-
زبان سعدى
ديگر زبان (۱) سغدى است، سُغْد نام ناحيهاى است خرم و آباد و پردرخت که سمرقند مرکز اوست، و در قديم تمام ناحيهٔ بين بخارا و سمرقند و حوالى آن ايالت را سُغد مىخواندهاند ـ اين نواحى در اوايل اسلام به سبب خوبى آب و هوا و نعمت فراوان مشهور شده يکى از چهار بهشت دنيا بهشمار مىآمده است. (جنات اربعه که عرب ذکر کردهاند غُوَطهْدِمَشقْ، اُبِلّه، شعب بوّانْ فارس و سُغد سمرقند.)
(۱) . مراد ما از زبان ـ Langue و هرگاه بخواهيم بگوئيم که فلان زبان Dialecte فلان زبان است به لفظ ”شاخه“ تعبير خواهيم کرد و هر جا که مراد ما Patais باشد آن را ”لهجه“ ناميم. فىالمثل زبان درى شاخهاى بوده است از زبان مشرق ايران و نواحى بلخ و ماوراءالنهر و بعد خود زبانى شده است مستقل که داراى لهجههاى مختلف گرديده است از آن جمله لهجهٔ بخارائى و لهجهٔ تاجيکى ـ همچنين است کردى که روزى شاخهاى بوده است از زبان مادى يا زبانهاى غربى ايران و امروز زبان مستقلى است و لرى و پشتکوهى لهجههاى آن زبان بهشمار مىرود.
اين نام در کتيبه بزرگ داريوش بهنام (سوگديانا) ذکر شده است و از شهرستانهاى مهم ايران شمرده مىشد و زبان مردم آن نيز لهجه يا شاخهاى از زبان ايرانى و به سغدى معروف بوده است، اين زبان در طول خطي، متداول بوده است که از ديوار چين تا سمرقند و آسياى مرکزى امتداد داشته و مدت چند قرن اين زبان در آسياى مرکزى زبان بينالمللى بهشمار مىرفته است. (رجوع کنيد: ساسانيان کريستن سن طبع تهران صر ۲۴).
هنوز يادگار اين زبان در آن سوى جيحون و درهٔ زرافشان و نواحى سمرقند و بخارا و بلخ و بدخشان باقى است و يادگار ديگرى نيز از آن در ناحيهٔ ”پامير“ متداول است. (ساسانيان کريستن سن ص ۲۴) و قديمىترين نمونهاى که از اين زبان بهدست ما رسيده اوراقى است از کتابهاى مذهبى مانى پسر فديک، پيمبر مانويان به خط آرامى و اين ورقها در سالهاى نزديک بهدست کاوشکنندگان آثار قديم که در ترکستان چين به کاوش و پژوهش پرداخته بودند از زير انقاص شهر ويران ”تورفان“ و ساير قسمتهاى ترکستان چين پيدا آمده است. و چون آن را خواندند دانستند که سرودهاى دينى مانى و شعرهائى است که در کيش مانوى گفته شده و از آيات کتب مذکور است، و نيز برخى اسناد از کيش بودائى و فصلى از عهد جديد ترسايان و مطالبى هنوز حل نشده است در ميان آنها است.
هر چند اين آيات و اشعار پارهپاره و جداجدا و شيرازه فروگسسته است و گويا بازماند و مردهريگى است از کتابهاى پارسى مانى ”شاپورگان“ ـ (در اصل ”شه پوهرگان“ رجوع کنيد: ص ۱۲ج ۱ سبکشناسى بهار) و کتابى ديگر که نام آن ”مهرنامک“ بوده است. امّا با وجود اين به تاريخ تطوّر زبان پارسى يارى بزرگى کرده بسيارى از لغتهاى فارسى را که با لغات و فارسى را که با لغات اوستا و فارسى باستانى و پهلوى از يک جنس ولى به ديگر لهجه است به ما وانمود مىسازد و بنياد قديم زبان سغدى و بلکه ريشه و پايهٔ زبانهاى آريائى ديگرى که زبان ”تخاري“ و زبان ”سکائي“ باشد مىتوان پى برد و اکنون مشغول حلّ لغات و تدارک صرف و نحو آن زبانها مىباشد.(۲)
(۲) . رجوع کنيد: کريستن سن ص ۲۲ ـ ۲۴ و اخيراً رسالههائى از آلمان و فرانسه رسيده است که قسمتى از صرف و نحو آن زبان و قسمت زيادى از متون اوراق تورفان را که دکتر اندرياس آلمانى خوانده بود محتوى است و ما چيزى از آن رسالات را در موقع خود خواهيم آورد.
-
زبان مادى
قديمىترين يادگارى که از زندگى نياکان باستانى ما باقىاست نُسکهاى اَوسْتا است که شامل سرودهاى دينى و احکام مذهبى نياکان و محتواى تواريخى است که شاهنامهٔ فردوسى نمودار آن است، و مطالب تاريخى آن کتاب از کيومرث تا زمان گشتاسبشاه مىپيوندد، و پادشاهى اَپَرداته (پيشداديان) و کَويان (کيان) و زمانهٔ هفتخدائي(۱) را با هجوم بيگانگان مانند اژيدهاک (۲) (ضحاک) و فراسياکتور (۳) (افراسياب) ترک تا پيدا آمدن زردشت سپيتمان شرح مىدهد.
(۱). هفتخدائى : اصطلاح کتب سنت پهلوى است يعنى هفت پادشاهى و نام آنان چنين است: ۱. يَم (جم)، ۲. فريتون اثوينان (فريدون پسر آتپين)، ۳. مينوشچهر، ۴. کاىاوس (کاوس)، ۵. کيخسرو، ۶. لورهاسپ (لهراسپ)، ۷. وشتاسپ شه. پادشاهى اژدهاک تازى و افراسياک تور را در حساب نمىگيرند، و نيز در کتب پهلوى عبارت (سه خدائيه = سه خدائي) از براى مدت پادشاهى اردشير (بهمن) پسر سفنددات (اسفنديار) و دارا و داراى دارايان مستعمل است، و اشکانيان را به اصطلاح خود (کتکخوتاى = کدخدا) مىناميدهاند نه ”خوتاى = خداي“ به معنى پادشاه بزرگ: بندهش، شهرهاى ايران، دينگرت).
(۲). اژدىدهاک: از نامهاى بسيار قديم ايرانى است و لقب مار بزرگى بوده است سه سر که مردم را مىخورده و ديرى بر ايرانيان مسلط بوده است، و فريتون بزرگزادهٔ ايرانى به دستيارى کاوهٔ آهنگى او را گرفته در کوه دمباوند زندانى کرد و اين اژدها در آخرالزمان از آن کوه رها شده و آزار و کشتن خلق جهان مبادرت خواهد کرد و گرشاسپ پهلوان داستانى که به امر هورمزد خفته است ظهور کرده اژدها را خواهد کشت - اژدها و اژدهار و اژدرها و اژدر به فتح اول همه از ”اژىدهاک“ متطوّر شده است. طبرى گويد ضحاک معرّب اژدهاق است.
(۳). در اوستا فرنگ رسين به نون غنه : در پهلوى فراسياک به کاف، و در درى افراسياب و فراسياب ضبط شده است.
در اين روايات همه جا مىرساند که رشتهٔ ارتباط سياسى و اجتماعى و ادبى ايران هيچوقت نگسسته و زبان کشور نيز به قدمىترين زبانهاى تاريخى يا قبل از تاريخ مىپيوندد و گاثهٔ زردشت نمونهٔ کهنهترين آن زبانها است. (گويند نخستين کسى که به فارسى سخن گفت کيومرث بود و نخستين کسى که پارسى را نوشت بيورسپبنونداسپ بود و گويند ديوان به طهمورث خط آموختند (الفهرست ص ۱۸ و شاهنامه)
اما آنچه از تواريخ ايران و روم و نوشتههاى سنگ و تواريخ ديگر مردم همسايه برمىآيد دوران تاريخى ايران از مردم ماد (۴) که يونانيان آن را مدى و به زبان درى ماى و ماه گويند برنمىگذرد، و پيدا است که زبان مردم ماد يا ماه زبانى بوده است که با زبان دورهٔ بعد از خود که زبان پادشاهان هخامنشى باشد تفاوتى نداشته، زيرا هرگاه زبان مردم ماد که بخش بزرگ ايرانيان و مهمترين شهرنشينان آريائى آن زمان بودهاند با زبان فارسى هخامنشى تفاوتى مىداشت هرآينه کورش و داريوش و غيره در کتيبههاى خود که به زبان فارسى و آشورى و عيلامى است، زبان مادى را هم مىافزادوند تا بخشى بزرگ از مردم کشور خود را از فهم آن نبشتهها ناکام نگذارند، از اين رو مسلّم است که زبان مادى خود بهعينه زبان فارسى باستانى يا نزديک بدان لهجهاى از آن زبان بوده است. و از نام پادشاهان ماد مانند ”فراَاَوْرت“ و ”خشِثَرْيت“ و ”فْروَرَتْيش“ و ”هُووَخشَرَهْ“ و ”آستياک ـ اژدىدهاک“و ”اَرتىسس، اَرتهيس، اَرتىنس، اَرتهکاسآ“ که به لفظ ”اَرْتَ“ آغاز مىشود و ”اِسْپادا“ که سپاد و سپاه باشد نيز نزديکى اين دو زبان معلوم مىگردد.
