-
فصل چهارم
یکی از همان شب های به یادماندنی تابستانی، وقتی همه دور دایی حلقه زده بودیم و مثل همیشه منتظر بودیم، او سهراب راکنار خود نشاند.کتاب را به دست او داد وگفت:
_ هر پسری بالاخره باید يه روزی عهده دار مسئولیت پدرش بشه... بنطر من سهراب به قدر کافی بزرگ شده و شایستگی این رو داره که از این ، بعد جای من شاهنامه خون خونوادش باشه. در ضمن این جوری می تونه برای مسئولیت های بزرگ تر در آینده هم آماده بشه.
آقاجون به سرعت از ان فکر استقبال کرد و خطاب به سهراب پرسید:
_ سهر اب خان پدرت پیشنهاد خيلی خوبی کرد، نظر خودت چيه بابا جان:
آن اولین بار بودکه آقاجون سهراب را با لقب «خان» صدا می کرد، به این ترتیب آقاجونم اولین نفری بودکه بزرگ شدن سهراب را تأيیدکرد. از آن شب به بعد سهراب به آقا سهراب و یا سهراب خان تبدیل شد و تمام اهل خانواده، حتی مستخدمین خانه نیز او را این گونه خطاب می کردند. فقط من بودم که همچنان اسم او را تنها و بدون هیچ پسوند و پیشوندی صدا می زدم. همان طور که تنها او بودکه اسم کامل مرا به زبان می آورد و همیشه یاسمن صدایم می کرد. خود او هم می گفت این جوری راحت تراست و وقتی من او را آقا سهراب یا سهراب خان صدا می کنم خجالت می کشد. خلاصه اینکه انشب سهراب که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، با چشمانی سرشار از ذوق و سپاسگزاری به دایی یوسف نگریست وگفت:
_هر چی پدرم بگه.
و این گونه او شد قصه خوان هر شب محفل گرم و صمیمی ما. ناگفته نماندکه او هم در خواندن کتاب سنگینی چون شاهنامه ، علی رغم سن و سوادکمش به اندازه پدرش مهارت داشت. به خصوص اینکه او از صدای گرم وگیرایی هم برخوردار بود. دایی یوسف هم از آن به بعد با خیال راحت به آقاجونم پیوست و در حالی که دود قلیان را از بینی بیرون می داد، با افتخار به پسر خود که سرگرم خواندن بود می نگریست. با سهراب قرار گذاشته بودیم که هر شب قبل از شام خاطرات آن روزمان را بنویسیم؛ نوشته های من خصوصی بودند و اجازه خواندن آنها را به کسی نمی دادم ولی او همیشه بعد از اتمام هرنوشته اش آن را با صدای بلند برای من و لیلا می خواند. گاهی هم برای آنکه روخوانی من نیز مانند او خوب شود و بتوانم روان بخوانم ، آنرا به من می داد تا بلند بخوانم. مادر و زن دایی مریم که دیگر مثل دو خواهر صمیمی شده بودند، مرتب با هم بیرون می رفتند واغلب به ماهم نمی گفتندکه کجا می روند. ما هم که سرمان به بازی گرم بود اصلا متوجه حضور یا غیبت آنها نمی شدیم. روزی خیال می کردم که با آمدن سهراب و لیلا به این عمارت دیگرهرگز نخواهم توانست مثل گذشته در باغ آزادانه بازی کنم! اما می دیدم که اشتباه کرده بودم. ما به حدی با هم صمیمی و راحت بودیم که اصلا این مسائل برایمان بی معنی بود. حتی بیشتر ازگذشته وقتم را در باغ می گذراندم. اخلاقم هم خيلی تغییر کرده بود و بیشتر عادت های بد قدیمیم که آقاجون و مادرم نگران آنها بودند، در اثر معاشرت بادایی زاده هایم ازبین رفته بود. برای مثال من به تنهایی عادت کرده بودم، همیشه تنها بازی می کردم ، تا حدودی دختر گوشه گیری شده بودم و با همسن و سالهای خود اصلا راحت نبودم. حتی بازی هایم نیز دخترانه نبود و فقط با جانور های باغ، خود را سرگرم می کردم. این ها و مسائلی از این دست بودکه مادرم و آقاجان را نگران کرده بود! اما با آمدن بچه ها یادگرفتم که جمعی بازی کنم. دیگر کمتر به دنبال گرفتن حشرات بودم و فقط گاهی برای تنوع با بچه ها دنبال پروانه ها می کردیم.درطول روز من و لیلا با هم عروسک بازی می کردیم،سهراب به ما نقاشی یاد می داد یا برایمان شاهنامه می خواند. زن دایی به من قلاب بافی می آموخت و آقاجون هم که استعداد سهراب را در خوشنویسی کشف کرده بود، به او خط یاد می داد. خلاممه همگی سرمان حسابی گرم بود. به خصوص من که متوجه گذران شب و روز نمی شدم ونمی فهمیدم کی شب و روزجایشان را عوض می کنند و آن روزهای شیرین چگونه آن قدرسريع در پی هم می گذشتند. روزهای بسیارخوبی بودکه هر چه در موردش بگویم و بنویسم باز هم نتوانسته ام حق مطلب را در مورد احساس واقعی خودم و بقیه اعضای خانواده ام ادا کنم. ما خانواده گرم و صمیمی ای داشتیم که باعث حسرت خيلی از اطرافیانمان شده بود.
غیر ازحشمت، ما چند تا دیگر از آن بچه ها راکه در دعوای انشب نقش اساسی داشتند، _البته به جز مجید_ تک تک به دام انداختیم و درس خوبی به آن ها دادیم. خوشبختانه هیچ کدام از دعواهای ما از نظر خانواده هایمان جدی تلقی نشد و اختلافی دربین خانواده ها بوجود نیاورد. هردفعه نیزجایی را پیدا می کرديم که بعد از برگشتن دایی ازسرکار، سهراب شب را آنجا بگذراند. من و لیلا هم تا شب کنار او می ماندیم و بیشترشب ها نیز شام را با او می خوردیم تا احساس تنهایی نکند.
ناگفته نماند. روزهایی که سهراب در قرنطینه به سر می برد، من سمت او را به عهده می گرفتم و برای خانواده ام شاهنامه می خواندم. البته هیچ وقت نتوانستم مثل او بخوانم وبا تمام کمک هایی که به من می شد، درهمان سطح یک بچه کلاس سوم دبستانی می خواندم، طوری که خودم از خواندنم خوابم می گرفت؛ ولی آقاجون و بقیه تشویقم می کردندکه ادامه بدهم و اجازه نمی دادند که ناامید شوم. هنگامی که یک دور شاهنامه را تمام کردیم به پیشنهاد آقاجون شروع به خواندن حافظ کردیم. آقاجون بیشتر غزل های حافظ را از حفظ بود، به فالش هم خيلی اعتقاد داشت و قبل ازهرکارمهمی تفألی به حافظ می زد. ماکه از آن بیت ها و مصراع ها چیزی سر در نمی آوردیم و به قول دایی فهمش برایمان سنگین بود. ولی همیشه آقاجون و پاره ای از اوقات دایی آنها را برایمان بطور ملموسی توضیح میدادند و تفسیر می کردند و اگر داستان، حکایت و یا مطلبی در آن باره می دانستند برای ما تعریف می کردند تا منظور شاعر بهتر برایمان جا بیفتد.
-
فصل پنجم
قسمت اول
یک روز توی باغ داشتیم با توپی که دایی كه برای سهراب خریده بود بازی می کردیم. سهراب بین من و لیلا ایستاده بود و سعی داشت توپی را که من و لیلا برای هم می انداختیم بگیرد. به اصطلاح «خرس وسط» شده بود. سهراب قد بلندی داشت و من برای اینکه سهراب نتواند توپ را بگیرد، آن را خيلی بالا انداختم؛ آن قدر بالا که توپ یکدفعه میان زمین و هوا غیب شد! سه تایی به هم خیره شده بودیم و در ذهن خود به دنبال توپ غیب شده مي گشتیم. حدود نیم ساعت تمام آن اطراف را برای پیداکردن توپ جستجوکردیم ولی فایده ای نداشت؟ دست آخر هم خسته و ناامید گوشه ای نشستیم. من خيلی شرمنده و ناراحت بودم و سرم را پایین انداخته بودم، آخر اون توپ را دایی تازه برای سهراب خریده بود و سهراب هم اون را خيلی دوست داشت. سهراب که متوجه ناراحتی من شده بود برای اینکه من را بخنداند با شوخی گفت:
_فکرکنم بیچاره روخیلی اذیت کردیم که گذاشت و در رفت.
لیلاکه حرفهای سهراب، باورش شده بود با همان لحن بچه گانه خود گفت:
_داداش بخدا من اصلا اذیتش نکردم. یک بارم دیروز که خاکی شده بود تو آب حوض شستمش.
_من که نگفتم تو اذیتش کردی من گفتم که..
_ پس حتما یاسی ناراحتش کرده چون اونو خيلی بالا اند اخت اونم عصبانی شد و از پیش ما رفت!
