بار اولی که تریسی این کلمات را شنیده بود، رؤیای آزادی را در مغزش پرورانده بود، اما اکنون دیگر قصد نداشت آن اشتباه را تکرار بکند.
هنگامی که تریسی وارد شد، سرمددکار برانیگان در کنار پنجره ایستاده بود. او برگشت و گفت:
- بنشین، خواهش می کنم.
تریسی روی صندلی نشست.
- من برای شرکت در کنفرانسی یه واشنگتن رفته بودم. همین امروز صبح برگشتم و گزارش آن واقعه را خواندم... آنها نمی بایست شما را به سلول انفرادی می بردند.
سرمددکار نگاهی اجمالی به کاغذهای روی میزش انداخت و گفت:
- بنا به این گزارش، برای شما از سوی هم سلولی هایت مزاحمت ایجاد شده است.
- خیر قربان.
برانیگان سرش را به علامت درک مسئله تکان داد و گفت:
- ترس و وحشت تو را درک می کنم، ولی من اجازه نخواهم داد این جا توسط زندانیان اداره بشود. من آنها را مجازات می کنم، ولی برای این کار به گواهی شما احتیاج دارم. حالا می خواهم که دقیقاً برای من تعریف کنی که چه اتفاقی افتاد و چه کسی مقصر بود.
تریسی به چشم های او نگاه کرد و گفت:
- من، من از تختم به زمین افتادم.
برانیگان برای لحظاتی طولانی به او خیره شد و تریسی، خطوط یأس و ناکامی را در چهره او دید:
- شما مطمئن هستید؟
- بله قربان.
- تصمیمتان را تغییر نخواهید داد؟
- خیر، قربان.
سرمددکار نگاهی به او انداخت و گفت:
- بسیار خوب اگر تصمیم شما این است، من ترتیبی خواهم داد که شما را به سلول دیگری منتقل کنند.
- من نمی خواهم به جای دیگری منتقل بشوم.
او با چشم های گشاد شده از تعجب به تریسی نگاه کرد:
- منظور شما این است که می خواهید دوباره به همان سلول برگردید؟
- بله، قربان.
برانیگان گیج شده بود. شاید او در مورد تریسی اشتباه می کرد. او از این زندان لعنتی متنفر بود و دلش می خواست که به جای دیگری منتقل شود. او در آنجا هیچ موفقیتی نداشت. ولی زنش و دختر کوچک آنها آنی، آن جا را دوست داشتند. آنها در یک خانه ویلایی قشنگ زندگی می کردند که زمین های زیادی برای کشاورزی داشت. درست مثل این بود که در یک منطقه ییلاقی زندگی می کنند. ولی در عوض می بایست شب و روز را با آن زن های دیوانه سر و کله بزند. او به زن جوانی که رو به رویش نشسته بود، با صدای خسته ای گفت:
- بسیارخوب، پس سعی کن که دیگر در آینده دردسر و گرفتاری ایجاد نکنی.
- بله قربان.
بازگشت به سلول کار دشواری بود، ولی تریسی این کار را انجام داد. وقتی به آن جا قدم گذاشت. ساعتی بود که هم سلولی هایش برای کار رفته بودند. تریسی، روی تختش دراز کشید و به سقف خیره شد. او در فکر اجرای نقشه هایش بود. دقایقی بعد برخاست و تکه آهنی را که از پایه یکی از تخت ها آویزان بود کند و آن را در زیر تشکش پنهان کرد.
وقتی در ساعت یازده، زنگ ناهار به صدا در آمد، تریسی اولین نفری بود که خود را به کریدور رساند و در صف ایستاد.
در سالن غذاخوری زندان، لولا و پائولیتا، نزدیک در ورودی پشت میزی نشسته بودند، ولی از ارنستین لیتل چپ خبری نبود.
تریسی میز ی را انتخاب کرد که پر از غریبه ها بود. او نشست و تمام غذای بدمزه اش را تا آخر خورد و بعد از برگشتن به سلول تمام وقتش را روی تخت دراز کشید.
سر ساعت دو و چهل و پنج دقیقه، هر سه هم سلولی هایش برگشتند.
پائولیتا با تعجب از دیدن تریسی در حالی که دندان هایش را به هم می سائید، گفت:
- که این طور؟ پس تو برگشتی پیش ما بچه گربه؟
لولا کفت:
- ما نمی گذاریم اینجا به تو بد بگذرد.
