58 - 67
چنین آدم نماهای خوک صفتی خرد کنی؟
گفتم: نمی توانم باور کنم علی چنین جنایتی در حقم کرده.
دستان عرق کرده ام را روی سرم گذاشتم و گفتم: نه... نه... باور کردنی نیست، اصلاً باورکردنی نیست.
سوگل وقتی دید مصممم، گفت: نامه ات را هم بیاور.
دنیا گفت: حالا نزدیک ناهار است و هر لحظه ممکن است امین رضا از راه برسد و اگر خانه نباشی تازه اوّل دردسر است.
گفتم: دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست.
سوگل گفت: مهدیه بگذار برای غروب که ماه منیر هم از سر کار برگشته باشد؛ تا لااقل نتیجه ای بگیریم.
بی میل به اتاقم رفتم و دفتر خاطراتم را باز کردم و از لابلای انبوه نوشته هایم یک نامه بیرون آوردم، آن را بوسیدم و روی سینه فشردم و در حالی که چهره ی زیبا و مردانه ی علی را در نظرم مجسم کرده بودم، گفتم: چطور می توانم بپذیرم آن صورت بی نظیر، سیرتی ناپاک داشته باشد. نه... نه... اگر تمام عالم گواهی بدهند، قبول نمی کنم. مگر ممکن است چشمان زیبایت دروغ بگویند، مگر ممکن است حس عاشقانه تو نیرنگ باشد، تو بهترینی، دوستت دارم به خدا دوستت دارم.
وقتی سر بلند کردم، آفتاب غروب کرده بود و چیزی به ساعت مقرر نمانده بود. با عجله کاغذها را حمع و جور کردم و در پاکت گذاشتم. لباس مرتبی پوشیدم و غرق در عطر گل یاس، وارد نشیمن شدم و گفتم: من حاضرم و دارم می روم.
دنیا گفت: اگر امین رضا سراغ تو را گرفت چه بگویم؟!
سرم را پایین انداختم و گفتم: نمی دانم.
دنیا گفت: آخر من بیچاره چطور جوابش را بدهم؟!
گفتم: سعی می کنم تا دیدارم مختصر و مفید باشد و تا قبل از بازگشت امین رضا بیایم.
در بین راه کوچکترین کلامی بین من و سوگل رد و بدل نشد تا به مقصد رسیدیم. او بدون هیچ تعلّلی زنگ در را فشرد. مادربزرگ خانواده جلو آمد. سوگل سلام کرد و گفت: حالتان چطور است؟ ببخشید مرتب مزاحم شما می شوم.
مادربزرگ گفت: دیگر چرا آمدی؟!
سوگل گفت: نامه را آورده ام.
مادربزرگ با ترشرویی گفت: خودش کجاست؟
از پشت سوگل بیرون آمدم و خجالتزده سلام کردم.
او در جواب سلام من گره بر ابروانش انداخت و گفت: آهای دختر مسئله تو هیچ ربطی به من ندارد و پستچی هم نیستم تا نامه های عاشقانه ی تو را پست کنم.
از جلوی ما کنار رفت و گفت: بیا... بیا برو بالا حوصله ی دردسر ندارم.
ماه منیر از پنجره سرک کشید و گفت: بچه ها بفرمایید.
اشک در چشمانم حلقه زد و به سوگل گفتم: واقعاً خفت و خواری تا کجا؟!!!
با کمک او پله ها را بالا رفتم و در پاگرد کوچکی که با موکتی قرمزرنگ مفروش شده بود، کفشهایم را درآوردم و منتظر ماندم تا کسی ما را راهنمایی کند. چند دقیقه بعد زهرا آمد و سرد و بی روح گفت: بیایید داخل. او ما را به اتاقی کوچک با اثاثیه ای فرسوده اما بسیار مرتب و تمیز برد. ماه منیر تند و عصبانی جواب سلامم را داد و سینی چای را روی زمین گذاشت و کنار دخترش نشست و پایش را دراز کرد. سکوتی سنگین بر فضا حاکم بود، نه جرأت گفتن داشتم و نه طاقت آن جو دیوانه کننده را؛ فقط می خواستم بمیرم. من اولاد سید مهدی خان که با عزت و احترام بزرگ شده بودم و همیشه عزیزم می شمردند، حالا طوری با من رفتار می شد که با هیچ حیوانی نمی شد؛ آنهم دختری که آموخته بود به اعتقادات مردم احترام بگذارد و همیشه راستگو و درست کردار باشد و کسی را آزار ندهد. فنجان چای را برداشتم و با جرعه ای از آن بغضم را فرو دادم اما قند در گلویم ماند و اشک سرفه و غصه چون بارانی بی امان بر صورتم ریخت.
