دردیکه ز من جان بستاند اینست
عشقی که کسش چاره نداند اینست
چشمی که همیشه خون فشاند اینست
آنشب که به روزم نرساند اینست
Printable View
دردیکه ز من جان بستاند اینست
عشقی که کسش چاره نداند اینست
چشمی که همیشه خون فشاند اینست
آنشب که به روزم نرساند اینست
ایزد که جهان به قبضهٔ قدرت اوست
دادست ترا دو چیز کان هر دو نکوست
هم سیرت آنکه دوست داری کس را
هم صورت آنکه کس ترا دارد دوست
چشمی دارم همه پر از دیدن دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نتوان
یا اوست درون دیده یا دیده خود اوست
دنیا به جوی وفا ندارد ای دوست
هر لحظه هزار مغز سرگشتهٔ اوست
میدان که خدای دشمنش میدارد
گر دشمن حق نهای چرا داری دوست
شب آمد و باز رفتم اندر غم دوست
هم بر سر گریهای که چشمم را خوست
از خون دلم هر مژهای پنداری
سیخیست که پارهٔ جگر بر سر اوست
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجودم همگی دوست گرفت
نامیست ز من بر من و باقی همه اوست
غازی بره شهادت اندر تک و پوست
غافل که شهید عشق فاضلتر ازوست
فردای قیامت این بدان کی ماند
کان کشتهٔ دشمنست و این کشتهٔ دوست
هر چند که آدمی ملک سیرت و خوست
بد گر نبود به دشمن خود نیکوست
دیوانه دل کسیست کین عادت اوست
کو دشمن جان خویش میدارد دوست
آنرا که حلال زادگی عادت و خوست
عیب همه مردمان به چشمش نیکوست
معیوب همه عیب کسان مینگرد
از کوزه همان برون تراود که دروست
عنبر زلفی که ماه در چنبر اوست
شیرین سخنی که شهد در شکر اوست
زان چندان بار نامه کاندر سر اوست
فرمانده روزگار فرمانبر اوست