-
پس هبة الله در ميان ساير فرزندان آدم به طاعت الهى قيام نمود، چون هنگام وفات او شد وصيت كرد بسوى پسر خود ((قينان )) و تابوت را به او تسليم كرد، پس قيام نمود قينان در ميان برادرانش و فرزندان آدم به طاعت خدا؛ پس چون وقت وفات او شد پسرش ((يرد)) را وصى نمود و تابوت و آنچه در آن بود به يرد تسليم كرد و پيغمبرى نوح عليه السلام را به او گفت ؛(485) چون وقت وفات يرد شد وصيت كرد كرد بسوى پسرش ((اخنوخ )) كه او ادريس عليه السلام است و تابوت و آنچه در آن بود با وصبت به او داد، و اخنوخ قيام به آن نمود؛ چون وقت وفات او شد حق تعالى وحى كرد به او كه : من تو را به آسمان بالا خواهم برد پس وصيت كن به پسر خود ((خرقائيل ))،(486) پس او چنين كرد و خرقائيل به وصيت اخنوخ قيام نمود؛ چون وقت وفات او شد وصيت كرد بسوى پسر خود نوح عليه السلام و تابوت را بسوى او تسليم كرد، پس پيوسته تابوت نزد نوح بود تا آنكه با خود به كشتى برد؛ و چون وقت وفات او شد وصيت كرد به پسر خود سام و تابوت را و آنچه در آن بود به او تسليم كرد.(487)
مؤ لف گويد: تمام اين حديث با احاديث ديگر به اين مضمون ، در كتاب امامت مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى .
و به سند معتبر ديگر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حضرت آدم پسرش را فرستاد بسوى جبرئيل و گفت : به او بگو كه پدرم مى گويد: مرا طعام ده از زيت درخت زيتون كه در فلان موضع است از بهشت .
پس جبرئيل او را ملاقات كرد و گفت : برگرد بسوى پدرت كه او وفات يافته است و ما ماءمور شده ايم به كار سازى او و نماز كردن بر او.
پس چون غسل را تمام كردند جبرئيل گفت : پيش بايست اى هبة الله و نماز كن بر پدرت ، پس پيش ايستاد و هفتاد و پنج تكبير گفت : هفتاد تكبير براى تفضيل آدم و پنج تكبير براى سنت .
و فرمود: آدم پيوسته عبادت خدا مى كرد در مكه ، پس چون خدا خواست روح او را قبض نمايد ملائكه را فرستاد تا تختى و حنوطى و كفنى از بهشت بياورند، و چون حوا ملائكه را ديد رفت كه حايل شود ميان آدم و ايشان .
آدم گفت : بگذار مرا با رسولان پروردگارم ، پس ملائكه او را قبض روح كردند و غسل دادند او را به سدر و آب ، و از براى قبر او لحد قرار دادند و گفتند: اين سنت فرزندان اوست بعد از او. پس عمر حضرت آدم عليه السلام نهصد و سى و شش سال بود و در مكه مدفون شد، و ميان آدم و نوح هزار و پانصد سال بود.(488)
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون حضرت آدم عليه السلام فوت شد و وقت نماز بر آن حضرت شد، هبة الله به جبرئيل گفت كه : پيش رو اى فرستاده خدا و نماز كن بر پيغمبر خدا.
جبرئيل گفت : خدا ما را امر كرد كه پدر تو را سجده كنيم ، پس ما پيشى نمى گيريم بر نيكان فرزندان او، و تو از نيكوكارترين ايشانى .
پس پيش ايستاد و پنج تكبير گفت بر آدم عليه السلام عدد نمازهائى كه خدا بر امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم واجب گردانيده است ، و اين سنت جارى شد در فرزندان او تا روز قيامت .(489)
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : حضرت آدم خواهش ميوه كرد و هبة الله رفت كه آن ميوه را تحصيل نمايد، جبرئيل او را ملاقات كرد و گفت : به كجا مى روى ؟
گفت : آدم بيمار است و ميوه مى خواهد.
جبرئيل گفت : برگرد كه خدا قبض روح او كرد.
چون برگشت ، آدم عليه السلام را ديد كه قبض روحش شده است ، پس ملائكه او را غسل دادند و گذاشتند و امر كردند هبة الله را كه پيش رود و بر او نماز گزارد، و وحى كرد خدا به او كه پنج تكبير بر او بگويد و او را سراشيب به قبر برند و قبرش را مسطح كنند.
پس گفت : چنين كنيد با مرده هاى خود.(490)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: سى تكبير بر آدم عليه السلام گفته شد، بيست و پنج تكبيرش برداشته شد و پنج تكبير باقى ماند.(491)
مؤ لف گويد: شايد حديث سى تكبير محمول بر تقيه باشد، و پنج تكبير محمول بر واجب باشد، و هفتاد تكبير زيادتى براى فضيلت حضرت آدم مستحب بوده باشد، و به اين نحو ميان احاديث جمع مى توان كرد.
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : قبر آدم عليه السلام در حرم خداست .(492)
و از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : وفات حضرت آدم در روز جمعه بود.(493)
و اكابر علماى اسلام روايت كرده اند كه : چون حق تعالى آدم عليه السلام را از جنة الماءوى بر زمين فرستاد، از مفارقت بهشت وحشت بهم رسانيد، پس از خدا سؤ ال كرد كه او را انس دهد به درختى از درختان بهشت ، پس بسوى او درخت خرمائى فرستاد كه مونس او بود در حيات او، چون وقت وفات او شد به فرزندان خود گفت : من انس مى گرفتم به او در حيات خود و اميد دارم كه بعد از وفات نيز مونس من باشد، چون من بميرم تركه اى از آن بگيريد و دو حصه كنيد و هر دو را در كفن من بگذاريد، پس فرزندان آدم چنين كردند و پيغمبران بعد از او متابعت او كردند و در جاهليت مندرس شده بود، پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم آن را احيا كرد و سنت گرديد.(494)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون آدم عليه السلام از دنيا رحلت فرمود، شماتت كرد به او شيطان و قابيل ، پس جمع شدند در زمين و سازها و ملاهى را پيدا كردند از براى شماتت به موت آدم عليه السلام ، پس هر چه در زمين هست از اين قسم چيزها كه مردم به لهو و باطل از آن لذت مى يابند از آن است كه آنها پيدا كردند.(495)
و عامه و خاصه از وهب بن منبه روايت كرده اند كه : شيث ، آدم عليه السلام را در غارى كه در كوه ابوقبيس است كه آن را ((غار الكنز)) مى گويند دفن كرد و در آنجا بود تا زمان غرق شدن ، و در زمان غرق ، نوح عليه السلام آن را بيرون آورد در تابوتى و با خود به كشتى برد.(496)
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى نمود به نوح عليه السلام در وقتى كه در كشتى بود كه هفت شوط بر دور خانه كعبه طواف كند، چون از طواف فارغ شد از كشتى فرود آمد به ميان آب و آب تا زانوهاى او بود، پس تابوتى بيرون آورد كه استخوانهاى حضرت آدم عليه السلام در آن بود و تابوت را داخل كشتى كرد و طواف بسيار بر دور كعبه كرد و كشتى روانه شد تا به كوفه رسيد، پس خدا امر فرمود زمين را كه آبهاى خود را فرو برد، پس آبها را از مسجد كوفه فرو برد چنانچه ابتدايش از آن مسجد شده بود، پس نوح عليه السلام تابوت آدم را گرفت و در نجف اشرف دفن نمود.(497)
مؤ لف گويد: احاديث مستفيض است در آنكه آدم و نوح عليهما السلام در نجف اشرف در عقب اميرالمؤ منين عليه السلام مدفونند، پس آن احاديث كه وارد شده است كه آدم در مكه مدفون است محمول است بر آنكه اول در آنجا مدفون شده بوده است .
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: عمر شريف آدم عليه السلام نهصد و سى سال بود.(498)
و سيد ابن طاووس رضى الله عنه گفته است كه در صحف ادريس عليه السلام خوانده ام كه حضرت آدم عليه السلام ده روز بيمارى تب كشيد و وفاتش در روز جمعه يازدهم محرم بود، و در غارى كه در كوه ابوقبيس بود رو به كعبه مدفون شد، و عمرش از روزى كه روح در او دميدند تا وفات او هزار و سى سال بود، و حوا بعد از او به يك سال و پانزده روز بيمار شد و فوت شد و در پهلوى آدم مدفون شد.(499)
و سيد ابن طاووس رضى الله عنه گفته است كه : در سفر سوم تورات يافتم كه عمر حضرت آدم عليه السلام نهصد و سى سال بود، و محمد بن خالد برقى در كتاب بدا از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده : عمر آدم نهصد و سى سال بود.(500)
مؤ لف گويد: ميان مورخان و مفسران در عمر آدم عليه السلام خلاف است ، بعضى گفته اند: هزار سال براى او مقدر شده بود، شصت سال را به داود عليه السلام بخشيد و انكار كرد و باز عمرش هزار سال شد؛ و بعضى گفته اند كه : نهصد و سى و شش سال بود؛ و بعضى گفته اند كه : نهصد و سى سال بود.(501) و از احاديث سابقه معلوم شد كه يكى از دو قول آخر صحيح است ، و ممكن است كه نهصد و سى و شش سال باشد، و در بعضى از احاديث كسر را كه آحاد باشد ذكر نكرده باشند و اكتفا به مئات و عشرات نموده باشند، و در عرف اين قسم تعبير كردن شايع است .
و به سند معتبر از امام حسن عليه السلام منقول است كه : اول كسى كه بعد از آدم عليه السلام مبعوث گرديد، حضرت شيث بود و عمر او هزار سال و چهل روز بود.(502)
و در حديث ابوذر رضى الله عنه گذشت كه : لغت شيث سريانى بود و پنجاه صحيفه بر او نازل شد.(503)
و اكثر ارباب تاريخ گفته اند كه : دويست و سى و پنج سال كه از عمر آدم عليه السلام گذشت ، شيث متولد شد و عمرش نهصد و دوازده سال بود و در غار ابوقبيس در پهلوى پدر و مادرش مدفون شد.(504)
و سيد ابن طاووس ذكر كرده است كه : در صحف ادريس ديدم كه حق تعالى شيث را پيغمبر كرد و پنجاه صحيفه بر او فرستاد كه در آنها دلايل خدا و فرايض و احكام و سنن و شرايع و حدود الهى بود، پس در مكه معظمه ماند و اين صحيفه ها را بر فرزندان آدم مى خواند و تعليم ايشان مى نمود و عبادت خدا مى كرد و كعبه را معمور مى كرد و حج و عمره بجا مى آورد تا آنكه عمر او نهصد و دوازده سال شد، پس بيمار شد و پسر خود ((ايوس )) را طلب كرد و او را وصى خود گردانيد و امر فرمود او را به تقوى و پرهيزكارى از خدا، و چون فوت شد ايوس او را غسل داد با قينان ، پس ايوس و مهلائيل پسر قينان ، پس ايوس پيش ايستاد و بر او نماز كرد و دفن كردند او را در جانب راست آدم در غار ابوقبيس .(505)
باب سوم : در بيان قصص حضرت ادريس عليه السلام است
حق تعالى فرموده است كه و اذكر فى الكتاب ادريس انه كان صديقا نبياَ و رفعناه مكانا عليا(506) يعنى : ((ياد كن در قرآن ادريس را بدرستى كه او بود بسيار تصديق كننده و بسيار راستگو و پيغمبر، و بالا برديم او را به مكان بلند)).
و در كتب معتبره از وهب روايت كرده اند: حضرت ادريس عليه السلام مردى بود فربه و گشاده سينه و موهاى بدنش كم بود، و موى سرش بسيار بود، و يكى از گوشهايش بزرگتر از ديگرى بود، و موى ميان سينه اش باريك بود،(507) و آهسته سخن مى كرد، و چون راه مى رفت گامها را نزديك به يكديگر مى گذاشت .
و او را براى ادريس گفته اند كه حكمتهاى خدا و سنتهاى اسلام را بسيار درس مى گفت ، و او در ميان قوم خود تفكر نمود در عظمت و جلال الهى پس گفت كه : اين آسمانها و زمينها و اين خلق عظيم و آفتاب و ماه و ستارگان و ابر و باران و ساير مخلوقات را پروردگارى هست كه تدبير اينها مى كند و به اصلاح مى آورد اينها را به قدرت خود، پس بايد كه آن پروردگار را بندگى كنيم چنانچه سزاوار اوست ، پس خلق كرد با طايفه اى از قوم خود و ايشان را پند مى داد و خدا را به ياد ايشان مى آورد و ايشان را از عقاب او مى ترسانيد و دعوت مى كرد ايشان را به عبادت خالق اشيا، پس پيوسته يكى بعد از ديگرى اجابت او مى نمودند تا هفت نفر شدند، پس هفتاد نفر شدند تا آنكه هفتصد نفر شدند، و چون به هزار تن رسيدند به ايشان گفت : بيائيد اختيار كنيم از نيكان خود صد نفر را، پس اختيار كرد صد تن را، از صد تن هفتاد تن راو از هفتاد تن ده تن را و از ده تن هفت تن را اختيار كرد، پس گفت : بيائيد تا اين هفت تن دعا كنند و باقى ديگر آمين بگويند شايد پروردگار ما دلالت كند ما را بسوى عبادت خود، پس دستها بر زمين گذاشتند و بسيار دعا كردند چيزى بر ايشان ظاهر نشد، پس دست بسوى آسمان بلند كردند و دعا كردند پس خدا وحى كرد بسوى ادريس و او را پيغمبر گردانيد و او را و هر كه به او ايمان آورده بود دلالت كرد بر عبادت خود.
و پيوسته ايشان عبادت خدا مى كردند و شرك به خدا نمى آورند تا خدا ادريس را بسوى آسمان بالا برد، و منقرض شدند آنها كه متابعت او كرده بودند بر دين او مگر اندكى ، پس اختلاف در ميان ايشان بهم رسيد و بدعتها احداث كردند تا نوح عليه السلام بر ايشان مبعوث شد.(508)
و در حديث ابوذر گذشت كه : حق تعالى بر ادريس سى صحيفه نازل ساخت .(509)
و در بعضى روايات وارد شده است كه : او اول كسى بود كه به قلم چيزى نوشت ، و اول كسى بود كه جامه دوخت و پوشيد و پيشتر پوست مى پوشيدند، و چون خياطى مى كرد تسبيح و تهليل و تكبير و تمجيد خدا مى كرد.(510)
و به سندهاى معتبر بسيار از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه مسجد سهله خانه ادريس پيغمبر عليه السلام بود كه در آنجا خياطى مى كرد و نماز مى كرد، هر كه در آنجا دعا كند حق تعالى حاجتش را برآورد و او را در قيامت بالا برد به مكان بلند كه درجه ادريس است .(511)
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر منقول است كه : ابتداى پيغمبرى ادريس عليه السلام آن بود كه در زمان او پادشاه جبارى بود، روزى سوار شد به عزم سير، پس گذشت به زمين سبز خوش آينده اى كه ملك يكى از رافضيان بود - يعنى مؤ منان خالص كه ترك دين باطل كرده و بيزارى از اهل آن مى كردند - پس آن زمين او را خوش آمد و از وزيران خود پرسيد: از كيست اين زمين ؟
گفتند: از بنده اى است از بندگان پادشاه كه فلان رافضى است .
پادشاه او را طلبيد و زمين را از او خواست .
او گفت كه : عيال من به اين زمين محتاج ترند از تو.
پادشاه گفت : به من بفروش من قيمت آن را مى دهم .
گفت : نمى بخشم و نمى فروشم ، ترك كن ذكر اين زمين را.
پادشاه در غضب شد و متغير گرديد و غمناك و متفكر با اهل خود برگشت . و او زنى داشت از ازارقه و او را بسيار دوست مى داشت و در كارها با او مشورت مى كرد، چون در مجلس خود قرار گرفت زن را طلبيد كه با او مشورت كند، چون زن او را در نهايت غضب ديد از او پرسيد كه : اى پادشاه ! تو را چه داهيه عارض شده است كه چنين غضب از روى تو ظاهر گرديده است ؟
پادشاه قصه زمين را به او نقل كرد، و آنچه او به صاحب زمين گفته بود و آنچه صاحب زمين به او گفته بود.
زن گفت : اى پادشاه ! كسى غم مى خورد و به غضب مى آيد كه قدرت بر تغيير و انتقام نداشته باشد، و اگر نمى خواهى كه او را بى حجتى بكشى ، من تدبيرى در باب كشتن او مى كنم كه زمين بدست تو در آيد و تو را نزد اهل مملكت خود در اين باب عذرى بوده باشد. پادشاه گفت : آن تدبير چيست ؟
زن گفت : جماعتى از ازارقه را كه اصحاب منند مى فرستم به نزد او كه او را بياورند و نزد تو شهادت بدهند كه او بيزارى جسته است از دين تو، پس جايز مى شود تو را كه او را بكشى و زمين را بگيرى .
پادشاه گفت : پس بكن اين كار را. و آن زن اصحابى چند داشت از ازارقه كه بر دين آن زن بودند و حلال مى دانستند كشتن رافضيان از مؤ منان را، پس آن جماعت را طلبيد و ايشان نزد پادشاه شهادت دادند كه آن رافضى بيزار شد از دين پادشاه و به اين سبب پادشاه او را كشت و زمين او را گرفت .
پس حق تعالى در اين وقت براى آن مؤ من غضب كرد بر ايشان و وحى فرمود به ادريس كه : برو به نزد آن جبار و به او بگو كه : راضى نشدى به اينكه بنده مرا به ستم كشتى تا آنكه زمين او را نيز براى خود گرفتى و عيال او را محتاج و گرسنه گذاشتى ؟ بعزت خود سوگند مى خورم كه در قيامت از براى او از تو انتقام بكشم و در دنيا پادشاهى را از تو سلب كنم و شهر تو را خراب كنم و عزتت را به ذلت بدل كنم و به خورد سگان بدهم گوشت زن تو را، آيا تو را مغرور كرد اى امتحان كرده شده حلم من ؟
پس حضرت ادريس عليه السلام بر پادشاه داخل شد در وقتى كه در مجلس نشسته بود و اصحابش بر دورش نشسته بودند و گفت : اى جبار! من رسول خدايم بسوى تو؛ و رسالت را تمام ادا كرد. آن جبار گفت كه : بيرون رو از مجلس من اى ادريس كه از دست من جان نخواهى برد. پس زنش را طلبيد و رسالت ادريس را به او نقل كرد. زن گفت : مترس از رسالت خداى ادريس كه من كسى را مى فرستم كه ادريس را بكشد و باطل شود رسالت خداى او و آنچه پيغام براى تو آورده بود. پادشاه گفت : پس بكن .
و ادريس اصحابى چند داشت از رافضيان مؤ منان كه جمع مى شدند در مجلس او و انس مى گرفتند به او و ادريس انس مى گرفت به ايشان ، پس خبر داد ادريس ايشان را به آنچه خدا به او وحى كرد و رسالتى كه به آن جبار رسانيد، پس ايشان ترسيدند بر ادريس و اصحاب او، و ترسيدند كه او را بكشند.
و آن زن چهل تن از ازارقه را فرستاد كه ادريس را بكشند، چون آمدند به آن محلى كه در آنجا ادريس با اصحاب خود مى نشست ، او را در آنجا نيافتند و برگشتند، و چون اصحاب ادريس يافتند كه ايشان به قصد كشتن او آمده بودند متفرق شدند و ادريس را يافتند و به او گفتند كه : اى ادريس ! در حذر باش كه اين جبار اراده كشتن تو را دارد و امروز چهل نفر از ازارقه را براى كشتن تو فرستاده بود، پس از اين شهر بيرون رو.
ادريس در همان روز با جماعتى از اصحاب خود از آن شهر بيرون رفت ، و چون سحر شد مناجات كرد و گفت : پروردگارا! مرا فرستادى بسوى جبارى پس رسالت تو را به او رسانيدم و مرا تهديد به كشتن كرد و اكنون در مقام كشتن من است اگر مرا بيابد، خدا وحى فرمود به او كه : از شهر او بيرون رو و به كنارى رو و مرا با او بگذار كه بعزت خودم سوگند كه امر خود را در جارى گردانم و گفته تو و رسالت تو را در حق او راست گردانم .
ادريس گفت : پروردگارا! حاجتى دارم .
حق تعالى فرمود: سؤ ال كن تا عطا نمايم .
ادريس گفت : سؤ ال مى كنم كه باران نبارى بر اهل اين شهر و حوالى و نواحى آن تا من سؤ ال كن كه ببارى .
خدا فرمود: اى ادريس ! شهرشان خراب مى شود و اهلش به گرسنگى و مشقت مبتلا مى شوند.
ادريس گفت : هر چند بشود من چنين سؤ ال مى كنم .
حق تعالى فرمود: من به تو عطا كردم آنچه سؤ ال نمودى و باران بر ايشان نمى فرستم تا از من سؤ ال كنى و من سزاوارترم از همه كس به وفا نمودن به عهد خود.
پس ادريس خبر داد اصحاب خود را به آنچه از خدا سؤ ال كرد از منع باران از ايشان و به آنچه خدا وحى كرد بسوى او، و گفت : اى گروه مؤ منان ! از اين شهر بيرون رويد به شهرهاى ديگر؛ پس بيرون رفتند و عدد ايشان بيست نفر بود؛ پس پراكنده شدند در شهرها و شايع شد خبر ادريس در شهرها كه از خدا چنين سؤ ال كرده است .
و ادريس رفت بسوى غارى كه در كوه بلندى بود و در آنجا پنهان شد، و حق تعالى ملكى را به او موكل گردانيد كه نزد هر شام طعام او را مى آورد، و او در روزها روزه مى داشت و هر شام ملك از براى او طعام مى آورد. و حق تعالى پادشاهى آن جبار را سلب كرد و او را كشت و شهرش را خراب كرد و گوشت زنش را به خورد سگان داد به سبب غضب نمودن براى آن مؤ من ، و در آن شهر جبارى ديگر معصيت كننده پيدا شد، پس بيست سال بعد از بيرون رفتن ادريس عليه السلام ماندند كه يك قطره باران بر ايشان نباريد و به مشقت افتادند آن گروه ، و حال ايشان بد شد و از شهرهاى دور آذوقه مى آوردند.
و چون كار ايشان بسيار تنگ شد با يكديگر گفتند: اين بلا كه بر ما نازل شده است به سبب اين است كه ادريس از خدا خواسته است كه تا او سؤ ال نكندت باران از آسمان نبارد، و او از ما پنهان شده است و جايش را نمى دانيم و خدا به ما رحيم تر است از او، پس راءى همه بر اين قرار گرفت كه توبه كند بسوى خدا و دعا و تضرع و استغاثه نمايند و سؤ ال نمايند كه باران آسمان بر شهر ايشان و حوالى آن ببارد.
پس پلاسها پوشيدند و بر روى خاكستر ايستادند و خاك بر سر خود مى ريختند و بازگشت نمودند بسوى خدا به توبه و استغفار و گريه و تضرع ، تا خدا وحى كرد بسوى ادريس عليه السلام كه : اى ادريس ! اهل شهر تو صدا بلند كرده اند بسوى من به توبه و استغفار و گريه و تضرع ، و منم خداوند رحمان رحيم ، قبول مى كنم توبه را و عفو مى نمايم از گناه ، و رحم كردم بر ايشان و مانع نشد مرا از اجابت ايشان در سؤ ال باران چيزى مگر آنچه تو سؤ ال كرده بودى كه باران بر ايشان نبارم تا از من سؤ ال كنى ، پس سؤ ال كن از من اى ادريس تا باران بر ايشان بفرستم .
ادريس گفت : خداوندا! من سؤ ال نمى كنم .
حق تعالى فرمود: اى ادريس ! سؤ ال كن .
گفت : خداوندا! سؤ ال نمى كنم .
پس حق تعالى وحى فرمود بسوى آن ملكى كه ماءمور بود كه هر شب طعام ادريس عليه السلام را ببرد كه : حبس كن طعام را از ادريس و از براى او مبر.
پس چون شام شد، طعام ادريس نرسيد، محزون و گرسنه شد و صبر كرد، و چون در روز دوم نيز طعام نرسيد گرسنگى و اندوهش زياد شد، و چون در شب سوم طعامش نرسيد مشقت و گرسنگى و اندوهش عظيم شد و صبرش كم شد و مناجات كرد كه : پروردگارا! روزى را از من بازداشتى پيش از آنكه جانم را بگيرى ؟
پس خدا وحى كرد به او كه : اى ادريس ! به جزع آمدى از آنكه سه شبانه روز طعام تو را حبس كردم . و جزع نمى كنى و پروا ندارى از گرسنگى و مشقت اهل شهر خود در مدت بيست سال ، و من از تو سؤ ال كردم كه ايشان در مشقتند و من رحم كرده ام بر ايشان ، سؤ ال كن كه كن باران بر ايشان ببارم ، سؤ ال نكردى و بخل كردى بر ايشان به سؤ ال كردن ، پس گرسنگى را به تو چشانيدم و صبرت كم شد و جزعت ظاهر گرديد، پس از اين غار پائين رو و طلب معاش از براى خود بكن كه تو را به خود گذاشتم كه چاره روزى خود بكنى و طلب نمائى .
پس ادريس از جاى خود فرود آمد كه طلب خوردنى بكند براى رفع گرسنگى ، و چون به نزديك شهر رسيد دودى ديد كه از بعضى خانه ها بالا مى رود، پس بسوى آن خانه رفت و داخل شد و ديد پير زالى را كه دو نان را تنگ گرفته است و بر آتش انداخته است ، گفت : اى زن ! مرا طعام بده كه از گرسنگى بى طاقت شده ام .
زن گفت : اى بنده خدا! نفرين ادريس براى ما زيادتى نگذاشته است كه به ديگرى بخورانيم . و سوگند ياد كرد كه : مالك چيزى بغير اين دو گرده نان نيستم و گفت : برو و طلب معاش از غير مردم اين شهر بكن .
ادريس گفت : آنقدر طعام به من بده كه جان خود را به آن نگاه دارم و در پايم قوت رفتار بهم رسد كه به طلب معاش بروم .
زن گفت : اين دو گرده نان است : يكى از من است و ديگرى از پسر من است ، اگر قوت خود را به تو دهم مى ميرم ، و اگر قوت پسر خود را به تو دهم او مى ميرد و در اينجا زيادتى نيست كه به تو بدهم .
ادريس گفت : پسر تو طفل است و نيم قرص براى زندگى او كافى است ، و نيم قرص براى من كافى است كه به آن زنده بمانم و من و او هر دو به اين يك گرده نان اكتفا مى توانيم نمود. پس زن گرده نان خود را خورد و گرده ديگر را ميان ادريس و پسر خود قسمت كرد. چون پسر ديد كه ادريس از گرده نان او مى خورد اضطراب كرد تا مرد، مادرش گفت : اى بنده خدا! فرزند مرا كشتى ؟!
ادريس گفت : جزع مكن كه من او را به اذن خدا زنده مى گردانم ، پس ادريس دو بازوى طفل را به دو دست خود گرفت و گفت : اى روحى كه بيرون رفته اى از بدن اين پسر! به اذن خدا برگرد بسوى بدن او به اذن خدا، و منم ادريس پيغمبر. پس روح طفل برگشت بسوى او به اذن خدا.
پس چون آن زن سخن ادريس را شنيد و پسرش را ديد كه بعد از مردن زنده شد گفت : گواهى مى دهم كه تو ادريس پيغمبرى ؛ و بيرون آمد و به صداى بلند فرياد كرد در ميان شهر كه : بشارت باد شما را به فرج كه ادريس به شهر شما در آمده است .
و ادريس رفت و نشست بر موضعى كه شهر آن جبار اول در آنجا بود و آن بر بالاى تلى بود، پس به گرد آمدند نزد او گروهى از اهل شهر او و گفتند: اى ادريس ! آيا بر ما رحم نكردى در اين بيست سال كه ما در مشقت و تعب و گرسنگى بوديم ؟ پس دعا كن كه خدا باران بر ما ببارد.
ادريس گفت : دعا نمى كنم تا بيايد اين پادشاه جبار و جميع اهل شهر شما همگى پياده با پاهاى برهنه و از من سؤ ال كنند تا من دعا كنم . چون آن جبار اين سخن را شنيد چهل كس فرستاد كه ادريس را نزد او حاضر گردانند، چون به نزد او آمدند گفتند: جبار ما را فرستاده است كه تو را به نزد او بريم ، پس آن حضرت نفرين كرد بر ايشان و همگى مردند. چون اين خبر به آن جبار رسيد پانصد نفر فرستاد كه او را بياورند، چون آمدند و گفتند كه ما آمده ايم كه تو را به نزد جبار بريم آن حضرت گفت : نظر كنيد بسوى آن چهل نفر كه چگونه مرده اند، اگر برنگرديد شما را نيز چنين كنم ، گفتند: اى ادريس ! ما را به گرسنگى كشتى در مدت بيست سال و الحال نفرين مرگ بر ما مى كنى ، آيا تو را رحم نيست ؟
ادريس گفت : من به نزد آن جبار نمى آيم و دعاى باران نمى كنم تا جبار شما با جميع اهل شهر شما پياده و پابرهنه بيايند به نزد من . پس آن گروه برگشتند بسوى آن جبار و سخن آن حضرت را به او نقل كردند و از او التماس كردند كه با اهل شهر پياده و پابرهنه به نزد ادريس برود، پس به اين حال آمدند و به نزد آن حضرت ايستادند با خضوع و شكستگى ، و استدعا كردند كه دعا كند تا خدا بر ايشان باران ببارد، پس قبول فرمود و از خدا طلبيد كه باران بر آن شهر و نواحى آن بفرستد، پس ابرى بر بالاى سر ايشان بلند شد و رعد و برق از آن ظاهر شد و در همان ساعت بر ايشان باران باريد به حدى كه گمان كردند غرق خواهند شد و بزودى خود را به خانه هاى خود رسانيدند.(512)
مترجم گويد: چون دلايل عصمت انبيا عليهم السلام گذشت ، بايد كه امر نمودن حق تعالى ادريس عليه السلام را به دعاى باران بر سبيل حتم و وجوب نباشد بلكه بر سبيل تخيير و استحباب بوده باشد، و غرض آن حضرت از تاءخير دعا نمودن و طلبيدن قوم بر سبيل تذلل براى طلب رفعت دنيوى و انتقام كشيدن براى غضب نفسانى نبود بلكه غضب مقربان درگاه الهى بر ارباب معاصى از براى خداست ، و بسا باشد كه ايشان از شدت محبت الهى بر متمردان از اوامر و نواهى حق تعالى غضب زياده از جناب مقدس الهى كنند، چون وسعت رحمت و عظمت حلم الهى را ندارند و تاب مشاهده مخالفت پروردگار خود نمى آورند، با آنكه اينها عين شفقت و مهربانى بود نسبت به آن قوم كه متنبه شوند و ديگر در مقام طغيان و فساد در نيايندن و مستحق عقوبت خدا نشوند.
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى غضب نمود بر ملكى از ملائكه و بال او را قطع كرد و او را در جزيره اى از جزاير دريا انداخت ، و ماند در آن جزيره آنچه خدا خواست ، يعنى مدت بسيار، پس حق تعالى حضرت ادريس را به پيغمبرى مبعوث گردانيد، آن ملك آمد بسوى آن حضرت و گفت : اى پيغمبر خدا! دعا فرما كه خدا از من راضى شود و بالم را به من برگرداند، پس قبول كرد ادريس و دعا كرد تا خدا بال آن ملك را به او برگردانيد و از او خشنود گرديد، پس ملك به آن حضرت گفت : آيا تو را حاجتى بسوى من هست ؟
گفت : بلى ، مى خواهم مرا بسوى آسمان بالا برى تا ملك الموت را ببينم كه با ياد او تعيش نمى توانم كرد، پس ملك او را در بال خود گرفت و برد بسوى آسمان چهارم ، پس چون ديد كه ملك الموت نشسته است و سر خود را حركت مى دهد از روى تعجب ، پس ادريس سلام كرد بر ملك الموت و پرسيد: چرا سر خود را حركت مى دهى ؟
گفت : زيرا كه پروردگار عزت مرا امر نموده است كه روح تو را قبض كنم در ميان آسمان چهارم و پنجم . پس گفت : پروردگارا! چگونه اين تواند بود و حال آنكه مسافت آسمان چهارم پانصد سال راه است و از آسمان چهارم تا آسمان سوم پانصد سال راه است و از هر آسمانى تا آسمانى پانصد سال راه است ، پس چگونه در اين وقت او را در ميان آسمان چهارم و پنجم قبض روح كنم ، پس در همانجا قبض روح مقدس او نمود، و اين است معنى قول خدا (و رفعناه مكانا عليا)(513)، و فرمود: او را براى اين ادريس گفتند كه درس كتب الهى بسيار مى گفت .(514)
و در حديث معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : خدا ادريس را بالا برد به مكان بلند و از تحفه هاى بهشت به او خورانيد بعد از وفات او.(515)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: ملكى از ملائكه را منزلتى نزد خدا بود پس او را به زمين فرستاد به تقصيرى ، پس آمد به نزد ادريس عليه السلام و گفت : مرا شفاعت كن نزد پروردگارت ، پس آن حضرت سه روز روزه داشت كه افطار نكرد و سه شب عبادت كرد كه مانده نشد و سستى نورزيد، پس در سحر از براى ملك بسوى خدا شفاعت كرد پس خدا رخصت داد آن ملك را كه به آسمان رود.
پس ملك چون خواست برود به ادريس گفت كه : مى خواهم تو را بر اين نعمت كه بر من دادى مكافات نمايم ، پس حاجتى از من طلب نما تا به تقديم رسانم .
ادريس گفت : حاجت من آن است كه ملك الموت را به من نمائى شايد كه با او انس گيرم كه با ياد او هيچ نعمتى بر من گوارا نيست .
پس ملك بالهاى خود را گشود و گفت : سوار شو، و او را به آسمان بالا برد، و ملك الموت را در آسمان اول طلب كرد گفتند: بالا رفته است ، آن حضرت را بالا برد تا آنكه در ميان آسمان چهارم و پنجم ملك الموت را ملاقات نمود، پس آن ملك به ملك الموت گفت كه : چرا رو ترش كرده اى ؟
گفت : تعجب مى كنم ، زيرا كه در زير عرش بودم و حق تعالى مرا امر فرمود كه قبض روح ادريس بكنم در ميان آسمان چهارم و پنجم ، پس چون ادريس اين سخن را شنيد بر خود لرزيد و از بال ملك افتاد و ملك الموت در همانجا قبض روح او كرد، چنانكه خدا مى فرمايد و اذكر فى الكتاب ادريس انه كان صديقا نبياَ و رفعناه مكانا عليا(516)(517)
و در حديث ديگر از عبدالله بن عباس منقول است كه : ادريس عليه السلام روزها در زمين سياحت مى كرد و مى گرديد و روزه مى داشت ، و هر جا كه شب او را فرو مى گرفت به روز مى آورد و روزى او به او مى رسيد هر جا كه افطار مى كرد، و از عمل صالح او ملائكه مثل عمل جميع اهل زمين بالا مى بردند، پس ملك الموت از خدا رخصت طلبيد كه به ديدن ادريس بيايد و بر او سلام كند، پس مرخص شد و به نزد ادريس آمد و گفت : مى خواهم مصاحب تو باشم و با تو همراه باشم ، پس رفيق يكديگر شدند و روزها مى گرديدند و روزه مى داشتند، و چون شب مى شد طعام ادريس عليه السلام براى افطار او مى رسيد و تناول مى نمود و ملك الموت را بسوى طعام خود دعوت مى كرد و او مى گفت : مرا به طعام احتياجى نيست ، پس بر مى خاستند به نماز، و ادريس را سستى بهم مى رسيد و به خواب مى رفت و ملك الموت مانده نمى شد و به خواب نمى رفت .
پس چند روز بر اين حال بودند تا گذشتند به گله گوسفندى و باغ انگورى كه انگورش رسيده بود، پس ملك الموت گفت كه : مى خواهى از اين گله بره اى يا از اين باغ خوشه انگورى چند بگيريم و شب به آن افطار كنيم ؟
ادريس گفت : سبحان الله تو را تكليف مى كنم كه از مال من بخورى ابا مى كنى ، پس چگونه مرا تكليف به خوردن مال ديگران بى اذن ايشان مى كنى ؟! پس ادريس گفت كه : با من مصاحبت كردى و نيكو رفاقت كردى بگو تو كيستى ؟
گفت : من ملك الموتم .
ادريس گفت كه : مرا بسوى تو حاجتى هست .
گفت : كدام است ؟
ادريس گفت : مى خواهم مرا بسوى آسمان بالا برى .
پس ملك الموت از خدا رخصت طلبيد و او را بر بال خود گرفت و به آسمان بالا برد، پس ادريس گفت كه : مرا به تو حاجت ديگر هست .
گفت : آن حاجت چيست ؟
گفت : شنيده ام كه مرگ بسيار شديد است ، مى خواهم كه قدرى از آن به من بچشانى تا ببينم كه چنان است كه شنيده ام ؟ پس از خدا رخصت طلبيد و چون مرخص شد ساعتى نفس او را گرفت ، پس دست برداشت و پرسيد كه : چگونه ديدى مرگ را؟
گفت : شديدتر است از آنچه شنيده بودم ، و حاجت ديگر به تو دارم كه آتش جهنم را به من بنمائى .
پس ملك الموت امر كرد خزينه دار جهنم را كه در جهنم را بگشايد، چون ادريس جهنم را ديد غش كرد و افتاد، و چون به حال خود آمد گفت : حاجت ديگر به تو دارم كه بهشت را به من بنمائى ، پس ملك الموت از خزينه دار بهشت رخصت طلبيد و ادريس داخل بهشت شد و گفت : اى ملك الموت ! من از اينجا بيرون نمى آيم ، زيرا كه خدا فرموده است : ((هر نفس چشنده مرگ است ))(518) و من چشيدم ، و فرمود كه : ((هيچيك از شما نيست مگر وارد مى شود نزد جهنم ))(519) و من وارد شدم ، و فرموده است كه : ((اهل بهشت از بهشت بيرون نمى روند و هميشه خواهند بود)).(520)(521)
مؤ لف گويد: اين حديث از طريق عامه و موافق روايات ايشان است ، و دو حديث اول محل اعتمادند.
و در بعضى از كتب مسطور است كه : حيات ادريس عليه السلام در زمين سيصد سال بود، و بعضى بيشتر گفته اند، و از او ((متوشلخ )) بهم رسيد، و چون به آسمان رفت او را خليفه خود گردانيد، و متوشلخ نهصد و نوزده سال عمر يافت و پسرش ((لمك )) را وصى خود گردانيد، و لمك پدر حضرت نوح است .(522)
و سيد ابن طاووس رحمة الله در كتاب ((سعد السعود)) ذكر كرده است كه : در صحف ادريس عليه السلام يافتم كه : نزديك است كه مرگ به تو نازل گردد و ناله و انين تو شديد شود و جبين تو عرق كند و لبهايت كشيده شود و زبانت شكسته شود و آب دهانت خشك شود و سفيدى چشمت بر سياهى غالب گردد و دهانت كف كند و جميع بدنت به لرزه درآيد و دريابد تو را شدتها و تلخيها و دشواريهاى مرگ ، و هر چند تو را صدا زنند نشنوى و مرده شوى افتاده و در ميان اهل خود و عبرتى گردى از براى ديگران ، پس عبرت بگير از معانى مرگ كه البته به تو نازل خواهد شد، و هر عمرى هر چند دراز باشد بزودى فانى گردد، زيرا كه آنچه آمدنى است نزديك است ، و بدان كه مرگ آسانتر است از آنچه بعد از آن است از اهوال روز قيامت .(523)
و در جاى ديگر از صحف نوشته است كه : به يقين بدانيد كه پرهيزگارى از معاصى خدا حكمت كبرى و نعمت عظمى است ، و سببى است خواننده بسوى خير و گشاينده درهاى خير و فهم و عقل ، زيرا كه چون خدا بندگانش را دوست داشت بخشيد به ايشان عقل را و مخصوص گردانيد پيغمبران و دوستانش را به روح القدس ، پس گشودند از براى مردم پرده ها از اسرار ديانت و حقايق حكمت تا ترك نمايند گمراهى را و متابعت نمايند رشد و صلاح را، تا در نفس ايشان قرار گيرد كه خداوند ايشان عظيم تر است از آنكه احاطه كند به او فكرها، يا ادراك نمايد او را ديده ها، يا حقيقت حال او را تحصيل نمايد وهمها، يا تحديد نمايد او را حالها و احاطه كرده است به همه چيز به علم و قدرت ، و تدبير كننده است همه چيز را چنانچه خواهد، و پى به كارهاى او نمى توان برد، و غرضهاى او را نمى توان دريافت ، و بر او واقع نمى شود اندازه و نه اعتبار كردنى و نه زيركى و نه تفسيرى ، و توانائى مخلوقين منتهى به شناختن ذات او نمى شود.
و در جاى ديگر فرموده است : بخوانيد در اكثر اوقات پروردگار خود را، يارى كننده يكديگر را و خدا جويان در دعاى خود، زيرا كه اگر خدا از شما دادن كه مددكار و ياور يكديگريد دعاى شما را مستجاب مى كند و حاجتهاى شما را بر مى آورد، و شما را به آرزوهاى خود مى رساند، و بر شما مى ريزد عطاهاى خود را از خزينه هاى خود كه هرگز فانى نمى شوند.
و در جاى ديگر فرموده است : چون در روزه داخل شويد پس پاك كنيد نفسهاى خود را از هر چركى و نجاستى ، و روزه بداريد از براى خدا با دلهاى خالص صافى و منزه از افكار بد و از خيالات منكر، بدرستى كه خدا بزودى حبس خواهد كرد دلهاى آلوده و نيتهاى مشوب را، و با روزه داشتن دهانهاى شما از خوردن بايد كه روزه دارد اعضا و جوارح شما از گناهان ، چون خدا راضى نمى شود از شما به اينكه از خوردن روزه بداريد بلكه بايد از جميع قبايح و معاصى و بديها روزه باشيد؛ و چون داخل نماز شويد خاطره ها و فكرهاى خود را بگردانيد بسوى نماز، و دعا كنيد نزد خدا دعاى پاكيزه با تضرع و توسل ، و از او بطلبيد حاجتها و منفعتها و مصلحتهاى خود را با خضوع و خشوع و شكستگى و خاكسارى ، و چون به سجده رويد از خود دور كنيد فكرهاى دنيا را و خيالات بد را و كردارهاى ناشايست را، و در خاطر مداريد مكر و خوردن حرام و تعدى و ظلم كينه را، و اين صفات ذميمه را از خود بيفكنيد، و در هر روز سه وقت نمازهاى واجب را بجا آوريد: در بامداد و عددش هشت سوره است و در هر دو سوره سه سجده بايد كرد با سه تسبيح ، و در نصف روز پنج سوره ، و نزد فرو رفتن آفتاب پنج سوره با سجودهاى آنها، اينها است نمازها كه بر شما واجب است ، و هر كه زياده بر اين نافله بجا آورد ثوابش با خداوند تبارك و تعالى است .(524)
بـاب چـهـارم : در بـيـان قـصص حضرت نوح على نبينا و آله و عليه السلام و مشتمل بر دو فصل است
فـصـل اول : در بـيـان ولادت و وفـات و مـدت عـمـر و نـامـها و نقش نگين و احـوال و اولاد و اخـلاق پـسـنـديـده و بـعـضـى از مجملات احوال آن حضرت است
قطب راوندى و غير او گفته اند كه : حضرت نوح عليه السلام پسر لمك بود و لمك پسر متوشلخ بود و متوشلخ پسر اخنوخ بود كه ادريس عليه السلام است .(525)
و به سند معتبر از امام رضا عليه السلام منقول است كه : مردى از اهل شام از اميرالمؤ منين عليه السلام سؤ ال كرد اسم نوح عليه السلام را، فرمود: نامش ((سكن )) بود، و او را نوح ناميدند براى آنكه بر قوم خود هزار كم پنجاه سال نوحه كرد.(526)
-
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : اسم نوح ((عبدالغفار)) بود، و براى اين او را نوح ناميدند كه نوحه بر خود مى كرد.(527)
به سند معتبر از آن حضرت منقول است كه : اسم نوح عليه السلام ((عبدالملك )) بود، و او را نوح گفتند چون پانصد سال گريه كرد.(528)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : نامش ((عبدالاعلى )) بود.(529)
مؤ لف گويد: ممكن است كه همه اينها نام آن حضرت بوده باشد و به همه اين نامها او را مى خوانده باشند.
و به سند معتبر از امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون نوح در كشتى سوار شد حق تعالى بسوى او وحى فرمود: اى نوح ! اگر بترسى از غرق شدن هزار مرتبه لا اله الا الله بگو پس نجات از من بطلب تا نجات دهم تو را و هر كه با تو ايمان آورده است ، پس چون نوح و هر كه با او بود در كشتى نشستند و بادبانها را بلند كردند باد تندى بر كشتى وزيد و نوح از غرق شدن ترسيد و باد پيشى گرفت و نتوانست كه هزار مرتبه لا اله الا الله بگويد، پس به زبان سريانى گفت : هلوليا الفا الفا يا ماريا اتقن ، پس اضطراب كشتى تخفيف يافت و كشتى به راه افتاد.
پس نوح گفت : آن سخنى كه خدا مرا به آن از غرق نجات بخشيد سزاوار است كه از من جدا نشود، پس در انگشترش نقش كرد لا اله الا الله الف مرة يا رب اصلحنى كه ترجمه آن كلام سريانى است به عربى ، و به لغت فارسى معنى اش اين است : ((لا اله الله مى گويم هزار مرتبه ، پروردگارا! مرا به اصلاح آور)).(530)
و در كتب معتبره از وهب روايت كرده اند كه : نوح عليه السلام نجار بود و اندكى گندم گون بود و رويش باريك بود و در سرش درازى بود و چشمهايش بزرگ بود و ساقهايش باريك بود و گوشت رانهايش بسيار بود و نافش بزرگ بود و ريشش دراز و پهن بود و بلند قامت و تنومند بود و در نهايت شدت و غضب بود، و چون مبعوث شد هشتصد و پنجاه سال عمر او بود، پس هزار كم پنجاه سال در ميان قوم خود ماند كه ايشان را بسوى خدا دعوت مى نمود، و زياد نشد ايشان را مگر طغيان ، و سه قرن گذشتند از قومش كه پدران مردند و فرزندان ايشان ماندند، و هر يك از ايشان پسر خود را مى آورد و در هنگامى كه او خرد بود و بر بالاى سر نوح عليه السلام باز مى داشت و مى گفت : اى پسر! اگر بعد از من بمانى اطاعت اين ديوانه مكن .(531)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت نوح عليه السلام دو هزار و پانصد سال زندگانى كرد: هشتصد و پنجاه سال قبل از مبعوث شدن ، و هزار كم پنجاه سال در ميان خود كه ايشان را بسوى خدا مى خواند، و دويست سال در ساختن كشتى بود، و پانصد سال بعد از آنكه از كشتى فرود آمد و آب از زمين خشك شد و شهرها بنا كرد و فرزندان خود را در شهرها ساكن گردانيد.
پس چون دو هزار و پانصد سال تمام شد ملك الموت به نزد او آمد و او در آفتاب نشسته بود و گفت : السلام عليك .
نوح سر برآورد و رد سلام كرد و گفت : براى چه آمدى اى ملك الموت ؟
گفت : آمده ام روح تو را قبض كنم .
گفت : مى گذارى كه از آفتاب به سايه بروم ؟
گفت : بلى .
پس نوح به سايه رفت و گفت : اى ملك الموت ! آنچه بر من از عمر دنيا گذشته است مثل اين آمدن از آفتاب به سايه بود! آنچه تو را فرموده اند بجا آور.
پس ملك الموت قبض روح مقدس آن حضرت نمود.(532)
و به سند معتبر از امامزاده عبدالعظيم عليه السلام منقول است كه امام على النقى عليه السلام فرمود: عمر نوح عليه السلام دو هزار و پانصد سال بود، و روزى در كشتى خواب بود بادى وزيد و عورتش را گشود، پس حام و يافث خنديدند و سام ايشان را زجر و نهى كرد از خنديدن ، و هر چه را باد مى گشود سام مى پوشانيد و هر چه را سام مى پوشانيد حام و يافث مى گشودند، نوح عليه السلام بيدار شد و ديد كه ايشان مى خندند، از سبب آن پرسيد؟ سام آنچه گذشته بود نقل كرد، پس نوح عليه السلام دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت : خداوندا! تغيير ده آب پشت حام را كه از او بهم نرسد مگر سياهان ، و خداوندا! تغيير ده آب پشت يافث را. پس خدا تغيير داد آب پشت ايشان را، پس نوح گفت به حام و يافث كه : حق تعالى فرزندان شما را غلامان و خدمتكاران فرزندان سام گردانيد تا روز قيامت ، زيرا كه او نيكى به من كرد و شما عاق من شديد و علامت عقوق شما پيوسته در فرزندان شما ظاهر خواهد بود، و علامت نيكوكارى در فرزندان سام ظاهر خواهد بود مادامى كه دنيا باقى باشد، پس جميع سياهان هر جا كه باشند از فرزندان حامند، و جميع ترك و سقالبه و ياءجوج و ماءجوج و چين از فرزندان يافثند هر جا كه باشند، آنها كه سفيدانند غير اينها از فرزندان سامند.
و خدا وحى نمود به نوح كه : من كمان خود را - يعنى قوس قزح - امانى گردانيدم براى بندگان و شهرهاى خود، و پيمانى گردانيدم ميان خود و ميان خلق خود كه ايمن باشند به آن از غرق شدن تا روز قيامت ، و كيست وفاكننده تر به عهد خود از من ، پس نوح شاد شد و بشارت داد مردم را، و آن قوس زهى و تيرى هم داشت در آن وقت ، پس زه و تيرش برطرف شد و امانى گرديد براى مردم از غرق شدن .
و شيطان به نزد نوح آمد و گفت : تو را بر من نعمت عظيمى هست ، از من نصيحتى بطلب كه با تو خيانت نخواهم كرد، پس نوح دلتنگ شد از سخن او و نخواست كه از او سؤ ال كند، پس حق تعالى به او وحى كرد كه : با او سخن بگو و از او سؤ ال كن كه من او را گويا خواهم كرد به سخنى كه حجت باشد بر خودش ، پس نوح به او گفت كه : سخن بگو. شيطان گفت : هرگاه ما فرزند آدم را بخيل يا صاحب حرص يا حسود يا جبر و ظلم كننده يا تعجيل كننده در كارها يافتيم ، مى ربائيم او را مانند كسى كه كره را بربايد، پس هرگاه از براى ما اين اخلاق در يك كس جمع شود او را شيطان تمرد كننده مى ناميم .
پس نوح پرسيد: آن نعمت كه گفتى من بر تو دارم كدام است ؟
گفت : آن است كه نفرين كردى بر اهل زمين و در يك ساعت همه را به جهنم فرستادى و مرا فارغ كردى ، و اگر نفرين نمى كردى روزگار درازى مى بايست مشغول ايشان باشم .(533)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه نوح بعد از فرود آمدن از كشتى پانصد سال (534) زنده بود، پس جبرئيل به نزد او آمد و گفت : اى نوح ! پيغمبرى تو منقضى شد و ايام عمر تو تمام شد، پس نام بزرگ خدا و ميراث علم و آثار علم پيغمبرى كه با توست بده به پسر خود سام كه من زمين را نمى گذارم بى آنكه در آن عالمى باشد كه به او اطاعت من دانسته شود، و باعث نجات مردم باشد در ميان مردم پيغمبرى تا مبعوث شدن پيغمبر ديگر، و هرگز زمين را نخواهم گذاشت بى حجتى ، و كسى كه بخواند مردم را بسوى من و دانا باشد به امر من بدرستى كه من حكم كرده ام و مقدر گردانيده ام كه از براى هر گروهى هدايت قرار دهم كه هدايت كنم به او سعادتمندان را، و حجت من به او تمام شود بر اشقيا.
