من در اين جهان ِكوچكم
زندگى مىكنم و
بيم آن دارم
كه آن را كوچكتر كنم.
مرا به جهان خويش بَر و بگذار
بهشادمانى
آزادى آن را داشته باشم
كه تمامتم را گم كنم.
Printable View
من در اين جهان ِكوچكم
زندگى مىكنم و
بيم آن دارم
كه آن را كوچكتر كنم.
مرا به جهان خويش بَر و بگذار
بهشادمانى
آزادى آن را داشته باشم
كه تمامتم را گم كنم.
بیا…
همان گونه كه هستي بيا دير مكن…
گيسوان مواجت آشفته
فرق مويت پاشيده.
بيا دلگير مشو
بيا همان گونه كه هستی
بيا دير مكن
چمن ها را پايمال كرده به سرعت بيا.
اگر چه مرواريد هاي گردنبندت بيفتد و گم شود.
باز بيا و دلگير مشو
از كشتزارها بيا،
تندتر بيا…
ابرهايي كه آسمان را پوشيده است مي بيني
در طول رود كه در آن ديده مي شود.
دسته پرندگان وحشي در پروازند.
بادي كه از روي چمن ها مي گذرد و هر آن شدت مي گيرد باد آن را خاموش خواهد كرد
چه كسي مي تواند ترديد داشته باشد كه به ابروان و مژگانت سرمه نپاشيده اي
زيرا ديدگان طوفانيت از ابرهاي باراني هم سياه ترند
اگر هنوز حلقه ي گل بافته نشده، چه مانعي دارد؟
اگر زنجير طلايت هم بسته نشده آن هم بماند
آسمان از ابر آكنده است دير شده همان گونه كه هستي بيا…
بيا فقط بيا…(بخشي از نامه ي رابيندرانات تاگور به همسرش)
من در اين جهان ِكوچكم
زندگى مىكنم و
بيم آن دارم
كه آن را كوچكتر كنم.
مرا به جهان خويش بَر و بگذار
بهشادمانى
آزادى آن را داشته باشم
كه تمامتم را گم كنم.
صحرای قدرتمند
می سوزد از عشق یکی پَرِ علف
که می جنبد و
می خندد
و دور می شود
گریه کنی اگر
که آفتاب را از دست داده ای
ستارگان را نیز از دست بخواهی داد
تو را هستی ات به چشم نمی آید
آن چه می بینی سایه توست
قطره های باران
بوسه بر خاک می زدند
و به نجوا می گفتند: " مادر ما کودکان غربت کشیده ی توییم
که از آسمان به آغوش تو
بازگشته ایم "
-----------------------------------
جاده در انبوه جمعیت تنهاست
چرا که دوستش ندارند
گر تو خواسته باشى، من سرود خويش را پايان ميدهم.
اگر نگاه من قلب ترا پريشان ميدارد، نظر از چهره تو برمىگيرم.
اگر ديدار من تو را در راه، مضطرب مىسازد، به كنارى رفته، راه ديگر در پيش خواهم گرفت.
اگر بهنگام گل چيدن، از ديدن من آشفته مىگردى، باغ خلوت تو را ترك مىگويم و از آن دورى مىگزينم.
اگر زورق من آب درياچه را خشمگين و پرتلاطم مىكند، زورق خويش را از ساحل تو به دور خواهم داشت.
رنج هست، مرگ هست، اندوه جدايي هست،
اما آرامش نيز هست، شادی هست، رقص هست،
خدا هست.
زندگی، همچون رودی بزرگ، جاودانه روان است.
زندگی همچون رودی بزرگ كه به دريا می رود،
دامان خدا را می جويد .
خورشيد هنوز طلوع ميكند
فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آويخته است :
بهار مدام می خرامد و دامن سبزش را بر زمين مي كشد :
امواج دريا، آواز می خوانند،
بر ميخيزند و خود را در آغوش ساحل گم ميكنند.
گل ها باز می شوند و جلوه می كنند و می روند .
نيستی نيست .
هستی هست .
پايان نيست.
راه هست.
تولد هر كودك، نشان آن است كه :
خدا هنوز از انسان نااميد نشده است .
من با عشق به تو تنها به میعادگاهم می آیم ، اما این من ، در ظلمت کیست کنار می آیم تا از او دوری کنم ، اما نمی توانم از او بگریزم ، او وجود کوچک خود من است ، آقا و سرور من . حیا و شرمندگی نمی شناسد و شرمنده ام که همراه با او به درگاه تو آمده ام .
گر تو خواسته باشى، من سرود خويش را پايان ميدهم.
اگر نگاه من قلب ترا پريشان ميدارد، نظر از چهره تو برمىگيرم.
اگر ديدار من تو را در راه، مضطرب مىسازد، به كنارى رفته، راه ديگر در پيش خواهم گرفت.
اگر بهنگام گل چيدن، از ديدن من آشفته مىگردى، باغ خلوت تو را ترك مىگويم و از آن دورى مىگزينم.
اگر زورق من آب درياچه را خشمگين و پرتلاطم مىكند، زورق خويش را از ساحل تو به دور خواهم داشت.