-
ای سعادت مددی کن که بدان یار رسم
لطف کن تا من دل داده به دلدار رسم
او ز من بنده به این دیدهٔ خونبار رسد
من از آن دوست به یاقوت شکربار رسم
عندلیبم ز چمن دور زبانم بسته است
آن زمان در سخن آیم که به گلزار رسم
تا بدان دوست رسم بگذرم از هر چه جز اوست
بزنم بر سپه آنگه به سپهدار رسم
نخوهم ملک دو عالم چو ببینم رویش
جنتم یاد نیاید چو به دیدار رسم
کس بدان یار به رفتن نتوانست رسید
برسانیدن آن یار بدان یار رسم
گرچه نارفته بدان دوست نخواهی پیوست
تا نگویی که بدان دوست به رفتار رسم
دوست پیغام فرستاد که در فرقت من
صبر کن گرچه به سالی به تو یکبار رسم
گفتمش کی بود آن بار؟ معین کن! گفت:
من گلم وقت بهاران به سر خار رسم
نعمت عشق مرا کز دگران کردم منع
گر کنی شکر چو مردان به تو بسیار رسم
تو چو بیماری و، چون صحت راحتافزای
رنج زایل کنم آنگه که به بیمار رسم
از در باغ خودم میوه ده ای دوست که من
نه چنان دست درازم که به دیوار رسم
از درت گرچه گدایان به درم واگردند
چه شود گر من درویش به دینار رسم
من به رنگین سخنان از تو نیابم بویی
ور چه در گفتن طامات به «عطار» رسم
سیف فرغانی در کار تویی مانع من
پایم از دست بهل تا به سر کار رسم
-
ای منور به روی تو هر چشم
در دلم نور تو چو در سر چشم
هر دم از حسن تو دگر رنگی
روی تو جلوه کرده بر هر چشم
مه چو خورشید جویدت هر روز
تا به رویت کند منور چشم
دست صدقم کشد به میل نیاز
خاک پایت چو سرمه اندر چشم
به خیال تو خانهٔ دل را
هر نفس میکند مصور چشم
تا مرا در غم تو با لب خشک
دل به خون جگر کند تر چشم
هر که را آب چشم بهر تو نیست
همچو سیلش شود مکدر چشم
بچشم، زهرم ار کنی در جام
بکشم، بارم ار نهی بر چشم
دل چو مست می محبت شد
خمر عشق تو بود و ساغر چشم
از سر ناز در چمن روزی
ای مه لاله روی عبهر چشم
هست در باغ همچو من بیمار
بهر تو نرگس مزور چشم
هم ز چشم تو خوب منظر روی
هم ز روی تو خوب منظر چشم
هر که دل در تو بست بی بصر است
گر گشاید به روی دیگر چشم
پرده بر وی فروگذار که هست
این دل همچو خانه را در چشم
-
گر عیب کنی که زار مینالم
من زار ز عشق یار مینالم
بلبل چو بدید گل بنالد، من
بی دلبر گل عذار مینالم
از عشق گل رخش به صد دستان
دلسوزتر از هزار مینالم
بیقامت همچو سرو او دایم
چون فاخته بر چنار مینالم
در چنگ فراق آهنین پنجه
باریک شدم چو تار مینالم
گرچه به نصیحتم خردمندان
گویند فغان مدار، مینالم
چون دیگ پرآب بر سر آتش
میجوشم و زار زار مینالم
چون چنگ فغانم اختیاری نیست
از دست تو ای نگار مینالم
-
عشق تو زیر و زبر دارد دلم
وز جهان آشفتهتر دارد دلم
پیش ازین شوریده دل بودم ولیک
این زمان شوری دگر دارد دلم
لاف عشقت میزند با هر کسی
زین سخن جان در خطر دارد دلم
دست در زلف تو زد دیوانهوار
من نمیدانم چه سر دارد دلم
عشق چون پا در میان دل نهاد
دست با غم در کمر دارد دلم
در حصار سینه تنگیها کشید
ز آن ز تن عزم سفر دارد دلم
تا مدد از روی تو نبود کجا
بار غم از سینه بردارد دلم
کمتر از خاکم اگر جز خون خویش
هیچ آبی بر جگر دارد دلم
دور کن از من قضای هجر خود
از تو اومید این قدر دارد دلم
نزد من کز سیم و زر بیبهرهام
ورچه گنجی پر گهر دارد دلم،
ملک دنیا استخوانی بیش نیست
کش چو سگ بیرون در دارد دلم
سیف فرغانی چو غم از بهر اوست
غم ز شادی دوستر دارد دلم
-
مرا گر دولتی باشد که روزی با تو بنشینم
ز لبهای تو مینوشم، ز رخسار تو گل چینم
شبی در خلوت وصلت چو بخت خود همی خفتم
اگر اقبال بنهادی ز زانوی تو بالینم
مرا گر بی توام غم نیست از هجران و تنهایی
به هر چیزی که روی آرم درو روی تو میبینم
اگر چون گل خس و خاری گزینی بر چو من یاری
من آن بلبل نیم باری که گل را بر تو بگزینم
خراج جان و دل خواهی تو را زیبد که سلطانی
زکات حسن اگر بدهی به من باری که مسکینم
جهانی شاد و غمگیناند از هجر و وصال تو
به وصلم شادمان گردان که از هجر تو غمگینم
دلم ببرید چون فرهاد عمری کوه اندوهت
مکن ای خسرو خوبان طمع در جان شیرینم
زکین و مهر دلداران، سخن رانند با یاران
تو با من کین بیمهری و با تو مهر بیکینم
نظر کردم به تو خوبان بیفتادند از چشمم
چو مه دیدم کجا ماند دگر پروای پروینم