با شنیدن این حرف بغضم ،تركید وگریه کنان به طرف انباری ته حیاط دویدم. صدای سهراب را می شنیدم که لیلا را دعوا می کرد و من را صدا می زد اما من که نمی خواستم چیزی بشنوم با دستم گوش هایم را پوشا نده بودم. وارد انباری شدم و در راهم از پشت قفل کردم. چند لحظه بعدسهراب که بدنبالم آمده بودخواست وارد انباری شود ولی وقتی متوجه شدکه در قفل است ازهمان پشت درگفت:
_ یاسمن از حرف های لیلا ناراحت نشو، منظوری نداشت. باورکن تقصیرکسی نبود؟ بازیه دیگه ممکن بود اون موقع توپ دست من بود اونوقت تقصیرمن می شد؟ یاسمن... یاسمن... چرا جواب نمیدی؟... حالا چرا در رو قفل کردی؟
من بی اعتنا به حرفهای او ساکت بودم و فقط هق هق گریه ام به گوش می رسید. سهراب که حسابی از دست من عصبانی شده بود با لحن تندی که تا آن موقع از او نشنیده بودم گفت:
_ یاسمن اگر درو باز نکنی می رما... یاسمن... خیله خوب من رفتم ولی فکر نمی کردم این قدر بچه باشی... فقط اینو یادت باشه، پدرم همیشه میگه اگر انسان کار اشتباهی کرد نباید ازخودش ودیگران فرارکنه. باید بمونه وکارشو جبران کنه... می فهمی یاسمن... نباید ازخودش و دیگران فرارکنه... .
سهراب رفت و مرا تنها گذاشت. آن جمله آخرش مثل پتک توی سرم صدا می کرد. حدود یک ساعت آنجا ماندم و تمام مدت به حرفهای او فکر میکردم. می دانستم که حق با او است وکار من اشتباه بوده است. تصمیم گرفتم به قول خودش، جبران کنم. بنابراین آرام بیرون آمدم و به محلی که ساعتی پیش در آنجا بازی می کردیم رفتم. مسلماً توپ که نمی توانست یکدفعه غیبش بزند پس حتما یک جايی همان حوالی افتاده بود. تمام آن اطراف را دوباره خوب گشتم ولی همچنان اثری از توپ نبود. پيش خودم فکرکردم ممکن است بالای یکی ازهمان درختها افتاده باشد. چون خيلی طول می کشید اگر می خواستم بالای تک تک درختهای آنجا بروم، بنابراین درخت بلندی را انتخاب کردم و به بالای آن رفتم. از ان بالا به راحتی تو انستم روی بقیه درختها تسلط داشته باشم و در همان نزدیکی توپ را یافتم. حدسم درست بود. توپ بالای درختی افتاده بودکه هنگام بازی در مجاورت ما قرار داشت. با خوشحالی پایین آمدم. وقتی بالای آن درخت رفته بودم چیزی دیدم که باعث حیرتم شد. آن درخت کهنسالی بود که درقسمت بالایی تنه به جای انبوه شاخ و برگ، سطحی به صافی زمین داشت که با برگ های خشک پوشیده شده بود. با احتیاط روی آن قدم گذاشتم. منتظر بودم که هر لحظه زیر پايم خالی شود و درتنه درخت فرو روم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. آنجا به سفتی زمین بود. توپ را برداشتم و با عجله پایین آمدم. ازچیزی که کشف کرده بودم خيلی خوشحال بودم و پیدا کردن توپ، آنهم صحیح و سالم نیزخوشحالی مرا صد چندان کرده بود. از در پشتی ساختمان، بدون آنکه کسی متوجه شود به اتاق سهراب رفتم و توپ را روی قفسه کتاب هایش قرار دادم. وقتی وارد اندرونی شدم مادرم داشت به کمک زری سفره را می انداخت. لیلا سرگرم بازی بود و سهراب کنار پنجره نشسته بود و از شیشه های رنگین آن به حیاط نگاه می کرد. خوشبختانه از جايی که او نشسته بود نمی توانست وسط باغ را ببیند و من از این جهت خوشحال بودم که لو نرفته بودم. دلم می خواست وقتی به اتاقش می رفت و توپش را صحيح و سالم می دید، عکس العملش را ببینم.مادرکه چشمش به من افتاد با صدایی که کمی ازحد معمول بلند ترمی نمود و بوی عصبانیت از آن به مشام می رسید گفت:
- هیچ معلومه تا حالا کجا بودی؟ يه ساعته منتظرتیم تا بیای نهار بخوریم.
بچه ها هم نمی دونستندکه توکجایی. بی خبرکجا غیبت زد؟
_جای خاصی نبودم، تو باغ بودم.
_این کجای باغه که بچه ها نتونستند پیدات کنند؟
می دانستم که منظورش از بچه ها سهراب است،او اصلا به دنبال من نیامده بود، چون می دانست من کجا هستم. پس سکوت کردم و چیزی نگفتم. زن دایی پا در میانی کرد وگفت:
_حالا که وقت این حرفها نیست. برو دستهات رو بشوی بیا که خيلی گشنمونه.
وقتی کنار سفره قرارگرفتم، چشمم به قیافه اخمو و ناراحت سهراب افتاد. او پسر شوخی بود و تا حالا او را این طوری ندیده بودم،حتی وقتی تازه به اینجا آمده بودند. حدس زدم باید ازدست من ناراحت باشد و با خودم گفتم بی خیال، وقتی به اتاقش برود و توپش را ببیند حالش جا می آید. به روی خودم نیاوردم ومشغول شدم. بعد از نهار سهراب بلند شد که به اتاقش برود من هم پشت سر او رفتم. چند دقیقه صبر کردم بعد وارد اتاق شدم. او آرام روی تختش نشسته بود و به زمین خیره شده بود. من که داخل اتاق شدم سرش را بالا آورد و با دیدن من ناراحت تر از قبل سر به زیر اند اخت. فکرکردم شاید توپش را ندیده باشد بنابراین آن را از روی قفسه برداشتم و به طرفش گرفتم وگفتم:
_ببین، توپت رو پیدا کردم. سالمه... ببین... من که اونو پیدا کردم... بازم از دست من ناراحتي ؟
-
فصل پنجم
قسمت دوم
با عصبانیت به زیر توپ که دردست من بود زد و آن را به طرف دیگری پرت کرد، بعد هم با فریاد گفت:
_آره از دست ناراحتم خيلی هم ناراحتم ولی نه برای توپ. من که گفته بودم گم شدن اون تقصیر تو نبود،گفته بودم فدای سرت پس اون کارات برای چی بود؟ من باید ناراحت می شدم که نشدم. اون لوس بازیهات چی بود؟ چرا در رو قفل کردی؟ چرا جوابم رو نمی دادی؟ یعنی این قدر از من بدت میاد؟ من اگرمی دونستم. هیچ وقت این قدر به تو... .
حرفش رو نصفه کاره قطع کرد و به کنار پنجره رفت. من حسابی غافلگیر و سردرگم شده بودم.
_کی به توگفت من از تو بدم میاد؟ این حرفها چيه می زنی؟ تو چت شده؟...
_خودم... با این چشمهام خوندم... توی دفتر خاطرات نوشته بودی: «همه از اومدنشون خوشحالند جزمن...کاش نیان چون با آمدنشون آرامش این خونه به هم می خوره». یه جای دیگه نوشته بودی «این پسره چقدر بداخلاق و عُنقه... خدا می دونه که چقدر از این سهراب خودخواه بدم میاد...»
درست بود من این ها را نوشته بودم، ولی فقط یک پیش داوری و قضاوت زود هنگام بود، بعد نظرم عوض شده بود. در مورد سهراب هم آن چیزها را فقط از روی عصبانیت نوشته بودم. چون من را ازکتابخانه بیرون کرده و با رفتارش مرا تحقیر کرده بود،من هم ازلجم آن چیزها را نوشته بودم. خواستم برایش توضیح بدهم امابه حدی از دستش عصبانی وكفری شده بودم که کنترل خود را از دست دادم. من به دفتر خاطراتم خيلی حساس بودم و کسی حق نداشت به آن دست بزند. او نباید به خودش اجازه می داد یک چنین کاری بکند. من تمام احساساتم ، افکارم و آنچه درونم می گذشت را در آن دفتر می نوشتم. سرش فریادی زدم و با صد ایی که از صدای او به مراتب بلندتر بودگفتم:
_چطور به خودت اجازه دادی بری سر دفترمن؟ به چه اجازه ای اونو خوندی؟ خيلی بی ادبی سهراب... خيلی...
_چرا این قدرشلوغش می کنی؟ من که از عمد اون کار رو نکردم، اتفاقی شد. رو زمین افتاده بود، من هم که نمی دونستم اون...