پس نوح عليه السلام اسم اعظم و ميراث علم و آثار علم پيغمبرى را داد به پسر خود سام ، و حام و يافث نزد ايشان علمى نبود كه به آن منتفع شوند، و بشارت داد نوح ايشان را به آنكه هود عليه السلام بعد از او مبعوث خواهد شد، و امر كرد ايشان را كه متابعت او بكنند، و امر كرد كه هر سال وصيت نامه را يك بار بگشايند و در آن نظر كنند و آن روز عيد ايشان باشد، چنانچه حضرت آدم عليه السلام نيز ايشان را امر فرموده بود، پس ظلم و تجبر ظاهر شد در فرزندان حام و يافث ، و پنهان شدند فرزندان سام با آنچه نزد ايشان بود از علم ، و جارى شد بر سام بعد از نوح دولت حام و يافث و بر او مسلط شدند، و اين است كه خدا مى فرمايد و تركنا عليه فى الآخرين (535)، فرمود: يعنى ترك كردم بر نوح دولت جباران را، و خدا حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم را به اين عزيز خواهد فرمود.
و فرزندان حام اهل سند و هند و حبشه اند، و فرزندان سام عرب و عجمند و دولت اينها بر آنها جارى شد در امت حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آن وصيت را به ميراث مى گرفتند، عالمى بعد از عالمى تا حق تعالى حضرت هود عليه السلام را مبعوث گردانيد.(536)
در حديث معتبر ديگر فرمود: عمر قوم نوح عليه السلام هر يك سيصد سال بود.(537)
و در حديث ديگر فرمود: عمر حضرت نوح عليه السلام دو هزار و چهار صد و پنجاه سال بود.(538)
مؤ لف گويد: احاديث گذشته همه موافق يكديگرند و محل اعتمادند، و در اين حديث شايد كه بعضى از مدت آخر عمر آن حضرت را كه متوجه امور نبوده است از اول يا آخر، حساب نكرده باشند، و بعضى از ارباب تاريخ عمر آن حضرت را هزار سال گفته اند، و بعضى هزار و چهار صد و پنجاه سال ، و بعضى هزار و چهار صد و هفتاد سال ، و بعضى هزار و سيصد سال ، و اين اقوال كه بر خلاف احاديث معتبره است همه فاسد است .
و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه : مردم سه چيز را از سه كس اخذ كردند: صبر را از ايوب ، شكر را از نوح ، حسد را از فرزندان يعقوب .(539)
به سندهاى موثق و غير آن از حضرت امام محمد باقر عليه السلام و امام جعفر صادق عليه السلام منقول است در تفسير آن آيه كه حق تعالى فرموده است كه در وصف نوح عليه السلام (انه كان عبدا شكورا)(540) كه ترجمه اش اين است كه : ((بتحقيق كه بود نوح بنده اى بسيار شكر كننده ))، فرمودند: براى اين آن حضرت را عبد شكور ناميدند كه در صبح و شام اين دعا را مى خواند: اللهم انى اشهدك انه ما اصبح او امسى بى من نعمة او عافية فى دين او دنيا فمنك وحدك لا شريك لك ، لك الحمد بها على و لك الشكر بها على حتى ترضى و بعد الرضا.(541) و در لفظ اين دعا اختلاف قليلى در روايات هست كه در كتاب دعاى ((بحارالانوار)) ذكر كرده ام .(542)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون بعد از فرود آمدن از كشتى ، نوح عليه السلام ماءمور شد كه درخت بكارد، شيطان در پهلوى او بود، چون خواست كه درخت انگور بكارد شيطان لعين گفت كه : اين درخت از من است .
حضرت نوح گفت : دروغ گفتى .
پس شيطان گفت كه : چه مقدار حصه به من مى دهى ؟
حضرت نوح فرمود: دو ثلث از تو باشد. پس به اين سبب مقرر شد شيره انگور كه بجوشد تا دو ثلث آن كم نشود حلال نباشد.(543)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : شيطان منازعه كرد با حضرت نوح در درخت انگور، پس جبرئيل آمد و به نوح عليه السلام گفت كه : او را حقى هست ، حق او را بده ، پس ثلث را به شيطان داد و او راضى نشد، پس نصف را داد و او راضى نشد، پس جبرئيل آتشى در آن درخت انداخت ، تا دو ثلث آن درخت سوخت و يك ثلث باقى ماند و گفت : آنچه سوخت بهره شيطان است و آنچه باقى ماند بهره توست و بر تو حلال است اى نوح .(544)
و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون نوح عليه السلام از كشتى فرود آمد درختان در زمين كشت و درخت خرما را نيز در ميان آنها كاشت و به اهل خود برگشت ، ابليس ((عليه اللعنه )) آمد و درخت خرما را كند، چون نوح برگشت درخت خرما را نيافت و شيطان را ديد كه نزد درختان ايستاده است ، در اين حال جبرئيل عليه السلام آمد و نوح را خبر داد كه شيطان درخت خرما را كنده است ، پس نوح به شيطان گفت : چرا درخت خرما را كندى ؟ و الله كه از اين درختان كه كشته ام هيچيك را دوست تر نمى دارم از آن ، و بخدا سوگند كه ترك نمى كنم آن را تا نكارم .
شيطان گفت : هرگاه بكارى من خواهم كند، پس از براى من در آن نصيبى قرار ده تا نكنم ! پس نوح ثلث براى او قرار داد و او راضى نشد، پس نصف از براى او قرار كرد و او راضى نشد، و نوح هم زياد نكرد، پس جبرئيل به نوح گفت : اى پيغمبر خدا! احسان كن كه از توست نيكى كردن ، و نوح دانست كه خدا او را در اينجا سلطنتى داده است ، پس نوح دو ثلث را از براى او قرار داد، و به اين سبب مقرر شد كه عصير را كه بگيرند و بجوشانند تا دو ثلث آن كه حصه شيطان است نرود حلال نشود.(545)
و عامه و خاصه از وهب روايت كرده اند كه : چون نوح عليه السلام از كشتى بيرون آمد درختان كه با خود به كشتى برده بود در زمين كشت و در همان ساعت ميوه دادند، و در ميان آنها درخت انگور ناپيدا شد، زيرا كه شيطان گرفته و پنهان كرده بود، پس چون نوح برخاست كه برود و در ميان كشتى تفحص كند، ملكى كه با او بود گفت : بنشين كه براى تو خواهند آورد، و گفت ، تو را شريكى در شيره انگور هست با او مشاركت نيكو بكن ، نوح فرمود: هفت يك را به او مى دهم و شش حصه از من است ، ملك گفت : نيكى كن كه تو نيكوكارى ، نوح فرمود: شش يك را به او مى دهم ، ملك گفت : نيكى كن كه تو نيكوكارى ، نوح فرمود: پنج يك را مى دهم ، ملك گفت : نيكى كن كه تو نيكوكارى ، و همچنين زياد مى كرد و ملك امر به زيادتى مى كرد تا آنكه نوح فرمود كه : دو حصه از او باشد و يك حصه از من ، پس ملك راضى شد و دو ثلث كه حصه شيطان است حرام شد و يك ثلث كه حصه نوح است حلال شد.(546)
و در حديث ديگر از عبدالله بن عباس منقول است كه : شيطان به نوح عليه السلام گفت : تو را بر من نعمتى و حقى هست و به عوض آن چند خصلت به تو مى آموزم .
نوح فرمود: كدام است حق من بر تو؟
گفت : دعائى كه بر قوم خود كردى و همه هلاك شدند و مرا فارغ كردى ، پس زنهار كه بپرهيز از تكبر و حرص و حسد، بدرستى كه تكبر مرا بر آن داشت كه سجده آدم نكردم و كافر شدم و شيطان رجيم گرديدم ، و حرص آدم را بر آن داشت كه جميع بهشت را بر او حلال كرده بودند و از يك درخت او را منع كرده بودند و از آن درخت خورد و از بهشت بيرون آمد، و حسد باعث شد كه پسر آدم برادر خود را كشت .
پس نوح پرسيد: در چه وقت قدرت تو بر فرزند آدم بيشتر است ؟
گفت : در وقت غضب و خشم .(547)
فـصـل دوم : در بيان مبعوث شدن حضرت نوح عليه السلام است بر قوم ، و آنچه ميان او و قـوم او گـذشـت تـا غـرق شـدن ايـشـان ، و ساير احوال آن حضرت
على بن ابراهيم به سند از امام جعفر صادق عليه السلام روايت كرده است كه : حضرت نوح سيصد سال در ميان قوم خود ماند و ايشان را بسوى خدا دعوت فرمود و اجابت او نكردند، پس خواست بر ايشان نفرين كند، پس بر او نازل شدند نزد طلوع آفتاب دوازده هزار قبيل از قبايل ملائكه آسمان اول و ايشان از عظماى ملائكه بودند، پس نوح به ايشان فرمود: شما كيستيد؟
گفتند: ما دوازده هزار قبيليم از قبايل ملائكه آسمان اول ، و مسافت آسمان اول پانصد سال است ، و از آسمان اول تا زمين پانصد سال راه است و نزد طلوع آفتاب بيرون آمده ايم و در اين وقت به تو رسيده ايم ، و از تو سؤ ال مى كنيم كه نفرين نكنى بر قوم خود! نوح فرمود: من ايشان را سيصد سال مهلت دادم .
و چون ششصد سال تمام شد و ايمان نياوردند باز اراده كرد كه بر ايشان نفرين كند، ناگاه دوازده هزار نفر از قبايل ملائكه آسمان دوم به او رسيدند، نوح فرمود: شما كيستيد؟
گفتند: ما دوازده هزار قبيليم از قبايل ملائكه آسمان دوم ، و مسافت آسمان دوم پانصد سال است ، و از آسمان دوم تا آسمان اول پانصد سال است ، و مسافت آسمان اول پانصد سال است ، و از آسمان اول تا زمين پانصد سال است ، و نزد طلوع آفتاب بيرون آمده ايم و در وقت چاشت به تو رسيده ايم ، و از تو سؤ ال مى كنيم كه نفرين بر قوم خود نكنى !
نوح فرمود: سيصد سال ايشان را مهلت دادم ، پس چون نهصد سال تمام شد و ايمان نياوردند اراده نفرين بر ايشان فرمود، پس حق تعالى فرستاد كه انه لن يؤ من من قومك الا من قد آمن فلا تبتئس بما كانوا يفعلون (548) يعنى : ((بدرستى كه هرگز ايمان نمى آورند از قوم تو مگر هر كه ايمان آورده است ، پس غمگين مباش به آنچه ايشان مى كنند)).
پس نوح عرض كرد رب لا تذر على الارض من الكافرين دياراَ انك ان تذرهم يضلوا عبادك و لا يلدوا الا فاجرا كفارا(549) يعنى : ((پروردگارا! مگذار بر روى زمين از كافران ديارى ، بدرستى كه اگر بگذارى ايشان را گمراه كنند بندگان تو را و فرزند نياورند مگر فاجر بسيار كفران كننده )).
پس حق تعالى امر كرد او را كه درخت خرما بكارد، پس قوم او مى گذشتند بر او و استهزا و سخريه مى نمودند و به او مى گفتند: مرد پيرى است ، نهصد سال از عمرش گذشته است و درخت خرما مى كارد؛ و سنگ بر او مى زدند.
پس چون پنجاه سال بر اين حال گذشت و درخت خرما رسيد و مستحكم شد، ماءمور شد درختها را ببرد، پس قوم استهزا كردند به او و به او گفتند: الحال كه درخت خرما رسيد بريد! اين مرد خرف شده است و پيرى او را دريافته است ، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه كلما مر عليه ملاء من قومه سخروا منه قال ان تسخروا منا فانا نسخر منكم كما تسخرونَ فسوف تعلمون (550) يعنى : ((هرگاه مى گذشتند به او جماعتى از اشراف قوم او، استهزا مى نمودند به او، گفت - يعنى نوح -: اگر استهزا مى كنيد به ما پس بدرستى كه ما استهزا خواهيم نمود به شما در وقتى كه عذاب بر شما نازل شود چنانچه شما ما را استهزا مى كنيد، بعد از زمانى خواهيد دانست كداميك سزاوارتريم به استهزا و سخريه )).
حضرت فرمود: پس خدا امر كرد او را كه كشتى بتراشد، و امر فرمود جبرئيل را كه نازل شود و تعليم او كند كه چگونه بسازد، پس طولش را هزار و دويست ذراع و عرضش را هشتصد ذراع و ارتفاعش را هشتاد ذراع گردانيد، پس گفت : پروردگارا! كه مرا يارى خواهد كرد بر ساختن كشتى ؟ خدا وحى نمود به او كه : ندا كن در ميان قوم خود كه هر كه مرا يارى نمايد بر ساختن كشتى و چيزى از آن بتراشد، آنچه مى تراشد طلا و نقره خواهد شد. پس چون نوح اين ندا در ميان ايشان كرد، او را يارى كردند بر اين ، و سخريه مى كردند او را و مى گفتند: در بيابان كشتى مى سازد.(551)
و به سند حسن ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه : چون حق تعالى اراده نمود كه قوم نوح را هلاك گرداند، عقيم گردانيد رحمهاى زنان ايشان را چهل سال كه فرزندى در ميان ايشان متولد نشد، پس چون نوح از ساختن كشتى فارغ شد خدا امر كرد او را كه ندا كرد به زبان سريانى كه نماند چهارپاى و جانورى مگر حاضر شد، پس از هر جنس از اجناس حيوان يك جفت را داخل كشتى نمود و آنچه به او ايمان آورده بودند از جميع دنيا هشتاد مرد بودند، پس خدا وحى نمود كه احمل فيها من كل زوجين اثنين و اهلك الا من سبق عليه القول و من آمن و ما آمن معه الا قليل (552) كه ترجمه اش اين است كه : بار كن در كشتى از هر نوعى دو جفت ، يعنى دو تا، و اهل خود را مگر آنها كه پيشتر به تو خبر داده ام كه داخل مكن - كه زن و يك پسر او بود - و ببر به كشتى هر كه را ايمان به تو آورده است از غير اهل تو، و ايمان نياوردند به او مگر اندكى )).
و تراشيدن كشتى در مسجد كوفه بود، پس چون آن روز شد كه خدا خواست كه ايشان را هلاك نمايد، زن نوح نان مى پخت در موضعى كه معروف است در مسجد كوفه به ((فار التنور))، و نوح از براى هر قسمى از اجناس حيوان موضعى در كشتى قرار داده بود، و جمع نموده بود از براى ايشان در آن موضع آنچه به آن احتياج داشته باشند از خوردنى ، و صدا زد زن نوح كه آب از تنور جوشيد، پس نوح بر سر تنور آمد و گل بر آن گذاشت و مهر بر آن گل زد كه آب بيرون نيامد تا آنكه جميع جانوران را سوار كشتى نمود پس بسوى تنور آمد و مهر را شكست و گل را برداشت ، و آفتاب گرفت و از آسمان آمد آبى ريزنده بى آنكه قطره قطره بيايد، و از جميع چشمه ها آب جوشيد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه ففتحنا ابواب السماء بماء منهمرَ و فجرنا الارض عيونا فالتقى الماء على امر قد قدرَ و حملناه على ذات الواح و دسر(553) كه ترجمه اش آن است كه ((پس گشوديم درهاى آسمان را به آبى ريزنده و مستمر، و شكافتيم زمينها را چشمه ها، پس برخوردند آب آسمان و آب زمين بر امرى كه مقدر شده بود، و بار نموديم نوح را بر كشتى كه از تخته ها و ميخها ساخته شده بود)).
پس خدا فرمود: سوار شويد در كشتى در حالى كه تبرك جوئيد به نام خدا در هنگام رفتن كشتى و ايستادن آن ، يا بسم الله بگوئيد در اين دو حال ، يا به نام خداست رفتن و ايستادن كشتى ، پس كشتى به حركت آمد و نظر كرد نوح بسوى پسر كافرش كه در ميان آب بر مى خاست و مى افتاد گفت يا بنى اركب معنا و لا تكن مع الكافرين (554) يعنى : ((اى پسرك من ! سوار شو با ما و مباش با كافران ))، گفت سآوى الى جبل يعصمنى من الماء(555) يعنى : ((بزودى جا گيرم و پناه برم بسوى كوهى كه نگاهدارد مرا از آب ))، پس نوح گفت لا عاصم اليوم من امر الله الا من رحم (556) يعنى : ((نيست نگاهدارنده امروز از عذاب الهى مگر كسى كه خدا او را رحم كند ))، پس نوح گفت رب ان ابنى من اهلى و ان وعدك الحق و انت احكم الحاكمين (557) ((پروردگارا! بدرستى كه پسر من از اهل من است و بدرستى كه وعده تو حق است و توئى حكم كننده ترين حكم كنندگان )) ، پس حق تعالى فرمود يا نوح انه ليس من اهلك انه عمل غير صالح فلا تسئلن ما ليس لك به علم انى اعظك ان تكون من الجاهلين (558) ((اى نوح ! بدرستى كه نيست اين پسر از اهل تو كه وعده داده ام ايشان را نجات دهم ، زيرا كه او صاحب كردار ناشايست است ، پس سؤ ال مكن از من چيزى را كه تو را به آن علمى نيست ، بدرستى كه تو را پند دهم از اينكه بوده باشى از جاهلان ))، پس نوح گفت رب انى اعوذ بك ان اسئلك ما ليس لى به علم و الا تغفر لى و ترحمنى اكن من الخاسرين (559) ((پروردگارا! بدرستى كه من پناه مى جويم به تو از آنكه سؤ ال نمايم از تو چيزى را كه مرا به آن علمى نبوده باشد، و اگر نيامرزى مرا و رحم نكنى خواهم بود از زيانكاران )).
پس گرديد چنانچه خدا فرموده كه : ((حايل شد ميان ايشان موج و گرديد پسر نوح از غرق شدگان )).(560)
پس آن حضرت فرمود: پس گرديد كشتى و زد آن را موجها تا رسيد به مكه و طواف نمود بر دور خانه كعبه ، و جميع دنيا غرق شد مگر جاى خانه كعبه ، و خانه كعبه را براى آن ((بيت العتيق )) ناميدند كه آزاد گرديد از غرق شدن ، پس آب از آسمان ريخت چهل صباح و از زمين چشمه ها جوشيد تا كشتى به حدى بلند شد كه به آسمان ساييد، پس حضرت نوح دست خود را بلند نمود و گفت : ((يا رهمان اتقن ))(561) يعنى : ((پروردگارا! احسان كن ))، پس حق تعالى فرمود زمين را كه آب خود را فرو برد، چنانچه فرموده است و قيل يا ارض ابلعى ماءك و يا سماء اقلعى و غيض الماء و قضى الامر و استوت على الجودى (562) يعنى : ((گفته شد: اى زمين ! فرو بر آب خود را، و اى آسمان ! باز ايست از باريدن ، و آبها به زمين فرو رفت ، و آنچه امر خدا بود از هلاك كافران و نجات مؤ منان بعمل آمد، و قرار گرفت كشتى بر كوه وجودى )).
حضرت فرمود: هر آب كه از زمين بيرون آمده بود، زمين آن را فرو برد، و چون آبهاى آسمان خواستند كه در زمين فرو روند زمين قبول نكرد و گفت : خدا امر نكرد مرا به آنكه آب تو را فرو برم ، پس آب آسمان به روى زمين ماند و كشتى بر وجودى قرار گرفت - و آن كوهى است بزرگ در موصل - پس خداوند جبرئيل را فرستاد كه آبهائى كه بر روى زمين مانده بود برد بسوى درياها كه بر دور دنيا هستند، و وحى فرستاد بسوى نوح كه يا نوح اهبط بسلام منا و بركات عليك و على امم ممن معك و امم سنمتعهم ثم يمسهم منا عذاب اليم (563) ((اى نوح ! فرود آى از كشتى يا از كوه با سلامتى از ما - يا تحيتى از ما - و بركتها و نعمتها بر تو و بر امتى چند از آنهائى كه با تو بودند در كشتى و امتى چند هستند كه بزودى ايشان را برخوردار گردانيم به نعمتهاى دنيا پس برسد به ايشان عذاب دردناك به سبب كفر ايشان )).
حضرت فرمود: پس فرود آمد نوح در موصل از كشتى با هشتاد تن از مؤ منان كه با او بودند و بنا نمودند مدينة الثمانين را، و نوح را دخترى بود كه با خود به كشتى برده بود پس نسل مردم از او بهم رسيد، و به اين سبب حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: حضرت نوح يكى از دو پدر است ، يعنى پدر جميع مردم است بعد از آدم عليه السلام .(564)
و به سند معتبر منقول است كه از امام محمد باقر عليه السلام پرسيدند كه : نوح عليه السلام چه دانست كه از قوم او كسى ايمان نخواهد آورد كه چون نفرين بر قوم خود كرد گفت : ايشان فرزند نمى آورند مگر فاجر و كافر؟
فرمود: مگر نشنيده اى آنچه خدا به نوح گفت كه : ايمان نخواهند آورد از قوم تو مگر آنها كه ايمان آوردند.(565)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون حق تعالى ظاهر گردانيد پيغمبرى نوح عليه السلام را، و يقين كردند شيعيان - كه از كافران آزار مى كشيدند - كه فرج ايشان نزديك شده است ، بلاى ايشان شديدتر و افترا بر ايشان بزرگتر شد تا آنكه كار به نهايت شدت و سختى منتهى شد و به حدى رسيد كه قصد نوح كردند به زدنهاى عظيم ، تا آنكه آن حضرت گاه بود كه سه روز بيهوش مى افتاد و خون از گوشش جارى مى شد و باز به هوش مى آمد، و اين حال بعد از آن بود كه سيصد سال از رسالت او گذشته بود، و باز در اثناى اين حال ايشان را در شب و روز بسوى خدا دعوت مى كرد و مى گريختند، و ايشان را پنهان دعوت مى كرد و اجابت نمى كردند، آشكارا دعوت مى كرد و رو بر مى گردانيدند!
پس بعد از سيصد سال خواست بر ايشان نفرين كند، بعد از نماز صبح براى اين نشست ، ناگاه سه ملك از آسمان هفتم فرود آمدند و گفتند: اى پيغمبر خدا! ما را بسوى تو حاجتى هست .
فرمود: كدام است ؟
گفتند: التماس مى كنيم كه تاءخير كنى در نفرين بر قوم خود را كه اين اول غضب و عذابى است كه بر زمين نازل مى شود.
نوح فرمود: سيصد سال تاءخير كردم نفرين را. و برگشت بسوى قوم خود و ايشان را دعوت نمود چنانچه مى كرد و آنها در مقام آزار او برآمدند چنانچه مى كردند، تا آنكه سيصد سال ديگر گذشت و از ايمان آوردن آنها نااميد شد، پس در وقت چاشت نشست كه بر آنها نفرين كند، ناگاه گروهى از آسمان ششم فرود آمده سلام كردند و گفتند: ما بامداد بيرون آمده ايم از آسمان ششم و چاشت به تو رسيده ايم ؛ پس مثل آنچه ملائكه آسمان هفتم از او سؤ ال كردند ايشان نيز سؤ ال كردند و نوح عليه السلام باز سيصد سال نفرين را تاءخير كرد و بسوى قوم خود برگشت و مشغول دعوت شد، و دعوت او زياد نكرد بر قوم مگر گريختن اشاره از او، تا آنكه سيصد سال ديگر گذشت و نهصد سال تمام شد، پس شيعيان به نزد او آمدند و شكايت كردند از آنچه به ايشان مى رسيد از اذيت عامه خلق و سلاطين جور، و سؤ ال كردند: دعا كن تا خدا ما را فرجى ببخشد از آزار ايشان .
پس نوح ايشان را اجابت نمود و نماز كرد و دعا كرد، پس جبرئيل فرود آمد و گفت : حق تعالى دعاى تو را مستجاب فرمود، پس بگو به شيعيان خرما بخورند و هسته آن را بكارند و رعايت كنند تا آن درختان ميوه بدهند، چون آنها به ميوه برسند من فرج مى دهم ايشان را. پس حمد كرد خدا را و ثنا گفت بر او، و اين خبر را به شيعيان رسانيد و آنها شاد شدند و چنان كردند و انتظار بردند تا آن درختان ميوه دادند، پس ميوه را به نزد نوح عليه السلام بردند و طلب وفا به وعده كردند، نوح دعا كرد و حق تعالى فرستاد كه : بگو به ايشان كه اين خرما را نيز بخورند و هسته اش را بكارند، چون به ميوه آيد من فرج دهم ايشان را. چون گمان كردند خلاف شد وعده ايشان ، ثلث شيعيان از دين برگشتند و دو ثلث بر دين باقى ماندند، و آن باقيمانده خرماها را خوردند و هسته ها را كشتند؛ و چون رسيد، ميوه آنها را به نزد نوح آوردند و سؤ ال كردند كه وعده را بعمل آورد، و نوح از خدا سؤ ال كرد و باز وحى رسيد اين خرماها را بخورند و هسته هاى آنها را بكارند، پس ثلث ديگر از دين برگشتند و يك ثلث باقيمانده اطاعت كردند و هسته خرماها را كشتند، تا آنكه به ميوه آمدند و ميوه را به نزد نوح آورده و گفتند: از ما نماند مگر اندكى و مى ترسيم اگر در فرج تاءخيرى بشود همه از دين برگرديم ، پس آن حضرت نماز و مناجات كرد و گفت : پروردگارا! نماند از اصحاب من اين گروه ، مى ترسم اينها نيز هلاك شوند اگر فرج به ايشان نرسد، پس وحى به او رسيد كه : دعاى تو را مستجاب كردم كشتى بساز، پس ميان مستجاب شدن دعا و طوفان پنجاه سال فاصله شد.(566)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون نوح از حق تعالى طلب نزول عذاب براى قوم خود كرد، خدا روح الامين را فرستاد با هفت دانه خرما و گفت : اى پيغمبر خدا! حق تعالى مى فرمايد: اين جماعت آفريده هاى من و بندگان منند، هلاك نمى كنم ايشان را به صاعقه اى از صاعقه هاى خود مگر بعد از آنكه تاءكيد دعوت بر ايشان بكنم و حجت را بر ايشان لازم گردانم ، پس عود كن بسوى سعى كردن و مشقت كشيدن در دعوت قوم خود كه من تو را بر آن ثواب مى دهم ، و بكار اين هسته ها را، بدرستى كه چون اينها برويند و كامل شوند و به بار آيند براى تو فرج و خلاصى خواهد بود، پس به اين خبر بشارت ده آنها را كه تابع تو شده اند از مؤ منان .
پس چون درختان روئيدند و قد كشيدند وبه ميوه رسيدند و ميوه ايشان رنگين شد بعد از زمان بسيارى ، نوح از خدا طلب نمود كه وعده را بعمل آورد، پس خدا او را امر فرمود دانه هاى خرماى اين درختان را بار ديگر بكارد و عود كند بسوى صبر كردن و سعى نمودن در تبليغ رسالت و تاءكيد حجت نمودن بر قوم خود.
چون اين خبر را به مؤ منان رسانيد، سيصد نفر از ايشان مرتد شدند و گفتند: اگر آنچه نوح دعوى مى كرد حق مى بود، در وعده پروردگارش خلف نمى شد.
پس پيوسته حق تعالى در هر مرتبه كه ميوه درختان مى رسيد امر مى كرد دانه آنها را بكارد تا هفت مرتبه ، و در هر مرتبه اى گروهى از آنها كه به او ايمان آورده بودند مرتد مى شدند تا آنكه هفتاد و چند نفر باقى ماندند، پس در اين وقت خدا وحى فرمود بسوى نوح عليه السلام كه : در اين زمان صبح نورانى حق از شب ظلمانى باطل هويدا شد براى ديده تو، و حق خالص گرديد و كدورتها از آن مرتفع شد به مرتد شدن هر كه طينت او خبيث و بد بود، اگر من هلاك مى كردم كافران را و باقى مى گذاشتم آنها را كه مرتد شدند هر آينه تصديق نكرده بودم و وفا ننموده بودم به آن وعده سابق كه كرده بودم با مؤ منانى كه خالص گردانيده بودند توحيد را از قوم تو و چنگ زده بودند به ريسمان پيغمبرى تو، و آن وعده آن بود كه ايشان را خليفه گردانم در زمين و متمكن گردانم براى ايشان دين ايشان را، و بدل كنم ترس ايشان را به ايمنى تا خالص شود بندگى براى من به برطرف شدن شك از دلهاى ايشان ، پس چگونه مى توانست بود خليفه گردانيدن و متمكن ساختن و خوف را به ايمنى بدل كردن به آنچه من مى دانستم از ضعف يقين آن جماعتى كه مرتد شدند و بدى طينت ايشان و زشتى پنهان ايشان كه نتيجه هاى نفاق و ريشه گمراهى بود، زيرا كه اين جماعت استشمام مى كردند از من شميم آن پادشاهى را كه من به مؤ منان خالص خواهم داد در وقتى كه ايشان را خليفه گردانم در زمين و دشمنان ايشان را هلاك نمايم ، و اگر رايحه اين دولت به مشام ايشان مى رسيد هر آينه طمع در آن خلافت مى كردند و نفاق پنهان ايشان مستحكم مى شد و درد ضلالت و گمراهى در خاطرهاى ايشان متمكن مى شد و اظهار عداوت با مؤ منان خالص مى كردند و با ايشان محاربه و مجادله مى نمودند از براى طلب پادشاهى و متفرد شدن به امر و نهى ، پس بعمل نمى آمد تمكين در دين و انتشار حق در ميان مؤ منان با اين فتنه ها و جنگها.
پس بعد از آن حق تعالى فرمود كه نوح عليه السلام كشتى بسازد.(567)
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : ده مرتبه ماءمور شد نوح عليه السلام كه دانه خرما بكارد، و هر مرتبه كه ميوه بعمل مى آمد اصحابش مى آمدند و مى گفتند: اى پيغمبر خدا! بده به ما آن وعده اى كه كردى با ما؛ و چون بار ديگر دانه خرما مى كشت اصحابش سه فرقه مى شدند: يكى فرقه مرتد مى شدند و يك فرقه منافق مى شدند و يك فرقه بر ايمان خود باقى مى ماندند تا آنكه بعد از مرتبه دهم مؤ منان به نزد نوح عليه السلام آمدند و گفتند: اى پيغمبر خدا! هر چند وعده را تاءخير مى كنى ما مى دانيم كه تو پيغمبر راستگوئى و فرستاده خدائى و در تو شك نمى كنيم ، پس خدا دانست كه ايشان مؤ منان خالصند و منافقان از ميان ايشان بدر رفته اند و از همه كدورتها و شك و شبهه صاف شده اند، ايشان را در كشتى نجات داد و ساير قوم را هلاك فرمود.(568)
مؤ لف گويد: جمع ميان اين احاديث در نهايت اشكال است ، و تواند بود كه در بعضى از اينها راويان سهوى كرده باشند، يا بعضى بر وفق روايات عامه بر وجه تقيه وارد شده باشد، يا در بعضى احاديث ذكر بعضى از مرات شده باشد كه عمده تر بوده است ، و همچنين فرود آمدن ملائكه از آسمان اول و هفتم و از آسمان دوم و ششم محتمل است كه هر دو واقع شده باشد، يا يكى موافق روايات عامه وارد شده باشد، و در عدد هفتاد و چند ممكن است كه فرزندان نوح را حساب نكرده باشند و در هشتاد آنها را حساب كرده باشند يا برعكس . و اما تاءخير وعده ممكن است كه وعده حتمى نبوده باشد و مشروط به شرطى باشد كه آن شرط بعمل نيامده باشد، يا آنكه فى الحقيقه اين مخالفت در وعيد است نه در وعد، و اگر كسى در عقوبتى به كسى وعده كند بعمل نياورد قبيح نيست بلكه مستحسن است ، و از اين احاديث حكمتها براى غيبت حضرت صاحب الامر صلوات الله عليه و تاءخير ظهور آن حضرت ظاهر مى شود براى كسى كه تدبر نمايد.
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت نوح عليه السلام در ايام طوفان ، همه آبهاى زمين را طلبيد و همگى اجابت نمودند بغير از آب گوگرد و آب تلخ .(569) مؤ لف گويد: يعنى آبهاى گرم كه بوى گوگرد از آنها مى شنوند.
و از حضرت امام حسن و امام حسين صلوات الله عليهما منقول است كه : حضرت نوح همه آبها را طلبيد، هر چشمه اى كه او را اجابت نكرد، آن را نوح عليه السلام لعنت كرد، پس تلخ و شور شدند.(570)
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : نوح در روز اول ماه رجب به كشتى سوار شد، پس امر فرمود كه هر كه با او داخل كشتى شده بود آن روز را روزه داشتند.(571)
و به سند معتبر منقول است كه : مردى از اهل شام از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام پرسيد از تفسير قول حق تعالى يوم يفر المرء من اخيهَ و امه و ابيهَ و صاحبته و بنيه (572)، فرمود: آنكه در قيامت از پسرش خواهد گريخت نوح عليه السلام است كه از پسرش كنعان خواهد گريخت .(573)
و پرسيد: طول و عرض كشتى نوح چه مقدار بود؟ گفت : طولش هشتصد ذراع بود و عرضش پانصد ذراع و ارتفاعش هشتاد ذراع .(574)
مؤ لف گويد: حديثى كه پيش گذشت در مقدار كشتى معتبرتر است از اين ،
و محتمل است كه اختلاف به اعتبار اختلاف ذراعها باشد، اما بعيد است .
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : طول كشتى نوح هزار و دويست ذراع بود و عرضش هشتصد ذراع و عمقش هشتاد ذراع ، پس طواف كرد دور خانه كعبه و هفت شوط سعى كرد ميان صفا و مروه پس بر وجودى قرار گرفت .(575)
و در حديث ديگر از ابن عباس منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: نوح نود خانه در كشتى براى حيوانات مهيا كرده بود.(576)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى غرق كرد جميع زمين را در طوفان نوح مگر خانه كعبه ، پس از آن روز آن را ((عتيق )) ناميدند كه از غرق شدن آزاد شد.
راوى پرسيد: به آسمان رفت ؟
گفت : نه ، و ليكن آب به آن نرسيد و از دورش بلند شد.(577)
و به سند معتبر منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند: به چه علت حق تعالى جميع زمين را غرق فرمود و در ميان ايشان بودند اطفال و جمعى كه گناه از براى ايشان نيست ؟
-
جواب فرمود كه : اطفال در ميان ايشان نبودند، زيرا كه خدا عقيم كرد صلبهاى قوم نوح را و رحمهاى زنان ايشان را چهل سال ، پس نسل ايشان منقطع شد، پس چون غرق شدند طفلى در ميان ايشان نبود، و نمى باشد اينكه خدا هلاك كند به عذاب خود كسى را كه گناهى از براى او نيست ، و اما باقى قوم نوح عليه السلام پس از براى اين هلاك شدند كه تكذيب نمودند پيغمبر خدا حضرت نوح عليه السلام را، و ساير ايشان غرق شدند به راضى بودن ايشان به تكذيب تكذيب كنندگان ، و هر كه غايب باشد از امرى و راضى به آن باشد چنان است كه حاضر باشد و آن امر را مرتكب شده باشد.(578)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : حق تعالى براى اين فرمود كه پسر نوح از اهل تو نيست كه او عاصى بود، چنانچه فرمود كه (انه عمل غير صالح ).(579)(580)
مؤ لف گويد: خلاف است ميان مفسران و مورخان و علماى مخالفان در باب پسر نوح عليه السلام كه آيا پسر نوح بود و يا پسر زن نوح ؟ و آيا حلال زاده بود و يا فرزند زنا بود؟ و مشهور ميان علماى شيعه آن است كه پسر نوح بود و حلال زاده بود، و در آن آيه كه حق تعالى مى فرمايد كه (انه عمل غير صالح ) دو قرائت هست : اكثر قراء ((عمل )) خوانده اند به فتح عين و ميم و ضم لام با تنوين كه اسم باشد، و كسائى و يعقوب و سهل به فتح عين و كسر ميم و فتح لام خوانده اند كه فعل ماضى باشد و غير منصوب باشد كه مفعول آن باشد، و بنا بر قرائت اول بعضى گفته اند كه : مضافى مقدر است ، يعنى صاحب عمل ، ناشايست بود، يعنى حلال زاده نبود؛ و احاديث بر نفى اين معنى بسيار است .
و احاديث بسيار از حضرت امام رضا و ساير ائمه عليهم السلام منقول است كه : دروغ مى گويند سنيان كه مى گويند فرزند نوح نبود، بلكه فرزند او بود و چون كافر و بدكار بود خدا فرمود كه : از اهل تو نيست ، و مؤ منانى كه متابعت او كرده اند آنها را از اهل او شمرد چنانچه نوح گفت (فمن تبعنى فانه منى ).(581)(582)
و آنچه در بعضى از احاديث معتبره شيعه وارد شده است كه فرزند نوح نبود يا محمول بر تقيه است يا بر آنكه از زن نوح به حلال بهم رسيده بود كه پيشتر زن ديگرى بوده باشد و بعد از مفارقت او نوح خواسته باشد، زيرا كه به عقل و نقل ثابت شده است كه پيغمبران منزهند از آنكه حق تعالى بگذارد كه نسبت به حرمت ايشان چيزى واقع شود كه موجب ننگ ايشان باشد، و همچنين در آن آيه كه حق تعالى مثل زده است براى عايشه و حفصه فرموده است كه : ((و خدا مثل زده است براى آنانى كه كافر شدند به زن نوح و زن لوط كه بودند در زير دو بنده شايسته از بندگان ما، پس خيانت كردند با ايشان ، پس هيچ نفع نبخشيدند آن دو بنده ايشان را از عذاب خدا، و به آن زنها گفته شد كه : داخل شويد در آتش جهنم با داخل شوندگان )).(583)
احاديث از طريق عامه و خاصه وارد شده است كه : خيانت آن زنها آن بود كه كافر بودند و كافران را دلالت مى كردند بر هر كه ايمان به شوهرهاى ايشان مى آورد، و نمامى مى كردند و آزار به شوهران خود مى رسانيدند، و خيانت ديگر نكردند.(584)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون نوح عليه السلام از كشتى فرود آمد، ابليس ((عليه اللعنه )) به نزد او آمد و گفت : هيچكس در زمين نعمتش بر من بزرگتر از تو نيست ؛ نفرين كردى بر اين فاسقان و مرا از شغل گمراه كردن ايشان راحت دادى ، دو خصلت تو را تعليم مى كنم : زنهار كه حسد بر كسى مبر كه حسد با من كرد آنچه كرد، و زنهار كه حرص مدار كه حرص نمود با آدم آنچه نمود.(585)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون نوح عليه السلام نفرين بر قوم خود كرد و ايشان هلاك شدند، شيطان به نزد او آمد و گفت : تو را بر من نعمتى هست ، مى خواهم تو را مكافات كنم بر آن نعمت .
فرمود كه : من دشمن دارم اين را كه بر تو نعمتى داشته باشم ، بگو آن نعمت چيست ؟
گفت : نعمت آن است كه نفرين كردى بر قوم خود و ايشان را غرق كردى ، و كسى نماندن كه من او را گمراه كنم پس به راحت افتادم تا قرن ديگر بهم رسند و آنها را گمراه كنم .
نوح گفت : مكافات تو چيست ؟
گفت : در سه موطن مرا ياد كن كه نزديكترين احوال من بسوى بنده وقتى است كه در يكى از اين سه حالت باشد: مرا ياد كن در وقتى كه به غضب آئى ، و مرا ياد كن در وقتى كه ميان دو كس حكم كنى ؛ و مرا ياد كن در وقتى كه با زنى تنها در جائى باشى كه ديگرى با شما نباشد.(586)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : چون نوح عليه السلام حيوانات را داخل كشتى مى كرد، بز نافرمانى نمود، پس نوح آن را انداخت به ميان كشتى و دمش شكست و به اين سبب عورتش چنين مكشوف ماند؛ و گوسفند مبادرت كرد به داخل شدن كشتى ، پس نوح دست به دمش و عقبش ماليد و به اين سبب دمبه بهم رسانيد كه عورتش پوشيده شد.(587)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : نجف كوهى بود كه بر روى زمين كوهى از آن بزرگتر نبود، و آن همان كوه بود كه پسر نوح عليه السلام گفت كه : ((پناه به كوهى مى برم كه مرا از آب نگاهدارد ))(588)، پس حق تعالى وحى نمود بسوى كوه كه : آيا به تو پناه مى برند از عذاب من ؟ پس پاره پاره شد بسوى بلاد شام و ريگ نر مى شد و جاى آن درياى عظيمى شد، و آن دريا را ((نى )) مى گفتند، پس آن دريا خشك شد گفتند كه : ((نى جف ))، يعنى درياى نى خشك شد، پس اين نام آن دريا شد و به بسيارى استعمال ، نجف گفتند، زيرا كه بر زبانشان سبكتر بود.(589)
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون حضرت نوح عليه السلام از كشتى به زمين آمد، او و فرزندان او و هر كه متابعت او كرده بود هشتاد كس بودند، پس قريه اى كه در همانجا فرود آمد و آن را ((قرية الثمانين )) نام كرد، زيرا كه هشتاد تن بودند.(590)
و ابن بابويه رحمة الله از وهب روايت كرده است كه : چون نوح عليه السلام در كشتى سوار شد، حق تعالى سكينه انداخت بر آنچه در كشتى بودند از چهارپايان و مرغان و وحشيان ، پس هيچيك از ايشان به ديگرى ضرر نمى رسانيدند، گوسفند خود را به گرگ مى ماليد و گاو خود را به شير مى ساييد و گنجشك بر روى مار مى نشست ، پس هيچيك به ديگرى آسيبى نمى رسانيدند، و در آنجا نزاعى و فريادى و دشنامى و نفرينى نبود و همه به غم جان خود گرفتار بودند، و خدا زهر هر صاحب زهرى را بر طرف كرده بود، و بر اين حال بودند تا از كشتى بيرون آمدند؛ و در كشتى موش و عذره بسيار شد پس خدا وحى نمود به نوح كه : دست بر شير بمال ، چون دست ماليد عطسه كرد و از دو سوراخ دماغش دو گربه افتادند: يكى نر و ديگرى ماده ، پس موش كم شد؛ و دست بر روى فيل ماليد عطسه كرد و از دو سوراخ دماغش دو خوك نر و ماده افتادند، پس عذره كم شد.(591)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : قوم نوح شكايت كردند به نوح بسيارى موش را، پس خدا امر فرمود زيور را كه عطسه كرد، پس گربه از دماغش افتاد، و شكايت كردند بسيارى عذره را، خدا فيل را امر فرمود كه عطسه نمود، پس خوك از دماغش افتاد.(592)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون نوح عليه السلام بسوى الاغ آمد آن را داخل كشتى كند امتناع نمود و شيطان در ميان پاهاى الاغ جا گرفته بود، پس حضرت نوح گفت : اى شيطان ! داخل شو، و جريده اى از نخل خرما بر آن زد، پس الاغ داخل كشتى شد و شيطان هم داخل شد.
پس شيطان گفت كه : دو خصلت به تو مى آموزم .
نوح عليه السلام گفت : مرا احتياجى به سخن تو نيست .
شيطان گفت : بپرهيز از حرص كه آدم را از بهشت بيرون كرد، و بپرهيز از حسد كه مرا از بهشت بيرون كرد.
پس خدا وحى نمود به نوح عليه السلام كه : قبول كن از او هر چند ملعون است .(593)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : آب در زمان نوح عليه السلام بر هر زمين و هر كوه پانزده ذرع بلند شد.(594)
مؤ لف گويد: محتمل است كه مراد آن باشد كه از پانزده ذرع كمتر نبود كه بعضى از جاها بيشتر باشد، يا آنكه سطح آب نيز مانند سطح زمين ناهموار بوده باشد به اعجاز آن حضرت ، و آنچه گذشت كه كشتى به آسمان ساييد ممكن است كه آخر چنين شده باشد، يا بعضى از اجزاى آب به موج چنين بلند شده باشد.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون نوح عليه السلام قوم خود را دعوت كرد، فرزندان شيث چون از نوح شنيدند تصديق آنچه در دست ايشان بود از علم ، تصديق او كردند، و فرزندان قابيل تكذيب نمودند و گفتند: ما نشنيده ايم آنچه تو مى گوئى در پدران گذشته خود، و گفتند: آيا به تو ايمان بياوريم و پيروى تو كرده اند رذل ترين ما؟! و مرادشان فرزندان شيث عليه السلام بود.(595)
در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه شريعت نوح عليه السلام آن بود كه خدا را عبادت كنند به يگانگى و اخلاص و ترك نمايند آنچه شريك و مثل پروردگار گردانيده اند، و اين فطرتى است كه خدا همه را بر اين خلق كرده است ، و پيمان گرفت حق تعالى بر نوح و پيغمبران كه خدا را بپرستند و شرك به او نياورند، و امر فرمود او را به نماز و امر و نهى و حلال و حرام ، و در شريعت او احكام حدود و ميراث نبود، پس نهصد و پنجاه سال در ميان ايشان ماند كه ايشان را پنهان و آشكار دعوت مى نمود، پس چون ابا كردند و طغيان نمودند نوح گفت : پروردگارا! من مغلوبم پس انتقام بكش از براى من .
پس خدا وحى كرد به او كه : ايمان نمى آورد به تو از قوم تو مگر آنها كه ايمان آورده اند، پس اندوهگين مباش از كرده هاى ايشان .
پس به اين سبب نوح گفت در هنگام نفرين كردن بر ايشان : فرزند نمى آورند مگر فاجر و كفران كننده .(596)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه منزل نوح و قوم او در شهرى بود كنار فرات از جانب غربى شهر كوفه ، و نوح مردى درودگر، پس خدا او را برگزيد و پيغمبر گردانيد، و اول كسى كه كشتى ساخت و بر روى آب جارى شد نوح عليه السلام بود، و در ميان قوم خود هزار كم پنجاه سال ماند و ايشان را دعوت به دين حق كرد و ايشان استهزا و سخريه مى نمودند، چون اين حالت را از ايشان مشاهده كرد بر ايشان نفرين كرد و حق تعالى دعايش را مستجاب گردانيد و وحى نمود بسوى او كه : كشتى را بساز و گشاده بساز و زود بعمل آور.
پس نوح كشتى را در مسجد كوفه به دست خود مى ساخت و چوب را از راه دور مى آورد تا فارغ شد از آن ، و قوم نوح ((يغوث )) و ((يعوق )) و ((نسر)) كه بتهاى ايشان بودند در اين مسجد كوفه نصب كرده بودند.
راوى پرسيد: فداى تو شوم ، در چند گاه كشتى نوح ساخته شد؟
فرمود: در دو دور كه هشتاد سال است .
راوى گفت : عامه مى گويند در پانصد سال ساخت .
فرمود: نه چنين است ، و چون تواند بود و حق تعالى مى فرمايد كه (و وحينا)(597)، و وحى به لغت سرعت است .(598)
و به سند معتبر از اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : كشتى نوح سرپوشى بر بالايش بود كه آفتاب و ماه ديده نمى شدند، و نوح دو دانه با خود داشت كه يكى در روز روشنى آفتاب مى داد و ديگرى در شب روشنى ماه مى داد، و به اينها وقت نمازها را مى دانستند، و جسد آدم عليه السلام را با خود به كشتى برد و چون از كشتى فرود آمد در زير مناره مسجد منى دفن نمود.(599)
مؤ لف گويد: پيشتر دانستى كه حق آن است كه جسد آدم بعد از طوفان در نجف اشرف مدفون شد، و شايد اين حديث محمول بر تقيه باشد.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : نوح عليه السلام كشتى را در سى سال ساخت .(600)
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : در مدت صد سال ساخت ، پس خدا امر فرمود او را كه از هر جفتى دو تا با خود به كشتى برد، از آن هشت جفتى كه آدم از بهشت بيرون آورده بود تا آنكه بعد از فرود آمدن از كشتى فرزندان نوح تعيش در زمين توانند نمود، چنانچه حق تعالى در قرآن مجيد فرموده است كه : ((فرو فرستاد براى شما از چهارپايان هشت جفت : از گوسفند دو تا و از بز دو تا و از شتر دو تا و از گاو دو تا))(601)، پس از گوسفند دو جفت بود: يك جفت از آنها كه مردم تربيت مى كنند و يك جفت از آنها كه وحشيند و در كوهها مى باشنند و شكار ايشان حلال است ؛ و يك جفت از بز اهلى و يك جفت از بز وحشى ؛ و يك جفت از گاو اهلى و يك جفت از گاو كوهى ؛ و يك جفت از شتر خراسانى و يك جفت از شتر عربى ، و هر جانور پرنده صحرائى و خانگى .(602)
مترجم گويد: جمع ميان اين احاديث مختلفه كه در باب مدت ساختن كشتى وارد شده است يا به اين است كه بعضى توافق روايات عامه بر سبيل تقيه وارد شده است ، يا به آنكه بعضى زمان اصل كشتى تراشيدن باشد، و بعضى زمان كشتى تراشيدن با بعضى از مقدمات آن مانند چوب و ميخ و ساير ضروريات عمل آن را تحصيل كردن ، و بعضى بر سبيل تحصيل جميع مقدمات .
و از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حيض نجاستى است كه خدا زنان را به آن مبتلا گردانيده است ، و در زمان نوح عليه السلام زنان در سال يك مرتبه حايض مى شدند تا آنكه در آن زمان هفتصد نفر از زنان از پرده هاى خود بدر آمدند و جامه هاى معصفر پوشيدند و خود را به زيورها و عطرها آراستند و متفرق شدند در شهرها، و در مجالس مردان حاضر مى شدند و با ايشان در عيدها جمع مى شدند و در صفهاى ايشان مى نشستند، پس خدا مبتلا گردانيد خصوص آن زنان بدكردار را به آنكه در هر ماه يك حيض مى ديدند، پس ايشان را از ميان مردم بيرون كردند و آنها مشغول به حيض خود شدند، و به سبب زيادتى خون حيض كه از ايشان جدا شد شهوتشان شكسته شد، و زنان ديگر باز موافق عادت خود هر سال يك مرتبه خون مى ديدند، پس پسران آن زنان كه در هر ماه حيض مى ديدند خواستند دختران آنها را كه در هر سال حيض مى ديدند، پس به يكديگر ممزوج شدند؛ و چون آنها كه در هر ماه حيض مى ديدند حيضشان صافى تر
و مستقيم تر بود، فرزندان از ايشان بيشتر بهم رسيد و از غير ايشان كمتر بهم رسيد، پس به اين سبب آنها كه هر ماه يك حيض بينند بسيار شدند و آنها كه هر سال يك حيض بينند كم شدند.(603)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون نوح عليه السلام از كشتى فرود آمد و آب از استخوانهاى كافران دور شد و استخوانهاى قوم خود را ديد، جزع شديد و غم عظيم او را طارى شد، پس خدا وحى فرمود به او كه : انگور سياه بخور تا غمت برطرف شود.(604)
و در حديث معتبر از آن حضرت منقول است كه : نوح عليه السلام با قومش در كشتى هفت شبانه روز ماندند و طواف كرد كشتى دور خانه كعبه و بر جودى - كه فرات كوفه است - قرار گرفت .(605)
مترجم گويد: در مدت مكث نوح عليه السلام در كشتى خلاف است : بعضى موافق اين روايت قائل شده اند و اين اقوى است ، و بعضى بر طبق روايت ديگر قائل شده اند كه صد و پنجاه روز بود، و بعضى شش ماه ، و بعضى پنج ماه نيز گفته اند.(606)
و در احاديث معتبره وارد شده است كه : ولد الزنا بدترين خلق خداست ، و حضرت نوح عليه السلام سگ و خوك و همه جانورى را با خود به كشتى برد، و ولد الزنا را داخل كشتى نكرد.(607)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است در تقسير قول حق تعالى كه : ((ايمان نياوردند با نوح مگر اندكى ))(608)، فرمود: هشت نفر بودند.(609)
مترجم گويد: شايد بغير فرزند و فرزند زاده هاى خودش ، از بيگانگانى كه ايمان آورده بودند و با آنها هشتاد مى شده باشند، يا آنكه يكى از اين دو حديث محمول بر تقيه بوده باشد.
