دوباره خواهر و برادر به جان هم افتادند فروغ در حال دویدن روی برفها سر خورد و امیر او را به زیر لگد گرفت توران که حالا به سختی حریفش می شد داد زد:
- امیر جان کشتیش نزن مادر تو ببخش تو که بزرگتری
فروغ از این فرصت استفاده کرد و فوراً وارد خانه شد و توران کوشید امیر را آرام کند: امیر جان بچه ست خواهر کوچکترته
- این بچه ست این ده تای منو میبره لب چشمه تشنه بر می گردونه به قرآن می کشمش
- - توی در و همسایه آبروم رفت زشته
- حالا ببین کی گفتم بخدا پوستشو می کنم خیال کرده بابا نیست می تونه هر غلطی دلش بخواد بکنه؟
- با زبون خوش بگو مادر این کارا چیه تو که پسر دانا و با شعوری هستی
امیر به قوزپشت که سر تشت رخت نشسته بود اشاره کرد و با عصبانیت گفت:
- همه فتنه ها زیر سر اونه . اون این نکبت رو شیرش کرد.
- آخه تو با اون چکار داری مادر؟ اون که سرش به بدبختی های خودشه برو قربونت برم برو ناهارت رو بخور و یک چرت بخواب و بصور نیمه زیرش دست نوازش کشید و زمزمه کرد
- برو مادر لااقل به فکر من باش میدونی که عصر مهمون غریبه داریم تو رو خدا آبرو ریزی نکنید.
- امیر پرسید میان واسه پوران
توران تائید کرد و امیر با حرص گفت:
- این تحفه رو بدین بره هیکلش قد شتر شده هنوزم
- هیس برو مادر
- امیر با صدای بلند که فروغ هم بشنوه گفت: جلوی من آفتابی نشه ها وگرنه میدونم چیکارش کنم................