می خواهم برایت شعر بگویم
چشمانت به یادم می آید
دل ربا ترین آفریده خداوند
چه نیازی به شعر من دارد !
Printable View
می خواهم برایت شعر بگویم
چشمانت به یادم می آید
دل ربا ترین آفریده خداوند
چه نیازی به شعر من دارد !
ما همه مان مثل همیم
بی آشیانه و بی رویا
کابوسهایمان گاه آنقدر واقعی است
که ازترسش بیدار هم نمی شویم و در همان خواب ،
می میریم و خیال میکنیم ،
زنده ایم ...
تا تو نباشی دنیا برام هیچه هیچه، فایده ای نداره
چه فایده وقتی نیستی، هوا همیشه ابریه و فضا دلگیره....
همه چیز با بودنت معنا داره، با در کنارت باریدن
بدون تو بارون با اون همه حرف هم دیگه معنا نداره
هنورم تو دلیلی برای بودنم ، هنوزم با تو عین بودن تو بهشته
بیا حس با تو بودن بهتر از با دنیا بودنه، بی تو دنیا زشته زشته
بذار باشن تموم دردها، تو باشی هیچ خیالی نیست
چه خوش گفت که جز غم دوریت دیگه هیچ ملالی نیست
صبور باش و تنها وسربزیرو سخت!
سکوت؛
سرآغاز رستگاری تمام رویاهاست
سلام!
حال همهی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان!
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیدهام خانهئی خریدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیدیوار ... هی بخند!
بیپرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچهی ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد
یادت میآید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ریرا جان
نامهام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت مینویسم
حال همهی ما خوب است
اما تو باور نکن!
دنیا مگر چه خواهد جز همین خاموشی من و تو؟
بگو حرف دل تا نماند بگو این صفحه از آن تو
بگو حرف دل تا در این وادی بماند یادگار
حرف همان است که ما گوییم نه روزگار
به هم می رساند همین راهی از هم دورمان کرده ست
دستی که با تو بدرود می کند
خیابان و خانه هایی که با هم طی کردیم
نامم را به خاطر بسپار!
دوباره عاشقم خواهی شد
از انسانها غمی به دل نگیر
زیرا خود نیز غمگینند! با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند!
زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند.
پس دوستشان بدار حتی اگر دوستت نداشته باشند!
دکتر علی شریعتی
آفتابگردان ها رابه جای آفتاب گذاشتم
کفش هایم را به جای راه
می توان هفت سین را هم به جای بهار بگذارم
اما جای خالی تو را
فقط باران پر می کند
گذر کردم از اینجا
گفتم برای سفرت توشه ای گذارم...
سفر که می روی
آرام از دشتها که می گذری
یادت باشد
گلبرگ گلی را بر باد ندهی
یا که شبنمی جا مانده از سحر را
در حرارت خورشید نگذاری بمیرد
آی... رهگذر
تنها که می روی
یادت باشد
خاطرات عشقت را با خود نبر!!
نکند در گذر پر پیچ کوهساری
دزدان دوره گردی آن را برباید!