ای گل صفت حسنت بر وجه حسن گویم
ای گل صفت حسنت بر وجه حسن گویم
سر تا به قدم جانی کفر است که تن گویم
Printable View
ای گل صفت حسنت بر وجه حسن گویم
ای گل صفت حسنت بر وجه حسن گویم
سر تا به قدم جانی کفر است که تن گویم
دردیده چه کار آید این اشک چو بارانم
دردیده چه کار آید این اشک چو بارانم
بردیده اگر جانا سروی چو تو ننشانم خود را به سر کویت بدنام ابد کردم
ازهر چه جز این کردم از کرده پشیمانم جانم به فدات آن دم کز بعد دو سه بوسه
گویم که یکی دیگر گویی تو که نتوانم گر با تو غمی گویم در خواب کنی خود را
این درد دل است آخر افسانه نمیخوانم چاک دلم ای محرم چون دوخت نمیدانی
ضایع چه کنی رشته درچاک گریبانم عشق بت و بیم جان این نقد به کف تا کی
خسرو به غزل بر گو تا دست برافشانم
تا سوختن عشق ز پروانه به دیدم
□
تا سوختن عشق ز پروانه به دیدم
سودای همه سوختگان خام گرفتم
□
ای باد سلامی برسانی تو اگر ما
در خدمت آن سرو خرامان نرسیدیم
وقتی دل و جان و خردی همره ما بود
عشق آمد و زیشان همه بیگانه بماندیم
صافی مده ای دوست که مادرد کشانیم
□
صافی مده ای دوست که مادرد کشانیم
نی رند تمامیم کز ین رند و شانیم هر چند که در کیسه نداریم پشیزی
درهمت ما بین تو که جمشید و شانیم کو ساقی نو خیز که بالای دو دیده
چندانکه دو ابر و بنشاند بنشانیم بیش آرمی ای ساقی خونریز که پیشت
از لب بخوریم و ز مژه باز فشانیم
گفتی که تو این بیدلی از روی که داری؟
از روی تودارم دگر از روی که دارم؟
عاشق شدم و محرم اینکار ندارم
عاشق شدم و محرم اینکار ندارم
فریاد که غم دارم و غمخوار ندارم آن عیش که یاری دهدم صبر ندیدم
وان بخت که پرسش کندم یار ندارم بسیار شدم عاشق و دیوانه ازین پیش
آن صبر که هر بار بد این بار ندارم
یک سینه پر از قصهی هجر است ولیکن
از تنگدلی طاقت گفتار ندارم چون راز برون نفتدم از پرده که هر چند
گویند مرا گر به نگهدار ندارم جانا چودل خسته به سودای تو دارم
او داند و سودای تو من کار ندارم خونریز شگرفست لبت سهل نگیرم
مهمان عزیز است غمت خوار ندارم مرگم زتو دور افگند اندیشهام اینست
اندیشهی این جان گرفتار ندارم خون شد دل خسرو ز نگهداشتن راز
چون هیچ کسی محرم اسرار ندارم