چشم هایش به آسمان چسبیده بود
چشم هایش به آسمان چسبیده بود
انگشتش که روی ماشه رفت ، گلوله ای دوید پوست مرد را شکافت و معلوم نشد از کجای پهلویش گذشت و به دیوار خورد . تنش نقش زمین شد و با دیدن او عرق روی صورتش سُر خورد . به دیوار تکیه داد . باورش نمی شد که به افسر عراقی شلیک کرده . خون روی زمین نقش بسته بود که یک دفعه تکان خورد . در حالی که پهلویش را با دست فشار می داد ، ناله کرد . صدای ناله را که شنید ، با عجله اسلحه را به سمت او نشانه گرفت و منتظر شد که نگاه پر التماس مرد اسیرش کرد . نمی توانست ماشه را فشار دهد . صورتش از وحشت گُر گرفته بود . به سمت در رفت ، بی توجه به صدای او که انگار می خواست چیزی بگوید ، با لگد در را باز کرد . همان طور که اسلحه را رو به مرد گرفته بود با فریاد گفت:« یکی تون بیاین اینجا، اسیر گرفتم.» اما جوابی نشنید . بار دیگر فریاد زد . ناگهان صدایی واضح تر از قبل ، از درون اتاق به گوش رسید .« من خودی ام.» به عقب چرخید . نگاهی به مرد انداخت . دوباره بی توجه سرش را از در بیرون کرد :« یکی بیاد ، تو اتاق مهمات اسیر گرفتم.» صدای مرد بلندتر شد :« بچه می گم ... می گم من خودی ام ... انقدر داد نزن ممکنه عراقی ها بفهمن . » پسر با شنیدن این حرف نزدیک رفت . با دست کلاهش را که تا روی پیشانی اش پایین آمده بود ، بالا داد. سرکی به صورت مرد کشید :« فکر کردی احمقم، از لباست معلومه عراقی هستی.» مرد ناله کنان به دیوار چسبید . سرش را به آن تکیه داد :« بیا ... بیا پلاکم رو نگاه کن .» ـ « چقدر تمرین کردی ایرانی رو خوب حرف بزنی ؟» ـ « حداقل یه پارچه بیار پهلوم رو ببندم.» ـ« اِهکی بیام جلو که منو بزنی؟» مرد در حالی که آرام نفس می کشید و صورتش از عرق پر شده بود ، لحظه ای چشم های قهوه ای رنگش را بست . بعد به او نگاه کرد :« من که زخمی ام .» ـ« فرقی نمی کنه ، می گن عراقی ها قوی ان ، هزار تا جون دارن، از هفت تا هم گذشته . » ـ« آخه من چطوری می تونم تو رو بزنم ؟»
سرباز دوباره کلاهش را بالا داد ، صورتش را جمع کرد ، شکلکی درآورد :« اِ راست می گی ، می خوای بیام جلو که کارمو بسازی ، ولی کور خوندی ، نمی خوام بگن یه عراقی گولش زد . » مرد هم با فریاد گفت :« مال کدوم گردانی؟» ـ« اگه زیاد حرف بزنی یه تیر می زنم تو گلوت .» مرد هم لحظه ای سکوت کرد ، بعد به او خیره شد و عصبانی گفت :« به موقع اش خدمتت می رسم .» ـ« هِ ... چی شد ؟ مگه نگفتی خودی هستی؟» ـ« آخه کدوم عراقیه که به خوبی من ایرانی حرف بزنه؟» پسر هم با اخم اسلحه را رو به صورت او گرفت :« اصلا ً چرا وقتی می خواستم شلیک کنم نگفتی خودی ام هان؟ بودن بدبخت هایی که همین طوری گول خوردن و مردن ، ولی من گول تو رو نمی خورم.» مرد تکانی آرام به خودش داد:« آخه مگه تو فرصت دادی؟تا منو دیدی ، زدی.» ـ« بهتر ، دلم خنک، دستم درد نکنه .»
