(159)
کلمات خانه ، دخترم ، دلسوزی ، نگرانی . همه برای مینو واژه هایی نو و بدیع بودند ، که می توانست ساعتها ذهن او را به خود مشغول کند . اگر اختیار با خودش بود ، همان ساعت بلند می شد و همراه دایه آقا حرکت می کرد . اما کلمه فردا به او خاطر نشان می ساخت که باید تا فردا صبر کند . وقتی دایه آقا رفت ، با خود عهد بست که قدر زحماتی را که برایش فراهم شده بداند و چیزی بیشتر طلب نکند . خود را محاکمه کرد که از محبت آقا و دایه سوء استفاده کرده و پا را از گلیمش فرا تر گذاشته است . می دانست برای موضوعاتی که باعث رنجش می شوند درکی وجود ندارد . پس به خود تفهیم کرد که او نمی تواند همان عقیده و باوری را داشته باشد که آدمهای با پدر و مادر دارند . دنیای او به اطاعت محض و کور کورانه محدود می شود . داشتن رای و عقیده فردی برای او و امثال او معنایی نمی تواند داشته باشد . باید همان چیزی را بگوید که دیگران دوست دارند بشنوند . و همان رفتاری را باید داشته باشد که از او توقع دارند . برای چیزی که در اختیارش می گذارند ، فقط باید بگوید متشکرم و از اظهار عقیده بپرهیزد . اگر بتواند خود را به قالبی که آنها دوست دارند بریزد ، دیگر جای نگرانی و ترس باقی نمی ماند و او می تواند با اطمینان در کنار انسانهای خوشبخت زندگی کند . با خود عهد کرد هرگز حرفی بر خلاف میل آنها بر زبان نخواهم آورد و عملی خود سرانه مرتکب نخواهم شد . من به عنوان یک موجود بی اصل و نسب اجازه ندارم خودم را همپایه دیگران قرار دهم . جایگاه من نقطه ای پایینتر از همه است و این حقیقت را باید بپذیرم . من برای ساعتی دنیای رویا را با دنیای واقعی در هم آمیختم و باعث شدم خشم اربابم بر انگیخته شود . او قیم من ، سرپرست من و ارباب من است و من دختری هستم که باید اراده ام را ، میلم را ، اختیارم را ، در بست به او بسپارم و زبان اعتراض را قطع کنم و دور بیاندازم . راهی که انتخاب کرده بودم اشتباه بود . این راه متعلق به انسانهای نیرومندی است که توانایی رویارویی با هر پیشامدی را دارند .
صبح وقتی راننده آقای معیری دنبال او آمد ، مینو اولین گام را برای اطاعت محض برداشت و مطابق میل حسنعلی خان رفتار کرد . پالتو را پوشید و چکمه ها را به پا کرد و کیف پوست مار را به دست گرفت . ساکت و آرام در اتومبیل نشست و به عبور شتاب زده عابران نگاه کرد . حرکت آنها را به جان کندن تشبیه نمود و از اینکه به جای آنها نیست خوشحال شد .
در خانه ، دایه آقا منتطرش بود و با لیوانی شیر گرم از او استقبال کرد . دایه سعی کرد محیطی شاد برای او به وجود آورد و با بیان ماجرایی که صبح همان روز در سوپر مارکت اتفاق افتاده بود او را بخداند . دایه گفت ( نمی دانی چقدر با مزه بود . یکی از خانمها که خرید کرده بود و دستش پر بود ، وقتی از پله ها پایین می آمد ، پایش سر خورد و افتاد توی بغل آقایی که داشت از پله ها بالا می رفت . هر دو تعادل خود را از دست دادند و زمین افتادند . در همین حین یک شیشه سس گوجه فرنگی از قفسه افتاد تو سر آقاهه و شکست . تمام سسها ریخت تو سر و کله آن بیچاره . آن خانم که مشغول ضبط و ربط اجناس خودش بود متوجه شکسته شدن شیشه سس نشد . وقتی برگشت تا از آن آقا عذر خواهی کند ، چشمش افتاد به سر و وضع آقاهه و به گمان اینکه خون است غش کرد و دو مرتبه نقش بر زمین شد . مشتریها هم می خندیدند و هم دلشان برای آن خانم می سوخت . من جلو دویدم و حال آن بیچاره را جا آوردم و گفتم ( نترس ، آن که تو دیدی خون نبود . سس گوجه فرنگی بود ) بالاخره زن حالش جا آمد و بلند شد . مرد بیچاره هم که حسابی سر و وضعش بی ریخت شده بود بدون اینکه چیزی خرید کند ، از سوپر مارکت خارج شد ) .
