-
يکي را از علما پرسيدند که يکي با ماه روييست در خلوت نشسته و درها بسته و رقيبان خفته، و نفس طالب و شهوت غالب، چنانکه عرب گويد: التمر يانع والناطور غير مانع هيچ باشد که به قوّت پرهيزگاري ازو بسلامت بماند. گفت: اگر از مه رويان بسلامت بماند از بدگويان نماند.
وان سلم الانسان من سوة نفسه
فمن سوة ظن المدعي ليس يسلم
شايد پس كار خويشتن بنشستن
ليكن نتوان زبان مردم بستن
-
طوطيي با زاغ در قفس کردند و از قبح مشاهده او مجاهده ميبرد و ميگفت: اين چه طلعت مکروه است و هيات ممقوت و منظر ملعون و شمايل ناموزون ؟ يا غراب البين، يا ليت بيني، و بينک بعد المشرقين .
على الصباح به روى تو هر كه برخيزد
صباح روز سلامت بر او مسا باشد
بد اخترى چو تو در صحبت تو بايستى
ولى چنين كه تويى در جهان كجا باشد
عجب آنکه غراب از مجاورت طوطي هم بجان آمده بود و ملول شده، لاحول کنان از گردش گيتي همي ناليد و دستهاي تغابن بر يکديگر همي ماليد که اين چه بخت نگون است و طالع دون و ايام بوقلمون، لايق قدر من آنستي که با زاغي به ديوار باغي بر خرامان همي رفتمي.
پارسا را بس اين قدر زندان
كه بود هم طويله رندان
بلي تا چه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سلک صحبت چنين ابلهي خودراي، ناجنس، خيره دراي، به چنين بند بلا مبتلا گردانيده است.
كس نيايد به پاى ديوارى
كه بر آن صورتت نگار كنند
گر تو را در بهشت باشد جاى
ديگران دوزخ اختيار كنند
اين ضرب المثل بدان آوردم تا بداني که صد چندان که دانا را از نادان نفرت است نادان را از دانا وحشت است.
زاهدى در سماع رندان بود
زان ميان گفت شاهدى بلخى
گر ملولى ز ما ترش منشين
كه تو هم در ميان ما تلخى
جمعى چو گل و لاله به هم پيوسته
تو هيزم خشك در ميانى رسته
چون باد مخالف و چو سرما ناخوش
چون برف نشسته اى و چون يخ بسته
-
ياد دارم که در ايام جواني، گذر داشتم به کويي و نظر با رويي. در تموزي که حرورش دهان بخوشانيدي، و سمومش مغز استخوان بجوشانيدي، از ضعف بشريت تاب آفتاب هَجير نياوردم و التجا به سايه ديواري کردم، مترقب که کسي حُر تموز از من به بَردِ آبي فرونشاند، که همي ناگاه از ظلمت دهليز خانهاي روشني بتافت؛ يعني جمالي که زبان فصاحت از بيان صباحت او عاجز آيد، چنانکه در شب تاري صبح برآيد يا آب حيات از ظلمات بدر آيد، قدحي برفاب بر دست و شکر درآن ريخته و به عرق برآميخته. ندانم به گلابش مُطيب کرده بود يا قطرهاي چند از گل رويش در آن چکيده. في الجمله، شراب از دست نگارينش برگرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم.
ظما بقلبي لا يکاد يسيغه
رشف الزلال ولو شربت بحورا
خرم آن فرخنده طالع را كه چشم
بر چنين روى اوفتد هر بامداد
مست مي بيدار گردد نيم شب
-
خرقهپوشي، در کاروان حجاز همراه ما بود. يکي از امراي عرب، مر او را صد دينار بخشيده تا قربان کند. دزدان خفاجه ناگاه برکاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گريه و زاري کردن گرفتند؛ فرياد بيفايده خواندن.
گر تضرع كنى و گر فرياد
دزد زر باز پس نخواهد داد
مگر آن درويش صالح که بر قرار خويش مانده بود و تغير در او نيامده. گفتم: مگر معلوم تو را دزد نبرد؟ گفت: بلي بردند وليکن مرا با آن الفتي چنان نبود که به وقت مفارقت خسته دلي باشد.
نبايد بستن اندر چيز و كس دل
كه دل برداشتن كارى است مشكل
گفتم: مناسب حال من است اين چه گفتي، که مرا در عهد جواني با جواني اتفاق مخالطت بود و صدق مودت تا بجايي که قبله چشمم جمال او بودي، و سود سرمايه عمرم وصال او.
