-
آرامگاه عشق
شب سیاه ، همانسان که مرگ هست
قلب امید در بدرومات من شکست
سر گشته و برهنه و بی خانمان ، چو باد
آن شب ،رمید قلب من ، از سینه و فتاد
زار و علیل و کور
بر روی قطعه سنگ سپیدی که آن طرف
در بیکران دور
افتاده بود ،سکت و خاموش ، روی کور
گوری کج و عبوس و تک افتاده و نزار
در سایه ی سکوت رزی ، پیر و سوگوار
بی تاب و ناتوان و پریشان و بی قرار
بر سر زدم ، گریستم ، از دست روزگار
گفتم که ای تو را به خدا ،سایبان پیر
با من بگو ، بگو ! که خفته در این گور مرگبار ؟
کز درد تلخ مرگ وی ، این قلب اشکبار
خود را در این شب تنها و تار کشت ؟
پیر خمیده پشت ؟
جانم به لب رسید ، بگو قبر کیست این ؟
یک قطره خون چکید ، به دامانم از درخت
چون جرعه ای شراب غم ، از دیدگان مست
فریاد بر کشید : که ای مرد تیره بخت
بر سنگ سخت گور نوشته است ، هر چه هست
بر سنگ سخت گور
از بیکران دور
با جوهر سرشک
دستی نوشته بود
آرامگاه عشق
-
درد ! ...
من اگر ديوانه ام
با زندگي ، بيگانه ام ...
مستم اگر ، يا گيج و سرگردان و مدهوشم !
اگر بيصاحب و بي چيز و ناراحت :
خراب اندر خراب و خانه بر دوشم !
اگر فرياد منطق هيچ تاثيري ندارد :
در دل تاريك و گنگ و لال و صاحب مرده ي گوشم
بمرگ مادرم : مردم ،
شما اي مردم عادي :
كه من احساس انساني خود را
بر سرشك ساده ي رنج فلاكت بارتان ،
بي شبهه مديونم
ميان موج وحشتناكي از بيداد اين دنيا
در اعماق دل آغشته باخونم :
هزاران درد دارم ! ...
درد دارم ...
-
سرگذشت من ، سرگذشتي بود كه اشتباها از{ سر }من{ گذشته} بود......
و سرنوشت من ، سرنوشتي مبهم بود ، كه آن كسي كه جاي كاغذ را بلد نيست وبر سرما چيز مي نويسد !
اشتباها بر{ سر} من {نوشته } بود ....
ومن در سر نوشت خود ، سرگذشت خيلي از انسانها را ديدم....
و از سرگذشت خود ، درباره خيلي از سرنوشتها ، خيلي چيزها شنيدم ...
واز همه اينها و از همه آنها .........
آه ......فرياد ، باور كنيد انسانها ! ..خيلي چيزها فهميدم !...
فهميدم كه در همه ، هر جا كه زندگي مردم بر مدار پول مي چرخد،
بايد خر بود و خر پرست !...بايد فاحشه بود و پرچم ****ي در دست ،
بايد تو سري خورد ومرد !.. و تو سري زده ، نشست !...
بايد نمك خورد و با كمال بيمروتي نمكدان شكست ،
بايد از راست نوشت و از چپ خواند!
از عقب نشست ، واز جلو راند !
و سرنوشتها و سرگذشتها ، سرنوشتها در قالب سرگذشتها ، و سر گذشتها در تابوت سر نوشتها ، به من ياد دادند:
كه هركس اينچنين نبود ، اگر چه خيال ميكرد كه هست !
و اگر چه واقعا بود ، ولي پاي در گل رسوايي ، از كار افتاد و فروماند
و من از پا افتادم وماندم...........
-
غریب
هنگام پاییز
زیر یک درخت ... مردم
برگهایش مرا پوشاند
و هزاران قلب یک درخت
گورستان ... قلب من شد
-
احتیاج
گفتم : بگو به من ، ای فاحشه ! که داد به باد
شرافت و غرور تو را ؟ ناله از دلش سر داد
کای احتیاج زاده ی زر ، مادر فساد
لعنت به روح مادر معروفه ی تو باد
-
خدا
یک روز که مرده بودم اندر خود زیست
گفتم به خدا ، که این خدا ، در خود کیست ؟
گفتا که در آن خود ی که سرمایه ی هست
در سنگر عشق ، جوید اندر خود نیست
-
شراب آب
گفتم : که چیست فرق میان شراب و آب
کاین یک کند خنک دل و آن یک کند کباب
گفتا : که آب خنده ی عشق است درسرشک
لیکن شراب نقش سرشک است در سراب
-
سرشک بخت
دردا که سرشک بخت شوریده ی من
چون حسرت عشق ، مرده بر دیده ی من
اشکم همه من ! اشک تو چون پاک کنم ؟
ای بخت ز قعر قبر دزدیده ی من
-
سکوت
گفتم که سکوت ... ! از چه رو لالی و کور ؟
فریاد بکش ،که زندگی رفت به گور
گفتا که خموش ! تا که زندانی زور
بهتر شنود ، ندای تاریخ ز دور
بستم ز سخن لب ، و فرا دادم گوش
دیدم که ز بیکران ،دردی خاموش
فریاد زمان ،رمیده در قلب سروش
کای ژنده بتن ، مردن کاشانه به دوش
بس بود هر آنچه زور بی مسلک پست
در دامن این تیره شب مرده پرست
با فقر سیاه.... طفل سرمایه ی مست
قلب نفس بیکستان ، کشت ... شکست
دل زنده کنید تا بمیرد نکام
این نظم سیاه و ... فقر در ظلمت شام
برسر نکشد ، خزیده از بام به بام
خون دل پا برهنگان ، جام به جام
نابود کنید . یأس را در دل خویش
کاین ظلمت دردگستر ، زار پریش
محکوم به مرگ جاودانی است ... بلی
شب خاک بسر زند ، چو روز اید پیش
-
هست و نیست
از باده ی نیست سر خوشم ، سرخوش و مست
بیزارم و دلشکسته ،ازهر چه که هست
من هست به نیست دادم ، افسوس که نیست
در حسرت هست پشت من پاک شکست