(۴). ماد دولتى بود که ايرانيان در آغاز قرن هفتم يا آخر قرن هشتم قبل از ميلاد مسيح تأسيس کردند و پايخت آن هکمتانا ـ همدان کنونى بوده است که يونانيان آن را اکباتان خوانند و ايرانيان امروز هم به خطا از آن پيروى مىکنند، ماد بعدها ”ماى “ شد و اين تطور بنا به قاعدهٔ قديمى تبديل حروف فارسى است که دال يا ذال به ”ي“ بدل مىشود، سپس ”ماه“ شد و اين هم به همان قاعده است که حرف ”يا“ و به حرف ”ها“ بدل. اين دولت بهدست کورش هخامنشى از مردم فارس منقرض گرديد.
هرودوت در جائى که از دايهٔ کوروش اول ياد مىکند مىگويد ”نام وى ”سْپاکُو“ بوده، سپس آورده است که ”سپاکو“ به زبان مادى سگ ماده را گويند(۵) “ و معلوم است که نام سگ سپاک بوده است و ”واو“ آخر اين کلمه را حرف تأنيث است که هنوز هم اين حرف در واژهٔ بانو و در پسرو ودادو دختر و کاکو بهعنوان تصغير يا از روى عطوفت و رأفت باقى است، و يکى از رجال آن زمان نيز (سپاکا) نام داشته است که واژهٔ نرينهٔ سپاکو باشد.
(۵). سگ به تصريح حمزهٔ اصفهانى و نقل ياقوت با ”سپاه“ در معنى يکى است و اين هر دو لفظ به معنى شجاع و جنگجو است و از اين رو گويند که ***تان و اسپاهان به معنى جاى و محل سپاهان و شجاعان است.
بعضى از دانشمندان را عقيده چنان است که گاثهٔ زردشت به زبان مادى است و نيز برخى برآن هستند که زبان کردى که يکى از شاخههاى زبان ايرانى است از باقيماندههاى زبان ماد است.(۶)
(۶). طوايف کرد بدون ترديد از آن مردمى هستند که از روزگاران قديم در سرزمين خود که بخشى از ايران است جاىگير بودهاند گاهى دامنهٔ چراگاه و خيمه خرگاه خود را تا دشتهاى لرستان و جبال اصفهان کوه کيلويه و سواحل خيلجفارس مىگستردهاند و زبان و آداب آن مردم يکى از ديرينهترين زبان و آداب ايرانى است، و شعر کردى يکى از اقسام شعرهاى پنجهجائى قديم است، و لغات آن قوم نيز يکى از شاخههاى زبان ايرانى است و گزنفون نويسندهٔ يونانى در کتاب خود (بازگشت دههزار يوناني) از اين مردم نامبرده است و در کتيبههاى پادشاهان آشور هم ذکرى از مردم ”کردو“ رفته است، و در کتاب پهلوى ”شهرهاى ايران“ نيز ذکر ”کوهياران کردو“ که همين کردان باشند آمده است، طبرى گويد اردشير بابکان از کردان بازرنگى يا بازرنجيه ساکن پارس بوده است، و کردان بارزنگى يا برزنگى يا بازنجان و بيزنجان که ظاهراً يک کلمه باشد تا ديرى پس از اسلام در فارس منزل داشتهاند و ابنخرداد به واصطخرى به تفصيل از آنان نام بردهاند. کردو به فتح کاف و زيادتى و او به زبان آشورى به معنى مقاتل و شجاع آمده است و در يکى از کتيبههاى سرجون ملک آشور که به خط ميخى آشورى است لغت ”کردو“ يا ”کاردو“ به همين معنى استعمال شده است و بعيد نيست لغت ”گرد“ به معنى شجاع نيز از همين اصل باشد. (رجوع کنيد ـ اصطخرى فصل فارس، طبرى ج ۲ فصل سامانيان، تاريخاللغات الساميه تأليف دکتر اسرائيل طبع مصر ص ۴۵ س ۶)
بالجمله چون تا امروز هنوز کتيبهٔ سنگى يا سفالى از مردم ماد بهدست نيامده است نمىتوان زياده بر اين دربارهٔ آن زبان چيزى گفت مگر از اين پس چيزى کشف گردد و آگاهى بيشترى از اين زبان بر معلومات بشر چهره گشايد.
-
فارسى باستان
ديگر زبان فارسى باستان است که آن را ”فرس قديم“ ناميدهاند، اين همان زبانى است که بر سنگهاى بيستون و اَلْوند و صدستون (۱) ”تختجمشيد“ و دخمههاى هخامنشى و لوحهاى زرين و سيمين و بُنلاد تختجمشيد و جاهاى ديگر کنده شده است و مهمتر از همه نبشتهٔ بيستون است که داريوش شاهنشاه هخامنشى تاريخ بيرون آمدن و به شهنشاهى رسيدن و کارنامههاى خو درا در آنجا گزارش داده است و خطى که آثار نامبرده بدان نوشته شده است خط ميخى است.
(۱) . آن را از هزاراستون و دژنپشت نيز ناميدهاند و در کتيبهٔ شاپور سکانشاه به پهلوى که در تختجمشيد کنده شده است، آن عمارت را صدستون خواندهاند و ما آن کتيبه را بهجاى خود خواهيم آمورد. چند عمارت و کاخ بوده است که مهمترين آنها دو عبارت: آپادانا يعنى کاخ بيرونى و خديش يعنى کاخ ملکه يا اندرونى است.
اين زبان نيز يکى ديگر ا زبانهاى قدمى ايران است و با اوستائى فرق اندک دارد و آن نيز چون اوستائى داراى اعراب و تذکير و تأنيت مىباشد ـ خط ميخى برخلاف اوستائى و پهلوى از چپ به راست نوشته مىشده است.
-
زبان پهلوى
ديگر زبان پهلوى است، اين زبان را فارسى ميانه نام نهادهاند و منسوب است به ”پرثوه“ نام قبيلهٔ بزرگى يا سرزمين وسيعى که مسکن قبيلهٔ پرثوه بوده و آن سرزمين خراسان امروزى است که از مشرق به صحراى اتک (دشت خاوران قديم) و از شمال به خوارزم و گرگان و از مغرب به قومس (دامغان حاليه) و از نيمروز به سند و زابل مىپيوسته، و مردم آن سرزمين از ايرانيان (سَکَه) بودهاند که پس از مرگ اسکندر يونانيان را از ايران رانده دولتى بزرگ و پهناور تشکيل کردند و ما آنان را اشکانيان گوئيم و کلمهٔ پهلوى و پهلوان که به معنى شجاع است از اين قوم دلير که غالب داستانهاى افسانهٔ قديم شاهنامه ظاهراً از کارنامههاى ايشان باشد باقى مانده است.
زبان آنان را زبان “پرثوي“ گفتند و کلمهٔ پرثوى به قاعدهٔ تبديل و تقليب حروف ”پهلوي“ گرديد و در زمان شهنشاهى آنان خط و زبان پهلوى در ايران رواج يافت و نوشتهائى از آنان بهدست آمده است که قديمىترين همه دو قبالهٔ ملک و باغ است که به خط پهلوى اشکانى بر روى ورق پوست آهو نوشته شده و از اورامان کردستان بهدست آمده است و تاريخ آن به ۱۲۰ پس از مسيح مىکشد.(۱)
(۱) . اتفاقاً در همان جاى دو عدد پوست آهوى ديگر که قبالهٔ زمينى است به خط يونانى به تاريخ ۱۵۰ ق.م بهدست آمده و از اين رو مىتوان دانست که در ظرف اين مدت (بين ۱۵۰ ـ ۱۲۰) خط يونانى به خط آرامى برگشته است و اين دورهٔ اشکانيان بوده است و دلايلى هست که قديمتر از اين زمان نيز خط آرامى که خط پهلوى از آن گرفته شده است در ايران متداول بوده و بعد از آمدن يونانيان منسوخ شده و باز دوباره رواج ىافته است.