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام مروى است كه : تنور نوح عليه السلام در مسجد كوفه بود در طرف قبله در جانب راست ، پس روزى زن نوح به نزد آن حضرت آمد و او مشغول ساختن كشتى بود و گفت : اى نوح ! از تنور آب بيرون آمد، پس نوح بدويد بسوى تنور تا آجرى بر سر تنور چسبانيد و به مهر خود آن را مهر كرد و آب ايستاد، پس چون از كشتى فارغ شد و همه چيز را به كشتى برد، آمد مهر و آجر را از سر تنور برگرفت ،(610) پس آب جوشيد و آب فرات با ساير آبها و چشمه ها جوشيدند و بلند شدند.(611)
و در چندين حديث معتبر منقول است كه : چون كافران غرق شدند و حق تعالى وحى نمود بسوى زمين كه (يا ارض ابلعى ماءك )(612) يعنى : ((اى زمين ! فرو بر آب خود را))، زمين گفت : خدا مرا امر فرمود كه آب خود را فرو برم ، پس آبى كه از آسمان باريده است فرو نمى برم ؛ چون زمين آبهائى كه از چشمه ها و نهرها جوشيده بود فرو برد، آب آسمان بر روى زمين ماند، پس خدا آنها را درياها گردانيد بر دور دنيا.(613)
و به سندهاى معتبر از موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : چون نوح در كشتى نشست در آنجا ماند آنچه خدا خواست ، و نوح كشتى را سر داده بود و به امر خدا به راه مى رفت ، پس حق تعالى وحى كرد بسوى كوهها كه : من خواهم گذاشت كشتى بنده خود نوح را بر كوهى از شماها، پس هر يك از كوهها سركشى و تطاول نمودند بغير جودى - كه كوهى است در موصل - كه آن تواضع و شكستگى نمود و گفت : مرا آن رتبه نيست كه كشتى نوح عليه السلام بر من فرود آيد!
پس حق تعالى تواضع آن را پسنديد و امر فرمود كشتى را نزد آن قرار گيرد، چون سينه كشتى بر جودى خورد، كشتى به اضطراب آمد و صداى عظيم ظاهر شد كه اهل آن از شكستن و غرق شدن ترسيدند، پس نوح سرش را از سوراخى كه در كشتى بود بيرون آورد و دست بسوى آسمان بلند كرد و گفت : ((بارات قنى بارات قنى )) يعنى : خداوندا! به اصلاح آور، خداوندا! به اصلاح آور.(614)
و در بعضى روايات آن است كه گفت : ((يا رهمن اتقن )) يعنى : پروردگارا! احسان كن .(615)
و در روايات معتبره وارد است كه : متوسل شد به انوار مقدسه رسول خدا و اميرالمؤ منين و فاطمه و حسن و حسين و ساير ائمه عليهم السلام ، و ايشان را شفيع گردانيد.(616)
و اينها منافاتى با يكديگر ندارند، چون ممكن است همه واقع شده باشند.
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : كشتى نوح در روز نوروز بر جودى قرار گرفت .(617)
و سيد ابن طاووس رحمة الله از محمد بن جرير طبرى روايت كرده است كه : حق تعالى نوح را گرامى داشت به پيغمبرى براى آنكه طاعت الهى بسيار مى كرد و از خلق عزلت گزيده بود براى بندگى خدا، و قامتش سيصد و شصت ذراع اهل زمان خود، و لباس او از پشم بود، و لباس حضرت ادريس پيش از او از مو بود، و در كوهها تعيش مى نمود و از گياه زمين مى خورد، پس جبرئيل براى او پيغمبرى آورد در وقتى كه چهارصد و شصت سال از عمرش گذشته بود، پس جبرئيل به او گفت : چرا از خلق كناره گرفته اى ؟
گفت : چون قوم من خدا را نمى شناسند، پس از آنها دورى كردم .
جبرئيل گفت : با آنها جهاد كن .
فرمود: من طاقت مقاومت ايشان ندارم ، و اگر بدانند بر دين ايشان نيستم هر آينه مرا بكشند!
گفت : اگر قوتى بيابى كه با ايشان جهاد كنى ، خواهى كرد؟
گفت : وا شوقاه ! كاش مى يافتم .
پس نوح گفت : تو كيستى ؟
جبرئيل نعره اى زد كه نزديك شد كه كوهها از هم بپاشند، پس جواب گفتند او را ملائكه و جميع اجزاء زمين كه : لبيك لبيك اى فرستاده پروردگار عالميان .
پس نوح را دهشتى عظيم عارض شد.
پس جبرئيل گفت : منم آنكه با دو پدر تو آدم و ادريس عليهما السلام مى بودم ، و حق تعالى تو را سلام مى رساند و بشارتها براى تو آورده ام ، و اين است جامه شكيبايى و جامه يقين و جامه يارى و جامه رسالت و جامه پيغمبرى ، و خدا امر مى نمايد تو را كه تزويج نمائى عموره دختر ضمران پسر ادريس را كه اول كسى كه به تو ايمان آورد او خواهد بود.
پس نوح عليه السلام در روز عاشورا رفت بسوى قومش و عصاى سفيدى در دست داشت و عصا او را خبر مى داد به آنچه قومش در خاطر داشتند و سر كرده هاى ايشان هفتاد هزار تن بودند، و آن روز عيد ايشان بود و همگى نزد بتهاى خود حاضر شده بودند، پس ندا كرد در ميان ايشان : لا اله الا الله ، آدم عليه السلام برگزيده خداست ، ادريس عليه السلام بلند كرده خداست ، ابراهيم عليه السلام خليل خداست ، موسى عليه السلام كليم خداست ، عيسى مسيح عليه السلام از روح القدس خلق خواهد شد، محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم آخر پيغمبران خداست ، و او گواه من است بر شما كه تبليغ رسالت خدا كردم .
پس بلرزيدند بتها و آتشكده ها خاموش شدند و آن گروه خائف گرديدند.
پس جباران و سركرده هاى ايشان گفتند: كيست اين مرد؟
نوح عليه السلام فرمود: منم بنده خدا و فرزند بنده خدا، و خدا مرا فرستاده است به پيغمبرى بسوى شما، و صدا به گريه بلند كرد و فرمود: مى ترسانم شما را از عذاب خدا.
پس چون عموره كلام نوح را شنيد به او ايمان آورد، پدرش او را معاتب نمود و گفت : سخن نوح يك مرتبه در تو چنين اثر كرد، مى ترسم كه پادشاه تو را بشناسد و بكشد.
عموره گفت : اى پدر! كجا شد عقل تو و فضل و علم تو؟! نوح مرد تنهاى ضعيفى بى آنكه از جانب خدا ماءمور باشد چنين صدائى در ميان شما مى تواند زد كه شما را چنين هراسان گرداند؟!
پس يك سال عموره را در زندان كرد و طعام را از او قطع كرد و تا يك سال صداى او را از زندان مى شنيدند، بعد از يك سال كه او را بيرون آوردند نور عظيم از او مشاهده كردند و حالش را بسيار نيكو يافتند و متعجب شدند كه بى طعام چگونه زنده مانده است ! چون از او پرسيدند گفت : من استغاثه كردم به پروردگار نوح ، و نوح به اعجاز، طعام براى من مى آورد به زندان ، پس نوح او را خواست و سام از او بهم رسيد.
نوح دو زن داشت : يكى كافره كه نامش ((رابعا)) بود و غرق شد، و يكى مسلمان كه با نوح در كشتى بود، و بعضى گفته اند: نام زن مسلمان ((هيكل )) بود.(618)
و در احاديث معتبره بسيار وارد شده كه : اميرالمؤ منين وصيت نمود به حضرت امام حسن و حضرت امام حسين عليهما السلام كه : چون من بميرم مرا غسل دهيد و عقب جنازه را برداريد و با پيش جنازه كار مداريد كه ملائكه مى برند، و هر جا كه پيش جنازه به زمين آيد عقب آن را به زمين گذاريد، و به جانب قبله يك كلنگ بزنيد، چون چنين كنيد قبرى ظاهر مى شود كه پدرم نوح براى من نزد سينه خود ساخته است . پس چون چنين كردند لوحى يافتند كه به خط و زبان سريانى بر آن نقش كرده بودند: بسم الله الرحمن الرحيم ، اين قبرى است كه ساخته است نوح پيغمبر براى على عليه السلام وصى محمد صلى الله عليه و آله و سلم پيش از طوفان به هفتصد سال .(619)
و احاديث در باب آنكه آدم و نوح پشت سر اميرالمؤ منين عليه السلام مدفونند، و آنكه بعد از زيارت آن حضرت زيارت ايشان مى بايد كرد بسيار است ، و اكثر را در كتاب مزار ايراد كرده ايم .
بـاب پـنجم : در بيان قصص حضرت هود عليه السلام و قوم آن حضرت و قصه شديد و شداد و ارم ذات العماد و در آن دو فصل است
فصل اول : در قصه هود عليه السلام و قوم او عاد است
ابن بابويه و قطب راوندى گفته اند: هود پسر عبدالله پسر رياح پسر جلوث پسر عاد پسر عوض پسر سام پسر نوح عليه السلام است .(620)
و بعضى گفته اند: اسم هود عابر است و پسر شالخ ارفخشد پسر سام پسر نوح است .(621)
و ابن بابويه رحمة الله گفته است : آن حضرت را براى اين هود گفتند كه هدايت يافت در ميان قوم خود به امرى كه آنها از آن گمراه بودند.(622)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون هنگام وفات حضرت نوح شد، شيعيان خود و تابعان حق را طلبيد و فرمود: بدانيد بعد از من غيبتى خواهد بود كه در آن غيبت غالب خواهند شد پيشوايان باطل و سلاطين جابر، و حق تعالى آن شدت را از شما رفع خواهد فرمود به قائم از فرزندان من كه نام او هود است ، و او را هيئت نيكو و اخلاق پسنديده و سكينه و وقار خواهد بود، و شبيه خواهد بود به من در صورت و خلق ، و چون او ظاهر شود خدا دشمنان شما را به باد، هلاك گرداند.
پس شيعيان پيوسته انتظار قدومن هود عليه السلام مى كشيدند تا آنكه مدت بر ايشان طولانى شد و دلهاى بسيارى از ايشان قساوت بهم رسانيد، پس خدا هود را ظاهر گردانيد در هنگامى كه ايشان نااميد شده بودند و بلاى ايشان عظيم شده بود، پس خدا هلاك كرد دشمنان ايشان را به باد عقيم كه در قرآن ياد فرموده است ، پس باز غيبتى بهم رسيد و طاغيان غالب شدند تا حضرت صالح عليه السلام ظاهر شد.(623)
و ابن بابويه و قطب راوندى رحمة الله روايت كرده اند از وهب كه : چون هود را چهل سال تمام شد، خدا وحى فرمود بسوى او كه : برو بسوى قوم خود و ايشان را بخوان بسوى عبادت من و يگانه پرستى من ، اگر تو را اجابت كنند قوت و اموالشان را زياده گردانم ، پس ايشان روزى در مجمعى مجتمع بودند كه ناگاه هود عليه السلام به نزد ايشان آمد و گفت : اى قوم ! عبادت كنيد خدا را كه شما را خدائى و آفريننده اى و معبودى بغير او نيست .
ايشان گفتند: اى هود! تو ندز ما ثقه و محل اعتماد و امين بودى .
گفت : من رسول خدايم بسوى شما، ترك كنيد پرستيدن بتها را.
چون اين سخن از او شنيدند به خشم آمده و بر روى او دويدند و گلويش را فشردند تا آنكه نزديك به مردن رسيد پس دست از آن حضرت برداشتند، و آن حضرت يك شبانه روز بيهوش افتاده بود، چون به هوش آمد گفت : خداوندا! آنچه فرمودى كردم و آنچه ايشان با من كردند ديدى .
پس جبرئيل بر او فرود آمد و گفت : حق تعالى تو را امر مى فرمايد كه ملال بهم نرسانى و سستى نورزى از خواندن قوم خود، و تو را وعده داده است كه از تو ترسى در دلهاى ايشان بيفكند كه بعد از اين قادر نباشد بر زدن تو.
پس هود به نزد ايشان آمد و فرمود: شما بسيار تجبر كرديد در زمين ، و فساد بى حد از شما به ظهور آمد.
گفتند: اى هود! ترك اين سخن بكن كه اگر اين مرتبه تو را آزار كنيم چنان خواهيم كرد كه اول را فراموش كنى .
هود فرمود: اين سخنان را ترك كنيد به توبه و بازگشت نمائيد بسوى خداى خود.
پس چون قوم ، رعب و ترس عظيم از او در دل خود مشاهده نمودند، دانستند ديگر بر زدن او قادر نيستند، همگى جمعيت كردند بر اذيت او، هود نعره اى زد بر ايشان كه همگى از شدت و دهشت آن به رو افتادند، پس گفت : اى قوم ! بسيار مانديد در كفر چنانچه قوم نوح ماندند، و سزاوار است كه من نفرين كنم بر شما چنانچه نوح عليه السلام بر قوم خود نفرين كرد.
ايشان گفتند: اى هود! خدايان قوم نوح ضعيف و ناتوان بودند و خداهاى ما قوى و تنومند هستند، و مى بينى شدت بدنهاى ما را (طول ايشان صد و بيست ذراع بود به ذراع متعارف زمان خودشان ، و عرض ايشان شصت ذراع بود، و گاه بود كه يكى از ايشان دست مى زد به كوه كوچكى و از جا مى كند).
پس بر اين حال هتفصد و شصت سال ايشان را دعوت كرد، و چون خدا خواست ايشان را هلاك كند ريگهاى بيابان احقاف و سنگهاى آن را بر گرد ايشان جمع آورد و تلها گردانيد، پس هود به ايشان فرمود: مى ترسم كه اين تلها در باب شما به امرى ماءمور شوند و عذابى گردند بر شما.
و هود بسيار غمگين شد از تكذيب كردن ايشان ، پس آن تلها ندا كردند هود عليه السلام را كه : شاد باش اى هود، كه عاد قوم تو را از ما روز بدى خواهد بود.
چون هود اين ندا شنيد فرمود: اى قوم ! از خدا بترسيد و او را عبادت كنيد كه اگر ايمان نياوريد اين كوهها و تلها همه عذاب و غضب گردند بر شما.
چون اين را شنيدند شروع كردند به نقل كردن آن تلها، و هر چند برداشتند بيشتر شد، هود عرض كرد: خداوندا! رسالتهاى تو را رسانيدم و زياد نمى شود ايشان را مگر كفر. خدا وحى فرمود بسوى او كه : من باران را از ايشان باز مى دارم .
هود گفت : اى قوم ! خدا مرا وعده كرده است كه شما را هلاك گرداند.
و صداى او به كوهها رسيد تا آنكه شنيدند همه وحشيان و درندگان و مرغان ، پس از هر جنسى از ايشان جمعى به نزد هود آمدند و گريستند و گفتند: اى هود! آيا ما را هلاك مى گردانى با هالكان ؟
پس هود در حق ايشان دعا كرد، حق تعالى به او وحى فرمود: من هلاك نمى كنم كسى را كه معصيت من نكرده است به گناه كسى كه مرا معصيت كرده است .(624)
و على بن ابراهيم رحمة الله روايت كرده است كه : عاد كه قبيله و قوم هود عليه السلام بودند شهرهاى ايشان در باديه اى بود از شقوق تا اجفر، و شهرهاى ايشان چهار منزل بود، و زراعت و درخت خرما بسيار داشتند، و عمرهاى دراز و قامتهاى بلند بود ايشان را، پس بت پرستيدند، و خدا هود عليه السلام را بر ايشان مبعوث فرمود كه دعوت كند ايشان را به اسلام و ترك بت پرستى ، پس ابا كردند و به هود ايمان نياوردند و او را اذيت كردند، پس حق تعالى هفت سال باران را از ايشان منع كرد تا قحط در ميان ايشان بهم رسيد، و هود عليه السلام خود نيز مشغول زراعت بود و آب مى كشيد براى زراعت ، پس جمعى آمدند به در خانه او و او را مى خواستند، ناگاه ديدند كه از خانه هود پير زالى بيرون آمد سفيد مو و يك چشم و گفت : كيستيد شما؟
گفتند: ما از فلان بلاد آمده ايم ، خشكسالى در ميان ما بهم رسيده است ، آمده ايم كه هود از براى ما دعا كند كه باران در بلاد ما ببارد.
آن زن گفت : اگر دعاى هود مستجاب مى بود از براى خودش دعا مى كرد كه زراعتش همه سوخته است از كم آبى .
گفتند: الحال كجاست ؟
گفت : در فلان موضع است .
پس آمدند به خدمت آن حضرت و گفتند: اى پيغمبر خدا! شهرهاى ما خشكيده است و باران نمى بارد، از خدا بخواه باران بر ما بفرستد و فراوانى نعمت به ما عطا فرمايد.
پس هود مهياى نماز شد و نماز كرد و براى ايشان دعا كرد و به ايشان گفت : برگرديد كه خدا براى شما باران فرستاد و فراوانى نعمت در بلاد شما بهم رسيد.
گفتند: اى پيغمبر خدا! ما چيز عجيبى ديديم .
فرمود كه : چه ديديد؟
گفتند: در منزل تو پير زال سفيد موى يك چشم كورى ديديم . و سخنان او را نقل كردند.
فرمود: او زن من است و من دعا مى كنم خدا عمر او را دراز كند.
گفتند: به چه سبب او را دعا مى كنيد؟!
فرمود: چون خدا هيچ مؤ منى را نيافريده است مگر آنكه او را دشمنى هست كه او را اذيت مى كند، و اين دشمن من است ، و دشمن من كسى باشد كه من مالك اختيار او باشم بهتر است از آنكه كسى باشد كه او مالك اختيار من باشد.
پس هود عليه السلام در ميان قوم خود ماند و ايشان را بسوى خدا مى خواند و نهى مى كرد از عبادت بتها و مى گفت : ترك كنيد بت پرستى را و خداى يگانه را بپرستيد تا آبادانى در شهرهاى شما بهم رسد و حق تعالى باران بر شما بفرستد.
پس چون ايمان نياوردند، خدا فرستاد براى ايشان باد بسيار سرد از حد تجاوز كننده ، و مسخر گردانيد آن باد را بر ايشان هفت شب و هشت روز ميشوم .
حضرت فرمود: شومى آن به اين بود كه ماه منحوس بود به زحل هفت شب و هشت روز.(625)
و به سند حسن از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : بدرستى كه حق تعالى را بادهاى رحمت و بادهاى عذاب هست ، و اگر خواهد كه باد عذاب را باد رحمت فرمايد، مى كند، و هرگز باد رحمت را باد عذاب نمى كند، زيرا هرگز نمى باشد كه گروهى اطاعت خدا كنند و طاعت ايشان وبال گردد بر ايشان مگر آنكه از طاعت بگردند.
و فرمود: چنين كرد خدا به قوم يونس عليه السلام ، چون ايمان آوردند رحمت كرد بر ايشان بعد از آنكه عذاب را بر ايشان مقدر و مقضى گردانيده بود، پس تدارك فرمود ايشان را به رحمت خود، و عذابى كه مقدر گردانيده بود بر ايشان رحمت گردانيد و عذاب را از ايشان برگردانيد و حال آنكه بر ايشان فرستاده بود و ايشان را فرا گرفته بود، و آن در وقتى بود كه ايمان آوردند و تضرع بسوى خدا كردند.
و اما ريح عقيم كه خدا بر قوم عاد فرستاد آن باد عذابى است كه هيچ رحمى را آبستن نمى كند و هيچ گياهى را به نشو و نما در نمى آورد، و آن بادى است كه بيرون مى آيد از زير زمين هفتم ، و هرگز از آن باد چيزى بيرون نيامده است مگر بر قوم عاد در وقتى كه خدا غضب فرمود بر ايشان ، پس امر فرمود خزينه داران را كه بيرون كنند از آن به قدر گشادگى انگشتر، پس باد نافرمانى كرد بر خزينه داران و بيرون آمد به قدر دماغ گاوى از روى خشم بر قوم عاد، پس فرياد برآوردند خازنان بسوى خدا از اين حال و گفتند: پروردگارا! اين باد بر ما طغيان كرد و مى ترسيم كه هلاك شوند به اين باد آنها كه معصيت تو نكرده اند از آفريده هاى تو و آباد كنندگان شهرهاى تو.
پس حق تعالى جبرئيل را فرستاد كه برگردانيد باد را به بال خود و گفت : بيرون آى همان قدر كه ماءمور شده اى ، پس برگشت و به همان مقدار بيرون آمد و هلاك كرد قوم عاد را و هر كه نزد ايشان بود.(626)
و در حديث حسن منقول است كه : معتصم امر كرد در ((بطانيه )) چاهى بكنند و تا سيصد قامت كندند و آب ظاهر نشد، پس گذاشت و ديگر نكند. و چون متوكل خليفه شد امر كرد هر قدر كه بايد كند بكنند تا آب ظاهر شود، پس كندند تا به حدى كه در هر صد قامت يك چرخ گذاشتند تا آنكه به سنگى رسيدند، چون آن را به كلنگ شكستند از آنجا باد بسيار سردى بيرون آمد و هر كه نزديك آن چاه بود همه را هلاك كرد. پس چون اين خبر به متوكل رسيد خود و هر كه از علما نزد او بود حيران شدند و سر اين امر را ندانستند. پس نامه اى در اين باب به امام على نقى عليه السلام نوشتند، حضرت جواب فرمود: اينها شهرهاى احقاف است ، و ايشان قوم عادند كه خدا آنها را به باد تند سرد هلاك كرد، و پيغمبر ايشان هود بود، و شهرهاى ايشان آبادان و با خير فراوان بودند، پس خدا باران را از ايشان حبس فرمود هفت سال تا به خشكسالى افتادند و خير از بلاد ايشان برطرف شد. و هود عليه السلام به ايشان مى گفت : طلب آمرزش كنيد از پروردگار خود و توبه كنيد بسوى او تا خدا بفرستد باران را بر شما ريزنده ، و زياد گرداند شما را قوتى بسوى قوت شما، و پشت مكنيد بسوى حق جرم كنندگان .
پس چون ايمان نياوردند و طغيان ايشان زياده شد خدا وحى نمود به هود كه : عذاب در فلان وقت بسوى ايشان خواهد آمد، بادى خواهد بود كه در آن عذابى دردناك باشد. پس چون آن وقت شد، ديدند ابرى رو به ايشان مى آيد، پس شادى كردند و گفتند: اين ابرى است كه باران بر ما خواهد باريد.
هود گفت : بلكه همان عذابى است كه تعجيل مى كرديد و مى طلبيديد.(627)
از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : بادى هرگز بيرون نرفت بى مكيال و پيمانى مگر در زمان عاد كه زيادتى نمود بر خزينه دارانش و بيرون آمد مانند سوراخ سوزنى ، پس هلاك كرد قوم عاد را.(628)
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه بادها پنج اند و يكى از آنها عقيم است ، پس پناه مى بريم به خدا از شر آن .(629)
و ابن بابويه رحمة الله از وهب روايت كرده است كه : ريح عقيم روى اين زمينى است (630 ) كه ما بر روى آنيم ، به هفتاد هزار مهار از آهن آن را بسته اند، و و موكل گردانيده اند به هر مهارى هفتاد هزار ملك ، پس چون حق تعالى مسلط گردانيد آن را بر قوم عاد رخصت طلبيدند خازنان آن باد از پروردگار خود كه بيرون آيد باد مثل آنچه از دماغ گاو بيرون مى آيد، و اگر خدا رخصت مى داد بر روى زمين هيچ چيز نمى گذاشت مگر آنكه آن را مى سوخت ، پس خدا وحى نمود بسوى خزينه داران كه : بيرون كنيد از باد مانند سوراخ انگشتر، پس به همان هلاك شدند قوم عاد، و به همين باد خدا در ابتداى قيامت كوهها و تلها و شهرها و قصرها را هموار خواهد نمود، و اين را عقيم مى نامند به سبب آنكه آبستن است به عذاب و عقيم است از رحمت ، و آن باد كه بر قوم عاد وزيد خرد كرد قصرها و قلعه ها و شهرها و جميع عمارات ايشان را و همه را به مثابه ريگ روان كرد كه باد آن را به هوا برد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه ما تذر من شى ء اتت عليه الا جعلتهت كالرميم (631) يعنى : ((ترك نمى كرد چيزى را كه بر آن وارد شود مگر آنكه مى گردانيد آن را مانند استخوان پوسيده يا گياه پوسيده ))، و به اين سبب اكثر ريگ روان در آن شهرهاست ، زيرا كه باد آن شهرها را ريزه ريزه كرد، و وزيد بر ايشان هفت شب و هشت روز پى در پى ، مردان و زنان را از زمين مى كند و به هوا بلند مى كرد، پس سرنگون ايشان را به زير مى آورد، و كوههاى ايشان را از بيخ مى كند چنانچه خانه هاى ايشان را مى كند و ريزه ريزه مى كرد، و به اين سبب ريگ روان كوه نمى باشد، و به اين سبب ايشان را ذات العماد فرموده است خدا، زيرا كه ايشان عمودها و ستونها از كوهها مى تراشيدند به قدر بلندى كوه ، و اين عمودها را نصب مى كردند، و قصرها بر روى اين عمودها بنا مى كردند.(632)
-
و ايضا از وهب روايت كرده است كه : امر قوم عاد چنين بود كه هر ريگ روان كه بر روى زمين هست در هر شهرى كه باشد مسكن عاد بود در زمان ايشان ، و پيشتر ريگ در شهرها بود اما بسيار نبود تا آن زمان كه بسيار بهم رسيد، و اصل اين ريگ ، قصرهاى محكم بود و قلعه ها و حصارها و شهرها و آب انبارها و خانه ها و باغها از قوم عاد، و بلاد ايشان آبادترين بلاد عرب بود، و بت پرستيدند حق تعالى بر ايشان غضب كرد و ريح عقيم را بر ايشان فرستاد كه قصرهها و شهرهاه و قلعه ها و مساكن و منازل ايشان را ريزه ريزه نمود كه ريگ روان شد، و ايشان سيزده قبيله بودند، و حضرت هود عليه السلام در ميان ايشان صاحب حسب و نسب بزرگ و ثروت و مال بسيار بود، و شبيه ترين فرزندان آدم بود به آدم ، و مرد گندم گون بسيار موى و خوشرو بود، و احدى از مردم شبيه تر نبود به آدم از او مگر حضرت يوسف عليه السلام ، پس هود عليه السلام زمان بسيارى در ميان ايشان ماند و ايشان را بسوى خدا دعوت مى كرد، و نهى مى كرد ايشان را از شرك به خدا و ظلم كردن بر مردم ، و مى ترسانيد ايشان را به عذاب ، پس لجاجت نمودند و از طريقه باطل برنگشتند، و ايشان در احقاف مى بودند، و هيچ امت زياده از ايشان نبود در بسيارى و در شدت بطش و غضب .
پس چون باد را ديدند كه رو به ايشان مى آيد به هود گفتند كه : ما را به باد مى ترسانى ؟ پس جمع كردند فرزندان و مالهاى خود را در دره اى از اين دره ها و ايستادند بر در آن دره كه دفع نمايند باد را از مالها و زنان و فرزندان خود، پس باد در زير پاى ايشان داخل شد و ايشان را از زمين كند و بسوى آسمان بالا برد، پس ايشان را از هوا به دريا افكندن ، و حق تعالى پيشتر مورچه را بر ايشان مسلط كرده بود آنقدر كه طاقت نداشتند، و در گوش و چشم و دهان و بينى ايشان داخل مى شدند، تا آنكه ايشان ترك بلاد خود كردند و از اموال خود دور افتادند، و حق تعالى مسخر ايشان گردانيده بود از كندن كوهها و سنگها و ستونها و قوت بر كارها آنچه از براى احدى غير ايشان مسخر نكرده بود پيش از ايشان و بعد از ايشان ، و اكثر ايشان در دهنا و يبرين و عالج بودند تا يمن و حضرموت .(633)
و بعد از هلاك ايشان ، حضرت هود عليه السلام با هر كه به او ايمان آورده بود ملحق شدند به مكه ، و در مكه بودند تا از دنيا رحلت نمودند، و حضرت صالح عليه السلام نيز چنين كرد و در اين دره روحا كه نزديك مكه است هفتاد هزار پيغمبر به قصد حج گذشته اند، همه جامه هاى پشم پوشيده و مهار شتران ايشان از بافته پشم بود، و خدا را تلبيه مى گفتند به تلبيه هاى مختلف ، و از جمله اين پيغمبران بودند هود و صالح و ابراهيم و موسى و شعيب و يونس عليهم السلام ، و هود مرد تاجرى بود.(634)
و به سند معتبر از على بن يقطين منقول است كه : منصور دوانيقى امر كرد يقطين را كه چاهى بكند در قصر عبادى ، و پيوسته يقطين به كندن آن مشغول بود تا منصور مرد و آب بيرون نيامد، چون اين خبر را به مهدى گفتند گفت : البته مى كنم تا آب بيرون آيد اگر چه بايد كه جميع بيت المال را صرف كنم ، پس يقطين برادر خود ابوموسى را فرستاد كه مشغول كندن شد و آنقدر كندند كه در ته زمين سوراخى شد و از آنجا بادى بيرون آمد و ايشان ترسيدند و اين خبر را به ابوموسى نقل كردند، ابوموسى به نزد چاه آمد و گفت : مرا به چاه فرو فرستيد و گشادگى سر چاه چهل ذراع در چهل ذراع بود، پس او را در محملى نشاندند و به ريسمانها بستند و در چاه فرو فرستادند، چون به قعر چاه رسيد هول عظيمى از آن سوراخ مشاهده نمود و صداى باد از زير آن سوراخ شنيد، پس امر كرد كه آن سوراخ را گشاده كردند به قدر درگاه بزرگى و امر كرد كه دو شخص را در محملى نشاندند و گفت : خبر اين زير را براى من بياوريد، و محمل را به ريسمانها بستند و از آن سوراخ به زير فرستادند.
پس مدتى در آن زير ماندند، پس ريسمان را حركت دادند، چون ايشان را بالا كشيدند گفتند: امور عظيمه اى مشاهده نموديم ، مردان و زنان و خانه ها و ظرفها و متاعها ديديم كه همه سنگ شده بودند، و مردان و زنان جامه ها پوشيده بودند، بعضى نشسته و بعضى بر پهلو خوابيده و بعضى تكيه كرده ، چون دست بر ايشان گذاشتيم جامه هاى ايشان مانند غبار به هوا رفت و منازل ايشان به حال خود باقى ماند.
ابوموسى اين خبر را به مهدى نوشت ، چون همه علما در اين امر متحير شدند، مهدى به مدينه نوشت و حضرت امام موسى كاظم عليه السلام را براى حل اين اشكال طلب نمود. چون آن حضرت به عراق تشريف آوردند، مهدى اين واقعه را به خدمت آن حضرت عرض كرد، آن حضرت چون اين قصه را شنيدند بسيار گريستند و فرمودند كه : اينها بقيه قوم عادند، خدا غضب كرد بر ايشان و خانه هاى ايشان با ايشان به زمين فرو رفتند، اينها اصحاب احقافند.
مهدى پرسيد: احقاف چيست ؟
فرمود: ريگ .(635)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون حق تعالى حضرت هود عليه السلام را مبعوث گردانيد، اسلام آوردند به او عقب از فرزندان سام كه اوصاف آن حضرت را ضبط نموده بودند، و اما ديگران پس گفتند: كيست كه قوتش از ما بيشتر باشد؟ پس هلاك شدند به ريح عقيم ، و هود عليه السلام وصيت نمود بسوى ايشان و بشارت داد ايشان را به مبعوث شدن حضرت صالح عليه السلام .(636)
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : عمرهاى قوم هود چهارصد سال بود، و خدا عذاب نمود اول ايشان را به قحط و خشكسالى در مدت سه سال و از كفر خود برنگشتند، پس چون قحط بر ايشان شديد شد گروهى را فرستادند به كوههاى مكه و موضع كعبه را نمى شناختند كه از براى ايشان دعاى باران بكنند، پس چون رفتند و دعا كردند سه ابر از براى ايشان بلند شد، ايشان ابر اول و دوم را نپسنديدند و ابر سوم را كه در آن عذاب بود اختيار نمودند و همان ابر آمد و باعث هلاك ايشان شد، و چون باد بر ايشان وزيد ايشان رئيسى داشتند كه او را ((خلجان )) مى گفتند، به هود عليه السلام گفت : اى هود! اين باد كه مى آيد با آن خلقى هستند مانند شتران و عمودها با خود دارند و آنهايند كه اين بلاها بر سر ما مى آورند؟
هود گفت : اينها فرشتگان خدايند.
خلجان گفت : اگر ما ايمان به پروردگار تو بياوريم ، ما را مسلط مى كند بر اين فرشتگان كه انتقام خود را از ايشان بكشيم ؟
هود گفت كه : خدا اهل معصيت خود را بر اهل طاعت خود مسلط نمى گرداند.
خلجان گفت : آن مردان ما كه هلاك شدند چون مى شوند؟
هود گفت : خدا عوض مى دهد به تو جمعى را كه بهتر از آنها باشند.
خلجان گفت : خيرى نيست در زندگانى بعد از آنها. و اختيار كرد ملحق شدن به قوم خود را پس هلاك شد.(637)
و به سند معتبر مروى است كه اصبغ بن نباته گفت كه : بيرون رفتيم با اميرالمؤ منين عليه السلام بسوى نخيله ، ناگاه جمعى از يهود پيدا شدند كه مرده اى از خود را برداشته آورده بودند كه در آنجا دفن كنند، حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به حضرت امام حسن عليه السلام فرمود: ببين اين جماعت چه مى گويند در باب اين قبر؟
امام حسن گفت : مى گويند: قبر هود است .
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: دروغ مى گويند، من بهتر از ايشان مى دانم ، اين قبر يهودا پسر يعقوب عليه السلام است . پس فرمود كه : كى از اهل مهره در اينجا هست ؟
مرد پيرى گفت : من از ايشانم .
فرمود: در كجاست منزل تو؟
گفت : در مهره بر كنار دريا.
فرمود: چه مقدار راه است از آنجا تا آن كوه كه صومعه اى بر بالاى آن است ؟
گفت : نزديك است به آن .
فرمود: قوم تو چه مى گويند در آن ؟
گفت : مى گويند كه قبر ساحرى است .
فرمود: دروغ مى گويند، من بهتر از ايشان مى دانم ، آن قبر هود عليه السلام است .(638 )
مؤ لف گويد: ميان مفسران و مورخان خلاف است در موضع قبر آن حضرت ؛ بعضى گفته اند: در غارى است در حضر موت .(639)
و ارباب تاريخ از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام روايت كرده اند كه : بر تل سرخى در حضر موت .(640)
و بعضى گفته اند كه : در مكه در حجر اسماعيل مدفون است .(641)
و در روايت معتبر وارد شده است كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به حضرت امام حسن عليه السلام بعد از ضربت خوردن فرمود كه : مرا در نجف در قبر دو برادرم هود و صالح عليهما السلام دفن كن .(642)
و در روايت ديگر از امام حسن عليه السلام منقول است كه فرمود: پدرم حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: دفن كن مرا در قبر برادرم هود.(643)
پس ممكن است كه آنچه در حديث سابق وارد شده است غرض بيان محل دفن هود عليه السلام اولا بوده باشد و بعد از دفن مانند آدم عليه السلام جسد مباركش را به نجف نقل كرده باشند.
و به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه چون بادها مى وزد و غبار سفيد و سياه و زرد مى آورد آنها استخوانهاى پوسيده و عمارتهاى ريزنده قوم عاد است .(644)
و احاديث معتبره بسيار وارد شده است در تفسير قول حق تعالى انا ارسلنا عليهم ريحا صر صرا فى يوم نحس مستمر(645) كه ترجمه اش اين است : ((بدرستى كه ما فرستاديم بر قوم هود بادى صرصرى - يعنى تند يا سرد - در روز نحسى كه نحوسش مستمر است ، يا مستمر بود بر ايشان )).
و در احاديث وارد شده است كه : مراد از اين روز نحس مستمر، چهارشنبه آخر ماه است .(646 )
و از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : خدا را خانه بادى هست كه قفل بر آن زده اند، كه اگر قفل را بگشايند به هوا برود و نابود گرداند آنچه در ميان آسمان و زمين است ، و فرستاده نشده از آن بر قوم عاد مگر به قدر انگشترى ، و هود و صالح و شعيب و اسماعيل و محمد صلى الله عليه و آله و سلم به عربى سخن مى گفتند.(647)
و در حديث ديگر از آن حضرت منقول است كه : قوم هود به قدرى بلند بود مانند درخت خرما بسيار بلند، يكى از ايشان دست بر كوهى مى انداخت و قطعه اى از آن را مى كند.(648)
و از وهب روايت كرده اند كه : آن هشت روز كه باد بر قوم هود وزيد همان ايام است كه عرب ايام برد العجوز مى نامند آنها را، كه در غالب اوقات در همه بلاد در آن بادهاى تند مى وزد و سرمائى صعب ظاهر مى شود، و به اين سبب آنها را نسبت به عجوز داده اند كه در ميان قوم عاد پير زالى داخل زير زمينى شد و باد از پى او رفت و در روز هشتم او را هلاك نمود.(649)
و حق تعالى در آيات بسيار قصه قوم هود را بيان فرموده است ، چنانچه در يك جا فرموده است : ((فرستاديم بسوى عاد برادر ايشان هود را - يعنى كه از قبيله ايشان بود - گفت : اى قوم من ! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را خدائى و آفريننده و معبودى بغير او، آيا نمى پرهيزيد از عذاب او؟
گفتند بزرگان و اشرافى كه كافر بودند از قوم او، بدرستى كه ما تو را مى بينيم در سفاهت و بدرستى كه ما گمان مى كنيم تو را از دروغگويان .
گفت : اى قوم من ! نيست با من سفاهتى و ليكن من رسول و فرستاده شده ام از جانب خداوند عالميان ، مى رسانم به شما رسالتها و پيغامهاى پروردگار خود را و من از براى شما خيرخواه امينم ، آيا تعجب مى كنيد از آنكه آمده است ياد آورنده اى از خداوند شما، يا شخصى از شما كه بترساند شما را از عذاب خدا؟ و ياد آوريد چون گردانيد خدا شما را خليفه ها بعد از قوم نوح و زياد كرد شما را در خلق گشادگى - يعنى شما را قوى و تنومند آفريد - پس ياد آوريد نعمتهاى خدا را شايد رستگارى يابيد.
گفتند: آيا آمده اى بسوى ما براى اينكه بپرستيم خدا را تنها و ترك كنيم آن بتها را كه مى پرستيدند پدران ما؟! پس بياور بسوى ما آنچه وعده مى كردى ما را از عذاب خدا اگر از راستگويانى .
هود گفت كه : بتحقيق كه واقع و واجب شده است بر شما از پروردگار شما عذابى و غضبى ، آيا مجادله مى نمائيد با من در نامى چند كه نام نهاده ايد آنها را شما و پدران شما - يعنى بتها كه آنها را خدا و حافظ و روزى دهنده خود نام كرده ايد - نفرستاده است خدا براى اينها هيچ حجتى ، پس انتظار بكشيد عذاب خدا را كه من نيز با شما منتظرم .
پس نجات داديم ما هود را و آنها را كه به او ايمان آورده بودند به رحمتى از جانب خدا و قطع نموديم آخر آنان را كه تكذيب نمودند به آيات ما - يعنى مستاءصل نموديم ايشان را - و نبودند ايمان آورندگان )).(650)
و در جاى ديگر فرموده است : ((فرستاديم بسوى عاد برادر ايشان هود را، گفت : اى قوم من ! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را الهى بجز او، نيستيد شما مگر افترا كنندگان ؛اى قوم من ! سؤ ال نمى كنم از شما بر پيغمبرى خود مزدى ، نيست مزد من مگر بر آن كه مرا از نو پديد آورنده است آيا صاحب عقل نيستيد شما؟ و اى قوم من ! طلب آمرزش كنيد از پروردگار خود، پس توبه كنيد بسوى او تا بفرستد آسمان را بر شما ريزنده و زياده كند شما را قوتى بسوى قوت شما، و رو مگردانيد از آنچه من به شما مى گويم جرم كنندگان .
گفتند به دروغ و از روى عناد كه : اى هود! نياورده اى براى ما بينه اى و معجزه اى ، و ما نيستيم ترك كننده خدايان خود را از گفتار تو، و نيستيم از براى تو ايمان آورندگان ، نمى گوئيم مگر آنكه خداهاى ما تو را ديوانه كرده اند به سبب آنكه بد گفتى به ايشان .
هود گفت : بدرستى كه من گواه مى گيرم خدا را و گواه باشيد شما كه من بيزارم از آنچه شما شريك پروردگار من كرده ايد، پس همه شما در مقام كيد و ضرر باشييد و مرا مهلت مدهيد - يعنى نمى توانيد به من ضرر رسانيد و اين معجزه من است - بدرستى كه توكل كردم بر خدا پروردگار من و پروردگار شما، نيست هيچ دابه اى مگر آنكه خدا گيرنده است ناصيه او را - يعنى مقهور اوست - بدرستى كه پروردگار من بر راه راست است در خلق و رزق و هدايت و اتمام حجت و انتقام و عذاب ، و اگر پشت كنيد و قبول نكنيد پس بتحقيق كه رسانيدم به شما آچه فرستاده شده بودم به آن بسوى شما، و پروردگار من شما را هلاك خواهد كرد و قوم ديگر به عوض شما در جاى شما قرار خواهد و هيچ ضرر به او نمى رسد از هلاك شما، بدرستى كه پروردگار من بر همه چيز حافظ و مطلع است .
و چون آمد امر به عذاب ايشان ، نجات داديم هود را و آنها كه ايمان آورده بودند با او به رحمتى از ما و نجات داديم ايشان را از عذاب غليظ قيامت )).(651)
و در جاى ديگر فرموده است : ((تكذيب نمودند عاد مرسلان را در وقتى كه گفت به ايشان برادر ايشان هود: آيا نمى پرهيزيد از عذاب خدا، بدرستى كه من از براى شما رسول امينم ، پس بترسيد از خدا و اطاعت كنيد مرا و من سؤ ال نمى كنم از شما بر تبليغ رسالت مزدى ، نيست مزد من مگر بر پروردگار عالميان ، آيا بنا مى كنيد بر هر بلندى يا بر سر هر راهى آيتى در حالتى كه عبث و بى فايده است و بازى مى كنيد - بعضى گفته اند كه : بناها بر سر راهها و بر بلنديها مى ساختند و در آنجا مى نشستند كه هر كه بگذرد به او استهزا و سخريه كنند، و بعضى گفته اند كه : برجها براى كبوتران بى فايده براى لهو و لعب مى ساختند -(652) و مى سازيد قصرها و بناهاى محكم و رفيع كه شايد هميشه در آنها بمانيد، و چون دست بسوى كسى دراز مى كنيد جبر و ظلم كنندگان ، پس از خدا بپرهيزيد و مرا اطاعت كنيد و بترسيد از كسى كه امداد - يعنى اعانت كرده است شما را به آنچه مى دانيد - يا پياپى فرستاده است براى شما آن نعمتها را كه مى دانيد، امداد كرده است شما را به چهارپايان و پسران و باغستانها و چشمه ها، من مى ترسم بر شما عذاب روزى بزرگ را. گفتند: مساوى است بر ما، آيا پند دهى ما را يا نباشى از پند دهندگان ، نيست آنچه تو مى گوئى مگر دروغى كه پيغمبران پيش از تو گفتنند و نيستيم ما عذاب كرده شده .
پس به دروغ برداشتند او را، پس ما هلاك نموديم ايشان را)).(653)
و در جاى ديگر فرموده است : ((اى محمد! اگر اعراض كنند قوم تو از گفتار تو، پس بگو، مى ترسانم شما را از صاعقه و عذابى مثل عاد و ثمود در وقتى كه پيغمبران آمدند بسوى ايشان از پيش رو و از خلف ايشان كه : عبادت مكنيد مگر خدا را.
گفتند: اگر مى خواست پروردگار ما هر آينه مى فرستاد ملكى چند را، پس ما به آنچه شما به آن فرستاده شده ايد كافرانيم . اما عاد پس تكبر كردند در زمين به ناحق و گفتند: كيست كه قوتش از ما زيادتر باشد؟ آيا ندانستند كه خداوندى كه ايشان را خلق كرده است قوتش از ايشان بيشتر است ؟ و انكار مى كردند آيات ما را پس فرستاديم بر ايشان بادى تند يا سرد در روزى نحس تا بچشانيم به ايشان عذاب خوارى در زندگانى دنيا و عذاب آخرت خوار كننده تر است و ايشان يارى كرده نمى شوند)).(654)
و در جاى ديگر فرموده است : ((ياد كن برادر عاد را در وقتى كه ترسانيد قوم خود را در احقاف و حال آنكه گذشته بودند ترسانندگان از پيش روى او و از خلف او كه : مپرستيد مگر خدا را بدرستى كه من مى ترسم بر شما عذاب روزى بزرگ .
گفتند: آيا آمده اى كه ما را بگردانى از خدايان ما، پس بياور آنچه را وعده مى كنى از عذاب اگر از راست گويانى .
گفت : نيست علم آمدن عذاب مگر نزد خدا، و من مى رسانم به شما آنچه فرستاده شده ام به آن ، و ليكن مى بينم شما را گروهى سفاهت كننده و نادان .
پس چون ديدند عذاب را ابرى مستقبل واديهاى ايشان گفتند: اين ابرى است باران بارنده بر ما.
هود گفت : بلكه آن چيزى است كه تعجيل مى كرديد به آن ، بادى است كه در آن عذابى دردناك هست كه هلاك مى كند هر چيزى را كه بر آن بگذرد به امر پروردگارش ، پس صبح كردند در حالى كه كه ديده نمى شد مگر خانه هاى ايشان ، چنين جزا مى دهيم گروه مجرمان را)).(655)
و اهل تفسير ذكر كرده اند كه هود عليه السلام حظيره اى ساخت و خود با هر كه ايمان آورده بود داخل آن حظيره شدند و از آن باد به ايشان نمى رسيد مگر آنقدر كه لذت مى يافتند، و قوم عاد را مى كند و بالا مى برد آنقدر كه مانند ملخ مى نمودند، و فرود مى آورد ايشان را سرنگون ، و بر كوهها مى زد تا استخوانهاى ايشان را ريزه ريزه مى كرد، و غارها و بناهاى محكم ساخته بودند براى دفع اين عذاب ، چون داخل مى شدند از پى ايشان باد داخل مى شد و ايشان را بيرون مى آورد و به هوا مى برد.(656)
فصل دوم : در قصه شديد و شداد و ارم ذات العماد است
ابن بابويه و شيخ طبرسى رحمة الله و غير ايشان روايت كرده اند كه : مردى كه او را عبدالله بن قلابه مى گفتند بيرون رفت به طلب شترى كه از او گريخته بود، و در صحراهاى عدن و بيابانهاى آن مى گشت ، ناگاه شهرى ديد و در آن حصارى بود و بر دور آن حصار قصرهاى بسيار و علمهاى بلند بود؛ چون نزديك آن شهر رسيد گمان كرد كه در آن شهر كسى هست كه نشان شتر خود را از او بپرسد، چون هيچكس را نديد كه داخل آن شهر شود يا از آن شهر بيرون آيد، از ناقه فرود آمد و پاى ناقه را عقال كرد(657) و شمشير خود را از غلاف كشيد و از دروازه شهر داخل شد، ناگاه دو در بزرگ عظيمى ديد كه در دنيا از آن عظيمتر و بلندتر كسى نديده بود، و چوب آن درها از خوشبوترين چوبها بود، و مرصع كرده بودند به ياقوت زرد و سرخ كه روشنى آنها آن امكان را پر كرده بود.
و چون آن حال را مشاهده كرد متعجب شد، پس يكى از درها را گشود و داخل شد، ناگاه شهرى ديد كه نظركنندگان مثل آن نديده بودند هرگز، و قصرها ديد بر روى عمودهاى زبرجد و ياقوت بنا كرده و بالاى هر قصرى از آنها غرفه اى بود و بالاى هر غرفه ، غرفه اى ديگر، همه را به طلا و نقره و مرواريد و ياقوت و زبرجد بنا كرده ، و بر اين قصرها درها آويخته مانند دروازه شهر از چوبهاى خوشبو و به ياقوت مرصع كرده ، و فرش كرده بودند آن قصرها را به مرواريد و بندقهاى مشك و زعفران .
پس چون آن بناها را مشاهده كرد و كسى را در آنجا نديد بترسيد، پس نظر كرد در اطراف قصرها، خيابانها ديد مشتمل بر درختان كه ميوه ها از آنها آويخته و نهرها در زير آن درختان جارى بود، پس گفت : اين آن بهشت است كه خدا براى بندگان وصف نموده است در دنيا، خدا را سپاس كه مرا داخل بهشت گردانيد؛ پس از آن مرواريد و بندقهاى مشك و زعفران قدرى كه توانست برداشت و نتوانست كه از آن زبرجدها و ياقوتها چيزى بكند و بيرون آمد و بر ناقه خود سوار شد و از راهى كه آمده بود برگشت تا داخل يمن شد و از آن مرواريدها و بندقها ظاهر كرد و خبر خود را به مردم نقل كرد و بعضى از آن مرواريدها را فروخت و زرد و متغير شده بودند از بسيارى زمانها كه بر آنها گذشته بود.
پس چون آن خبر شايع شد و به معاويه رسيد، رسولى بسوى والى صنعا فرستاد كه آن شخص را براى او بفرستد؛ چون آن شخص به نزد معاويه آمد او را به خلوت طلبيد و از آن قصه سؤ ال كرد، آن شخص آنچه ديده بود همگى را براى معاويه ذكر كرد، معاويه فرستاد و كعب الاحبار را طلبيد و گفت : آيا شنيده اى و در كتب ديده اى ؟ در دنيا شهرى هست كه به طلا و نقره بنا كرده اند و عمودها و ستونهايش از زبرجد و ياقوت است و سنگريزه قصرها و غرفه هايش مرواريد است و نهرهايش در خيابانها در زير درختان جارى است ؟
كعب گفت : بلى ، اين شهر را شداد پسر عاد بنا كرده است ، و اين است ارم ذات العماد كه خدا در قرآن ياد فرموده است و در وصف آن گفته است لم يخلق مثلها فى البلاد(658 ) يعنى : ((خلق نشده است مثل آن در شهرها )).
معاويه گفت : حديثش را براى ما بيان كن .
