163-168
قبول کنید آقای عزیز که شما هم اگر بودید ، کاسه صبرتان لبریز میشد ، میزدید به کاسه و کوزه طرف و کافه زندگی را به هم میریختید !
خب ، من هم همین کار را کردم .
گفتم : « جمع کنید بساطتان را و گورتان را گم کنید . »
تعجب کردند ، انتظار نداشتند که آن همه سکوت سر از اینجا دریاورد .
من هم تعجبشان را بیشتر کردم ، گفتم : « شما اگر گوسفند میخواهید من نیستم ، اگر دبنال قاطری مثل پدر زن و با جناقم میگردید ، عوضی آمده اید ! »
اینکه میگویند ، من به اینها توهین کرده ام منظورشان همین یک کلمه است ، آیا انصافا اسم این را میشود گذاشت توهین ؟ قاطر که واقعا حیوان بدی نیست ، زحمت میکشد ، بار میبرد ، تسلیم محض است ، به هیچ چیز هم اعتراض نمی کند ، هیچ چیز را نمی بیند ، اینها که بد نیست ، من فقط گفتم که من اینطور نیستم ، بعد هم به این دختر خانم گفتم : « شما عشق و عاطفه را بعد از عقد که خاک کرده اید ، از پرورش بچه که عاجزید ، از کار خانه که بیزارید ، پس به چه درد میخورید جز لای جرز دیوار ؟ »
شما بگویید ، آیا واقعا این حرف ، توهین است ؟ شما اگر غیر از این پیشنهادی که من کردم ( منظور جرز دیوار است ) راه دیگری به نظرتان می رسد بگویید بروند عمل بکنند .
به مادر این خانم هم بگویید این قدر درگوشی با دخترش نجوا نکند ، اینقدر حرف یادش ندهد . ما هر چه می کشیم از دست همین مادر زن میکشیم .
خب ، نتیجه این بحثها چه شد ؟ این شد که من به حالت قهر از خانه شان درآمدم و گفتم که دیگر پا به خانه شان نمیگذارم تا تکلیف زندگیم را که رو به تاریکی میرفت با انها روشن کنم . باورشان نشد ؛ فکر کردند برمیگردم ، فکر کردند زن آنقدر جاذبه دارد که بتواند مرد را به مسلخ هم بکشاند ، ولی دیدند که اینطور نیست ، یک روز ، دو روز ، یک هفته ، یک ماه ، دو ماه ، یک سال گذشت دیدند نه ، مثل اینکه قضیه جدی است .
همین خانم مادر تلفن زدند و با عتاب به من گفتند : « برو یک خانه تهیه کن و بیا دست زنت را بگیر و ببر ! »
گفتم : « عجب ! مگر قرار نبود زنم بیاید در خانه پدری زندگی کینم ؟ »
گفتند : « نخیر ، تصمیم ما عوض شده . »
گفتم : « این که چیزی نیست ، تصمیم من هم مدتهاست که از بیخ عوض شده . »
اول متوجه نشد ولی بعد حالیش کردم ، که کردار و حرفهایشان کار خودش را کرده و مرا از هر چه زن و زندگی است بیزار کرده ، البته زندگی با این تیپ زنها .
خب ، تا اینجای قضیه زیاد عجیب نیست ، از این اتفاقات همیشه ممکن است در هر زندگی ای بیفتد و به یک جایی مثل جدایی هم منجر بشود یا نشود . آنچه عجیب و محیر العقول است از اینجا به بعد است .
سه روز بعد از این تلفن ، شب ، حدود ساعت ده ، من نشسته بودم در خانه و داشتم با اعصاب خودم کلنجار میرفتم که صدای زنگ را شنیدم ، زنگ در .
تا از جا بلند شوم و خودم را برسانم به در خانه ، صداهای دیگری هم شنیدم . صدای داد و فریاد مرد و زن که این حرفها از لا یه لای آنها شنیده میشد : « آهای مردم ! این پسر ، حقه باز است ، دختر مردم را بدبخت کرده ، آبروی ما را برده ! آخر تو که زن نمیخواستی چرا پا پیش گذاشتی ! ای خدا ، این چه بلایی بود که بر سر ما نازل کردی ! چرا ما را گیر این آدم شارلاتان انداختی ! خوبی کردن به این مردم نیامده ! بیا و خوبی کن و دست گلت را بده دست یک آدم جلنبر یک لا قبا تا این بلاها را سرت دربیاورد ، آی نفهم ها ! بی شخصیت ها ! شما که نمیتوانستید با آدمهای آبرودار وصلت کنید چرا لقمه بزرگتر از دهانتان برداشتید ؟ بگذار همه اهل محل بفهمند که با چه آدمهای شارلاتای دارند زندگی میکنند ... و خیلی حرفهای دیگر که حالا یادم نیست .
وقتی در را باز کردم دیدم دو مامور شما جلوی در ایستاده اند و عروس خانم ، مادر عروس خانم ، برادر عروس خانم و شوهر خواهر عروس خانم ، همه در کوچه ولواند و هر کدام دارند برای خودشان سخنرانی میکنند . از صدای اینها ، همه همسایه ها آمده بودند دم در و هر کدام به نحوی تلاش میکردند که ساکتشان کنند .
