می دانستم در رادیو تشویقش می کردند که تمرین آوار کند.
می گفت: صدایش را در خانه در نیاورده ام. اگر این بفهمد نمی گذارند دیگر پایم را آن جا بگذارم.
یک بار یکی از رادیو چی ها، پیشنهاد کرده بود که اگر بخواهد تعلیم آواز ببیند به یکی از استادان معرفی اش می کند. به مادرش که گفته بود، مادرش هشدار داده بود: اگر مهران بفهمد می دانی چه جنجالی به راه می اندازد؟
می گفت: البته کسی در این میانه مطرح نبود من بودم.
ـ تو، خودت هم که نمی خواستی.
ـ اگر هم می خواستم مگر فرقی می کرد؟ اصلاً آنها فرصت ندادند من هم اضهار نظری بکنم. خودشان بریدند و دوختند و تمام. دلیلشان هم این است که محیط هنری ما سالم نیست. انگار در آن محیط هنری کسی را داخل آدم می داند.
گفتم: ابداً، فقط بعضی ها چند تا عاشق سینه چاک پیدا می کنند. اگر راست می گوی این ها را در خانه بگو.
ـ آره همینم مانده. تو هم تو هم خواهش می کنم مواظب حرف زدنت پیش مامان باش.
سال آخر دبیرستان مهران دوباره اشاره کرده بود که بهتر است کار رادیو را کنار بگذارو به درسهایش برسد.
با حرص و دلخوری می گفت: معلوم نیست چه مرگش است. که سر در نمی آورم. می دانم از حرص دارد از این که من پول در می آورم و او نه. اما کور خوانده. اگر شده درسم را ول کنم، کارم را ول نمی کنم. مادرم هم انگار زبانش را قورت داده. تازه کارگردان اصلی پشت پرده اوست. این را می گویند شانس.
در ایستگاهی میان راه توقف کرده ایم. ده دقیقه از وقت حرکت قطار گذشته است. این قطارها معمولاً برنامه هایشان دقیق و سر وقت است. جهان روزنامه را کنار می زند و می پرسد: ام بیا یعنی چه؟
می گویم: ام بیانس فرانسوی است، یعنی اتمسفر، جو، محیط.
مشکل جهان یاد گرفتن زبانهای جدید است، مشکل من هم یاد گرفتن زبانهای جدید، اما برعکس او. به این دلیل همراه او دور جهان گشته ام تا بتوانی جایی مستقر شود.
او زبان فرانسه را دوست نداشت و می گفت: یادگرفتن آن غیر ممکن است. و ظاهراً همه آن را به فراموشی سپرده است.
اما من پس از شش ماه، آن قدر به آن تسلط پیدا کرده بودم که بتوانم در امتحان ورودی دانشگاه قبول شوم.
جهان می گفت: فرانسه زبان منطقی ای نیست ویاد گرفتنش به زحمتش نمی ارزد.
گفتم: باور نمب کنم این حرف را می زنی.
ـ آخر تو و آن همه منطقی که پای بندش هستی.
ـ این چه ربطی به فرانسه دارد؟
ـ برای این که هر زبانی ارزش و منطق خودش را دارد. وقتی آن را یاد بگیری و بتوانی با آن حرف بزنی زیبایی اش را حس می کنی.
ـ هر زبانی بله، اما فرانسه نه.
ـ در این که زبان فرانسه زبان مشکلی هست حرفی نیست، اما یکی از زیباترین زبان های دنیا است. این را که نمی شود نفی کرد، تازه اگر این طور است چرا این جارا انتخاب کردی؟
چشمهایش را تنگ کرد، لبهایش را بهم فشرد راستش خودم هم نمی دانم. شاید برای این که نزدیک بود. نزدیک و برای ما ایرانیها جذابیت خاصی داشت.
زبان بهانه ای بیش نبود. خواهر جهان که همراه شوهرش به آمریکا رفته بود، پس از یک سال مادرش را هم برد. جهان تصور می کرد که با رفتن به آمریکا همگی دور هم جمع خواهیم و آینده کاری اش در آنجا بهتر خواهد بود. من ترجیح می داد در فرانسه بمانم و درسم را تمان کنم، اما به ناچار همراه او راهی آمریکا شدم.
دلم را به این خوش کرده بودم که امریکا افق جدیدی برایمان خواهد بود. یادگرفتن زبان هم مشکلی نبود. به هر حال همه ما انگلیسی ای در مدرسه خوانده و با آن آشنا بودیم. می توانستیم با گذراندن یک دوره کلاسهای فشرده زبان، گلیم مان را از آب بیرون بکشیم.
از پاریس یک دنیا خاطره، یک دنیا خاطره، یکی دو دوست همه آن چیزی بود که همراه داشتم، نه حسرتی نه خیال بازگشتی. اما جهان امریکا را هم نپسندید. هنوز دو سال نگذشته بود زمزمه را شروع کرد که این جا دنیای ماشینی است و انسان در آن ارزشی ندارد من حتی دلم نمی خواهد بچه هایم در این محیط بزرگ شوند. من حتی دلم نمی خواند در این محیط بزرگ شوند.
گفتم: کدام بچه؟ هنوز که بچه در کار نیست . درس من چی؟
گفت: کار من مهمتر است. باید بتوانیم زندگیمان را بگذرانیم؟ تو هم می توانی درست را ادامه بدهی؟ هیچ چیز مانع از آن نیست.