مسلمان آن زمان گردد که گوید سیف فرغانی
که من بیوصل تو بیجان و بیعشق تو بیدینم
چنان افتادهٔ عشقت شدم جانا که چون سعدی
«ز دستم بر نمیآید که یک دم بی تو بنشینم»
-
ای گشته نهان از من پیدات همی جویم
جای تو نمیدانم هرجات همی جویم
بر من چو شوی پیدا من در تو شوم پنهان
از من چو شوی پنهان پیدات همی جویم
اندر سر هر مویی از تو طلبم رویی
هر چند نیم زیبا زیبات همی جویم
چون تو به دلی نزدیک از چه ز تو من دورم
هر جا که رود این دل آنجات همی جویم
ز آن پای تو میبوسم کانجاست سر زلفت
یعنی سر زلفت را در پات همی جویم
هر چند تو پیدایی چون روز مرا در دل
من شمع به دست دل شبهات همی جویم
با دنیی و با عقبی وصل تو نیابد سیف
دل از همه برکندم یکتات همی جویم
-
از لطف و حسن یارم در جمع گل عذاران
چون بر گل است شبنم چون بر شکوفه باران
در صحبت رقیبان هست آن نگار دایم
شمعی به پیش کوران گنجی به دست ماران
ای جمله بی تو غمگین چون عندلیب بی گل
من از غم تو شادم چون بلبل از بهاران
در طبع من که هستم قربان روز وصلت
خوشتر ز ماه عیدی در چشم روزهداران
سر بر زمین نهاده پیش رخ تو شاهان
برقع فگنده بر روی از شرم تو نگاران
هنگام باده خوردن از لعل شکرینت
ز آب حیوة پر شد جام شراب خواران
در خدمت تو شیرین همچون شراب وصل است
این بادهٔ به تلخی همچون فراق یاران
در دوستیت خلقی با من شدند دشمن
رستم فرو نماند از حرب خرسواران
چون گل جهان گرفتی ای جان و ناشکفته
در گلشن جمالت یک غنچه از هزاران
ای صد هزار مسکین امیدوار این در
زنهار تا نبندی در بر امیدواران
در روزگار عشقش با غم بساز ای دل
کاین غم جدا نگردد از تو به روزگاران
ای رفته وز فراقت مانند سیف شهری
نالان چو دردمندان، گریان چو سوگواران
ای عقل در غم او یک دم مرا چو سعدی
«بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران»
-
ای کوی تو ز رویت بازار گل فروشان
ما بلبلان مستیم از بهر گل خروشان
بازار حسن داری دکان درو ملاحت
و آن دو عقیق شیرین دروی شکر فروشان
خون جگر نظر کن سوداپزان خود را
با گوشت پارهٔ دل در دیگ سینهجوشان
خواهی که گرد کویت دیوانه سر نگردم
چون رو بمن نمودی دیگر ز من مپوشان
هر شب ز بار عشقت در گوشههای خلوت
گردون فغان برآرد از نالهٔ خموشان
با محنتی که دارند از آشنایی تو
بیگانگان شنودند آواز گفت و گوشان
از جام وصلت ای جان هرگز بود که ما را
مجلس به هم برآید ز افغان باده نوشان
چون سیف بر در تو بیکار مزد یابد
محروم نبود آن کو در کار بود کوشان
تا کی کند چو گاوان در ما زبان درازی
کوته نظر که دارد طبع درازگوشان
-
ای مرغ صبح بشکن ناقوس پاسبانان
تا من دمی برآرم اندر کنار جانان
در خواب کن زمانی آسودگان شب را
کان ماه رو نترسد ز آواز صبح خوانان
ای کاشکی رقیبان دانند قیمت تو
گل را چه قدر باشد در دست باغبانان
کار رقیب مسکین خود بیش ازین چه باشد
کز گله گرگ راند همچو سگ شبانان
در عشق صبر باید تا وصل رو نماید
اینجا به کار ناید تدبیر کاردانان
پیران کار دیده گفتند راست ناید
پیراهن تعشق جز بر تن جوانان
لب بر لب چو شکر آن را شود میسر
کو چون مگس نترسد از آستین فشانان
رفت از جفای خصمان سرگشته گرد عالم
آن کو به گرد کویت میگشت شعر خوانان
ز افغان سیف ای جان شبها میان کویت
«خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان»
-
بگشای لب شیرین بازار شکر بشکن
بنمای رخ رنگین ناموس قمر بشکن
چون چشم ترم دیدی لب بر لب خشکم نه
آن شربت هجران را تلخی به شکر بشکن
دنیا ز دهان تو مهر از خمشی دارد
آن طرفه غزل برخوان و آن مهر بزر بشکن
گر کان بدخشان را سنگی است برو رنگی
تو حقهٔ در بگشا سنگش به گهر بشکن
ور نیشکر مصری از قند زند لافی
تو خشک نباتش را ز آن شکر تر بشکن
دل گنج زرست، او را در بسته همی دارم
دست آن تو زربستان، حکم آن تو، در بشکن
در کفهٔ میزانت کعبه چه بود؟ سنگی
ای قبلهٔ جان ز آن دل ناموس حجر بشکن
هان ای دل اشکسته گر دوست خوهد خود را
از بهر رضای او صدبار دگر بشکن
رو بر سر کوی او بنشین و به دست خود
پایی که همی بردت هر سو به سفر بشکن
چون سیف به کوی او باید که درست آیی
خود عشق تو را گوید کز خود چه قدر بشکن