرین و لذت بخشبود...با زنگ ساعت شماته داری در جایی از خانه فهمید چهـار نیمه شب شده وبیشتـر ترسید!
بار دیگر غـلت زد و اینبارگرمایی در بـازویش حس کرد.داشت بخواب می رفت اماخودش نمی دانست. گرما شدیدتر شد.این گرمای تن پـرنس بود...بدنش سست تـر شدوکم کم رقـص نفس او را درگردنـش حس کـرد و بالاخره خـود را درآغـوش اودید!ضربان قـلبش آرامتر شد,چیزی که باآن حادثه ی بی نظیر بعید بود و...
***
-
ساعت نه صبح بـیدار شد و به محض یافـتن خود در همان اتـاق از شدت شوقخندید!به سرعت از تخت پایین آمد و همان یک دست بلوز شلواری راکه داشتپوشید و جـلوی آینه رفت.اصلاً بیاد نـداشت که نه تنهـا برای اولین باربعـد از یک ماه کابوس نـدیده بلکه خـواب بسیار زیبایـی هم دیده!مشغـولشانه کردن موهایش بودکه صدایی از بیرون شنید:(ولتر...ولتر,به لیونل بگوماشین روآماده بکنه.)
براین بود!یعنی داشت می رفت؟با عجله به سوی پنجره رفت و وارد بالکنشد.لحظه ای خورشید چشـمش راآزرد اما براین را دید در بالکن اتاق خودبود.با یک پنجره فاصله و تا ویرجینیـا را دید دوباره چهـره اش در همرفت:(پس تو نرفتی؟)
ویرجینیا دوباره دیروز و درخواست مسخره ی او را بیادآورد و به شوخی گفت:(نه...تصمیم گرفتـم بمونم و مبارزه کنم!)
اما براین هنوز هم جدی بود:(می بازی!)
کسی ازداخل صدایش کرد و او به سرعت به اتاقش برگشت.تمام روحیه ی ویرجینیاباآن حرف وبرخورد سـرد ویران شده بود.یعنی واقـعاً اشتباه می کردکه میمانـد؟اما این خیـلی خنـده دار بود.همه با او برخورد خوبی کرده بودند و اوجایی را نداشت که برود!به سوی در دوید و راهی اتاق او شد.مقابل آینهکراواتش را می بست و جیل کت سیاهش را پـشت سرش نگه داشته بود.ویرجینیاوارد شد:(داریدمی رید؟)
(آره مجبورم...خیلی از درسهام عقب افتادم.)وکت را پوشید:(متشکرم جیل,می تونی بری.)
و شروع به شانه زدن موهایش کرد.ویرجیـنیا مدتی به حرکات او خیـره شد و دردل نالید"اگه تو بـری من تنـها می مونم"براین بـدون دست کشیدن ازکارشگفـت:(من امیدوار بودم بری و مجبور نشم تصمیم بقیه رو بهت بگم اما...)
ویرجینیا حرفش را با ناراحتی برید:(یعنی شما جدی بودید؟)
براین به سوی او چرخید:(فکرکنم دیشب گفتم که من اهل شوخی کردن نیستم!)بله گفته بود!:(اینو یـادت نگه دار!)
او دیگـر باآن پسر مـریض و سر و رو بهم ریخـته ی دیشبی خیلی فرق داشت.صورتسه تیغ اصلاح شده, مـوهای صاف ژل زده وکت و شلوار سیاه دودی او را به تیپیک دانشجوی واقعی درآورده بود.ویرجینیا شرمگین گفت:(اما من نمیتونستم...یعنی...)
(می دونم!بهتره حرفهامو فراموش کنی...شاید هم من اشتباه کردم!)
ویرجـینیا باامیدواری به او خـیره شد.یعـنی تمام نگرانی ها بی علت بود؟امانه!چهره ی براین محکمتر شده بود و لعـنت!نگاه تـرسناکی داشت!ویرجینـیا سعیکردحـرف پرنـس را بـاورکند.او خطرناک بود!به سوی تخت رفت:(در هر صورت ازتمی خوام حرفهای منو به هیچکس نگی!)
ویرجینیا با عجله گفت:(اماآقای سویینی می دونستند!)
-
بـراین خنده ی پر تمسخری کرد:(هیچ تعجب نکردم!)ویرجینیا جواب نداده ادامهداد:(دیشب بزرگترها در مـورد تو تصمیم گرفتند...همونطورکه خودت هم فهمیدیپدربزرگ هنوزآمادگی دیدن تو رونداره...) و کیفش را از پای تخت برداشت:(همهفکر می کنند تو رو ناراحت خواهدکرد اما بنظر من...)
و ولتر وارد شد:(آقا ماشین حاضره.)
(متشکرم ولتر الان میام...راستی به جیل بگو چمدون ویرجینیا رو حاضر بکنه.)
ویرجینیا متعجب شد.براین به سویش آمد:(نظر اونها اینه که تو فـعلاً هرهفـته مهمـون یکی باشـی مثلاً این هفته خونه ی ما و هفته ی بعد خونه یخاله دبورا و...)
ویرجینیا مجال کامل کردن جمله اش را نداد.فریادی از شادی کشید:(این عالیه!)
لبخند سستی بر لبهای براین نقش بست:(می دونستم خوشحال می شی...بیا بریم!)
در طول یک هفـته در خانه ی کلایتـونها به ویرجینیا خیلی خوش گذشت.باوجودآنکه خاله اصلاً به او محل نمی گذاشت و با او حرف نمی زد,باز از تـوجهآقای کلایتون و بچه ها راضی بود.در طول آن هـفته به اندازه ی یک خواهـرواقـعی با هلگـاگرم گرفتـه بود.او واقـعاً دختـر شوخ و مهربانی بود.تا میتوانست از ماجراهای جالب خانواده و فـامیل خصـوصاً از نامـزدش کارل تعریفمی کرد و او را سرگرم می کرد. ماروین هم پسر خوب و دلسـوزی بود و در حـرفزدن جملات و حـالات مزحک بکار می بـردکه حتی براین را هـم که پـسر ساکت وتـوداری بود,بخـنده وا می داشـت اما عجـیب بـودکه با وجـودآن درگیری کوچکاما جدی دربینشان باز از همه نزدیکتر به او,براین بود.به نوعی همیشه متوجهاش بود,به حرفهایش گوش می کرد,سوالاتـش را جواب می داد و با او درد دل میکـرد و این برای ویرجینیا خیلی هیجان آور و شیرین بود چون او هیچوقت برادرنداشت!
خانه یشان هم به زیبایی خانه ی پدربزرگ بود.وسیع و بزرگ, تزئین شده توسطگرانبـهاترین اشیاءبا تن رنگهای زرشکی و طلایی و سفید.چهار خدمتکار و یکآشپز ایتالیایی داشتـند.هلگا و ماروین باآنها بسیار صمیمی و راحت بودند وحتی سر به سرشـان می گذاشتند اما براین بر عکس آنـدو,بـسیار رسمی و جدیبرخـورد می کرد.ماروین فقط لباسهای رنگارنگ اسپورتی می پوشید اما براین برعکس اغلب کت شلوار بتن داشت و حتی در خانه هم کراواتش را در نمی آورد!فقطکمی شل می کرد!او بـسیار دقیق و با سلیقـه بود و تفاوتش با ماروین انسانرا به شک می انداخت که آیا واقعاً ایندو برادرند؟طرز هلگا او را بیاد دخترهای دهکده اش می انداخت.دامنهای گشادگلدار یا شطرنجی,تاپهای رنگی,موهایبافته شده... او را واقعاً دوست داشـتنی می کردند.در طول آن هفتـه غـیر ازرفـتار سرد خاله,ویرجینیا هر لحظه خود را در خانه ی خـود احساس می کرد وراحت وآزاد بود.هر وقت می خواست سراغ یخچال و تـلویزیون می رفـت و هر وقتدوست داشت حمام میکـرد.با هلگا ساعتها به نگاه کردن مجله و عکسـهایخانوادگی سرگرم میشد. با ماروین به گردش دراطراف ونقشه کشی برای شوخی باخدمتکارها می گذراند و با براین گرم صحبت می شد.اصلاً متوجه نمی شدند حرفها ازکجا شروع می شد و در چـه مورد بـود!گاه در موردگذشته بود گاهآینده,گاه حقیقت بودگاه نصیحت,گاه خـاطره گاه عـقیده وگـاه کاملاًبیربط!آقای کلایتون هم با او
همانندیک پدر واقعی رفتار می کرد.او را قاطی بحث هایش می کرد.در موردکار ودوستان و تصمیماتش می گـفت و حتی در مورد مدل مو و لباس ویرجینیا نـظر میداد اما زیباتریـن حرکتش دادن کارت بانکی خود به هلـگا بود تا برایویرجینـیا خـریدکند.در طول آن مدت کم,پـنج دست لبـاس خانگی و دو دست لباسمـهمانی خریداری شد.گـر چند لباسها بـیشتر از مدلهایـی بودکه هلگـا میپسندید یعنی رنگارنگ و سبک اما خرید خودش به تنـهایی زیبا بود.دیدن مرکزشهر,فـروشگاههـا,هـتلـه ا,رس� �ورانها,پارکها...همه و همه چیز ازآنچه درتلویزیون دیده بود قـشنگ تر و مجلل تر بود.وقـتی صبح یکشنبه فرا رسیدویرجیـنیا به شوق رفتن به خانه ی خاله دبورا وخصوصاً دیدار پرنس لباسهایقشنگی پوشید.دامنی کوتاه از مخمل سیاه رنگ و تـاپ زرد رنگ که هـر دو تنگبر تنـش می خوابید.موهایـش را بازگـذاشت و پاپیون سیاه بالای گوش راستشزد.هفته ی قبل او هنوز یک دختر بچه ی روستایی بود وآن هفـته هـمچون تصویردخـتران روی جلد مجلات شده بود.ویرجینیا از ترک آنجا هم به نوعی ناراحتبودچون عادت کرده بود ودرآنجا هم به او خوش می گذشت.زندگی دوم واقعاً عالیتر از قبلی بود باآنکه هیچوقت نمی خواست به ذهـنش هم بیـاوردکه ازآمـدن وعـوض شـدن زندگی اش راضی است امـا می دانست واقعـیت همـین بود.تجـمل چشماناو راکورکرده بود بطوری که خیلی زود دوستان قدیمی اش را فراموش کرد.حـتیبه قـولی که به همکار پدرش داده بود مبنی بر اینکه با سر و سامان گرفتن اورا خبردارکند,هم,عمل نکرد.در ماشین کنار براین و روبروی هلگا و مارویننشسته بود.ماشین ازآن درازها بودکه فـقط یکبار نامش را ازآقای کلایتونشنیده بود و سومین ماشین شخصی آنها بود.خاله پگی زودتر از همه به خانه یپدربزرگ رفته بود وآقـای کلایتون قرار بود ازسرکار بیایدونوه ها... نوه هاعزیزان پدربزرگ بودند و باید همگی سر میز ناهار حاضر می شـدند.حتی قراربود پـسرهای زن دایی ایرنه هم بـیایند چون اگر هم نوه ی واقعی محسوب نمیشدند باز هم جـوان بودند وآنطورکه همه می دانسـتند پدربزرگ نسبت به جوانانعلاقه ی خاصی داشت اماآیا ویرجینیا را هم نوه ی خود یا حتی جوان حساب کردهو سر میز می خواست یا نه,هنوز معلوم نبود.
مقـابل در دو پـسر ایرنه به پـیشواز آمدند.هـر دو چشم و مو قهوه ایبودند.ماروین معـرفی کرد:(ویرجینیااین پسر دایی مارک و اینمنیکلاس...پسرها این دختر خاله مون ویرجینیا...)
مـارک که بزرگتـر بود و قـیافه ی آرام و دوست داشتـنی داشت با احـترام بااو دست داد امـا نیکلاس که سردتـر و سخت تر بنـظر می آمد,باگستاخی گـونه یاو را بـوسید و خندید:(خوشحالم که فامیل نیستیم... چون ممکنه عاشقتون بشم!)
در سرسـرا هم با زن دایی ایرنه آشنا شد.زن بسیار لاغری بود با قیافه یملایمی همچون مارک که بسیار با وقار رفتار می کرد.خاله دبورا هم آنجا بوداما از پـرنس خبری نبود.همه آمده بـودند اما پخـش و پلا قـدم میزدنـد.زنها در سالن اصلی,جوانان در دوگروه در راه پله و ایوان جلویی بودندو لعنت!دختران استراگر باز هم آمده بودند وآنچنان با پسرها صمیمانه رفتارمی کردندکه ویرجینیا حسودی اش می شد.نمیـدانست کجا باید باشد.از داخل خانهمی ترسید چـون ممکن بود با پدربزرگ روبرو شود.از حبس شدن در اتاقش هم فرارمی کرد.براین در ایوان بود و او حالاکه پرنس نبود ترجیح می داد پـیش براینباشد.خورشید ظهر به ایوان نمی رسید و سقـف شیـروانی و ستونها,سایه ی خـوبیایجادکرده بـودند.نیکلاس هم آنجا بود.در نیمکت چوبی کنار او نشسته بود وبرای شـروع صحبت با او دنبال بهـانه می گشت.کم کم ایوان شلوغ تـر شد.کارلو هلگاآمدند,ماروین و دروتـی و لوسی...اروین و سمنتا...دیگـر جا براینشستن نبود!و بالاخـره از جایی سر صحبت باز شدو باعث شد نیکلاس شروع نکردهتمام کند!ماروین با افتخارگفت :(پدربزرگ امروز بهم گفت قصد داره وقتازدواج من یک ویلا بهم هدیه بکنه!)
-
کارل خندید:(صبح بخیر عزیزم!اینو به همه ی نوه هاش گفته!)
مارک مسخره کرد:(فقط حرف نه؟)
براین با تلاشی جدی برای فرار از تماس چشمی با جسیکا,گفت:(اما عروسی اروین ثابت کرد.)
لوسی گفت:(من ترجیح می دم آپارتمان باشه!)
ماروین گفت:(دلت رو خوش نکن!ویلابرای پسرهاست برای نوه های دختر هیچ قصدی نداره!)
(این ممکن نیست!اون دخترها رو بیشتر از پسرها دوست داره!)
مارک اضافه کرد:(به استثنای پرنس!)
غیراز ویرجینیا هیچکس متعجب نشد.همچون حقیقتی شناخته شده!کارل حرف را بهاول برگرداند:(اما من از اینجور تجملات خوشم نمیاد...یک عروسی مختصر و ماهعسلی وحشیانه و طولانی!)
همه هـوی کشیدند و هلگـا از شدت شرم صورتش را با دو دست مخفی کرد.ویرجینیابا این جمله به رویا فـرو رفـت.یک ازدواج ناگهـانی و فـرار از رویدیوانگی!عالی بایـد باشد!بحـث ادامه داشت:(اگه ازدواج فامیلی باشه به نفعپدربزرگه...با یک تیر دو نشان!)
(شاید هدیه ی دخترها متنوع باشه...)
بناگه نورا با یک سوال بی ربط مسیرصحبت را عوض کرد:(یادمه شماها قبلاً اسمیکی روکازانوا*گذاشته بودید...اون کی بود؟)(*casanovaماجراجو و نویسنده یایتالیایی که مظهر عشق و عیاشی است)
کارل شوخی کرد:(من بودم!)و از نگاه هلگا ترسید:(پرنس بود!)
ویرجینـیا به چهـره ی گل انداختـه ی نـورا نگـاه کرد.لبخنـد می زد.کـاملاًمعـلوم بـود خـودش جـواب را می دانست و فقط می خواست کاری کند تا بحث پرنسباز شود و خـوب ویرجینیا باید ممنونش می شـد!
براین گفت:(آره پرنس بود چون همیشه دوست دخترهاتون رو از چنگتون در می آورد!)
ماروین عصبانی شد:(خیر همیشه نمی شد!)
-
(چرا همیشه می شد!و حالاهم ممکنه بشه البته اگه پرنس بخواد!)
(حالاکه اصلاً نمی شه...اونوقتها ما بچه بودیم حالادخترها هم بزرگ شدند و واقعیتها رو می بینند!)و رو به دروتی کرد:(مگه نه؟)
پس از او خوشش می آمد!مارک هم قاطی بحث شد:(چه واقعـیتی پسر؟فقط یک واقعیتوجودداره اونم هوس!اون پسر با اینکه همیشه با دخترها مثل اسباب بازی رفتارمی کرد بازم دخترها نمی تونستند در مقابل جذابیتش خودداری بکنند و همیشهفریب می خوردند!)
ماروین غرید:(مثلاًکی فریبش رو خورده؟)
نگاهها به سوی لوسی چرخید اما لوسی شرمگین نبود:(اون منو مجبورکرد!)
براین خندید:(بس کن لوسی!اون فقط با یک نامه تونست تو رو بدست بیاره!)
لوسی زیر بار نمی رفت:(اونوقتها من بچه بودم!)
ماروین با افتخارگفت:(بفرمایید!منظور منم همین بود!)
مارک تیرآخر را رهاکرد:(فقط چندسال گذشته حالاپرنس هوس انگیزتر شده و دخترها هوس بازتر!)
این جمـله همچون جرقـه ای در انبارکاه به یکباره جمع راآتـش زد.حالادیگـرهرکس برای دفاع از غرور خود تـلاش می کرد(دیگه پرنس نمی تـونه!)(می تونهخوبم می تونه فـقـط کافیه بخواد!)(اون قدیمهـا بود حالا دیگه هیچکس فریبشرو نمی خوره...)(اون بزرگتر و خشن تر شده و این دو فاکتور برای یک پسرخـوشگل یعنی شانس عاشـق کردن بالا!)(حاضرم شرط ببندم که دیگه نمیشه.)(شرطبندی لازم نیست در حال حـاضر سه نفـر توی این جمع عاشـق اونهستند.)(آره تـو و برادرت!)(خفـه شو لوسی!تو خودت هم یکی از اونهایی!)
بحث تاآمدن فیونا ادامه داشت.پدربزرگ می خواست همه را ببیند و جوانانهمچنان غـر زنان راهی سالن شدنـد.ویرجینـیا نگران سر پا مانده بود.یعـنیپدربزرگ حاضـر به دیدن او شـده بود؟براین متـوجه او شدو گفت:(بشینهمینجا,اگه خواست میام دنبالت.)
