-
نقش پنهان
آه، ای مردی كه لب های مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ئی
هيچ در عمق دو چشم خامشم
راز اين ديوانگی را خوانده ئی
هيچ می دانی كه من در قلب خويش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم
هيچ می دانی كز اين عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم
گفته اند آن زن زنی ديوانه است
كز لبانش بوسه آسان می دهد
آری، اما بوسه از لب های تو
بر لبان مرده ام جان می دهد
هرگزم در سر نباشد فكر نام
اين منم كاينسان ترا جويم بكام
خلوتی می خواهم و آغوش تو
خلوتی می خواهم و لب های جام
فرصتی تا بر تو دور از چشم غير
ساغری از باده هستی دهم
بستری می خواهم از گل های سرخ
تا در آن يكشب ترا مستی دهم
آه، ای مردی كه لب های مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ئی
اين كتابی بی سرانجامست و تو
صفحه كوتاهی از آن خوانده ئی!
-
بيمار
طفلی غنوده در بر من بيمار
با گونه های سرخ تب آلوده
با گيسوان در هم آشفته
تا نيمه شب ز درد نياسوده
هر دم ميان پنجه من لرزد
انگشت های لاغر و تبدارش
من ناله می كنم كه خداوندا
جانم بگير و كم بده آزارش
گاهی ميان وحشت تنهائی
پرسم ز خود كه چيست سرانجامش
اشگم بروی گونه فرو غلطد
چون بشنوم ز ناله خود نامش
ای اختران كه غرق تماشائيد
اين كودك منست كه بيمارست
شب تا سحر نخفتم و می بينيد
اين ديده منست كه بيدارست
ياد آيدم كه بوسه طلب می كرد
با خنده های دلكش مستانه
يا می نشست با نگهی بی تاب
در انتظار خوردن صبحانه
گاهی بگوش من رسد آوايش
«ماما» دلم ز فرط تعب سوزد
بينم درون بستر مغشوشی
طفلی ميان آتش تب سوزد
شب خامش است و در بر من نالد
او خسته جان ز شدت بيماری
بر اضطراب و وحشت من خندد
تك ضربه های ساعت ديواری
-
مهمان
امشب آن حسرت ديرينه من
در بر دوست بسر می آيد
در فروبند و بگو خانه تهی است
زين سپس هر كه به در می آيد
شانه كو، تا كه سر و زلفم را
درهم و وحشی و زيبا سازم
بايد از تازگی و نرمی و لطف
گونه را چون گل رؤيا سازم
سرمه كو، تا كه چو بر ديده كشم
راز و نازی به نگاهم بخشد
بايد اين شوق كه در دل دارم
جلوه بر چشم سياهم بخشد
چه بپوشم كه چو از راه آيد
عطشش مفرط و افزون گردد
چه بگويم كه ز سحر سخنم
دل بمن بازد و افسون گردد
آه، ای دخترك خدمتگار
گل بزن بر سر و بر سينه من
تا كه حيران شود از جلوه گل
امشب آن عاشق ديرينه من
چو ز درآمد و بنشست خموش
زخمه بر جان و دل چنگ زنم
با لب تشنه دو صد بوسه شوق
بر لب باده گلرنگ زنم
ماه اگر خواست كه از پنجره ها
بيندم در بر او مست و پريش
آنچنان جلوه كنم كاو ز حسد
پرده ابر كشد بر رخ خويش
تا چو رؤيا شود اين صحنه عشق
كندر و عود در آتش ريزم
زآن سپس همچو يكی كولی مست
نرم و پيچنده ز جا بر خيزم
همه شب شعله صفت رقص كنم
تا ز پا افتم و مدهوش شوم
چو مرا تنگ در آغوش كشد
مست آن گرمی آغوش شوم
آه، گوئی ز پس پنجره ها
بانگ آهسته پا می آيد
ای خدا، اوست كه آرام و خموش
بسوی خانه ما می آيد
-
راز من
هيچ جز حسرت نباشد كار من
بخت بد، بيگانه ئی شد يار من
بی گنه زنجير بر پايم زدند
وای از اين زندان محنت بار من
وای از اين چشمی كه می كاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در می نهد تا بشنود
شايد آن گمگشته آواز مرا
گاه می پرسد كه اندوهت ز چيست
فكرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان مكن اين راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است
گاه می نالد به نزد ديگران
«كاو دگر آن دختر ديروز نيست»
«آه، آن خندان لب شاداب من»
«اين زن افسرده مرموز نيست»
گاه می كوشد كه با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم كند
گاه می خواهد كه با فرياد خشم
زين حصار راز بيرونم كند
گاه می گويد كه، كو، آخر چه شد؟
آن نگاه مست و افسونكار تو
ديگر آن لبخند شادی بخش و گرم
نيست پيدا بر لب تبدار تو
من پريشان ديده می دوزم بر او
بی صدا نالم كه، اينست آنچه هست