مگر ملائكه بر آسمان و گرنه بشر
به حسن صورت او در زمي نخواهد بود
به دوستي که حرامست بعد ازو صحبت
که هيچ نطفه چنو آدمي نخواهد بود
ناگهي پاي وجودش به گل اجل فرو رفت، و دود فراق از دودمانش برآمد. روزها بر سر خاکش مجاورت کردم، وز جمله که بر فراق او گفتم:
كاش كان روز كه در پاى تو شد خار اجل
دست گيتى بزدى تيغ هلاكم بر سر
تا درين روز جهان بى تو نديدى چشمم
اين منم بر سر خاك تو كه خاكم بر سر
آنكه قرارش نگرفتى و خواب
تا گُل و نسرين نفشاندى نخست
گردش گيتى گُل رويش بريخت
خاربنان بر سر خاكش برُست
بعد از مفارقت او، عزم کردم و نيت جزم که بقيت زندگاني فرش هوس درنوردم و گرد مجالست نگردم .
-
سالى محمد خوارزمشاه، رحمه الله عليه، با ختا براي مصلحتي صلح اختيار کرد. به جامع کاشغر درآمدم؛ پسري ديدم نَحوي بغايت اعتدال و نهايت جمال، چنانکه در امثال او گويند.
معلمت همه شوخى و دلبرى آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگرى آموخت
من آدمى به چنين شكل و خوى و قد و روش
نديدهام مگر اين شيوه از پرى آموخت
مقدمه نحو زمخشري، در دست داشت و همي خواند: ضَربَ زيد عمروا و کان المتعدي عمروا. گفتم: اي پسر، خوارزم و ختا صلح کردند و زيد و عمرو را همچنان خصومت باقيست. بخنديد و مولدم پرسيد؟ گفتم: خاک شيراز. گفت: از سخنان سعدي چه داري؟ گفتم:
بليت بنحوي يصول مغاضبا
علي کزيد في مقابله العمرو
علي جر ذيل يرفع راسه
و هل يستقيم الرفع من عامل الجر
لختي به انديشه فرو رفت و گفت: غالب اشعار او درين زمين، به زبان پارسيست، اگر بگويي بفهم نزديکتر باشد. کلم االناس علي قدر عقولهم. گفتم:
طبع تو را تا هوس نحو كرد
صورت صبر از دل ما محو كرد
اى دل عشاق به دام تو صيد
ما به تو مشغول تو با عمرو و زيد
بامدادان که عزم سفر مصمم شد، گفته بودندش که فلان سعديست. دوان آمد و تلطف کرد و تأسف خورد که چندين مدت چرا نگفتي منم، تا شکر قدوم بزرگان را، ميان بخدمت ببستمي . گفتم: با وجودت زمن آواز نيايد که منم. گفتا: چه شود گر درين خطه، چندين بر آسايي تا بخدمت مستفيد گرديم؟ گفتم: نتوانم. بحکم اين حکايت:
بزرگى ديدم اندر كوهسارى
قناعت كرده از دنيا به غارى
چرا گفتم به شهر اندر نيايى
كه بارى بندى از دل برگشايى
بگفت آنجا پريرويان نغزند
چو گل بسيار شد پيلان بلغزند
اين را بگفتم و بوسه بر سر و روي يکديگر داديم و وداع کرديم.
بوسه دادن به روى دوست چه سود
هم در اين لحظه كردنش به درود
سيب گويى وداع بستان كرد
روى از اين نيمه سرخ و زان سو زرد
ان لم امت يوم الوداع تاسفا
لاتحسبوني في المودة منصفا
-
يکي را از ملوکِ عرب، حديث مجنون ليلي و شورش حال او بگفتند، که با کمال فضل و بلاغت سر در بيابان نهاده است، و زمام عقل از دست داده. بفرمودش تا حاضر آوردند و ملامت کردن گرفت، که در شرفِ نفسِ انسان چه خلل ديدي که خوي بهايم گرفتي و ترک عشرت مردم گفتي؟ گفت:
و رب صديق لامني في ودادها
الم يرها يوما فيوضح لي عذري
كاش آنانكه عيب من جستند
رويت اى دلستان بديدندي
تا به جاى ترنج در نظرت
بى خبر دستها بريدندى
تا حقيقت معني بر صورت دعوي، گواه آمدي. فذلكن الذى لمتننى فيه. ملک را در دل آمد جمال ليلي مطالعه کردن تا چه صورتست موجب چندين فتنه، بفرمودش طلب کردن. در احياة عرب بگرديدند و بدست آوردند و پيش ملک در صحن سراچه بداشتند. ملک در هيات او نظر کرد؛ شخصي ديد سيه فام باريک اندام. در نظرش حقير آمد؛ بحکم آنکه کمترين خدام حرم او بجمال ازو در پيش بودند و بزينت بيش. مجنون بفراست دريافت، گفت: از دريچه چشم مجنون بايد در جمال ليلي نظر کردن تا سرّ مشاهده او بر تو تجلي کند.