كعب گفت : عاد اولى كه غير عاد قوم هودند، دو پسر داشت : يكى را ((شديد)) نام كرد و ديگرى را ((شداد))، پس عاد مرد و اين دو پسر بعد از او هر دو پادشاه شدند و تجبر عظيم بهم رسانيدند، و اهل مشرق و مغرب همگى اطاعت ايشان كردند، پس شديد مرد و شداد بى منازعى در پادشاهى تمام روى زمين مستقل شد، و بسيار حريص بود به خواندن كتابها، و هرگاه مى شنيد ذكر بهشت را و آنچه در آن است از بناها و ياقوت و زبرجد و مرواريد راغب مى شد در آنكه در دنيا مثل آن را بسازد از روى تجبر بر خدا، پس مقرر كرد براى ساختن آن بهشت صد مرد را و هر يك از ايشان را هزار كس از اعوان داد و گفت : برويد و پيدا كنيد بيابانى كه نيكوتر و گشاده ترين بيابانها باشد و بسازيد از براى من در آن شهرى از طلا و نقره و ياقوت و زبرجد و مرواريد، و در زير آن شهرها عمودها از زبرجد قرار دهيد و بر اين شهر قصرها قرار دهيد و بر قصرها غرفه ها بسازيد و بالاى غرفه ها غرفه ها بنا كنيد، و در زير اين قصرها در خيابانها اصناف ميوه ها غرس نمائيد، و نهرها جارى كنيد در زير درختان كه من در كتب ، صفت بهشت را خوانده ام و مى خواهم كه مثل آن در دنيا بسازم .
گفتند: ما اين قدر جواهر و طلا ونقره از كجا بهم رسانيم كه چنين شهرى بنا كرديم ؟ شداد گفت : مگر نمى دانيد كه جميع ملك دنيا در دست من است ؟
گفتند: بلى .
گفت : برويد بسوى هر معدنى از معدنهاى جواهر و طلا و نقره و جمعى را به هر معدنى موكل كنيد تا جمع كنند آنچه به آن احتياج داريد، و هر چه در دست مردم از طلا و نقره مى يابيد بگيريد.
پس فرمانها نوشتند به پادشاهان مشرق و مغرب و ده سال جواهر جمع كردند، و در سيصد سال اين شهر را براى او تمام كردند، و عمر شداد نهصد سال بود؛ پس چون به نزد او آمدند و او را خبر دادند كه ما فارغ شديم از بهشت گفت : برويد و حصارى بر دور آن بسازيد و بر دور حصار هزار قصر بسازيد و نزد هر قصرى هزار علم برپا كنيد كه در هر قصرى از اين قصرها وزيرى از وزراى من ساكن باشند، پس برگشتند و همه اينها را بعمل آوردند و به نزد او آمدند و خبر دادند كه تمام شد، پس امر كرد مردم را كه بار نبندند بسوى ارم ذات العماد، پس ده سال تهيه و كارسازى رفتن كردند، پس شداد با لشكر و اتباعش روانه شدند بسوى ارم ، چون به مكانى رسيدند كه يك شب ويك روز راه مانده بود كه به ارم برسند حق تعالى بر او و بر هر كه با او بود صدائى از آسمان فرستاد كه همگى هلاك شدند و نه او داخل ارم شد و نه احدى از آنها كه با او بودند.
و در زمان تو مردى از مسلمانان داخل آن بهشت خواهد شد سرخ رو و سرخ مو و كوتاه قامت و پر ابرو و بر گردنش خالى باشد، و در اين صحراها بيرون رود به طلب شترى و به آن سبب داخل آن بهشت شود؛ و آن شخص نزد معاويه بود، چون كعب بسوى او نظر كرد گفت : و الله اين مرد است ، و داخل اين بهشت خواهند شد اهل دين حق در آخر الزمان .(659)
و ابن بابويه فرموده است كه : ديدم در كتاب معمرين نقل كرده اند از هشام بن سعد كه گفت : سنگى يافتيم در اسكندريه كه در آن نوشته بود كه : منم شداد بن عاد كه ساختم ارم ذات العماد را كه مثل آن خلق نشده است در بلاد، و كشيدم لشكرها و به زور بازوى خود، واديها را سد كردم و بنا كردم قصرهاى ارم را در وقتى كه پيرى و مرگ نبود، و سنگ در نرمى مانند گل بود، و گنجى در دريا گذاشتم بر دوازده منزل كه آن را احدى بيرون نياورد تا امت حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم آن را بيرون آورند.(660)
بـاب شـشـم : در بـيان قصه هاى حضرت صالح عليه السلام و ناقه آن حضرت ، و قوم اوست
بدان كه حق تعالى اين قصه را نيز در بسيار جائى از قرآن براى تنبيه غافلان و تذكير جاهلان اين امت بيان فرموده است ، و ما ترجمه ظاهر لفظ بعضى از آيات را اول ايراد مى نمائيم تا اخبار معتبره بر طبق آنها بيان شود، از آن جمله خدا در سوره اعراف فرموده است : ((فرستاديم بسوى ثمود برادر ايشان صالح را، گفت : اى قوم من ! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را خدائى بجز او، و بتحقيق كه آمده است بسوى شما بينه و معجزه از جانب پروردگار شما، اين است شتر و ناقه خدا از براى شما آيت و معجزه اى است ، پس آن را بگذاريد كه بخورد در زمين خدا، و مس مكنيد او را به بدى پس بگيرد شما را عذابى دردناك ، و ياد آوريد آن وقتى را كه گردانيد شما را خليفه ها بعد از عاد، و جا داد شما را در زمين كه از زمينهاى نرم ، قصرها مى سازيد و در كوهها خانه ها بنا مى كنيد، پس بياد آوريد نعمتهاى خدا را و سعى كنيد در زمين به فساد، گفتند اشراف ايشان كه تكبر ورزيدند از قبول كردن حق از قوم ايشان با آن جماعت كه ايشان را ضعيف گردانيده بود در زمين كه ايمان به صالح آورده بودند در ميان ايشان كه : آيا مى دانيد كه صالح فرستاده شده است از جانب پروردگارش ؟
گفتند مؤ منان : بدرستى كه ما به آنچه صالح به او فرستاده شده است مؤ منيم .
گفتند آنها كه تكبر كردند كه : ما به آنچه شما به آن ايمان آورده ايد كافريم ، پس پى كردند ناقه را و طغيان كردند از امر پروردگارشان و گفتند: اى صالح ! بياور بسوى ما آنچه ما را وعده مى كنى اگر هستى از پيغمبران ، پس گفت ايشان را رجفه اى ، يعنى زلزله اى و لرزيدن زمين ، - و بعضى گويند: يعنى صداى مهيب ، و بعضى گويند: يعنى صاعقه ، و بعضى گويند: صدائى بود كه زمين از شدت آن بلرزيد(661) - پس گرديدند در خانه هاى خود مردگان خاكستر سرد شده .
پس پشت كرد صالح از ايشان و گفت : اى قوم ! من رسانيدم به شما رسالت پروردگار خود را، و نصيحت كردم شما را و ليكن دوست نمى داريد شما نصيحت كنندگان را)).(662)
و در سوره هود فرموده است : ((فرستاديم بسوى ثمود برادر ايشان صالح را، گفت : اى قوم من ! عبادت كنيد خدا را، نيست شما را الهى بجز او، و انشا كرده و آفريده است شما را از زمين ، و شما را عمرهاى بسيار داده است در زمين - يا زمين را در ايام زندگى شما به شما ارزانى داشته است - پس طلب آمرزش خدا بكنيد، پس توبه و بازگشت كنيد بسوى خدا، بدرستى كه خداى من نزديك است به توبه كاران و اجابت كننده دعاى داعيان است ، گفتند: اى صالح ! بتحقيق كه بودى تو در ميان محل اميد ما پيش از اين ، آيا نهى مى كنى ما را از اينكه بپرستيم آنچه را مى پرستيدند پدران ما؟! و بدرستى كه ما در شكيم از آنچه ما را بسوى او مى خوانى و تو را متهم مى دانيم .
صالح گفت : اى قوم من ! خبر دهيد مرا كه اگر بوده باشم بر بينه و حجتى از پروردگار خود و عطا كند به من رحمتى بزرگ از جانب خود - يعنى پيغمبرى - پس كى يارى مى كند مرا از عذاب خدا اگر او را نافرمانى كنم ؟ پس زياد نمى كنيد شما مرا اگر اطاعت شما كنم بغير از زيانكارى ، و اى قوم من ! اين ناقه خداست و حال آنكه معجزه اى است از براى شما، پس بگذاريد آن را كه بخورد در زمين خدا و بدى به آن مرسانيد كه بگيرد شما را عذابى نزديك است ؛ پس پى كردند ناقه را؛ پس گفت صالح : متمتع شويد در خانه خود سه روز كه بيش از اين مهلت نيست شما را، اين وعده اى است كه دروغى در آن نيست . پس چون آمد امر ما به عذاب ايشان ، نجات داديم صالح را و آنها را كه ايمان آورده بودند به او رحمتى از جانب خود، و نجات داديم ايشان را از خوارى آن روز، بدرستى كه پروردگار تو قوى و بر همه چيز قادر و عزيز و بر همه امر غالب است ، و گرفت آنها را كه ظلم كردند صدائى عظيم ، پس گرديدند در خانه هاى خود مردگان ، گويا هرگز در آن خانه ها نبودند، بدرستى كه قوم ثمود كافر شدند به پروردگار خود، دورى از رحمت خدا باد براى ثمود)).(663)
و در سوره حجر فرموده است : ((بتحقيق كه تكذيب كردند اصحاب حجر، پيغمبران مرسل را - حجر اسم شهر يا وادى است كه قوم حضرت صالح عليه السلام در آنجا ساكن بودند - و داديم به پيغمبران آيات و معجزات خود را بر ايشان ظاهر مى كردند، پس بودند آن قوم از آن معجزات اعراض كنندگان ، و بودند آنكه مى تراشيدند از كوهها خانه ها در حالتى كه ايمن بودند از بلاها، پس گرفت ايشان را صداى مهيب در صبحگاه ، پس هيچ فايده نداد ايشان را آنچه كسب كرده بودند)).(664)
و در سوره شعرا فرموده است : ((تكذيب كردند ثمود مرسلان را در وقتى كه گفت به ايشان برادر ايشان صالح : آيا نمى پرهيزيد از عذاب خدا؟! بدرستى كه من از براى شما رسول امينم ، پس بترسيد از خدا و اطاعت نمائيد مرا، و سؤ ال نمى كنم از شما بر تبليغ رسالت هيچ مزدى ، نيست مزد من مگر بر پروردگار عالميان ، آيا گمان مى كنيد كه شما را هميشه خواهند گذاشت در آن نعمتها كه داريد ايمن از نزول مرگ يا عذاب در باغستانها و چشمه ها و زراعتها و نخلستانها كه ميوه هاشان نرم و لطيف است و مى تراشيد از كوهها خانه ها با نهايت حذاقت ؟! پس بپرهيزيد از عذاب خدا و مرا اطاعت كنيد و اطاعت مكنيد امر اسراف كنندگان را كه افساد مى نمايند در زمين و به اصلاح نمى آورند امرى را، گفتند: نيستى تو مگر از جادوگرها كه ديوانه شده باشند، نيستى تو مگر بشرى مثل ما، پس بياور آيتى اگر هستى از راستگويان .
صالح گفت : اين ناقه اى است كه او را آبخورى هست و از براى شما آب خوردن روزى معلوم هست - زيرا كه چنين مقرر شده بود كه يك روز ناقه تمام آب وادى ايشان را بخورد و ناقه نزديك آب نيايد - و صالح گفت : آزارى به اين ناقه نرسانيد كه خواهد گرفت شما را عذاب روزى بزرگ ، پس پى كردند ناقه را، پس صبح كردند نادمان ، پس گرفت ايشان را عذاب )).(665)
مؤ لف گويد: اكثر آيات در ضمن نقل اخبار مجملا مفسر خواهد شد.
قطب راوندى گفته است كه : حضرت صالح عليه السلام پسر ثمود پسر عاد پسر ارم پسر سام پسر حضرت نوح بود؛(666) و مشهور آن است كه : صالح پسر عبيد پسر اسف پسر ماشخ پسر عبيد پسر حاذر پسر ثمود پسر عاثر پسر ارم پسر سام بود.(667)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : پرسيدند از آن حضرت از تفسير اين آيات كريمه كه ترجمه لفظشان آن است كه : ((نسبت به دروغ دادند ثمود پيغمبران ترساننده را، پس گفتند: آيا بشرى از ما يكى را همه ما متابعت كنيم ، پس ما در اين هنگام در گمراهى و ديوانگى خواهيم بود، آيا كتاب خدا و پيغمبرى بر او فرود آمد در ميان ما، بلكه او بسيار دروغگو و طغيان كننده است )).(668)
حضرت فرمود: اين سخنان در هنگامى بود كه تكذيب نمودند حضرت صالح عليه السلام را، و حق تعالى هلاك نكرد قومى را تا فرستاد بسوى ايشان پيش از هلاك نمودن پيغمبران را كه حجت خدا را بر ايشان تمام كنند، پس خدا حضرت صالح عليه السلام را بسوى ايشان فرستاد و ايشان را بسوى خدا خواند، پس اطاعت و اجابت او نكردند و طغيان نمودند بر او طغيان بزرگ و گفتند: ايمان نمى آوريم به تو تا بيرون آورى بسوى ما از اين سنگ شتر ماده كه ده ماهه آبستن باشد، و آن سنگ را ايشان تعظيم مى كردند و مى پرستيدند، و نزد آن سنگ در هر سال قربانيها مى كشتند، و نزد آن جمعيت مى كردند، پس به حضرت صالح عليه السلام گفتند: اگر پيغمبرى و رسولى چنانچه مى گوئى پس بخوان خداى خود را كه از براى ما از اين سنگ سخت ناقه اى ده ماهه آبستن بيرون آورد.
پس خدا بيرون آورد ناقه را از آن سنگ به نحوى كه ايشان طلبيده بودند، و حق تعالى وحى نمود كه : اى صالح ! بگو به ايشان كه خدا مقرر كرده است براى اين ناقه كه يك روز آب مخصوص او باشد و يك روز مخصوص شما باشد؛ چون روز آب خوردن ناقه مى شد همه آب را در آن روز مى خورد، پس آن را مى دوشيدند و نمى ماند كودك و بزرگى مگر آنكه از شير آن ناقه در آن روز مى خوردند، چون روز ديگر صبح مى شد اهل شهر و حيوانات ايشان بر سر آب مى رفتند و در آن روز از آن آب مى خوردند و ناقه در آن روز آب نمى خورد، پس بر سر آب مى رفتند و در آن روز از آن آب مى خوردند و ناقه در آن روز آب نمى خورد، پس بر آن حال ماندند آنچه خدا خواست ، پس ايشان بر خدا طاغى شدند و بعضى بسوى بعضى رفتند و گفتند: پى كنيد اين ناقه را و به راحت افتيد از آن ، ما راضى نيستيم كه يك روز آب از ما باشد و يك روز از آن باشد.
پس گفتند: كيست آن كه مرتكب كشتن آن شود و ما از براى او مزدى قرار دهيم آنچه خواهد.
پس آمد بسوى ايشان مرد سرخ روى سرخ موى كبود چشمى كه فرزند زنا بود و پدر او معلوم نبود و او را ((قدار)) مى گفتند - به ضم قاف - شقى از اشقيا كه شوم بود بر ايشان ، پس از براى او جعلى و مزدى قرار دادند. پس چون ناقه متوجه شد بسوى آن آب كه نوبه آن بود، گذاشت تا آب را خورد و متوجه برگشتن شد، بر سر راهش نشست و ضربتى زد آن را به شمشير و اثرى در آن نكرد، پس ضربت ديگر زد و آن را كشت ؛ چون ناقه بر پهلو افتاد به زمين ، فرزندش گريخت و به كوه بالا رفت و سه مرتبه بسوى آسمان فرياد كرد. پس قوم صالح آمدند و احدى از ايشان نماند مگر آنكه شريك شد با او در ضربت زدن ، و گوشتش را در ميان خود قسمت كردند، و هيچ كودك و بزرگى نماند مگر آنكه از گوشت او خوردند.
چون حضرت صالح عليه السلام آن حال را مشاهده كرد، بسوى ايشان آمد و گفت : اى قوم ! چه باعث شد شما را كه اين كار كرديد و نافرمانى پروردگار خود كرديد، پس حق تعالى وحى نمود بسوى صالح عليه السلام كه : قوم تو طغيان و بغى كردند و كشتند ناقه را كه خدا بسوى ايشان فرستاده بود كه حجت او باشد بر ايشان ، و در بودن ناقه بر ايشان ضرورى نبود و از براى ايشان بزرگترين منفعتها بود، پس بگو به ايشان كه من عذاب خود را بر ايشان مى فرستم تا سه روز، پس اگر توبه كردند و برگشتند، توبه ايشان را قبول مى كنم و عذاب را از ايشان منع مى كنم ، و اگر توبه نكردند و برنگشتند در روز سوم عذاب خود را بر ايشان مى فرستم .
پس حضرت صالح عليه السلام به نزد ايشان آمد و گفت : اى قوم ! من رسول خداوند شمايم بسوى شما، و او مى گويد به شما كه اگر توبه كرديد و برگشتيد استغفار كرديد گناه شما را مى آمرزم و توبه شما را قبول مى كنم .
چون اين سخنان را به ايشان فرمود، كفر و طغيان و بغى ايشان زياده از سابق شد و گفتند: اى صالح ! بياور بسوى ما آنچه ما را وعده مى كردى اگر از راستگويانى .
صالح گفت : اى قوم من ! بدرستى كه فردا صبح خواهيد كرد و روهاى شما زرد خواهد بود، و در روز دوم روهاى شما سرخ خواهد بود و در روز سوم روهاى شما سياه خواهد بود.
پس چون روز اول شد صبح كردند و روهاى ايشان زرد بود، پس بعضى از ايشان بسوى بعضى رفتند و گفتند: آمد بسوى ما آنچه صالح گفت ، پس عاتيان و طاغيان ايشان گفتند: نمى شنويم سخن صالح را و قبول نمى كنيم قول او را هر چند عظيم است .
چون روز دوم شد روهاى ايشان سرخ شد، بعضى از ايشان بسوى بعضى رفتند و گفتند: اى قوم ! آمد بسوى شما آنچه صالح به شما گفت ، پس عاتيان ايشان گفتند: اگر همه هلاك شويم قول صالح را نشنويم و ترك عبادت خدايان كه پدران ما ايشان را مى پرستيدند نكنيم و توبه نكردند و برنگشتند.
چون روز سوم شد روهاى ايشان سياه گرديد، پس بعضى از ايشان بسوى بعضى رفتند و گفتند: اى قوم ! آنچه صالح به شما گفت همه واقع شد، عاتيان گفتند: آمد به نزد ما آنچه صالح ما را خبر داد. چون نصف شب شد جبرئيل عليه السلام به نزد ايشان آمد و نعره اى بر ايشان زد كه پرده گوشهاى ايشان را دريد و دلهاى ايشان را شكافت و جگرهاى ايشان را پاره پاره كرد و ايشان در آن سه روز حنوط و كفن كرده بودند و مى دانستند كه عذاب بر ايشان نازل خواهد شد، پس همگى در يك چشم بهم زدن مردند، كودك و بزرگ ايشان ، و هيچ صاحب صدائى در ميان ايشان نماند مگر آنكه حق تعالى ايشان را هلاك كرد، پس صبح كردند در خانه ها و خوابگاههاى خود مردگان ، پس حق تعالى بر ايشان با آن صدا آتشى از آسمان فرستاد كه همگى را سوزاند؛ اين بود قصه ايشان .(669)
و در حديث حسن بلكه صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از جبرئيل عليه السلام سؤ ال كرد كه : چگونه بود هلاك شدن قوم حضرت صالح ؟
-
جبرئيل گفت : يا محمد! صالح مبعوث گرديد در وقتى كه شانزده سال عمر او بود، و در ميان ايشان نماند تا عمر او به صد و بيست سال رسيد و ايشان اجابت او نمى كردند بسيو هيچ خير، و ايشان هفتاد بت داشتند كه مى پرستيدند بغير از خدا، چون اين حال را از ايشان مشاهده كرد گفت : اى قوم ! بدرستى كه من مبعوث شدم بسوى شما شانزده ساله و اكنون به صد و بيست سال رسيده ام ، و بر شما عرض مى كنم دو چيز را: اگر خواهيد سؤ ال كنيد از من تا سؤ ال كنم از خداهاى شما، اگر اجابت نمايند مرا به آنچه سؤ ال مى كنم ، من از ميان شما بيرون مى روم كه من به ملال آمده ام از شما و شما دلتنگ شديد از من .
گفتند: به انصاف آمده اى اى صالح .
پس وعده كردند روزى را كه به صحرا بيرون روند.
پس آن قوم گمراه در آن روز بتهاى خود را بردند بسوى صحرائى كه در بيرون شهر ايشان بود، و طعام و شراب خود را كشيدند و خوردند و آشاميدند، و چون فارغ شدند حضرت صالح عليه السلام را طلبيدند و گفتند: اى صالح ! سؤ ال كن .
پس صالح به نزد بت بزرگ ايشان آمد و پرسيد: اين چه نام دارد؟
ايشان نامش را گفتند: پس به آن نام آن را ندا كرد، آن جواب نگفت ، پس صالح عليه السلام گفت : چرا جواب نمى گويد؟
گفتند: ديگرى را بخوان ، آن هم جواب نگفت ، و همچنين تا همه آن بتها را به نامهاى ايشان خواند و هيچيك جواب نگفتند. پس حضرت صالح عليه السلام به ايشان فرمود كه : اى قوم ! ديديد كه من همه خدايان شما را ندا كردم و هيچيك جواب من نگفتند، پس از من سؤ ال كنيد كه من از خداى خود سؤ ال كنم تا در ساعت شما را اجابت كند.
پس رو كردند به بتها و گفتند: چرا جواب صالح نگفتيد؟ باز جوابى از ايشان ظاهر نشد. پس گفتند: اى صالح ! دور شو و ما را با خداهاى خود بگذار اندك زمانى .
چون حضرت صالح عليه السلام دور شد فرشها و ظرفها را انداختند و در پيش آن بتها بر خاك غلطيدند و گفتند: اگر امروز جواب صالح نمى گوئيد ما رسوا مى شويم .
پس حضرت صالح عليه السلام را طلبيدند و گفتند: الحال سوال كن تا جواب بگويند، پس صالح عليه السلام يك يك را ندا كرد و هيچيك جواب نگفتند.
صالح عليه السلام گفت : اى قوم ! روز رفت و اينها جواب من نمى گويند، پس از من سؤ ال كنيد تا از خداى خود سؤ ال كنم تا در همين ساعت شما را اجابت كند.
پس از ميان خود هفتاد تن را انتخاب كردند از سركرده ها و بزرگان خود، پس ايشان گفتند: اى صالح ! ما از تو سؤ ال مى كنيم .
حضرت صالح عليه السلام فرمود: اين قوم همه راضيند بر شما؟
همه گفتند: بلى ، اگر اين جماعت تو را اجابت كنند ما نيز تو را اجابت مى كنيم .
پس آن هفتاد تن گفتند: اى صالح ! ما از تو سؤ ال مى كنيم ، اگر اجابت كرد تو را پروردگار تو، ما تو را متابعت مى كنيم و اجابت تو مى كنيم و جميع اهل شهر ما متابعت تو مى كنند.
پس حضرت صالح عليه السلام به ايشان فرمود: آنچه خواهيد از من سؤ ال كنيد، ايشان اشاره كردند به كوهى كه در نزديكى ايشان بود و گفتند: اى صالح ! بيا برويم به نزديك اين كوه كه در آنجا سؤ ال كنيم .
چون به نزد كوه رسيدند گفتند: اى صالح ! سؤ ال كن از پروردگارت كه در همين ساعت بيرون آورد از اين كوه شتر ماده سرخ موى بسيار سرخ پر كركى كه ده ماهه آبستن باشد و از پهلو تا پهلوى ديگرش يك ميل باشد، يعنى ثلث فرسخ .
حضرت صالح عليه السلام گفت : از من سؤ ال كرديد چيزى را كه بر من عظيم است و بر خداى من بسيار سهل و آسان است .
پس صالح عليه السلام از خدا سؤ ال كرد و در ساعت كوه شكافته شد و آوازى عظيم ظاهر شد كه نزديك بود عقلها از شدت آن پرواز كند، و اضطراب كرد كوه به نحوى كه اضطراب مى كند زن در هنگام زائيدن ، پس ناگاه سر ناقه از آن شكاف ظاهر شد و هنوز گردنش تمام بيرون نيامده بود كه شروع به نشخوارگى كرد، پس جميع بدنش بيرون آمد تا بر روى زمين درست ايستاد.
چون اين حال غريب را مشاهده كردند گفتند: اى صالح ! چه بسيار زود اجابت كرد تو را خداى تو، پس سؤ ال كن از پروردگار خود كه فرزندش را هم بيرون آورد.
پس از خدا سؤ ال كرد و در ساعت فرزندش از ناقه جدا شد و بر گرد ناقه مى گرديد. پس حضرت صالح عليه السلام فرمود: اى قوم ! ديگر چيزى ماند؟
گفتند: نه بيا برويم به نزد قوم خود و ايشان را خبر دهيم به آنچه ديديم تا ايمان به تو بياورند. پس برگشتند و از اين هفتاد نفر هنوز به قوم نرسيده شصت و چهار نفر مرتد شدند و گفتند: جادو كرد، و شش تن ثابت ماندند و گفتند: آنچه ديديم حق بود، و ميان ايشان سخن بسيار شد و برگشتند تكذيب كنندگان حضرت صالح را مگر آن شش نفر، و از آن شش نفر يك نفر شك كرد، و آخر در ميان آنها بود كه ناقه را پى كردند.
راوى گفت : من در شام ديدم آن كوه را كه شكاف آن يك ميل است و جاى پهلوى ناقه هست از دو طرف كه در كوه اثر كرده است .(670)
و به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت صالح عليه السلام غايب شد از قوم خود مدتى ، و روزى كه غايب شد نه جوان بود و نه پير بود، و بسيار خوش جسم بود و ريش انبوه داشت و ميانه بالا بود، پس چون بسوى قوم خود برگشت او را نشناختند، و قوم او پيش از برگشتن او سه طايفه شدند: يك طايفه انكار كردند و گفتند: صالح زنده نيست و او هرگز بر نمى گردد؛ و طايفه ديگر شك داشتند؛ و طايفه ديگر يقين داشتند كه برخواهد گشت .
پس چون برگشت اول آمد بسوى آن طايفه كه شك داشتند و گفت : من صالحم . پس او را تكذيب كردند و دشنام دادند و زجر كردند و گفتند: صالح بر غير صورت و شكل تو بود.
پس آمد بسوى آنها كه منكر بودند، پس نشنيدند سخن او را و از او نفرت كردند نفرت عظيم .
پس آمد بسوى طايفه سوم كه اهل يقين بودند و فرمود: منم صالح .
گفتند: ما را خبر ده كه شك نكنيم كه تو صالحى ، ما مى دانيم كه خدا خالق است و هر كس را به هر صورت كه خواهد مى گرداند، و خبر به ما رسيده و خوانده ايم علامات صالح را در وقتى كه بيايد.
فرمود: منم كه ناقه از براى شما آوردم .
گفتند: راست گفتى ما اين را در كتب خوانده ايم ، پس بگو كه علامات ناقه چه بود؟ فرمود: يك روز آب از ناقه بود و يك روز از شما.
گفتند: ايمان آورديم به خدا و به آنچه تو آوردى از جانب او.
پس در اين وقت گفتند جماعت متكبران ، يعنى شك كنندگان و انكار كنندگان ؛ ما به آنچه شما به آن ايمان آورديد كافريم .
راوى پرسيد: اى فرزند رسول خدا! در آن روز عالمى بود؟
فرمود: خدا عادلتر است از آنكه زمين را بگذارد بى عالمى ، پس چون صالح عليه السلام ظاهر شد عالمان كه بودند نزد او جمع شدند، و مثل على و قائم عليهما السلام در اين امت مثل صالح است كه در آخر الزمان هر دو ظاهر خواهند شد.(671) و در ظاهر شدن ايشان مردم سه فرقه اند، و بعد از ظاهر شدن بعضى انكار خواهند كرد و بعضى اقرار خواهند نمود.
و به سند معتبر از حضرت امام موسى بن جعفر صلوات الله عليه منقول است كه فرمود: اصحاب رس دو طايفه بودند: يك طايفه آنهايند كه حق تعالى در قرآن ايشان را ياد كرده است ، و يك طايفه ديگر اهلش باديه نشين بودند و صاحب گوسفند و بز بودند؛ پس صالح پيغمبر بسوى ايشان شخصى را به رسالت فرستاد پس او را كشتند و رسول ديگر را فرستاد باز او را كشتند، پس رسول ديگر بسوى ايشان فرستاد كه او را تقويت داد به ولى كه با او همراه كرد، پس رسول كشته شد و سعى كرد ولى تا حجت را بر ايشان تمام كرد، ايشان مى گفتند: خداى ما در درياست ؛ و خود را در كنار دريا ساكن كرده بودند، و ايشان در هر سال عيدى داشتند كه در آن روز ماهى بزرگى از دريا بيرون مى آمد و ايشان آن ماهى را سجده مى كردند، پس ولى صالح عليه السلام به ايشان گفت : من نمى خواهم كه شما مرا پروردگار خود بدانيد و ليكن اگر آن ماهى كه شما آن را مى پرستيد اطاعت من بكند آيا شما اجابت من خواهيد كرد بسوى آنچه من شما را به آن مى خوانم ؟
گفتند: بلى . و عهدها و پيمانها در اين باب با او كردند، پس بيرون آمد ماهى كه بر چهار ماهى سوار بود. چون نظر ايشان بر آن ماهى افتاد همگى به سجده افتادند، پس ولى صالح پيغمبر عليه السلام برابر آن ماهى آمد و گفت : بيا بسوى من خواهى نخواهى به نام خداوند كريم . پس ، از آن ماهيها فرود آمد، ولى گفت : باز بر پشت آن چهار ماهى باش و بيا تا اين قوم را در امر من شكى نماند. باز آن ماهى بر پشت آن چهار ماهى سوار شد و همگى از دريا بيرون آمدند تا نزديك ولى صالح رسيدند. پس باز تكذيب كردند او را، پس حق تعالى بادى بسوى ايشان فرستاد كه ايشان را با حيوانات به دريا انداخت ، پس وحى رسيد بسوى ولى حضرت صالح عليه السلام به موضع آن چاهى كه آن را رس مى گفتند و در آن طلا و نقره بسيار پنهان كرده بودند، پس به نزد آن چاه رفت و آنها را گرفت و بر اصحاب خود بالسويه بر صغير و كبير قسمت كرد.(672)
و دور نيست كه همان چاه باشد كه بالفعل در راه مكه معظمه واقع است و به رس مشهور است .
عامه و خاصه به اسانيد بسيار نقل كرده اند از صهيب كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: يا على ! شقى ترين پيشينيان كيست ؟
گفت : پى كننده ناقه صالح .
گفت : راست گفتى ، كيست شقى تر و بدبخت ترين پسينيان ؟
گفت : نمى دانم يا رسول الله .
فرمود: آنكس كه ضربت بر فرق سر تو بزند.(673)
و از عمار ياسر روايت كرده اند كه گفت : در غزوه عشيره من و على بن ابى طالب عليه السلام بر روى خاك خوابيده بوديم ، ناگاه ديديم كه حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به پاى مبارك خود ما را بيدار كرد و فرمود: مى خواهيد شما را خبر دهم به دو كس كه شقى ترين مردمند؟
گفتيم : بلى يا رسول الله .
فرمود كه : احمر ثمود كه پى كرد ناقه را و آن كه تو را ضربت زند بر سرت كه ريشت را به خون آن تر كند.(674)
و به سندهاى بسيار منقول است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روزى بيرون آمد و دست حضرت على بن ابيطالب عليه السلام در دستش بود و مى فرمود: اى گروه انصار! اى گروه فرزندان هاشم ! اى گروه فرزندان عبدالمطلب ! منم محمد، منم رسول خدا، بدرستى كه من خلق شده ام از طينتى كه محل رحمت الهى است با سه كس از اهل بيتم : من و على و حمزه و جعفر.
پس شخصى گفت : يا رسول الله ! اينها با تو سواران خواهند بود در روز قيامت ؟
فرمود: مادرت به عزايت نشيند، سوار نمى شود در آن روز مگر چهار كس : من و على و فاطمهه و صالح پيغمبر خدا؛ اما من بر براقى سوار مى شوم ، و فاطمه دختر من بر ناقه عضباى من ، و صالح بر ناقه خدا كه پى كردند، و على بر ناقه اى از ناقه هاى بهشت كه مهارش از ياقوت باشد، و آن حضرت دو حله سبز پوشيده باشند پس بايستد ميان بهشت و دوزخ در حالتى كه مردم چندان شدت كشيده باشند كه عرقهاى ايشان به بدنهاى ايشان رسيده باشد، پس بادى از جانب عرش الهى بوزد كه عرقهاى ايشان را خشك كند، پس گويند فرشتگان و پيغمبران و صديقان كه : نيست اين مگر ملك مقرب يا پيغمبر مرسل ، پس ندا كند منادى كه : اين ملك مقرب و پيغمبر مرسل نيست و ليكن على بن ابى طالب است برادر رسول خدا در دنيا و آخرت .(675)
و در روايات معتبره وارد شده است كه پرسيدند از حضرت امام حسن عليه السلام كه : كدامند آن هفت حيوان كه از رحم بيرون نيامده اند؟
فرمود: آدم و حوا و گوسفند حضرت ابراهيم عليه السلام ، و ناقه حضرت صالح عليه السلام و مار بهشت ، و كلاغى كه خدا فرستاد كه تعليم قابيل نمايد كه هابيل را دفن نمايد، و ابليس لعنه الله .(676)
و در بعضى روايات وارد شده است كه : چون ناقه را پى كردند، همان نه نفر كه ناقه را پى كرده بودند گفتند: بيائيد صالح را نيز بكشيم كه اگر راست گفته باشد عذاب را، ما پيشتر او را كشته باشيم ، و اگر دروغ گفته باشد ما او را به ناقه ملحق كرده باشيم ، پس شب بر سر خانه او آمدند، يا غارى كه در آنجا عبادت خدا مى كرد، و حق تعالى ملائكه را فرستاده بود كه حراست آن حضرت مى كردند، آن ملائكه ايشان را به سنگ هلاك كردند.(677)
و از كعب الاحبار روايت كرده اند كه : سبب پى كردن ناقه آن بود كه زنى بود كه او را ((ملكاء)) مى گفتند، پادشاه ثمود شده بود، و چون مردم رو به صالح عليه السلام نمودند و رياست به آن حضرت منتقل شد، ملكاء بر آن حضرت حسد برد و گفت به زنى از آن قوم كه او را ((قطام )) مى گفتند و او معشوقه قدار بن سالف بود، و زن ديگر كه او را ((قبال )) مى گفتند و او معشوقه مصدع بود، و قدار و مصدع هر شب با يكديگر مى نشستند و شراب مى خوردند، پس ملكا به آن دو ملعونه گفت : اگر امشب قدار و مصدع به نزد شما بيايند به ايشان دست مدهيد و بگوئيد: ملكه ما دلگير و غمگين است براى ناقه صالح ، ما اطاعت شما نمى كنيم تا شما ناقه را پى كنيد.
پس چون قدار و مصدع به نزد ايشان آمدند، ايشان اين سخن گفتند و آنها قبول نمودند كه ناقه را پى كنند، پس هفت نفر ديگر بهم رسانيدند و با خود متفق كردند و ناقه را پى كردند،(678) چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((در شهر نه نفر بودند كه افساد مى كردند در زمين و اصلاح نمى كردند)).(679)
مترجم گويد: بنا بر اين روايت ، اين قصه بسيار شبيه مى شود به قصه شهادت حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام ، لهذا آن حضرت را ((ناقة الله )) مى گويند كه آيت بزرگ خدا بود در اين امت ،(680) و چنانچه از آن ناقه منفعت شير مى بردند از آن حضرت منافع علوم نامتناهى مى بردند؛ و چنانچه بعد از پى كردن ناقه ، آنها به عذاب ظاهر معذب شدند، بعد از شهادت آن حضرت ائمه حق مغلوب شدند و خلفاى جور بر ايشان غالب شدند و اكثر خلق در ضلالت ماندند تا قائم آل محمد عليهم السلام ظاهر گردد، و لهذا همه جا تشبيه شده است ابن ملجم عليه اللعنه به پى كننده ناقه ، و هر دو ولد الزنا بودند به اتفاق ،(681) و در باب سابق روايتى گذشت كه حضرت صالح عليه السلام نزد حضرت اميرالمؤ منين مدفون است .(682)
و در بعضى از روايات معتبره وارد شده است كه : عذاب بر قوم حضرت صالح در چهارشنبه نازل شد، و در بعضى وارد شده است كه ناقه را در چهارشنبه پى كردند.(683) و منافاتى در ميان اين دو روايت هست .
بـاب هـفـتـم : در بـيـان قـصـه هـاى حـضـرت ابـراهـيـم خـليـل الرحـمن عليه السلام و اولاد امجاد آن حضرت است و در آن چند فصل است
فـصـل اول : در بـيـان فـضـايـل و مـكـارم اخـلاق و نامهاى جليل و نقش نگين آن حضرت است
به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام متيقظ و آگاه شد به عبرت گرفتن بر معرفت حق تعالى ، و احاطه كرد دلايل او به علم ايمان به خدا و او پانزده ساله بود.(684)
و از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : اول كسى را كه در قيامت بخوانند، من خواهم بود، پس از جانب راست عرش خواهم ايستاد و حله سبزى از حله هاى بهشت در من خواهند پوشانيد، پس پدر ما ابراهيم عليه السلام را خواهند طلبيد و از جانب راست عرش در سايه عرش باز خواهند داشت و حله سبزى از حله هاى بهشته در او خواهند پوشانيد، پس منادى از پيش عرش ندا خواهد كرد: نيكو پدرى است پدر تو ابراهيم ، و نيكو برادرى است برادر تو على .(685)
و به سند معتبر از موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : حق تعالى از هر چيز چهار چيز اختيار فرموده است : از پيغمبران براى شمشير و جهاد اختيار فرموده است و ابراهيم و داود و موسى و مرا؛ و از خانه آبادها چهار خانه آباده را اختيار فرموده است چنانچه در قرآن مجيد فرموده است كه : ((خدا برگزيد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان )).(686)(687)
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام از پيغمبرانى است كه ختنه كرده متولد شدند،(688) و ابراهيم اول كسى بود كه امر فرمود مردم را به ختنه كردن .(689)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام اول كسى بود كه مهمانى كرد، و اول كسى بود كه موى سفيد در ريش او بهم رسيد، پرسيد: اين چيست ؟ وحى به او رسيد كه : اين وقار است در دنيا و نور است در آخرت .(690)
بدان كه حق تعالى در چند موضع از قرآن مجيد فرموده است : ((اخذ كرد خدا ابراهيم را خليل خود))،(691) و خليل يار و دوستى را گويند كه هيچگونه خلل در شرايط دوستى نكند، و در سبب آنكه حق تعالى او را خليل خود گردانيد احاديث بسيار وارد شده است از آن جمله :
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : خدا براى آن ابراهيم عليه السلام را خليل خود فرمود كه هيچكس از او چيزى سؤ ال نكرد كه او را رد كند، و هرگز از غير خدا چيزى سؤ ال نكرد.(692)
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : آن حضرت را خدا براى اين خليل خود گردانيد كه سجده بر زمين بسيار مى كرد.(693)
به سند معتبر از حضرت امام على النقى عليه السلام منقول است كه : براى اين او را خليل خود گردانيد كه بسيار صلوات بر محمد و آل محمد صلى الله و عليه و آله و سلم مى فرستاد.(694)
و از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : ابراهيم عليه السلام را خدا خليل خود نگردانيد مگر براى طعام خورانيدن به مردم و نماز كردن در شب در هنگامى كه مردم در خواب بودند.(695) مؤ لف گويد: در ميان اين احاديث منافاتى نيست ، و آن حضرت را حق تعالى خليل خود گردانيد براى آنكه به مكارم اخلاق بشريه همگى آراسته بود، و در هر حديث بعضى از آنها كه مدخليت عظيم در خلت داشته براى ترغيب خلق به مثل آن بيان فرموده اند.
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون خدا ابراهيم عليه السلام را خليل خود گردانيد، بشارت خلت را ملك موت آورد در صورت جوانى سفيد رو كه دو جامه سفيد پوشيده بود و از سرش آب و روغن مى ريخت ، پس چون ابراهيم خواست داخل خانه شود ديد كه او از خانه بيرون مى آيد، ابراهيم مردى بود بسيار با غيرت ، و چون پى كارى مى رفت در را مى بست و كليد را با خود بر مى داشت ، پس روزى پى كارى بيرون رفت و در را بست ، چون برگشت و در را گشود ناگاه مردى را ديد كه ايستاده است در غايت حسن و جمال ! پس ابراهيم را غيرت از جا بدر آورد و گفت : اى بنده خدا! كى تو را داخل خانه من كرده است ؟
گفت : پروردگار خانه مرا داخل كرده است .
فرمود: پروردگارش احق است از من ، پس تو كيستى ؟
گفت : ملك موتم .
پس حضرت ابراهيم عليه السلام ترسيد و فرمود: آمده اى قبض روح من بكنى ؟
گفت : نه ، و ليكن خدا بنده اى را خليل خود گردانيده است آمده ام كه اين بشارت را به او برسانم .
ابراهيم فرمود: كيست آن بنده ، شايد خدمت او كنم تا بميرم ؟
گفت : تو آن بنده اى .
پس آمد به نزد ساره و فرمود: خدا مرا خليل خود گردانيده است .(696)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون رسولان ملائكه از جانب خدا بسوى ابراهيم عليه السلام آمدند براى هلاك كردن قوم لوط، براى ايشان گوساله اى بريان آورد و فرمود: بخوريد.
گفتند: نخوريم تا ما را خبر دهى كه ثمنش چيست .
ابراهيم عليه السلام فرمود: چون خواهيد بخوريد بگوئيد: بسم الله ، و چون فارغ شويد بگوئيد: الحمدلله .
پس جبرئيل رو كرد به رفقايش - و ايشان چهار نفر بودند و جبرئيل سر كرده ايشان بود - و گفت : سزاوار نيست كه خدا او را خليل خود گرداند.
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: چون ابراهيم عليه السلام را در آتش انداختند جبرئيل در هوا او را ملاقات كرد در وقتى كه به زير مى آمد و گفت : اى ابراهيم ! آيا تو را حاجتى هست ؟ فرمود: اما بسوى تو، پس نه .(697)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام اول كسى بود كه از براى او ريگ آرد شد در وقتى كه رفت به نزد دوستى كه در مصر داشت كه از او طعامى قرض كند و او را در منزل خود نيافت و نخواست كه بار بردار خود را خالى برگرداند، پس هميان خود را پر از ريگ كرد، چون داخل خانه شد چهارپا را با ساره گذاشت و از خجلت به خانه رفت و خوابيد، چون ساره هميان را گشود آردى در آن ديد كه از آن بهتر نتوان بود! آرد را نان پخت و به نزد آن حضرت طعام نيكوئى آورد، ابراهيم عليه السلام فرمود: از كجا آوردى اين را؟
عرض كرد: از آن آردى كه از نزد خليل مصرى آورده بودى .
ابراهيم فرمود: آن كه آرد به من داده است ، خليل من هست اما مصرى نيست .
پس به اين سبب خدا او را خليل خود خواند، پس خدا را شكر و حمد كرد و از آن طعام تناول نمود.(698)
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون روز قيامت شود محمد صلى الله عليه و آله و سلم را بخوانند و حله سرخى به رنگ گل بر او بپوشانند و او را در جانب راست عرش باز دارند، پس بخوانند ابراهيم عليه السلام را و بر او حله سفيدى بپوشانند و در جانب چپ عرش او را بازدارند، پس بطلبند اميرالمؤ منين عليه السلام را و حله سرخى بر او پوشانند و در جانب راست رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را باز دارنند، پس بطلبند اسماعيل عليه السلام را و حله سفيدى بر او بپوشانند و در جانب چپ ابراهيم عليه السلام بازدارند، پس حضرت امام حسن عليه السلام را بطلبند و حله سرخى بپوشانند و در جانب راست اميرالمؤ منين عليه السلام بازدارند، پس بطلبند حضرت امام حسين عليه السلام را و جامه سرخى بپوشانند و در جانب راست امام حسن عليه السلام بازدارند، و همچنين هر امامى را بطلبند و حله سرخى بپوشانند و در جانب راست امام سابق بازدارند، پس شيعيان ائمه را بطلبند و در پيش روى ايشان بازدارند، پس بطلبند فاطمه عليها السلام را با زنانش از فرزندان و شيعيانش و داخل بهشت شوند بى حساب ، پس منادى از ميان عرش از جانب رب العزه از افق اعلى ندا كند: خوب پدرى است پدر تو اى محمد صلى الله عليه و آله و سلم و او ابراهيم است ، و خوب برادرى است برادر تو و او على بن ابيطالب عليه السلام است ، و نيكو فرزند زاده هايند فرزند زاده هاى تو - يعنى حسن و حسين عليهما السلام -، و نيكو جنينى كه در شكم شهيد شده است جنين تو كه آن محسن است ، و نيكو امامان راهنمايند ذريت تو: امام زين العابدين عليه السلام ... تا آخر ائمه عليهم السلام ، و نيكو شيعه اند شيعيان تو، بدرستى كه محمد و وصى او و فرزند زاده هاى او و امامان از ذريت او ايشان رستگارانند.
پس امر كنند ايشان را بسوى بهشت ، و اين است آنكه حق تعالى مى فرمايد: ((هر كه دور كرده شود از آتش جهنم و داخل كرده شود در بهشت پس بتحقيق كه او رستگار است )).(699)(700)
و از حضرت امام حسن عليه السلام منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام سينه اش پهن و پيشانيش بلند بود.(701)
و از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه فرمود: هر كه خواهد ابراهيم عليه السلام را ببيند، در من نظر كند.(702)
و در حديث صحيح از امام جعفر صادق عليه السلام مروى است كه : مردم قبل از زمان حضرت ابراهيم عليه السلام ريش ايشان سفيد نمى شد، پس حضرت ابراهيم عليه السلام روزى موى سفيدى در ريش خود ديد گفت : پروردگارا! اين چيست ؟
وحى به او رسيد كه : اين باعث وقار است .
عرض كرد: خداوندا! وقار مرا زياد گردان .(703)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : روزى حضرت ابراهيم عليه السلام چون صبح كرد، در ريش خود موى سفيدى ديد گفت : الحمد لله رب العالمين كه مرا به اين سن رسانيد و به يك چشم زدن معصيت خدا نكردم .(704)
و به سند معتبر از اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه فرمود: پيشتر چنان بود كه هر چند آدمى پير مى شد ريشش سفيد نمى شد، و گاه بود شخصى به مجمعى مى آمد كه شخصى با پسرانش در آن مجلس حاضر بودند، او پدر را از فرزندان تميز نمى داد و مى پرسيد: كدام يك پدر شما است ؟
چون زمان حضرت ابراهيم عليه السلام شد عرض كرد: خداوندا! از براى من علامتى قرار ده كه به آن شناخته شوم . پس موى سر و ريشش سفيد شد.(705)
و به سند معتبر مروى است كه محمد بن عرفه (706) به حضرت صادق عليه السلام عرض كرد: جمعى مى گويند كه ابراهيم عليه السلام ختنه كرد خود را به تيشه بر روى خمى .
فرمود: سبحان الله ، چنين نيست كه آنها مى گويند، دروغ گفتند، بلكه پيغمبران در روز هفتم ناف و غلاف ايشان با هم مى افتاد.(707)
و در حديث ديگر منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام بسيار ضيافت كننده بود، پس روزى قومى بر او وارد شدند و چيزى نزد او نبود، با خود گفت : اگر چوب سقف خانه را بردارم و بفروشم به نجار، او را بت خواهد تراشيد، پس مهمانان را در دار الضيافه نشاند و ازارى با خود برداشت و آمد به موضعى از صحرا و دو ركعت نماز كرد، چون از نماز فارغ شد ازار را نديد، دانست كه حق تعالى اسباب او را مهيا فرموده است ، چون برگشت به خانه ديد ساره چيزى مى پزد، فرمود: از كجا آوردى اينها را؟!
ساره گفت : اينهاست كه به آن مرد داده بودى بياورد.
و حق تعالى امر كرده بود جبرئيل را كه بگيرد آن ريگ را كه در موضع نماز ابراهيم بود و سنگها را كه در آنجا ريخته بود در ازار او بگذارد، پس جبرئيل چنين كرد، و حق تعالى ريگها را كاورس مقشر كرد و سنگهاى گرد را شلغم و سنگهاى دراز را گزر كرد.(708)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : هرگاه يكى از شما به سفر رود از سفر برگردد از براى اهلش چيزى بياورد، هر چه ميسر شود اگر چه سنگى باشد، بدرستى كه حضرت ابراهيم هرگاه تنگى در معيشت او بهم مى رسيد به نزد قوم خود مى رفت ، پس در بعضى اوقات او را تنگى روى داد او به نزد قوم خود رفت ايشان را نيز در تنگى يافت ، پس برگشت چنانچه رفته بود، و چون به نزديك خانه رسيد از الاغ فرود آمد و خورجين را پر از ريگ كرد از شرمندگى ساره ، و چون داخل خانه شد خورجين را فرود آورد و افتتاح نماز كرد، ساره آمد و خورجين را گشود ديد پر است از آرد، پس خمير كرد و نان پخت و آن حضرت را ندا كرد كه از نماز فارغ شو و بخور، فرمود: از كجا آورده اى ؟
گفت : از آن آرد كه در خورجين بود. پس ابراهيم عليه السلام سر بسوى آسمان بلند كرد كه : شهادت مى دهم توئى خليل .(709)
و حق تعالى در قرآن وصف فرموده است ابراهيم را كه (اواه )(710) بود، و در احاديث بسيار وارد شده است يعنى : بسيار دعا كننده بود خدا را.(711)
و در حديث معتبر منقول است كه : يك وقتى بود كه در دنيا بغير از يك نفر كسى خدا را نمى پرستيد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد كه ان ابراهيم كان امة قانتا لله حنيفا و لم يك من المشركين (712) يعنى : ((ابراهيم امتى بود، قانت و خاضع بود براى خدا و مايل از دينهاى باطل به دين حق و نبود از مشركان ))، حضرت فرمود: اگر ديگرى با ابراهيم عليه السلام مى بود حق تعالى او را با آن حضرت ياد مى كرد، پس بر اين حال ماند مدت بسيار تا خدا او را انس داد به اسماعيل و اسحاق ، پس سه نفر شدند.(713 )
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى ابراهيم عليه السلام را بنده خود گردانيد پيش از آنكه او را امام و پيغمبر گرداند، و پيغمبر گردانيد قبل از آنكه او را رسول گرداند، و رسول گردانيد قبل از آنكه او را امام گرداند، پس چون همهه را براى او جمع كرد فرمود: ((من گردانيده ام تو را براى مردم ، امام ))(714) چون در چشم ابراهيم عليه السلام اين مرتبه بسيار عظيم نمود گفت : ((خداوندا! از ذريت من نيز امام قرار ده ))،(715) خدا فرمود: ((نمى رسد عهد امامت و خلافت به ظالمان ))(716)، يعنى سفيه و بى خرد، امام متقى و پرهيزكار نمى تواند بود.(717)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : اول كسى كه نعلين در پا كرد ابراهيم عليه السلام بود.(718)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : مردم در زمان پيش بى خبر مى مردند، چون زمان ابراهيم عليه السلام شد گفت : پروردگارا! براى مرگ علتى قرار ده كه ميت به آن ثواب يابد و باعث تسلى صاحبان مصيبت شود، پس حق تعالى اول ذات الجنب و سرسام را فرستاد و بعد از آن بيماريهاى ديگر را.(719)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام پدر مهمانان بود، يعنى مهمان را بسيار دوست مى داشت ، و هرگاه مهمانى نزد او نبود مى رفت و طلب مهمان مى كرد، روزى درهاى خانه را بست و به طلب مهمان بيرون رفت ، چون به خانه برگشت شخصى را شبيه به مردى در خانه ديد، گفت : اى بنده خدا! به رخصت كه داخل اين خانه شده اى ؟
او سه مرتبه گفت : به رخصت پروردگارش .