خود نمی دانم كه اندوهم ز چيست
زير لب گويم، چه خوش رفتم ز دست
همزبانی نيست تا بر گويمش
راز اين اندوه وحشتبار خويش
بی گمان هرگز كسی چون من نكرد
خويشتن را مايه آزار خويش
از منست اين غم كه بر جان منست
ديگر اين خود كرده را تدبير نيست
پای در زنجير می نالم كه هيچ
الفتم با حلقه زنجير نيست
آه، اينست آنچه می جستی به شوق
راز من، راز زنی ديوانه خو
راز موجودی كه در فكرش نبود
ذره ای سودای نام و آبرو
راز موجودی كه ديگر هيچ نيست
جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه، اينست آنچه رنجم می دهد
ورنه، كی ترسم ز خشم و قهر تو
-
دختر و بهار
دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستی ترا
با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو
بر شاخ نوجوان درختی شكوفه ای
با ناز می گشود دو چشمان بسته را
می شست كاكلی به لب آب نقره فام
آن بال های نازك زيبای خسته را
خورشيد خنده كرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلكشی دويد
موجی سبك خزيد و نسيمی به گوش او
رازی سرود و موج بنرمی از او رميد
خنديد باغبان كه سرانجام شد بهار
ديگر شكوفه كرده درختی كه كاشتم
دختر شنيد و گفت چه حاصل از اين بهار
ای بس بهارها كه بهاری نداشتم
خورشيد تشنه كام در آنسوی آسمان
گوئی ميان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خيره در انديشه ئی غريب
دختر كنار پنجره محزون نشسته بود
-
خانه متروك
دانم اكنون از آن خانه دور
شادی زندگی پرگرفته
دانم اكنون كه طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
هر زمان می دود در خيالم
نقشی از بستری خالی و سرد
نقش دستی كه كاويده نوميد
پيكری را در آن با غم و درد
بينم آنجا كنار بخاری
سايه قامتی سست و لرزان
سايه بازوانی كه گوئی
زندگی را رها كرده آسان
دورتر كودكی خفته غمگين
در بر دايه خسته و پير
بر سر نقش گل های قالی
سرنگون گشته فنجانی از شير
پنجره باز و در سايه آن
رنگ گل ها به زردی كشيده
پرده افتاده بر شانه در
آب گلدان به آخر رسيده
گربه با ديده ای سرد و بی نور
نرم و سنگين قدم می گذارد
شمع در آخرين شعله خويش
ره بسوی عدم می سپارد
دانم اكنون كز آن خانه دور
شادی زندگی پر گرفته
دانم اكنون كه طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
ليك من خسته جان و پريشان
می سپارم ره آرزو را
يار من شعر و دلدار من شعر
می روم تا بدست آرم او را
--
-
يكشب
يكشب ز ماورای سياهی ها
چون اختری بسوی تو می آيم
بر بال بادهای جهان پيما
شادان به جستجوی تو می آيم
سر تا بپا حرارت و سرمستی
چون روزهای دلكش تابستان
پر می كنم برای تو دامان را
از لاله های وحشی كوهستان
يكشب ز حلقه ای كه بدر كوبند
در كنج سينه قلب تو می لرزد
چون در گشوده شد، تن من بی تاب
در بازوان گرم تو می لغزد
ديگر در آن دقايق مستی بخش
در چشم من گريز نخواهی ديد
چون كودكان نگاه خموشم را
با شرم در ستيز نخواهی ديد
يكشب چو نام من بزبان آری
می خوانمت بعالم رؤيائی
بر موج های ياد تو می رقصم
چون دختران وحشی دريائی
يكشب لبان تشنه من با شوق
در آتش لبان تو می سوزد
چشمان من اميد نگاهش را
بر گردش نگاه تو می دوزد
از «زهره» آن الهه افسونگر
رسم و طريق عشق می آموزم
يكشب چو نوری از دل تاريكی
در كلبه ات شراره می افروزم
آه، ای دو چشم خيره بره مانده
آری، منم كه سوی تو می آيم
بر بال بادهای جهان پيما
شادان بجستجوی تو مي آيم
-
فردا اگر از راه نمي آمد
من تا ابد کنار تو مي ماندم
من تا ابدترانه عشقم را
در آفتاب عشق تو مي خواندم
در پشت شيشه هاي اتاق تو
آنشب نگاه سرد سياهي داشت
دالان ديدگان تو در ظلمت
گويي به عمق روح تو راهي داشت
لغزنده بود در مه آيينه
تصوير ما شکسته و بي آهنگ
موي تو رنگ ساقه گندم بود
موهاي من، خميده و قيري رنگ
رازي درون سينه من مي سوخت
مي خواستم که با تو سخن گويد
اما صدايم از گره کوته بود
در سايه ، بوته ، هيچ نمي رويد !
