-
http://farsi.islamquest.net/Files/_Question.Jpg
وحى چيست و به چه كيفيت بر پيامبران نازل مىشود؟
http://farsi.islamquest.net/Files/_Reply.Jpg
"وحى" در لغت به معناى اشارهى سريع است كه مىتواند از جنس كلام يا از باب رمزگويى يا به صورت صوت مجرد از تركيب يا به صورت اشاره و امثال آن باشد. معانى و استعمالات متفاوت اين كلمه در قرآن كريم ما را به چند نكته، توجه مىدهد: اول آنكه، وحى مخصوص انسان نيست بلكه به جماد و نبات و حيوان و... نيز تعلق مىگيرد. (وحى به اين موجودات همان هدايت ذاتى و غريزى و يا به عبارتى هدايت تكوينى خداوند است كه آنها را به سوى مقصدشان مىكشاند.)، اما عالىترين درجهى وحى، تنها به سلسلهى پيامبران و اولياى الهى اختصاص دارد و منظور از آن، القاى معانى بر قلب پيامبر صلى الله عليه وآله و سخن گفتن خدا با اوست. نتيجه آنكه اساساً با ساير القائاتى كه به بشر مىشود، از نظر ماهيت متفاوت نيست، بلكه از نظر درجه فرق مىكند. پايين درجهى آن مربوط به جماد و نبات و عالىترين درجهى آن مخصوص پيامبران است. دوم آنكه، وحى در معانى متفاوت نيز استعمال شده است: به معناى اشاره، وسوسه، القا در فهم از راه غريزه و القا از باب رؤيا، و درجهى عالى آن، نطق پروردگار با انبيا و رسل مىباشد.
مشخصات وحى عبارتند از: 1- درونى بودن 2- معلم داشتن 3- استشعار 4- ادراك واسطهى وحى. كيفيت نزول وحى بر پيامبران نيز به سه شكل مىباشد (گرچه به فرمايش علامه طباطبايى (ره) بازگشت هر سه به يك چيز و آن هم تلقى وحى بلا واسطه از سوى خداست.) كه عبارتند از:
1- تكلم خداوند بلاواسطه 2- تكلم از وراى حجاب 3- تكلم از راه فرستاده و فرشتهى وحى. تبيين فلسفى از نزول وحى و شأن فرشته، يادآور اين نكته است كه اصولاً فرشته، واسطه به معناى رايج كه از خدا دريافت كرده و سپس با زبان خاص خويش به پيامبر ابلاغ كند، نيست. او ظرف تجلى پيام الهى است، بنابراين وساطتى به معناى خاص كلمه در بين نيست تا سخن از خطاى او رود. در قسم اول، واسطهاى در ميان نيست، و در قسم دوم و سوم نيز اگر پيامبر صلى الله عليه وآله به واسطه و حجاب التفات نكند، وحى را بدون واسطه دريافت خواهد كرد. و نكتهى آخر اين كه، حقيقت وحى از نوع علم شهودى است. بنابراين بر خلاف علم حصولى، قابليت كذب و خطا را ندارد. از اين رو انسان مىتواند با سير صعودى و تكاملىاش به جايى برسد كه به حضور حضرت حق راه يافته و بى واسطه علم الهى را دريافت كند. اينجاست كه از كثرات، دور و از تعلق به غير او آزاد شده و از هر گونه خطا مصون مىگردد كه اين همان مقام عصمت انبيا است.
http://farsi.islamquest.net/Files/_Creply.Jpg
"وحى" در لغت به معناى اشارهى سريع است كه مىتواند از جنس كلام يا از باب رمزگويى و يا به صورت صوت مجرد از تركيب و يا به صورت اشاره و امثال آن باشد.[1]
اين كلمه در قرآن كريم مكرر به كار رفته است. شكل استعمال اين كلمه و موارد مختلف آن، نشان مىدهد كه قرآن آن را منحصر به انسان نمىداند و در ساير موجودات زنده نيز، سارى و جارى مىداند؛ از اين رو خانه سازى زنبور عسل را نيز نوعى وحى مىداند. آرى وحى به اين گونه موجودات، همان هدايت ذاتى و غريزى است كه آنها را به سوى مقصدشان هدايت مىكشاند و همين قضيه يكى از دلايلى است كه نشان مىدهد جهان هدف دار است و موجودات به طور تصادفى به سوى مقصدشان تمايل ندارند، بلكه با هدايت تكوينى خدا كه همان وحى به موجودات است، اين كار صورت مىگيرد. البته وحى، درجات و مراتب متفاوتى دارد؛ و وحى به جماد با وحى به نبات و... در يك درجه نيست، همچنان كه هدايتى كه در نبات و... هست، در جماد نيست.[2]
عالىترين درجهى وحى، همان است كه تنها به سلسلهى پيامبران اختصاص دارد و منظور از آن، القاى معانى به قلب پيامبر صلى الله عليه وآله از سوى خدا و سخن گفتن خدا با اوست.[3] اين وحى بر اساس نيازى است كه نوع بشر به هدايت الهى دارد تا از يك طرف به سوى مقصدى كه ماوراى افق محسوسات و ماديات است، هدايت شود و از طرف ديگر، به نياز زندگى اجتماعى او كه عبارت است از برخوردارى از يك قانون الهى، پاسخ مثبت داده شود. بنابراين، وحى، دريافت هدايت الهى است از راه اتصال ضمير پيامبر صلى الله عليه وآله به غيب و ملكوت، و پيامبر واسطهاى ميان جهان انسانها و جهان غيب است. (البته توضيح خواهيم داد كه انسانهاى كامل نيز مىتوانند افتخار دريافت بعضى از مراتب وحى را داشته باشند).[4]
از كلمات پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله هم مىتوان فهميد كه اساساً وحى با ساير القائاتى كه به بشر مىشود، از نظر ماهيت، متفاوت نيست، بلكه از نظر درجه فرق مىكند. مثلاً پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله ضمن حديثى مىفرمايند: رؤياى صادقه جزئى از هفتاد جزء نبوت است.[5] اين حديث اشاره مىكند كه وحى به انبيا درجهى قوى و نَشَآت پر تلألؤ نورى است كه همگان از پرتو اين نور بهرهمند و روزى خوارند. مناسب خواهد بود كه در اينجا معانى استعمال شدهى وحى در قرآن كريم را بررسى نماييم.[6] در كلام خداوند، وحى در معانى زير استعمال شده است:
به معناى القاى در فهم حيوان از راه غريزه: "وَاَوْحى ربُكَ إلى النَّحلِ"[7] خداى تو به زنبور عسل وحى كرد (يعنى به او آموخت كه مثلاً لانهاش را چگونه بسازد.)
به معناى القا از باب رؤيا: "و اَوْحَيْنا الى اُمّ موسى"[8] وحى كرديم (در خواب) به مادر موسى.
به معناى وسوسه: "اَلا إنَّ الشياطينَ ليوحونَ الى اوليائهم"[9] آگاه باش كه شيطانها به دوستان خود وحى (وسوسه) مىكنند.
به معناى القا از باب اشاره: "فأَوحى اليهم أن سَبّحوا بُكرةً و عَشِيّاً"[10] پس وحى(اشاره) كرد به سوى آنان، اين كه تسبيح كنيد بامداد و شامگاه.
و عالىترين نوع وحى، به معناى تكلم الهى با انبياو رُسل: "و ما كان لبشرٍ اَن يكلمّه اللَّهُ اِلا وحياً"[11] بشرى نيست مگر اين كه خداوند توسط وحى با او تكلم مىكند.
مشخصات وحى به انبيا: 1- درونى بودن 2- معلم الهى داشتن 3- استشعار 4- ادراك واسطهى وحى.
توضيح: مقصود از درونى بودن وحى، اين است كه پيامبران، وحى را از طريق حواس ظاهر تلقى نمىكردند؛ بلكه از طريق باطن دريافت مىكردند.
قرآن مجيد هم در اين زمينه تعبير به "قلب" مىفرمايد: "نزل به الروح الامين على قلبك".[12]
قلب در اينجا يعنى باطن، يعنى نفس و روح. از طرفى، از آنجا كه وحى، تماس با جهان ديگر است، مىگويند: وحى، "بيرونى" است. مقصود از معلم داشتن اين است كه، وحى در پيامبران مانند غرايز در حيوانات نيست كه جنبهى آموزش در كار نباشد. از نوع الهام هم نيست (كه در مورد انسان و برخى دانشمندان رخ مىدهد) زيرا در الهام، انسان همين قدر احساس مىكند كه نمىداند وناگهان چيزى به ذهنش مىرسد اما احساس نمىكند كه با يك معلم سروكار دارد. اما انبياعليهم السلام وجود معلم را احساس مىكنند: "علمه شديد القوى"[13] "علمّك مالم تكن تعلم"[14]. مقصود از استشعار اين است كه پيامبر صلى الله عليه وآله هنگام دريافت وحى، متوجه است و استشعار دارد كه اين مطالب را از جايى ديگر دريافت مىكند. مانند ما كه نزد معلمى درس مىخوانيم و متوجه هستيم كه مقابل او نشسته و گوش مىكنيم با اين تفاوت كه معلم پيامبر، در اين عالم نيست. و مقصود از ادراك واسطهى وحى اين است كه، گاه وحى به وسيلهى موجود ديگرى به پيامبر صلى الله عليه وآله القا مىشود نه اين كه مستقيماً از طرف خداوند باشد. نام اين موجود گاه "روح الامين" عنوان شده، گاه "روح القدس"، گاه "جبرئيل". و پيامبر صلى الله عليه وآله مستشعر به او نيز هست؛ ولى در غرائز و الهامات فردى، اينگونه نيست و كسى وجود معلمى را احساس نمىكند. با روشن شدن مفهوم وحى، به بخش دوم سؤال پرداخته و با بيان نكتهاى، بحث را خاتمه مىدهيم.[15]
در قرآن كريم به اشكال سه گانهى نزول وحى به بشر اشاره شده است:
1- تكلم خداوند بلاواسطه، يعنى بين خدا و پيامبر صلى الله عليه وآله، واسطه و حجابى در كار نيست و پيامبر مستقيماً وحى را از منبع فيض دريافت مىكند. 2- تكلم خداوند از وراى حجاب 3- تكلم خداوند از راه فرستاده و فرشتهى وحى. روشن است كه در دو قسم اخير، بخلاف قسم اول، حجاب و واسطهى بين خدا و نبى صلى الله عليه وآله در كار است؛ البته معناى حجاب و واسطه اين نيست كه دريافت دارندهى وحى را از ارتباط مستقيم با تكلم الهى باز دارد؛ بلكه واضح است كه گوينده، خداست؛ اما به دليل حكمت و مشيت الهى، پيامبر بر حجاب يا واسطه التفات مىكند و پيام حضرت حق را از وراى حجاب يا از لسان واسطه مىشنود. پر واضح است كه در اينجا نيز رسول، مستقيماً پيام خدا و سخن فيّاض على الاطلاق را دريافت مىدارد؛ بنابراين اگر رسول به حجاب التفات كند، گفته مىشود كه وحى از وراى حجاب است و اگر بدان التفات نورزد، وحى نسبت به او بلاواسطه و مستقيم است. آنجا هم كه وحى به واسطهى جبرئيل (ع) است، اگر گيرندهى وحى به واسطه توجه نداشته باشد، وحى بلاواسطه از سوى خدا خواهد بود.
در واقع فرشتهى وحى ظرف تجلى پيام الهى است، نه آن كه اين پيام را از راه فضاى ادراكى خويش بگيرد و سپس از راه ابزار بيانى خودش تبيين كند؛ بنابراين اگر گفته مىشود كه فرشتهى وحى، امين است به معناى امانت دارى رايج بين انسانها نيست كه امانت از صاحب امانت به امانتدار منتقل شود. كه در اينجا هرچند امانتدار معصوم و از هرگونه خيانت مصون باشد، باز قابليت ذاتى خيانت، منفى نيست در حالى كه اين امر دربارهى فرشته به گونهى ديگر است. او اصولاً دريافت كننده و منتقل كننده به معناى رايج نيست، او واسطهى بين خدا و رسول نيست؛ بلكه ظرف تجلى وحى و ظهور علم الهى است. بسان صفحهاى كه قلم الهى بر آن رقم زند، و اگر پيامبر صلى الله عليه وآله به اين ظرف تجلى و آينه توجه كند، گفته مىشود كه تكلم خدا با رسول از راه فرشته صورت گرفته است و اگر رسول - با آن كه علم الهى و مضمون وحى را در اين ظرف تلقى كرده و در اين آيينه منعكس مىبيند - به آن التفات نكند و فقط به منبع وحى و مضمون پيام متوجه باشد، اين وحى نسبت به او بى واسطه است. بسان كسى كه تصوير را در آيينه مىبيند و از آيينه غافل است.[16]
از اين رو علامه طباطبايى (ره) فرموده است: مىتوان تمام اقسام نزول وحى را از ناحيهى خدا بدون واسطه دانست.[17] و به همين دليل در آيات ديگرى از قرآن، وحى در تمام موارد به خداوند اسناد داده شده است و اين اسناد مجازى نيست؛ مانند: "انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح والنبيين من بعده".[18]
توجه: وحى از اقسام علم حصولى نيست،[19] بلكه نوعى علم شهودى و حضورى و نوعى كشف تام از خارج و عالم غيب است. اين كشف به دليل حضور حقايق هستى در محضر كاشف، ذاتاً قابليت صدق و كذب را ندارد و تصور كوچكترين خطا در آن به معناى نفى اصول وحى يا نداشتن حقيقت آن است. از اين رو، با استناد به ادلهى فلسفى و مراتب جهان هستى و درجات علم و ميدان باز تكامل انسان، مىتوان به اين نتيجه - كه با آيات قرآن نيز سازگار است - رسيد كه انسان مىتواند با سير صعودى و تكاملىاش به جايى برسد كه به حضور حضرت حق رسيده و بى واسطه علم الهى را دريافت نمايد و خدا با او سخن گويد، بى آن كه نيازى به الفاظ صوتى محسوس باشد، يا حاجتى به وساطت صور علمى بيفتد، و در اين رتبه وجودى و عظمت روحى است كه از كثرات، دور و از تعلق به هر چه غير اوست، آزاد مىشود و از هرگونه وسوسه و گمراهى و خطا مصون مىگردد كه اين همان مقام عصمت انبيا است. با اين وصف به نكتهى اساسى خواهيم رسيد که:
1- اساساً وحى، ممكن و يكى از مراتب علم است.