و رفتـند!ایوان باآن جمع شلـوغ و پرشورش بناگه خـالی شد و او به امیداینکه براین سراغش خواهدآمد تا وقـت ناهار منتظرش شد اما براین نیامد.کمکم داشت از پدربزرگ بدش می آمد.همه چیز عالی بود اما او خـرابش کرده بود وویرجیـنیا مطمعـن بود حال با رفـتار سخت و دیکتاتـورانه اش اجازه نمیدهدکسی از اطرافش جدا شود پس بی صدا و به کمک بتی راهی اتاقش شد.
-
ساعت دو ظهر شده بود و او بر تخت درازکشیده بود و ناامیدانه منتظر بود.بهپایینی ها حسودی اش میشد. حالاهمه یشان دور یک میز جمع شده بودند و میخوردند و صحبت می کردند و می خندیدند...و چقـدر بی مـورد بود شادی آنـروزصبحش!به امـید دیدن پـرنس حاضر شده وآمـده بود و حال او نبود...نـاهارشهمـچنان دست نخـورده و سرد شده بر روی میز مقابـل پنجره مانده بود.اوهیچـوقت نتوانسته بود تنـها غذا بخورد حالاهم نمی توانست خـصوصاً باآنبغضی که راه گلویش را بستـه بود.کاش زودتـر شب می شد...
حدس می زد حداقـل تا دو ساعت دیگر هم تنهـا بماند.بعد از ناهار حتـماًزمان دسر خوردن بود بعـد قهوه بعـدگوش کردن به نـصایح و صحبـتهای شیـرینفـرد بزرگ خاندان و بعـد هـزار و یک بـهانه ی دیگر!به دختران استراگرحسودی اش می شد.آنها حتی نوه های پدربزرگ نبودند اما اجازه داشتند در جمعوپیش او و بقیه باشند.تنـها یک مورد خوشحال کنـنده بود وآن نبود پرنس درجمعـشان بود!پرنس...زیبای خـانه! ویرجینیا چشم بر هم گذاشت و سعی کردقـیافه ی او را بیاد بیاورد اما نتوانست و این موضوع او را ترساند اما بعدبه خود حق داد.او را فقط یک بارآنهم یک هفته قبل دیده بود...شاید بازخـوابش گرفته بود چـون صدای باز و بسته شدن در را نشنید فقط یک جمله بیخگوشش:(زیبای خفته...بلند شو پرنس اومده!)
ویرجیـنیا با شوق و ناباوری بر تخت غـلت زد و او را دیـد.بالای سرش خم شده بر صورتش:(چرا ناهارت رو نخوردی؟منتظر من بودی؟)
ویـرجینیا نمی توانست نفسش را تنظـیم کند.باز او و باز همان حس قویخواستن!حالا قیافه اش را دقیق تر می دید.رنگ هاله ای چـشمان مستش و مـژههایی که همچـون نیزه برای شکار قـلبها به هر سو پر رنگ و بلـندکـشیده شدهبـود.قـد راست کرد و اجازه داد ویرجینـیا بنشیند:(اوه چه تیپـی زدی...خیلیفـرق کردی ویرجی!)
فرق؟!ویرجینیا با خوشحالی نشست:(شما...کی اومدید؟...چطور شدکه...اومدید,من...)
پرنس بـه سوی میز رفـت:(آروم,آروم...هل نشـو!)و به سس مرغ ناخـونک زد:(حدس زدم تنـهات بـذارند اومدم ببرمت...واه واه این چه غذایه؟)
و به سوی در رفت.ویرجینیا هنوز باورش نمی شد بخاطر اوآمده باشد!لبش از شدتشوق بازمانده بود و به اوکه در بلوز سفید و شلوار جین کمرنگ محشر دیده میشد,خیره مانده بود.پرنس در را بازکرد و رو بـه راهرو دادزد:(بتی...جیل,یکیتون بیاد بالا)و در را بازگذاشت و برگشت رو بهاوکرد:(چرا نشستی؟بیا پایین آماده شو.)
و جیل داخل شد:(بله آقا؟)
پرنس سینی را برداشت و به او داد:(این چیه؟یخ کرده و مزه ی آشغالی داره,ببینم این غذاها از محصولات دلیشز تهیه می شه؟)
(بله.)
-
(مسلمه دیگه,عجب احمقم!خیلی خوب برو.)و دوباره رو به ویرجینیاکرد:(یکساندویچ مک دونالد هزار مرتبه از اینها خوشمزه تر و سالمتره...تو چرااونجا موندی؟)
ویرجینیا لب تخت سر خورد:(من آماده ام...چمدونهامو هنوز باز نکرده بودم.)
و خاله دبورا درآستانه ی در ظاهرشد:(سلام پسرم کی اومدی؟)
پرنس نگاهش نکرد:(چطور مگه؟)
خاله داخل شد:(برای ناهار اومدی؟)
(من غلط بکنم!)
(پس چی شده؟)
(اومـدم ویرجینیا رو ببرم,مگه ایـن دوره نوبت ما نیست؟)و بنـاچار به صورت مادرش نگاه کـرد:(پس چرا بیخودی اینجا حبس مونده؟)
ویرجینیاکم مانده بود از شدت شادی داد بزند!خاله گفت:(اما شاید عصر بازم جوانها جمع بشند و ویرجینیا بخواد پیششون باشه؟!)
ویرجینیا می خواست به نوعی مخالفت خود را نشان بدهدکه پرنس به کمکشآمد:(اونها هـیچوقـت جمع نمی شند,خودت هم می دونی!اون پیرمرد مجال نمیدهجوونها از اطرافش دور بشند یکشنبه ها روزسلطنت اونه!)و رو بهویرجینیاکرد:(چمدونهات اینهاست؟)
خاله ناراحت شده بود:(لااقل بیا سلام و احوال پرسی کن,همه پایین هستند...)
پرنس دستش را بلندکرد:(تمومش کن ماما!من از همه ی اونها متنفرم و فـقطبخاطر تو هر چند برام سخـته سعی می کنم برخورد خوبی داشته باشم پسلطفاًکارم رو سخت تر نکن!)
-
خـاله نگاه ناراضی به ویرجینیا انداخت و پرنس متوجه شد و از ویرجینیا پرسید:(می خواهی اینجا بمونی یا با من بیایی؟)
ویرجینیا در یک نظر به چشمان آبی پرنس بی شرم شد:(می خوام با شما بیام!)
لبخندکوچکی بر لبهای پرنس نقش بست:(دیدی ماما؟!بهتره توهم کیف اینجا نبودنم رو با ویلی دربیاری!)
و چمـدانها را برداشت و راه افـتاد.خاله گیج شـده بود.قبل از ویرجـینیا در پی او راهی شـد:(صبرکن ببینم, منظور تو چی بود؟)
پرنس بدون جواب همچنان می رفت.ویرجینیا هم با شادی دنبالشان راه افتاد.خاله دست بردار نبود :(وایستا و حرفت رو بزن!)
بالای پله ها رسیده بودند.چشم ویرجینیا به مارک و نورا افتادکه از پله هابالامی آمدند.خاله دبورا بـالاخره خود را رساند و با چنگ زدن به بازویپسرش او را وسط پله ها نگه داشت:(بگو منظورت چی بود؟)
پرنس با نفرت به او زل زد:(خودت می دونی منظورم چی بود!بابا هنوز دو ماهه که مرده و تو...)
و به سختی جلوی خود راگرفت,بازویش را رهانید و دوباره سرازیر شد.خاله غرید:(و من چی؟)
پرنس جواب نداد.مارک به او رسید:(سلام پرنس!نیومده داری می ری؟)
نورا هم اضافه کرد:(ما می اومدیم تو رو ببینیم!)
پرنس ازکنارشان رد شد:(من برای دیدن شما نیومدم!)
با صدای آنها,لوسی و براین و بقیه هم وارد سالن شدند.پرنس خود را مقابل دررساند و به انتظار ویـرجینیا ایـستاد.ویرجینیا بسیار مغرور از اینکه همهشاهد رفتن او هستند,پایین رفت و پرنس بدون معطلی دستش را گرفت و از خانهخارج کرد.ویرجینیا می دانست حالانوبت آنها بودکه حسودی اش را بکنند!هـمانماشین سیـاه و بلند و همان راننده ی جوان در حیاط بـودند.پرنس او را رساندو سوارکرد.ویرجینیا می توانست از داخل ماشین ببیندکه جوانان همراه خالهوارد ایوان شدند.پرنس هم کنارش سوار شد:(راه بیفت!)
ویرجینیا دلش می خواست بغل او بپرد و از او بخاطر بوجودآوردن چنین افتخاریتشکر بکند.وقتی ماشین عقب عقب راه افتاد,پرنس زمزمه کرد:(حالامی شینند ومثل پیرزنها پشت سر ما حرف در میارند!)
ویرجینیا به او نگاه کرد و او پرسید:(چیه؟از اینکه منو وصله ی تو بکنند ناراحت می شی؟)
ویرجینیا از روی لذت به خنده افتاد و پرنس هم لبخند زد:(گر چند منم به همین خاطر دنبالت اومدم!)
نگاهشان بر هم قفل شد وچیزی سینه ی ویرجینیا را درید.احساسی به او می گفتپسر خاله اش قصد دارد با نگاه هوس انگیزش,ظالمانه او را به بند اسارت بکشدو او با وجود درک این حقیقت,باز نمی توانست از نگاه کردن دست بردارد!نهلااقل تا وقتی که پرنس نگاهش می کرد چون اسیر او شدن زیبا بود...
-
مدتی طول نکشیدکه ماشین کناری پارک کرد و پرنس پیاده شد و به انتظار خروجویرجینیا در را باز نگـه داشـت.ویرجینیا به خیال دیدن یک خانه ی مجـللدیگر در وسط محـیطی پرگل و چمن پیاده شد اماآنجا وسط خیابان بود.پرنسماشین را دور زد:(آوردمت ناهار...اینجا هتل منه.)
و به ساختـمان بسیار بلندی که روبرویشـان بود,اشاره کرد.آنقـدر بلندکهامکان شمـردن طبقـات نبود.چند ضلعی و عریض,آنقدر عریض که ساختمانهای دوطرفش دیده نمی شد.پرنس جلو رفت و دربان به حالت احترام خم شد:(خوش اومدیدعالیجناب...)
عالیجناب؟!چقدر باشکوه!وقتی از در شیشه ای هتل داخل شدند,ویرجینیا همانجاخشکید.زمین مرمر,سفید و بـراق تا پای پله های مارپیچ آنطرف سالن, مفروش بافرشهای ریزبافت ابریشمی,گسترده شده بود.لوستر های مجلل و رنگی از سقفبلندش آویزان بود.لوسترهایی که اگر پایین بودند یک اتاق چهار متر مکعبی رااشغال می کردند!چند ستون استوانه ای بسیار بزرگ ساخته شده ازگرانیت سفیدبا تزئینات طلایی,پشت سر هـم ردیف شده بودند.پله ها با نرده های شیشه ای وفرشی زرد بعنوان آخرین نـقطه ی زیبای سالن بـه چشم می زد.پرنس به پزیرشنزدیک شد.سه مرد پوشیده در یونیفـرم های سفیدآنجا ایستاده بودند.پـرنسمدتی باآنهاصحبت کرد وآنهـا دو دفـتر ضخـیم برایش بازکردند.ویرجینیا هـنوزمحـو اطراف مانده بودکه صدای پرنس او را به خودآورد:(اونجا رستورانه توبرو منم الان میام...)
ویرجینیا به ناچار راه افتاد.رستوران آنقدر دور و سالن آنقدر بزرگ بودکهوقتی رسید و برگشت پرنس را ببـیند او را به اندازه ی یک نقطـه دید!رستورانپر ازآدم بودکـه دور میزهای شیشـه ای نشسته بودند و غذا می خوردند.یک میزدراز و پهن در یک ضلع سالن بودکه با دیسهای نقره ی پر از غذاهای متنوع وخوش ظاهر,که او هرگـز حتی یکی را در عـمرش ندیده بود,اسـتتار شده بود و اوفهمید باید سلف سرویس کند
پس منتظر پرنس ماند و پرنس آمد:(چرا ایستادی؟برو هر چی می خوری بردار.)
ویرجینیا با خجالت گفت:(من...من راستش زیاد وارد نیستم آقای سویینی!)
(لطفاً بهم آقای سویینی نگو!هیچ خوشم نمیاد...فقط پرنس!)
و بازوی او راگرفت و به سوی میز برد:(ازکدوم می خواهی؟مرغ می خوری یا ماهی یا ژامبون یا...)
یکی ازگارسنها با هیجان به آنها نزدیک شد:(اوه آقای سویینی خوش اومدید!)
پـرنس غـرید:(هیش!چه خبرته؟مگه نگفتم پیش مشتری ها منو صدا نکنید؟)و رو به ویرجینیاکرد: (خوب؟ انتخاب کردی؟)
پشت یک میز خالی دور از بقیه نشـستند و پرنس بجـای گارسن برایشغـذاکشید:(حالا بخور بـبین مزه ی اینها چطوره,بعد می ریم بالا...یک اتاقخلوت...)
ویرجینیا از بس حواسش در غذا مانده بود,بی اعتناگفت:(باشه!)
پـرنس عصبانی شد:(چه باشه ای؟داشتـم امتحانت می کردم!تو نبایدچنین درخواستی رو از طرف یک پسر قبول کنی!)
ویرجینیا متعجب شد:(چرا؟مگه چه عیبی داره؟)
(چون...خوب...)و خندید:(عجب احمقم!مسلمه که تو از دنیای کثیف شهری ها بی خبری...بخور!)
ویرجینیا شرمگین گفت:(وقتی نگاهم می کنید نمی تونم بخورم!)
(اگه می خواهی برم؟)
(نه... شما هم بخورید!)
(من تو رو دیدم سیر شدم!)
-
یک لحظه قلب ویرجینیا فشرده شد:(یعنی من چندش آورم؟)
پرنس آنچنان قهـقهه زدکه نگاه اکثر مهمانان وگارسنها به سوی آنهابرگشت.ویرجینیا فهـمید بازگـند زده است پس با خجالت سر به زیر انداخت وپرنس خود راکنترل کرد:(تو واقعاً ساده ترین دختری هـستی که توی عمرمدیدم!)و با خود زمزمه کرد:(یک اسباب بازی!)
گارسن مسنی به سوی آنهاآمد:(آقا و خانم به چیز دیگه ای احتیاج ندارند؟)
پرنس به جامش اشاره کرد:(شراب لطفاً...از همیشگی!)
مرد از سینی اش یک بطری برداشت اما نریخته پرنس گیلاسش را عقب کشید:(قرمز!)
مرد تعجب کرد:(اما شما همیشه از سفید می خوردید؟)
(فکر نکنم!من فقط قرمز می خوردم...شما باید فراموش کرده باشید!)
(نه آقای سویینی اونوقتهاکه می اومدید همیشه سفید...)
(حالاهر چی!قرمز بده.)
مـرد با چهره ی گرفته و هنوز متعجب از بطری دیگری جام او را پرکرد و رفت.پرنس با خود خندید:(فکر کنم خیلی پیر شده!)
غـذای هتل واقعاً لذیذ بود شاید هم وجود پرنس بر این لذت می افزود.اوبسیار پر ابهت و زیبا تکیه زده بر پشتی صندلی,پا روی پا انداخته ,نشستهبود و در حالی که ذره ذره شـرابش را می نوشید با لبخـندی مداوم برلب,ویـرجینیا را تماشـا می کرد و ویرجیـنیا با دانستن اینکه اگـر سرش رابلندکند چهره ی جذاب او را خواهـد دید,سعی می کرد با غـذایش مشغـولشود.تازه ناهـارش را تمام کرده بودکه مردی درکت شلوار
سیاه رسمی به میزشان نزدیک شد:(آقای سویینی ممکنه به اتاق کنفرانس بیایید؟همه منتظرتونند.)
(چرا؟)
(مدیرها با شماکار دارند.)
(من ازشون نخواستم جمع بشند!)
(اما چند تا مشکل پیش اومده وکسی نیست برطرف بکنه!)
ویرجینیا متوجه پچ پچ مهمانان شد:(اون باید پسرآقای سویینی باشه!)
(می گند درست بعد از مرگ پدرش برگشته!)
(خدای من...یعنی الان صاحب اینجا اونه؟)
مرد ادامه می داد:(موضوع مواد خریداری شده مجهول مونده همینطور سایزآشپزخونه ی جدید و...)
(من برای انجام کارهای هتل نیومدم!)
(اما پس کی...)
(من مسئولیت اینطورکارها رو به تادسن دادم ایشون کجا هستند؟)
(رفتند برای پس دادن مواد غذایی شرکت دلیشز راضی شون بکنند.)
(نه لازم نیست.اون مواد هیچ ایرادی ندارند...می تونید مصرف کنید.به تادسن هم خبر بدید برگردند...)
ویرجینیا هم مثل مرد شوکه شد:(اما شماگفته بودیدکه...)
(من چی گفتم یادمه...حالامی شه تنهامون بذارید؟)
ویرجینیا باز متوجه صحبت اطرافیان شد:(مثل پدرش شده...خوشگل و خوش تیپ.)
(خوش به حال دوست دخترش!)
-
(فکر می کنید اونی که اونجاست معشوقشه؟)احـساس غرور در درون ویرجینیا پرشد.بعد از رفتن مرد,پرنس با خستگی فوت کرد:(خدای من...چه کار گندی!هر قدرسعی می کنم از این کارها فرارکنم نمی تونم!)
ویرجینیا پرسید:(یعنی ازکار هتل خوشتون نمیاد؟)
(نه...ادامه دادن راه پدری که خیلی دوست داشتی سخته!)
ویرجینیا احساساتی شد:(خیلی اینجا می اومدید؟)
(نه راستش...من هیچوقت اونو در حال کار ندیدم!)
(چرا؟)
(چون ازکاری که می کرد متنفر بودم!)
(ازکار هتل؟)
(نه!کار اون ترسیدن بود...اون یک ترسو بود!)
ویرجینیا از این توهین جدی در حـق پدری که دوست داشت,وحشت کرد.چهـره یپرنس نشان از خـشم ناگهانی داشت اماآن خشم هم به چهره ی زیبای او مردانگیخاصی داده بود.بناگه پرنس بی مقدمه گفت: (خیلی سکسی هستی ویرجی!)