دایه آقا با آب و تاب جریان را تعریف کرده بود و انتظار داشت مینو هم مثل او بخندد . اما وقتی متوجه شد که مینو فقط به لبخندی قناعت کرده گفت ( مثل اینکه زیاد پر حرفی کرده ام . می روم به آقا جان بگویم که تو آمده ای ) . مینو لیوان شیر را روی میز باقی گذاشت و برای تعویض لباس به اتاقش رفت . لباس اهدایی را با دقت فراوان آویزان کرد و لباس خودش را بر تن کرد . بعد از پوشیدن لباس ، مجددا به آشپزخانه باز گشت تا لیوان شیر خود را بنوشد . هنوز لیوان شیر را به دهان نزدیک نکرده بود که آقا جان و دایه آقا وارد شدند . مینو لیوان را روی میز گذاشت و به احترام آقای معیری بلند شد . آقای معیری هنگام ورود لبخندی بر لب داشت که با مشاهده مینو از میان رفت و خشم صورتش را گلگون کرد و به جای پاسخ سلام مینو رو به دایه کرد و گفت ( دایه تا از خشم منفجر نشده ام به این دختر حالی کن که لباسش را تغییر بدهد و با این وضع مقابل من ننشیند ) . دایه آقا که از بیان خشم آلود آقا جان یکه خورده بود ، مضطرب شد و با دستپاچگی به سوی مینو رفت و گفت ( زود برو لباست را عوض کن ) . مینو بلند شد و در مقابل چشم آقای معیری که نشسته بود و به او نگاه می کرد ، آشپزخانه را ترک کرد . هنوز دور نشده بود که شنید آقای معیری می گوید ( کسی باید به این دختر حالی کند که من کلفت برای خانه ام نیاورده ام . من می خواهم به او شخصیت بدهم . اما مثل اینکه خودش از همین وضع فعلی راضی است . اگر می خواهد نقش آدمهای مفلس و گدا را در بیاورد جایش اینجا نیست . من از صبح تا شب به قدر کافی با این آدمها رو به رو می شوم ) . مینو صدای دایه آقا را شنید که سعی می کرد او را آرام کند و با گفتن – تقصیر ندارد ، چون لباس دیگری ندارد – حس دلسوزی آقا جان را بر انگیزد . آقا جان که قانع نشده بود گفت ( چرا همان لباسی را که برایش خریده ام نمی پوشد ؟ ) دایه گفت ( شاید گذاشته برای روزی که می خواهد از خانه خارج شود ) . کمی سکوت حاکم شد . چنین به نظر می رسید که آقا جان کوتاه آمده و مجاب شده است . مینو دیگر گفت و گوی آن دو را نشنید . لحظاتی بعد صدای آقای معیری را شنید که خطاب به دایه می گفت ( لطفا کمکش کنید ، چون نمی تواند زیپ پیراهنش را بالا بکشد ) همان طور هم بود . چون مینو هر چه تقلا کرد نتوانست زیپ را تا نیمه بیشتر بالا بکشد . اول قصد کرده بود فقط کمی از زیپ را پایین بیاورد . همان قدر که سرش از آن بگذرد . اما لباس در انتهای کمر بسیار تنگ بود و رد کردن آن از سر و سینه ممکن نبود . دایه کمکش کرد و به آرامی به طوری که آقا جان نشنود گفت ( از او نرنج . قصد بدی ندارد . دوست دارد تو را شیک و تمیز ببیند . گمان می کنم منتظر مهمان است ، چون خودش هم لباس کامل نو پوشیده . حالا مو هایت را هم شانه کن و به آشپزخانه برگرد ) .مینو طبق دستور دایه رفتار کرد و هنگامی که به آشپزخانه پا گذاشت ، کاملا مرتب و آراسته بود .