بقا
راستی همه ی انسان ها فانی هستند ؟
من سبز نخواهم شد در کاکل ِ سبز ِ خیار ؟
و مرا ارابه ی صیفی
در شهر نخواهد گرداند ؟
جیک
جیک
جوجه می کوبد بر دروازه ی خاک
زورقی
رود ِ آرامی را طی خواهد کرد
چیز هایی را تا دهکده ی پایین خواهد آورد :
- کتاب و شمع و آینه و دامن و خرت و پرت -
دختری موهایش را با تور ِ بنفش می آراید
مرد ِ جوانی در نور ِ شمع کتابی را بر می دارد
و به دنبال ِ شعر ِ سوزناکی می گردد
راستی ما شمع نبودیم ؟
یا آینه ؟
یا آن شعر بلند ؟
با همان قایق ِ کوچک ؟
شاپ
شاپ
موج
دروازه ی خاکی را باز خواهد کرد
و همیشه غنیمت های خود را بر خواهد داشت
خواهد برد تا دهکده ها
از کجا می گویند
" همه ی انسان ها فانی هستند "
وقتی که هنوز دست هایت را می جویم
و بدینسان از فناهای خاک بر می خیزم
و سوار ِ یک روروَکِ چوبی
با هیاهو می گردم در قلب ِ شهر