ديدم آنجا نگاه خسته من پر زد
آشفته گرد پيکر من چرخيد
در چارچوب قاب طلايي رنگ
چشم مسيح بر غم من خنديد
ديدم اتاق درهم و مغشوش است
در پاي من ، کتاب تو افتاده
سنجاقهاي گيسوي من آنجا
بر روي تختخواب تو افتاده
از خانه بلوري ماهيها
ديگر صداي آب نمي آيد
فکر چه بود گربه پير تو
کو را به ديده خواب نمي آمد
بار دگر نگاه پريشانم
برگشت لال و خسته به سوي تو
مي خواستم که با تو سخن گويد
اما خموش ماند به روي تو
آنگاه ستارگان سپيد اشک
سوسو زدند در شب مژگانم
ديدم که دستهاي تو چون ابري
آمد به سوي صورت حيرانم
ديدم که بال گرم نفسهايت
ساييده شده به گردن سرد من
گويي نسيم گمشده اي پيچيد
در بوته هاي وحشي درد من
دستي درون سينه من مي ريخت
سرب سکوت و دانه خاموشي
من خسته زين کشاکش دردآلود
رفتم به سوي شهر فراموشي
بردم ز ياد انده فردا را
گفتم : "سفر" فسانه تلخي بود
ناگه به روي زندگيم گسترد
آن لحظه طلايي عطر آلود
آن شب من از لبان تو نوشيدم
آوازهاي شاد طبيعت را
آن شب به کام عشق من افشاندي
ز آن بوسه قطره ابديت را
-
من به مردي وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و اميدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غير از آن دل كه مفت بخشيدم
دل من كودكي سبكسر بود
خود ندانم چگونه رامش كرد
او كه ميگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش كرد
اگر از شهد آتشين لب من
جرعه اي نوش كرد وشد سرمست
حسرتم نيست ز آنكه اين لب را
بوسه هاي نداده بسيار است
باز هم در نگاه خاموشم
قصه هاي نگفته اي دارم
باز هم چون به تن كنم جامه
فتنه هاي نهفته اي دارم
بازهم ميتوان به گيسويم
چنگي از روي عشق و مستي زد
باز هم مي توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستي زد
باز هم مي دود به دنبالم
ديدگاني پر از اميد و نياز
باز هم با هزار خواهش گنگ
ميدهندم به سوي خويش آواز
باز هم دارم آنچه را كه شبي
ريختم چون شراب در كامش
دارم آن سينه را كه او ميگفت
تكيه گاهيست بهر آلامش
ز آنچه دادم به او مرا غم نيست
حسرت و اضطراب و ماتم نيست
غير از آن دل كه پر نشد جايش
بخدا چيز ديگرم كم نيست
كو دلم كو دلي كه برد و نداد
غارتم كرده داد ميخواهم
دل خونين مرا چكار آيد
دلي آزاد و شاد ميخواهم
دگرم آرزوي عشقي نيست
بيدلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز مي ناليد
كه هنوزم نظر باو باشد
او كه از من بريد و تركم كرد
پس چرا پس نداد آن دل را
واي بر من كه مفت بخشيدم
دل آشفته حال غافل را
-
ای ستاره ها
ای ستاره ها كه بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته ايد
ای ستاره ها كه از ورای ابرها
بر جهان ما نظاره گر نشسته ايد
آری اين منم كه در دل سكوت شب
نامه های عاشقانه پاره می كنم
ای ستاره ها اگر بمن مدد كنيد
دامن از غمش پر از ستاره می كنم
با دلی كه بوئی از وفا نبرده است
جور بی كرانه و بهانه خوشتر است
در كنار اين مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زيركانه خوشتر است
ای ستاره ها چه شد كه در نگاه من
ديگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد؟
ای ستاره ها چه شد كه بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد؟
جام باده سرنگون و بسترم تهی
سر نهاده ام بروی نامه های او
سر نهاده ام كه در ميان اين سطور
جستجو كنم نشانی از وفای او
ای ستاره ها مگر شما هم آگهيد
از دو روئی و جفای ساكنان خاك
كاينچنين بقلب آسمان نهان شديد
ای ستاره ها، ستاره های خوب و پاك
من كه پشت پا زدم به هر چه هست و نيست
تا كه كام او ز عشق خود روا كنم
لعنت خدا به من اگر بجز جفا
زين سپس بعاشقان باوفا كنم
ای ستاره ها كه همچو قطره های اشك
سر بدامن سياه شب نهاده ايد
ای ستاره ها كز آن جهان جاودان
روزنی بسوی اين جهان گشاده ايد
رفته است و مهرش از دلم نمی رود
ای ستاره ها، چه شد كه او مرا نخواست؟
ای ستاره ها، ستاره ها، ستاره ها
پس ديار عاشقان جاودان كجاست؟