-
پارینه
چون سبویی ست پر از خون ، دل بی کینه ی من
این که قندیل غم آویخته در سینه ی من
ندهد طفل ِ مرا شادی و غم راحت و رنج
پر تفاوت نکند شنبه و آدینه ی من
زندگی نامدم این مغلطه ی مرگ و دم ، آه
آب از جوی ِ سرابم دهد ، آیینه ی من
کهکشانها همه با آتش و خون ، فرش شود
سر کشد یک دم اگر دود ِ دل از سینه ی من
پر شد از قهقه دیوانگیش چاه ِ شغاد
شکر ِ کاووس شه این است ز تهمینه ی من
با می ِ ناب ِ مغان ، در خم ِ خیام ، امید !
خیز و جمشید شو از جام سفالینه ی من
شعر قرآن و اوستا ست ، کزین سان دم ِ نزع
خانه روشن کند از سوز من و سینه ی من
سال دیگر که جهان تیره شد از مسخ ِ فرنگ
یاد کن ز آتش ِ روشنگر ِ پارینه ی من
-
مردُم! ای مردُم
مردم ! ای مردم
من همیشه یادم ست این ، یادتان باشد
نیم شبها و سحرها ، این خروس پیر
می خروشد ، با خراش سینه می خواند
گوشها گر با خروش و هوش با فریادتان باشد
مردم ! ای مردم
من همیشه یادم ست این ، یادتان باشد
و شنیدم دوش ، هنگام سحر می خواند
باز
این چنین با عالم خاموش فریاد از جگر می خواند
مردم ! ای مرددم
من اگر جغدم ، به ویران بوم
یا اگر بر سر
سایه از فرّ ِ هما دارم
هر چه هستم از شما هستم
هر چه دارم ، از شما دارم
مردم ! ای مردم
من همیشه یادم ست این ، یادتان باشد
-
من این پاییز در زندان ....
درین زندان، برای خود هوای دیگیری دارم
جهان، گو، بی صفا شو ، من صفای دیگری دارم
اسیرانیم و با خوف و رجا درگیر، اما باز
درین خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم
درین شهر ِ پر از جنجال و غوغایی ، از آن شادم
که با خیل ِ غمش خلوتسرای دیگری دارم
پسندم مرغ ِ حق را ، لیک با حقگویی و عزلت
من اندر انزوای خود ، نوای دیگری دارم
شنیدم ماجرای هر کسی ، نازم به عشق خود
که شیرین تر ز هر کس ، ماجرای دیگری دارم
اگر روزم پریشان شد ، فدای تاری از زلفش
که هر شب با خیالش خوابهای دیگری دارم
من این زندان به جرم ِ مرد بودن می کشم، ای عشق
خطا نسلم اگر جز این خطای دیگری دارم
اگر چه زندگی در این خراب آباد زندان است-
- و من هر لحظه در خود تنگنای دیگری دارم
سزایم نیست این زندان و حرمانهای بعد از آن
جهان گر عشق دریابد، جزای دیگری دارم
صباحی چند از صیف و شتا هم گرچه در بندم
ولی پاییز را در دل ، عزای دیگری دارم
غمین باغ ِ مرا باشد بهار ِ راستین : پاییز
گه با این فصل ، من سر ّ و صفای دیگری دارم
من این پاییز در زندان ، به یاد باغ و بستانها
سرود ِ دیگر و شعر و غنای دیگری دارم
هزاران را بهاران در فغان آرد ، مرا پاییز
که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم
چو گرید های های ابر ِ خزان ، شب ، بر سر ِ زندان
به کنج ِ دخمه من هم های های دیگری دارم
عجایب شهر ِ پر شوری ست ، این قصر ِ قجر، من نیز
درین شهر ِ عجایب، روستای دیگری دارم
دلم سوزد، سری چون در گریبان ِ غمی بینم
برای هر دلی ، جوش و جلای دیگری دارم
چو بینم موج ِ خون و خشم ِ دلها ، می بَرَم از یاد
که در خون غرقه ، خود خشم آشنای دیگری داری
چرا ؟ یا چون نباید گفت ؟ گویم ، هر چه باداباد!