زبان پهلوى زبانى است که دورهاى از تطوّر را پيموده و با زبان فارسى باستان و اوستائى تفاوتهائى دارد خاصه آثارى که از زمان ساسانيان و اوايل اسلام در دست است به زبان درى و فارسى بعد از اسلام نزديکتر است تا به فارسى قديم و اوستائى.
زبان پهلوى از عهد اشکانيان زبان علمى و ادبى ايران بود و يونانمآبى اشکانيان به قول محققان، صورى و بسيار سطحى بوده است و از اين رو ديده مىشود که از اوايل قرن اول ميلادى به بعد اين رويّه تغيير کرده سکهها و کتيبهها و کتب علمى و ادبى به اين زبان نوشته شده است و زبان يونانى متروک گرديده است و قديمىترين نوشتهٔ سنگى به اين خط کتيبهٔ ادرشير اول در نقش رستم شاپور اول است که در شهر شاپور اخيراً بر روى ستون سنگى به دو زبان پهلوى اشکانى و پهلوى ساسانى کشف گرديده است.
زبان پهلوى و خط پهلوى به دو قمست تقسيم شده است:
۱. زبان و خط پهلوى شمالى و شرقى که خاص مردم آذربايجان و خراسان حاليه (نيشابور ـ مشهد ـ سرخس ـ گرگان ـ دهستان ـ استوا ـ هرات ـ مرو) بوده و آن را پهلوى اشکانى يا پارتى و بعضى پهلوى کلدانى مىگويند و اصحّّ اصطلاحات (پهلوى شمالي) است.
۲. پهلوى جنوب و جنوبغربى است که هم از حيث لهجه و هم از حيث خط با پهلوى شمالى تفاوت داشته و کتيبههاى ساسانى و کتب پهلوى که باقى مانده به اين لهجه است و بهجز کتاب ”درخت اسوريک“ که لغاتى از پهلوى شمالى در آن موجود است ديگر سندى از پهلوى شمالى در دست نيست مگر کتيبهها و اوراقى مختصر که گذشت معذلک لهجهٔ شمالى از بين نرفت و در لهجهٔ جنوب لغات و افعال زيادى از آن موجود ماند.
در وجه تسميهٔ پهلوى اشاره کرديم که اين کلمه همان کلمهٔ ”پرثوي“ (1778مىباشد که به قاعده و چَم تبديل حروف به يکديگر حرف (ر) به (لام) و حرف (ث) به (ه) بدل گرديد و ”پلهوي“ شده است، پس به قاعدهٔ قلب لغات که در تمام زبانهاى جارى است چنانکه گويند قفل و قلف و نرخ و نخر و چشم و چمش، اين کلمه هم مقلوب گرديده ”پهولي“ شد. اين لفظ در آغاز نام قومى بوده است دلير که در (۲۵۰ قم) از خراسان بيرون تاخته يونانيان را از ايران راندند و (۲۲۶ بم) منقرض شدند. و آنان را پهلوان به الف و نون جمع و پهلو و پهلوى خواندند، و مرکز حکومت آنان را که رى و اصفهان و همدان و ماه نهاوند و زنجان و به قولى آذربايجان بود، بعد از اسلام مملکت پهلوى ناميدند ـ و در عصر اسلامى زبان فصيح فارسى را پهلوانى زبان و پهلوى زبان خواندند و مىخواندند نيز پهلوى و پهلوانى مىگفتند. پهلوانى در سماع و لحن پهلوى و گلبانگ و پهلوى اشاه به فهلويات مىباشد.
مسعود سعد گويد:
بشنو و نيکو شنو نغمهٔ خنياگران به پهلوانى سماع به خسروانى طريق
خواجه گويد:
بلبل به شاخ سرو به گلبانگ پهلوى مىخواند دوش درس مقامات معنوى
شاعر گويد:
لحن او را من و بيت پهلوى زخمه ٔ رود و سرود خسروي
-
زبان درى1
در معنى حقيقى کلمه (دري) اختلاف است و در فرهنگها وجوه مختلف نگاشتهاند و از آن جمله آن است که: ”گويند لغت ساکنان چند شهر بوده است که آن بلخ و بخارا و بدخشان و مرو است، و طايقهاى برآن هستند که مردمان درگاه کيان بدان متکلم مىشدهاند و گروهى گويند که در زمان بهمن اسفنديار چون مردم از اطراف عالم به درگاه او مىآمدند و زبان يکديگر را نمىفهميدند بهمن فرمود تا دانشمندان زبانفارسى را وضع کردند و آن را درى نام نهادند يعنى زبانى که به درگاه پادشاهان تکلّم کنند و حکم کرد تا در ممالک به اين زبان سخن گويند ـ و منسوب به دره را نيز گويند همچو کبک درى و اين به اعتبار خوشخانى هم مىتوان بوده باشد زيرا که بهترين لغات فارسى زبان درى است. (برهان قاطع حرف دال).
از ميان تقريرها و توجيههاى ديگر چيزى که بتوان پذيرفت دو چيز است:
يکى آنکه در دربار و ميان بزرگان در خانه و رجال مداين (تيستفون پايتخت ساساني) به اين زبان سخن مىگفته باشند.
ديگر آنکه اين زبان زبان مردم خراسان و مشرق ايران و بلخ و بخارا و مرو بوده باشد ـ و جمع بين اين دو وجه نيز خالى از اشکال است و مسائلى که اين دو وجه را تأييد مىکند و در زير ياد مىشود:
- روايت ابنالنديم از ابنمقفعّ که گويد: ”زبان درى لغت شهرهاى مداين است و در دربار پادشاه بدان زبان سخن مىگفتند و لغات مشرق و بلخ در آن غلبه دارد. ـ براى تفصيل اين روايت رجوع کنيد به مبحث مربوط به لهجهها.)
- روايت ياقوت از حمزةبنالحسن و نصّ کتاب التنبيه حمزه که مطابق روايت ابنالنديم است.
- غالب عبارات فارسى که در کتب عربى از قول شاهنشاهان ساسانى و رجال آن عصر بهعينه نقل شده است به زبان درى است نه به زبان پهلوي، و از آن جمله عبارتى است که جاحظْ در کتاب المحاسُن و الاضداد (طبع مصر ص ۱۲۸) گويد: وَ وَقَّعَ عبدالله بنِ طاهر: مَنْ سَعَى رَعَى وَ مَْن لَزِمَ الَمْنَامَ رِيْ الأحْلامَ، هذَا المَعْنى سِرَقُةُُ مِنْ توَقِيعاتِ اَنوشَرورانَفانه يقول: هر ک رَوذَ چَرذَ، هَرک خُسْپَدْ خواب بينذ“ و باز هم جاحظ در کتاب التّاج عباراتى از شاهنشاهان ساسانى ذکر مىکند مثل ”خرّم خفتار“ و غيره که همه به زبان درى است. و نيز طبرى عبارتى از قول اسماعيلابن عامر يکى از سرداران سپاه خراسان که مروانبنمحمد آخرين خليفهٔ اموى را دنبال کرد و در مصر به او رسيد، و مروان در آن جنگ به قتل آمد گويد: اسمعيل به خراسانيان گفت: ”دهيذ يا جُوانکان!“ و جاى ديگر از قول همو گويد (طبرى ج ۳ حلقه ۳ ص ۶۵ طبع ليدن): ”يا اهل خراسان مردمان خانه بيابان هستيد برخيزيد؟“ و اين دو عبارت هم به زبان درى است.
و نيز ابنقتيبه در عُيونالاخبار (جلد ۱ ص ۱۴۹ طبع قاهره.) در شرح رزم ”وَهْرَزْسُوا“ (۱) با حبشيان در يمن حکايتى ذکر کرده و گويد: ”سواران ايرانى بر تيرهاى خود نامها مىنوشتند گاه نام شاهنشاه گاه نام خود سوار و گاه نام پسر و گاه نام زن ـ وهرز چون با صف حبشه برابر آمد، غلام را گفت تيرى از ترکش برآور و فرامن ده، غلام تيرى برآورد و بهدست سوار داد که بر آن تير نام زن وهرز نوشته بود، و هرز آن را به فال بد گرفت و با غلام گفت: توئى زن! و اين فال بد به تو بازگردد! برگردان و تيرى ديگر ده. غلام تير را به جعبه درانداخت و دست بزد و تيرى ديگر برآورد و بهدست خداوند داد. چون وهرز نگريست باز همان تير بود! پس وهرز در فالى که زده بود به انديشه رفت و ناگهان با خود گفت: زنان! (در اصل کتاب عين اين کلمه را آورده سپس گويد: و زنان بالفارسيه النساء) سپس گفت زن آن! (يعنى بزن آن را) نيکو فالىست اين! ... الخ“
(۱) . عيونالاخبار وهرز تقديم راء بر زاء معمجه و در بعضى کتب وهرز به تقديم زاء بر راء مهمله ديده شده و بايد املاء اخير درست باشد.
