خُب ، که چي ؟
روزي که سخن آغاز شد ، من هنوز زاده نشده بودم .
و روزي که زاده شدم ، سخن گفتن نميدانستم .
هنگامي که سخن گفتن آموختم،
به من گفتند :- هيس ...... ، خاموش !
زبانم براي سخن گفتن ميگردد،
لبانم بسته است .
دستم براي نوشتن ميرود ،
قلم شکسته است .
چشمانم براي ديدن بي تاب ،
پلکها خوابند.
گوشهايم تشنه شنيدن يک صدا ،
ولي صدا از جائي بر نمي خيزد . گلو ها بسته اند.
من اين زبان و دست و چشم و گوش و لبان را براي چه ميخواهم ؟
من اين واژه دوستي را سالهاست که به زبان نياورده ام.
اين آبي صبح را به چشم نديده ام.
من اين هو هوي باد و خراميدن نسيم را به گوش نشنيده ام.
و ننوشته ام با انگشتانم آنچه را محبت مينامند .
گفتن و شنيدن و ديدن و نوشتن جُرم است.
حتي اگر واژه « دوستي » باشد.
حتي اگر کلمه « محبت» باشد.