اجازه ندادم حرفش را تمام کند و با دلخوری به اتاقم برگشتم. بیشتر از دست خودم ناراحت و عصبانی بودم تا او. من نباید دفترم را روی زمین رها می کردم و می رفتم. او هم حق داشت؛ حرف های بدی درموردش نوشته بودم، ولی حاضر بودم قسم بخورم که به هیچ کدام آنها اعتقاد نداشتم. من واقعا سهر اب وکلا خانواده دایی را خيلی دوست داشتم و به همه شان احترام می گذاشتم. نمی دانستم سهراب چه فکری ممکن بود درمورد من بکند. دعا می کردم که به دایی و زن دایی چیزی نگوید. من نباید زودعصبانی می شدم، باید برایش توضیح می دادم.من به جای اینکه کارها را درست کنم بدترکرده بودم. تا شب ازاتاقم خارج نشدم و تمام مدت دنبال راه حلی می گشتم تا یک جوری از او دلجویی کنم. هنگامی که مادرم آمده بود تا برای شام صدایم کند با بی حوصلگی گفت:
_هیچ معلومه شماها چه تون شده؟ اون از سهراب که قنبرک زده يه گوشه نشسته... اون از لیلا که همش عروسکش رو بوس می کنه میگه اگر اذیتش کنم می گذاره میره... این هم از تو... اون ازصبحت این هم ازحالا...
چیزی نگفتم، یعنی چیزی نداشتم که به مادرم بگویم بنابراین همراه او برای خوردن شام پایین رفتم. وارد اتاق که شدم چشمم اول از همه به سهراب افتاد که چشمان غمزده اش را به من دوخته بود. به خودم لعنت فرستادم که او را آن قدر از خودم رنجانده بودم. باید با او صحبت می کردم ولی تنها. خودم خجالت می کشیدم که رو در رو به او بگویم، بنابراین وقتی دوباره به اتاقم بازگشتم کاغذی برداشتم و پیغامم را برایش نوشتم سپس آن را لای در اتاقش گذاشتم. متن پیغام چنین بود:
«واقعا برای اون چیزهایی که خواندی متاسفم... ولی مي خوام باور کنی که به هیچ کدومشون اعتقاد ندارم... از حرفهایی که بهت زدم معذرت مي خوام. همه چیز اون جوری که تو فکر می کنی نیست. باید باهات صحبت کنم، اگر منو بخشیدی فردا ظهربعد از ناهار یواشکی بیا پشت بوته های یاس. من کنار درخت چنار منتظرتم. مواظب باش کسی متوجه نشه».
بازم متاسفم «دیاسمن»
-
فصل پنجم
قسمت سوم
صبح چند بار مادرم آمد و صدایم زد ولی هر دفعه خودم را به خواب می زدم و وانمود می کردم که کسالت دارم. نمی خواستم تا بعد از ظهرکه با سهراب قرار داشتم چشمم به چشم او بیفتد وگرنه نمی دانستم چه عکسل العملی باید نشان دهم. تمام صبح به این فکر می کردم که چه باید به او بگویم. برای ناهار هم حاضر نشدم از اتاقم خارج شوم و مادرم که طفلک حسابی نگران شده بود غذايم را برایم به اتاقم آورد. بعد از ناهار صبرکردم که همه برای خواب بعد ازظهر به اتاق ها یشان یا حداقل به پنج دری بروند، بعد آرام و پاورچین پاورچین پایین آمدم و به پشت بوته های یاس رفتم. سهراب هنوز نیامده بود.مجبور شدم نشسته منتظراو بمانم تا اگرکسی از آن اطراف می گذشت متوجه من نشود. چند دقیقه ای ازحضورم در آنجا می گذشت، انوار طلایی خورشید از لای شاخ و برگ درخت چناری که به آن تکیه داده بودم بر روی صورتم می رقصیدند و آن قدر دست نوازش به چشمانم کشیدند تا با طنازی خود، مرا به خوابی ناغافل فرو بردند. حشره مزاحمی که بر روی صورتم می نشست کلافه ام کرده بود. آن قدر خواب آلود بودم که حتی حال بازکردن چشمانم را نداشتم و فقط با بی حوصلگی دستم را چند بار در هوا تکان دادم تا مگر آن خروس بی محل دست از سرم بردارد، ولی او ول کن نبود. بالاخره آن قدر صورتم خارِشَک گرفت که باگفتن اَه چشمانم را بازکردم. دهانم لحظه ای بازماند. سهراب درست روبرویم نشسته بود و با لبخند زیبایی به من می نگریست. من چقدراحمق بودم، این چه وقت خواب بود؟ مانده بودم چه بگویم که خودش خنده ای کرد وگفت:
_اگر می دونستم این قدر مشتاقی که خوا بت می بره، زود ترمی اومدم و این همه منتظرت نمی گذاشتم که ازناراحتی و عذاب وجدان خوابت ببره!
_ببخشید، نمی دونم چی شدکه يه دفعه خوابم برد. خيلی وقته اینجایی؟
_ای... يه ده، پانزده دقیقه ای میشه... باید از این مگسه ممنون باشم والا معلوم نبود تاکی باید اینجا به تماشای سرکارمی نشستم.
آن طور که از ظواهرامر پیدا بود او دیگر آن قدرها هم از دستم دلخور نبود. اول، شروع برایم سخت بود ولی وقتی حرفم را شروع کردم به راحتی آنچه در فکرو قلبم ميگذشت برایش گفتم.
_سهراب دلم نمی خواست تو اون نوشته ها رو می خوندی و متاسفم که خوندی. درسته من اولش که تازه می خواستید بیایید ناراحت بودم. چون تا اون موقع دیده بودمتون،نمی شناختمتون. به من حق بده، مثل خودت. یادت نیست چقدرناراحت بودی؟ ولی به جون آقاجونم به دو-سه روز نکشیدکه نظرم عوض شد. من همه تون رو دوست دارم و از اینکه پیش مایید واقعا خوشحالم. اون حرفهایی رو هم که نسبت به تو نوشته بودم، حرف دلم نبود. حرف دلم اینه که الان دارم به تو میگم. من اون ها رو فقط از روی لج نوشته بودم چون...
سهراب که تا آن موقع با آرامش به حرف های من گوش می داد حرفم را قطع کرد وگفت:
_خيله خوب... قبول، حرفات رو باورکردم.من هم توقع زیادی داشتم.ولش کن، بگو ببینم توپ رو ازکجا پیدا کردی؟
خدای من! او چرا حرف مرا نمی فهمید؟ من می گفتم حرف دلمه اون وقت او در باورکردنش شک داشت. ازکدام توقع حرف می زد؟ ولی سوال سريع سهراب بیشتر از آن فرصت تفکر به من نداد. تمام قضیه پیدا کردن توپ را مفصل برایش تعریف کردم و بعد او را بردم که آن درخت را ببیند. اولین چیزی که بعد ازدیدن درخت گفت این بود:
_عالیه... بهتر از این نمیشه. من يه فکر خوب براش دارم.
*** *** ***
_حالا شماکه اون رو ندیدین. اول بیایید ببینید اگر باز هم مخالف بودید اون وقت يه فکر دیگه می کنیم.
_ سهراب جان من تو رو پسر عاقلی می دونستم. بالای درخت که جای بازی نیست. حالا تو پسری هیچی ، لیلاو یاسی چی؟ اگر یکی تون از اون بالا افتادید چی؟
_دایی نگران ما نباشید، نمی افتیم. اصلا اگه شما اون درخت رو ببینید نظرتون عوض میشه. خيلی محکمه، خواهش می کنم.
دایی یوسف که اصرار زیاد ما را دید، نگاهی به آقا جون کرد وگفت:
_نظر شما چيه؟ چی کار کنیم؟
_من میگم حالا که بچه ها این قدر اصرار می کنند بریم ببینیم؛ ضرری که نداره. دایی هم قبول کرد و آن دو بلند شدند تا همراه ما به دیدن درخت پیربیایند. ما با خوشحالی به هم نگریستیم. درمرحله اول موفق شده بودیم وحالا امیدوارتر بودیم. آقاجون از مش رجب خواست تا نردبانی برای او بیاورد تا از درخت بالا برود. وقتي آقاجون کاملا مطمئن شدکه تنه درخت محکم است و می توان روی آن ایستاد از دایی خواست تا اوهم بالا برود وماهم به دنبال دایی بالا رفتیم.دایی یوسف با تعجب به زیر پایش نگریست و چند بار محکم پایش را به درخت کوبید .
_نه واقعا محکمه... باورکردنی نیست.
_من خودم هم ازهمچین جايی خبر نداشتم. بنظر مطمئن میاد.
_حق با شماست ولی من هنوز هم شک دارم. از اون گذشته این نردبان خيلی کهنه شده. من می ترسم برای بچه ها خطری ایجاد بشه.
_اگر مشکل فقط اینه میگیم مش رجب با پسرش کمک کنند يه نردبون نو بسازند.
_ آره دایی قبول کنید دیگه. قبوله؟
_باشه حالا که این جوریه من هم حرفی ندارم فقط باید قول بدید بی احتیاطی نکنید و مواظب خودتون باشید.
