-
آیینه شکسته
اشکیم و حلقه در چشم کس آشنای ما نیست
در این وطن چه مانیم دیگر که جای ما نیست
چون کاروان سایه رفتیم ازین بیابان
زان رو درین گذرگاه نقشی ز پای ما نیست
آیینه شکسته بی روشنی نماند
گر دل شکست ما را نقص صفای ما نیست
با آن که همچو مجنون گشتیم شهره در شهر
غیر از غمت درین شهر کس آشنای ما نیست
عمری خدا تو را خواست ای گل نصیب دشمن
عمری خدای او بود یک شب خدای ما نیست
-
کاروان سایه
زان درین محفل چو نی ما را نوایی برنخاست
کز حریفان همدم درد آشنایی بر نخاست
با همه بیداد ها کز چرخ بر ما می رود
زیر محراب فلک دست دعایی بر نخاست
دیدی ای دل عاقبت زین موج و دریا چون حباب
کشتی ما غرقه گشت و ناخدایی برنخاست
رفتم و آگه نگشتی زان که هرگز در سفر
کاروان سایه را آواز پایی برنخاست
هیچ کس در اوج آزادی پری نگشود و باز
زین همه مرغان دون همت همایی برنخاست
شهسوار آرزوی ما به خک و خون نشست
وز کران دشت ها گردی ز جایی برنخاست
-
روشن دلان
گر چشم بامداد به خورشید روشن است
ما را دل از خیال تو جاوید روشن است
آوارگی ست طالع ما روشنان عشق
وین مدعا ز گردش خورشید روشن است
در این شبی که روزنه ها تیرگی گرفت
ما را هنوز دیده ی امید روشن است
در قلب من دریچه به خورشید ها تویی
وقتی که شب ز روزن ناهید روشن است
فرجام هر چراغی و شمعی ست خامشی
عشق است و بزم عشق که جاوید روشن است
-
دیشب
دوش از همه شب ها شب جان کاه تری بود
فریاد از ین شب چه شب بی سحری بود
دور از تو من سوخته تب داشتم ای گل
وز شور تو در سینه شرار دگری بود
هر سو به تمنای تو تا صبح نگاهم
چون مرغک طوفان زده ی در به دری بود
چون باد سحرگاه گذشتی و ندیدی
در راه تو از بوی گل آشفته تری بود
افسوس که پیش تو ندارد هنرم قدر
ای کاش به جای هنرم سیم و زری بود
-
همچو شبنم
تا ز دیدار تو ای آرزوی جان دورم
خار خشکم که ز باران بهاران دورم
گرچه تا مرز جنون رفته ام از خویش برون
باتز صد مرحله از منزل جانان دورم
چون سبو دست به سر زنم می زنم از غم که چرا
جام بوسیدش و من زان لب خندان دورم
همچو شبنم دلم ایینه صد جلوه اوست
گرچه زان چشمه ی خورشید درخشان دورم
خضر راه من سرگشته شو ای عشق که من
می روم راه و ز پایان بیابان دورم
کی سر خویشتنم باشد و سامان خرد
من که در راه جنون از سر و سامان دورم
-
دولت بیدار
وه چه بیگناه گذشتی نه کلامی نه سلامی
نه نگاهی به نویدی نه امیدی به پیامی
رفتی آن گونه که نشناختم از فرط لطافت
کاین تویی یا که خیال است از این هر دو کدامی ؟
روزگاری شد و گفتم که شد آن مستی دیرین
باز دیدم که همان باده جامی و مدامی
همهشوری و نشاطی همه عشقی و امیدی
همه سحری و فسونی همه نازی و خرامی
آفتاب منی افسوس که گرمی ده غیری
بامداد منی ای وای که روشنگر شامی
خفته بودم که خیال تو به دیدار من آمد
کاش آن دولت بیدار مرا بود دوامی
-
بوسه باران
غیر از این داغ که در سینه سوزان دارم
چه گل از گلشن عشق تو به دامان دارم ؟
این همه خاطر آشفته و مجموعه ی رنج
یادگاری ست کزان زلف پریشان دارم
به هواداریت ای پک نسیم سحری
شور و آشفتگی گرد بیابان دارم
مگذر ای خاطره ی او ز کنارم مگذر
موج بی ساحل اشکم سر طوفان دارم
خار خشکم مزن ای برق به جانم آتش
که هنوز آرزوی بوسه ی باران دارم
غنچه آسا نشوم خیره به خورشید سحر
من که با عطر غمت سر به گریبان دارم
شمع سوزانم و روشن بود از آغازم
که من سوخته سامان چه به پایان دارم
-
گلهای نگاه
ای سلسله ی شوق تو بر پای نگاهم
سرشار تمنای تو مینای نگاهم
روی تو ز یک جلوه ی آن حسن خداداد
صد رنگ گل آورده بهصحرای نگاهم
تو لحظه ی سرشار بهاری که شکفته ست
در باغ تماشای تو گل های نگاهم
بی روی تو چون ساغر بشکسته تراود
موج غم و حسرت ز سزاپای نگاهم
تا چند تغافل کنی ای چشم فسون کار
زین راز که خفته ست به دنیای نگاهم
سرگشته دود موج نگاهم ز پی تو
ای گوهر یکدانه دریای نگاهم
خوش می رود از شوق تو با قافله ی اشک
این رهسپر بادیه پیمای نگاهم
-
تحمل خار
آمد بهار و برگی و باری نداشتم
چون شاخه بریده بهاری نداشتم
در این چمن چو آتش سردی که لاله داشت
می سوختم نهان و شراری نداشتم
گل خنده زد به شاخ و من از خویش شرمسار
کاندر بهار برگی و باری نداشتم
دادم ز دست دامنت ای گل به طعنه ای
از باغ تو تحمل خاری نداشتم
یک دم به آستان تو بختم نبرد راه
در کویت اعتبار غباری نداشتم
-
پس از من
من که رفتم زین چمن باغ و بهاران گو مباش
بوسه باران و رقص شاخساران گو مباش
چون گل لبخند من پژمرد ابری گو مبار
چون خزان شد عمر من صبح بهاران گو مباش
من که سر بردم به زیر بال خاموشی و مرگ
نغمه ی شور افکن بانگ هزاران گو مباش
تیشه را فرهاد از حسرت چو بر سر می زند
نقش شیرینی به طرف کوه ساران گو مباش
این درخت تشنه کام اینجا چو در بیداد سوخت
کوه ساران را زلال جویباران گو مباش
گر نتابد اختری بر آسمان من چه غم
پر تو شمعی به شام سوگواران گو مباش