درد دل تند شود ورد زبان می گردد،
گل نورستهء بی آب خزان می گردد،
گرگ گر گشنه شود دور شبان می گردد،
«آدمی پیر چو شد حرس جوان می گردد،
خواب در وقت سحرگاه گران می گردد.»
Printable View
درد دل تند شود ورد زبان می گردد،
گل نورستهء بی آب خزان می گردد،
گرگ گر گشنه شود دور شبان می گردد،
«آدمی پیر چو شد حرس جوان می گردد،
خواب در وقت سحرگاه گران می گردد.»
گرمي آتش این بادیه از خرمن ماست،
باد گنجیست،که برخواسته از مخزن ماست،
عشق نوریست،که روشنگر جان و تن ماست،
«آسمان در حرکت از نظر روشن ماست،
آب از قوت سرچشمه روان می گردد.»
از بس مکدر است درین روزگار صبح
از دل نمی کشد نفس بی غبار صبح
جان میدهد نسیم خوشش اهل عشق را
دارد مگر نفس ز لب یار صبح
باشد نظر به زنده دلان،شیر خواره ای
هر چند آمده است به دنیا دوبار صبح
از دفتر صباحت آن آفتاب روی
یک فرد باطل است درین روزگار صبح
از شرم هیچ جا نتوان سفید شد
تا دیده است چاک گریبان یار صبح
رخسار نو خط تو خوش آمد به دیده اش
از شب کشید سرمه ی دنباله دار صبح
مهر قبول بر ورقش آفتاب زد
تا لوح ساده کرد زنقش و نگار صبح
سالک میان خوف و رجا سیر میکند
مانده است در کشاکش لیل و النهار صبح
خورشید بوسه بر قدو شبروان زند
سر بر زند زدیده ی شب زنده دار صبح
زان کمتر است عمر که گیرند ازو حساب
بیهوده میکند نفس خود شمار صبح
زنگار غم به باده ی روشن چه می کند؟
از خنده ای بر آورد از شب دمار صبح
تخم زمین پاک،یکی میشود هزار
از ابرِ دیده ی قطره ی چندی ببار صبح
گلدسته ی بهشت برین،روی تازه است
برگ شکوفه ای است ازن شاخسار صبح
هر شام،دورِجامی شکر خند از کسی است
هر روز سر بر آورد از یک کنار صبح
تا این غزل زه خامه ی صائب علم کشید
شد شیر مستِ خنده ی بی اختیار صبح
منی محروم ائدن روخساریدن زولفی پریشاندیر
بو دریایی لطافت موجی عنبر ایچره پونهاندیر
***
اگر خورشیدی تابان ایله سنسیز همشراب اولسام
لبی لعلی می آلودِ گؤزومغه(1) قانلی پیکاندیر
***
ددو دامی مسخّر ائلئییبدور جزبی عشقین
دوگون مجنونی شیدا باشینا چتری سولیماندیر
***
منی مکری رقیب آواره قیلدی یار کوییندن
چیخاران آدمی فیردوسیدن تزویری شیطاندیر
***
قاچان عاشیقلرین فیکرینه دوشدو اول عقیقی لب
کی،اونون بیر قارا گؤزلولرینده ن آبی حیواندیر
***
موسلمانام،دئییر مستین،ایچیر عاشیقلرین قانین
منم کافر،اگر اول دوشمنی ایمان موسلماندیر
***
محببت اهلی هنگی جامو نیشاتی دردیدن دؤنمز
نئچون چئکسون خومار اول کیم همیشه ایچدیگی قاندیر؟
***
منی خاکی، نه تنها اولموشام مجنون کیمی روسوا
کی،اول درد دن فلک سنگی ملامت ایچره پونهاندیر
***
فلکلر قان ایچر گؤردوکده تجرید اهلینی،صائب
کی،یوقسیزلر حرامی لر گؤزیغه(2) تیغی عوریاندیر
***
1)گؤزومله("غه" از پسوند های ترکی جاغاتای است که معادل آن در ترکی آذربایجان "له" می باشد،به خاطر تأثیرگذاری اشعار امیر علی شیر نوایی(بزرگترین شاعر ترکی جاغاتای) در اشعار صائب،گاهًا پسوند های ترکی جاغاتای- در دیوان اشعار ترکی صائب- به چشم میخورد.