اين داستان مىرساند که وَهْرَزْ به زبان درى سخن مىگفته است و يا نقال سخنان آنان را تازيان به مناسبت آنکه زبان بزرگان ايران زبان درى بوده است به همان زبان شنيده و روايت کردهاند ـ چه در زبان پهلوى زن را ”کن“ گويند و دختر را ”کنيزک“ ولى فعل زدن را بازاء معجمه آورند و در زبان پهلوى بيرون آمدن نام منکوحهٔ وهرز با فعل ”زن“ جناس نباشد و اين تجنيس تنها در زبان درى صورت پذيرد و از همه معتبرتر، روايتى است که ابنقتيبه در عُيونالأخبار (ج۴ ص ۹۱ طبع قاهره) از قول علىبنهشام آورده و گويد: در شهر مرو مردى بود که براى ما قصههاى مبکى نقل مىکرد و ما را مىگريانيد سپس از آستين طنبورى برآورده مىخواند: ابا اين تيمار بايد اندکى شادي...“ ـ و اين عبارت هم که شعر هفتهجائى است، بلاشک زبان درى است. و از اين دست، جملههاى دري، که از قول بزرگان عهد ساسانى نقل کردهاند، در کتب تاريخ و ادب بسيار است، و جملههاى پهلوى هم در آن ميان ديده مىشود، ليکن غلبه با جملههاى درى است و از اين رو مىتوان رأى ابنمقفع را تأييد نمود.
- دليل قوىترى که بر اثبات قول ابنمقفع و صاحبان فرهنگ فارسى داريم انتشار زبان درى است بار اوّل از جانب مشرق و نيمروز. زيرا که مىدانيم که زبان عامهٔ مردم مغرب ايران، پهلوى بوده و غالب کتب دينى و ادبى و علمي. که در آن حدود نبشته شده است به زبان پهلوى بوده است و شعرهائى هم که در مملکت جبال و همدان و آذربايجان و طبرستان مغرب ايران گفته مىشد تا مدتى به زبان پهلوى يا طبرى يا ساير زبانهاى محلى بود ـ ليکن قديمىترين اشعار فارسى که در خراسان و سيستان از طرف حنظلهٔ بادغيسي، و محمدبن وصيف سکزى و بسام کرد خارجى و غير هم گفته شد به زبان فصيح درى بود ـ و سرود کرکوى بنا به روايت تاريخ سيستان (که خواه آن را ساختهٔ پيش از اسلام و خواه ساختهٔ اوايل يا بعد از اسلام بدانيم براى مقصود ما تفاوتى ندارد) هم به زبان درى است (رجوع کنيد: تاريخ سيستان طبع تهران ۳۷) نه به زبان پهلوي.
و نيز قديمىترين کتب فارسى که از دورهٔ اسلامى بهدست ما رسيده يا خبر آن را شنيدهايم مانند مقدمهٔ شاهنامهٔ ابىمنصوري، و بالطبع خود شاهنامهٔ منثور همو ـ که قبل از نيمهٔ دوم قرن چهارم هجرى تدوين شده، و ترجمهٔ تاريخ طبرى که در سيصد و پنجاه و دو از طرف ابوعلى محمّدبن محمّدالبلعمى وزير منصوربن نوح سامانى بهعمل آمده و ترجمهٔ تفسير طبرى و حدود العالم و گرشاسبنامهٔ ابوالمؤيد بلخى که تاريخ سيستان را مجملالتواريخ از روى آن فصولى نقل کردهاند، و نيز کتابى ديگر بهنام عجايبالبلدان تأليف ابوالمؤيد بلخى که نسخهاى ناقص از آن موجود مىباشد، و کتاب اَلاْبنَيةَ فِى حقائِق الأدوِيه که شرح هر کدام خواهد آمد و همه به زبان فصيح و استوار و پخته شدهٔ درى نگارش يافته است از کالاى ادب و فرهنگ خراسان بهشمار مىرود و از پختگى عبارات و استحکام ترکيبات و شيرينى لفظ و معنى پيدا است که نثرى قديم و پرورش يافتهٔ ساليان و بلکه قرنهاى دور و دراز است، و به مراتب، از کتابهاى نثر پهلوى که شايد بعضى در همان قرن تأليف يافته است. پختهتر و جامعتر و از لحاظ تطوّر کاملتر است.
اين معنى يعنى ظهور نظم و نثر درى که آثار رودکى و شهيد و فردوسى و بلعمى و ابوالمؤيد و تاريخ سيستان نمونهٔ زيباى آن است، مىرساند که اين زبان لهجهٔ خاص مردم خراسان و ماوراءالنهر و نيمروز و زابلستان بوده است ـ و مردم مغرب و مرکز و شمال و جنوبغربى ايران، که تا ديرى جز به پهلوى يا طبرى سخن نمىگفتند، بعد از نشر آثار ادبى درى از خراسان به سيار بلدان ايران، آنان نيز از اين شيوهٔ زيبا پيروى کردند و رفتهرفته از گفتن اشعار فهلوى يا رازى يا طبري (۲) يا نثر طبرى و پهلوى (چون اصل مرزباننامه و اصل ويس و رامين) که در عصر ديالمه متداول بوده است، دست برداشتند و تابع سبک و لهجهٔ شيرين و سهلالمخرج درى گرديدند.
(۲) . مانند اشعار علىفيروزه و مَسْتَه مَرد و فهلويات باباطاهر و پيش از او اشعار بندار رازى و غيره... (رجوع کنيد: رساله شعر در ايران مجلهٔ مهر سال پنجم تأليف نگارنده)
-
زبان درى(۲)
شايد کسى اعتراض کند که سبب ظهور ننمودن شعر و نثر درى در مغرب و شمال ايران پيش از ظهور ادب درى از خراسان، آن است که مغرب ايران و شمال و جنوب غربى آن به واسطهٔ قرب جوار با بغداد بيشتر از خراسان در زير تأثير سياست و نفوذ لشکرى و کشورى تازيان قرار داشته و به اين جهت مجال و ميدان و فرصتى از براى گفتن شعر يا نوشتن نثر بهدست نمىآوردهاند ـ و آنچه گفته و نوشتهاند به عربى بوده است برخلاف خراسان و سيستان که به واسطهٔ دور بودن از پايتخت دولت عرب و داشتن اميران مستقل و گردنکش، محالى فصيح براى گفتنتد شعر و نوشتن کتاب به زبان ملى و نژادى خود بهدست آوردهاند.
اين اعتراض وارد نيست چه، اولاً خراسان و سيستان نيز در زير نفوذ مرکز خلافت تا ديرى رنگ عربى به خود گرفته بود و ادباى آن سامان در سرودن شعر و تأليف کتاب به زبان عربى دست کم از مردم ساير شهرستانهاى غربى و مرکزى و شمالى نداشتند و با مراجعه به ”يَتمَةُالدَّهر“ ثعالبى و ”دُمْيَةِ القَصْر“ با خرزي، و منشأت ابوبکر خوارزمى و بديعالزمان همدانى و ساير ارباب براعت و اصحاب فضل، اين معنى مبرهن مىشود ـ و شکى نيست که توجه سامانيان و بعضى از صفاريان و غزنويان به شعر عربى کمتر از توجه آلبويه و صاحب ابنعبّاد و شمسالمعالى بنوده است، به عوض اين در دربار عضدالدّوله و قابوس و صاحب نيز شاعران ايرانى مانند على پيروزه و مسته مرد و بندار رازى و غضاير و منصور منطقى وجود داشتهاند، معذلک مىبينيم که شعر نثر درى بالطبيعه در خراسان به ظهور آمده و با اندک توجهى از طرف ملوک اطراف، شعراء و دبيران به گفتن شعر و پرداختن کتب به زبان درى اقبال کردهاند ـ و در همان حال يک بيت شعر و يک رساله به اين زبان در مغرب و شمال و جنوبغربى در قرن چهارم بهوجود نيامده است: و اگر هم شعر يا کتابى ديده شده و يا ذکر آن رفته است به زبان پهلوى يا طبرى است، مگر در اواخر عهد سامانيان و آغاز دولت غزنويان و سلاجقه که بهتدريج سبب فتوحان آن سلاطين در رى و جبال و گرگان و اصفهان و آميختن فضلاء شرق و غرب با يکديگر و انتشار اشعار و کتب تاريخى و ادبى خراسان در ساير شهرستانهاى ايران و سير دواوين شعر از خراسان به ساير نقاط ايران، زيان درى زبان ادبى و علمى ايران شناخته شد و با تسلّط دولت سلجوقى بر عراقين اين معنى قوت يافت و شعراى بزرگى پس از غضائرى و قطران و ابوالمعالى رازى در اقطار شمالى و مرکزى و غربى اين مملکت پيدا شدند(۱)
(۱) . تاريخ قم چند شاعر فارسى را که معاصر سامانيان بودهاند در جلد اول کتاب سبکشناسى ملکالشعراء بهار ذکر کرده و شرح آن را به جلد دوم محول نموده است. اما چون جلد دوم اين کتاب در دست نيست نمىدانيم که تاريخ حيات و سبک شعر آنها از چه قرار است و هر چه باشد باز اساس نظر ما را نمىتواند تغيير بدهد و حق تقدم را از خراسان سلب نمايد.