مرد هم عصبانی دستش را داخل پیراهنش برد . هر طور شده پلاک را جدا کرد ، جلوی پسر انداخت :« بیا ببین .» پسر خم شد ، پلاک را برداشت . به آن خیره شد ، بعد نگاهش را به مرد انداخت :« شنیده بودم زرنگید دیگه نه انقدر ، پلاک کدوم بدبختی رو دزدیدی هان؟» مرد با فریاد گفت :« تو پوتینم یه ... یه نقشه ی حمله هست ، وقتی عراقیا غافلگیرمون کردن اونجا قایمش کرد و این لباس رو پوشیدم . در بیار نگاه کن .»
همان موقع اسلحه ای به گردنش چسبید . سکوتی کوتاه در فضای به هم ریخته ی اتاق مهمات نشست . فشار اسلحه گردنش را تکان داد و او به ناچار اسلحه اش را انداخت . به عقب چرخید و سربازی عراقی دید:« یا ا... » پسر به مرد نگاه کرد :« عراقی کثیف!» سرباز عراقی او را به گوشه ای هل داد . صورتش به یکی از جعبه های مهمات خورد و در حالی که اسلحه را به سمت پسر گرفته بود ، به مرد نزدیک شد . جمله ای به زبان عراقی گفت و اسلحه را به او داد . مرد هم در جوابش سر تکان داد . سرباز به سمت در رفت که ناگهان صدای شلیک گلوله ای فضای خاک خورده را به هم زد . پسر لحظه ای چشم هایش را بست اما همین که دردی در بدنش حس نکرد پلک هایش را باز کرد .
سرباز عراقی با آن کلاه مسخره اش در چاچوب در درازکش شده بود و چشم هایش به آسمان چسبیده بود .
حسرتی که در چشم هایش نقاشی شد
حسرتی که در چشم هایش نقاشی شد
حباب ها در آب چرخیدند و ماهی هر بار چند ثانیه بین آنها مکثی می کرد . تنش را روی حباب ها می لغزاند . انگار آنها بزرگترین اتفاق زندگی اش بودند . لبخند محوی زد و نگاهش را از آکواریوم گرفت . احساس سرگیجه داشت . از بچگی آب حالش را به هم می زد و زود سرش درد می گرفت . صدای جیغ گوشش را پر می کرد و یادش می رفت سراغ بچگی؛ درست وقتی که همه برادرش را فراموش کردند و او همان طور که روی سنگ بزرگی که با ساحل فاصله ای نداشت ایستاده بود ، پایش سر خورد و دریا تن بچه گانه اش را بلعید و برد و آن وقتی بود که هیاهو به پا شد .
اما دریا برادرش را برده بود و حتما ً به زودی او را برمی گرداند تا به خاک هدیه دهد. دریایی که بدجنسی کرد در حق اشک های کودکانه اش. تا نیامدن برادرش هیچ چیز آن قدر سخت نبود و او آن لحظه در دنیای کودکی اش فقط دعا می کرد تا یک نفر پیدا شود و برادرش را بیاورد اما هر چه خیره شد و منتظر ماند ، خبری نشد. زانوهایش درد گرفت و عاقبت امیدش هم فرار کرد و رفت . تا این که آب موج برداشت ، بالا رفت و خندید و تا پایین آمد به اندازه ی یک سال نگاهش را منتظر گذاشت . همین که روی ساحل نقش بست ، برادر و امیدش را یک جا و با دستان نامرئی اش روی ماسه ها خواباند و آن لحظه بود که نگاهش دوید به برادر کوچکش خیره شد ، به موهای کوتاهی نگاه کرد که دریا آن را به چهره ی معصومانه اش چسبانده بود و هر چه منتظر ماند چشم هایش را باز نکرد .
خواست او را صدا کند که یک دفعه همه جا شلوغ شد و پسر در نگاه آخر ِ برادرش دید که آرام خندیده بود . بعد آدم ها حلقه زدند و آن لحظه بود که دریا تا ابد حسرتی را در چشم های بچه گانه اش نقاشی کشید که ماهی پرشی کرد چند قطره آب روی دستش افتاد ، لغزید با انگشت قطره ها را خواباند ، دستش بیشتر خیس شد . نگاهی به چشم های ماهی انداخت که انگار دلش دریا می خواست .