پس ابراهيم عليه السلام دانست كه او جبرئيل است و حمد كرد پروردگار خود را.
پس جبرئيل گفت : حق تعالى مرا بسوى بنده اى از بندگانش فرستاده كه او را خليل خود گردانيده است .
ابراهيم عليه السلام فرمود: بگو كيست آن بنده تا من خدمت او كنم تا بميرم ؟
گفت : تو آن بنده هستى .
ابراهيم عليه السلام فرمود: چرا حق تعالى مرا خليل خود كرده است ؟
جبرئيل گفت : از براى آنكه از هيچكس چيزى سؤ ال نكردى ، و از تو هيچكس چيزى سؤ ال نكرد كه بگوئى نه .(720)
و به سندهاى صحيح و غير آن از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : روزى حضرت ابراهيم عليه السلام بيرون رفت و در شهرها مى گشت كه از مخلوقات خدا عبرت گيرد، پس گذشت به بيابانى ، ناگاه شخصى را ديد كه ايستاده است و نماز مى كند و صدايش به آسمان بلند شده است و جامه هايش از مو است ، پس ابراهيم نزد او ايستاد و از نماز او تعجب كرد، نشست و انتظار كشيد تا او از نماز فارغ شود، چون بسيار بطول انجاميد او را به دست خود حركت داد و گفت : من بسوى تو حاجتى دارم ، سبك كن نماز را، پس او سبك كرد نماز را، با ابراهيم نشست و ابراهيم از او پرسيد كه : براى كى نماز مى كردى ؟
گفت : براى خدا.
ابراهيم عليه السلام گفت : خدا كيست ؟
گفت : آن كه خلق كرده است تو را و مرا.
ابراهيم گفت : طريق تو مرا خوش آمد و من دوست دارم با تو برادرى كنم از براى خدا، پس بگو منزل تو كجاست كه هرگاه خواهم تو را ملاقات و زيارت كنم ، توانم كرد؟
گفت : تو به آنجا نمى توانى آمد، زيرا كه در ميان دريائى هست كه از آنجا عبور نمى توان كرد.
ابراهيم گفت : تو چگونه مى روى ؟
گفت : من بر روى آب مى روم .
ابراهيم عليه السلام گفت : شايد آنكس كه آب را براى تو مسخر كرده است از براى من نيز مسخر گرداند، برخيز برويم و امشب با تو در يك وثاق باشيم .
پس چون به نزد آب رسيدند، آن مرد ((بسم الله )) گفت و بر روى آب روان شد، حضرت ابراهيم نيز ((بسم الله )) گفت و بر روى آب روان شد، پس آن مرد تعجب كرد و چون به منزل آن مرد رسيدند ابراهيم پرسيد: تعيش تو از كجاست ؟
گفت : ميوه اين درخت را جمع مى كنم و در تمام سال به آن معاش مى كنم .
حضرت ابراهيم گفت : كدام روز عظيم تر است از همه روزها.
عابد گفت : روزى كه خدا جزا مى دهد خلايق را بر كرده هاى ايشان .
ابراهيم گفت : بيا دست بر دعا برداريم و دعا كنيم كه خدا ما را از شر آن روز نگاه دارد. و در روايت ديگر آن است كه حضرت ابراهيم گفت كه : يا تو دعا كن من آمين بگويم و يا من دعا مى كنم و تو آمين بگو.
عابد گفت : از براى چه دعا كنيم ؟
ابراهيم گفت : از براى گناهكاران مؤ منان .
عابد گفت : نه .
ابراهيم گفت : چرا؟
عابد گفت : از براى اينكه سه سال كه دعا مى كنم و هنوز مستجاب نشده است و ديگر شرم مى كنم كه از خدا حاجتى بطلبم تا آن مستجاب نشود.
ابراهيم گفت : خدا هرگاه بنده اى را دوست مى دارد، دعايش را حبس مى كند تا او مناجات كند و سؤ ال كند از او، و چون بنده را دشمن مى دارد زود دعايش را مستجاب مى كند يا در دلش نااميدى مى افكند كه دعا نكند.
پس ابراهيم پرسيد: چه مطلب است كه در اين مدت از خدا طلبيده اى ؟
عابد گفت : روزى در آن جاى نماز خود نماز مى كردم ، ناگاه طفلى در نهايت حسن و جمال گذشت كه نور از جبينش ساطع بود و كاكلى از قفا انداخته بود و گاوى چند را مى چرانيد كه گويا روغن بر آنها ماليده بودند، و گوسفندى چند همراه داشت در نهايت فربهى و خوشايندگى ، مرا از آنچه ديدم بسيار خوش آمد، گفتم : اى كودك زيبا! از كيست اين گاوها و گوسفندها؟
گفت : از من است .
گفتم : تو كيستى ؟
گفت : منم اسماعيل پسر ابراهيم خليل خدا.
پس دعا كردم و از خدا سؤ ال كردم كه خليل خود را به من بنمايد.
پس حضرت ابراهيم گفت : منم ابراهيم خليل الرحمن و آن طفل پسر من است .
عابد گفت : الحمد لله رب العالمين كه دعاى مرا مستجاب كرد.
پس آن شخص هر دو جانب روى حضرت ابراهيم عليه السلام را بوسيد و دست در گردن او آورد و گفت : الحال دعا كن تا من آمين بر دعاى تو بگويم ، پس دعا كرد ابراهيم عليه السلام از براى مؤ منان و مؤ منات از آن روز تا روز قيامت به آنكه گناهان ايشان را بيامرزد و از ايشان راضى شود، و آمين گفت عابد بر دعاى حضرت ابراهيم .
پس حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: دعاى ابراهيم عليه السلام كامل و شامل حال گناهكاران شيعيان ما هست تا روز قيامت .(721)
و در بعضى روايات وارد است كه : نام آن عابد ماريا و او پسر اوس بود و ششصد و شصت سال عمر او بود.(722)
فـصل دوم : در بيان قصه هاى آن حضرت عليه السلام از هنگام ولادت تا شكستن بتها، و آنچه گذشت ميان آن حضرت و ظالمان آن زمان خصوصا نمرود و آزر
به سند حسن بلكه از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : آزر پدر ابراهيم منجم نمرود پسر كنعان بود، به نمرود گفت : من در حساب نجوم مى بينم كه در اين زمان مردى بهم رسد و اين دين را نسخ كند و مردم را به دين ديگر بخواند.
نمرود پرسيد: در كدام بلاد بهم خواهد رسيد؟
گفت : در اين بلاد؛ و منزل نمرود در ((كوثاريا)) بود كه دهى از دههاى كوفه بوده است . نمرود پرسيد كه : آن مرد به دنيا آمده است ؟
آزر گفت : نه .
نمرود گفت : پس بايد ميان مردان و زنان جدائى افكنيم .
پس حكم كرد كه مردان را از زنان جدا كنند.
و حامله شد مادر ابراهيم به ابراهيم و حملش ظاهر نشد، و چون نزديك شد ولادتش گفت : اى آزر! مرا علت مرض يا حيض روى داده است و مى خواهم از تو جدا شوم ، و در آن زمان قاعده چنين بود كه در حالت حيض يا مرض زنان از شوهران جدا مى شدند.
پس بيرون آمد و به غارى رفت ، و حضرت ابراهيم عليه السلام در آن غار متولد شد، پس او را مهيا كرد و در قماط پيچيد و به خانه خود برگشت و در غار را به سنگ برآورد، پس خداوند قادر حكيم براى ابراهيم در انگشت مهينش شيرى قرار داد كه او مى مكيد و هر چند گاهى يك مرتبه مادر به نزد او مى آمد.
و نمرود به هر زن حامله قابله اى موكل گردانيده بود كه هر پسرى كه متولد شود او را بكشند، لهذا مادر ابراهيم از ترس كشتن ، ابراهيم را در آن غار پنهان كرده بود، و ابراهيم عليه السلام در روزى آنقدر نمو مى كرد كه ديگران در ماهى آنقدر نمو كنند، تا آنكه در غار سيزده ساله شد، پس مادر به ديدن او رفت ، چون خواست كه بيرون آيد چنگ در او زد و گفت : اى مادر! مرا بيرون بر.
-
مادر گفت : اى فرزند! اگر پادشاه بداند كه تو در اين زمان متولد شده اى تو را بكشد. پس چون مادرش بيرون رفت ، حضرت ابراهيم عليه السلام خود از غار بيرون آمد و در آن وقت آفتاب فرو رفته بود، پس نظرش بر زهره افتاد گفت : اين خداى من است ، چون زهره فرو رفت گفت : اگر خداى من مى بود حركت نمى كرد و زايل نمى شد، و گفت : دوست نمى دارم آفلان را، يعنى آنها كه غايب مى شوند؛ و چون ماه از مشرق طالع شد گفت : اين خداى من است اين بزرگتر و نيكوتر است از زهره ، پس چون حركت كرد و زايل شد گفت : اگر هدايت نكند مرا پروردگار من هر آينه خواهم بود از گروه گمراهان ؛ پس چون صبح شد و آفتاب طالع شد و شعاعش عالم را روشن كرد گفت : اين بزرگتر و نيكوتر است ، پس چون حركت كرد و زايل شد حق تعالى گشود براى حضرت ابراهيم عليه السلام آسمانها را تا آنكه عرش و هر كه بر عرش است ديد، و خدا ملكوت آسمانها و زمين را به او نمود، پس در آن وقت گفت : اى قوم ! من بيزارم از آنچه شما شريك خدا گردانيده اند، گردانيدم روى خود را بسوى آن كسى كه از نو پديد آورده آسمانها و زمين را در حالتى كه ميل كننده ام از دينهاى باطل به دين حق و نيستم از مشركان .
پس آمد به نزد مادرش ، و مادرش او را داخل خانه آزر كرد و در ميان فرزندان خود او را رها كرد، چون آزر به خانه آمد و نظرش بر او افتاد به مادر ابراهيم گفت : اين كيست كه در پادشاهى ملك زنده مانده است و ملك فرزندان مردم را مى كشد؟
گفت : اين پسر توست در فلان وقت متولد شده كه من از تو عزلت كردم .
آزر گفت : واى بر تو! اگر پادشاه اين را بداند منزلت من در نزد او برطرف شود؛ و آزر صاحب اختيار و وزير نمرود بود و از براى او بت مى تراشيد و به فرزندانش مى داد كه مى فروختند و بتخانه در دست او بود.
پس مادر ابراهيم به آزر گفت : بر تو باكى نيست ، اگر پادشاه مطلع نشود فرزند ما مى ماند، و اگر مطلع شود من جواب پادشاه مى گويم ، و هرگاه كه آزر بسوى ابراهيم عليه السلام نظر مى كرد محبت عظيم از او در دلش بهم مى رسيد، و بت مى داد به او كه بفروشد چنانچه به برادرانش مى داد، پس ابراهيم ريسمانى در گردن بت مى بست و به زمين مى كشيد و مى گفت : كيست كه بخرد چيزى را كه نه ضررى به او مى تواند رسانيد و نه نفعى ؟ و در آب و لجن بت را فرو مى برد و مى گفت : بياشام و حرف بزن .
پس چون برادرانش اينها را براى آزر نقل كردند، آزر ابراهيم را طلبيد و منع كرد اما سودى نبخشيد، پس او را در خانه خود حبس كرد و نگذاشت كه بيرون رود.(723)
و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : در روز اول ماه ذيحجه حضرت ابراهيم خليل عليه السلام متولد شد.(724)
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : پدر حضرت ابراهيم منجم نمرود بن كنعان بود، و نمرود بى راءى او كارى نمى كرد، پس شبى از شبها نظر كرد در ستارگان ، چون صبح شد به نمرود گفت : در اين شب امر عجيبى ديده ام .
نمرود گفت : چه ديدى ؟
گفت : ديدم كه فرزندى بهم رسد در زمين ما كه هلاك ما در دست او باشد، و در اندك زمانى ديگر مادر او به او حامله شود.
پس نمرود تعجب كرد از اين امر و گفت : آيا زنان به او حامله شده اند؟
گفت : نه .
و او در علم نجوم يافته بود كه او را به آتش بسوزانند و اين را نيافته بود كه خدا او را نجات خواهد داد.
پس امر كرد نمرود كه مردان را از زنان جدا كنند و مردان از شهر بيرون روند و زنان در شهر باشند، و در همان شب پدر ابراهيم عليه السلام مجامعت كرد با زوجه خود و نطفه ابراهيم بسته شد، پس گمان برد كه همين فرزند خواهد بود، پس طلبيد زنان قابله را كه هر چه در شكم بود مى دانستند، و نظر كردند به مادر ابراهيم ، پس حق تعالى آنچه در رحم بود بر پشت چسبانيد كه آن زنان نيافتند و گفتند: ما در شكم اين زن چيزى نمى بينيم .
پس چون ابراهيم متولد شد پدرش خواست كه او را به نزد نمرود برد، زن او گفت : پسر خود را مبر به نزد نمرود كه او را بكشد، بگذار من او را به يكى از اين غارها ببرم و بيندازم تا اجلش برسد و بميرد و تو پسر خود را نكشته باشى .
گفت : ببر.
پس مادر ابراهيم عليه السلام او را به غارى برد و شير داد و بر در غار سنگى گذاشت و برگشت ، پس حق تعالى روزى او را در انگشت مهين خودش مقرر فرمود كه انگشت خود را مى مكيد و شير از آن بهم مى رسيد و مى خورد، و در روزى آنقدر نشو و نما مى كرد كه اطفال ديگر در هفته اى مى كنند، و در هفته آنقدر نمو مى كرد كه اطفال ديگر در ماهى مى كنند، و در ماهى آنقدر نمو مى كرد كه اطفال ديگر در سالى ، پس مدتها بر اين گذشت ، روزى مادرش به پدرش گفت : مرا رخصت ده بروم بسوى غار و ببينم چه بر سر فرزند ما آمده است ؟ پدر او را رخصت داد، چون مادر داخل غار شد ديد كه ابراهيم زنده است و چشمهايش مانند دو چراغ روشنى مى دهد پس او را برداشته به سينه خود چسبانيد و او را شير داد و برگشت .
پدرش احوال ابراهيم را جويا شد.
گفت : او را در خاك پنهان كردم و برگشتم .
پس هميشه چنين بود كه گاهى به بهانه كارى از پدر ابراهيم غايب مى شد و خود را به ابراهيم مى رسانيد و او را شير مى داد.
چون به حركت آمد روزى مادرش رفت و او را شير داد، و چون خواست برگردد جامه اش را گرفت ، مادر گفت چيست تو را؟
گفت : مرا با خود ببر.
گفت : باش تا از پدرت رخصت بگيرم .
پس پيوسته حضرت ابراهيم عليه السلام در آن غيبت شخص خود را مخفى مى داشت و امر خود را كتمان مى كرد تا آنكه ظاهر شد و علانيه دين خود را ظاهر كرد و خدا قدرت خود را در حق او ظاهر ساخت .(725)
و در روايت ديگر از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه ابراهيم عليه السلام و پدر و مادرش از پادشاه طاغى گريختند و مادرش او را زائيد در ميان تلى چند در كنار نهر عظيمى كه او را ((حزران )) مى گفتند، از غروب آفتاب تا آمدن شب ، پس چون ابراهيم عليه السلام بر روى زمين قرار گرفت برخاست و دست بر سر و رويش ماليد و اشهد ان لا اله الا الله بسيار گفت ، پس جامه را برداشت و بر دوش گرفت ؛ مادرش را از مشاهده اين احوال غريبه ترسى عظيم رو داد، پس پيش روى مادر خود به راه افتاد و چشمان خود را بسوى آسمان بلند كرده بود و استدلال كرد به آن ستاره هها بر خالق آسمان و زمين ، چنانچه حق تعالى از او در قرآن مجيد ذكر فرموده است .(726)
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون حضرت ابراهيم عليه السلام قوم خود را نهى كرد از بت پرستيدن ، و حجتها و برهانها بر ايشان در اين باب تمام كرد، و ايشان ترك نكردند، روز عيدى حاضر شد و نمرود و جميع اهل مملكتش به عيدگاه رفتند، ابراهيم عليه السلام نخواست كه با ايشان بيرون رود پس او را موكل كردند به بتخانه و ايشان بيرون رفتند، چون همه بيرون رفتند ابراهيم طعامى برداشت و داخل بتخانه شد و به نزديك هر يك از بتها مى رفت و مى گفت : بخور و حرف بزن ! چون جواب نمى گفت تيشه را مى گرفت و دست و پايش را مى شكست تا آنكه با همه آن بتها چنين كرد، پس تيشه را در گردن بزرگ ايشان كه در صدر بتخانه بود آويخت .
چون پادشاه و جميع اوامر و لشكر و رعايا از عيدگاه برگشتند، بتهاى خود را شكسته ديدند گفتند: هر كه اين كار را با خدايان ما كرده است ، او از ستمكاران بر خود است و كشته خواهد شد.
گفتند: اينجا جوانى هست كه ايشان را به بدى ياد مى كند و او را ابراهيم مى گويند و او فرزند آزر است .
پس او را به نزد نمرود آوردند، نمرود به آزر گفت : با من خيانت كردى و اين فرزند را از من مخفى كردى ؟
گفت : اى مالك ! اين عمل مادر اوست و مى گويد: من حجتى در اين باب دارم ، و اگر او نباشد فرزند از براى ما بماند، و الحال دست بر او يافته اى آنچه خواهى با او بكن و دست از كشتن فرزندان مردم بردار.
پس نمرود مادر ابراهيم را طلبيد و گفت : چه باعث شد تو را كه امر اين طفل را مخفى كردى از من تا كرد به خدايان ما آنچه كرد؟
عرض كرد: اى ملك ! اين را براى مصلحت رعيت تو كردم ، چون ديدم كه اولاد رعيت خود را مى كشتى و نسل ايشان برطرف مى شد، گفتم اگر فرزند من آن فرزند باشد كه در ستارگان ديده شده است مى دهم به پادشاه كه او را بكشد و دست از كشتن فرزندان مردم بردارد!
نمرود عذر او را قبول كرد و راءيش را صواب ديد، پس به ابراهيم گفت : كى كرده است اين كار را نسبت به خدايان ما؟
ابراهيم فرمود: بزرگ ايشان كرده است ، پس سؤ ال كنيد از ايشان اگر حرف بزنند!
پس مشورت كرد نمرود با قوم خود در باب ابراهيم ، گفتند: بسوزانيد ابراهيم را و يارى كنيد خدايان خود را اگر يارى كننده ايد.
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: فرعون زمان ابراهيم عليه السلام و اصحابش ، همه اولاد زنا بودند كه بزودى به كشتن پيغمبر راضى شدند؛ و فرعون موسى عليه السلام و اصحابش همه حلال زاده بودند كه گفتند: او را و برادرش را بگذار و ساحران را جمع كن ، و حكم به كشتن ايشان نكردند،
زيرا كه راضى نمى شوند به كشتن پيغمبر يا امام مگر اولاد زنا.
پس حبس كرد ابراهيم را و هيزم براى او جمع كرد و لشكرش همه بيرون آمدند و براى نمرود منظر رفيعى ساخته بودند كه از آنجا نظر كند به ابراهيم كه چگونه آتش او را مى سوزاند! چون ابراهيم عليه السلام را آوردند، كسى به نزديك آتش نمى توانست رفت كه او را در آتش اندازد، زيرا كه مرغ از يك فرسخ راه نمى توانست كه پرواز كند از بسيارى آن آتش ، پس شيطان آمد و منجنيق را تعليم ايشان كرد.
چون آن حضرت را در منجنيق گذاشتند، آزر آمد و طپانچه بر روى مبارك او زد و گفت : برگرد از آنچه بر آن هستى ، او قبول نكرد، در آن حال خروش از آسمان و زمين برآمد و هيچ چيز نماند مگر آنكه طلب يارى آن حضرت كرد.
زمين عرض كرد: خداوندا! به پشت من احدى نيست كه تو را عبادت كند بغير او، مى گذارى او را بسوزانند؟
ملائكه گفتند: خداوندا! خليل تو ابراهيم را مى سوزانند؟!
حق تعالى فرمود: اگر مرا بخواند اجابت او مى كنم .
جبرئيل عرض كرد: خداوندا! خليل تو ابراهيم عليه السلام بر روى زمين احدى نيست كه تو را بپرستد بجز او، بر او مسلط كرده اى دشمن او را كه او را به آتش بسوزاند؟!
حق تعالى فرمود: ساكت شو كه اين سخن را بنده اى مثل تو مى گويد كه ترسد امرى از تحت قدرت او بدر رود، او بنده من است ، هر وقت كه خواهم او را مى گيرم و اگر مرا بخواند اجابت او مى كنم .
پس ابراهيم عليه السلام پروردگار خود را به سوره اخلاص خواند: يا الله يا واحد يا احد يا صمد يا من لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد نجنى من النار برحمتك .
پس جبرئيل ابراهيم را ملاقات كرد در ميان هوا كه از منجنيق جدا شده بود و گفت : اى ابراهيم ! آيا تو را بسوى من حاجتى هست ؟
ابراهيم فرمود: اما بسوى تو حاجتى ندارم و بسوى پروردگار عالميان دارم ، پس انگشترى به او داد كه بر آن نقش كرده بودند: لا اله الا الله محمد رسول الله الجاءت ظهرى الى الله و اسندت امرى الى الله و فوضت امرى الى الله .
پس حق تعالى وحى فرمود به آتش كه (كونى بردا)(727) يعنى ((سردباش )) پس در ميان آتش دندانهاى مبارك آن حضرت از سرما بر هم مى خورد تا خدا فرمود (و سلاما على ابراهيم )(728) يعنى : ((و سلامت باش بر ابراهيم ))، و جبرئيل آمد و با آن حضرت نشست در ميان آتش و مشغول صحبت شدند و اطرافشان همه گل و لاله شد.
چون نمرود لعين نظر كرد و آن حال غريب را مشاهده نمود گفت : كسى كه خدائى بگيرد، مثل خداى ابراهيم بگيرد.
در آن وقت يكى از عظماى اصحاب نمرود گفت : من قسم داده بودم بر آتش كه نسوزاند او را. ناگاه عمودى از آتش بيرون آمد بسوى آن بدبخت و او را سوخت .
نمرود ملعون ابراهيم عليه السلام را ديد كه در باغ سبز و خرمى نشسته است و با مرد پيرى سخن مى گويد، پس به آزر گفت : اى آزر! چه بسيار گرامى است فرزند تو نزد پروردگار خود! و چلپاسه مى دميد در آتش ، و وزغ آب مى برد و بر آتش مى ريخت كه خاموش كند، و چون حق تعالى وحى نمود به آتش كه سرد باش ، تا سه روز هيچ آتشى در دنيا گرمى نداشت .(729)
و نيز على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون نمرود، ابراهيم عليه السلام را در آتش انداخت و آتش بر او برد و سلام گرديد، نمرود گفت : اى ابراهيم ! پروردگار تو كيست ؟ فرمود: پروردگار ما آن كسى است كه زنده مى گرداند و مى ميراند.
نمرود گفت : من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم !
ابراهيم فرمود: چگونه زنده مى كنى و مى ميرانى ؟
نمرود امر كرد تا دو نفر از آنها كه واجب القتل بودند نزد او حاضر ساختند، يكى را گردن زد و ديگرى را رها كرد.
ابراهيم عليه السلام فرمود: اگر راست مى گوئى آن را كه كشتى زنده كن . پس ابراهيم فرمود: پروردگار من آفتاب را از مشرق بيرون مى آورد، تو از مغرب بيرون آور.
پس مبهوت و عاجز شد آن كافر.(730)
و به سندهاى معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون ابراهيم عليه السلام را در كفه منجنيق گذاشتند جبرئيل در غضب شد، حق تعالى به او وحى فرمود: چه چيز تو را به غضب آورد اى جبرئيل ؟
عرض كرد: پروردگارا! ابراهيم خليل توست و بر روى زمين كسى نيست بجز او كه تو را به يگانگى بپرستد، بر او مسلط كرده اى دشمن خود و دشمن او را.
حق تعالى فرمود: ساكت شو، و تعجيل نمى كند مگر بنده اى مثل تو كه ترسد امرى از او فوت شود، اما من پس او بنده من است ، هر وقت كه خواهم او را مى گيرم .
پس جبرئيل شاد شد و رو به ابراهيم كرد و گفت : تو را حاجتى هست ؟
ابراهيم فرمود: بسوى تو نه .
پس حق تعالى انگشترى براى او فرستاد كه در آن شش كلمه نقش بود: لا اله الا الله محمد رسول الله لا حول و لا قوة الا بالله فوضت امرى الى الله اسندت ظهرى الى الله حسبى الله ، پس خدا وحى كرد به او كه : اين انگشترى را در دست كن كه من آتش را بر تو سرد و سلامت مى گردانم .(731)
و به سند معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال كردند كه : چرا موسى بن عمران عليه السلام چون ريسمانها و عصاهاى ساحران فرعون را ديد ترسيد، و ابراهيم عليه السلام را كه در منجنيق گذاشتند و بسوى آتش انداختند نترسيد؟
فرمود: ابراهيم عليه السلام استناد و اعتماد داشت بر نور محمد و على و فاطمه و حسن و حسين و امامان از فرزندان حسين عليه السلام كه در پشت او بودند، لهذا نترسيد؛ و موسى آن انوار در صلب او نبودند، به اين سبب ترسيد.(732)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چهار كس پادشاه جميع روى زمين شدند، دو مؤ من و دو كافر: اما دو مؤ من پس سليمان بن داود و دوالقرنين بودند، و دو كافر نمرود و بخت النصر.(733)
و از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : اول منجنيقى كه در دنيا ساخته شد منجنيقى بود كه براى حضرت ابراهيم عليه السلام در كوفه ساختند بر سر نهرى كه آن را ((كوثا)) مى گفتند در قريه اى كه آن را ((قنطانا)) مى گفتند، و شيطان آن را ساخت ، و چون حضرت ابراهيم عليه السلام را در منجنيق نشاندند و خواستند كه به آتش اندازند جبرئيل آمد و گفت : السلام عليك يا ابراهيم و رحمة الله و بركاته ، آيا تو را حاجتى هست ؟
گفت : به تو حاجتى ندارم .
پس در آن وقت حق تعالى به آتش ندا كرد كه : سرد شو.(734)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام مروى است كه : چون آتش براى حضرت ابراهيم عليه السلام افروختند، جانوران زمين همه بسوى خدا شكايت كردند و رخصت طلبيدند كه آب بر آن آتش بريزند، خدا هيچيك را رخصت نداد بغير از وزغ ، پس دو ثلث بدن آن سوخت و يك ثلث باقى ماند.(735)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : هفت كسند كه عذابشان در قيامت از همه كس بدتر خواهد بود: قابيل كه برادر خود را كشت ؛ و نمرود كه به ابراهيم منازعه كرد در باب پروردگارش ؛ و دو كس از بنى اسرائيل كه يهود و نصارى را گمراه كردند؛ و فرعون ؛ و ابوبكر و عمر.(736)
و در حديث ديگر در حكمت خلق پشه فرمود كه : حق تعالى آن را روزى بعضى از مرغان قرار داده است ؛ و ذليل گردانيد به پشه ، جبارى را كه تمرد و تجبر كرد بر خدا و انكار بر خداوندى او كرد، پس مسلط كرد بر او ضعيفترين خلقش را تا بنمايد به او قدرت و عظمت خود را، پس داخل بينى او شد تا به دماغش رسيد و او را كشت .(737)
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به سند معتبر منقول است كه : در روز چهارشنبه ابراهيم را در آتش انداختند، و در چهارشنبه مسلط كرد خدا بر نمرود پشه را.(738)
مؤ لف گويد: از اين احاديث ظاهر مى شود كه قصه پشه و نمرود واقع است ، اما تفصيلش در اخبار معتبره به نظر نرسيده ، و اكثر مورخان و بعضى از مفسران ذكر كرده اند كه : بعد از نجات حضرت ابراهيم از آتش ، نمرود را دعوت به دين حق كرد، آن شقى گفت : من با خداى تو جنگ مى كنم .
پس روزى را براى اين امر تعيين كردند و نمرود با لشكر بيكران بيرون آمد و و صف كشيدند، و ابراهيم عليه السلام تنها در برابر ايشان ايستاد(739) تا آنكه حق تعالى پشه اى بى حد فرستاد تا هوا را تيره كردند و بر سر و روى لشكريان تاختند تا آنكه همگى روى به هزيمت گذاشتند و نمرود خجل و منفعل برگشت و باز ايمان نياورد، تا آنكه حق تعالى پشه ضعيفى را امر فرمود كه به دماغ آن ملعون بالا رفته مشغول شد به خوردن مغز سر او، تا آنكه به حدى او را بيتاب كرد كه جمعى را موكل كرده بود كه گرزهاى گران بر سر او مى زدند كه شايد از آن حالت تسكين يابد، و چهل سال بر اين حال ماند و ايمان نياورد تا به جهنم واصل شد.(740)
و به سندهاى معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : در جهنم واديى است كه او را ((سقر)) مى نامند كه نفس نكشيده است از روزى كه خدا او را خلق كرده است ، و اگر حق تعالى او را رخصت دهد كه به قدر سوزنى نفس بكشد هر آينه هر چه بر روى زمين است بسوزد، و اهل جهنم همه پناه مى برند از گرمى آن وادى و بوى بد آن و قذارت آن و عذابها كه خدا در آن مهيا كرده است از براى اهل آن وادى ، و در آن وادى كوهى هست كه پناه مى برند اهل آن وادى از حرارت و گند و قذارت آن كوه و آنچه خدا در آن كوه مهيا كرده است براى اهلش ، و در آن كوه دره اى هست كه پناه مى برند جميع اهل آن كوه از گرمى آن دره و بوى بد و قذارت آن و آنچه خدا در آن مهيا كرده است از عذابها براى اهل آن دره ، و در آن دره چاهى هست كه پناه مى برند جميع اهل آن دره از گرمى و گند و قذارت آن چاه و عذابها كه خدا مهيا كرده است در آن براى اهلش ، و در آن چاه مارى هست كه پناه مى برند جميع اهل آن چاه از خباثت آن مار و گند و قذارت آن و آنچه خدا مهيا كرده است در نيشهاى آن مار از زهر براى اهلش ، و در شكم آن مار هفت صندوق است كه در آنها پنج كس از امتهاى گذشته و دو كس از اين امت هستند؛ اما آن پنج نفر؛ قابيل است كه هابيل را كشت ؛ و نمرود كه با حضرت ابراهيم محاجه كرد در امر پروردگارش و گفت : من زنده مى كنم و مى ميرانم ؛ و فرعون كه گفت : منم پروردگار بزرگتر شما؛ و يهودا كه يهود را گمراه كرد، و بولس كه نصارى را گمراه كرد؛ و دو نفر كه در اين امتند:(741 ) ابوبكر و عمر است .
و به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون حضرت ابراهيم عليه السلام را در آتش انداختند دعا كرد خدا را به حق ما، پس خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد.(742)
و به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : دعاى حضرت ابراهيم در روزى كه او را به آتش انداختند اين بود يا احد يا صمد يا من لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد توكلت على الله ، پس حق تعالى به آتش وحى كرد كه : سرد و سلامت باش بر ابراهيم ، پس سه روز بر روى زمين كسى از آتش منتفع نشد و آب گرم نشد، و عمارت بلندى براى نمرود ساخته بودند، بعد از سه روز با آزر بر آن عمارت بر آمد و بر آتش مشرف شد، حضرت ابراهيم عليه السلام را ديد در ميان باغ سبزى نشسته با مرد پيرى سخن مى گويد، پس نمرود به آزر گفت : چه بسيار گرامى است پسر تو بر پروردگارش !(743)
پس نمرود به ابراهيم عليه السلام گفت كه : از ملك من بدر رو و با من در يك ديار مباش .(744)
و به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون يوسف عليه السلام به نزد نمرود آمد، گفت : چه حال دارى اى ابراهيم ؟
گفت : من ابراهيم نيستم ، من يوسف پسر يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم ، و آن همان شخص بود كه با ابراهيم محاجه كرد در امر پروردگارش و چهار صد سال جوان بود.(745)
و به سند معتبر از حضرت امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه : چون حضرت ابراهيم عليه السلام را در آتش انداختند، جبرئيل پيراهنى از بهشت از براى او آورد و در او پوشانيد، پس آتش از او گريخت و بر دورش نرجس روئيد، و همان پيراهن بود كه چون حضرت يوسف عليه السلام آن را بيرون آورد در مصر حضرت يعقوب بوى آن را در اردن شنيد و گفت : من بوى يوسف را مى شنوم .(746)
مؤ لف گويد: منافاتى ميان اين احاديث نيست ، و ممكن است كه اينها همه واقع شده باشد و آن دعاها را خوانده باشد، و رسول خدا و ائمه طاهرين عليهم السلام را شفيع گردانيده باشد، و حق تعالى انگشترى و پيراهنى براى او فرستاده باشد، و نداى برد و سلام به آتش نيز كرده باشد.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : روزى كه حضرت ابراهيم بتها را شكست ، روز نوروز بود.(747)
و در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه : حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : به محمد و آل طيبين او خدا نوح عليه السلام را نجات داد از شدت غم عظيم ، و به بركت ايشان سرد كرد خدا آتش را بر حضرت ابراهيم و بر او برد و سلام گردانيد، و متمكن ساخت او را در ميان آتش بر كرسى و فرشهاى نرم نيكو كه آن پادشاه طاغى مثل آنها را نديده بود و براى احدى از پادشاهان زمين مثل آن ميسر نشده بود، و رويانيد دور از درختان سبز خرم خوش آينده و از گلها و شكوفه ها و سبزه ها آنچه در چهار فصل ميسر نشود.(748)
و در حديث معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : نمرود خواست نظر كند در ملك آسمان ، پس چهار كركس گرفت و تربيت كرد آنها را و تابوتى از چوب ساخت و شخصى را در آن تابوت داخل كرد و پاهاى كركسها را به پايه هاى تابوت بستند، و در ميان تابوت عمودى نصب كردند و بر سر آن عمود گوشتى آويختند پس آن كركسهاى گرسنه به هواى گوشت پرواز كردند و تابوت را با آن مرد به جانب آسمان بالا بردند، و آنقدر او را بلند كردند كه چون به زمين نظر كرد كوهها را به مثابه مورچه ديد، و چون نظر به آسمان كرد آسمان به حال خود بود، باز بعد از زمانى بسوى زمين نظر كرد بغير از آب چيزى نديد و چون به آسمان نظر كرد بر همان حال بود كه پيشتر مى ديد، باز مدتى بالا بردند او را تا آنكه چون به زمين نظر كرد هيچ چيز نديد، و چون به آسمان نظر كرد بر حال اول ديد، پس در تاريكى افتاد كه نه بالاى خود را مى ديد و نه زير خود را، ترسيد و گوشت را به زير تابوت آويخت ، پس آن كركسها سرازير شدند تا به زمين آمدند.(749)
مؤ لف گويد: مشهور ميان مورخان آن است كه خود نيز در آن قفس با يكى از مخصوصان نشسته بود كه كركسان ايشان را بالا بردند.(750)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : محل ولادت حضرت ابراهيم عليه السلام ((كوثاربا)) بود كه از محال كوفه بوده است ، و پدرش از اهل آنجا بود، و مادر ابراهيم عليه السلام و مادر لوط - يعنى ساره و ورقه - هر دو خواهر بودند و دخترهاى لاحج بودند، و لاحج پيغمبر انذار كننده بود اما رسول نبود، و ابراهيم عليه السلام در اول طفوليت بر آن فطرت بود كه حق تعالى همه كس را بر آن خلق كرده است تا آنكه خدا او را هدايت نمود به دين خود و برگزيد او را، و به تزويج خود در آورد ابراهيم ساره دختر خاله خود را، و ساره گله بسيار و زمينهاى گشاده و حال نيكو داشت ، و جميع اموال خود را به حضرت ابراهيم عليه السلام بخشيد، و حضرت ابراهيم سعى كرد و آن اموال را به اصلاح آورد و گله و زراعتش بسيار شد به حدى كه در زمين كوثاربا كسى حالش از او بهتر نبود.
چون حضرت ابراهيم عليه السلام بتهاى نمرود را شكست ، نمرود امر كرد او را در بند كشيدند، و امر كرد حظيره اى ساختند و پر كردند حظيره را از هيزم و آتش در آن هيزمها زدند و ابراهيم را در آتش انداختند تا او را بسوزانند و خود دور شدند تا شعله آتش فرو نشست ، پس مشرف شدند بر حظيره كه حال حضرت ابراهيم را مشاهده نمايند، ناگاه ديدند كه حضرت ابراهيم از بند رها شده و به سلامت در ميان آتش نشسته است ، چون اين خبر را به نمرود دادند امر نمود كه ابراهيم عليه السلام را از بلاد او بيرون كنند و نگذارند كه گله ها و مالهاى خود را با خود ببرد.
پس حجت گرفت بر ايشان و حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : اگر گله و مال مرا مى گيريد، به من پس دهيد آن عمرى كه من در تحصيل آنها صرف نموده ام ، پس مخاصمه را به نزد قاضى نمرود بردند، قاضى حكم كرد كه ابراهيم هر چه در بلاد ايشان تحصيل كرده است به ايشان بگذارد، و بر اصحاب نمرود حكم كرد كه عمرى كه ابراهيم در بلاد ايشان گذرانيده است به او پس دهند.
چون اين قضيه را به نمرود نقل كردند حكم كرد حضرت ابراهيم را از بلاد بيرون كنند و اموالش را به او بدهند و گفت : اگر او در بلاد شما مى ماند دين شما را فاسد مى كند و ضرر به خداهاى شما مى رساند.
پس بيرون كردند ابراهيم و لوط عليهما السلام را از بلاد خود به جانب شام ، پس حضرت ابراهيم و لوط و ساره عليهما السلام بيرون رفتند و حضرت ابراهيم گفت (انى ذاهب الى ربى سيهدين )(751) ((من مى روم بسوى پروردگار خود - يعنى به جانب بيت المقدس - بزودى مرا هدايت خواهد كرد.)).
پس حضرت ابراهيم عليه السلام گله و اموال خود را برداشت و تابوتى ساخت و ساره را در آنجا گذاشت و قفل زد بر آن تابوت - از نهايت غيرتى كه براى ساره داشت - و رفت تا آنكه از ملك نمرود بدر رفت و داخل ملك شخصى از قبط شد كه او را غزاره (752) مى گفتند، پس به يكى از عشاران او گذشت ، عشار آمد كه عشور اموال ابراهيم عليه السلام بگيرد، چون نوبت به تابوت رسيد عشار گفت : اين تابوت را بگشا تا آنچه در آن هست ما عشور آن را بگيريم .
ابراهيم گفت : آنچه در اين تابوت است هر چه خواهى حساب كن از طلا يا نقره و عشرش را از من بگير و تابوت را مگشا.
عشار گفت : تا نگشايم نمى شود.
پس عشار به جبر در تابوت را گشود، چون ساره را با حسن و جمالى كه داشت مشاهده نمود از ابراهيم پرسيد: اين زن چه نسبت دارد به تو؟
گفت : حرمت من و دختر خاله من است .
گفت : چرا او را در اين تابوت مخفى كرده اى ؟
ابراهيم فرمود: براى غيرت بر او، كه كسى او را نبيند.
عشار گفت : نمى گذارم از اينجا حركت كنى تا آنكه حال اين زن و تو را به سلطان عرض كنم . پس رسولى بسوى پادشاه فرستاد و حقيقت حال را عرض كرد.
پادشاه فرستاد جمعى را كه تابوت را ببرند. ابراهيم عليه السلام به ايشان فرمود: من از تابوت جدا نمى شوم مگر آنكه جانم از بدنم جدا شود.
چون اين خبر را به پادشاه رسانيدند، فرستاد كه ابراهيم را با تابوت به نزد او حاضر نمايند، چون ابراهيم و تابوت و جميع اموال او را به نزد پادشاه بردندت به آن حضرت گفت : تابوت را بگشا.
فرمود: اى پادشاه ! حرمت من و دختر خاله من در اين تابوت است و جميع اموال خود را مى دهم كه اين تابوت را نگشائى .
پس پادشاه به جبر تابوت را گشود، و چون حسن و جمال ساره را ديد ضبط خود نتوانست كرد و دست به جانب او دراز كرد.
ابراهيم عليه السلام رو از او گردانيد و گفت : خداوندا! حبس فرما دست او را از حرمت و دختر خاله من .
فورا دستش خشك شد و نتوانست كه به ساره رساند و نتوانست كه بسوى خود برگرداند، به ابراهيم گفت : خداى تو چنين كرد؟
فرمود: بلى ، خداى من صاحب غيرت است و حرام را دشمن مى دارد، و چون اراده حرام كردى مانع شد ميان تو و اراده تو.
پادشاه گفت : از خداى خود بطلب كه دست مرا بسوى من برگرداند كه من ديگر متعرض حرمت تو نمى شوم .
ابراهيم عليه السلام گفت : پروردگارا! دستش را به او برگردان تا ديگر متعرض حرمت من نشود.
پس خدا دستش را به او برگردانيد. باز چون نظرش به ساره افتاد ضبط خود نتوانست كرد و دست بسوى او دراز كرد، و باز ابراهيم عليه السلام از غيرت رو گردانيد و دعا كرد، دستش خشك شد و به ساره نرسيد.
پادشاه گفت : خداى تو بسيار صاحب غيرت است و تو بسيار غيورى ، پس از خداى خود سؤ ال كن دست مرا بسوى من برگرداند كه اگر دعاى تو را مستجاب كند ديگر اين كار را نخواهم كرد.
فرمود: سؤ ال مى كنم به شرط آنكه اگر كه ديگر چنين كارى بكنى از من سؤ ال نكنى كه از براى تو دعا بكنم .
پادشاه قبول كرد و حضرت گفت : خداوندا! اگر راست مى گويد دستش را به او برگردان ، پس دستش به او برگشت .
چون پادشاه اين حال را مشاهده كرد از حضرت ابراهيم عليه السلام مهابتى در دل او افتاد و آن حضرت را بسيار تعظيم و تكريم كرد و گفت : تو ايمنى از آنكه متعرض حرمت تو شوم يا چيزى از اموال تو بگيرم پس هر جا كه خواهى برو و ليكن مرا بسوى تو حاجتى است .
ابراهيم گفت : آن حاجت چيست ؟
گفت : مى خواهم مرا رخصت دهى كه كنيزك جميله خوشروى عاقل دانائى دارم آن را به ساره ببخشم كه خدمت او بكند.
چون حضرت رخصت داد، هاجر مادر اسماعيل را به ساره بخشيد.
پس ابراهيم عليه السلام با اهل و اموال خود روانه شد كه برود، و پادشاه او را مشايعت نمود و از براى تعظيم ابراهيم و مهابت او در عقب سر او راه مى رفت ، پس حق تعالى وحى فرمود به ابراهيم كه : بايست و جلوى پادشاه جبارى كه تسلط يافته اى راه مرو و ليكن او را مقدم دار و از عقب او برو و تعظيم او بكن كه او مسلط است و ناچار است از پادشاهى در زمين ، يا نيكوكار يا بدكار.
پس ابراهيم عليه السلام ايستاد و به پادشاه فرمود: جلو برو كه خداى من در اين ساعت به من وحى فرمود كه تو را تعظيم كنم و تو را مقدم بدارم و از عقب تو راه روم براى اجلال تو، پادشاه گفت : خداى تو به تو چنين وحى فرمود؟
ابراهيم عليه السلام فرمود: بلى .
پادشاه گفت : شهادت مى دهم كه خداى تو صاحب رفق و مدارا و بردبارى و كرم است و مرا راغب گردانيدى به دين خود.
پس ابراهيم عليه السلام را وداع كرد و آن حضرت روانه شد تا در اعلاى شامات فرود آمد و لوط را در ادناى شامات گذاشت .
و چون دير شد فرزند بهم رسانيدن ابراهيم به ساره گفت : اگر خواهى هاجر را به من بفروش شايد خدا فرزندى به من عطا فرمايد كه خلف ما باشد. پس هاجر را از ساره خريد و با او مقاربت كرد، پس اسماعيل عليه السلام بوجود آمد.(753)
و به سند معتبر منقول است كه : مردى از اهل شام از اميرالمؤ منين عليه السلام پرسيد از تفسير قول حق تعالى يوم يفر المرء من اخيهَ و امه و ابيه (754)، فرمود: آنكه از پدرش مى گريزد در قيامت ، ابراهيم است .(755)
مؤ لف گويد: در اين فصل چند اشكال هست كه اشاره به حل آنها ضرور است و تفصيلشان در ((بحارالانوار))(756) مسطور است :
اول آنكه : ظاهر آيات و احاديث آن است كه آزر پدر ابراهيم عليه السلام بوده است و مشهور ميان عامه اين است ، و مشهور ميان علماى شيعه بلكه اجماعى ايشان آن است كه آزر پدر ابراهيم نبوده است و پدرش تارخ بوده است و تارخ مسلمان بوده است ، و جمعى از اكابر علما دعواى اجماع علماى اماميه بر اين كرده اند، و احاديث بسيار وارد شده است كه پدران حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم تا آدم عليه السلام همه مسلمان بوده اند بلكه همه انبيا و اوصيا بوده اند، و چون ابراهيم عليه السلام جد آن حضرت است بايد كه پدرش مسلمان باشد، و ارباب نسب نيز اتفاق دارند كه پدر آن حضرت تارخ بوده است ، پس آنچه در قرآن مجيد و اكثر اخبار وارد شده است كه آزر را پدر گفته اند بر سبيل مجاز است كه عم آن حضرت بوده است ، و در ميان عرب متعارف است كه عم را پدر مى گويند، يا جد مادرى آن حضرت بوده است و جد را نيز شايع است كه پدر مى گويند، يا عم آن حضرت بوده و بعد از فوت تارخ مادر او را خواسته است و آن حضرت را تربيت كرده است ، و به اين سبب او را پدر مى گفته است ، و بعضى از احاديث كه قابل تاءويل نبوده باشد ممكن است حمل بر تقيه بوده باشد.(757)
دوم آنكه : حق تعالى در قصه ابراهيم عليه السلام فرموده است فنظر نظرة فى النجوم فقال انى سقيم (758) كه مضمونش موافق اخبار آن است كه : چون خواستند قوم او به عيدگاه روند، ابراهيم عليه السلام نظرى در ستارگان كرد و گفت : بدرستى كه من بيمارم و با ايشان نرفت و ماند و بتهاى ايشان را شكست ، آيا اين كلام بر چه وجه بود؟ راست بود يا دروغ ؟ بعضى گفته اند: آن حضرت را تب نوبه عاض مى شد، نظر كرد در ستارگان و گفت : وقت نوبه من است و من تب مى خواهم و با شما بيرون نمى توانم آمد.
و بعضى گفته اند: چون آنها منجم بودند، آن حضرت هم به طريقه ايشان نظر به ستارگان كرد و گفت : من در ستاره خود مى يابم كه بيمار خواهم شد، يا واقعا يا بر سبيل مصلحت و عذر؛ و كلامى كه خلاف واقع باشد و بر سبيل مصلحت گفته شود و توريه كنند و در آن قصد صحيحى بكنند، آن دروغ نيست و جايز است ، بلكه در بسيارى از جاها واجب مى شود براى حفظ نفس خود يا مال خود يا عرض خود يا ديگرى .
و بعضى گفته اند: آن حضرت چون نظر كرد در ستارگان كه دلالت بر وجود و وحدت صفات كماليه صانع مى كنند و قوم خود را ديد كه مى پرستند ستارگان و بتها را فرمود: من دلم بيمار است و در اندوهم از ضلالت قوم خود.(759)
و ظاهر احاديث معتبره بسيار آن است كه اين كلامى بود بر سبيل مصلحت ، و به يكى از اين وجوه كه مذكور شد يا مذكور خواهد شد، توريه فرمود كه از ظاهر آنها اين معنى بفهمند و غرض واقعى آن حضرت صحيح باشد، چنانچه در حديث معتبر منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال كردند كه : چگونه حضرت ابراهيم گفت من سقيمم ؟
فرمود: ابراهيم سقيم نبود و دروغ نگفت ، و غرضش آن بود كه من بيمارم در دين خود و طلب دين حق مى كنم يا طلب چاره اى مى كنم كه دين باطل را بر هم زنم . و در روايت ديگر وارد شده است : يعنى من بيمار خواهم شد و هر كه در معرض مردن است در معرض بيمارى است . و در روايت ديگر وارد است : چون در نجوم نظر كرد به علمى كه خدا به او عطا كرده بود و مطلع شد بر واقعه كربلا و شهادت امام حسين عليه السلام پس گفت : من بيمارم ، يعنى دلم زار و غمگين و بيمار است براى آن واقعه .(760)
سوم آنكه : چون ثابت شد كه پيغمبران از اول عمر تا آخر عمر معصومند، پس چه معنى دارد قوم ابراهيم در وقتى كه ديد زهره يا مشترى و ماه و آفتاب را، قوم او مى پرستيدند: (هذا ربى )(761) يعنى ((اين پروردگار من است )) ؟ اين سخن به حسب ظاهر كفر است ، و اين شبهه را به چند وجه مى توان جواب گفت :
اول آنكه : اين سخنى بود كه در نفس خود در مقام تفكر مى گفت ، چنانچه كسى در مساءله اى فكر كند اول شقى از شقوق را مطمح نظر قرار مى دهد كه اگر چنين باشد چون خواهد بود، و بعد از آن فكر مى كند تا صحت و بطلانش ظاهر گردد، و مؤ يد اين وجه است آنچه از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : پرسيدند از آن حضرت كه : آيا حضرت ابراهيم مشرك شد در آنكه گفت (هذا ربى ) بغير خدا؟ فرمود: اگر امروز كسى اين سخن را بگويد مشرك مى شود اما از حضرت ابراهيم شرك نبود زيرا كه در طلب پروردگارش بود.(762)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: هر كه غير ابراهيم در مقام تفكر و طلب دين حق چنين چيزى بگويد مثل او خواهد بود،(763) و بر اين وجه احاديث بسيار دلالت مى كند.
وجه دوم آنكه : اين سخنى بود كه ظاهرش موهم تصديق بود اما مراد فرض و تقدير بود و بر سبيل مصلحت چنين فرمود، كه اگر در اول انكار مى فرمود قوم از او نفرت مى كردند و حجت او را قبول نمى كردند، پس در اول حال با ايشان موافقت كرد و اين سخن را ادا كرد و غرضش اين بود كه اگر فرض كنيم كه اين پروردگار ما باشد آيا مى تواند بود، پس استدلال كرد كه نمى تواند بود و حجت بر ايشان تمام كرد، و مؤ يد اين وجه است آنچه از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه فرمود: آن سخن هيچ ضرر به ابراهيم عليه السلام نداشت زيرا كه اراده كرد غير آنچه گفت .(764)
وجه سوم آن است كه : اين سخن بر سبيل استفهام بود و سؤ ال ، يا حقيقت يا بر سبيل انكار، يعنى : آيا شما مى گوئيد كه اين پروردگار من است ؟
چنانچه به سند معتبر منقول است كه : ماءمون از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد از تفسير اين آيه .
