از بس دلم بهانه ی آب و سراب شد
از آب و اینه که سیاهست،خسته ام
دیگر به تنگ آمدم و فرصتی نماند
حتی ز خستگی که تباهست،خسته ام
آرامشی ست در تپش بی بهانه ام
از زندگی که غرق گناهست،خسته ام
Printable View
از بس دلم بهانه ی آب و سراب شد
از آب و اینه که سیاهست،خسته ام
دیگر به تنگ آمدم و فرصتی نماند
حتی ز خستگی که تباهست،خسته ام
آرامشی ست در تپش بی بهانه ام
از زندگی که غرق گناهست،خسته ام
خداوندا تو ماراجاهل خواندی،
از جاهل جز جفا چه آیــد؟
الهی آنچــه من از تو دیدم دوگیتی بیاراید،
عجب اینست که جان من از بیم داد تو دمی نیاساید!
الهی آمدم با دو دست تهی ،
بسوختم بر امید روز بهی ،
چه بُوَد اگر از فضل خود براین خسته دلم مرهم نهی؟
الهی از کجا باز یابم من آنروز که تو مرا بودی و من نبودم،
تا باز بدان روز رسم میان آتش و دودم،
اگر به دو گیتی آن روز یابم پر سودم،
ور بود خود را دریابم به نبود خود خشنودم....
دوباره آینه آبادهای تکراری
سکوت و تلخی فریاد های تکراری
عروس های خیالی کنار حجله ی مرگ
در التماس به دامادهای تکراری
برای هضم غذاهای مرگ مجبوریم
به صرف کردن سالادهای تکراری
و عشق واژه ی پایان زندگی می شد
و عشق، ضربه ی جلادهای تکراری
برای خاطره هایم هنوز در وزش اند
به سمت آینه ها، بادهای تکراری
خدايا:
مي ترسم كه اگر به همين منوال پيش رود ديگر شعله هاي عشق تو در وجود من هر روز بي فروغ و بي فروغتر شود.
تاجايي كه ديگر نه اشتياقي براي پرواز داشته باشم و نه اميدي به رهايي!
پس اي خداي مهربان!
مرا از اين تكرار از اين يكنواختي كه همه ي روزهاي مرا فرا گرفته است رهايي ده !
خدايا:
به من اشتياقي ده تا دوباره چشمانم قادر به ديدن شکوه تو در زيبايي گل ها باشد!
خدايا:
به من اشتياقي ده كه دوباره بتوانم صداي مناجات تو را از زبان چكاوك ها بشنوم!
خدايا:
به من عشقي ده كه روز به روز به تو نزديكتر شوم!
خواب آب مي ديدم ...
دريا نبودم ...
ولي با آن آب زلال اميد به دريا شدن داشتم ..
بستر خشکم را قطره قطره پر از زندگي کرد ..
سعي کردم هيچ قطره اي از او را به هدر ندهم ...
با تمام وجود خواستمش ...
غافل از اينکه روزي مسير آبش را عوض مي کند ...
بدون اينکه تمايل داشته باشد شاخه اي از شاهراه زندگي را به من ببخشد ...
بدون اينکه فکر کند شايد بار آخري باشد که اين راه زنده شده و شايد خشک گردد ...
برای زمهریر دست های بی پناه من
نشانی از اجاق میوه های پرتقالی نیست
در این متروکه ی تنهایی و ویرانه ی مسدود
به جز مردی که می میرد،
کسی در این حوالی نیست!
و حالا که به زیر توده های درد خواهم رفت
فقط یک جمله می گویم:
خداحافظ !
مجالی نیست....
ای یاور بی یاران،یاری ز تو می جویم
همت ز تو می خواهم، تا راه تو را پویم
ای مونس جان و دل،از توست دل و جانم
از راه عطا و فضل، یکدم بنگر سویم
دانم که کریمی تو،غفار و رحیمی تو
ذوالفضل و عظیمی تو، من عبد سیه رویم
دل نکند آرزو،جز غم آن دلربا
هر آنکه حبش گزید،مهر ز عالم برید
بحر شد ار قطره بود،شمس شد ار بُد سها
وانکه بدو راه یافت، از دو جهان سر بتافت
جانب جانان گرفت، وز دل و جان شد جدا
(خدا به دادمان برس!)
تکلیف مرا روشن کن،اینک به زبانی تازه
با حرف و حدیثی دیگر،با رمز و بیانی تازه
ای کودک پنهان در من،بنویس و لبالب پر کن
یک سینه پر از دلتنگی،از مشق دهانی تازه
گر نکنی یاری من، یاری و دلداری من
بار امانت نکشد دوش من و شانه من
ای غم تو شادی دل ، مایه آبادی دل
چون شود ار جلوه کنی، زیب دهی خانه من