که من در کارها چون و چرای دیگری دارم
به جان بیزار ازین عقل ِ زبونم ، ای جنون، گُل کن
که سودا و سَرِ زنجیرهای دیگری دارم
بهایی نیست پیش ِ من نه آن مُس را نه این بَه را
که من با نقد ِ مَزدُشتَم، بهای دیگری دارم
دروغ است آن خبرهایی که در گوش تو خواندستند
حقیقت را خبر از مبتدای دیگری دارم
خدای ساده لوحان را نماز و روزه بفریبد
ولیکن من برای خود ، خدای دیگری دارم
ریا و رشوه نفریبد ، اهورای مرا ، آری
خدای زیرک بی اعتنای ِ دیگری دارم
بسی دیدم " ظلمنا " خوی ِ مسکین " ربنا" گویان
من ما با اهورایم ، دعای دیگری دارم
ز "قانون" عرب درمان مجو ، دریاب اشاراتم
نجات ِ قوم خود را من " شفای " دیگری دارم
بَرَد تا ساحل ِ مقصودت ، از این سهمگین غرقاب
که حیران کشتیت را ناخدای دیگری دارم
ز خاک ِ تیره برخیزی ، همه کارت شود چون زر
من از بهر ِ وجودت کیمیای دیگری دارم
تملک شأن ِ انسان وَز نجابت نیست ، بینا شو
بیا کز بهر چشمت توتیای دیگری دارم
همه عالم به زیر خیمه ای ، بر سفره ای ، با هم
جز این هم بهر جان تو غذای ِ دیگری دارم
محبت برترین آئین ، رضا عقد است در پیوند
من این پیمان ز پیر ِ پارسای دیگری دارم
بهین آزادگر مزدشت میوه ی مزدک و زردشت
که عالم را ز پیغامش رهای ِ دیگری دارم
شعورِ زنده این گوید ، شعار زندگی این است
امید ! اما برای شعر ، رای دیگری دارم
سنایی در جنان نو شد ، به یادم ز آن طهوری می
که بیند مستم و در جان سنای دیگری دارم
سلامم می کند ناصر ، که بیند در سخن امروز
چنین نصرٌ من اللهی لوای دیگری دارم
مرا در سر همان شور است و در خاطر همان غوغا
فغان هر چند در فصل و فضای دیگری دارم
نصیبم لاجرم باشد ، همان آزار و حرمانها
همان نسج است کز آن من قبای دیگیر دارم
سیاست دان شناسد کز چه رو من نیز چون مسعود
هر از گاهی مکان در قصر و نای دیگری دارم
سیاست دان نکو داند که زندان و سیاست چیست
اگرچ این بار تهمت ز افترای دیگری دارم
چه باید کرد ؟ سهم این است ، و من هم با سخن باری
زمان را هر زمان ذ َمّ و هجای دیگری دارم
جواب ِ های باشد هوی - می گوید مثل - و این پند
من از کوه ِ جهان با هوی و های دیگری دارم
-
غزل 5
درین شب های مهتابی،
که می گردم میان ِ بیشه های سبز ِ گیلان با دل ِ بی تاب ف
- خیالم می برد شاد -
و می بینم چه شاد و زنده و زیباست ،
الا، دریاب! - می گویم به دل - بی تاب من ! دریاب
درین مهتابشبهای ِ خیال انگیز
مرا با خویش
تماشایی و گلگشتی ست بی تشویش.
خیالممی برد شاید
و شاید خواب ، با تصویر هایش گیج
و سیل سایه اش آسیمه سر، گردان ،چنانچون طعمه ی گرداب
دلم گویی چو موج از ود گریزان است
و از لبخنده اش ناباوری می بارد و هیهات
من اما خیره در آنات ِ آن آیات
چو جان بی سایه و چون سایه بی جان ، مانده بر جا مات
و می گویم به دل : دریاب ! بیداری اگر ، یا خواب
نگه کن بیشه ای سبز است و مهتاب ِ پس از باران
همه پوشیده آن شبجامه ی زیبای عریانی
و آرامیده زیر توری ِ پنهان ِ آرامش
همه بیدارمستان، خفته هشیاران
یکی بنگر : درختان با پریزادان ِ مست ِ خفته می مانند
طلسم ِ خوابشان را انفجاری سخت، حتی آه ِ پروانه
و پنداری هم اینک ، پیر ِ شنگ ِ مست و خواب آلود
اقاقی ، خیس باران ، عطسه خواهد کرد
و رؤیای پریوران
فراخیزد، فروریزد، به ناپروایی ، اما اضطراب آلود
چنان فواره ای ، رنگین کمان باران
به عزمی انصراف آمیز ، رقصان ریز
بر سیمابگون تالاب.
