اندرز هنرمند مجسمهساز
(پاتور) طبیب سلطنتی که عنوان رسمی او سرشکاف بود روزی که بخانه ما آمد وغذا خورد در حضور پدرم بمن گفته بود که در دارالحیات باید مطیع و منقاد باشم و هرگز ایراد نگیرم و هر چه میگویند بیذیرم ولی من که نمیتوانستم حس حقیقتجوئی خود را تسکین بدهم میگفتم (برای چه).
اطبای سلطنتی که معلمین دارالحیات بودند و شاگردان آنجا از این کنجکاوی بشدت متنفر شدند و من در سال سوم تحصیل خود در دارالحیات فهمیدم که (پاتور) برای چه گفته بود که نباید ایراد بگیرم و هر چه بمن میگویند بیچون و چرا بپذیرم.
ولی گفتم که دانائی مثل تیزاب است و قلب انسان را میخورد و مرد دانا نمیتواند مثل دیگران، نادان شود و خود را به حماقت بزند.
کسی که بذاقه احمق است از نادانی خود رنج نمیبرد ولی آنکس که حقیقتی را دریافته نمیتواند خود را همرنگ احمقها نماید.
وقتی من میدیدم اطبائی که شهرت آنها در جهان پیچیده و بیماران آنها از بابل و نینوا برای معالجه نزد آنها میآیند، آنقدر شعور ندارند که بفهمند برای چه یک دوا را تجویز میکنند و فقط میگویند در کتاب چنین نوشته نمیتوانستم خودداری و سکوت کنم.
نتیجه کنجکاوی و ایرادگیری من این شد که در دارالحیات مانع از ترقی من گردیدند و نگذاشتند که من وارد مراحل بعدی تحصیلات خود بشوم.
محصلینی که با من همشاگرد بودند از من جلو افتادند و جند مرحله پیش رفتند ولی من در سال سوم دارالحیات بجا ماندم در صورتیکه می توانم بگویم که در بین محصلین مزبور که با من درس میخواندند هیچکدام استعداد مرا برای تحصیل نداشتند و هیچیک مانند من عاشق طبابت نبودند.
خوشبختانه در تمام مدتی که من بحکم اطبای سلطنتی عقب افتاده بودم اسمی از (آمون) نبردم و فقط از سایرین میپرسیدم برای چه؟
چون اگر نامی از (آمون) میبردم و میگفتم که (آمون) نفهمیده و چون خود بیاطلاع بوده، دیگران را دچار اشتباه کرده مرا از دارالحیات بیرون مینمودند و من که دیگر نمیتوانستم در طبس تحصیل کنم، مجبور بودم که بسوریه یا بابل بروم و زیر دست یکی از اطباء بکار مشغول شوم تا بمیرم.
لیکن اطبای سلطنتی برای اخراج من از مدرسه طب دستاویز نداشتند و بهمین اکتفاء میکردند که مانع از ترقی من در مراحل تحصیل شوند.
بعد از اینکه سالها از سکونت من در دارالحیات گذشت، روزی لباس مدرسه را از تن بیرون آوردم و خود را تطهیر نمودم و با لباس عادی از مدرسه خارج شدم تا اینکه نزد پدر و مادر بروم.
هنگامی که از خیابانهای طبس عبور میکردم دیدم که وضع شهر عوض شده و عدهای زیاد از سکنه سوریه و سیاهپوستان با لباسهای فاخر در شهر حرکت میکنند در صورتیکه در گذشته شماره این اشخاص زیاد نبود.
دیگر این که از هر طرف صدای موسیقی سریانی (موسیقی کشور سوریه – مترجم) بگوش میرسید و این صدا از خانههای مخصوص عیاشی بیرون میآمد.
با این که در شهر علائم ثروت و عشرت زیاد شده بود مردم را نگران می دیدم و مثل این بود که همه، جون انتظار یک بدبختی را میکشند، نمیتوانند که از زمان حال استفاده نمایند و خوش باشند.
من هم مثل مردم نگران و اندوهگین بودم زیرا میفهمیدم که عمر من در دارالحیات تلف میشود و نمیگذارند که من ترقی کنم.