تریسی هیچ کونه عکس العملی نشان نداد و وانمود کرد که حرف های آنها را نشنیده است. او روی ارنستین لیتل چپ تمرکز کرده بود. آن زن سیاه پوست تنها دلیل تریسی برای برگشتن به این سلول بود. تریسی هیچ اعتمادی به او نداشت، ولی به او احتیاج داشت.
- ... یک چیز دیگه هم بهت بگم، لیتل چپ اینجا را اداره می کند ... این حرفی بود که در بدو ورودش، پائولیتا به او گفته بود.
آن شب وقتی که زنگ پانزده دقیقه به ساعت نه، به صدا درآمد. تریسی برخاست و لباس هایش را بیرون آورد و لباس خواب پوشید و زودتر از بقیه روی تخت دراز کشید. دقایقی بعد، چراغ ها خاموش شد و سلول در تاریکی مطلق فرورفت.
سی دقیقه بعد، تریسی احساس کرد که افرادی در سلول راه می روند. او نجوایی را شنید و صدای لولا و پائولیتا را تشخیص داد. قبل از این که دست کسی به او برسد از جای خود بلند شد و با تمام قوا، ضربه ای سخت به صورت یکی از آنها زد. فریادی در سلول پیچید و تریسی با ضربه دیگری نفر دوم را روی زمین غلتاند و گفت:
- اگر یک بار دیگر به من نزدیک بشوید، شما را خواهم کشت.
صدای ارنستین لیتل چپ، تند و خشن در فضای تاریک پیچید.
- کافی است، ولش کنید.
- ارنی، من زخمی شدخه ام. من می خواهم پدرشو در بیاورم...
- کاری رو انجام بده که من بهت می گم.
سکوتی سنگین و طولانی برقرار شد و تریسی دریافت که آن دو به تخت هایشان برگشتند.
ارنستین لیتل چپ گفت:
- تو خیلی دل و جرأت داری، کوچولو.
تریسی جوابی نداد.
- تو که به سرمددکار چیزی نگفتی؟
- نه.
- کار عاقلانه ای کردی. چرا نگذاشتی تو را به جای دیگری منتقل کنند؟
- من می خواستم به اینجا برگردم.
- ها؟ چرا؟
در لحن صدای او، یک نوع حالت سردرگمی و کنجکاوی احساس می شد. و این همان چیزی بود که تریسی می خواست.
8
زندانبان پشت نرده های در سلول ظاهر شد و خطاب به تریسی گفت:
- ملاقاتی داری، ویتنی.
تریسی با تعجب به او نگاه کرد. این ملاقات کننده چه کسی می توانست باشد؟ و با خودش گفت:
- چارلز؟ اگر او باشد خیلی دیر کرده است. وقتی آن همه به او احتیاج داشتم، نبود. ولی به جهنم، من دیگر به او و به هیچ کس دیگری احتیاج ندارم.
تریسی، زندانبان را تا انتهای کریدور که به سالن منتهی می شد، تعقیب کرد و وارد سالن شد.
یک غریبه به تمام معنی، روی یک صندلی چوبی نشسته بود.
او یکی از بدقیافه ترین آدم هایی بود که تریسی در تمام مدت زندگیش دیده بود. قدی کوتاه، هیکلی نیمه مردانه و نیمه زنانه، با یک بینی بلند، یک دهن تلخ کوچک، یک پیشانی بلند و چشم های تیز قهوه ای داشت که از پشت عینک درشت تر به نظر می رسید.
به محض ورود تریسی، از جایش بلند شد و گفت:
- اسم من " دانیل کوپر " است. سرمددکار اجازه داد که با شما ملاقات کنم.
تریسی با کنجکاوی پرسید:
- در چه موردی؟
- من کارآگاه اتحادیه بین المللی بیمه هستم، یکی از مشتریان ما آن تابلوی نقاشی را که از آقای جوزف رومنو دزدیده شد، بیمه کرده بود.
تریسی نفس عمیقی کشید و جواب داد:
- متأسفانه من نمی توانم کمکی به شما بکنم. آن تابلو را من ندزدیده ام. سپس برگشت و به طرف در خروجی به راه افتاد. جمله بعدی کوپر، او را متوقف کرد.
- من این را می دانم!
تریسی برگشت و نگاهی به او انداخت. تمام هوش و حواسش به آماده باش درآمده بود. کوپر اضافه کرد:
- هیچ کس آن را ندزدیده است. این یک توطئه علیه شما بوده خانم ویتنی.
تریسی به آرامی روی صندلی اش نشست.
آشنایی دانیل کوپر با این قضیه، سه هفته قبل از این که توسط " ج.ج.رینولدز " رئیس دفتر مرکزی اتحادیه بیمه بین الملل که در " مانهاتان " قرار داشت، شروع شد. رینولدز گفت:
- من مدارکی برای تو دارم، " دَن ".