ما مرمن ذکرالحمي بمسمعي
لو سمعت ورق الحمي صاحت معي
يا مشعر الخلان قولوا للمعا
فا لست تدري ما بقلب الموجع
تندرستان را نباشد درد ريش
جز به هم دردى نگويم درد خويش
گفتن از زنبور بىحاصل بود
با يكى در عمر خود ناخورده نيش
تا تو را حالى نباشد همچو ما
حال ما باشد تو را افسانه پيش
سوز من با ديگرى نسبت نكن
او نمك بر دست و من بر عضو ريش
-
قاضي همدان را، حکايت کنند که با نعلبند پسري سر خوش بود، و نعل دلش در آتش. روزگاري در طلبش متلهف بود و پويان، و مترصد و جويان، و بر حسب واقعه گويان:
در چشم من آمد آن سهي سرو بلند
بربود دلم زدست و درپاي فکند
اين ديده شوخ ميکشد دل به کمند
خواهي که به کس دل ندهي ديده ببند
شنيدم که درگذري پيش قاضي آمد؛ برخي ازين معامله بسمعش رسيده و زايدالوصف رنجيده دشنام بيتحاشي داد و سقط گفت، و سنگ برداشت و هيچ از بيحرمتي نگذاشت. قاضي يکي را گفت از علماي معتبر که هم عنان او بود
آن شاهدي و خشم گرفتن بينش
وان عقده بر ابروي ترش شيرينش
در بلاد عرب گويند: ضرب الحبيب زبيب
از دست تو مشت بر دهان خوردن
خوشتر که بدست خويش نان خوردن
همانا کز وقاحت او بوي سماحت همي آيد
انگور نو آورده ترش طعم بود
روزي دو سه صبر کن که شيرين گردد
اين بگفت و به مسند قضا باز آمد. تني چند از بزرگان عدول، در مجلس حکم او بودندي . زمين خدمت ببوسيدند، که به اجازت سخني بگوييم؛ اگر چه ترک ادبست، و بزرگان گفتهاند:
نه در هر سخن بحث کردن رواست
خطا بر بزرگان گرفتن خطاست
الا بحکم آنکه، سوابقِ انعام خداوندي ملازم روزگار بندگانست، مصلحتي که بينند و اعلام نکنند نوعي از خيانت باشد. طريق صواب آنست که با اين پسر، گرد طمع نگردي و فرش وَلَع در نوردي. که منصب قضا پايگاهي منيع است تا به گناهي شنيع ملوّث نگرداني؛ و حريف اينست که ديدي و حديث اينکه شنيدي
يکي کرده بي آبرويي بسي
جه غم دارد از آبروي کسي
بسا نام نيکوي پنجاه سال
که يک نام زشتش کند پايمال
قاضي را نصيحت ياران يکدل پسند آمد، و بر حُسن راي قوم، آفرين خواند و گفت: نظر عزيزان در مصلحت حال من، عين صوابست و مساله بيجواب؛ وليکن:
ملامت کن مرا چندان که خواهي
که نتوان شستن از زنگي سياهي
از ياد تو غافل نتوان کرد بهيچم
سر کوفته مارم نتوانم که نپيچم
اين بگفت و کسان را به تفحص حال وي برانگيخت، و نعمت بيکران بريخت. و گفتهاند هر که را زر در ترازوست، زور در بازوست؛ وانکه بردينار دسترس ندارد، در همه دنيا کس ندارد.
هر که زر ديد سر فرو آورد
ور ترازوي آهنين دوشست
فيالجمله، شبي خلوتي ميسر شد و در آن شب شحنه را خبر شد. قاضي همه شب شراب در سر و شباب در بر از تنعم نخفتي و بترنم گفتي:
امشب مگر به وقت نميخواند اين خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس
يک دم که دوست فتنه خفته است زينهار
بيدار باش تا نرود عمر بر فسوس
تا نشنوي ز مسجد آدينه بانگ صبح
يا از در سراي اتابک غريو کوس
لب بر لبي چو چشم خروس ابلهي بود
برداشتن، بگفتن بيهوده خروس
قاضي در اين حالت که يکي از متعلقان درآمد و گفت: چه نشستي، خيز و تا پاي داري گريز، که حسودان بر تو دقّي گرفتهاند؛ بل که حقي گفته تا مگر آتش فتنه که هنوز اندکست بآب تدبيري فرونشانيم؛ مبادا که فردا چو بالا گيرد عالمي فرا گيرد. قاضي متبسم درو نظر کرد و گفت:
پنجه در صيد برده ضيغم را
چه تفاوت کند که سگ لايد
روي در روي دوست کن بگذار
تا عدو پشت دست ميخايد
ملک را هم در آنشب آگهي دادند، که در ملک تو چنين منکري حادث شده است چه فرمايي؟ ملک گفتا: من او را از فضلاي عصر ميدانم و يگانه روزگار، باشد که معاندان در حق وي خوضي کردهاند، اين سخن در سمع قبول من نيايد، مگر آنگه که معاينه گردد. که حکما گفتهاند:
بتندي سبک دست بردن بتيغ
بدندان برد پشت دست دريغ
شنيدم که سحرگاهي با تني چند خاصان، ببالين قاضي فراز آمد. شمع را ديد ايستاده و شاهد نشسته و مي ريخته و قدح شکسته و قاضي در خواب مستي، بيخبر از مُلک هستي. بلطف اندک اندک بيدار کردش که خيز آفتاب برآمد. قاضي دريافت که حال چيست. گفتا: از کدام جانب برآمد؟ گفت: از قِبل مشرق. گفت: الحمدلله که دَرِ توبه همچنان بازست بحکم حديث که لايغلق علي العباد حتي تطلع الشمس من مغربها استغفرک اللهم و اتوب اليک.