ببین، دستی بکش بر این بنفش ِ زلف ِ ابریشم
ولی آهسته و آرام
که ترسان می پرد، زیباپری از خواب
و اینجا ... کاح ِ باران خورده ی پر عطر
حباب ِ صمغ صد جا بر تنش ، گویی
چراغان کرده با صد گوهر شبتاب
و این امرودِ وحشی ، با هزاران برگ
اگرچه سیر و سیراب است، ما باز
تو پنداری هزاران گوش خوابانده
صدای آشنای پای باران را
به هر گوشش یکی آویزه ی شاداب
و سروستان ِ یکشب در میان سیراب از باران ِ تا شبگیر بارنده
و نرگس زارها ، تصویرهای سایه شان از پرسیاووشان
و صفهای شقایق ، دسته ی گلگون کفن پوشان
و صفهای صنوبر - که سیاهی می زند اوراقشان -
خیل ِ عزادارن و خاموشان.
و گل ها و درختانی که شاید نامهاشان نیز
به دشت ِ لوحه ای ، باغ ِ کتابی نیست.
و بی نامان ِ زیباروی و خاموشی
که - از بس ناز - با مرغان ِ جنگل نیزشان هرگز خطابی نیست.
الا دریاب - می گفتم به دل - دریاب
تو عمری در کویر خشک سر کرده
اگر جویی همان است این ، همان دلخواسته ی نایاب
شب است و بیشه باران خورده و مهتاب ...
شکسته در گلویش هق هق ِ گریه
دلم - دیوانه - اما داستان دیگری می گفت :
" همان است این و می بینم
کبود ِ بیشه پوشیده ست بر تن آبی ِ مهتاب ِ مینایی
همان است این و می بینم ، شب ِ ترگونه ی وشن
همان افسانه و افسون رؤیایی
شب ِ پاک ِ اهورایی
تجلی کرده با زیباترین جلوه
شکوه ِ جاودانه روح زیبایی
همان است این و می بینم ، ولی افسوس! ...."
من این آزرده جان را می شناسم خوب
درین جادو شب ِ پوشیده از برگ ِ گل ِ کوکب
دلم - دیوانه - بودن با ترا می خواست
سروش آوازها می خواند ، مسحور ِ شکوه ِ شب
ولی مسکین دلم ، انگشت خاموشی نِهان بر لب
شنودن با تو را می خواست
به حسرت آنچنان می گفت از " آن شبها " ی رویایی
که پنداری نبیند هیچ از " این شبها "
" خوشا " می گفت ، با ناخوشترین احوال ، سر در چاه تنهایی :
" خوشا ، دیگر خوشا ، آن نازنین شبها !
که ما در بیشه های سبز گیلان می خرامیدیم
و جادوی طبیعت را در افسون ِ شب ِ جنگل
به زیباتر جمال و جلوه می دیدیم
و اما بی خبر بودیم ، با شور شباب و روشنای عشق
که این چندم شب است از ماه ؟
و پیش از نیمشب ، یا بعد از آن خواهد دمید از کوه ؟
و خواهد بود
طلوعش با غروب زهره ، یا ظهر زحل همراه ؟
چرا که در دل ما آفتاب بی زوالی روز و شب می تافت
و در ما بود و گرد ِ ما
طواف ِ کهکشانها و مدار ِ اختران روشن ِ هر شب
و از ما و برای ما
طلوع ِ طلعت ِ روشن ترین کوکب
خوشا آن نازنین شبها
و آن شبگردی و شب زنده داریهای دور از خستگی تا صبح
و آن شاباش و گهگاهی نثار ِ ابرهای عابر ِ خاموش
و گلباران ِ کوکبها
و کوکبها و کوکبها ..."