2- حقيقت وحى، كشف و شهود عالم غيب است و در اين حقيقت، خطا معنا ندارد.
3- انسان در تكامل خويش مىتواند به جايى برسد كه وحى بر او نازل گشته و خود به مقام عصمت نايل شود.[20]
برای مطالعه ی بیشتر، نک: هادوی تهرانی، مهدی، تاملات در علم اصول فقه، دفتر چهارم، مقاله ی: وحی شهود غیب.
[1] راغب اصفهانى، مفردات، ص 515، مادهى وحى.
[2] مطهرى مرتضى، مجموعهى آثار، ج 4، ص 410.
[3] هرچند ادراك حقيقت وحى و كيفيت تنزل آن، امرى آسان و حتى ممكن نخواهد بود.
[4] گرچه علامه طباطبايى (ره) فرمودهاند: ادب دينى چنين رسم كرده كه وحى جز به كلامى كه بر انبيا و رسل القا مىشود اطلاق نگردد. تفسير الميزان، ج 12، ص 423.
[5] مطهرى مرتضى، مجموعه آثار، ج 4، ص 411.
[6] طباطبايى محمد حسين، تفسير الميزان، ج 12، ص 423.
[7] نحل، 68.
[8] قصص، 7.
[9] انعام، 121.
[10] مريم، 11.
[11] شورى، 51.
[12] شعرا، 193. روح امين و جبرئيل (ع) قرآن كريم را بر قلب تو اى پيامبر، فرودآورد تا از انذار دهندگان باشى.
[13] نجم، 5.
[14] نسا، 113.
[15] مطهرى مرتضى، مجموعه آثار، ج 4، ص 411 تا 414.
[16] هادوى تهرانى مهدى، مبانى كلامى اجتهاد، صص 76 - 77.
[17] علامه طباطبايى محمد حسين، الميزان، ج 4، صص 149 - 150.
[18] نسا، 163.
[19] در علم حصولى فقط صورتى از معلوم در دسترس ما قرار دارد و خود معلوم بالعرض از دسترس ما خارج است. يعنى نمىتوانيم خود را از چنگ واسطه نجات دهيم و ارتباط با واقعيت اشياء از راه همين صورت علمى است. و اگر اشتباهى صورت گيرد، ما خطا كردهايم و به واقعيت خارجى نخواهيم رسيد و اين به دليل وساطت صورت علمى و تفسير اشتباه ما در تطبيق آن بر خارج است.
[20] هادوى تهرانى مهدى، مبانى كلامى اجتهاد، ص 78.
-
http://farsi.islamquest.net/Files/_Question.Jpg
اگر قرآن تحریف نشده است پس چرا در تاریخ آمده که پیامبر (ص) هنگام خواندن قرآن بعضی وقت ها کلمات را عوض می کرد. حتی در تاریخ آمده کۀکی از وحی نویسان به خاطر این کار، مرتد شد و توسط پیامبر (ص) اعدام گردید. آیا این روایات درست است؟
http://farsi.islamquest.net/Files/_Reply.Jpg
روایاتی که شما بدان اشاره کردید مربوط به داستان ارتداد عبدالله بن ابی سرح است. در مورد نحوه و علت ارتداد وی سه گونه روایت وارد شده است. اولاً: در تبیین نحوۀ ارتداد وی اختلاف دارند. بعضی از نقل ها بر تحریف و تغییر قرآن، دلالتی ندارند. بعضی هم مبهم و مجمل اند. فقط طبق اندکی از نقل ها، دلالتی بر تغییر و تحریف وجود دارد، لذا دقیقا قابل استناد نیستند.
ثانیاً: روایات دستۀ سوم هم با تفسیری که مرحوم صدوق از آن ها کرده، بر تحریف دلالتی ندارند. ایشان درباره جملۀ "هو واحد" که در این دستۀ سوم، از رسول خدا (ص)، نقل شده است، می نویسد: "یعنی، چه تغییر بدهی و چه تغییر ندهی آنچه من املاءمی كنم نوشته می شود، نه آنچه را كه تو تغییر می دهی".
ثالثاً: اگر توجیه مرحوم صدوق را قبول نکنیم و در عین حال از نظر سند هم این روایات را صحیح بدانیم، باز چون این طائفه، با آیات قرآن مخالف اند، قابل استناد نیستند و بر اساس دستور پیامبر (ص) و ائمه (ع) این گونه روایات را نباید قبول کرد.
نکته پایانی این که عبدالله بن ابی سرح بعد از ارتداد به مکه گریخت و در زمان فتح مکه هم پیامبر (ص) به جهت شفاعت عثمان (خلیفه سوم) او را اعدام نکرد، و در زمان خلافت عثمان هم فرماندار او در مصر شده است.
شایان توجه است با دقت در این روایت به دست می آید، این روایت پیش از آن که بر تحریف قرآن دلالت کند، بر عدم تحریف دلالت دارد؛ چراکه قائلین به عدم تحریف قرآن، تلاش های مخالفان را برای تحریف نفی نمی کنند، بلکه عدم توفیق آنها را در این تلاش ها نفی می کنند.
دلیلش آن است که، اولاً: حفظ و صیانت قرآن از جانب الاهی است. ثانیاً: پیامبر محافظ و نگهبان قرآن از دست برد تحریف و تغییر بود. این کوشش ها از طرف ابن ابی سرح مصداقی از مصادیق آن تلاش های شکست خورده و توطئه های باطلی است که پیامبر متصدی مبارزه با آنها بوده است و حضرت این توطئه ها را در نطفه خفه کرد. در حقیقت کسی که با دقت و تعمق به این روایت نگاه کند به روشنی می فهمد که این روایت بر عدم تحریف قرآن دلالت دارد، نه بر تحریف.
http://farsi.islamquest.net/Files/_Creply.Jpg
برای روشن شدن پاسخ، توجه به نکاتی ضروری است:
یک. عدم تغییر و تحریف قرآن مستند به ادله قطعی و محکمی است که برخی از ادله عقلی آن، در پرسش های گذشته بیان شد.[1] اینک به بعضی از ادلۀ نقلی آن اشاره می کنیم:
1. آیاتی از قرآن کریم بیان می کنند که قرآن قابل تغییر و تحریف نیست و تغییر و تحریف در آن امکان ندارد:
"نه از پیش روی، باطل بدو راۀابد و نه از پس، نازل شده از جانب خداوند حکیم و ستودنی است."[2] "نشاید که این قرآن را جز به خدا نسبت دهند، بلکه تصدیق چیزی است که پیش از آن آمده است و توضیح آن کتاب است، شکی نیست که از جانب پروردگار جهانیان است".[3]
2. آیاتی که به طور جداگانه عصمت پیامبر (ص) را در دریافت، نگه داری و ابلاغ وحی بیان می کنند.
الف. عصمت پیامبر (ص) در مقام دریافت وحی: "همانا تو قرآن را از نزد حکیم و دانا دریافت می کنی".[4]
ب. عصمت در مقام نگه داری قرآن: "ما بر تو قرآن را قرائت می کنیم و تو از یاد نمی بری".[5]
ج. عصمت پیامبر (ص) در مقام تلاوت و ابلاغ: "پیامبر (ص) آیات قرآن را بر آنها تلاوت می کند".[6] یا این که می فرماید: "پیامبر (ص) از روی هوا و هوس سخن نمی گوید سخن او وحی است".[7]
بلکه خداوند پیامبر (ص) را تهدید می کند اگر کمترین تغییری در وحی انجام دهد او را به بدترین عذاب گرفتار می کند: "اگر پیامبر (ص) پاره ای از سخنان را به افترا بر ما می بست، با قدرت او را فرو می گرفتیم، سپس رگ دلش را پاره می کردیم، و هیچ یک از شما را توان آن نبود که مانع شود".[8]
3. آیاتی که بیان می دارد که پیامبر (ص) حق هیچ گونه تغییر و تبدیلی را، در قرآن ندارد: "بگو مرا نرسد که آن را از سوی خود دگر گون کنم. هر چه به من وحی می شود پیرو همان هستم".[9]
4. روایاتی که از آنها عدم تغییر و تحریف قرآن استفاده می شود. برای نمونه به یک روایت اشاره می شود:
پیامبر (ص) فرمود: "من در بین شما دو چیز گرانبها کتاب خدا و عترتم، اهل بیتم را به یادگار می گذارم و این دو از هم جدا نمی شوند تا در حوض کوثر بر من وارد شوند".[10]
این روایت که مورد قبول شیعه و اهل سنت است، بیان می دارد که قرآن تا روز قیامت صلاحیت استناد را دارد و بر مردم حجت است. روشن است که اگر قرآن قابل تحریف و تغییر می بود، صلاحیت استناد و منبعیت احکام دین را نداشت.
دو. روایات متعددی از پیامبر (ص) و ائمه معصومین (ع) رسیده است که می فرمایند ملاک قبولی یا رد احادیث، موافقت و مخالفت با قرآن است.
در زیر نمونه های از آن نقل می شود:
پیامبر (ص) فرمود: "هر چیزی که موافق کتاب خدا است قبول کنید و هر چیزی که مخالف قرآن است قبول نکنید".[11]
امام صادق (ع) می فرمایند: "از ما حدیثی را قبول نکنید، مگر آنچه موافق قرآن است و حدیثی که مخالف سخن پرودگار ما است قبول نکنید".[12]
نتیجه این که روایاتی که اشاره نمودید اگر از نظر سند و دلالت، مفهوم و محتوای صحیح و درست باشند، بر اساس دستور پیامبر (ص) و ائمه (ع) چون مخالف با آیات متعدد قرآن کریم است، نباید آن را قبول کنیم و ارزش استناد ندارند.
سه. روایاتی که شما اشاره کردید مربوط به داستان ارتداد عبدالله بن ابی سرح است.
در مورد نحوه و علت ارتداد وی سه گونه روایت وارد شده است:
الف. در بعضی روایات چنین آمده است: "پیامبر (ص) آیات سورۀ تین را بر وی املا کرد و او می نوشت. تا رسید به آیۀ " ثم انشأناه خلقا آخر". ابن ابی سرح از نحوۀ بیان خداوند در مورد خلقت انسان به شگفت آمد و گفت: "فتبارک الله احسن الخالقین". پیامبر (ص) فرمود: بنویس "فتبارک الله احسن الخالقین" و همین امر باعث شد که در دل ابن ابی سرح وسوسه ای ایجاد شود و به خود گفت اگر حقیقتاً این وحی است، پس بر من هم وحی می شود. اگر دروغ است پس پیامبر (ص) (العیاذ بالله) دروغ می گوید و به همین جهت مرتد شد و به مکه گریخت".[13]
ب. در بعضی از روایات دیگر آمده که ابن ابی سرح در نوشتن وحی تغییراتی می داد و همین امر باعث باشد که پیامبر (ص) او را از مقام کتابت وحی عزل نماید و او مرتد شد و به مکه گریخت.[14]
ج. فیض کاشانی از امام صادق (ع) نقل می کند: عبدالله بن سعد بن ابی سرح برادر رضاعی (شیری) عثمان خط زیبایی داشت، هر وقت بر رسول اکرم (ص) وحی نازل می شد او را فرا می خواند و وحی را بر او می خواند و او می نوشت، اما او به جای "سمیع بصیر"، "سمیع علیم" و به جای "بما تعلمون خبیر"، "بما تعملون بصیر" می نوشت، و "یا" را عوض "تا" و "تا" را عوض "یا" کتابت می کرد، با این حال حضرت می فرمود "هو واحد؛ فرقی نمی کند اینها یکی است". عاقبت این شخص مرتد شد و به مکه گریخت و به قریش گفت: به خدا قسم، محمد نمی داند چه می گوید؛ من هم قادرم مثل او بگویم و به مانند او آیه نازل کنم.[15]
نتیجه این که اولاّ: این روایات چون در مورد نحوۀ ارتداد اختلاف دارند، دقیقا نمی توان به آنها استناد نمود، چون طبق نقل اول دلالتی بر تحریف و تغییر ندارد؛ زیرا منافاتی ندارد که آنچه در دل ابی سرح گذشته است همان وحی الاهی باشد که قبل از آن بر قلب پیامبر (ص) نازل گشته است، و نقل دوم هم مبهم و مجمل است، و فقط طبق نقل سوم دلالت بر تغییر و تحریف دارد.
