110-113
بیش از حد خاله ماه طلعت که با همه ی گرفتاری هایی که داشت طاقت نیاورده بود و به قصد عیادت جیران، عازم تهران بود مقاومت کرد وحاضر به همراهی بااو نشد.
مارال توسط ستارکه به عیادت جیران رفته بود از حال او و ساییر اعضاء خانواده با خبر شد و یکبار هم توسط طغرل که بعد از شنیدن خبر بارداری خوریه به زنجان بازگشته بود. با وجود اینکه آنها تظاهر می کردند که حال جیران خوب است اطمینان داشت که واقعیت با آنچه که او از آنها می شنید تفاوت دارد.
ستار برای اثبات علاقه و وفاداوی به نامزدش از هر فرصتی برای رفتن به تهران و دیدار او استفاده می کرد.
شبهای کسالت بار پائیز سپری شدند و اولین برف زمستانی در شهر به زمین نشست. برف سنگیفی که مثل همیشه رفت و آمد را مشکل ساخته بود.
مارال در حالیکه بقچه ی حمام را قزبس در زیر چادر حمل می کرد،از خانه بیرون آمد. اکنون که دیگرنه مادر و خواهرها با او بودند و نه عمه و دختر عمه هایش، دیگر نیازی نمی دید به خاطر او حمام را قرق کنند و ناچار به استفاده ازگرمابه ی عمومی بود.
آن روز به محض داخل شدن به کوچه ای که در انتهای آن گرمابه ی مورد نظر قرار داشت، ناگهان زن مسنی درکوچه را بازکرد و بدون توجه به اطراف آب آلوده به لجن حوض را بیرون ریخت از بدشانسی او این آب کثیف به سر و صورت یک سرباز رومی که از انجا میگذشت پاشید
آن مرد به تصور این که تهدیدی درکار برده است. به شدت عصبانی شد و مقابل دیدگان وحثت زدای مارال و قزبس و افراد دیگری که داشتنداز کوچه می گذشتند، اسلحه ی کمری را به طرف زن بی گناه نشانه گرفت و بر
خلاف تصورحاضران درصحنه که گمان می کردند این عکس العمل فقط برای ترساندن اوست،گلوله ای به طرفش شلیک کرد واو را نقش زمین کرد.
مارال با مشاهده ی جسد آغشته به خون زن بیچاره که حتی فرصت ناله کردن را هم نیافته بود، فریادی ازوحشت کشید وحالت تهاجم به خودگرفت و در حالی که زیر لب به زبان ترکی به آن سرباز دشنام می داد به طرفشی هجوم برد.
مرد جوانی که در حال گذر از آن کوچه شاهد ماجرا بود، به شنیدن صدایش . به جای اینکه به جسد آغشته به خون آن زن بنگرد. روی برگرداند و به چشان سیاهی خیره شدکه از آنهأ شراره های آتشی بر می خاست واین درست همان چثسان سیاه و صدای اشنایی بودکه در ماههای اخیر، همه ی افکار او را به خود اختصاص داده بود اکنون اظمینان داشت که صدای تپش قلبش ب خاطر قتلی که اتفاق افتاده نیست
دمت پیشرد و قبل از این که سرباز روسی که با ویخن خو آن زن کمی آرام گرفته و مشغول پاک کردن لجن از روی لباسش بود متوجه ی حرکت آن دختر شود. بازویش را گرفت و به اعتراض گفت:
_این کار را نکنید، مگر ندیدید چه بلایی به سر آن زن بیچاره آورد. مارال که قادر به کنترل خشم و عصیان خود نبرد، بی آنکه روی برگرداند وبه او بگرد،گفت.
دست تم را رها کنید. وقتی شا مردها در مقابل این ظلم ساکت مانده اید، لااقل بگذارید من انتقام خون ناحقی راکه ریخته شده از این بیگانه ی متجاوز بگیرم.
.این وظیفه شما نیست. نگاه کنید سربازان روس از صدای گلوله باخبر شده اند وبرای دستگیری اش آمده اند.