-
غزل 6
امشب دلم آرزوی تو دارد
نجواکنان و بی آرام ، خوش با خدایش
می نالد و گفت و گوی تو دارد
- تو ، آنچه در خواب بینند ،
پوشیده در پرده های خیال آفرینند
تو ، آنچه در قصه خوانند
تو ، آنچه بی اختیارند پیشش
و آنچه خواهند نامش ندانند -
امشب دلم آرزوی تو دارد.
دل آرزوی تو وانگاه
این بستر ِ تهمت آغشته ی چشم در راه
بوی تو ، بوی تو ، بوی تو دارد .
- بوی تو در لحظه های نه پروا ، نه آزرمی از هیچ
تن زنده ، دل زنده ، جان جمله خواهش
هولی نه ، شرمی نه از هیچ
آن بو که گوید تو هستی
در اوج شور هوس، اوج مستی
جبران ِ خشمی که از خلوت دوش دارم
خواهی دلم جویی ، اما همه تن پرستی
و آن بو که چون عشوه های تو گوید : عزیزا!
دریاب کاین دم نپاید
دریاب و دریاب ، شاید
دیگر به چنگت نیاید
امشب شبی دان و عمری ، میدیش
آن شکوه و خشم دوشین رها کن
مسپار دل را به تشویش-
ای غرقه ی نور در این شب ِ تلخ ِ دیجور
این بستر امشب - شگفتا ، چه حالی ست ! -
بوی تو، بوی تو دارد
بوی شبستان ِ موی تو دارد
بوی شبانی که خوشبخت بودیم
در بستری تا سحر می غنودیم
بوی نترسیدن ما
از " او " من ، همچو " او " ی تو دارد
- بوی گلاویزی و بی قراری
و لذت کامیابی
و شور ِ با عشق ، شب زنده داری -
امشب عجب بسترم باز بوی تو دارد.
تو راه ِ روحی ، کلید گشایش
وین زندگی را چه بیهوده ! - تنها بهانه
تو صحبت ِ عشق و آنگاه
خواب ِ خوش ِ آشیانه
در سازهای ِ غم آلود ِ این عمر ِ بی نور
پر شورتر پرده ی عاشقانه .
در مرگبوم ِ بیابان
و در هراس شب ِ دم به دم ظلمت افزا
هر گوشه صد هیکل هیبت آور هویدا
آنگه که دیری ست دیگر
از راه و یراه ، چون امن و تشویش
یک رشته گم گشته ، صد رشته پیدا.
و مرد ِ آشفته ی رفته هر سوی
صد بار گشته ست نومید و غمگین
از عشوه و غمز ِ صد کورسوی دروغین -
ای ناگهان در پس ِ تپه ی وحشت و یأس
آن شعله ی راستگوی نشانی !
ای واحه ی زندگی ، خیمه ی مهربانی!
بعد از چه بسیار دشواری ِ تلخ و جانکاه
شیرین و بی منت آسایش رایگانی!
تو نوش ِ آسایشی، ناز ِ لذت
تو راز ِ آن، آن ِ جان و جمالی
ای خوب ، ای خوبی ، ای خواب
تو ژرفی و صفوت ِبرکه های زلالی
یک لحظه ی ساده و بی ملالی
ای آبی روشن ، ای آب ....
-
درین همسایه 1
شب، امشب نیز
- شب افسرده ی زندان
شب ِ طولانی پاییز -
چو شبهای دگر دم کرده و غمگین
بر آماسیده و ماسیده بر هر چیز
همه خوابیده اند ، آسوده و بی غم
و من خوابم نمی آید
نمی گیرد دلم آرام
درین تاریک بی روزن
مگر پیغام دارد با شما ، پیغام
شما را این نه دشنام است ، نه نفرین
همین می پرسم امشب از شما ای خوابتان چون سنگها سنگین
چگونه می توان خوابید، با این ضجه ی دیوار با دیوار ؟
الا یا سنگهای خاره ی کر ، با گریبانهای زنّار ِ فرنگ آذین ؟
نمی دانم شما دانید این ، یا نی ؟
درین همسایه جغدی هست و ویرانی
- چه ویرانی ! کهن تر یادگار از دورتر اعصار -
که می آید ازو هر شب ، صداهای پریشانی
- " ... جوانمردا! جوانمردا!