ویـرجینیا منظورش را نفهـمید اما از نگاه شـرارت بار و طرز تلفـظ متفاوتشحدس زدمنظور بدی داشت و همین فکر او را هیجان زده کرد چون پرنس گوینده اشبود:(شما خیلی بی ادب هستیدآقای سویینی!)
پرنس با خستگی گفت:(اولاً بهت گفتم بهم آقای سویینی نگو...در ثانی این حرف بدی نبود!)
(پس منظورتون چی بود!)
(اونو دیگه نمی تونم بگم!)
(چرا؟)
(راستش ادب خانوادگی ام اجازه نمی ده!)
ویـرجینیا با خشم دندانـهایش را بر هم فشرد و پرنـس خندید:(خدای من وقـتی عصبانی می شی سکسی ترمی شی!)
ویرجینیا متعجب از این بامزه گی به او خیره شد.نور خورشیدی که داخلرستوران پر شده بود بر موهایش برق می پـاشید انگارکه تاجـی از طلابر سرداشت و چشـمانش آنقـدرکمرنگ دیـده می شدکه انگـار دو الماس شفاف هستند.(تادوباره دنبالم نیومدند بلند شو بریم.)
***
وقـتی مقابل خانه ی آنها پـیاده شد از چیـزی که دید شوکه شد.خـانه ای,ساختمانی,ملکی,قصری یا هر چیزی بزرگتر ازقصرآنجا بود به رنگ سرمه ای باستونهای مکعبی سفید و بلندکه با زمینه ی پر رنگ خانه محشر دیده میشد.اطراف پر ازگل بود.گلهای یاسمن و نیلوفر و بنفشه,رزهای رنگارنگ,چمنهـایکوتاه
و درختان نزدیک به هم و پر شکوفه که محیط راکاملاً شـبیه باغ کـرده بودندو از هـمه زیباتر باغچـه های رنگارنگ قلبی شکل بودکه از دو متر به دو متردر دو طرف جاده,بر چمن یکدست درست شده بود و در وسطشان مجسمه های نیـمهلخت کیوپیـد*نصب شده بود با بسته ی تیر وکمان بر شانه و قلبی شیشه ای دردست که معـلوم بود چراغ بـودند.(*cupidخدای عشق یونان که به شکل یک بچه یبالدار است.)تـازه به ایـوان رسیـده بودندکه در خانـه باز شد و خاله دبوراخارج شد!
ویـرجینیا از دیدن او تعجب کرد اما پرنس انگارکه انتظارش را داشت,با عصبانیت راهش راکج کرد:(لطفاً ماما...هیچ حوصله ندارم!)
خـاله سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند:(پس کمی بعد حرف می زنیم!)و خود را به ویرجینیا رساند: (به خونه ی ما خوش اومدی.)
و او را وارد خانه کرد.به محض ورود,ویرجینیا با جمع بزرگی از خدمتکارهاروبرو شدکه ظاهراًخاله برای معرفی به اوآماده کرده بود:(ویرجینیا بیاآشناشو...این آیریس اینم رولند,تیفانی,لیزا,مکس ورئالف...خونه دست ایشونه.)
مرد مسن تعـظیم کرد.ویرجیـنیا ازگوشه ی چـشم می دید که پـرنس از پله هایسمت چپشان بالامی رود. همانطورکه از نمای خارجی خانه انتظار می رفت داخلخانه بسیار بزرگ بود.بزرگتر ازخانه ی پدربزرگ و خاله پگی,و البتهزیـباتر.کف کاشـی های سفـید و سرمه ای شطـرنجی داشت و سقـف خیلی بلند بودو لوسترهابسیار پر,دالانهاگشاد,پنجره ها بزرگ,پرده ها ابریشمی و پله هاعریض وکمانی با نرده های طلایی و فرش سرمه ای رنگ و...پرنس هنوز داشتبالامی رفت:(به سرا بگید برام قهوه بیاره.)
سـرا,آیریس,رولند,تیفـانی,لی زا,رئالف,مکس,استـف...آن خانه چنـد خدمتکـارداشت؟با ورود زن مسن و نسبتاًچاقی از یکی از راهروها به سالن, خدمتکارهاپخش شدند.زن با دیدن ویرجیـنیا لبخند شیـرینی به لب آورد:(خانم ویرجینیاایشونند؟)و خود را رساند و دستان سرد ویرجینیا را مشتاقانه در دستان داغ وتپل خود گرفت:( خوش اومدی دخترم.)
-
خاله معرفی کرد:(ویرجینیا,ایشون خانم میبل رودریگز هستند.)
میبل پیرزن دورگه و بسیار دوست داشتنی بود وکمی لهجه داشت:(تعریف تو رو خیلی از خاله ات شنیدم, خوشحالم که بالاخره می بینمت!)
ویرجینیا با شرم از اینکه نمی توانست جواب متقابل بدهد,خندید:(خوشبخت شدم.)
زن با هیجان پرسید:(پسرم رو دیدی؟چه آقایه...پسندیدی؟)
خاله به سوی پله ها می رفت:(ویرجینیا چیزی نمی دونه میبل...فعلاً!)و او را صداکرد:(بیا اتاقت رو نشـونت بدم.)
ویرجینیا دست زن را فشرد:(بعداً میام صحبت می کنیم...باشه؟)
(باشه عزیزم,بفرما.)
ویرجینیا دنبال خاله اش راه افتاد و در نیمه ی پله ها به او رسید:(خاله پسرش کیه؟)
(اون پـرستار بچه ی ماست,یعـنی بود!پرنس رو اون بزرگ کرده...اون یک بیـوهی مهاجر مکزیکی بود و چون پرنس خیلی بهش وابسته شد,نذاشت بره!)
ویرجینیا متعجب از این عشق نگاهی به پایین انداخت تا دوباره او را ببیندکهسرش گیج رفت!حداقل شش متر بالاتر از زمین بودند و لوسترهاآنقدر حجیم بنـظرمی آمدندکه ویرجیـنیا ترسید نکند سنگینی بکنـند و سقف را پایینبیاورند؟طبقه ی دوم هم سالن بزرگی داشت که با فرشهای دستباف ابریشمیمفـروش شده بود.در و دیـوارهـا خالی بودند اما در هرگـوشه ای بر روی هرچهـار پایه ی شیشه ای می شد مجسمه های
نیمه لخت مرد و زن,کوزه های چینی ویا عتیقه های ایتالیایی دید.خاله درحالیکه وارد یکی از راهروهای گشاد و پر نور سالن می شدگفت:(من زن بی عاطفه اینبودم تا پنج سالگی خودم پرنس رو بـزرگ کردم اون همه چیز من بود تا اینکهیک مدت مریض شدم,یک مدت طولانی و مجبورشدم پرستار بچه بیارم بـا اومدنمـیبل,پرنس از من سرد شد و باگذشت هر روز سردتر تا اون حدکه بعد ازچهارسال که حالم بهـتر
شد اون دیگه پیشم برنگشت و میبل رو برای همـیشه کنارش خواست...پدرش عاشـقپرنس بود و هر چی اون می خـواست براش فـراهم می کرد.شاید هم رفـتار ملایماون باعث شد پرنـس اینقـدرگستاخ بشه!) و مقـابل دری ایستاد:(اینجا اتاقمنه,در پنجـم از راهروی روبرویی,هر وقت خواستی بیا پیشم,من اغلب اینجا میشم.)
و در راگشود وداخل شدند.اتاق دراز و خفه بود با پرده های کیپ شده و دیوارهای خالی ویرجینیا پرسید: (بیماری ات چی بود خاله؟)
خاله به سوی تخت می رفت:(حامله بودم بچه ام رو انداختم و به رحمم صدمه خورد.)
ویرجیـنیا وحشتزده وسط اتـاق ماند و خاله بر روی تخت نشـست:(باید زود برگـردم,پدر به اینجـور چیزها خیلی حساسه!)
و ازکشوی میز سر تخـت یک جفت جوراب تـوری درآورد و مشغـول تعـویضجورابهایش که ظاهراً در رفته بودند,شد.ویرجینیا هنوز هم تحت تاثیر بیماریاو مانـده بود و خاله هم متوجه شد و اضافه کـرد:(البته من بخاطر دردفیزیکی توی تخت نموندم,بخاطر از دست دادن بچه ام و شانس دوباره مادر شدنمناراحتی روانی پیداکرده بودم.)
-
ویرجینیا متوجه عکس مرد ناشناسی بر روی سکوی دکور شد:(این کیه خاله؟)
خاله از جا بلند شد:(شوهرم.)
مرد چشـمان کـشیده شـبیه چشـمان پرنس داشت و مـوهایش کمی پر رنگ تر به قهـوه ای می زد:(خیـلی دوستش داشتید؟)
(اوایل نه اما بعدکه اخلاقش رو شناختم فهمیدم مرد خوبیه و ازش خوشماومد.)و به سوی در راه افتاد:(بیا بریم اتاقت رو نشونت بدم من عجله دارم.)
ویرجینیا بدنبالش راه افتاد:(چرا خونه اومدی خاله؟)
(اومدم با پرنس حرف بزنم.)و خارج شدنـد:(اتاقی که برات انـتخاب کردمتقریباً روبروی اتـاق پرنس...ما این طبقه اتاق کم داریم طبقـه ی سوم مالمهـمونهاست اما حدس زدم بالابترسی,توی اون یکی دالان هـم میبل می مونهنخواستم با اون یکجا باشی اغلب شبها وراجی اش می گیره حوصله ات رو سر میبره...ببین می پسندی؟)
و در اتاق راگشود.اتاق شرقی بسیار پر نور و بزرگ بود و میز توالتسلطنتی,یکدست مبل سرمه ای رنگ و تخـتی دو نفری وسایلهایش را تشکیل می داداما حواس ویرجـینیا به دری که چند قدم آنطرف تر بود و می دانست پرنس درپشتش بود,مانده بود!خاله عجله داشت:(خوب عزیزم امیدوارم خوشت بیاد مندیگـه باید برم شب می بینمت.)
وگونه ی او را بوسید و خارج شد.ویرجینیاکمی منتظر شد تا اینکه صدای باز وبسته شدن در شنید وفهمید خاله داخل اتاق پرنس رفت پس آهـسته بیـروندرآمد.خانه در سکوت بود و نیـازی نبود تا پشت در برود. صدای خاله بگوش میرسید:(فکرکنم می دونی برای چی اومدم؟)
و صدای پرنس...:(فکرکنم منم بهت گفتم هیچ حوصله ندارم!)
(منم ندارم اما تو باید بگی حرف حسابت چیه؟!)
(باورم نمی شه!یعنی تو برای شنیدن شکایتم اینهمه راه اومدی؟)
(بله چون دوستت دارم و برات ارزش قائلم.)
(لطفاً اینقدرکلیشه ای حرف نزن!)
(خیلی خوب بلدی قلب بشکنی!)
(امیدوار بودم پسرت رو بشناسی!)
(سعی می کنم اما شش سال گذشته!)
مدتی سکوت برقرار شد و بعد خاله به آرامی پرسید:(خوب؟بگو!من اومدم این فرصت رو بهت بدم.)
(تو می دونی من چقدر از ویلیام استراگر متنفرم؟)
(آیاکسی هست...غیر از میبل که تو دوستش داشته باشی؟)
(گر چند به تو مربوط نیست اما محض اطلاع می گم هست...خیلی بیشتر از اونی اندکه تو بتونی بشماری!)
(خوب چون تو از ویلیام متنفری من باید دوست قدیمی ام رو از خودم دور بکنم؟)
(دوست قـدیمی؟!...ازکی تا حالارسم شـده دوستهای قـدیمی با بـوسه ی فـرانسوی سلام و احـوال پـرسی می کنند؟)
(کار جیل نه؟تو اونو جاسوس خودت کردی...باید می دونستم تو از عشق اونم سوءاستفاده خواهی کرد!)
(بله اگه پسرت رو می شناختی باید می دونستی!)
(بگو حرف آخرت چیه؟)
(حرف آخر اینه...یا من یا اون!)
(هیچ می دونی چه چیز سختی ازم می خواهی؟)
(سخت؟من خیال می کردم راحت ترین انتخاب رو پیشنهاد دادم!)
(چطور می تونه راحت باشه؟من هر دو تونو دوست دارم.)
(تـو نمی تونی منو اونو در یک سطح دوست داشتـه باشی مگر اینکه گذشتـه رو فـراموش کرده باشی و یا شخصیت پلید ویلیام رو!)
(ویلیام عوض شده.)
(اون عوض نشده این شماییدکه عوض شده اید خانم میجر!)
(تو هم عوض شدی!)
(می دونم!)
(خوب من ترجیح می دم با پسر قبلی ام حرف بزنم!)
(منم ترجیح می دم با مادر قبلی ام حرف بزنم!)
بناگه خاله دادکشید:(من مادر قبلی و اصلی و همیشگی تو هستم...لطفاً پرنس تو چت شده؟)
(من چیزی ام نشده؟!)
(چرا شده...خودت هم می دونی شده...)
(شاید...اما فکرنکنم به شما ربطی داشته باشه خانم میجر!)
بـازخاله فریاد زد:(به من خانم میجر نگـو...لعنت به تو پـرنس من مادرتم!)وصدایش ضعـیف شد:(مـادری که شش سال تمام برات دعاکرده,گریه کرده و انتظارتروکشیده!)
مدتی سکوت برقرار شد.ظاهراً خاله گریه میکردکه پرنس با بی رحمی زمزمه کرد:(می شه تنهام بذاری؟)
(نه!تا نگی این شش سال کجا بودی و چکارکردی از اینجا نمی رم!)
(خوب من دو تا پا دارم!)
(بشین سر جات و جوابم رو بده پرنس!)
(من پرنس نیستم!حالاراحت شدی؟)
وصدای قدمهایی به سوی درآمد.ویرجینیا با وحشت و عجله به اتاقش برگشت و تا مدتی پس از محوشدن صدای قدمهای او وگریه ی خاله خارج نشد.
***
تـا عصر به کمک یکی از خدمتکارهاکه سرا نام داشت بعضی مکانهای خانه رایادگرفت و بعد از رفـتن خاله,برای اینکه حوصله اش سر نرود مقابل تلویزیونسی ودواینچی خانه که در یکی از اتاقهای مشرف به حیاط بود,نشست اما هنوزچیزی تماشا نکرده بودکه پرنس آمد و لعنت بر او!تمام دکمه های بلوزسفیدش رابازگذاشته بود و تن روشن و صافش ازگردن لختش که زنجیری از نقـره دورش کیپبسته شده بود,تـا کمربند پهن شلوار جینش دیده می شد و باعث ارتعاش قلب وزانوهای ویرجینیا شد و پرنس بـدون درک واهمیت به شرایط روحی دختر چشم وگوشبسته ای چون او,کاملاً خونسردانه و طبیعی آمد و خود را بـر روی کـاناپه یکناری او تقـریباً به حالت خوابـیده انداخت.ویرجیـنیا سعی می کرد به خودیادآور شود او شش سال بزرگتر بود و پسر خاله اش بود پس نباید به چیز دیگریجز دوستی فکر بکند اما نمی شد!چـون او پسر بود.چون بسیار جذاب و زیبابود.چون بزرگتر و قوی تر و عاقلتر و بالغتر از او بود واگرچه ویرجینیانامش را نمی دانست در او احـساس جدید و غریب و قـشنگی که باعث لـذت بردنـشاز او و از همه چیز می شد,پیـداکرده بود.پرنس بسیار عـصبی وگرفـته بودبطوری که تا دقـایقی بی اعـتنا به وجود او مشغـول تماشای تلویزیونشد.ویرجینیا هرکاری می کرد نمی توانست نگاهش نکند.موهایش صاف و نرم برنصفصورت و دستـه ی گردکاناپه پخش شده بود.چشمانش وحشی و پرکشش لبـهایش براق وخوش حالت... بلوزش ازکتف و سینه کاملاً باز شده بود و پـاهایش بلند و بیقـید,بر پشتی و دسته ی دیگرکاناپه انداخـته بود.
-
چنـان زلال و سرکش و هـوس انگیز دیده می شـدکه ویرجینـیاکاملاً از خود بیخـود شده به او خیره مانده بود بطوری که صدای پرنس را بعد از دومین و یاسومین بار شنید:(هی با توام...به چی نگاه میکنی؟)
و سر خم کرد و متعجبانه به سینه و تن خود نگاهی انداخت!ویرجینیا با وحشتسر به زیر انداخت و پرنس متوجه شد و با بدجنسی خندید.بلند و پرتـمسخر,بطوری که کم مانـده بود ویرجیـنیا از شدت خجـالت به گریهبیفتد!پرنس دست بر نمی داشت.بسیارآهسته و هوس آلود زمزمهکرد:(ویرجینیا...بیا پیشم...)
خدا را شکر میبل با ورود ناگهانی اش به نجات آمد.سبدی پر از تکه پارچه هایرنگی وگـلهای مصنوعی در دست داشت.پـرنس به احترام او بلنـد شد و اوآمدوکنارش برکـاناپه نشست:(چـطورید بچه هـا؟مزاحم نشدم؟چی شده؟چرا می خندی؟)
ویرجـینیا با این حرف متـوجه پرنس شدکه هـنوز نـیشش باز بود وآنچـنان هلکردکه برای ردگـم کـردن بی اختیار از میبل پرسید:(چکار..چکار دارید میکنید؟)
خنده ی پرنس بلندتر شد بطوری که میبل هم به خنده افتاد:(هیچ...گل درست می کنم...از بی کار مـوندن بدم میاد!)
(می شه ازکارهاتون ببینم؟)
قبل از میـبل پرنس یکی ازگلـها را برداشت و به سویش درازکرد.ویرجیـنیاگرفتاما پرنس برای لحظه ای رها نکرد و مخفیانه نوک انگـشتش را به روی دست اوزد.تماس با او مثل تماس با برق ویرجینیا را لرزانـد بطوری که بدون کنترلدستش را عقب کشید وگل بر زمین افتاد.میبل ترسید:(چی شد؟)
ویرجینیاگل را برداشت:(سیمش توی دستم رفت!)
(اما اینها با سیم درست نمی شند؟!)
پرنس قهقهه زد و ویرجینیا از شدت خشم و شرم سر به زیر انداخت و باز میبل به کمک آمد:(اگه بخواهی به تو هم یاد می دم.)
پرنس با تمسخرگفت:(اگه بتونه درست کنه من ازکارم استعفا می دم!)
ویرجینیا از شدت هیجان قدرت عصبانی شدن نداشت.میبل بجای او جواب داد:(اونطوری نگو...تو ذوقش می زنی!)