دیگر نمی دانستم تا چه اندازه به حرفی که می زند اعتقاد دارد و من و درسم چه اهمیتی برایش داریم، اصلاً اهمیتی داریم؟
گفتم: آن وقت که درسم را شروع کردم یک قرن پیش بود. حالا سر کلاس خدا می داند بچه ها چقدر با من تفاوت سنی خواهند داشت. از این گذشته آن همه اشتیاق برای نزدیک بودن به خواهرت چه شده؟
ـ دنیا امروز کوچک شده. هر باز بخواهیم می توانیم با یک پرواز چند ساعته آنها را ببینم. سرم را تکان دادم. احتیاجی نبود اشتباه بودن تصوراتش را به او گوشزد کنم. با هوش تر از آن که به آن گاه نباشد.
گفتم: همراهت نمی آیم. می مایم . می مانم تا درسم را تمام کنم.
نمی توانست گفته ام را باور کند. خودم هم باور نداشتم.
ـ منظورم ساده است. می مانم تا درسم را تمام می کنم.
ـ چند سال به تمام شدن درست مانده، چند سمستر دیگر باید برداری؟
ـ می خواهی کجا زندگی کنی؟خرج زندگی را کی می دهد؟
ـ خودم، کاری پیدا می کنم.
ـ اگر تهران مانده بودم الان دکتر شده بودم. هر کشوری یک سیستمی دارد، می فهمی این چیزها چقدر سخت است، چقدر می تواند کارم را عقب بیندازد؟
ـ دست کم انگلیسی زبان روز دنیا است و مجبور نیستی زبان دیگری یاد بگیری.
خندیدم و گفتم: زبان شب دنیا و روز جهان است. اصلاً مگر نبود به ایران برگردیم؟
ـ اگر به ایران برگردم اول باید به سربازی بروم.
ـ ما که آن جا زندگی ای نداریم. سربازی رفتن من یعنی دو سال سرگردان بودن. با همه محدودیتها زندگی آن طوری.
ـ باید صبر کنم، تا وقتی که از سن سربازی رفتنم بگذرد.
ـ منظورت این است که هر آدم تحصیل کرده ای برای این که به سربازی برود از رفتن به مملکتش منصرف می شود؟
ـ تا وقتی قانون بر این بر این قرار است، چاره ای نیست. حقوقی که سربازی به من می دهد خرج یک هفته مان هم نمی شود.
ـ سن سربازی نرفتن چه سنی است؟
ـ آن را هم درست نمی دانم.
ـ به این می گویند وعده سرخرمن. خودت می دانی که یک کلمه از حرفهایت را باور نمی کنم. اگر رک و راست بگویی از اول هم قصد برگشتن نداشتی، اقلاً دلم نمی سوزد.
بی آنکه حرفم را نفی کند گفت: اگر چند سال بمانیم می توانیم برای آینده مان سرمایه گذاری کنیم. امریکا آینده ای برای ما به عنوان خارجی ندارد.
ـ نمی دانم در انگلستان چطور خارجی نخواهیم بود.
ـ انگلیس فرق می کند. دنیای متمدن و جدیدی است.
خندید و در حالی که دستش را دور شانه هایم می انداخت، گفت: تو که مرا تنها نمی گذاری، تو که با من می آیی؟
آن وقت برای بار سوم درسم را نیم کاره رها کردم و همراه او رفتم. در حالی که حس بلاتکلیفی و پشیمانی بر ذهنمچون یک سوال بی جواب و یک لبخند پرتمسخر فشار می آورد.
زمانی که سرانجام در لندن مستقر شدیم دیگر به راستی نمی دانستم با درس پاره پاره ام چه بکنم. در انگلیس کارها به قول معروف دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. دنباله درسی را که در ایران و فرانسه و امریکا خوانده بودم توانستم در انگلیس به پایان برسانم، اما می دانستم که بازگشتمان به ایران خواب و خیالی بیش نخواهد بود. بنابراین دست کم باید به یکی از آرزوهایم جامه عمل می پوشاندم.
باید داروساز می شدم همانطور که تو قول داده بودم...
به فاخته می گویم: یک مرد می تواند بی آن که عقیده ای در مورد ابراز کند، تو را از کاری که در پیش داری منصرف کند.
لبخند می زند و می گوید: منصرف کلمه ظریفی است. یک مردمی تواند از کاری که می خواهد انجام دهی بیزارت کند. فقط یک مرد عقیده اش را طوری بیان می کند که مخالفت کردن تفاوتی نداشته باشد.
می گویم: سخت ترین نوع زندگی، زندگی در ظاهر چنان آراسته ای است که حتی خودت هم ندانی هم چه چیزی ناراضی باشی.
منتظرم بگوید، برو و قدر زندگیت را بدان.
سالها است تکیه کلامش این یک جمله است: برو، قدر زندگیت را بدان.
هربار می خواهم برایش درددلی بکنم سری تکان می دهد و می گوید: آه قدر زندگیت را بدان. کار که می کنی، استقلال خودت را داری. در بهترین جای دنیا هم زندگی می کنی. یک بچه هم بیشتر نداری غصه ای هم که برایش نداری. پس قدر زندگیت را بدان.
تو تنها کسی بودی که هیچ وقت به من نمی گفتی: برو قدر
زندگیت را بدان....