_ آنها برادر هم خون خودشان را مجازات نمی کند. این وظیفه ماست که
نگذاریم به أن سادگی خون همشمری هایمان را بریزند.
• ولی من مطمئنم که این بار ناچار به مجازاتش هستند، وگرنه وجهه ی خوبی را که در صدد به دست آوردنش مستند از دست خواهند داد.
این بار روی برگرداند و به مخاطبش نگریست و در یک آن فریادی از تعجب ازگلویش خارج شد. مرد جوان که از دیدار مجدد او هیجان زده شده بود، لبخندی به لب آورد وگفت:
_ ببینم شما همان دختری نیستید که سال گذشته با قطار از زنجان فرارمی کرد ید؟
_چطور مرا شناختید! آن موقع من صورتم راکاملآ پوشانده بودم.
_از آهنگ صدایتان، خوب یادم می آید انروز خپلی هراسان و وهشت زده بودید و من هر چه فکرکردم دلیلش را نفهمیدم که از چه می ترسید ید.
_ازکجا فهمید یدکه ترسیده بودم؟
_ از صدای لرزانتان. به نظر می رسید که حتی از من هم می تر سیدید. موقعی که داشتید به آن سربازدشنام می دادید، از پشت سر نگاهتان می کردم. صدایتان آنقدر آشنا بودکه شکی نداشتم باید خودتان باشید و وقتی روبرویم قرارگرفتید، چشمان سیاهتان فریاد زدکه حدسم درست است.
_ پس چادر سفید گلدار چی؟ فکر می کردم که من برایتان فقط یک چادر سفیدگلدار هستم.
_ أشتباه می کنید، شما هیچ وقت برایم یک چادر سفید گلدار نبودید. انروز خیلی وحشت زده و هراسان به نظر می رسیدید. خیلی دلم می خواست علت این ترس و وحشت را بدانم.
_ آنچه راکه من با خود حمل می کردم، اگر شمأ هم با خود داشتید، همانقدر وحشت زده و هراسان بودید.
-مگر شما چه چیزی را با خود حمل می کرد ید؟
_حالا که تو انسته ام آنهارا به سلامت به مقصد برسانم، می توانم بدون ترس و واهمه راجع به آنچه که با خود داشتم، صحبت کنم.
با هم ازکوچه ای که آن فاجعه در آن به وقوع پیوسته بود بیرون آمدند. مارال به قزبس که هنوز بهت زده و هراسان بود اشاره کرد که به خانه باز گردد. ادامه داد:
_من داشتم با خود طلا و جواهرات و پول نقد پدرم را حمل می کردم. حیرت زده به اوخیره شد و با لحنی که نشان می داد حرفش را باور نکرده است کنت:
_ شما در چمدانتان چیزی نداشتید. من خودم محتویات آنرا در موقع بازرسی نشان مأمورین دادم.
_حق با شما ست. چون همه ی آنها در زیر لباسی که به تن داشتم جا سازی شده برد و زز سنگینی این بار نمی تو انستم نفس بکشم. حالا فهمیدید چرا حتی قادر نبودم پنجره ی کوپه را بالا بکشم. هنوز هم فکرمی کنیدکه من دختر ترسو و بی جربزه ای هستم.
_ نه بر عکس فکر می کنم خپلی شجاع و با شهامت هستید که در آن اوضاع آشفته تن به چنین مأموریت خطیری دادید. درست مثل چند دقیقه پیش که با وجود آن همه مرد که از ترس جرات نفس کشیدن را نداشتند می خواستید حق آن مهاجم راکف دستش بگذار ید.
_ من نمی توانم در مقابل ظلم ساکت بنشینم و از شما تعجب می کنم که چطور توانستید ساکت بمانید.
_علتش این است که من بیشتر از شما با اوضاع آشفته کنونی آشنائی دارم و می دانم که در بعضی مواقع چاره ای به غیر از سکوت نیست و هرعکس العملی آنها را جری تر خواهد کرد و در عمل می خواستم از فاجعه ی بعدی جلوگیری کنم