ثانیاً: مرحوم صدوق دربارۀ این کلام از رسول خدا (ص)؛ "هو واحد" می نویسد: "یعنی، چه تغییر بدهی و چه تغییر ند هی آنچه من املا می كنم نوشته می شود نه آنچه را كه تو تغییر می دهی".[16]
پس اگر این روایت (یعنی طبق نقل سوم) از نظر سند درست و صحیح باشد، به نظر می رسد توجیه و تفسیر مرحوم صدوق قابل قبول است. چون این توجیه در واقع مطابق آیاتی از قرآن است که می فرماید: قرآن قابل تغییر و تحریف نیست، و نیز آیاتی که بیان می داشت پیامبر (ص) در مقام دریافت، نگه داری و ابلاغ وحی معصوم اند و اشتباه نمی کنند.
ثالثاً: اگر هم توجیه مرحوم صدوق را قبول نکنیم و از نظر سند هم صحیح باشد، همان گونه که در نکتۀ دوم بیان کردیم. این گونه روایات چون مخالف صریح آیات قرآن هستند قابلیت استناد را ندارند و بر اساس دستور پیامبر (ص) اکرم و ائمه (ع) این گونه روایات را نباید قبول کرد.
چهار. عبدالله بن ابی سرح بعد از ارتداد به مکه گریخت و پیامبر (ص) در زمان فتح مکه هم به جهت شفاعت عثمان (خلیفه سوم) او را اعدام نکرد و او بعدها فرماندار عثمان در مصر شد.[17]
لازم به ذکر است با دقت در این روایت به دست می آید، این روایت بیش از آن که بر تحریف قرآن دلالت کند بر عدم تحریف دلالت دارد؛ چراکه قائلین به عدم تحریف قرآن، تلاش های مخالفان را برای تحریف نفی نمی کنند، بلکه عدم توفیق آنها را در این تلاش ها نفی می کنند.
دلیلش آن است که، اولاً: حفظ و صیانت قرآن از جانب الاهی است. ثانیاً: پیامبر محافظ و نگهبان قرآن از دست برد تحریف و تغییر بود. این کوشش ها از طرف ابن ابی سرح مصداقی از مصادیق آن تلاش های شکست خورده و توطئه های باطلی است که پیامبر متصدی مبارزه با آنها بوده است و حضرت این توطئه ها را در نطفه خفه کرد. در حقیقت کسی که با دقت و تعمق به این روایت نگاه کند به روشنی می فهمد که این روایت بر عدم تحریف قرآن دلالت دارد، نه بر تحریف.
[1] نک: نمایۀ عدم تحریف قرآن ، سؤال 453 (سایت: ۴۸۶).
[2] فصلت ، 42.
[3] یونس، 37.
[4] نحل، 6.
[5] اعلی، 6.
[6] آل عمران، 164.
[7] نجم، 3 و 4.
[8] الحاقه، 44 تا 47.
[9] یونس، 15.
[10] مسند احمد، حدیث 10681.سنن ترمذی، حدیث 372. مستدرک حاکم، ج3، ص 109.
[11] کافی، ج 1، ص 109.
[12] بحار الانوار، ج 2، ص 249.
[13] همان، ج 22، ص 34.
[14] تفسیر عیاشی، ج1، ص 369.
[15] فیض کاشانی، تفسیر الصافی، ج 2، ص 140 ذیل آیۀ 93، انعام، تهران، مکتبه الاسلامیه.
[16] صدوق، معانی الاخبار، به نقل از بحار الانوار، ج 92، باب 3، ص 35.
[17] بحار الانوار، ج 17، ص 178.
-
http://farsi.islamquest.net/Files/_Question.Jpg
مراد خداوند آنجا كه مىفرمايد، «افرادى كه در دنيا كور هستند، در آخرت هم كور خواهند بود»، چيست؟ آيا شخص كور در آخرت هيچ گونه احساس و درك و مشاهدهاى نخواهد داشت؟
http://farsi.islamquest.net/Files/_Reply.Jpg
مراد از كورى در اين كريمه[i] و ساير آيات مشابه[ii] به آن، كورى جسمانى در دنيا نيست، بلكه مراد اين است كه شخص عمداً خود را به كورى زند؛ يعنى با اينكه جلوههاى وجود خدا و حقانيت نبى صلى الله عليه وآله و ولى عليه السلام را مىبيند و به حق و حقيقت مىرسد، قلباً به آنها معتقد نمىشود. گويا اصلاً چشم او اين آثار و كرايم را نديده است. او طورى با قضاياى دينى برخورد مىكند، كه گويى نه آنها را ديده و نه آنها را شنيده است، لذا از گفتن حق و اقرار به آن نيز خوددارى مىكند و به تعبير قرآن كور و كر و لال (عمدى) است.
در آخرت كه مجازاتها اغلب از قسم تجسم اعمالند، كور دلى او در ظاهرش نمايان شده و باعث عذاب و شكنجهى او مىشود و در محشر كه آيات الهى و مؤمنان جلوه گرند او كور است و توان مشاهدهى جمال دلرباى حق و چهره نورانى مؤمنان و نعمات بهشتى را ندارد و راهى به سوى بهشت پيدا نمىكند. لكن پس از ورود به جهنم براى تشديد عذاب، چشمش بر عذابهاى گوناگون و جهنميان معذّب باز مىشود، چنان كه در دنيا نيز چنين بود، چشم خود را از حق و حقايق مىدوخت و بر اباطيل و دنيا و دنياگرايان مىگشود!
پس ادراك از او سلب نمىشود، بلكه ادراك همه در قيامت به اوج خود رسيده و همه در مورد امور غيبى مثل وجود خدا و وحى و ملك و بهشت و جهنم و... به عين اليقين مىرسند و احدى را ياراى انكار و ترديد در اين امور نمىباشد.
[i] «و من كان فى هذه اعمى فهو فى الآخرة اعمى و اضلُّ سبيلا: و هر كه در اين دنيا نابينا باشد، در آخرت نيز نابينا و گمراهتر است»، اسراء، 72.
[ii] « و نحشره يوم القيامة اعمى، قال رب لم حشرتنى اعمى و قدكنت بصيرا » طه، 124 و 125.
http://farsi.islamquest.net/Files/_Creply.Jpg
ساختمان انسان داراى ابعاد و قواى متعددى است كه برخى ظاهرى و حسى و برخى باطنى و مربوط به درون و روح انسان مىباشد؛ لكن قواى ظاهر علاوه بر آنكه خادم بدن و ابزار تحصيل لذات و مايحتاج بدنند (چنان كه در حيوان همين وظيفه را دارند)، كانال اطلاع رسانى به قلب و كسب معارف و تحريك عواطف و احساسات نيز هستند؛ از اين رو در طول زندگى به انسان جهت مىدهند. حال اگر انسان از اين نعمتهاى حسى - به خصوص چشم و گوش - به خوبى استفاده كند و اين دو ابزار را در راه صحيح به كار گيرد و در راه تعالى انسانيتش از آنها بهره گيرد، مىتوان او را سميع و بصير ناميد؛ نه فقط سامع و ناظر، لكن اگر از اين نعمتها به جا استفاده نكند و به طور كلى معارف حاصل از آنها را نشنيده و نديده انگاشت و زبان اقرار بر آن معارف نگشود گويا اصلاً سامع و ناظر هم نبوده است؛ زيرا چشم و گوش او آن فايدهاى را كه بايد براى حيات طيبهى او داشته باشند، ندارند و اين عدم فايده به سبب قصور و عيبى در چشم و گوش شخص نيست، بلكه برخاسته از سوء اختيار انسان و عدم تنبّه و تذكّر به آن يافتهها است.
از اين رو، چه بسا انسان قراين وجود خدا و خالقيت و رحمت و عنايات او را مشاهده مىكند، اما به خدا ايمان نمىآورد؛ قراين صداقت نبى صلى الله عليه وآله و معجزات او را مىبيند، اما او را تصديق نكرده و به فرامينش گردن نمىنهد؛ نصوص نبى صلى الله عليه وآله در مورد ولى عليه السلام را مىشنود و كرايم و فضايل او را مىيابد، اما آنها را انكار مىكند و در نتيجه ولايت ولّى را رد مىكند و تحت ولايتش در نمىآيد و با او به ستيز برمىخيزد؛ يا على رغم توجه به تذكرات خدا و رسول صلى الله عليه وآله و صداقت آنها و نشانههاى ضرورت معاد، منكر وجود حيات ابدى و بهشتى و جهنمى مىشود و... . اگر كسى در دنيا در طول عمرش اينگونه زندگى كرد و چشم خود را بر انسانيت و معنويت بست و از اينها روى برتافت و بر اطاعت از خدا و رسول صلى الله عليه وآله و ولّى عليه السلام گردن ننهاد، در آخرت نيز كه صحنهى تجسّم اعمال و دريافت جزا و پاداش است، از ديدن جمال دلرباى كبريايى حق جلّ جلاله و سيماى ملكوتى نبى صلى الله عليه وآله و اولياى خداعليهم السلام و مؤمنان و مشاهدهى نعمات بهشتى محروم خواهد بود تا به جهنم درآيد و همانگونه كه در دنيا با كور دلى راهى به سوى سعادت خويش در پيش نگرفت، در آخرت نيز كور محشور مىشود و از يافتن بهشت محروم مىگردد.
در قرآن كريم عوامل دنيوى ذيل به عنوان علل كورى در قيامت آمدهاند:
اعراض از خدا و دنيا پرستى و هواپرستى،[1] لجبازى و بهانهگيرى در امر دين،[2] فراموشى آخرت و عدم اعتقاد به آن،[3] باز داشتن مردم از پذيرش دين و افترا بر خدا،[4] تكذيب آيات الهى و عدم تصديق نبى صلى الله عليه وآله،[5] قطع رحم (و عدم پذيرش ولايت ولىّ عليه السلام) و طغيان و عصيان.[6] و در روايات نيز امور ذيل به عنوان مصاديق كورى و نديدن حق بيان شدهاند:
كتمان ولايت امام على عليه السلام، نرفتن به حجة الاسلام با وجود استطاعت تا آنكه بميرد.[7] البته به موارد آيات، در روايات نيز اشاره شده است.
كورى در آخرت بدان معنا نيست كه شخص ديگر هيچگونه ادراكى را نداشته باشد، همانگونه كه در دنيا نيز چنين است. او در محشر كورى خود را درك مىكند و متوجه اين مطلب نيز هست كه اين سرا، سرايى غير از دنيا است و آنجا چشم داشته و اينجا ندارد. از اين روى زبان اعتراض مىگشايد، همانگونه كه عادتش در دنيا همين اعتراض و لجبازى بود.[8]
و اما آنچه از ظاهر قرآن و برخى روايات و تحقيقات مفسران به دست مىآيد اين است كه: قيامت داراى مواقف متعددى است تا اينكه بالاخره بهشتيان به بهشت راه يابند و جهنميان در دوزخ افكنده شوند؛ و كورى اين گروه مربوط به مواقف محشر است، تا قبل از ورود به جهنم، براى اينكه از رؤيت جلال و جبروت خداوند و اولياى او محروم بمانند، لكن پس از ورود به جهنم چشمانشان باز مىشود، تا عذاب و حسرتشان بر نديدن اولياى خداوندعليهم السلام و ديدن دوزخيان معذب و چهرهى كريه خود، مضاعف گردد!
برخى از كوته نظران، فكر كردهاند كه مراد از «من كان فى هذه أعمى» كورى جسمانى در دنيا است، يعنى آنان كه در دنيا نابينا هستند، هرچند هم كه بصير و فقيه باشند، در آخرت كور محشور مىشوند. در حالى كه مراد آيه چنين نيست و مراد از «فى هذه اعمى»، كور دلى در دنيا است لكن مراد از «فهو فى الاخرة اعمى» كورى ظاهرى و تبلور و تجسم كوردلى در چهره است تا سبب عذاب او گردد. و چنان كه گذشت، اين كورى اخروى او در محشر است و لكن پس از ورود به جهنم چشمش بر عذابها و تجسم ساير اعمالش گشوده مىشود تا بيشتر معذّب گردد، همان گونه كه او در دنيا اينگونه عمل مىكرد يعنى چشم از آيات خداوند و اولياى او مىدوخت و بر متاع دنيا و هم مسلكان خود خيره مىكرد! «اعاذنااللَّه واياكم من شرورانفسنا».