-
[b]
فرمود كه : ابراهيم عليه السلام به سه طايفه رسيد: يك صنف عبادت زهره مى كردند، و يك صنف عبادت ماه مى كردند و يك صنف عبادت آفتاب مى كردند، و آن وقتى بود كه بيرون آمد از غارى كه او را در هنگام ولادت در آنجا پنهان كرده بودند، پس چون پرده شب بر او پوشيده شد زهره را ديد گفت : اين پروردگار من است ؟! بر سبيل انكار و استخبار نه بر وجه تصديق و اقرار، پس چون كوكب پنهان شد و فرو رفت گفت : من فرو روندگان را دوست نمى دارم ، زيرا كه فرو رفتن و پنهان شدن از صفات محدث است و از صفات قديم و واجب الوجود بالذات نيست .
پس چون ماه را نورانى و طالع ديد گفت : اين خداى من است ؟! بر سبيل انكار و استخبار، چون فرو رفت گفت : اگر هدايت نكند مرا پروردگار من هر آينه خواهم بود از گروه گمراهان . فرمود: يعنى اگر خدا هدايت نكرده بود از گروه گمراهان بودم .
پس چون صبح شد و آفتاب طالع شد گفت : اين خداى من است ؟! اين بزرگتر است از زهره و ماه ! بر سبيل انكار و استخبار و سؤ ال بود نه بر وجه خبر دادن و اقرار كردن ، پس چون آفتاب نيز فرو رفت به هر سه صنف كه عبادت زهره و ماه و آفتاب مى كردند گفت : اى قوم من ! بدرستى كه من بيزارم از آنچه شما شريك خدا مى گردانيد، بدرستى كه من گردانيدم روى جان و دل خود را بسوى خداوندى كه از عدم به وجود آورده است آسمانها و زمين را ميل كننده از همه دينهاى باطل و خالص گرديده از براى خدا و نيستم من از مشركان .
و نبود غرض حضرت ابراهيم به آنچه گفت در اول مگر آنكه هويدا گرداند براى ايشان باطل بودن دين ايشان را، و ثابت گرداند نزد ايشان كه پرستيدن سزاوار و لايق نيست براى چيزى كه به صفت زهره و آفتاب و ماه باشد، بلكه سزاوار است عبادت كردن كسى را كه آفريده است اينها را و آفريده است آسمانها و زمين را، و اين حجت كه او بر قوم خود تمام كرد از جمله آنها بود كه حق تعالى او را الهام كرد و به او عطا نمود، چنانچه بعد از ذكر اين قصه حق تعالى فرموده است : ((و اين است حجت ما كه عطا كرديم آن را به ابراهيم بر قوم خود)).(765)
ماءمون گفت : خدا تو را جزاى خير دهد اى فرزند رسول خدا، چنانچه اين عقده را از دل ما گشودى .(766)
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام متولد شد و در زمان نمرود پسر كنعان . و مالك جميع روى زمين شدند چهار نفر، دو مؤ من و دو كافر: سليمان و ذوالقرنين ، نمرود و بخت النصر.
گفتند به نمرود كه : امسال پسرى متولد خواهد شد كه هلاك تو و هلاك دين تو و هلاك بتهاى تو بر دست او باشد، پس او قابله ها بر زنان گماشت و امر كرد كه هر پسرى كه در اين سال متولد شود او را بكشند، و مادر ابراهيم عليه السلام به آن حضرت در اين سال حامله شد و خدا حمل او را در پشت او قرار داد نه در شكمش ، و چون متولد شد مادرش او را در سوراخى در زير زمين پنهان كرد و سر آن را پوشيد و او بزرگ مى شد بزرگ شدنى كه شبيه اطفال ديگر نبود، و مادرش گاهى از او خبر مى گرفت ، پس ابراهيم از زير زمين بيرون آمد و اول نظرش به زهره افتاد و ستاره اى از آن نيكوتر نديده بود گفت : اين پروردگار من است ، پس اندك زمانى كه گذشت ماه طالع شد، چون نظرش بر آن افتاد گفت : اين بزرگتر است ، اين پروردگار من است . چون پنهان شد گفت : دوست نمى دارم پنهان شوندگان را پس چون روز شد و آفتاب طالع شد گفت : اين پروردگار من است ، اين بزرگتر است از آنچه ديدم ، چون آن نيز فرو رفت رو از همه گردانيد و رو بسوى پروردگار عالميان .(767)
مؤ لف گويد: اين حديث احتمال وجوه سابقه را هم دارد، و وجوه ديگر نيز هست كه در ((بحارالانوار)) ايراد كرديم ،(768) و اما استدلال آن حضرت به فرو رفتن كوكب بر آنكه قابل خدائى نيست به اعتبار اين است كه چون از كواكب در هنگام طلوع نورى و ضيائى ساطع مى شود، و هر چند به غروب نزديكتر مى شود كمتر مى شود، و چون پنهان شود اثر نور و روشنيش از اجسام زايل مى شود لهذا ايشان در هنگام طلوع آنها را مى پرستيدند، حضرت ابراهيم عليه السلام استدلال كرد بر بطلان مذهب ايشان به آنكه چيزى كه گاهى نفعش رسد و گاهى نرسد و گاهى هويدا باشد و گاهى ناپيدا باشد قابل پرستيدن نيست ، چيزى را بايد پرستيد كه فيض وجود و كمالات هميشه از او فايض است و در افاضه خيرات مشروط به شرطى نيست و ظهور و هويدائى او در وقتى زياده از وقتى نيست ، يا به اعتبار آنكه چيزى كه منفك از حوادث نباشد او حادث است ، يا به اعتبار آنكه ايشان منجم بودند و ستاره را در وقت طلوع تاءثيرش قوى مى دانستند، و چون مايل به انحطاط و غروب مى شد تاءثيرش را ضعيف مى دانستند استدلال مى فرمود به اينكه چيزى كه راه عجز و نقص در آن باشد او صانع اشيا نمى تواند بود چنانچه همه عقول هم به اين شهادت مى دهد. و وجوه در اين باب بسيار است كه اين كتاب محل ذكر آنها را نيست .
چهارم آنكه : حضرت ابراهيم چگونه فرمود: بزرگ بتها آنها را شكسته است و حال آنكه خود شكسته بود، و اين دروغ است ، و دروغ بر پيغمبران روا نيست ؟
اين شبهه را به چند وجه جواب مى توان گفت :
اول آنكه : كلام آن حضرت مشروط به شرطى بود، زيرا كه چنين فرمود بل فعله كبيرهم هذا فاسئلوهم ان كانوا ينطقون (769) يعنى : ((بلكه بزرگ ايشان كرده است ، پس از ايشان سؤ ال كنيد اگر حرف مى زنند))، پس معنيش اين است كه : اگر ايشان حرف مى توانند زد و شعور دارند و قابل پرستيدن هستند پس ممكن است از ايشان صادر شده باشد، پس از ايشان بپرسيد كه كى كرده است ؟ و در اين كلام نهايت رسوائى ايشان را حاصل شد كه چيزى كه حرف نزند و هيچ حركتى و فعلى را به آن نسبت نتوان داد و دفع ضررى از خود نتواند كرد، چگونه سزاوار معبوديت تواند بود و از او متوقع نفعى يا دفع ضررى تواند بود؟
چنانچه به سند معتبر منقول است كه : از حضرت صادق عليه السلام از تفسير اين آيه پرسيدند، حضرت فرمود: ابراهيم عليه السلام گفت در آخر سخنش (ان كانوا ينطقون )، معنيش اين است كه : ((اگر ايشان سخن گويند پس بزرگ ايشان كرده است ))، و ايشان سخن نگفتند و بزرگ ايشان نكرده بود و ابراهيم عليه السلام دروغ نگفت .(770 )
دوم آنكه : نسبت به فعل به بزرگ ايشان دادن بر سبيل مجاز بود، چون باعث ابراهيم بر شكستن اينها بود كه قوم تعظيم ايشان مى كردند؛ و چون تعظيم بت بزرگ بيشتر مى كردند، پس آن بيشتر دخل داشت در شكستن آنها، لهذا به آن نسبت داد، و اين ميان عرب شايع است كه فعل را به اسباب ديگر غير فاعل نسبت مى دهند.
سوم آنكه : ((كبير هم )) ابتداى سخن باشد، و فاعل فعل مقدر باشد، يعنى كرده است هر كه كرده است اگر راست مى گوئيد كه اينها خدايند بزرگشان حاضر است بپرسيد از او كه كى كرده است ؟
چهارم آنكه : دروغ ، كلام خلاف واقعى است كه در آن مصلحتى نبوده باشد، و اين را ابراهيم عليه السلام براى مصلحت فرمود كه ايشان را در حجت عاجز گرداند، چنانچه در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه فرمود: دروغ نمى باشد بر كسى كه در مقام اصلاح باشد، پس اين آيه را خواند و فرمود: و الله كه ايشان نكرده بودند و ابراهيم عليه السلام دروغ نگفت .(771)
در حديث ديگر فرمود: خدا دوست مى دارد دروغ را در اصلاح ، و ابراهيم عليه السلام (بل فعله كبيرهم ) را براى اصلاح گفت و اظهار آنكه ايشان صاحب عقل نيستند.(772)
فـصل سوم : در بيان آنكه حق تعالى به ابراهيم عليه السلام نمود ملكوت آسمانها و زمـين را، و سؤ ال كردن آن حضرت از خدا زنده كردن مرده را و آنچه وحى به آن حضرت رسيد، و علومى كه از او ظاهر شده است
در تفسير حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : چون ابراهيم خليل را بلند كردند در ملكوت ، چنانچه حق تعالى فرموده است : ((چنين نموديم به ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را و از براى اينكه بوده باشد از صاحبان يقين ))(773)، خدا ديده او را قوى گردانيد، چون او را بلند كرد نزد آسمان تا آنكه زمين را و هر چه بر روى آن است از ظاهر و پنهان همه را ديد پس ديد مردى و زنى را زنا مى كردند، پس نفرين كرد كه ايشان هلاك شوند، پس هر دو هلاك شدند؛ پس دو نفر ديگر را چنين ديد، دعا كرد و هر دو هلاك شدند؛ پس دو نفر ديگر را بر اين حال ديد و دعا كرد و هر دو هلاك شدند؛ و چون خواست به دو كس ديگر نفرين كند حق تعالى وحى فرمود بسوى او كه : اى ابراهيم ! بازدار دعاى خود را از بندگان و كنيزان من ، بدرستى كه منم آمرزنده مهربان و جبار بردبار، ضرر نمى رساند به من گناهان بندگان و كنيزان من چنانچه نفع نمى رساند به من طاعت ايشان ، و ايشان را سياست و تربيت نمى كنم با آنكه بزودى خشم خود را از ايشان تدارك كنم چنانچه تو مى كنى ، پس بازدار دعاى خود را از بندگان من ، بدرستى كه تو بنده ترساننده بندگان منى از عذاب من و شريك نيستى در پادشاهى من و حافظ و شاهد و نگهبان نيستى بر من و بر بندگان من و من با بندگان خود يكى از سه كار مى كنم : يا توبه مى كنند بسوى من و توبه ايشان را قبول مى كنم و گناهان ايشان را مى آمرزم و عيبهاى ايشان را مى پوشانم ؛ يا آنكه عذاب خود را از ايشان باز مى دارم براى آنكه مى دانم از پشتهاى ايشان فرزندانى چند مؤ من بيرون خواهند آمد، پس رفق و مدارا مى كنم با پدران كافر و تاءنى مى كنم با مادران كافر و عذاب را از ايشان رفع مى كنم تا آن مؤ منان از پشتهاى ايشان بيرون آيند، پس چون مؤ منان از صلبها و رحمهاى ايشان بيرون آيند و جدا شوند واجب مى شود بر ايشان عذاب من و نازل مى شود بر ايشان بلاى من ؛ و اگر نه اين باشد و نه آن ، پس بدرستى كه آنچه من مهيا كرده ام براى ايشان از عذاب خود در آخرت عظيمتر است از آنچه تو از براى ايشان مى خواهى در دنيا، زيرا كه عذاب من براى بندگانم در خور جلال و بزرگوارى من است .
اى ابراهيم ! پس مرا با بندگان خود بگذار كه من مهربانترم به ايشان از تو، و مرا با ايشان بگذار كه منم جبار بردبار و داناى حكيم ، تدبير مى كنم ايشان را به علم خود، و جارى مى كنم در ايشان قضا و قدر خود را.(774)
و نزديك به اين مضمون احاديث بسيار وارد شده است .(775)
و در اخبار صحيح و معتبره بسيار از ائمه اطهار عليه السلام منقول است كه فرمودند در تفسير اين آيه كريمه و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض و ليكون من الموقنين (776) كه ديده ابراهيم عليه السلام را آنقدر قوت دادند كه از آسمانها گذشت و گشودند براى او مانعها از زمين تا ديد زمين را و آنچه در زمين بود و آنچه در زير زمين بود و آنچه در هوا بود، و ديد آسمانها را و آنچه در آسمانها بود و ملائكه كه حامل آنها بودند و ديد عرش و كرسى را و آنچه بر بالاى آنها بود و چنين كردند نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و هر امام از امامان شما چنانچه نسبت به ابراهيم كردند پيشتر.(777)
و احاديث بسيار در اين باب در ابواب فضايل حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه طاهرين عليهم السلام خواهد آمد انشاء الله .
و به سند كالصحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون ديد حضرت ابراهيم عليه السلام ملكوت آسمانها و زمين را، ملتفت شد شخصى را ديد كه زنا مى كند، نفرين كرد او را پس او مرد، تا آنكه سه كس را ديد و هر يك را نفرين كرد و همه مردند، پس خدا وحى نمود به او كه : اى ابراهيم ! دعاى تو مستجاب است پس نفرين مكن بر بندگان من ، اگر مى خواستم ايشان را خلق نمى كردم ، من خلق كرده ام خلق خود را بر سه صنف : يك صنف مرا مى پرستند و هيچ چيز را با من شريك نمى كنند و ايشان را ثواب مى دهم ، و يك صنف ديگرى را مى پرستند پس از تحت قدرت من بدر نمى توانند رفت ، و يك صنف غير مرا مى پرستند و از صلب ايشان جمعى را بيرون مى آورم كه مرا مى پرستند.
پس ابراهيم عليه السلام نظر كرد ديد مردارى در كنار دريا افتاده است كه بعضى از آن در آب است و بعضى بر روى خاك ، پس مى آيند درندگان دريا و از آنچه در آب است مى خورند، پس چون بر مى گردند بعضى از آن درندگان بعضى را مى خورند، و درندگان صحرا مى آيند و از آن مردار مى خورند، و چون بر مى گردند بعضى از آنها بعضى را مى خورند، پس در آن وقت تعجب كرد ابراهيم عليه السلام و گفت : خداوندا! به من بنما كه چگونه زنده مى كنى مردگان را؟ اينها گروهى چندند كه بعضى بعض ديگر را مى خورند، اجزاى اين حيوانات چگونه از هم جدا مى شوند؟
پس خدا به او وحى نمود كه : آيا ايمان ندارى به آنكه من مرده ها را زنده خواهم كرد؟ گفت : بلى ، ايمان دارم و ليكن مى خواهم دل من مطمئن شود؛ يعنى مى خواهم اين را ببينم چنانچه همه چيز را ديدم .
حق تعالى فرمود: بگير چهار مرغ را و ريزه ريزه كن هر يك را و با يكديگر مخلوط كن اجزاى آنها را - چنانچه اجزاى اين مردار در بدن اين حيوانات و درندگا كه يكديگر را خوردند مخلوط شده است - پس بر سر هر كوهى يك جزو بگذار، پس ايشان را بخوان به نامهاى ايشان تا بيايند بسوى تو از روى سرعت ؛ و به روايت ديگر بخوان ايشان را به نام بزرگ من و قسم ده ايشان را به جبروت و عظمت من ؛(778) و كوهها ده تا بودند و مرغها خروس و كبوتر و طاووس و كلاغ بودند.(779)
و به سند معتبر منقول است كه : ماءمون از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد از تقسير قول حضرت ابراهيم (رب ارنى كيف تحيى الموتى )(780)، آن حضرت فرمود: حق تعالى وحى كرد به حضرت ابراهيم عليه السلام كه : بدرستى كه من از بندگان خود خليلى و دوستى خواهم گرفت كه اگر از من سؤ ال كند زنده كردن بندگان را اجابت او خواهم كرد؛ پس در نفس ابراهيم عليه السلام افتاد كه آن خليل او خواهد بود، پس گفت : پروردگارا! به من بنما كه چگونه زنده مى كنى مردگان را.
گفت : آيا ايمان ندارى ؟
گفت : ايمان دارم و ليكن براى اينكه دل من مطمئن گردد بر آنكه منن خليل توام .
خدا فرمود: (فخذ اربعة من الطير) پس بگير چهار تا از مرغان (فصرهن اليك ) پس ايشان را به نزد خود بر و نيكو ملاحظه كن كه بعد از زنده شدن بر تو مشتبه نشوندن ، يا پاره پاره كن آنها را ثم اجعل على كل جبل منهن جزءا پس بگردان بر هر كوهى از آنها جزوى را ثم ادعهن ياءتينك سعيا پس بخوان آنها را تا بيايند بسوى تو به سرعت و اعلم ان الله عزيز حكيم (781) و بدان كه خدا عزيز و غالب است بر آنچه اراده نمايد و كارهاى او همه منوط به حكمت است .
حضرت فرمود: پس گرفت حضرت ابراهيم كركسى و مرغ آبى و طاووسى و خروسى را، پس ريزه ريزه كرد آنها را و ريزه ها را با هم مخلوط و ممزوج نمود، پس بر هر كوه از كوهها كه در دور او بود جزوى گذاشت و آن كوهها ده تا بودند، و منقارهاى آن مرغان را در ميان انگشتان خود گرفت ، پس آن مرغان را به نامهاى ايشان خواند و نزد خود دانه و آبى گذاشت ، پس پرواز كرد اجزاى آن حيوانات بعضى بسوى بعضى تا بدنها درست شد و هر بدنى متصل شد و چسبيد به گردن و سر خود، پس حضرت ابراهيم عليه السلام دست از منقارهاى آن مرغان برداشت پس پرواز كردند و بر زمين نشستند و از آن آب خوردند و از آن دانه برچيدند و گفتند: اى پيغمبر خدا! زنده كردى ما را خدا تو را زنده گرداند، حضرت ابراهيم گفت : بلكه خدا مردگان را زنده مى كند و او بر همه چيز قادر است .(782)
و در حديث معتبر ديگر منقول است كه : از حضرت صادق عليه السلام سؤ ال كردند از تفسير اين آيه ، فرمود: هدهد و صرد و طاووس و كلاغ را گرفت و ذبح كرد و سرهاشان را جدا كرد، پس در هاون گذاشت بدنهاى آنها را با پر و استخوان و گوشت و نرم كوبيد كه اجزاى آنها همگى با يكديگر مخلوط شد، پس ده جزو كرد و بر ده كوه گذاشت و نزد خود دانه و آبى گذاشت ، پس منقار آنها را در ميان انگشتان خود گرفت و گفت : بيائيد بزودى به اذن خدا، پس پرواز كرد بعضى از اجزا بسوى بعضى گوشتها و پرها و استخوانها تا درست شدند بدنها چنانچه بودند، و هر بدنى آمد چسبيد به گردن خود، پس حضرت ابراهيم دست از منقارشان برداشت و بر زمين نشست و از آن آب آشاميدند و از آن دانه ها برچيدند.
پس گفتند: اى پيغمبر خدا! زنده كردى ما را خدا تو را زنده كند.
پس حضرت ابراهيم گفت : بلكه خدا زنده مى كند و مى ميراند.
حضرت فرمود: اين تفسير ظاهر آيه است و تفسيرش در باطن آن است كه بگير چهار نفر از آنها كه گنجايش فهميدن و ضبط كردن سخن داشته باشند، پس علم خود را به ايشان بسپار و بفرست ايشان را به اطراف زمينها كه حجتهاى تو باشند بر مردم ، و هر وقت كه خواهى كه به نزد تو بيايند ايشان را بخوان به نام بزرگتر خدا تا بيايند بزودى به نزد تو به اذن خداى عزوجل .(783)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: ابراهيم عليه السلام هاونى طلبيد و همگى مرغان را نرم كوبيد و سرهايشان را نزد خود نگاه داشت ، پس خدا را خواند به آن نامى كه او را امر فرموده بود خدا كه بخواند، پس نظر مى كرد به اجزاى پرها كه چگونه از ميان جزوها از كوهى به كوهى پرواز مى كنند و رگهاى هر يك بيرون مى آيند و به بدنها متصل مى شوند تا بالهاشان تمام شد، پس يكى بسوى حضرت ابراهيم پرواز كرد، ابراهيم عليه السلام سر ديگر را نزديك او برد، قبول نكرد و به سر خود متصل شد.(784)
به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : گرفت شترمرغ و طاووس و مرغ آبى و خروس را و پرهاشان را كند بعد از كشتن و در هاون گذاشت و كوبيد و متفرق كرد اجزاشان را بر كوههاى اردن ، و در آن روز ده كوه بود، و بر هر كوهى جزوى از آنها گذاشت و ايشان را به نامهاى ايشان خواند، پس آمدند به سرعت بسوى او.(785)
مؤ لف گويد كه : اختلافى در تعيين مرغها واقع شده است ، شايد بعضى محمول بر تقيه شده باشد و به طريق روايات عامه وارد شده باشد، و محتمل است كه اين امر چند مرتبه واقع شده باشد و ليكن بعيد است و شبهه اى كه در اين باب وارد مى آيد كه چگونه حضرت ابراهيم را شبهه در باب زنده كردن خدا مردگان را عارض شد تا چنين سؤ الى كرد؟ بر چند وجه جواب گفته اند:
اول آنكه : چنانچه از راه دليل و برهان علم داشت ، مى خواست كه از راه مشاهده و عيان نيز بداند، چنانچه در حديث معتبر منقول است كه : پرسيدند از حضرت امام رضا عليه السلام از قول ابراهيم عليه السلام كه گفت : ((و ليكن براى آنكه دل من مطمئن شود))، آيا در دلش شكى بود؟
فرمود كه : نه ، ليكن از خدا زيادتى در يقين خود مى خواست .(786)
و همين مضمون از حضرت امام موسى عليه السلام نيز منقول است .(787)
دوم آنكه : اصل زنده كردن را مى دانست ، چگونگى آن را مى خواست بداند كه به چه نحو مى شود.
سوم آنكه : در احاديث سابقه گذشت كه مى خواست بداند كه او خليل خداست يا نه .
چهارم آنكه : نمرود از او طلبيد كه مرده را زنده كند و او را تهديد كرد كه اگر نكند او را بكشد، خواست كه به اجابت مسئول او، دلش از كشتن مطمئن شود، و حق آن دو وجه است كه در احاديث معتبره گذشت .
و شيخ محمد بن بابويه رحمة الله ذكر كرده است كه : از محمد بن عبدالله بن طيفور شنيدم كه مى گفت در قول ابراهيم عليه السلام رب ارنى كيف تحيى الموتى كه : حق تعالى امر فرمود ابراهيم را كه زيارت كند بنده اى از بندگان شايسته او را، پس چون به زيارت او رفت و با او سخن گفت ، آن شخص گفت : خدا را در دنيا بنده اى هست كه او را ابراهيم مى گويند و خدا او را خليل خود گردانيده است .
ابراهيم عليه السلام فرمود: علامت آن بنده چيست ؟
گفت : خدا براى او مرده ، زنده خواهد كرد.
پس ابراهيم گمان برد كه او باشد، پس سؤ ال كرد از خدا كه مرده را براى او زنده كند.
حق تعالى فرمود: آيا ايمان ندارى ؟
عرض كرد: بلى و ليكن مى خواهم دل من مطمئن شود كه من خليل توام - و مى گويندن كه مى خواست براى او معجزه باشد چنانچه پيغمبران ديگر را بود - و ابراهيم سؤ ال كرد از خدايش كه مرده را براى او زنده گرداند و خدا او را امر كرد كه براى او زنده را بميراند، يعنى پسرش اسماعيل را ذبح كند، و خدا امر فرمود او را كه چهار مرغ را ذبح كند (طاووس ، كركس ، خروس و مرغ آبى )؛ پس طاووس زينت دنيا بود، و كركس طول امل بود چون عمر او بسيار دراز مى شود، و مرغ آبى حرص بود، و خروش شهوت بود، پس گويا خدا فرمود: اگر دوست مى دارى كه دلت زنده شود و با من مطمئن گردد پس بيرون ببر اين چهار چيز را از دل خود و اينها را از نفس خود بميران كه اينها در هر دلى كه هست با من مطمئن نمى شود.
من پرسيدم از او كه : چگونه خدا از او پرسيد كه : آيا ايمان ندارى ، با آنكه دانا بود به حال او و مى دانست كه او ايمان دارد؟
جواب گفت : چون سؤ ال ابراهيم عليه السلام موهم آن بود كه او شك داشته باشد، خدا خواست اين توهمه از او زايل شود و اين تهمت از او مرتفع گردد، اين سؤ ال از او كرد تا او اظهار كند من شك ندارم و براى زيادتى يقين سؤ ال مى كنم يا براى امور ديگر كه گذشت .(788)
مؤ لف گويد: اين سخنان ابن طيفور كه مستند به حديث نيست ، محل اعتماد نيست ، ليكن چون آن شيخ بزرگوار نقل كرده بود ما نيز ايراد كرديم .
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : صحف ابراهيم عليه السلام در شب اول ماه رمضان نازل شد.(789)
و از ابوذر رحمة الله منقول است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: حق تعالى بر ابراهيم عليه السلام بيست صحيفه فرستاد.
ابوذر گفت : يا رسول الله ! چه بود صيحفه هاى ابراهيم ؟
فرمود همه مثلها و حكمتها بود و در آن صحف بود اين نصايح :
اى پادشاه امتحان كرده شده مغرور! من نفرستاده ام تو را براى اينكه جمع كنى دنيا را بعضى بسوى بعضى ، و ليكن فرستاده ام تو را براى اينكه رد كنى از من دعاى مظلومان را، كه من رد نمى كنم دعاى ايشان را اگر چه از كافرى باشد.
و بر عاقل لازم است تا عذرى نداشته باشد آنكه او را چهار ساعت بوده باشد: ساعتى كه در آن ساعت مناجات كند با پروردگار خود؛ و ساعتى كه در آن ساعت حساب نفس خود بكند كه چه كرده است از نيكى و بدى ؛ و ساعتى كه تفكر نمايد در آن ساعت در آنچه خدا به او عطا كرده است از نعمتهاى نامتناهى ؛ و ساعتى كه در آن ساعت خلوت كند براى بهره نفس خود از حلال ، و بدرستى كه اين ساعت ياورى است او را بر ساعتهاى ديگر، و راحت و آسايشى است براى دلها.
و بر عاقل لازم است كه بينا باشد به زمانه خود و اهل آن ، و پيوسته متوجه اصلاح كار خود باشد و نگاهدارنده زبان خود باشد از آنچه نبايد گفت ، پس بدرستى كه كسى كه كلام خود را از عمل خود حساب كند كم مى شود سخن او مگر در چيزى كه نفعى به حال او داشته باشد.
و بر عقل لازم است كه طلب كننده باشد سه چيز را: مرمت معاش دنياى خود با تحصيل كردن توشه براى آخرت خود با لذت يافتن در چيزى كه حرام نباشد.
ابوذر گفت كه : آيا در آنچه خدا فرستاده است چيزى هست از آنها كه در صحف حضرت ابراهيم و موسى عليهما السلام بوده باشد؟
فرمود: اى ابوذر! بخوان اين آيات را قد افلح من تزكىَ و ذكر اسم ربه فصلىَ بل تؤ ثرون الحيوة الدنياَ و الآخرة خير و ابقىَ ان هذا الصحف الاولىَ صحف ابراهيم و موسى (790) يعنى : ((بتحقيق كه رستگارى يافت هر كه زكات داد يا خود را از كفر و معصيت پاك كرد، و ياد كرد پروردگار خود را پس نماز كرد، بلكه شما اختيار مى كنيد زندگانى دنيا را، و آخرت نيكوتر و باقى تر است ، بدرستى كه اين ثبت است در صحيفه هاى پيشين ، صحيفه هاى ابراهيم و موسى )).(791)
و به سند صحيح منقول است از حضرت صادق عليه السلام در تفسير قول خدا (و ابراهيم الذى وفى )(792) كه ترجمه اش اين است : ((و ابراهيم آن كه او تمام كرد آنچه او را به آن ماءمور ساخته بودند))، يا ((بسيار وفا كرد به آنچه با خدا عهد كرده بوود))، حضرت فرمود: هر صبح و شام اين دعا مى خواند: اصبحت و ربى محمودا اصبحت لا اشرك بالله شيئا و لا ادعوا مع الله الها آخر و لا اتخذ معه وليا، پس به اين سبب او را بنده شكور ناميدند.(793)
و به سند معتبر منقول است كه : مفضل بن عمر از حضرت صادق عليه السلام پرسيد از تفسير قول حق تعالى و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن (794) كه ترجمه اش آن است : ((ياد آور وقتى را كه امتحان كرد ابراهيم را پروردگارش به امرى چند، پس تمام كرد آنها را))، پرسيد: آن كلمات چيست ؟
فرمود: همان كلماتى است كه حضرت آدم از پروردگارش قبول كرد و توبه اش مقبول شد، گفت : پروردگارا! سؤ ال مى كنم از تو به حق محمد و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام كه توبه مرا قبول كنى ، پس خدا توبه او را قبول فرمود.
مفضل گفت : چه معنى دارد (فاتمهن )؟
فرمود: يعنى پس تمام كرد ايشان را تا قائم آل محمد عليهم السلام دوازده امام كه نه تا از فرزندان حضرت امام حسين عليه السلام اند.(795)
و ابن بابويه رحمة الله فرموده : آنچه در اين حديث وارد است يك وجه است براى اين كلمات ، و كلمات را وجوه ديگر هست :
اول : يقين ؛ چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((نموديم به ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را از براى آنكه بوده باشد از صاحبان يقين )).(796)
دوم : معرفت به قديم بودن خالقش و يگانه دانستن او و منزه دانستن او از شباهت مخلوقات در وقتى كه نظر به ستاره و آفتاب و ماه و استدلال كرد به فرو رفتن هر يك از آنها بر آنكه حادثند، و به حدوث آنها بر آنكه آفريننده اى دارند.
سوم : شجاعت ؛ و در حكايت شكستن بتان شجاعت او هويدا شد، چنانچه خدا فرموده است كه : ((در وقتى كه با پدرش و قومش گفت : چيست اين تمثالها و صورتها كه شما آنها را ملازمت مى كنيد و بر عبادت آنها اقامت مى نمائيد؟ گفتند: يافته ايم پدران خود را كه ايشان مى پرستيدند، گفت : بتحقيق كه بوده ايد شما و پدران شما در گمراهى هويدا، گفتند: آيا به جد مى گوئى آنچه مى گوئى يا لعب و بازى مى كنى ؟ گفت : بلكه پروردگار شما پروردگار آسمانها و زمين است كه همه را از عدم به وجود آورده است ، و من بر اين از گواهانم ، و الله كه كيدى در باب بتهاى شما خواهم كرد بعد از آنكه شما پشت كنيد، پس چون ايشان به عيدگاه رفتند همه را ريزه ريزه كرد بغير از بت بزرگ ايشان ، كه شايد بعد از برگشتن از او سؤ ال كنند و حجت بر ايشان تمام كند))،(797) و مقاومت يك تن تنها با چندين هزار كس ، تمام شجاعت است .
چهارم : حلم و بردبارى ؛ چنانچه حق تعالى فرموده است : ((بدرستى كه ابراهيم بردبار و بسيار آه كشنده يا دعا كننده و بازگشت كننده بسوى خدا بود)).(798)
پنجم : سخاوت و جوانمردى ؛ چنانچه حق تعالى در حكايت مهمانان او ياد فرموده است .(799)
ششم : عزلت و دورى كردن از اهل بيت و خويشان از براى خدا؛ چنانچه خدا فرموده است كه : ((ابراهيم به آزر و قوم خود گفت كه : اعتزال و دورى مى كنم از شما و از آنچه مى خوانيد آنها را بغير از خدا، و مى خوانم پروردگار خود را و او را عبادت مى كنم )).(800)
هفتم : امر به نيكى و نهى از بدى كردن ؛ چنانچه حق تعالى فرموده است : ((ابراهيم به آزر گفت : اى پدر! چرا مى پرستى چيزى را كه نه مى شنود و نه مى بيند و هيچ فايده تو را نمى بخشد، اى پدر! بدرستى كه آمده است مرا از علم آنچه نيامده است تو را، پس متابعت كن مرا تا هدايت كنم تو را به راه راست ، اى پدر! عبادت شيطان مكن بدرستى كه شيطان بود براى رحمان بسيار معصيت كننده ، اى پدر! مى ترسم كه مس كند تو را عذابى از جانب خداوند رحمان پس بوده باشى ولى شيطان )).(801)
هشتم : بدى را به نيكى دفع كردن ؛ ((در هنگامى كه آزر به او گفت : آيا نمى خواهى تو خدايات ما را اى ابراهيم ؟! اگر ترك نكنى اين را البته تو را سنگسار كنم و از من دور شو زمانى بسيار، پس او در جواب گفت : بزودى طلب آمرزش كنم از براى تو از خداى خود، بدرستى كه او نسبت به من مهربان است و نيكوكار)).(802)
نهم : توكل ؛ چنانچه گفت : ((آنچه مى پرستيد شما و پدران گذشته شما پس همه دشمن منند مگر خداوند عالميان كه مرا خلق كرده است ، پس او مرا هدايت مى كند و او مرا طعام مى دهد و آب مى دهد، و چون بيمار شوم پس او مرا شفا مى دهد، و آن كه مرا مى ميراند پس در قيامت زنده مى گرداند، و آن كه طمع دارم كه بيامرزد گناه مرا در روز جزا)).(803 )
دهم : حكم و منسوب شدن به صالحان ؛ چنانچه گفت : ((پروردگارا! ببخش به من حكمى و ملحق گردان مرا به صالحان ))(804) كه رسول خدا و ائمه طاهرين عليهم السلام اند، و گفت : ((بگردان براى من لسان صدقى در پسينيان ))(805) يعنى : ذكر خيرى ، و مراد از لسان صدق ، حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام است چنانچه خدا در جاى ديگر فرموده است و جعلنا لهم لسان صدق عليا.(806)
يازدهم : امتحان در جان ؛ در وقتى كه او را در منجنيق گذاشتند و به آتش انداختند.
دوازدهم : امتحان در فرزند؛ در وقتى كه حق تعالى امر كرد او را به ذبح اسماعيل .
سيزدهم : امتحان در زن ؛ در هنگامى كه خدا خلاص كرد حرمتش را از غرازه قبطى .
چهاردهم : صبر بر كج خلقى ساره .
پانزدهم : خود را در طاعت خدا مقصر دانستن ؛ در آنجا كه دعا كرد كه : ((مرا خوار مكن در روزى كه مردم مبعوث مى شوند)).(807)
شانزدهم : نزاهت ؛ چنانچه خدا فرموده است كه : ((نبود ابراهيم يهودى و نه نصرانى و ليكن مايل بود از دينهاى باطل و مسلمان و منقاد حق بود و نبود از مشركان )).(808)
هفدهم : جمع كردن اشراط همه طاعات ؛ در آنجا كه گفت : ان صلوتى و نسكى و محياى و مماتى لله رب العالمينَ لا شريك له و بذلك امرت و انا اول المسلمين .(809)
يعنى : ((بدرستى كه نماز من و ذبيحه من يا حج من يا طاعات من و زندگى و مردن من خالص است براى خداوندى كه پروردگار عالميان است ، نيست او را شريكى و به اين امر كرده شده ام و من از انقياد كنندگانم ))، پس چون گفت : زندگى و مردن من ، پس همه طاعات را در اينجا داخل كرد.
هيجدهم : مستجاب شدن دعاى او در زنده كردن مردگان .
نوزدهم : شهادت دادن خدا براى او كه از جمله صالحان است ؛ در آنجا كه فرموده است : ((بتحقيق كه برگزيدم او را در دنيا و بدرستى كه او در آخرت از صالحان است )).(810) يعنى : از رسول خدا و ائمه هدى عليهم السلام .
بيستم : اقتدا كردن پيغمبران بعد از او به او؛ در آنجا كه خدا مى فرمايد: ((پس وحى كرديم بسوى تو كه متابعت كن ملت ابراهيم را))،(811) و باز فرموده است : ((ملت پدر شما ابراهيم ، او ناميده است شما را مسلمانان پيش از اين )).(812)
تمام شد كلام ابن بابويه .(813)
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ابتلاى حضرت ابراهيم عليه السلام آن بود كه در خواب او را امر كرد كه فرزندش را ذبح كند، پس تمام كرد آن را ابراهيم عليه السلام و عزم بر آن نمود و تسليم امر الهى كرد، پس حق تعالى وحى كرد به او كه : من تو را براى مردم امام گردانيدم ، پس فرستاد بر او سنتهاى حنيفيه را كه ده چيز است : پنج در سر و پنج در بدن ، اما آنچه در سر است : شارب گرفتن و ريش را بلند گذاشتن و سر تراشيدن و مسواك و خلال كردن ؛ و آنچه در بدن است : مو از بدن ستردن و ختنه كردن و ناخن گرفتن و غسل جنابت و استنجاء به آب ، پس اين است حنيفيه طاهره كه حضرت ابراهيم عليه السلام آورد و منسوخ نمى شود تا روز قيامت ، و اين است معنى قول حق تعالى كه : ((متابعت كن ملت ابراهيم را در حالتى كه حنيف و مايل است از باطل به حق ))(814)(815)
و در حديث معتبر ديگر فرموده : ابراهيم عليه السلام اول كسى بود كه مهمانى كرد مهمانان را، و اول كسى بود كه ختنه كرد، و اول كسى بود كه در راه خدا جهاد كرد، و اول كسى بود كه خمس مال خود را بيرون كرد، و اول كسى بود كه نعلين در پا كرد، و اول كسى بود كه علمها براى جنگ درست نمود.(816)
و به روايتى منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام ملكى را ملاقات كرد و از او پرسيد: كيستى ؟
گفت : ملك موتم .
حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : مى توانى خود را به من بنمائى به آن صورتى كه به آن صورت قبض روح مؤ من مى كنى ؟
گفت : بلى : رو از من بگردان .
پس حضرت ابراهيم عليه السلام رو از او گردانيد، و چون نظر كرد جوانى ديد خوش صورت و خوش جامه و نيكو شمايل و خوشبو، پس گفت : اى ملك موت ! اگر مؤ من نبيند بغير حسن و جمال تو را، بس است او را. پس گفت : آيا مى توانى خود را به من بنمائى به آن صورت كه فاجران را قبض روح مى نمائى ؟
گفت : طاقت ديدن آن را ندارى .
حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : طاقت دارم .
ملك موت گفت : رو از من بگردان ، پس چون نظر كرد مردى سياه ديد كه موهايش راست ايستاده در نهايت بدبوئى با جامه هاى سياه ، و از دهان و سوراخهاى بينى او آتش و دود بيرون مى آيد.
پس حضرت ابراهيم بيهوش شد و چون به هوش باز آمد ملك موت به صورت اول برگشته بود، گفت : اى ملك موت ! اگر فاجر نبيند مگر همين صورت تو را، بس است براى عذاب او.(817)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى نمود بسوى حضرت ابراهيم عليه السلام كه : زمين شكايت كرد بسوى من حياى از ديدن عورت تو را، پس ميان عورت خود و زمين حجابى قرار ده ، پس زير جامه اى براى خود ساخت كه تا زانوهاى او بود.(818)
فـصـل چـهـارم : در بـيـان مـدت عـمـر شريف و كيفيت وفات و بعضى از نوادر احوال آن حضرت است
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : عمر حضرت ابراهيم عليه السلام به صد و هفتاد و پنج سال رسيد.(819)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام گذشت به ((بانقيا)) كه در پهلوى نجف اشرف بوده است ، و هر شب در آن شهر زلزله مى شد، پس چون حضرت ابراهيم شب در آنجا ماند و در آن شب زلزله نشد، اهل آن شهر پرسيدند كه : آيا چه حادث شده است در شهر ما كه زلزله نشد؟
گفتند: ديشب مرد پيرى در اينجا وارد شد و پسرش با اوست .
پس به نزد حضرت ابراهيم عليه السلام آمدند و گفتند: هر شب در شهر ما زلزله مى شد، و در اين شب كه تو وارد شهر ما شدى زلزله نشد، امشب هم بمان تا ببينيم كه چون مى شود.
چون در شب ديگر ماند زلزله نشد، اهل آن شهر به نزد ابراهيم عليه السلام آمدند و گفتند: نزد ما اقامت كن و آنچه خواهى ما به تو مى دهيم .
گفت : من نمى مانم در اين شهر و ليكن اين صحراى نجف را كه در پشت شهر شما است به من بفروشيد تا زلزله ديگر در شهر شما نشود.
گفتند: ما به تو مى بخشيم .
حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : نمى گيرم مگر به خريدن .
گفتند: پس بگير به هر قيمت كه خواهى .
پس خريد آن زمين را از ايشان به هفت گوسفند و چهار درازگوش ، پس به اين سبب آن زمين را بانقيا گفتند زيرا كه گوسفند را به لغت نبطى نقيا مى گويند.
پس پسر ابراهيم عليه السلام به آن حضرت گفت : اى خليل الرحمن ! چه مى كنى اين زمين را كه نه زراعتى در آن توان كرد و نه حيوانى مى توان چرانيد؟
حضرت ابراهيم عليه السلام فرمود: ساكت شو كه خداوند عالميان از اين صحرا محشور گرداند هفتاد هزار كس را كه داخل بهشت شوند بى حساب ، كه هر يك از ايشان شفاعت كنند جماعت بسيار را.(820)
و در حديث معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : اول دو كس كه مصافحه كردند بر روى زمين ذوالقرنين و ابراهيم خليل عليهما السلام بودند، ابراهيم عليه السلام روبرو با او ملاقات كرد و با او مصافحه كرد.(821)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام از مسجد سهله متوجه يمن شد براى جنگ با عمالقه .(822)
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : حضرت ابراهيم عليه السلام از خدا سؤ ال كرد كه او را دخترى روزى كند كه بعد از مرگ بر او گريه كند.(823)
و در حديث معتبر از آن حضرت مروى است كه : ساره به حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : اى ابراهيم ! پير شده اى ، از خدا سؤ ال كن فرزندى به تو عطا كند كه ديده ما به آن روشن شود، زيرا كه خدا تو را خليل خود گردانيده است و اگر خواهد، دعاى تو را مستجاب مى كند.
پس حضرت ابراهيم عليه السلام از خدا سؤ ال كرد كه او را فرزند دانائى كرامت فرمايد، پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه : من مى بخشم به تو پسرى دانا و تو را در باب او امتحانى خواهم كرد.
-
پس حضرت ابراهيم عليه السلام بعد از بشارت سه سال ماند پس آمد او را بشارت از جانب حق تعالى ، پس ساره به حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : پير شده اى و اجلت نزديك شده است ، اگر دعا مى كردى كه خدا اجل تو را تاءخير كند و عمر تو را دراز كند كه تعيش كنى با ما و ديده ما روشن باشد، نيكو بود.
پس ابراهيم عليه السلام از خدا سؤ ال كرد آنچه ساره التماس كرده بود، حق تعالى وحى نمود بسوى او كه : از زيادتى عمر بطلب آنچه خواهى تا به تو عطا كنم .
چون حضرت ابراهيم عليه السلام ساره را خبر داد كه خدا چنين وحى كرده است ، ساره گفت : از خدا سؤ ال كن كه تو را نميراند تا تو مرگ را از او طلب كنى .
حضرت ابراهيم عليه السلام چنين سؤ ال نمود و حق تعالى مستجاب گردانيد.
چون ابراهيم عليه السلام ساره را خبر داد به مستجاب شدن دعا، ساره گفت : شكر كن خدا را و طعامى بعمل آور و فقرا و اهل حاجت را بخوان كه از آن طعام تناول نمايند.
پس حضرت ابراهيم عليه السلام چنين كرد، چون مردم حاضر شدند، در ميان آنها مرد پير ضعيف كورى بود كه با او شخصى بود كه قايد او بود، چون بر سر خوان نشست و لقمه اى برداشت و خواست به دهان برد دستش لرزيد، از جانب راست و چپ لقمه حركت كرد تا آنكه لقمه بر پيشانيش خورد، پس قايدش دستش را گرفت و به جانب دهانش برد، پس آن نابينا لقمه ديگر گرفت و دستش حركت كرد و بر ديده اش گذاشت ، و ابراهيم عليه السلام پيوسته نظرش بر او بود، پس تعجب كرد از اين حال و از قايد او سؤ ال كرد از سبب اين اختلال ، قايد گفت : آنچه ملاحظه مى نمائى از احوال اين مرد از ضعف و پيرى است ، ابراهيم عليه السلام در خاطر خود گفت : من كه بسيار پير شوم مثل اين مرد خواهم شد، پس ابراهيم عليه السلام به سبب مشاهده حال آن پير از خدا سؤ ال كرد كه : خداوندا! بميران مرا در آن اجلى كه براى من نوشته بودى كه مرا احتياجى به زيادتى عمر نيست بعد از آنچه مشاهده كردم .(824)
و در حديث معتبر از اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : چون خدا خواست كه قبض روح ابراهيم عليه السلام بكند، ملك الموت را بسوى او فرستاد، پس گفت : السلام عليك يا ابراهيم .
ابراهيم گفت : و عليك السلام يا ملك الموت ، آيا آمده اى كه مرا به اختيار من به آخرت بخوانى يا خبر مرگ آورده اى و البته ماءمورى كه قبض روح من بكنى ؟
ملك الموت گفت : بلكه آمده ام تا به اختيار تو، تو را به لقاى الهى و عالم قدس مى خوانم ، پس اجابت كن .
ابراهيم گفت : هرگز ديده اى خليلى را كه خليل خود را بميراند؟
پس ملك الموت برگشت تا در موقف عرض خود ايستاد و گفت : خداوندا! شنيدى آنچه خليل تو ابراهيم گفت ؟!
خدا وحى نمود به ملك الموت كه : برو بسوى او بگو: هرگز دوستى ديده اى كه لقاى دوست خود را نخواهد؟ دوست آن است كه آرزومند لقاى كرامت دوست خود باشد. پس ابراهيم راضى شد.(825)
و به سند موثق عالى از حضرت باقر و حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام چون مناسك حج را بجا آورد به شام برگشت و روح مقدسش به عالم قدس ارتحال نمود، و سببش آن بود كه ملك الموت آمده بود براى قبض روح او و آن حضرت مرگ را نخواست ، پس ملك الموتو برگشت بسوى پروردگار و عرض كرد: ابراهيم از مرگ كراهت دارد.
حق تعالى فرمود: بگذار ابراهيم را كه مى خواهد مرا عبادت نمايد.
تا آنكه ابراهيم مرد بسيار پيرى را ديد كه آنچه مى خورد در ساعت از طرف ديگرش بيرون مى رفت ، پس حيات را نخواست و مرگ را طلبيد، روزى به خانه خود آمد در آنجا نيكوترين صورتى را ديد كه هرگز نديده بود، فرمود: تو كيستى ؟
گفت : من ملك الموتم .
فرمود: سبحان الله ! كيست كه قرب تو و زيارت تو را نخواهد و تو به اين صورت نيكو باشى ؟
ملك الموت گفت : اى خليل الرحمن ! خدا هرگاه نسبت به بنده خيرى خواهد مرا به اين صورت به نزد او مى فرستد، اگر به بنده بدى خواهد مرا در غير اين صورت به نزد او مى فرستد.
پس آن حضرت در شام به رحمت الهى واصل شد و اسماعيل عليه السلام بعد از آن حضرت به لقاى الهى فايز گرديد، و عمر مبارك اسماعيل صد و سى سال بود و در حجر اسماعيل مدفون شد نزد مادرش .(826)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام با پروردگار خود مناجات كرد و گفت : خداوندا! چگونه خواهد شد حال اين عياش پيش از آنكه از فرزندان آن شخص خلفى باشد كه مرا عيال او برسد؟
پس خدا وحى فرمود: اى ابراهيم ! آيا براى عيال خود بعد از خود خلفى و جانشينى بهتر از من مى خواهى ؟
عرض كرد: خداوندا! نه ، الحال خاطر من شاد شد كه دانستم لطف تو شامل حال ايشان است .(827)
مؤ لف گويد: خواستن زندگى دنيا اگر براى تمتعات و لذات فانيه دنيا باشد بد است ، و اگر براى تحصيل آخرت و عبادت جناب مقدس الهى باشد، آن محبت آخرت است نه محبت دنيا، و دوستى خداست نه دوستى ماسوى ، لهذا در دعاهاى بسيار طلب طول عمر وارد شده است ، پس مرتبه كمال آن است كه آدمى به قضاى الهى راضى باشد و اگر داند خدا مرگ را البته از براى او مى خواهد به آن راضى باشد، و اگر داند كه حيات را براى او مى خواهد به آن راضى باشد، و اگر هيچيك را نداند و حيات را را از خدا طلبد براى تحصيل معرفت و محبت الهى مطلوب است ، و تا پيغمبران خدا نمى دانستند كه خدا راضى است به طلبيدن حيات و شفاعت كردن در تاءخير مرگ البته نمى كردند، و اگر ايشان زندگى دنيا را براى خود مى خواستند خود را به آن مهالك عظيمه در تحصيل رضاى الهى نمى انداختند. و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در شب معراج گذشتند بر پيرمردى كه در زير درختى نشسته بود و اطفال بسيار بر دور او بودند، پس حضرت رسول از جبرئيل پرسيد: كيست اين مرد پير؟
جبرئيل گفت : اين پدرت ابراهيم است .
فرمود: اين اطفال كيستند كه دور اويند؟
گفت : اينها اطفال مؤ منانند كه مرده اند و آن حضرت ايشان را غذا مى دهد كه تربيت يابند.(828)
فـصـل پنجم : در بيان احوال خير مال اولاد امجاد و ازواج مطهرات آن حضرت و كيفيت بناكردن خانه كعبه و ساكن گردانيدن اسماعيل عليه السلام در آن مكان
به سند حسن بلكه صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت ابراهيم در باديه شام نزول فرموده بود، چون از براى او اسماعيل از هاجر متولد شد ساره را غمى شديد رو داد، زيرا كه ابراهيم را از او فرزندى نبود و آزار مى كرد آن حضرت را در باب هاجر، و به اين سبب غمگين بود ابراهيم .
چون شكايت كرد اين واقعه را به جناب اقدس الهى وحى رسيد به او كه : مثل زن مثل دنده كج است ، اگر آن را به حال خود بگذارى از آن متمع مى شوى ، و اگر راست كنى آن را مى شكند.
پس خدا امر كرد ابراهيم را كه اسماعيل و هاجر را از نزد ساره بيرون برد، عرض كرد: پروردگارا! به كدام مكان برم ايشان را؟
فرمود: بسوى حرم من و جائى كه محل ايمنى گردانيده ام كه هر كه داخل آن شود ايمن باشد، و اول بقعه اى كه در زمين خلق كرده ام ، و آن مكه است .
پس جبرئيل براق را براى او فرود آورد و هاجر و اسماعيل و آن حضرت را بر براق سوار و به جانب مكه روانه شد، پس ابراهيم عليه السلام به هر محل نيكوئى مى رسيد كه در آنجا درختان و نخلستان و زراعت بود مى پرسيد: اى جبرئيل ! اينجاست ؟
جبرئيل مى گفت : نه ، ديگر برو.