وقتی به منزل رسیدم از مشاهده پدر و مادرم بسیار متاسف شدم که هر دو پیر شدهاند. پدرم طوری کهنسال شده بود که برای دیدن خطوط میباید کاغذ را طوری بصورت نزدیک کند که به بینی او بچسبد و مادرم فقط راجع به مردن خود صحبت میکرد و دانستم که او و پدر من، موفق شدهاند که با صرف تمام صرفهجوئی خویش، قبری را در طرف مغرب رود نیل، کنار قبرستانی که کاهنین، اراضی آنرا ببهای گزاف میفروختند خریداری نمایند و پدر و مادرم مرا با خود بردند تا اینکه قبر مادرم را که پدرم نیز باید در آن مدفون شود بمن نشان بدهند و میدیدم که قبر مزبور با آجر ساخته شده و یک عمارت کوچک است که دیوارهای آن دارای اشکال و کلمات معمولی میباشد.
پدر و مادرم از آغاز زندگی زناشوئی آرزو داشتند که مقبرهای از سنگ داشته باشند تا اینکه در آینده، باران و آفتاب و طغیانهای غیر عادی رود نیل قبر آنها را ویران نکند. ولی به آرزوی خود نرسیدند و مجبور شدند که یک مقبرة آجری بسازند.
در آنجا که قبر والدین مرا ساخته بودند قبر فراعنه مصر، بشکل هرم از دور دیده میشد و هر دفعه که والدین من اهرام را میدیدند آه میکشیدند زیرا میدانستند که اهرام هرگز ویران نمیشود، و باران و آفتاب و طغیانهای غیر عادی رود نیل، خللی در ارکان آنها بوجود نمیآورد.
من برای والدین خود یک کتاب اموات بدون غلط نوشته بودم تا بعد از اینکه مردند، کتاب مزبور را در قبر آنها بگذارند، و والدین من در دنیای دیگر بر اثر غلط بودن کتاب اموات، گم نشوند.
بعد از اینکه از تماشای قبر فارغ شدیم بخانه مراجعت کردیم و مادرم بمن غذا داد و پدرم از تحصیلات من پرسید و گفت فرزند، برای مرگ خود چه فکر کردهای. (خوانندگان باید متوجه باشند هر نکتهای که در این کتاب میخوانند یک حقیقت تاریخی است و ارزش این کتاب در دنیا و اینکه تاکنون بتمام زبانها ترجمه شده بمناسبت همین نکات تاریخی میباشد و مثلاً در اینجا یک پدر پیر که در شرف مرگ است از پسر جوان خود سئوال میکند: (برای مرگ خود چه فکر کردهای) چون در مصر باستانی، از آنموقع که یکنفر بسن بلوغ میرسید تا آخرین روز زندگی در فکر تهیه وساثل زندگی بعد از مرگ بود و اهرامی که در مصر ساخته شده نیز برای همین منظور بوده است – مترجم).
گفتم پدر، من هنوز درآمدی ندارم که بتوانم در فکر مرگ باشم و بمحض اینکه دارای درآمد شدم فکر زندگی دنیای دیگر را خواهم کرد.
در غروب خورشید از پدر و مادرم جدا گردیدم و به آنها گفتم که بدارالحیات میروم ولی بعد از خروج از منزل راه مدرسة هنرهای زیبا را که در یک معبد بود پیش گرفتم زیرا میدانستم که یکی از دوستان قدیم من در آنجاست.
این شخص جوانی بود موسوم به (توتمس) که استعدادی زیاد برای هنرهای زیبا داشت و مدتی بود که یکدیگر را ندیده بودیم.
وقتی وارد مدرسة هنرهای زیبا شدم دیدم شاگردان براهنمائی معلم خود مشغول کار هستند و تا اسم (توتمس) را شنیدند از نفرت آب دهان بر زمین انداختند و یکی گفت او را از این مدرسه بیرون کردهاند.