منابع و مآخذ:
1. جوادى آملى، عبداللَّه، فطرت در قرآن، ج 12، اسراء، قم، چاپ دوم، 1379، ص 104-97 و 140-139.
2. جوادى آملى، عبداللَّه، معرفتشناسى در قرآن، ج 13، اسراء، قم، چاپ دوم، 1371، صص 362-357.
3. طباطبايى، سيد محمد حسين، الميزان (فارسى)، دفتر انتشارات اسلامى، قم، ج 13، صص 233 - 232 و ج14، صص 316 - 314.
4. طيب، سيد عبدالحسين، اطيب البيان، ج 8، كتابفروشى اسلامى، تهران، چاپ دوم، ص 388-287.
5. قرائتى، محسن، تفسير نور، در راه حق، قم، چاپ اول، 1374، ذيل آيات مذكور در پاورقى.
6. قمى مشهدى، محمدبن محمد رضا، كنز الدقايق، مؤسسه طبع و نشر (وزارت ارشاد)، تهران، چاپ اول، 1411 هق، ج 7، صص 463 و 524 - 523 و ج 8، صص 371-368.
7. مكارم، ناصر، تفسير نمونه، دارالكتب الاسلاميه، تهران، چاپ هفدهم، 1374، ذيل آيات مذكور در پاورقى.
[1] طه، 124 - 127 - اسراء، 97 - 72.
[2] فصلت، 17.
[3] نمل، 66.
[4] هود، 18 - 28.
[5] انعام، 5 و 4 - اعراف، 64 - بقره، 18 و 17.
[6] محمد،22و 23.
[7] ر.ك: اطيب البيان، ج 18، صص 287 و 288 - الميزان، ج 4، ص 314 - كنز الدقائق، ج 7، صص 524- 523و 462 - 456، و ج 8، صص 371-368.
[8] طه، 127-124.
-
http://farsi.islamquest.net/Files/_Question.Jpg
آيا شيطان (ابليس) از فرشتگان بود يا جن؟
http://farsi.islamquest.net/Files/_Reply.Jpg
در باره ی این که شیطان از فرشته بوده است یا جن دیدگاه ها ی مختلفی وجود دارد .
منشاء اين اختلاف، جريان خلقت حضرت آدم عليه السلام بود كه با فرمان الهى ،فرشتگان بر آدم عليه السلام سجده كردند ولى شيطان سجده نكرد.
عدهاى كه مىگويند شيطان (ابليس) از فرشتگان بود، استدلال شان اين است كه: چون در آيهى شريفه، ابليس از بين ملايكه استثنا شده (همهى ملايكه سجده كردند الاّ ابليس) پس ابليس بايد از جنس ملايكه باشد.
جواب: استثنا شدن ابليس از بين ملايكه نشان دهندهى هم جنس بودن او با ملايك نيست؛ بلكه نهايتاً مىرساند كه ابليس (به واسطهى عبادت چند سالهاش) ميان ملايك و در صف آنها بوده است؛ ولى بعدها به دليل استكبار و نافرمانى و عناد در پيشگاه خداوند سبحان، از بهشت رانده مىشود.
تأييد بر اين مدّعا چند مطلب است.
1- خداوند در سورهى كهف مىفرمايد: "شيطان (ابليس) از جنس جنيّان است."
2- خداوند، معصيت را به طور عام از ملايكه سلب نموده است. پس ملايكه موجوداتى معصوم هستند و هرگز مرتكب گناه، عناد، تفاخر، استكبار و... نمىشوند.
3- در برخى آيات قرآن، سخن از آباء و اجداد شيطان به ميان آمده. و اين مطلب مىرساند كه توالد و تناسل در مورد شيطان و به طور عام در ميان جنيّان راه دارد و حال آنكه ملايكه موجوداتى روحانى هستند كه اين قبيل مسايل يا حتى خوردن و آشاميدن و... در مورد آنها راه ندارد.
4- خداوند در برخى آيات قرآن فرموده است كه ملايكه را رسولانى قرار داده است. رسول يعنى فرستادهى خدا و كسى كه عنوان رسول، برازندهى وى مىگردد، احتمال هرگونه كفر و خطا و معصيت در او از بين مىرود. پس چگونه ممكن است شيطان با اين معصيت بزرگى كه مرتكب شد، جزء ملايكه باشد؟!
علاوه بر اين، اجماع علما و اخبار متواترى از ائمه معصومينعليهم السلام به ما رسيده و حاكى از اين است كه: شيطان جزء ملايكه نبوده است. و همان گونه كه مىدانيم تواتر يكى از مهمترين ابزار كاشفيت در صدق حديث مىباشد.
http://farsi.islamquest.net/Files/_Creply.Jpg
محور و علت اساسى طرح اين سؤال، جريان خلقت حضرت آدم عليه السلام مىباشد. وقتى خداوند اراده فرمود كه انسان را بيافريند، فرشتگان در نهايت ادب و احترام و به قصد پرسش و استفهام، از خداوند پرسيدند كه: آيا ما براى تسبيح و تقديس تو كافى نيستيم؟! و اصولاً خلقت انسان براى چيست؟ وقتى خداوند راز خلقت انسان را برايشان بيان فرمود و به فرشتگان نويد داد كه انسان خليفهى خدا، در زمين است، فرشتگان متواضعانه دعوت پروردگارشان را (مبنى بر سجده بر حضرت آدم عليه السلام) پذيرفته و از سر اخلاص و احترام، بر آدم سجده كردند. در ميان فرشتگان و يا بهتر بگوييم در صف فرشتگان، ابليس قرار داشت كه او نيز مدت طولانى، عبادت خداوند را مىكرد؛ اما در درونش رازى مكتوم و مستور بود كه هيچ كس جز ذات اقدس حق تعالى بر آن آگاهى نداشت. رازى كه مدتها پنهان بود اما در جريان خلقت حضرت آدم عليه السلام، از آن پرده بردارى شد، كفر ابليس بود. آرى او از مدتها قبل كافر شده بود ولى استكبار و عنادش در قضيهى سجده نكردن بر حضرت آدم، از اين كفر پنهان، پرده برداشت.
وقتى خداوند به همهى فرشتگان و ابليس (كه در ميان آنها بود و عبادت مىكرد) فرمان داد: بر آدم سجده كنيد، همهى فرشتگان اطاعت كردند غير از ابليس كه از اين فرمان سرپيچى كرده و سجده ننمود. استدلالش هم اين بود كه: من از آتش آفريده شدهام و او از خاك. چگونه موجود برتر بر موجود پستتر سجده كند؟
گويا ابليس از حقيقت آدم غافل بود! گويا نمىديد كه روح الهى در او دميده شده و انسانيت انسان و ارزش و عيارش همان گوهر ملكوتى است كه از ناحيهى پروردگارش به او افاضه شده. آرى به گمان شيطان، آتش لطيفتر از گِل بود - گرچه در اين قياس هم، دچار اشتباه شده بود، كه فعلاً محل بحث ما نيست - او فقط جنبهى ناسوتى و بدنى انسان را ديده و از مقام شامخ انسانيت او غافل شده بود! و اين چنين بود كه شيطان با دو عكس العمل مقابل دو عمل، از بهشت و درگاه عالى بارى تعالى رانده شد. عكس العمل اول او، تفاخر بود نسبت به عمل آفرينش انسان و عكس العمل دومش، استكبار و در نهايت، سرپيچى بود، نسبت به خداوند و دستور الهى.
اكنون سخن در اين است كه آيا شيطان (ابليس) جزء فرشتگان بود يا خير؟ قبل از بيان پاسخ، لازم است مفردات اين سؤال را به طور خلاصه مدنظر قرار دهيم تا به خواست خداوند پاسخ، از اتقان و استحكام علمى بيشترى برخوردار گردد، بدين منظور، به بررسى و توضيح چند واژه مىپردازيم:
الف) شيطان ب) ابليس ج) فرشته د) جن
الف) شيطان: كلمهى شيطان از مادهى شَطَنَ مىباشد. شاطن يعنى موجود خبيث و پست، متمرّد و سركش، طاغى و نافرمان. اعم از انسان، جن يا جنبندگان ديگر. حتى به معناى روح شرير و دور از حق نيز آمده، كه در حقيقت قدر مشترك همهى اين معانى يكى است.
بنابراين، شيطان اسم عام (اسم جنس) است كه به موجود موذى و منحرف كننده (خواه انسان يا غير انسان) اطلاق مىشود.
در قرآن مجيد و لسان ائمه معصومينعليهم السلام نيز شيطان تنها به موجود خاص اطلاق نشده؛ بلكه به انسانهاى شرور يا حتى اخلاق ناپسند، چون حَسَد، نيز شيطان گفتهاند.[1]
ب) ابليس: اسم خاص (عَلَم) مىباشد كه تنها يك مصداق دارد. او كسى بود كه اولين معصيت را در جهان امكان مرتكب شده و در برابر پروردگارش، دعوى استقلال كرد. تفاخر و استكبار نمود، از فرمان مولايش ابا كرد و سرانجام نيز از بهشت رانده شد.
نام غير شريف ابليس “عزازيل”[2] بوده است و ابليس، از مادهى “ابلاس”، در واقع لقب او مىباشد. ابلاس يعنى مأيوس شدن و شايد به اين اعتبار كه ابليس از رحمت خدا مأيوس شد، اين لقب را گرفت.
ج) فرشته: مناسب است به پارهاى از صفات فرشتگان اشاره كرده تا بتوانيم نتيجه بگيريم كه چون فرشته راهى به سوى معصيت ندارد؛ بنابراين شيطان نمىتواند از جنس فرشتگان باشد.[3]
فرشتگان موجوداتى هستند كه خداوند در موردشان بهترين توصيف را در قرآن مجيد آورده است. آنجا كه مىفرمايد: “ُ بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُون، لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُون”[4] در نهاد فرشتگان هرگز خلاف حق، چيزى نبوده و هميشه و در همه حال مشغول عبادت و اطاعت پروردگارشان هستند. موجوداتى هستند معصوم. خود و ضمير پاكشان را هرگز به گناه آلوده نمىكنند. مهمتر از همه، اطاعت و انقيادشان در برابر پروردگارشان است. اظهار عجزشان در برابر آنچه نمىدانند و عدم تفاخر و استكبار در برابر آنچه مىدانند. زيرا يقين دارند كه داشتههايشان نيز از سوى ذات ربوبى حق تعالى است و اگر لحظهاى ارادهاش بر ندانستن چيزى تعلق بگيرد، آنچه مىدانند نيز تبديل به نادانى خواهد شد.
آرى مهمترين تفاوت فرشتگان و شيطان در جريان خلقت و سجدهى بر آدم عليه السلام هويدا مىشود. زيرا فرشتگان با جان و دل دريافتند كه علم اسماء را نمىدانند؛ يعنى فهميدند كه چيزهايى را نفهميدهاند. اما شيطان با عناد و استكبارى كه داشت مىانديشيد همه چيز را مىداند و هرگز نفهميد كه سجدهى بر آدم به جهت علومى است كه از سوى خدا بر حضرت آدم عليه السلام افاضه شده و ذهن تاريك او را هيچ راهى بر يافتن آن علوم نيست! يعنى كبر و غرورش مانع از فهميدن او شد و سرانجام مانع از سجده كردنش! زيرا اباى او از سجده نيز، اباى استكبارى بود نه اينكه طاقت يا توان سجده را نداشته باشد!
با اين توضيحات روشن مىشود كه چون فرشته، معصوم محض مىباشد، گناه در او راه ندارد. وقتى گناه راه نداشت، پس تمام كارهايش اطاعت محض پروردگار است. اگر اطاعت براى موجودى واجب و ضرورى شد پس كفر و استكبار و معصيت از او ممتنع است. (اين دليل، اولين دليل عقلى بر تفاوت شيطان با فرشته است و در نتيجه، فرشته نبودن شيطان است).
قبل از بيان ساير ادلهى عقلى و نقلى، لازم است به توضيح مختصرى در مورد جن بپردازيم.
د) جن: جن در اصل، چيزى است كه از حواس انسان پوشيده شده است. قرآن كريم وجود چنين موجوداتى را تصديق نموده و دربارهى آنان مطالبى بيان كرده و جنس آنها را از آتش مىداند؛ همچنان كه نوع بشر از خاك آفريده شده. البته خلقت اين موجودات نيز قبل از انسان بوده است.[5]
برخى از دانشمندان، از جن تعبير به نوعى از ارواح عاقله مىكنند كه مجرد از ماده مىباشند. البته پيداست كه تجرد كامل ندارند؛ زيرا چيزى كه از آتش آفريده شده، مادى است و يك حالت نيمه تجرد دارد، به تعبير ديگر نوعى جسم لطيف است.[6]
از آيات قرآن بر مىآيد كه جن نيز مانند نوع بشر، داراى اراده و شعور است و كارهاى سخت را نيز مىتوان انجام دهد و مؤمن و كافر نيز دارد. بعضى صالحند، بعضى فاسد. مانند انسان زندگى و مرگ و قيامت دارند. ... مذكر و مؤنث داشته و از دواج و تكثر نيز در ميان آنها هست.