2)گؤزیله
بر دلم نیست غباری ز سیه کاری بخت
قانعم با دل بیدار زبیداری بخت
***
شکر این نعمت عظمی چه توانم کردن
که به دولت نرسیدم زمددکاری بخت
***
شکوه از بخت گرانخواب زکوته نظری است
که سبکسیر بود مدت بیداری بخت
***
با هنر طالع فرخنده نمی گردد جمع
که بود محضر دانش خط بیزاری بخت
***
دو سه روزی است برومندی گلزار امید
سایه ی ابر بهار است هواداری بخت
***
نیست ممکن که ز یک دست صدا بر خیزد
یار اگر یار نباشد چه کند یاری بخت؟
***
صائب ارباب هوس کامروایند همه
هست مخصوص به عاشق سیه کاری بخت
یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا
تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
خانهآرایی نمیآید ز من همچون حباب
موج بیپروای دریای حقیقت کن مرا
استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص
خانه دار گوشهی چشم قناعت کن مرا
چند باشد شمع من بازیچهی دست فنا؟
زندهی جاوید از دست حمایت کن مرا
خشک بر جا ماندهام چون گوهر از افسردگی
آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا
گرچه در صحبت همان در گوشهی تنهاییم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا
از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا
در خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من
مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا
از فضولیهای خود صائب خجالت میکشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟
آنچنان کز رفتن گل خار میماند به جا
از جوانی حسرت بسیار میماند به جا
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبکرفتار میماند به جا
کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن، خار میماند به جا
جسم خاکی مانع عمر سبکرفتار نیست
پیش این سیلاب، کی دیوار میماند به جا؟
هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش کزو آثار میماند به جا
زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار میماند به جا
نیست از کردار ما بیحاصلان را بهرهای
چون قلم از ما همین گفتار میماند به جا
عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگ صائب بیشتر از بار میماند به جا
نداد عشق گریبان به دست کس ما را
گرفت این می پرزور، چون عسس ما را
به گرد خاطر ما آرزو نمیگردید
لب تو ریخت به دل، رنگ صد هوس ما را
خراب حالی ما لشکری نمیخواهد
بس است آمدن و رفتن نفس ما را
تمام روز ازان همچو شمع خاموشیم
که خرج آه سحر میشود نفس ما را
غریب گشت چنان فکرهای ما صائب
که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را
دانستهام غرور خریدار خویش را
خود همچو زلف می***م کار خویش را
هر گوهری که راحت بیقیمتی شناخت
شد آب سرد، گرمی بازار خویش را
در زیر بار منت پرتو نمیرویم
دانستهایم قدر شب تار خویش را
زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیدهی بیدار خویش را
هر دم چو تاک بار درختی نمیشویم
چو سرو بستهایم به دل بار خویش را
از بینش بلند، به پستی رهاندهایم
صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را
نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا
باغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا
سرمهی خاموشی من از سواد شهرهاست
چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا
باده نتواند برون بردن مرا از فکر یار
دست دایم چون سبو در زیر سر باشد مرا
در محیط رحمت حق، چون حباب شوخچشم
بادبان کشتی از دامان تر باشد مرا
منزل آسایش من محو در خود گشتن است
گردبادی میتواند راهبر باشد مرا
از گرانسنگی نمیجنبم ز جای خویشتن
تیغ اگر چون کوه بر بالای سر باشد مرا
میگذارم دست خود را چون صدف بر روی هم
قطرهی آبی اگر همچون گهر باشد مرا