پرنس رو به ویرجینیاکرد:(خیلی خوب تو یکی بساز منم هرکاری بگی برات می کنم!)
ویرجینیا متعجب و شاد شد:(جدی می گید؟)
(قول می دم...هر چی بخواهی!)
-
و این جمـله را طوری اداکردکه انگـار مبتذل ترین پیشنـهاد را به اوداده!ویرجینیا به او نگاه کرد و او باز با شرارت چشمک زد!تمام وجودویرجینیا بناگه عرق کرد.باز میبل به نجات آمد:(براش برقص!)
پرنس وحشت کرد:(چی؟!)
میبل سر به زیر مشغول بود:(نکنه بلد نیستی؟)
پرنس ناراحت شد:(چه منظوری داری میبل؟)
میبل جواب نداد و ویرجینیا بهتر دید اینبار هم او به کمک میبل برود:(آره برقصید!)
پرنس با عصبانیت رو به اوکرد:(رقص من به چه درد تو می خوره؟)
میبل زمزمه کرد:(دخترها همیشه از رقصیدن پسرها خوششون میاد!)
پرنس غرید:(لطفاً دخالت نکن میبل!)
ویرجینیا پرسید:(باله بلدید؟)
پرنس به او زل زد:(باله بلدم,گریس و سالسا هم بلدم...فلامینکو و والس وتانگو و لامبادا و فانک و مامبـو هم بلدم ,حتی استیب تیز هم بلدم!)
میبل زیر لب کفت:(پس یکی نشونش بده!)
حـواس ویرجینیا در اسم رقـصها مانده بود.بیـشتر شبیه اسم غذا بودند تارقص!پرنس با خستگی فوت کرد: (خیلی خوب تو یکی بساز منم برات می رقصم!)و روبه میبل کرد:(حالاراضی شدی؟)
میبل هنوز هم سر به زیر داشت:(تا نبینم باور نمی کنم!)
پرنس از شدت خشم به خنده افتاد.ویرجینیا به گلها نگاه کرد.به نظرکار سختیمی آمد اما او قول داده بود ومجبور بودبسازد!باصدای زنگ تلفن در جایی ازخانه وآمدن یکی از خدمتکارها برای صداکردن پرنس, نگرانی در چهـره ی میبلریشـه دواند بطوری که بعـد از رفـتن پرنس دست ازکارکـشید وگـوش ایستـاد!
-
صدای پرنس بسیار ضعیف می آمد.نگاه میبل مشوش بود.درآخر ویرجینیا تحمل نکرد و پـرسید: (موضوع چیه؟)
میبل از جا بلند شد:(کاش می دونستم؟!)
و به سوی در راه افتاد.ویرجینیا هم دنبالش رفت.پرنس سمت دیگر سالن با تلفنبی سیم حرف می زد:(نه! آه خدای من...نه نگفتند...لعنتی!ببخشید با شمانبودم...بله بله فهمیدم...الان چند ساعت میـشه؟نه پلیس لازم نیست همینالان راه می افتم,بله منم امیدوارم!)
وگـوشی را قـطع کرد اما در دستش نگـه داشت.حالت چهـره اش بکلی عـوض شدهبود.قـیافه ی ملایم و خـندانش مثل ببر تیر خورده,وحـشی و پر درد شـدهبـود.میبل می خـواست سراغـش برودکه او بنـاگه دادکشید:(تیفانی,رئالف,آیریس ,سر� �...همه بیایید اینجا!)
خـدمتکارها با عجله از هر سوی خانه به سالن جمع شدند.میبل دست بر سینه اش گذاشت:(یا مریم مقدس! یعنی چی شده؟)
وقـتی همه مقابل پرنس صف بستنـد,پرنس با تلاشی سخت سعـی کرد برخوردآرامی بکند:(یکیتون امروز صبح یک پیغام برام گرفته از رنو...)
تیفانی که دختر تپل و دوست داشتنی بود با عجله گفت:(آه بله آقا!)
پرنس به سوی او رفت:(پس تو بودی؟...چرا بهم نگفتی؟)
تیفانی با شرم و لرز سر به زیر انداخت:(بخداآقا یادم رفت...)
و سیلی وحشتناک پرنس بر صورتش فـرودآمد و او را بر روی خدمتکـاری کهدوشادوشش ایستاده بـود, پرت کـرد!میبل ناله ای کرد و ویرجـینیا محکم لب برلب فـشرد تا جیغـش در نـیاید!تیفانی به گریه افتاد و پرنس سرش فریادزد:(از این خونه گورت روگم کن!)
دخترک درآغوش همکارش هق هق به گریه افتاد و رئالف با دلسوزی گفت:(آقا لطفاً این دفعه روببخشید قول...)
پرنس سر او هم غرید:(خفه شو رئالف!)
میبل به سویش راه افتاد:(چی شده عزیزم؟)
پرنس بجای جواب دادن به او سر همه ی خدمتکارها داد زد:(از جلوی چشمم گم شید!)
خدمتکارها با عجـله دور می شدندکه بناگه پـرنس گـوشی بی سیم را بـلندکرد ومحکـم به دیـوارکـوبید.گوشی به سه تکه شکست و هر تکه طرفی پرت شد.میبل ازترس نیمه ی راه ایستاد و پرنس به سوی پله ها دوید.خـدمتکارها سرعت گرفـتندو هرکس درگـوشه ای مخـفی شد.میبـل با نـابـاوری به ویرجینیا نگاهی انداختو ویرجینیا برای برداشتن شکسته های گـوشی پیش رفـت.طولی نکشیدکه پرنس بههمان سرعـت برگشت.کاپشن کرمی رنگش را می پـوشید و دستـه ای کلیـد به دندانداشت.میـبل با نگـرانی پیش رفت: (چی شده پرنس؟کجا می ری؟)
پرنس جواب نداد.او را دور زد و خود را به در رسانید.میبل قبل از خروجش داد زد:(کی بر می گردی؟)
و درکوبیده شد.
***
شـش روزگـذشت و از پـرنس خـبری نشد.میـبل و خاله آنقـدر ناامیـد بودندکهگهگاهی مخـفـیانه گریه می کردند.خدمتکارها می گفتند پرنس بعضی وقتهاتلفنهای مرموز این چنینی داشت اما این اولین برخورد جدی و شدیدی بودکه درطول مدتی که برگشته بود,نشان داده بود!
نیمه شب آخرین روز هفته بود.شاید ساعت حوالی دو,ویرجینیا باز نمی توانستبخوابد.او در تمام شـش روز,یک شـب راحت نخوابـیده بود.گـریه ی خاله او رانگـران کرده بود.یا اگـر واقعاً پرنس بازهـم برای مـدت زیادی رفـته باشدچه؟یا برای همـیشه؟او می تـوانست دوری و نبـودش را تحـمل کنـد؟نه الـبتهکـه نـمی توانست چون...چـون عاشقـش شده بود!در تخت غلتـی زد و شروع بهگریستن کرد.بله او عاشقـش
شده بود.شاید خیلی زود بود اینرا قـبول کند شاید هم خیلی دیر اما بالاخرهاثبات شده بود.از لرزش قلبش هنگام شنیدن صدای او,از لرزش زانوهایش هنگامدیدن او و از لرزش پلکهایش هنگام فکرکردن به او...و او بایدبرمی گشت!بناگهصدای غریبی همچون برخورد فلز با سطحی محکم از بیرون پنجره, وادارش کردازتخت خـارج شود و به ایـوان برود.هـواکمی سرد بود و باد ضعـیف و بی صدایـیمی وزیـد.به نـرده هـا نزدیک شد وحیاط راکه توسط همان چراغهای قلب شکـلزرد رنگ روشن بود,از نظرگذراند. در وحله
اول متوجه چیزی نشد اما بعـدکه دقیق تر وآرامتر نگاه کرد چشمش به دو خط پررنگ و موازی بر چمـن حـیاط افتاد.شبیه رد چرخ ماشین بود.یعنی پرنس برگشته بود؟
-
شوق به اتاق برگشت و به سوی در دوید و تارسیدن به حیاط لحظه اینایستاد.حیاط دربادی که می وزید بابوته ها و درختان رقصان بسیارخوف انگیزبنـظر می آمد اما او لحـظه ای هم مردد نـشد.پرنس آنجـا بود دربیـرون!وقـتی وارد حیاط شـد ازگشادی و نازکی لباس به لرز افتاد.دوان دوانو پا برهنه خود را به محل رساند وبالاخره فراری زرد و روباز پرنس رادید.لای درختان سمت راستش بود.جلویش به درخت تـنومندی برخوردکرده و مانـدهبود و پـرنس پشت فـرمان بود!ویرجـینیا با شادی به سویش دوید وآنقـدرکه نورچراغـها اجازه می داد,نیم رخ و تیپ درب و داغـون پرنس را دید.موهـای بهمریختـه چشمان نیـمه باز و خیره به نامعـلوم,گونه های گل انداخته و بلوزکثیف شده!ویرجـینیا با نگـرانی از اینکه شایدصدمه دیـده باشد,بازویش راتکان داد:(آقـای سویینی...چی شده؟ حالتون خوب نیست؟)
پرنس باگیجی دست او راکنار زد و نالید:(راحتم بذار!)
و سر بر فرمان گذاشت.ویرجینیا در ماشین را بازکرد:(از من کمک بگیرید...)
اما پرنس حرکتی نکرد.قلب ویرجینیا از شدت شوق می کوبید.او برگشته بود!خندهی نابهنگام پرنس او را ترساند.با خود حرف می زد:(رفته...گمش کردم...چرااینقدر حماقت کردم؟!)
صدایش بسیارگرفته و خشک بود انگارکه مدتی با صدای بلند فریادکشیدهبود.یعـنی تب داشت؟ویرجینیا دوباره بازویش راکشید:(لطفاً از ماشین دربیایید...شما باید خونه برید...)
ایـنبار مخالفـتی نکرد انگارکه اصلاً متوجه نبود چکار می کند.در حالی کهبه زحمت و به کمک ویرجینیا از ماشین در می آمد,باز با خود حرف میزد:(بخاطرش اینهمه عذاب کشیدم...لعنتی,حالابه بابا چی بگم؟ بگم بد قولیکردم؟)
و به محض پیاده شدن افتاد!ویرجینیا با عجله او راگرفت وکمکش کرد تاکنارماشین بنشیند.چرا حال او بد بود؟ویرجینیا با نگرانی پرسید:(نمی تونید راهبرید؟)
پرنس سر به پایین انداخته بود:(نه...)
(حالتون خوبه؟)
(نه...)
(نکنه تب دارید؟)
(نه!)
ویرجینیا با وجود شرم خواست دست او را لمس کند تا مطمـعن شودکه پـرنس باخشـونت خـود را عقب کشید:(من چیزیم نیست...زیاد خوردم واسه همون...)
ویرجینیا بیشتر ترسید:(پس مسموم شدید!)
پرنس آرام وکشدار خندید:(من مسموم نشدم عزیزم,مست شدم!)
لرزش خفیف و ناگهانی از ترس بر تن ویرجینیا نشست.مادرش همیشه می گفت یکمرد مست هـرکاری ممکن است بکند اما این ترس هم زیبا بود.با وجود نیمه لختبودن در مقابل او,با فاصله ی بسیار زیادی از خانه,لابه لای درختان درتاریکی نیمه شب!پرنس به او زل زده بود:(کسی غیر از تو نفهمید من اومدم؟)
-
ویرجینیا نگاهـش کرد.باگـونه های قـرمـز و چشمان خـواب آلود,زانو زده مقـابلش,همچـون یک بچـه ی خرابکار بنظر می آمد:(فکر نکنم)
پرنس حرکتی بخود داد تا شاید راحت تر بنشیند:(خیلی خوب...تو هم برو!)
ویرجینیا متعجب شد:(شما نمی آیید؟)
(نه!باید مستی از سرم بپره بعد!)
(سرما می خورید!)
(مهم نیست...اگه اینجوری بیام تو میبل می فهمه و ناراحت می شه!)
(اما میبل خوابه!)
پرنس با تمسخر خندید:(نه اون بیداره...مطمعنم...تو هنوز اونو نشناختی!)
ویرجینیا دست بر نمی داشت:(قایمکی می ریم تو.)
پرنس با خستگی غرید:(من نمی تونم راه برم و...)
ویرجینیا می خواست چیزی بگوید اما پرنس به راحتی مغز او را خواند و ادامهداد:( نه تو نمی تونی کمکم کنی چون من سنگین ترم و..) باز ویرجینیا میخواست پیشنهاد دیگری بدهدکه پرنس با عجله اضافه کرد: (و نمی خوام کسی روبا خبرکنی چون فردا حتماً به گوش میبل می رسونند...حتی رئالف,وممنون می شماگه تو هم به کسی چیزی نگی!)
ویرجینیا دست بسته مقابلش ماند:(پس...پس...)
پرنس پشت به در ماشینش تکیه داد و پاهایش را بر چمن درازکرد:(تو برو...من راحتم!)
نه او نمی تـوانست برود,او نمی تـوانست این موقـعیت بی نـظیر را از دستبدهد پس با جراتی که از خود بعید می دانست و با وجودگلی بودن چمن,با لباسخواب سفیدش کنار او نشست:(پس منم می مونم!)
پرنس با تعجب به او خیره شد:(جدی؟اسم این چیه؟فداکاری یا...)
ویرجینیا خودش هم متعجب از این رفتارگستاخانه اش سر به زیر انداخت وپرنسباآسودگی خندید.مدتی به سکوت گذشت تا اینکه پرنس زمزمه کرد:(خیلی خستهام...پنج روزه توی ماشینم!)
ویرجینیا سعی کرد مکالمه را ادامه بدهد:(کجا رفتید؟)
(همه جا!)
(چرا؟)
-
رنس نگاه تمسخر باری به او انداخت:(نه کوچولو!هنوز اونقدر مست نشدم که همه چیز رو لو بدم!)
ویرجینیا هم به او خیره شد.در زیر نور چراغها,باآن باد خفیفی که موهایطلایی و بلندش را می رقـصاند, باآن نگاه خمار و لبخند مستانه که بر لبهایسرخ و صافـش داشت, بسیار متفـاوت از همیـشه دیده می شد.
ویرجینیا برای شروع مجدد صحبت پرسید:(اولین بارتونه مست می کنید؟)
پرنس به فضای تاریک روبرویش چـشم دوخت:(آره,من با اینکه بـچه ی خیلی خوبی نبودم اما هیچـوقت لب به ویسکی نزده بودم)
(پس حالا چرا خوردید؟)
(چون داشتم دیونه می شدم,چون شکست خوردم,چون...چون خسته شدم!)واشک درچشمانش حلقه زد. سر به زیر انداخت و مشتی حواله ی زانویش کرد:(لعنت...خستهشدم!)
دردی ناگهانی از دیدن عجز وتنهایی و معصومیت کسی که تازه فهمیده بود چقدردوستش دارد,ویرجینیا را ویران کرد.این حرف و این اشک به او فهماند پرنسرنجی در درون داشت که ازگـذشته ی مرمـوزش سرچشـمه می گرفت.زخمی عمـیق دردل و خاطـره ای تلـخ و سخت در پی!بنظر می آمد مستی پرنس را وادار می کندحرف بزند:(وقتی پـدر مرد خیال کردم هـمه چیز دیگه تموم شد اما بعـد...دیدمنه,تـازه اول دردسره!)
ویرجینیا با شوق از درد دل کردن او پرسید:(شما منتظر مرگ پدرتون بودید؟)
(نه...مسلمه کـه نه!کدوم پسری مـنتظر مرگ پدرش می شـه که؟)و بعـد ازکمی مکث ادامـه داد:(من برای انتقام گرفتن برگشتم.)
(ازکی؟)
(از هرکی که بدبختم کرده!)
بدبخت؟ویرجینیا با نگرانی پرسید:(گرفتید؟)
(نه هنوز!)
(منتظر چیزی هستید؟)
(نه...نقشه ام داره خوب پیش می ره!)
پـس شـروع کـرده بـود!وحشت نـاگهانی ویرجیـنیا را وادارکـرد برای منصرفکـردنش از هـر نـوع اقدام خطرناکی وارد جدل شود:(چرا می خواهید انتقامبگیرید؟)
(داستانش طولانیه!)
(ما بقدرکافی وقت داریم!)
پرنس خندید:(آخه نمی شه...من نمی تونم به تو توضیح بدم!)
ویرجیـنیا بناگه متوجه شد!هـنوز دو هفـته ازآمدنش نگذشتـه بود.چطور میتوانست توقع داشته باشد به او اعتمادکنـد؟پس سعی کـرد از جای دیگری صحـبترا ادامه بدهـد:(چرا بجای انـتقام گرفتن همه چیز رو فراموش نمیکنید؟اینطوری به آرامش می رسید.)
(سعی کردم اما نشد!)
-
ویرجینیا به نیمرخ او خیره شد:(چرا؟به چی احتیاج داشتید؟)
پـرنس همـچنان گنگ و منگ روبـرویش را نگـاه می کرد:(شایـد به حسی قـوی تر از انتـقام,به چیزی که هیچوقت نداشتم و باور نکردم.)
ویرجینیا با تعجب پرسید:(چی رو می گید؟)
پرنس به او زل زد:(عشق!)
تمام تن ویرجینیا از هیجان لبریز شد.یعنی اصلاً عاشق نشده بود؟پرنس با بیاعتنایی ادامه می داد:(برای من همیشه سه نوع عشق وجود داشت یا به عبارتیفکـر می کردم وجود داره...یکی عـشق بزرگترها بـود یکی عشق دوستام و یکیعشق دخترها بود...پدر و مادرم با مرگشون و دوستام با خیانتشون این عشقهارو از بین بردند...)
(اما مادرت زنده است و دوستت داره؟!)
(بـرای من اون خیلی وقـته مرده...از وقـتی که عاشــق ویلیام شده...با این حساب...اون هیچوقت برام وجود نداشت!)
بیچاره خاله!(اما این بی انصافیه!)
(خودش اینو خواست!)
(اما اون خیلی دوستت داره و برای...)
پرنس با خستگی نالید:(لطفاً ویرجینیا...صحبت کردن در مورد اون آخرین چیزی که حالابخوام!)
ویرجینیا با عجله معذرت خواست و برای حفظ موضوع اصلی با وجود شرم بسیار پرسید:(دخترها چی؟)
(اونهاکه هیچوقت عشق نبودند...فقط وسیله ی لذت جنسی و بس!)