-
فصل پنجم
قسمت آخر
با خوشحالی به بغل آقاجونم پریدم و صورتش را بوسیدم. آقاجون بیشتر از این جهت سعی داشت دایی را راضی کند، چون میدانست اگر خودشان به ما اجازه ندهند من هر روزمي خواهم مثل میمون ازدرخت بالا و پایین روم و ممکن بود یک وقت دستم رها شود و به پایین پرت شوم، ولی با نردبان آن هم از این درخت، خطرش به یک درصد کاهش می یافت. از فردای آن روز مش رجب مشغول شد و ما هم بالای سرش می ایستادیم تا زودتر کار نردبان را تمام کند. از طرفی من و سهراب که می توانستیم، بدون نردبان هم از درخت بالا برویم ، در آن مدت مشغول تمیز کردن پناهگاه درختیمان بودیم. تمام برگهای خشكيده را به پایین ریختیم و به جای آن گلیم خوش نقش و نگاری پهن کردیم. بعضی از وسایلمان را به آنجا منتقل کردیم و مشمع بزرگی روی شاخه های بالای سرمان اند اختیم تا سقفی باشد برای خانه کودکیمان که با تمام کوچکیش برای ما وسعتی داشت به اندازه دریا و با همه محقربودنش درنظرها از هر قصری مجلل تر واز هرکاخی باشکوه تر بود. آنجا اولین جايی بودکه تمام زوایای آن به خودمان تعلق داشت و صاحب اختيار و صاحبخانه اش بودیم. ما در آنجا توانستیم آزادی را همراه با استقلال و مسئولیت همزمان لمس کنیم و بیاموزیم. آنجا رویایی بودکه اگربه حقیقت می پیوست، حس زیبایی داشت، به شیرینی عشق و علاقه. عشق به بودن و زندگی کردن و علاقه به یکدیگر. ودرمورد ما این رويا به حقیقت پیوسته بود ومی رفت که بذرعشق ومحبت را در دل های کوچک اما پراحساس ما بکارد. در بدو ورودمان جشنی درحد پول تو جیبی هایمان ترتیب دادیم که تنها میهانانش خودمان سه نفر بودیم و با میوه و هَله هوله هایی که ننه زیور را با اصرار برای خرید شان به بازارچه زیر گذر فرستاده بودیم ازخودمان پذیرایی می کردیم. دو - سه هفته به پایان تابستان بیشتر نمانده بود. تابستان با تمام شکوه و زیباییش و با تمام خاطرات تلخ وشیرینی که برای ما به جا گذاشته بوده می رفت تا آرام آرام جای خود را به خزان دهد. هرچند که فکر می کنم طبیعت از این جا به جايی خرسند نبود زیرا نمی خواست لباس زیبا و خوش رنگ تابستانی خود را با پیراهن عریان پاییز عوض کند، اما در عمق این عریانی چیزی بودکه نوید بهاری دوباره و سبزی زیبا تری را می داد و خود را برای جشن عروسیش در زمستان آماده می کرد. به نظر من اگر زمین در پاییز ترجیح می دهدکه لخت باشد و همه او را برای این کار ملامت می کنند، براي این است که نمی خواهد تا زمانی که آسمان لباس سپیدش را باشکوه تر از قبل برایش به ارمغان می آورد، هیچ لباس دیگری بپوشد! تا این انسان های کوته فکری که او را برای بی لباسیش سرزنش می کردند ونمی دانستندکه او منتظر است و دل منتظر را نباید شکست، انگشت حیرت به دهان بگیرند و از فرط زیبایی او ساعت ها به تماشایش بنشينند.
ما تمام روز را در خانه درختی به سر می بردیم. بازی یا بهتر بگویم زندگی در آن بالا خيلی جذاب بود. ما حتی بعضي روزها که هوا زیاد گرم نبود بعد از ناهار، همان بالا می خوا بیديم.
تقریبا اواخر شهریور بود و تب درس و مدرسه دوباره میان بچه ها و والدینشان بالا گرفته بود. قرار بود من به همان مدرسه سال گذشته ام بروم ولی زن دایی باید سهراب را در مدرسه ای در همان اطراف ثبت نام می کرد. در آن دو سه روز به تمام مدرسه های سرشناس آن اطراف به همراه مادر سر زدند و آخر هم به این نتیجه رسیدندکه بهتر است او را در همان مدرسه ای که نزد یک مدرسه من بود ثبت نام كنند زیرا که هم مدرسه خوبی به نظرمی رسید و هم ما می توانستیم با هم به مدرسه برویم و برگردیم تا دیگر مش رجب مجبور نشود هر روز من را به مدرسه ببرد و برگرداند. شب روزی که زن دایی سهراب را در مدرسه جدیدش ثبت نام کرده بود، آقاجون مقداری پول به مادر سپرد و از مش رجب هم خواست تا فردا به همراه مادر و زن دا یی به بازار برود تا هر آ نچه ما برای آغاز سال نو تحصیلی نیاز داشتیم برایمان تهیه کنند. فردا صبح از ما نیز خواستد تا به همراه آنها به بازار برویم. ما از بازگشایی مدارس زیاد راضي نبوديم ولی علی رغم میل باطنی خودمان با آنها همراه شدیم. در راه حوا سمان به همه چیز بود جز خرید. مرتب به همه جا سرك می کشیدیم وبه همه چیز دست می زدیم. هنگامی که داشتیم از جلوی یک اسباب بازی فروش دوره گرد رد میشدیم چشمم به عروسک کوچکی افتاد. با آنکه از حد معمول کوچک تر می نمود ولی بسیار زیبا و دوست داشتنی بود. مدتی به تماشایش ایستادم ولی چیزی به کسی نگفتم ، چون تا آن موقع ازمادرم نخواسته بودم برایم عروسکی بخرد، خجالت کشیدم چنان تقاضایی بکنم و همراه او وارد مغازه پارچه فروشی شدم. چشمم خيلی به دنبال آن عروسک بود. انگار دلم را جلوی بند و بساط آن دوره گرد گذاشته و آمده بودم. چند تا مغازه دیگرهم از دیده گذرانده بودیم که متوجه غیبت سهراب شدم. از مغازه بیرون آمدم ولی او را نیافتم. پیش خود فکرکردم که حتما جايی سرش گرم شده و مشغول تماشای چیرهای جالب توجه است و در دل از او دلخور شدم که چرا به من چیزی نگفته وتنهایی رفته بود. در مغازه ادویه فروشی بودیم که سرو کله اش پیدا شد. چشمان درشت و عسلی اش می درخشید و زیباتر از همیشه شده بود. خواستم دهان به شکایت بازکنم که شیئی را که درلباسش پنهان کرده بودبیرون آورد ودردستان من قرارداد. به دستانم که نگاه کردم، هوش ازسرم پرید. اشک درچشمانم حلقه زده و قدرت تکلم را ازمن گرفته بود. یعنی نمی دانستم که به آن موجود عزیز چه باید می گفتم که گویای احساسم باشد. به اوکه نیازم را از چشانم خوانده بود و آن عروسک را برایم خریده بود. به قدری خوشحال شده بودم که دلم می خواست بغلش می کردم وصورتش را می بوسیدم. چشمان شاد وصورت خندانم را به او دوختم تا خودش قدر شناسی را ازچهره ام بخواند. بعد ازگذشت چند لحظه به یاد لیلا افتادم. اگر او می فهمیدکه برادرش برای من عروسکی چنین زیبا خریده ولی برای او نخریده ، خيلی ناراحت می شد، بنابراین گفتم:
_نمی دونم چه جوری ازت تشکرکنم ولی می خوام بدونی از ته دلم ازت ممنونم. ولی لیلا چی، به اون چی میگی؟
_تشکر لازم نیست. درمورد لیلا هم نگران نباش اون عروسک های جور واجور زیاد داره. لازم هم نیست که اون بدونه اینو من برات خریدم.
ازا ون به بعد اون عروسک رفت جز عزیزترین چیزهایي که داشتم.
-
فصل ششم
قسمت اول
یک روز قبل از شروع سال تحصیلی جدید بود که دایی، سهراب را به سلمانی جنب حمام حاج رحیم برد تا موهای او را از ته کوتاه کند. وقتی سهراب با آن هیبت تازه اش وارد اندرونی شد سرش را به زیر انداخته بود. از آن موهای پرپشت و وحشی دیگر خبری نبود و جای خود را به کله کچلی داده بود که تنها جوانه های کوچک مو در آن به چشم می خوردند. خنده ام گرفته بود اما برای اینکه او را ناراحت نکنم خنده ام راکنترل کردم وگفتم:
_سهراب چقدر بامزه شدی، موی کوتاه هم بهت میادا !
_راست میگی یا مسخرم می کنی؟ زشت شدم نه؟
_مسخره چپه؟ جدی میگم. باورکن اصلا زشت نشدی، خيلی هم قشنگ شدی. و در دل افزودم حالا چشمان درشت و صورت زیبایت بیشتر فرصت خودنمایی پیدا می کنند.