- مطلب ديگر که قول ابنمقفعّ را تأييد مىکند، باقىماندهٔ لهجههاى محلّى است که شرح آن از موضوع بحث ما که تاريخ تطوّر ادبيات درى است خارج مىباشد ـ ليکن همينقدر کافى است اشاره شود که هم امروز در خراسان ـ خاصه افغانستان، و بخارا و تاجيکستان ـ نمونههاى بارزى از طرز تلّفظ زبان درى در روستاها موجود است، اما در مرکز و غرب و جنوب ايران آنجائى که ترکى نفوذ نکرده است لهجههاى محلى يا کردى و لرى است يا پهلوى شمالى يا پهلوى جنوبى چنانکه زبان شهر و روستاى اصفهان و فارس و نهاوند پر است از لغات و اصطلاحات و حتى طرز اداء کلمات پهلوى از قبيل ”راست“ به کسر الف و ”کو“ بهجاى ”که“ و تلفّظ ”أُ“ بهجاى ”وَ“ حرف عطف و استعمال لغت ”داد“ به معنى ”سن“ در لغت ”همداد“ به معنى”همسن“ که در فارس شايع و از لغات پهلوى است و غيره و هيچيک از اين حرکتها و ترکيبات در زبان درى نبوده است و در خراسان نيز وجود ندارد، و بالعکس بسا لغات و اصطلاحات و ترکيبات درى که در زبان پهلوى نيست ولى ميان مردم خراسان متداول است.
- بارى مهمترين سندى که حکم قطعى در صحت روايت ابنالنديم و ابنمقّفع و حمزه مىدهد. اوراق ”تورفان“ و بقيةالباقيهٔ کتب دينى مانويان است، که مورد توجه و اعتناء خاورشناسان قرار گرفته است و پس از دقت دريافتهاند که اين نوشتهها ريشه و پايهٔ کهن زبان درى است و از لغتهاى بسيار ترکيب يافته است که خاص زبان مذکور و در شاخهٔ پهلوى جنوبى دگرگونه است.
از اسناد نامبرده گويا شکى نمانده باشد که زبان درى خاص مردم خراسان و مشرق ايران بوده و در بار تيسفون و ميانهٔ درباريان و رجال مملکت شاهنشاهى هم اين زبان متداول بوده است و از اين رو آن را درى گفتند، چه ”در“ به زبان ساسانى به معنى پايتخت و دربار است و اگر کبک درى منسوب به درّه است دليل اين نتواند بود که زبان درى به معنى دربار يا پايتخت نباشد، و تواند بود که اين دو لفظ هر يک به يک مفهوم ديگر معنى دهد و الزامى در يکى بودن هر دو لفظ نداريم سؤالى باقى مىماند که چطور شده است که زبان مشرق ايران در مغرب آن کشور زبان دربارى شده است؟ شايد جواب اين باشد که در عهد آزرمى و پوران و يزدگرد اين زبان به همراهى ”پهلويان“ يعنى اتباع ”فرخهرمز“ پدر ”رستم“ که همه از مردم خراسان بودند و طبرى آنان را ”فهلويان“ نام مىبرد به دربار تيسفون راه يافته و در مدت طولانى نفوذ آن طايفه در پايتخت، اين زبان نيز در دربار ريشه دوانيده است و مصادف با دخول تازيان در مداين زبان درى در دربار شايع بوده است.
عقيدهٔ ديگرى هم در وجه تسميهٔ درى هست که گويا هنوز دليل قطعى براى تحقيق آن در دست نداشتهايم ـ و آن اين است که درى مخفف ”تخاري“ باشد که ”خاء“ به ”هاء“ هوّز (مطابق قاعدهٔ زبانفارسي) بدل شده و الف آن به فتحه بدل گرديده (تَهَري) و با تبديل ”تا“ به دال که معمول به زبانفارسى است، (دَهَري) و بالاخره درى شده باشد چه تخارها(۲) مردمى ايرانى بودند و پس از کوچ کردن از حدود تبّت وارد خاک بلخ و نواحى مرکزى افغانستان امروزى شدند و تخارستان به نام آنان نامبردار گشت. هر چند بعض خاورشناسان زبان تخارى را جزء دستهاى از زبانهاى هند و اروپائى از طبقهٔ سانتوم Cantum مىشمارند و اگر اين معنى محقّق شود وجه تسميهٔ اخير باطل مىشود و يا تاريخ اين تسميه به وقتى تنزل مىکند که تخارها در نواحى بلخ ساکن گرديده و زبان آنها با زبان سغدى مخلوط شده است. به هر صورت، در اينکه زبان درى از لهجههاى شرقى است شکّى نيست خواه در اصل آن را تخارى و خواه منسوب به در دربار بدانيم و خواه مأخذى ديگر براى وجه تسميهٔ آن فرض کنيم.(۳)
(۲) . تخارها ـ طايفهاى از ايرانيان بودند که در قرون قديمه و قبل از مهاجمات ”هونها“ و ترکان آلتائى به ماوراءالنهر در حدود مرزهاى ايران و تبت ساکن بودند و زبان آنان شاخهاى از زبان ايران بود و مانى پسر فديک در ميان آن جماعت مىزيسته و از ين رو او را چينى ناميدهاند. و پس از هجوم مردم آلتائى به حدود مذکور که از آن پس به ترکستان موسوم گرديد تخارها کوچ کرده به داخل ايران آمدند و در حدود بلخ و بدخشان و غور سکنى گزيدند و نام تخارستان را از خود به آن نواحى دادند.
(۳) . جاحظ در البيان والتبيين ج ۳ ص ۶ روايتى دارد که اگر غلط نباشد مايهٔ تحير است و آن چنين است که از قول شعوبيه گويد: ” و قد علمنا انّ اخطبالناسالفرس و اخطبالفرس اهل فارس و اعذبهم کلاماً و اسهل هم مخرجاً و احسنهم ولائاً و اَشّدَهم فيه تحنکا اهل مرو و افصهم باالفارسيّة الدّرية و اللغّة اهل قضبة الاهواز“ و معلوم نيست چگونه مردم اهواز در لغت درى و پهلوى که هر دو سواى زبان خودشان بوده است افصح بودهاند؟ مگر معتقد شويم که عبارت غلط است و اصل چنين باشد که ”واشدهم فيه تحنکا و افصحهم باالفارسيه الدّرية اهل مرو و باللغة الفهلوّيه اهل قضية الاهواز“ که در صورت صحت اين فرض باز عقيدهٔ ابنمقفع تأييد شده است.
-
شاخهها و لهجههاى ديگر1
فرهنگ نويسان، زبان ايران را، به هفت بخش کردهاند و چنين گفتهاند: ”زبان درى بر هفتگونه است: چهار از آن متروک است و آن زبان هروى و سکزى و زاوالى و سغدى است، و سه زبان ديگر متداول است و آن درى و پهلوى و پارسى بُود - برهان قاطع مقدمه“ اين روايت از چند وجه متزلزل و باطل است، اول آنکه ”دري“ را بر هفت گونه گرفته است. در صورتى که زبان درى خود يکى از شاخههاى زبان ايران و لهجهاى از باخترى مخلوط به سُغدى بوده که با لهجههاى ديگر آميخته است و به اين صورت درآمده، ديگر آنکه معلوم نيست ”پهلوي“ که گويد متداول است کدام پهلوى است و در کجا متداول است، سوم اينکه زبان فارسى که نيز گويند متداول است آيا غير از زبان درى است يا همان زبان است اگر غير از درى است کدام است، و هرگاه عين درى است پس چرا عليحده نوشته است؟ ديگر معلوم نکرده که هروى و سکزى و زابلى هر يک زبانى مستقل بودهاند يا شاخهاى از زبان ديگر و يا لهجهاى از درى محسوب مىشدهاند؟ به هر صورت به هيچ روى نمىتوان اين تحقيق را مورد اعتناء قرار دارد.