چنین بی اعتنا مگذر
ترا با آذر ِ پاک اهورایی دهم سوگند
بذین خواری مبین خاکستر ِ سردم
هنوزم آتشی در ژرفنای ِ ژرف ِ دل باقی ست
اگرچ اینک سراپا سردی و ویرانی و دردم
جوانمردا! بیا بنگر، بیا بنگر
به آیین ِ جوانمردان ، وگرنه همچو همدردان
گریبان پاره کن ، یا چاره کن درد ِ مرا دیگر
بدین سردی مرا با خویشتن مگذار
ز پای افتاده ام ، دستم نمی گیرند
دریغا! حسرتا ! دردا !
جوانمردا! جوانمردا ...."
مدان این جغد ، نالان ورد می گیرد
بسی با ناشناسی که خطابش رو به سوی اوست
چنین می گوید و می گرید و آرام نپذیرد
و گر لختی سکوتش هست ، پنداری
چُگور سالخوردِ اندُهان را گوش می مالد
که راه ِ نوحه را دیگر کند ، آنگاه
به نجوایی ، همه دلتنگی و اندوه، می نالد :
" ... زمین پر غم ، هوا پر غم
غم است و غم همه عالم
به سر هر دم رو می ریزد دم از سالیان آوار
غم ِ عالم برای یک دل ِ تنها
به تو سوگند بسیار است ای غم ، راستی بسیار .... "
الا یا سنگهای خاره ی کر ، با گریبانهای زُنّاری
به تنگ آمد دلم - بیچاره - از آن ورد و این تکرار
نمی دانم شما آیا نمی دانید ؟
درین همسایه جغدی هست ، و ویرانی
- درخشان از میان تیرگیهایش دو چشم ِ هول وحشتناک -
که می گویند روزی ، روزگاری خانه ای بوده ست ، یا باغی
ولی امروز
( به باز آورده ی جوپان ِ بد ماند )
چنانچون گوسفندی ، که ش دَرَد گرگی ،
ازو مانده همین داغی .
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
الا یا سنگهای ِ خاره کر ، با گریبانهای زناری
نمی دانم کدامین چاره باید کرد ؟
نمی دانم که چون من یا شما آیا
گریبان پاره باید کرد ، یا دل را ز سنگ خاره باید کرد ؟
-
درین همسایه 2
درین همسایه مرغی هست ، گویا مرغ حق نامش
نمی دانم
و شاید جغد، شاید مرغ کوکوخوان
درین همسایه ، نامش هر چه ، مرغی هست
که شب را ، همچنان ویرانه ها را ، دوست می دارد
و تنها می نشیند در سکوت و وحشت ِ ویرانه ها تا صبح
و حق حق می زند ، کوکو سرایان ناله می بارد
و من آواز ِ این غمگین ِ دردآلود
نشد هرگز که یک شب بشنوم ، بی اعتنا مانم
و حزن انگیز اوهامی ، دلم در پنجه نفشارد
درین همسایه مرغی هست خون آلوده اش آواز
کنار پنجره دیشب
نشستم گوش دادم مدتی آواز ِ او را ، باز
نشستم ماجرا پرسان
چراگویان ، ولی آرام
همَش همدرد ، هم ترسان :
- " چرا آواز ِ تو چون ضجه ای خونین و هول آمیز ؟
چه می جویی ؟ چه می گویی ؟
چرا این قدر دردآلود و حزن انگیز ؟
چرا ؟ آخر چرا ؟..."