دیگری گفت اگر میخواهی او را پیدا کنی بجائی برو که در آنجا بخدایان ناسزا میگویند زیرا (توتمس) بخدایان ناسزا میگوید سومی گفت هرجا که نزاغ میکنند (توتمس) در آنجا است و بعد از هر منازعه مجروح میشود.
ولی بعد از اینکه معلم بیرون رفت و شاگردها دانستند که وی حضور ندارد بمن گفتند که تو او را در دکه موسوم به (سبوی سوریه) خواهی یافت و این دکه در انتهای محلة فقراء و ابتدای محله اغنیاء قرار گرفته و هنرمندان بیبضاعت و کسانی که از مدرسة هنرهای زیبا رانده شدهاند شبها در آن دکه جمع میشوند و پاطوقشان آنجا است.
من بدون زحمت دکه مزبور را پیدا کردم و دیدم که (توتمس) با لباسی کهنه، در گوشة آن نشسته و مثل این که بتازگی نزاع نموده زیرا یک ورم روی پیشانی او دیده میشد.
(توتمس) همینکه مرا دید دست را بلند کرد و گفت (سینوهه) تو کجا و اینجا کجا، چطور شد که باینجا آمدی؟ من فکر میکردم که تو یک پزشک بزرگ شدهای.
گفتم قلب من پر از اندوه است و احتیاج بدوستی داشتم که بتوانم با او چیزی بنوشم زیرا پدرم گفته قدری نوشیدن برای رفع غم و شادمان کردن خوب است و از این جهت اندوهگین هستم که کسی نمیتواند جواب (برای چه) را بدهد ولی کسانی که از عهدة این جواب بر نمیآیند مرا بچشم دیوانه مینگرند.
(توتمس) دستهای خود را بمن نشان داد که بفهماند برای خریداری آشامیدنی فلز ندارد.
ولی من دو حلقة نقره را که در دست داشتم باو نشان دادم و یکی از آنها همان حلقة بود که زن آبستن بمن داد و دکهدار را طلبیدم و او نزدیک آمد و دو دستش را روی زانو قرار داد و خم شد و من از او پرسیدم چه نوع آشامیدنی دارید؟
وی گفت در اینجا هر نوع آشامیدنی که بخواهید یافت میشود و من آشامیدنی خود را در ساغرهای رنگارنگ بشما خواهم نوشانید تا اینکه از مشاهدة ساغر قلب شما زودتر شادمان شود.
(توتمس) دستور داد برای ما آشامیدنی مخلوط به عطر نرگس بیاورند و یک غلام آمد و روی دست ما آب ریخت و بعد یک ظرف تخمه برشته هندوانه روی میز نهاد و سپس آشامیدنی آورد و من دیدم پیمانههائی که آشامیدنی در آن ریخته میشود، شفاف و رنگین است.
(توتمس) آشامیدنی را بیاد اینکه مدرسة هنرهای زیبا و معلمین آن گرفتار خدای بلعنده شوند نوشید و من هم بیاد اینکه تمام کاهنین (آمون) گرفتار همان خدا شوند نوشیدم ولی آهسته صحبت کردم و (توتمس) گفت نترس، تمام مشتریهای این دکه، مثل ما دارای فکر آزاد هستند.
بعد از دو پیمانه، نور آشامیدنی، قلب ما را روشن کرد و من گفتم در دارالحیات من از غلامان سیاهپوست پستتر هستم و با من طوری رفتار میکنند که گوئی تبهکار میباشم.
(توتمس) پرسید چرا با تو اینطور رفتار میکنند؟
گفتم برای اینکه من میگویم (برای چه).
(توتمس) گفت تو مستوجب بزرگترین مجازاتها هستی زیرا وقتی میگوئی (برای چه) به آئین و معتقدات و ثروت واقتدار کسانی که در مصر حکومت مینمایند حملهور میشوی... و آنها که میدانند سئوال تو پایة قدرت و ثروت و سعادت آنانرا متزلزل مینماید مجبورند که تو را از در برانند و من حیرت مینمایم چگونه تو را هنوز از دارالحیات نرانده و به سرنوشت من که از مدرسة هنرهای زیبا رانده شدهام مبتلا نکردهاند.