(اما این فکر غلطه!)
(برای من که همیشه اینطور بود!)
(چطور می تونید مطمعن باشید؟)
(چون تا از تختشون در می اومدم از بین می رفت.)
ویرجینیا به وضوح داد زد:(تخت؟شما بهشون تجاوز می کردید؟)
پـرنس قهقهه زد:(چه تجاوزی؟تو چی داری می گی؟به اون می گند عشقبازی!)و رو به اوکرد:(اگر هر دو طرف راضی باشند می گند عشقبازی!)
ویرجینیا وحشت کرده بود:(یعنی شما با همشون...)
-
و شرم اجازه نـدادآن جملـه را تلفـظ کند.پـرنس رو به آسمـانکرد:(نه...فـقط باکسانی که فکر می کردم عاشقشون شدم و باورکن تا بهشوننزدیک می شدم بدون معطلی خودشون رو بغلم می انداختند.)
قلب ویرجینیا به تلخی فشرده شد:(پس واسه همون بهتون کازانوا می گفتند؟!)
پرنس با ناباوری به او نگاه کرد:(خدای من!چهـار تا دختـر بیشتـر نبودند وبعـدها فهـمیدم هر چهارتـاشون فاحشه بودند!)و با شک و تردید اضافه کرد:(توموضوع کازانوا رو ازکجا می دونی؟بچه ها بهت گفتند؟)
ناگهان باد شدیدی برخاست و داخل بلوز سفید پرنس پر شد وگـردن مزین بهزنجـیر و سینه های صافـش دیده شد.با عجله رو به ویرجینیاکرد:(تو بروخونه...سردت می شه.)
تـن ویرجینیا از شدت هـیجان و شور و شهوت و عشق می سوخت.درکنار پرنس بودنعالی بود حتی اگر تماس یا حرکتی هم درکار نباشد!پس با خجالت غرید:(سردمنیست!)
پرنـس با دقـتی که از شخص مستی چـون او بعـید بود دستش راگرفت:(کو؟توکه از منم داغتری؟!نکنه تو تب داری؟)
همین یک تماس کوچک آن احساس غریب ویرجینیا را تاآن حد قوی کردکه با جراتدست دیگرش را بر روی دست اوگذاشت و مانع عقب کشیدنش شد.پرنس متعـجبانه بهاو خیره شد.ویرجینیا سریع نگاهش را دزدیـد و قلبش شروع به نواختن ضربه هایشوق کرد.پرنس اجازه داد دستش را نگه دارد:(می دونی... صبح هیچ چیز بیادنخواهم داشت!)
ویـرجینیا خندید اما بـاز قدرت هوس مانع ازآن می شدکـه رهـایش کنـد و پرنسهـم متـقابلاً دست او را گرفت:(راست می گم!شاید یک روزی مست کنی اونوقت میبینی که هرکاری می کنی نـمی تونی شب قبل رو بیاد بیاری!)
ویرجینیا غرق لذت موقعیت شیرینشان بود.دست در دست هم شانه به شانه وتنهـا...زمزمه کرد:(می دونـم! ما توی دهکدمون یک همسایه داشتیم کـه مردبـعضی شبهـا مست به خونه برمی گشت و زنش اونو تـوی اصطبل می خوابوند صبحمرد خیال می کرد خودش به اصطبل رفته!)
پرنس بی مقدمه گفت:(اگه من شوهرت بودم تو هم منو توی اصطبل می خوابوندی؟)
تن ویرجینیا از تجسم زن و شوهری کرخت شد:(شاید...نه...یعنی نمی دونم...یعنی نیستیم که بفهمم؟!)
پرنس به او خیره شد:(اگه بخواهی می تونیم همینجا زن و شوهر بشیم!)
نفس ویرجینیا بندآمد!این چه بود؟توهین بود یا درخواست ازدواج؟نگاه شرورانهی پـرنس او را شرمگیـن کرد و دستانش شل شد اما پرنس دستش را عقب نگشیدبدتر با پررویی به لباس خوابش چنگ انداخت و رانش را لمس کرد:(خوب چی میگی؟)
-
احساس سستی جایش را به لرز داد و او را محو چهره ی الهی وصدای دلنواز و تنخوش تراش پرنس,که حتی از روی بلوز قابل تشخیص بود,کـرد اما در عین حالتـرسید.ترسی خـفیف از حرفی بدتر یا حـرکتی نـاگهانی و جالب!اما پـرنس بیتحرک بود و ظاهراً منتظر!ویرجینیا سر به زیر انداخت و به انگشتان اوکه بالطافـتی دخترانه مشت شده بود نگاه کرد:(من منظورتون رو نمی فهمم آقایسویینی؟!)
پرنس غرید:(بهت گفتم پرنس صدام کن...فقط پرنس!)
و حرکت کـرد!داشت نزدیک می شـد.شروع ناگهانی صدای تاپ تاپ قلب ویرجینیا,نفـسش را به شماره انداخت:(بله آقای...یعنی...)
نـه!تلفظ نام او سخت تر شده بود.بناگه پرنس سر پیش آورد و با صدای آرامی بیخ گوشش گفت:(پرنس, بهم پرنس بگو!)
و لبـهای او را احساس کرد.ازگـرمای سوزان نفسش فهمـید داردگیجگاهـش را میبـوسد و دیـدکه دارد قدرتش را از دست می دهد.آن احساس قوی و زیبایلعنتی!(موهای قشنگی داری ویرجینیا...)
حالاداشت لبـهایش را به موهای او می کشـید و سینه اش را به بـازویاو...عـطر مردانه ی تنش تمام وجود ویـرجینیا را رقـصاند بطـوری که بـرایحـلقه نـشدن دستانش به دورکمر پـرنس به زحمت جلوی خـود را گرفت.انگشتانپرنس به حرکت افتاده بود اما ویرجینیا متوجه نبود.تمام فکرش در لبهای پرنسبود.اگر او را می بـوسید...کاش او را می بـوسید!نفسهایش راکندترکـرده بـودتا صدای نفس نفس زدن پرنس را بهتر بشنود.به گردن لختش خیره مانده بود و ازترس اینکه مبادا داد بزند"مرا ببوس" لب بر هم می فشرد.پرنس بسیار هوسناکزمزمه کرد:(تو نمی دونی...نباید نصف شبی,پیش یک پسر مست,با لباس خوابتبشینی؟)
بله می دانست فقط یک مانع وجود داشت.او عاشق پسر مست بود!نمی دانست بایـدچیزی می گفت یا نـه و اگـر لازم بود,می تـوانست یا نـه!؟سکوت او پرنسراگستاختـرکرد.دست چپش دور شانه های ویرجینیا حلقه شد و دهانش ازگیجگاهبرگردن او خـزید.دست راستش به زیر دامن فـرو رفـت و رو به بالاحـرکتکرد.ویرجینیا بدون آنکه متوجه باشد به آغـوش او پنـاه برد,دستهـایش را بهسینه ی نیمه لختـش چسباند و سـر بر شانه اش گـذاشت.دست پرنس هنوز در زیرلباس ویرجینیا حرکت می کرد.پهلو ...پـشت ...کمر ... لبهایش هم حرکتکرد.باز شد و نفسش گردن ویرجینیا را سوزاند بعد...بوسید! ویرجینیا کاملاًدرآغـوش او اسیر شده بـود و از شدت شوق و لـذت سست می شد.چقـدر هـوسانگـیز بود احساس کـردن رطوبت لبهایی که برای اولین بار درگردنش میرقصید.چقدر هیجـان انگیز بود فـشرده شدن توسط تنی که بـرای
اولین بار او را در برگرفته بود و چقدر شیرین بودگرمای عشقی که برای اولینبار تجربه می کرد.انگـشتان پرنس بر پوست کتف وکمرش فرو رفت و بازوهایش کیپتر شد بطوری که تمام عضلات ویرجینیابدرد آمد و وادارش کرد ناله ایبکند:(آه..آقای سویینی...لطفاً...)
پرنس زمزمه کرد:(پرنس...بهم پرنس بگو لعنتی!)
و فشار بازوهایش بیشتر شد بطوری که اینبار ویرجینیا از شدت درد بی اختیار داد زد:(پرنس نکن!)
پرنس به سختی خندید:(متشکرم...)و دستهایش شل شد:(کاش امشب مست نبودم!)
ویـرجینیا منظورش را نفهـمید.فـرصت هم نکـرد بپرسد.سر پـرنس بر بـازوی او غـلتید و دستهایش باز شد.
ویـرجینیا با عـجله او راگرفت اما نتوانست نگهش دارد و پـرنس به پهلـو بـرچمـن افـتاد!وحشتی عظـیم به ویرجینیا روی آورد.چه شده بود؟تکانش داد و باترس صدایش کرد اما جوابی نیامد.بعد ازآنرا ویرجینیا به خـوبی بیادنداشت!به خانه دویـده بود و چطورکه تـوانسته بود خاله و میبل و رئالف رابـیدارکرده بود و با خود سراغ پرنس بـرده بود و از دیـدن عکس العمل آنـهابعد از معـاینه ی پرنس,شـرمنده شده بود!رئـالف غریده بود:(خانم ایشونخوابند!)
میبـل با مـهربانی دست او را نوازش کرده بود:(نـترس دخترم سالمه!)و رو به خـاله لبخند زده بود:(بـالاخره برگشت...خدا رو شکر!)
اما خاله عصبانی شده بود:(آقا مست کرده!همینمون کم بود!)
ویرجینیا نمی توانست باورکند!پرنس همچون کودک درآغوش او بخواب رفته بود!
تا صبح ویرجینیا با یادآوری مجـدد و مجدد اتفاق افـتاده وکنجکاویبرخوردهای بعـدی پرنس نـتوانسته بود بخـوابد و صبح قـبل ازآنکه پرنس ازخـواب مستی اش بـیدار شود,طبق قرار قـبلی باکارل,که دنـبالش آمده بود,راهی خانه ی دایی جان شد.
***
خانـه ی آنها به اندازه ی خانه ی خـاله دبورا عظمت نداشت اما زیبابود.خانه ای دو طبقه وسط باغ آلبالو با اتاقهای کمتر وسایلهای ارزانتر وخدمتکارهای نیمه وقت.رفتار همه در طول آن هفته با اوعالی بود.همان روز اوللوسی بی عرضگی هلگا را بهانه کرد و او را به خرید برد.باز هم کلی کیف وکفشولباس برایش جمع شد.سمنتا او را همچون الهه می دید.مرتب ابراز علاقه میکرد و طرز رفتار و حرف زدن وحتی لباس پوشیدن او را تقلید می کرد.کارل هـمپسر خوبی بود فـقط گهگاهی با پـدرش درباره ی کار جر و بـحث می کرد و یا باشوخی های بیجایش سمنتا را عصبانی می کـرد اما با او مهربان و خـوش برخـوردبود.دایی چند بار او را به گردش برد و مکانهای مشهور و تاریخی شهر رانشـانش داد.زن دایی هم برنامه ی غـذایی آن هفته را بر طبق غذاهای موردعلاقه ی او تنظیم کرد و باعث شد او یک و نیم کیلو چاقتر بشود!
آخـر هفتـه چیزی عوض نشد.باز پدربزرگ او را نمی خواست باز او تنها ماند وباز به پرنس فکرکرد! در خانه ی خاله پگی هم همه چیز مثل قبل بود.خاله هنوزهم بی اعتنایی می کرد.هلگا وراجی میکرد,ماروین شوخی می کـرد و براین گوشمی کـرد!جمعه شوهـر خاله خـبرآورد بالاخره پدربزرگ بنابه اصرار خالهدبـورا حـاضر به قبول و دیدن او شده امـا این خبر دیگـر برای ویرجیـنیاشادکنـنده نبود.همیـنقدرکه دیگر
نمی توانست در خانه ی خاله دبورا و پیش پرنس باشد برای ناراحت شدنش کافیبود اما مجبور بود نـشان ندهد چون همه شاد بودند و از او هم انتظـارداشتنـد شاد باشد!از صبح یکـشنبه دخترها او را احاطه کردند تابه نوعی کمکشکنند.یکی در مورد لباسش نظر می داد.یکی فرم راه رفتن یادش می داد.یکیچگونگی بـرخورد با انسانها,یکی طرز حرف زدن,یکی طرز نگاه کردن وخندیدن!انگار که جشن عروسی اش بود!
ساعت شش عصر همه به هتل پلازا که محل برگذاری مراسم مثلاً ورود ویرجینیابود رفـتند و فقط لـوسی مانـد تـا او راآرایش و همراهی کنـد.لوسی اخلاقزورگویانـه ای داشت و مرتب خواسته هایش را تحمیل میکرد.برای او لباسنارنجی رنگی انتخاب کرده بود و سعی میکرد راضی اش کندآنراکه بی ریخت ترینو ارزانترین لباس ویرجینیا بود,بپوشدکه ولتر به نجات آمد:(خانم میجرآقایسویینی پشت تلفن با شماکـار
دارند.)
-
لوسی بـا عجله بیرون دویـد و ویرجیـنیا درآتش ناگهانی حسادت شروع به قـدمزدن کـرد!لعنت بر لوسی! ثروتمنـد بود جـذاب بود بزرگ بود زیباتـر بودبدتـر اینکه گـذشته ی رمانتیکی با پرنس داشت!یعنی چرا پرنس با لوسی تماسگرفته بود؟شاید هم آنها همیشه با هم در تماس بودند!لعنت بر همه چـیز!اوپرنـس را می خواست,برای کریسمس,بسته بندی شده در قوطی کادو در زیردرخت!!وقتی لوسی برگشت ویرجینیا تقریباً دعواکرد:(چی می گفت؟)
لوسی از بس هیجان زده بود متوجه گستاخی او نشد:(من الان بر می گردم...)
وکیفش را برداشت و دوان دوان خـارج شد.دیگـر حس حسادت و نفـرت و خشمویرجینـیا به اوج خـود رسیـد بطوری که از لجش لبـاس نارنجی رنگ را ازپنـجره بیرون پرت کرد.می دانست او حـتی حـق فکر کردن به عشق پرنس رانداشتچون اوکسی نبود جز یک دخترکم سن قدکوتاه لاغر فقیر نالایق روستایی که جراتمی کرد پرنس سویینی برازنده و زیبا و مشهور و ثروتمند را بخـواهد.بله اواز عاشق شدن خـود شرم می کرد!هنوز دقایقی از رفتن لوسی نمی گذشت که دراتاقش بطور ناگهانی باز شد و پرنـس پوشیده
در همان بارانی سیاه آشنایش درآستانه ی در ظاهر شد:(زود باش بیا!)
ویرجینیا با ناباوری به او زل زد:(تو...تو اینجا چکار...می کنی؟)
(اومدم تو رو حاضرکنم!)
(اما لوسی...)
(می دونم,می دونم...خودم اونو دنبال نخود سیاه فرستادمش...زود باش بیا!)
ویرجینیاکم مانده بود از شدت شادی داد بزند.چقدر زودقضاوت کرده بود!پرنس متوجه خوشحال شدنش شد:(چیه؟دلت برام تنگ شده بود؟)
ویرجینیا شرمگین خندید و پرنس داخل پرید:(باید عجله کنیم...نیم ساعت وقت داریم!)
و دستش راگرفت و با خود خارج کرد.ویرجینیا با تعجب گفت:(اما لباسهای من اینجااند!)
(اونها بدرد تو نمی خورند.)
و وارد راهرو شدند:(ولتر...ولترکجایی؟)
صدای ولتر از طبقه ی پایین شنیده شد:(بله آقا؟)
(در اتاق مادربزرگ قفله؟)
(مسلمه آقا...چطور؟)
(کلیدش کجاست؟)
(آقای میجر همیشه با خودشون می برند.)
(خیلی خوب...متشکرم!)
و ویـرجینیا را به سوی راهـروی دیگری در سمت چپ برد.ولتـرکه تازه خـود رابالای پله هـا رسانده بود, صدایش کرد:(لطفاًآقا...شماکه قصد ندارید قفل روبشکنید؟)
(نه ولتر!چه حرف احمقانه ای!من فکر می کردم یادته چطور درهای بسته رو باز می کردم!)
ویرجینیا نگران و متعجب از اتفاق غیر منطقی که داشت می افتاد,با او تهراهرو رفت.مقابل در دو لـنگه ای رسیدند و پرنس کارت بانکی اش را از جیبشدرآورد ولای درکرد.کمی بر روی قفـل تکان داد.در تـقی کرد و باز شد.پرنسخونسـردانه داخل رفـت و در را برای ورود او باز نگه داشت.اتـاق خیلی بزرگبـود.
تختی سایه بان دار بر ضلع مقابل بود و شومینه ای ساخته شده از مجسمه هایگچی هـیکل انسان در ضـلع دیگر بود.پرده هاکاملاًکیپ بسته شده بودند بطوریکه اتـاق در حد شب تاریک بود.پرنس بـدون معطلی در را بست و بـه سوی پنجرههـا رفت.یک یک پرده ها راکـنار زد و پنجـره ها را بازکرد.باد تند و خـنکپـاییزی داخل اتاق پر شد و برای اولین بار بیاد ویرجینیا انداخت که یکماهاز ورودش به شهر و فامیل و در کـل از ورودش به زندگی دیگـر می گذشت.پرنسبه سوی کمد عریض اتاق رفت و درهایش را بازکرد: (خوب...ببینم...این نه,اینمنه...آها پیداکردم!)وکت دامنی سیاه بیرون کشید:(بگیر اینو بپوش!)
-
و به سویش آورد.ویرجینیا با دیدن اندازه و حالت لباس نالید:(اما این اصلاًمناسب سن من نیست!)
(بهتر!تو رو بزرگتر نشون خواهد داد!)
پس کم سن بودنش عیب بود!ویرجینیا باز معذب و شرمگین مخالفت کرد:(دامنش خیلی کوتاهـه...یقه ی کت هم...)
ومکث کرد چون پرنس می خندید:(تو مثل اینکه هنوز نمی دونی کجا اومدی !اینجاهایلند نیست,زندگی اینجا مثل زندگی اونجا نیست و تو بایدچیزی روکه ما صلاحمی دونیم گوش کنی چون اینجا شهر ماست وما اینجا رو می شناسیم,ببین...)دستبر شانه ی ویرجینیاگذاشت:(امروز تو برای اولین بار با اصیل زاده ها روبرومی شی دلت که نمی خواد همین اول با دیدن تیپ و قیافه ات خیال کنندخیلی بیکلاس هستی؟)
ویرجینیا غرید:(اگه قراره با یک لباس مبتزل بهم باکلاس بگند ترجیح می دم بی کلاس بمونم!)