بسیار پرسیدم
و اندهناک ترسیدم
و او - با گریه شاید - گفت :
- " شب و ویرانه ، آری این و این آری
من این ویرانه ها را دوست می دارم
و شب را دوست می دارم
و این هو هو و حق حق را
همین ، آری همین ، من دوست می دارم
شب مطلق ، شب و ویرانه ی مطلق
و شاید هر چه مطلق را "
نشستم مدتی ترسان و از او ماجراپرسان
و او - با ضجه شاید - گفت :
- " نمی دانم چرا شب ، یا جرا ویرانه ام لانه
ولی دانم که شب میراث ِ خورشید است
و میراث ِ خداوند است ویرانه
نمی دانم چرا ، من مرغم و آواز من این است
جهانم این و جانم این
نهانم این و پیدا و نشانم این
و شاید راز من این است "
درین همسایه مرغی هست....
-
مرغ ِ تصویر
دو چندان جور ، جان چندان کشید از عمر ِ دلگیرم
که از عِقد ِ چهل نگذشته ، چون هشتادیان پیرم
روان تنها و دشمنکام، و بر دوشم قلم چون دار
مگر با عیسی ِ مریم غلط کرده ست تقدیرم ؟
چو عیسی لاجرم - تجرید را - در ترک ِ آسایش
به نُه گنبد رسید و هفت اختر ، چار تکبیرم
ز حسرت یا جنون ، بر خود نهم تهمت که : آزادم
به قدّ ِ صیاد بگشاید چو زنجیرم
ز خاکن بر گرفت و می دهد بر باد ِ ناکامی
مگر طفل است ، یا دیوانه این تقدیر ِ بی پیرم ؟
نه پروازی ، نه آب و دانه ای ، نه شوق ِ آوازی
به دام ِ زندگی امید گویی مرغ ِ تصویرم
-
آن پنجره
امشب چو ز شب اغلبی سر آید
و آفاق لب از گفت و گو ببندد
تا از پس ِ آن قله ی جنوبی
فانوس ِ شبان یک شکر بخندد
آن پنجره را باز می کنم ، باز
آن پنجره را باز می گذارم
ای نورسرشت، ای نسیم پیکر
چون خنده زد آن روشن خجسته
تو نیز بیا ، روشنی بیاور
تاریکم و تنها ( تو نیز شاید ؟)
تاریکم و تنها ، تو نیز بی من
شاید نه چنانی که می پسندی
من چشم به ره ، پنجره گشوده
دیگر نکند ز آن سویش ببندی ؟
آن شب چه کشیدم ، چه بد ! چه بیداد !
آن شب چه کشیدم ، چه بد ! چه دشوار !
هر مو به تنم شکوه ای دگر داشت
خاموشی ِ شب می گریست با من
اما نفسش نهت ِ سحر داشت
یعنی : بگذر ! شب گذشت ، ای مرد
یعنی بگذر ! شب گذشت، برخیز!
برخیز و به فکر ِ شبی دگر باش
اینک شب ِ دیگر ، سیه چو چشمت
ای سبز ِ گلی پوش با خبر باش
امشب چو ز شب اغلبی سر آید ....
امشب چو ز شب اغلبی سرآید
و آفاق لب از گفت و گو ببندد
تا از پس آن قله ی جنوبی
فانوس شبان یک شکر بخندد
آن پنجره را باز می کنم ، باز
-
آن بالا
داشتم با ناهار
یک دو پیمانه از آن تلخ ، از آن مرگابه
زهر مارم می کردم
مزه ام لب گزه ی تلخ و گس ِ با همگان تنهایی
پسرک
- پسرم -
در سکنج ِ دو ردیف ِ قفسکهای ِ کتاب
رفته بود آن بالا
دستها از دو طرف وا کرده
تکیه داده به دو آرنج ، گشوده کف ِ دست
پای آویخته و سر سوی بالا کرده
مثل یک مرد که بر دار ِ صلیب
یا گر باید هموار بگویم ، شاید
مثل یک چوب ِ نه هموار ِ صلیب
خواهرش گفت :
" بیا پایین ، زردشت ! "
مادرش گفت : " بیا پایین مادر !
وقت خواب است ، بیا ، من خوابم می آید "
" من نمی آیم پایین ، من اینجا می خوابم "
- گفت زردشت ِ صلیب -
" من همین بالا می خوابم "
من به او گفتم یا می گفتم می باید :
"تو بیا پایین ، فرزند !
پدرت آن بالا می خوابد "
یا شاید :
" پدرت آن بالا خوابیده ست ! "