اینها که تو میبینی گرچه از حیث شکل و قامت و رنگ پوست بدن و حتی معتقدات مذهبی با هم فرق دارند ولی از یک حیث با هم متفقالعقیده میباشند و آن اینکه این موهومات و عقاید سخیف و این تشکیلات را نگاه دارند زیرا این تشکیلات بنفع آنها و فرزندان آنان ادامه دارد و آنها از قبل این سازمانها حکومت میکنند و قدرت دارند و ثروتشان از حساب افزون است.
ولی تو میگوئی (برای چه) میخواهی اساس این تشکیلات را ویران کنی و نادانی آنها را بثبوت برسانی و لاجرم آنها اگر هم اختلافی با هم داشته باشند، باری علیه تو با یکدیگر متحد می شوند که تو را از بین بردارند زیرا خطر تو، برای آنها، خیلی بیش از اختلافاتی است که با خود دارند و تا مصر هست و اهرام در این کشور وجود دارد آنها، ولو صدها هزار نفر مثل تو را فدا کنند، این تشکیلات را چون ضامن قدرت و ثروت آنهاست با تمام عقاید سخیف آن حفظ خواهند کرد و هر کس مخالفت کند او را بنام (آمون) یا بنام فرعون، نابود خواهند نمود.
بعد (توتمس) گفت وقتی که من وارد مدرسة هنرهای زیبا شدم طوری مسرور بودم که گوئی بعد از مرگ مرا در اهرام دفن خواهند کرد. من شروع بکار کردم و با قلم روی لوح تصاویری نقش نمودم و آنگاه خاک رست را برای ساختن مجسمه بکار بردم، و اول قالب هر مجسمه را با موم ریختم که سپس از روی آن مجسمه سنگی را بسازم مثل تشنهای بودم که بآب رسیده باشد و هر کار را با شوق فراوان بانجام میرسانیدم تا این که روزی در صدد بر آمدم که طبق ذوق و تمایل خود مجسمه بسازم و شکل تصویر کنم.
ولی در آنروز یکمرتبه آموزگاران مدرسة هنرهای زیبا زبان باعتراض گشودند و گفتند این مجسمه که تو میخواهی بسازی مطابق با قانون نیست زیرا همانطور که هر یک از حروف خط، دارای شکل مخصوص است و غیر از آن نمیتوان نوشت هر یک از اشکال و مجسمهها در هنرهای زیبا نیز دارای شکلی مخصوص میباشد و نمیتوان از آن منحرف شد و شکلی دیگر ساخت و رنگی جدید بکار برد.
در آغاز بوجود آمدن هنرهای زیبا، طرز نشستن مردی که روی زمین جلوس کرده یا ایستاده معلوم شده و ما هم باید همانطور که پدران ما کشیدهاند آنرا بکشیم و از آغاز خلقت، هنرمندان، طرز بلند کردن دست و پای الاغ را هنگامی که راه میرود در اشکال نقاشی معلوم کردهاند و اگر ما برخلاف آن بکشیم مرتکب کفر شدهایم، و نمیتوان ما را یک هنرمند داشت و هر کس طبق قانون و رسوم، نقاشی کند و مجسمه بسازد ما او را در مدرسه میپذیریم و برای کار، بوی (پاپیروس) و خاک رست و سنگ و رنگ و قلم و وسائل حجاری میدهیم و هر کس نخواهد که طبق قوانین قدماء رفتار کند او را از مدرسه هنرهای زیبا بیرون میکنیم.
ای (سینوهه) منهم مثل تو هستم و در مدرسه، به آموزگاران خود گفتم برای چه باید اینطور باشد و برای چه آنطور نباشد؟ برای چه سینه یک مجسمه همه وقت با رنگ آبی ملون میشود و چرا چشمهای او را قرمز میکنند؟ آیا بهتر این نیست که ما چشمهای یک مجسمه را سیاه کنیم و لباس او را برنگ پارچههائی که در بردارد در بیاوریم؟
ولی کاهنین که در همه جا آموزگار و استاد هستند مرا از مدرسه بیرون کردند و بهمین جهت تو اکنون مرا در این دکه با این ورم بزرگ، روی پیشانی مشاهده میکنی؟
ولی ای سینوهه، با این که کاهنین در معبد و مدارسی که در این معابد بوجود آوردهاند دو دستی برسوم و آداب و شرایع و شعائر خود چسبیدهاند و میکوشند که هر فکری جدید را در مشیمه خفه کنند و نگذارند که هیچکس قدمی برای تحول و تغییر بردارد من خوب حس میکنم که دنیا طوری عوض شده که حیرتآور است.