اولین روز مدرسه ها بود. من و سهراب آماده شده بودیم که به مدرسه برویم. لیلا بهانه می گرفت و اصرار داشت که همراه ما بیاید ولی هر طور بود زن دا یی مریم سرش را گرم کرد تا ما از خانه بیرون رفتیم. معمولا در بیشتر مدرسه های آن زمان بچه ها تا بعد ار ظهر در مدرسه می ماندند و ناهار را آنجا می خوردند. ولی مدرسه هایی که ما در آنجا درس می خوانديم، جزء مدرسه هایی بودند که بچه های اُمرا، اعیان و اشراف را می پذیرفتد و والدین نمی خواستد بچه هایی كه یک عمر در ناز و نعمت بزرگ کرده اند وجزغذای سرآشپزمخصوصشان به هیچ غذای دیگری عادت نداشتند، در مدرسه بمانند و غذای مدرسه را بخورند. بنابراین ما هم مثل سایر هم شاگردی هایمان برای صرف ناهار به خانه برمي گشتیم. مدرسه سهراب دو تا کوچه پایین تراز مدرسه من بود و اوهرروزسرکوچه مدرسه ام منتظر من می ماند تا با هم به خانه برگردیم. او آن سال کلاس پنجم بود ومن درکلاس سوم درس می خواندم. با توجه به اینکه من یکسال ازهمکلاسی های خودکوچک تر بودم (به علت اینکه من یکسال زودتر ازهمسن های خود به مدرسه رفته بودم) ازجثه ظریف تری برخوردار بودم. آنروز وقتی ازمدرسه تعطیل شده با تمام سعی و تلاشی که به عمل آوردم تا زودتر از سهراب درمحل قرار باشم، وقتی به سر کوچه رسیدم او را درانتظارم یافتم و تا وقتی با اوبه خانه بازمی گشتم هیچ وقت نتوانستم از او دراین مورد جلو بزنم چون او همیشه می گفت:
_ تو يه دختر بچه ای، دلم نمی خواد سرکوچه منتظر بایستی!
او در انجام تکالیفم خيلی کمکم می کرد. درس هایی که سخت بود ومن متوجه نمی شدم، دوباره آن درس را برایم توضیح می داد. البته این بدین معنی نبودکه من دختر بی استعدادی بودم، نه علتش این بودکه من خيلی بازیگوش بودم وحواسم را درست سرکلاس جمع نمی کردم. الان که فکرش را می کنم می بینم سهراب واقعا پسرفداکاری بود. اوبعضی وقت ها مجبور می شد ازوقت استراحت خود بزند ودرس و مشقش را زودتر تمام کند تا به من دیکته بگوید یا فلان درس را با من کارکند. او وقتی پای درس و مدرسه به میان می آمد، بی نهایت جدی و سخت گیر مي شد، به طوری که من جرات شوخی یا بازیگوشی پیدا نمی کردم. به تدریج این اخلاق او در من هم اثرکرد ومن هم مانند اوسخت تر و با جدیت بیشتری مشغول درس خواندن شدم.هرنمره خوبی که می گرفتم اول از همه با تشویق های او روبرو می شدم وهمین تشویق ها برای من انگیزه دلگرمی بودکه بیشتر تلاش کنم. او حتی براي اینکه نمرات املای مرا نیز همانند بقیه دروسم بالا ببرد، به من قول داده که به ازای هر نمره بالایی که از آن درس بگیرم برایم یک نقاشی زیبا زیرنمره ام بکشد. رفت و آمد در راه مدرسه هم برای ما کلی خاطره بود،چقدرمی خندیدیم. ازدوره گردها تنقلات می خریدیم وسهم لیلا را همیشه برایش می بردیم. نزديک مدرسه پیرمردی بودکه در باغچه خانه اش گل یخ پرورش می داد وهمیشه درخانه اش باز بود. ما هروقت از جلوی خانه او رد می شدیم چشممان به باغچه زیبای او بود. باغچه کوچک او با گل های زیبایی که تا آن موقع نظیر آن ها را ندیده بودم تزئین شده بود. یک روز بالاخره نتوانستیم بر کنجکاوی خود فائق شویم و تصمیم گرفتیم سری به خانه او بزنیم وبفهميم چرا همیشه در آن خانه بازاست. یواش یواش و بااحتیاط وارد حیاط شدیم. خانه خيلی ساکت بود و به ظاهر خالی از سکنه. ما خيلی ترسیده بودیم، خواستیم برگردیم ولی فکرکردیم حالا که تا آنجا رفته ایم، یک شاخه از آن گل های سفیدکه حتی اسمش را هم نمی دانستیم بردا ریم. یک قدمی باغچه بودیم که صدای زمختی ما را به طرف خودش برگرداند. چهره خشن پیرمرد با بیلی که به دست داشت مرا بشدت وحشت زده کرد. فریادی کشیدم و پشت سهراب پنهان شدم. سهراب با صدایی که سعی می کرد مودب و درعین حال شجاعانه باشد به اوگفت:
_معذرت می خو ایم که بدون اجازه وارد شدیم، ما دیدیم در بازه و...
_ و سرتون رو انداختید پایین و اومدید تو! شماها رسمتونه هر جا هر در بازی دیدید بدون اجازه وارد شید؟ حالا باگل ها چه کار داشتید؟
من که از لحن صحبت پیرمرد با سهراب ناراحت شده بودم، حسابی عصبانی شدم و چون هر وقت هم عصبانی می شدم جراتم زیاد می شد، بنابراین از پشت سهراب کمی اینطرف تر آمدم وگفتم:
_حالا چرا این قدر داد می زنید؟ ماکه ازتون معذرت خواهی کردیم. اصلا تقصیر ماست که ازگلهای شما خوشمون اومد وخواستیم اون ها رو ازنزدیک ببینیم. پیرمردکه انگار ازحرفهای من خوشش آمده بود،صورتش با لبخندی روشن شد و با لحن شوخ و شادی گفت:
_ا... خانم شما زبونم دارید؟ فکرکردم آقا موشه زبونتو خورده تا دیگه این قدر بلبل زبونی نکنی! پس گفتی که ازگلهای من خوشتون اومده؛ ازکدومشون؟
سهر اب برای اینکه به قضیه فیصله بدهد زود گفت:
_راستش از این گلهای سفيد، ولی اسمشون رو نمي دونیم.
_این گلها روکه می بینید ما بهش می گيم «گل يخ» چون همزمان با اوج سرما به وجود میاد و مثل یخ سفیده، بیشترهم توی مناطق سردسیر از این گلها وجود داره.
یکی یکی شروع کرد به توضیح تاریخچه انواع گل هایی که درباغچه اش داشت. ما هم با اشتیاق به حرفهایش گوش می دادیم و اصلا متوجه گذشت زمان نبودیم. درسته که آن روز ما به خاطر تاخیر زیادمان و دلنگرانی ای که برای خانواده مان بوجود آورده بودیم حسابی تنبیه شدیم ولی در عوض انروز با پیرمرد دل زنده ای آشنا شدیم که بر خلاف ظاهر خشنش خيلی مهربان بود. از آن روز به بعد بیشتر اوقات هنگام بازگشت به خانه چند دتیقه ای را با او می گذراندیم وهمیشه. یک شاخه گل هم به من هدیه می داد. ما هر دو فارغ از حوادث و اتفاقات سیاسی که داشت در اطراف ما اتفاق می افتاد وکشور را دگرگون می کرد، بی هیچ دقدقه ای با آرامش زندگی می کردیم.
-
فصل ششم
قسمت دوم
مدتی بودکه آنفلوآنزا شیوع پیدا کرده بود و بیشتر مدارس به خاطر اینکه از سرایت بیماری جلوگیری کنند و هم بخاطر حفظ سلامتی بچه ها تعطیل شده بودند. ماکه از آن خطربه سلامت جسته بودیم خوشحال از تعطیل شدن مدرسه به بازی مشغول بودیم. تقریبا دوهفته به آن منوال گذشت تا آنکه اعلام کردند مدارس دوباره باز شده اند و ما باید از فردای آن روز به مدرسه می رفتیم. درست در همان زمان بودکه سهراب سرمای سختی خورد و چند روزی خانه نشین شد. البته بیماری او آنفلوآنزا نبود بلکه نوعی آلرژی بودکه با شروع فصل سرما به آن دچار می شد.ظهردوشنبه بود؛ زنگ خانه که خورد باعجله به سمت خانه دویدم و بيچاره مش رجب هم مجبور شد برای رسیدن به من، دنبالم بدود. آن روز از دیکته ام نمره بیست گرفته بودم و می خواستم زودتر به خانه برسم تا اول از همه نمره ام را به سهراب نشان دهم. وارد حیاط که شدم،مادرم وزن دایی درایوان مشغول پاک کردن سبزی بودند. البته زری وننه زیورهم کمکشان می کردند،چون سبزی ها خيلی زیاد بود. فریاد زنان گفتم:
_سهراب؟... سهراب؟... زن دایی سهراب کجاست؟ این مادرم بودکه به جای زن دایی مریم پاسخ داد:
_چه خبرته دخترخونه رو روسرت گذاشتی؟ می خواستی کجا باشه؟ تو اتاقشه دیگه، فقط بی سر و صدا برو شاید خواب باشه.
جملات آخر مادرم را رو پله ها شنیدم. آرام در اتاقش را بازکردم، خوشبختانه بیدار بود. با خوشحالی کنار تختش نشستم:
_سهراب نگاه کن. املاء بیست شدم. خانومِمون گفت که بچه ها برام دست بزنند. لبخند گرمی چهره بیمار او را از هم بازکرد و با صدایی که کاملا صادقانه بودگفت:
_آفرین، می دونستم دختر زرنگی هستی. بهت تبریک میگم، خيلی خوشحالم کردی. حالا ازکشوی میزم مداد رنگی هام رو بده تا برات يه گربه قشنگ بکشم.