پرنس لبخند جذابی به لب آورد و دست زیر چانه ی ویرجینیا برد:(یا اگه من ازت خواهش کنم؟)
ویرجینیا به او خیره ماند.باز لذت تماس و جادوی نگاه و صدا و لبخندزیبا...(می خـوام با تو بـه جـشن بیام و دلم می خواد اینو بپوشی...بخاطرمن...لطفاً...)
ویرجینیاکاملاً طلسم شده لباس راگرفت:(کجا بپوشم؟)
(اگه به من باشه همین جا!)
ویرجینیا خندید:(اما به شما نیست!)
پرنس هم خندید:(پس برو اونجا...)
آنجـا دری در سر اتـاق بودکه به یک حمام زیـبا و روشن که متناسب بـا عظمتاتاق وسیع و تمیز بود,بازمی شد.ویرجینیا سر پا لباسهایش را عوض کرد.دامنبخـاطرکوتاهی قـدش تا زانوهایش می رسیـد اماکت بسیار یقه گشاد بود بطوریکه سینه بند مخصوص لباس کلاً بـیرون می ماند!لحظه ای با بیچارگـی لب واننشست و سعی کرد دو طرف یقه را وسط بیاورد.بایدگل سینه یا سنجاقی می زد یاهم سعی می کرد پرنس
را منصرف کند.بناگه در حمام زده شد و قبل ازآنکه فرصت جواب دادن پـیداکند,پرنس داخل شد:(چـرا نشستی؟زود باش بیا...دیر شد!)
(لطفاً پرنس,این خیلی...)
(عالیه!هوس انگیز بنظر میایی.)و پیش آمد و دست ویرجینیا راگرفت:(بلند شو ببینم...)
با سر پا ایستادن یقه ی کت تا نافش باز شد.دست درازکرد به هم برساندکه پرنس مچش راگرفت:(نه صبر کن...تو خیلی...)
و حرفش را خورد.ویرجینیا در اوج ترس شیرین تنها بودنشان بود.نگاه پرشور ومتـعجب پرنس از سینـه ی اوگذشت:(خدا بهت رحم کنه!)و دستش راکشید:(بریم.)
-
با نشاندن بر روی صندلی میز توالت پرسید:(آرایش کردن که بلدی؟)
جواب منفی ویرجینیا,او را شوکه کرد:(باورم نمیشه!ای بابا توواقعاً ویرجین*هستی!)(* virginباکره.)
و یکی از صندل هایی کـه جلوی پنجره دور میز سفیدی چیده شده بود,زیرخودکشید:(می تونم قسم بخورم دست هیچکس تا به حال به تو نرسیده!)
ویرجینیا با خشم گفت:(مسلمه که نرسیده!شما در مورد من چی فکر می کنید!؟)
پرنس مقابلش نشست:(ببینم...نکنه خودت رو برای من نگه داشتی؟)
ویرجینیا لرزید.چقدرگوشهای باکره اش به چنین جملات شهـوت آلودی غـریببود!پرنس جعـبه آرایش را بر روی میز بازکرد:(باید از سایه شروع کنیم...یادبگیر!چشماتو ببند.)
ویـرجینیا چشمانش را بست اما بـا نگرانی دست بـه یقه ی کت بـرد.نمیتوانـست جهت نگاه او را بـبیند و می ترسیدکه پرنس فهمید و خندید:(نترسعزیزم...حالاوقت برای عیاشی ندارم!روزهای بعدی شاید!)
ویرجینیا خندید اما دستش را عقب نکشید!(تموم شد...می تونی چشماتو بازکنی...)
و ریمـل را از جـعبه درآورد.بناگه در بـاز شد و شخصی داخل پـرید:(اوه خدای من!بـایـد حدس می زدم! چکار داری می کنی پرنس؟!)
براین بود.پرنس لبخند زد:(من خوبم,تو چکار می کنی؟)
براین وارد شد و در را بست:(لطفاً پرنس,این کار رو نکن!)
چرا؟کجای کار پرنس غلط بود؟(ریمل هم تموم شد...حالاکمی رژ.)
و چانه ش راگرفت. حالاویرجینیا می توانست قیافه ی او را راحتتماشاکند.قیافه ای که محال بـود روزی تکراری شود.او بـاآن موهای کمان زدهبـرگونه ی چپش بـاآن ابروهای باریک و نزدیک به مژه های پر و خمیده اشبـاآن نیم دایره های آبی چشـمان ستاره مانـند و خمارش و بـاآن دهان دوستداشتنی وکجش کـه همیشه ویرجینیا را بـه این فکر می انـداخت که داردتمسخرآلودمی خندد تا ابد دیدنی بود!(دهنت رو ببند!)ویرجینیا نمی شنید!پرنسدوباره تکرارکرد:(با تو هستم...دهنت رو ببند!)
و ویرجینیا به خودآمد:(بله؟)
(دهنت رو ببند بتونم رژ بزنم!)
(آه بله ببخش...من...یک لحظه حواسم...)
-
لبخند پرنس عمیقتر شد و ویرجینیاکم ماند از شدت شرم بگرید!(لازم نیست توضیح بدی,من می فهمم!)
براین دوباره به حرف آمد:(پرنس تو داری اشتباه می کنی!)
پرنس با بی اعتنایی به کارش ادامه می داد.ویرجینیا دیگر نگاهش نمی کرد امااز ذهنش فرم لبهای قشنگ او را می گذراند و لذت می برد.براین زمزمه کرد:(توداری اونو بیچاره می کنی!خودت به دوست احتیاج
نداری برای اون دشمن جور نکن.)
پرنس از جا بلند شد و پشت سر ویرجینیا رفت:(تو و من برای دوستی اون کافی هستیم,ضمناً پیرمرد در هر
صورت ازش خوشش نخواهد اومد...)
وگـیره ی موهای ویرجـینیا را بـازکرد و شروع به بـرس زدن کرد.ویرجیـنیا نـاامیدانه گفت:(اما مـن خـیال می کردم چون یکماه گذشته...)
پرنس حرفش را به سرعت برید:(مطمعن باش برای شهرت و خود شیرینی کردن اینکار رو می کنـه پس لزومی نداره برای جلب توجهش تلاش بکنی اون یک گرگ پـیرهکه اگه همـین روزها نمیره باید خـودم یک کاری اش بکنم!)
این جمله ویرجینیا را خنداند اما براین را ناراحت ترکرد:(اونکه باهات کاری نداره!)
پرنس برس را بر روی میز پرت کرد:(اون هنوز تقاص کارهاشو پس نداده!)
(ازکجا می دونی؟)
پرنس مشغول درست کردن موهای ویرجینیا شد:(از اینکه هنوز زنده است!)
(اما اون پشیمونه...)
(توبه ی گرگ مرگه!)
(و اون تو رو خیلی دوست داره!)
پرنـس دست ازکـارکشید و با صدای سخت شده ای زمزمه کرد:(می دونیبـراین...گاهی رفـتارت اونقدر چندش آور می شه که دلم می خواد تا جون تویبدنت داری کتکت بزنم!)
ویرجینیا نگران شد.یعنی داشت دعوا می افتاد؟اما براین آرام بود:(پس منتظر چی هستی؟)
(وقت مناسب!)
وچرخید و به سوی همان کمد رفت و با یک جفت کفش پاشنه بلند سیاه رنگبرگشت.زانو زد و خودش کفشها را بپای اوکرد و قبل ازآنکه ویرجینیا بتوانداز فضای رمانتیک لذت ببرد,دستش راگرفت و بـلندش کرد:(خوب شد...همونی که میخواستم!)
-
براین نالید:(اوه...لعنت!)
ویرجینیا متوجه او نبود.خود را درآینه می دید.شخص داخل آینه نمی توانست اوباشد!سـایه ی خاکستری ازگـوشه ی چشمانش تـا بیرون کشیده شده بود و رژلبقهوه ای براق با موهای جمع شده تا فرق سر او را ده سال بزرگتر نشان میداد!(این محشره!)
(نه این مادربزرگه!)
ویرجینیا به او نگاه کرد.جدی بود:(قیافه اش کاملاًیادمه...توی آخرین جشنیکه شرکت کرد این تیپ رو زده بود!)و با خود زمزمه کرد:(فقط یک چیز مونده!)وبرگشت و به سوی تخت راه افتاد:(هدیه ی پیرمرد)
بناگه براین به سویش دوید و قبل از رسیدن او به کمد سر تخت,خـود را جلویش انداخت:(نه دیگـه!اجازه نمی دم این کار رو بکنی!)
پرنس نایستاد:(تو فکر می کنی می تونی جلومو بگیری؟)
براین هم از رو نمی رفت باآنکه فاصله کمتر می شد از جایش تکان نمی خورد:(چرا این کارها رو میکنی پرنس؟چرا؟)
پرنس سینه به سینه ی او رسید و بناچار ایستاد:(توکه باید بهتر بدونی!)
(نه...من هیچی نمی دونم!)
(اوه بله...یادم رفته بود,تو سرگرمی هاتو زود فراموش می کنی!)
(بی انصافی می کنی پرنس!)
(می بینم که چیزهایی یادت میاد!)
براین کم مانده بود بگرید:(من شش سال جوونی ام روگذاشتم!)
پرنس صدایش را بلندکرد:(من نذاشتم؟)
براین ملتمسانه به او خیره شد:(پس درکم کن!)
پرنس آرامترشد:(نه تا وقتی طرف اون پیرمرد هستی!)
ویرجینیا خیلی ناراحت بود.احساس می کرد دعـوا بـر سر او شروع شده:(لطفاً پـرنس...من دیگه بـه چیزی احتیاج ندارم!)
اما براین او را متوجه اشتباهش کرد.پرنس قصد داشت خشم پیرمرد را برانگیزدو براین در تلاشی ناامیـدانه برای منصرف کردنش:(می دونم چرا و چقدر ازپدربزرگ بدت میاد اما...)
-
پرنـس با نفرت غـرید:(تو؟...تو یک ذره هم نمی تـونی حدس بـزنی چرا وچقدر!اگه تو هم اونشب اونجا بودی و...و اگه می اومدی و می دیدی که...)و بهزحمت خود راکنترل کرد و قدمی عقب گذاشت:(قصد ندارم بخاطر یک تکه جواهر باتو در بیفتم!)
و چرخید تا برگرددکه براین غرید:(چرا حرفت رو تموم نمی کنی؟)
پرنس با خستگی زمزمه کرد:(برای حرف زدن دیگه خیلی دیره!)و به سوی ویرجینیا رفت:(بیا بریم,سر راه چیزی شبیه اون می خرم...)
و با خود ادامه داد:(اون توی هیچ مراسمی بدون گردنبندش نمی شد!)
براین باگیجی نالید:(تو رو خدا پرنس...بگو من چکارکردم؟)
اما پرنس بازوی ویرجینیا راگرفت و با خود بیرون کشید.
هـنوز به پای پله ها نرسیده بودندکه لوسی وکارل همراه یک زن موکوتاه شیکپوش وارد سالن شدند.با دیدن ویرجینیاآه از نهاد لوسی برآمد:(تو چکارکردیپرنس؟)وپیش دوید:(اونو با این وضع کجا میبری؟)
پرنس انگارکور وکر بود.خونسردانه از میان آنهاگذشت و ویرجینیا را هم با خود به سوی در برد.کارل داد زد:(باز چه نقشه ای داری لعنتی؟!)
با ورودبه حیاط,لوسی دنبالشان دوید:(صبرکن...تو نمی تونی اونو اینطوری ببری...)
ویرجینیاکم کم می ترسید.به ماشین سیاهی که تا وسط حیاط آمده بودوچمنها راله کرده بود,می رسیدند. ویرجینیا متعجب شد.آن هم ماشین پرنس بود!؟لوسی دستبردار نبود:(ویرجینیا تو نباید با اون بری...) ویـرجینیا از روی بیچـارگینگاهی به عـقب انداخت.بـراین در ایوان بود اماکارل در پی لوسی می آمد. بارسیدن به ماشین,پرنس در را بازکرد و او را داخل هل داد:(سوار شو!)
ویـرجینیا خـود را بر صندلی جلـو انداخت و پـرنس در راکوبید.سریع ماشین رادور زد و پشت فرمان قرار گرفت لوسی خود را به سختی رساند و دست بر دستگیرهی ماشین انداخت:(بیا پایین ویرجینیا...)
اما پرنس دکمه را زد و درها قفل شدند.لوسی خشمگین تر داد زد:(تو نباید اونو ببری!)
-
اینبارشیشه ها بالارفتند و ضبط روشن شد!لوسی کف دستهایش را به شیشه کوبید و بازچیزهایی گفت اما دیگـر شنیده نمی شد!ویرجـینیا بـا وحشت به چهره یبـرافروخته ی لوسی نگاه کـرد و تـرسش بیشتر شد.
ماشین حرکت کرد.کمی عقب رفت و بعد یک چرخ بزرگ زد باز چمنها را له کـرد وبه سوی در حـیاط سرعت گرفت.ویرجینیا باآوارگی به نیم رخ پرنس خیره شد.چیزیدر نگاه خشمگین وچهره ی جدی اش موج می زدکـه ویرجینیا نمی توانست معـنیکند!بـا ورود به خیابان اصلی,پرنـس ضبط را خامـوش کرد و پنجره ها رابـازکرد.بـاد به داخل کوبیـد و موهای زرد او را وحشـیانه بـه رقصدرآورد.ویرجیـنیا هر لحظه بـیشتر از قـبل می ترسید.احساس می کـرد به سویخطـر و برانگیختن خشـم و نفرت همه ی عالم می رود وگرنه چرا باید لوسی وبقیه چـنان عکس العمل بزرگی نشـان می دادند؟!صدای پـرنس او را از تفکراتشخارج کرد:(لازم نیست بترسی...)
ویرجینیا دوباره به او نگاه کرد و او در حالی که همچنان چشم به راه داشتادامه داد:(توهمه چیز رو بسپار به من,اونها همشون دروغگو و ترسو وریاکارند.هیچکس مثل من واقعیتها رو نمی دونه تو هم تازه اومدی وکسی رو نمیشناسی اما باید بدونی اون پیرمرد شیطانه و هرکی طرف اون باشه همدستشیطانه!)
واقعیتها؟شیطان؟ویرجینیاگی ج تر شده بود.یعنی پرنس از او استفاده میکرد؟ظاهراً در یک طرف جمعـیتی دوازده سیزده نفـری بود و طرف دیگر فـقـط یکنفـر...پـرنس!باید به کـدام طرف می رفت؟آیـا اکثریت حقیقت را می گفتند یااقلیت؟اصلاًحقیقت چه بود؟بعد از مدتی ماشین به بزرگراهی وارد شد و بـدسلیقـه درگـوشه ای پـارک کرد.پـرنس پیاده شـد و بـه سوی فـروشگاه عظـیمیکه سمت راستـشان بـود,دوید و
ویرجینیا را در دلهره و انتظار تنهاگذاشت.بعد از حداکثر سه دقیقه که بـرایویرجینیا سه ساعت بـنظرآمده بود پرنس برگشت.جعبه ای بـا روکش مخمل قـرمزدر دست داشت.بـه محض سوار شدن آنرا بـه آغوش ویرجینیا انداخت:(اینو بزن!)
و چون ماشین را خاموش نکرده بود فقط دنـده عـوض کرد و راه افـتاد.داخلجعبه یک گردنبند نقـره ای بـسیار سنگین و بزرگی بودکه بـا الماسهایرنگارنگ که غیـر قابل شمارش بودند,تزئین شده بود.ویرجینیا با هیجانگفت:(اینو برای من خریدی؟!)
(مسلمه...بینداز دورگردنت!)
ویرجینیا با شوق از اولین و بهترین هدیه از طرف پرنس,آنرا دورگردنشآویخت.سرد بود و دورگردنـش را تا یک وجب از سینه اش پوشاند.ویرجینیا هنوزباورش نمی شد:(این عالیه پرنس تو...مطمعنی اینو به من می دی؟)
پرنس یک نگاه گذرا به او انداخت و لبخندزد:(البته...خودشه!)
(متشکرم...واقعاً متشکرم,حتماً خیلی گرون بوده...)
(ما به زیر صد هزار دلارگرون نمی گیم!)
(صد؟!این چند شده؟)
(گرون!)
ویرجـینیا دچـار سرگیجه شـد.زیـادترین پولی که او در عمرش دیده بود بیستهزار دلاری بودکه پدرش برای خرید مزرعه جمع کرده بودآنهم باکلی قرض و زحمتو قناعت!بله دنیای ثروت خیره کننده بود!
بعداز چند دقیقه جلوی ساختمان بسیار بزرگی ایستادند.ماشینهای آخرین مدل ولیموزینهای سیاه و سفید مقابلش صف بسته بودند ویک یک مهمانان از داخلش درمی آمدند.در نور عصر,هتل پلازا همچون کاخ ورسای بـنظر می آمد.پرنس کناریپارک کـرد و با عـجله خود را بیرون انداخت.ویرجینیا هم پیاده شد و پرنسماشین را دور زد و دست او را دور بازویش انداخت:(منو بگیر و در هـیچشرایطی ول نکن و فـقـط لبخند بزن,انگارکه از بودن با من خیلی لذت می بری!)
ویـرجینیا با علاقه خود را به او فشرد و خندید.چطور پرنس نمی توانست بفهمدویرجینیا واقعاً از بودن با او غـرق لـذت است؟با وجـود هیجـان وکـفشهایپـاشنه بلند,ویرجیـنیا به سختی راه افـتاد.جوانی در یـونیفرم مخصوص پیشآمد اما پرنس سویچ را داخل جیب خود انداخت: (لازم نیست...الان برمی گردیم.)
بناگه صدای ترمز شدیدماشینی هر دو را متوقف کرد.پرنس نگاهی به پشت سرشانانداخت:(براین وکارل و لوسی,خوشحالم که اومدند,دلم نمی خواست چیزی از دستبدند!)و دست ویرجینیا راکه دور بازویش بود لمس کرد:(اولین پارتی رسمیتو...متاسفم که کوتاه خواهد بود!)