این مردم که امروز در خیابانهای طبس حرکت میکنند گرچه هنوز به (آمون) و سایر خدایان مصر عقیده دارند ولی از آنها نمیترسند و در لباس پوشیدن بسیار لاابالی شدهاند، و این لاابالیگری بدرجة بیشرمی رسیده زیرا مردم با وقاحت هر چه تمامتر سینه و شکم خود را زیر پارچههای رنگارنگ میپوشانند در صورتیکه خدایان انسان را عریان آفریدهاند تا اینکه پیوسته عریان باشد و هرگز بدن خود را نپوشاند حتی زنها هم مانند مردها وقیح شده، لباسهائی در بر مینمایند که سینه و شکم آنها را پنهان میکند. (خواننده باید توجه کند که آنچه در این کتاب نوشته شده واقعیتهای تاریخی است و در مصر قدیم لباس مردم طوری بود که سینه و شکم را نمیپوشانید – مترجم).
من هر وقت راجع باین اوضاع فکر میکنم حدس میزنم که ما در دوره آخرالزمان زندگی میکنیم و عنقریب دنیا بنهایت خواهد رسید.
اگر پنجاه سال قبل از این یکزن، یا یک مرد لباسی در بر میکرد که سینة او را میپوشانید، بجرم اهانت بخدایان او را سنگسار مینمودند و اینک همین زنها و مردها آزاد در خیابانهای طبس حرکت میکنند.
اوه! که دنیا چقدر کهنه شده است و خوشا بحال کسانی که دوهزار سال قبل از این هرم بزرگ، و هزار سال پیش اهرام کوچک را ساختند و رفتند و زنده نماندند که این اوضاع را ببینند.
پیمانههای آشامیدنی علاوه بر این که قلب ما را شادمان کرده بود، روح ما را طوری سبک نمود که گوئی ما چلچلههائی هستیم که فصل پائیز به پرواز در آمدهایم. ( در مصر چون شط نیل در فصل پائیز طغیان میکرد چلچلهها در پائیز نمایان میشدند. – مترجم).
(توتمس) گفت خوب است که برخیزیم و به یک منزل عیش برویم و رقص را تماشا کنیم تا این که امشب در خصوص (برای چه) فکر ننمائیم.
من دکهدار را صدا زدم و او نزدیک آمد و دو دست را روی زانوها گذاشت و خم شد و من یکی از دو حلقه نقره را بوی دادم که بهای آشامیدنی و تخمة بو داده را بردارد و دکهدار بعد از کسر کردن بهای آشامیدنی و تخمه، چند حلقه مس بما داد، و من یکی از حلقههای مس را به غلامی که برای ما شراب میآورد و روی دست ما آب میریخت بخشیدم.
وقتی میخواستیم از دکه خارج شویم میفروش بمن نزدیک شد و کمرخم کرد و گفت اگر شما میل داشته باشید با دخترهای سریانی تفریح کنید من عدهای از آنها را میشناسم و حاضرم که شما را راهنمائی کنم و خانههای این دختران را بشما نشان بدهم و شرط ورود بخانههای آنها این است که شما یک کوزه آشامیدنی از من خریداری کنید و بمنازل آنها بروید و آنها همین که آشامیدنی را دیدند شما را راه خواهند داد.
(توتمس) گفت من از دختران سریانی که اکثر آنها مانند مادر من سالخورده هستند نفرت دارم و فکر میکنم آنها کسانی میباشند که وقتی پدرم جوان بود، با آنها عیش میکرد.
دکهدار گفت من بشما خانة دخترانی را نشان میدهم که وقتی چشم شما برخسار آنها افتاد قلبتان آکنده از شادی شود و آنها با شعف حاضر هستند که خواهر شما بشوند.
