-
بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد
که تاب من به جهان طره فلانی داد
دلم خزانه اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کليدش به دلستانی داد
شکسته وار به درگاهت آمدم که طبيب
به موميايی لطف توام نشانی داد
تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
که دست دادش و ياری ناتوانی داد
برو معالجه خود کن ای نصيحتگو
شراب و شاهد شيرين که را زيانی داد
گذشت بر من مسکين و با رقيبان گفت
دريغ حافظ مسکين من چه جانی داد
-
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد
چو جان فدای لبش شد خيال می*بستم
که قطره*ای ز زلالش به کام ما افتد
خيال زلف تو گفتا که جان وسيله مساز
کز اين شکار فراوان به دام ما افتد
به نااميدی از اين در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسيم گلشن جان در مشام ما افتد
-
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی*شمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنيمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی ليل و نهار آرد
عماری دار ليلی را که مهد ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
بهار عمر خواه ای دل وگرنه اين چمن هر سال
چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
خدا را چون دل ريشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشين را که زودش باقرار آرد
در اين باغ از خدا خواهد دگر پيرانه سر حافظ
نشيند بر لب جويی و سروی در کنار آرد
-
سحرگه ره روی در سرزمینیکه ای صوفی شراب آن گه شود صافخدا زان خرقه بیزار است صد بارمروت گر چه نامی بینشان استثوابت باشد ای دارای خرمننمیبینم نشاط عیش در کسدرونها تیره شد باشد که از غیبگر انگشت سلیمانی نباشداگر چه رسم خوبان تندخوییستره میخانه بنما تا بپرسمنه حافظ را حضور درس خلوتهمیگفت این معما با قرینیکه در شیشه برآرد اربعینیکه صد بت باشدش در آستینینیازی عرضه کن بر نازنینیاگر رحمی کنی بر خوشه چینینه درمان دلی نه درد دینیچراغی برکند خلوت نشینیچه خاصیت دهد نقش نگینیچه باشد گر بسازد با غمینیمال خویش را از پیش بینینه دانشمند را علم الیقینی
-
حاشا که من به موسم گل ترک می کنممطرب کجاست تا همه محصول زهد و علماز قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفتکی بود در زمانه وفا جام می بیاراز نامه سیاه نترسم که روز حشرکو پیک صبح تا گلههای شب فراقاین جان عاریت که به حافظ سپرد دوستمن لاف عقل میزنم این کار کی کنمدر کار چنگ و بربط و آواز نی کنمیک چند نیز خدمت معشوق و می کنمتا من حکایت جم و کاووس کی کنمبا فیض لطف او صد از این نامه طی کنمبا آن خجسته طالع فرخنده پی کنمروزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم
-
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدنوفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیمبه پیر میکده گفتم که چیست راه نجاتمراد دل ز تماشای باغ عالم چیستبه می پرستی از آن نقش خود زدم بر آببه رحمت سر زلف تو واثقم ور نهعنان به میکده خواهیم تافت زین مجلسز خط یار بیاموز مهر با رخ خوبمبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
منم که دیده نیالودم به بد دیدنکه در طریقت ما کافریست رنجیدنبخواست جام می و گفت عیب پوشیدنبه دست مردم چشم از رخ تو گل چیدنکه تا خراب کنم نقش خود پرستیدنکشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدنکه وعظ بی عملان واجب است نشنیدنکه گرد عارض خوبان خوش است گردیدنکه دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
-
• الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
• صلاح کار کجا و من خراب کجا
• اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
• دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
• زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
• در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
• رواق منظر چشم من آشیانه توست
• خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
• برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست
• بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
• گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
• صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
• سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
• یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
• راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
• روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
• بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
• عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
• حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
• یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
• زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
• دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
• روز وصل دوستداران یاد باد
• تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
• همای اوج سعادت به دام ما افتد
• درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
• بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
• جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
• چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد
• دل از من برد و روی از من نهان کرد
• دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
• سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
• چه مستیست ندانم که رو به ما آورد
• یارم چو قدح به دست گیرد
• دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد
• در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
• راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
• کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
• نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
• روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
• ستارهای بدرخشید و ماه مجلس شد
• یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
• زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
• عشق تو نهال حیرت آمد
• در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
• حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند
• دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
• دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
• دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
• آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
• سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند
• در نظربازی ما بیخبران حیرانند
• سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
• آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
• واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
• دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند
• یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
• دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
• دوش میآمد و رخساره برافروخته بود
• چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود
• خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
• گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
• بر سر آنم که گر ز دست برآید
• دست از طلب ندارم تا کام من برآید
• نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید
• بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید
• ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
• شب وصل است و طی شد نامه هجر
• یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
• حال خونین دلان که گوید باز
• درد عشقی کشیدهام که مپرس
• باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
• فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
• شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
• دلم رمیده شد و غافلم من درویش
• هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
• زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
• فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
• خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم
• گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
• مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
• چرا نه در پی عزم دیار خود باشم
• حجاب چهره جان میشود غبار تنم
• دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
• من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم
• به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
• خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
• دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
• ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
• بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
• چندان که گفتم غم با طبیبان
• صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
• گفتا برون شدی به تماشای ماه نو
• مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
• تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
• مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
• گر تیغ بارد در کوی آن ماه
• ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه
• از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
• با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
• سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی
• طفیل هستی عشقند آدمی و پری
• ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
• سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
• هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی
• دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
• در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
• سلامی چو بوی خوش آشنایی
• ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
• الا ای آهوی وحشی کجایی
-
کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد
محقق است که او حاصل بصر دارد
چو خامه در ره فرمان او سر طاعت
نهادهایم مگر او به تیغ بردارد
کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو هر دم سری دگر دارد
به پای بوس تو دست کسی رسید که او
چو آستانه بدین در همیشه سر دارد
ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب
که بوی باده مدامم دماغ تر دارد
ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را
دمی ز وسوسه عقل بیخبر دارد
کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد
به عزم میکده اکنون ره سفر دارد
دل شکسته حافظ به خاک خواهد برد
چو لاله داغ هوایی که بر جگر دارد
-
دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد
سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد
ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد
به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد
شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد
من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم
که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد
سزدم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم
طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
-
آن کس که به دست جام دارد
سلطانی جم مدام دارد
آبی که خضر حیات از او یافت
در میکده جو که جام دارد
سررشته جان به جام بگذار
کاین رشته از او نظام دارد
ما و می و زاهدان و تقوا
تا یار سر کدام دارد
بیرون ز لب تو ساقیا نیست
در دور کسی که کام دارد
نرگس همه شیوههای مستی
از چشم خوشت به وام دارد
ذکر رخ و زلف تو دلم را
وردیست که صبح و شام دارد
بر سینه ریش دردمندان
لعلت نمکی تمام دارد
در چاه ذقن چو حافظ ای جان
حسن تو دو صد غلام دارد