ویرجینیا منظورش را نفهمید و طبق معمول فرصت هم نکرد بپرسد.هنوز راهنیفتاده بودندکه جوان دیگری درکت شلوار سیاه و بسیار شیکی از داخل هتلدرآمد ومقابل در ایستاد:(متاسفم پرنس اما نمی تونم اجازه بدم!)
پرنس ایستاد:(کی بهت خبر داد؟معشوقه ات!؟)
پسر نگاه کجی به ویرجینیا انداخت:(خواهش می کنم پرنس...از اینجا ببرش!)
-
(بیاکنار تادسن,حوصله ام رو سر نبر!)
براین از عقب صدایشان کرد:(صبرکنید...)
پرنس دست ویرجینیا راکشید اما پسرک کنار نرفت:(نه پرنس!)
پرنس با خونسردی گفت:(تادسن...اخراجی!)
بناگه انگارکه به پسرک برق وصل کرده باشند,لرزید:(اما...اما پرنس من مجبور شدم توکه...)
پرنس فرصت نداد حرفش تمام شود او را دور زد و همراه ویرجینیا داخل شد.
بـیش از دویست نفـر در لباسهای خـوشرنگ و تـاکسیدوهای تیـره در زیـرنورهای قـوی لوسترهای سالن می گشتند و صحبت می کردند.با ورودشان همهمه ایافتاد و بنـاگه صدای دست زدن به هوا بلنـد شد:(به افتخار خانم اُکونور...)
ویـرجـینیا بـا هیـجان خـود را به پرنس فشـرد و لبخـندی از روی ذوق به لبآورد.در یک آن میـان افـرادعطراگین و زیـبا احاطه شدند(خوش اومدید),(محشرهستید...),(منتظر �ون بودیم...)پرنس آرام درگوشش گفت:(می تونی بگی منمهمچنین,یا منم مشتاق دیدارتون بودم و یا خیلی راحت,فقط متشکرم!)
ویرجینیا خندان,حرفهای پرنس را خرج آنها میـکرد.همه چیز او را محسور وگیجکرده بود.همه چیز بسیار پـرابهت و خیره کننده بنظر می آمد.نورها,رنگها,بوهـا, صـداها, نگاهها... پرنس خونسردانه و خندان او را از میانشان عبورمی داد:(راه بدید...لطفاً...پدربزرگ کجاست؟لطفاً اجازه بـدید,پدربزرگعزیزم خیـلی برای
دیدن نوه اش عجله داره...)
باشنیدن این جمله ویرجینیا شوکه شد!اگه او می گفت همه دروغگو وریاکارند,پس چرا خودش این کار را می کرد؟یعنی این کار اشتباه بود؟شایدبهتـر بود بـرمی گشت اما...با هر قـدم چوب پنبه ها می پـریدند,شامپاینهایپرکف ریخته می شـدند و جرینگ جرینگ جامهـا به سلامتی آنها به هم میخـوردند و مجال نمی دادند ویرجینیا فکرکند.به پشت سرش نگاهی انداخت.کارلدیوانه وار از میان جمعیت راه باز میکرد.
تن ویـرجینیا به لرز ناگهـانی و شدیدی افـتاد.حتماً اشتـباه می کردند!بیاخـتیار ایستاد و دستش راکشید اما پرنس رهایش نکرد برعکس بـا زیرکی بازویشرا دورکمر او انداخت و او را به خود فـشرد و بـا شرارت خندید:(کجا؟کار منتازه داره شروع می شه!)و به روبرو اشاره کرد:(نگاه کن...اون بابا بزرگعزیزته!)
ویرجینیا به جهتی که اشـاره می کرد,نگاه کرد.پـیرمردی قد بلند و موسفیـد,در میان گروهی مهـمان مسن ایـستاده بود.چهـره اش بسـیار شاداب بود وچشمانش بـرق هیجان داشت.موهایش بدون ذره ای ریختگی, پرپشت و خوب شانه شدهبود و صورتش بـدون چروک عمیـق و به چشـم زننده ای,سه تـیغ اصلاح شدهبود.با نزدیکتـر شدن آنهـا صداها خوابیـد.نگاه پیـرمرد بر اوافـتاد.ویرجینیا مشتاقانه پیش می رفت که یک لحظه متوجه چهره ی منقلب شده یدایی جان و خاله پگی شد!خاله دبورا لـبش راگزید و فیونا بـه بازوی شوهرشآویخت.داشت اتفاقی می افتاد!سرش را برگرداند.پرنس داشت می خندید!پیرمردچندبارنگاهش را از چهـره و اندام ویرجینیاگـذراند و بناگه صورتش منقـبضشد.ویرجینـیا با نگرانی سر جا ماند و پیرمرد بناگه ناله ایکرد:(آه...شرلی...نه...)
و به سینه اش چنگ انداخت و چند قدم عقب رفت.ویرجینیا دوباره و ناامیدانهنگاهی به پرنس انداخت. او هم با برق شادی در چشمان و لبخندی زهراگین بر لبمنتظر بود.با صدای فریاد چند نفر متوجه پدربزرگ شد.بر زمـین افـتادهبود!هیاهـویی افـتاد و اطراف شلوغ شـد.ویرجینیا هـنوز سر جا مانده بود ونمی دانست چکارکندکه انگشتان پرنس را دور مچ دستش حس کرد:(می تونیم بریمعزیزم...)
اما حرکت نکرده,خاله دبورا به سویشان آمد,دستش را بلندکرد و با خشونت فرودآورد...
-
در راه خانه بودند.ماشین آنها در سکوت شب بدنبال سه ماشین دیگر میرفتند.پرنس آرام و خونسرد بـود و حتی شاد بود اما وجدان ویرجینیا او رااذیت می کرد.همه چیز خراب شده بـود.حال پدربزرگ بـد شده بود.جشن لغو شدهبود وهمه از اومتنفر شده بودند.چرا پرنس اینکار راکرد؟با رسیدن به حیاطخانه,ماشینها پشت سر هم صف بستند.از ماشینی که جلوتر از همه بود دایی و زندایی,پدربزرگ را به کمک هم پایین آوردند.از ماشـین دومی هم خـاله پگی وشوهـرش و بچـه ها و از سومی خـاله دبـورا و اروین و فـیونا امـا ویرجینیاجرات داخل رفتن نداشت.می دانست گناهی نداشت و می دانست همه او راگناهکارمی دانستند. برای اولین باربالاخره ویرجینیا از بودن با پرنس معذب بود.اوباعث این ناراحتی ها شده بود.هیچ چیز به او حـق بـیمارکردن یک پیـرمرد وخـراب کردن جـشن و ناراحت کردن اینـهمه آدم را نمی داد.هر قدر هـمویـرجینیا دوست نداشت به ایـن زودی به آن خانه برود و از دیدار مکرر پرنسمنع شود باز هم این کار او را ناراحت کرده بود.حال می دانست او هدیه یمناسبی برای کریسمس نبود...براین کنار ماشیـن خودشان ایـستاده بود وظاهراً منتظرآنها بود و نگاه ساکت پرنس بر او قفل شده بود.ویرجینیا حتی ازنشستن درکنار پرنس و بودن با او در یک ماشـین احساس نـاآرامی می کـرد.دستانداخت تـا در ماشین را بـازکند و بـه سرعت پیاده شودکه پرنس دکمه ی قفلرا زد:(صبرکن,هنوز فرصت نکردم ازت تشکرکنم!)
ویرجینیا به خـشم آمد امـا او ادامـه می داد:(همه چیز هـمونطورکه انتظـار داشتم عالی تـموم شد,ازکمکت متشکرم!)
ویرجینیا دیگر نتوانست تحمل کند و غرید:(چطور می تونی از اذیت کردن اینهمه آدم لذت ببری؟)
(یکبار بهت گفتم اونهاآدم نیستند!)
(می شه درو بازکنی؟می خوام برم!)
پرنس چشم از براین برنمی داشت:(ازکمک کردن به من پشیمون شدی؟)
(تو به کمک احتیاجی نداشتی!)
(راست می گی!تو بیشتر از من محتاج بودی!)
(فکرنکنم!اون جشن بخاطر من بود قرار بود با پدربزرگ آشنا بشم,اون بالاخره قبولم کرده بود و داشتم از آوارگی نجات پیدا می کردم!)
(یعنی دوست داشتی توی اون خونه حبس بشی؟)
(این مهم نیست...مشکل اینه که من دیگه جرات رفتن به اون خونه رو ندارم!)
(بذار راحتت کنم...اونا همشون می دونند مقصر منم!)
(اما این چیزی رو عوض نمی کنه!تمام فامیل ناراحته و پدربزرگ بدحاله!)
پرنس خندید:(منم همین رو می خواستم دیگه!)
خشمی ناگهانی ویرجینیا را وادارکرد بگوید:(توآدم نفرت انگیزی هستی!)
پـرنس بالاخـره سر برگـرداند و او را بـدون هـیچ تغـییری در حالت چهـره اش نگاه کـرد:(تـو اینطور فکر می کنی؟)
یک لحظـه حس پشیـمانی به ویرجـینیا روی آورد.او پنج سال بزرگتـر بـود وویرجیـنیا عاشقـش امـا دیگر فرصت نکرد درست کند.پرنس به سردی ادامهداد:(این برات گرون تموم می شه!)
و دکمه را زد و پیاده شد.ویرجـینیا بالاخره ازآوارگی و حماقـت خـود بگریهافـتاد.براین هـنوزآنجا بود و ظاهراً منتظر پرنس,چون با دیدن او به سویشحرکت کرد:(پرنس می دونم چه احساسی داری اما مطمعنم خاله نمی خواستبزندت...)
پرنس با خستگی غرید:(چرا خفه نمی شی براین؟!)
و ازکنارش رد شد و راهی خانه شد.
ساکت درگوشه ی سالن ایستـاده بود وکسی کاری به کارش نداشت.دایی و خاله هادر اتاق پدربزرگ بودند.بقیه در سالن و راهروها به انتظار جواب دکتر قدم میزدند و پچ پچ حرف می زدند.پرنس بر عکس هـمه بر مبل نشسته بود و مجلهتماشـا می کرد.براین مقابل پنجره ی پشت سر پرنس ایستاده بود و بیرون رانگاه می کرد.انگارکه می خواست به این طریق حمایت خود را از پرنس به هـمهنشان بدهد.مدتی نگذشته بودکه صدای اروین و لوسی بالارفت:(نه آخه می خوامبدونم چرا این کار روکرد؟!)
(آروم باش اروین...هممون علتش رو می دونیم!)
-
مـا اروین نتوانست جلوی خـود را بگیرد و از وسط سالن سـر پرنس داد زد:(تو چه مرگته هـان؟نمی تونی یک ذره انسان باشی؟)
همـه بـا نگـرانی به پرنس نگاه کـردند اما او بی اعتـنا و ساکت به تماشاکردن مجـله ادامه داد.اروین دست برنمی داشت:(با توام لعنتی!)
پرنس زیر لب گفت:(تو انسان واقعی رو نمی شناسی!)
(اوه جدی!نکنه انسان واقعی تو هستی؟!)
پرنس خندید و براین با شنیدن صدای خنده اش وحشت کرد:(تموم کن اروین!)
اما اروین به طرفداری کارل و ماروین جرات گرفت و ادامه داد:(چرا این کار روکردی؟چرا اینقدراذیتش می کنی؟مگه چه گناهی کرده؟)
پرنس سر از مجله برنمی داشت:(می خواهی براتون بشمارم؟)
(آره هممون آماده ی شنیدن هستیم!)
براین باز مخالفت کرد:(نه بس کنید...لطفاً!پرنس,اروین,خواه ش می کنم!)
کارل هم به شورآمد:(نه براین بذار بگه!)
هـمه جا در سکوت فـرو رفـت.نگاهـها بر پـرنس چرخیـد اما او باز هـم حرفی نزد.اروین نزدیکترشد:(چرا حرف نمی زنی؟ما منتظریم!)
پرنس مجله را ورق زد:(دلیلی برای توضیح دادن به شما نمی بینم!)
(معلومه حرف و علتی نداری...تو یک دروغگو هستی!)
(شاید دروغگو باشم اما لااقل مثل شماهاکور نیستم.)
کارل پرسید:(منظورت چیه؟)
-
(همتون می دونید منظورم چیه...سر خودتون کلاه نذارید!)
اروین مشکوکتر,نزدیکتر شد:(تو چی می خواهی بگی؟)
نیکلاس ازآن سو مسخره کرد:(گوش نکنید...می خواد داستانسرایی بکنه!)
باز هم پرنس خندید و باز هم براین ترسید:(می شه تمومش کنید؟بابابزرگ مریضه و...)
اروین متوجه غیر طبیعی بودن حال برادرش شد:(تو چت شده؟!ما داریم مثل آدم حرف می زنیم!)
پرنس سر چرخاند و به براین زل زد:(فکرکنم از شنیدن حقیقت می ترسه.)
براین غرید:(آره می ترسم!چرا بعد از اثبات,حرفات رو نمی گی؟)
اروین خندید:(چی رو؟اونکه هنوز حرفی نزده!)
پرنس مجله را بر روی میز پرت کرد:(حق با براین,بذارید وقتی تونستم اثبات کنم بگم!)
و از جا بلند شد.ویرجینیا برای رو در رو نشدن با او,به سرعت راهی طبقه ی بالاشد.
عجیب بودکه در مقابل پانزده اتاق طبقه ی دوم,اتاق مادربزرگ را به راحتیپیداکرد.خدمتکارها پنجره ها و پرده ها را بسـته بودند.ویرجینیـا بدون روشنکـردن چراغـها راهی حمام شد.لبـاسهایش را عوض کـرد, آرایش صورتش راشست,موهایش را بازکرد و ساده تر از قبل خارج شد.وقتی سراغ آینه رفتتاگیـره ی موهایش را پیداکند,شخصی داخل شد وکلید برق را زد.براینبود:(حالت چطوره؟)
(من خوبم...بابابزرگ چطوره؟)
(می خواند بیمارستان ببرنش,دکتر صلاح دید چند روزی بستری بشه.)
بغض ناگهانی گلوی ویرجینیا را فشرد:(همش تقصیر منه!)
بـراین بـه دیـوار تکیـه زد و دستهایـش را در جیب شلـوار تاکسیدواش فـروکرد:(نه,همه می دونند پـرنس مجبورت کرده بود.)
(من می تونستم به حرفش گوش نکنم...)
(تو هیچ کاری نمی تونستی بکنی!)
(چرا!؟)
برایـن از دیوار جدا شد:(یک چیزی بگم؟اینطـوری خیلی بهتر دیده می شی,آرایش مال زنهایی که زشتند تا بلکه کمی خوشگل بشند!)
ویرجینیا از فرار واضح او متعجب شد:(چرا جوابم رو نمی دی؟)
(بیا بریم.)
و برگشت که برود.ویرجینیا با عجله پرسید:(تو ازش می ترسی؟)
اما جوابی نگرفت.براین به تندی خارج شد!
در پایین غیر از خاله دبورا و اروین و فیونا کسی نمانده بود.ویرجینیا بهگردنبندکه مشتش را پرکرده بود, نگاهی انداخت.بایدآنرا همان شب,قبل از حرکتپس می داد.آن هدیه از صمیم قلب نبودآن فقط آخرین حلقه ی شبیه کردن او بهمادربزرگ بود!پـرنس در ایوان بود.آنطـرف تاب رو به درختان ماگنـولیاایستاده بود و به تاریکی زل زده بود.ویرجینیا با وجود خجالت وکمی ترس,باغرور پیش رفت و او متوجه اش شد :(لازم نیست پس بدی...اون یک هدیه است.)
-
کلمات از دهان ویرجینیا بیرون پرید:(اگه می خواهی صدقه بدی گدا پیداکن!من از تو چیزی نمی خوام!)
پرنس با لبخندی به سردی مرگ به سوی او چرخید:(اوه...که دختر روستایی می خواد خشن باشه!)
ویرجینیا با شرم دستش را درازکرد وپرنس گردنبند را قاپید و باخونسردی زیرپله ها پرت کرد.این شوک عجیبی برای ویرجینیا بود و حتی ترسید!پرنس باتمسخر زمزمه کرد:(تو خیلی احمقی!)و راه افتاد:(تو هنوز نمی دونی کجا اومدیو باکی ها طرفی!)
و ازکنارش رد شد و به سوی پله ها رفت.نگاه ویرجینیا برگردنبندکه بر رویچمن حیاط برق می زد,مانده بود.چرا این کار راکرد؟چرا درکش نکرد؟این انصافنبود او را بعد ازکاری که شریکی انجام داده بودند تنها بگذارد...یعنی بایدمی رفت وگردنبند را برمی داشت؟
در ماشین کنار خاله دبورا نشسته بود و شب شهر را از پنجره تماشا میکرد.نمی دانست چه اتفاقی در خانه آنـها انتظارش را می کشـید.اولین بـاربود دلش نمی خواست بـا پرنس زیـر یک سقف بمانـد.نگـران طرز برخوردشبود.یعنی قرار بود با او چگونه رفتار بکند؟بی محلی یا بدرفتاری؟ترجیح میداد پـرنس آزارش بدهد اما رهایش نکند.در طول این مدت کم به او تـوجه ونزدیکی کـرده و او را عـاشق خـودکرده بود و حال او اسیرش شده بود و بهتوجهش احتیاج داشت.پشـیمان شده بود.بـه نوعی پشیمان شده بود جـمله ای کهپرنس درآخر به اوگفتـه بود او را نگران کـرده بود.یعـنی جای اشـتباهی آمدهبود و با اشخاص غـلطی طرف بود؟پس چرا در روز اول با براین در مورد برگشتناو همعقیده نبود؟یعنی ممکن بود از او خـوشش آمده باشد؟
***
بلایی که ویرجینیا می ترسید سرش آمد.با اینکه طبق معمول همه چیز عالی بوداما رفتار سرد پـرنس تمام هفـته ی او را خراب کرد.نه فـقط سرد بلکه بطورغیـر عادی عصبی و غایب و بیگانه شده بود.یا از صبح تا شب و حـتی نیمه شبخانه نمی شـد یا اگر هم می شـد,ساکت و نـاراحت به اتـاقش می رفت.دیگـرکـارویـرجینیا شده بود افسوس و عشـق و اشک!چیـزی در وجود پرنـس بودکه او راناآرام و مـتشنج می کرد.