ديگر ابنالنديم در الفهرست از ابنالمقفّع شرحى نقل کرده است، و ياقوت معجمالبلدان همان شرح را قدرى روشنتر از قول حمزةبنالحسن و شيرويهبن شهردار نقل مىکند و ماحصل هر سه روايت که ظاهراً منقول است از ابنالمقفع يکى است.
الفهرست گويد: از قول عبداللهبنالمقفع که لغات فارسى ”پهلوى و درى و فارس و خوزى و سُريانى است ـ اما پهلوى منسوب است به فهله که نام گذاشته شده بر پنج شهر: اصفهان و رى همدان و ماه نهاوند (۱) و آذربيجان، و درى لغت شهرهاى مداين است و درباريان پادشاه بدان زبان سخن مىگفتند و منسوب است به مردم دربار و لغت اهل خراسان و مشرق و لغت مردم بلخ بر آن زبان غالب است ـ اما فارسى کلامى است که مؤبدان و علما و اشباه ايشان بدان سخن کنند و آن زبان مردم اهل فارس باشد ـ اما خوزى زبانى است که ملوک و اشراف در خلوت و مواضع لعب و لذت با نديمان و حاشيت خود گفتگو کنند ـ اما سُريانى آن است که مردم سِواد (يعنى رعاياى بينالنهرين و مداين و روستاهاى آنجا) بدان سخن رانند.“ و ياقوت بعد از روايت حمزه که مختصرى از قول ابنالنديم است از قول شيرويه گويد: ”بلاد پهلويان هفت است ـ همدان و ماسَبَذان و قم و ماه بصره و صميره و ماه کوفه و قرميسين ـ اما رى و اصفهان و قومس و طبرستان و خراستان سجستان .... از لاد مذکور نمىباشد ـ اما فارس کلام مؤبدان است.... و اين لغت مردم فارس است، اما درى لغت شهرهاى مدائن است و دربار پادشاه بدان زبان سخن گويند و منسوب است به مردم دربار (يعنى باز دربارى است) و لغات مشرق و بلخ در آن غلبه دارد، و خوزى زبان اهل خوزستان است و اشراف از بزرگان و ملوک در خلوت و موضع فراغت و هنگامى که لخت شده به گرمابه و ابزن (۲) درآيند بدان زبان سخن کنند، اما سريانى لغت منسوب به سرزمين سورستان (سورستان و آسورستان نام قديمى بينالنهرين است، و در کتب پهلوى ”اسوريک“ نيز ديده شد.) است که عراق باشد و آن لغت نبطَيَان باشد... ـ رجوع کنيد: الفهرست طبع قاهره ص ۱۹ و معجمالبلدان ص ۴۰۷)
(۱) . ماه نهاوند يعنى ولايت يا استان نهاوند که قسمت وسيعى را تا قم و تا حدود اصفهان و لرستان شامل بوده است. کلمه ”ماه در اينجا باقى ماندهٔ ماد و ماى قديم است که مرکز مملکت مادى باشد ـ و اين نواحى را که ما امروز عراق عجم و همدان و کرمنشاه و دينَوَر و نهاوند و پيشکوه گوئيم، در قديم کشور ماه مىناميدند و در ويس و رامين اين لفظ استعمال شده است ـ اعراب بعد از فتح اين قسمت از ايران اين لفظ را بهکار بردند منتها دو ماه قائل شدند و براى ماه نيز معناى ديگر که بعد در کتب جغرافيا معمول گرديد و گفتند ماهالکوفه و ماهالبصره و مجموع را ”ماهات“ نام نهادند ـ از ماه کوفه ماردشان دينور و کرمانشاهان تا حلوان بود و از ماه بصره مرادشان نهاوند و صميره بود و هر محلى که مخزن خواربار و نعمت محلى يا استانى قرار گيرد آن را ماه استان شمرند مثل (ماه چين) و (ماهکران) که از مخترعاات حمزه است و ماچين و مکران را به اين طرز تفسير کرده و وانمود ساخته است.
(۲) . ابزن: ظرف بزرگى بوده است که ايرانيان خود را در آن شستشو مىدادند؛ مانند ظرفهائى که امروز در حمامهاى بىهزينه مىبينيم و معلوم مىشود که در خزينه فرورفتن بعد مرسوم شده است و طرز گرمابه رفتن قديم مثل امروز بوده است و هر کس در ابزنى خود را مىشسته است و اين لغت فارسى است که عربان هم آن را بهکار مىبردهاند.
اشکالى که در روايت صاحبان فرهنگ وارد بود، در اين روايات هم وارد است، زيرا از طرفى زبان و لهجهها و شاخهها را با يکديگر مخلوط نمودهاند ـ زيرا مىدانيم که پهلوى و درى در آغاز هر کدام شاخههائى بودهاند از زبان قديمىترى و نيز شايد خوزى و فارسى دو لهجه بودهاند ـ سُريانى يا نبطى نيز خود دو زبان مستقلى بودهاند، و اين همه را در شمار لغات فارسى آوردن خالى از مسامحه نيست ـ مگر آنکه (لغات فارسي) را به معنى اعم بگيريم، يعنى لغتهائى که در ايران صحبت مىشده است، اشکال ديگر آنکه باز از خود سؤال مىکنيم که چرا اين دانشمندان از لهجهها و شاخههاى ديگر زبانفارسى مانند سغدى و خوارزمى و هروى و سکزى و تخارى و طبرى و گيلى و آذرى و کردى و لرى و زارى صحبت نکردهاند؟ در اين مورد فرض مىکنيم که چون دانشمندان در قرن دوم و سوم هجرى غالباً از انحاء ايران و لهجههاى مختلف اين کشور و زبانهاى ممالکى چون خوارزم و تخارستان و سغد و سجستان و طبرستان و آذربايجان بىخبر بودهاند و از حدود مداين فارس و عراق عجم و خوزستان بيرون نرفته و اطلاعى هم نداشتهاند تنها به ذکر لغاد اين اماکن و لغت نَبَطيان(۳) . که آن را سُريانى گويند و لغات دربارى که از آن به (دري) تغبير مىکنند اکتفاء نمودهاند. (تنها جاحظ در البيان والتبين ج۳ ص ۶ ذکرى از فصاحت اهل مرو کرده است که عبارتش پيجيدهتر بهنظر مىرسد و ما در حاشيهٔ ص ۲۵ بادن اشاره کرديم.)
(۳) . نَبَط و نَبَطى به فتين، مردمى بودهاند و از بقاياى آراميان که بعدها با عرب مختلط شدند. دولتى داشتهاند در طور سينا و مرکز آن موسوم بوده است و به ”پترا“ و مدتى در سوريه نيز حکومت کردهاند و در سنهٔ ۱۰۶ دولت مزبور بهدست روميان منقرض گرديد و بعد از اسلام جماعت کثيرى از نبطيان در عراق مىزيستند و غالب ايشان مسيحى نسطورى بودند و زبان آنها به آرامى يا سريانى بود که به عربى و فارسى آميخته شده بود و خط کوفى و نسخ نيز از خطوط نبطيان به عرب حيره و کوفه و مدينه و مکه سرايت کرد، و اما زبان سُريانى همان زبان آرامى است و سُريانيان شعبهاى از آراميان شرقى بودند که در شهر (اورها) يا (اور) و اَلُّرهاى قديم (ادساى Edessa يوناني) سکونت گزيده و پس از آنکه به مسيح ايمان آوردند از کلمهٔ (آرامي) دست برداشتنه و خود را سريان نام نهادند ـ و دولتى کوچک تشکيل دادند. لهجهٔ سُريانى يکى از لهجههاى آرامى بوده و بهسبب علماء و دانشمنداندى که در اين شهر بهوجود آمدند اين زبان داراى ادبيات وسيعى گرديد و علماء نسطورى مسيحى کتب دينى و علمى و ادبى بسيارى به زبان سُريانى نوشتند و کتب فلسفه و منطق يونان نيز بيشتر به اين ترجمه شد و اعراب هم از آن زبان استفادهٔ زيادى ترجمهٔ کتب يونان کردند. (تاريخالغات الساميه ۱۴۲ ـ ۱۴۹)
-
شاخهها و لهجههاى ديگر (۲)
آنچه اهل تحقيق، بر آن هستند که شاخههاى زبان ايران بعد از اوستائى و مادي، عبارت بوده است از، فارسى باستان و پرثوى (پهلوى يا پهلواني) و سغدى و خوارزمى ـ که از اين شاخهها لهجههاى ديگر بهوجود آمده است مانند پهلوى شمالى و پهلوى جنوبى و درى و طبرى و گيلى و آذرى و سکزى و هروى و خوزى و فارسى (شيرازي) و رازى و کردى و غيره و امروز هم هنوز در انحاء ايرن لهجهها و شاخههاى گوناگونى از زبانهاى ايرانى موجود است که مورد تحقيق دانشمندان قرار نگرفته و بيم آن است که بهسرعت منفرض گردد از قبيل سمنائى و نطنزى و گزى و کوپائى و بلوچى و شيرازى و لکى و لرى و بختيارى و مازندرانى و گيلانى و طالشى و مشهدى و طبسى و کرمانى و سيستانى و بلوچى و کوه کيلويهاي؛ شاخهها و لهجههاى بيرون از ايران مانند پختو در افغانستان و پاميرى و چترالى و غورى و کشميرى و زبان تاجيکى و زبان تاتهاى قفقاز و غيره که بدبختانه غالباً رو به انقراض مىروند چنانکه زبان رازى و آذرى و سکزى و خوارزمى تقريباً منقرض شده است!