تا آنكه به مكه رسيد پس ايشان را در موضع خانه كعبه گذاشت و ابراهيم عليه السلام با ساره عهد كرده بود فرو نيايد تا بسوى او برگردد، و چون در آن مكان فرود آمدند در آنجا درختى بود، هاجر عبائى بر روى آن درخت پهن كرد و با فرزند خود در سايه آن قرار گرفت ، چون ابراهيم ايشان را گذاشت و خواست برگردد، بسوى ساره ، هاجر گفت : اى ابراهيم ! به كى مى گذارى ما را در موضعى كه در آنجا موسى نيست و آبى و زراعتى نيست ؟
فرمود: به آن كسى مى گذارم كه مرا امر فرموده است شما را در اينجا بگذارم . و برگشت ، و چون رسيد به ((كدى )) كه كوهى است در ذى طوى نظر كرد به جانب اسماعيل و مادرش و عرض كرد: ((اى پروردگار ما! بدرستى كه من ساكن گردانيده ام بعضى از فرزندان خود را در واديى كه در آن زراعتى نيست نزد خانه محترم تو، اى پروردگار ما! براى آنكه نماز را برپا دارند، پس بگردان دلهاى چند از مردم را كه مايل باشند بسوى ايشان و خواهان ايشان باشند، و روزى كن ايشان را از ميوه ها شايد كه ايشان شكر كنند تو را)).(829)
پس روانه شد و هاجر در آنجا ماند، و چون روز بلند شد اسماعيل تشنه شد و آب طلبيد، پس هاجر مضطرب شد و برخاست و در آن وادى بسوى مابين صفا و مروه رفت و فرياد زد: آيا در اين وادى مونسى هست ؟
پس اسماعيل از نظرش غايب شد، پس بر كوه صفا بالا رفت ، و در آنجا سرابى در جانب مروه به نظرش آمد و گمان كرد آب است ، به جانب مروه روان شد؛ چون رسيد به آنجا كه هروله مى كنند حاجيان و مى دوند، اسماعيل از نظرش غايب شد، پس از خوف بر اسماعيل دويد تا به جائى رسيد كه او را ديد؛ چون به مروه رسيد آن سراب را در جانب صفا ديد و به جانب صفا روانه شد، و چون به آنجا رسيد كه اسماعيل را نمى ديد دويد تا به جائى كه او را ديد، و همچنين هفت مرتبه ميان صفا و مروه دويد؛ چون در شوط هفتم به مروه رسيد نظر بسوى اسماعيل كرد، ديد آبى از زير پاهاى او پيدا شده است ، پس دويد بسوى اسماعيل و ريگى بر دور آن آب جمع كرد كه جارى نشود، پس به اين سبب آن را زمزم ناميدند.
و قبيله جرهم در ذوالمجاز و عرفات فرود آمده بودند، پس چون آب در مكه ظاهر شد مرغان و جانوران صحرا نزد آب جمع شدند، جرهم چون مرغان و وحشيان را ديدند دانستند كه در اينجا آب بهم رسيده است ، چون به آن موضع آمدند زنى و طفلى را ديدند كه در زير درختى قرار گرفته اند و آب از براى ايشان ظاهر شده است ، از هاجر پرسيدند كه : تو كيستى و قصه تو و اين كودك چيست ؟
گفت : من مادر فرزند ابراهيم خليل الرحمانم ، و اين پسر اوست ، و خدا او را امر فرمود كه ما را در اينجا بگذارد.
گفتند: رخصت مى دهى ما را كه نزديك شما باشيم ؟
و چون روز سوم ابراهيم عليه السلام به طى الارض به ديدن ايشان آمد هاجر گفت : اى خليل خدا! در اينجا قومى هستند از جرهم ، سؤ ال مى كنند كه رخصت فرمائى نزديك ما باشند، آيا رخصت مى دهى ايشان را؟
ابراهيم فرمود: بلى .
پس هاجر جرهم را مرخص ساخت كه نزديك ايشان فرود آمدند و خيمه هاى خود را زدند و هاجر و اسماعيل با ايشان انس گرفتند.
در مرتبه سوم كه ابراهيم به ديدن ايشان آمد و كثرت مردم و آبادانى در دور ايشان ديد، شاد شد.
پس اسماعيل عليه السلام نشو و نما كرد و قبيله جرهم هر يك از ايشان يك گوسفند و دو گوسفند به اسماعيل بخشيدند تا آنكه گله اى بسيار بهم رسانيد و به آن تعيش مى كردند، تا آنكه اسماعيل به حد بلوغ رسيد، پس خدا امر فرمود ابراهيم را كه خانه كعبه را بنا كند، گفت : خداوندا! در كدام بقعه بنا كنم ؟
فرمود: در آن بقعه كه قبه اى از براى آدم فرستادم و در آنجا نصب كردم و حرم به سبب آن روشن شد و آن در طوفان نوح به آسمان رفت .
پس جبرئيل را فرستاد كه خط كشيد براى ابراهيم جاى خانه كعبه را، پس خدا پيهاى كعبه را از براى ابراهيم از بهشت فرستاد، و حجرالاسود كه خدا براى آدم فرستاده بود از برف سفيدتر بود و به دست ماليدن كافران سياه شد.
پس ابراهيم خانه را بنا كرد و اسماعيل سنگ از ذى طوى مى آورد، تا آنكه نه ذرع به جانب آسمان بلند كردند، پس خدا او را دلالت بر موضع حجرالاسود كه در كوه ابوقبيس مخفى بود، و آن را بيرون آورد در موضعى كه الحال در آنجاست نصب نمود و دو درگاه براى كعبه گشود: يكى به جانب مشرق و ديگرى به جانب مغرب ، و درى كه به جانب مغرب است مستجار مى گويند، پس بر روى كعبه چوبها انداخت و بر رويش اذخر(830) ريخت ، و هاجر عبائى كه با خود داشت بر در كعبه آويخت و در ميان كعبه مى بودند. پس خدا امر فرمود ابراهيم و اسماعيل را به حج كردن ، و جبرئيل در روز هشتم ذيحجه نازل شد و گفت : اى ابراهيم ! برخيز و آب مهيا كن براى خود - زيرا كه در آن زمان در منى و عرفات آب نبود، پس روز هشتم را براى اين ترويه گفتن زيرا كه ترويه به معنى سيرابى است - پس او را به منى برد و شب در آنجا ماندند و افعال حج را همه تعليم او نمود چنانچه تعليم آدم نموده بود.
چون ابراهيم عليه السلام از بناى خانه كعبه فارغ شد گفت : ((پروردگارا! بگردان اين موضع را شهرى كه ايمن باشد از هر شرى و روزى فرما اهلش را از ميوه ها كه ايمان آورد از ايشان به خدا و روز قيامت )).(831)
حضرت فرمود: مرا ميوه دلهاست ، يعنى محبت ايشان را در دلهاى مردم جا ده كه از اطراف عالم بسوى ايشان بيايند.(832)
و در حديث صحيح از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : چون ابراهيم عليه السلام اسماعيل را در مكه گذاشت ، اسماعيل تشنه شد و در ميان صفا و مروه درختى بود، پس مادرش بيرون رفت تا بر صفا ايستاد و فرياد زد: آيا در اين وادى انيسى هست ؟ جوابى نشنيد، پس رفت تا مروه باز ندا كرد و جواب نشنيد، برگشت به صفا و باز ندا كرد و جواب نشنيد، تا آنكه هفت مرتبه چنين كرد - پس سنت چنين جارى شد كه هفت شوط سعى كنند ميان صفا و مروه - پس جبرئيل به نزد هاجر آمد و گفت : تو كيستى ؟
گفت : من مادر فرزند ابرهيمم .
گفت : ابراهيم شما را به كى گذاشت ؟
هاجر گفت : من نيز به او گفتم وقتى كه خواست برگردد كه ما را به كى مى گذارى اى ابراهيم ! گفت : به خداوند عالميان .
جبرئيل گفت : شما را به كسى گذاشته است كه البته كفايت مهمات شما مى كند.
پس حضرت فرمود: مردم احتراز مى كردند از آنكه مرور ايشان به مكه واقع شود براى آنكه آب در آنجا نبود، پس اسماعيل پاهاى خود را به زمين مى سائيد از تشنگى ، ناگاه آب زمزم از زير قدمهايش جارى شد، پس هاجر نزد اسماعيل آمد و جريان آب را مشاهده نمود، متوجه شد به جمع كردن خاك بر دور آب كه جارى نشود، و اگر آب را به حال خود مى گذاشت هر آينه هميشه جارى مى بود، و چون مرغان آب را ديدند بر آن جمع شدند، و در آن وقت جمعى از سواران يمن مى گذشتند، چون مرغان را در آن موضع ديدند گفتند: اين مرغان جمع نشده اند مگر بر آبى . چون آمدند به نزد آب ، هاجر به ايشان آب داد و ايشان طعام بسيار به او دادند و حق تعالى به سبب آن آب براى ايشان روزى جارى گردانيد كه پيوسته قوافل بر ايشان مى گذشتند و از آب ايشان منتفع شده طعام به ايشان مى دادند.(833)
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : حق تعالى امر فرمود ابراهيم را حج بكند و اسماعيل را با خود به حج ببرد و او را در حرم ساكن گرداند، پس هر دو به حج رفتند بر شتر سرخى و با ايشان كسى همراه نبود بغير از جبرئيل ، چون به حرم رسيدند جبرئيل گفت : اى ابراهيم ! فرود آى با اسماعيل و غسل بكنيد قبل از داخل شدن حرم .
پس فرود آمدند و غسل كردند، و به ايشان نمود كه چگونه مهياى اجراى احرام شوند و ايشان كردند، و امر كرد ايشان را صدا به تلبيه حج بلند كنند و بگويند آن چهار تلبيه را كه پيغمبران مى گفته اند، پس آورد ايشان را به باب الصفا و از شتر فرود آمدند و جبرئيل در ميان ايشان ايستاد و رو به كعبه كرد و الله اكبر گفت و ايشان نيز گفتند، و الحمدلله گفت و خدا را به بزرگى ياد كرد و بر خدا ثنا كرد و ايشان مثل او كردند، و جبرئيل روانه شد و ايشان نيز روانه شدند با حمد و ثنا و تعظيم حق تعالى تا آورد ايشان را به نزد حجرالاسود و امر كرد ايشان را كه دست به آن مالند و آن را ببوسند، و هفت شوط آنها را طواف داد، و در موضع مقام ابراهيم بازداشت و امر كرد كه دو ركعت نماز بكنند، پس جميع مناسك حج را به ايشان نمود و امر كرد ايشان را بجا آورند.
چون از همه اعمال فارغ شدند امر فرمود ابراهيم را كه برگردد و اسماعيل تنها در مكه ماند و كسى با او نبود.
پس در سال آينده خدا امر فرمود ابراهيم را به حج برود و خانه كعبه را بنا كند، و عرب پيشتر به حج مى رفتند اما خانه خراب شده بود و اثرى چند از آن مانده بود ليكن پيهايش معلوم و معروف بود، و چون عرب از حج برگشتند اسماعيل سنگها را جمع كرد و در ميان كعبه انداخت . و چون خدا امر فرمود ابراهيم را به بناى آن ، ابراهيم آمد و گفت : اى فرزند! خدا ما را امر فرموده به بناى كعبه .
پس چون خاكها و سنگها را برداشتند و به اساس اصل رسانيدند، زمين كعبه يك سنگ سرخ بود، پس خدا وحى فرمود: بناى آن را بر اين سنگ بگذار. و چهار ملك فرستاد كه جمع كنند براى او سنگها را، پس ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام سنگ مى گذاشتند و ملائكه سنگ به ايشان مى دادند تا آنكه دوازده ذراع بلند شد، و دو درگاه براى آن گشودند كه از يك در داخل و از ديگرى خارج شوند، و براى آن عتبه گذاشتند و بر درهايش حلقه هاى آهن آويختند، و كعبه عريان بود.
پس چون مردم به مكه آمدند، اسماعيل زنى از قبيله حمير را ديد و او را خوش آمد و به گمان آنكه شوهر ندارد، از خدا سؤ ال كرد او را براى تزويج او ميسر گرداند، پس خدا بر شوهرش مرگ را مقدر فرمود، و چون شوهرش مرد آن زن در مكه ماند از حزن بر فوت شوهرش ، پس خدا حزن او را به صبر مبدل نمود و خواستن اسماعيل را براى او ميسر ساخت ، و آن زنى بود بسيار موافق و دانا.
چون ابراهيم به حج آمد، اسماعيل به طايف رفته بود كه آذوقه براى اهل خود بياورد؛ آن زن ، مرد پير گرد آلودى ديد - يعنى ابراهيم - پس ابراهيم از او پرسيد: احوال شما چون است ؟
گفت : حال ما بسيار خوب است .
و چون از احوال اسماعيل پرسيد، او را مدح كرد و گفت : حال او خوش است .
پس پرسيد: تو از كدام قبيله اى ؟
گفت : از قبيله حمير.
پس ابراهيم برگشت و اسماعيل را نديد و نامه اى نوشت و به آن زن داد و گفت : چون شوهرت بيايد اين نامه را به او بده .
چون اسماعيل برگشت و نامه را خواند گفت : مى دانى آن مرد پير كى بود؟
گفت : او را بسيار نيكو و شبيه به تو يافتم .
اسماعيل گفت : او پدر من بود.
گفت : يا سواءتاه از او.
اسماعيل گفت : چرا؟ مگر او به چيزى از بدن تو افتاد؟
گفت : نه ، و ليكن مى ترسم تقصيرى در خدمت او كرده باشم .
پس آن زن عاقله به اسماعيل گفت : آيا بر اين دو درگاه دو پرده نياويزم يكى از آن جانب و يكى از اين جانب ؟
گفت : بلى .
پس دو پرده ساختند كه طول آنها دوازده ذرع بود و بر آن درها آويختند، پس آن زن را خوش آمد از آن پرده ها و گفت : آيا براى كعبه جامه اى نبافيم كه آن را بپوشانيم چون اين سنگها بد نما است ؟
اسماعيل گفت : بلى ، به سرعت متوجه شد و پشم بسيارى فرستاد ميان قبيله خود كه براى او بريسند، و از آن روز اين سنت ميان زنان بهم رسيد كه از يكديگر مدد طلبند در اين باب ، پس به سرعت كار مى كرد و يارى از قبيله و آشنايان خود مى طلبيد و از هر طرفى كه فارغ مى شد مى آويخت .
چون موسم حج رسيد يك طرف ماند كه جامه اش تمام نشده بود، به اسماعيل گفت : چه كنيم اين جانب را كه جامه اش تمام نشده است ؟ پس براى آن طرف از برگ خرما جامه اى ترتيب داد و آويخت .
و چون موسم حج رسيد عرب بسيار آمدند بر وجهى كه پيشتر چنان نمى آمدند، و امرى چند ديدند كه ايشان را خوش آمد پس گفتند: سزاوار نيست كه براى عمارت كننده اين خانه هديه نياوريم ، پس از آن روز هديه براى كعبه مقرر شد و هر قبيله اى از قبيله هاى عرب هديه اى براى خانه آوردند از زر و چيزهاى ديگر تا آنكه مال بسيارى جمع شد و آن ليف خرما را برداشتند و جامه را تمام كردند و دور كعبه آويختند، و كعبه سقف نداشت و اسماعيل ستونها گذاشت مانند اين ستونها كه مى بينيد از چوب ، و سقفش را به چوبها و جريده ها درست كرد و گل بر آن ماليد.
و چون عرب در سال ديگر آمدند و داخل كعبه شدند و ديدند عمارت آن زياده شده است گفتند: سزاوار آن است كه براى عمارت كننده خانه هديه را زياد كنيم .
پس در سال آينده هديه اى بسيار آوردند و اسماعيل ندانست كه آن هديه را چه كند، حق تعالى به او وحى فرمود كه : بكش اينها را و اطعام كن حاجيان را.
و شكايت كرد اسماعيل بسوى ابراهيم كمى آب را، پس خدا وحى نمود به ابراهيم : بكن چاهى كه آب خوردن حاجيان از آن چاه باشد.
پس جبرئيل نازل شد و چاه زمزم را براى ايشان حفر فرمود تا آبش ظاهر شد، پس جبرئيل گفت : فرود آى اى ابراهيم .
پس ابراهيم به ته چاه رفت و جبرئيل گفت : اى ابراهيم ! كلنگ در چهار جانب چاه بزن و بسم الله بگو. پس او كلنگ زد بر آن زاويه كه در جانب كعبه است و بسم الله گفت ، پس چشمه اى جارى شد، و همچنين به هر جانب كه زد و بسم الله گفت چشمه اى جارى شد، جبرئيل گفت : بياشام اى ابراهيم از اين آب و دعا كن كه خدا بركت دهد در اين آب براى فرزندانت .
پس جبرئيل و ابراهيم عليه السلام از چاه بيرون آمدند و جبرئيل گفت : اى ابراهيم ! از اين آب بر سر و بدن خود بريز و طواف كن دور كعبه كه اين آبى است كه خدا به فرزند تو اسماعيل عطا فرموده است .
پس ابراهيم برگشت و اسماعيل او را مشايعت كرد تا بيرون حرم و ابراهيم رفت و اسماعيل به حرم برگشت ، و خدا اسماعيل را از آن زن حميريه فرزندى عطا فرمود، و تا آن وقت براى او فرزندى بهم نرسيده بود، و اسماعيل بعد از آن زن ، چهار زن به عقد خود در آورد و از هر يك چهار پسر خدا به او عطا فرمود.
و در عرض موسم ، ابراهيم عليه السلام به عالم بقا ارتحال نمود و اسماعيل بر آن اطلاع نيافت تا آنكه ايام موسم رسيد و اسماعيل مهياى ملاقات پدر گرديد، جبرئيل نازل شد و تعزيت گفت اسماعيل را به فوت ابراهيم و گفت : اى اسماعيل ! مگو در مرگ پدرت چيزى كه خدا را به خشم آورد، و گفت : ابراهيم بنده اى بود از بندگان خدا، او را به جوار رحمت خود خواند و او اجابت كرد. و او را خبر داد كه به پدر خود ملحق خواهد شد.
و اسماعيل فرزند كوچكى داشت كه او را دوست مى داشت و مى خواست كه بعد از نبوت و خلافت از او باشد، پس خدا او را نخواست و فرزند ديگرى را براى وصايت و خلافت او تعيين فرمود، چون نزديك وفات اسماعيل شد آن فرزند را كه خدا تعيين كرده بود طلبيد و وصيت كرد به او و گفت : اى فرزند! چون مرگ تو را در رسد چنان كن كه من كردم ، و بى آنكه خدا تعيين كند كسى را براى خلافت خود تعيين مكن
پس هميشه چنين مقرر است كه هيچ امامى از دنيا نمى رود مگر آنكه خدا او را خبر مى دهد كه كى را وصى خود گرداند.(834)
و به سند معتبر ديگر منقول است كه شخصى به حضرت صادق عليه السلام عرض كرد: جمعى كه نزد ما هستند مى گويند كه : ابراهيم خليل الرحمن خود را ختنه كرده به تيشه اى بر روى خمى .
حضرت فرمود: سبحان الله ، نه چنين است كه ايشان مى گويند، دروغ مى گويند بر ابراهيم .
راوى گفت : بفرما كه چگونه بوده است ؟
فرمود كه : انبياء عليهم السلام غلاف ايشان با ناف ايشان در روز هفتم مى افتاد، پس چون اسماعيل متولد شد باز غلاف او با نافش افتاد، پس ساره سرزنش كرد هاجر را به آنچه كنيزان را به آن سرزنش مى كنند - و شايد مراد سياهى رنگ باشد يا بوى بد - پس هاجر گريست و اين امر بسيار بر او دشوار آمد.
چون اسماعيل ديد كه مادرش مى گريد او نيز گريان شد، پس حضرت ابراهيم داخل شد و از اسماعيل پرسيد كه : سبب گريه تو چيست ؟
اسماعيل گفت : ساره مادرم را چنين سرزنش كرد و او گريست و من نيز به سبب گريه او گريان شدم .
پس حضرت ابراهيم عليه السلام به جاى نماز خود رفت و با خدا مناجات كرد و سؤ ال نمود كه اين معنى را از هاجر دور گرداند، و سؤ الش را قرين اجابت گردانيد؛ پس چون از ساره اسحاق متولد شد، در روز هفتم نافش افتاد و غلافش نيفتاد، و ساره از مشاهده اين حال به جزع آمد، و چون ابراهيم داخل شد گفت : اى ابراهيم ! اين چه امرى است كه در آل ابراهيم و اولاد پيغمبران حادث شد؟ اينك پسرت اسحاق نافش افتاد و غلافش نيفتاد. پس حضرت ابراهيم عليه السلام به جاى نماز خود با خداى خود مناجات كرد و اين واقعه را شكايت كرد، پس خدا وحى نمود به حضرت ابراهيم كه : اين به سبب آن سرزنشى است كه ساره هاجر را كرد، پس من سوگند خورده ام كه اين غلاف را از احدى از فرزندان پيغمبران نيندازم بعد از آن سرزنشى كه ساره هاجر را كرد، پس ختنه كن اسحاق را به آهن ، و گرمى آهن را به او بچشان .
پس حضرت ابراهيم عليه السلام اسحاق را به آهن ختنه كرد و بعد از آن سنت جارى شد كه همه كس اولاد خود را به آهن ختنه كنند.(835)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام مروى است كه : سبب رمى جمرات در منى آن است كه : چون جبرئيل عليه السلام به حضرت ابراهيم عليه السلام تعليم مناسك حج مى نمود، شيطان براى ابراهيم عليه السلام ظاهر شد نزد جمره اول ، پس جبرئيل امر كرد ابراهيم را كه سنگ بر او بيندازد، چون ابراهيم عليه السلام هفت سنگ بر او انداخت در آنجا به زمين فرو رفت ، و نزد جمره دوم ظاهر شد باز هفت سنگ بر او انداخت پس به زمين فرو رفت ، و نزد جمره سوم ظاهر شد و باز هفت سنگ بر او انداخت پس به زمين فرو رفت و ديگر پيدا نشد.(836)
و به سندهاى صحيح و معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : ((سكينه )) باد نيكوئى است كه از بهشت بيرون مى آيد و صورتى دارد مانند صورت انسان و رايحه بسيار خوشبوئى دارد، و بر ابراهيم عليه السلام نازل شد در وقتى كه بناى خانه كعبه مى كرد و در اساس خانه حركت مى كرد، و حضرت ابراهيم عليه السلام پى خانه را از عقب او مى گذاشت .(837)
و از ابن عباس منقول است كه : اسباب عربى وحشى بودند در زمين عرب ، پس چون حضرت ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام پيهاى خانه كعبه را بالا آوردند، خدا وحى كرد به ابراهيم كه : من گنجى به تو داده ام كه به احدى پيش از تو نداده بودم .
پس حضرت ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام بالا رفتند بر كوهى كه آن را ((جياد)) مى گويند و اسبان را طلبيدند و گفتند: ((الا هلا الا هلم ))، پس در زمين عرب اسبى نماند مگر آمد و منقاد و ذليل شد نزد ايشان ، و به اين سبب آن اسبان را جياد گفتند.(838 )
و در احاديث معتبره بسيار از امام محمد باقر عليه السلام و امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : چون ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام بناى كعبه را تمام كردند، حق تعالى امر كرد ابراهيم عليه السلام را كه ندا كند مردم را به حج ، پس بر ركنى از اركان كعبه ايستاد - و به روايت ديگر بر مقام ايستاد، و مقام چندان بلند شد كه برابر كوه ابوقبيس شد(839) - و مردم را به حج طلبيد، پس خدا صداى او را رسانيد به آنها كه در پشت پدران و در شكم مادران بودند كه متولد شوند تا روز قيامت ، پس مردم در پشتهاى مردان و رحمهاى زنان گفتند: لبيك داعى الله لبيك داعى الله ، پس هر كه يك بار لبيك گفت يك بار حج مى كند، و هر كه ده بار گفت ده بار حج مى كند، و هر كه پنج بار گفت پنج بار حج مى كند، و هر كه لبيك نگفت حج نمى كند.(840)
و در حديث معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : اول كسى كه بر اسبان عربى سوار شد اسماعيل بود، و پيشتر وحشى بودند و بر آنها سوار نمى توانستند شد، پس حق تعالى همه را براى اسماعيل عليه السلام محشور گردانيد و جمع كرد از كوه منى ، و به اين سبب آنها را عربى گفتند كه اسماعيل عليه السلام كه عرب بود اول بر آنها سوار شد.(841)
و از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : دختران پيغمبران حائض نمى شوند، و حيض عقوبتى است ، و اول كسى كه از دختران پيغمبران حائض شد ساره بود.(842)
و به سند صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه دويدن در ميان صفا و مروه براى اين سنت شد كه ابراهيم عليه السلام چون به اين موضع رسيد، شيطان براى او ظاهر شد پس جبرئيل گفت : بر او حمله كن ، پس شيطان گريخت و ابراهيم عليه السلام دنبال او دويد.(843)
و فرمود: منى را براى اين منى گفته اند كه جبرئيل به ابراهيم عليه السلام گفت : تمنا كن و هر آرزو كه دارى از پروردگار خود بطلب .(844)
و عرفات را براى اين عرفات گفتند كه چون زوال شمس شد جبرئيل به ابراهيم عليه السلام گفت : اعتراف به گناه خود بكن و مناسك حج خود را بشناس .(845)
چون آفتاب غروب كرد گفت : ((ازدلف الى المشعر الحرام ))، يعنى : نزديك شو بسوى مشعر الحرام ، پس به اين سبب مشعر را ((مزدلفه )) گفتند.(846)
و در حديث صحيح منقول است كه از آن حضرت پرسيدند: ساره چرا مى گفت : خداوندا! مؤ اخذه مكن مرا به آنچه كردم نسبت به هاجر؟
فرمود: ختنه كرد او را كه معيوب گرداند و باعث زيادتى حسن او شد، و سنت شد بعد از آن زنان را ختنه كنند.(847)
به دو سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : چون ابراهيم عليه السلام طلبيد از خدا كه فرزندانش را كه در مكه ساكن گردانيده است ميوه ها روزى كند، امر فرمود خدا قطعه اى از زمين اردن را كه محلى است در شام كه جدا شد از آنجا و به باغها و ميوه ها حركت كرد تا به مكه آمد و هفت شوط دور خانه كعبه طواف كرد و در آن محل ساكن شد، پس به اين سبب او را طايف گفتند.(848)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : ابراهيم دو پسر داشت و فرزند كنيز بهتر از ديگرى بود، و فرمود: چون ملائكه بشارت دادند ابراهيم را به ولادت اسحاق عليه السلام چنانچه حق تعالى فرموده است كه (و امراته قائمة فضحكت )(849)، فرمود كه : مراد از ((ضحك )) در اينجا خنديدن نيست بلكه حيض است ، يعنى زنش ايستاد، چون اين بشارت را شنيد حايض شد، و از عمر او نود سال گذشته بود و از عمر شريف ابراهيم صد و بيست سال گذشته بود، و قوم ابراهيم چون اسحاق را ديدند گفتند: چه عجب است احوال اين مرد و زن ، در اين سن طفلى را گرفته اند و مى گويند: اين پسر ماست !
چون اسحاق بزرگ شد، آنقدر به ابراهيم شبيه بود كه مردم اشتباه مى كردند و فرق ميان ايشان نمى كردند تا آنكه حق تعالى ريش ابراهيم را سفيد كرد و به آن امتياز بهم رسيد. پس روزى ابراهيم عليه السلام ريش خود را ميل داد به پيش ، يك موى سفيد در آن مشاهده كرد گفت : خداوندا! اين چيست ؟
وحى رسيد به او كه : اين وقار توست .
گفت : خداوندا! زياد گردان وقار مرا.(850)
و از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : چون اسماعيل و اسحاق بزرگ شدند، روزى با يكديگر دويدند و اسماعيل را پيشى گرفت ، پس ابراهيم عليه السلام او را گرفت و در دامن خود نشاند و اسحاق را پهلوى خود نشاند، پس ساره در خشم شد و گفت : الحال كار به جائى رسيده است كه فرزند من و فرزند كنيز را برابر نمى كنى و فرزند او را بر فرزند من زيادتى مى دهى ؟! از من دور كن اين فرزند را.
پس ابراهيم عليه السلام اسماعيل و هاجر را برد و در مكه فرود آورد، پس طعام ايشان تمام شد، چون ابراهيم خواست كه برگردد و طعامى براى ايشان تحصيل نمايد هاجر گفت : ما را به كه مى گذارى ؟
فرمود: شما را به خداوند عالميان مى گذارم .
و گرسنگى عظيم ايشان را عارض شد، پس جبرئيل نازل شد و به هاجر گفت : ابراهيم شما را به كى گذاشت ؟
گفت : ما را به خدا گذاشت .
جبرئيل گفت : شما را به كفايت كننده گذاشته است .
پس جبرئيل دستش را در زمزم گذاشت و پيچيد، ناگاه آب جارى شد، پس هاجر مشگى گرفت كه پر آب كند از ترس اينكه مبادا آب برطرف شود!
جبرئيل گفت : اين آب براى شما باقى مى ماند، پسرت را بطلب .
پس از آن آب آشاميد و تعيش كردند تا آنكه ابراهيم عليه السلام آمد و خبر را به او نقل كردند، فرمود: او جبرئيل بود.(851)
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : اسماعيل عليه السلام زنى از عمالقه به عقد خود در آورد كه او را ((سامه )) مى گفتند، و چون ابراهيم عليه السلام مشتاق ديدن اسماعيل شد بر درازگوشى سوار شده و ساره عهد گرفت از او كه فرود نيايد تا برگردد. و چون به مكه آمد هاجر به سراى باقى منتقل شده بود، زن اسماعيل را ديد و از او پرسيد: شوهرت كجاست ؟
گفت : به شكار رفته است .
پرسيد: حال شما چگونه است ؟
گفت : حال ما سخت است و زندگانى ما به دشوارى مى گذرد.
و تكليف فرود آمدن نكرد آن حضرت را، ابراهيم عليه السلام فرمود: چون شوهرت بيايد بگو مرد پيرى آمد و گفت : عتبه خانه ات را تغيير بده .
چون اسماعيل برگشت و از گردنگاه بالا آمد، بوى پدر خود را شنيد، به نزديك زن آمد و پرسيد كه : كسى به نزد تو آمد؟
گفت : بلى ، مرد پيرى آمد و از تو سؤ ال كرد.
اسماعيل گفت : آيا تو را به چيزى امر فرمود؟
گفت : بلى ، فرمود: چون شوهرت بيايد بگو مرد پيرى آمد و تو را امر مى كند كه عتبه خانه ات را تغيير بدهى .
پس اسماعيل آن زن را طلاق گفت .
بار ديگر ابراهيم سوار شد كه به ديدن اسماعيل برود و باز ساره شرط كرد كه از مركب فرود نيايد تا برگردد، چون به مكه باز اسماعيل حاضر نبود و زن ديگر خواسته بود، از او پرسيد: شوهرت كجاست ؟
گفت : خدا تو را عافيت دهد، به شكار رفته است .
پرسيد: چگونه ايد شما؟
گفت : شايستگانيم .
پرسيد: چگونه است حال شما؟
گفت : حال ما نيك است و در نعمت و رفاهيم ، فرود آى خدا تو را رحمت كند تا او بيايد.
ابراهيم ابا كرد و او مكرر مبالغه كرد و ابراهيم ابا فرمود.
زن گفت : پس سرت را پيش آور كه من بشويم كه سرت را ژوليده مى بينم .
پس غسولى آورد و سنگى نزديك آورد تا ابراهيم عليه السلام يك پاى خود را گردانيد و بر روى سنگ گذاشت و پاى ديگرش در ركاب بود تا يك جانب سر مبارك او را شست ، پس به جانب ديگر پاى را گردانيد تا جانب ديگر را شست ، پس بر آن زن سلام كرد و فرمود: چون شوهرت بيايد بگو مرد پيرى آمد و گفت : عتبه خانه را رعايت و محافظت كن كه خوب است .
چون اسماعيل برگشت و از عقبه بالا آمد، بوى پدر خود را شنيد، از زن پرسيد: كسى به اينجا آمد؟
گفت : بلى ، مرد پيرى آمد و اين جاى پاهاى اوست كه در سنگ مانده است . پس اسماعيل افتاد و جاى قدم پدر خود را بوسيد.
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: ساره از اولاد پيغمبران بود و ابراهيم عليه السلام او را خواسته بود به شرط آنكه مخالفت او نكند و هر چه او تكليف كند كه مخالف حق نباشد قبول فرمايد، و ابراهيم از حيره كوفه به مكه هر روز مى رفت و بر مى گشت .(852)
و در حديث صحيح از امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : ابراهيم عليه السلام رخصت طلبيد از ساره كه به ديدن اسماعيل برود به مكه ، رخصت داد به شرط آنكه شب برگردد و از درازگوش به زير نيايد.
راوى پرسيد: چون مى تواند شد اين ؟
فرمود: زمين از براى آن حضرت پيچيده مى شد.(853)
و در حديث ديگر فرمود: چون اسماعيل متولد شد، ساره را غيرت شديد عارض شد، پس خدا امر فرمود ابراهيم را كه اطاعت او بكند، او گفت : هاجر را ببر و در جائى بگذار كه در آنجا زراعت و حيوان شيرده نباشد، پس آورد هاجر را و نزد كعبه گذاشت ، و در آن وقت در مكه زراعت و حيوان و آب نبود و احدى در آنجا ساكن نبود پس او را در آنجا گذاشت و گريان برگشت .(854)
و قطب راوندى گفته است : چون اسماعيل عليه السلام به سن شباب رسيد، هفت بز بهم رسانيد و اصل مالش همين بود، اسماعيل نشو و نما كرد و به عربى تكلم نمود و تيراندازى آموخت و بعد از موت مادرش خود زنى از جرهم به حباله خود در آورد كه نام او ((زعله )) بود يا ((عماده )) و او را طلاق گفت و اولادى از او بهم نرسيد، پس ((سيده )) دختر حارث بن مضاض را خواست و از او فرزندان بهم رسانيد و عمر مباركش صد و سى و هفت سال بود و در حجر اسماعيل مدفون شد.(855)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه عمر حضرت اسماعيل به صد و سى سال رسيد و در حجر با مادرش مدفون شد و پيوسته فرزندان اسماعيل واليان امر خلافت و حافظان بيت الله بودند و براى مردم ديگر برپا مى داشتند حج ايشان و امور دينشان را بزرگى بعد از بزرگى تا زمان عدنان بن داود.(856)
-
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: زندگانى كرد اسماعيل پسر ابراهيم عليه السلام صد و بيست سال ، و عمر مبارك اسحاق عليه السلام پسر ابراهيم به صد و هشتاد سال رسيد.(857)
مؤ لف گويد: اختلاف اين احاديث در عمر اسماعيل يا به اعتبار تقيه است يا بعضى از راويان سهوى كرده اند.
و به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام منقول است كه : چون حضرت ابراهيم عليه السلام اسماعيل و هاجر را در مكه گذاشت و ايشان را وداع كرد كه برگردد، اسماعيل و هاجر گريستند فرمود: چرا گريه مى كنيد! شما را در زمينى گذاشته ام كه محبوبترين زمينها ست بسوى خدا و حرم اوست .
هاجر گفت : من گمان نداشتم كه پيغمبرى مثل تو بكند آنچه تو كردى .
فرمود: چه كردم ؟
گفت : زن ضعيفه و طفل ضعيفى را كه چاره اى نمى توانند كرد در اين بيابان مى گذارى كه مونسى ندارند از بشرى ، و نه آبى پيداست و نه زراعتى و نه شير پستانى .
حضرت آب از ديدگانش جارى شد و آمد به در خانه كعبه و دو طرف در را گرفت و گفت : ((خداوندا! من ساكن گردانيدم بعضى از ذريت خود را در واديى كه در آن زراعتى نيست نزد خانه تو كه با حرمت است ، پروردگارا! از براى اينكه برپا دارند نماز را، پس بگردان دلهاى چند از مردم را كه مايل باشند بسوى ايشان و روزى ده ايشان را از ميوه ها شايد شكر كنند تو را )).(858)
پس خدا وحى فرمود به ابراهيم كه : بالا رو به كوه ابوقبيس و ندا كن در مردم : اى گروه خلايق ! خدا امر مى كند شما را به حج اين خانه كه در مكه است و صاحب حرمت است ، هر كه راهى بسوى آن تواند، فريضه اى است از جانب خدا.
پس ابراهيم بر ابوقبيس بالا رفت و به بلندترين آوازش اين ندا كرد و خدا صداى او را كشانيد كه شنوانيد اهل مشرق زمين و مغرب را و هر كه در مابين اينهاست از جميع آنچه خدا مقرر گردانيده بود در صلبهاى مردان از نطفه ها، و آنچه مقدر فرموده بود در رحمهاى زنان تا روز قيامت ، پس در آن وقت حج بر همه خلايق واجب شد، و تلبيه كه حاجيان در ايام حج مى گويند جواب نداى ابراهيم است كه به حج كرد از جانب خدا.(859)
و به سند حسن از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام مروى است كه : اصل كبوتران حرم باقيمانده كبوترى چند اند كه اسماعيل بن ابراهيم عليه السلام داشت .(860)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: حجر، خانه اسماعيل است و قبر هاجر و اسماعيل در آنجاست .(861)
و در حديث صحيح فرمود: حجر داخل خانه كعبه نيست و ليكن اسماعيل چون مادرش را در آنجا دفن كرد ديوارى بر دور آن كشيد كه قبر مادرش پامال نشود، و در آن قبرهاى پيغمبران است .(862)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: در حجر مدفون شده اند نزديك ركن سوم ، دخترهاى باكره اسماعيل .(863)
و در حديث حسن فرمود: كه آيات بينات كه خدا در قرآن فرموده است كه در مكه است : مقام ابراهيم است كه بر روى سنگ ايستاد و پايش در آن فرو رفت و اثر قدمش تا حال مانده است ، و حجرالاسود، و خانه اسماعيل عليه السلام .(864)
مؤ لف گويد: بعضى از قصص ابراهيم و اسماعيل و اسحاق عليهم السلام در باب قصه لوط عليه السلام مذكور خواهد شد انشاء الله .
فصل ششم : در بيان ماءمور شدن ابراهيم عليه السلام به ذبح فرزندش
به سند حسن بلكه صحيح از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : جبرئيل نزد زوال شمس روز هشتم ذيحجه به نزد حضرت ابراهيم عليه السلام آمد و گفت : اى ابراهيم ! سيراب شو، يعنى آب تهيه كن براى خود و اهل خود، و در آن وقت ميان مكه و عرفات آب نبود، پس ابراهيم عليه السلام را برد به منى و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا و صبح را در آنجا كرد، و چون آفتاب طالع شد روانه عرفات شد و در مروه فرود آمد، و چون زوال شمس شد غسل كرد و نماز ظهر و عصر را به يك اذان و دو اقامه بجا آورد و نماز كرد در جاى آن مسجدى كه در عرفات است ، پس او را برد و در محل وقوف بازداشت و گفت : اى ابراهيم ! اعتراف كن به گناه خود و مناسك حج خود را بشناس ، و حضرت ابراهيم را در آنجا بازداشت تا آفتاب غروب كرد، پس او را گفت : بار كن و نزديك شو بسوى مشعر الحرام ، پس به مشعر الحرام آمد و نماز شام و خفتن را به يك اذان و دو اقامه بجا آورد و شب را در آنجا ماند تا نماز صبح را بجا آورد، پس موقف را به او نمود و آورد او را به منى و امر كرد او را كه جمره عقبه را سنگ بزند، و نزد آن جمره شيطان از براى او ظاهر شد پس امر كرد او را به ذبح ، و حضرت ابراهيم عليه السلام چون به مشعر الحرام رسيد شب در آنجا خوابيد شاد و خوشحال ، پس در خواب ديد كه پسر خود را ذبح و قربانى كنند، و والده طفل را هم با خود آورده بود به حج .
چون به منى رسيدند، خود با اهلش رمى جمره كردند، پس ساره را گفت كه : تو برو به زيارت كعبه ، و پسر خود را نزد خود نگاه داشت و او را برد تا موضع جمره وسطى ، در آنجا با فرزند خود مشورت كرد چنانچه حق تعالى در قرآن ياد كرده است يا بنى انى ارى فى المنام انى اذبحك فانظر ماذاترى (865) ((اى فرزند عزيز من ! بدرستى كه من در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كردم ، پس نظر كن و تفكر نما كه چه مى بينى و چه مصلحت مى دانى ؟)).
آن فرزند سعادتمند گفت : ((اى پدر من ! بكن آنچه به آن ماءمور شده اى ، بزودى مردا خواهى يافت اگر خدا خواهد مرا از صبركنندگان ))،(866) و هر دو امر خدا را تسليم كردند، ناگاه شيطان به صورت مرد پيرى آمد و گفت : اى ابراهيم ! چه مى خواهى از اين پسر؟
گفت : مى خواهم او را ذبح كنم .
گفت : سبحان الله ! مى كشى پسرى را كه در يك چشم زدن معصيت خدا نكرده است !
حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : خدا مرا به اين امر فرموده است .
گفت : پروردگار تو نهى مى كند تو را از اين كار، آن كه تو را امر به اين كار كرده است شيطان است .
حضرت ابراهيم فرمود: واى بر تو! آن كسى كه مرا به اين مرتبه رسانيده است او مرا امر كرده است و به همان سروشى كه هميشه به گوش من مى رسيده است اين را شنيده ام و در اين شكى ندارم .
گفت : نه والله تو را امر به اين كار نكرده است مگر شيطان .
حضرت ابراهيم عليه السلام گفت : و الله ديگر با تو سخن نمى گويم . و عزم كرد كه فرزندش را ذبح كند.
شيطان گفت : اى ابراهيم ! تو پيشواى خلقى و مردم پيروى تو مى كنند، و اگر تو اين كار را بكنى بعد از اين مردم فرزندان خود را بكشند.
حضرت ابراهيم جواب او نگفت و رو به پسر آورد و با او مشورت نمو در ذبح كردن او، چون هر دو منقاد امر خدا شدند پسر گفت : اى پدر! روى مرا بپوشان و دست و پاى مرا محكم ببند.
حضرت ابراهيم عليه السلام فرمود: اى فرزند! با كشتن ، دست و پايت را ببندم ؟ اين هر دو را والله كه براى تو جمع نخواهم رد، پس جل درازگوش را پهن كرد و فرزند را روى آن خوابانيد و كارد را بر حلق او گذاشت و سر خود را بسوى آسمان بلند كرد و كارد را به قوت تمام كشيد؛ جبرئيل پيش از كشيدن ، كارد را گردانيد و پشت كارد را به جانب حلق طفل كرد، چون حضرت ابراهيم عليه السلام نظر كرد كارد را برگشته ديد، پس كارد را گردانيد و دمش را به حلق طفل گذاشت و كشيد، باز جبرئيل كارد را گردانيد، تا چندين مرتبه چنين شد، پس جبرئيل گوسفند را از جانب كوه ((ثبير)) كشيد و فرزند را از زير دست حضرت ابراهيم كشيد و گوسفند را به جاى او خوابانيد و ندا به ابراهيم عليه السلام رسيد از جانب چپ مسجد خيف كه ((اى ابراهيم ! خواب خود را درست كردى ، ما چنين جزا مى دهيم نيكوكاران را، بدرستى كه اين ابتلا و امتحانى بود هويدا)).(867)
در اين حال شيطان لعين خود را به مادر طفل رسانيد در وقتى كه نظرش به كعبه افتاده بود در ميان وادى و گفت : كيست اين مرد پيرى كه من او را ديدم ؟
گفت : شوهر من است .
گفت : كيست آن غلامى كه همراه او ديدم ؟
گفت : او پسر من است .
گفت : ديدم كه آن مرد پير آن پسر را خوابانيده بود و كارد گرفته بود كه او را بكشد.
گفت : دروغ مى گوئى ، ابراهيم رحيمترين مرد است ، چگونه پسر خود را مى كشد؟!
گفت : به حق پروردگار آسمان و زمين و پروردگار اين خانه كه ديدم او را خوابانيده بود و كارد گرفته بود و اراده ذبح او را داشت .
گفت : چرا؟
شيطان گفت : گمان مى كرد كه پروردگارش او را به اين امر كرده است .
ساره گفت : سزاوار است او را كه اطاعت كند پروردگارش را. پس در دلش افتاد كه حضرت ابراهيم در باب فرزندش به امرى ماءمور شده است ، پس چون از مناسكش فارغ شد در وادى رو به منى دويد و دست بر سر گذاشته بود و مى گفت : خداوندا! مرا مؤ اخذه مكن به آنچه كردم به مادر اسماعيل .
پس چون ساره به حضرت ابراهيم عليه السلام رسيد و خبر فرزند را شنيد و اثر خراشيدن كارد را در گلوى او ديد بترسيد و بيمار شد و به همان مرض به عالم بقا ارتحال كرد.
راوى پرسيد كه : در كجا خواست كه او را ذبح كند؟
گفت : نزد جمره وسطى ، و گوسفند نازل شد بر كوهى كه در جانب راست مسجد منى است ، و از آسمان نازل شد و در سياهى مى خورد و در سياهى راه مى رفت و در سياهى مى چريد و در سياهى سرگين مى انداخت ، يعنى در علفزار.
پرسيد: چه رنگ داشت ؟
فرمود: سياه و سفيد و فراخ چشم و شاخ بزرگ بود.(868)
مؤ لف گويد: اين حديث دلالت مى كند بر آنكه فرزندى كه حضرت ابراهيم او را خواست ذبح كند و خدا قصه او را در قرآن ذكر فرموده است ، اسحاق بوده است ، و در اين باب خلاف عظيمى ميان علماى خاصه و عامه هست ، و يهود و نصارى ظاهرا اتفاق دارند بر آنكه او اسحاق بوده است ، و احاديث شيعه از هر دو طرف وارد شده است و اشهر ميان علماى شيعه آن است كه ذبيح اسماعيل بوده است ، و اكثر روايات شيعه بر اين دلالت دارد، و ظاهرا آيه كريمه نيز اين است چنانچه در ضمن اخبار معلوم خواهد شد، و اگر اجماع نباشد بر آنكه ذبيح يكى بوده است ممكن است جمع كردن ميان اخبار به آنكه هر دو واقع شده باشد، و محتمل است ذبيح بودن اسحاق محمول بر تقيه بوده باشد به آنكه ذبيح بودن او در آن عصر ميان علماى مخالفين اشهر بوده باشد، و اتفاق اهل كتاب معتبر نيست بلكه بعضى نقل كرده اند كه عمر بن عبدالعزيز يكى از علماى يهود را طلبيد و از او پرسيد: او گفت : علماى اهل كتاب مى دانند كه ذبيح اسماعيل است و از روى حسد انكار مى كنند، زيرا كه اسحاق جد ايشان است و اسماعيل جد عرب است ، و مى خواهند كه اين فضيلت براى جد ايشان باشند نه جد شما.(869)
و به سند موثق منقول است كه : از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند از معنى قول حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود: من فرزند دو ذبيحم ، فرمود: يعنى اسماعيل پسر حضرت ابراهيم خليل عليه السلام و عبدالله فرزند عبدالمطلب .
اما اسماعيل پس آن غلام حليم است كه خدا بشارت داد به او ابراهيم عليه السلام را، پس چون آن فرزند چنان شد كه با پدر راه مى رفت گفت : اى فرزند! در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كنم ، پس نظر كن چه مى بينى و چه مصلحت مى دانى ؟
گفت : اى پدر! بكن آنچه به آن ماءمور شده اى . و نگفت كه بكن آنچه ديده اى ، عن قريب خواهى يافت مرا انشاء الله از صابران .
پس چون عزم كرد بر ذبحش فدا داد خدا او را به ذبحى عظيم ، به گوسفندى سياه و سفيد كه مى خورد در سياهى و مى آشاميد در سياهى و نظر مى كرد در سياهى و راه مى رفت در سياهى و بول مى كرد در سياهى و پشكل مى افكند در سياهى ، و قبل از آن چهل سال در باغهاى بهشت مى چريد و از رحم مادر بدر نيامده بود بلكه حق تعالى به او فرمود: باش ، پس بهم رسيد براى آنكه فداى اسماعيل گرداند، پس هر قربانى كه در منى كشته مى شود تا روز قيامت فداى اسماعيل است ، پس احد ذبيحين اين است .(870)
مؤ لف گويد: قصه ذبيح ديگر كه عبدالله است در كتاب احوال حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم مذكور خواهد شد انشاء الله تعالى .
و شيخ محمد بن بابويه رحمة الله بعد از ايراد اين حديث گفته است كه : روايات مختلف است در ذبيح ، بعضى از آنها وارد شده است كه اسماعيل است و بعضى وارد شده است كه اسحاق است ، و نمى توان رد كرد اخبار را هرگاه صحيح باشد طرق آنها، و ذبيح اسماعيل بوده است و ليكن چون اسحاق متولد شد بعد از او آرزو كرد كه كاش پدرش به ذبح او ماءمور شده بود و او صبر مى كرد براى امر خدا و تسليم و انقياد مى كرد چنانچه برادرش صبر كرد و منقاد شد پس به درجه او مى رسيد در ثواب . چون خدا از دلش دانست كه او در اين آرزو صادق است او را در ميان ملائكه ذبيح ناميد براى آنكه آرزوى ذبح مى كرد، و اين مضمون به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است و حديث حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود: من پسر دو ذبيحم مؤ يد اين معنى است ، زيرا كه عم را پدر مى گويند و در قرآن نيز وارد شده است و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: عم والد است ، پس بر اين وجه سخن آن حضرت درست مى شود كه فرزند ذو ذبيح است كه اسماعيل و اسحاق باشند كه يكى ذبيح حقيقى و والد حقيقى است و يكى ذبيح مجازى است و والد مجازى .
و از براى ذبح عظيم وجه ديگر هست كه روايت شده است از فضل بن شاذان كه گفت : شنيدم حضرت امام رضا عليه السلام مى فرمود: چون خدا امر فرمود ابراهيم را كه ذبح نمايد به جاى اسماعيل گوسندى را كه بر او نازل ساخت ، آرزو مى كرد آن حضرت كه كاش فرزند خود اسماعيل را به دست خود قربانى مى كرد و ماءمور نمى شد كه به جاى او گوسفند بكشد تا به دلش بر مى گرديد آنچه بر مى گردد به دل پدرى كه عزيزترين فرزندانش را به دست خود بكشد، پس مستحق شد به اين ذبح كردن درجات اهل ثواب را بر مصيبتها.
پس خدا وحى فرمود بسوى او كه : اى ابراهيم ! كيست محبوبترين خلق من بسوى تو؟ عرض كرد: پروردگارا! خلق نكرده اى خلقى را كه محبوبتر باشد بسوى من از حبيب تو محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم .
پس خدا وحى كرد بسوى او كه : او محبوبتر است بسوى تا يا جان تو؟
عرض كرد: بلكه او محبوبتر است بسوى من از جان من .
فرمود: فرزندان او بسوى تو محبوبترند يا فرزندان تو؟
گفت : بلكه فرزندان او.
حق تعالى فرمود: پس مذبوح گرديدن و كشته شدن فرزند او بر دست دشمنانش دل تو را بيشتر به درد مى آورد يا ذبح فرزند تو به دست تو در طاعت من ؟
عرض كرد: خداوندا! بلكه ذبح فرزند او به دست دشمنانش دل مرا بيشتر به درد مى آورد.