دانیل کوپر، از این که کسی او را دن خطاب کند، بیزار بود.
- زیاد طولش نمی دهم.
رینولدز قصد داشت زودتر موضوع را مطرح کند چون حضور کوپر او را عصبی می کرد. در واقع کوپر در این تشکیلات همه را عصبی می کرد. او مرد عجیب و غریب و مرموزی بود. هیچ کس نمی توانست سر از کار او در بیاورد. او در مورد خودش هرگز با کسی صحبت نمی کرد. هیچ کس نمی دانست او کجا زندگی می کند، آیا ازدواج کرده و بچه دارد یا خیر. او با کسی رفت و آمد نمی کرد و هیچ وقت در هیچ یک از مهمانی های شرکت یا جلسات عمومی آن حضور نمی یافت.
کوپر به تمام معنی یک مرد تنها بود و دلیل اینکه با این همه خصوصیات بد، رینولدز با او مدارا می کرد، این بود که او نابغه بود. او در برابر همه چیز بی پروا و جسور و خستگی ناپذیر و مغزش یک کامپیوتر واقعی بود. دانیل کوپر، یک تنه کار بیشتر اشیاء دزدیده شده و افشای کلاهبرداری از شرکت بیمه را، بهتر از هر کارآگاه دیگری انجام می داد. رینولدز همیشه دلش می خواست بداند این موجود جهنمی واقعاً کیست؟ اکنون او با چشم های زشت قهوه ای رنگش که در رینولدز، احساس بدی به وجود می آورد، نشسته و خیره به او نگاه می کرد.
رینولدز گفت:
- یکی از مشتری های شرکت ما، یک تابلوی نقاشی را به قیمت نیم ملیون دلار بیمه کرده بود و ...
کوپر حرف او را قطع کرد:
- رنوار، نیواورلئان، جورومنو، یک زن به اسم تریسی ویتنی محاکمه و به پانزده سال زندان محکوم شد.
رینولدز فکر کرد:
- ای حرامزاده، اگر کس دیگری به جای تو بود، فکر می کردم قصد خودستایی دارد. رینولدز با اکراه تصدیق کرد:
- بسیارخوب، آن زن که اسمش ویتنی است، این تابلو را در جایی پنهان کرده است، ما به دنبال آن هستیم، برو آن را پیدا کن.
کوپر بلند شد و بدون این که کلمه ای حرف بزند، دفتر رینولدز را ترک کرد. در حالی که او از در بیرون می رفت، ج.ج.رینولز فکر می کرد:
- بالاخره یک روز خواهم فهمید تو کی هستی؟
کوپر به آرامی سالن مرکزی دفتر رینولدز را که در آن حدود پنجاه نفر کارمند مرد و زن، در کنار هم کار می کردند، گزارش هایی را تایپ می کردند، برنامه هایی را به کامپیوترها می دادند و یا مشغول مکالمات تلفنی بودند، پیمود.
همان طور که از کنار میزها عبور می کرد، یکی از کارمندها گفت:
- شنیده ام روی پرونده رومنو کار می کنی؟ خوش به حالت. نیواورلئان یک...
کوپر بدون هیچ پاسخی از کنارش گذشت. چرا دست از سر او برنمی داشتند؟ این تنها چیزی بود که او از همه آنها توقع داشت. اما آنها با کنجکاوی های بی موردشان او را ناراحت می کردند. این موضوع، در دفتر رینولدز، به یک بازی تمام نشدنی تبدیل شده بود. آنها تصمیم گرفته بودند تا پیله راز و رمزی را که او به دور خود تنیده بود، بدرند و بفهمند که او واقعاً کیست؟
- برای شام جمعه شب کجا می روی دن؟
- اگر خواستی زن بگیری من و سارا یک دختر خیلی...
آیا واقعاً آنها نمی توانستند بفهمند که او هیچ یک از این ها را نمی خواست؟
- فقط برای یک نوشیدنی ...
اما دانیل کوپر می دانست که بعد از یک نوشیدنی، یک شام و بعد از آن دوستی و صمیمیت خواهد آمد و این خطرناک بود. اگر دیگران حتی به یک روز از زندگی گذشته دانیل کوپر پی می بردند، برای او حکم مرگ را داشت. همان بهتر که گذشته مرده و از دست رفته اش را برای همیشه دفن کند. ولی این غیرممکن است، این مرده هرگز برای همیشه در قبر نمی ماند. هر دو سه سال یک بار سر بر می داشت و خاطره رسوایی های گذشته را برای او زنده می کرد و این تنها وقتی بود که او مست می کرد.
