ساعت چهار دیگر حتی یک مشتری هم درمغازه نبود و نیو کارمند هایش را مرخص کرد.
او اندیشید:
اتل لعنتی .
دلش می خواست خودش هم می تواست به خانه برود .برف همچنان بی وقفه می بارید.
اگر ادامه می یافت ،حتی یک تاکسی هم پیدا نمی شد . او ساعت چهار و نیم دوباره شماره تلفن اتل
را گرفت ،ساعت پنج و نیم هم همین طور . اندیشید:
حالا چکار کنم؟
سپس فکری به نظرش رسید او تا ساعت شش ونیم ،ساعت تعطیلی همیشگی منتظر می ماند و هنگام برگشت به خانه ،بسته های خرید اتل را تحویل می داد . قطعاً می توانست آنها را پیش نگهبان امانت بگذارد . اینطوری ،اگر اتل یکدفعه دلش می خواست به مسافرت برود ، یک کمد لباس تازه در اختیار داشت.
وقتی نیو تلفن کرد،مسئول آژانس تاکسی مردد به نظر می امد:
ــ ما به همه ی خودروهامون گفتیم برگردن ، خانوم . تردد غیر ممکنه .اما اسم و شماره تلفنتون رو به ام بدین."
وقتی نیو نامش را گفت فوراً لحن مسئول آژانس عوض شد :
ــ نیو کرنی ! چرا اول نگفتین دختر رئیس پلیس هستین ؟ معلوم که واسه شما ماشین داریم.
تاکسی ساعت شش ونیم رسید .آنان در خیابانهایی که عملاً غیر قابل عبور شده بود،آهسته
پیش می رفتند . راننده از شنیدن توقفی اضافی رو ترش کرد:
ــ خانوم ،واقعا دلم نمی خواد اینجا کپک بزنم .
هیچ کس در آپارتمان جواب نداد .نیو بیهوده برای صدا زدن نگهبان زنگ زد. چهار آپارتمان دیگر در ساختمان بود،اما او نمی دانست ساکنان آن چه کسانی هستند و نمی توانست خطر کند و لباس ها را پیش افراد ناشناس بگذراد.
عاقبت برگه ای از یادداشت روزانه اش کند،پشت آن یادداشتی نوشت و از زیر در آپارتمان اتل به داخل هل داد:
"کارهاتون حاضره . وقتی به خونه برگشتین ،به ام زنگ بزنین."
او شماره تلفن خانه اش را هم زیر امضایش اضافه کرده بود . سپس در حالی که با وزن سنگین روکش ها و جعبه ها دست و پنجه نرم می کرد،به داخل تاکسی برگشت .
***
در آپارتمان اتل لامبستون ،دستی یادداشتی راکه از زیر در به داخل سرانده شده بود ، برداشت،آن را خواند،به کناری انداختش و جستجوی خود را برای یافتن صد دلاری هایی که اتل معمولاً زیر فرش ها یا لای کوسن ها روی کاناپه ها پنهان می کرد ،از سر گرفت .
پولی که اتل شادمانه آن را "مقرری ماهیانه ی سیموس بی دست و پا وبیچاره" می نامید.