و اما سخن اصلى در اينكه آيا ابليس جزء ملايكه بوده يا خير، بين دانشمندان اختلاف نظر وجود دارد و منشأ آن اختلاف، شايد تمسك به برخى آيات قرآن مجيد باشد.
عدهاى كه مىگويند، شيطان (ابليس) جزء ملايكه است، دليل عمدهى آنان، استناد به آيهاى است كه خداوند فرموده: “واذ قلنا للملايكة اسجدوا لآدم فسجدوا الا ابليس.”[7] زيرا در اين آيه، ابليس از سجده كردن استثنا شده و مستثنى منه در اين جمله، ملايكه است و در نتيجه ابليس جزء ملايكه مىشود.
ولى حق اين است كه ابليس جزء ملايكه نمىباشد. اخبار متواترى كه از ائمه هدى عليه السلام رسيده و اماميه در آن اجماع دارند، همگى تأكيد بر اين مطلب است كه ابليس جزء جنيّان بوده، نه فرشتگان! و براى اين مطلب چند استدلال وجود دارد كه ما به مهمترين آنها اشاره مىكنيم.
1- خداوند تعالى فرموده: “...ابليس كان من الجن” يعنى ...ابليس از جنس جن بوده است.[8]
2- خداوند تعالى فرموده: “لايعصون اللَّه ما اَمَرهم و يفعلون ما يؤمرون”[9] خداوند دربارهى ملايكه فرموده است كه: به هيچ وجه خدا را عصيان نمىكنند. يعنى به صورت عام از ملايكه نفى معصيت شده و اين مىرساند كه اولاً، هيچ يك از ملايكه و ثانياً، هيچ گونه معصيتى، را مرتكب نمىشوند.
3- خداوند فرموده: “افتتخذونه وذُرتيه اولياء من دونى وهُمُ لكم عدو”[10] و اين مطلب مىرساند كه در ميان جنيّان ذريه و نسل يا به عبارتى توالد و تناسل وجود دارد و حال آنكه فرشتگان خلقتشان روحانى است و اين قبيل مسايل بين آنها وجود ندارد.
4- خداوند مىفرمايد: “جاعل الملائكة رسلاً” يعنى خداوند ملايكه را رسولانى قرار داد[11]. و مىدانيم كه كفر و عصيان بر رسول خدا جايز نيست.
اما در پاسخ به دليل كسانى كه استثنا ابليس از فرشتگان را مدنظر قرار دادند، بايد گفت: استثنا شدن ابليس از ملايكه، به هيچ وجه دلالت بر هم جنس بودن ابليس با ملايكه ندارد. نهايت چيزى كه از اين مطلب فهميده مىشود، اين است كه ابليس در صف ملايكه و ميان آنها بوده و مانند فرشتگان مأمور به سجده شده است. حتى عدهاى گفتهاند: استثنا در اين آيه، از نوع استثنا منقطع است؛ يعنى مستثنى منه در جمله وجود ندارد.[12]
در توصيف ابليس گفتهاند حدود شش هزار سال خدا را عبادت كرده است. پس قرار گرفتن چنين موجودى (كه مدت زيادى مشغول اطاعت پروردگار بوده)، در صف فرشتگان، امر چندان بعيدى نيست.
از امام صادق عليه السلام پرسيدند كه آيا ابليس از ملايكه است يا جزء ساير موجودات آسمانى است؟ فرمود: نه از ملايكه است و نه از ساير موجودات آسمانى؛ بلكه او جن است؛ ولى همراه ملايك بوده است. ملايكه نيز گمان مىكردند او از جنس آنهاست، ولى خداوند متعال مىدانست كه چنين نيست. اين جريان ادامه يافت تا در جريان سجده بر آدم، راز پنهان ابليس آشكار گشت.[13]
منابع براى مطالعه بيشتر:
1- مرحوم طبرسى، مجمع البيان، ج 1، ص 163 - ذيل آيه 34 بقره.
2- علامه طباطبايى محمد حسين، تفسير الميزان، ج 1، ص 122 به بعد و ج 8، ص 20 به بعد.
3- جوادى آملى عبداللَّه، تفسير موضوعى قرآن كريم، ج 6، بحث مربوط به خلقت آدم عليه السلام
4- مصباح يزدى محمدتقى، معارف قرآن، 1 - 3، ص 297 به بعد.
5- تفسير نمونه، ج 1، ذيل آيه 34 سوره بقره و ج 11، ص 8 به بعد.
[1] راغب اصفهانى، مفردات، مادهى شطن.
[2] طبرسى، مجمع البيان، ج 1، ص 165، چاپ بيروت.
[3] آيهى شريفه، كلمهى ملايكه )فرشتگان( را به صورت جمع همراه با »الف« و »لام« آورده است؛ يعنى تمام فرشتگان مأمور به سجده بر آدم عليه السلام بودند.
[4] انبيا، 26 - 27.
[5] والجان خلقناه مِنْ قبلُ مِنْ نارِ السموم، )حجر، 27).
[6] جمعى از دانشمندان، تفسير نمونه، ج 11، ص 79 - 80.
[7] بقره، 34.
[8] كهف، 50.
[9] تحريم، 6.
[10] كهف، 50.
[11] فاطر، 1 - حج، 75.
[12] البته دلايل ديگرى نيز بيان گرديده كه به جهت اختصار از ذكر آنها صرف نظر مىشود. در صورت تمايل مىتوانيد به تفسير مجمع البيان، ذيل آيهى 34 سوره بقره مراجعه فرماييد.
[13] طبرسى، مجمع البيان، ج 1، ص 163، چاپ بيروت.
-
http://farsi.islamquest.net/Files/_Question.Jpg
لطفاً با استفاده از آیات قرآنی به طور واضح "مسلمان" را تعریف و معنا کنید.
http://farsi.islamquest.net/Files/_Reply.Jpg
در اصطلاح قرآن، مسلمان به معنای تسلیم مطلق در برابر فرمان خدا و توحید کامل و خالص از هر گونه شرک و دو گانه پرستی است و به همین جهت است که قرآن کریم حضرت ابراهیم (ع) را مسلمان معرفی می کند.
از آن جا که دین در پیش گاه خدای متعال، اسلام است «ان الذین عندالله الاسلام» بنابراین همه یکسانی که دین خدا را در زمان خودشان پذیرفته باشند و مطیع دستورات الاهی باشند مسلمان اند.
یعنی طبق نظر قرآن تمام پیروان ادیان آسمانی در زمان خودشان مسلمان بودند؛ و مسیحی ها، یهودی ها و ... تا زمانی که دینشان به سبب دین جدید نسخ نشده بود، مسلمان بودند؛ چرا که تسلیم پروردگار بودند و اگر یهودی یا مسیحی به آنها گفته می شد به اعتبار پیامبرانشان بود و گرنه همان گونه که بیان کردیم به تمام ادیان الاهی اسلام اطلاق می شود و آنها تنها در شریعت متفاوتند.
بله امروزه مسلمان به پیروان دین خاتم اطلاق می شود، چرا که آنان با پذیرفتن دین اسلام و اعتقاد به تمام پیامبران و شرایع آسمانی، تسلیم بودن خود را در برابر پروردگار اعلام کرده اند. طبق این معنا اکنون به پیروان ادیان دیگر مسلمان گفته نمی شود؛ زیرا که با نپذیرفتن دین خاتم، از تسلیم در برابر خدا سرپیچی کردند و وصف مسلمانی و تسلیم بودن را از خودشان دور کردند.
البته؛ مسلمان واقعی کسی است که هم به زبان و هم در عمل تسلیم احکام و دستورات الاهی باشد؛ یعنی هم به زبان اقرار به وحدانیت خدا و رسالت پیامبران و پیامبر خاتم داشته باشد و هم در عمل به احکام و دستورات دینی اعم از قوانین اجتماعی نظیر مراعات حقوق دیگران، احترام به حقوق شهروندی و ... و احکام فردی مانند نماز، روزه و... پایبند باشد. در قرآن از مسلمان واقعی به مومن تعبیر می شود.
http://farsi.islamquest.net/Files/_Creply.Jpg
برای روشن شدن معنای مسلمان در فرهنگ قرآن ضروری است، ابتدا معنای اسلام بررسی و تبین شود .
واژه ی "اسلام" مصدر باب افعال از "س ل م" به معنای صحت، عافیت و دوری از هر گونه عیب، نقص و فساد است و در باب افعال دارای معانی زیر است:
انقیاد، اطاعت و امتثال امر و نهی بدون هیچ گونه اعتراض.[1]
قرآن هم در این معنای وسیع، اسلام را استعمال کرده است، آن جا که می فرماید: تمام کسانی که در آسمان و زمین هستند، یا تمام موجوداتی که در آسمان و زمین هستند، مسلمان و در برابر فرمان خدا تسلیم اند از روی (اختیار، یا اجبار) تکویناً یا تشریعاً.[2]
اما اسلام انسان براى خداى تعالى، وصف رام بودن و پذيرش انسان است، نسبت بهر سرنوشتى كه از ناحيه خداى سبحان برايش تنظيم مىشود، چه سرنوشت تكوينى، از قدر و قضاء و چه تشريعى از اوامر و نواهى و غير آن.[3]
بنابراین، اسلام وصفی خاص با مفهومی مستقل در کنار اوصافی چون ایمان و احسان است.
در اصطلاح، اسلام بر شریعت پیامبر خاتم (ص) اطلاق شده است.[4]
رابطه ی میان معنای اصطلاحی و معنای لغوی اسلام این است که دین اسلام سراسر طاعت و تسلیم در برابر خداوند و پذیرش و انقیاد اوامر، بدون هیچ گونه اعتراضی است.[5]
در فرهنگ قرآن، مسلمان تنها به پیرامون پیامبر اسلام (ص) اطلاق نمی شود، بلکه اسلام به معنای وسیع کلمه (معنای لغوی)، تسلیم مطلق در برابر فرمان خدا و توحید کامل و خالص از هر گونه شرک و دو گانه پرستی است و به همین جهت است که قرآن کریم حضرت ابراهیم (ع) را مسلمان معرفی می کند.[6]
و اگر خدای متعال به پیامبر اسلام(ص) می فرماید: بگو هر آینه من مأمورم که نخستین کس باشم که تسلیم امر خدا شده باشد[7].
اوّلین مسلمان در این جا، به معنای تسلیم مطلق در برابر خداوند در میان امت خود، است (معنای اصطلاحی) و گرنه شکی نیست که پیامبران گذشته و پیروانشان هم، مسلمان و تسلیم در برابر فرمان الاهی بودند.
بهر حال، آنچه را که ازآیه ی 85 سوره ی آل عمران (هر کس غیر از اسلام را دین خود برگزیند، از او پذیرفته نیست)، هم چنین از آیه ی 3 سوره ی مائده (امروز دین شما را به کمال رساندم ...و اسلام را دین شما برگزیدم) استفاده می شود، مسلمان به پیروان دین اسلام اطلاق می شود؛ زیرا که آنان با پذیرفتن دین اسلام و اعتقاد به تمام پیامبران و شرایع آسمانی، تسلیم بودن خود را در برابر پروردگار اعلام کرده اند. طبق این معنا، اکنون به پیروان ادیان دیگر مسلمان گفته نمی شود؛ زیرا که با نپذیرفتن دین خاتم از تسلیم در برابر خدا سرپیچی کردند و صفت مسلمانی و تسلیم بودن را از خودشان دور کردند. پس مسلمان به معنای خاص به کسانی گفته می شود که به یگانگی خدا و به رسالت پیامبر اسلام (ص) اقرار داشته باشند، اگر چه به بسیاری از احکام و دستورات دینی پایبند نباشند. این معنا از- آیه ی 1 سوره ی حجرات - هم استفاده می شود. آن جا که عده ای از اعراب آمدند خدمت پیامبر (ص) و برای آن که بر آن حضرت منت بگذارند، گفتند: ما ایمان آورده ایم و مؤمن شدیم. از طرف خدای متعال به پیامبر وحی شد به آنها بگو که ایمان نیاوردید. بلکه بگویید اسلام آوردیم و مسلمان شدیم. البته این اسلام و مسلمانی، ظاهری است، نه واقعی. مسلمان واقعی کسی است که هم به زبان و هم در عقیده و هم در عمل تسلیم احکام و دستورات دینی باشد؛ یعنی هم به زبان اقرار به وحدانیت خدا و رسالت پیامبر (ص) داشته باشد و هم در عمل اوامر و نواهی خداوند را اجرا کند.
مسلمان واقعی کسی است که به احکام دینی اعم از قوانین اجتماعی، نظیر حق الناس، حقوق شهروندی و... و احکام فردی مانند نماز، روزه، و ... پایبند باشد.
[1]. النکت و العیون، (تفسیرماوردی)، ج 1، ص 379 – 380.
[2]. تفسیر نمونه، ج 2، ص 643.