ولی (توتمس) نپذیرفت و مرا از دکه خارج کرد و ما در خیابانهای شهر بحرکت در آمدیم.
شهر طبس، روز و شب ندارد و شب هم مثل روز در خیابانها و کوچههای شهر مردم مشغول رفت و آمد هستند.
ثروتمندان عیاش سوار بر تختروان، از خیابانها میگذاشتند و مقابل منازل عیاشی و در سر چهارراهها مشعل میسوخت.
از بعضی از خانههای آن محله صدای موسیقی سریانی (موسیقی سوریه) بگوش میرسید و از بعضی از خانهها صدای طبل سیاهپوستان مسموع میشد و ما میفهمیدیم که زنهای در آن خانهها سیاهپوست هستند و (توتمس) عقیده داشت که بعضی از زنهای سیاهپوست زیبا میباشند و اگر انسان آنها را به عنوان خواهر خود انتخاب بکند خوشبخت خواهد شد. ( در چهار هزار سال قبل از این در کشور مصر، ازدواج برادر و خواهر مجاز بود و بهمین جهت، مردها زوجة خود را به عنوان خواهر هم میخواندند – مترجم).
من بدفعات، هنگام شب، باتفاق پدرم، برای رفتن بخانة بیماران از خیابانهای طبس گذشته بودم. ولی تا آنشب نمیدانستم وضع داخلی خانههای عیاشی چگونه است.
(توتمس) مرا وارد خانهای کوچک کرد که بنام خانه (گربة انگور) خوانده میشد و در آنجا فرشهای نرم بر زمین گسترده و روی چراغها مردنگیهای زرد نهاده بودند. ( مردنگی بر وزن همشهری همان بود که امروز آباژور میخوانند – مترجم).
زنهای جوان آن خانه، در پرتو زرد چراغها زیباتر بنظر میرسیدند و من دیدم که بعضی از آنها مشغول نواختن نی و بعضی سرگرم زدن بربط هستند.
یکی از دخترها بعد از اینکه مرا دید نی را بر زمین نهاد و برخاست و نزد من آمد و دستش را روی دست من گذاشت و دختری دیگر به (توتمس) نزدیک شد و دست خود را روی دست او نهاد. دختری که دستش را روی دست من گذاشته بود، دست مرا بلند کرد و نگریست و بعد سر تراشیدهام را از نظر گذرانید و پرسید آیا تو در مدرسه طب تحصیل میکنی یا در مدرسة حقوق یا در مدارس بازرگانی و ستاره شناسی. و چون دست (توتمس) خشنتر از دست من بود همان دختر به وی گفت او محصل مدرسه هنرهای زیبا میباشد زیرا دست حجاران و مجسمهسازان خشنتر از دست اطباء و محصلین دیگر است.
بعد بر اثر افراط در نوشیدن درست بخاطر ندارم چه شد و بطور مبهم حس میکنم که در آن خانه بین من و یک سیاهپوست نزاع در گرفت و یک وقت بخود آمدم و خویش را در خارج خانه، درون جوی آب یافتم و مشاهده کردم که حلقة نقره و حلقههای مس من از بین رفته وگفته پدرم را بیاد آوردم که میگفت وقتی انسان زیاد بنوشد نتیجهاش این است که وقتی چشم میگشاید خود را در جوی آب میبیند و (توتمس) مرا به کنار نیل برد و در آنجا دست و سر و صورت گلآلود خود را بشویم.
وقتی به دارالحیات مراجعت کردم صبح دمیده بود و من با اینکه بر اثر افراط در نوشیدن، حالی خوب نداشتم خود را به قسمت امراض گوش رسانیدم زیرا در آن روز میباید در آن قسمت انجام وظیفه کنیم.