دانیل کوپر می توانست برای همیشه یک روانشناس را مشغول کند و حتی یک کلمه از گذشته خود با او حرف نزند. تنها یادگاری که او از آن روز پر وحشت، از مدت ها قبل نگه داشته بود، بریده روزنامه زرد رنگی بود که آن را در اتاق خودش، در کمد قفل شده ای و در جایی که هیچ کس نمی توانست آن را پیدا کند، مخفی کرده بود. او به عنوان تنبیه خودش هر چند گاه یکبار به آن نگاه می کرد ولی تمام کلمات آن همیشه به روشنی در مغز و ذهنش بود.
او گاهی سه تا چهار بار در روز دوش می گرفت ولی هیچ وقتاحساس تمیزی نمی کرد کوپر به جهنم ئ آتش جهنم به طور کامل ایمان داشت و می دانست که تنها راه رستگاری دادن کفاره دراین جهان است .
کوپر چند بار سعی کرده بود که به عضویت پلیس نیویورک در بیاید اما هر بار که آزمایش های بدنی از او به عمل می آمد رد می شد چون قدش چهر اینچ کوتاه تر از حد لازم بود
کاپر یک کارگاه خصوصی شد او خود رایک شکارچی می دید که همواره در پی شکار کسانی است که قانون را شکسته اند او دست انتقام خداوند ووسیله ای بود که خشم و غضب الهی بر تبهکاران و مجرمین فرود می آورد این تنهاراهی بود که او می توانست با آن کفاره گذشته اش را بدهد و خود را برای حساب و کتب روز قیامت آماده سازد
کوپر وقتی از دفتر مرکزی شرکت بیمه خارج شد باخود فکرکرد که آیا قبل از سوار شدن به هواپیما فرصتی برای یک دوش گرفتن خواهدداشت یا خیر؟
************************************
اولین محل توقف دانیل کوپر نیورلئان بود او پنج رئز در آن شهر ماند و قبل از اینکه کار را شروع کند همه چیز را درمورد رومئو ، آنتونی اورساتی ، پری پاپ و قاضی لاورتس می دانست کوپر خلاصه پرونده و گزارش برگزاری دادگاه و نحوه محاکمه و اتهامات تریسی را خواند . او همچنین با ستوان میلر افسر پلیس گفتگو کرده و از جرایان خودکشی خانم دوریس ویتنی با خبر بود او بااتو اشمیت هم صحبت کرده بود و می دانست که چطور آنها کمپانی ویتنی را لخت کرده بودند.
در طول مدت همه این تحقیقات دانیل کوپر هیچ گونه یادداشتی برنداشت زیرا وی تمام گفتگوهای انجام شده را از حفظ داشت و می توانست آنها راهرلحظه به طور کامل به خاطر بیاورد.
کوپر نود و نه درصد اطمینان داشت که تریسی یک قربانی بی گناه است اما همه این ها تا حصول به واقعیت کامل برای ک.وپر حکم احتمالی غیر قابل قبول راداشت . او به فیلادلفیا پرواز کرد و با کلرنس در موند ، قائم مقام بانکی که تریسی در آن کار می کرد ملاقاتو گفتگو کرد ولی چارلز استنهوپ پیشنهاد او را برای صحبت رد کرد.
خالاکوپر در حالی که به زنی که رو به روی او نشسته بود نگاه می کرد صددر صد مطمئن شده بود که او هیچ گونه ارتباطی با جریان سرقت تابلوی نقاشی ندارد او حاضر بود این را در گزارش خود بنویسد.
رومنو شما را وسیله اجرای یک توطئه قرارداده است خانم ویتنی دیر یا زود او این ادعا را می کرد شما فقط تصادفاً از راه رسیدید و کار او راراحت کردید.
تریسی احساس می کرد که ضربان قلبش شدت گرفته است این مرد می دانست که او بی گناه است. او حتماً دلایل کافی علیه رومنو برای آزادی او در دست داشت او می توانست یا سر مددکار یا استاندار ایالت صحبت کند و او را از این کابوس نجات بدهد . تریسی ناگهان احساس کرد که تنفس برایش دشوار شده است .
پس شما به من کمک می کنید؟
دانیل کوپر با گنگی سرش راتکان داد: کمک به شما؟
بله گرفتن حکم عفو یا......
نه!
این کلمه درست مثل یک سیلی بود.
نه؟ چرا نه؟ اگر شما می دانید که من بی گناهم....