نقاشی او حرف نداشت.گربه زیبایی برایم کشید که هیچ وقت نتوانستم نظیر آن را بکشم، حتی حالا! حال سهراب به سرعت رو به بهبود رفت و من هر روز بعد از بازگشت ازمدرسه، حسابی پرحرفی می کردم و تمام اتفاقات آن روز را برایش تعریف می کردم، اوهم با حوصله گوش می داد. او خيلی زود به مدرسه بازگشت و توانست با پشتکار خوبی که داشت خود را به بقیه همکلاسی هایش برساند. من در آن سال امتحانات ثلث اول ودوم خود را با نمرات بالا و باموفقیت به پایان رساندم. آقاجون و مادرکه از نمراتم به نسبت سال گذشته خيلی راضی بودند، این موفقیت مرا مدیون پسر یازده ساله دایی یوسف می دانستندکه با وجود سن کم، بسیار عاقل و فروتن بود. عید آن سال هم برای همه ما خوب و فراموش نشدنی بود. مادر و دایی بعد از مدتها دوباره هنگام سال تحویل باهم سر یک سفره می نشستند.من برای سهراب و لیلا کادویی تهیه کرده بودم که به رسم عیدی به آنها بدهم. نمی دانستم آنها نیز چنین کاری کرده اند یا نه، ولی لحظه شماری می کردم که زودترسال تحویل شود تا عیدی آنها را بدهم و به قولی آنها را غافگیرکنم، اما خودم بیشتر غافلگیر شدم. هديه من برای لیلا یک عروسک پارچه ای بودکه خودم آن را درست کرده بودم،
برای سهراب هم یک دستمال سفید ابریشمی خریده بودم و لبه های آن را با قلاب بافی های زیبایی که از زن دایی یاد گرفته بودم، تزئین کرده بودم و در آخر، گوشه آن با مونجوق دوزی زیبا نوشته بودم ، «سهراب». بالاخره سال تحویل شد و ما وارد سال سي ودوشمسی شدیم.دایی به من وبچه های خودش نفری يه سکه یک ریالی دادکه در آن وقت پول زیادی بود و ما را خيلی خوشحال کرد. آقاجون به هر کدام از بچه ها همین مقدار پول، به علاوه یك شکلات بزرگ داد. زن دایی برایم لباس زیبایی دوخته بود و مادرهم کلاهی همرنگ لباس تازه ام با یک جفت گل سر زیبا به من هدیه داد. وقتی من هم هدیه ام را به لیلاو سهراب دادم شور و شعف آنها چند برابر شد بخصوص سهراب. وقتی او بسته بندی هدیه اش را از هم گشود و چشمش به دستمال زیبایی افتاد که نامش با افتخاردرگوشه آن خودنمایی می کرد، صدايش راکمی پایین آورد و آهسته گفت:« ممونم، حالا ديگه خیالم را راحت کردی». من آن موقع معني حرفش را نفهمیدم و با بی تفاوتی ازکنار آن گذشتم. بعد هم بسته ای را بیرون آورد و آن را به من داد. درون آن یک جعبه موزیکال بودکه مرا حسابی غافلگیرکرد. آن اسباب بازی خارجی تازه وارد بازارشده بود وقیمتش خيلی گران بود ومن نمی دانستم اوچه مدت پول های خود را جمع کرده تا توانسته بود آن را برایم بخرد.
البته من هم پول زیادی بابت آن دستمال ابریشمی داده بودم ولی هدیه او به نظرم خيلی با ارزش تراز مال خودم آمد. ما در ایام عید برای دید و بازدید این طرف و آن طرف زیاد رفتیم و من آن قدردرخوردن آجیل وشیرینی زیاده روی کردم که در بعضی موارد دکتر لازم می شد و آقاجونم مجبور می شد دکتر ناصرالحکما را خبر کند. البته معده من درهضم شیرینی استعداد زیادی داشت! من هیچ وقت به خاطر شیرینی های زیادی که می خوردم بیمار نمی شدم، بلکه مشکل من سر آجیل ها و نان برنجی هایی بودکه قبل و بعد از آن می خوردم.
دکترهمیشه غرغرمی کردو می گفت: «دخترمگه تو چقدر شکم داری که این قدر توش آت و آشغال می چِپونی؟ اگر به خودت رحم نمی کنی، دلت به حال این معده بدبخت و دندونهای بیچاره ات بسوزه. اگر يه بار دیگه بشنوم سراین چیزها مريض شدی، اگر آقاجونتم بگه دیگه نمیام ».
او اینها را می گفت ولی دوباره می آمد و هر دفعه هم این حرف ها را تکرار می کرد. آخرهم کار به جايی کشیدکه آقاجونم گفت: این دكترهم ديگه خپلی پیرشده، فكر می کنم حواس پرتی هم پیدا کرده باشه.
-
فصل ششم
قسمت سوم
برای دید و بازدید خيلی ها به خانه ما می آمدند،که یکی ار آنها همسایه جدیدمان بودکه تازه به این محل آمده بودند و به رسم اشنایی و بزرگتری آقاجون به خانه ما آمده بودند. آنها سه فرزند داشتند دو پسر و يك دختر. یکی از پسرانشان شیرخواره بود، دیگری هم یکسالی از لیلا بزرگتر بود. دخترشان هم که ملوس نام داشت، تقریبا زیبا و همسن سهراب بود. قضیه اسم گذاری دخترشان هم در نوع خود جالب بود. آنها زمانی که دختر شان بچه کوچکی بود، به يك مهمانی دعوت می شوندکه بعضی از رجال ازجمله نخست وزیرآن زمان نیزدر آن شرکت داشتند.از قضا نخست وزیر ازکنار ایشان عبور کرده بود و چون جایگاه او از بقيه افراد شرکت کننده درآن جشن جدا بوده آنها هم به رسم خوشخدمتی و...به حضورمی شتابند و برای عرض ارادت، مخلصیم وچاکریم می گویند. آن جناب هم نگاهی به دختر آنها می اندازد وحالا به دلیل اینکه چیزی درصورت آن بچه دیده بود و یا خواسته بود دل والدین آن بچه را شاد کند يك جمله می گوید: « چه بچه ملوسی!» و رد می شود. پدرش هم زود اسم دخترش را عوض ميکند و می گذارد ملوس وهمه جا جارمی زند که بله فلانی، نخست وزیرکشور،خودش اسم دخترمارا انتخاب کرده است. آن موقع هم برای اینکه فهمیده بودند خانواده ما دارای مقام و منصبی است و در دستگاه حکومتی هم نفوذ و اعتباری دارد، می خواستند با ما روابط حسنه برقرار نموده و سعی کنندکه با ما صمیمی شوند. هیچ وقت برقی راکه در چشمان عزیزخان، پدر ملوس هنگام دیدن سهراب دیدم، فراموش نخواهم کرد. در آن روز سهراب کت و شلوار شیک و دست دوزی به تن داشت، موهاش هم بلندتر شده بود و رویهم رفته چهره آراسته ای داشت. عزیزخان بعد ازکمی مِنّ و مِن گفت:
_جناب ایرانمنش لطفا بی ادبی مرا ببخشید،می خواستم اگر برای شما اشکالی نداره از این به بعد دختر من هم همراه بچه شما به مدرسه بره و برگرده. آخه دختر بچه است،اگربا بچه های شما همدم بشه بهتراز اینه که باکلفت و نوکرای خونه رفت و آمد کنه.
دایی و بخصوص آقاجون خیلي ناراحت شده بودند که آن مردک من و سهراب را باکلفت و نوکرهای منزلشان مقایسه کرده بود. ولی حرفش را برمبنای نادانیش گذاشتند، به روی خودشان نیاوردندو قبول کردند. با آنکه از آن دختر لوس و مغرور اصلا خوشم نمی آمد ولی به ناچار باید تحملش می کردم. ازمدرسه که تعطیل شدم طبق معمول به نزد سهراب رفتم ولی این بار مجبور بودیم صبرکنیم تا خانم هم تشریف بیاورند! بااینکه هردو در یک مدرسه درس می خو اندیم اماهرروز باید مدت زیادی معطل او می شدیم. توی مدرسه هم اصلا همدیگر را نمی دیدیم یا حداقل خود را به ندیدن می زدیم. بالاخره او هم آمد و به راه افتادیم. از قدیم گفته اند اگر می خواهی بدانی دیگران درمورد تو چگونه فکرمي کنند ببین خودت در مورد آنها چگونه فکرمی کنی! واقعا هم فکرمي کنم حق با گوینده این مثل بودچون همچنانکه من ازاو خوشم نمی آمد او هم ازمن بدش می آمد و در ظاهرهم این را نشان می داد. من طبق عادت همه روزه شروع به تعریف وقايع آن روز مدرسه برای سهراب کردم، اما تا من اولین کلمه را می گفتم، او بسرعت ، صحبت مرا قطع می کرد و خود مشغول صحبت می شد. و از آنجا که آن دو همسن هم بودند و درس هایشان مشترک بود خيلی زود بحثشان بر سراین درس و آن درس گرم می شد و به کلی مرا از یاد می بردند. بطوری که بعضی از اوقات من در تمام طول رفت یا برگشت بیش از یک کلمه صحبت نمی کردم.ازهمه بدتر اینکه ملوس چنان با ناز وعشوه صحبت می کرد که سهراب اگرهم دلش نمی خواست،مجبورمی شد به حرفهای اوگوش کند.کم کم پا را فراتر گذاشت و به بهانه درس و اینکه می خواهد هر دو با هم درس بخوانند، هر روز به خانه ما مي آمد و ساعت ها با سهراب بود و از آنجا که سهراب مجبور بود علاوه بر درس های خودش به درس های او هم رسیدگی کند، بنابراین وقت کمتری را به من اختصاص می داد و دیگر مثل گذشته به درس های من توجه چندانی نمی کرد؛ اینگونه بودکه هر روز بین ما فاصله بیشتری افتاد و ما باگذشت زمان از هم دورتر میشدیم.نمی دانم شاید توقع من ازسهراب خيلی بالا رفت بود و نمی توانستم کسی جز خودم را ببینم و او بی تقصیر بود. روزها بدین منوال می گذشت و ما بدون اینکه زیاد مثل گذشته با هم صحبت کنیم، با هم به مدرسه می رفتیم و یا در خانه کنارهم زندگی می کردیم.