[3] .طباطبائی، محمد حسین، المیزان (ترجمه)، ج 1، ص 454.
[4]. الوجوه و النظائر، ج 1، ص 248.
[5]. مبادی الاسلام، ص 7.
[6]. آل عمران، 67.
[7]. انعام، 14.
-
http://farsi.islamquest.net/Files/_Question.Jpg
شیطان چه هنگامی و چند بار فریاد و شیون کشید؟
http://farsi.islamquest.net/Files/_Reply.Jpg
پیش از پاسخ به پرسشگر محترم باید به این نکته توجه داشت که شناخت خود شیطان به عنوان آشکارترین دشمن قسم خورده و بزرگ ترین مانع رسیدن انسان به سعادت و تعالی و کسب رضای خداوند، همچنین شناخت راه های مقابله با این موجود در اولویت قرار دارد.
"شیطان" در لغت به معنای "شریر" است و ابلیس را به سبب شرارتش شیطان می گویند. شیطان به عنوان بزرگ ترین و آشکارترین دشمن انسانی، از راه وسوسۀ پنهانی در دل های مردم، آنان را به طریق خود فرا می خواند. از این رو و با توجه به دشمنی آشکار شیطان، خداوند به انسان چنین توصیه فرموده است: "اگر از جانب شیطان در تو وسوسه ای پدید آمد به خدا پناه ببر".
از این جهت می توان گفت که هر آنچه موجب شود تا شیطان به مقصد خود نرسد می تواند در ناراحتی و یا حتی در ناله و شیون کردن او نقش داشته باشد.
امام صادق (ع) فرمودند: "ابلیس به مناسبت چهار اتفاق عظیم، چهار بار ناله سر داد: روزی که مورد لعنت خداوند قرار گرفت، روزی که به زمین هبوط کرد، روزی که حضرت محمد (ص) به پیامبری مبعوث گردید و روزی که سورۀ مبارکۀ فاتحه الکتاب (حمد) نازل شد.
http://farsi.islamquest.net/Files/_Creply.Jpg
پیش از پاسخ به پرسش مذکور توجه به نکاتی ضروری است:
1. کلمه شیطان از مادۀ شطن گرفته شده، و "شاطن" به معنای "خبیث و پست" آمده است. شیطان به موجود سرکش و متمرد اطلاق می شود، اعم از انسان و یا جن و یا جنبدگان دیگر و به معنای روح شریر و دور از حق، نیز آمده است که در حقیقت همۀ اینها به یک قدر مشترک بازگشت می کنند.[1]
2. خداوند در قرآن فرموده است: "هنگامی که به فرشتگان گفتیم برای آدم سجده و خضوع کنید، همگی سجده کردند جز ابلیس که سرباز زد و تکبر کرد، و او از کافران بود".[2]
بنا به گفتۀ قرآن، ابلیس از نژاد جن بود که به علت سابقۀ زیادش در عبادت، در جمع فرشتگان عبادت می کرد. اما از ظاهر و باطن آیات و روایات بر می آید که شیطان ایمان واقعی نداشته است: "و کان من الکافرین"؛[3] زیرا عبادت واقعی، عملی است که خداوند بخواهد نه آن که طبق میل ما باشد. ابلیس حاضر بود خدا را سجده کند، ولی به آدم سجده نکند و این برگرفته از روحیه ناپسند تکبر و خود بزرگ بینی او بود که موجبات تباهی او را فراهم کرد و سرچشمۀ همۀ بدبختی های او شد. در حقیقت، ابلیس عبادت داشت، ولی از روح عبودیت و تسلیم در برابر اوامر الاهی برخوردار نبود.
در جریان این امتحان بزرگ الاهی که فرشتگان پیروز و سر بلند و شیطان تباه و ملعون گردید، ابلیس مرتکب سه انحراف و خلاف بنیادین شد:
الف. خلاف عملی؛ سرپیچی و نافرمانی از دستور خدا که سبب فسق او شد.[4]
ب. خلاف اخلاقی؛ تکبر که سبب خروج از بهشت و دوزخی شدن او گردید.[5]
ج. خلاف اعتقادی؛ (کان من الکافرین)[6] منکر عدل الاهی حضرت احدیت شد.[7]
3. شیطان به عنوان بزرگ ترین و آشکارترین دشمن انسانی، از راه وسوسۀ پنهانی در دل های مردم، آنان را به راه خود فرا می خواند[8] و اعمال زشت مردمان را در چشم آنان زینت داده و زیبا جلوه می دهد.[9]
4. از آن جا که شیطان - بر اساس آیات و روایات و اخبار وارده در سایر کتب آسمانی - به عنوان بزرگ ترین دشمن فریبکار و اغوا کنندۀ انسان معرفی شده است و در قرآن کریم به انسان توصیه شده است: "اى فرزندان آدم! شيطان شما را نفريبد، آن گونه كه پدر و مادر شما را از بهشت بيرون كرد، و لباسشان را از تنشان بيرون ساخت تا عورتشان را به آنها نشان دهد! چه اينكه او و همكارانش شما را مىبينند از جايى كه شما آنها را نمىبينيد (امّا بدانيد) ما شياطين را اولياى كسانى قرار داديم كه ايمان نمىآورند".[10]
در جای دیگر فرموده است: "و هر کس از یاد خدا و (قرآن) رخ برتابد، شیطان را برانگیزم تا همنشین و یار دائم او باشد".[11] حتی خود شیطان در گمراه کردن انسان، به درگاه الاهی سوگند یاد کرده است.[12]
از این رو و با توجه به دشمنی آشکار شیطان، خداوند به انسان چنین توصیه فرموده است: "و اگر از جانب شیطان در تو وسوسه ای پدید آمد به خدا پناه ببر".[13]
5. حال با خصوصیاتی که از شیطان بیان کردیم، ممکن است این سؤال به ذهن خطور کند که پس فلسفۀ آفرینش شیطان از سوی خداوند چیست؟
در جواب خواهیم گفت: اولاً: خداوند شیطان را، شیطان نیافرید، به این دلیل که سال ها همنشین فرشتگان و بر فطرت پاک بود، و بعد از آزادی، از آن موقعیت، سوء استفاده کرد و بنای طغیان و سرکشی گذارد.
ثانیاً: از نظر سازمان آفرینش، وجود شیطان برای افراد با ایمان و آنها که می خواهند راه حق را بپویند زیانبخش نیست، بلکه وسیلۀ پیشرفت و تکامل آنها است، به عبارت روشن تر، انسان تا در برابر دشمن نیرومندی قرار نگیرد هرگز نیروها و نبوغ خود را بسیج نکرده و بکار نمی اندازد.[14]
قرآن کریم شیطان را وسیله ای برای امتحان امت ها معرفی کرده است که با القائات خود زمینه را برای حق و اهل حق تباه و خراب می کند: "هدف این بود که خداوند القای شیطان را آزمونی قرار دهد برای آنها که در دلهایشان بیماری است و آنها که سنگ دل اند".[15]
حال با توجه به مجموع گفته های پیشین می توان نتیجه گرفت که هر آنچه موجب شود تا شیطان به مقصد و مقصود خود نایل نیاید می تواند در ناراحتی و یا حتی در ناله و شیون کردن او نقش داشته باشد. لذا است که در اخبار و روایات آمده است: ابلیس در چهار موضع ناله و شیون سر داد:
اول: روزی که به دلیل عدم سجده بر حضرت آدم (ع) و تکبر و حسادت ورزیدن، مورد لعنت خداوند قرار گرفت.
دوم: روزی که به دلیل نافرمانی از امر الاهی، از درگاه الاهی رانده و به زمین هبوط کرد.
سوم: روزی که حضرت محمد (ص)، از طرف خدای سبحان برای هدایت بشریت، به عنوان نبی خاتم، به پیامبری مبعوث گردید.
چهارم: روزی که سورۀ فاتحة الکتاب (حمد) بر قلب نازنین پیامبر اکرم (ص) نازل شد.[16]
زیرا این چهار حادثه می تواند نقش اساسی در فرایند رشد و هدایت انسان ها داشته باشد.
[1] تفسیر نمونه، ج 1، ص 191-192.
[2] بقره، 34.
[3] همان.
[4] "فسق عن امر ربه"، کهف، 50.
[5] "فبئس مثوی المتکبرین"، زمر، 72.
[6] بقره، 34.
[7] قرائتی، محسن، تفسیر نور، ج 1، ص 103 – 104.
[8] ناس، 4؛ "من شر الوسواس الخناس"؛ از شر وسواس گر پنهان کار.
[9] نمل، 24؛ "زین لهم الشیطان اعمالهم"؛ و شیطان اعمالشان را در نظرشان جلوه داده است.
[10] اعراف، 27.
[11] زخرف، 36.
[12] صاد، 82 – 83.
[13] اعراف، 200.
[14] همان، ص 193 – 194.
[15] حج، 53.
[16] بحار الانوار، ج 11، ص 145؛ امام صادق (ص) فرموده اند: "ان ابلیس رنّ اربع رنّات: اولهن یوم لعن و یوم اهبط الی الارض و حیث بعث محمد (ص) علی فترة من الرسل و حین انزلت ام الکتاب ..
-
http://farsi.islamquest.net/Files/_Question.Jpg
نظر اسلام درباره ی دایناسور چیست؟
http://farsi.islamquest.net/Files/_Reply.Jpg
قرآن کتاب هدایت است و هر آنچه به این منظور کمک می رساند در این کتاب مقدس آمده است و روش آن در بیان مطالب، اشاره به اصل و کلیات آنهاست و کمتر به بیان فروع و جزئیات پرداخته است که شاید دلیل آن گستردگی بیش ازحد تصور موضوعات و احکام جزئی باشد[1].
در قرآن مجید اگر چه در باره ی اصل حیات و انواع موجودات، تقسیم موجودات زنده به گیاهان[2] و جانوران، تقسیم جانوران خشکی به چهار پایان و پرندگان[3] و تقسیم چهارپایان به خزندگان و حیواناتی که با چهار پا و حیواناتی که با دو پا حرکت می کنند[4] اشارات زیادی شده است و از بعضی انواع حشرات و ماهی ها و دیگر موجودات نام برده شده و نکات ارزشمندی در باره ی آنها بیان گردیده است ولی در خصوص دایناسور و حیات طبیعی آن، در قرآن سخنی به میان نیامده و اسلام نیز نظر خاصی ابراز نداشته بلکه در این گونه مسائل، به نظرات دانشمندان و متخصصین هر علم احترام گذاشته و احکام و دستورات خود را بر پایه ی یافته ها و نظرات آنان استوار ساخته است.
مباحث مربوط به اقسام و انواع و جزئیات جانوران و گیاهان و جمادات مربوط به علوم طبیعی است و باید نظر علم را در مورد آنها جویا شد، اطلاعات مربوط به دایناسور را نیز باید در کتب مربوط به دیرینه شناسی و جانوران منقرض شده و یا در موزه های حیات وحش جستجو نمود.
همان طوری که بیان شد در قرآن و دیگر منابع اسلامی به طبیعت و مظاهر آن و موجودات مختلف توجه بسیاری شده و از آنها به عنوان نعمت ها و نشانه های خداوند یکتا و عظمت و قدرت او یاد شده است. زیرا یکی از راه های خداشناسی توجه به مخلوقات و آثار خداست، به همین دلیل بیشتر، از حیواناتی که در معرض دید مردم بوده، یاد شده تا در خلقت آنها دقت شود.
اگر علم بتواند سابقه و ویژگی های موجودات باستانی و منقرض شده ای همچون دایناسورها را اثبات کند در حقیقت نشانه ای از نشانه های بی شمار خداوند را اثبات کرده است که راه جدیدی برای شناخت عظمت پروردگار است، چنانکه قرآن می فرماید:
«]ای پیامبر[ بگو: در زمین سیر کنید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز نموده است. سپس خداوند (به همین گونه) جهان آخرت را ایجاد می کند. خدا بر هر چیزی قادر است.»[5] در تفسیر نمونه در توضیح این آیه چنین آمده است: امروزه این گونه آیات برای دانشمندان معنی دقیق تر و عمیق تری می تواند ارائه دهد و آن این است که بروند و آثار موجودات زنده ی نخستین را که به صورت فسیل ها و غیر آن، در اعماق دریاها، در دل کوه ها و در لابلای طبقات زمین است، ببینند؛ و به گوشه ای از اسرار آغاز حیات در کره ی زمین و عظمت و قدرت خدا پی ببرند، و بدانند که او بر اعاده ی حیات قادر است.[6]
نکته ی دیگری که باید به آن توجه داشت این است که:
برخلاف برخی ادیان که گاهی آموزه های شان با مسایل علمی (و مخصوصاً علوم طبیعی و مطالب مربوط به آفرینش) تضاد و تعارض دارند، و به همین جهت مسائل جدا بودن زبان علم از زبان دین، جدا بودن نحوه ی معیشت علمی و دینی و یا بی معنایی زبان دینی و ... را مطرح نموده اند، آموزه های اسلام و قرآن، هیچ گونه تعارضی با مسائل علمی نداشته و از همان عصر بعثت به بسیاری از پیشرفت ها و اختراعات اکتشافات علمی اشاره داشته است و مقام علم و عالمان را ارج نهاده و برای نظریات آنان احترام و ارزش قائل است و در موارد بسیاری، از رهیافت های علمی و عجائب و غرائب خلقت به عنوان بر هان هایی برای اثبات مبدأ و معاد استفاده کرده است.