هـنوز هم شدیداً او را می خواست.حتی بیشتر از قبل اما مثل کسی که ماه رامی خواست نمی دانست قـرار است با او چکار بکند!هـر چه در وجـودش نبود,درپرنس بـود.قـدرت ,گستاخی , شـور ,آزادی , هیجان,بی خیالی, غـرور , ارزش وخـونسردی!او بزرگتـر بود,صاحب میلیونها دلار ثـروت و شهرت کافـی یعنیچیزهایی که ویرجینیا نداشت پس حق داشت احساس کنـد او لایق پرنس نیست!هـمدم ویرجینیا در طول
آن هفته فقط میبل بود.روحیه ی عجیبی داشت.بافتنی می بافت,گل می ساخت,جوکمیگفت وداستانهای کشورش را تعریف می کرد.درکل تمام سعـیش را می کرد تاویرجیـنیا را سرگرم کند اما بیـشترین چیزی که حرفش را می زد پرنس وگذشتهاش بود.او زن با هوشی بود و می دانست برای دخترکم سنی همـچونویرجینیا,صحبت درباره ی پسر جوان و زیبایی همچون پرنس,چقدر جذاب و جالبخواهد بود.ازنگاهش
عشـق را می خـواند و می دیـدکه دوست دارد او هـم درباره اش حرف بزند اماشـرم اجازه نمی دهد پس او خـواسته اش را بجا می آورد.ویـرجینیا باآنکه آنهفـته پرنس راکمتر از روزهـای قبـل دید اما بـیشتر از همیشه اوراشناخت.اطلاعات دقیق میبل تصویرکامل شخصیت پرنس رامقابل چشمانش ترسیمکرد.پسری قـوی و عمیق و در عیـن حال مهربان و شوخ!میـبل ستایشش می کرد:(ازاولین لحـظه که دیدمش عاشقش شدم بچه ی خیلی زرنگ و فهمیده و مهربونی بودخیلی زود با هم صمیمی شدیم چون من برعکس پدر و مادرش سعی می کردمبشناسمش,دوستش باشم و درکش کنم اما متاسفانه اعتماد زیادش به من باعث شددیگـه به حـرف پـدر و مادرش گـوش نمی کـرد و شرارت و شلـوغی می کـرد بـااین حال هـر سـال کـه می گذشت اون بهتر وآقاتر می شد,فداکار و بخشنده ترشدصبورتر و دقیق تر شد و البته سرگرم کننده تر و پـرشورتر و جـذابتر.. .بااینکه در مورد ابراز علاقـه به اطرافـیان خیلی سرد و بی احساس بود اما بهخوبی می توانست رابطه ی دوستانه برقرارکنه.شاید فقط یک عیب داشت اونمشیطنت بود.دوست داشت با همه شوخی بکنه,سر به سر دوستاش می ذاشت و لخرجیمیکرد وکاملاً بی منظور,قلب عاشقها رو می شکست اما باز هم غمخوار و مصمم وفداکار بود.درسهاش بخاطر این شخصیت پر شورش همیشه ضعیف بود اون پـسر وحشیبود!تا شونوزده سالگی زندگی پرنس پر از دعواها و شوخی ها و جشنها و دخترهاو حسادتها و محبتها بود.همه چیز توی زندگی اون یک جور سرگرمی و هیجان وبازی بود همه چیز غیر از براین!)
ویـرجیـنیا شوکه شـده بود!(اون به برایـن اعـتمادکامل داشت شـایـد اغـراقبنـظر بـیاد امـا مثل معـبود اونو می پرستید,اخلاق ملایم اون موفقیتهایعلمی,صحبتهای جدی,تیپ و حتی قیافه اش برای پرنس مظهربود چون آقای کلایتوندوست خوبی بود از اون دوستهای قـوی و پراعتمادی که هـر پسر دردسر سازیمثـل پرنس برای تکیه کردن نیاز داشت...)
پس چـه شده بـود؟!(تـا اینکه اون روز لعـنتی رسید...پـسرکوچیک آقای میجـربطور ناگهانی کشته شـد و همه رو پریشان کرد.شب بود و سر همه مشغول اینمساله که پرنس رفت,گم شد و تاشش ماه خبری ازش نـشد.شش ماه می دونی یعـنیچی؟ما مردیم و زنـده شدیم تا اینکه بالاخره اون بـا پدرش تماس گرفت وپـدرش به ماگفت حالش خـوبه اماکجا بود,چرا رفـته بود و چرا بـرنمی گشت واصلاً چرا با ما هم حـرف نمی زد...جوابی نـداشت.روزها خیلی سخت می گذشتپـرنس در هرکجاکه بـود قصد بـرگشتن نداشت آقـای سویینی چند بار خواست بهدیدن و شاید برگردوندن اون بره اما پرنس اجازه نمی داد و خانم که ازجوابهای نامفهوم وکوتاه شوهرش پی به وجود حقیقتی مخفی بـرده بـودکم کموارد بحث و جدل و دعوا شد بطوری که کـارآقـا و خانم تا مرز طلاق رفـتهبود....دیگه خـونه بدون پرنس مثل جهنم شده بود شش سال گذشت اما هیچکس بهنبودش عادت نکرد نه من,نه پدر و مادرش,نه براین و نه حتی پدربزرگش! درطـول اون شش سال فقط هـشت بار با خونه تماس گرفت سه بار من تونستم حرفبزنم و سه بار مادرش و فقط فرصت می داد صداشو بشنویم و بگیم دلمون براشتنگ شده اما تا ازش می پرسیدیم کجاست وچرا رفته و برنمی گرده,تلفن رو قطعمی کرد!شنیدن صدای اون هممون رو مشتاقتر و دیونه ترمی کرد تا اینکه آقایسویینی بطرز فجیعی توی تصادف کشته شد و پرنس با اولین تماس و فهمیدن ماجراخودشو رسـوند
انگارکه منتظر مرگ پدرش بود!)
نه او برای انتقام گرفتن برگـشته بود!اینرا به ویرجینیاگفـته بود...میبلبا نـابـاوری ادامه می داد:(بـله بالاخره برگشت اما خدایا...این همون پرنسنبود!تغییر شدیدی کـرده بود.دیگه از اون دلرحمی و وفـاداری خبرینـبود!گستاخ و بـداخلاق شده بود,سختـگیر و خودسر شده بود.اون هیچوقـت دروغنمی گـفت,اون اصلاً حسود و متعصب وکینه توز نبود,اون انتقام جو و بدبیننبود اون هیچوقت چیزی رو جدی نمی گرفت اون
اصلاًبه رقص و موسیقی علاقه نداشت!گاهی فکر می کنم شاید اصلاً این پسر پرنس ما نیست!)
ویرجینیا متعجب ونگران شد:(چطور؟مگه قیافه اش هم عوض شده؟)
جـواب مثبت میبل برای لحـظه ای او را ترساند اما میبل در ادامه نشان داددر اوج محبت مادرانه اش است: (آره عـوض شده...چشمـاش عوض شده!قبـلاًنوعیعـشق وگرما تـوی نگاهـش بود اما حالاپـر از نفرت و سرماست ...لبهاشم عـوضشده دیگه اونطور پرآرامش و شیرین نمی خنده...)اشک در چشمان میبل حلقه زدهبود:(من خیلی دوستش دارم و فقط بخاطر اون تـوی این کشور موندم اما اوننـاامید و نگرانم می کنه
دیگه بـا مادرش که اونقـدر به فکرش بود و بـراش دلسوزی می کـرد,خوب نیست ومن می ترسم بـا یک حرکت غلط از طرف من,به من هم پشت بکنه و اون حرفهایی کهازش انتظـار ندارم به زبون بیاره اونوقـته که من می میرم...)
-
و شروع به گریستن کرد.ویرجینیا بـا ترحـم او را بغـل کرد اما حـرفی برایدلـداری دادن پیـدا نکرد چون خودش هم به شک افتاده بود و می ترسید!حق بامیبل بود پرنس فرد غیر قابل تخمینی بود!
***
آخـر هفته رسیده بود.با وجودآنکه اتاق پرنس روبروی اتاق ویرجینیا بود درطی هـفته او را اصلاً ندید و این مهمترین علت تلخ شدن آن هفـته برایویرجینیا بود.خبر بهبودی حال پدربزرگ باعث شد باز یکشنبه همه دعوتشوند.ویرجینیا با لباسهای آماده,سر پله ها بـا نگرانی به انتظـار ایستادهبود.خاله بـا تلفـن حرف می زد.بسیارآرام وگرفته.کیف و لباسش نشان می داداو هم حاضر شده است که پرنس آمد.دیدن قیافه ی زیـبای او بعد از روزها وشبهـا حسرت,ویرجینیا را لرزاند.نگـاه همه ی پایینی هـا از جمله میبل ورئـالف و خـاله به سوی او چرخید اما نگـاه او بر مادرش بود.خاله خداحافظیمی کرد:(خیلی خوب فهمیدم...باشه... می بینمت!)
وگوشی راگذاشت.میبل پرسید:(خوب؟خانم کلایتون چی می گفت؟)
خاله بی خبر از حضور ویرجینیا,با عصبانیت گفت:(بابا نمی خواد ویرجینیا اونجا بره!)
پرنس خنده ی کوچکی کرد و رفت بر مبل نشست:(پس منم نمیام!)
(چرا؟)
پرنـس هنـوز با مادرش قهـر بود و به صورتش نگاه نمی کرد:(انتـظار داری دخترک بیچـاره رو توی خونه تنها بذارم؟)
قلب ویرجینیا از شوق تپید.پدربزرگ او را نمی خواست اما پرنس بخاطر او میماند.او باید ناراحت میـشد یا خوشحال؟خاله گفت:(اونکه تنها نمی مونه...همههستند,میبل هم هست تو باید بیایی!)
پرنس بناچار به مادرش نگاه کرد:(چرا!؟)
خاله به سویش راه افتاد:(من انتظار دارم بری و از بابا معذرت بخواهی که...)
(چی!؟معذرت؟پوف!..من فقط بخاطر ویرجینیا می اومدم تا توی اون گله ی گرگ وحشی تنها نمونه!)
خاله روبرویش رسید:(اما تو قول داده بودی بیایی!)
(اون یک حماقت بود!)
(حالاهر چی!تو باید به قولت عمل کنی!)
(هیچ بایدی وجود نداره...خودت می دونی من از همه ی اونها خصوصاً پدر جنابچقدر متنفرم...)و با بی خیالی پا روی پا انداخت:(تو برو خوش باش...از عوضمن هم ویلیام عزیز رو ببوس!)
خاله برای حفظ غرورش در مقابل میبل با خشم گفت:(یکبار بهت گفتم اون دوست ماست وهیچ منظوری نداره!)
(خوهیم دید!در هر صورت من دیگه حاضر به دیدن ریخت اون و دخترهاش نیستم!)
(اما تو باعث مریضی بابا شدی و باید بیایی و معذرت بخواهی!)
(من کاری روکه درست می دونستم کردم تو هم حق نداری به من زور بگی...من دیگه بچه نیستم!)
(ناراحت و مریض کردن یک پیرمرد چطور می تونه درست باشه؟)
(تو هیچوقت نمی تونی بفهمی!)
(چرا می فهمم...تو داری انتقام می گیری!)
(انتقام حقه!)
-
(انتقام کدوم کار؟اونکه کاری نکرده و تو از بچگی داری اونو اذیت می کنی!)
پرنس با نفرت دست تکان داد:(برو پی کارت!تو چی می دونی که؟)
خـاله هم عصبانی شد:(کم کم داشتـم بخاطر سیلی که بهت زده بـودم احساس پشیمونی می کردم اما حالا می بینم حقت بوده!)
پرنس سر بلندکرد و به مادرش که تا جلوی زانوهـایش نزدیک شده بود,نگاه کرد:(چیـه؟می خواهی یکی دیگه بزنی؟خیال نکن دست ندارم!)
خاله ناباورانه صدایش را بلندکرد:(منظورت چیه؟)
ویرجینیا هم با وحشت و تعجب کمی از نرده ها فاصله گرفت.خاله رو به میبل کرد:(می بـینی؟می بینی چه بچه ای تربیت کردی؟)
میبل بـیچاره بـا شرم و ترس به پرنس نگاه کرد تا شاید چـیزی بگـویدکه پرنس از روی مبل بلـندشـد:(اگه عرضه داشتی تو تربیتم می کردی!)
خاله شوکه شد و در حالی که به چشمان پسرش زل زده بود,دستش را بلندکرد تاشاید سیلی بزند انگارکه می خـواست چیزی را به خـود اثبات کند و پرنس بهسرعت مچ دسـتش راگرفت و مانع شد و شاید فشرد چون خاله جیغی کشید و به دستاو چنگ انداخت اما پرنس رهایش نمی کرد.میبل پیش دوید:(تـمومش کن پرنس!)
پرنس بی رحمانه مادرش را بر روی کاناپه هل داد و داد زد:(تو خیال کردی من دارم شوخی می کنم؟!)
خاله نالید:(تو...پسر من نیستی...نه...پرنس من اینطور نبود....)
پرنس با خستگی گفت:(تو هم مادر من نیستی!)
و برگشت و به سوی در رفت.خاله سـر بر دشک کانـاپه گـذاشت و شروع بهگـریستن کرد.میبـل به دنبال پرنس بیرون دوید:(پرنس...برگرد و از مادرتمعذرت بخواه...پرنس...)
ویرجینیا بی صدا به سوی اتاقش راه افتاد.او هم گریه اش گرفته بود.می دانستتقصیر او بود.باز هم بخاطر او دعوا شده بود.او مزاحم و سربار بود...
تا وقت شام او با میبل تنها بود.میبل بعد از اتفاق آنروز نگرانتر شده بودو از ویرجینیا می خواست تا بـرای حـفظ روابطشان کمک کند.او دوست داشت مثلسالها قبل لااقل یکبار با پرنس غذا بخورد و از ویرجینیا می خواست او راراضی کند.دیدن شدت ناراحتی و ترس میبل ازکنارگذاشته شدن,ویرجینیارامجبورکرد قبول کندگر چند می دانست بخاطر درگیری و قهر خودش با پرنس,نمیتواند با او صحبت کند.
تا وقت شام با خودکلنجار رفت تا بلکه بخود جرات دهـد و بپای پرنس برود امامی ترسید پرنس قلب او را هم بشکند.چند بار تصمیم گرفت حقیقت را به میبلبگویدو از انجام این کار سرباز زند اما دیدن شدت شادی وآماده سازی هایش اورا منصرف کرد.درآخر یک راه حل پیداکرد.نامه!یک ورق کاغذ بـرداشت و از شـدتدلتنـگی و علاقه ی میبـل نـوشت و او را به شـام درآشـپزخانه دعـوت کرد ودرآخـر از طرف خودش خواهش کرد و شب قبل از پایین رفتن از زیر در به اتاقپرنس انداخت.
اولین بار بود ویرجینیاآشپزخانه را می دید.چون ته راهرویی در سمت چپ سالنبود و هیچوقت از اهالی خانه آنجا نمی رفتند اماآنشب او و صاحب خانه مهمانخدمتکارها بودند.آشپزخانه به بزرگی کل اتاقهایی بودکه آنها در هایلندداشتند با تمام تجهیزات لازمه برای یک هتل سیصد اتاقه!اکثر خدمتکارهاآنجابودند و داشتـند بـرای شام کار می کـردند.در چهره ی همیـشان نوعی شادی وهـیجان موج می زد.ویرجینـیا هم دوست داشت کمک کند پس به همراه رئالف کهتنها مردآنجا بود,میز را چید.کم کم غذاها حاضر شد و سر میزآورده شد.بقیه یمردها از جمله استف راننده هم آمدند و همه نشستند.تنهاکمبود پرنس بود.باپایان گرفـتن دعاکه مکس با قصد طولش داده بود,میبل امیدوارانه گفت:(من میدونم میاد,کمی هم صبرکنیم, ویرجینیا باهاش حرف زدی؟)
ویرجینیاگیرکرد:(بله اما...نمی دونم!)
-
(به تو چی گفت؟)
ویرجینیاکم مانده بود بگرید:(چیز واضحی نگفت...)
میبل بالاخره اصل ماجرا را حدس زد و به تلخی خندید:(پس تو هم ترسیدی؟)
ویرجینیا سر به زیر انداخت و میبل رو به بقیه کرد:(شروع کنید...اون نمیاد!)
ویرجینیا با عجله گفت:(براش نامه نوشتم...)
میبل با تمسخر غمگینی گفت:(اون به حرف راضی نمی شه چه برسه به نامه!)
مدتی سکوت برقرار شد و بعد استف وسرا شروع کردند به جوک تعریف کردن تا وقتکشی کنند.حتی رئالف هم قاطی شد و به اصرار همه یک آوازکوتاه خواند اماپـرنس نیامد.ویرجینیا از شدت شرم و خشم توان سر بلندکردن نـداشت.کاش میرفت و به پـاهایش می افـتاد,جهنـم!هـر برخوردی که می کرد قـبول می کرد فقطاو را وادار به آمدن می کرد تا میبل را ناراحت و قلب شکسته نمی دید.میبلبرای پایان دادن به انتظار بی مورد بچه ها,دیس غذا را برداشت:(دیگه بسه!شببه این قشنگی رو خراب نکنیم...)
همه از ترس دلگیری او شروع کردند.در ذهن ویرجینیا غـوغا بود.صدایی مغزش رامی کوبید"برو دنبالش برو همین حالاصداش کن!هنوز دیر نشده!"بی اختیار تکانیبه خود داد اما میبل به زیرکی فهمید و دستش را با مهربانی بر روی دستاوگذاشت:(تو سعی خودتوکردی,این حماقت من بودکه تو رو وادار بـه کاری کردمکه خودم جراتشو نداشتم!)
حرفـش بـا صدای شوخی قـطع شد:(وای وای وای... صاحب خونه رو فـراموش کردید؟ایـنه رسم دعـوت کردن؟)
خودش بود!بالاخره آمده بود!همه دست از غذاکشیدند و به احترام او بلند شدنداما ویرجینیا نمی توانست. او را بـیش از همیشه زیبـا می دیـد.مـوهایشراکامـل عـقب زده بـود,تی شرت زرد رنگ بـا شلـوار جـین کمرنگ به تن داشت وباز غرق ادکلن بود.هرکس برای دادن جای خود تـعارف می کرد اما او یکـراستآمد و روبروی ویرجینیا,کنار میبل نشست:(من اینجا می شینم چون مطمعنم مادرعزیزم اینجا رو بـرای من
نگه داشته!)و دست میبل راگرفت:(متاسفم که دیرکردم...)