اين دو چيزم برگناه انگيختند
بخت نافرجام و عقل ناتمام
گر گرفتارم کني مستوجبم
ور ببخشي عفو بهتر کانتقام
ملک گفتا، توبه درين حالت که بر هلاک اطلاع يافتي سودي نکند. فلم يک ينفعهم ايمانهم لما راوا باسنا.
چه سود از دزدي آنگه توبه کردن
که نتواني کمند انداخت برکاخ
بلند از ميوه گو کوتاه کن دست
که کوته خود ندارد دست برشاخ
ترا با وجود چنين منکري که ظاهر شد، سبيل خلاص صورت نبندد. اين بگفت و موکلان در وي آويختند. گفتا: که مرا در خدمت سلطان يکي سخن باقيست. ملک بشنيد و گفت: اين چيست؟ گفت:
بآستين ملالي که بر من افشاني
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
اگر خلاص محالست ازين گنه که مراست
بدان کرم که تو داري اميدواري هست
ملک گفت: اين لطيفه بديع آوردي و اين نکته غريب گفتي، وليکن محال عقلست و خلاف شرع، که ترا فضل و بلاغت، امروز از چنگ عقوبت من رهايي دهد. مصلحت آن بينم که ترا از قلعه بزير اندازم تا ديگران نصيحت پذيرند و عبرت گيرند. گفت: اي خداوند جهان، پرورده نعمت اين خاندانم و اين گناه نه تنها من کردهام ديگري را بينداز، تا من عبرت گيرم. ملک را خنده گرفت و به عفو از خطاي او درگذشت، و متعندان را که اشارت بکشتن او همي کردند گفت:
هر که حمال عيب خويشتنيد
طعنه بر عيب ديگران مزنيد
*****
حکايت بيست و يکم
جوانى پاکباز پاکرو بود
که با پاکيزه رويي در گرو بود
چنين خواندم که در درياي اعظم
به گردابي درافتادند با هم
چو ملاح آمدش تا دست گيرد
مبادا كاندر آن حالت بميرد
همى گفت از ميان موج و تشوير
مرا بگذار و دست يار من گير
در اين گفتن جهان بر وى بر آشفت
شنيدندش كه جان مى داد و مى گفت :
حديث عشق از آن بطال منيوش
كه در سختى كند يارى فراموش
چنين كردند ياران زندگانى
ز كار افتاده بشنو تا بدانى
كه سعدى راه و رسم عشقبازى
چنان داند كه در بغداد تازى
اگر مجنون ليلى زنده گشتى
حديث عشق از اين دفتر نبشتى
-
آن روز كه خطِ شاهدت بود
صاحب نظر از نظر براندى
امروز بيامدى به صلحش
كش فتحه و ضمه بر نشاندى
تازه بهارا ورقت زرد شد
ديگ منه كآتش ما سرد شد
چند خرامى و تكبر كنى
دولت پارينه تصور كنى
پيش كسى رو كه طلبكار تست
ناز بر آن كن كه خريدار تست
سبزه در باغ گفتهاند خوشست
داند آن كس كه اين سخن گويد
يعنى از روى نيكوان خط سبز
دل عشاق بيشتر جويد
بوستان تو گندنا زاريست
بس كه بر مىكنى و مىرويد
گر صبر كنى ور نكنى موى بناگوش
اين دولت ايام نكويى به سر آيد
گر دست به جان داشتمى همچو تو بر ريش
نگذاشتمى تا به قيامت كه برآيد
سؤ ال كردم و گفتم جمال روى ترا
چه شد كه مورچه بر گرد ماه جوشيدست
جواب داد ندانم چه بود رويم را
مگر به ماتم حسنم سياه پوشيدست