اما دستورات و احکام فقهی موجوداتی که علم وجود آنها را ثابت می کند از نظر طهارت و نجاست، و حلیت و حرمت، در فقه اسلام به صورت «قضایای حقیقیه» مطرح گردیده؛ یعنی،به صورت قوانین عمومی که بر فرض وجود موضوع، احکام و دستورات آنها بیان شده است. بنابراین اگر دایناسوری وجود داشته باشد، یا در آینده موجودی با خصوصیات ذکر شده برای دایناسور، پدید آید، هر چند فقه اسلام در مورد خصوص آن نظر نداده است اما فقها می توانند از روی قواعد فقه بدون هیچ ابهامی احکام آن را استخراج نمایند. چنانکه تا کنون حکم دهها مسأله ی مستحدثه (بدون سابقه) را استنباط و استخراج نموده اند.
[1]برای آگاهی بیشتر؛ نک: ولايت و ديانت، جستارهايى در انديشهى سياسى اسلام؛ استاد مهدى هادوى تهرانى، صص 47-57.
[2]. وَ هُوَ الَّذي أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجْنا بِهِ نَباتَ كُلِّ شَيْءٍ...، انعام، 99.
.[3] وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا طائِرٍ يَطيرُ بِجَناحَيْه...، انعام، 38.
.[4] وَاللَّهُ خَلَقَ كُلَّ دَابَّةٍ مِنْ ماءٍ فَمِنْهُمْ مَنْ يَمْشي عَلى بَطْنِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَمْشي عَلى رِجْلَيْنِ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَمْشي عَلى أَرْبَعٍ، نور، 45.
. [5] عنکبوت، 20.
[6] . تفسیر نمونه، ج 16، ص 238.
-
http://farsi.islamquest.net/Files/_Question.Jpg
اسلام درباره وجود موجودات زنده در کرات دیگر، چه نظری دارد؟
http://farsi.islamquest.net/Files/_Reply.Jpg
این فکر که آیا در کهکشان ها و کرات دیگر موجودات زنده یا عاقل دیگری وجود دارد یا نه یکی از سؤالاتی است که بشر به دنبال پاسخ آن بوده است ولی هنوز پاسخی برای آن نیافته است . برخی از تعبیرات قرآن به وجود موجوداتی زنده در آسمان اشاره دارد، از جمله:
1- تعبیر به "من دابة":
«و از نشانه های ]قدرت[ اوست آفرینش آسمانها و زمین و آنچه از ]انواع[ جنبنده در میان آن دو پراکنده است و او هر گاه بخواهد برگرد آوردن آنان تواناست.» [1]
2- تعبیر به "من فی السموات" و "ما فی السموات":
« هر که در آسمان ها و زمین است از او درخواست می کند؛ هر زمان، او در کاری است.»[2]
« و آنچه در آسمانها و آنچه در زمین از جنبدگان و فرشتگان است، برای خدا سجده می کنند و تکبٌر نمی ورزند.»[3]
« آسمانهای هفتگانه و زمین و هر کس که در آنهاست او را تسبیح می گویند. »[4]
3- تعبیر به "مشارق و مغارب":
«سوگند به پروردگار مشرقها و مغربها كه ما قادريم.»[5]
4- تعبیر به "العالمین[6]":
«سپاس مخصوص آن خدائى است كه پرورش دهنده عالميان است».[7]
در میان آیات مطرح شده فقط آیه اول[8] و آیاتی که العالمین در آنها آمده است، به صورت احتمال دلالت بر وجود موجودات زنده در کرات دیگر می کنند[9].
علامه طباطبائی (ره) در تفسیر آیه اول می فرماید:
« ظاهر آیه این است که در آسمانها از جنبدگان ( دواب ) مثل روی زمین وجود دارد.....»[10]
و صاحب تفسیر نمونه می نویسد:
« این آیه دلالت بر وجود انواع موجودات زنده در آسمان ها دارد گرچه هنوز دانشمندان به صورت قاطعی در این زمینه قضاوت نمی کنند و سر بسته می گویند که دارای موجودات زنده اند ولی قرآن با صراحت این حقیقت را بیان می دارد که در پهنه آسمان نیز جنبدگان زنده، فراوان وجود دارد. »[11]
در حدیثی از حضرت علی (ع) آمده است:
« این ستارگانی که در آسمان است شهرهایی همچون شهرهای زمین هستند، هر شهری با شهر دیگر (هر ستاره ای با ستاره دیگر) با ستونی از نور مربوط است.»[12]
در مورد دلالت این آیه بر وجود حیات زنده در کرات دیگر تذکر چند نکته لازم است:
1. واژه « سماء » و « سموات » در قرآن به چند معنا به کار می رود: جهت بالا ـ کرات آسمانی ـ جو زمین و ...[13]
دلالت آیه بر وجود موجودات زنده در کرات دیگر وقتی صحیح است که کلمه « سموات » در آیات مورد بحث به معنای کرات آسمانی باشد.
در حالی که ممکن است « سموات » در آیه فوق به معنی طبقات جو اطراف زمین و مراد از دابة موجودات ریز ذره بینی (مثل ویروسها و ...) و درشت ( مثل پرندگان ) که در فضای اطراف ما پراکنده اند، باشد.
2. با توجه به اینکه هنوز وجود موجودات زنده در کرات دیگر از لحاظ علمی اثبات نشده و به صورت یک احتمال قوی از آن یاد می شود لذا نمی توان به صورت قطعی، وجود موجودات زنده در کرات دیگر را به قرآن نسبت داد .
در نتیجه این آیات بر اساس یک تفسیر احتمالی نوعی رازگویی علمی از آینده است که هنوز مطلب علمی آن توسط دانشمندان به اثبات نرسیده است.
[1]شوری، 29. ( و من آیاته خلق السموات و الارض و ما بث فیهما من دابة و هو علی جمعهم اذا یشاء قدیر )
[2]رحمن، 29. ( یسئله من فی السموات و الارض کل یوم هو فی شأن)
[3]نحل، 49. ( و لله یسجد ما فی السموات و ما فی الارض من دابٌة و الملائکة و هم لا یستکبرون )
[4]اسراء، 44. ( تسبح له السموات السبع و الارض و من فیهن )
[5]معارج، 40. (فَلا أُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشارِقِ وَ الْمَغارِبِ إِنَّا لَقادِرُون) ، نک: صافات،5-اعراف،137.
[6]این واژه 61 بار در قرآن تکرار شده است.
[7]فاتحه، 2.
[8]شوری، 29.
[9]برای آگاهی بیشتر، نک: رضایی اصفهانی، پژوهشی در اعجاز علمی قرآن، ج1، صص 195-206.
[10] نک: المیزان، ج 18، ص 58.
[11]نک: تفسیر نمونه ج 20، صص 436 ـ 439.
[12]سفینة البحار، ج 2، ص 574 ماده « نجم» از تفسیر علی بن ابراهیم نقل می کند. ( هذه النجوم فی السماء مدائن مثل المدائن التی فی الارض مربوطة کل مدینة الی عمود من نور. )
[13]نک: تفسیر نمونه، ج 1، صص 165 ـ 166.
-
http://farsi.islamquest.net/Files/_Question.Jpg
تحجر از دیدگاه قرآن و احادیث را توضیح دهید.
http://farsi.islamquest.net/Files/_Reply.Jpg
تَحَجُّردر لغت به معنی سنگ شدن و در اصطلاح به معنی امتناع انسان از پذیرش حق و روی گردانی از خداوند است و نقطه مقابل آن شرح صدر است.
تَحَجُّر از نظر اسلام امری مذموم و در آیات قرآن از آن به قساوت قلب تعبیر شده است.
افراد متحجر از يادآورى و تذکر و نصیحت روی گردان و بر تغافل نسبت به حقيقت و بىخبرى از آن تعمّد مىورزند.
تحجّر، سبب ناديده گرفتن حقايق، دل مردگی و نابودى انسان می شود.
تحجّر ریشه در کفر، تقليد از عوام، همنشينى با بدان و فاجران و مجرمان، دنياپرستى، هواپرستى، آرزوهای دور و دراز، جهل، گناه، لجاجت، جدال و مراء و... دارد.
برای ریشه کن کردن تحجر باید از وحى، یاد قیامت، مطالعات پىگير و مستمر در آثار و احوال و سرنوشت گذشتگان، ارتباط مداوم با دانشمندان صالح، خودسازى و تهذيب نفس، یاد خداوند و پرهيز از گناه مخصوصا از خوردن غذاى حرام، مدد جست.
http://farsi.islamquest.net/Files/_Creply.Jpg
تَحَجُّردر لغت به معنی سنگ شدن است[1] و در اصطلاح به معنی امتناع انسان از پذیرش حق و روی گردانی از خداوند است که به قلب انسان نسبت داده می شود.[2] نقطه ی مقابل تَحَجُّر شرح صدر است.
در آیات قرآ ن از تَحَجُّربه قساوت قلب و عدم خضوع در برابر حقیقت تعبیر شده است.
همان گونه که انسانها در درك مطالب و خودجوشى يكسان نيستند، بعضى با يك اشاره ی لطيف يا يك كلام كوتاه، حقيقت را به خوبى درك مىكنند و بعضی در نقطه ی مقابل آن قرار دارند، در پذيرش حق هم عده ای با يك تذكر بيدار مى شوند، و يك موعظه و اندرز در روح آنها طوفانى بپا مىكند، در حالى كه بعضى ديگر شديدترين خطابهها و گوياترين دلائل و نيرومندترين اندرز و مواعظ در وجودشان كمترين اثرى نمىگذارد.[3]
قرآن در اين زمينه بعضى از انسانها را صاحب "شرح صدر" و گستردگى روح و بعضى را داراى تنگى و "ضيق صدر" معرفى مىكند، چنان كه مىفرماید:" آن كس را كه خدا مىخواهد هدايتش كند، سينهاش را براى اسلام گشاده مىسازد، و آن كس را كه بخواهد گمراه نمايد سينهاش را چنان تنگ مىكند كه گويى مىخواهد به آسمان بالا رود"[4]! اين موضوعى است كه با مطالعه حالات افراد كاملا مشخص است، بعضى آن چنان روحشان باز و گشاده است كه هر قدر از حقايق در آن وارد شود به راحتى پذيرا مىشوند، اما بعضى به عكس آن چنان روح و فكرشان محدود است كه گويى هيچ جايى براى هيچ حقيقتى در آن نيست، گويى مغزشان را در يك محفظه با ديوارهاى نيرومند آهنى قرار دادهاند.
این افراد مورد نکوهش قرآن مجید قرار گرفته اند، آنجا که می فرماید :
"چرا هنگامى كه مجازات ما به آنان رسيد، (خضوع نكردند و) تسليم نشدند؟! بلكه دلهاى آنها قساوت پيدا كرد و شيطان، هر كارى را كه مىكردند، در نظرشان زينت داد!".[5]
افراد متحجر از يادآورى و تذکر و نصیحت بهرهاى نمىگيرند و بر تغافل نسبت به حقيقت و بىخبرى از آن تعمّد مىورزند. قرآن می فرماید: "و چون به آنها يادآورى شود (تذکر داده شود)، به ياد نمىآورند (متذکر نمی شوند)".[6]
عوامل تَحَجُّر و قساوت قلب:
1- تقليد از عوام سبب تحجّر و جمود است.
مشرکان در توجیه اعمال خود می گفتند: چون پدران خود را بر این دین یافتیم این دین را برگزیدیم[7]. پايبندى بىچون و چرا به سنّتها و آداب ملّى و قومى، سبب تخدير جامعه و سدّ راه فكر و نوآورى و مانع شناخت حقيقت است. البته باید توجه داشت که این گونه از تقلید و پیروی با تقلید از اهل علم و دانشمندان، فرق دارد و این نه تنها مانع شناخت حقیقت و نوآوری نیست بلکه وسيلهى تكامل و رشد و ترقّى است و به همین دلیل مورد تأیید قرآن قرار گرفته است. چنانکه قرآن برای رسیدن به هدایت و رشد می فرماید:"از اهل ذکر بپرسید".[8] و "به هدایت آنان اقتدا کنید."[9]
2-هم نشينى با بدان و فاجران و مجرمان و تأثیر پذیری از آنان.
3-دنياپرستى، هواپرستى و آرزوهای دور و دراز، باعث تنگى روح و قساوت قلب مىشود.[10] از جمله پيام هاى پروردگار به حضرت موسى (ع) اين بود:" اى موسى آرزوهايت را در دنيا دراز مكن كه قلبت سخت و انعطاف ناپذير مىشود، و سنگدلان از من دورند"!.[11]
4-کفر موجب تَحَجُّر و قساوت قلب است.