ماه منیر گفت: تو گریه می کنی؟!
سرفه کنان گفتم: نخیر... نخیر.
سوگل چایش را تا انتها نوشید و گفت: ماه منیر خانم خوب هستی؟
ماه منیر گفت: نه چه خوبی ای؟! کار بیرون و پا درد، بدتر از همه این مزاحمتها حالی برایم نگذاشته.
سوگل به روی خودش نیاورد و گفت: استراحت برای شما خیلی لازم است.
و در عین خوشرویی گفت: زهرا خانم شما چطوری؟
او گستاخانه گفت: قبل از هر چیز خودت را معرفی کن تا بدانم کی هستی و برای چه به اینجا آمده ای؟
سوگل اصلاً خودش را نباخت و با لبخند گفت: من دوست مهدیه خانم هستم. حتماً ایشان معرّف حضور شما هست به امید خدا قرار است در آینده ی نزدیک با هم قوم و خویش نیز بشوید.
زهرا با نگاهی از کینه و حسادت سر تا پای مرا ورانداز کرد و گفت: قوم و خویش؟!!!
سوگل که مثل من حساس و شکننده نبود، با خونسردی گفت: البته اگر خداوند نظر لطفی به خانواده ی شما بکند.
زهرا خنده ی تمسخرآمیزی کرد و گفت: جالب است!!! زن برادر من؟!!! او بی پروا تیرهای زهرآگینی که برگرفته از خوی وحیشگری اش بود، به طرف من پرتاب می کرد و مثل حیوانی درنده، دل لطیف و روح ظریفم را می درید ولی من ساکت بودم و مرتب به خود نهیب می زدم اگر قطره ای فقط قطره ای اشک بریزی، چیزی جز خفت و خواری بیشتر برایت به ارمغان نخواهد آورد. بالاخره سکوتم زهرا را کلافه کرد و گفت: تو آمده ای تا ساکت و بهت زده مرا تماشا کنی؟!!!
گفتم: من یاد نگرفته ام یکسره حرف بزنم بلکه آموخته ام بیشتر شنونده باشم تا گوینده؛ چون خداوند دو گوش و یک زبان به من داده.
سوگل چشمکی زد و کنار گوشم گفت: مرحبا!!!
زهرا چون ماری زخمی ناگهان حمله ور شد و گفت: لطفاً هر چه زودتر علت مزاحمت را بفرمایید.
نگاهی ترحم انگیز بر آن موجود تربیت نشده که حسادتش برای بدبختی همه ی عمرش کافی بود انداختم و گفتم: وقتی مادر و برادر شما به خواستگاری ام آمدند تا...
ابرو بالا انداخت و وسط حرفم گفت: خواستگاری تو؟!!! چطور من بی خبرم؟! بعد قهقهه زنان از مادرش پرسید: این دختره چه می گوید؟ ها... ها... ها...
متأسفانه عشق علی هنوز قویاً در هستی ام جان داشت، پس به ناگریز دم نزدم و ضربه ی دشنه اش را در قلب شکسته ام نشاندم.
ماه منیر گفت: نه مادر جان، قضیه فقط یک دیدار ساده بوده است. من و علی قرار گذاشتیم به خاطر پذیرایی مفصل مهدیه و خانواده اش حضوری از آنها تشکر کنیم.
زهرا بالاخره خنده اش تمام شد و گفت: خانم شنیدی؟ آخر مگر ممکن است علی بدون مقدمه به خواستگاری تو بیاید.
کش و قوسی به گردنش داد و افزود: تازه اگر بر فرض محال ادعای تو راست باشد، قاعدتاً باید با علی ارتباط بسیار نزدیکی داشته باشی! و از سوگل پرسید: شما بگو غیر از این است؟!!!
فقط در دل ذکر مولا می گفتم و شکیبایی و قدرت می طلبیدم. با چهره ای برافروخته از خشم و شرم
، نسبت به ادعای وقیحانه ی او گفتم: به آن خدای عظیم سوگند می خورم که همان عشق دوران کودکی انگیزه ی ما بود.
زهرا گفت: لطفاً قصه تعریف نکن.
سوگل درست مثل زهرا کش و قوسی به گردنش داد و گفت: اوه... البته، چون با وجود دخترانی که شما بهتر می شناسی، نمی توان پذیرفت که هنوز فرشته هایی مثل مهدیه وجود دارند و بلافاصله از ماه منیر پرسید: اگر مهمانی شما یک دیدار ساده بود چرا قول و قرار بعله برون گذاشتی و مصر بودی کسی متوجه نشود؟
زهرا با تمسخر گفت: آه مهدیه... مهدیه... در حالی که اشک جلوی چشمانم را گرفته بود و نمی توانستم صورت او را واضح ببینم گفتم: بله.