یک روز مثل همیشه بعد از تعطیل شدن مدرسه می خواستم وسایلم را جمع کنم تا همراه بچه هابه خانه برگردم.اما این بارعجله ای نداشتم؛ پیش خودم می گفتم خيلی باید منتظر ملوس باشيم. پس وسایلم را آرام آرام جمع کردم و به راه افتادم. ولی مثل بقیه روزها ملوس را ندیدم که جلو در مدرسه یا توی حیاط با دوستاش مشغول صحبت باشد. اهمیتی ندادم و به راه افتادم. به سرکوچه که رسیدم، ملوس و سهراب را دیدم که دوش به دوش یکدیگر ایستاده بودند،گل می گفتند وگل می شنیدند! تعجب کرده بودم؛ ازملوس بعید بودکه زودترازمن آمده باشد، حتی با همه دیر رفتنم. نمی دانم چرا، ولی گوشه ای پنهان شدم و دزدانه به آنها نگاه کردم، درحالی که از درون می سوختم. بعداز گذشت لحظاتی نمی دانم چه حرفی بین آنها رد و بدل شد. سهراب را دیدم که باشتاب از آنجا دور شد و دقایقی بعد با یک شاخه گل برگشت آنهم گل یخ! می دانستم که درآن اطراف جزآن پیرمردکسی ازآن نوع گل ندارد و این را هم به خوبی می دانستم که آن گل سهم من بوده که سهراب برای آن دخترک گرفته بود. اوگل را به طرف ملوس گرفت و او هم با ادا وکرشمه بسیار آن را گرفت. احساس می کردم بغضی که راه گلویم رابسته بود ممکن است هرلحظه خفه ام کند.سوزش اشکی رادرچشمانم حس می کردم. حال کسی را داشتم که به اوخیانت شده بود. می خواستم باگريه از آنجا دور شوم و هرگز دیگر آنها را نبینم ، ولی در آن صورت با صدای بلند شکست خود را درمقابل آن دختر اعلام می کردم. از احساس شکست متنفر بودم ولی حقیقتی بودکه واقعیت پیدا کرده بود؛ اما لااقل می توانستم این را از او پنهان کنم و نگذارم در دلش به من فخر بفروشد. بنابراین اشکم هایم راکه نزدیک بود یکی پس از دیگری فرو ریزند، درچشمه خشکاندم تاگواهی برضعف و شکست من نباشند. هرچندکه نمی دانستم ازچه چیزو درچه میدانی آن شکست را متحمل شده بودم. حتی اگر بنا بر مبارزه بود، موضعم را نمی دانستم و به خاطر همین هم بودکه بدون هیچ مبارزه جدی تسلیم شدم و خود را در آن برهه از زمان بازنده احساس کردم. آرام درحالی که سعی می کردم ناراحتی خود را نشان ندهم به راه افتادم. به آنها که نزدیک شدم ملوس با قیافه حق به جانبی گفت:
_برای چی دیرکردی؟! می دوني ازکی ما اینجا علاف توایم؟!
-
فصل ششم
قسمت چهارم
نگاه غضبناکی به او انداختم. انگار چنین انتظاری نداشت چون قدمی به عقب برداشت. دلم می خواست که می تو انستم یک کتک جانانه به او بزنم! من جلو افتادم و آنها نیز پشت سرمن می آمدند.سنگینی رفتارمن برروی آنها نیزاثرکرده بود و زیاد با هم صحبت نمی کردند. تا شب چند مرتبه سهراب که فهمیده بود من از چیزی دلخورم، به اتاقم آمد اما من هر دفعه به بهانه های مختلف او را ردکردم. شب بعد از شام خطاب به آقاجون، طوری که همه متوجه بشوندگفتم:
_آقاجون لطفا به مش رجب بگید از این به بعد ظهرا بیاد مدرسه دنبالم. رفتنی خودم میرم!
_چرا؟ مگه با سهراب نمیری؟
_نه دیگه نمی خوام با اونا برم ، دوست دارم تنهایی برم.
_ببینم، نکنه دعوا تون شده؟ خب اینکه عیب نداره؟ چند ساعت دیگه دوباره با هم آشتی می کنید. اونوقت از حرفهای امشبت خنده ات می گیره. بهتره فعلا برید بخوا بید.
تا خواستم دهن به مخالفت بازکنم به جای من سهراب که حسابی گیج و متعجب شده بود به آقاجون گفت:
_بخدا عمو اگر ما دعوا مون شده باشه. من نمی دونم یاسمن چی میگه!
_ آقاجون خواهش می کنم! من دیگه با پسر دایی یوسف به مدرسه نمیرم. اگر مش رجب رو دنبالم نفرستید تنهایی بر می گردم!
من با نبردن نام سهراب و استفاده از واژه ی «پسر دایی یوسف» در عین اینکه همه را متعجب ساختم به آنها نشان دادم که شوخی نمی کنم. آقاجون که چهره سنگین وکلام جدی مرا درک کرده بود، اسیر استبداد یک دختر هشت ساله شد و در مقابل خواسته من تسلیم شد. به مادر، دایی و زن دایی در توضیح گفت:
_بهتره فعلا به حرف یاسی گوش بدیم. معلومه اون از چیزی خيلی ناراحته که این تقاضا راکرده. بعدا آشتی می کنند و می خوان دوباره با هم برن و بیان.
_ یوسف خان من دخترم رومی شناسم، اگربه حرفش گوش نکنم ، اون هم در این مورد که این قدر مصمم است، خيلی ناراحت میشه، من هم اصلا طاقت دیدن ناراحتی یاسی رو ندارم .
و بدین ترتیب از فردای آن روز من تنها به مدرسه می رفتم و هنگام برگشتن به منزل هم مش رجب همراهیم می کرد. پیش بینی آقاجون در مورد آشتی من با سهراب کاملا غلط از آب درآمد و من حتی دیگر با او حرف هم نزدم. بارها دایی، مادرم و بقیه سعی در حل مشکل و یا سوء تفاهمی کردند که اصلا نمی دانستند چیست! و هر دفعه هم با شکست روبرو شدند. تقریبا دو - سه روز بعد آقاجون که حدس زده بود دعوای من و سهراب تقصیر ملوس می باشد و هم بخاطر خرابکاری عزیز خان .- پدر ملوس - درسرکارش که ممکن بود برای آبروی خانواده ما خطرناک باشد، آنها را از رفت و آمد به خانه ما و با افراد خانواده ما منع کرد و ملوس دیگراجازه همراهی سهراب را نداشت. حدود یک هفته بعد آنها ازکوچه و محل و حتی شهر ما نقل مکان کردندو به اصفهان رفتند. حتی رفتن آنها نیز سودی نداشت ومن دست از یکدندگی و لجاجت خود برنداشتم. وضع تحصیلیم نیز به نسبت سابق افت پیدا کرده بود و دیگر به درسم نیز اهمیت نمی دادم. امتحانات آخر سال شروع شده بود و دایی به سهراب قول داده بود اگر نمراتش خوب شود برای او يك دوچرخه خواهد خرید و آقاجون هم برای تشویق من به درس خواندن قول یک بچه خرگوش را داد! ولی من باز هم تلاشی از خود نشان ندادم. وقتی آقاجون و بقیه، نمراتم را دیدند سری از روی تاسف تکان دادند. مخصوصا سهراب که می شد ناراحتی را از چشمان غمزده اش خواند، ولی هیچ کس چیزي به رويم نیاورد. دایی یوسف طبق قولی که به سهراب داده بود يک دوچرخه زیبا برایش خرید و با اینکه من به عهدم عمل نکرده بودم، آقاجونم برای اینکه من ناراحت نشوم یک بچه خرگوش سفید و دوست داشتنی به من و یکی هم به لیلا هديه داد. فصل تابستان فرا رسیده بود، اما آن تابستان با تابستان سال گذشته از زمین تا آسمان فرق داشت. یک روزظهرکه همه درخواب بودند بلند شدم و تمام هدایا و چیزهایی را که سهراب به من داده بود و مرا به یاد او می انداخت برداشتم، حتی آن نقاشی هایی کا به کمک اوکشیده بودم یا خود او برایم کشیده بود، برداشتم و به باغ بردم. در زیر تک درخت بید مجنون چاله کوچکی کندم. همه وسایل را درکیسه ای گذاشتم ودرون چاله قراردادم و رویش را با خاک پوشاندم. سهراب بارها آمد و حتی برای کاری که نکرده بود ازمن عذرخواهي کرد،ولی این من بودم که باکمال بی مهری اورا ازخودم می راندم. روزها می گذشت و پچ پچ هایی که از اواسط سال تحصیلی در این عمارت شروع شده بود، به اوج خود رسیده بود. سهراب در حیاط دوچرخه سواری می کرد و لیلا را هم ترک خود سوار می کرد. دلم برای بازی با آنها و سوار شدن بر ترک دوچرخه او پرمی زد ولی لعنت بر آن غرور بچگانه که نمی گذاشت قدم از قدم بردارم. یک روز روی پله های عمارت نشسته بودم و با خرگوشم بازی می کردم. سهراب اطراف حوض دوچرخه بازی می کرد و لیلاهم داشت توی آب حوض خرگوشش را می شست. مادر با عصبانیت از اندرونی بیرون آمد و زن دایی هم باگفتن کلماتی چون: «به خدا من هرچی میگم به حرفم گوش نمی کنه. به جون جفت بچه هام من هم راضی نیستم!» به دنبال مادرم می دوید تا به او برسد. صدای دایی ازداخل به گوش می رسیدکه به آقاجون می گفت: «حرف شما و آباجی درست، اما من هم که نمی تونم جلوی پیشرفت بچه هام رو بگیرم. سهراب خيلی در درس خواندن استعداد داره». در همین موقع صدای گریه مادرم از پنج دری به گوش رسید. برای اینکه صدای آنها را نشنوم از پله ها بلندشدم و به کنارحوض پیش لیلا رفتم. لیلاکه مشفرل خشک کردن خزگوشش بود به من گفت:
_برفی خيلی کثیف شده بده اونم بشورم.