خاورشناسانى که در لهجههاى امروزى ايران مطالعاتى کردهاند به قرار زير هستند:
- و.هنري: تحقيقات افغانى
- دارمستتر: سرودهاى عاميانهٔ افعانان.
- و. گَيگر: زبان افغانها، پختو (جزء کتاب فقهاللغهٔ ايرانى)
- و. گيگر: زبان بلوچها (جزء کتاب فقهاللغهٔ ايرانى)
- فرديناند يوستي: دستور زبان کردى.
- هوگو ماکاس: متون کردى.
- اِسکارمان: فرهنگ کردى به فارسى.
- البرت سُوسَن: زبان کردى (جزء کتاب فقهاللغهٔ ايرانى)
- آ.و. جَکْسُن: زبانهاى پامير.
- گيگر: زبانهاى پامير (جزء کتاب فقهاللغهٔ ايرانى)
- هُرْزين: بحث در لهجههاى فارسى در ۳ جلد ۱۹۵۳
- دُرْن: زبان مازندرانى در ۱۸۶۰
- ملگونوف: بحث در زبان مازندارانى و زبان گيلانى در ۱۸۶۸
- و.گيگر: لهجههاى اطراف درياى خزر (جزء کتاب فقهاللغهٔ ايرانى)
- و. گيگر: زبانهاى مرکزى (جزء کتاب فقهاللغهٔ ايرانى)
- کريستنسن: زبان سمنانى در ۱۹۱۵ (در کپنهاک چاپ شده)
- کريستنسن: زبان گيلانى
- لُريمر: يادداشتهاى راجع به لهجههاى گبرى فارسى جديد.
- ايوانف: لهجههاى گبرى که زرتشتيان ايران تکلم مىکنند ـ مطالعاتى در لهجهٔ خراسان و کردان و قوچان.
- هادارک: زبانهاى خونسارى و محلاّتى و نطنزى و نائينى و سمنانى و سيوندى و قُهْرودى.
- ب. و.ميلا: متونى در لهجهٔ طالشى در ۱۹۳۰ به روسى.
- ابراهيميان: لهجهٔ يهوديان همدان.
- ژوکوفسکي: اسنادى در لهجههاى ايرانى ج ۱ ـ ۱۸۸۸ ـ ج ۲ ـ ۱۹۲۲ شامل:
۱. زبانهاى سمنانى و سنگسرى و شهميرزادى (۱) .
۲. زبانهاى اصفهاني، سدهي، گزي، کفرونى.
۳. زبانهاى شيرازي، سيوندي، عبدوئى.
۴. زبانهاى گوراني، طالش دشتى.
۵. زبانهاى يهوديان کاشان، ده تجريشى.
(۱) . کلمهٔ ”زبان“ در اين صورت از لحاظ اصطلاح نيست، چه بعضى از آنها ”زبان“ و بعضى لهجه است.
-
قديمىترين آثار پهلوى اشکانى
آثار پهلوی جنوبی
....................
قديمىترين آثارى که از خط و زبان پهلوى در درست است دو قبالهٔ ملکى است که در ايالت اورامان کردستان چند سال پيش به خط پهلوى اشکانى (پهلوى شمالى به خطى نوشته مىشد که آن را خط اشکانى مىنامند.) و به زبان پهلوى بر روى کاغذ پوست بهدست آمد و تاريخ آن مربوط به صد و بيست سال پيش از ميلاد مسيح است. در يکى از آن قبالهها آمده است که از طرف دولت قيد گرديده و خريدار پذيرفته است که اگر باغى را خريدارى مىکند آباد نگاه ندارد و آن را ويران سازد مبلغ معينى جريمه بپردازد، و از اين قباله اندازهٔ اعتناء و توجّه پادشاهان ايران را به آبادانى کشور مىتوان قياس کرد.
اسناد قديمى ديگرى که در دست است، باقى ماندهٔ کتب و آئين مانى و ساير مطالب از قبيل فصولى از عهد جديد و مطالبى از کيش بودائى اس که در آغاز قرن حاضر از طرف خاورشناسان از خرابههاى شهر ”تورفان“(۱) . پيدا شد و بهدست دانشمندان خوانده شد و قسمتى از آنها انتشار يافت (۲) هر چند که دانشمندان ترديد دارند که آيا بهتر است اين خط و زبان را منسوب به ”سغدي“ بدارند يا منسوب به پهلوى شمالي؟
(۱) . تورفان ايالتى است از ترکستان چين در ناحيهٔ کوهستانى تبانشان در شمال غربى چين و ذکر آن در تاريخ چين آمده است آنجا در دست مردمى ايرانى و مانوى بوده و بعدها ترکان بر آن دست يافتهاند و تا ديرى مرکز مانويان بود ـ و اخيراً خرابههاى آن بهدست مسلمين افتاد.
(۲) . هيئت اعزامى انگليس به رياست ”اشتاين“ که در ۱۹۰۱ ـ ۱۹۰۰ و هيئت آلمانى به رياست ”گرون“ و غيره در سال ۱۹۰۳ ـ ۱۹۰۹ و رياست ”لگک“ و ”بارتوس“ در سال ۱۹۱۳ ـ ۱۹۱۴ و هيئت فرانسوى به رياست ”پليو“ در سال ۱۹۰۶ ـ ۱۹۰۹ و چندين هيئت روسى که دو هيئت از آنها به رباست ”دولان بورک“ رفتهاند و آخرين آنها در سنهٔ ۱۹۱۴ ـ ۱۹۱۵ بوده است و هيئتهاى ژاپنى هم از سال ۱۹۱۰ به بعد مسافرتهائى به آنجا نمودهاند. رجوع شود (ساسانيان کريستن سن)
مطالب آنها دينى و اخلاقى است و لغات درى که در پهلوى جنوبى ديده نمىشود در اين اوراق ديده مىشود و با پهلوى جنوبى بسيار تفاوت دارد ـ آن اوراق به زبانى است که بلاشک پايهٔ زبان مردم سمرقند و بخارا و بنيان زبان قديم مردم خراسان شرقى محسوب مىشود و پايه و اصل زبان درى را نيز بايستى در اين زبان جستجو کرد.
در خصوص اسناد دورهٔ اشکانيان بدبختانه بهجائى دسترس نداريم، و از اين روى اطلاع زيادى از پهلوى شرقى و شمالى و تفاوت آن با پهلوى جنوبى در دست نيست و در لهجههاى مختلف خراسان غربى و طبرستان و آذربايجان و طوالش نيز که بدون شک مخلوطى از پهلوى شمالى و شرقى (اشکاني) و پهلوى جنوبى و درى است کنجکاوى و بررسى کامل نشده است ورنه آگاهىهاى زيادترى بهدست خواهد آمد، خاصه هرگاه از اوراق تورفان و از بان ارمنى نيز استفاده شود.