گفت: هیچ می دانی دنیا بر عکس شده و امروزه دخترها به خواستگاری پسرها می روند.
خنده ای سبک کرد و ادامه داد: پس دسته گل و جعبه شیرینی را کجا گذاشتید؟!!!
زخم زبانهای پی در پی او مرا بی رمق و مستأصل کرده بود. خوشبختانه از جنس زهرا هم نبودم تا بتوانم با او مجادله کنم پس ناگریز ساکت نشستم. سوگل خشک و خشن گفت: بهتر است جریان وارونه بودن دنیا را از برادرت سؤال کنی؛ چون بهتر می تواند درباره ی نجواهای عاشقانه، دیدارهای پنهانی زیر باران، قول و قرارها و مردانگی اش به شما توضیح بدهد.
زهرا دوباره قلب دردمندم را نشانه رفت و گفت: اگر راست می گویی چرا در طول این مدت تکلیف خودت را روشن نکردی؟!
گفتم: وقتی در این باره اصرار کردم، علی گفت حرف را یک بار می زنند نه ده بار.
زهرا گفت: این شد امیدواری؟! اصلاً علت پافشاری بی حد شماها چیست؟!!! اگر علی نشانی گذاشته بود شاید می شد کاری کرد اما حالا...
یادآوری شور و عشق علی به تلاطمم آورد و گفتم: تعهد او از هزار ثبت و نشانه ارزشمند تر است و اصرار من برای حسابی است که روی غیرت و شرف علی باز کردم.
سوگل مغرور و پیروزمندانه بلند گفت: جوابت را گرفتی، این جرأت و جسارت یک دختر پاک باخته و عاشق است.
زهرا گفت: اوه... اوه... شلوغش نکنید.
ماه منیر در عین خباثت گفت: بچه های من روابط بسیار نزدیکی با هم دارند و درباره ی علی چیزی نیست که زهرا نداند.
گفتم: اما علی خودش خواست تا منتظرش بمانم.
زهرا گفت: این عشق حباب روی آب است و فقط خودت آن را ساخته و پرداخته ای. او وقتی دید توانسته همه ی امید مرا نابود کند، آسوده چایش را تا انتها نوشید و بعد افزود: اول کوتاهی در پیگیری ماجرا و دوم تلفن های مادرت که همیشه توأم با بی احترامی بود، همه چیز را خراب کرد.
سوگل با زرنگی گفت: پس چیزی بوده تا خراب شود.
زهرا وقتی دید بند را آب داده، سریع زمینه ی صحبت را عوض کرد و گفت:
شبی که با مادر و خواهرت جلوی خانه ما...
سوگل میان حرفش گفت: و آن طور مبادی آداب رفتار فرمودید!
زهرا از طعنه های سوگل به ستوه آمد و گفت: آن شب ما خیلی مهمان داشتیم و فرصتی برای تعارف نبود.
سوگل گفت: عجب دلیلی!!!
زهرا بی توجه ادامه داد: مهدیه لطفاً به مادرت بگو خیلی از دستش گله مندم.
گفتم: قاعدتاً این باید برعکس باشد.
ماه منیر گفت: اشتباه می کنی چون هر بار محترم زنگ زد، ما را به باد توهین و تمسخر گرفت و این فاصله را بیشتر و بیشتر عمیق کرد.
ناباورانه گفتم: من هر دفعه حضور داشتم و جز یکی دو بار و فکر...
زهرا اجازه نداد کلامم به آخر برسد و گفت: راستی خودم جریان آن شب را برای علی شرح دادم و او خیلی بی تفاوت از کنار قضیه گذشت. به لکنت افتادم و گفتم: اما علی چیز دیگری می گفت.
زهرا گفت: بیخود بازارگرمی نکن، اتفاقاً چند روز قبل اصرار تو را به علی گوشزد کردم ولی او خواست زیاد اهمیت ندهیم تا خودش برگردد؛ حتی خواستم ترغیبش کنم اما...
سوگل گفت: تلاش شما را خوب دیده ام و می دانم چقدر راست می گویی!!!
ماه منیر گفت: دیگر جر و بحث کافی است.
سوگل گفت: لطفاً اجازه بدهید نطق دخترتان تمام شود.
زهرا ادامه داد: در هر حال با وجود پافشاری های من، علی گفت: اگرچه به خصوصیات مثبت اخلاقی این دختر اعتقاد دارم متأسفانه خانواده اش را قبول ندارم و نمی توانم کسی را فقط به خاطر ثروت زیاد دوست بدارم و عمری برای پول، فیلم بازی کنم و چشمم به دنبال کس دیگری باشد.
گفتم: پول، پول، تنها چیزی که هیچ وقت بین ما مطرح نبود، پول بود.