مؤمن همیشه رو به رشد و حركت است، زيرا چشم حقيقتبين، نور، نفس پاك و دل زنده دارد، امّا كافر حاضر نيست حقيقت را ببيند و به خاطر سنگدلى، آن را نمىپذيرد و به دليل ظلمات جهل و تعصّب و تحجّر در راه حقّ حركت نمىكند.[12]
5- جهل و گناه و لجاجت و جدال کفر و مراء و ...
امير مؤمنان (ع)فرمود:" اشكها خشك نمىشوند مگر به خاطر سختى دلها و دلها سخت و سنگين نمىشوند مگر به خاطر فزونى گناه"!.[13]
آثار تَحَجُّر و قساوت قلب:
1- تحجّر و تعصّب، سبب ناديده گرفتن حقايق است.
قرآن می فرماید: "(متحجّرین) به آنچه بر انگیخته شده اند، کفر می ورزند".[14]
2- پايان تحجّر و تعصّب و لجاجت نابودى است[15].
خدای متعال می فرماید: "ما از آنها انتقام می گیریم."[16] زیرا تعصّب و تحجّر به جايى مىرسد كه پيامبر معصومى چون ابراهيم كه بيان و معجزه و علم دارد به خاطر مشتى سنگ و چوب و جماد محكوم به سوختن مىشود.
3 - تحجّر و تعصّب، سبب دل مردگی می شود.
مؤمنان، مردمى زنده دل و برخوردار از حيات حقيقى هستند. زیرا ايمان به فرد و جامعه حيات مىبخشد و كفر مرگ فرد و جامعه را در پی دارد.
چگونه می توان قساوت قلب را ریشه کن کرد؟
در پاسخ به این سؤال، باید گفت: هنگامى كه نفوس در گودال ژرفى از خواب و آسايش فرو مىرود و در آن هنگام كه دلها سنگ و از صخره ی سنگ ها سختتر مىشود، و آدمى بدون فهم و اراده با سنتهاى باطل خو مى گیرد، و به هیچ تكامل و تطورى رضا نمىدهد. در آن صورت نياز انسان به بانگ هاى بيم دهنده، شدت مىيابد، تا قلب او از خواب بيدار شود، و عقل از تسلط انبوه خرافات رهايى يابد.
خداوند متعال برای رهایی از تحجر و قساوت قلب، اسباب زیادی را مهیا کرده است (بشرط این که انسان نیز بخواهد ). بعضی از این اسباب عبارتند از:
1- وحى پيامبر(ص)، به صورتى پيوسته روشني هايى را در محيطى از تاريكى سخت، و بانگ هاى پرخروشى را در محيطى از خاموشى و جمود، و آتشفشانهاى سوزندهاى را براى از بين بردن مقدّسات باطل و خرافات به جای مانده از دوران جاهليت، بر همگان آشكار مىسازد.
سوره تكوير يكى از بانگ هاى آژيرى است، و چون درب قلب بر آن گشوده شده باشد، همچون كليدى براى تطور و ابداع در قلب و عقل و رفتار عمل مىكند.[17]
2- يادآورى و تذکر سبب برانگيختن و بيدار كردن دانستههاى انسان در خاطره و ذهن است و عقل انسان، به گونه ای است که اگر صاحب خرد آن را بكاود و برانگيزد، حقايق نهفته ی بسیاری از او آشکار می شود که می تواند قساوت قلب را از انسان بزداید.
3- مطالعات پىگير و مستمر در آثار و احوال و سرنوشت گذشتگان و عبرت گرفتن از آنان.
4- ارتباط مداوم با دانشمندان و علماى صالح.
5- ياد خدا.
6- خودسازى و تهذيب نفس، پرهيز از گناه و مخصوصا پرهیز از غذاى حرام.
به هر حال براى به دست آوردن شرح صدر و رهايى از قساوت قلب بايد به درگاه خدا روى آورد تا آن نور الهى كه پيامبر وعده داده در قلب بتابد، بايد آئينه قلب را از زنگار گناه صيقل داد و سراى دل را از زبالههاى هوا و هوس پاك كرد تا آماده پذيرايى محبوب گردد، اشك ريختن از خوف خدا، و از عشق آن محبوب بىمثال، تاثير عجيبى در رقت قلب و نرمش و گسترش روح دارد، و جمود چشم از نشانههاى سنگدلى است.
به جهت اختصار به همین مقدار بسنده می کنیم و برای آگاهی بیشتر در این زمینه شما را به مطالعه ی تفاسیر آیات مربوط به قساوت قلب، شرح صدر، خضوع و خشوع ، و روایات وارد شده در این زمینه ها، دعوت می کنیم.
[1] تحجّر: بسان سنگ شد. مهیار، رضا، فرهنگ ابجدی عربی به فارسی، ص 20.
[2]في ظلال القرآن، ج2، ص: 1090 " والقلب الذي لا ترده الشدة إلى اللّه قلب تحجر فلم تعد...".
[3]تفسير نمونه، ج19، ص: 427.
[4]انعام ، 125" فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّما يَصَّعَّدُ فِي السَّماءِ"
[5]انعام،43 «وَ لكِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ، وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ ما كانُوا يَعْمَلُونَ».
[6] -صافات،13 "وَ إِذا ذُكِّرُوا لا يَذْكُرُونَ" نک: تفسير هدايت، ج11، ص: 198.
[7]-شعراء،74 «بَلْ وَجَدْنا آباءَنا...».
[8]-نحل،43 ؛ انبیاء،7 «فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّكْر...ِ» نک: تفسير نور، ج8، ص: 324.
[9] - انعام ،90 «فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ....»
[10]- بحار الانوار، ج 70، ص 55 ،حديث 23 امام صادق (ع):"اوحى اللَّه عز و جل الى موسى يا موسى لا تفرح بكثرة المال، و لا تدع ذكرى على كل حال، فان كثرة المال تنسى الذنوب، و ان ترك ذكرى يقسى القلوب":" خداوند متعال به موسى (ع) وحى فرستاد كه اى موسى! از فزونى اموال خوشحال مباش، و ياد مرا در هيچ حال ترك مكن، چرا كه فزونى مال" غالبا موجب فراموش كردن گناهان است، و ترك ياد من قلب را سخت مىكند.
-[11]" كافى" جلد دوم" باب القسوة" حديث 1.،:يا موسى لا تطول فى الدنيا املك، فيقسو قلبك، و القاسى القلب منى بعيد:"
[12]-تفسير نور، ج9، ص: 492
[13]بحار الانوار جلد 70 صفحه 55،حديث 24 امير مؤمنان (ع):" ما جفت الدموع الا لقسوة القلوب، و ما قست القلوب الا لكثرة الذنوب
[14]-زخرف،24 -«بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِرُونَ»
[15]تفسير نور، ج10، ص: 447
[16]زخرف ،25- حجر،79- اعراف،136«فَانْتَقَمْنا مِنْهُمْ...»
[17]تفسير هدايت، ج17، ص: 348، با اندکی تغییر در عبارت.
-
http://farsi.islamquest.net/Files/_Question.Jpg
انسان های اولیه که در غار می زیسته اند آیا از نسل حضرت آدم (ع) بوده اند؟
http://farsi.islamquest.net/Files/_Reply.Jpg
انتخاب کوهها و غارها به عنوان مسکن توسط انسان هایی از نسل حضرت آدم (ع) مورد تأیید قرآن کریم است. اما از آنجایی که بر وجود انسان های دیگرِی، قبل از حضرت آدم (ع)، شواهد زیادی وجود دارد، و زندگی انسان های گذشته در غارها، غیر قابل انکار است، باید از آثار و دست نوشته های موجود در غارها یا راهها دیگری اثبات گردد که آثار بجای مانده، مربوط به چه دوره ای است.
بهر حال مشخص است که تاریخ خلقت حضرت آدم (ع) به دوران های خیلی دور بر نمی گردد.
http://farsi.islamquest.net/Files/_Creply.Jpg
برای دست یابی به جواب توجه به نکاتی ضروری است:
1. شواهد زیادی وجود دارد که قبل از آدم (ع) ابوالبشر، انسان هایی که از نسل آن حضرت نبوده اند، زندگی می کرده اند.
مرحوم علامه طباطبائی می فرماید: از آیه 3 سوره بقره می توان استشمام کرد که قبل از خلقت آدم (ع)، انسانهایی هم زندگی می کردند که فرشتگان با سابقه ذهنی که از آنها داشتند از خداوند می پرسند: آیا کسی را خلق می کنی که فساد کرده و خونریزی می کند[1].
در کتاب توحید صدوق (ره) نیز از امام صادق (ع) نقل شده است که فرمود: شما گمان می کنید که خدای عز و جل غیر از شما بشر دیگری نیافریده است. بلکه هزار هزار آدم (ع) آفریده که شما از نسل آخرین آدم از آدم ها هستید.[2]
2. با دست نوشته ها و نقش های موجود در غارها می توان اثبات کرد که انسان هایی از نسل کنونی هم احیاناً در غارها بوده اند[3]. ولی آیا همه این قرائن و نشانه های مربوط به انسانهایی است که از همین نسل در غارها زندگی کرده اند و یا مربوط به انسانهای قبل از این نسل است، باید اثبات شود[4].
البته از ظاهر بعضی از آیات قرآن استفاده می شود که نسل حاضر به حضرت آدم (ع) و همسرش منتهی می شوند. [5]
مثلا؛ خداوند می فرماید: "ای فرزندان آدم (ع) شیطان شما را فریب ندهد کما اینکه پدر و مادر شما را از بهشت بیرون راند".[6]
و ما این نکته را می دانیم که قرآن کتابی است برای همه بشریت و خطابش به همه انسانهاست.
یا در آیه ای دیگر می فرماید: "اى مردم! از (مخالفت) پروردگارتان بپرهيزيد! همان كسى كه همه شما را از يك انسان آفريد و همسر او را (نيز) از جنس او خلق كرد و از آن دو، مردان و زنان فراوانى (در روى زمين) منتشر ساخت".[7]
بر این اساس؛ اگر از آثار بجای مانده در غارها پی برده شود که تاریخ آن به میلیون ها سال پیش برمی گردد، باید گفت که این آثار بجای مانده، مربوط به انسان های نسل کنونی نیست زیرا ظاهرا داستان خلقت حضرت آدم(ع) به بیش از 7000 سال پیش نمی رسد[8].
و اما اگر مربوط به بعد از این تاریخ باشد، بعید نیست که بتوان گفت: این آثار از آنِ انسان های پیشین نبوده و انسان هایی از نسل حضرت آدم (ع) هم در غار زندگی می کرده اند.
البته مقایسه ی ساختمان های امروزی با ساختمان های قدیمی ما را به این نکته رهنمون می سازد که در زمانهای گذشته، خانه سازی فرایند ساده تری داشته است و حتی زندگی نسل های اول انسان برای حفظ خود از خطر سرما و گرما و حملات حیوانات، در مسکن های خیلی ساده، یا استفاده از شکاف کوهها و یا غارهایی که در طبیعت موجود بوده است، با توجه به نبود امکانات خانه سازی، یک امر طبیعی بوده است که در قرآن مجید هم بدان اشاره شده است.
قرآن می فرماید:« "وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْجِبالِ أَكْناناً"، و از كوهها، براى شما پناهگاههايى قرار داد»[9] " اكنان" جمع" كن" (بر وزن جن) به معنى وسيله پوشش و حفظ و نگهدارى است، و به همين جهت به مخفيگاه ها و غارها و پناهگاه هايى كه در كوهها وجود دارد، اكنان گفته مىشود.
در اينجا به وضوح مىبينيم كه از غارها و پناهگاههاى كوهستانى به عنوان يك نعمت قابل ملاحظه نام برده شده است.[10] سکونت و منزل گرفتن در غارها و در دل کوهها حتی بعد از دسترسی به صنعت خانه سازی در بین بعضی از اقوام در نسل های بعدی، رایج و نشانه ی تمدن بوده است. چنان که قرآن در باره قومی گزارش می دهد که از كوهها خانههايى مىتراشيدند، و در آن به عيش و نوش مىپرداختند![11]
بنا بر این غار نشینی انسان هایی از نسل حضرت آدم (ع) بعید نیست و هیچ اشکالی هم در آن وجود ندارد.
[1]ترجمه المیزان، ج 4، ص 223.
[2]همان، ص 231.
[3] بعضی ها اعتقاد دارند که: غار نشینی انسان هایی از نسل کنونی جزء مسلمات است. دائرة المعارف نو ، ج 4، ص 331.
[4]ترجمه المیزان، ج 4، ص 223.
[5]ترجمه المیزان، چاپ جامعه مدرسین، ج 4، ص 223.
[6]اعراف، 27.
[7] نساء، 1: "يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالاً كَثيراً وَ نِساء"
[8]برای آگاهی بیشتر، نک: نمایه ی: عمر نوع بشر از منظر قرآن، سؤال 701.
[9]نحل،81.
[10]ر.ک: تفسير نمونه، ج11، ص 346.
[11] نک: شعراء، 149.