کتب عهد اشکانى هفتاد کتاب بوده است که نام چهار کتاب از آن باقى است، چنانکه در مجملالتواريخ و القصص گويد: ”و از آن کتابها که در روزگار اشکانيان ساختند هفتاد کتاب بود از جمله کتاب مروک (مردک؟) کتاب سندباد، کتاب يوسيفاس و کتاب سيماس ـ مجمّل التواريخ و القصص ص ۹۳ ـ ۹۴ طبع تهران.) و رسالهاى است به پهلوى در مناظرهٔ نخل و بز به شعر دوازدههجائى مخلوط به نثر که گويا در آغاز منظوم بوده است و بعد ابيات آن کتاب مغشوش و دستکارى شده است و فعلاً نثر و نظمى است مختلط ـ و اين کتاب هم بر حسب عقيدهٔ ”هرتسفلد“ به لهجهٔ پهلوى شمالى است و نامش ”درخت آسوريک“ است. (۳)
(۳) . اين کتاب در بمبئى در ضمن متون پهلوى به طبع رسيده است و بسيار مورد اعتناء خاورشناسان و عالمان به زبان پهلوى قرار دارد و مجموع آن ۵۴ فقره در شش صفحه از صفحه ۱۰۹ تا ۱۱۴ است.
-
آثار پهلوى جنوبى
کتیبههای ساسانی
کتب و رسالات پهلوی
اسامی چندتن از علمای زرتشتی
-----------
بعد از کشته شدن ”اَرْدَوانِ پنجم“ که وى را ”اَفْدُم“ يعنى آخرين نيز مىناميدهاند، خاندان نجيب و بزرگ ”پرثوي“ برچيده شد و دولت اشکانى منقرض گرديد و شهنشاهى از خانوادهٔ مشرقى به خانواده جنوبى (فارسي) که بهدست ”اَرْتَخشَر = اردشير) پسر ”پاپک“ تأسيس شده بود انتقال يافت، آن دولتى که بعدها خود را وارث بهمن اسفنديار و جانشين کيان شمرد.
در دوره ساسانى خط و زبان رسمى همان خط و زبان پهلوى است که آن را براى تفکيک از پهلوى قديم ”پهلوى جنوبي“ مىنامند، خط پهلوى جنوبى نيز از الفباء آرامى گرفته شده است و با خط شمالى تفاوتهائى داشته است. اما زبان پهلوى جنوبى يکى از شاخههاى فارس قديم محسوب مىشود و به واسطهٔ دخالت اصطلاحات مذهبى و لغات شکسته بستهٔ اوستائى و اختلافات ديگرى که از حيث بعض لغات و صرف و نحو (۱) با پهلوى شمالى داشته است لهجهها پهلوى بهشمار مىآيد.
(۱) . منجمله ضمير اول شخص منفصل در پهلوى جنوبى ”من“ با نون غنه و در شمالى ”از“ بوده است. ديگر بعض اسامى در شمالى صرف مىشده مانند ”وناسيدن“ به معنى زيان کردن که در جنوبى تنها اسم جامد آن ”وناس“ به معنى گناه معمولى بوده است. ديگر فعل ”کردن“ از ريشهٔ ”کِر“ و اسم مصدر ”کِرِشن“ و امر ”کر“ و مضارع ”کِرُم، کري، کرداالخ“، در شمالى هست و در جنوبى اين فعل با اسم مصدر ”کنشن“ و امر ”کن“ و مضارع ”کنم، کني، کند“ صرف مىشود و بر اين قياس است لغات و مصطلحات ديگر.
امتياز آشکارى که بين خط پهلوى و خط و زبانهاى شرقى ايران بوده در مسئله ”هُزْوارشْ“ است، که بهدست کاتبان سامى وارد رسمالخط پهلوى شد چنين که لغاتى را به زبان آرامى نوشته و به پارسى مىخواندهاند، اين رسم در نوشتههاى تورفان و آثار مانى ديده نمىشود لکن در دو قبالهٔ ملک اورامان و کتيبههاى اشکانى و ”درخت آسوريک“ موجود است و معلوم مىشود که در پهلوى اشکانى نيز موجود بوده است . (۲)
(۲) . از آن جمله در دو قبالهٔ اورمان دو هزوارش تازه ديده شد يکى ”زَبَنونتَن“ به معنى خريدن يدگى ”مُّزَبّْنُونْتَنْ“ به معنى فروختن که تازگى داشت ـ همچنين هزوارشهائى در کتاب درخت آسوريک ديده مىشود که جاى ديگر نيست.
کهنهترين سندى که از پهلوى جنوبى در دست است، سکههاى شاهان پَرَتهدار فارس (رجوع شود به جلد اول تاريخ سکههاى مشرقى دمورگان.) است، بعد سکههاى اردشير بابکان، ديگر کتيبه اردشير بابکان در نقش رستم به دو لهجه اشکانى و ساسانى و به يونانى ـ ديگر کتيبه شاپور اول که اخيراً در کاوشهاى شهر ”شاپور“ به دو لهجهٔ شمالى و جنوبى و به دو خط اشکانى و ساسانى بهدست آمده است و غيره.
اما کتابهائى که به خط و زبان پهلوى موجود است، هر چند يقين نيست که در زمان خود ساسانيان تأليف شده باشد، و بعض آنها علىالتحقيق متعلق به دورهٔ اسلامى است مانند ”دَيْنِکْرثْ ـ دين به يا مجهول و کَت به کسر کاف به صيغهٔ ماضى مرخّم به معنى وصفى يعنى اعمال دين يا کردههاى ديني“ تأليف مؤبد آذر فرنبع (۳) معاصر مأمون عباسى و غيره، معذلک ممکن است ترجمههائى از اوستا از قبيل قسمتهائى از يشتها و قمستهاى ديگر اوستا که به زبان پهلوى است، و فصولى از بندهشن (۴) که از کتب سنّت مَزْدَيسُنى (۵) است و ”درخت آسوريک ـ يعنى درخت سرزمين آسورستان که بينالنهرين باشد و ”يک“ همان ياء نسبت است.“ و ”خسرو کواتان و ريذکي“ (۶) و ”اياتکار زريران“ (۷) و غيره در عهد شاهنشاهان تأليف يافته باشد. و نيز قسمت عمده از داستانهاى ملى مانند کارنامک اردشير و خوتاينامک (۸) و ”آئيننامک“ (۹); محتمل است که به دورهٔ ساسانيان بپيوندند. چنانکه گويند خوتايناک به امر يزدگرد شهريار تدوين گرديد. هر چند زمان تأليف کتب و رسالات پهلوى غالباً در قرون اسلامى است اما مواد آنها قديمى است.
(۳) . در اصل اتورخونه يعنى ”آتش جلال ايزد“ و يا ”آتش فرّهٔ يزداني“ مأخوذ از نام آتشکدهٔ کاريان پارس که خاص روحانيان بوده است و فردوسى آن را ”آذر خرداد“ کرده است و غلط است.
(۴) . مرکب است از ”بُن“ که به معنى مبدأ و منتهاء است و از اضداد است و اينجا به معنى مبدأ آمده است، و از ”دهشن“ اسممصدر از ريشهٔ ”ده“ و ”دا“ ريشء ”داتن“ بهمعنى ”خلقت“ و معنى بندهشن اصل خلقت مىباشد.
(۵) . مرکب است از ”مَزد“ مخفف ”مَزدا“ و ”يسن“ از ريشهٔ فعل ”يز“ معنى عبادت با ياء نسبت يعنى خداپرست. و مَزْدَيْسنان جمع آن است و مزديسنا نيز گويند به صيغهٔ مفرد و اين کلمه لقب ملت زردشتى است.
(۶) . خسرو پسر کوات ”قباد“ که لقب او انوشيروان بود، و ”ريذک“ جوان نابالغ يا در شرف بلوغ ـ فرخى گويد:
ريذکان خواب ناديده مصاف اندر مصاف مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار
(۷) . آياتکار ـ در اصل ”اذى و اتکار“ که يادگار شده است، مرکب است از ”ياد“ حافظه و ”کار“ به معنى جنگ و واقعه يعنى يادداشت کار، و ”وزيران“ با الف و نون نسبت منسوب به ”زرير“ بردار و سپهسالار گشتاسپ که در جنگهاى دينى بهدست ”ديدرفش“ جادو کشته شد. اين کتاب کتابى است ادبى که نگارنده ترجمهٔ آن را مجلهٔ تعليم و تربيت منتشر کرد.
(۸) . خوتاى ـ به واو معدوله يعنى ”خدا“ که در قديم به معنى پادشاه و صاحب بوده و بعد از اسلام تطور يافته معنى اهورمزدا را به خود گرفت ـ خداينامه همان است که شاهنامه شد.
(۹) . آئيننامک مجموعهٔ آداب و تربيت و فرهنگ ملى و دربارى ساسانيان که بعد از عرب باقى بوده است و ابنقتيبه مکرر گويد آن کتاب را قرائت کرده است و امروز فصولى از آن در کتب ادب موجود و خود آن کتاب از بين رفته است.