ولی زهرا نخواست بشنود و ادامه داد: علی گفت مهدیه مدعی است دوستم دارد اما وقتی خواستم چادر سر کند و او دید جریانی خلاف زندگی عادی اش پیش آمده، سریع بهانه آورد، حالا چطور می توانم در مسائل بزرگ زندگی به او اعتماد داشته باشم؟!
با دلی شکسته و اندوهگین گفتم: من علت را برایش شرح دادم و او هم پذیرفت.
سوگل نگاهی به مادر و دختر کرد و گفت: کمی خدا را در نظر بگیرید و بدانید او متوجه تمام این دسیسه بازیها و دروغها هست.
با اشاره ی زهرا، ماه منیر مغلته کرد و گفت: مهدیه اگر تو به ارثیه ی هنگفت پدرت مباهات می کنی و با تکیه به آن لباسهای خیلی تمیز و مرتب می پوشی و هر روز یک مدل جواهر می اندازی و عطر و ادکلن فلان قیمت می زنی و خانمی می کنی، اجازه نداری من و خانواده ام را مثل یک زیردست ببینی. تو باید بدانی پسر من، از عرق جبین و کد یمین خودش می خورد و می گردد و می پوشد و پول برایش مثل چرک کف دست بی ارزش است. او در برابر همه ی مشکلات و مصائب زندگی یک تنه قد علم کرده، در ناهمواریها با غیرت می تازد و می خروشد و هیچ تکبر و لوسی و خودخواهی تو را هم ندارد.
دیگر نتوانستم مقاومت کنم و سیل اشک از چشمانم سرازیر شد. حس کردم علی در چند قدمی من ایستاده. به او گفتم: تو بگو، بگو من چه وقت به ثروتی که صاحب واقعی اش کس دیگری است، مباهات کردم؟! تو بگو وقتی پدر عزیزم را ندارم، ارثیه اش را می خواهم چه کنم؟!
آیا تو واقعاً فکر کرده ای که ثروت مرا مغرور و از خودراضی کرده؟! آنهم منی که این وضع را از بدو تولد دیده ام و برایم عادی است! خدا می داند اگر می دانستم تا این حد دیدی بچه گانه و ابلهانه داری، هرگز خودم را خوار و ذلیلت نمی کردم و نمی خواستم عاشقم باشی و مرا محرم زندگی ات بدانی. علی، من فقط به صداقت گفتارم، تربیت پدرم، نجابتم و اراده ی خلل ناپذیرم مغرور هستم و به چیزی جز بندهای گرانبهای پدرم تکیه ندارم.
تکانهای شدید سوگل مرا هوشیار کرد. اشکهایم را پاک کردم و گفتم: معذرت می خواهم مزاحمتان شدم،گویا دیگر حرفی برای گفتن نداریم اگر اجازه بدهید مرخص می شوم.
سوگل گفت: من چند جمله دیگر دارم، آن را بگویم و بعد می رویم.
ماه منیر گفت: به شرط اینکه دست از نیش و کنایه برداری.
سوگل که کم نمی آورد گفت: پس از زهرا هم بخواهید ساکت بنشیند.
زهرا سرفه ای کرد و به مادرش چشمکی زد. ماه منیر بلافاصله موضعش را تغییر داد و گفت: ولی تو باید با زهرا صحبت کنی؛ چون او خیلی بهتر از احساسات و روابط علی خبر دارد. زهرا لبخند مغرورانه و شادمانه ای زد و منتظر ماند.
سوگل گفت: چندان تفاوت نمی کند که طرف صحبتم چه کسی باشد، مهم حضور شما به عنوان مادر علی است. خنده ی پرنخوت زهرا محو شد و جایش را خشم و نفرت بیشتر گرفت.
سوگل گفت: ما نه برای اصرار آمده ایم، نه برای خواستگاری پسر شما فقط آمده ایم تا بدانیم چطور بدون ترس از خدا توانستید با روح و روان یک دختر بازی کنید و در نهایت بی رحمی او را به بدبختی و حقارت بکشانید؟!
زهرا معترض نیم خیز شد تا مزخرفی دیگر بگوید ولی سوگل گفت:
- نزدیک دو ساعت است من و مهدیه شنونده ی خزعبلات تو هستیم، حالا چیزی نگو و به چند جمله حرف حساب توجه کن و بعد ادامه داد: ماه منیر خانم شما از خودت نپرسیدی که یک دختر خانواده دار و نجیب باید به کجا برسد تا در خانه ی معشوقش را بزند؟! آیا شما از خودت نپرسیدی وقتی مرتب شماره تلفن و نشانی را اشتباه می دهید و امروز و فردا می کنید، مهدیه چه روزگاری را می گذراند؟!