آی پروانه بيا اين شمع توست
که در اندوه فراغ تو چنين آب شده
گوئی اينبار دگر پروانه نيست
يا اگر هست به پيش دگر است
شايد او شمع دگر يافته است
يا که ترک آتش من کرده است
آی پروانه کجا پر ميزنی
باز امشب نيستی
تا تن بر اين آتش زنی...
Printable View
آی پروانه بيا اين شمع توست
که در اندوه فراغ تو چنين آب شده
گوئی اينبار دگر پروانه نيست
يا اگر هست به پيش دگر است
شايد او شمع دگر يافته است
يا که ترک آتش من کرده است
آی پروانه کجا پر ميزنی
باز امشب نيستی
تا تن بر اين آتش زنی...
آن روز كه می رفتی
كاسه ی آبی نبود
اما خورشيد
پشت سر تو نور می پاشيد...
شب نبودنت هم
ستاره ها
بالاای سرت
آواز خواندند.
حالا که نيستی و ميدانم
بر گشتی در کار نيست
ولی...
در انتظار آمدنت می مانم
تا وقتی می آيي
فرشی از خورشيد
با نقشی از ستاره ها
زير پايت پهن می کنم...
حالم بد است مثل زمانی که نيستی
دردا که تو هميشه همانی که نيستی
با عشق هر کجا بروی حیّ وحاضری
دربند اين خيال نمانی که نيستی
تا چند من غزل بنويسم که هستی و
تو با دل گرفته بخوانی که نيستی
من بی تو درغريب ترين شهر عالمم
بی من تو درکجای جهانی که نيستی؟...
وقتی تو نيستی
نه هست های ما چونان که بايدند
نه بايد ها
مثل هميشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض ميخوانم
عمريست لبخند های لاغر خود را در دل ذخيره مي کنم
باشد برای روز مبادا
اما در صفحه های تقويم
روزی به نام روز مبادا نيست
آن روز هرچه باشد
روزی شبيه ديروز
روزی شبيه فردا
روزی درست مثل همين روزهای ماست
اما کسی چه ميداند
شايد امروز نيز روز مبادا باشد
وقتی تو نيستی
نه هست های ما چونان که بايدند
نه بايد ها
هر روز بی تو روز مباداست
آيينه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند
آيينه ها که دعوت ديدارند
ديدارهای کوتاه
از پشت هفت ديوار
ديوارهای صاف
ديوارهای شيشه ای شفاف
ديوارهای تو
ديوارهای من
ديوارهای فاصله بسيارند
آه..
ديوارهای تو همه آيينه اند
آيينه های من همه ديوارند
تو نیستی که ببینی
چگونه در کشاکش لحظه هایم
تو را به نام صدا میکنمت
تو نیستی تمام لحظه هایم را ببینی
تمام لحظه های بی کسی و نبودنم
نبودنی که تمام عشقهای دنیا را
با خود به ته گور میرد
تو نیستی تا با کلامت
عشق را با من همنشین سازی!
تو نیستی تا ببینی
تمام لحظه های را که
تو را با همه عشقم
با همه تنهایی هایم میخوانمت
تو نیستی تا اینها را ببینی
و من
بی تو
در کنج غربت و خلوت خویش
میسوزم و دم بر نمی آرم
تو نیستی که ببینی
تمام گنجشکان که در نبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
تو را به نام صدا میزنند
نیستی
نبودنت حرف میزند
دلم را زخم می نهد
نیشتر میزند و آنرا ریش ریش میکند
نیستی تمام غمهای عالم ریخته در دلم
اصلا هوار شده
و مثل بختکی چسبیده بر در آن
لبخند را از لبهایم میدزدد
و پیروزمندانه می نشنید بر در آن
دلم تنگ میشود
برای روزهای با تو بودن
برای همه لحظه های دیدن تو
آن صورت ماهگونه و ان لبخند دلنشین
لبخندهای اجباریت برای دل خوشیم
برای همه ان روزها و ان چیزها
دلم تنگ شده است
چه غریبانه میگریست آن شب بی تو تکه ابری که سکوت وجودم رو فهمید
وچه غریبانه خندیدم آن روز که بی تو مرگم را فهمید
آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همینجاست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست بخند
آ
دمک خل نشوی گریه کنی
آن خدایی که بزرگش خواندی
بخدا مثل تو تنهاست بخند...
پنجره را به پهنای جهان می گشايم
جاده تهی است درخت گرانبار شب است
نمی لرزد آب از رفتن خسته است تو نيستی نوسان نيست
تو نيستی و تپيدن گردابی است
تو نيستی و غريو رودها گويا نيست و دره ها ناخواناست
ميروی : چمن تاريک می شود جوشش چشمه می کشند
چشمانت را می بندی ابهام به علف می پيچد
سيمای تو می وزد و آب بيدار می شود
می گذری و آيينه نفس می کشد
پگاه دروگران از جاده روبرو سر می رسند رسيدگی خوشه هايم را به رويا
ديده اند