در راهرو، معلم من که طبیب سلطنتی و متخصص امراض گوش بود مرا دید و نظری به لباس پاره و برآمدگی سرم انداخت و گفت (سینوهه) آیا تو دیشب در خانههای عیاشی بودی؟ من سرم را پائین انداختم معلم گفت چشمهای تو را ببینم من چشمهای خود را باو نشان دادم و بعد او زبانم را دید و نبضم را گرفت و گفت تو دیشب زیاد نوشیدهای و برای یک محصل دارالحیات افراط در نوشیدن بسیار بد است زیرا وی را از کار باز میدارد.
و تو اگر خود را معالجه کنی تا فردا صبح کسل خواهی بود و نخواهی توانست از روی دل کار کنی و بیا تا من بتو مسهل بدهم تا این اندرون تو را تمیز کند و آثار آشامیدنی را از بین ببرد ولی مشروط بر اینکه دیگر نگوئی (برای چه) زیرا در دارالحیات رفتن به منازل عیاشی و نوشیدن عیب نیست ولی سئوال (برای چه) عیبی بزرگ میباشد.
من تا آن شب معاشرت با یک زن را حس نکرده بودم و تصور نمینمودم که وجود زن، برای مرد، آن اندازه مایه رضایت است.
بعد از آن از هر فرصت استفاده میکردم و در صورت دارا بودن نقره و مس به منازل عیاشی میرفتم و چون بعضی از بیماران در دارالحیات بما مس و بطور استثناء نقره میدادند. بدست آوردن فلز برای ما اشکال نداشت.
از آن ببعد من متوجه شدم که معلمین مدرسه که در گذشته نسبت بمن بدبین بودند با این که میدانستند من به منازل عیاشی میروم، نیکبین گردیدند چون دریافتند که من طوری مایل به خوشگذرانی شدهام که دیگر بفکر ایراد گرفتن نمیافتم.
در خلال این احوال فرعون بنام (آمنهوتپ) سخت بیمار بود و اطبای سلطنتی از عهده درمان او بر نمیآمدند و با این که در معبد (آمون) روزی یکمرتبه برای خدای معبد از طرف فرعون قربانی میکردند اثر بهبود در مزاج او پدیدار نمیگردید.
گفته میشد که سلطان با این که پسر خدا میباشد نسبت به خدای (آمون) که او را معالجه نمینماید بسیار خشمگین شده و هیاتی را به نینوا واقع در بینالنهرین فرستاده تا این که از خدای نینوا باسم (ایشتار) برای معالجه خود کمک بگیرد و آنقدر این موضوع از لحاظ ملی ننگآور بود که کسی جرئت نمیکرد بصدای بلند بگوید که فرعون برای معالجه خود از خدای نینوا کمک گرفته و پیوسته، آهسته، این موضوع را بر زبان میآوردند.
یک روز مجسمه خدای نینوا وارد طبس شد و من دیدم یک عده روحانی که ریشهای بلند و مجعد دارند مجسمه مذکور را احاطه کردهاند.
با این که من تصور میکردم که یک محصل منورالفکر هستم از این که خدای بیگانه آمده تا فرعون ما را معالجه کند، رنج میبردم و متوجه بودم که تمام محصلین و معلمین دارالحیات ناراحت هستند.
خدای بیگانه تا یک هفته قبل از طغیان نیل در طبس بود ولی نتوانست کاری مفید انجام بدهد و فرعون را معالجه کند و ما همه از عدم موفقیت خدای بیگانه خوشوقت شدیم.
(پاتور) سر شکاف سلطنتی مانند سایر اطبای سلطنتی به دارالحیات میآمد ولی او هم مثل دیگران تا مدتی نسبت بمن توجه نمیکرد.
وقتی دانست که من دیگر چون و چرا نمیکنم و نمیگویم (برای چه)، نسبت به من بر سر لطف آمد و یک روز بمن گفت (سینوهه) پدر تو مردی بزرگ و شریف ولی مانند تمام بزرگان حقیقی فقیر است و من بپاس دوستی با پدر تو و احترامی که برای شرافت و برزگی او قائل هستم میخواهم نسبت به تو مساعدتی بکنم.
من نمیدانستم که (پاتور) چه مساعدت با من خواهد کرد تا این که یک روز خبر دادند که (پاتور) برای شکافتن سر فرعون بکاخ سلطنتی میرود.