قسمت دهم
چیزی که من دیدم، مترسک نبود.استیکس بود.تو بیشه،کنار نهر.و حالا هم بیرون انبار.استیکس باز هم یکی از آن حقه های شیطانی اش را سوار کرده بود.مطمئن شدم که شب قبل هم استیکس کاری کرده بود که مترسک ها روی پایه شان پیچ و تاب بخورند.استیکس از اینکه «بچه شهری ها »را گول بزند،خیلی حال می کرد.از همان قدیم ها هم که من و مارک کوچک بودیم همیشه ترسناک ترین و شیطانی ترین شوخی ها را با ما می کرد.گاهی هم بچه ی خوبی می شد،اما کلا یک رگ شرارت توی خونش بود.با لحن بی تفاوتی گفت:«خیال می کردم رفتی ماهیگیری.»با تشر گفتم:«می بینی که اینجام.استیکس،چرا همه اش یک کاری می کنی که ما رو بترسونی؟»
«هان؟»
-بس کن استیکس،می دونم که تو مترسک شده بودی.
قیافه متعجب و بی گناهی به خودش گرفت و پرسید:«مترسک؟!کدوم مترسک؟!»
-تو لباس مترسک ها رو پوشیدی.
با عصبانیت جواب داد:«تو پاک دیوونه ای.انگار مخت بدجوری آفتاب خورده.»
-تمومش کن استیکس!چرا این کار رو می کنی؟چرا می خوای ما رو بترسونی؟تو پدر خودتم ترسوندی.
داد زد:«تو خل شدی،جودی!من این قدر بی کار نیستم که تو و برادرت را سرگرم کنم.»
-استیکس،تو نمی تونی من رو گول بزنی.تو...
وقتی دیدم قیافه ی استیکس عوض شد،حرفم را خوردم.یکمرتبه ترس برش داشت و داد زد:«بابام،بابام ترسید؟باید پیداش کنم!ممکنه یک کار وحشتناکی کنه!»سرش داد کشیدم:«استیکس،شوخی های تو دیگه از حد گذشته!تمومش کن!»استیکس تا قبل از شام پدرش را پیدا نکرد.من هم استانلی را درست قبل از شام دیدم.خیلی یواش صدایم کرد:«جودی!»و بهم اشاره کرد که برم پهلویش.استانلی آهسته گفت:«به پدربزرگ کورت درباره مترسک نگو.»دوباره گفت:«به پدربزرگ کورت چیزی نگو!»آمدم اعتراض کنم:«ولی استانلی...»نگذاشت حرفم را تموم کنم:«بهش نگو جودی!خودم ترتیب مترسک رو می دم.کتابش رو دارم.»موقع شام استیکس سرش را پایین انداخته بود و بشقاب را نگاه می کرد،گمانم خجالت می کشید.بعد از شام و شب به خیر گفتن به مارک و بقیه به اتاقم رفتم.«مترسک ها رو ندید بگیر»خمیازه کشیدم .خیلی خوابم می آمد، اما نمی توانستم بخوابم.چشم هایم را بستم.پنجره باز بود و صدای ملایم ماغ کشیدن گاو ها از طویله می آمد.به پهلو خوابیدم.چند دقیقه بعد،پهلوی دیگرم را امتحان کردم.یاد شاونا،بهترین دوستم،افتادم.شاید الان تو اردوی تابستانی دارد خوش می گذراند.به پشت خوابیدم و چشم هایم را بستم.هنوز چیزی نگذشته بود که صدای خرچ خرچ شنیدم.محل نگذاشتم.هی به خودم گفتم باید بخوابی.باید بخوابی.صدای خرچ خرچ بلند تر و نزدیک تر شد.صدای خراشیدن چیزی را شنیدم.صدا از بیرون پنجره بود؟نفسم را حبس کردم.خوب گوش دادم.یک خرچ دیگر،باز هم.صدای ناله ی کوتاهی را شنیدم.بی اختیار صدایی از گلویم درآمد:«ها؟»
یکمرتبه اتاق تاریک تر شد.شبح سیاهی را دیدم که خودش را از پنجره بالا می کشید.خواستم صدا بزنم:«کی هستی؟»ولی فقط یک صدای خفه از گلویم درآمد.یک شبح داشت بی صدا می خزید تو اتاق من.کلمات بریده ای از دهانم خارج شد:«کم...کمک!»قلبم ایستاد و نفسم بند آمد.شبح پرده را کنار زد و وارد اتاقم شد.خرچ.خرچ.خرچ.بدون مکث به طرف تختم آمد.تقلا کردم از جایم بلند شوم.دیر شده بود.پا هایم لای رو تختی گیر کرد و افتادم زمین.سرم را بلند کردم و دیدم دارد نزدیک تر می شود.وقتی از تاریکی بیرون آمد،شناختمش.صورتش آشنا بود.فریاد زدم:«پدربزرگ کورت!شما اینجا چه کار می کنید؟»جوابم را نداد.چشم های آبی و بی احساسش بهم خیره شدند.اخم زشتی صورتش را کج کرده بود.آن وقت هر دو دستش را بالا آورد.و من دیدم که به جای کف دست،از آستین کتش کپه ای پوشال بیرون زده.فقط پوشال.
جیغ کشیدم:«پدربزرگ...نه!»و او دست هایش را به طرفم می آورد.دست های پوشالی اش آمدند که مرا بگیرند.وقتی از زمین بلند می شدم،دست های پوشالی به صورتم کشیده شدند.آهسته پرسیدم:«پدربزرگ...چی شده؟موضوع چیه؟»سر تا پایم می لرزید.چشم های بی روحش از عصبانیت تنگ شد و به دنبالم که به طرف در می رفتم آمد.پاهایش با صدای خرچی روی زمین لخت کشیده می شد.به زمین نگاه کردم و دیدم که از پاچه ی شلوارش کاه بیرون زده.
پدربزرگ کورت! پدربزرگ کورت!چی شده؟
یعنی این صدای گوشخراش واقعا صدای من بود؟به دستگیره ی در چنگ انداختم.پیچاندمش.در را باز کردم و وقتی با مادربزرگ میریام برخورد کردم،جیغ زدم:«آوو،کمک!خواهش می کنم کمکم کنید!مادربزرگ میریام...اون دنبالمه!»حالت قیافه اش اصلا عوض نشد.فقط بهم زل زد.تو نور ضعیف راهرو،صورتش جلوتر آمد.و من دیدم که عینکش رو صورتش نقاشی شده.و چشم هایش.و دهنش.و دماغ بزرگ و گردش.همه ی صورتش نقاشی بود.دست های پوشالی پدربزرگ کورت دور صورتم پیچید و همه چیز سیاه شد.