نگاهی به خرگوشم که برفی نام داشت کردم. حق با لیلابودخیلی سیاه شده بود، بنابراین برفی را بدست او دادم و برای آوردن پارچه ای برای خشک کردن برفی به صندوقخانه رفتم. بعد ازکلی جستجو، بالاخره پارچه ای یافتم. آن را برداشتم و داشتم بیرون می آمدم که جیغ لیلا را شنیدم! با عجله خود را به آنها رساندم؛ لیلا و سهراب را دیدم که با چشمان وحشت زده به حوض می نگریستند. مسیر نگاه آنها را که دنبال کردم موجود سفیدکوچکی را دیدم که در آب حوض مشغول بالا و پایین رفتن بود. بدون اینکه به شنا بلد نبودنم بیاندیشم خود را بی محابا به داخل حوض انداختم که برفی عزیزم را نجات دهم اما خودم محتاج دستان نجات بخش دیگري شدم. در حالی که با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می کردم، مرتب دست و پا می زدم و تا دهان برای کمک خواستن باز می کردم بلافاصله دهانم پر از آ ب می شد. سهراب به سرعت به داخل حوض پرید ولی فقط توانست مرا روی آب نگه دارد. لیلا این قدر داد و فریاد زد تا بالاخره اول دایی وبعد بقیه متوجه شدند و سراسیمه خود را به ما رساندند. وقتی دایی مرا که به کمک دستان خسته و ناتوان سهراب روی آب مانده بودم بیرون کشید، لحظه ای صدای جیغ دلخراش مادرم را شنیدم و بعد در میان بازوان امن و برتوان دایی یوسف بیهوش شدم. آن طور که شنیدم آن موقع که من برای پیدا کردن پارچه به صندوقخانه رفته بودم، لیلا برفی را در حوض می شست، سهراب که نمی دانست در دستان لیلا که داخل آب بود برفی کوچک من قرار دارد، برای شوخی، آرام به پشت سر لیلا می رود و یکدفعه بوق می زند. لیلا هم می ترسد و برفی از دستش به درون حوض رها می شود. در آن لحظه آن دو، آن قدر وحشت زده و نگران می شوندکه قدرت عمل و فکرکردن را از دست می دهند، خشکشان می زند و مات به دست و پا زدن خرگوش بیچاره در حوض نگاه می کنند.
-
فصل ششم
قسمت پنجم
وقتی به هوش آمدم بلافاصله صحنه مرگ برفی در ذهنم تداعی شد. بغضم ترکید وشروع به گریه کردم و مرتب میان گریه ام اسم برفی را صدا می زدم. او را طلب می کردم و به حرفهای آقاجونم که می گفت: «هر چند تا دلت بخواد دوباره برات بچه خرگوش می خرم» توجهی نمی کردم. تا شب آن قدر در آغوش مادرم گريه کردم که از خستگی به خواب توام با کا بوسی فرو رفتم که ای کاش از خستگی می مردم ولی کابوس های آن شب دست ازسرم برمی داشتند. مرتب صدای جیغ بچه خرگوش در گوشم می پیچید و عذابم می داد. وقتی مادر از صدای گریه ام از خواب پرید، متوجه تب شدیدم شدکه هذیان هم به همراه داشت. تب شدید آن شب من همه را نگران کرده بود و هنگامی که اولین نشان های طلوع خورشید، شب را به صبح گره می زد، اولین نشان های سرخک نیز در من پیدا شد و دکتر هم بیماري مرا تائید کرد. روزها در رختخوابم با تب و بیماریم دست و پنجه نرم می کردم و از ترس آن کابوس لعنتی خواب به چشمان تبدارم نمی آمد. در هنگام بیداری هم مرتب هذیان می گفتم و متوجه اطرافم و آنچه در پیرامون من اتفاق می افتاد، نبودم. بیچاره مادرم در آن چند روز چه کشید! حال خراب من و رفتن برادرش به انگلستان او را به اندازه چند سال پیرکرد. دایی یوسف کار خود را به سفارت ایران در انگلستان منتقل کرده بود و بیشتر اسباب - اثاثیه اش را نیز فروخته بود. به جز سهم خود از آن عمارت، بقیه ارثیه اش را که مادرم به میل خود به او داده بود، به پول تبدیل کرد و آماده رفتن از کشور شده بود. بیماری واگیردار من هم مزید برعلت شد تا او زودترازموعد تعیین شده به آن سفرطولانی برود.البته من در آن موقع به حدی حالم بد بودکه هیچ کدام از این اتفاقات را متوجه نمی شدم.
بالاخره روز رفتن فرا رسیده بود و دایی و زن دایی ابتدا، برای خداحافظی با من که بی حال به روی تختم افتاده بودم آمدند. تا آنجایی که به یاد دارم همه آنروزگریه می کردند حتی ننه زیور، مش رجب و زری. دایی چهره مهربان وچشمانی را که مثل روز اول اشک در آنها حلقه زده بود به من دوخته بود و دست نوازش بر موهایم می کشید. در آخر هم دستان و پیشانی پرحرارتم را بوسید و رفت. زن دایی قربان صدقه ام می رفت و با شرمندگی از مادر عذر خواهی می کردکه در آن موقعیت تنهایش می گذاشت. همه که بیرون رفتند سهراب آمد. فقط به او اجازه دادند که داخل شود چون قبلا سرخک گرفته بود.کنار تختم نشست وچشمان اشکبار خود را که انگار غمی عظیم در خود داشت، به من دوخته. بود. اگر حالم بهتر بود با دیدن قیافه ماتم زده او اشک از دیدگانم جاری می شد ولی چه می تو انستم بکنم که حتی توان گریه کردن هم از من سلب شده بود. با صدایی که سعی می کرد لرزش آن را پنهان کند گفت:
_ یاسمن نمی دونم که حرفهام رو متوجه میشی یا نه می دونم که با من قهری ، می دونم که نمی خوای منو ببیني...
دراین لحظه دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و اشک از چشمان زیبایش جاری شد. ای کاش کور می شدم وگریه او را نمیدیدم. باگریه ادامه داد:
_ یاسمن خواهش می کنم منو ببخش... حالا که دارم برای همیشه میرم می خوام ازم دلگیر نباشی... شاید دیگه هیچ وقت نبینمت ولی می خوام این رو بدونی که من نمی خواستم برفی بمیره... باورکن من نمی دونستم این اتفاق می افته... می خوام بدونی که اگر تو هم من رو ببخشی من خودم رو نمی بخشم... یاسمن من هرکجا که برم تو وعمه یلدا رو فراموش نمی کنم. خواهش می کنم تو هم منو فراموش نکن...قول بده که زود خوب بشی... قول بده خوب درسهات روبخونی... قول بده منو فراموش نکنی... من هم عوضش قول میدم که زود برگردم... باشه؟
دربازشد و لیلا جلوی درنمایان شد.اجازه داخل شدن نداشت بنابراین ازهمان جلوی در با بغضی که چانه کوچکش را چین دار کرده بودگفت:
_یاسی...ببخشید... تقصیرمن بودکه صورت توخال خالي شده...اگرخرگوشت مرد عیبی نداره تو ناراحت نشو... من خرگوشم رو نمي خوام اون رو میدم به تو...