پس خدا وحى فرمود كه : اى ابراهيم ! بدرستى كه طايفه اى كه دعوى كنند كه از امت محمدنند، حسين فرزند او را بعد از او به ظلم و عدوان خواهند كشت چنانچه گوسفند را مى كشند و به سبب اين مستوجب غضب من خواهند شد.
پس از استماع اين قصه جانسوز به جزع آمد ابراهيم و دلش به درد آمد و گريان شد، پس حق تعالى به او وحى فرمود: اى ابراهيم ! فدا كردم جزع تو را بر پسرت اسماعيل اگر او را به دست خود ذبح مى كردى به جزعى كه كردى بر حسين عليه السلام و شهيد شدن او، و واجب كردم براى تو بلندترين درجات اهل ثواب را بر مصيبتهاى ايشان .
و اين است معنى قول خدا كه : ((فدا داديم او را به ذبح بزرگ )).(871) تمام شد اينجا آنچه از ابن بابويه نقل كرديم .(872)
و در احاديث معتبره گذشت كه گوسفند ابراهيم از آن چيزهاست كه خدا خلق كرده است بى آنكه از رحم مادر بيرون آيد.(873)
و در حديث موثق منقول است كه از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند: ذبيح ، اسماعيل بود يا اسحاق ؟
فرمود: اسماعيل بود، مگر نشنيده اى قول حق تعالى در سوره صافات بعد از بشارت اسماعيل و قصه ذبح فرموده است : ((بشارت داديم او را به اسحاق ))(874)، پس چون تواند بود كه ذبيح ، اسحاق باشد؟!(875)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : ذبيح ، اسماعيل است .(876)
و به سند موثق منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند: سپرز چرا حرام شده است در ميان اجزاى حيوانى كه ذبح مى كنند؟
فرمود: چون گوسفند را فرود آوردند بر ابراهيم از كوه ثبير - و آن كوهى است در مكه - كه آن را به فداى فرزند خود ذبح كند، شيطان آمد و به ابراهيم گفت : نصيب مرا بده از اين گوسفند.
فرمود: تو را چه نصيب در آن هست و آن قربانى پروردگار من است و فداى فرزند من است ؟!
پس خدا وحى نمود به او كه : او را در اين گوسفند نصيبى است و نصيب او سپرز است زيرا كه محل جمع شدن خون است ، و حرام است خصيه ها زيرا كه مجراى نطفه اند، پس ابراهيم سپرز و دو خصيه را به او داد.(877)
و به سند صحيح منقول است كه شخصى از حضرت صادق عليه السلام پرسيد: اسماعيل بزرگتر بود يا اسحاق ؟ و كدام يك ذبيح بودند؟
فرمود: اسماعيل بزرگتر بود از اسحاق پنج سال ؛ و ذبيح ، اسماعيل بود، و مكه منزل اسماعيل بود، و ابراهيم خواست اسماعيل را ذبح كند ايام موسم در منى ، و ميان بشارت خدا براى ابراهيم به اسماعيل و بشارت او به اسحاق پنج سال فاصله بود، آيا نشنيده اى سخن ابراهيم را كه گفت رب هب لى من الصالحين (878) از خدا سؤ ال كرد كه روزى كند او را پسرى از صالحان ، و حق تعالى در سوره صافات مى فرمايد (فبشرناه بغلام حليم )(879) پس بشارت داديم او را به پسرى بردبار، يعنى اسماعيل از هاجر، پس فدا كرد اسماعيل را به گوسفندى بزرگ ؛ بعد از ذكر اينها فرمود: ((بشارت داديم او را به اسحاق پيغمبرى از صالحان و بركت فرستاديم بر او و بر اسحاق ))(880)، پس ذبيح ، اسماعيل بود پيش از بشارت به اسحاق ، پس كسى كه گمان كند اسحاق بزرگتر است از اسماعيل ، و ذبيح اسحاق است تكذيب كرده است به آنچه خدا در قرآن از خبر ايشان فرستاده است .(881)
و به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السلام منقول است كه : اگر خدا مى دانست كه حيوانى نزد او گراميتر از گوسفند هست ، هر آينه آن را فداى اسماعيل مى گردانيد.(882)
و در حديث ديگر به جاى اسماعيل ، اسحاق وارد شده است .(883)
و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : يعقوب عليه السلام به عزيز مصر نوشت : ما اهل بيت ابتلا و امتحانيم ، پدر ما ابراهيم را امتحان كردند به آتش ، و پدر ما اسحاق را امتحان كردند به ذبح .(884)
و در حديث معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام مروى است : ساره به ابراهيم گفت : بپر شده اى ، كاش دعا مى كردى خدا تو را روزى فرمايد فرزندى كه ديده ما به آن روشن شود، زيرا كه خدا تو را خليل خود گردانيده است و دعاى تو را مستجاب مى كند انشاء الله . پس ابراهيم از پروردگارش طلبيد كه او را پسرى دانا روزى فرمايد.
خدا وحى فرمود به او كه : من مى بخشم به تو پسرى دانا و تو را در باب او امتحان مى كنم به طاعت خود، بعد از بشارت سه سال گذشت ، پس بشارت اسماعيل مرتبه ديگر آمد بعد از سه سال .(885)
و در دو حديث حسن منقول است كه از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : صاحب ذبح كى بود؟ فرمود: اسماعيل بود.(886)
و در حديث معتبر ديگر از آن حضرت پرسيدند: ميان بشارت ابراهيم به اسماعيل و بشارت اسحاق چندگاه فاصله بود؟
فرمود: ميان اين دو بشارت پنج سال فاصله بود، حق تعالى مى فرمايد (فبشرناه بغلام حليم )(887) يعنى اسماعيل ، و اين اول بشارتى بود كه خدا به ابراهيم داد در باب فرزند؛ و چون متولد شد براى ابراهيم اسحاق از ساره و اسحاق سه ساله شد، روزى اسحاق در دامن ابراهيم عليه السلام نشسته بود اسماعيل آمد و اسحاق را دور كرد و در جاى او نشست ، چون ساره اين حال را مشاهده كرد گفت : اى ابراهيم ! فرزند هاجر فرزند مرا از دامن تو دور مى كند و خود به جاى او مى نشيند؟! نه والله نمى بايد كه ديگر هاجر و پسرش با من در يك شهر باشند، ايشان را از من دور كن ، و ابراهيم عليه السلام ساره را بسيار عزيز و گرامى مى داشت و حقش را رعايت مى كرد، زيرا كه او از فرزندان پيغمبران بود و دختر خاله او بود.
پس اين امر بر آن حضرت بسيار دشوار آمد و غمگين شد از مفارقت اسماعيل ، چون شب شد ملكى از جانب خدا به خواب او آمد و به او نمود كشتن پسرش اسماعيل را در موسم مكه ، پس صبح كرد ابراهيم بسيار غمگين به سبب آن خوابى كه ديده بود.
چون در اين سال موسم حج در آمد، ابراهيم عليه السلام هاجر و اسماعيل را در ماه ذيحجه از زمين شام برداشت و به مكه برد كه اسماعيل را در موسم حج ذبح كند، پس اول ابتدا كرد و پيهاى خانه را بلند نمود و به قصد حج متوجه منى شد، و چون اعمال منى را بجا آورد و برگشت با اسماعيل به مكه و طواف كعبه كردند هفت شوط پس متوجه سعى ميان صفا و مروه شدند، و چون به محل سعى رسيدند ابراهيم به اسماعيل گفت : اى فرزند! من در خواب ديدم كه تو را ذبح مى كردم در موسم اين سال پس چه مصلحتى مى بينى ؟
گفت : اى پدر! بكن آنچه به آن ماءمور شده اى .
چون از سعى فارغ شدند، ابراهيم اسماعيل را برد به منى ، و اين در روز نحر بود، و چون به جمره ميان رسيدند او را به پهلوى چپ خوابانيد و كارد را گرفت كه او را بكشد، پس نندا به او رسيد: اى ابراهيم ! خواب خود را راست كردى و به فرموده من عمل نمودى . و فدا كرد اسماعيل را به گوسفندى بزرگ و گوشتش را تصدق نمود بر مسكينان .(888)
و از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيدند: چرا منى را منى ناميدند؟
فرمود: براى آنكه جبرئيل در آنجا گفت به ابراهيم كه : آرزو كن و از خدا بطلب آنچه خواهى .
پس او در خاطر خود تمنا و آرزوى آن كرد كه خدا به جاى پسرش اسماعيل گوسفندى قرار فرمايد كه او را ذبح نمايد به فداى اسماعيل ، و خدا آرزوى او را داد.(889)
مؤ لف گويد: احاديثى كه دلالت كند بر آنكه ذبيح ، اسماعيل است بسيار است و در اين كتاب به همين اكتفا نموديم ، و بسيارى از قصص ابراهيم عليه السلام در قصه لوط عليه السلام بيان خواهد شد انشاء الله .
-
باب هشتم : در بيان قصص حضرت لوط عليه السلام و قوم آن حضرت است
مشهور ميان مفسران آن است كه : حضرت لوط عليه السلام پسر برادر حضرت ابراهيم عليه السلام بود، و لوط پسر هاران بن تارخ بود، و بعضى گفته اند: پسر خاله ابراهيم بود، و ساره خواهر لوط بود بنا بر قول اخير(1)، و اين اقوى است ، و پيشتر گذشت كه لوط از پيغمبرانى است كه ختنه كرده متولد شده است .(2)
و شيخ على بن ابراهيم رحمة الله ذكر كرده است كه : چون نمرود، ابراهيم عليه السلام را در آتش انداخت و حق تعالى به قدرت كامله خود آتش را او سرد گردانيد نمرود از ابراهيم عليه السلام خائف شد و گفت : از بلاد من بيرون رو و با من در يك ديار مباش ، و ابراهيم عليه السلام ساره را به نكاح خود در آورده بود و او دختر خاله ابراهيم بود و ايمان به آن حضرت آورده بود، و لوط نيز به او ايمان آورده بود و او طفلى بود، و ابراهيم عليه السلام گوسفندى چند داشت كه معيشت او از آنها مى گذشت .
پس ابراهيم از بلاد نمرود بيرون رفت و ساره را در صندوقى كرده با خود داشت ، زيرا كه غيرت عظيم داشت . چون خواست از بلاد نمرود بيرون رود، عمال نمرود او را منع كردند و خواستند كه گوسفندان را از او بگيرند و گفتند: تو اينها را در سلطنت و مملكت پادشاه ما كسب كرده اى و در بلاد او بهم رسانيده اى و تو مخالف اوئى در مذهب ، نمى گذاريم اينها را از بلاد او بيرون برى .
ابراهيم عليه السلام فرمود: حكم كند ميان ما و شما قاضى پادشاه ، و او ((سندوم )) نام داشت ، پس به نزد سندوم رفتند و گفتند: اين مرد مخالف سلطان ماست در مذهب و آنچه با خود دارد از بلاد سلطان كسب كرده است و نمى گذاريم كه از اينها چيزى را بيرون برد.
سندوم گفت : راست مى گويند، دست بردار از آنچه در دست توست .
ابراهيم عليه السلام فرمود: اگر به حق حكم نكنى همين ساعت خواهى مرد.
سندوم گفت : حق كدام است ؟
فرمود: بگو به ايشان كه برگردانند به من عمرى را كه صرف كرده ام در كسب اينها تا من اينها را به ايشان بدهم .
سندوم گفت : بلى ، شما عمر او را به او برگردانيد تا او اينها را بدهد.
پس دست از او برداشتند.
و نمرود به اطراف عالم نوشت كه ابراهيم را نگذارند در معموره اى ساكن شود، پس ابراهيم گذشت به بعضى از عمال نمرود كه هر كه به او مى گذشت عشر آنچه با او بود مى گرفت ، و ساره با ابراهيم بود در صندوق ، پس عشر آنچه با او بود گرفت و آمد بسوى صندوق و گفت : البته مى بايد اين صندوق را بگشائى .
ابراهيم عليه السلام گفت : هر چه مى خواهى حساب كن و عشر آن را بگير.
گفت : البته مى بايد بگشائى ؛ و به جبر صندوق را گشود، چون نظرش بر ساره افتاد از وفور حسن و جمال او متعجب شد و گفت : اين زن كيست كه با خود دارى ؟
فرمود: خواهر من است - و غرضش آن بود كه خواهر من است در دين -.
پس حكم كرد صندوق را برداشتند و به نزد پادشاه بردند و خواست كه دست بسوى او دراز كند، ساره گفت : پناه مى برم به خدا از تو، پس دستش خشكيد و به سينه اش چسبيد و شدت عظيم به او رسيد و گفت : اى ساره ! چيست اين بلا كه مرا عارض شد؟
گفت : براى آن چيزى است كه قصد كردى .
گفت : من قصد نيك نسبت به تو كردم ! خدا را دعا كن كه مرا نجات دهد و به حالت اول برگرداند.
ساره گفت : خداوندا! اگر راست مى گويد كه قصد بدى نسبت به من ندارد او را به حالت اول برگردان .
پس برگشت به حال صحت ، و بالاى سرش كنيزكى ايستاده بود گفت : اى ساره ! اين كنيزك را بگير كه تو را خدمت نمايد - و آن هاجر مادر اسماعيل بود -.
پس ابراهيم عليه السلام ساره و هاجر را برداشت و در باديه اى فرود آمدند بر سر راه مردم كه به يمن و شام و به اطراف عالم مى رفتند، پس هر كه از آن راه عبور مى كرد او را به اسلام دعوت مى كرد، و خبر او در عالم شهرت كرده بود كه نمرود پادشاه او را در آتش انداخت و نسوخت ، و به او مى گفتند كه : مخالفت پادشاه مكن كه پادشاه مى كشد هر كه را مخالفت او مى كند، و هر كه به ابراهيم مى گذشت آن حضرت او را ضيافت مى كرد، و هفت فرسخ فاصله بود ميان ابراهيم و شهرهاى معمور كه درختان و زراعت و نعمت بسيار داشتند و آن شهرها بر سر راه قوافل بود، و هر كه به اين شهرها مى گذشت از ميوه ها و زراعتهاى ايشان مى خورد، پس از اين حال به جزع آمدند و خواستند چاره اى براى دفع اين بكنند، پس شيطان به نزد ايشان آمد به صورت مرد پيرى و گفت : مى خواهيد دلالت كنم شما را بر امرى كه اگر آن را بعمل آوريد هيچكس به شهرهاى شما وارد نشود ؟
گفتند: آن امر چيست ؟
گفت : هر كه به شهر شما وارد شود، در دبر او جماع كنيد و رختهايش را از او بگيريد.
پس شيطان به صورت پسر ساده خوشروئى به نزد ايشان آمد و به ايشان در آويخت تا با او اين عمل قبيح كردند چنانچه ايشان را امر كرده بود، پس خوش آمد ايشان را اين عمل و لذت يافتند و مردان با مردان مشغول لواطه شدند و از زنان مستغنى شدند، و زنان با زنان مشغول مساحقه شدند و از مردان مستغنى شدند.
پس مردم اين حال را به ابراهيم عليه السلام شكايت كردند و حضرت ابراهيم لوط را بسوى ايشان فرستاد كه ايشان را حذر فرمايد از عقوبت خدا و بترساند از عذاب حق تعالى ، چون نظر ايشان به لوط عليه السلام افتاد گفتند: تو كيستى ؟
گفت : من پسر خاله ابراهيم خليلم كه نمرود او را به آتش انداخت و نسوخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد، و او در نزديكى شما مى باشد، پس از خدا بترسيد و اين عمل شنيع را ترك كنيد كه اگر نكنيد خدا شما را هلاك خواهد كرد.
پس جراءت نكردند كه اذيتى به آن حضرت برسانند و از او خائف شدند، و هر كس كه بر ايشان مى گذشت كه اراده بدى نسبت به او مى كردند، حضرت لوط او را از دست ايشان خلاص مى كرد.
و لوط عليه السلام از ايشان زنى به نكاح خود در آورد و چند دختر از آن زن بهم رسانيد، پس لوط مدت بسيار در ميان ايشان ماند و از او قبول نكردند، گفتند: اى لوط! اگر دست از نصيحت ما بر ندارى هر آينه تو را سنگسار مى كنيم و از اين شهرها بيرون كنيم ، پس لوط بر ايشان نفرين كرد.
روزى حضرت ابراهيم نشسته بود در آن موضع كه در آنجا مى بود، جمعى را ضيافت كرده بود و مهمانان بيرون رفته بودند و چيزى نزد او نمانده بود، ناگاه ديد كه چهار نفر نزد او ايستادند كه به مردم شبيه نبودند و گفتند: سلاما.
ابراهيم گفت : سلام .
پس ابراهيم به نزد ساره آمد و گفت : مهمانى چند نزد من آمده اند كه به مردم شبيه نيستند.
ساره گفت : نيست نزد ما مگر گوساله اى .
پس آن را كشت و بريان كرد و به نزد ايشان آورد، چنانچه حق تعالى مى فرمايد: ((بتحقيق كه آمدند رسولان ما بسوى ابراهيم براى بشارت ، گفتند، سلاما، گفت : سلام ، پس درنگ نكرد كه آورد گوساله اى بريان ، پس چون ديد كه دست ايشان به او نمى رسانند انكار كرد ايشان را و از ايشان خوفى در دل خود احساس كرد، و آمد ساره با جماعتى از زنان و گفت : چرا امتناع مى كنيد از خوردن طعام خليل خدا؟
پس گفتند به ابراهيم كه : مترس ، ما رسولان خدائيم ، فرستاده شده ايم بسوى قوم لوط كه آنها را عذاب كنيم . پس ساره ترسيد و حايض شد بعد از آنكه سالها بود كه از پيرى حيضش برطرف شده بود.
حق تعالى مى فرمايد كه : پس بشارت داديم ساره را به اسحاق و بعد از اسحاق به يعقوب كه از اسحاق بهم خواهد رسيد، پس ساره دست بر رو زد و گفت : يا ويلتا! آيا من خواهم زائيد و من پير زالم و اينك شوهرم مرد پيرى است ، بدرستى كه اين امرى است عجيب ، پس جبرئيل به او گفت : آيا تعجب مى كنى از امر خدا، رحمت و بركتهاى او بر شما باد يا بر شماست اى اهل بيت ، بدرستى كه او مستحق حمد و صاحب مجد و بزرگوارى است ، پس چون برطرف شد از ابراهيم ترس و بشارت ولادت اسحاق به او رسيد شروع كرد به مبالغه در التماس رفع عذاب از قوم لوط و گفت به جبرئيل كه : به چه چيز فرستاده شده اى ؟
گفت : به هلاك كردن قوم لوط.
ابراهيم گفت : لوط در ميان ايشان است ، چگونه آنها را هلاك مى كنيد؟
جبرئيل گفت : ما بهتر مى دانيم هر كه در آنجاست ، او را نجات مى دهيم و اهل او را مگر زنش را كه او از باقيماندگان در عذاب خواهد بود.
ابراهيم گفت : يا جبرئيل ! اگر در آن شهر صد مرد از مؤ منان باشند، ايشان را هلاك خواهيد كرد؟
جبرئيل گفت : نه .
ابراهيم عليه السلام گفت : اگر پنجاه كس باشند؟
گفت : نه .
ابراهيم عليه السلام گفت : اگر ده كس باشند؟
گفت : نه .
ابراهيم گفت : اگر يك كس باشد؟
گفت : نه ، چنانچه خدا فرمود: ((نيافتيم در آن شهر بغير خانه اى از مسلمانان )).(3 )
ابراهيم عليه السلام گفت : اى جبرئيل ! در باب ايشان مراجعت كن بسوى پروردگار خود.
پس خدا وحى كرد بسوى ابراهيم مانند چشم برهم زدن كه : اى ابراهيم ! اعراض كن از شفاعت ايشان ، بدرستى كه آمده است امر پروردگار تو، و بدرستى كه خواهد آمد بسوى ايشان عذابى كه رد نمى شود.
پس ملائكه بيرون آمدند از نزد ابراهيم و به نزد لوط آمدند و ايستادند در پيش او در وقتى كه زراعت خود را آب مى داد، پس لوط به ايشان گفت : شما كيستيد؟
گفتند: ما مسافر و ابناء سبيليم ، امشب ما را ضيافت كن .
لوط به ايشان گفت كه : اى قوم ! اهل اين شهر بد گروهى هستند، با مردان جماع مى كنند و مالهاى ايشان را مى گيرند.
گفتند: دير وقت شده است و به جائى نمى توانيم رفت ، امشب ما را ضيافت كن .
پس لوط به نزد زنش آمد و زنش از آن قوم بود و گفت : امشب مهمانى چند به من وارد شده اند، قوم خود را خبر مكن از آمدن ايشان تا هر گناه كه تا حال كرده اى از تو عفو كنم . گفت : چنين باشد. و علامت ميان او و قومش آن بود كه هرگاه مهمانى نزد لوط بود در روز دود بر بالاى بام خانه مى كرد و اگر در شب بود آتش مى افروخت . پس چون جبرئيل و ملائكه كه با او بودند داخل خانه لوط شدند زنش بر بام دويد و آتش افروخت ، پس اهل شهر دويدند از هر ناحيه بسوى خانه حضرت لوط، و چون به در خانه رسيدند گفتند: اى لوط! آيا تو را نهى نكرديم كه مهمان به خانه نياورى ؟ - و خواستند فضيحت برسانند به مهمانان او -.
گفت : اينها دختران منند، ايشان پاكيزه ترند از براى شما، پس از خدا بترسيد و مرا خوار مگردانيد در باب مهمانان من ، آيا نيست از شما يك مرد كه سخن مرا بشنود و به رشد و صلاح مايل باشد - و مروى است كه : مراد لوط از دختران خود زنهاى قوم بود، زيرا كه هر پيغمبرى پدر امت خود است ، پس ايشان را به حلال مى خواند و نمى خواند ايشان را به حرام ، پس گفت : زنهاى شما پاكيزه ترند از براى شما -.(4)
گفتند: مى دانى كه ما را در دختران تو حقى نيست ، و تو مى دانى كه ما چه مى خواهيم . چون از ايشان نااميد شد گفت : كاش مرا قوتى مى بود به شما، يا پناه مى بردم به ركن شديدى .(5)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى بعد از حضرت لوط پيغمبرى نفرستاد مگر آنكه عزيز بود در ميان قومش ، و قبيله و عشيره در ميان ايشان داشت .(6)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : مراد لوط از قوت ، قائم آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم بود، و از ركن شديد سيصد و سيزده تن اصحاب آن حضرت بود.(7)
پس جبرئيل گفت : كاش مى دانست كه چه قوتى با او هست .
لوط گفت : كيستيد شما؟
جبرئيل گفت : من جبرئيلم .
لوط گفت : به چه امر ماءمور شده ايد؟
گفت : به هلاك ايشان .
گفت : در اين ساعت بكنيد.
جبرئيل گفت : موعد ايشان صبح است ، آيا صبح نزديك نيست ؟
پس در را شكستند و داخل خانه شدند، پس جبرئيل بال خود را بر چشم ايشان زد و ايشان را كور كرد، چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((بتحقيق مراوده كردند و طلبيدند از لوط مهمانان او را از براى عمل قبيح ، پس كور كرديم ديده هاى ايشان را))(8)، پس چون اين حال را مشاهده كردند دانستند كه عذاب بر ايشان نازل شد، پس جبرئيل به حضرت لوط گفت كه : چون پاره اى از شب برود، اهل خود را بردار و بيرون رو از ميان ايشان تو و فرزندان تو، و احدى از شما نگاه به عقب نكند مگر زن تو كه به او خواهد رسيد آنچه به آنها مى رسد.
و در ميان قوم لوط مرد عالمى بود گفت : اى قوم ! آمد بسوى شما عذابى كه لوط شما را وعده مى كرد، پس او را حراست كنيد و مگذاريد كه از ميان شما بدر رود كه تا او در ميان شماست عذاب بسوى شما نمى آيد. پس جمع شدند در دور خانه لوط و او را حراست مى كردند.
پس جبرئيل گفت : اى لوط! بيرون رو از ميان ايشان .
گفت : چگونه بيرون روم و در دور خانه من جمع شده اند؟
پس عمودى از نور در پيش روى او گذاشت و گفت : از پى اين عمود برو و هيچيك نگاه به پس مكنيد.
پس از آن شهر از زير زمين بيرون رفتند، و زنش نگاه به عقب كرد و حق تعالى بر او سنگى فرستاد و او را كشت . پس چون صبح طالع شد هر يك از آن چهار ملك به طرفى از شهر ايشان رفتند و كندند آن شهر را از طبقه هفتم زمين و به هوا بالا بردند به حدى كه اهل آسمان صداى سگها و خروسهاى ايشان را شنيدند، پس برگردانيدند شهر را بر ايشان ، و حق تعالى باريد بر ايشان سنگها از سجيل - يعنى از گل سخت شده - يا از آسمان اول يا از جهنم بر روى يكديگر چيده شده يا پياپى و منقط و رنگارنگ .(9)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : هيچ بنده اى از دنيا بيرون نمى رود كه حلال شمارد عمل قوم لوط را مگر آنكه خدا سنگى از سنگها بر جگر او مى زند كه مرگش در آن است و ليكن خلق آن را نمى بينند.(10)
و به سند صحيح از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه فرمود كه : حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هر صبح و شام پناه به خدا مى برد از بخل و ما نيز پناه به خدا مى بريم از بخل ، حق تعالى مى فرمايد كه : ((هر كه نگاه داشته شود از بخل نفس خود، پس ايشان رستگارانند))(11)، و تو را خبر مى دهم از عاقبت بخل ، بدرستى كه قوم لوط اهل شهرى بودند بخيلان بر طعام خود، پس بخل ايشان را به دردى مبتلاء كرد كه دوا نداشت در فرجهاى ايشان ، پس فرمود كه : شهر قوم لوط بر سر راه قافله ها بود كه به شام و مصر مى رفتند، و اهل قوافل نزد ايشان فرود مى آمدند و ايشان ضيافت مى كردند، چون بسيار شد اين ضيافت ايشان به تنگ آمدند از روى بخل و زبونى نفس ، پس بخل باعث شد ايشان را كه چون مهمانى بر ايشان وارد مى شد فضيحت بر سر او مى آوردند و با او لواط مى كردند بى آنكه شهوتى و خواهشى به اين عمل قبيح داشته باشند، و غرض ايشان نبود مگر آنكه قوافل به شهر ايشان فرود نيايد و ايشان را نبايد ضيافت كرد، پس اين عمل شنيع از ايشان در شهرها شهرت كرد و قوافل از ايشان حذر كردند، پس بخل بلائى بر ايشان مسلط كرد كه از خود دفع نمى توانستند كرد تا آنكه به مرتبه اى رسيد خواهش ايشان به اين عمل قبيح كه طلب مى كردند از مردان در شهرها و مزد مى دادند بر آن ، پس كدام درد از بخل بدتر است و ضرر و عاقبتش بدتر و رسواتر و قبيح تر است نزد خدا از بخيل بودن .
راوى پرسيد: آيا اهل شهر لوط همه اين كار را كردند؟
فرمود: بلى ، مگر اهل يك خانه از مسلمانان ، مگر نشنيده اى فرموده خدا را كه : ((پس بيرون كرديم هر كه بود در آن شهر از مؤ منان پس نيافتيم غير يك خانه از مسلمانان )).(12)
پس آن حضرت فرمود كه : حضرت لوط در ميان قوم خود سى سال ماند كه ايشان را بسوى خدا مى خواند و حذر مى فرمود ايشان را از عذاب الهى ، و ايشان قومى بودند كه خود را از غايط پاكيزه نمى كردند و غسل جنابت نمى كردند.
و لوط پسر خاله حضرت ابراهيم بود و ساره زن ابراهيم عليه السلام خواهر لوط بود، و حضرت لوط و ابراهيم عليهماالسلام دو پيغمبر مرسل بودند كه مردم را از عذاب خدا مى ترسانيدند، و لوط مردى بود سخى و صاحب كرم و هر مهمانى كه بر او وارد مى شد ضيافت مى كرد و حذر مى فرمود مهمانان را از شر قوم خود، پس چون قوم لوط اين را از او ديدند گفتند: آيا تو را نهى نكرديم از عالميان ؟ مهمانى نكن مهمانى را كه بر تو نازل شود، و اگر بكنى فضيحت مى رسانيم به مهمانان تو، و تو را خوار و ذليل مى كنيم نزد ايشان .
پس لوط عليه السلام هرگاه او را مهمانى مى رسيد پنهان مى كرد امر او را از بيم آنكه مبادا قوم او فضيحت نمايند به او، زيرا كه لوط در ميان ايشان قبيله و عشيره اى نبود و پيوسته لوط و ابراهيم عليه السلام متوقع نزول عذاب بر آن قوم بودند، و ابراهيم و لوط عليهما السلام را منزلت شريفى نزد حق تعالى بود، و خدا هرگاه كه اراده مى كرد عذاب قوم لوط را مودت حضرت ابراهيم و خلت او و محبت لوط عليه السلام را ملاحظه نموده عذاب را از ايشان تاءخير مى كرد.
پس چون غضب خدا بر ايشان شديد شد و عذاب ايشان را مقدر فرمود، مقرر نمود كه عوض دهد ابراهيم عليه السلام را از عذاب قوم لوط به پسرى دانا كه موجب تسلى حضرت ابراهيم گردد از مصيبتى كه به او مى رسد به سبب هلاك شدن قوم لوط، پس رسولان فرستاد بسوى حضرت ابراهيم كه او را بشارت دهند به اسماعيل ، پس شب داخل شدند و ابراهيم در بيم شد از ايشان و ترسيد كه دزدان باشند؛ پس چون رسولان ، او را ترسان و هراسان يافتند، سلام كردند و او جواب سلام ايشان گفت و گفت : من از شما ترسانم .
گفتند: مترس ، ما رسولان پروردگار توئيم ، تو را بشارت مى دهيم به پسرى دانا - حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: پسر دانا اسماعيل بود از هاجر -.
پس حضرت ابراهيم عليه السلام به رسولان گفت : آيا بشارت مى دهيد مرا كه با اين حال پيرى از من فرزندى حاصل شود؟! پس به عجيب امرى بشارت مى دهيد.
گفتند: بشارت مى دهيم تو را به حق و راستى ، پس مباش از نااميدان .
پس گفت حضرت ابراهيم با ايشان كه : بعد از بشارت ديگر به چه كار آمده ايد؟
گفتند: فرستاده شده ايم به قومى جرم كنندگان كه قوم لوطند، بدرستى كه ايشان گروهى بودن فاسقان از براى اينكه بترسانيم ايشان را از عذاب پروردگار عالميان .
پس حضرت ابراهيم به رسولان گفت : بدرستى كه لوط در ميان ايشان است . گفتند: ما بهتر مى دانيم كه كى در اينجاست ، البته نجات مى دهيم او را و اهل او را همگى مگر زنش را كه مقدر كرده ايم كه او از باقيماندگان در عذاب است .
چون به نزد آل لوط آمدند، رسولان گفت : شما گروهى هستيد منكر كه شما را نمى شناسم .
گفتند: بلكه آمده ايم بسوى تو براى آنچه قوم تو در آن شك مى كردند از عذاب خدا، و بسوى تو آمده ايم به راستى كه بترسانيم قوم تو را از عذاب ، و بدرستى ما از راستگويانيم ، چون هفت روز و هفت شب ديگر بگذرد اى لوط در نصف شب اهل خود را از ميان اين قوم بيرون بر، و هيچيك از شما رو به عقب خود نكند مگر زن تو كه مى رسد به او آنچه به قوم تو مى رسد،
و برويد در آن شب به هر جا كه ماءمور خواهيد شد.
و گفتند به لوط عليه السلام كه : چون صبح شود همه قوم هلاك خواهند شد.
پس چون صبح روز هشتم طالع شد، باز خدا رسولان بسوى ابراهيم عليه السلام فرستاد كه بشارت دهند او را به اسحاق و تعزيه گويند او را و تسلى فرمايند به هلاك شدن قوم لوط، چنانچه در جاى ديگر فرموده است : ((بتحقيق كه آمدند رسولان ما بسوى ابراهيم با بشارت و سلام كردند و ابراهيم جواب سلام ايشان گفت ، پس درنگ نكرد كه آورد عجلى حنيذ - فرمود: يعنى ذبح كرده شد و بريان و نيكو پخته شده - پس چون ابراهيم عليه السلام ديد دست دراز نكردند بسوى آن بريان ، از ايشان ترسيد، زيرا در آن زمان جمعى كه طعام يكديگر را مى خوردند از شر يكديگر ايمن بودند و طعام نخوردن علامت دشمنى بود.
گفتند: مترس ! ما فرستاده شده ايم بسوى قوم لوط.
و ساره ايستاده بود، پس بشارت دادند او را به اسحاق و از عقب اسحاق به يعقوب ، پس ساره خنديد از روى تعجب از قول ايشان و گفت : يا ويلتا! آيا فرزند از من بهم مى رسد و من پير زالم و اينك شوهر من پير است ، بدرستى كه اين امرى است عجيب !
گفتند: آيا تعجب مى كنى از امر خدا؟ رحمت خدا و بركات او بر شما اهل بيت نازل و لازم است ، بدرستى كه او حميد و مجيد است .
چون ابراهيم بشارت اسحاق را شنيد و ترس از دل او زايل شد، شروع كرد به مناجات با پروردگار خود در شفاعت قوم لوط و از خدا سؤ ال كرد كه بلا را از ايشان بگرداند)).(13)
پس حق تعالى وحى فرمود به او كه : ((اى ابراهيم ! درگذر از اين امر كه پروردگار تو آمده است و عذاب من به ايشان مى رسد بعد از طلوع آفتاب همين روز و اين حتم است و برگشتن ندارد)).(14)(15)
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : شش چيز است در اين امت كه از عملهاى قوم لوط است : كمان گلوه انداختن ، سنگريزه با انگشتان انداختن ، قندران خاييدن ، جامه بر زمين انداختن از روى تكبر، و بندهاى قبا و پيراهن را گشودن .(16)
و در روايت ديگر وارد شده است : از اعمال قبيحه ايشان آن بود كه در مجالس بر روى يكديگر باد سر مى دادند، لهذا لوط به ايشان گفت : در مجالس خود كارهاى بد مكنيد.(17)
و در حديث صحيح ديگر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از جبرئيل سؤ ال فرمود كه : چگونه بود هلاك شدن قوم لوط؟
جبرئيل گفت كه : قوم لوط اهل شهرى بودند كه خود را از غايط پاكيزه نمى كردند و از جنابت غسل نمى كردند و بخل مى ورزيدند به طعام خود،
و لوط در ميان ايشان سى سال ماند، او در ميان ايشان غريب بود و از ايشان نبود و قوم و عشيره اى در ميان ايشان نداشت ، و ايشان را خواند بسوى خداو ايمان به او و متابعت خود، و نهى كرد ايشان را از اعمال قبيحه و ترغيب نمود ايشان را به طاعت خدا، پس اجابت او نكردند و اطاعت او ننمودند، چون خدا خواست ايشان را عذاب فرمايد فرستاد بسوى ايشان رسولى چند كه ايشان را بترسانند و حجت بر ايشان تمام كنند، چون طغيان ايشان زياده شد فرستاد بسوى ايشان ملكى چند را كه بيرون كنند هر كه در شهر ايشان است از مؤ منان ، پس نيافتند در آن شهر بغير از يك خانه اى از مسلمانان پس آنها را بيرون كردند و به لوط عليه السلام گفتند: امشب اهل خود را از شهر بيرون بر بغير از زنت .
چون نصف شب گذشت لوط با دخترانش روانه شد و زنش برگشت و دويد بسوى قوم خود كه ايشان را خبر كند كه لوط بيرون رفت ، چون صبح طالع شد ندا رسيد از عرش الهى بسوى من كه : اى جبرئيل ! قوم خدا لازم و امر او متحتم شده است در عذاب قوم لوط، پس پائين رو بسوى شهر ايشان و آنچه احاطه كرده است به آن و بكن همه را از طبقه هفتم زمين و بالا بياور بسوى آسمان و نگهدار تا برسد به تو امر خداوند جبار در برگردانيدن آن ، و آيت هويدا باقى بگذار خانه لوط را كه عبرتى باشد براى هر كه از آن راه عبور كند. پس پائين رفتم بسوى آن گروه ستمكار و بال راست خود را بر طرف شرقى آن شهر زدم و بال چپ را بر طرف غربى آن زدم و كندم يا محمد از زير طبقه زمين بغير از منزل آل لوط كه آن را علامتى گذاشتم براى راهگذاران ، و بالا بردم آنها در ميان بال خود تا بازداشتم آنها را در جائى كه اهل آسمان صداى خروسها و سگهاى ايشان را مى شنيدند.
پس چون آفتاب طالع شد از پيش عرش ندا به من رسيد: اى جبرئيل ! برگردان شهر را بر اين قوم ، پس برگردانيدم بر ايشان تا اينكه پائينش به بالا آمد و باريد خدا بر ايشان سنگها از سجيل كه همه صاحب علامت بودند يا منقط بودند. و اين عذاب از ستمكاران امت تو اى محمد كه مثل عمل ايشان كنند، بعيد نيست .
پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى جبرئيل ! شهر ايشان در كجا بود؟
جبرئيل عرض كرد: آنجا كه امروز ((بحيره طبريه )) است در نواحى شام .
حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم پرسيد: چون شهر را بر ايشان برگرداندى به كجا افتاد آن شهر و اهل آن ؟
عرض كرد: يا محمد! در ميان درياى شام افتاد تا مصر، پس تلها شد در ميان دريا.(18)
و در حديث موثق ديگر از آن حضرت منقول است كه : چون ملائكه براى هلاك قوم لوط آمدند گفتند: ما هلاك كننده ايم اهل شهر را.
ساره چون اين سخن را شنيد تعجب كرد از كمى ملائكه و بسيارى آن گروه و گفت : كى مى تواند با قوم لوط برابرى كند با آن قوت و كثرت ايشان ؟!
پس بشارت دادند او را به اسحاق و يعقوب ، پس ساره بر روى خود زد و گفت : پير زالى كه هرگز فرزند نياورده است چگونه از او فرزند بهم مى رسد؟! - و در آن وقت ساره نود ساله بود و ابراهيم عليه السلام صد و بيست سال از عمر شريفش گذشته بود -.
پس حضرت ابراهيم عليه السلام شفاعت كرد در باب قوم لوط عليه السلام و مؤ ثر نيفتاد، پس جبرئيل با ملائكه ديگر به نزد لوط آمدند، و چون قومش دانستند كه او مهمان دارد دويدند بسوى خانه او و لوط عليه السلام آمد و دست بر در گذاشت و ايشان را سوگند داد و فرمود: اى قوم من ! از خدا بترسيد و مرا در امر مهمانان من رسوا مكنيد.
گفتند: ما به تو نگفتيم كه مهمان به خانه مياور؟
پس بر ايشان عرض نمود دختران خود را به نكاح كه : من دختران خود را به نكاح حلال به شما مى دهم اگر دست از مهمانان من برداريد و با ايشان كارى نداشته باشيد.
گفتند: ما را در دختران تو حقى نيست و تو مى دانى كه ما چه مى خواهيم .
لوط عليه السلام فرمود: چه بودى اگر قوتى يا پناه محكمى مى داشتم ؟
پس جبرئيل گفت : كاش مى دانست كه چه قوتى او را هست ؛ پس آن حضرت را طلبيد به نزد خود، ايشان در را گشودند و داخل شدند، پس جبرئيل به دست خود اشاره بسوى ايشان كرد و همه كور شدند و دست خود را به ديوار مى گرفتند و قسم مى خوردند كه چون صبح شود ما احدى از آل لوط را باقى نگذاريم .
پس چون جبرئيل به لوط گفت : ما رسولان پروردگار توئيم ، لوط فرمود: زود باش .
جبرئيل گفت : بلى .
باز فرمود: زود باش .
جبرئيل گفت : موعد ايشان صبح است ، آيا صبح نزديك نيست ؟
پس جبرئيل گفت به لوط كه : تو با فرزندان خود از اين شهر بيرون رويد تا به فلان موضع برسيد.
فرمود: اى جبرئيل ! الاغهاى من ضعيفند.
گفت : بار كن و بيرون رو از اين شهر.
پس بار كرد و چون سحر شد جبرئيل فرود آمد و بال خود را در زير آن شهر كرد و چون بسيار بلند كرد برگردانيد بر ايشان و ديوارهاى شهر را سنگسار كرد و لوط صداى عظيمى شنيد و از آن صدا هلاك شد.(19)
مترجم گويد: ميان علما خلاف است در تكليف كردن لوط دخترانش را به آن قوم كه بر چه وجه بود:
بعضى گفته اند كه : مراد از دختران ، زنهاى ايشان بود، زيرا كه هر پيغمبرى به منزله پدر امت خود است ، پس غرض لوط آن بود كه زنهاى شما پاكيزه تر و بهترند از پسران ، چرا رغبت به آنها نمى كنيد كه حلالند بر شما.
و بعضى گفته اند كه : آنها پيشتر خواستگارى دختران او مى كردند و او به اعتبار كفر ايشان قبول نمى كرد، در اين وقت از روى اضطرار راضى شد و ايشان قبول نكردند و اين نيز بر دو وجه مى تواند بود: اول آنكه در آن شريعت ، دختر به كافر دادن حلال بوده باشد، دوم آنكه به شرط ايمان آوردن ايشان را تكليف كرده باشد.
و نقل كرده اند كه : دو تن در ميان ايشان بودند كه سركرده ايشان بودند و همه اطاعت ايشان مى كردند، لوط خواست كه دو دختر خود را به آن دو نفر بدهد كه شايد قوم دست از اذيت او بردارند.(20) و هر دو وجه در احاديث سابقه گذشت .
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : هر كه راضى مى شود كه كسى با او لواط كند او از بقيه سدوم است ، نمى گويم كه از فرزندان ايشان است و ليكن از طينت ايشان است .
پس فرمود: شهرهاى قوم لوط كه بر ايشان برگردانيدند چهار شهر بود: سدوم و صيدم و لدنا و عميرا.(21)
و در حديث صحيح منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه : قوم لوط چگونه مى دانستند كه مهمان نزد لوط هست ؟
فرمود: زنش بيرون رفت و صفير مى كرد، و چون صفير را مى شنيدند مى آمدند.(22)
و صفير آن صدائى است كه از دهان مى كنند كه سوتك مى گويند.
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : قوم لوط بهترين قومى بود كه خدا ايشان را خلق كرده است ، و ابليس لعنه الله در گمراهى ايشان طلب شديد و سعى بسيار كرد، و از نيكى و خوبى ايشان آن بود كه چون به عقب كار مى رفتند مردان همگى با هم مى رفتند و زنان را تنها مى گذاشتند، پس شيطان چاره اى كه براى ايشان كرد آن بود كه هرگاه ايشان از مزارع و اموال و امتعه خود بر مى گشتند مى آمد و آنچه ايشان ساخته بودند خراب مى كرد، پس به يكديگر گفتند كه : بيائيد كمين كنيم اين شخصى را كه متاع ما را خراب مى كند ببينيم ، پس كمين كردند و او را گرفتند، ناگاه ديدند پسرى در غايت حسن و جمال ، گفتند: توئى كه متاعهاى ما را خراب مى كنى ؟
گفت : بلى ، منم كه هر مرتبه متاعهاى شما را خراب مى كردم .
پس راءى ايشان بر آن قرار گرفت كه او را بكشند، و او را به شخصى سپردند؛ چون شب شد شيطان شروع به فرياد كرد، آن شخص گفت : چه مى شود تو را؟
گفت : شب پدرم مرا بر روى شكم مى خوابانيد.
گفت : بيا روى شكم من بخواب .
چون بر روى شكم او خوابيد حركتى چند كرد كه آن مرد را بر اين داشت و تعليم او نمود كه با او لواطه كند و لذت يافت . پس شيطان از ايشان گريخت .
چون صبح شد آن مرد آمد به ميان آن قوم و ايشان را خبر داد به آنچه شب واقع شد و ايشان را خوش آمد اين عمل كه پيشتر نمى دانستند، پس مشغول اين عمل قبيح شدند تا آنكه اكتفا كردند مردان به مردان ، پس كمين مى كردند و هر كه را گذر بر شهر ايشان مى افتاد مى گرفتند و با او اين عمل مى كردند، تا آنكه مردم ترك شهر ايشان كردند، پس ترك كردند زنان را و مشغول پسران شدند.
چون شيطان ديد كه در مردان كار خود را محكم كرد به صورت زنى شد و به نزد زنان آمد و گفت : مردان شما مشغول يكديگر شده اند، شما نيز با يكديگر مساحقه كنيد، پس زنان نيز مشغول يكديگر شدند. و هر چند لوط عليه السلام ايشان را پند مى داد سودى نمى داد تا آنكه حجت خدا بر ايشان تمام شد.
پس حق تعالى جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل را فرستاد به صورت پسران ساده ، قباها پوشيده و عمامه ها بر سر گذاشتند و گذشتند به حضرت لوط عليه السلام ، او مشغول زراعت بود، حضرت لوط به ايشان گفت : به كجا مى رويد؟ هرگز از شما بهتر نديده ام .
گفتند: آقاى ما ما را فرستاده است بسوى صاحب اين شهر.
لوط عليه السلام گفت : مگر خبر مردم اين شهر نرسيده است به آقاى شما كه چه مى كنند؟ والله كه مردان را مى گيرند و آنقدر عمل قبيح به او مى كنند كه خون بيرون مى آيد.
گفتند: آقاى ما امر كرده است ما را كه در ميان اين شهر راه رويم .
لوط عليه السلام گفت : پس من حاجتى دارم به شما.
گفتند: آن حاجت چيست ؟
گفت : صبر كنيد تا هوا تاريك شود.
پس ايشان نزد لوط نشستند و لوط عليه السلام دختر خود را فرستاد كه براى ايشان نانى بياورد و آبى در كدو كند و براى ايشان حاضر سازد و عبائى بياورد كه از سرما بر خود بپوشند.
چون دختر روانه شد، باران سر كرد و وادى پر شد، لوط ترسيد كه سيلاب ايشان را غرق كند گفت : برخيزيد تا برويم ، پس حضرت لوط نزديك ديوار مى رفت و ايشان در ميان راه مى رفتند، لوط عليه السلام به ايشان مى گفت : اى فرزندان من ! به كنار راه بيائيد، و ايشان مى گفتند كه : آقاى ما فرموده است كه در ميان راه برويم ، و لوط عليه السلام غنيمت مى شمرد كه تاريك شود و ايشان را قوم او نبينند.
پس شيطان رفت و از دامن زن لوط طفلى را گرفت و در چاه انداخت و به اين سبب اهل شهر همه در خانه لوط جمع شدند، چون آن پسران را در منزل لوط ديدند گفتند: اى لوط! تو هم در عمل ما داخل شدى ؟
گفت : اينها مهمان منند، فضيحت و رسوائى مكنيد.
گفتند: اينها سه نفرند، يكى را خود نگاه دار و دو تا را به ما ده .
لوط ايشان را داخل حجره كرد و گفت : كاش اهل بيتى و عشيره اى مى داشتم كه مرا از شر شما نگاه مى داشتند.
ايشان زور آوردند و در را شكستند و لوط را انداختند و داخل خانه شدند، پس جبرئيل به لوط گفت : ما رسولان پروردگار توئيم و ايشان ضررى به تو نمى توانند رسانيد. پس جبرئيل كفى از ريگ گرفت و بر روى ايشان زد و گفت : ((شاهت الوجوه )) يعنى : قبيح باد روهاى شما.
پس اهل شهر همه كور شدند، پس لوط از ايشان پرسيد كه : اى رسولان ! پروردگار من شما را به چه چيز امر كرده است درباره ايشان ؟
گفتند: امر كرده است ما را كه در سحر ايشان را بگيريم .
گفت : من حاجتى دارم .
گفتند: چيست حاجت تو؟
گفت : آن است كه در اين ساعت ايشان را بگيريد.
گفتند: اى لوط! موعد ايشان صبح است ، آيا صبح نزديك نيست براى كسى كه خواهى او را بگيريم ؟ پس تو بگير دختران خود را و برو و زن خود را بگذار.
حضرت فرمود: خدا رحمت كند لوط را، اگر مى دانست كه كى با او در حجره هست هر آينه مى دانست كه او يارى كرده شده است در وقتى كه مى گفت : كاش قوتى مى داشتم به شما يا پناه به ركن شديدى مى بردم ، كدام ركن شديدتر از جبرئيل است كه با او در حجره بود؟
پس حق تعالى فرمود كه : اين عذاب دور نيست از ستمكاران امت تو اگر بكنند عمل قوم لوط را.(23)
و به سند معتبر از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چون قوم لوط كردند آنچه كردند، زمين گريه كرد بسوى پروردگارش تا گريه اش به آسمان رسيد، و آسمان گريه كرد تا گريه اش به عرش رسيد، پس حق تعالى امر فرمود بسوى آسمان كه : سنگ بر ايشان ببار، و وحى فرمود بسوى زمين كه : ايشان را فرو بر.(24 )
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : حق تعالى چهار ملك فرستاد براى هلاك كردن قوم لوط: جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و كروبيل ، پس گذشتند به ابراهيم عليه السلام و عمامه ها در سر داشتند و بر او سلام كردند، ابراهيم عليه السلام را نشناخت ، چون هيئت نيكوئى از ايشان مشاهده فرمود گفت : من خود خدمت ايشان مى كنم ، و آن حضرت بسيار مهمان دوست بود، پس براى ايشان گوساله فربهى را بريان كرد تا خوب پخته شده و به نزد ايشان آورد، پس چون ايشان نخوردند ترسيد، و جبرئيل عمامه را از سر برداشت تا ابراهيم او را شناخت و فرمود: تو جبرئيلى ؟
گفت : بلى .
پس ساره گذشت بر ايشان و او را بشارت دادند به اسحاق و يعقوب .
پس حضرت ابراهيم عليه السلام فرمود: براى چه آمده ايد؟
گفتند: براى هلاك كردن قوم لوط.
فرمود: اگر صد نفر از مؤ منان در ميان ايشان باشند ايشان را هلاك خواهيد كرد؟ جبرئيل گفت : نه . فرمود: اگر پنجاه نفر باشند؟ گفت : نه . فرمود: اگر سى نفر باشند؟ گفت نه . فرمود: اگر بيست نفر باشند؟ گفت : نه . فرمود: اگر ده نفر باشند؟ گفت : نه . فرمود: اگر پنج نفر باشند؟ گفت : نه . فرمود: اگر يك نفر باشند؟ گفت : نه .
فرمود: لوط در آنجاست .
گفتند: ما بهتر مى دانيم كه كى آنجاست ، او را و اهلش را نجات خواهيم داد بغير از زنش .
پس رفتند به نزد لوط عليه السلام و او مشغول زراعت بود در نزديك شهر، پس بر او سلام كردند و عمامه ها بر سر داشتند، لوط از ايشان هيئت نيكى مشاهده كرد و ديد كه جامه هاى سفيد پوشيده اند و عمامه هاى سفيد بر سر بسته اند، پس تكليف خانه به ايشان كرد و ايشان قبول كردنند، پس پيش افتاد و ايشان از عقب او روانه شدند، پس پشيمان شد از اين تكليف كردن و در خاطر خود گفت : بد كارى كردم ، ايشان را مى برم به نزد قوم خود و قوم خود را مى شناسم ، پس ملتفت شد بسوى ايشان و فرمود: شما به نزد گروهى مى رويد كه بدترين خلق خدا هستند، و حق تعالى فرموده بود: تا لوط سه مرتبه شهادت بر بدى قومش ندهند شما ايشان را عذاب مكنيد، پس جبرئيل گفت : اين يك شهادت .
چون ساعت ديگر رفتند لوط رو به ايشان كرد و فرمود: شما به نزد بدترين خلق خدا مى رويد، جبرئيل گفت : اين دو شهادت .