مادر و خواهر و پدرم وحشتزده میخواستند بیایند دم در که من آنها را چپاندم توی اتاق و گفتم : « این غلطی است که خودم کرده ام ، بگذارید خودم یک خاکی به سرم بریزم ! »
از مامورین شما پرسیدم : « قضیه چیست ؟ »
کاغذی درآوردند و نشان دادند و گفتند : « از شما شکایت شده ، باید تشریف بیاورید کلانتری . »
گفتم : « این آبروریزیها برای چیست ؟ »
گفتند : « ما نگفته ایم ، خودشان دارند اینطور میکنند . »
گفتم : « این کارها جرم نیست ؟ »
گفتند : « شما هم میتوانید شکایت کنید . »
در همین حین برادر زن و باجناق هجوم آوردند به طرف من که مرا بزنند . مامورین شما جلویشان را گرفتند و گفتند : « هر کاری دارید در کلانتری بکنید ! »
ولی هر چهارتایشان هنوز داشتند فحش میدادند و بد و بیراه میگفتند .
عروس خانم داشت به همسایه دیوار به دیوار ما میگفت : « این مرد اصلا اهل زن گرفتن نبود ، پدرم حاضر شده ماهی ده هزار تومان هم به او دستی بدهد ولی باز هم حاضر نیست بیاید مرا ببرد ! »
همسایه ساده ما هم گفت : « پس لابد یک عیبی در کار شما هست ! »
که عروس خانم بیشتر عصبانی شد و فریاد کشید : « شما اهل محل همه تان مثل هم هستید . »
همسایه مان هم طوری درگوشی با او صحبت کرد که صدایش را من هم شنیدم ، ایشان را بیخود آورده اند اینجا ، به شما هم اگر اهانت بکنند ، عکس العمل نشان میدهید . آن بیچاره که تقصیری ندارد ، یک توهین شنیده یک سیلی زده ، ولش کنید برود . اصلا همه اهل محل شاهدند که اینها آمده بودند برای آبروریزی . من به مامورین شما گفتم : « در یک صورت با شما می آیم و آن اینکه این لشکر را جمع کنید جلوی خانه خودمان که بیشتر از این آّبروریزی نکنند ، بعد هم ساکتشان کنید تا من بروم لباس بپوشم و بیایم . »
وقتی مامورین شما مطمئن شدند که خانه ما در دیگری ندارد شرط مرا پذیرفتند . به آنها گفتم مگر من دیوانه ام که فرار کنم ! اینها کارشان را کرده اند و تازه حالا نوبت من است . اگر خانه ما هشتادتا در هم داشته باشد تا حسابم را با اینها تصفیه نکنم که جایی نمیروم .
مامورین شما اینها را جمع کردند جلوی خانه ما و من رفتم لباس پوشیدم و آمدم درم در .
البته قبل از اینکه بیایم دم در یک کار دیگر هم کردم ، یک کار خیلی کوچک و آن اینکه یک سر شلنگ لب حوض را وصل کردم به شیر ، نردبان را گذاشتم کنار دیوار مشرف به کوچه و بعد آب را با فشار گرفتم روی این آدمهای آب زیر کاهی که آمده بودند برای آبروریزی . البته همسایه ها به شدت خندیدند . اما من واقعا نظر خاصی نداشتم ، میخواستم بشورمشان و بگذارمشان کنار . اینکه شما گفتید این چه دسته گلی بود که به آب دادم ، واقعا به نظر من دسته گل نبود ، اگر دسته گل بود که این بازیها را سر ما در نمی آورد . بعد هم این کار من یک قدری جنبه سنبلیک داشت . آب گرفتن روی سر اینها مودبانه آن کاری بود که می بایست بکنم و نکردم . انصافا حرفهایی که اینها زدند چیزی نبود که با آب پاک شود ، اما من دیدم همه شان جوش آورده اند ، یک قدری آب ریختم که خنک بشوند ، « موش آب کشیده و اینها » را هم مامورین شما گفتند ، من نگفتم ، اگر از من بپرسید میگویم اینها دامنشان از قبل ، تر بود ، اینطور نبود که این آب باریکه تاثیری در زندگی شان داشته باشد . من فقط در ازاء آن همه فحش های آبدار که نثار ما کردند یک جواب آبدار بهشان دادم . چون به واقع احساس کردم حرف زدن با اینها آب در هاون کوبیدن است . آب در غربال بردن است .
اینها با مظلومیتی که در ما دیده بودند فکر کردند اگر بیایند و یک کامیون فحش بار ما بکنند باز هم آب از آب تکان نمیخورد . یعنی راستش من خودم هم درخودم نمیدیدم که روزی بتوانم دلم را به دریا بزنم و چنین کاری بکنم . حالا هم که آبها از آسیاب افتاده از خودم خجالت میکشم .
اینکه در خیابان هم مردم به اینها خندیدند تقصیر من نبوده . شما هم اگر آنها را با آن هیات میدیدید خنده تان میگرفت ، کاش میدیدید . رنگ و ماتیک و بتونه و کرم و سایه و اینها طوری روی صورتشان با هم قاطی شده بود که شده بودند عین دلقک . من اگر جای اینها بودم از خجالت آب میشدم و میرفتم زیر زمین . حیف شد ، قبل از اینکه بیایند پیش شما رفتند توی توالت و توالتهایشان را پاک کردند .
حالا هم من نمیخواهم مثل اینها جلوی شما جانماز آب بکشم ، فقط به شما میگویم که زیاد گول این قیافه های موش مرده را نخورید ، اینها هزار نفر مثل من و شما را میبرند لب چشمه و تشنه بر میگردانند . شما اینها را الان دارید میبینید که آب در لانه شان افتاده ، ولی من از همان روز اول که آن حرفها را زدند فهمیدم که اوضاع از چه قرار است . بی جهت هم وقت خودتان را صرف موعظه و نصیحت و این حرفها نکنید . آب چشمه گل آلود است . پرونده مان را بفرستیذ دادسرا ت همان جا تکلیف را یکسره کنند . اینها را به خیر و ما را به سلامت .
تا پایان صفحه 168